عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۹
نیست باکم، گر ز دشمن بر دلم خاری رسد
از مکافاتش باو ترسم که آزاری رسد
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷۳
از خود برآ که جان گرفتار در بدن
دست هنرور است که در آستین بود
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸۵
ز رخ چو بند نقابی ترا گشاده شود
ز رنگ شرم تو آیینه جام باده شود
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳۶
از حیا حرفش نیاید بر زبان کلک ما
صفحه را از رشته نظاره گر مسطر کنیم
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل چهارم
بدان که تن مملکت دل است و اندر این مملکت دل را لشکر های مختلف است: «و ما یعلم جنود ربک الا هو» و دل را که آفریده اند برای آخرت آفریده اند و کار وی طلب سعادت است و سعادت وی در معرفت خدای تعالی است و معرفت خدای تعالی وی را به معرفت صنع خدای حاصل آید و این جمله عالم است و معرفت عجایب عالم وی را از راه حواس حاصل آید و این حواس را قوام به کالبد است، پس معرفت صید وی است و حواس دام وی است و کالبد مرکب وی است و حمال و دام وی است: پس وی را به کالبد بدین سبب حاجت افتاد و کالبد وی مرکب است از آب و خاک و حرارت و رطوبت و بدین سبب ضعیف است و در خطر هلاک است، از درون به سبب گرسنگی و تشنگی و از بیرون به سبب آتش و آب و به سبب قصد دشمنان و ددگان و غیر آن؛ پس وی را به سبب گرسنگی و تشنگی به طعام و شراب حاجت افتد و بدین سبب به دو لشکر حاجت بود: یکی ظاهر، چون دست و پا و دهان و دندان و معده و یکی باطن، چو شهوت طعام و شراب و وی را به سبب دفع دشمنان بیرونی به دو لشکر حاجت افتد: یکی ظاهر چون دست و پا و سلاح و یکی باطن چون خشم و غضب و چون ممکن نباشد غذایی را که نبیند طلب کردن و دشمنی را که نبیند دفع کردن، وی را به ادراکات حاجت افتاد: بعضی ظاهر و آن پنج حواس است چون چشم و بینی و گوش و ذوق و لمس و بعضی باطن و آن نیز پنج است و منزلگاه آن دماغ است: چون قوت خیال و قوت تفکر و قوت حفظ و قوت تذکر و قوت توهم هر یکی را از این قوتها کاری است خاص و اگر یکی به خلل شود، کار آدمی به خلل شود در دین و دنیا.
و جمله این لشکرهای ظاهر و باطن به فرمان دل اند و وی امیر و پادشاه همه است: چون زبان را فرمان دهد، در حال سخن گوید و چون دست را فرمان دهد، بگیرد و چون پای را فرمان دهد، برود و چون چشم را فرمان دهد، بنگرد و چون قوت تفکر را فرمان دهد، بیندیشد و همه را به طوع و طبع مطیع و فرمانبردار او کرده اند تا تن را نگاه دارد، چندانی که زاد خویش بر گیرد و صید خویش حاصل کند و تجارت آخرت تمام کند و تخم سعادت خویش بپراکند طاعت داشتن این لشکر، دل را، به طاعت داشتن فرشتگان ماند حق تعالی را که خلاف نتوانند کردن در هیچ فرمان، بلکه به طبع و طوع فرمانبردار باشند.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل هفتم
بدان که دل آدمی را با هر یکی از این دو لشکر که در درون وی است علاقتی است، و وی را از هر یکی صفتی و خلقی پدید آید بعضی از آن اخلاق بد باشد که وی را هلاک کند و بعضی نیکو باشد که وی را به سعادت رساند و جمله آن اخلاق اگر چه بسیار است، اما چهار جنس اند: اخلاق بهایم و اخلاق سباع و اخلاق شیاطین و اخلاق ملایکه، چه به سبب آن که در وی شهوت و آز نهاده اند، کار بهایم کند: چون شره نمودن بر خوردن و جماع کردن و به سبب آن که در وی خشم نهاده اند، کار سگ و گرگ و شیر کند، چون زدن و در خلق افتادن به دست و زبان به سبب آن که در وی مکر و حیلت و تلبیس و تخلیط و فتنه انگیختن میان خلق نهاده اند، کار دیوان کند و به سبب آن که در وی عقل نهاده اند، کار فرشتگان کند، چون دوست داشتن علم و صلاح، و پرهیز کردن از کارهای زشت و صلاح جستن میان خلق و عزیز داشتن خود را از کارهای خسیس و شاد بودن به معرفت کارها و عیب داشتن از جهل و نادانی.
و به حقیقت گویی که در پوست آدمی چهار چیز است: سگی و خوکی و دیوی و فرشتگی که سگ که نکوهیده و مذموم است، نه برای صورت و دست و پای و پوست وی بود، بل بدان صفتی که در وی است که بدان صفت در مردم افتد و خوک نه به سبب صورت مذموم است، بل به سبب معنی شره و آز و حرص بر چیزهای پلید و زشت و حقیقت روح سگی و خوکی این معانی است و در آدمی همین است و همچنین حقیقت شیطانی و فرشتگی این معانی است که گفته آمد و آدمی را فرموده اند که به نور عقل که از آثار انوار فرشتگان است، تلبیس و مکر شیطان کشف می کند تا وی رسوا شود و هیچ فتنه نتواند انگیختن، چنان که رسول (ص) گفت: (هر آدمی را شیطانی است و مرا نیز هست، لیکن خدای تعالی مرا به وی نصرت داد تا مقهور من گشت و هیچ شر نتواند فرمود و نیز وی را فرموده اند که این خنزیر حرص و شهوت را و کلب غضب را به ادب دارد و زبر دست تا جز به فرمان وی نخیزد و ننشیند اگر چنین کند وی را از این اخلاق و صفات نیکو حاصل شود که آن تخم سعادت وی باشد و اگر به خلاف این کند و کمر خدمت ایشان بربندد در وی اخلاق بد پدید آید که تخم شقاوت وی گردد
و اگر حال وی را در خواب یا در بیداری به مثالی کشف کنند، خود را بیند کمر خدمت بسته پیش خوکی یا پیش سگی و کسی که مسلمانی را اسیر کند در دست کافری معلوم است که حال وی چه بود آن کس که فرشته را در دست سگ و خوک و دیو اسیر کند، حال وی از این فاحشتر بوده باشد.
و بیشتر خلق، اگر انصاف بدهند و حجاب غفلت برگیرند، شب و روز کمر خدمت بسته اند در مراد و هوای نفس خویش و حال ایشان به حقیقت این است؛ اگر چه به صورت با مردم مانند و فردا در قیامت معانی آشکارا شود و صورت به رنگ معنی باشد تا آن کس را که شهوت و آز به وی غالب بود، فردا به صورت خوکی بینند و آن کس را که خشم بر وی غالب است، به صورت گرگی بینند.
و برای این است که کسی گرگی به خواب بیند، تعبیر آن مردی ظالم باشد و اگر خوکی بیند، تعبیر آن مردی پلید باشد برای آن که خواب نمودگار مرگ است، بدان قدر که به سبب خواب از این عالم دورتر می شود صورت تبع معنی می باشد تا هر کسی را بدان صورت بینند که باطن وی چنان است و این سری است بزرگ که این کتاب شرح آن احتمال نکند.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل هشتم
و چون بدانستی که در باطن این چهار قهرمان و کار فرمای است، مراقب باش حرکات و سکنات خویش را تا از این چهار اندرین جهان در طاعت کدامی و به حقیقت بشناس که از هر حرکتی که بکنی، صفتی در دل تو حاصل شود که آن در تو بماند و در صحبت تو بدان جهان آید و آن صفات را اخلاق گویند و همه اخلاق از این چهار قهرمان شکافد.
اگر طاعت خنزیر شهوت داری، در تو صفت پلیدی و بی شرمی و حریصی و چاپلوسی و منافقی و خسیسی و حسد و شماتت و غیر آن پدید آید و اگر وی را مقهور کنی و به ادب و زیر دست عقل و شرع داری، در تو صفت قناعت و خویشتنداری و شرم و آرام و ظریفی و پارسایی و کوتاه دستی و بی طمعی پدید آید.
و اگر کلب غضب را طاعت داری، در تو کبر و تهور و ناپاکی و لاف زدن و بارنامه کردن و کید آوری و بزرگ خویشتنی و افسوس کردن و استخفاف کردن و خوار داشتن و در خلق افتادن پدید آید و اگر این سگ را به ادب داری، در تو صبر و بردباری و عفو و ثبات و شجاعت و ساکنی و شهامت و کرم پدید آید.
و اگر شیطان را که کار وی آن است که این سگ و خوک را از جای بر می انگیزد و ایشان را دلیر همی کند و حیلت و مکر می آموزد، طاعت داری، در تو صفت گربزی و خیانت و تخلیط و بددرونی و فریفتن و تلبیس پدید آید و اگر وی را مقهور داری و به تلبیس وی فریفته نشوی و لشکر عقل را نصرت کنی، در تو زیرکی و معرفت و علم و صلاح جستن خلق و بزرگی و ریاست پدید آید و این اخلاق نیکو که با تو بماند، از جمله باقیات صالحات باشد و تخم سعادت تو باشد.
و این افعال که از وی بد پدیدار آید، وی را معصیت گویند و آن که اخلاق نیکو از وی پدید آید، آن را طاعت گویند و حرکات و سکنات آدمی از این دو خالی نبود.
و دل همچون آیینه روشن است و این خلاف زشت چون دودی و ظلمتی است که به وی همی رسد و وی را تاریک همی گرداند تا فراراه حضرت الهیت نبیند و محجوب شود و این اخلاق نیکو نوری است که به دل می رسد و وی را از ظلمت معصیت می زداید و از برای این گفت رسول (ص) «اتبع السینه الحسنه تمحها»، از پی هر زشتی نیکوئی بکن تا آن را محو کند. و در قیامت دل باشد که به صحرا آید، اما روشن و اما تاریک: «فلا ینجوا الا من اتی الله بقلب سلیم».
دل آدمی، در ابتدای آفرینش چون آهن است که از وی آیینه روشن بیاید که همه عالم در وی بیاید، اگر وی را چنان که باید نگاه دارند، وگرنه جمله زنگار بخورد و چنان شود که نیز از وی آیینه نیاید، چنان که حق تعالی گفت: «کلا بل علی قلوبهم ما کانوا یکسبون».
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل نهم
همانا گویی که چون در آدمی صفت سباع و بهایم و شیاطین و ملایکه در است به چه دانیم که اصل وی گوهر فرشتگی است و دیگران غریب اند و عارض؟ و به چه دانیم که وی را برای اخلاق فرشتگان آفریده اند تا آن حاصل کند نه برای دیگر صفات؟ بدان که این بدان شناسی که دانی که آدمی شریفتر و کاملتر است از بهایم و سباع و هر چیزی را که کمالی داده باشند، که آن نهایت درجه وی بوده، وی را برای آن آفریده باشند مثال آن که: اسب از خر شریفتر است که خر را برای بار کشیدن آفریده اند و اسب برای دویدن در جنگ و جهاد تا در زیر سوار چنان که می باید، می دود و می پوید و وی را قوت بار کشیدن نیز داده اند، همچون خر و کمالی زیادت نیز وی را داده اند که خر را نداده اند اگر وی از کمال خویش عاجز آید، از وی پالانی سازند و با درجه خر افتد و این هلاک و نقصان وی باشد.
