عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح دلشاد خاتون
زلف شبرنگش که باد صبح سرگردان اوست
گوی حسن و دلبری امروز در چوگان اوست
زلف کافر کیش او پیوسته میدارد به زه
در کمین جان کانی را که دل قربان اوست
با لبان شکرینش، نیست چندان لذتی
انگبین را کایت شیرینی اندرشان اوست
مشک چینی چیست تا باچین زلفش دم زند؟
خاک پایش خون بهای چین و ترکستان اوست
در بیان در و مرجان گوهری میسفت عقل
روح میگفت: این عبارت از لب و دندان اوست
چشم ترکش را بگو تا ترک تازی کم کند
خاصه بر ملکی که سلطان بنده سلطان اوست
قبله شاهان عالم، آنک از فرط عفاف
سجده کروبیان بر گوشه دامان اوست
آنک از بهر علو پایه در بدو ازل
طاق گردن خویشتن را بسته بر ایوان اوست
بر فراز لامکان، فراش قدرش خیمه زد
تا بدانستیم کین نه شقه شادروان اوست
همت عالی او آن سدره بی منتهاست
کز بلندی آسمان در سایه احسان اوست
پیر گردون چون به عهد بخت بر نایش رسید
گفت دور من شد آخر این زمان دوران اوست
ای خداوندی که هر جا در جهان اسکندر است
خاک درگاه شریفت چشمه حیوان اوست
آسمان همت توست آنکه دریای محیط
گر گهر گردد لبالب یک نم از باران اوست
چیست جنت تازند با روضه بزم تو لاف؟
خار و خاشاکش مقابل با گل و ریحان اوست
کیست گردون تا بگرد پایه قدرت رسد؟
گرد خاک آستانت سرمه اعیان اوست
بخت طفل توست بر نایی که چرخ گوژ پشت
چون کمان دستکش در قبضه فرمان اوست
هست چین مقنعت را آن شرف بر چین و روم
کز علو دین تو را بر قیصر و خاقان اوست
داد اضداد جهان را داد عدلت لاجرم
آب در زنجیرباد و باد در فرمان اوست
هر که درماند به درد فاقه و رنج نیاز
نوش داروی عطایت شربت درمان اوست
من به وصفت کی رسم جایی که با کل کمال
در بیابان تحیر عقل سرگردان اوست
مهد عالی چون جناب اهل بیت عصمت است
در جهان امروز سلمان ثانی حسان اوست
تا بود بر بام هفتم قلعه، کیوان پاسبان
آنچنان کاندر نخستین پایه مه دربان اوست
طاق بالاپوش هفتم چرخ اطلس پوش باد
سقف ایوانت که کمتر هندویش کیوان اوست
روز مولودت مبارک عالم آرا باد از آنک
روز ایجاد و نظام عالم از ارکان اوست
گوی حسن و دلبری امروز در چوگان اوست
زلف کافر کیش او پیوسته میدارد به زه
در کمین جان کانی را که دل قربان اوست
با لبان شکرینش، نیست چندان لذتی
انگبین را کایت شیرینی اندرشان اوست
مشک چینی چیست تا باچین زلفش دم زند؟
خاک پایش خون بهای چین و ترکستان اوست
در بیان در و مرجان گوهری میسفت عقل
روح میگفت: این عبارت از لب و دندان اوست
چشم ترکش را بگو تا ترک تازی کم کند
خاصه بر ملکی که سلطان بنده سلطان اوست
قبله شاهان عالم، آنک از فرط عفاف
سجده کروبیان بر گوشه دامان اوست
آنک از بهر علو پایه در بدو ازل
طاق گردن خویشتن را بسته بر ایوان اوست
بر فراز لامکان، فراش قدرش خیمه زد
تا بدانستیم کین نه شقه شادروان اوست
همت عالی او آن سدره بی منتهاست
کز بلندی آسمان در سایه احسان اوست
پیر گردون چون به عهد بخت بر نایش رسید
گفت دور من شد آخر این زمان دوران اوست
ای خداوندی که هر جا در جهان اسکندر است
خاک درگاه شریفت چشمه حیوان اوست
آسمان همت توست آنکه دریای محیط
گر گهر گردد لبالب یک نم از باران اوست
چیست جنت تازند با روضه بزم تو لاف؟
خار و خاشاکش مقابل با گل و ریحان اوست
کیست گردون تا بگرد پایه قدرت رسد؟
گرد خاک آستانت سرمه اعیان اوست
بخت طفل توست بر نایی که چرخ گوژ پشت
چون کمان دستکش در قبضه فرمان اوست
هست چین مقنعت را آن شرف بر چین و روم
کز علو دین تو را بر قیصر و خاقان اوست
داد اضداد جهان را داد عدلت لاجرم
آب در زنجیرباد و باد در فرمان اوست
هر که درماند به درد فاقه و رنج نیاز
نوش داروی عطایت شربت درمان اوست
من به وصفت کی رسم جایی که با کل کمال
در بیابان تحیر عقل سرگردان اوست
مهد عالی چون جناب اهل بیت عصمت است
در جهان امروز سلمان ثانی حسان اوست
تا بود بر بام هفتم قلعه، کیوان پاسبان
آنچنان کاندر نخستین پایه مه دربان اوست
طاق بالاپوش هفتم چرخ اطلس پوش باد
سقف ایوانت که کمتر هندویش کیوان اوست
روز مولودت مبارک عالم آرا باد از آنک
روز ایجاد و نظام عالم از ارکان اوست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در مدح دلشاد خاتون
دلشاد باد، آنکه جهان در امان اوست
گردون پیر، بنده بخت جوان اوست
خورشید هست فلکه زرین خیمهاش
جرم هلال، ماهچه سایبان اوست
دولت کنیزکی است ز ایوان حضرتش
اقباتل بندهای است که بر آستان اوست
هر یک کنار پرده سرایش نهاده است
خرگاه آسمان که زمین در امان اوست
ز ادراک پرده حرمش فکر قاصر است
نی مدخل یقین و نه رای گمان اوست
حورا به عطرسایی بزمش نشسته است
رضوان به پادستاده مگس ران خوان اوست
کیوان که بر ممالک هندست پادشاه
بر بام حضرتش همه شب پاسبان اوست
جان جهان و عصمت دین است بر فلک
سوگند خورد جان ملایک به جان اوست
بر رغم مشتری به قمر داد مقنعی
بر سر نهاد گفت به از طیلسان اوست
در عهد تو کجا گل رعنا گشاد لب
حالی زده نسیم صبا بر دهان اوست
طاووس باغ سبز فلک یعنی آفتاب
در اهتمام چتر همای آشیان اوست
آب حیات کان به جز از یک کفش ندید
ذات شماست وین به حقیقت نشان اوست
انسان که عقل عالم صوریش نام کرد
نقش مبارکت گهر و بحر و کان اوست
شاید به آب چشمه حیوان اگر دهن
شوید خضر که نام تو ورد زبان اوست
گردون امید داشت که آرد نثار تو
هر گوهر ستاره که بر آسمان اوست
لیکن کجا نثار حقیقی کند قبول
خاک درت که تاج سر فرقدان اوست
سلمانت بندهای است که از نعمت شماست
هر مغز و خون که در رگ و در استخوان اوست
بادا قبای ملک به قدت که در وجود
ذاتت طراز دامن آخر زمان اوست
گردون پیر، بنده بخت جوان اوست
خورشید هست فلکه زرین خیمهاش
جرم هلال، ماهچه سایبان اوست
دولت کنیزکی است ز ایوان حضرتش
اقباتل بندهای است که بر آستان اوست
هر یک کنار پرده سرایش نهاده است
خرگاه آسمان که زمین در امان اوست
ز ادراک پرده حرمش فکر قاصر است
نی مدخل یقین و نه رای گمان اوست
حورا به عطرسایی بزمش نشسته است
رضوان به پادستاده مگس ران خوان اوست
کیوان که بر ممالک هندست پادشاه
بر بام حضرتش همه شب پاسبان اوست
جان جهان و عصمت دین است بر فلک
سوگند خورد جان ملایک به جان اوست
بر رغم مشتری به قمر داد مقنعی
بر سر نهاد گفت به از طیلسان اوست
در عهد تو کجا گل رعنا گشاد لب
حالی زده نسیم صبا بر دهان اوست
طاووس باغ سبز فلک یعنی آفتاب
در اهتمام چتر همای آشیان اوست
آب حیات کان به جز از یک کفش ندید
ذات شماست وین به حقیقت نشان اوست
انسان که عقل عالم صوریش نام کرد
نقش مبارکت گهر و بحر و کان اوست
شاید به آب چشمه حیوان اگر دهن
شوید خضر که نام تو ورد زبان اوست
گردون امید داشت که آرد نثار تو
هر گوهر ستاره که بر آسمان اوست
لیکن کجا نثار حقیقی کند قبول
خاک درت که تاج سر فرقدان اوست
سلمانت بندهای است که از نعمت شماست
هر مغز و خون که در رگ و در استخوان اوست
بادا قبای ملک به قدت که در وجود
ذاتت طراز دامن آخر زمان اوست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶
از تکسر، اگرش طره به هم بر شده است
عارضش باری ازین عارضه خوشتر شده است
داشتش آینه گردی و کنون روشن شد
که به آه دل عشاق منور شده است
از لبت شربت قند ار چه رسیدست به کام
شکر از شرم دهانت به عرق تر شده است
ای طبیب از دهن یار به عطار بگوی
برمکش قند گران را که مکرر شده است
شربتی ساز مفرح دل بیمار مرا
زان دو یاقوت که پرورده به شکر شده است
میدهد لعل توام ساده جوابی لیکن
چشم بیمار تو مایل به مزور شده است
صبح برخاست به بوی تو صبا پنداری
که ز بیماری دوشینه سبکتر شده است
هر کجا کرده گذر بر سر زلفت بادی
روز من چون شب تاریک مکدر شده است
گر سر من برود عشقت از این سر نرود
زانکه سرمایه عشق تو درین سر شده است
چشم بیمار تو از دیده من کرد هوس
ناردانی که بدین گونه مزعفر شده است
تا دگر کی به لب جام لبت باز خورد
ای سبا خون که ز غم در دل ساغر شده است
بعد ازین غم مخور ای دل که غم امروز همه
روزی دشمن دارای مظفر شده است
سایه لطف خدا شاه، اویس، آنکه به حق
پادشاهان جهان را سر و افسر شده است
آنکه در منصب شاهی، شرف و مرتبتش
ناسخ سلطنت طغرل و سنجر شده است
کلک او نقش قدر را سر پرگار آمد
رای او کلک قضا را خط مستر شده است
فکر تیغش اگر آورده اسد در خاطر
اسد از تیزی آن فکر دو پیکر شده است
تا خورد در ظلمات دل خصم آب حیات
تیغ بزش چو خضر یار سکندر شده است
ای جهان گیر جهان بخش که از حکم ازل
سلطنت تا به ابد بر تو مقرر شده است
مار رمحت به سنان، مهره شکاف آمده است
شیر را یات تو در معرکه صفدر شده است
مژه بر دیده بدخواه تو پیکان گشته
آب در حنجره خصم تو خنجر شده است
روشن است آنکه تو خورشیدی از آن روی جهان
شرق تا غرب به تیغ تو مسخر شده است
گرگ با عدل تو همراز شبان آمده است
باز با داد تو انباز کبوتر شده است
کرد گردون به دلت نسبت دریای عدن
لاجرم زاده طبعش همه گوهر شده است
نجم در قبضه شمشیر تو کوکب گشته
چرخ بر قبه خرگاه تو چنبر شده است
عقل را پیروی رای تو میباید کرد
در دماغ خرد این فکر مصور شده است
طاعت فکر تو در خود ننهاست فلک
در نهاد فلک این وضع مخمر شده است
ذره از عون تو با مهر مقابل گشته
زر به دوران تو با سنگ برابر شده است
هر که از نام تو بر لوح جبین کرد نشان
کار و بارش بدرستی همه با زر شده است
وانکه از سایه اقبال تو برتافته روی
شده سرگشته تراز ذره و در خور شده است
خسروا از سبب عارضه یک شبهات
چه خرابی که درین خانه ششدر شده است
یارب آن شب چه شبی بود که گفتی سحرش
میخ چشم مه و قفل در خاور شده است؟
بس که از سوز دعای ملک و ناله ملک
اشک انجم به کنار فلک اندر شده است
گنبد سبز فلک گنبد گل را ماند
بس که از مجمر انفاس معطر شده است
دست در دامن آهم زده این جان عزیز
با دعایت ز لب من به فلک بر شده است
صبح بهر تو دعای خواند و دمید
با دعای سحر این فتح میسر شده است
جان ملکی و سر مملکتی، ملک بدین
در گمان بود کنونش همه باور شده است
شکر این موهبت و نعمت این صحت را
با زبان قلم و تیغ سخنور شده است
تا دل نار و رخ شهره آبی به شهور
خاکی و آتشی از آب و ز آذر شده است
خاک و آب تو ز آفات جهان باد مصون
کاب در حلق بد اندیش تو آذر شده است
عارضش باری ازین عارضه خوشتر شده است
داشتش آینه گردی و کنون روشن شد
که به آه دل عشاق منور شده است
از لبت شربت قند ار چه رسیدست به کام
شکر از شرم دهانت به عرق تر شده است
ای طبیب از دهن یار به عطار بگوی
برمکش قند گران را که مکرر شده است
شربتی ساز مفرح دل بیمار مرا
زان دو یاقوت که پرورده به شکر شده است
میدهد لعل توام ساده جوابی لیکن
چشم بیمار تو مایل به مزور شده است
صبح برخاست به بوی تو صبا پنداری
که ز بیماری دوشینه سبکتر شده است
هر کجا کرده گذر بر سر زلفت بادی
روز من چون شب تاریک مکدر شده است
گر سر من برود عشقت از این سر نرود
زانکه سرمایه عشق تو درین سر شده است
چشم بیمار تو از دیده من کرد هوس
ناردانی که بدین گونه مزعفر شده است
تا دگر کی به لب جام لبت باز خورد
ای سبا خون که ز غم در دل ساغر شده است
بعد ازین غم مخور ای دل که غم امروز همه
روزی دشمن دارای مظفر شده است
سایه لطف خدا شاه، اویس، آنکه به حق
پادشاهان جهان را سر و افسر شده است
آنکه در منصب شاهی، شرف و مرتبتش
ناسخ سلطنت طغرل و سنجر شده است
کلک او نقش قدر را سر پرگار آمد
رای او کلک قضا را خط مستر شده است
فکر تیغش اگر آورده اسد در خاطر
اسد از تیزی آن فکر دو پیکر شده است
تا خورد در ظلمات دل خصم آب حیات
تیغ بزش چو خضر یار سکندر شده است
ای جهان گیر جهان بخش که از حکم ازل
سلطنت تا به ابد بر تو مقرر شده است
مار رمحت به سنان، مهره شکاف آمده است
شیر را یات تو در معرکه صفدر شده است
مژه بر دیده بدخواه تو پیکان گشته
آب در حنجره خصم تو خنجر شده است
روشن است آنکه تو خورشیدی از آن روی جهان
شرق تا غرب به تیغ تو مسخر شده است
گرگ با عدل تو همراز شبان آمده است
باز با داد تو انباز کبوتر شده است
کرد گردون به دلت نسبت دریای عدن
لاجرم زاده طبعش همه گوهر شده است
نجم در قبضه شمشیر تو کوکب گشته
چرخ بر قبه خرگاه تو چنبر شده است
عقل را پیروی رای تو میباید کرد
در دماغ خرد این فکر مصور شده است
طاعت فکر تو در خود ننهاست فلک
در نهاد فلک این وضع مخمر شده است
ذره از عون تو با مهر مقابل گشته
زر به دوران تو با سنگ برابر شده است
هر که از نام تو بر لوح جبین کرد نشان
کار و بارش بدرستی همه با زر شده است
وانکه از سایه اقبال تو برتافته روی
شده سرگشته تراز ذره و در خور شده است
خسروا از سبب عارضه یک شبهات
چه خرابی که درین خانه ششدر شده است
یارب آن شب چه شبی بود که گفتی سحرش
میخ چشم مه و قفل در خاور شده است؟
بس که از سوز دعای ملک و ناله ملک
اشک انجم به کنار فلک اندر شده است
گنبد سبز فلک گنبد گل را ماند
بس که از مجمر انفاس معطر شده است
دست در دامن آهم زده این جان عزیز
با دعایت ز لب من به فلک بر شده است
صبح بهر تو دعای خواند و دمید
با دعای سحر این فتح میسر شده است
جان ملکی و سر مملکتی، ملک بدین
در گمان بود کنونش همه باور شده است
شکر این موهبت و نعمت این صحت را
با زبان قلم و تیغ سخنور شده است
تا دل نار و رخ شهره آبی به شهور
خاکی و آتشی از آب و ز آذر شده است
خاک و آب تو ز آفات جهان باد مصون
کاب در حلق بد اندیش تو آذر شده است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - درنعت پیامبر
هر دل که در هوای جمالش مجال یافت
عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت
هر جا که در بلای ولایش گرفت انس
از نعمت و نعیم دو عالم ملال یافت
آداب خدمت درش آن را میسر است
کو از ادیب « ادبنی » گوشمال یافت
هر مدرکی که زد در درک کمال او
خود را مقید در کات ضلال یافت
عقل عنان کشید چو سوزن درین طلب
عمری به سر دوید و به آخر خیال یافت
جبرئیل را تجلی شمع جمال او
پروانهوار سوخته بی پر و بال یافت
ای منعمی که ناطقه خوش سرای را
در حصر نعمت تو خرد گنگ و لال یافت
یک ذره از لوامع نورت غزاله برد
ک شمه از روایح خلقت غزال یافت
یبویی ز گرد دامن لطفت دماغ باغ
در جیب و آستین صبا و شمال یافت
هر آفتاب کز افق عزت تو تافت
نی ذل کسف دید و نه نقص زوال یافت
بر طور طاعتت « ارنی » گفت، آفتاب
یک ذره از تجلی حسن و جمال یافت
در ملک رحمتت در « هب لی » زد آسمان
یک گوشه از ولایت جاه و جلال یافت
