عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - در بیان تعریف و توصیف شاطر پسری
نگار شاطری دارد رخم زرد
نه شاطر بلکه خورشید جهانگرد
نزاکت جلوه او را هم آغوش
خرام قامتش از دل برد هوش
لبانش همچو آب زندگانی
خضر زان یافت عمر جاودانی
نهال قامتش هنگام رفتار
قیامت را کند از خواب بیدار
قدش در گلشن جانهاست سروی
بود رفتار او همچون تذروی
به صحرا آهوان وقت رسیدن
ازو گیرند سرمشق دویدن
به ماه و مهر در هم پیشگی ها
گرو بر دست در بالا دویها
ندارد ساعتی در یک زمین تاب
سراپا در تحرک همچو سیماب
دونده چون خیال دوربینان
پرنده همچو چشم نوغزالان
به عشوه آهوان را بنده کرده
به جلوه سرو را شرمنده کرده
چو دیده جلوه آن قد دلجو
تذرو و باغ شهپر داده با او
نگویم پر یکی پروانه دشت
که سرگردان به گرد او همی گشت
همای آسا بهر جانب روان است
پر طاوس او را سایه بان است
رسانده پر بدانجا پایه خویش
کشیده سرو را در سایه خویش
کمر بسته چو کوه آن دشت پیما
نهاده پای در دامان صحرا
خدنگ غمزه اش تا پر نشسته
میان سینه پیکان زنگ بسته
فغان زنگ او تا در میان است
مرا افغان میان جان نهان است
چو زنگ او لب پر خنده دارم
دل خود را با فغان زنده دارم
هوای شهپر او حاصلم برد
فغان زنگ او زنگ از دلم برد
بر آن شاخ گل تا پر نهاده
مرا سودای او بر سر فتاده
نهال قامت آن سرو مانند
فرو رفته به گرداب کمربند
بیا ای سیدا ختم سخن کن
سخن با عندلیبان چمن کن
به یادش بعد ازین دلریش منشین
کمربسته به خون خویش بنشین
نه شاطر بلکه خورشید جهانگرد
نزاکت جلوه او را هم آغوش
خرام قامتش از دل برد هوش
لبانش همچو آب زندگانی
خضر زان یافت عمر جاودانی
نهال قامتش هنگام رفتار
قیامت را کند از خواب بیدار
قدش در گلشن جانهاست سروی
بود رفتار او همچون تذروی
به صحرا آهوان وقت رسیدن
ازو گیرند سرمشق دویدن
به ماه و مهر در هم پیشگی ها
گرو بر دست در بالا دویها
ندارد ساعتی در یک زمین تاب
سراپا در تحرک همچو سیماب
دونده چون خیال دوربینان
پرنده همچو چشم نوغزالان
به عشوه آهوان را بنده کرده
به جلوه سرو را شرمنده کرده
چو دیده جلوه آن قد دلجو
تذرو و باغ شهپر داده با او
نگویم پر یکی پروانه دشت
که سرگردان به گرد او همی گشت
همای آسا بهر جانب روان است
پر طاوس او را سایه بان است
رسانده پر بدانجا پایه خویش
کشیده سرو را در سایه خویش
کمر بسته چو کوه آن دشت پیما
نهاده پای در دامان صحرا
خدنگ غمزه اش تا پر نشسته
میان سینه پیکان زنگ بسته
فغان زنگ او تا در میان است
مرا افغان میان جان نهان است
چو زنگ او لب پر خنده دارم
دل خود را با فغان زنده دارم
هوای شهپر او حاصلم برد
فغان زنگ او زنگ از دلم برد
بر آن شاخ گل تا پر نهاده
مرا سودای او بر سر فتاده
نهال قامت آن سرو مانند
فرو رفته به گرداب کمربند
بیا ای سیدا ختم سخن کن
سخن با عندلیبان چمن کن
به یادش بعد ازین دلریش منشین
کمربسته به خون خویش بنشین
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - در بیان حضرت عبیدالله خان شهربخارا را آئین بستن
بحمدالله که بعد از روزگاری
به روی تخت آمد شهریاری
چه شه شاهنشه فرخنده اقبال
چه شه شهزاده خورشید تمثال
به کنعان کرم یعقوب جاهی
به مصر جود یوسف دستگاهی
جهان گیر و جهان دار و جوان بخت
قوی دولت قوی بازو کمان سخت
تعدی را عتابش دست بسته
ز بیم او تحکم پاشکسته
سر تا را جگر حکمش بریده
تن غارتگران در خون کشیده
به عهدش ظالمان گشتند رنجور
گریزان گشته چون تیر از کمان دور
بخارا پیر بود اکنون جوان شد
به دوران عبیدالله خان شد