همچنین گروهی پنداشته اند که آدمی را برای خوردن و خفتن و جماع کردن و تمتع آفریده اند همه روزگار در این برند و گروهی پندارند که وی را برای غلبه و و استیلا و مقهور کردن دیگر چیزها آفریده اند، چون عرب و کرد و ترک و این هر دو خطاست که خوردن و جماع کردن، راندن شهوت باشد و این خود ستوران را داده اند، و خوردن شتر بیشتر از خوردن مرد است و جماع بنجشک بیش از جماع آدمی است، پس چرا ادمی از ایشان شریفتر باشد؟ و غلبه و استیلا به غضب باشد، این سباع را داده اند پس آدمی را آنچه سباع و بهایم را داده اند هست و زیادت از آن وی را کمالی داده اند و آن عقل است که خدای را تعالی بشناسد و جمله صنع وی بداند و بدان خویشتن از دست شهوت و غضب برهاند و این صفت فرشتگان است و بدین صفت وی بر بهایم و سباع مستولی است، و همه مسخر وی اند با هر چه بر روی زمین است، چنان که حق تعالی گفت: « و سخر لکم ما فی الارش جمیعا».
پس حقیقت آدمی آن است که کمال وی و شرف وی بدوست و دیگر صفتها غریب و عاریتی است و ایشان را به مزدوری و چاکری وی فرستاده اند و برای این است که چون بمیرد نه غضب ماند و نه شهوت ماند و بس اما جوهری روشن و نورانی آراسته به معرفت حق تعالی بر صورت ملایکه تا لاجرم رفیق ایشان باشد و رفیق الملاء الاعلی این باشد و ایشان همیشه در حضرت الهیت باشند: «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» و ما تاریک و مظلم و نگونسار، تاریکی بدان که زنگار گرفته باشد از ظلمت معصیت و نگونساری بدان که آرام گرفته باشد با اخلاق شهوت و غضب و هر چه شهوت وی بود در این جهان بگذاشته باشد و روی دل وی از سوی این جهان باشد که شهوات و مراد وی این جهانی باشد و این جهان زیر آن جهان است: پس سر وی زیر بود و نگونسار باشد و معنی آن که گفت: «و لو تری اذا المجرمون ناکسوا روسهم عند ربهم» این باشد و کسی که چنین باشد، با شیاطین به هم در سجین باشند و معنی سجین هر کسی نداند و برای این گفت: «و ما ادریک ما سجین» .
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل هفدهم
این مقدار که گفته آمد از احوال دل آدمی، در چنین کتاب کفایت بود و اگر کسی زیادت شرحی خواهد، در کتاب «عجایب القلب» گفته ایم و بدین هر دو کتاب هم آدمی خویشتن شناس تمام نگردد که این همه شرح بعضی از صفات دل است و این یک رکن است از وی و دیگر رکن آدمی تن است و اندر آفرینش تن نیز عجایب بسیار است و اندر هر عضوی از ظاهر و باطن وی معانی عجیب است و اندر هر یکی حکمتها غریب است.
و اندر تن آدمی چند هزار رگ و پی و استخوان است، هر یکی بر شکلی و صفتی دیگر و هر یکی برای غرضی دیگر و تو از همه بی خبر باشی، بلکه این مقدار دانی که دست و پای برای گرفتن و رفتن است و زبان برای گفتن است، اما آن که چشم از ده طبقه مختلف ترکیب کرده اند که اگر از ده یکی کم شود، دیدار به خلل شود، ندانی و ندانی که آن هر طبقه برای چیست و به چه وجه در دیدار بدان حاجت است و مقدار چشم خود پیدا است که چند است و شرح علم وی در مجلدهای بزرگ گفته اند، بلکه اگر این ندانی عجیب نیست و نیز ندانی که احشاء باطن چو کبد و طحال و مراره و کلیه و غیر آن از برای چیست کبد برای آن است که طعامهای مختلف که از معده به وی رسد، همه را یک صفت گرداند به رنگ خون تا شایسته آن شود که غذای هفت اندام شود و چون خون در جگر پخته شد، پاره دردی از وی بماند و آن سودا بود طحال برای آن است که تا آن سودا از وی بستاند و بر سر وی کفی از زرداب گرداند و آن صفرا بود مرارت برای آن است تا آن صفرا از وی بکشد و چون خون از جگر بیرون آید، تنگ و رقیق و بی قوام بود کلیه برای آن است تا آن آب از وی بستاند تا خون بی صفرا و بی سودا و با قوام به عروق رسد.
اگر مرارت را آلتی رسد، صفرا با خون بماند، از وی علت یرقان خیزد و دیگر علتها صفرایی در وی پدیدار آید و اگر طحال را آفتی رسد، سودا با خون بماند، علتهای سودایی در وی پیدا آید و اگر کلیه را آفتی رسد، آب در خون بماند و استسقا پدیدار آید.
و همچنین هر جزوی را از اجزاء ظاهر و باطن برای کاری آفریده اند که تن بی آن به خلل باشد، بلکه تن آدمی با مختصری وی، مثالی است از همه عالم که از هر چه در عالم آفریده شده است، اندر وی نمودگاری است استخوان چون کوه است و عرق چون باران است و موی چون درختان است و دماغ چون آسمان است و حواس چون ستارگان است و تفصیل این نیز دراز است، بلکه همه اجناس آفرینش را در وی مثالی است چون خوک و سگ و گرگ و ستور و دیو و پری و فرشته، چنانکه از پیش گفته آمده است، بلکه از هر پیشه وری که در عالم است، در وی نمودگار در است آن قوت که در معده است، چون طباخ است که طعام هضم کند و آن که صافی طعام را به جگر فرستد و ثفل را به امعا، چون عصار است و آن که طعام را در جگر خون کند، رنگرز است و آن که خون را در سینه شیر سپید گرداند و در اثنیین نطفه سفید گرداند، چون گازر است و آن که در هر جزوی غذا از جگر به خویشتن کشد، چون جلاب است و آن که در کلیه آب از جگر می کشد تا در مثانه می رود، چون سقاست و آن که ثفل را بیرون اندازد، چون کناس است و آن که صفرا و سودا انگیزد در باطن تاتن را تباه کند، چون عیار مفسد است و آن که صفرا و علتها را دفع کند، چون رئیس عادل است و شرح این نیز دراز است.
و مقصود از این آن است که بدانی که چند عامل هاست مختلف و در باطن تو، هر یکی به کاری مشغول و تو در خواب خوش باشی و ایشان هیچ از خدمت تو نیاسایند و تو نه ایشان را بدانی و نه شکر آن که ایشان را به خدمت تو به پای کرده اند به جای آوری.
اگر کسی یک روز غلام خویش را به خدمت تو فرستد، همه روز بلکه همه عمر به شکر وی مشغول باشی و آن را که چنین چندین هزار پیشه ور را در درون تو به خدمت تو فرستاده است که در همه عمر تو یک لحظه از خدمت تو فرو ننشینند، از وی خود یاد نیاوری.
و دانستن ترکیب تن و منفعت اعضای وی را علم تشریح خوانند و آن علمی است عظیم و خلق از آن غافل باشند و نخوانند و آن که خواند، برای آن خواند تا در علم طب استاد شود و طب علم خود مختصر است و اگر چه به وی حاجت است به راه دین تعلق ندارد.
اما کسی که نظر در تن برای آن کند تا عجایب صنع خدای تعالی بیند، وی را سه صفت از صفات الهیت ضروری شود: یکی آن که بداند بنا کننده این قالب و آفریننده این شخص، قادری است بر کمال که هیچ نقص و عجز را به قدرت وی راه نیست که از قطره آب چنین شخص تواند آفرید و آن که این تواند کرد، زنده کردن پس از مرگ بر او آسانتر بود دوم آن که عالمی است که علم وی محیط است به همه کارها که این چنین عجایب با چنین حکمتهای غریب ممکن نگردد الا به کمال علم سوم آن که لطف و رحمت و عنایت وی را به بندگان هیچ نهایت نیست که از هر چه در می بایست، آفریدگار در آفریدن هیچ چیز باز نگرفته است، بلکه آنچه به ضرورت می بایست، چون دل و جگر و دماغ و اصول حیوان بداد وآنچه به وی حاجت بود، اگر چه ضروری نبود چون دست و پای و چشم و زبان، همه بداد و آنچه نه بدان حاجت بود و نه ضرورت، و لکن در وی زیادت زینت بود و بر آن وجه نیکوتر بود، آن نیز بداد، چون سیاهی موی و سرخی لب و گوژی ابروی و همواری مژگان چشم و غیر آن.
و این لطف و عنایت نه با آدمی تنها کرد و بس، بلکه با همه آفریده ها تا سارخک و زنبور و مگس که هر یکی ایشان را هر چه بایست بداد و همه شکل ایشان و ظاهر ایشان را به نقشها و رنگهای نیکو بیاراست.
پس نظر در تفصیل آفرینش تن آدمی، کلید معرفت صفات الهیت است بر این وجه و بدین سبب علم شریف است، نه بدان سبب که طبیبان را بدان حاجت است.
و همچنان که غرایب شعر و تصنیف و صنعت، هر چند که بیشتر دانی، عظمت شاعر و منصف و صانع در دل تو زیادت بود، عجایب صنع ایزد تعالی همچنین مفتاح علم است به عظمت صانع، جل جلاله، و این نیز بابی از معرفت نفس است، و لکن مختصر است به اضافت با علم دل که این علم تن است و تن چون مرکب است و دل چون سوار و مقصود آفرینش سوار است نه مرکب که مرکب برای سوار است نه سوار برای مرکب ولکن این مقدار نیز گفته آمد تا بدانی که بدین آسانی خویشتن را به تمامی نتوان شناخت، با آن که به تو هیچ چیز نزدیکتر از تو نیست و کسی که خود را نشناخته باشد و دعوی شناخت چیز دیگر کند، همچون مفلسی باشد که خود را طعام نتواند داد، دعوی آن کند که درویشان شهر همه نان وی می خورند و این، هم زشت بود و هم محال.
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
عنوان سوم (در معرفت دنیا)
(و در آن پنج فصل است)
فصل اول: سبب بودن آدمی در دنیا.
فصل دوم: حقیقت دنیا و آفت دنیا و غرض دنیا.
فصل سوم: اصل دنیا سه چیز است: طعام و لباس و مسکن.
فصل چهارم: مثالها در جادوی دنیا و غفلت اهل دنیا.