یوسف ذلیل چاه بالی تو شد از آن
جاه عزیز مصر بدو انتقال یافت
گه نحل را جلال تو تشریف وحی داد
گه نمل بر بساط تو منشور قال یافت
چون زلف شاهدان ز تو هر کس که رخ بتافت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت
با یادت ار در آتش سوزنده باشد کسی
آتش زهاب چشمه آب زلال یافت
لطف تو با عروس جهان یک کرشمه کرد
زان یک کرشمه این همه غنج و دلال یافت
در حضرت تو روی سفید آمد آنک او
بر روی دل ز فقر سیه روی خال یافت
فکرم نمیرسد به صفاتت که وصف تو
بر دست و پای عقل ز حیرت عقال یافت
فکر و هوای بشریت کجا و کی
در بارگاه وصف هوایت جمال یافت
نیک اختری به منزل وصلت رسد که او
با بدر و قدر و صدر و شرف اتصال یافت
سلطان هر دو کون که کونین در ازل
بر سفره نواله جودش نوال یافت
ادنی مقام او شب معراج روح قدس
اعلی مراتب درجات کمال یافت
خلقش بهار عالم لطف الهیست
زانرو مزاج عالمیان اعتدال یافت
چل صبح و هشت خلد بنام محمد است
خود عقد حا و میم بدین حا و دال یافت
منشور فطرت ار چه به توقیع احمدی
مشهود گشت و مهر ولایت به آل یافت
سلمان به مدح آل نبی درج سینه را
همچون صدف خزینه عقد لال یافت
جز در ثنای ایزد بی چون حرام گشت
شعر رهی که رونق سحر حلال یافت
یارب به عاشق شب اسری که با حبیب
در خلوت دنی فتدلی مجال یافت
کز حال این شکسته درویش وامگیر
آن یک نظر که هر دو جهان زان مثال یافت
عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت
هر جا که در بلای ولایش گرفت انس
از نعمت و نعیم دو عالم ملال یافت
آداب خدمت درش آن را میسر است
کو از ادیب « ادبنی » گوشمال یافت
هر مدرکی که زد در درک کمال او
خود را مقید در کات ضلال یافت
عقل عنان کشید چو سوزن درین طلب
عمری به سر دوید و به آخر خیال یافت
جبرئیل را تجلی شمع جمال او
پروانهوار سوخته بی پر و بال یافت
ای منعمی که ناطقه خوش سرای را
در حصر نعمت تو خرد گنگ و لال یافت
یک ذره از لوامع نورت غزاله برد
ک شمه از روایح خلقت غزال یافت
یبویی ز گرد دامن لطفت دماغ باغ
در جیب و آستین صبا و شمال یافت
هر آفتاب کز افق عزت تو تافت
نی ذل کسف دید و نه نقص زوال یافت
بر طور طاعتت « ارنی » گفت، آفتاب
یک ذره از تجلی حسن و جمال یافت
در ملک رحمتت در « هب لی » زد آسمان
یک گوشه از ولایت جاه و جلال یافت
یوسف ذلیل چاه بالی تو شد از آن
جاه عزیز مصر بدو انتقال یافت
گه نحل را جلال تو تشریف وحی داد
گه نمل بر بساط تو منشور قال یافت
چون زلف شاهدان ز تو هر کس که رخ بتافت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت
با یادت ار در آتش سوزنده باشد کسی
آتش زهاب چشمه آب زلال یافت
لطف تو با عروس جهان یک کرشمه کرد
زان یک کرشمه این همه غنج و دلال یافت
در حضرت تو روی سفید آمد آنک او
بر روی دل ز فقر سیه روی خال یافت
فکرم نمیرسد به صفاتت که وصف تو
بر دست و پای عقل ز حیرت عقال یافت
فکر و هوای بشریت کجا و کی
در بارگاه وصف هوایت جمال یافت
نیک اختری به منزل وصلت رسد که او
با بدر و قدر و صدر و شرف اتصال یافت
سلطان هر دو کون که کونین در ازل
بر سفره نواله جودش نوال یافت
ادنی مقام او شب معراج روح قدس
اعلی مراتب درجات کمال یافت
خلقش بهار عالم لطف الهیست
زانرو مزاج عالمیان اعتدال یافت
چل صبح و هشت خلد بنام محمد است
خود عقد حا و میم بدین حا و دال یافت
منشور فطرت ار چه به توقیع احمدی
مشهود گشت و مهر ولایت به آل یافت
سلمان به مدح آل نبی درج سینه را
همچون صدف خزینه عقد لال یافت
جز در ثنای ایزد بی چون حرام گشت
شعر رهی که رونق سحر حلال یافت
یارب به عاشق شب اسری که با حبیب
در خلوت دنی فتدلی مجال یافت
کز حال این شکسته درویش وامگیر
آن یک نظر که هر دو جهان زان مثال یافت
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح سلطان اویس
در درج عقیق لبت نقد جان نهاد
جنسی عزیز یافت، به جایی نهان نهاد
قفلی ز لعل بر در آن درج زد لبت
خالی ز عنبر آمد و مهری بر آن نهاد
باریکتر از مو کمرت را دقیقهای
ناگاه در دل آمد نامش میان نهاد
شیرینتر از شکر به سخن در لطیفهای
رویت نمود لعل تو نامش دهان نهاد
از قامتت خیال مثالی نمود باز
در کسوت لطیف دل آن را روان نهاد
تا کی چو شمع سوخته را میکشم به دم؟
کو با تو در میان سرو جان رایگان نهاد
ای دل مجوی سود ز سودای او که عشق
بنیاد این معامله را بر زیان نهاد
ایزد هوای خاک در دوست پیش از آن
در جان من نهاد که در خاک جان نهاد
جانم حیاتی از نظر دوست وام کرد
دل پیش تیر غمزه به رسم نشان نهاد
نرگس چو کرد سنبل او شانه مو به مو
آورد و جمع بر طرف ارغوان نهاد
خطی به روی کار برآورد عاقبت
سرگشته زلف همگی بر کران نهاد
رویش نشان غالیه دارد مگر که روی
بر خاک پای پادشه کامران نهاد
سلطان اویس داور دین کز کمال عدل
در سلطنت قواعد نوشین روان نهاد
از کیسه فواضل انعام عام اوست
هر گوهر نفیس که کان در دکان نهاد
عمری عنان توسن ایام چرخ داشت
چون پیر گشت در کف این نوجوان نهاد
در عهد او به غیر ترازوی بارکش
ایام برکه بود که بار گران نهاد
تا دید کهکشان بطریق رهش فلک
بس چشمها که بر طرف کهکشان نهاد
نصرت که مرغ بیضه پولاد تیغ اوست
بر شاخسار رایت او آشیان نهاد
چون سد آهنین حسامش کشیده دید
چرخش لقب سکندر گیتی ستان نهاد
چون دست درفشان جوادش گشاده یافت
او را زمانه موسی دریا بنان نهاد
ای وارث نگین سلیمان کز اعتقاد
سر بر خط مطاوعتت انس و جان نهاد
شبدیز خسروی زمه نو رکاب یافت
تا شهسوار قدر تو پا در میان نهاد
قدر تو با سماک سنان در سنان فکند
صیت تو با شمال عنان در عنان نهاد
بنای روزگار که این خشت زرنگار
بر طاق چارمین بلند آسمان نهاد
چون اوج بارگاه جلال تو را بدید
بر کند مهر ازو و برین آستان نهاد
در کام طفل خصم تو چون دایه شیر کرد
گردون لعاب عقربیش در لبان نهاد
از پشت دشمن تو نیامد برون یکی
غیر از سنان که گوهریش میتوان نهاد
ذات تو گشت واسطه عقد گوهری
کاثار لطف در صدف کن فکان نهاد
در قبضه تصرف تو تیغ آسمان
تنها نه کار و بار زمین و زمان نهاد
ایزد مدار نه فلک و آسیای چرخ
بر آب این بلارک آتش فشان نهاد
هر بره را که گرگ بدو رانت باز یافت
در دم گرفت و برد و به پیش شبان نهاد
از حرف ملک و دین خرد انگشت بر گرفت
در روزگار امر تو بر دیدگان نهاد
در خاک درگه تو که با مشک همدمست
طبع زمانه خاصیت زعفران نهاد
در روز همت تو از افلاس محضری
بنوشت چرخ سفله و در دست کان نهاد
هر حرب را که مرکب تو یک دو پی سپرد
صد ساله بهر قوت همای استخوان نهاد
بنمود خنجر تو دران عرصه هفت خوان
بس کاسهای سرکه بران هفت خوان نهاد
قدرت مکن و پایه خود چون قیاس کرد
دست جلال و مرتبه بر لامکان نهاد
بی دست مسند تو مزلزل نهاده بود
اوضاع تخت بخت تو دستی بران نهاد
از خاورت همیشه بگردون زر آوردند
جز رایت این خراج که بر خاوران نهاد
شاها من آن کسم که خرد در سخن مرا
شیر صفت فصاحت و ببر بیان نهاد
بس در آبدار که طبعم به دولتت
در آستین و دامن آخر زمان نهاد
آن نظمها به مدح تو کردم که عقل ازان
هر نکته در مقابله یک جهان نهاد
در دور دولت تو که با دور آسمان
هر وضع را که گفت چنان آن چنان نهاد
اوضاع مملکت همه نیکو نهاده است
جز وضع من که بهتر ازین میتوان نهاد
ایطا درین قصیده فتادست و این طریق
رسمی است بس قدیم نگویی فلان نهاد
تا میکشد سریر زر آفتاب صبح
بس روزگار پیل سپیدمان نهاد
بادا مطیع هندوی پیل تو صبح کو
سر در سواد لشکر هندوستان نهاد
جاوید حکمراغن که بنام تو در ازل
ایزد اساس سلطنت جاودان نهاد
جنسی عزیز یافت، به جایی نهان نهاد
قفلی ز لعل بر در آن درج زد لبت
خالی ز عنبر آمد و مهری بر آن نهاد
باریکتر از مو کمرت را دقیقهای
ناگاه در دل آمد نامش میان نهاد
شیرینتر از شکر به سخن در لطیفهای
رویت نمود لعل تو نامش دهان نهاد
از قامتت خیال مثالی نمود باز
در کسوت لطیف دل آن را روان نهاد
تا کی چو شمع سوخته را میکشم به دم؟
کو با تو در میان سرو جان رایگان نهاد
ای دل مجوی سود ز سودای او که عشق
بنیاد این معامله را بر زیان نهاد
ایزد هوای خاک در دوست پیش از آن
در جان من نهاد که در خاک جان نهاد
جانم حیاتی از نظر دوست وام کرد
دل پیش تیر غمزه به رسم نشان نهاد
نرگس چو کرد سنبل او شانه مو به مو
آورد و جمع بر طرف ارغوان نهاد
خطی به روی کار برآورد عاقبت
سرگشته زلف همگی بر کران نهاد
رویش نشان غالیه دارد مگر که روی
بر خاک پای پادشه کامران نهاد
سلطان اویس داور دین کز کمال عدل
در سلطنت قواعد نوشین روان نهاد
از کیسه فواضل انعام عام اوست
هر گوهر نفیس که کان در دکان نهاد
عمری عنان توسن ایام چرخ داشت
چون پیر گشت در کف این نوجوان نهاد
در عهد او به غیر ترازوی بارکش
ایام برکه بود که بار گران نهاد
تا دید کهکشان بطریق رهش فلک
بس چشمها که بر طرف کهکشان نهاد
نصرت که مرغ بیضه پولاد تیغ اوست
بر شاخسار رایت او آشیان نهاد
چون سد آهنین حسامش کشیده دید
چرخش لقب سکندر گیتی ستان نهاد
چون دست درفشان جوادش گشاده یافت
او را زمانه موسی دریا بنان نهاد
ای وارث نگین سلیمان کز اعتقاد
سر بر خط مطاوعتت انس و جان نهاد
شبدیز خسروی زمه نو رکاب یافت
تا شهسوار قدر تو پا در میان نهاد
قدر تو با سماک سنان در سنان فکند
صیت تو با شمال عنان در عنان نهاد
بنای روزگار که این خشت زرنگار
بر طاق چارمین بلند آسمان نهاد
چون اوج بارگاه جلال تو را بدید
بر کند مهر ازو و برین آستان نهاد
در کام طفل خصم تو چون دایه شیر کرد
گردون لعاب عقربیش در لبان نهاد
از پشت دشمن تو نیامد برون یکی
غیر از سنان که گوهریش میتوان نهاد
ذات تو گشت واسطه عقد گوهری
کاثار لطف در صدف کن فکان نهاد
در قبضه تصرف تو تیغ آسمان
تنها نه کار و بار زمین و زمان نهاد
ایزد مدار نه فلک و آسیای چرخ
بر آب این بلارک آتش فشان نهاد
هر بره را که گرگ بدو رانت باز یافت
در دم گرفت و برد و به پیش شبان نهاد
از حرف ملک و دین خرد انگشت بر گرفت
در روزگار امر تو بر دیدگان نهاد
در خاک درگه تو که با مشک همدمست
طبع زمانه خاصیت زعفران نهاد
در روز همت تو از افلاس محضری
بنوشت چرخ سفله و در دست کان نهاد
هر حرب را که مرکب تو یک دو پی سپرد
صد ساله بهر قوت همای استخوان نهاد
بنمود خنجر تو دران عرصه هفت خوان
بس کاسهای سرکه بران هفت خوان نهاد
قدرت مکن و پایه خود چون قیاس کرد
دست جلال و مرتبه بر لامکان نهاد
بی دست مسند تو مزلزل نهاده بود
اوضاع تخت بخت تو دستی بران نهاد
از خاورت همیشه بگردون زر آوردند
جز رایت این خراج که بر خاوران نهاد
شاها من آن کسم که خرد در سخن مرا
شیر صفت فصاحت و ببر بیان نهاد
بس در آبدار که طبعم به دولتت
در آستین و دامن آخر زمان نهاد
آن نظمها به مدح تو کردم که عقل ازان
هر نکته در مقابله یک جهان نهاد
در دور دولت تو که با دور آسمان
هر وضع را که گفت چنان آن چنان نهاد
اوضاع مملکت همه نیکو نهاده است
جز وضع من که بهتر ازین میتوان نهاد
ایطا درین قصیده فتادست و این طریق
رسمی است بس قدیم نگویی فلان نهاد
تا میکشد سریر زر آفتاب صبح
بس روزگار پیل سپیدمان نهاد
بادا مطیع هندوی پیل تو صبح کو
سر در سواد لشکر هندوستان نهاد
جاوید حکمراغن که بنام تو در ازل
ایزد اساس سلطنت جاودان نهاد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان اویس
هدهدی حال صبا پیش سلیمان میبرد
قاصدی نزد نبی پیغام سلمان میبرد
ماجرای قطره افتاده را یک یک جواب
کرده از بر تا به نزد بحر عمان میبرد
ذره را از خویش اگرچه قصد پادر هواست
کرده روشن پیش خورشید درخشان میبرد
بادگردی از زمین بر آسمان میآورد
آب خاشاکی به سوی باغ رضوان میبرد
قطرهای چند آب شور تیزکان در خورد نیست
تشنه شوریده نزد آب حیوان میبرد
صورت این قصه دانی چیست؟ یعنی قاصدی
رقعهای از حال درویشی به سلطان میبرد
باد صبح آمد نسیم زلف جانان میبرد
راستی نیک از کمند زلف او جان میبرد
میفرستم جان به دست باد پیشش گرچه
ناتوان افتاده است، افتان و خیزان میبرد
من به صد جان میخرم گردی ز خاک کوی او
با صبح ارزان متاعی دارد، ارزان میبرد
زان پریشان میشود از باد زلف او که باد
پیش زلفش قصه جمعی پریشان میبرد
پیک آهم در رهش با تیر یکسان میرود
گرچه در تیزی گرو صد ز پیکان میبرد
پیش آن گلبرگ خندان هر زمان ابر بهار
قصه احوال من گریان و نالان میبرد
در ره او سر نهادن چون قلم کار کسی است
کو ره سودا به فرق سر به پایان میبرد
یک جهان جان در پی باد صبا افتادهاند
او مگر بویی زخاک کوی جانان میبرد
عکس جان و پرتو ایمان زرویش ظاهر است
گرچه باز از روی ظاهر جان و ایمان میبرد
نقطه نوش دهانش غارت جان میکند
گاه پیدا میرباید، گاه پنهان میبرد
در بیضا با بنا گوشش معارض میشود
چون سررشک من ز عین بحر غلطان میبرد
تابش مهر رخت جان جهانی را بسوخت
دل پناه از زلف تو باطل یزدان میبرد
پادشاه بحر و بر دارای دین، سلطان اویس
آنکه او دست از همه شاهان به احسان میبرد
آنکه بستان میکند تیغ خلاف اندر غلاف
گر صبا منشور فرمانش به بستان میبرد
نیست بیپروانه مستوفی دیوان او
فی المثل گر یک ورق باد از گلستان میبرد
رای عالی رایتش بیخواهش «هبلی» اگر
التفاتی میکند ملک سلیمان میبرد
بلکه روی ماه رایت گربه گردون میکند
چاره تسخیر اقلیم خراسان میبرد
بحر و کان را نیست خون در چشم و آب اندر جگر
بس که جودش دخل بحر و حاصل کان میبرد
گوییا اصلا ندارد ابر تر دامن حیا
کو به عهدش دست خواهش سوی عمان میبرد
در زمانش بره بر دعوی خون مادران
گرگ را بگرفته گردن پیش چوپان میبرد
چون به میدان میرود بر خنگ چوگانی سوار
گوی خورشید از بر گردون به چوگان میبرد
میکند پرتاب تیغ از دست و میتاد عنان
روز کینگر حمله بر خورشید تابان میبرد
هر که او بر درگه سلطان نمیبندد کمر
دور چرخش بسته بر درگاه سلطان می برد
وانکه گردن میکشد روزی ز طوق بندگیش
روزگارش بند بر گردن به زندان میبرد
با وجود دستبرد شاه روز و نام و ننگ
شرم باد آن را که نام پوردستان میبرد
حلقه امر تو را در گوش، قیصر می کشد
مسند جاه تو را در دوش خاقان می برد
تا نگردد شمع روز از باد تیغت منطفی
روز کین چتر تو را در زیر دامان میبرد
آسمان میخواهد از اسب تو نعلی بهر تاج
غالبا آن تاج را از بهر کیوان می برد
کیست هندویی که سازد نعل اسب تاج سر
ظاهرا اسب تو در پا از پی آن میبرد
مدت نه ماه نزدیک است شاها تا رهی
دور از آن حضرت جفا و جور دوران میبرد
خاطر یوسف سقایم کو عزیز حضرتست
درچه کنعان غریب از جور اخوان میبرد