سلیمان شوکت و جمشید دولت
سکندر حشمت و دارا حکومت
ز حکمش شهر را بستند آئین
تماشا از دکانها گشت گلچین
ز مستان شد بهار از مقدم او
گلستانها ز طبع خرم او
منور شهر شد چون صبح نوروز
برابر شد به عهد او شب و روز
ز حکمش کوچه ها گردید روشن
ز شب تا روز نتوان فرق کردن
ز طبع موم روغن شد هوا نرم
ز تاب شمع شد بازار شب گرم
چو ماه بدر شاه هفت کشور
لباس شب روی پوشیده در بر
به عزم سیر شد از خانه بیرون
به لشکرگاه کلفت زد شبیخون
به ریگستان نهاد اول قدم را
کشید از آستین دست کرم را
کف او شد زرافشان همچو خورشید
لبالب شد ازو دامان امید
چو ریگستان بهشت از چاکرانش
گلستان ارم از خادمانش
به صحن او نمایان حوض سیراب
فلک افگنده در وی قرص مهتاب
در آتش گر بیفتد سایه باز
در آید همچو مرغابی به پرواز
از آن پس سوی صرافان گذر کرد
نگه دزدیده مردم را خبر کرد
تماشایی به دنبالش فتاده
روان شد شاه همراه پیاده
ز سیرش سبعه سیاره گلچین
چراغش را شده پرواز پروین
قبولش داد زینت چارسو را
چراغان کرده شهر آرزو را
چراغان گشت شهر از کوکب او
عدالت مشعل میر شب او
به شب گردان چو مه شد پرتو افگن
چراغ میر شب را کرد روشن
ز حکم شاه شد بازارها پاک
زمین را آسمان برداشت از خاک
اگر در کوچها ریزند روغن
توان بر ظرف ها آسان گرفتن
همه شب باز درهای دکان ها
ز دزد ایمن متاع کاروان ها
دعاگویان دعا آغاز کردند
سر خود خلق پای انداز کردند
چو شب گشتند اطلس پوش مردم
زمین و آسمان شد پر ز انجم
چو مه هر جا که زد آن شاه خرگاه
نهادش نام او گردون قدم گاه
بخار از یمن شاه هفت کشور
عروسی شد ز سر تا پای زیور
بیا ساقی در ایام جوانی
قدح پر کن ز آب زندگانی
به من ده تا ز غم ها دست شویم
که تا باشم دعای شاه گویم
خدایا ذات این شاه جوان بخت
بود تا حشر برپا بر سر تخت
در میخانه ها شد قیر اندود
دهان شیشه های می گل آلود
زمستان رفت بیرون مست بازی
همه در بر قباهای نمازی
قدح شد سرنگون از احتسابش
فگند از پا صراحی را عتابش
به روی تخت آمد شهریاری
چه شه شاهنشه فرخنده اقبال
چه شه شهزاده خورشید تمثال
به کنعان کرم یعقوب جاهی
به مصر جود یوسف دستگاهی
جهان گیر و جهان دار و جوان بخت
قوی دولت قوی بازو کمان سخت
تعدی را عتابش دست بسته
ز بیم او تحکم پاشکسته
سر تا را جگر حکمش بریده
تن غارتگران در خون کشیده
به عهدش ظالمان گشتند رنجور
گریزان گشته چون تیر از کمان دور
بخارا پیر بود اکنون جوان شد
به دوران عبیدالله خان شد
سلیمان شوکت و جمشید دولت
سکندر حشمت و دارا حکومت
ز حکمش شهر را بستند آئین
تماشا از دکانها گشت گلچین
ز مستان شد بهار از مقدم او
گلستانها ز طبع خرم او
منور شهر شد چون صبح نوروز
برابر شد به عهد او شب و روز
ز حکمش کوچه ها گردید روشن
ز شب تا روز نتوان فرق کردن
ز طبع موم روغن شد هوا نرم
ز تاب شمع شد بازار شب گرم
چو ماه بدر شاه هفت کشور
لباس شب روی پوشیده در بر
به عزم سیر شد از خانه بیرون
به لشکرگاه کلفت زد شبیخون
به ریگستان نهاد اول قدم را
کشید از آستین دست کرم را
کف او شد زرافشان همچو خورشید
لبالب شد ازو دامان امید
چو ریگستان بهشت از چاکرانش
گلستان ارم از خادمانش
به صحن او نمایان حوض سیراب
فلک افگنده در وی قرص مهتاب
در آتش گر بیفتد سایه باز
در آید همچو مرغابی به پرواز
از آن پس سوی صرافان گذر کرد
نگه دزدیده مردم را خبر کرد
تماشایی به دنبالش فتاده
روان شد شاه همراه پیاده
ز سیرش سبعه سیاره گلچین
چراغش را شده پرواز پروین
قبولش داد زینت چارسو را
چراغان کرده شهر آرزو را
چراغان گشت شهر از کوکب او
عدالت مشعل میر شب او
