عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
در زمان شه جمشید گهر ناصر دین
که برد سجده بربار گهش کیخسرو
آنکه خورشید رخش تا بدرخشید زتخت
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدوجو
ناصرالدله ملکزاده آزاده حمید
که بشمشیر زمریخ گرفته است گرو
آنکه در وقعه چو با تیغ فرو کوبد پای
دست برسر بگریزد ملک الموت بدو
نغز حصنی بدرسر حد کرمان بفراشت
که دراین کهنه جهانست یکی عالم نو
پایه اش در بر ماهی همه در راز نیاز
سایه اش برسرمه یکسره درگفت و شنو
سست تر سبزه این طرفه حصار از سختی
چرخ باداس مه نو نتوان کرد درو
سال تاریخ چو جستند زتاج الشعرا
زان نکو قلعه که بر بوده ز خلخ پرتو
دل در او برد سر و دید و بجیحون فرمود
ناصری قلعه فهرج زفلک برده علو
که برد سجده بربار گهش کیخسرو
آنکه خورشید رخش تا بدرخشید زتخت
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدوجو
ناصرالدله ملکزاده آزاده حمید
که بشمشیر زمریخ گرفته است گرو
آنکه در وقعه چو با تیغ فرو کوبد پای
دست برسر بگریزد ملک الموت بدو
نغز حصنی بدرسر حد کرمان بفراشت
که دراین کهنه جهانست یکی عالم نو
پایه اش در بر ماهی همه در راز نیاز
سایه اش برسرمه یکسره درگفت و شنو
سست تر سبزه این طرفه حصار از سختی
چرخ باداس مه نو نتوان کرد درو
سال تاریخ چو جستند زتاج الشعرا
زان نکو قلعه که بر بوده ز خلخ پرتو
دل در او برد سر و دید و بجیحون فرمود
ناصری قلعه فهرج زفلک برده علو
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۸ - در تشکیل مجلس عزا و رثای بر جناب شهادت مآب حضرت سیدالشهدا
یارب زکیست برپا این بزم دردناکی
کز قدسیان رود هوش زین خاکیان باکی
آلودگان برغم هر یک بعین پاکی
گوئی حلال دانند هم گریه هم تباکی
مانا حرام دانند هم بذله هم تبسم
هم از سیاه پوشی مرکعبه راست معشوق
هم از سپید کاری مرخلد راست موثوق
برآن شده است اکلیل دراین زده است منجوق
سینا و نور حقش از برق آه مخلوق
ظلمات و آب خضرش از اشک چشم مردم
یکجا بتی چو خورشید پر ازستاره اش رخ
یکسو بچین ز محنت روئی چو ماه خلخ
غم را نهاده ترجیح بر روزگار فرخ
لب خشک و دیدگان تر هر شوخ نغز پاسخ
دم سرد و اندرون گرم هر شیخ خوش تکلم
هرگز ندیده ام من بزمی چنین بعالم
کش انبساط عشرت در انعقاد ماتم
مدهوش پیر و برنا در جوش ترک و دیلم
گیسوی مهر چهران ازغم چو دم ارقم
مژگان مه جبینان زانده چو نیش کژدم
گوئی قتیل گشته است زین فرقه مهذب
شاهیکه بی سریرش جانها بود معذب
زینسان کزو جهانیست گریان ز صبح تا شب
تا برچه پایه افسرد زو کشت خاطراب
تا بر چه مایه پژمرد زو غنچه دل ام
تا از کدام خیلست این کشته مطهر
کاندر مصیب اوست هر فرقه ای بر آذر
این بی تجملش تن آن بی عمامه اش سر
هم مشرب قلندر آزادگان افسر
هم مسند خشن پوش پروردگان قاقم
نی نی یگانه بزمی است برتر زقبه ماه
کز اوج سدره بگذشت آن را حضیض درگاه
دروی بسبط احمد شش سو بناله و آه
آن تاج هفت اختر آن شبل سیمین شاه
محبوب عقل اول یعنی فروغ پنجم
شاهیکه چون جلالش زد نوبت انا الحق
ذرات ما سوا را شد رتبتش مصدق
عم عرش از او برفعت هم خلد از او برونق
بر انبیا مرسل بر او صیا مطلق
در ظاهرش تأخر در باطنش تقدم
لیکن بدین شرافت چون زد بکربلا تخت
جسم چو جان او گشت از تیر و نیزه صد لخت
هرکس به نصرتش خاست در باخت از جهان رخت
این یک دلیل هرسست آن یک دخیل هرسخت
این یک بوقعه پیدا آن یک به ناحیه گم
یعقوب وارگشته اندر حزن شکیبا
یوسف وش اوفتاده در چنگ گرگ اعدا
یحیی صفت نهاده سر را بطشت یغما
اندام روح بخشش درخون بزیر و بالا
مانندکشتی نوح کز موج درتلاطم
هم پیکر بدیعش پامال نعل ابرش
هم خیمه رفیعش محروق تف آتش
درغارتش اعادی با هم پی کشاکش
صبیان او پریشان نسوان او مشوش
این را بجان توحش آن را بتن تالم
برخی ز دخترانش چون مرغ نیم بسمل
دستی ز غصه برسر پائی ز اشک درگل
این خسته از معاند آن بسته از موکل
پیدا عذار ایشان از حلقه سلاسل
چون بر مجره تابان نور جمال انجم
قومی زخواهرانش بابخت خود ستیزان
درسایه کنیزان ازچشم بدگریزان
این از نتیجه افتان آن از شکنجه خیزان
در بارگاه دشمن از دیده اشک ریزان
چون در میان شعله جوشنده بحر قلزم
شاها مصایبت را دیدم چو غیر محدود
از دیده و دهانم انگیخت درمنضود
ارجو که برگزینی از شاعرانم از جود
آری چو هست جیحون خود چیست شعر مسعود
جائیکه آب باشد باطل بود تیمم
کز قدسیان رود هوش زین خاکیان باکی
آلودگان برغم هر یک بعین پاکی
گوئی حلال دانند هم گریه هم تباکی
مانا حرام دانند هم بذله هم تبسم
هم از سیاه پوشی مرکعبه راست معشوق
هم از سپید کاری مرخلد راست موثوق
برآن شده است اکلیل دراین زده است منجوق
سینا و نور حقش از برق آه مخلوق
ظلمات و آب خضرش از اشک چشم مردم
یکجا بتی چو خورشید پر ازستاره اش رخ
یکسو بچین ز محنت روئی چو ماه خلخ
غم را نهاده ترجیح بر روزگار فرخ
لب خشک و دیدگان تر هر شوخ نغز پاسخ
دم سرد و اندرون گرم هر شیخ خوش تکلم
هرگز ندیده ام من بزمی چنین بعالم
کش انبساط عشرت در انعقاد ماتم
مدهوش پیر و برنا در جوش ترک و دیلم
گیسوی مهر چهران ازغم چو دم ارقم
مژگان مه جبینان زانده چو نیش کژدم
گوئی قتیل گشته است زین فرقه مهذب
شاهیکه بی سریرش جانها بود معذب
زینسان کزو جهانیست گریان ز صبح تا شب
تا برچه پایه افسرد زو کشت خاطراب