فصل پنجم: نه هر چه در دنیاست مذموم است.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۲ - باب سیم
بدان که حق هر کسی بر قدر نزدیکی وی بود و نزدیکی را درجات است و حقوق بر مقدار آن بود و رابطه قوی ترین برادری خدایی است و حقوق این گفته آمده است و با کسی که دوستی نبود، ولیکن قرابت اسلام بود، این را نیز حقوق است:
حق اول
آن که هرچه به خویشتن نپسندد، به هیچ مسلمان نپسندد. رسول (ص) می گوید، «مثل مومنان همچون یک تن است. چون یک اندام را رنجی رسد، همه اندامها آگاهی یابد و رنجور شود»، و گفت، «هرکه خواهد که از دوزخ خلاص یابد، باید که چون مرگ او را دریابد بر کلمه شهادت دریابد و هرچه نپسندد که با وی کنند، با هیچ مسلمان نکند» و موسی (ع) گفت، «یا رب از بندگان تو کدام عادل تر؟» گفت، «آن که انصاف از خویشتن بدهد».
حق دوم
آن که هیچ مسلمان از دست و زبان وی نرنجد. رسول (ص) گفت، «دانید که مسلمان که بود؟» گفتند، «خدای و رسول وی بهتر داند». گفت، «آن که مسلمانان از دست و زبان وی سلامت یابند». گفتند، «پس مومن که بود؟» گفت، «آن که مسلمانان را بر وی ایمنی بود در تن و مال خویش». گفتند، «پس مهاجر که بود؟» گفت، «آن که از کار بد برنده بود». و گفت، «حلال نیست هیچ کس را که به یک نظر اشارت کند که مسلمانی از آن برنجد و حلال نیست که چیزی کند که مسلمانی بترسد».
مجاهد گوید، رضی الله عنه خدای تعالی خارش وگر بر اهل دوزخ مسلط کند تا خویشتن می خوارند چنان که استخوان پدید آید. پس منادی کند که این رنجها چگونه است؟ گویند، «صعب است». گوید، «این بدان است که مسلمانان را می رنجانیدید در دنیا». و رسول (ص) گفت، «یکی را دیدم در بهشت می گشت چنان که می خواست که درختی از راه مسلمانان ببریده بود تا کسی را رنجی نرسد».
حق سیم
آن که بر هیچ حق تکبر نکند که خدای تعالی متکبر را دشمن دارد. و رسول (ص) گفت که وحی آمد به من که تواضع کن تا بر هیچ کس فخر نکند. و از این بود که رسول (ص) با زن بیوه و مسکین می رفتی تا آنگاه که حاجت ایشان روا کردی. و نباید که به هیچ کس به چشم حقارت نگرد که باشد که آن کس ولی خدای بود و وی نداند که خدای تعالی اولیای خویش را پوشیده کرده است تا کس راه به ایشان نبرد.
حق چهارم
آن که سخن نمام بر هیچ مسلمان نشنود، که سخن از عادل باید شنید و نمام فاسق است. و در خبر است که هیچ نمام در بهشت نشود و بباید دانست که هرکه کسی را پیش تو بدگوید، تو را نیز پیش دیگری بد گوید، از وی دور باید بود و وی را باید دروغ زن باید داشت.
حق پنجم
آن که زبان از هیچ آشنا بازنگیرد بیش از سه روز که رسول (ص) می گوید، «حلال نیست از برادر مسلمان بریدن بیش از سه روز.» و بهترین ایشان آن بود که به سلام ابتدا کند. و عکرمه گوید، «خدای تعالی یوسف را گفت: درجه تو و نام تو از آن بزرگ گردانیدم که از برادران عفو کردی». و در خبر است که آن که از برادر عفو کند، وی را جز عز و بزرگی نیفزاید.
حق ششم
آن که با هرکه باشد نیکویی کند بدانچه تواند و فرق نکند میان نیک و بد که در خبر است که «نیکویی کن با هرکه توانی که اگر آنکس اهل آن نباشد، تو اهل آنی.» و در خبر است که «اصل عقل پس از ایمان، دوستی نمودن است با خلق و نیکویی کردن است با پارسا و ناپارسا». و ابوهریره گوید، «هرکه دست رسول (ص) بگرفتی تا با وی سخن گوید، هرگز دست از وی جدا نکردی تا آن وقت که آنکس دست بداشتی و هرکه با وی سخن گفتی، جمله روی به وی آوردی و صبر کردی تا تمام بگفتی».
حق هفتم
آن که پیران را حرمت دارد و بر کودکان رحمت کند. رسول (ص) گفت، «هرکه پیران را حرمت ندارد و بر کودک رحمت نکند از ما نیست». و گفت، «اجلال موی سپید اجلال خدای تعالی است.» و گفت، «هیچ جوانی پیری را حرمت نداشت که نه خدای تعالی جوانی را برانگیخت در وقت پیری وی تا حرمت وی نگاه دارد»، و این بشارت است به عمر دراز که هرکه توفیق توقیر مشایخ یابد، دلیل آن بود که به پیری خواهد رسید تا مکافات آن ببیند. و رسول (ص) چون از سفر باز آمدی، کودکان را پیش او باز بردندی و ایشان را پیش خویش بر ستور نشاندی و بعضی را از پس خویش و ایشان با یکدیگر فخر کردندی که رسول (ص) مرا در پیش نشاند و وی را بازپس و کودک خرد پیش وی بردندی تا نام نهد و دعا کند. به کنار گرفتی و بودی که آن کودک بول کردی و ایشان بانگ برزدندی و قصد آن کردندی که از وی بستانند، پیغمبر (ص) گفتی بگذارید تا بول تمام کند و بر وی بریده مکنید و آنگاه در پیش آنکس نشستی تا رنجه نشود، و چون بیرون شدندی آن را بشستی.»
حق هشتم
آن که با همه مسلمانان روی خوش و گشاده دارد و در روی همگنان خندان باشد. رسول (ص) گفت، «خدای تعالی گشاده روی آسانگیر را دوست دارد». و گفت، «نیکوکاری که موجب مغفرت است آسان است: پیشانی گشاده و زبانی خوش».
انس گوید، «زنی در راه رسول (ص) آمد و گفت: مرا با تو کاری است. گفت: در این کوی هرکجا که خواهی بنشین تا با تو بنشینم. آنگاه در کوی برای وی بنشست، تا سخن خویش جمله بگفت».
حق نهم
آن که هیچ مسلمان را وعده خلاف ندهد. در خبر است که سه خصلت است که در هرکه بود منافق است، اگرچه نماز گزارد و روزه دارد، آن که در حدیث دروغ گوید و در وعده خلاف کند و در امانت خیانت کند».
حق دهم
آن که حرمت هرکس به درجه او دارد، هرکه عزیزتر بود، وی را در میان مردمان عزیزتر دارد. و باشد که چون جامه نیکو دارد و اسب و تجمل دارد، بدان بداند که وی گرامی تر است. عایشه رضی الله عنه در سفری بود. سفره بنهادند. درویشی بگذشت. گفت، «قرصی به وی دهید». سواری بگذشت، گفت، «وی را بخوانید». گفتند، «درویشی را بگذاشتی و توانگری را بخواندی؟» گفت، «خدای تعالی هر کسی را درجه ای داده است. ما را نیز حق آن درجه نگاه باید داشت. درویشی به قرصی شاد شود و زشت بود با توانگر چنان کنند. آن باید که وی نیز شاد شود».
و در خبر است که چون عزیز قومی به نزدیک شما آید، وی را عزیز دارید»، و کس بود که رسول (ص) ردای خود را به وی داد تا بر وی نشیند. و پیرزنی که وی را شیر داده بود به نزدیک وی آمد. بر ردای خویش نشاند و وی را گفت، «مرحبا یا مادر! شفاعت کن و بخواه هرچه خواهی تا بدهم». پس حصه ای که وی را از غنیمت رسیده بود به وی داد و آن به صد هزار درم به عثمان رضی الله عنه فروخت.
حق یازدهم
آن که هردو مسلمانی که با یکدیگر به وحشت باشند، جهد کند تا میان ایشان صلح افکند. رسول (ص) گفت، «بگویم شما را که چیست از روزه وصدقه و نماز فاضلتر؟» گفتند، «بگوی» گفت، «صلح افکندن در میان مسلمانان».
انس گوید که رسول (ص) روزی نشسته بود. بخندید. عمر رضی الله عنه گفت، «یا رسول االه پدر و مادر من فدای تو باد. از چه خندیدید؟» گفت، «مردی از امت من پیش رب العزه به زانو درافتد. یکی گوید، «حق من از وی بستان، بارخدایا بر من ظلم کرده است، انصاف من از وی بده». خدای تعالی گوید، «حق وی بده». گوید، «بارخدایا حسنات من همه خصمان بردند و مرا هیچ نماند». خدای تعالی متظلم را گوید، «چه کن که حسنه می ندارد؟» گوید، «معصیتهای من به وی حواله کن». پس معصیت وی بر وی نهند و هنوز مظلمتی بماند. آنگاه رسول (ص) بگریست و گفت، «این است عظیم روزی که هرکسی حاجتمند آن باشد که باری از وی برگیرند، آنگاه خدای تعالی متظلم را گوید، «درنگر تا چه بینی؟» گوید، «یا رب شهرها می بینم از سیم. و کوشکها می بینم از زر مرصع و مروارید. آیا از آن کدام پیمبر است یا کدام صدیق را یا کدام شهید راست؟» حق تعالی گوید، «این آن راست که بخرد و بها بدهد». گوید، «یا رب بهای آن که تواند داد؟» گوید، «تو»، گوید، «بارخدایا به چه؟» گوید، «بدانکه از این برادر عفو کنی»، گوید، «بارخدایا عفو کردم»، گوید، «خیز. دست وی بگیر و هردو در بهشت شوید». آنگاه رسول (ص) گفت، «از خدای تعالی بترسید و در میان خلق صلح افکنید که خدای تعالی در روز قیامت در میان مسلمانان صلح افکند».
حق دوازدهم
آن که همه عیبها و عورتهای مسلمانان را پوشیده دارد که در خبر است که هرکه در این جهان ستر بر مسلمان نگاه دارد، خدای تعالی ستر در قیامت بر گناهان او نگاه دارد.
و صدیق می گوید، «هرکه را بگیرم، اگر دزد بود و اگر میخواره بود، آن خواهم که خدای تعالی آن فاحشه بر وی بپوشد». و رسول (ص) گفت، «یا کسانی که به زبان ایمان دارید، و هنوز ایمان در دل شما نشده است، مردمان را غیبت مکنید و عورت ایشان را تجسس مکنید که هرکه عورت مسلمانی بردارد تا آشکارا کند، خدای تعالی عورت وی را بردارد تا فضیحت شود، اگرچه در درون خانه خویش باشد».
ابن مسعود گوید که یاد دارم که اول کسی که به دزدی گرفتند، نزدیک رسول (ص) آوردند تا دست وی ببرد. رسول (ص) ازلون بشد. گفتند، «یا رسول الله کراهیت آمد تو را از این کار؟» گفت، «چرا نیاید؟ چرا یار شیطان باشم در خصمی برادران خویش؟ اگر خواهید که خدای شما را عفو کند و گناه شما بیامرزد و بپوشاند، شما نیز گناه مردمان بپوشانید که چون پیش سلطان رود، چاره نباشد از حد اقامت کردن».