آنچه سلمان برده است از اهل دین اندر عراق
کافرم در چین گر از کافر مسلمان میبرد
گر نمیگردد مرا جود وجودت دستگیر
بیگمان این نوبتم سیلاب طوفان میبرد
هر سحر تا مینماید آسمان دنادن صبح
خال مشکین از رخ گیتی به دندان میبرد
چرخ زرین خال بادت از بن دندان غلام
تا که فرمان تو را پیوسته فرمان میبرد
قاصدی نزد نبی پیغام سلمان میبرد
ماجرای قطره افتاده را یک یک جواب
کرده از بر تا به نزد بحر عمان میبرد
ذره را از خویش اگرچه قصد پادر هواست
کرده روشن پیش خورشید درخشان میبرد
بادگردی از زمین بر آسمان میآورد
آب خاشاکی به سوی باغ رضوان میبرد
قطرهای چند آب شور تیزکان در خورد نیست
تشنه شوریده نزد آب حیوان میبرد
صورت این قصه دانی چیست؟ یعنی قاصدی
رقعهای از حال درویشی به سلطان میبرد
باد صبح آمد نسیم زلف جانان میبرد
راستی نیک از کمند زلف او جان میبرد
میفرستم جان به دست باد پیشش گرچه
ناتوان افتاده است، افتان و خیزان میبرد
من به صد جان میخرم گردی ز خاک کوی او
با صبح ارزان متاعی دارد، ارزان میبرد
زان پریشان میشود از باد زلف او که باد
پیش زلفش قصه جمعی پریشان میبرد
پیک آهم در رهش با تیر یکسان میرود
گرچه در تیزی گرو صد ز پیکان میبرد
پیش آن گلبرگ خندان هر زمان ابر بهار
قصه احوال من گریان و نالان میبرد
در ره او سر نهادن چون قلم کار کسی است
کو ره سودا به فرق سر به پایان میبرد
یک جهان جان در پی باد صبا افتادهاند
او مگر بویی زخاک کوی جانان میبرد
عکس جان و پرتو ایمان زرویش ظاهر است
گرچه باز از روی ظاهر جان و ایمان میبرد
نقطه نوش دهانش غارت جان میکند
گاه پیدا میرباید، گاه پنهان میبرد
در بیضا با بنا گوشش معارض میشود
چون سررشک من ز عین بحر غلطان میبرد
تابش مهر رخت جان جهانی را بسوخت
دل پناه از زلف تو باطل یزدان میبرد
پادشاه بحر و بر دارای دین، سلطان اویس
آنکه او دست از همه شاهان به احسان میبرد
آنکه بستان میکند تیغ خلاف اندر غلاف
گر صبا منشور فرمانش به بستان میبرد
نیست بیپروانه مستوفی دیوان او
فی المثل گر یک ورق باد از گلستان میبرد
رای عالی رایتش بیخواهش «هبلی» اگر
التفاتی میکند ملک سلیمان میبرد
بلکه روی ماه رایت گربه گردون میکند
چاره تسخیر اقلیم خراسان میبرد
بحر و کان را نیست خون در چشم و آب اندر جگر
بس که جودش دخل بحر و حاصل کان میبرد
گوییا اصلا ندارد ابر تر دامن حیا
کو به عهدش دست خواهش سوی عمان میبرد
در زمانش بره بر دعوی خون مادران
گرگ را بگرفته گردن پیش چوپان میبرد
چون به میدان میرود بر خنگ چوگانی سوار
گوی خورشید از بر گردون به چوگان میبرد
میکند پرتاب تیغ از دست و میتاد عنان
روز کینگر حمله بر خورشید تابان میبرد
هر که او بر درگه سلطان نمیبندد کمر
دور چرخش بسته بر درگاه سلطان می برد
وانکه گردن میکشد روزی ز طوق بندگیش
روزگارش بند بر گردن به زندان میبرد
با وجود دستبرد شاه روز و نام و ننگ
شرم باد آن را که نام پوردستان میبرد
حلقه امر تو را در گوش، قیصر می کشد
مسند جاه تو را در دوش خاقان می برد
تا نگردد شمع روز از باد تیغت منطفی
روز کین چتر تو را در زیر دامان میبرد
آسمان میخواهد از اسب تو نعلی بهر تاج
غالبا آن تاج را از بهر کیوان می برد
کیست هندویی که سازد نعل اسب تاج سر
ظاهرا اسب تو در پا از پی آن میبرد
مدت نه ماه نزدیک است شاها تا رهی
دور از آن حضرت جفا و جور دوران میبرد
خاطر یوسف سقایم کو عزیز حضرتست
درچه کنعان غریب از جور اخوان میبرد
آنچه سلمان برده است از اهل دین اندر عراق
کافرم در چین گر از کافر مسلمان میبرد
گر نمیگردد مرا جود وجودت دستگیر
بیگمان این نوبتم سیلاب طوفان میبرد
هر سحر تا مینماید آسمان دنادن صبح
خال مشکین از رخ گیتی به دندان میبرد
چرخ زرین خال بادت از بن دندان غلام
تا که فرمان تو را پیوسته فرمان میبرد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در مدح امیر شیخ حسن
ما را از تو چشم بد ایام جدا کرد
چشم بد ایام چه گویم چها کرد؟
با چشم و دل سوختگان روز فراقت
آن کرد که با روشنی شمع صبا کرد
ما یار ندیدیم که با یار بسر برد
ما دوست ندیدیم که با دوست وفا کرد
زلفت به سر خویش و جمالت به جدایی
هریک چه دهم شرح که بر من چه جفا کرد
بینور جمال تو نظر پردهنشین شد
بر مردم و بر خویش در دیده فرا کرد
چشمم ز جهان داشت غباری و حجابی
دیدار تو آن هر دو مبدل به صفا کرد
عمری که رود بیتو نمیبایدم آن عمر
میبایدم آن عمر دگر باره قضا کرد
بر بوی تو جان رفت و ز کوی تو همان دم
جانی دگر آورد صبا در تن ما کرد
با این همه با او نزدم دم که شنیدم
کو رفت و حدیث سر زلفت همه جا کرد
از خون دلم دیده چنان گشت که مردم
زین گوشه بدان گوشه تردد به شنا کرد
من در غم آنم که خیالت به چنین جای
چون آمد و چون رفت و شب آرام کجا کرد؟
«المنه لله» که کنون بخت من از خواب
بیدار شد و دیده به دیدار تو وا کرد
وین چشم رمد دیده من سرمه اقبال
از خاک در خسرو جمشید لقا کرد
دارای حسن نام حسنی نصب و اصل
کو کار عراق از پی احسان به نوا کرد
سلطان زمان، شیخ حسن، آنکه زمانه
تیغ و قلمش را سبب خوف و رجا کرد
جمشید فلک قدر که خورشید جهان تاب
از رای کرم گستر او کسب ضیا کرد
گاهی فلکش داور جمشید نگین خواند
گاهی لقبش داور خورشید لقا کرد
از نور دلش صبح دل افروز صفا یافت
وز فیض کفش ابر گهر بار حیا کرد
ای شاه عدو کاه که انصاف تو از کاه
دفع ستم جاذبه کاهربا کرد!
رمحت به سنان عامل آن شغل خطیر است
کاعجاز کف موسی عمران به عصا کرد
قولت به بیان محیی آن فعل شریف است
کاثار دم عیسی عمران به دعا کرد
ناهید پناهید به بزم تو و رایی
میخواست و را مطربه پردهسرا کرد
بسیار بگردید فلک گرد و ثاقت
تا قدر تواش متصل پردهسرا کرد
دست تو که با بی ز ایادی است گشاده
حاجات خلایق ز سر دسا روا کرد
تیغ تو که سدی است ز پولاد کشیده
دفع ستم فتنه یاجوج بلا کرد
شمشیر تو آوازه رسانید به فعفور
حالی به مسلمانیش انگشت نما کرد
اسلام تو پروانه فرستاده به قیصر
آتشکده کفر به پروانه رها کرد
جایی که محیط کفت اجرای جهان راند
وقتی که دل روشنت اظهار صفا کرد
از روی تو شد ابر خجل وان ز حیا بود
وز مهر تو زد صبح نفس وان ز ذکا بود
بدخواه تو قصد سر خود داشت ولیکن
تیغ تو ز یکدیگرشان نیک جدا کرد
قدر تو شبی کهنه قبایی به فلک داد
از روی زمین بوس فلک پشت دوتا کرد
پیش از قد او بود به هریک ز کواکب
بخشید کلهواری و باقی به قبا کرد
گر خشم تو بر کوه زند بانگ نیارد
کوه از فزع خشم تو آهنگ صدا کرد
آن روز که مشاطه تقدیر الهی
آرایش رخسار عروسان سما کرد
شمیر تو آینه روی ظفر ساخت
انصاف تو را واسطه عقد بنا کرد
فیالجمله، تو را شاه ملوک امرا ساخت
القصه، مرا میر ملوک شعرا کرد
شاها فلک بیسرو پا دست برآورد
یکبارگی احوال مرا بیسر و پا کرد
کس بوی وفایی نشنیدست ز ایام
هر کس که از او بوی وفا جست خطا کرد
چندان دم دل سوختگان داد بدان بوی
ایام که خون در جگر مشک خطا کرد
تا هر بدو نیکی که درین مرکز خاکی
دور گذران کرد به تقدیر خدا کرد
دور گذران بر حسب رای شما باد
دور گذران کی گذر از رای شما کرد
چشم بد ایام چه گویم چها کرد؟
با چشم و دل سوختگان روز فراقت
آن کرد که با روشنی شمع صبا کرد
ما یار ندیدیم که با یار بسر برد
ما دوست ندیدیم که با دوست وفا کرد
زلفت به سر خویش و جمالت به جدایی
هریک چه دهم شرح که بر من چه جفا کرد
بینور جمال تو نظر پردهنشین شد
بر مردم و بر خویش در دیده فرا کرد
چشمم ز جهان داشت غباری و حجابی
دیدار تو آن هر دو مبدل به صفا کرد
عمری که رود بیتو نمیبایدم آن عمر
میبایدم آن عمر دگر باره قضا کرد
بر بوی تو جان رفت و ز کوی تو همان دم
جانی دگر آورد صبا در تن ما کرد
با این همه با او نزدم دم که شنیدم
کو رفت و حدیث سر زلفت همه جا کرد
از خون دلم دیده چنان گشت که مردم
زین گوشه بدان گوشه تردد به شنا کرد
من در غم آنم که خیالت به چنین جای
چون آمد و چون رفت و شب آرام کجا کرد؟
«المنه لله» که کنون بخت من از خواب
بیدار شد و دیده به دیدار تو وا کرد
وین چشم رمد دیده من سرمه اقبال
از خاک در خسرو جمشید لقا کرد
دارای حسن نام حسنی نصب و اصل
کو کار عراق از پی احسان به نوا کرد
سلطان زمان، شیخ حسن، آنکه زمانه
تیغ و قلمش را سبب خوف و رجا کرد
جمشید فلک قدر که خورشید جهان تاب
از رای کرم گستر او کسب ضیا کرد
گاهی فلکش داور جمشید نگین خواند
گاهی لقبش داور خورشید لقا کرد
از نور دلش صبح دل افروز صفا یافت
وز فیض کفش ابر گهر بار حیا کرد
ای شاه عدو کاه که انصاف تو از کاه
دفع ستم جاذبه کاهربا کرد!
رمحت به سنان عامل آن شغل خطیر است
کاعجاز کف موسی عمران به عصا کرد
قولت به بیان محیی آن فعل شریف است
کاثار دم عیسی عمران به دعا کرد
ناهید پناهید به بزم تو و رایی
میخواست و را مطربه پردهسرا کرد
بسیار بگردید فلک گرد و ثاقت
تا قدر تواش متصل پردهسرا کرد
دست تو که با بی ز ایادی است گشاده
حاجات خلایق ز سر دسا روا کرد
تیغ تو که سدی است ز پولاد کشیده
دفع ستم فتنه یاجوج بلا کرد
شمشیر تو آوازه رسانید به فعفور
حالی به مسلمانیش انگشت نما کرد
اسلام تو پروانه فرستاده به قیصر
آتشکده کفر به پروانه رها کرد
جایی که محیط کفت اجرای جهان راند
وقتی که دل روشنت اظهار صفا کرد
از روی تو شد ابر خجل وان ز حیا بود
وز مهر تو زد صبح نفس وان ز ذکا بود
بدخواه تو قصد سر خود داشت ولیکن
تیغ تو ز یکدیگرشان نیک جدا کرد
قدر تو شبی کهنه قبایی به فلک داد
از روی زمین بوس فلک پشت دوتا کرد
پیش از قد او بود به هریک ز کواکب
بخشید کلهواری و باقی به قبا کرد
گر خشم تو بر کوه زند بانگ نیارد
کوه از فزع خشم تو آهنگ صدا کرد
آن روز که مشاطه تقدیر الهی
آرایش رخسار عروسان سما کرد
شمیر تو آینه روی ظفر ساخت
انصاف تو را واسطه عقد بنا کرد
فیالجمله، تو را شاه ملوک امرا ساخت
القصه، مرا میر ملوک شعرا کرد
شاها فلک بیسرو پا دست برآورد
یکبارگی احوال مرا بیسر و پا کرد
کس بوی وفایی نشنیدست ز ایام
هر کس که از او بوی وفا جست خطا کرد
چندان دم دل سوختگان داد بدان بوی
ایام که خون در جگر مشک خطا کرد
تا هر بدو نیکی که درین مرکز خاکی
دور گذران کرد به تقدیر خدا کرد
دور گذران بر حسب رای شما باد
دور گذران کی گذر از رای شما کرد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان اویس
بختم از بادیه در کعبه علیا آورد
بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد
منم آن قطره که انداخت سحابم بر خاک
باز برداشتم از خاک و به دریا آورد
در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص
آفتابش نظری کرد و به جوزا آورد
جذبه صحبت خورشید چو شبنم ما را
سوی مصعد دگر از مهبط ادنی آورد
چون سکندر طمعم برد به تاریکی و باز
به لب آب حیاتم خضر آسا آورد
ملجا من در شاه است و لله الحمد
که مرا بخت بدین ملجا و ماوا آورد
رفته بودم ز سر شعر و هوای در شاه
باز در خاطرم این مطلع غرا آورد
باد نوروز نسیم گل رعنا آورد
گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد
شاخ را باغ بنفش دم طاووس نگاشت
غنچه را باد به شکل سر ببغا آورد
لاله از دامن کوه آتش موسی بنمود
شاخ بیرون ز گریبان ید بیضا آورد
بلبل آشفته چو وامق ز هوا گشت مگر
رحم بیش از دهن غنچه عذرا آورد؟
از پی خسرو گل بلبل شیرین گفتار
نغمه بار بد و صوت نکیسا آورد
بلبل پردهسرا صوت چکاوک بنواخت
مطرب زهره نوا نغمه عنقا آورد
بودم افتاده ز پا شوق توام دست گرفت
بر سر کوی توام بیسر و بیپا آورد
سر زلفت که ز اسلام کناری دارد
در میان عادت ز نار و چلیپا آورد
سرو بالای بلند تو بدین شیوه و ناز
هرکجا رفت دل و هوش به یغما آورد
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین به لب ساغر صهبا آورد
عشق تو کیش من و طاعت شاهم دین است
مومن آن است که اقرار بدینها آورد
سرو را باد صبا منصب بالا بخشید
لاله را لطف هوا طلعت والا آورد
بود بر عنچه و گل وجهی و آن وجه برون
بلبل از غنچه به تشنیع و تقاضا آورد
دامن پیرهن یوسف گل را بدرید
باد گفتی که برو عشق زلیخا آورد
تافت صد زهره زهر شاخ ز هر شاخ مگر
شاخ ثورست که بر زهره زهرا آورد
نقش بند چمن آرای طبیعت گویی
نقش خضرا همه بر صفحه زهرا آورد
کرد ساقی چمن بلبل عاشق را مست
زان می لعل که بر ساغر صهبا آورد
گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران
دید در ساغر زرین می حمرا آورد
پادشاهی که کمال شرف پادشهیش
نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد
ظل حق، شیخ اویس، آنکه ز آفات فلک
ملک را در کنف چتر فلک آسا آورد
آنکه در دعوی عدلش چو خرد برهان خواست
آیت معدلت مملکت آرا آورد
تیغ او یک دو ذراع است ولیکن در قلب
آتشی گشت و زبان تا به زبانا آورد
ای که خاک ره شبرنگ تو برداشت به چشم!
چرخ کحلی ز پی دیده بینا آورد
وی که نعل سم اسب فلک از گوش ملوک!
کرد بیرون جهت یاره حورا آورد!
دین پناهید به ذات تو و ذات تو پناه
به خداوند تبارک و تعالی آورد
هرکجا موکب منصور تو یک پی بنهاد
دولت از چار طرف روی بدانجا آورد
جان نمیداد عدو از پی تحصیل اجل
رفت و شمشیر تو را بر سر اعدا آورد
دهر پیرست و جهان زال و تو کیخسرو عهد
قوتی در تن پیران که برنا آورد
هر مثالی که به توقیع سعادت بنوشت
آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد
تیغ قهر تو پی سخت عجایب دارد
که به هر جای که در رفت مفاجا آورد
بهترین صورتی اندیشه اخلاص تو بود
زان تصور که خرد در دل دانا آورد
نور خورشید تو که در آن بقعه که تافت
شاخ زربار همه عقد ثریا آورد
مشرب غیب به دیوان ضمیرت امروز
از ولایات عدم نسخه فردا آورد
پادشاها چه دهم شرح که بیماری و ضعف
چه بلا دور ز حضرت ز سر ما آورد
پنج نوبت ز سر صدق و ارادت هر روز
خواستم روی بدین کعبه علیا آورد
تب هر روزه و سرمای زمستان نگذاشت
هرچه آورد به رویم تب سرما آورد
رفته بودم ز جهان از سر کوی عدمم
دولتت باز به بازوی توانا آورد
بعد سی سال سفر باز به بغداد مرا
به عراق آروزی مولد و منشا آورد
در عراق آنچه من از ظلم و تعدی دیدم
شرم دارم به زبان بعضی از آنها آورد
گریه بیوهزن و اشک یتیمان عراق
ای بسا آب که در دیده خارا آورد
«یارب» نیم شب و آه و سحرگاه ضعیف
ای بسا رخنه که در گنبد اعلا آورد
کیمیای نظر لطف بدان خاک انداز
که خدایت به جهان از پی احیا آورد
تا در اطراف جهان زمره مردم خواهند
به زبان ذکر جهانداری کسری آورد
ملک کسری همه در قبضه فرمان تو باد!