به شب گردان چو مه شد پرتو افگن
چراغ میر شب را کرد روشن
ز حکم شاه شد بازارها پاک
زمین را آسمان برداشت از خاک
اگر در کوچها ریزند روغن
توان بر ظرف ها آسان گرفتن
همه شب باز درهای دکان ها
ز دزد ایمن متاع کاروان ها
دعاگویان دعا آغاز کردند
سر خود خلق پای انداز کردند
چو شب گشتند اطلس پوش مردم
زمین و آسمان شد پر ز انجم
چو مه هر جا که زد آن شاه خرگاه
نهادش نام او گردون قدم گاه
بخار از یمن شاه هفت کشور
عروسی شد ز سر تا پای زیور
بیا ساقی در ایام جوانی
قدح پر کن ز آب زندگانی
به من ده تا ز غم ها دست شویم
که تا باشم دعای شاه گویم
خدایا ذات این شاه جوان بخت
بود تا حشر برپا بر سر تخت
در میخانه ها شد قیر اندود
دهان شیشه های می گل آلود
زمستان رفت بیرون مست بازی
همه در بر قباهای نمازی
قدح شد سرنگون از احتسابش
فگند از پا صراحی را عتابش
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶ - متوجه شدن حضرت خان فردوس مکان بعد از گذشتن دریا به جانب بلخ در قوشخانه فروز آمدن و خبر یافتن اهل بلخ و آمدن خان را و دروازه را بر روی خود کشیده محاصره شدن و در فکر کار خود شدن
دم صبح کین ماهی زرنگار
برآورد چون موج سر از کنار
فلک چون صدف شد لبالب ز در
جهان را ز آوازه اش کرد پر
چو از آب جیحون گذر کرد شاه
زمین شسته گردید از گرد راه
یکی برد بر شهر بلخ این خبر
رسید اینک آن شاه خیرالبشر
به همراه شد لشکر بی شمار
همه صاحب حشمت و نامدار
چه لشکر مزین ز صنع اله
یمینش ز خواجه یسارش سپاه
چه خواجه یکی بحر پر از گهر
رواج ولایت پدر تا پدر
شهان را ز اجداد او سروری
گدا را ز امداد او مهتری
به خویش و قبایل فلک احتقام
سیادت نسب خواجه باقر بنام
بود فخر شاهان روی زمین
مزین ز او صفحه شه نشین
صغیر و کبیر از کفش بی نیاز
ازو مسند خواجگی سرفراز
رسد هر کس از آستانش به کام
بود فیض او همچو خورشید عام
گشاده شب و روز خوان کرم
سخاوت به دوران او شد علم
سعادت نمایان ز رخسار اوست
ظفر مژده گرد رفتار اوست
بود زینت شهر بلخ و بخار
عزیزند این قوم در هر دیار
دگر شادمان خواجه نقشبند
بود مرهم سینه دردمند
به پهلوی آن خواجه خواجه کلان
به او خواجه یوسف عنان در عنان
ز میران نام آور نیک رای
قلیچ بی و غایب نظر بی سرای
ز اقبال نصرت دوان در عنان
ز دنبال فتح و ظفر توامان
یکی را گذشته اتالیق پدر
به پروانچی دیگری معتبر
ز سوی دیگر شیر غازیی دهر
که از تیغ او می چکد آب زهر
ز عدلش انوشیروان متهم
ازو رایت دادخواهی علم
به آبا و اجداد عالی تبار
پدر تا پدر آمده نامدار
جوانان شیرافگن جنگ جوی
چو ترکان صحرانشین تندخوی
سپاهی قوی چنگ و بازو درشت
که سازند کار تبرزین به مشت
سراسر مبارک پی و خیر اثر
چو مژگان خوبان همه نیزه در
بهم متصل گشته برنا و پیر
به بحر گمان غوطه خورده چو تیر
شنیدند این قصه را بلخیان
بو بستند چون نی ز صد جامیان
سوی خسرو خود به صد اضطراب
برفتند بهر سئوال و جواب
بگفتند ای شاه عالی نژاد
سر ما غریبان فدای تو با
شنیدیم خان کلان از بخار
عنان تافته جانب این دیار
گذر کرده از آب چون برق و باد
فتاده به ما آتشی در نهاد
ز کشتی چو بیرون کشیدند تخت
به قشخانه یکسر کشادند رخت
شده مغز ما آب در استخوان
به قشخانه کرده همه آشیان
ندانیم کاین آمدن بهر چیست
در این وقت کاین رهنمایی ز کیست
هراسی فتاده به دلهای ما
اثر رفته از دست و از پای ما
نظر کرد آن شاه ایران زمین
گهی بر یسار و گهی بر یمین
بگفت ای جوانان ناموس و ننگ
ره مصلحت گشته امروز تنگ
به خود چند روزی تحمل کنیم
در این کار هر یک تأمل کنیم