تا بر چه مایه پژمرد زو غنچه دل ام
تا از کدام خیلست این کشته مطهر
کاندر مصیب اوست هر فرقه ای بر آذر
این بی تجملش تن آن بی عمامه اش سر
هم مشرب قلندر آزادگان افسر
هم مسند خشن پوش پروردگان قاقم
نی نی یگانه بزمی است برتر زقبه ماه
کز اوج سدره بگذشت آن را حضیض درگاه
دروی بسبط احمد شش سو بناله و آه
آن تاج هفت اختر آن شبل سیمین شاه
محبوب عقل اول یعنی فروغ پنجم
شاهیکه چون جلالش زد نوبت انا الحق
ذرات ما سوا را شد رتبتش مصدق
عم عرش از او برفعت هم خلد از او برونق
بر انبیا مرسل بر او صیا مطلق
در ظاهرش تأخر در باطنش تقدم
لیکن بدین شرافت چون زد بکربلا تخت
جسم چو جان او گشت از تیر و نیزه صد لخت
هرکس به نصرتش خاست در باخت از جهان رخت
این یک دلیل هرسست آن یک دخیل هرسخت
این یک بوقعه پیدا آن یک به ناحیه گم
یعقوب وارگشته اندر حزن شکیبا
یوسف وش اوفتاده در چنگ گرگ اعدا
یحیی صفت نهاده سر را بطشت یغما
اندام روح بخشش درخون بزیر و بالا
مانندکشتی نوح کز موج درتلاطم
هم پیکر بدیعش پامال نعل ابرش
هم خیمه رفیعش محروق تف آتش
درغارتش اعادی با هم پی کشاکش
صبیان او پریشان نسوان او مشوش
این را بجان توحش آن را بتن تالم
برخی ز دخترانش چون مرغ نیم بسمل
دستی ز غصه برسر پائی ز اشک درگل
این خسته از معاند آن بسته از موکل
پیدا عذار ایشان از حلقه سلاسل
چون بر مجره تابان نور جمال انجم
قومی زخواهرانش بابخت خود ستیزان
درسایه کنیزان ازچشم بدگریزان
این از نتیجه افتان آن از شکنجه خیزان
در بارگاه دشمن از دیده اشک ریزان
چون در میان شعله جوشنده بحر قلزم
شاها مصایبت را دیدم چو غیر محدود
از دیده و دهانم انگیخت درمنضود
ارجو که برگزینی از شاعرانم از جود
آری چو هست جیحون خود چیست شعر مسعود
جائیکه آب باشد باطل بود تیمم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲ - از ترجیع بندیست که اول آن ساقط و در مدح ابوالحسن علی بن الحسن البیهقی
آن خواجه که نیست چنو در همه عجم
در دین بلندمایه و در ملک محتشم
والاابوالحسن علی بن الحسن که هست
از جاهش اهل دولت و دین گشته محترم
از رشگ رای او شد اجرام زرد روی
وز پیش جاه او شد افلاک پشت خم
گر زانکه در حمایت انصاف او بود
در بوستان ز باد خزان کی رود ستم
هنگام فضل و وقت سخا نیستش نظیر
هم مرکز ادب شد وهم منبع کرم
از لطف جود دستش اگر یافتی خبر
از کان به پای خویش برون آمدی درم
پس گر سربریده نگوید یکی سخن
در دست او چگونه سخنگوی شد قلم
بی لطف عقل او نبود فضل در جهان
تنگی بود هرآینه چون آب گشت کم
دانسته بود صاحب کافی کفایتش
پیش از وجود او زحیات رفت درعدم
آری نگون شود علم پادشاه شب
چون کوس آفتاب نوازد سپیده دم
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
ای از عدد یکی به هنر صدهزار مرد
دارند معطیان ز عطاء تو پیش خورد
از رشگ حرمت تو بزرگان مملکت
چون صبح و شمس بارخ زردند وبادسرد
از اولیای دولت در هیچ روزگار
نه آورد چون تو گردش گردون تیز گرد
هستند پیش حمله تهدید امر تو
همچون زنان عاجز مردان شیر مرد
نظاره گاه جاه تو کرده است کردگار
این کاخ هفت کنگره گردلاژورد
جفت تو نیست از فضلای جهان کسی
چون آفتابی از همه اجرام چرخ فرد
گویند فاضلان چو بینند فضل تو
سبحان آن خدای که این فضل با تو کرد
بدخواه با تو صدر نگشتست هم عنان
گنجشک با عقاب نبوده است هم نبرد
جزکار خامه تو نباشد صلاح ملک
جز ورد عندلیب نزیبد دعاء ورد
ای رای راد بخش تو درمان ملک و دین
این بیت فهم کن که مبادات هیچ درد
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
ایزد سعادت تو به نیک اتفاق داد
از تو وفاق جست و به خصمت نفاق داد
گردون تو را بقا و جهان را فنا نوشت
دولت تو را وصال و عدو را فراق داد
شیطان چو با عدوت شراب زقوم خورد
یزدان به اولیای تو «کاسا دهاق » داد
دولت ز جمله خاصگیان سرای ملک
از قصرهای نیک ترینت وثاق داد
در فضل و رای اهل خراسان چو بنگرید
سلطان تو را وزارت ملک عراق داد
زانجا که جاه توست وزارت چه سگ بود
سلطان وقت این عمل از اتفاق داد
هر کس که یافت خدمت تو ترک دهر کرد
هرکو بهشت جست جهان را طلاق داد
گاه ولادت تو فرشته زساق عرش
بنگر چه گفت چون ندی اشتیاق داد
کلک چو برق را به علی بیهقی سپرد
آن کو محمد عربی را براق داد
تاخاطرم به مدحت تو جفت فکر توست
طوقم خرد به گفتن این بیت طاق داد
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
بهتر ز روز دولت تو روزگار نیست
بعد از خدای چون تو خداوندگار نیست
با پای همت تو فلک زیر دست هست
با دست بخشش تو جهان پایدار نیست
سلطان که اختیار خدایست بر زمین
میر اختیار دین که چن و به اختیار نیست
این هر دو اختیار به یک روز اختیار
کردندت اختیار و چنین اختیار نیست
تاسایه رکیب تو بر اهل ری فتاد
کس نیست کز جلال تو خورشید وارنیست
ری را به اتفاق همه اهل روزگار
از روزگارهابه ازین روزگار نیست
بنده ز دست حادثه نه آمد به خدمتت
پائی که دردمند بود حق گزار نیست
گفتم دلا چو دیر به خدمت رسیده
عذری بخواه که خواستن عذر عار نیست
دل گفت تو ستایش او کن به عذر او
با آنکه کار نیست تو را هیچ کارنیست
ای یادگار صاحب کافی به گاه فضل
از گفت بنده بهتر ازین یادگار نیست
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تادین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
از شاعران عالم جز من که نانباست