که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد
بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد
منم آن قطره که انداخت سحابم بر خاک
باز برداشتم از خاک و به دریا آورد
در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص
آفتابش نظری کرد و به جوزا آورد
جذبه صحبت خورشید چو شبنم ما را
سوی مصعد دگر از مهبط ادنی آورد
چون سکندر طمعم برد به تاریکی و باز
به لب آب حیاتم خضر آسا آورد
ملجا من در شاه است و لله الحمد
که مرا بخت بدین ملجا و ماوا آورد
رفته بودم ز سر شعر و هوای در شاه
باز در خاطرم این مطلع غرا آورد
باد نوروز نسیم گل رعنا آورد
گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد
شاخ را باغ بنفش دم طاووس نگاشت
غنچه را باد به شکل سر ببغا آورد
لاله از دامن کوه آتش موسی بنمود
شاخ بیرون ز گریبان ید بیضا آورد
بلبل آشفته چو وامق ز هوا گشت مگر
رحم بیش از دهن غنچه عذرا آورد؟
از پی خسرو گل بلبل شیرین گفتار
نغمه بار بد و صوت نکیسا آورد
بلبل پردهسرا صوت چکاوک بنواخت
مطرب زهره نوا نغمه عنقا آورد
بودم افتاده ز پا شوق توام دست گرفت
بر سر کوی توام بیسر و بیپا آورد
سر زلفت که ز اسلام کناری دارد
در میان عادت ز نار و چلیپا آورد
سرو بالای بلند تو بدین شیوه و ناز
هرکجا رفت دل و هوش به یغما آورد
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین به لب ساغر صهبا آورد
عشق تو کیش من و طاعت شاهم دین است
مومن آن است که اقرار بدینها آورد
سرو را باد صبا منصب بالا بخشید
لاله را لطف هوا طلعت والا آورد
بود بر عنچه و گل وجهی و آن وجه برون
بلبل از غنچه به تشنیع و تقاضا آورد
دامن پیرهن یوسف گل را بدرید
باد گفتی که برو عشق زلیخا آورد
تافت صد زهره زهر شاخ ز هر شاخ مگر
شاخ ثورست که بر زهره زهرا آورد
نقش بند چمن آرای طبیعت گویی
نقش خضرا همه بر صفحه زهرا آورد
کرد ساقی چمن بلبل عاشق را مست
زان می لعل که بر ساغر صهبا آورد
گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران
دید در ساغر زرین می حمرا آورد
پادشاهی که کمال شرف پادشهیش
نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد
ظل حق، شیخ اویس، آنکه ز آفات فلک
ملک را در کنف چتر فلک آسا آورد
آنکه در دعوی عدلش چو خرد برهان خواست
آیت معدلت مملکت آرا آورد
تیغ او یک دو ذراع است ولیکن در قلب
آتشی گشت و زبان تا به زبانا آورد
ای که خاک ره شبرنگ تو برداشت به چشم!
چرخ کحلی ز پی دیده بینا آورد
وی که نعل سم اسب فلک از گوش ملوک!
کرد بیرون جهت یاره حورا آورد!
دین پناهید به ذات تو و ذات تو پناه
به خداوند تبارک و تعالی آورد
هرکجا موکب منصور تو یک پی بنهاد
دولت از چار طرف روی بدانجا آورد
جان نمیداد عدو از پی تحصیل اجل
رفت و شمشیر تو را بر سر اعدا آورد
دهر پیرست و جهان زال و تو کیخسرو عهد
قوتی در تن پیران که برنا آورد
هر مثالی که به توقیع سعادت بنوشت
آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد
تیغ قهر تو پی سخت عجایب دارد
که به هر جای که در رفت مفاجا آورد
بهترین صورتی اندیشه اخلاص تو بود
زان تصور که خرد در دل دانا آورد
نور خورشید تو که در آن بقعه که تافت
شاخ زربار همه عقد ثریا آورد
مشرب غیب به دیوان ضمیرت امروز
از ولایات عدم نسخه فردا آورد
پادشاها چه دهم شرح که بیماری و ضعف
چه بلا دور ز حضرت ز سر ما آورد
پنج نوبت ز سر صدق و ارادت هر روز
خواستم روی بدین کعبه علیا آورد
تب هر روزه و سرمای زمستان نگذاشت
هرچه آورد به رویم تب سرما آورد
رفته بودم ز جهان از سر کوی عدمم
دولتت باز به بازوی توانا آورد
بعد سی سال سفر باز به بغداد مرا
به عراق آروزی مولد و منشا آورد
در عراق آنچه من از ظلم و تعدی دیدم
شرم دارم به زبان بعضی از آنها آورد
گریه بیوهزن و اشک یتیمان عراق
ای بسا آب که در دیده خارا آورد
«یارب» نیم شب و آه و سحرگاه ضعیف
ای بسا رخنه که در گنبد اعلا آورد
کیمیای نظر لطف بدان خاک انداز
که خدایت به جهان از پی احیا آورد
تا در اطراف جهان زمره مردم خواهند
به زبان ذکر جهانداری کسری آورد
ملک کسری همه در قبضه فرمان تو باد!
که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح شیخ حسن
دل را هوای چشم تو بیمار میکند
جان را امید وصل تو تیمار میکند
طرار طره تو دلم برد عارضت
رو وانهاده پشتی طرار میکند
از بندگی قد تو شد کار سرو راست
آزادی از تو دارد و هموار میکند
خال تو پیش چشم تو زعنبر بخور کرد
وین بهره قوت دل بیمار میکند
هشیار باش ای دل غافل که چشم یار
مست است و قصد مردم هشیار میکند!
دیدار او به خواب خیال است دیده را
کاری است اینکه دولت بیدار میکند
دربست با دلم دهن تنگ او به هیچ
او این چنین مضایقه بسیار میکند
افتاده دل ز کار به یکبارگی که یار
هرجا غمی است بر دل من بار میکند
مرغ شکسته بال دل من که روز و شب
پرواز در هوای رخ یار میکند
تشویش از آن دو دام دلاویز میبرد
اندیشه زان دو ترک کماندار میکند
مست است و بیخبر مگر از دور عدل شاه
چشم سیه دلش که دل آزار میکند
دارای عهد، شیخ حسن، آنکه خدمتش
چرخ دوتا به چاروبه ناچار میکند
شاهی که در هلاک اعادی به روز رزم
احیای رسم حیدر کرار میکند
روشن شد اینکه از غضب اوست کافتاب
خوناب لعل در دل احجار میکند
پوشیده نیست کز کرم اوست کاسمان
دیبای سبز در بر اشجار میکند
از شرم رای روشن او هر شب آفتاب
چون سایه سجده پس دیوار میکند
ای خسروی که کوکبه رای روشنت
رایات آفتاب نگونسار میکند!
از طبیب خلق نافه گشای تو شمهای است
باد آن روایتی که ز گلزار میکند
از فیض دست بحر یسار تو قطرهایست
ابر آن ترشحی که به اقطار میکند
در قطع و فصل دشمن بد اصل بدگهر
تیغ تو پاکی گهر اظهار میکند
تو ملتفت مشو به عدو ز آنکه خود فلک
تدبیر دفع فتنه اشرار میکند
کانکس که کرد در حق دارا بدی هنوز
نقاش نقش او همه بردار میکند
گر مرتفع شوند نجوم فلک چه باک؟
رای تو حکم ثابت و سیار میکند
پیر ار بود وعده تدبیر چون نکرد
امید داشتم که مگر پاره میکند
زامسال نیز قرب سه مه رفت و بند گیش
با من همان حکایت پیرار میکند
در حسب حال تذکره نظم کردهام
نظمی که کسر لول شهوار میکند
کاری ز پیش میرود از لطف شاهیش
این نظم را پیش تو در کار میکند
تا هر بهار خامه نقاش روزگار
بر خار نقش صورت فرخار میکند
سرسبز باد گلبن جاه تو تا زرشک
در چشم دشمنان مژه چون خار میکند!
جان را امید وصل تو تیمار میکند
طرار طره تو دلم برد عارضت
رو وانهاده پشتی طرار میکند
از بندگی قد تو شد کار سرو راست
آزادی از تو دارد و هموار میکند
خال تو پیش چشم تو زعنبر بخور کرد
وین بهره قوت دل بیمار میکند
هشیار باش ای دل غافل که چشم یار
مست است و قصد مردم هشیار میکند!
دیدار او به خواب خیال است دیده را
کاری است اینکه دولت بیدار میکند
دربست با دلم دهن تنگ او به هیچ
او این چنین مضایقه بسیار میکند
افتاده دل ز کار به یکبارگی که یار
هرجا غمی است بر دل من بار میکند
مرغ شکسته بال دل من که روز و شب
پرواز در هوای رخ یار میکند
تشویش از آن دو دام دلاویز میبرد
اندیشه زان دو ترک کماندار میکند
مست است و بیخبر مگر از دور عدل شاه
چشم سیه دلش که دل آزار میکند
دارای عهد، شیخ حسن، آنکه خدمتش
چرخ دوتا به چاروبه ناچار میکند
شاهی که در هلاک اعادی به روز رزم
احیای رسم حیدر کرار میکند
روشن شد اینکه از غضب اوست کافتاب
خوناب لعل در دل احجار میکند
پوشیده نیست کز کرم اوست کاسمان
دیبای سبز در بر اشجار میکند
از شرم رای روشن او هر شب آفتاب
چون سایه سجده پس دیوار میکند
ای خسروی که کوکبه رای روشنت
رایات آفتاب نگونسار میکند!
از طبیب خلق نافه گشای تو شمهای است
باد آن روایتی که ز گلزار میکند
از فیض دست بحر یسار تو قطرهایست
ابر آن ترشحی که به اقطار میکند
در قطع و فصل دشمن بد اصل بدگهر
تیغ تو پاکی گهر اظهار میکند
تو ملتفت مشو به عدو ز آنکه خود فلک
تدبیر دفع فتنه اشرار میکند
کانکس که کرد در حق دارا بدی هنوز
نقاش نقش او همه بردار میکند
گر مرتفع شوند نجوم فلک چه باک؟
رای تو حکم ثابت و سیار میکند
پیر ار بود وعده تدبیر چون نکرد
امید داشتم که مگر پاره میکند
زامسال نیز قرب سه مه رفت و بند گیش
با من همان حکایت پیرار میکند
در حسب حال تذکره نظم کردهام
نظمی که کسر لول شهوار میکند
کاری ز پیش میرود از لطف شاهیش
این نظم را پیش تو در کار میکند
تا هر بهار خامه نقاش روزگار
بر خار نقش صورت فرخار میکند
سرسبز باد گلبن جاه تو تا زرشک
در چشم دشمنان مژه چون خار میکند!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح غیاث الدین محمد
آن دم که باد صبح به زلفت گذر کند
مشک ختن به خون جگر چهره تر کند
آگه نهای که سنبل تو مشک را
هر دم ز روی رشک چه خون در جگر کند؟
یاد تو سوختگان اجل را شفا دهد
بوی تو خفتگان عدم را خبر کند
هردم که از صفای جمال تو دم زنم
صبحم سر از دریچه انفاس برکند
هرگه که مهر روی تو در خاطر آورم
خورشید سر ز روزن اندیشه در کند
دارم شکسته بسته چو زلفت دلی که او
هر دم هوای صحبت رویی چو خور کند
کار من از تو راست به زر میشود چو زر
آری چو زر بود همه کاری چو زر کند
خوشه نهاد سر به کمرگاه تو مگر
آمد که با تو دست هوس در کمر کند
سرگشته هندویت، چه سوداست بر سرش؟
آن که به این خیال کج از سر بدر کند
دل خواست تا حکایت زلف تو مو به مو
معلوم رای آصف جمشید فر کند
لیکن چنین حدیث پراکنده چون کسی
دربندگی خواجه نیکو سیر کند؟
خورشید آسمان وزارت که آسمان
خاک درش به سرمه کحل بصر کند
اعظم غیاث دولت و دین آنکه روزگار
نامش وزیر مملکت بحر و بر کند
تا رایت مظفر سلطان خاوری
هر شام عزم مملکت باختر کند
بادا ز قدر رایت چنانکه سر
هر روز فتح عرصه ملکی دگر کند
مشک ختن به خون جگر چهره تر کند
آگه نهای که سنبل تو مشک را
هر دم ز روی رشک چه خون در جگر کند؟
یاد تو سوختگان اجل را شفا دهد
بوی تو خفتگان عدم را خبر کند
هردم که از صفای جمال تو دم زنم
صبحم سر از دریچه انفاس برکند
هرگه که مهر روی تو در خاطر آورم
خورشید سر ز روزن اندیشه در کند
دارم شکسته بسته چو زلفت دلی که او
هر دم هوای صحبت رویی چو خور کند
کار من از تو راست به زر میشود چو زر
آری چو زر بود همه کاری چو زر کند
خوشه نهاد سر به کمرگاه تو مگر
آمد که با تو دست هوس در کمر کند
سرگشته هندویت، چه سوداست بر سرش؟
آن که به این خیال کج از سر بدر کند
دل خواست تا حکایت زلف تو مو به مو
معلوم رای آصف جمشید فر کند
لیکن چنین حدیث پراکنده چون کسی
دربندگی خواجه نیکو سیر کند؟
خورشید آسمان وزارت که آسمان
خاک درش به سرمه کحل بصر کند
اعظم غیاث دولت و دین آنکه روزگار
نامش وزیر مملکت بحر و بر کند
تا رایت مظفر سلطان خاوری
هر شام عزم مملکت باختر کند
بادا ز قدر رایت چنانکه سر
هر روز فتح عرصه ملکی دگر کند
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح سلطان اویس
وصف ماه من چو شعری را منور میکند
آفتاب از مطلع آن شعر سر بر میکند
لعل را لعل سبک روحش همی دارد گران
قند را لعل شکرریزش مکرر میکند
چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او
آنچه ساقی با خرد در دور ساغر میکند
فصلی از دیباچه حسن تو میخواند بهار
لاجرم رخسار گل را از حیا تر میکند
چون رخت نقش چین را بر نمیخیزد ز دست
صورتی از هرچه او با خود مصور میکند
تا نشاند آرزوی نرگس بیمار تو
ناردان اشک رویم را مزعفر میکند
دارم از عشق قدت شکل مه نو در درون
زندگانی جان بدان شکل صنوبر میکند
خاک پایت میکنم بر آب حیوان اختیار
گر میان هر دو گردونم مخیر میکند
هندوی گیسو به پشتت شد قوی، وز پشت تو
شیر مردان را به گردن سلسله در میکند
من که چون آینهام یکرو و صافی دل چرا
دم به دم آینهام را دم مکدر میکند؟
هرکه در کوی هوایت مینهد پای هوس
روز اول ترک سر با خود مقرر میکند
نیکبخت آن است کو هندوی چشم ترک توست
یا غلامی در دارای صفدر میکند
آفتاب سلطنت، سلطان معز الدین اویس
آنکه حکمش منع حکم چرخ و اختر میکند
آنکه عدلش گر حمایت میکند گوگرد را
ز آتشش ایمنتر از یاقوت احمر میکند
آب و آتش داوری گر پیش عدلش میبرند
رای او صلحی میان آب و آذر میکند
میش اگر از گرگ پیش از عهد او دل ریش بود
وه چه بز بازی که اکنون با غضنفر میکند
تا همای چتر او بال همایون باز کرد
باز بال خویش را چتر کبوتر میکند
تا نهد پا بر سر ایوان قدرش آفتاب
دست محکم در کمربند دو پیکر میکند
چر حوالت میکند بر قلعه هفتم فلک
ماه رایت را به یک ماهش مسخر میکند
ای شهنشاهی که قدرت بر سریر سلطنت
تکیه گه زین بالش سبز مدور میکند
در هر آن محضر که پیشت مینویسد آفتاب
سعد اکبر نام خود را عبد اصغر میکند
آفرین بر برق تیغت کو به یکدم خصم را
فرق پیدا در میان ترک و مغفر میکند!
شرع را دستی است در عهدت که گر خواهد به حکم
این نه آبا را جدا از چار مادر میکند
دیده فتح و ظفر را میل در میل آسمان
از غبار شاهراهت کحل اغبر میکند
بوی اخلاقت صبا، اقصا به اقصا میبرد
صیت احسانت خبر کشور به کشور میکند
عود و شکر زاده اندر لطف طبعت زان سبب
روزگار آن هر دو را با هم برادر میکند
پهلوی انصاف و دین و عدل تو فربه کرده است
کیسه در یاوکان جود تو لاغر میکند
در جبین رایت و روی تو روشن دیدهاند
آن روایتها که راوی از سکندر میکند
میرود با سدره قدر تو طوبی را نسب
نامه انساب خود را گر مشجر میکند
آفتاب نوربخشی وز طریق تربیت
کیمیای التفاتت خاک را زر میکند
هرکه را مستوفی رایت قلم را بر سر کشید
کاتب اوراق نامش حک ز دفتر میکند
فکر در مدح تو چون بیدست و پا بیگانه است
ز آشنا گو آشنا در بحر اخضر میکند
آسمان بربست دست دشمنت، خونش بریز
گرچه خون خود در عروقش فعل نشتر میکند
دشمنت را در درون ازحقد رنجی مزمن است
رو جوابش ده که سودای مزور میکند
دشمن برگشته بخت توست روباهی که او
پنجه با سر پنجه شیر دلاور می کند
روز خفاش است کور از کوربختی ز آنکه او
دشمنی در خفیه با خورشید خاور میکند
شاهد ملک است در عقد کسی کو همچو تو
دست در آغوش با شمشیر و خنجر میکند
آنکه او پا بر سر ناز و تنعم مینهد
روزگارش در جهان سردار و سرور میکند
پادشاهی چمن دادند گل را، زآنکه گل
با وجود نازکی از خار بستر میکند
این منم شاها که طبع من ز عقد مدحتت
بر عروس سلطنت صدگونه زیور میکند
مینویسم از جوانی باز مدحت این زمان
دفتر عیش مرا پیری مبتر میکند
بنده را عمری است اندک باقی و آن نیز صرف
در دعای پادشاه بنده پرور میکند
در سر من جز هوای دستت بوست هیچ نیست
لیک درد پا و پیری منع چاکر میکند
بنده در کنج است چون گنجی لاجرم
همچو گنج از دست طالع خاک بر سر میکند
گر نمییابد نصیبی کس ز گنجم طرفه نیست
ز آنکه جست و جوی من ایام کمتر میکند
گرچه دور از حضرتم جز فکر مدح حضرتت
تا نپنداری که سلمان کار دیگر میکند
گفتهام عمری دعای شاه و دور از کار نیست
گر نظر در کار این پیر معمر میکند
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را به یکباره مضطر میکند
قحبه رعنای دنیا بین که با این کهنگی
تا چها در زیر ان پیروزه چادر میکند
من دعایت میکنم هرجا که هستم بیریا
وآنچه می گویم دلت دانم که باور میکند
این سخن را من نمیگویم که بر مصداق قول
این حکایت شعر من در بحر و در بر میکند
تا چو میآید به مشکات حمل، مصباح چرخ
باغ و بستان را به نور خود منور میکند
تاج گل را کز زرش گاورسه کاری کردهاند
شبنمش آویزهای در و گوهر میکند
از کنار نوعروس بوستان هر بامداد
باد برمیخیزد و عالم معنبر میکند
مغفر لعل شقایق کوه بر سر مینهد
جوشن مواج نیلی بحر در بر میکند
باغ عمرت تازه بادا تا دماغ ملک را
از نسیم گلبن دولت معطر میکند
رایت نصرت قرینت باد تا در شرق و غرب!