ولیکن بوبندیم دروازها
کشائیم بر جنگ آوازه ها
که شاید بیابیم راه صواب
پس آنگاه گوئیم ما هم جواب
نهادند سرها درین مصلحت
بو بستند بر خود در مشورت
پی قلعه بندی نهادند روی
گرفته به کف تیغ های دوروی
کشیدند بر روی زرین سپر
عصا چوب ها نیزه های دو سر
به هر گرد برجی یکی نامدار
به هر کنگری صاحب گیر و دار
سنان ها همه تیز کرده به خشم
چو مژگان ستاده بر اطراف چشم
به دوش همه ملتق پر زوزن
نمودار از کوه همچون گوزن
چه قلعه یکی کوهی از هفت جوش
عروجش نگهدار بودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به بالای قلعه ز صف سپاه
بود دوره هاله بر گرد ماه
به اطراف او خندق بیکران
بود مار آبی او کهکشان
فلک آب و خورشید و مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
به دروازه ای چند کس پاسبان
ز شمشیر و نیزه درو پشتبان
چه دروازه سد بسته در راه جنگ
به هم متصل گشته دو تخته سنگ
نباشد ز زنبورک او را حذر
ز گل میخ بر رو کشیده سپر
حریفان زده حلقه بر یکدیگر
چو زنجیر ایستاده بر پشت در
مقید به زلفین در روز و شب
همه کرده قفل خموشی به لب
بیا ساقی امروز دوران توست
صراحی و ساغر به فرمان توست
به من ده که گردد مرا تازه جان
که فردا چه پیش آید از آسمان
برآورد چون موج سر از کنار
فلک چون صدف شد لبالب ز در
جهان را ز آوازه اش کرد پر
چو از آب جیحون گذر کرد شاه
زمین شسته گردید از گرد راه
یکی برد بر شهر بلخ این خبر
رسید اینک آن شاه خیرالبشر
به همراه شد لشکر بی شمار
همه صاحب حشمت و نامدار
چه لشکر مزین ز صنع اله
یمینش ز خواجه یسارش سپاه
چه خواجه یکی بحر پر از گهر
رواج ولایت پدر تا پدر
شهان را ز اجداد او سروری
گدا را ز امداد او مهتری
به خویش و قبایل فلک احتقام
سیادت نسب خواجه باقر بنام
بود فخر شاهان روی زمین
مزین ز او صفحه شه نشین
صغیر و کبیر از کفش بی نیاز
ازو مسند خواجگی سرفراز
رسد هر کس از آستانش به کام
بود فیض او همچو خورشید عام
گشاده شب و روز خوان کرم
سخاوت به دوران او شد علم
سعادت نمایان ز رخسار اوست
ظفر مژده گرد رفتار اوست
بود زینت شهر بلخ و بخار
عزیزند این قوم در هر دیار
دگر شادمان خواجه نقشبند
بود مرهم سینه دردمند
به پهلوی آن خواجه خواجه کلان
به او خواجه یوسف عنان در عنان
ز میران نام آور نیک رای
قلیچ بی و غایب نظر بی سرای
ز اقبال نصرت دوان در عنان
ز دنبال فتح و ظفر توامان
یکی را گذشته اتالیق پدر
به پروانچی دیگری معتبر
ز سوی دیگر شیر غازیی دهر
که از تیغ او می چکد آب زهر
ز عدلش انوشیروان متهم
ازو رایت دادخواهی علم
به آبا و اجداد عالی تبار
پدر تا پدر آمده نامدار
جوانان شیرافگن جنگ جوی
چو ترکان صحرانشین تندخوی
سپاهی قوی چنگ و بازو درشت
که سازند کار تبرزین به مشت
سراسر مبارک پی و خیر اثر
چو مژگان خوبان همه نیزه در
بهم متصل گشته برنا و پیر
به بحر گمان غوطه خورده چو تیر
شنیدند این قصه را بلخیان
بو بستند چون نی ز صد جامیان
سوی خسرو خود به صد اضطراب
برفتند بهر سئوال و جواب
بگفتند ای شاه عالی نژاد
سر ما غریبان فدای تو با
شنیدیم خان کلان از بخار
عنان تافته جانب این دیار
گذر کرده از آب چون برق و باد
فتاده به ما آتشی در نهاد
ز کشتی چو بیرون کشیدند تخت
به قشخانه یکسر کشادند رخت
شده مغز ما آب در استخوان
به قشخانه کرده همه آشیان
ندانیم کاین آمدن بهر چیست
در این وقت کاین رهنمایی ز کیست
هراسی فتاده به دلهای ما
اثر رفته از دست و از پای ما
نظر کرد آن شاه ایران زمین
گهی بر یسار و گهی بر یمین
بگفت ای جوانان ناموس و ننگ
