عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
دع نفسک و تعال
بگذر از نقش عالم گل تو
ره تو و راهروتو منزل تو
رهروی‌، روسخن زمنزل گوی
همره و همنشین مقبل جوی
چون تو غافل نشینی از کارت
نبود لطف ایزدی یارت
در سرای اثیر خواهی بود
جفت رنج و زحیر خواهی بود
جهد کن کز اثیر درگذری
به سلامت مگر تو جان ببری
زین جهان جهان تبرا کن
رو به بستان جان تماشا کن
کان جهان زین جهان شریفترست
خاک او از هوا لطیفترست
رخت بیرون فکن از این ماوی
خیمه زن در فضای آن صحرا
چشم بگشای تا جهان بینی
وان جهان را به چشم جان بینی
زانکه زادراک حس بیرون است
آستانش ورای گردون است
خاک او عنبر آب او تسنیم
محنتش عافیت سموم، نسیم
پایهٔ عرشش‌ از هوان فارغ
چمن باغش از خزان فارغ
بدر گردونش از خسوف ایمن
قرص خورشیدش ازکسوف ایمن
ساکنانش مسبح و ذاکر
همه یکرنگ باطن و ظاهر
حاصل جمله دولت سرمد
مایهٔ عمرشان بقای ابد
گر بکوشی زخود برون آیی
چون بدانجا رسی بیاسایی
بلبل بوستان انس شوی
همدم ساکنان قدس شوی
حضرتی بینی از ورای مکان
فارغ از استحالت دوران
آنچنان حضرتی و تو غافل‌!
تن زده اینت ابله و جاهل‌!
عاشقانی چو آدم و چو کلیم
چون حبیب و مسیح و ابراهیم
از پی وصل دلستان همه را
سر بر آن فرخ آستان همه را
هر که یابد بر آستانش بار
نتواند زدن دم اسرار
نطق را بارگیر لنگ شود
عرصهٔ ماجراش تنگ شود
وهم کآنجا رسد فروماند
ابجد سر نخواند، نتواند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
من عرف نفسه فقد عرف ربه
بگذر از وهم و این سخن بگذار
کی بود وهم مدرک اسرار
دل تواند یکی مطالعه کرد
لوح اسرار قرب مبدع فرد
هر چه عین کمال معرفت است
خاص دل‌راست‌کاین‌بهین‌صفت‌است
دل چو در عالم بشر باشد
زان معانیش کی خبر باشد
تا مکاشف نگشت نتواند
که از آن نقطه‌ای فرو خواند
تا مجرد نشد زفعل ذمیم
حق خطابش نکرد «قلب سلیم»
بشریت چو از تو دور شود
آنچه عین دل است نور شود
چون شود کشف سر عالم غیب
زود معنی نهندت اندرجیب
چون بیابی حقیقت اخلاص
ره کنی قطع تا سرادق خاص
بر بساط جلال بنشینی
آنچه بینی به چشم دل بینی
گر تو خود را در آن جهان فکنی
فرش عزت برآسمان فکنی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
حکایت
دوش ناگه نهفته از اغیار
یافتم بر در سرایش بار
مجلسش زان سوی جهان دیدم
دور از اندیشه و گمان دیدم
مجمعی دیده‌ام پر از عشاق
جسته از بند گنبد زراق
چار تکبیر کرده بر دو جهان
گشته فارغ زشغل هر دو جهان
باده از جام معرفت خورده
راه زان سوی شش جهت کرده
همه گویای بی زبان بودند
همه بی دیده‌، نقش خوان بودند
ماجرایی که آن زمان می‌رفت
سخن الحق نه بر زبان می‌رفت
نکته‌ها رفت بس شگرف آنجا
درنگنجید صورت و حرف آنجا
صوت وحرف از جهان جسم بود
بهر ترکیب فعل و اسم بود
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
ما رایت شیئاً !لا ورایت الله فیه
در جهانی که عالم ثانی است
بی زبانی همه زبان دانی است‌
عاشقان صف کشیده دوشادوش