رایتت هر روز فتح ملک دیگر میکند!
آفتاب از مطلع آن شعر سر بر میکند
لعل را لعل سبک روحش همی دارد گران
قند را لعل شکرریزش مکرر میکند
چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او
آنچه ساقی با خرد در دور ساغر میکند
فصلی از دیباچه حسن تو میخواند بهار
لاجرم رخسار گل را از حیا تر میکند
چون رخت نقش چین را بر نمیخیزد ز دست
صورتی از هرچه او با خود مصور میکند
تا نشاند آرزوی نرگس بیمار تو
ناردان اشک رویم را مزعفر میکند
دارم از عشق قدت شکل مه نو در درون
زندگانی جان بدان شکل صنوبر میکند
خاک پایت میکنم بر آب حیوان اختیار
گر میان هر دو گردونم مخیر میکند
هندوی گیسو به پشتت شد قوی، وز پشت تو
شیر مردان را به گردن سلسله در میکند
من که چون آینهام یکرو و صافی دل چرا
دم به دم آینهام را دم مکدر میکند؟
هرکه در کوی هوایت مینهد پای هوس
روز اول ترک سر با خود مقرر میکند
نیکبخت آن است کو هندوی چشم ترک توست
یا غلامی در دارای صفدر میکند
آفتاب سلطنت، سلطان معز الدین اویس
آنکه حکمش منع حکم چرخ و اختر میکند
آنکه عدلش گر حمایت میکند گوگرد را
ز آتشش ایمنتر از یاقوت احمر میکند
آب و آتش داوری گر پیش عدلش میبرند
رای او صلحی میان آب و آذر میکند
میش اگر از گرگ پیش از عهد او دل ریش بود
وه چه بز بازی که اکنون با غضنفر میکند
تا همای چتر او بال همایون باز کرد
باز بال خویش را چتر کبوتر میکند
تا نهد پا بر سر ایوان قدرش آفتاب
دست محکم در کمربند دو پیکر میکند
چر حوالت میکند بر قلعه هفتم فلک
ماه رایت را به یک ماهش مسخر میکند
ای شهنشاهی که قدرت بر سریر سلطنت
تکیه گه زین بالش سبز مدور میکند
در هر آن محضر که پیشت مینویسد آفتاب
سعد اکبر نام خود را عبد اصغر میکند
آفرین بر برق تیغت کو به یکدم خصم را
فرق پیدا در میان ترک و مغفر میکند!
شرع را دستی است در عهدت که گر خواهد به حکم
این نه آبا را جدا از چار مادر میکند
دیده فتح و ظفر را میل در میل آسمان
از غبار شاهراهت کحل اغبر میکند
بوی اخلاقت صبا، اقصا به اقصا میبرد
صیت احسانت خبر کشور به کشور میکند
عود و شکر زاده اندر لطف طبعت زان سبب
روزگار آن هر دو را با هم برادر میکند
پهلوی انصاف و دین و عدل تو فربه کرده است
کیسه در یاوکان جود تو لاغر میکند
در جبین رایت و روی تو روشن دیدهاند
آن روایتها که راوی از سکندر میکند
میرود با سدره قدر تو طوبی را نسب
نامه انساب خود را گر مشجر میکند
آفتاب نوربخشی وز طریق تربیت
کیمیای التفاتت خاک را زر میکند
هرکه را مستوفی رایت قلم را بر سر کشید
کاتب اوراق نامش حک ز دفتر میکند
فکر در مدح تو چون بیدست و پا بیگانه است
ز آشنا گو آشنا در بحر اخضر میکند
آسمان بربست دست دشمنت، خونش بریز
گرچه خون خود در عروقش فعل نشتر میکند
دشمنت را در درون ازحقد رنجی مزمن است
رو جوابش ده که سودای مزور میکند
دشمن برگشته بخت توست روباهی که او
پنجه با سر پنجه شیر دلاور می کند
روز خفاش است کور از کوربختی ز آنکه او
دشمنی در خفیه با خورشید خاور میکند
شاهد ملک است در عقد کسی کو همچو تو
دست در آغوش با شمشیر و خنجر میکند
آنکه او پا بر سر ناز و تنعم مینهد
روزگارش در جهان سردار و سرور میکند
پادشاهی چمن دادند گل را، زآنکه گل
با وجود نازکی از خار بستر میکند
این منم شاها که طبع من ز عقد مدحتت
بر عروس سلطنت صدگونه زیور میکند
مینویسم از جوانی باز مدحت این زمان
دفتر عیش مرا پیری مبتر میکند
بنده را عمری است اندک باقی و آن نیز صرف
در دعای پادشاه بنده پرور میکند
در سر من جز هوای دستت بوست هیچ نیست
لیک درد پا و پیری منع چاکر میکند
بنده در کنج است چون گنجی لاجرم
همچو گنج از دست طالع خاک بر سر میکند
گر نمییابد نصیبی کس ز گنجم طرفه نیست
ز آنکه جست و جوی من ایام کمتر میکند
گرچه دور از حضرتم جز فکر مدح حضرتت
تا نپنداری که سلمان کار دیگر میکند
گفتهام عمری دعای شاه و دور از کار نیست
گر نظر در کار این پیر معمر میکند
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را به یکباره مضطر میکند
قحبه رعنای دنیا بین که با این کهنگی
تا چها در زیر ان پیروزه چادر میکند
من دعایت میکنم هرجا که هستم بیریا
وآنچه می گویم دلت دانم که باور میکند
این سخن را من نمیگویم که بر مصداق قول
این حکایت شعر من در بحر و در بر میکند
تا چو میآید به مشکات حمل، مصباح چرخ
باغ و بستان را به نور خود منور میکند
تاج گل را کز زرش گاورسه کاری کردهاند
شبنمش آویزهای در و گوهر میکند
از کنار نوعروس بوستان هر بامداد
باد برمیخیزد و عالم معنبر میکند
مغفر لعل شقایق کوه بر سر مینهد
جوشن مواج نیلی بحر در بر میکند
باغ عمرت تازه بادا تا دماغ ملک را
از نسیم گلبن دولت معطر میکند
رایت نصرت قرینت باد تا در شرق و غرب!
رایتت هر روز فتح ملک دیگر میکند!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح سلطان اویس
سحرگهی که چمن، شمع لاله در گیرد
سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد
جهان پیر چون نرگس، جوان و تازه شود
هوای جام و نشاط قدح ز سر گیرد
چو مرغ عیسی اگر لعبتی ز گل سازی
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
مشابه گل زرد فلک شور گل سرخ
نخست تیغ برآرد، دگر سپر گیرد
نمونهای است ز حراق و آتش و کبریت
چراغ لاله که هر شب زباد درگیرد
بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل
همه لطایف اوراق گل ز بر گیرد
اگر نسیم سحر، بر ختن گذار کند
زرشک مشک، چه خونها که در جگر کند
مسافری عجیب است این گل رسیده که او
چو برگ سفره بسازد، ره سفر گیرد!
ز یک نسیم که در آستین غنچه بکر
دمد شمال چو مریم، به روح بر گیرد
ز بس قراضه که گل کرد در دامن
مجال نیست که دامن به یکدگر گیرد
ز آفتاب چو چرخ خمیده نرگس مست
بیاد خسرو آفاق جام زر گیرد
اگر حمایت او ذره را دهد تمکین
فراز مسند خورشید، مستقر گیرد
ایا سحای نوالی که دست بخشش تو
به گاه فیض عطا بحر را شمر گیرد!
تو آفتاب منیری چو آفتاب سپهر
چهار بالش ملک از تو زیب و فر گیرد
عنایت تو روانی به یک نفس بخشد
کفایت تو جهانی به یک نظر گیرد
به فر داد تو دراج، چشم باز کند
به عون عدل تو روباه شیر نر گیرد
برید فکر تو افلاک زیر پا آرد
همای همت آفاق زیر پر گیرد
چو تیغ تو بدرخشد قضا مفر جوید
چو شصت تو بگشاید قدر حذر گیرد
مهابت تو اگر باد را عنان پیچد
صلابت تو اگر کوه گران را ز جای برگیرد
به قهر باد سبک را به خاک دفن کند
به حکم کوه گران را زجای برگیرد
عدو و حسام تو را چشمه اجل خواند
ولی نیام تو را مطلع ظفر گیرد
چو آفتاب ضمیرت به یک اشارت رای
زحد خاور تا مرز باختر گیرد
شب زمانه به مهر تو گردد آبستن
وگرنه کین تو حالی دم سحر گیرد
ز خاک پایت اگر حور ذرهای یابد
به خاک پات که در دامن بصر گیرد
شرار آتش قهرت اگر به کوه رسد
ز خاصیت همه اجزای او شکر گیرد
زبان نطق تو به خامه گر سخن راند
چو نیشکر همه اجزای او شکر گیرد
بهار جاه ز خلق تو رنگ و بو یابد
نهال عدل ز بذل تو بار و بر گیرد
زمانه اطلس گلریز سبز گردون را
ز گرد کحلی خنگ تو استر گیرد
اگر ز نعل سمند تو افسری یابد
سر سپهر به ترک کلاه خور گیرد
اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را
بنفشهوار زبان از قفا بدر گیرد
مرا زمانه فضیلت نهد بر اهل زمین
وگر همین قلم خشک و شعر تر گیرد
همیشه تا که خود این سرای شش سوار
ز بهر آمد و شد خانه دو در گیرد
سرای عمر تو معمور باد تا حدی،
که کارخانه گردونش از تو فر گیرد
سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد
جهان پیر چون نرگس، جوان و تازه شود
هوای جام و نشاط قدح ز سر گیرد
چو مرغ عیسی اگر لعبتی ز گل سازی
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
مشابه گل زرد فلک شور گل سرخ
نخست تیغ برآرد، دگر سپر گیرد
نمونهای است ز حراق و آتش و کبریت
چراغ لاله که هر شب زباد درگیرد
بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل
همه لطایف اوراق گل ز بر گیرد
اگر نسیم سحر، بر ختن گذار کند
زرشک مشک، چه خونها که در جگر کند
مسافری عجیب است این گل رسیده که او
چو برگ سفره بسازد، ره سفر گیرد!
ز یک نسیم که در آستین غنچه بکر
دمد شمال چو مریم، به روح بر گیرد
ز بس قراضه که گل کرد در دامن
مجال نیست که دامن به یکدگر گیرد
ز آفتاب چو چرخ خمیده نرگس مست
بیاد خسرو آفاق جام زر گیرد
اگر حمایت او ذره را دهد تمکین
فراز مسند خورشید، مستقر گیرد
ایا سحای نوالی که دست بخشش تو
به گاه فیض عطا بحر را شمر گیرد!
تو آفتاب منیری چو آفتاب سپهر
چهار بالش ملک از تو زیب و فر گیرد
عنایت تو روانی به یک نفس بخشد
کفایت تو جهانی به یک نظر گیرد
به فر داد تو دراج، چشم باز کند
به عون عدل تو روباه شیر نر گیرد
برید فکر تو افلاک زیر پا آرد
همای همت آفاق زیر پر گیرد
چو تیغ تو بدرخشد قضا مفر جوید
چو شصت تو بگشاید قدر حذر گیرد
مهابت تو اگر باد را عنان پیچد
صلابت تو اگر کوه گران را ز جای برگیرد
به قهر باد سبک را به خاک دفن کند
به حکم کوه گران را زجای برگیرد
عدو و حسام تو را چشمه اجل خواند
ولی نیام تو را مطلع ظفر گیرد
چو آفتاب ضمیرت به یک اشارت رای
زحد خاور تا مرز باختر گیرد
شب زمانه به مهر تو گردد آبستن
وگرنه کین تو حالی دم سحر گیرد
ز خاک پایت اگر حور ذرهای یابد
به خاک پات که در دامن بصر گیرد
شرار آتش قهرت اگر به کوه رسد
ز خاصیت همه اجزای او شکر گیرد
زبان نطق تو به خامه گر سخن راند
چو نیشکر همه اجزای او شکر گیرد
بهار جاه ز خلق تو رنگ و بو یابد
نهال عدل ز بذل تو بار و بر گیرد
زمانه اطلس گلریز سبز گردون را
ز گرد کحلی خنگ تو استر گیرد
اگر ز نعل سمند تو افسری یابد
سر سپهر به ترک کلاه خور گیرد
اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را
بنفشهوار زبان از قفا بدر گیرد
مرا زمانه فضیلت نهد بر اهل زمین
وگر همین قلم خشک و شعر تر گیرد
همیشه تا که خود این سرای شش سوار
ز بهر آمد و شد خانه دو در گیرد
سرای عمر تو معمور باد تا حدی،
که کارخانه گردونش از تو فر گیرد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در مدح امیر شیخ حسن
دجله عمری است، تر وتازه که خوش می گذرد
ساقیا می گذر عمر به عطلت مگذار!
چند پیچیم چو زلفین تو در دور قمر ؟
چند باشیم چو چشمان تو در عین خمار؟
کار آن است تو را کار ، ورت صد کار است
بر لب دجله رو ودست بشوی از همه کار
کمتر از خارنه ای ، دامن گل بویی گیر
کمتر از سرونه ای ، تازه نگاری به کف آر
جام خورشید از آن پیش که بردارد صبح
جام جمشیدیصبها به صبوحی بردار
جام بر کف نه ودر باده نگر تا زصفا
حور در پرده روحت بنماید دیدار
می گلگون که کند پرتو عکسش به صبوح
صبح را همچو شفق گونه به گلگونه نگار
بخت یار است وفلک تابع وایام به کام
فتنه در خواب وجهان ایمن ودولت بیدار
دور مستی است در این دور نزیبد که بود
بجز از حزم خداوند جهان کس هشیار
نقطه دایره پادشهی ، شیخ حسن
شاه خورشید محل ، خسرو جمشید آثار
آنکه بر شاهسوار فلک ار بانگ زند
که بدار ای فلک او را نبود باز مدار
کف او مقسم ارزاق وضیع است وشریف
در او کعبه آمال صغار است وکبار
بار ها با گهر افشانی دستش زحیا
ابر آب دهن انداخته در روی بحار
قرص خورشید اگر در خور خوانش بودی
عیسی مایده آراش بدی خوان سالار
ای که از نزهت ایوان تو بابی است بهشت
وی که از روضه ی اخلاق تو فصلی است بهار !
فلک آثار سم اسب تو در روز مصاف
همه بر دیده خورشید نویسد به غبار
زحل از قدر تو آموخت بزرگی وشرف
این چنین ها کند آری اثر حسن جوار
شرح رای تو دهد شمع فلک در اصباح
دم زخلق تو زند باد صبا در اسحار
بیلکت چون بنهد چشم بر ابروی کمان
زه به گوش ظفر آید زدهان سوفار
روز بزم تو درم به همه قدر از سبکی
در نیار به جوی هیچکس او را به شمار
گرزند نا میه در دامن انصاف تو چنگ
بر کند لطف تو از پای گل ونسرین خار
باز اگر پای به دست تو مشرف نکند
پای خود را ندهد بوسه به روزی صد بار
هر که بیرون نهد از دایره حکم تو پای
بس که سر گشته رود گرد جهان چون پرگار
خسروا لشگر منصورت اگر رجعت کرد
نیست بر دامن جاه تو ازین هیچ غبار
عقل داند که در ادوار فلک بی رجعت
استقامت نپذیرند نجوم سیار
این یقین است که در عرصه ملک شطرنج
برتر از شاه یکی نیست به تمکین و وقار
دیده باشی که چو رخ برطرف شاه نهد
بیدقی بی هنری کم خطری بی مقدار
وقت باشد که نظر بر سبب مصلحتی
نزد شاپش ویک سو شود از راه گذار
نه ارزان عزم بود پایه بیدق را قدر
نه از این حزم بود منصف شاهی را عار
آخر دست بر آرد اثر دولت شاه
زنهادش به سم اسب وپی پیل دمار
پادشاها منم آن مدح سرایی که نیافت
مثل من باغ سخن طوطی شکر گفتار
بلبلی نیست که در معرضم آید امروز
من تنها وز مرغان خوش آواز هزار
تا جهان را بود از گردش ایام نظام
تا زمین را بود از جنبش افلاک قرار
باد در سایه اقبال تو شهزاده اویس
دایم از عمر وجوانی وجهان بر خوردار!
ساقیا می گذر عمر به عطلت مگذار!
چند پیچیم چو زلفین تو در دور قمر ؟
چند باشیم چو چشمان تو در عین خمار؟
کار آن است تو را کار ، ورت صد کار است
بر لب دجله رو ودست بشوی از همه کار
کمتر از خارنه ای ، دامن گل بویی گیر
کمتر از سرونه ای ، تازه نگاری به کف آر
جام خورشید از آن پیش که بردارد صبح
جام جمشیدیصبها به صبوحی بردار
جام بر کف نه ودر باده نگر تا زصفا
حور در پرده روحت بنماید دیدار
می گلگون که کند پرتو عکسش به صبوح
صبح را همچو شفق گونه به گلگونه نگار
بخت یار است وفلک تابع وایام به کام
فتنه در خواب وجهان ایمن ودولت بیدار
دور مستی است در این دور نزیبد که بود
بجز از حزم خداوند جهان کس هشیار
نقطه دایره پادشهی ، شیخ حسن
شاه خورشید محل ، خسرو جمشید آثار
آنکه بر شاهسوار فلک ار بانگ زند
که بدار ای فلک او را نبود باز مدار
کف او مقسم ارزاق وضیع است وشریف
در او کعبه آمال صغار است وکبار
بار ها با گهر افشانی دستش زحیا
ابر آب دهن انداخته در روی بحار
قرص خورشید اگر در خور خوانش بودی
عیسی مایده آراش بدی خوان سالار
ای که از نزهت ایوان تو بابی است بهشت
وی که از روضه ی اخلاق تو فصلی است بهار !