ره مصلحت گشته امروز تنگ
به خود چند روزی تحمل کنیم
در این کار هر یک تأمل کنیم
ولیکن بوبندیم دروازها
کشائیم بر جنگ آوازه ها
که شاید بیابیم راه صواب
پس آنگاه گوئیم ما هم جواب
نهادند سرها درین مصلحت
بو بستند بر خود در مشورت
پی قلعه بندی نهادند روی
گرفته به کف تیغ های دوروی
کشیدند بر روی زرین سپر
عصا چوب ها نیزه های دو سر
به هر گرد برجی یکی نامدار
به هر کنگری صاحب گیر و دار
سنان ها همه تیز کرده به خشم
چو مژگان ستاده بر اطراف چشم
به دوش همه ملتق پر زوزن
نمودار از کوه همچون گوزن
چه قلعه یکی کوهی از هفت جوش
عروجش نگهدار بودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به بالای قلعه ز صف سپاه
بود دوره هاله بر گرد ماه
به اطراف او خندق بیکران
بود مار آبی او کهکشان
فلک آب و خورشید و مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
به دروازه ای چند کس پاسبان
ز شمشیر و نیزه درو پشتبان
چه دروازه سد بسته در راه جنگ
به هم متصل گشته دو تخته سنگ
نباشد ز زنبورک او را حذر
ز گل میخ بر رو کشیده سپر
حریفان زده حلقه بر یکدیگر
چو زنجیر ایستاده بر پشت در
مقید به زلفین در روز و شب
همه کرده قفل خموشی به لب
بیا ساقی امروز دوران توست
صراحی و ساغر به فرمان توست
به من ده که گردد مرا تازه جان
که فردا چه پیش آید از آسمان
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۳
دارم بتی که دارد از لب شراب بی غش
رویی چو شمع روشن قدی چو شعله سرکش
بهر شکار دلها روشن آن بت پریوش
آمد ز خانه بیرون در بر قبای زرکش
بر زر کشیده خفتان شاهانه بسته ترکش
بر لب نهاده ساغر بر دست خنجر تیز
چشم تمام عشوه مژگان فتنه انگیز
سوی چمن دم صبح داده سمند مهمیز
سرو از قبا گرانبار گل از هما عرق ریز
رنگ از حیا دگرگون زلف از صبا مشوش
روزی که آن گل اندام بر پشت زین نهد پا
پیچد عنان به دستش مانند موج دریا
از پا فتد نظاره از خود رود تماشا
هنگام ترکتازی تاقست در نظرها
آن چین زدن بر ابرو وان هی زدن برابرش
رخش سبک عنان را مستانه جلوه داده
دلها به رهگذارش چون نقش پافتاده
کاکل فگنده بر دوش چین از جبین گشاده
در سر هوای جولان بر لب نشان باده
غالب نشاط خندان شیرین مزاج سرخوش
ای سیدا قد او چون سرو باغ دلجوست
چشم تمام عالم به آن دو طاق ابروست
شد مدتی که در شهر این گفتگو ز هر سوست
از صیقل محبت وز پرتو رخ دوست
طبعیست محتشم را آئینه ایست بی غش
رویی چو شمع روشن قدی چو شعله سرکش
بهر شکار دلها روشن آن بت پریوش
آمد ز خانه بیرون در بر قبای زرکش
بر زر کشیده خفتان شاهانه بسته ترکش
بر لب نهاده ساغر بر دست خنجر تیز
چشم تمام عشوه مژگان فتنه انگیز
سوی چمن دم صبح داده سمند مهمیز
سرو از قبا گرانبار گل از هما عرق ریز
رنگ از حیا دگرگون زلف از صبا مشوش
روزی که آن گل اندام بر پشت زین نهد پا
پیچد عنان به دستش مانند موج دریا
از پا فتد نظاره از خود رود تماشا
هنگام ترکتازی تاقست در نظرها
آن چین زدن بر ابرو وان هی زدن برابرش
رخش سبک عنان را مستانه جلوه داده
دلها به رهگذارش چون نقش پافتاده
کاکل فگنده بر دوش چین از جبین گشاده
در سر هوای جولان بر لب نشان باده
غالب نشاط خندان شیرین مزاج سرخوش
ای سیدا قد او چون سرو باغ دلجوست
چشم تمام عالم به آن دو طاق ابروست
شد مدتی که در شهر این گفتگو ز هر سوست
از صیقل محبت وز پرتو رخ دوست