نان سخن به رسته اندیشه در کراست
سیمرغ عقل برزگر خطه منست
کش آب و خاک چشمه حیوان و کیمیاست
گندم ز برج سنبله دارم ز دلو چرخ
سنگم زمین و دور فلک چرخ آسیاست
ناهید آرد «و» ماه خمیر «و» آفتاب نان
شب دود و انجم آتش و گردون تنور ماست
فکرت دکان و ذوق ترازو خرد محک
جان مشتری و دل درم وطبع نانباست
نان مشتری برد ز سر کلبتین من
با هم مرا تنور و ترازو شدست راست
نان چنین غذای تورا شاید ای بزرگ
تاج مرصع از جهت تخت پادشاست
نانی بدین صفت که تو را شرح داده ام
کی طعمه ستور دل آدمی لقاست
برخوان جان خویش به مهمان سرای خلد
در حلق علم لقمه ارواح انبیاست
با نثر و نظم تو که تواند فصیح بود
از عاجزی به دست قوامی چنین دعاست
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
اقبال عذر خواه تو هر بامداد باد
وز تو سریر ملک در ایوان داد باد
باغ نهال یار تو جنت صفت شدست
کاخ سرای خصم تو دوزخ نهاد باد
باد خزان غلام کف زرفشان توست
ابر بهار چاکر آن دست راد باد
بر آسمان دولت و دین ماه جاه تو
چون دختران گردون خورشید زاد باد
هرجامه که عمر تو را دوخت شامگاه
تا نفخ صور پیرهن بامداد باد
فرزند فضل را قلمت دایه آمدست
شاگرد جود را درمت اوستاد باد
در گوش و هوش آدمیان تا به رستخیز
شکر تو وشکایت بد خواه یادباد
فرزند آنکه چاکر فرزند پاک توست
همچون نبیرگان تو والا نژاد باد
تا آب و خاک وآتش و بادست در جهان
هرچار؛ چاربالش آن طبع شاد باد
در دین بلندمایه و در ملک محتشم
والاابوالحسن علی بن الحسن که هست
از جاهش اهل دولت و دین گشته محترم
از رشگ رای او شد اجرام زرد روی
وز پیش جاه او شد افلاک پشت خم
گر زانکه در حمایت انصاف او بود
در بوستان ز باد خزان کی رود ستم
هنگام فضل و وقت سخا نیستش نظیر
هم مرکز ادب شد وهم منبع کرم
از لطف جود دستش اگر یافتی خبر
از کان به پای خویش برون آمدی درم
پس گر سربریده نگوید یکی سخن
در دست او چگونه سخنگوی شد قلم
بی لطف عقل او نبود فضل در جهان
تنگی بود هرآینه چون آب گشت کم
دانسته بود صاحب کافی کفایتش
پیش از وجود او زحیات رفت درعدم
آری نگون شود علم پادشاه شب
چون کوس آفتاب نوازد سپیده دم
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
ای از عدد یکی به هنر صدهزار مرد
دارند معطیان ز عطاء تو پیش خورد
از رشگ حرمت تو بزرگان مملکت
چون صبح و شمس بارخ زردند وبادسرد
از اولیای دولت در هیچ روزگار
نه آورد چون تو گردش گردون تیز گرد
هستند پیش حمله تهدید امر تو
همچون زنان عاجز مردان شیر مرد
نظاره گاه جاه تو کرده است کردگار
این کاخ هفت کنگره گردلاژورد
جفت تو نیست از فضلای جهان کسی
چون آفتابی از همه اجرام چرخ فرد
گویند فاضلان چو بینند فضل تو
سبحان آن خدای که این فضل با تو کرد
بدخواه با تو صدر نگشتست هم عنان
گنجشک با عقاب نبوده است هم نبرد
جزکار خامه تو نباشد صلاح ملک
جز ورد عندلیب نزیبد دعاء ورد
ای رای راد بخش تو درمان ملک و دین
این بیت فهم کن که مبادات هیچ درد
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
ایزد سعادت تو به نیک اتفاق داد
از تو وفاق جست و به خصمت نفاق داد
گردون تو را بقا و جهان را فنا نوشت
دولت تو را وصال و عدو را فراق داد
شیطان چو با عدوت شراب زقوم خورد
یزدان به اولیای تو «کاسا دهاق » داد
دولت ز جمله خاصگیان سرای ملک
از قصرهای نیک ترینت وثاق داد
در فضل و رای اهل خراسان چو بنگرید
سلطان تو را وزارت ملک عراق داد
زانجا که جاه توست وزارت چه سگ بود
سلطان وقت این عمل از اتفاق داد
هر کس که یافت خدمت تو ترک دهر کرد
هرکو بهشت جست جهان را طلاق داد
گاه ولادت تو فرشته زساق عرش
بنگر چه گفت چون ندی اشتیاق داد
کلک چو برق را به علی بیهقی سپرد
آن کو محمد عربی را براق داد
تاخاطرم به مدحت تو جفت فکر توست
طوقم خرد به گفتن این بیت طاق داد
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
بهتر ز روز دولت تو روزگار نیست
بعد از خدای چون تو خداوندگار نیست
با پای همت تو فلک زیر دست هست
با دست بخشش تو جهان پایدار نیست
سلطان که اختیار خدایست بر زمین
میر اختیار دین که چن و به اختیار نیست
این هر دو اختیار به یک روز اختیار
کردندت اختیار و چنین اختیار نیست
تاسایه رکیب تو بر اهل ری فتاد
کس نیست کز جلال تو خورشید وارنیست
ری را به اتفاق همه اهل روزگار
از روزگارهابه ازین روزگار نیست
بنده ز دست حادثه نه آمد به خدمتت
پائی که دردمند بود حق گزار نیست
گفتم دلا چو دیر به خدمت رسیده
عذری بخواه که خواستن عذر عار نیست
دل گفت تو ستایش او کن به عذر او
با آنکه کار نیست تو را هیچ کارنیست
ای یادگار صاحب کافی به گاه فضل
از گفت بنده بهتر ازین یادگار نیست
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تادین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
از شاعران عالم جز من که نانباست
نان سخن به رسته اندیشه در کراست
سیمرغ عقل برزگر خطه منست
کش آب و خاک چشمه حیوان و کیمیاست
گندم ز برج سنبله دارم ز دلو چرخ
سنگم زمین و دور فلک چرخ آسیاست
ناهید آرد «و» ماه خمیر «و» آفتاب نان
شب دود و انجم آتش و گردون تنور ماست
فکرت دکان و ذوق ترازو خرد محک
جان مشتری و دل درم وطبع نانباست
نان مشتری برد ز سر کلبتین من
با هم مرا تنور و ترازو شدست راست
نان چنین غذای تورا شاید ای بزرگ
تاج مرصع از جهت تخت پادشاست