و عمر به عسس می گشتی. آواز سرود شنید. به بام برشد. چون فرو شدی مردی را دید و زنی با وی و خمر دید. گفت، «یا دشمن خدای تعالی؟ پنداشتی که خدای تعالی چنین معصیتی بر تو بپوشد؟» گفت، «یا امیر المومنین شتاب مکن که اگر من یک معصیت کردم تو سه معصیت کردی.» خدای تعالی می گوید، «و لا تجسسوا» و تو تجسس کردی و گفته است، «واتو البیوت من ابوابها» و تو از بام درآمدی و گفت، «لا تدخلوا بیوتا غیر بیوتکم حتی تستانسوا» گفته است، «بی دستوری به خانه کس درمشوید و سلام کنید. و تو بی دستوری درآمدی و سلام نکردی.» عمر گفت، «اکنون اگر عفو کنم توبه کنی؟» گفت، «کنم. اگر عفو کنی هرگز به سر این گناه بازنشوم». پس وی عفو کرد و وی توبه کرد.
و رسول (ص) گفت، «هرکه گوش دارد به سخن مردمان که بی وی چه گویند روز قیامت سرب گداخته در گوش وی ریزند.»
حق سیزدهم
آن که از راه تهمت دور باشد تا دل مسلمانان را از گمان بد و زبان ایشان را از غیبت صیانت کرده باشد که هرکه سبب معصیت دیگری باشد در آن معصیت شریک بود. رسول (ص) می گوید، «چگونه بود کسی که مادر و پدر خویش را دشنام دهد؟» گفت، «کسی که مادر و پدر دیگری را دشنام دهد تا مادر و پدر وی را دشنام دهند، آن دشنام وی داده باشد.» و عمر می گوید،رضی الله عنه «هرکه به جای تهمت بایستد، وی را نیست که ملامت کند کسی را که گمان بد برد بر وی» و رسول (ص) در آخر رمضان با صفیه سخن می گفت در مسجد. دو مرد به وی بگذشتند. ایشان را بخواند و گفت، «این زن من است صفیه».، گفتند، «یا رسول الله اگر کسی گمان بد برد باری بر تو نبرد»، گفت، «شیطان در تن آدمی روان است چون خون.» و عمر مردی را دید که در راه سخن می گفت با زنی. ورا بدره بزد. گفت، «این زن من است.» گفت، «چرا سخن جای دیگر نگویی که کسی نبیند؟»
حق چهاردهم
آن که اگر وی را جاهی باشد شفاعت دریغ ندارد در حق هیچ کس. رسول (ص) صحابه را گفت که از من حاجت خواهید که در دل دارم که بدهم و تاخیر کنم تا کسی از شما شفاعت کند تا وی را مزد بود، شفاعت کنید تا ثواب بودتان و گفت، «صدقه ای فاضلتر از صدقه زبان نیست» گفتند، «چگونه؟» گفت، «شفاعتی که بدان خونی معصوم ماند یا منفعتی به کسی رسد یا رنجی از کسی بازدارد».
حق پانزدهم
آن که چون بشنود که کسی در مسلمانی زبان دراز می کند و به وی و یا به مال وی قصد می کند و وی غایب است، نایب آن غایب باشد در جواب و آن ظلم از وی باز دارد که رسول (ص) می گوید، «هیچ مسلمانی نیست که نصرت کند مسلمانی را، جایی که سخن وی گویند به زشتی و حرمت وی فرو نهند که نه خدای تعالی وی را نصرت کند آنجا که حاجتمندتر بود و هیچ مسلمانی نیست که نصرت فرو گذارد و خصمی نکند که خدای تعالی وی را ضایع نگذارد جایی که دوست تر دارد.»
حق شانزدهم
آن که چون به صحبت کسی بد مبتلا شود، مجاملت و مدارا می کند تا برهد و با وی درشتی نکند مشافهه. ابن عباس می گوید در معنی این آیت که«ویدروون برالحسنه السیئه» که فحش را به سلام و مدارا مقابله کنید. و عایشه می گوید، «مردی دستوری خواست تا به نزدیک رسول (ص) درآید. گفت، «دستوری دهید که بد مردی است در میان قوم خویش» چون درآمد چندان مراعات و مردمی کرد مر ورا که پنداشتم که او را نزدیک وی منزلتی بزرگ است. چون بیرون شد گفتم، «گفتی بد مرد است و مراعات کردی». گفت، «یا عایشه بدترین مردمان نزد خدای تعالی در قیامت کسی است که از بیم شر وی را مراعات کنند». و در خبر است که هرچه بدان عرض خویش از زبان بدگویان نگاه داری، آن صدقه باشد و ابوالسدرا رحمهم الله گوید که بسیار کس است که ما در روی وی می خندیم و دل ما او را لعنت می کند.
حق هفدهم
آن که نشست و خاست و دوستی با درویشان دارد و از مجالست توانگران حذر کند. رسول (ص) گفت، «با مردگان منشینید». گفتند، «آن کیانند؟» گفت، «توانگران». و سلیمان (ع) در مملکت خویش هرکجا مسکینی دیدی با وی بنشستی و گفتی مسکینی با مسکینی بنشست. و عیسی (ع) هیچ نام دوست تر از آن نداشتی که گفتندی «یا مسکین» تا رسول ما (ص) گفت، «بارخدایا تا زنده داری مرا مسکین دار، چون بمیرانی مکسین میران و چون حشر کنی با مسکینان کن». و موسی (ع) گفت، «بارخدایا تو را کجا طلب کنم؟» گفت، «نزد شکسته دلان».
حق هجدهم
آن که جهد کند تا شادی به دل مسلمانی رساند و حاجتی از آن وی قضا کند رسول می گوید (ص)، «هرکه حاجت مسلمانی روا کند، همچنان باشد که همه عمر خدای تعالی را خدمت کرده است» و گفت، «هرکه چشم مومنی روشن کند، خدای تعالی در روز قیامت چشم وی روشن کند» و گفت، «هرکه در حاجت مسلمانی برود، یک ساعت از روز یا از شب، اگر حاجت برآید یا نه برآید، ورا بهتر از آن که دو ماه در مسجد معتکف نشیند و گفت، «هرکه اندوهگینی را فرح دهد یا مظلومی را برهاند، خدای تعالی وی را هفتاد و سه مغفرت کرامت کند»، و گفت، «برادر خویش را نصرت کن، اگر ظالم بود یا مظلوم» گفتند، «چون ظالم بود چگونه نصرت کنیم؟» گفت، «بازداشتن وی از ظلم نصرت بود» و گفت، «خدای تعالی هیچ طاعت دوست تر از آن ندارد که شادی به دل مسلمانی رسانی» و گفت، «دو خصلت است که هیچ شر ورای آن نیست. شرک آوردن و خلق را رنجانیدن و دو خصلت است که هیچ عبادت ورای آن نیست؛ ایمان آوردن و راحت خلق جستن» و گفت، «هرکه را غم مسلمانی نیست از ما نیست».
و فضیل را دیدند که می گریست گفتند، «چرامی گری؟» گفت، «از اندوه آن مسلمان بیچاره که بر من ظلم کرده است که در قیامت سوال کنندش و رسوا شود و هیچ عذر و حجت ندارد.» معروف کرخی می گوید، «هرکه هر روز سه بار بگوید اللهم اصلح امه محمد؛ اللهم ارحم امه محمد؛ اللهم فرج عن امه محمد نام وی از جمله ابدال نویسند.»
حق نوزدهم
آن که به هرکه رسد به سلام ابتدا کند پیش از سخن و دست وی بگیرد. رسول گفت (ص)، «هرکه سخن گوید پیش از سلام، جواب مدهید تا نخست سلام کند». و یکی به نزدیک رسول آمد (ص) و سلام نکرد. گفت، «بیرون رو و باز درآی و سلام کن» و انس می گوید، «چون هشت سال خدمت کردم رسول را (ص) گفت، «یا انس، طهارت تمام کن تا عمرت دراز شود و به که رسی سلام کن تا حسنات تو بسیار شود و چون در خانه خود شوی بر اهل خانه سلام کن تا خیر در خانه تو بسیار شود.»
و یکی به نزدیک رسول آمد (ص) و گفت، «سلام علیکم یا رسول الله» گفت، «وی را ده حسنه نبشتند». دیگری درآمد و گفت، «سلام علیکم و رحمه الله» گفت، «بیست حسنه نبشتند.» دیگری درآمد و گفت، «سلام علیکم و رحمه الله و برکاته» گفت، «سی حسنه نوشتند.» و رسول گفت (ص)، «چون در جایی شوید سلام کنید و چون بیرون آیید سلام کنید که پیشین اولیتر از بازپسین نیست.»
و چون دو مومن دست یکدیگر بگیرند هفتاد رحمت میان این قسمت کنند، شصت و نه آن را بود که خندان تر و گشاده روی تر بود. و چون دو مسلمان به هم رسند که سلام کنند بر یکدیگر، صد رحمت میان ایشان قسمت کنند، نود و نه آن را که ابتدا کند و ده آن را که جواب دهد. و بزرگان دین را بوسه بر دست دادن سنت است. بوعبیده جراح بوسه بر دست عمرخطاب داد. انس گوید که پرسیدم از رسول (ص) که چون به یکدیگر رسیم پشت را خم دهیم؟ گفت، «نه»، گفتم بوسه دهیم؟ گفت نه. گفتم دست گیریم؟ گفت آری اما بوسه بر روی دادن در وقت رسیدن از سفر و معانقه کردن سنت است. انس رحمهم الله می گوید که هیچ کس را از وی دوست تر نداشتیم و وی را بر پای نخاستیم. چه دانستیم که آن را کاره باشد. پس اگر کسی بر سبیل اکرام کند جایی که عادت شده باشد باکی نبود، اما بر پای ایستادن در پیش کسی این نهی است. رسول گفت (ص)، «هرکه دوست دارد که مردمان در پیش وی بر پای ایستند و وی نشسته، گو جای خویش در دوزخ بگیر.»
حق بیستم
آن که کسی را عطسه آید گوید، «الحمدلله». ابن مسعود رحمهم الله گوید، «رسول (ص) ما را بیاموخت که کسی را چون عطسه آید، باید گوید که الحمدلله رب العالمین، چون این بگفت، کسی که بشنود بگوید، یرحمک الله. چون گفتند وی گوید: یغفرالله لی و لکم و چون کسی الحمد نگوید، مستحق یرحمک الله نباشد».
و رسول را (ص) چون عطسه آمدی آواز فرو داشتی و دست بر روی باز نهادی. و اگر کسی را در میان قضای حاجت عطسه آید، بدل الحمدالله بباید گفت. و ابراهیم نخعی گفته است، «اگر به زبان نیز بگوید باک نیست». کعب اخبار می گوید که موسی گفت که یا رب! نزدیکی تا سخن به راز گویم یا دوری تا به آواز گویم؟ گفت، «هرکه مرا یاد کند من همنشین ویم.» گفت، «بارخدایا ما را حالهاست چون جنابت و قضای حاجت که تو را در آن حالت از یاد کرد خویش اجلال کنیم.» گفت، «به هر حال که باشی مرا یاد می کن و باک مدار».