طبعیست محتشم را آئینه ایست بی غش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹ - پوستین دوز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۹ - مسگر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۷۸ - حمامی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۸۸ - موزه دوز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷۷ - ماشکار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۸۴ - کمانگر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۸۶ - کاردگر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۳ - فیل بان
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
بشارت باد رندان را که ایام فراغ آمد
صبوحی کرده هر کس با دف و نی سوی باغ آمد
ز هر سو مطربی مانند بلبل در ترنم شد
ز هر سو ساقیی چون لاله با زرین ایاغ آمد
کمال عشق و جذب آرزوی آشنا بنگر
که آن بیگانه تا ویرانه ما بیسراغ آمد
جراحت بیش پا برجا نماند از جوشش خونم
مرا در دست هرگه پنبهای از بهر داغ آمد
شبی کز غیر پنهان آمد و شمع مزارم شد
مرا شد داغ دل، گر بر سر خاکم چراغ آمد
صبوحی کرده هر کس با دف و نی سوی باغ آمد
ز هر سو مطربی مانند بلبل در ترنم شد
ز هر سو ساقیی چون لاله با زرین ایاغ آمد
کمال عشق و جذب آرزوی آشنا بنگر
که آن بیگانه تا ویرانه ما بیسراغ آمد
جراحت بیش پا برجا نماند از جوشش خونم
مرا در دست هرگه پنبهای از بهر داغ آمد
شبی کز غیر پنهان آمد و شمع مزارم شد
مرا شد داغ دل، گر بر سر خاکم چراغ آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح نورنگخان
کدام است آن حقهٔ سیم پر زر
که چون بیضه ماند به نشکفته عبهر
به طبیب و به نکهت چو گلهای بستان
به زیب و به زینت چو بتهای آزار
به روی و به مو همچو نسرین و سنبل
یکی دلگشا، دیگری روحپرور
چو پیچد به نسرین او شاخ سنبل
ز مرآت، مرئی شود نقش جوهر
تنش رخنهرخنه چو زنبور خانه
دلش پارهپاره چو بار صنوبر
دل روشن از رخنههای تن او
چو پروین نمودار از چرخ اخضر
ز هر روزنش لمعهای هست لامع
چو گلچهرهای گشته ناظر ز منظر
برآید پریوار از راه روزن
درون هرچه آید در آن منظر از در
ز هر روزنش دود چون سر برآرد
پیچشم بدبین کند راست، نشتر
توان کرد تشبیه با خارپشتش
که خار است در چشم بدبین سراسر
به ژولیده مویان سرگرم ماند
ز اطراف آن، دود چون بر زند سر
چو دود دلش سر کشد، عالمی را
معطّر کند همچو موی پیمبر
ز زلف نگاریست با داغ سودا
که از درد شد دود آهش معنبر
شود رهبر آتش، ولی عشق هر دم
کند رهنمایی به آیین دیگر
چه سان آتش عشق پوشیده دارد
که بر آتشش دود آه است رهبر
چو بر فرق او دود دل کلّه بندد
نماید کلف بر رخ ماه انور
صدف گویم، امّا صدف را که دیده
پر از لعل ناب و پر از مشک اذفر؟
دواتیست چون دوده پرنافهٔ چین
که گردد دماغ از مدادش معطّر
به هم لیک هرگز مرکّب نبوده
سیاهیّ و شنگرف در هیچ محبر
همانا دل اهل سوداست پر خون
به جای سویدا درو دود عنبر
و یا گلستان خلیل است و در وی
به اعجاز سنبل برآید ز اخگر
و یا نوخطی را ز سیب زنخدان
برآمد خط سبز چون سبزهٔ تر
گهی در نظرها درآید چو زاغی
که از دود عودش شده عنبرین، پر
گهی هست چون بیپر و بال مرغی
که همواره آتش خورد چون سمندر
گهی هست چون سرجدا کرده ماری
که آن را بود دانه یاقوت احمر
گهی تیره از دود دل مینماید
چو خورشید کز ابر باشد مکّدر
چه با این علامات و آثار باشد
بجز مجمر مجلس افروز داور؟
جهاندار نورنگ کز عدل او یافت
کهن باغ دوران ز نو، رنگ دیگر
سحابی که از جذبهٔ همّت او
برون چون حباب آید ز آب، گوهر
دمد چون گل و سبزه لعل و زمرّد
شود گر کَفَش بر زمین سایه گستر
فرو بر سرش افسر مهر آید
اگر سر فرو آید او را به افسر