فلک آثار سم اسب تو در روز مصاف
همه بر دیده خورشید نویسد به غبار
زحل از قدر تو آموخت بزرگی وشرف
این چنین ها کند آری اثر حسن جوار
شرح رای تو دهد شمع فلک در اصباح
دم زخلق تو زند باد صبا در اسحار
بیلکت چون بنهد چشم بر ابروی کمان
زه به گوش ظفر آید زدهان سوفار
روز بزم تو درم به همه قدر از سبکی
در نیار به جوی هیچکس او را به شمار
گرزند نا میه در دامن انصاف تو چنگ
بر کند لطف تو از پای گل ونسرین خار
باز اگر پای به دست تو مشرف نکند
پای خود را ندهد بوسه به روزی صد بار
هر که بیرون نهد از دایره حکم تو پای
بس که سر گشته رود گرد جهان چون پرگار
خسروا لشگر منصورت اگر رجعت کرد
نیست بر دامن جاه تو ازین هیچ غبار
عقل داند که در ادوار فلک بی رجعت
استقامت نپذیرند نجوم سیار
این یقین است که در عرصه ملک شطرنج
برتر از شاه یکی نیست به تمکین و وقار
دیده باشی که چو رخ برطرف شاه نهد
بیدقی بی هنری کم خطری بی مقدار
وقت باشد که نظر بر سبب مصلحتی
نزد شاپش ویک سو شود از راه گذار
نه ارزان عزم بود پایه بیدق را قدر
نه از این حزم بود منصف شاهی را عار
آخر دست بر آرد اثر دولت شاه
زنهادش به سم اسب وپی پیل دمار
پادشاها منم آن مدح سرایی که نیافت
مثل من باغ سخن طوطی شکر گفتار
بلبلی نیست که در معرضم آید امروز
من تنها وز مرغان خوش آواز هزار
تا جهان را بود از گردش ایام نظام
تا زمین را بود از جنبش افلاک قرار
باد در سایه اقبال تو شهزاده اویس
دایم از عمر وجوانی وجهان بر خوردار!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در وصف ساغر و می
نیست پیدا ، این محیط لاجوردی را کنار
ساقیا دریای می در کشتی ساغر بیار !
چون به زرین زرورق می مگذارن عمر عزیز
زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار
اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر
زینهار از دجله خندق ساز واز کشتی حصار !
کشتی خورشید پیکر کانعکاس جرم او
روز روشن می نماید در دل شبهای تار
هست خرم گلشنی ترکیب او از چوب خشک
لیک چوب خشک او می آورد پیوسته بار
مرکبی چوبین روان باباد در رفتن ولی
نیست هیچ از رفتن او باد را بر دل غبار
روحش از باد شمال است وروان از آب بحر
نیست در گیتیجز این آب وهوایش سازگار
معده او بگذارند سنگ خارا را ولی
باشد اندر اندرونش آب صافی ناگوار
آب را هر دم ز پهلویش بود رنگی دگر
خود همین باشد به غایت عالم حسن جوار
گردرین کشتی گذارد روزگار خود جهان
ایمن از موج حواد ث بگذارند روزگار
ساقیا دریای می در کشتی ساغر بیار !
چون به زرین زرورق می مگذارن عمر عزیز
زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار
اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر
زینهار از دجله خندق ساز واز کشتی حصار !
کشتی خورشید پیکر کانعکاس جرم او
روز روشن می نماید در دل شبهای تار
هست خرم گلشنی ترکیب او از چوب خشک
لیک چوب خشک او می آورد پیوسته بار
مرکبی چوبین روان باباد در رفتن ولی
نیست هیچ از رفتن او باد را بر دل غبار
روحش از باد شمال است وروان از آب بحر
نیست در گیتیجز این آب وهوایش سازگار
معده او بگذارند سنگ خارا را ولی
باشد اندر اندرونش آب صافی ناگوار
آب را هر دم ز پهلویش بود رنگی دگر
خود همین باشد به غایت عالم حسن جوار
گردرین کشتی گذارد روزگار خود جهان
ایمن از موج حواد ث بگذارند روزگار
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در مدح دلشاد خاتون
کجایی ای زنسیمت دماغ باغ معطر ؟
بیا که باغ به شمع شکوفه گشت منور
هوا زعکس شقایق صحیفه ایست ، ملون
زمین زشکل حدایق کتابه ایست مصور
شکوفه چون گل رویت گشاده روی مطرا
بنفشه چون سر زلفت کشیده خط معنبر
دهان غنچه چولعلت ز خنده گشت لبالب
خط بنفشه چو زلفت معنبر است سراسر
صنوبر اربدل راست نیست بنده قدت
چراست این همه دل در هوای قد صنوبر
اگر چو چشم تو عبهر بعینه ننماید
زمانه چشم چرا بر ندارد از عبهر
درخت شد دم طاوس ، وغنچه شد سر طوطی
ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر
صباح کرده صبوحی به لاله زار گذر کن
که لاله داغ صبوحی کشیده است به رخ بر
ببین که بر سر راه نسیم باد بهاری
چه نافه های تتاری نهاده اند بر آذر
بر آذر است مرا جان بیار آب رزانم
که شوق آب رزانم بسوخت جان برادر
بیار از آن می گلگون که گر شعاع وی افتد
بدین حدیقه گل زرد واشود گل احمر
ز سرکش سر نرگس اگر بخواب فروشد
عجب مدار که دارد پیاله ای دو سه در سر
به باد رفت سر لاله در هوا وهنوزش
بدر نمی رود از سر خیال باده وساغر
به تنگ عیشی از آن رو بساخت غنچه که او را
زریست اندک وصدوجه نازک است بر آن زر
نمود صورت بادام در نقاب شکوفه
چنانک دیده خوبان زطرف شقه چادر
بسی نماند که گردد دهان غنچه خندان
چو طوطی از ره تلقین عندلیب سخنور
برون کشید جهان از قفا زبان بنفشه
مگر نکرد چو سوسن به ذکر شاه زبان تر
سر سلاطین دلشاد شاه جم گهر آن کوه
زخسروان به گهر بر سر آمد ست جو افسر
هزار بار به روزی شکسته از سر تمکین
شکوه مقنعه او کلاه گوشه سنجر
زهی زبادیه آز کاروان امل را
انامل تو بسر حد آرزو شده رهبر !
سعادت ازلی، در ولای جاه تو مدغم
شقاوت ابدی ، در خلاف رای تو مضمر
فروغ نعل سمندت هلال غره دولت
مثال سایه چترت سواد دیده ی کشور
ز خاک پای شریفت عیون حور مکحل
ز بوی خلق لطیفت دماغ روح معطر
تو را بود زصباح ورواح رایت وپرچم
ترا سزد زسپهر وستاره خیمه ولشکر
زعصمتت نکشیده شمال کوشه برقع
زعفتت نگرفته خیال دامن معجر
تویی که دور فلک راست ظل چتر تو مرکز
تویی که حکم قضا راست خط رای تو مسطر
بدور عدل تو آهوی ناتوان رمیده
چو چشم مست بتان است شیر گیر ودلاور
فسانه ایست زبزم تو ذکر روضه وجنت
نشانه ایست ز رای تو اوج طارم اخضر
اگر زمانه گشایش نه از ضمیر تو یابد
کلید صبح شود قفل بر دریچه خاور
زهیچ سینه به عهد تو بر نیامده دودی
که دامن تو بگیرد مگر زسینه مجمر
ز رهگذار تو کی بر دلی نشست غباری
مگر غبار رهت کان نشست بر دل اختر
بجز طلیعه کشور گشای صبح به عهدت
زمانه را به شبیخون کسی نیامده بر سر
زمانه مقنعه زان بر سر خطیب فکندست
که در زمان تو با تیغ رفت بر سر منبر
شب شبه صفت آمد شبیه کلک سیاهت
از آن به یک شکم آرد هزار دانه گوهر
حقیقت است که آموخت از بیان شریفت
طبیعت از قلم نی پدید کردن شکر
چو نقش آینه در قید آهن است همیشه
معارض تو شد از روی عکس برابر
منم که ملک سخن را به عون مدح تو کردم
به زخم تیغ زبان سخن تراش مسخر
چو قطره ام به هوایت بدین دیار فتاده
تو بحر اعظمی این قطره را به لطف بپرور
زلال خاطرم آن در هوای مدح تو صافی
روا مدار که گردد زهر غبار مکدر
تو آفتابی ومن کم نیم زذره خاکی
که او زیک نظر آفتاب گشت مشهر
زبان کلک به روی کتاب غیر ثنایت
گر از دهان دوایت آورد حکایت دیگر
زبان خامه ببرم بریزم آب مرکب
لب دوات ببندم سیه کنم رخ دفتر
همیشه تا چو دم صبح زنگ شب بزداید
جمال صورت عالم نماید آینه خور
غبار نعل سمند تو باد از همه رویی
سواد چشم جهان را چو روز آمده در خور
فروغ رای منیرت، نگین خاتم دولت
بقای مدت عمر ت،طراز دامن محشر
بیا که باغ به شمع شکوفه گشت منور
هوا زعکس شقایق صحیفه ایست ، ملون
زمین زشکل حدایق کتابه ایست مصور
شکوفه چون گل رویت گشاده روی مطرا
بنفشه چون سر زلفت کشیده خط معنبر
دهان غنچه چولعلت ز خنده گشت لبالب
خط بنفشه چو زلفت معنبر است سراسر
صنوبر اربدل راست نیست بنده قدت
چراست این همه دل در هوای قد صنوبر
اگر چو چشم تو عبهر بعینه ننماید
زمانه چشم چرا بر ندارد از عبهر
درخت شد دم طاوس ، وغنچه شد سر طوطی
ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر
صباح کرده صبوحی به لاله زار گذر کن
که لاله داغ صبوحی کشیده است به رخ بر
ببین که بر سر راه نسیم باد بهاری
چه نافه های تتاری نهاده اند بر آذر
بر آذر است مرا جان بیار آب رزانم
که شوق آب رزانم بسوخت جان برادر
بیار از آن می گلگون که گر شعاع وی افتد
بدین حدیقه گل زرد واشود گل احمر
ز سرکش سر نرگس اگر بخواب فروشد
عجب مدار که دارد پیاله ای دو سه در سر
به باد رفت سر لاله در هوا وهنوزش
بدر نمی رود از سر خیال باده وساغر
به تنگ عیشی از آن رو بساخت غنچه که او را
زریست اندک وصدوجه نازک است بر آن زر
نمود صورت بادام در نقاب شکوفه
چنانک دیده خوبان زطرف شقه چادر
بسی نماند که گردد دهان غنچه خندان
چو طوطی از ره تلقین عندلیب سخنور
برون کشید جهان از قفا زبان بنفشه
مگر نکرد چو سوسن به ذکر شاه زبان تر
سر سلاطین دلشاد شاه جم گهر آن کوه
زخسروان به گهر بر سر آمد ست جو افسر
هزار بار به روزی شکسته از سر تمکین
شکوه مقنعه او کلاه گوشه سنجر
زهی زبادیه آز کاروان امل را
انامل تو بسر حد آرزو شده رهبر !
سعادت ازلی، در ولای جاه تو مدغم
شقاوت ابدی ، در خلاف رای تو مضمر
فروغ نعل سمندت هلال غره دولت
مثال سایه چترت سواد دیده ی کشور
ز خاک پای شریفت عیون حور مکحل
ز بوی خلق لطیفت دماغ روح معطر
تو را بود زصباح ورواح رایت وپرچم
ترا سزد زسپهر وستاره خیمه ولشکر
زعصمتت نکشیده شمال کوشه برقع
زعفتت نگرفته خیال دامن معجر
تویی که دور فلک راست ظل چتر تو مرکز
تویی که حکم قضا راست خط رای تو مسطر
بدور عدل تو آهوی ناتوان رمیده
چو چشم مست بتان است شیر گیر ودلاور
فسانه ایست زبزم تو ذکر روضه وجنت
نشانه ایست ز رای تو اوج طارم اخضر
اگر زمانه گشایش نه از ضمیر تو یابد
کلید صبح شود قفل بر دریچه خاور
زهیچ سینه به عهد تو بر نیامده دودی
که دامن تو بگیرد مگر زسینه مجمر
ز رهگذار تو کی بر دلی نشست غباری
مگر غبار رهت کان نشست بر دل اختر
بجز طلیعه کشور گشای صبح به عهدت
زمانه را به شبیخون کسی نیامده بر سر
زمانه مقنعه زان بر سر خطیب فکندست
که در زمان تو با تیغ رفت بر سر منبر
شب شبه صفت آمد شبیه کلک سیاهت
از آن به یک شکم آرد هزار دانه گوهر
حقیقت است که آموخت از بیان شریفت
طبیعت از قلم نی پدید کردن شکر
چو نقش آینه در قید آهن است همیشه
معارض تو شد از روی عکس برابر
منم که ملک سخن را به عون مدح تو کردم
به زخم تیغ زبان سخن تراش مسخر
چو قطره ام به هوایت بدین دیار فتاده
تو بحر اعظمی این قطره را به لطف بپرور
زلال خاطرم آن در هوای مدح تو صافی
روا مدار که گردد زهر غبار مکدر
تو آفتابی ومن کم نیم زذره خاکی
که او زیک نظر آفتاب گشت مشهر
زبان کلک به روی کتاب غیر ثنایت
گر از دهان دوایت آورد حکایت دیگر
زبان خامه ببرم بریزم آب مرکب
لب دوات ببندم سیه کنم رخ دفتر
همیشه تا چو دم صبح زنگ شب بزداید
جمال صورت عالم نماید آینه خور
غبار نعل سمند تو باد از همه رویی
سواد چشم جهان را چو روز آمده در خور
فروغ رای منیرت، نگین خاتم دولت
بقای مدت عمر ت،طراز دامن محشر
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان اویس
دارم آهنگ حجاز ، ای بت عشاق نواز
راست کن ساز ونوایی زپی راه حجاز
راز جان گوش کن از عود که ره یافته اند
محرمان حرم اندر حرم پرده یراز
پرده سازده امروز ، که خاتون حجاز
می دهد جلوه حسن از تتق عزت وناز
آفتاب طرب از مشرق خم می تابد
خیز ومی خورد که نکردند در توبه فراز
یا رخواهی که به شادی زدرت باز آید ؟
راه دل پاک کن وخانه دل را در باز
مرحبا می شنود پخته این ره ! زدر آ
بختی از سر در آ، نشنود الا آواز
پختگان بین شده از شوق ندابی دل وهوش
بختیان بین همه از صوت ندا در تک وتاز
عاشقان حرم از جام ندا سر مستند
مطربا این غزل از پرده عشاق نواز
ای بگرد حرمت طوفان کنان اهل نیاز !
عاشقانی به صفا راهروانی سر باز
چشمه نوش لبت بر لب کوثر خندان
آب چاه ز نخت بر چه زمزم طناز
گرد کوی تو کند کعبه همه عمره طواف
پیش روی تو برد قبله همه روزه نماز
باد قربان کمان خانه ابروی تو دل
خاصه آن دم که بود چشم خوشت تیر انداز
دست در حلقه موی تو اگر نتوان کرد
بر در کعبه کوی تو نهم روی نیاز
نیست سودای سر زلف تو کار همه کس
کین طریقی است خم اندر خم و دلگیر و دراز
می کشد راست چو زلف کج تو سر به بهشت
راه سودای تو کان پر زنشیب است و فراز
برو ای قافله باد و بیاور بویش
می دهم جان بستان و بده آنجا به جواز
باد صد جان مقدس بفدای نفسی
که صبا بوی اویس از یمن آرد به حجاز
ای دل از بادیه محنت عشقش جان را
به حریم حرم مرحمت شاه انداز
وارث سلطنت ملک کیان ، شاه اویس
شاه دین پرور دشمن شکن دوست نواز
آنکه از جرعه جام کرم مجلس اوست
ز امتلا همچو صراحی به فواق آمده باز
ای همایان شده در عرصه ملکت جبار!
وی پلنگان شده در رسته عدلت خراز
رای فیروز تو بر افسر خورشید نگین
عهد میمون تو بر دامن ایام طراز
بوده آغاز زمان تو ستم را انجام
گشته انجام عدوی تو امان را آغاز
چتر انصاف تو چون ظل همای اندازد
کبک در سایه او خنده زند بر شهباز
شد به بخت تو سر تخت مقام محمود
شد یقینم که تو محمودی و اقبال ایاز
خصم را تیغ تو در دم به زبان عاجز کرد
در زبان و دم شمشیر تو هست این اعجاز
گر به شاهی دگری مثل تو داند خود را
عقل داند به همه حال حقیقت ز مجاز
در زمان تو به جز دشمن جانت زکمال
نکشیدست کسی زحمتی از دست انداز
گه چو خورشید عنان بر جهت مشرق تاب
گه زمشرق برود بر طرف مغرب تازبه سنان
به بنان درگه بخشش رخ احباب افروز
درگه کوشش سر بدخواه افراز
طبل باز تو هر آنجا که به آواز آمد
نثر طایر کند از قله گردون پرواز
خسروا دور فلک هیچ نمی پردازد
به من خسته تو یک لحظه به حالم پرداز
آسمان خواهدم از خاک درت دور افکند
آفتابا نظری بر من خاکی انداز
درثبات قدمم صلب تر از کوه ولی
غم دوران زمان است غمی کوه گداز
به جز از غصه مرا نیست حریفی دلدار
به جز از ناله مرا نیست تدینی دم ساز
هر کس بر در تو رسمی و راهی دارد
من به بیراهیم از جمله اقران ممتاز
دوش پیر خرد از روی نصیحت می گفت
در دو بیتم سخنی خوش به طریق ایجاز
شد در آمد شدنت عمر به پایان سلمان
بیشتر زین به سر خان طمع دست میاز
تا به کی دست دراز کنی؟ اکنون وقت است
که به کنجی بنشینی و کنی پای دراز
کامرانیت چنان باد که در دور فلک
هیچ باقیت نماند به جز از عمر دراز
راست کن ساز ونوایی زپی راه حجاز
راز جان گوش کن از عود که ره یافته اند
محرمان حرم اندر حرم پرده یراز
پرده سازده امروز ، که خاتون حجاز
می دهد جلوه حسن از تتق عزت وناز
آفتاب طرب از مشرق خم می تابد
خیز ومی خورد که نکردند در توبه فراز
یا رخواهی که به شادی زدرت باز آید ؟
راه دل پاک کن وخانه دل را در باز
مرحبا می شنود پخته این ره ! زدر آ
بختی از سر در آ، نشنود الا آواز
پختگان بین شده از شوق ندابی دل وهوش
بختیان بین همه از صوت ندا در تک وتاز
عاشقان حرم از جام ندا سر مستند
مطربا این غزل از پرده عشاق نواز
ای بگرد حرمت طوفان کنان اهل نیاز !