نانی بدین صفت که تو را شرح داده ام
کی طعمه ستور دل آدمی لقاست
برخوان جان خویش به مهمان سرای خلد
در حلق علم لقمه ارواح انبیاست
با نثر و نظم تو که تواند فصیح بود
از عاجزی به دست قوامی چنین دعاست
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
اقبال عذر خواه تو هر بامداد باد
وز تو سریر ملک در ایوان داد باد
باغ نهال یار تو جنت صفت شدست
کاخ سرای خصم تو دوزخ نهاد باد
باد خزان غلام کف زرفشان توست
ابر بهار چاکر آن دست راد باد
بر آسمان دولت و دین ماه جاه تو
چون دختران گردون خورشید زاد باد
هرجامه که عمر تو را دوخت شامگاه
تا نفخ صور پیرهن بامداد باد
فرزند فضل را قلمت دایه آمدست
شاگرد جود را درمت اوستاد باد
در گوش و هوش آدمیان تا به رستخیز
شکر تو وشکایت بد خواه یادباد
فرزند آنکه چاکر فرزند پاک توست
همچون نبیرگان تو والا نژاد باد
تا آب و خاک وآتش و بادست در جهان
هرچار؛ چاربالش آن طبع شاد باد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵ - در مدح شاه بطور عام و عرض تسلیت بدو شاه خاص
تا زمین زیر گنبد خضراست
بی جهانیان جهان نیاید راست
تاز گردش فلک نیاساید
بر زمین شاه داد گر باید
شاه خورشید جان فزای بود
بر زمین سایه خدای بود
بشکند گردن وضیع و شریف
بکند حکم بر قوی و ضعیف
باز دارد چو گرددش معلوم
آفت ظالم از سر مظلوم
شغل دولت چو شیر پستانست
عالم اطفال و دایه سلطانست
درنگر تا چه آید از تقصیر
کار برطفل چون نیابد شیر
شاد باش ای قوامی هنری
کاهل ری را سنائی دگری
آفرین گوی شاه اعظم را
بعد از آن خسرو معظم را
آن ولی عهد دو شه مسعود
شاه عادل مغیث دین محمود
ای بزرگان دولت و ملت
دین و ملک از شماست با صولت
همه منقاد شاه ملک آرای
همه فرمانبر کتاب خدای
از شما باد تازه در دو جهان
دین یزدان و دولت سلطان
ملک را گر مصیبتی افتاد
هیچ غم بر دل دو شه مرساد
از سرا پرده های سلطانی
حوریی شد به باغ یزدانی
خلق را دل چرا دژم گشتست . . .!
چون گلی از دو باغ گم گشتست
آب در دیده جهان خون شد
یک چراغ از دو خانه بیرون شد
باد مرگ اسب را بر افکندست
یک درخت از دو مرز برکندست
چون اجل را درازتر شد دست
عقدی از گردن دو ملک گسست
شکر حق کوه ملک بر پایست
گر صدف شد دو بحر بر جایست
گر ز معدن یکی گهر بگسست
در دو کشور دو کان گوهر هست
خشک شد چشمه ای به هامون در
تیره شد کوکبی به گردون بر
مند مر چرخ جاه را جاوید
هر دو سلطان چو ماه و چون خورشید
کی شود بی یکی ستاره تباه
آن فلک که آفتاب دارد و ماه
باد در زیر تخت ایشان باد
گرد بر تاج هر دو منشیناد
باد در کاخ لهو منزلشان
هیچ انده مباد بر دلشان
بی جهانیان جهان نیاید راست
تاز گردش فلک نیاساید
بر زمین شاه داد گر باید
شاه خورشید جان فزای بود
بر زمین سایه خدای بود
بشکند گردن وضیع و شریف
بکند حکم بر قوی و ضعیف
باز دارد چو گرددش معلوم
آفت ظالم از سر مظلوم
شغل دولت چو شیر پستانست
عالم اطفال و دایه سلطانست
درنگر تا چه آید از تقصیر
کار برطفل چون نیابد شیر
شاد باش ای قوامی هنری
کاهل ری را سنائی دگری
آفرین گوی شاه اعظم را
بعد از آن خسرو معظم را
آن ولی عهد دو شه مسعود
شاه عادل مغیث دین محمود
ای بزرگان دولت و ملت
دین و ملک از شماست با صولت
همه منقاد شاه ملک آرای
همه فرمانبر کتاب خدای
از شما باد تازه در دو جهان
دین یزدان و دولت سلطان
ملک را گر مصیبتی افتاد
هیچ غم بر دل دو شه مرساد
از سرا پرده های سلطانی
حوریی شد به باغ یزدانی
خلق را دل چرا دژم گشتست . . .!
چون گلی از دو باغ گم گشتست
آب در دیده جهان خون شد
یک چراغ از دو خانه بیرون شد
باد مرگ اسب را بر افکندست
یک درخت از دو مرز برکندست
چون اجل را درازتر شد دست
عقدی از گردن دو ملک گسست
شکر حق کوه ملک بر پایست
گر صدف شد دو بحر بر جایست
گر ز معدن یکی گهر بگسست
در دو کشور دو کان گوهر هست
خشک شد چشمه ای به هامون در
تیره شد کوکبی به گردون بر
مند مر چرخ جاه را جاوید
هر دو سلطان چو ماه و چون خورشید
کی شود بی یکی ستاره تباه
آن فلک که آفتاب دارد و ماه
باد در زیر تخت ایشان باد
گرد بر تاج هر دو منشیناد
باد در کاخ لهو منزلشان
هیچ انده مباد بر دلشان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۶ - در وصف قلم گوید
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۲ - در مدح قوام الدین ابوالقاسم ناصربن علی گزینی انسابادی گوید دراین مدیحه اشارت به وفات سلطان محمود و تسلیت برای سلطان سنجر نیز هست
ایا در حکم تو کرده جهانبان
جهان چندان که هست آباد و ویران
وزیر شرق و غرب و صدر اسلام
پناه ملک و دین و پشت ایمان
تو را آن پیرهن پوشید دولت
که دارد هفت چرخ اندر گریبان
همه خلق جهانت چاکرانند
فلک بنده ستاره آفرین خوان
به نزدیک دل تو صعب تنگ است
ز روی عقل طول و عرض دو جهان
سرائی را که سازد دولت او را
فلک در باشدش خورشید دربان
دویت از قرصه خورشید زیبد
سزای خامه تو روز دیوان
کز آن زرین شهاب آسا قلمهات
مجره هست چون سیمین قلمدان
اگر چه رای تو بر هفت کشور
همی تابد چو خورشید درفشان
پیمبروار خواهد کرد از این پس
براق بخت تو بر عرش جولان
ز جرم ماه داری طوق مرکب
زخم چرخ سازی طاق ایوان
بدان کز جود تو پوشیده گردد
همی زاید ز مادر خلق عریان
اگر با کین تو کودک خورد شیر
ببندد دایه را رگهای پستان
خراسان و عراق ارچه بزرگ است