ساقیان بر کشیده نوشانوش
سالک گرم ر‌و در آن‌بازار
«‌ارنی» گوی از پی دیدار
عاشقان از وصال یافته ذوق
«‌لی مع الله» گوی از سر شوق
رهروان در جهان حیرانی
برکشیده لوای «‌سبحانی»
دیگری اوفتاده در تک و پوی
لیس فی جبتی سوی الله‌، گوی
آنکه او گوهر محبت سفت
به زبان و به دل «اناالحق» گفت
همگنان جان و دل بدو داده
واله و مست و بیخود افتاده
بهر او بود جست و جوی همه
او منزه زگفت و کوی همه
من دلسوختهٔ جگر خسته
پای در دام شش جهت بسته
صفتم در جهان صورت بود
صورت آلودهٔ کدورت بود
فرصتی نه که چست برتازم
در چنان منزلی وطن سازم
قوتی نه که باز پس کردم
با سگ و خوک همنفس گردم
دل در اندیشه تا چه شاید کرد
ره بدانجا چگونه باید کرد
چون کنم کاین طلسم بگشایم
پایم از بند جسم بگشایم
در رهش خان و مان براندازم
جان کنم خرقه و دراندازم
ناگهان در رسید از در غیب
کرده پرگوهر حقایق جیب
گفت ای رخ به خون دل شسته
در جهان فنا، بقا جسته
تا در این منزلی‌که هستی توست
پستی تو زخود پرستی توست
چون زهستی خویش درگذری
هر چه هستیست زیرپی سپری
تو چه دانی که زاستان قدم
چند راهست تا جهان قدم
چند سختی کشید می‌باید
چند منزل برید می‌باید
تا به نیکی بدل کنی بد را
واندر آن عالم افکنی خود را
گر ترا میل عالم قدم است
ترک خودگفتن اولین قدم است
نرسی تا تو با تو همنفسی
قدم از خود برون نهی پرسی
تا طلاق وجود خود ندهی
پای در عالم قدم ننهی
تا وداع جهان جان نکنی
ره بدان فرخ آستان نکنی
در هوایش زبند جان برخیز
جان بده و زسر جهان برخیز
به وجود جهان قلم درکش
در صف عاشقان علم برکش
زهد ورز، اقتدا به عیسی کن
طلب او و ترک دنیا کن
منشین اینچنین که ناخوب است
خیزو آن را طلب‌که مطلوب است
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
صفت اصحاب الطریقه
رهروانی که وصل اوجویند
معتکف جمله بر در اویند
از وجود جهان خبر‌شان نیست
جز غم او غم دگر‌شان نیست
در جهانند و از جهان فارغ
همه با او، زجسم و جان فارع
سرقدم ساخته چو پرگارند
لاجرم صبح و شام در کارند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر
ساکنانی که جمله چون روحند
مرهم سینه‌های مجروحند
همه را درس‌، نقد ابجد عشق
همه را میل‌، سوی مقصد عشق
همه را گشته سر غیبی کشف
جان و تن کرده در بلایش وقف
لوح روحانیان زبردارند
پایه از مه بلندتر دارند
سرورانند بی کلاه و کمر
خسروانند بی سپاه و حشر
زده در رشتهٔ حقایق چنگ
فارغ از نفع نوش و ضر شرنگ
همه مست می وصال قدم
در روش یافته ثبات قدم
لطف ایزد به مجلس توفیق
باده شان داده از خم تحقیق
چون تو دیدی علو همّتشان
این همه کار و بار و عزتشان‌،
پس تو نیز از سر هوا برخیز
که هوا آتشی است بادانگیز
بیش پن بر بروت خویش مخند
همچو مردان بیا میان بربند
خدمتش می‌کن از سر اخلاص
تا چو ایشان شوی توخاص‌الخاص
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
انما اموالکم واولادکم فتنه
چه کنی عیش با زن و فرزند؟
ببر از جمله دل‌، بدو پیوند!