حق بیست و یکم
آن که به بیمار پرسان شود کسی را که آشنا بود، اگرچه دوست نبود. رسول گفت (ص)، هرکه عیادت بیماری کند در میان بهشت نشست و چون بازگردد، هفتاد هزار فرشته بر وی موکل کنند تا بر وی صلوات می دهند تا شب» و سنت است که دست در دست بیمار نهد یا بر پیشانی و بپرسد که چگونه ای؟ و بگوید، «بسم الله الرحمن الرحیم؛ اعیذک بالله الاحد الصمد الذی لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد من شر ما یجد». و عثمان می گوید، «بیمار بودم، رسول (ص) درآمد و صدبار این بگفت». و سنت بیمار آن است که بگوید، «اعوذ بعزه الله و قدرته من شر ما اجد» و چون کسی گوید که چگونه ای، گله نکند.
و در خبر است که چون بنده ای بیمار شود، خدای تعالی دو فرشته بر وی موکل کند تا چون کسی به عبادت شود شکر کند یا شکایت گوید. اگر شکر کند و گوید خیر است و الحمدلله، خدای تعالی گوید، «بر من است بنده مرا که اگر ببرم به رحمت خویش برم و به بهشت برسانم و اگر عافیت دهم گناهان وی را بدین بیماری کفارت کنم و گوشتی و خونی بهتر از آن که داشت بازدهم.»
و علی (ع) می گوید که هرکه را درد شکم کند، از زن خویش چیزی بخواهد از کابین وی و بدان انگبین بخرد و با آب باران بیامیزد و بخورد، شفا یابد که خدای تعالی باران را مبارک خوانده است و انگبین را شفا و کابین زنان را که ببخشند هنی و مری یعنی نوش و گوارنده، تا این سه به هم آید ناچار شفا یابد.»
و در جمله ادب بیمار آن است که گله نکند و جزع نکند و امید بدان دارد که بیماری کفارت گناه وی باشد و چون دارو خورد توکل بر آفریدگار دارد نه بر دارو و ادب عیادت کننده آن است که بسیار ننشیند و بسیار نپرسد و دعا کند به عافیت و از خویشتن فرا نماید که رنجور است به سبب بیماری وی و چشم از خانه ها و درها که در سرای باشد نگاه دارد و چون به در سرای رسد دستوری خواهد و در مقابله در نه ایستد، بلکه یک سو بایستد و در به رفق زند و نگوید یا غلام و چون گویند کیست؟ نگوید که منم، لیکن به جای ای غلام بگوید سبحان الله و الحمدلله و هرکه در وی بزند، همچنین باید کرد.
حق بیست و دوم
آن که از پس جنازه وی برود. و رسول می گوید (ص) که «هرکه از پس جنازه رود، وی را قیراطی مزد است و اگر بایستد تا دفن کنند دو قیراط و هر قیراط چند کوه احد».
و ادب تشییع آن است که خاموش باشد و نخندد و به عبرت مشغول باشد و از مرگ خویش اندیشه کند. اعمش گوید، «از پس جنازه رفتمی و ندانستمی که که را تعزیت کنم که همه از یکدیگر اندوهگین تر بودندی» و قومی بر مرده اندوه می بردند. یکی از بزرگان گفت، «اندوه خویش برید، که وی سه هول از پس انداخت. روی ملک الموت دید و تلخی مرگ چشید و از بیم خاتمت بیرون گذشت.»
و رسول (ص) گفت، «سه چیز از پس جنازه فرا شود، اهل و مال و کردار. اهل و مال بازگردد و کردار با او بماند و بس».
حق بیست و سوم
آن که به زیارت گورها رود تا دعا کند ایشان را و بدان عبرت گیرد و بداند که ایشان از پیش برفتند و وی به زودی برود و جای وی همچون جای ایشان باشد. و سفیان ثوری می گوید که هر که از گور بسیار یاد کند، گور خویش را روضه ای یابد از روضه های بهشت و هر که فراموش کند غاری یابد از غارهای دوزخ. و ربیع خثیم که تربت او به طوس است، از بزرگان تابعین است. وی گوری کنده بود در خانه. هرگه که از دل خویش فترتی یافتی در گور خفتی و ساعتی بودی و آنگه گفتی، «یا رب مرا به دنیا فرست تا تقصیرها را تدارک کنم»، و آنگاه برخاستی و گفتی، «هان ای ربیع! بازت فرستادند، جهد کن پیش از آن که یک بار بود که بازت نفرستند.»
عمر گوید که رسول (ص) به گورستان شد و بر سر گوری بنشست و بسیار بگریست و من به وی نزدیکتر بودم. گفتم، «چرا گریستی یا رسول الله؟» گفت، «این گور مادر من است. از خدای تعالی چنین دستوری خواستم تا زیارت کنم و ورا آمرزش خواهم. در زیارت دستوری داد و در دعا نداد. شفقت فرزندی در دل من بجنبید. بر وی بگریستم.»
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۰ - علاج به تفصیل
اما علاج به تفصیل آن است که نگاه کند تا تکبر چه می کند؟ اگر به سبب نسب همی کند، باید که نسب خویش بداند که حق تعالی بیان کرده است و گفته، «و بدا خلق الانسان من طین، ثم جعل من سلاله من ما مهین» گفت، «اصل تو از خاک است و نسب از نطفه، پس نطفه پدر است و خاک جد». و از این دو خوارتر نیست. اگر گویی آخر پدر اندر میان است، میان تو پدر تو نطفه و علقه و مضغه و بسیاری رسواییهاست. چرا اندر این ننگری؟ و عجبتر آن که پدرت اگر خاک بیختی یا حجامی کردی تو از وی ننگ داشتی که او دست به خاک و خون کرده است و تو خود از خاک و خونی چرا فخر همی کنی؟
و چون این بشناختی، مثل تو چون کسی بود که پندارد علوی است. دو گواه گواهی دهند که او بنده است و فرزند فلان حجام است و وی را روشن گردانند که چنین است، چون این بدانست دیگر تکبر نکند و نیز نتواند کرد. و دیگر آن که هر که به نسب نازد به دیگری نازنده بود و فضل باید که در تو باشد که اگر از بول آدمی کرمی خیزد وی را فضل نبود بر کرمی که از بول اسب خیزد.
و اگر کبر به سبب جمال می کند، باید که هر که به جمال خویش فخر می کند اندر باطن خویش نگرد تا فضایح بیند و نگاه کند که اندر شکم وی و اندر مثانه وی و اندر رگ وی و اندر بینی وی و گوش وی و اندر همه اعضای وی چه رسوایی است که هر روز به دست خویش بشوید از خویشتن که نه طاقت آن دارد که آن به چشم بیند و بوی آن بشنود و همیشه حمال آن است. و آنگاه کند که آفرینش وی از خون حیض و نطفه است و به راه گذر بول گذرد تا اندر وجود آید.
طاووی یکی را دید که همی خرامید. گفت، «این رفتن کسی نیست که داند که اندر شکم خود چه دارد». و آدمی اگر یک روز خویشتن نشوید همه مزبله ها از وی پاکیزه تر باشد. و اندر مزبله هیچ پلیدتر از آن نیست که از وی بیفتد. و آنگاه جمال صورت وی نه به وی است تا بدان فخر کند و زشتی دیگران بدیشان نیست که بر ایشان عیب کند و جمال وی نیز اعتماد را نشاید که به یک بیماری تباه گردد و آبله وی را از همه زشت تر بکند. بدین ضعیفی کبر نشاید آورد.
اما آن که تکبر به قوت کند. اندیشه کند که اگر یک رگ از وی به در خیزد هیچ کس از وی عاجزتر نباشد و اگر مگسی چیزی از وی اندر رباید از وی عاجز آید. و اگر پشه ای اندر گوش وی شود عاجز شود و بیم آن بود که هلاک شود. و اگر خاری در پای وی شود برجای بماند و آنگاه اگر بسیاری قوت دارد گاو و شیر و پیل از وی قوی تر بود و چه فخر به چیزی که گاو و خر اندر آن سبقت دارد؟
اما اگر تکبر به توانگری و چاکر و غلام و به ولایت سلطان کند، این همه چیزی بود که از ذات وی بیرون بود. اگر مال دزد برد و وی را از ولایت عزل کنند به دست وی چه باشد؟ و آنگاه بسیار جهود بود که مال بیشتر از وی دارد و بسیار بی عقل بود چون ترک و کرد و اجلاف که ده چند او ولایت دارد.
و در جمله هر چه با تو نبود از تو نبود و هر چه از تو نبود تکبر و فخر بدان زشت بود. این همه عاریت باشد و از این هیچ چیز به تو نیست و آنچه از جمله این اسباب به وی تکبر توان کرد اندر ظاهر، علم و عبادت است و علاج این دشوارتر است که این کمالی است و علم نزد خدای تعالی عزیز و عظیم است و از صفات حق تعالی است، پس دشوار بود بر عالم که به خویشتن التفات نکند و این به دو وجه آسان شود.
وجه اول آن که بداند که حجت بر عالم عظیم تر است و خطر وی بیشتر است که از جاهل کارها فرو گذارند و از عالم فرونگذارند و جنایت عالم فاش تر. و اخباری که اندر خطر عالم آمده است تامل بباید کرد که اندر قرآن حق تعالی عالم را که اندر علم مقصر بود به خری ماننده می کند و می گوید، «خرواری کتاب در پشت دارد. کمثل الحمار یحمل اسفارا» و جای دیگر به سگ ماننده می کند و همی گوید، «کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث، او تترکه یلهث» یعنی اگر داند و اگر نداند طبع خویش نگذارد و از سگ و خر چه خسیس تر بود؟
و به حقیقت هر که اندر آخرت نجات نخواهد یافت، جمله جمادات از وی فاضلتر تا به حیوانات چه رسد. و بدین بود که از اصحاب یکی همی گفت: کاشکی من مرغی بودمی و یکی همی گفت: کاشکی گوسفندی بودمی. پس خطر خاتمت اگر بداند پروای تکبر نبود. تا اگر کسی بیند از خویشتن جاهل تر، گوید: وی ندانست، اندر معصیت معذور است و وی از من بهتر. و اگر کسی بیند که از وی عالم تر بود، گوید: وی چیزی داند که من ندانم و وی از من بهتر. و اگر پیری را بیند گوید: وی حق تعالی را طاعت از من بیش کرده است و وی از من بهتر و اگر کودکی را بیند گوید: من گناه بسیار دارم، او هنوز کودک است و چندان که من گناه ندارد و از من بهتر است، بلکه اگر کافری را بیند تکبر نکند و گوید: باشد که مسلمان شود و عاقبت نیکو یابد و مرا خاتمت کفر بود. چه بسیار کس عمر را دید پیش از اسلام که بر وی تکبر کرد و آن تکبر اندر علم تعالی خطا بود. پس چون بزرگی اندر نجات آخرت است و آن غیب است، باید که هر کسی به خوف آن مشغول باشد تا به تکبر نپردازد.