بود با همت تو خوار و آسان
دو سائل گر به نزدیک تو آیند
عراق آن را دهی این را خراسان
به گردون بر یکی برج کمان است
که تیر او شکافد سنگ و سندان
که تا زو ناوک انداز حوادث
بدوزد بدسگالت را دل و جان
تو در باران اقبالی و خصمت
به باران در ولی در تیر باران
ز بانگ و نام تو بدخواه مدبر
نه نان دارد نه جان نه خان و نه مان
بهشت از بهر آن آراست ایزد
که خواند دوستانت را به مهمان
جهنم زان سبب را تافت جبار
که دارد دشمنانت را به زندان
دم بدخواه تو چون باد دی گشت
که مهرت شد چو باغ پر ز ریحان
از آن اندر دلش مهر تو خوش نیست
که بستان خوش نباشد در زمستان
وزیرانی که بودستند از این پیش
کفایت ورز و هشیار و سخندان
ز تو معلوم گشت امروز که آنگاه
وزارت بر همه بود است تاوان
تو را در کاروانهای کفایت
سزد چون صاحب کافی شتربان
ز بالای وزارت پایه ای نیست
ولیکن زو تو را بستود نتوان
بر آن درگه که آب دولت توست
وزارت هست خاک پای دربان
جهان در حکم سلطان جهان است
ولیکن هست در حکم تو سلطان
قوام الدین تو را زیبد که خوانند
به حق نعمت دارای دوران
که در دینی نظام ملک عالم
که در ملکی قوام دین یزدان
روانت را مبادا هیچ اندوه
به ملک اندر روانت باد فرمان
در آن فترت که شد سلطان ماضی
ز لشکرگه بدارالملک رضوان
طناب خیمه عمرش گسستند
از این آفت سرای تنگ میدان
برفت آثار او از دین و دولت
چو فر نو بهار از باغ و بستان
ز کیهان شاه کیهان بس جوان رفت
که لعنت باد بر کردار کیهان
بقای شاه اعظم باد با تو
که هست از عمرتان آفاق عمران
اگر نه رای تو بودی در آن وقت
ز خون دریاصفت گشتی بیابان
سپاهی بر مثال کوه آهن
به زور زال و سهم پور دستان
حمایل کرده زهرآلود شمشیر
زره را داده خون آلود خفتان
چتو تیغ سیاست برکشیدی
بگشت از هول رنگ چرخ گردان
کمان بر قلب تن بشکست قبضه
خدنگ از فرق سر بنداخت پیکان
به بحر کین نهنگان بلا را
ز سهم تو فرو ریزید دندان
یکی طوفان نشاندستی به تدبیر
که بگسستی ز هم گردون و ارکان
اگر طوفان به عهد نوح برخاست
تو آن نوحی که کردی دفع طوفان
خداوندا قوامی بس قدیم است
که دارد حق خدمتها فراوان
رسیده پیش از این در دولت تو
ز خدمتها به نعمتهای الوان
کنون گر دورم از خدمت عجب نیست
که باغ وصل دارد داغ هجران
مرا گر فر تو بر سر نبودی
نه دل بودی نه جان بودی نه جانان
به حمدالله نیم در خدمت تو
ازین مشتی هوس پیمای نادان
ز باد طبعم از دریای خاطر
بخیزد موجهای گوهرافشان
به ایوان تو در چون شعر خوانم
فرود آید ز کیوان آب حیوان
گلستان سعادت درگه تو است
قوامی بلبل آهسته دستان
به فضل خویشتن نزدیک دارش
که بلبل دور ماند است از گلستان
سلیمان واری اندر ملک و چاکر
طلب کرد است هدهد را سلیمان
الا تا از خدای اندر زمانه
بود دولت دلیل و بخت برهان
خدایت یار باد و بخت هم پشت
زمانه یاور و دولت نگهبان
جهان چندان که هست آباد و ویران
وزیر شرق و غرب و صدر اسلام
پناه ملک و دین و پشت ایمان
تو را آن پیرهن پوشید دولت
که دارد هفت چرخ اندر گریبان
همه خلق جهانت چاکرانند
فلک بنده ستاره آفرین خوان
به نزدیک دل تو صعب تنگ است
ز روی عقل طول و عرض دو جهان
سرائی را که سازد دولت او را
فلک در باشدش خورشید دربان
دویت از قرصه خورشید زیبد
سزای خامه تو روز دیوان
کز آن زرین شهاب آسا قلمهات
مجره هست چون سیمین قلمدان
اگر چه رای تو بر هفت کشور
همی تابد چو خورشید درفشان
پیمبروار خواهد کرد از این پس
براق بخت تو بر عرش جولان
ز جرم ماه داری طوق مرکب
زخم چرخ سازی طاق ایوان
بدان کز جود تو پوشیده گردد
همی زاید ز مادر خلق عریان
اگر با کین تو کودک خورد شیر
ببندد دایه را رگهای پستان
خراسان و عراق ارچه بزرگ است
بود با همت تو خوار و آسان
دو سائل گر به نزدیک تو آیند
عراق آن را دهی این را خراسان
به گردون بر یکی برج کمان است
که تیر او شکافد سنگ و سندان
که تا زو ناوک انداز حوادث
بدوزد بدسگالت را دل و جان
تو در باران اقبالی و خصمت
به باران در ولی در تیر باران
ز بانگ و نام تو بدخواه مدبر
نه نان دارد نه جان نه خان و نه مان
بهشت از بهر آن آراست ایزد
که خواند دوستانت را به مهمان
جهنم زان سبب را تافت جبار
که دارد دشمنانت را به زندان
دم بدخواه تو چون باد دی گشت
که مهرت شد چو باغ پر ز ریحان
از آن اندر دلش مهر تو خوش نیست
که بستان خوش نباشد در زمستان
وزیرانی که بودستند از این پیش
کفایت ورز و هشیار و سخندان
ز تو معلوم گشت امروز که آنگاه
وزارت بر همه بود است تاوان
تو را در کاروانهای کفایت
سزد چون صاحب کافی شتربان
ز بالای وزارت پایه ای نیست
ولیکن زو تو را بستود نتوان
بر آن درگه که آب دولت توست
وزارت هست خاک پای دربان
جهان در حکم سلطان جهان است
ولیکن هست در حکم تو سلطان
قوام الدین تو را زیبد که خوانند
به حق نعمت دارای دوران
که در دینی نظام ملک عالم
که در ملکی قوام دین یزدان
روانت را مبادا هیچ اندوه
به ملک اندر روانت باد فرمان
در آن فترت که شد سلطان ماضی
ز لشکرگه بدارالملک رضوان
طناب خیمه عمرش گسستند
از این آفت سرای تنگ میدان
برفت آثار او از دین و دولت
چو فر نو بهار از باغ و بستان
ز کیهان شاه کیهان بس جوان رفت
که لعنت باد بر کردار کیهان
بقای شاه اعظم باد با تو
که هست از عمرتان آفاق عمران
اگر نه رای تو بودی در آن وقت
ز خون دریاصفت گشتی بیابان
سپاهی بر مثال کوه آهن
به زور زال و سهم پور دستان