چه نشینی میان قومی دون‌؟
چه بری سر، زبند شرع برون‌؟
ای ستم کرده بر تو شیطانت
مانده در ظلمت سقر جانت
تا زشیطان خود شوی ایمن
شرع را شحنهٔ ولایت کن
گر شریعت شعار خودسازی
روز محشر کنی سرفرازی
هر که بد کرد زود کیفر برد
وآنگه بی شرع زیست کافر مرد
گرنه‌ای هرزه گرد و دیوانه
تاکی این ترهات و افسانه
شعر بگذار و گرد شرع درآی
که شریعت رساندت به خدای
بند بر قالب طبیعت نه
پای بر منهج شریعت نه
لقمه از سفرهٔ طریقت خور
می‌زخمخانهٔ حقیقت خور
یا خضر شو گذر به دربا کن
یا چو عیسی سفر به بالا کن
زآن سوی چرخ تکیه جای طلب
برتر از عقل‌، رهنمای طلب
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
منهاج العارفین و معراج العاشقین
ای همه ساله پای بست غرور
در خرابات حرص مست غرور
حرصت افگنده باز از ره حق
اینچنین کی رسی به درگه حق‌
راه دور است و مرکبت لنگ است
بار بسیار و عرصه پرسنگ است
بار حرص و حسد زدوش بنه
هر چه داری بخور، بنوش‌ و بده
ره تو دور شد یقین بشنو
تو مجرد شو و مپای و برو
ترک این هستی مزور کن
دل به نور یقین منور کن
تا بدانی مسافت راهش
کم و بیش و دراز و کوتاهش
دو قدم بر سر وجود نهی
وان دگر بر در ودود نهی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
خطوتان وقد وصل
خود تو کاهل نشینی ای غافل
ناپسندست غفلت از عاقل
خیز و خود را بساز تدبیری
بر جهان زن چهار تکبیری
در میان آی چست چون مردان
صفت و صورتت یکی گردان
زآنکه باشد شعار ناپاس
از درون خبث‌، و زبرون پاکی
تا درون و برون نیارایی
حضرت قدس را کجا شایی‌؟
تا ز آلودگی نگردی پاک
نگذری از بسیط خطهٔ خاک
خویشتن پاک کن زچرک هوا
تا نهی پای در مقام رضا
تا به‌کی تو چنین بخواهی زیست
می‌ندانی که در قفای توچیست‌؟
راست بشنو که در جهان جهان
از اجل کس نیافته‌ست امان
تو چه گویی ابد نخواهی ماند؟
نامهٔ مرگ برنخواهی خواند ؟
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کل نفس ذائقة الموت ثم الیناترجعون
هر که آمد در این سرای غرور
همدمش محنتست و منزل‌گور
کو زپیغمبران مسیح و کلیم‌؟
آدم و شیث و نوح و ابراهیم‌؟
یونس ولوط و یوسف و یعقوب
صالح و هود و یوشع و ایوب
یا کجا خواجهٔ سراچهٔ کل
خاتم انبیا چراغ رسل
کو ابوبکر و عمّر و عثمان
کو علی شیر کردگار جهان
بشر حافی و بوسعید کجاست‌؟
شبلی و شیخ بایزید کجاست‌؟
از حکیمان عهد ارستون کو
ارسطاطالس و فلاطون کو
ازشهان کیان جم و هوشنگ
یا فریدون با فر و فرهنگ
کو منوچهر و ایرج و نوذر
بهمن و کیقباد و اسکندر
یا زگردنکشان تهمتن کو
گیو وگودرز و طوس و بیژن‌کو
این همه صفدران قلب شکن
سام و دستان و نیرم و قارن
همگان خفته‌اند در دل خاک
آن یکی خرم آلا دگر غمناک
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
**‌*
تا جهان است کار او این است
نوش او نیش و مهر اوکین است
اندر این خاکدان افسرده
هیچ کس نیست از غم آسوده
آنچنان زی درو که وقت رحیل
بیش باشد به رفتنت تعجیل
رخت بیرون فکن زدار غرور
چه نشینی میان دیو شرور؟‌
حسد و حرص را به گور مبر
دشمنان را به راه دور مبر
دو رفیقند هر دو ناخوش و زشت
باز دارندت این و آن زبهشت
پیشتر زآنکه مرگ پیش آید
از چنین مرگ زندگی زاید
به چنین مرگ هر که بشتابد
از چنین مرگ زندگی یابد
تا از این زندگی نمیری تو
در کف دیو خود اسیری تو
نفس تو تابدیش عادت و خوست
به حقیقت بدان‌که دیو تو اوست