عاشقانی به صفا راهروانی سر باز
چشمه نوش لبت بر لب کوثر خندان
آب چاه ز نخت بر چه زمزم طناز
گرد کوی تو کند کعبه همه عمره طواف
پیش روی تو برد قبله همه روزه نماز
باد قربان کمان خانه ابروی تو دل
خاصه آن دم که بود چشم خوشت تیر انداز
دست در حلقه موی تو اگر نتوان کرد
بر در کعبه کوی تو نهم روی نیاز
نیست سودای سر زلف تو کار همه کس
کین طریقی است خم اندر خم و دلگیر و دراز
می کشد راست چو زلف کج تو سر به بهشت
راه سودای تو کان پر زنشیب است و فراز
برو ای قافله باد و بیاور بویش
می دهم جان بستان و بده آنجا به جواز
باد صد جان مقدس بفدای نفسی
که صبا بوی اویس از یمن آرد به حجاز
ای دل از بادیه محنت عشقش جان را
به حریم حرم مرحمت شاه انداز
وارث سلطنت ملک کیان ، شاه اویس
شاه دین پرور دشمن شکن دوست نواز
آنکه از جرعه جام کرم مجلس اوست
ز امتلا همچو صراحی به فواق آمده باز
ای همایان شده در عرصه ملکت جبار!
وی پلنگان شده در رسته عدلت خراز
رای فیروز تو بر افسر خورشید نگین
عهد میمون تو بر دامن ایام طراز
بوده آغاز زمان تو ستم را انجام
گشته انجام عدوی تو امان را آغاز
چتر انصاف تو چون ظل همای اندازد
کبک در سایه او خنده زند بر شهباز
شد به بخت تو سر تخت مقام محمود
شد یقینم که تو محمودی و اقبال ایاز
خصم را تیغ تو در دم به زبان عاجز کرد
در زبان و دم شمشیر تو هست این اعجاز
گر به شاهی دگری مثل تو داند خود را
عقل داند به همه حال حقیقت ز مجاز
در زمان تو به جز دشمن جانت زکمال
نکشیدست کسی زحمتی از دست انداز
گه چو خورشید عنان بر جهت مشرق تاب
گه زمشرق برود بر طرف مغرب تازبه سنان
به بنان درگه بخشش رخ احباب افروز
درگه کوشش سر بدخواه افراز
طبل باز تو هر آنجا که به آواز آمد
نثر طایر کند از قله گردون پرواز
خسروا دور فلک هیچ نمی پردازد
به من خسته تو یک لحظه به حالم پرداز
آسمان خواهدم از خاک درت دور افکند
آفتابا نظری بر من خاکی انداز
درثبات قدمم صلب تر از کوه ولی
غم دوران زمان است غمی کوه گداز
به جز از غصه مرا نیست حریفی دلدار
به جز از ناله مرا نیست تدینی دم ساز
هر کس بر در تو رسمی و راهی دارد
من به بیراهیم از جمله اقران ممتاز
دوش پیر خرد از روی نصیحت می گفت
در دو بیتم سخنی خوش به طریق ایجاز
شد در آمد شدنت عمر به پایان سلمان
بیشتر زین به سر خان طمع دست میاز
تا به کی دست دراز کنی؟ اکنون وقت است
که به کنجی بنشینی و کنی پای دراز
کامرانیت چنان باد که در دور فلک
هیچ باقیت نماند به جز از عمر دراز
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در مدح شاه دوندی
حور اگر دیده بدین روضه کند روزی باز
کند از شرم در روضه فردوس فراز
ای نهال چمن جا ه در این روضه ببال
وی حریم حرم قدر بدین کعبه بناز
بوستانی است که طاوس ملایک هر دم
از سر سدره نماید به هوایش پرواز
خم طاقش همه با سقف فلک گردد جفت
لب بامش همه در گوش زحل گوید راز
جای ما هست چه جای مه ومهر است که هست
مه فروزان وبه صد پایه زمهر است فراز
زهره را زهره نباشد که به بامش گذرد
تا نباشد زوکیلان درش خط جواز
مشک خاک در او خواست که گردد اقبال
گفت در خانه ما راه ندارد غماز
خشت ایوانش در سدره یگردون خشتک
طرز بنیانش بر دامن آفاق طراز
آن بزرگی وضیا یافت از این خانه عراق
که زارکان حرم کعبه واز کعبه حجاز
خوش بهاری است بساز ای بت چین برگ بهار
خوش مقامی است نوا راست کن ای مایه ناز
تا به کی چرخ مخالف ره عشاق زند ؟
هر دای راست کن ای مطرب عشاق نواز
ساقیا ! برگ طرب ساز که از بلبل وگل
کا روبار چمن امروز به برگ است و به ساز
نرگس از مستی می سر بنهاده است به خواب
سر بر دامن گل پای کشیده ست دراز
غنچه ی شاهد رعنا همه غنج است ودلال
بلبل عاشق شیدا همه شوق است ونیاز
بوستان سفره پر برگ گل از هم بگشود
بلبلان را به سر سفره ی گل داد آواز
باغ را سبزه طرازیده عذارست مگر
خطی آمد به وی از عارض خوبان طراز
افسر لاله ببین بر صفت تاج خروس
چشم نرگس بنگر بر نمط دیده باز
باغ چون مجلس سلطان جهان است امروز
از لطافت شده بر جنت اعلی طناز
شاه وندی جوانبخت جهان بخش که او
از کمال شرف است از همه شاهان ممتاز
آن کریمی که درین گنبد فیروزه صدا
بجز از شکر ایادیش نمی گوید باز
ادب ان است که با حرمت عدلش پس ازین
بر سر جمع نبرند سر شمع به گاز
ای زشرم اثر رای تو خور در تب و تاب
وی زمهر سم شبدیز تو مه در تک و تاز
مه به نعل سم شبدیز تو هرگز نرسد
گو به آم شد ازین بیش تن خود مگذار
چتر انصاف تو چون ظل همای انداز د
کبک در سایه او خنده زند بر شهباز
در کمال شرف و جاه و جلالی اکنون
هست دور ابد انجام تو را این آغاز
هر کجا چتر همایون تو را باز کنند
ادب آن است که خورشید کند دیده فراز
میل آتش بکشندش ز شهاب ار نکند
آسمان دیده انجم به شبستان تو باز
پادشاها چو دل از غیر تو پرداخته ام
لطف کن لطف دمی با من بیدل پرواز
آنکه جز پرده مدحت ننوازد شب و روز
بلبل خاطر او را به نوایی بنواز
نظر انداز بدین گفته که ضایع نشود
گفته اند آنکه نگویی کن و درآب انداز
تا دهد هر سر سالی زپس پرده غیب
عرض خوبان ریاحین فلک لعبت باز
قبله خلق جهان باد سراپرده تو
وز شرف پرده سرای فلکش برده نماز
کند از شرم در روضه فردوس فراز
ای نهال چمن جا ه در این روضه ببال
وی حریم حرم قدر بدین کعبه بناز
بوستانی است که طاوس ملایک هر دم
از سر سدره نماید به هوایش پرواز
خم طاقش همه با سقف فلک گردد جفت
لب بامش همه در گوش زحل گوید راز
جای ما هست چه جای مه ومهر است که هست
مه فروزان وبه صد پایه زمهر است فراز
زهره را زهره نباشد که به بامش گذرد
تا نباشد زوکیلان درش خط جواز
مشک خاک در او خواست که گردد اقبال
گفت در خانه ما راه ندارد غماز
خشت ایوانش در سدره یگردون خشتک
طرز بنیانش بر دامن آفاق طراز
آن بزرگی وضیا یافت از این خانه عراق
که زارکان حرم کعبه واز کعبه حجاز
خوش بهاری است بساز ای بت چین برگ بهار
خوش مقامی است نوا راست کن ای مایه ناز
تا به کی چرخ مخالف ره عشاق زند ؟
هر دای راست کن ای مطرب عشاق نواز
ساقیا ! برگ طرب ساز که از بلبل وگل
کا روبار چمن امروز به برگ است و به ساز
نرگس از مستی می سر بنهاده است به خواب
سر بر دامن گل پای کشیده ست دراز
غنچه ی شاهد رعنا همه غنج است ودلال
بلبل عاشق شیدا همه شوق است ونیاز
بوستان سفره پر برگ گل از هم بگشود
بلبلان را به سر سفره ی گل داد آواز
باغ را سبزه طرازیده عذارست مگر
خطی آمد به وی از عارض خوبان طراز
افسر لاله ببین بر صفت تاج خروس
چشم نرگس بنگر بر نمط دیده باز
باغ چون مجلس سلطان جهان است امروز
از لطافت شده بر جنت اعلی طناز
شاه وندی جوانبخت جهان بخش که او
از کمال شرف است از همه شاهان ممتاز
آن کریمی که درین گنبد فیروزه صدا
بجز از شکر ایادیش نمی گوید باز
ادب ان است که با حرمت عدلش پس ازین
بر سر جمع نبرند سر شمع به گاز
ای زشرم اثر رای تو خور در تب و تاب
وی زمهر سم شبدیز تو مه در تک و تاز
مه به نعل سم شبدیز تو هرگز نرسد
گو به آم شد ازین بیش تن خود مگذار
چتر انصاف تو چون ظل همای انداز د
کبک در سایه او خنده زند بر شهباز
در کمال شرف و جاه و جلالی اکنون
هست دور ابد انجام تو را این آغاز
هر کجا چتر همایون تو را باز کنند
ادب آن است که خورشید کند دیده فراز
میل آتش بکشندش ز شهاب ار نکند
آسمان دیده انجم به شبستان تو باز
پادشاها چو دل از غیر تو پرداخته ام
لطف کن لطف دمی با من بیدل پرواز
آنکه جز پرده مدحت ننوازد شب و روز
بلبل خاطر او را به نوایی بنواز
نظر انداز بدین گفته که ضایع نشود
گفته اند آنکه نگویی کن و درآب انداز
تا دهد هر سر سالی زپس پرده غیب
عرض خوبان ریاحین فلک لعبت باز
قبله خلق جهان باد سراپرده تو
وز شرف پرده سرای فلکش برده نماز
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مدح دلشاد خاتون
خوش بر آمد به چمن با قدح زر نرگس
ساقیا باده که دارد سر ساغر ، نرگس !
جام زرده به صبوحی که چو نرگس به صباح
ریخت در جام بلورین می اصفر نرگس
سرش از ساغر می نیست زمانی خالی
همه سیر وزر خود کرد دراین سر نرگس
شمع جمع طرف وچشم وچراغ چمن است
زان چمن را همگی چشم بود بر نرگس
آسمانی است توگویی به سر خویش که کرد
گرد خورشید به دیدار شش اختر نرگس
زان همه روزه به خواب است فرو رفته سرش
که همه شب ننهد دیده به هم بر نرگس
بر ندارد به فلک سر زسر کبر مگر
گشت مغرور بدین تاج مزور نرگس
یک گل از صد گل عمرش نشکفته است چرا
پشت خم کرد چو پیران معمر نر گس
راست شکل الفی دارد وصفری بر سر
شده مرغون بدین تخته ی اغبر نرگس
عشر آیات چمن شد به حسابی که نمود
نقش صفر والف اصفر واخضر نرگس
گه مثالی بود از چتر فریدون لاله
گه نشانی دهد از تاج سکندر نر گس
گوییا پور پشنگ است که برداشته است
بسر نیزه کلاه از سر نوذر نرگس
دیده بر فرق وسر افکنده زشرم است به پیش
چون گنه کار در عرصه محشر نرگس
صبح بخشید درستی زرش اندر کاغذ
سر در آورد در آن وجه محفر نرگس
هر دمش تازه گلی می شکفد پنداری
راست بر طالع من زاد زمادر نرگس
داشت از رنج سهر عارضه ای پنداری
شد به ((حمد الله )) ازان عارضه ، خوشتر نرگس
نقشش از طا سک زر چون همه شش می آید
از چه معنی ست فرومانده به شش در نرگس
سیم وزر های پراکنده دی ماه خزان
گوییا در قلم آورد به یک سر نرگس
هست بر یک قدم استاده به یک جای مقیم
ننهد یک قدم از جای فراتر نرگس
ناتوان شد زهوای دل ودارد زهوا
رخ زرد وقدم کوژ وتن لاغر نرگس
ید بیضا وعصا وشجر اخضر نار
همه در صورت خود کرد مصور نرگس
راست گویی به سر نیزه برون آور دست
دیده دشمن دارای مظفر نرگس
دوش گفتم غزلی در نظر نرگس مست
کرد بر دیده سواد این غزل تر نرگس
داشتی شیوه چشم خوش دلبر نرگس
گر شدی تیغ زن ومست ودلاور نرگس
نسخه چشم سیاهش ، که سوادی ست سقیم
بردگویی به بیاض ورق زر نرگس
در هوای لب وچشمش هوس خمر وخمار
در دماغ ودل خود کرد مخمر نرگس
باد چون در کشدش دامن سنبل زسمن
صبح چون بشکفدش بر گل احمر نرگس
قایلان را چه زبان ها که بود چون سوسن
ناظران را چه نظر ها که بود بر نرگس
تا به چشم تو مگر باز کند دیده خویش
بر سر وچشم خوش خویش نهد زر نرگس
از حسد چشم ندارد که به بالا نگرد
بر سر سرو تو تا دید دو عبهر نرگس
به خیال قد وبالای تو روزی صد بار
سر نهد در قدم سرو وصنوبر نرگس
عالم حسن جهانگیر تو خرم باغی ست
که درو لاله زره دارد وخنجر نرگس
چون دهان تو بود گر بود املح ، پسته
همچو چشم تو بود گر دبود احور ، نرگس
نه فلک راست جز از زلف تو بر مه سنبل
نه جهان راست جز از چشم تو در خور نرگس
حلقه ی لعل تو درج است ، لباب گوهر
خانه چشم تو باغی ست سراسر نرگس
غمزه یترک کماندار تو را دید مگر
که برون کرد خیال کله از سر نرگس
هر زمان چشم تو در دیده یمن خوبتر است
زانک در آب بود تازه وخوشتر نرگس
ساقی مجلس شاه است که با ساغر زر
ایستا دست همه روزه برابر نرگس
شاه دلشاد جوانبخت جهانگیر که هست
کرده از خاک درش دیده منور نرگس
آنک از عهد عفافش نتواند نگریست
در عذار سمن وقامت عرعر نرگس
شب وروز است به نظاره بزمش چو نجوم
سر فرو کرده از این بر شده منظر نرگس
در صبوح چمن از ساغر لطف تو کشد
گر کشد لاله صفت داغ معنبر نرگس
چشم بازی وطریق ادب آن است ، انصاف
که کله کج ننهد پیش تو دیگر نرگس
سر در افکنده به پیش از ورق گل هم شب
صفت خلق خوشت می کند از بر نرگس
تا ببندد کمر خدمت بزم تو چونی
طرف زرین کمری ساخت ز افسر نرگس
گرفتند سایه ابر کرمت بر سر خاک
جز زر و سیم و زمرد ندهد بر نرگس
از زرو نقره دواتی است مرکب کرده
تا کند مدح تو بر دیده محرر نرگس
چه عجب باشد اگر چون گل و بلبل گردد
در هوای چمن بزم تو صد پر نرگس
بشکافند نفس خلق تو دری لاله
بر دماند اثر لطف درآذر نرگس
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
زهره زاهر سر بر زند از هر نرگس
بوی آن می دهد از عفت ذاتت که دگر
بر نیاید پس از این جز که به چادر نرگس
چشمش از چشمه خورشید شود روشنتر
از غبار در تو گر کشد اغبر نرگس
روز بزم از طرف جود تو طرفی بر بست
لاجرم شد به زرو سیم توانگر نرگس
در سراپرده بزم تو کنیزان باشند
نوبهار و سمن و لاله و دیگر نرگس
گر تو از عین عنایت سوی نرگس نگری
زود بیند بر اعیان شده سرور نرگس
نیست از اهل نظر ورنه نهادی بر چشم
این سواد سخن همچوزرتر نرگس
به زبانها کند آزادی من چون سوسن
به مثل گر شود امروز سخنور نرگس
تا نیاید به کله داری طغرل شاهین
تا بع افسر نشود سنجر نرگس
روضه جاه تو را آنکه سپهرش چمن است
باد تا بنده تر از زهره از هر نرگس
ساقیا باده که دارد سر ساغر ، نرگس !