حمایل کرده زهرآلود شمشیر
زره را داده خون آلود خفتان
چتو تیغ سیاست برکشیدی
بگشت از هول رنگ چرخ گردان
کمان بر قلب تن بشکست قبضه
خدنگ از فرق سر بنداخت پیکان
به بحر کین نهنگان بلا را
ز سهم تو فرو ریزید دندان
یکی طوفان نشاندستی به تدبیر
که بگسستی ز هم گردون و ارکان
اگر طوفان به عهد نوح برخاست
تو آن نوحی که کردی دفع طوفان
خداوندا قوامی بس قدیم است
که دارد حق خدمتها فراوان
رسیده پیش از این در دولت تو
ز خدمتها به نعمتهای الوان
کنون گر دورم از خدمت عجب نیست
که باغ وصل دارد داغ هجران
مرا گر فر تو بر سر نبودی
نه دل بودی نه جان بودی نه جانان
به حمدالله نیم در خدمت تو
ازین مشتی هوس پیمای نادان
ز باد طبعم از دریای خاطر
بخیزد موجهای گوهرافشان
به ایوان تو در چون شعر خوانم
فرود آید ز کیوان آب حیوان
گلستان سعادت درگه تو است
قوامی بلبل آهسته دستان
به فضل خویشتن نزدیک دارش
که بلبل دور ماند است از گلستان
سلیمان واری اندر ملک و چاکر
طلب کرد است هدهد را سلیمان
الا تا از خدای اندر زمانه
بود دولت دلیل و بخت برهان
خدایت یار باد و بخت هم پشت
زمانه یاور و دولت نگهبان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۶ - در منقبت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و عدل خدای تعالی و مدح سید فخرالدین و پدر او سید شمس الدین که هر دو رئیس شیعه در ری بوده اند گوید
مرتضی باید که بعد از مصطفی فرمان دهد
تابدین در علم دارووار او درمان دهد
هرکه منبر جز علی را سازد او باشد چو آن
کس که مصحف را به دست کودک نادان دهد
هرکه دین آور بود در حق به حق پرور شود
هرکه دریا بر شود کشتی به کشتیبان دهد
ای که اندر دین علی را باز پس داری همی
این چنین رخصت بدستت دیو پردستان دهد
من نگویم مرتضی را تو نمی دانی امام
که این زیادت بر تو بستن علم را نقصان دهد
مرتضی کز پیش بوبکر و عمر باشد به علم
کی روا داری که فرمان از پس «عقمان» دهد
یار اهل البیت حق باش و بدان غره مشو
گر به باطل یاری امروزت همی سلطان دهد
یاری سلطان یک روزه ندارد قیمتی
یاری آن یاری است کان سلطان جاویدان دهد
گر همی دانی که نوشروان ز عدل ایوان فراشت
عدل کن تا در بهشت ایزد تو را ایوان دهد
ظلم بر یزدان همی بندی روا داری چرا
ظلم تو یزدان کند عدل تو نوشروان دهد
خیره بدها کردن و آنگاه بستن بر خدای
اینت نازیبا غروری کز هوی شیطان دهد
کمترازکبری چه باید بودکو گوید همی
راهها شیطان زند توفیقها یزدان دهد
گر به سامانی در ایمان پس مدان ایمان عطا
زانکه عشوه خویشتن را مرد بی سامان دهد
خود به قول تو نشاید خواند مؤمن بنده را
چون بود مؤمن کسی کورا خدای ایمان دهد
بنده را گوئی عطای داده بستاند خدای
تاش در دوزخ شراب درد بی پایان دهد
مدخلی باشد که داده باز بستاند عطا
حق به ما حاشا و کلا گر عطا زین سان دهد
طاعت و عصیان بنده کی کند سود و زیان
چون نداند کش ملک توفیق یا خذلان دهد
دل همی سوزد به زاهد بر درین مذهب مرا
تاچرا در صومعه بیهوده مسکین جان دهد
ای برادر زین تعصب دور شو تا کردگار
روز حق ز ابر کرم کشت تو را باران دهد
تاکی اندر بغض حیدر هر زمان شیطان جهل
در سرای دل به ایوان تو شاد روان دهد
غصه جان است نادان را علی که اندر مثل
«درد جاهل علم باشد رنج خر پالان دهد»
هرچه اندازی به دنیا بازیابی روز حشر
هرچه کاری در زمستان بربه تابستان دهد
هرزمان گوئی به سخره مهدیت را گو بیای
تا جهان را گاه عدل ارایش بستان دهد
معتقد باید که حال مهدیش باور کند
مرد چون یعقوب کوتایوسفش هجران دهد
هرکه دارد حب مهدی را ند در مهدی رسید
مالش فرعونیان هم موسی عمران دهد
نرم گردن باش حق را تا میان ما و تو
شاخ ایمان سایه بخشد باغ دین ریحان دهد
در سؤال من ترش روئی مکن که اندر بهار
گل جواب عندلیب از باغها خندان دهد
گفت سلمان مصطفی راکه ایزد اندر عهد تو
مرتضی را چون رسولان معجزالوان دهد
گه چو آدم در بهشت حضرتت معصوم وار
مالش ابلیس کفر از عیبها عریان دهد
گه چو نوح از کشتی عصمت به تیغ آب رنگ
دشمنان را هم ز خون دشمنان طوفان دهد
گه چو ابراهیم فرزند هوی را پیش عقل
از برای قرب ایزد فتوی قربان دهد
گه چو خضر از ظلمت دنیا به اهل شرع و دین
علمهای سودمندش چشمه حیوان دهد
گاه چون موسی به صف جنگ فرعونان کفر
مر نهنگ آهنین را قوت ثعبان دهد
گه چو عیسی در دیار روم رهبانان جهل
مردگان شبهه را جان از دم برهان دهد
گه سلیمان وار بر مرغان و دیوان حسد
در صفا از خاتم عهد و وفا فرمان دهد
گه چو یوسف در چه گیتی ز رغم گرگ حرص
ازپی اسلام تن در خدمت اخوان دهد
گه چو یونس از عبادتها ز پیش کردگار
روح را در بطن حوت بحر تن زندان دهد
همچو سلمان گو فضیلتهای میرمؤمنین
تا جهاندارت درج چون بوذر و سلمان دهد
آن امام نص معصوم آنکه زیرساق عرش
بوسه بر تعلین قدر او همی کیوان دهد
حامل تنزیل قرآن حافظ شرع رسول
کش به فضل اندر گوائی آیت قرآن دهد
درسخا و فضل و فرهنگ و شجاعت چون علی
کو سواری کاسب جدو جهد را جولان دهد
علم گوید، زهد ورزد، سرپذیرد، سرنهد
تیغ بخشد درقه پاشد جان فشاند، نان دهد
ای قوامی شعر رنگین از بهار طبع تو است
نقش زیبا راچنین چشم از نگارستان دهد
آفرین برطبع خوبت کز صدفهای خرد
همچو بحر علم فخرالدین گهر آسان دهد
صدر عالی قدر فخرالدین که گاه مرتبه
رشوت جاه رفیعش گنبد گردان دهد
مفخر سادات هفت اقلیم شمس الدین که شمس