مرده دل گشتی و پراکنده
کوش تا جمع باشی و زنده
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل در صفت عشق و محبت
گر حیات ابد همی خواهی
خیز و با عشق جوی همراهی
رو، دم از عشق زن‌که‌کار این است
رهروان را بهین شعار این است
به زبان سر عشق نتوان گفت
آنچنان در به گفت نتوان سفت
هر چه گویی گر آنچنان باشد
صفت عشق غیر از آن باشد
عشق را عین و شین و قاف مدان
بلکه سریست در سه حرف نهان
سخن سر عشق کار دلست
عشق پیرایه و شعار دلست
عاشقی قصه و حکایت نیست
عشقبازی در این ولایت نیست
عالم عشق عالم دگر است
پایهٔ عشق از این بلندتر است
کی به هر مسکنی کند منزل
تابود میل او به عالم گل
عشق در هر وطن فرو ناید
حجرهٔ خاص عشق‌، دل باید
مرکب عشق سخت‌تیزرواست‌
هر زمانیش منزلی زنو است
هر که با عشق همعنان باشد
منزلش زآن سوی جهان باشد
دل که از بوی عشق بی رنگ است
نه دلست آن که پارهٔ سنگ است
به زبان قال و قیل عشق مگوی
خیز و دل را به آب صدق بشوی
دل زخبث هوا نمازی کن
چون شدی پاک عشق بازی کن
عشقبازی (‌است‌) وعشق‌بازی‌نیست
هوسی به زعشقبازی نیست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
اولیاء الله لایموتون ولکن ینتقلون من دار الی دار
هر که در راه عشق گردد مات
در جهان کمال یافت نجات
آنکه از سر عشق باخبرست
دایم ازخورد و خواب برحذر است
و آنکه او شربت محبت خورد
هرگز از نان و آب یاد نکرد
تا زخورد و زخواب کم نکنی
وزطعام و شراب کم نکنی‌،
نتوانی زدن زعشق نفس
بسته مانی در این سرای هومن
تا دلت چشم سربنگشاید
شاهد عشق روی ننماید
بندهٔ عشق لایزالی باش
عاشق چست لاابالی باش
گر زنی دم زصدق معنی زن
خاک در چشم لاف و دعوی زن
دعوی عاشقی کنی وانگه
ترس از جان و سر زهی ابله‌!
چه زنی لاف عاشقی زگزاف‌؟
بر سردار زن چو مردان لاف
آنکه از عاشقان «‌اناالحق» زد
پس بر این ریسمان معلق زد
غیرت حق گرفت دامانش
پسمان شد زه گریبانش
در ره عشق سوز و دردت کو؟
نفس گرم و آه سردت کو؟
عاشقی راکه شور و شوق بود
دایم از درد عشق ذوق بود
از سرکام نفس برخیزد
از هوا و هوس بپرهیزد
چون تمنای روی دوست کند
حالی آهنگ کوی دوست کند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل در اثبات رؤیت الله تعالی
مرکب جهد زیر ران آرد
رخ بدان فرخ آستان آرد
سفر او نه آب و گل باشد
رفتن او به پای دل باشد
در طلب چون رسد به مطلوبش
حاصل آید وصال محبوبش
چون سخن گویدازمحبت‌ دوست
از طرب بر تنش بدرد پوست
در میان زحمت بیان نبود
نکته را راه بر زبان نبود
سخنش کامل و شگرف بود
بی میانجی صوت و حرف بود
جملهٔ عضوهاش دیده شود
تا نشانی زدوست دیده شود
زآنکه این دیده دید نتواند
دیده از دیدنش فرو ماند
دیده را دیدهٔ دگر باید
تا بدان دیده دیدنش شاید
به چنین دیده‌ها که ما داریم
طاقت دیدنش کجا دار
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
لا تدرکه الابصار وهو یدرک الابصار، طلب الهدایة والتوفیق بالعمل الصالح
ای به خود راه خویش کم کرده
این بود راه مرد پژمرده
ای همه لاف ترک دنیا گو
لاف و دعویت هست‌، معنی کو؟
چند از این شیوه‌های رنگ‌آمیز؟
چند از این گفته‌های بادانگیز؟
تاکی ای مست‌، لاف هوشیاری
چند لنگی بری به رهواری
موسیت همره و توچون خامان
رفته و گشته همدم هامان‌!
از خلیل خدا ابا کرده
رفته نمرود را خدا کرده‌!
کم آدم گرفته از تلبیس
دوستی کرده با که‌؟ با ابلیس‌؟‌!