چو توفان کند دود باد نهیبش
شود دفتر نُه فلک جمله آذر
عجب نیست در آفتاب عتابش
که خارا گدازد، چو در آب، شکر
زهی تیغ تیز تو مرگ مجسّم
زهی ذات پاک تو روح مطهّر
ز شوق دعای تو کودک چو سوسن
برآید زبانآور از بطن مادر
شود خطبه هرگه ز نام تو نامی
دگرباره نامی شود چوب منبر
ترا هست با خلق احسان، سپاهی
که با آن کنی ملک دل را مسخّر
ز نیسان گوهرفشان عطایت
بود پر گهر گرچه هم بحر و هم بر
ولی بهر دریوزه در باغ عدلت
چو دست چنار است دست ستمگر
خیال از فروغ ضمیر تو در دل
نماید چو تمثال ز آیینه مظهر
که بیاختیار اکثر مشرکان را
رود بر زبان ذکر اللّهاکبر
صف لشکر خصم در پایداری
شود فیالمثل گر که دیوار خبیر
فرو ریزد از هم به سیلاب تیغت
چو بنیاد خبیر ز بازوی حیدر
سمند تو چون برق نیسان خوی افشان
خرامان چو برق و خروشان چو تندر
چه سان بادپایی، که چون برقع لامع
به یک گام طی میکند هفت کشور
در آتش درون چون سمندر شتابان
به دریا درون همچو ماهی شناور
به تندی دمادم عنان در رباید
برو برنشیند اگر باد صرصر
سُمش آهنین نعل را آب سازد
چو آبی که در سنگ اندازد آذر
معاذاللّه از فیل کُه پیکر تو
که گاهی صفآرا بود، گاه صفدر
چو ریگ روان، کوه بر جا نماند
گر آید به او فیالمثل در برابر
چو اشجار نورسته از جا برآرد
چو خرطوم پیچد به صد ساله عرعر
چو دیوار نم دیده از پا در آرد
چو دندان فشارد به سّد سکندر
زمین همچو کشتی نمییافت تسکین
اگر پیکر او نمیبود لنگر
جهان داورا! چون منی را چه یارا
که باشم ترا مدحخوان یا ثناگر
تو از بحر بیش و من از قطرهای کم
تو از مهر افزون، من از ذرّه کمتر
همین سرفرازی مرا بس، که باشم
چو میلی، کمند ترا صید لاغر
الا تا به مجمر نهند اهل دولت
سپند و بود نفع او دفع هر شر
گه چشم زخم بساط جلالت
کواکب سپند، آسمان باد مجمر
که چون بیضه ماند به نشکفته عبهر
به طبیب و به نکهت چو گلهای بستان
به زیب و به زینت چو بتهای آزار
به روی و به مو همچو نسرین و سنبل
یکی دلگشا، دیگری روحپرور
چو پیچد به نسرین او شاخ سنبل
ز مرآت، مرئی شود نقش جوهر
تنش رخنهرخنه چو زنبور خانه
دلش پارهپاره چو بار صنوبر
دل روشن از رخنههای تن او
چو پروین نمودار از چرخ اخضر
ز هر روزنش لمعهای هست لامع
چو گلچهرهای گشته ناظر ز منظر
برآید پریوار از راه روزن
درون هرچه آید در آن منظر از در
ز هر روزنش دود چون سر برآرد
پیچشم بدبین کند راست، نشتر
توان کرد تشبیه با خارپشتش
که خار است در چشم بدبین سراسر
به ژولیده مویان سرگرم ماند
ز اطراف آن، دود چون بر زند سر
چو دود دلش سر کشد، عالمی را
معطّر کند همچو موی پیمبر
ز زلف نگاریست با داغ سودا
که از درد شد دود آهش معنبر
شود رهبر آتش، ولی عشق هر دم
کند رهنمایی به آیین دیگر
چه سان آتش عشق پوشیده دارد
که بر آتشش دود آه است رهبر
چو بر فرق او دود دل کلّه بندد
نماید کلف بر رخ ماه انور
صدف گویم، امّا صدف را که دیده
پر از لعل ناب و پر از مشک اذفر؟
دواتیست چون دوده پرنافهٔ چین
که گردد دماغ از مدادش معطّر
به هم لیک هرگز مرکّب نبوده
سیاهیّ و شنگرف در هیچ محبر
همانا دل اهل سوداست پر خون
به جای سویدا درو دود عنبر
و یا گلستان خلیل است و در وی
به اعجاز سنبل برآید ز اخگر
و یا نوخطی را ز سیب زنخدان
برآمد خط سبز چون سبزهٔ تر
گهی در نظرها درآید چو زاغی
که از دود عودش شده عنبرین، پر
گهی هست چون بیپر و بال مرغی
که همواره آتش خورد چون سمندر
گهی هست چون سرجدا کرده ماری
که آن را بود دانه یاقوت احمر
گهی تیره از دود دل مینماید
چو خورشید کز ابر باشد مکّدر
چه با این علامات و آثار باشد