نامه اقبال او رابوسه برعنوان دهد
یافت تشریفی ز همنامیش در تدویر شمس
جمله اجرام فلک را روشنائی زان دهد
سیدی صدری بزرگی سروری نیک اختری
کو زباد نعل اسب افلاک را دوران دهد
دولتش را بی وفائی حیلت حاسد کند
بوستان را بینوائی باد مهریگان دهد
هرکه غمگین خواهدش بی شک هم او غمگین شود
هرکه کاری بد کند لابد هم او تاوان دهد
هست حضرتها بسی لیکن شرف اینجا بود
هست دریاها بسی لیکن گهر عمان دهد
ای که چوگان مرادت را زمین گوئی شود
وای که گوی دولتت را آسمان چوگان دهد
در خم چوگان جاهت گرچه گوی است آسمان
باش تا چون گوی و چوگان دولتت میدان دهد
چرخ را گیتی ز پیش تیر عزمت روز و شب
لاژوردین جوشن و پیروزه گون خفتان دهد
میغ را گردون به جنگ خصمت از باران وبرف
تیغ زراندود و تیر سیمگون پیکان دهد
از غرائب زان بیان مدح تو شاعرکند
کز عجائب خودنشان بحر بازرگان دهد
کشت دشمن را جهان زان توبری ء الساحه ای
شربتش را رنج تن گر چرخ و گر ارکان دهد
رنجه دل کردت عدو تا جان او رنجور شد
این قدر داند که چون مهمان خورد مهمان دهد
نعمت بدخواه ناپاینده زان شد کایدری است
بی مدد باشد بلی نرگس که نرگسدان دهد
دولتی داری خدائی همچنین پاینده باد
دون ازآن که اینجا فلان را از هوس بهمان دهد
بخشش مخلوق کی چون خلعت خالق بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
هرکه این خدمت به دیگر خدمتی بدهد بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
صدر چون تو مادر ملت نه از بطن آورد
شیر مقبل دایه دولت نه از پستان دهد
مصطفی خلقی به خلقت مرتضی واری به شکل
چون صدف یک رنگ باشد در همه یکسان دهد
هم رئیس شیعتی هم سید سادات عصر
دولت از جاهت همی سرمایه اعیان دهد
هم سیادت هم ریاست هم سیاست زیبدت
این چنین فضل و شرف حنان دهد منان دهد
ای که اندر ری صبای سایه اقبال تو
رازیان را چون درختان خلعت نیسان دهد
تو محمد نسبتی آمد قوامی تا ز خود
دایه احسانت او را پایه حسان دهد
شاعران آیند هر وقتی قوامی گه گهی
دردسر گر کم دهد چاکر نه از عصیان دهد
آنکه شیرآرد ز بیشه پای او سنگی بود
آن سبک دستی کند کو گربه ازانبان دهد
شاعر نان پز به جز من کیست کو ممدوح را
از معانی گندم آرد و ز عبارت نان دهد
حکمتش سرمایه باشد دولتش یاری کند
فکرتش مزدور بخشد خاطرش دو کان دهد
ماه چون سنگی شود مهتاب از اوویزان چو آرد
که آسیابان سپهر از عقربش قبان دهد
آفتایش در تنور افروختن آتش برد
آسمانش در ترازو داشتن میزان دهد
طبعش ازوهم و خیال و حفظ و فکرت نان نظم
نیک ورزد، پاک دارد، خوش پزد، ارزان دهد
نه چنان ارزان به یک باره که باشد رایگان
کان که نان شعرخواهد گندم احسان دهد
تا ز روی عقل باشد جاهل و بیدادگر
آنکه داد شهر آباد از ده ویران دهد
بدسگالت در دهی ویران به حالی زار باد
تا تو را دولت هزاران شهر آبادان دهد
هر سعادت که آسمان خویشانت را داد از درج
دان که فرزند عزیزت رابه صد چندان دهد
تابدین در علم دارووار او درمان دهد
هرکه منبر جز علی را سازد او باشد چو آن
کس که مصحف را به دست کودک نادان دهد
هرکه دین آور بود در حق به حق پرور شود
هرکه دریا بر شود کشتی به کشتیبان دهد
ای که اندر دین علی را باز پس داری همی
این چنین رخصت بدستت دیو پردستان دهد
من نگویم مرتضی را تو نمی دانی امام
که این زیادت بر تو بستن علم را نقصان دهد
مرتضی کز پیش بوبکر و عمر باشد به علم
کی روا داری که فرمان از پس «عقمان» دهد
یار اهل البیت حق باش و بدان غره مشو
گر به باطل یاری امروزت همی سلطان دهد
یاری سلطان یک روزه ندارد قیمتی
یاری آن یاری است کان سلطان جاویدان دهد
گر همی دانی که نوشروان ز عدل ایوان فراشت
عدل کن تا در بهشت ایزد تو را ایوان دهد
ظلم بر یزدان همی بندی روا داری چرا
ظلم تو یزدان کند عدل تو نوشروان دهد
خیره بدها کردن و آنگاه بستن بر خدای
اینت نازیبا غروری کز هوی شیطان دهد
کمترازکبری چه باید بودکو گوید همی
راهها شیطان زند توفیقها یزدان دهد
گر به سامانی در ایمان پس مدان ایمان عطا
زانکه عشوه خویشتن را مرد بی سامان دهد
خود به قول تو نشاید خواند مؤمن بنده را
چون بود مؤمن کسی کورا خدای ایمان دهد
بنده را گوئی عطای داده بستاند خدای
تاش در دوزخ شراب درد بی پایان دهد
مدخلی باشد که داده باز بستاند عطا
حق به ما حاشا و کلا گر عطا زین سان دهد
طاعت و عصیان بنده کی کند سود و زیان
چون نداند کش ملک توفیق یا خذلان دهد
دل همی سوزد به زاهد بر درین مذهب مرا
تاچرا در صومعه بیهوده مسکین جان دهد
ای برادر زین تعصب دور شو تا کردگار
روز حق ز ابر کرم کشت تو را باران دهد
تاکی اندر بغض حیدر هر زمان شیطان جهل
در سرای دل به ایوان تو شاد روان دهد
غصه جان است نادان را علی که اندر مثل
«درد جاهل علم باشد رنج خر پالان دهد»
هرچه اندازی به دنیا بازیابی روز حشر
هرچه کاری در زمستان بربه تابستان دهد
هرزمان گوئی به سخره مهدیت را گو بیای
تا جهان را گاه عدل ارایش بستان دهد
معتقد باید که حال مهدیش باور کند
مرد چون یعقوب کوتایوسفش هجران دهد
هرکه دارد حب مهدی را ند در مهدی رسید
مالش فرعونیان هم موسی عمران دهد
نرم گردن باش حق را تا میان ما و تو
شاخ ایمان سایه بخشد باغ دین ریحان دهد
در سؤال من ترش روئی مکن که اندر بهار
گل جواب عندلیب از باغها خندان دهد
گفت سلمان مصطفی راکه ایزد اندر عهد تو