وجه دوم آن که بداند که کبر خدای را رسد و بس. هر که با وی منازعت کند خدای وی را دشمن دارد که هر کسی را گفت که تو را نزدیک من قدر آن وقت بود که تو خود را قدر نشناسی. پس اگر عاقبت خویش همی داند که سعادت خواهد بود به مثل، بدین معرفت هم کبر از وی بشود. و بدین سبب بود که انبیا(ع) متواضع بودند که دانستند که حق تعالی کبر را دشمن دارد.
و اما عابد باید که بر عالم اگر چه عابد نبود، تکبر نکند و گوید که باشد که علم شفیع وی باشد و سییات وی محو کند و رسول(ص) همی گوید، «فضل عالم بر عابد چون فضل من است بر یکی از اصحاب من، و اگر جاهل باشد و حال وی مستور باشد گوید: بود که او خود از من عابدتر است و خویشتن مشهور نکرده است و اگر مفسدی باشد گوید: بسیار گناه است که بر دل من رود از وسواس و خواطر که آن از فسق ظاهرتر بود و باشد که اندر باطن گناهی است که من از آن غافلم که همه عمل بدان حبطه شود، واندر باطن وی خلقی نیکوست که گناهان وی کفارت کند، بلکه باشد که وی توبه کند و خاتمت نیکو یابد و بر من خطا رود که ایمان به در مرگ اندر خطر افتد. و اندر جمله چون روا باشد که نام وی به نزد حق تعالی از اشقیا بود تکبر کردن از جهل است. و از این سبب است که بزرگان و علما و مشایخ همیشه متواضع بوده اند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۵ - پیدا کردن تفکر در عجایب خلق خدای تعالی
بدان که هرچه در وجود است همه صنع وی است و همه عجیب و غریب است و هیچ ذره نیست از ذره ها، آسمان و زمین که نه بر زبان حال تسبیح و تقدیس همی کنند آفریدگار خود را و می گویند: اینت قدرت بر کمال و اینت علمی بی نهایت. و این بسیار تر از آن است که تفصیل پذیرد، بلکه اگر همه دریاها مداد شود و درختان قلم و جمله آفریدگان کاتب شوند و به عمرهای دراز می نویسند، آنچه گویند اندکی باشد از آنچه هست، چنان که گفت، «قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربی... الآیه» ولکن بر جمله بدان که آفریده ها بر دو قسم است: یک قسم خود ما را از آن هیچ خیر نیست در وی تفکر نتوانیم کرد، چنان که گفت، «سبحان الذی خلق الازواج کلها تنبت الارض و من انفسهم و مما لا یعلمون».
و اما آنچه ما را از آن خبر است دو قسم است: یکی آن که به چشم نتوان دید چون عرش و کرسی و ملایکه و دیو و پری و اجناس این، و تفکر نیز در این مختصر بود و دشخوار، پس بر آن اختصار کنیم که دیدنی است و آن آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و زمین است و آنچه بر وی است چون کوه و بیابان و شهرها و دریاها و آنچه در کوه ها است از جواهر و معادن و آنچه بر روی زمین است از انواع نباتات، و آنچه در بر و بحر است از انواع حیوانات جز آدمی تا به آدمی رسد و وی از همه عجیبتر است و آنچه میان آسمان و زمین است چون میغ و باران و برف و تگرگ و رعد و برق و قوس قزح و علاماتی که در هوا پدید آید، پس جمله و فذلک این است و در این هر یکی مجال تفکر است، چه همه عجایب صنع حق تعالی است.
پس به بعضی از این اشارتی مختصر بکنیم و این همه آیات حق تعالی است که تو را فرموده است تا در آن نظر کنی و تفکر کنی، چنان که گفت، «و کاین مم آیه لی السموات و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون» و گفت، «اولم ینظروا فی ملکوت السموات والارض و ما خلق الله من شیئی» و گفت، «ان فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار ... الآیه» و چنین آیات بسیار است، پس اندر این آیات تفکر کن. آیت اول که به تو نزدیکتر است تویی و از تو عجب تر بر روی زمین هیچ نیست و تو از خود غافل. و منادی همی آید که به خویشتن فرو نگرید تا عظمت و جلال بینید. «و فی انفسکم افلا تبصرون».
پس در ابتدای خویش تفکر کن که از کجایی که اول تو را از قطره ای بیافریدند و آن آب را قرارگاه اول پشت پدر و سینه مادر کرد، پس آن تخم آفرینش تو ساخت، پس شهوت را بر نر و ماده موکل کرد و از رحم مادر زمین ساخت و از آب پشت مرد تخم ساخت و شهوت را بر هردو موکل کرد تا تخم در زمین افکند، پس از خون حیض آب آن تخم ساخت و تو را از نطفه و خون حیض بیافرید. اول پاره ای خون بسته گردانید که آن را علقه گویند پس گوشت گردانید که آن را مضغه گویند. پس جان در وی دمید. پس از آن خون و آب یک صفت در تو چیزهای مختلف پدید آورد چون پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان. پس از این جمله اندامهای تو صورت کرد: سری مدور و دو دست و پای دراز و هریکی به پنج شاخ بیافرید. پس بر بیرون چشم و گوش و دهان و بینی و زبان و دیگر اعضا بیافرید و در باطن تو معده و کلیه و سپرز و رحم و مثانه و روده بسیار بیافرید و هریکی بر شکل دیگر و به مقداری دیگر.
پس هریکی از این به چند قسمت بکرد: هر انگشتی سه بند و هر عضوی مرکب از پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان. و چشم که چند مقدار لوزی بیش نیست به هفت طبقه بیافرید، هر طبقه ای به صفتی دیگر که اگر یکی از آن تباه شود جهان بر تو تاریک شود. و اگر شرح عجایب چشم تنها بگوییم و رقعه های بسیار سیاه باید کرد. پس نگاه کن به استخوان که چگونه جسمی سخت و محکم ازاین آب لطیف تُنک بیافرید و هر پاره ای از وی بر شکلی و مقداری. بعضی گرد و بعضی دراز و بعضی پهن و بعضی میان آکنده.
و همه بر یکدیگر ترکیب کرد. و در مقدار و شکل و صورت هریکی حکمتی بلکه حکمتهای بسیار. و آنگاه استخوان را ستون تن تو ساخت و هم بر آن بنا کرد. اگر به یک لخت بودی پشت دو تا نتوانستی کرد. و اگر پراکنده بودی پشت راست باز نتوانستی داشت و بر پای نتوانستی ایستاد، پس آن را مهره مهره بیافرید تا دو تا شود، و آنگاه درهم ساخت و پی و رگ بر وی بپیچید و محکم بکرد تا همچنان یک لخت راست بایستد چون حاجت بود. و در سر هر مهره ای چون نر و ماده ای بساخت تا در هم نشیند و با یکدیگر محکم شوند، و از جوانب مهره ها چون جناحها بیرون آورد تا پی های ضعیف که بر وی پیچیده است احکام وی را بر وی تکیه زند.
و جمله سر را از پنجاه و پنج پاره استخوان بیافرید و در هم پیوست به بندهای باریک تا اگر یک گوشه را آفتی رسد آن دیگران به سلامت بمانند و همه شکسته نشوند. و دندانها بیافرید بعضی سرپهن تا لقمه آس کند و بعضی را سر باریک و تیز تا طعام خرد کند و ببرد و به آسیا اندازد. پس گردن از هفت مهره بیافرید و برگ و پی که بر وی پیچیده محکم بکرد و سر بر وی ترکیب کرد. و پشت از بیست و چهار مهره بیافرید و گردن بر وی نهاد. پس استخوانهای سینه بیافرید بر پهنا و در آن مهره ها ساخت. و همچنین دیگر استخوانها و شرح آن دراز است.
و در جمله تن تو دویست و چهل و هشت استخوان بیافرید هریکی برای حکمتی دیگر تا کار تو راست و ساخته باشد، و این همه از این آب سخیف آفرید. اگر یکی از استخوانها کمتر شود باز از کار بازمانی و اگر یکی زیادت شود باز درمانی. پس چون تو را در جنبانیدن آن استخوانها و اندامها حاجت بود در جمله اندامهای تو پانصد و بیست و هفت عضله بیافرید هریکی بر شکلی. بعضی بر شکل ماهی میان ستبر و سر باریک، بعضی خرد و بعضی بزرگ، مرکب از گوشت و پی و از پرده ای که غلاف وی باشد. بیست و چهار از برای آن است تا تو چشم و پلک از همه جوانب توانی جنبانید و دیگران بر این قیاس کن که شرح آن نیز دراز است.
پس در تو سه حوض بیافرید و از وی جویها به جمله تن گشاده کرد: یکی دماغ که از آن جویهای اعصاب بیرون آید و به همه تن رسد تا قدرت حس و حرکت در آن می رود. و از وی جویی به درون مهره های پشت بیرون نهاد تا اعصاب از مغز دور نشود و الا خشک شدی. و دیگر حوض جگر. و از وی رگها به هفت اندام گشاده کرد تا غذا در وی روان باشد و سیم حوض دل و از وی رگها به همه تن گشاده کرد تا روح در وی روان باشد و از دل به هفت اندام می رسد. پس تفکر در یک عضو خویش کن که هر یکی چون آفرید و برای چه آفرید. چشم را از هفت طبقه بیافرید بر هیات و لونی که از آن نیکوتر نباشد و پلکها بیافرید تا گرد از وی می شوید و می سترد و مژه ها را بیافرید راست و سیاه تا نیکو تر باشد و تا دیدار چشم بدان قوت می گیرد و تا چون غباری باشد به هم درگذاری تا گرد به وی نرسد، و از میان آن بیرون توان نگرید و خاشاکی که از بالا فرود آید مژه آن را نگاه دارد و چون پرچین چشم باشد و عجب تر از این همه آن که حدقه چند عدسی بیش نیست صورت آسمان و زمین بدین فراخی در وی پیدا آید تا در یک لحظه که چشم باز کنی آسمان با دوری وی بینی و اگر عجایب دیدار چشم و دیدار آینه و آنچه در وی پیدا آید بگویند در مجلدهای بسیار توان گفت.
پس گوش را بیافرید و آبی تلخ در وی نهاد تا هیچ حیوان به وی فرو نشود و آنگاه صندوق گوش بیافرید تا آواز جمع کند و به سوراخ گوش رساند و در وی پیچ و تحریف بسیار بیافرید تا اگر خفته باشد و مورچه ای قصد آن کند راه بر وی دراز شود و بسیار گرد براید تا تو را آگاهی بود. و اگر شرح و دهان و بینی و دیگر اعضا بگوییم هم دراز شود. و مقصود از این آن است تا راه بازیابی و در هر یکی اندیشه می کنی که این برای چیست و بدان از حکمت و عظمت و لطف و رحمت و علم و قدرت آفریدگار آگاه می شوی که از سر تا پای همه عجایب است.