بجز مجمر مجلس افروز داور؟
جهاندار نورنگ کز عدل او یافت
کهن باغ دوران ز نو، رنگ دیگر
سحابی که از جذبهٔ همّت او
برون چون حباب آید ز آب، گوهر
دمد چون گل و سبزه لعل و زمرّد
شود گر کَفَش بر زمین سایه گستر
فرو بر سرش افسر مهر آید
اگر سر فرو آید او را به افسر
چو توفان کند دود باد نهیبش
شود دفتر نُه فلک جمله آذر
عجب نیست در آفتاب عتابش
که خارا گدازد، چو در آب، شکر
زهی تیغ تیز تو مرگ مجسّم
زهی ذات پاک تو روح مطهّر
ز شوق دعای تو کودک چو سوسن
برآید زبانآور از بطن مادر
شود خطبه هرگه ز نام تو نامی
دگرباره نامی شود چوب منبر
ترا هست با خلق احسان، سپاهی
که با آن کنی ملک دل را مسخّر
ز نیسان گوهرفشان عطایت
بود پر گهر گرچه هم بحر و هم بر
ولی بهر دریوزه در باغ عدلت
چو دست چنار است دست ستمگر
خیال از فروغ ضمیر تو در دل
نماید چو تمثال ز آیینه مظهر
که بیاختیار اکثر مشرکان را
رود بر زبان ذکر اللّهاکبر
صف لشکر خصم در پایداری
شود فیالمثل گر که دیوار خبیر
فرو ریزد از هم به سیلاب تیغت
چو بنیاد خبیر ز بازوی حیدر
سمند تو چون برق نیسان خوی افشان
خرامان چو برق و خروشان چو تندر
چه سان بادپایی، که چون برقع لامع
به یک گام طی میکند هفت کشور
در آتش درون چون سمندر شتابان
به دریا درون همچو ماهی شناور
به تندی دمادم عنان در رباید
برو برنشیند اگر باد صرصر
سُمش آهنین نعل را آب سازد
چو آبی که در سنگ اندازد آذر
معاذاللّه از فیل کُه پیکر تو
که گاهی صفآرا بود، گاه صفدر
چو ریگ روان، کوه بر جا نماند
گر آید به او فیالمثل در برابر
چو اشجار نورسته از جا برآرد
چو خرطوم پیچد به صد ساله عرعر
چو دیوار نم دیده از پا در آرد
چو دندان فشارد به سّد سکندر
زمین همچو کشتی نمییافت تسکین
اگر پیکر او نمیبود لنگر
جهان داورا! چون منی را چه یارا
که باشم ترا مدحخوان یا ثناگر
تو از بحر بیش و من از قطرهای کم
تو از مهر افزون، من از ذرّه کمتر
همین سرفرازی مرا بس، که باشم
چو میلی، کمند ترا صید لاغر
الا تا به مجمر نهند اهل دولت
سپند و بود نفع او دفع هر شر
گه چشم زخم بساط جلالت
کواکب سپند، آسمان باد مجمر
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - ماده تاریخ دیگر
ای نسخه کارگاه مانی
فهرست کتاب کامرانی
چون کعبه سرآمد زمینی
چون مهر چراغ آسمانی
نی شاهدی و چو شاهد شوخ
هر لحظه کرشمه میفشانی
بر پیکر تو ز بس لطافت
ترسم که کند صفا گرانی
فرزند عزیز آفتابی
او پیر شد و تو نوجوانی
میزیبد اگر کنی به خورشید
در کفه روشنی گرانی
در ساحت قدرت آسمان را
آورد زمین به میهمانی
چون دید شکوه حضرت تو
بوسید زمین به پاسبانی
در جوف تو خضر کرده پنهان
سرچشمه آب زندگانی
تا ساحت مسند خراسان
یابد ز تو عمر جاودانی
نی ز آب و گلی که روح پاکی
در پیکر خاک تیرهجانی
رضوان گویی به ما فرستاد
قصری ز بهشت ارمغانی
نینی که بهشتی و از آن شد
تاریخ بهشت کامرانی
فهرست کتاب کامرانی
چون کعبه سرآمد زمینی
چون مهر چراغ آسمانی
نی شاهدی و چو شاهد شوخ
هر لحظه کرشمه میفشانی
بر پیکر تو ز بس لطافت
ترسم که کند صفا گرانی
فرزند عزیز آفتابی
او پیر شد و تو نوجوانی
میزیبد اگر کنی به خورشید
در کفه روشنی گرانی
در ساحت قدرت آسمان را
آورد زمین به میهمانی
چون دید شکوه حضرت تو
بوسید زمین به پاسبانی
در جوف تو خضر کرده پنهان
سرچشمه آب زندگانی
تا ساحت مسند خراسان
یابد ز تو عمر جاودانی
نی ز آب و گلی که روح پاکی
در پیکر خاک تیرهجانی
رضوان گویی به ما فرستاد
قصری ز بهشت ارمغانی
نینی که بهشتی و از آن شد
تاریخ بهشت کامرانی