تا هوا و هوس شعار تواند
امل و حرص یار غار تواند،
زبن حریفان به کس نپردازی
خود به خود یک نفس نپردازی
خویشتن پن همه مجرد کن
طلب دولت مؤبد کن
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
و ان علیک لعنتی الی یوم الدین‌
تا توانی به گرد کبر مگرد
با عزازیل بین که کبر چه کرد؟
آب طاعت برید از جویش
نیل لعنت کشید بر رویش
بود آدم که کرد یک عصیان
روز و شب «ربنا ظلمنا» خوان
چون بیفزود قدر و عزت او
داد «ثم اجتباه» خلعت او
هرکه خود را فکند بر در او
در دو عالم عزیز شد بر او
خویشتن را شناس ای نادان
تا مشرف شوی چو عقل و چوجان
اندرین ره که راه مردانست
هر که خو‌د فکند مر‌د آنست
آنکه او نیست‌گشت‌، هستش دان
آنکه خو‌د دید، بت پرستش دان
بی‌خبر زان جهان و مست یکیست
خویشتن بین و بت پرست‌یکیسب
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل در مذمّت مرائی و ریائی
صفت آنکه داردش حق دوست
هر چه جز حق بود همه بت‌اوست
دان که آنجا که شرط بندگی است
بهترین طاعتی فکندگی است
تا تو خود را نیفکنی زاول
نکنند ت قبول هیچ عمل
تات باشد به کنج زاویه جاه
برگرفتی به قعر هاویه را
نیست شو در رهش که راه‌این‌است
دربن چاه شو که جاه این است
از پی آنکه زاهدت خوانند
صوفی چست و عابدت خوانند،
ظاهر آراستی به حسن عمل
باطن انباشتی به زرق و حیل
نه غلط گرداب خطات افتاد
این خطابین‌ که از کجات افتاد
رهروان را روش چنین نبود
در طریقت طریق این نبود
نشود گر کند به آب گذر
قدم راهرو به دریاتر
وربگیرد همه جهان آتش
دامنش را نسوزد آن آتش
نقد دل قلب شد در این بازار
کودلی در جهان تمام عیار؟
دل که او دار ضرب عشق ندید
روی اخلاص و نقش صدق ندید
ای زنقد وجود خویش به شک
خیز و بنمای نقد خود به محک
تاببینی توکم عیاری خویش
زین چنین شور و زشت‌کاری خویش
به زبان خیره لاف چند زنی‌؟‌!
لاف نیز از گزاف چند زنی‌؟‌!
چند گویی که من چنین کردم‌؟
اول شب به روز آوردم‌؟
طاعت روزم اینچنین بودست‌؟
تیره‌شب ،‌سوزم‌اینچنین‌بودست‌؟
در نماز و نیاز خاشع باش
در قیام و قعود خاضع باش
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
الذین یذکرون الله قیاماً وقعوداً و علی جنوبهم‌
باش پیوسته با خضوع و بکا
روز و شب در میان خوف و رجا
باش با نفس و قهر خود قاهر
دار یک رنگ باطن و ظاهر
از برای قبول خاصه و عام
به پا باشدت قعود و قیام
بی ریا در ره طلب نه پای
خالصا مخلصاً برای خدای
چابک وچست رو، نه‌کاهل و سست
تا بدانجا رسی‌که مقصد توست
مقصد ت عالم الهی دان
بی تباهی و بی تناهی دان
رو به کونین سر فرود میار
تا بر آن آستان بیابی بار
چون لگد بر سر دوکون زنی
رخت خود در جهان «‌هو» فکنی
گرتواینجا به خویش مشغولی
دان که زان کارگاه معزولی
وربگردد از این نسق صفتت
حاصل آید کمال معرفتت
هر کمالی که آن سری نبود
جز که نقصان و سرسری نبود
گر کمالی طلب کنی آنجا
که زنقصان بری بود فردا،
راست بشنو اگر به تنگی حال
بی نیازی زخلق اینت کمال‌!
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
شرف المؤمن استغناؤه عن الناس
جهد آن کن که سرفراز شوی
ور در حلق بی‌ نیاز شوی
بر در این و آن به هرزه مپوی
وز در حلق آبروی مجوی
عزت از حضرت خدای طلب
منصب و جاه آن سرای‌ طلب
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی ترک الدنیا والاعراض عنه
ای سنایی‌ زجسم و جان بگسل!
هر چه آن غیر اوست زان بگسل!
صنعت شعر و شاعری بگذار
دست از گفت و گوی هرزه بدار
بیش از این در ره مجاز مپوی
صفت زلف و خط و خال مگوی
خط در این علم و این صناعت‌کش
پای در دامن قناعت کش
ازپی هر خسیس مدح مگوی
وز در هر بخیل صله مجوی
دست در رشتهٔ حقایق زن
پای بر صحبت خلایق زن
گوهر عشق زبور جان کن
قصد آب حیات ایمان کن
شورش عشق در جهان افکن
فرش عزت بر آسمان افکن
چست و چابک میان خلق‌درآی
همچو پروانه گرد شمع برآی
سرگردون به زبر پای درآر
یک نفس در ره خدای برآر
صحبت عاشقان صادق جوی
همره و همدم موافق جوی
چند گردی به گرد کعبهٔ گل‌؟
یک نفس کن طواف کعبهٔ دل‌!