و عجایب باطن و خزانه های دماغ و قوتهای حس که در وی نهاده است از همه عجیب تر، بلکه آنچه در سینه و شکم است و همچنین که معده را بیافرید چون دیگی گرم که بر دوام می جوشد تا طعام در وی پخته می گردد و جگر آن طعام را خون می گرداند و رگها آن خون را به هفت اندام می رساند و زهره کف آن خون را که چون صفرا بود می ستاند و سپرز دُرد آن خون را که سودا بود از وی می ستاند. و کلیه آب از وی جدا می کند و به مثانه می فرستد و عجایب رحم و آلات ولادت همچنین.
و عجایب معانی و قوتها در وی آفرید چون بینائی و شنوائی و عقل و علم، و امثال این بیشتر. پس یا سبحان الله! اگر کسی صورتی نیکو بر دیواری کند از استادی وی عجب بمانی و بر وی ثنا بسیار کنی. و می بینی که بر قطره آب این همه نقش در ظاهر باطن وی پیدا می آید که نه قلم را بینی و نه نقاش را و از عظمت این نقاش عجب نمانی و در کمال قدرت و علم وی مدهوش نشوی و از جمال و کمال و شفقت و رحمت وی تعجب نکنی که تو را چون به غذا حاجت بود در رحم، اگر دهان بازکردی و خون حیض نه به اندازه به معده تو رسیدی تباه شدی، پس از راه گذر ناف غذای تو راست کرد. و چون از رحم بیرون آمدی ناف را ببست و دهان گشاده کرد که مادر غذا به قدر خویش تواند داد، پس چون تن تو در آن وقت ضعیف و نازک بود و طاقت طعامها نداشت از شیر مادر که لطیف باشد غذای تو ساخت و پستان مادر بیافرید و سوراخهای تنگ در وی بیافرید تا یر بر تو نیرو نکند و گازری در درون سینه بنشاند تا آن خون سرخ که به وی می رسد وی سپید می کند و پاک و لطیف به تو می فرستد. و شفقت را بر مادر تو موکل کرد تا اگر یک ساعت تو گرسنه شوی قرار و آرام از او بشود، پس چون شیر را به دندان حاجت نبود دندان نیافرید تا سینه مادر را جراحت می نکنی.
و آنگاه که قوت طعام خوردن پدید آمد به وقت خویش دندان بیافرید تا بر طعام سخت قادر شوی. اینت کور و نابینا که این می بیند و در عظمت آفریدگار مدهوش نشود و از کمال و لطف و شفقت او متحیر نگردد و براین جمال و جلال عاشق نماند و اینت غافل و پرشهوت و ستور طبع کسی که اندر این تفکر نکند و ازاین خود نیندیشد و آن عقل که به وی داده اند که عزیزترین چیزهاست ضایع کند، و بیش از این نداند که چون گرسنه شود نان خورد و چون خشم گیرد در کسی افتد و هم چون بهایم از تماشا کردن در بستان معرفت حق تعالی محروم ماند.
این قدرت کفایت باشد تنبیه را و بیشتر از این عجایب آفرینش تو یکی از صد هزار نیست و بیشتر این عجایب در همه حیوانات موجود است. از پشه درگیر تا پیل و شرح آن دراز بود.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۴ - ابتدای خوض در مطلوب و فهرست فصول کتاب
به حکم این مقدمه که در اقسام علوم حکمت تقدیم یافت واجب نمود وضع اساس این رساله که مشتمل بر اقسام حکمت عملی است بر سه مقاله نهادن، و هر مقاله ای مشتمل بر قسمی، و لامحاله هر مقالتی مشتمل بر چند باب و فصل باید به حسب مسائل نمطی که در آن مقالت افتد، و تفصیل اینست.
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل دوم
شرف هر صناعتی که مقصور بود بر اصلاح جوهر موجودی از موجودات به حسب شرف آن موجود تواند بود در ذات خویش؛ و این قضیه ایست در عقل عقلا ظاهر و مکشوف، چه صناعت طب که غرض ازو اصلاح بدن انسان است شریفتر بود از صنعت دباغت که غرض ازو استصلاح پوست حیوانات مرده باشد. و چون شریفترین موجودات این عالم نوع انسان است چنانکه در علوم نظری مبرهن شده است و ما در فصل چهارم از قسم اول به آن اشارتی کردیم، و وجود این نوع متعلق به قدرت خالق، و صانع اوست، جل اسمه و عظم ذکره، و تجوید وجود و اکمال جوهرش مفوض به رای و رویت و تدبیر و ارادت او، چنانکه بیان کردیم؛ و چون کمال هر چیزی در صدور فعل خاص اوست ازو بر تمام ترین وجهی، و نقصان او در قصور آن صدور ازو، چنانکه در اسپ یاد کرده آمد، که اگر مصدر خاصیت خویش نباشد بر وجه اتم همچون خر نقل اثقال را شاید، یا همچون گوسفند ذبح را، اظهار خاصیت انسان که اقتضای اصدار افعال خاص او کند ازو تا وجودش به کمال رسد جز به توسط این صناعت صورت نبندد پس صناعتی که ثمره او اکمال اشرف موجودات این عالم بود اشرف صناعات اهل عالم تواند بود.
و بباید دانست که همچنان که در اشخاص هرصنفی از اصناف حیوانات بل اصناف نامیات و جمادات تفاوتی فاحش است، چه اسپ دونده تازی با اسپ کودن پالانی و تیغ هندی نیک با تیغ نرم آهن زنگ خورده در یک سلک نتوان آورد، در اشخاص مردم تفاوت ازان بیشتر است، بل در هیچ نوع از انواع موجودات آن اختلاف و مباینت نیست که در این نوع، و آن شاعر که گفته است:
ولم أر أمثال الرجال تفاوتت
لدی المجد حتی عد ألف بواحد
اگر چه پنداشته است که مبالغت می کند ولکن بحقیقت مقصر بوده است، چه در نوع انسان شخصی یافته شود که اخس موجودات باشد و شخصی یافته شود که اشرف و افضل کاینات بود، و به توسط این صناعت میسر می شود که ادنی مراتب انسانی را به اعلی مدارج رسانند به حسب استعداد و قدر صلاحیت او، هر چند همه مردمان قابل یک نوع کمال نتوانند بود، چنانکه گفته آمد. پس صناعتی که بدو اخس موجودات را اشرف کاینات توان کرد، چه شریف صناعتی تواند بود.
اینقدر دراین باب کفایت بود تا سخن به حد اطناب نکشد والله المیسر للخیرات و الموفق للحسنات.
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل هشتم
در علوم حکمت مقرر است که مبادی اصناف حرکات که مقتضی توجه باشند به انواع کمالات یکی از دو چیز بود: طبیعت یا صناعت.
اما طبیعت مانند مبدأ تحریک نطفه در مراتب تغیرات مترتب و استحالات متنوع تا آنگاه که به کمال حیوانی برسد؛ و اما صناعت مانند مبدأ تحریک چوب به وسائط ادوات و آلات تا آنگاه که به کمال تختی برسد. و طبیعت بر صناعت مقدم است هم در وجود و هم در رتبت، چه صدور او از حکمت الهی محض است و صدور صناعت از محاولات و ارادات انسانی به استمداد و اشتراک امور طبیعی. پس طبیعت به منزلت معلم و استاد است و صناعت به مثابت متعلم و تلمیذ. و چون کمال هر چیزی در تشبه آن چیز بود به مبدأ خویش پس کمال صناعت در تشبه او بود، به طبیعت، و تشبه او به طبیعت چنان باشد که درتقدیم و تأخیر اسباب، و وضع هر چیزی به جای خویش، و تدریج و ترتیب نگاه داشتن به طبیعت اقتدا کنند، تا کمالی که قدرت الهی طبیعت را به طریق تسخیر متوجه آن گردانیده است از صناعت بر وجه تدبیر حاصل آید. و مع ذلک فضیلتی که مستلزم صناعت بود، و آن حصول آن کمال باشد بر حسب ارادت و مشیت، با آن کمال مقارن افتد، مثلا چون مردم بیضه مرغان را در حرارتی مناسب حرارت سینه ایشان تربیت دهد همان کمال که به حسب طبیعت متوقع بود، و آن برآوردن فرخ است، بدین تدبیر موجود شود، و فضیلتی دیگر با آن مقارن افتد و آن برآمدن مرغان بسیار بود به یک دفعه، که وجود امثال ایشان به طریق حضانت متعذر نماید.
و بعد از تقدیم این مقدمه گوییم چون تهذیب اخلاق و اکتساب فضائل که ما به صدد معرفت آن آمده ایم امری صناعی است در آن باب اقتدا به طبیعت لازم بود، و آن چنان باشد که تأمل کنیم تا ترتیب وجود قوی و ملکات در بدو خلقت بر چه سیاقت بوده است؛ پس در تهذیب، همان تدریج نگاه داریم.
و معلوم است که اول قوتی که درکودکان حادث شود قوت طلب غذا و سعی در تحصیل آن باشد، چه کودک چون از شکم مادر جدا شود شیر از پستان طلب کند. بی تقدم تعلمی، و بعد از آنکه قوت او بیشتر شود آن را به آواز و گریستن بخواهد، و چون قوت تخیل او بر حفظ مثل قادر شود مطالبی که مثالهای آن از حواس اقتباس کرده باشد التماس کند، چون صورت مادر و غیر آن، پس قوت غضبی درو پدید آید و از موذیات احتراز نماید، و با آنچه در وصول به منافع مانع او آید مقاومت و کوشش آغاز کند، پس اگر به انفراد به انتقام و دفع قیام تواند نمود قیام نماید، و الا به فریاد و گریه استغاثت کند. و از مادر و دایه استعانت نماید، و بعد ازان این قوتها و شوقها که مبادی تحریک آلات اند در تزاید باشند تا اثر خاص ترین نفس، و آن قوت تمییز بود، درو ظاهر شود، و ابتدای آن ظهور قوت حیا باشد و آن دلیل بود بر احساس به جمیل و قبیح، و پس این قوت نیز روی در تزاید نهد.
و هر یکی از این قوتها چون به کمالی که به حسب شخص ممکن بود برسد، اهتمام کند به رعایت آن کمال درنوع بر وجهی که صورت بندد. اما قوت اول که مبدأ جذب ملایمست و به تربیت شخص موکل چون شخص را به تغذیه و تنمیه نزدیک رساند، به کمالی که متوجه بدان باشد منبعث شود بر استبقای نوع، پس شهوت نکاح و شوق به تناسل حادث گردد. و اما قوت دوم که مبدأ دفع منافی است چون از حفظ شخص متمکن شود اقدام نماید بر محافظت نوع، پس شوق به کرامات و اصناف تفوق و ریاسات پدید آید. و اما قوت سیم که مبدأ نطق و تمییز است چون در ادراک اشخاص و جزویات مهارت یابد به تعقل انواع و کلیات مشغول شود، و اسم عقل بر او افتد. و دراین حال اسم انسانیت بالفعل برو واقع شود و کمالی که مفوض به تدبیر طبیعت بود تمام گردد.