جام زرده به صبوحی که چو نرگس به صباح
ریخت در جام بلورین می اصفر نرگس
سرش از ساغر می نیست زمانی خالی
همه سیر وزر خود کرد دراین سر نرگس
شمع جمع طرف وچشم وچراغ چمن است
زان چمن را همگی چشم بود بر نرگس
آسمانی است توگویی به سر خویش که کرد
گرد خورشید به دیدار شش اختر نرگس
زان همه روزه به خواب است فرو رفته سرش
که همه شب ننهد دیده به هم بر نرگس
بر ندارد به فلک سر زسر کبر مگر
گشت مغرور بدین تاج مزور نرگس
یک گل از صد گل عمرش نشکفته است چرا
پشت خم کرد چو پیران معمر نر گس
راست شکل الفی دارد وصفری بر سر
شده مرغون بدین تخته ی اغبر نرگس
عشر آیات چمن شد به حسابی که نمود
نقش صفر والف اصفر واخضر نرگس
گه مثالی بود از چتر فریدون لاله
گه نشانی دهد از تاج سکندر نر گس
گوییا پور پشنگ است که برداشته است
بسر نیزه کلاه از سر نوذر نرگس
دیده بر فرق وسر افکنده زشرم است به پیش
چون گنه کار در عرصه محشر نرگس
صبح بخشید درستی زرش اندر کاغذ
سر در آورد در آن وجه محفر نرگس
هر دمش تازه گلی می شکفد پنداری
راست بر طالع من زاد زمادر نرگس
داشت از رنج سهر عارضه ای پنداری
شد به ((حمد الله )) ازان عارضه ، خوشتر نرگس
نقشش از طا سک زر چون همه شش می آید
از چه معنی ست فرومانده به شش در نرگس
سیم وزر های پراکنده دی ماه خزان
گوییا در قلم آورد به یک سر نرگس
هست بر یک قدم استاده به یک جای مقیم
ننهد یک قدم از جای فراتر نرگس
ناتوان شد زهوای دل ودارد زهوا
رخ زرد وقدم کوژ وتن لاغر نرگس
ید بیضا وعصا وشجر اخضر نار
همه در صورت خود کرد مصور نرگس
راست گویی به سر نیزه برون آور دست
دیده دشمن دارای مظفر نرگس
دوش گفتم غزلی در نظر نرگس مست
کرد بر دیده سواد این غزل تر نرگس
داشتی شیوه چشم خوش دلبر نرگس
گر شدی تیغ زن ومست ودلاور نرگس
نسخه چشم سیاهش ، که سوادی ست سقیم
بردگویی به بیاض ورق زر نرگس
در هوای لب وچشمش هوس خمر وخمار
در دماغ ودل خود کرد مخمر نرگس
باد چون در کشدش دامن سنبل زسمن
صبح چون بشکفدش بر گل احمر نرگس
قایلان را چه زبان ها که بود چون سوسن
ناظران را چه نظر ها که بود بر نرگس
تا به چشم تو مگر باز کند دیده خویش
بر سر وچشم خوش خویش نهد زر نرگس
از حسد چشم ندارد که به بالا نگرد
بر سر سرو تو تا دید دو عبهر نرگس
به خیال قد وبالای تو روزی صد بار
سر نهد در قدم سرو وصنوبر نرگس
عالم حسن جهانگیر تو خرم باغی ست
که درو لاله زره دارد وخنجر نرگس
چون دهان تو بود گر بود املح ، پسته
همچو چشم تو بود گر دبود احور ، نرگس
نه فلک راست جز از زلف تو بر مه سنبل
نه جهان راست جز از چشم تو در خور نرگس
حلقه ی لعل تو درج است ، لباب گوهر
خانه چشم تو باغی ست سراسر نرگس
غمزه یترک کماندار تو را دید مگر
که برون کرد خیال کله از سر نرگس
هر زمان چشم تو در دیده یمن خوبتر است
زانک در آب بود تازه وخوشتر نرگس
ساقی مجلس شاه است که با ساغر زر
ایستا دست همه روزه برابر نرگس
شاه دلشاد جوانبخت جهانگیر که هست
کرده از خاک درش دیده منور نرگس
آنک از عهد عفافش نتواند نگریست
در عذار سمن وقامت عرعر نرگس
شب وروز است به نظاره بزمش چو نجوم
سر فرو کرده از این بر شده منظر نرگس
در صبوح چمن از ساغر لطف تو کشد
گر کشد لاله صفت داغ معنبر نرگس
چشم بازی وطریق ادب آن است ، انصاف
که کله کج ننهد پیش تو دیگر نرگس
سر در افکنده به پیش از ورق گل هم شب
صفت خلق خوشت می کند از بر نرگس
تا ببندد کمر خدمت بزم تو چونی
طرف زرین کمری ساخت ز افسر نرگس
گرفتند سایه ابر کرمت بر سر خاک
جز زر و سیم و زمرد ندهد بر نرگس
از زرو نقره دواتی است مرکب کرده
تا کند مدح تو بر دیده محرر نرگس
چه عجب باشد اگر چون گل و بلبل گردد
در هوای چمن بزم تو صد پر نرگس
بشکافند نفس خلق تو دری لاله
بر دماند اثر لطف درآذر نرگس
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
زهره زاهر سر بر زند از هر نرگس
بوی آن می دهد از عفت ذاتت که دگر
بر نیاید پس از این جز که به چادر نرگس
چشمش از چشمه خورشید شود روشنتر
از غبار در تو گر کشد اغبر نرگس
روز بزم از طرف جود تو طرفی بر بست
لاجرم شد به زرو سیم توانگر نرگس
در سراپرده بزم تو کنیزان باشند
نوبهار و سمن و لاله و دیگر نرگس
گر تو از عین عنایت سوی نرگس نگری
زود بیند بر اعیان شده سرور نرگس
نیست از اهل نظر ورنه نهادی بر چشم
این سواد سخن همچوزرتر نرگس
به زبانها کند آزادی من چون سوسن
به مثل گر شود امروز سخنور نرگس
تا نیاید به کله داری طغرل شاهین
تا بع افسر نشود سنجر نرگس
روضه جاه تو را آنکه سپهرش چمن است
باد تا بنده تر از زهره از هر نرگس
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان اویس
بسم نبود جفای رخ چو یاسمنش
بنفشه نیز گرفت است جانب سمنش
غزالم از کله تا طوق بست بر گردن
به گردن است بسی خون آهوی ختنش
دل از عقیق لب او حریق گلگون خواست
چو لاله داد در اول پیاله درو دنش
در آن خیال که کردند از وصالش هیچ
نیس نقش به غیر از خیال پیراهنش
به جای خود بود ار سروناز برخیزد
زجای خویش و نشاند خویشتن
دلم در آن رسن زلف عنبرین آویخت
بدان طمع که برون آید از چه ذقنش
هزار بار از آن چاه جان رسید بر لب
که بر نیامد کارم به مویی از رسنش
سرشک من چو درآید ز راه دریا بار
بود همیشه به اطراف روم تاختنش
اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب
جهان بریخت مرا خون گرفت خون منش
که دیده بر سر و سرو تو برگ نسترنت
که بود باز سر و برگ نسترنش
به بوی آنکه دهد رنگ عارض تو به گل
نسیم صبح چه دمها که داد در چمنش
زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات
بدین ترانه گرفتند خلق در دهنش
کسی که پیش دهان تو نام پسته برد
حقیقتاست که مغزی ندارد آن سخنش
به دور چشم تو بد گوهری ست جزع یمان
که ترک چشم تو خواند به گوهریمنش
نهاده بوته قلبم غم تو در آتش
مگر خلاص دهد زان خلاصه زمنش
عزیز مصر جهان یوسف سریر وجود
که او چو جان عزیز است و مملکت بدنش
عمر صلابت عثمان حیای حیدر دل
که زنده گشت بدو دین احمدو سننش
نجوم کوکبه شاه جهان اویس که هست
قرین جام دم صاحب ولایت قرنش
روایح کرمش میدمد ز باغ وجود
چنان که بوی اویس از جوانب یمنش
جهان همت او عالمی ست کز عظمت
که مرغزار سپهر است سبزه دمنش
بهر دیار که آب دیار زد دستش
فرو نشاند غبار حوادث وفتنش
اگر نه شمسه ایوان او بدی خورشید
هزار بار شدی عنکبوت پرده تنش
همیشه هست و بود سر افراز گردن کش
سنان صدر نشین و کمند دل شکنش
لالی سخنش گوهری است کز بن گوش
غلام حلقه به گوش است لولوی عدنش
گر آفتاب نه بر سمت طاعت توبود
برون کشند نجوم ازمیان انجمنش
کمند قهرت اگر صبح را گلو گیرد
محال باشد ازین پس مجال دم زدنش
همای چترتو را طالعی است هر روزی
شدن معارض خورشید و بر سرآمدنش
هوای منزلت دست بوس خاتم توست
که برکند دل لعل بدخشی از وطنش
به باغ سبز فلک باد خیلت ارگذرد
ز شاخ ثور بریزد شکوفه پرنش
چنان شود که به عهد تو باز خواهد باغ
زرهزنان خزان برگ بید و یاسمنش
شبان شبان ز ستمگر چنان شود ایمن
که گرگ و میش شود مستشار و موتمنش
من این مثلث عنبر نسیم نفروشم
وگر بهشت مثمن دهند در سمنش
مثلثی ست غبار عبیر درگاهت
که خاک اوست به از خون نافه ختنش
بدین قصیده غرا(ظهیر)وقت منم
زمانه را چو تویی اردشیر بن حسنش
ز غصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا
بهار مدح تو آورد باز در سخنش
دعای شاه جهان واجب است و می گویم
که باد حافظ و ناصر خدای ذوالمننش
بنفشه نیز گرفت است جانب سمنش
غزالم از کله تا طوق بست بر گردن
به گردن است بسی خون آهوی ختنش
دل از عقیق لب او حریق گلگون خواست
چو لاله داد در اول پیاله درو دنش
در آن خیال که کردند از وصالش هیچ
نیس نقش به غیر از خیال پیراهنش
به جای خود بود ار سروناز برخیزد
زجای خویش و نشاند خویشتن
دلم در آن رسن زلف عنبرین آویخت
بدان طمع که برون آید از چه ذقنش
هزار بار از آن چاه جان رسید بر لب
که بر نیامد کارم به مویی از رسنش
سرشک من چو درآید ز راه دریا بار
بود همیشه به اطراف روم تاختنش
اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب
جهان بریخت مرا خون گرفت خون منش
که دیده بر سر و سرو تو برگ نسترنت
که بود باز سر و برگ نسترنش
به بوی آنکه دهد رنگ عارض تو به گل
نسیم صبح چه دمها که داد در چمنش
زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات
بدین ترانه گرفتند خلق در دهنش
کسی که پیش دهان تو نام پسته برد
حقیقتاست که مغزی ندارد آن سخنش
به دور چشم تو بد گوهری ست جزع یمان
که ترک چشم تو خواند به گوهریمنش
نهاده بوته قلبم غم تو در آتش
مگر خلاص دهد زان خلاصه زمنش
عزیز مصر جهان یوسف سریر وجود
که او چو جان عزیز است و مملکت بدنش
عمر صلابت عثمان حیای حیدر دل
که زنده گشت بدو دین احمدو سننش
نجوم کوکبه شاه جهان اویس که هست
قرین جام دم صاحب ولایت قرنش
روایح کرمش میدمد ز باغ وجود
چنان که بوی اویس از جوانب یمنش
جهان همت او عالمی ست کز عظمت
که مرغزار سپهر است سبزه دمنش
بهر دیار که آب دیار زد دستش
فرو نشاند غبار حوادث وفتنش
اگر نه شمسه ایوان او بدی خورشید
هزار بار شدی عنکبوت پرده تنش
همیشه هست و بود سر افراز گردن کش
سنان صدر نشین و کمند دل شکنش
لالی سخنش گوهری است کز بن گوش
غلام حلقه به گوش است لولوی عدنش
گر آفتاب نه بر سمت طاعت توبود
برون کشند نجوم ازمیان انجمنش
کمند قهرت اگر صبح را گلو گیرد
محال باشد ازین پس مجال دم زدنش
همای چترتو را طالعی است هر روزی
شدن معارض خورشید و بر سرآمدنش
هوای منزلت دست بوس خاتم توست
که برکند دل لعل بدخشی از وطنش
به باغ سبز فلک باد خیلت ارگذرد
ز شاخ ثور بریزد شکوفه پرنش
چنان شود که به عهد تو باز خواهد باغ
زرهزنان خزان برگ بید و یاسمنش
شبان شبان ز ستمگر چنان شود ایمن
که گرگ و میش شود مستشار و موتمنش
من این مثلث عنبر نسیم نفروشم
وگر بهشت مثمن دهند در سمنش
مثلثی ست غبار عبیر درگاهت
که خاک اوست به از خون نافه ختنش
بدین قصیده غرا(ظهیر)وقت منم
زمانه را چو تویی اردشیر بن حسنش
ز غصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا
بهار مدح تو آورد باز در سخنش
دعای شاه جهان واجب است و می گویم
که باد حافظ و ناصر خدای ذوالمننش
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح سلطان اویس
مبشران سعادت برین بلند رواق
همی کنند ندا در ممالک آفاق
که سال هفتصد و پنجاه و هفت رجب
به اتفاق خلایق بیاری خلاق
نشست خسرو ریو زمین به استحقاق
فراز تخت سلاطین به دار ملک عراق
خدایگان سلاطین عهد شیخ اویس
پنا هو پشت جهان خسرو علی الا طلاق
شهنشهی که برای نثار مجلس اوست
پر از جواهر انجم سپهر را اطباق
مشام روح ودماغ خرد زباغ بهشت
به جز روایح خلقش نکرده استنشاق
-زبان ناطقه از منهیان عالم غیب
به جز نتایج طبعش نکرده استنطاق
فکنده قصه یوسف جمال او در چاه
نهاده نامه کسری ، زمان او بر طاق
اگر نه ترک فلک پیش او کمر بند
فلک به جای کله بر سرش نهد بغطاق
کسی به دولت عدلش نمی کند جز عود
ز دست راهزنان ، نا له در مقام عراق
چه گوشمال که از دست او کشیده کمان ؟
چه سر زنش که ز انصاف او نیافت چماق ؟
زهی شهنشه انجم تو را کمینه غلام !
زهی مبارز پنچم تو را کهینه وشاق !
به بندگی جناب تو خسروان مشعوف
بپای بوس رکاب تو سر وران مشتاق
ز گوشه های سیر تو بخت جسته وطن
به خانه های کمانت ظفر گر فته وثاق
فروغ تیغ به چشم تو لمعه ای ساغر
نوای کوس به گوش تو ناله عشاق
کمان هیبتت افکنده سهم در اطراف
کمند طاعتت آورده دست در اعناق
به بحر نسبت طبع تو می کنو همه وقت
اگر چه در صف بحر می کنم اغراق
صحیفه ای است وجود مبارک تو درو
همه مکارم ذات و محاسن اخلاق
علو قدر تو را آفتاب اگر نگردد
چو سایه باز فتد در رواق چرخ به طاق
صبا ز دفتر خلق تو یک ورق می خواند
چمن مجلد گل را به باد داد اوراق
شمال صیت تو را شد براق برق عنان
هلال زین براق تو گشت وبدر جناق
ز هیبت تو دل دشمنان بروز نبرد
چنان بود که دل عاشقان به روز فراق
خدایگانا ! ز امروز تا به روز حساب
به توست عالمیان را حوالت ارزاق !
تراست مملکت سلطنت به استقلال
تراست سلطنت مملکت ، به استحقاق
جهانیان همه زنهاریان عدل تواند
امیدوار به فضل ومراحم واشفاق
به چشم راستی آنکس که ننگرد در تو
چو نرگسش بدر آورد ز پلکها ، احداق
به آب تیغ نشان آتش شرارت خصم
از آنکه می زندش دیگ سینه جوش نفاق
یقین به موضوع تریاک داده باشی زهر
به جای زهر عدو را اگر دهی تریاق
اگر چه با تو نه آبای آسمان خوردند
به چادر مادر عنصر هزار پی سه طلاق
به سد عدل حصین کن حصار دولت خویش
مباش غافل از این چرخ ازرق زراق
هنوذ با تو کنون می خورد فلک سوگند
هنوز با تو کنون می کند جهان میثاق
به پایه ای برسی از شرف که چون سدره
درخت قدر تو بر ساق عرش ساید ساق
شها ! به شکر طوطی گر این حدیث از من
کند سماع شکر خوش نباشدش به مذاق
مرادلی وزبانی است پر صفا وصفات
مرا سری ودرو نیست بر وفا ووفاق
عروس خاطر من نیست زان قبیل که او
به جز قبول جنابت کند قبول صداق
همیشه تا ملک شرق با مداد پگاه
بر آید وکند آفاق روشن از اشراق
خجسته باد تو را تاج وتخت سلطانی !
به بندگیت سلاطین عهد بسته نطاق !
همی کنند ندا در ممالک آفاق
که سال هفتصد و پنجاه و هفت رجب
به اتفاق خلایق بیاری خلاق
نشست خسرو ریو زمین به استحقاق
فراز تخت سلاطین به دار ملک عراق
خدایگان سلاطین عهد شیخ اویس
پنا هو پشت جهان خسرو علی الا طلاق
شهنشهی که برای نثار مجلس اوست
پر از جواهر انجم سپهر را اطباق
مشام روح ودماغ خرد زباغ بهشت
به جز روایح خلقش نکرده استنشاق
-زبان ناطقه از منهیان عالم غیب
به جز نتایج طبعش نکرده استنطاق
فکنده قصه یوسف جمال او در چاه
نهاده نامه کسری ، زمان او بر طاق
اگر نه ترک فلک پیش او کمر بند
فلک به جای کله بر سرش نهد بغطاق
کسی به دولت عدلش نمی کند جز عود
ز دست راهزنان ، نا له در مقام عراق
چه گوشمال که از دست او کشیده کمان ؟
چه سر زنش که ز انصاف او نیافت چماق ؟
زهی شهنشه انجم تو را کمینه غلام !
زهی مبارز پنچم تو را کهینه وشاق !
به بندگی جناب تو خسروان مشعوف
بپای بوس رکاب تو سر وران مشتاق
ز گوشه های سیر تو بخت جسته وطن
به خانه های کمانت ظفر گر فته وثاق
فروغ تیغ به چشم تو لمعه ای ساغر
نوای کوس به گوش تو ناله عشاق
کمان هیبتت افکنده سهم در اطراف
کمند طاعتت آورده دست در اعناق
به بحر نسبت طبع تو می کنو همه وقت
اگر چه در صف بحر می کنم اغراق
صحیفه ای است وجود مبارک تو درو
همه مکارم ذات و محاسن اخلاق
علو قدر تو را آفتاب اگر نگردد
چو سایه باز فتد در رواق چرخ به طاق
صبا ز دفتر خلق تو یک ورق می خواند
چمن مجلد گل را به باد داد اوراق
شمال صیت تو را شد براق برق عنان
هلال زین براق تو گشت وبدر جناق
ز هیبت تو دل دشمنان بروز نبرد
چنان بود که دل عاشقان به روز فراق
خدایگانا ! ز امروز تا به روز حساب
به توست عالمیان را حوالت ارزاق !
تراست مملکت سلطنت به استقلال
تراست سلطنت مملکت ، به استحقاق
جهانیان همه زنهاریان عدل تواند
امیدوار به فضل ومراحم واشفاق
به چشم راستی آنکس که ننگرد در تو
چو نرگسش بدر آورد ز پلکها ، احداق
به آب تیغ نشان آتش شرارت خصم
از آنکه می زندش دیگ سینه جوش نفاق
یقین به موضوع تریاک داده باشی زهر
به جای زهر عدو را اگر دهی تریاق
اگر چه با تو نه آبای آسمان خوردند
به چادر مادر عنصر هزار پی سه طلاق
به سد عدل حصین کن حصار دولت خویش
مباش غافل از این چرخ ازرق زراق
هنوذ با تو کنون می خورد فلک سوگند
هنوز با تو کنون می کند جهان میثاق
به پایه ای برسی از شرف که چون سدره
درخت قدر تو بر ساق عرش ساید ساق
شها ! به شکر طوطی گر این حدیث از من
کند سماع شکر خوش نباشدش به مذاق
مرادلی وزبانی است پر صفا وصفات
مرا سری ودرو نیست بر وفا ووفاق
عروس خاطر من نیست زان قبیل که او
به جز قبول جنابت کند قبول صداق
همیشه تا ملک شرق با مداد پگاه
بر آید وکند آفاق روشن از اشراق
خجسته باد تو را تاج وتخت سلطانی !
به بندگیت سلاطین عهد بسته نطاق !