و بعد ازان نوبت تدبیر به صناعت رسد تا آن انسانیت که به توسط طبیعت وجود تمام یافت به توسط صناعت بقای حقیقی یابد. پس طالب فضیلت را در تحصیل کمالی که متوجه بدان باشد به همین قانون اقتدا باید نمود، و در تهذیب قوتها سیاقت و ترتیبی که از طبیعت استفادت کرده باشد رعایت کرد، و ابتدا به تعدیل قوت شهوت، پس به تعدیل قوت غضب، و ختم بر تعدیل قوت تمییز کرد.
اگر اتفاق چنان افتاده باشد که در ایام طفولیت تربیت بر قاعده حکمت یافته باشد، چنانکه بعد ازین شرح داده آید، شکر موهبتی عظیم و منتی جسیم بباید گزارد چه اکثر مهمات او مکفی بود و حرکت او در طریق طلب فضایل بسهولت، و اگر در مبدأ نما برعکس مصلحت تربیت یافته باشد بتدریج، در فطام نفس از عادات بد و ملکات نامحمود سعی باید کرد، و به صعوبت طریقت نومیدی نباید نمود، که اهمال مستدعی شقاوت ابدی بود و تلافی مافات هر روز مشکل تر و به تعذر نزدیک تر، تا آنگاه که به درجه امتناع رسد، و جز تلهف و تأسف چیزی بدست نباشد، اعاذنا الله من سوء نقمته و بلغنا مایرضیه برحمته.
و بباید دانست که هیچ کس بر فضیلت مفطور نباشد، چنانکه هیچ آفریده را نجار یا کاتب یا صانع نیافرینند، و ما گفتیم که فضیلت از امور صناعی است، اما بسیار بود که کسی را از روی خلقت قبول فضیلتی آسانتر بود و شرایط استعداد درو بیشتر، و همچنان که طالب کتابت یا طالب نجارت را ممارست آن حرفت می باید کرد تا هیأتی در طبیعت او راسخ شود که مبدأ صدور آن فعل باشد ازو بر وجه مصلحت، آنگاه او را از جهت اعتبار آن ملکه صانع خوانند و بدان حرفت نسبت دهند، همچنین طالب فضیلت را بر افعالی که آن فضیلت اقتضا کند اقدام می باید نمود، تا هیأت و ملکه ای در نفس او پدید آید که اقتدار او بر اصدار آن افعال بر وجه اکمل بسهولت بود، و آنگاه به سمت آن فضیلت موصوف باشد.
و چون چنانکه گفته آمد در صناعت اقتدا به طبیعت می باید کرد و مناسب ترین صناعات بدین صناعت صناعت طبست که بر تجوید بدن مقصور است، چنانکه این صناعت بر تکمیل نفس مقصور است، پس اقتدائی که در این صناعت به طبیعت لازم باشد شبیه اقتدای طبیب بود در صناعت طب به طبیعت، و از این جهت بعضی حکما این صناعت را طب روحانی خوانند. و همچنان که طب دو جزو بود، یکی آنچه مقتضی حفظ صحت بود و دیگر آنچه مقتضی ازالت علت بود، همچنان این علم دو فن باشد، یکی آنچه مقتضی محافظت فضیلت بود و دیگر آنچه مقتضی ازالت رذیلت بود، و ما هر فنی بغایت جهد بیان کنیم، انشاء الله.
پس از این مباحث روشن شد که طالب فضیلت را اول بحث از حال قوت شهوت باید کرد، و بعد ازان بحث از حال قوت غضب، و نگاه کرد تا حال هر یکی در فطرت بر قانون اعتدال است یا منحرف ازان، اگر بر قانون اعتدال بود در حفظ اعتدال و ملکه گردانیدن صدور آنچه به نسبت با آن قوت جمیل بود از او کوشید، و اگر از اعتدال منحرف بود اول بر رد او با اعتدال، پس تحصیل آن ملکه، اقدام نمود، و چون از تهذیب این دو قوت فراغت یابد به تکمیل قوت نظری مشغول باید شد و ترتیب دران رعایت کرد.
و اول که در تعلم شروع نماید خوض در فنی باید کرد که ذهن را از ضلالت صیانت کند و به طریق اقتباس معارف هدایت کند؛ پس در فنی که وهم را با عقل در قوانین آن مساعدت باشد و تحیر و خبط را دران مجال نه، تا ذهن را ذوق یقین حاصل شود و ملازمت حق ملکه کند؛ و بعد ازان بحث بر معرفت اعیان موجودات و کشف حقایق و احوال آن مقصور باید گردانید، و ابتدا از مبادی محسوسات کرد و به معرفت مبادی موجودات این بحث به انتها رسانید.
و چون بدین مرتبه رسد از تهذیب این سه قوت فارغ شده باشد. بعد ازان بر حفظ قواعد عدالت توفر باید نمود و اعمال و معاملات بر حسب آن طبیعت مقدر گردانید و چون این دقیقه نیز رعایت کند انسانی بالفعل شده باشد و اسم حکمت و سمت فضیلت او را حاصل آمده. پس اگر خواهد و در سعادات خارجی و سعادات بدنی اهتمام نماید، نور علی نور بود، و الا باری مهمات معطل نگذاشته باشد و به فضولی مشغول نبوده.
و سعادت سه جنس بود: یکی سعادات نفسانی، و دوم سعادات بدنی، و سیم سعادات مدنی که به اجتماع و تمدن متعلق بود. اما سعادات نفسانی آنست که شرح داده آمد و ترتیب مدارج آن بر این وجه است: اول علم تهذیب اخلاق، و دوم علم منطق، و سیم علم ریاضی، و چهارم علم طبیعی، و پنجم علم الهی، یعنی تعلیم بر این سیاقت باید تا نفع آن در هر دو جهان بزودی حاصل آید.
و اما سعادات بدنی، علومی بود که به نظام حال بدن باز گردد چون معالجات و حفظ صحت و علم زینت که عبارت ازان طب بود، و چون علم نجوم که تقدمه معرفت فایده دهد.
و اما سعادت مدنی علومی بود که به نظام حال ملت و دولت و امور معاش و جمعیت تعلق دارد، مانند علم شریعت از فقه و کلام و اخبار و تنزیل و تأویل، و علوم ظاهر چون ادب و بلاغت و نحو و کتابت و حساب و مساحت و استیفا و آنچه بدان ماند؛ و منفعت هر یکی به حسب منزلت او باشد، والله اعلم.
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
باده صافی و بوی گل و باد سحری
گر ز خویشت خبری هست زهی بی‌خبری
بنگر آن قامت و رخسار که گوئی بسته است
بر سر سرو روان دسته گلبرگ طری
باده پیش آر مگر قوت غساله می
سازدم پاک ز آلایش ضعف بشری
روزگار غم شاهد صنمان پیرم کرد
کودکی کو که کنم من پدری او پسری
بر طریقی که خورم من غم زیبا پسران
پیر کنعان نکند در حق یوسف پدری
در دل سخت چو سنگش عجبی نیست که نیست
ناله زار اسیران بلا را اثری
که کند گونه ابکار سخن را یغما
خوشتر از ماشطه کلک تو پیرایه‌گری
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶
من نگویم آفرینش سر به سر...اند
جنس حیوان خاصه ناطق بیشتر ...اند
در به گوهر جز که دانای تر ونادان خشک
در تر وخشک آنچه بینی خشک وتر...اند
آن چنان کز خانقه خسبان هم از شهروزگان
کو به کو بگریز گاینان در به در ...اند
غیر ارواح مکرم کز نظرها دور باد
دور و نزدیک آنچه آید در نظر ...اند
برخی از تقلید اخوان پاره ای از بطن مام
زمره ای ... از پشت پدر ...اند
گر به سوق اندر چمان ... تا بیرون شهر
ور به کوی اندر خزان تا پشت در ...اند
نیمه گویند آدمی سار است فوجی از سروش
این اگر خود راست آنان تا کمر ...اند
غالب آنان را که مردم ترستائی در قیاس
چون به دقت بنگری ...تر ...اند
یک گره ...از حد جمادی تا نبات
وز نباتی یک گره تا جانور ...اند
و این گروه جانور ... مردم بی خلاف
تا بر آرند از ملا یک بال وپر... اند
هر چه این ... داند، داند آن ...لیک
مصلحت را بر خلاف یکدگر ...اند
من جهان گردیده‌ام سردار شو آسوده زی
گز حدود خاوران تا باختر ...اند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
هر که زین جانوران صورت آدم با اوست
هر چه...گی اندر همه عالم با اوست
شرع بر بسته مردم به مثل دانی چیست
دیو... که انگشتری جم با اوست
گرنه... ای از لعل بتان دست مدار
کآن سلیمان جهان است که خاتم با اوست
با تو ای زاهد ...چه رامش ز بهشت
هرگز آن عید نیاید که محرم با اوست
در میان دلبر و ... رقیبش به کنار
چه تمتع ز بهشتی که جهنم با اوست
هر که زین مردم ...گریزان کم و بیش
گوهر مردمی ار بیش و اگر کم با اوست
همه حیران توانائی ...دلم
تا چه سان قطره خونی دو جهان غم با اوست
نام سردار بدین مردم ...مبر
زانکه بخشایش بس روح مکرم با اوست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
به جز ارواح مکرم که برون زین شمرند
همه...نهاد آنچه ز نوع بشرند
به مگو نسبت هفتاد و دو ملت به قیاس
کآزمودم همه...و ...ترند
کیست ارواح مکرم به حقیقت آنانک
آدمی چهر و ملک سیرت و مردم گهرند
از پیمبر که بدین سلسله سالار آمد
با تنی چند که دانیم و بهر حلقه درند
بیضه نشکسته و بر چرخ برین بال گشای
بال نارسته و پهنای زمین زیر پرند
گر گدا رنج تقاضا به توانگر ندهند
ور غنی عرض گدایان به مناعت نبرند
آتش ار چرخ بسوز کف خاکی گیرند
خاک در غلطد اگر آب به بادی شمرند
خود به اخلاق فزون ار به فضایل اندک
ور به اخلاق کم افزون به کمال و هنرند
بر به صورت اگرت زاغ نمایند و اسیر
در حقیقت همه بازان معانی شکرند
به جز از حلقه آن طره دیوانه پسند
بند گیتی چه گه از چنبر گردون بدرند
بر به هنجار طریقت پی سامان سلوک
بسته بر رشته ستوار شریعت کمرند
نه چو این خررمه...که سگ سان شب و روز
درهم افتاده همی پیش و پس هم بدرند
بسکه...گهر بر ز پی گادن مام
راست چون آب رزان خون برادر بخورند
من چنین پروز... ندیدم به خدای
در فراخای جهان و آنچه در او جانورند
گوهر خود به خریدار دگر کش سردار
کین حریفان همه... و ...ترند