مرتضی را چون رسولان معجزالوان دهد
گه چو آدم در بهشت حضرتت معصوم وار
مالش ابلیس کفر از عیبها عریان دهد
گه چو نوح از کشتی عصمت به تیغ آب رنگ
دشمنان را هم ز خون دشمنان طوفان دهد
گه چو ابراهیم فرزند هوی را پیش عقل
از برای قرب ایزد فتوی قربان دهد
گه چو خضر از ظلمت دنیا به اهل شرع و دین
علمهای سودمندش چشمه حیوان دهد
گاه چون موسی به صف جنگ فرعونان کفر
مر نهنگ آهنین را قوت ثعبان دهد
گه چو عیسی در دیار روم رهبانان جهل
مردگان شبهه را جان از دم برهان دهد
گه سلیمان وار بر مرغان و دیوان حسد
در صفا از خاتم عهد و وفا فرمان دهد
گه چو یوسف در چه گیتی ز رغم گرگ حرص
ازپی اسلام تن در خدمت اخوان دهد
گه چو یونس از عبادتها ز پیش کردگار
روح را در بطن حوت بحر تن زندان دهد
همچو سلمان گو فضیلتهای میرمؤمنین
تا جهاندارت درج چون بوذر و سلمان دهد
آن امام نص معصوم آنکه زیرساق عرش
بوسه بر تعلین قدر او همی کیوان دهد
حامل تنزیل قرآن حافظ شرع رسول
کش به فضل اندر گوائی آیت قرآن دهد
درسخا و فضل و فرهنگ و شجاعت چون علی
کو سواری کاسب جدو جهد را جولان دهد
علم گوید، زهد ورزد، سرپذیرد، سرنهد
تیغ بخشد درقه پاشد جان فشاند، نان دهد
ای قوامی شعر رنگین از بهار طبع تو است
نقش زیبا راچنین چشم از نگارستان دهد
آفرین برطبع خوبت کز صدفهای خرد
همچو بحر علم فخرالدین گهر آسان دهد
صدر عالی قدر فخرالدین که گاه مرتبه
رشوت جاه رفیعش گنبد گردان دهد
مفخر سادات هفت اقلیم شمس الدین که شمس
نامه اقبال او رابوسه برعنوان دهد
یافت تشریفی ز همنامیش در تدویر شمس
جمله اجرام فلک را روشنائی زان دهد
سیدی صدری بزرگی سروری نیک اختری
کو زباد نعل اسب افلاک را دوران دهد
دولتش را بی وفائی حیلت حاسد کند
بوستان را بینوائی باد مهریگان دهد
هرکه غمگین خواهدش بی شک هم او غمگین شود
هرکه کاری بد کند لابد هم او تاوان دهد
هست حضرتها بسی لیکن شرف اینجا بود
هست دریاها بسی لیکن گهر عمان دهد
ای که چوگان مرادت را زمین گوئی شود
وای که گوی دولتت را آسمان چوگان دهد
در خم چوگان جاهت گرچه گوی است آسمان
باش تا چون گوی و چوگان دولتت میدان دهد
چرخ را گیتی ز پیش تیر عزمت روز و شب
لاژوردین جوشن و پیروزه گون خفتان دهد
میغ را گردون به جنگ خصمت از باران وبرف
تیغ زراندود و تیر سیمگون پیکان دهد
از غرائب زان بیان مدح تو شاعرکند
کز عجائب خودنشان بحر بازرگان دهد
کشت دشمن را جهان زان توبری ء الساحه ای
شربتش را رنج تن گر چرخ و گر ارکان دهد
رنجه دل کردت عدو تا جان او رنجور شد
این قدر داند که چون مهمان خورد مهمان دهد
نعمت بدخواه ناپاینده زان شد کایدری است
بی مدد باشد بلی نرگس که نرگسدان دهد
دولتی داری خدائی همچنین پاینده باد
دون ازآن که اینجا فلان را از هوس بهمان دهد
بخشش مخلوق کی چون خلعت خالق بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
هرکه این خدمت به دیگر خدمتی بدهد بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
صدر چون تو مادر ملت نه از بطن آورد
شیر مقبل دایه دولت نه از پستان دهد
مصطفی خلقی به خلقت مرتضی واری به شکل
چون صدف یک رنگ باشد در همه یکسان دهد
هم رئیس شیعتی هم سید سادات عصر
دولت از جاهت همی سرمایه اعیان دهد
هم سیادت هم ریاست هم سیاست زیبدت
این چنین فضل و شرف حنان دهد منان دهد
ای که اندر ری صبای سایه اقبال تو
رازیان را چون درختان خلعت نیسان دهد
تو محمد نسبتی آمد قوامی تا ز خود
دایه احسانت او را پایه حسان دهد
شاعران آیند هر وقتی قوامی گه گهی
دردسر گر کم دهد چاکر نه از عصیان دهد
آنکه شیرآرد ز بیشه پای او سنگی بود
آن سبک دستی کند کو گربه ازانبان دهد
شاعر نان پز به جز من کیست کو ممدوح را
از معانی گندم آرد و ز عبارت نان دهد
حکمتش سرمایه باشد دولتش یاری کند
فکرتش مزدور بخشد خاطرش دو کان دهد
ماه چون سنگی شود مهتاب از اوویزان چو آرد
که آسیابان سپهر از عقربش قبان دهد
آفتایش در تنور افروختن آتش برد
آسمانش در ترازو داشتن میزان دهد
طبعش ازوهم و خیال و حفظ و فکرت نان نظم
نیک ورزد، پاک دارد، خوش پزد، ارزان دهد
نه چنان ارزان به یک باره که باشد رایگان
کان که نان شعرخواهد گندم احسان دهد
تا ز روی عقل باشد جاهل و بیدادگر
آنکه داد شهر آباد از ده ویران دهد
بدسگالت در دهی ویران به حالی زار باد
تا تو را دولت هزاران شهر آبادان دهد
هر سعادت که آسمان خویشانت را داد از درج
دان که فرزند عزیزت رابه صد چندان دهد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
در باغ نخل خشک ز بادام مانده است
در دهر ز اهل جود همین نام مانده است
خلق جهان به راه عجب اوفتاده اند
یک سوی کفر و یک طرف اسلام مانده است
دادند آنچه بود بزرگان به سایلان
اکنون به اهل مرتبه دشنام مانده است
هر جا لبی که بود دلم کام ازو گرفت
این بار نردبان به لب بام مانده است
بی زلف او شدست پریشان حواس ما
ما را کجا دماغ سرانجام مانده است
بر هر طرف که روی نهی پای کج منه
ایام بر کنار رهت دام مانده است
رفتند اهل بزم ز ایام سیدا
کار جهان به مردم خودکام مانده است
در دهر ز اهل جود همین نام مانده است
خلق جهان به راه عجب اوفتاده اند
یک سوی کفر و یک طرف اسلام مانده است
دادند آنچه بود بزرگان به سایلان
اکنون به اهل مرتبه دشنام مانده است
هر جا لبی که بود دلم کام ازو گرفت
این بار نردبان به لب بام مانده است
بی زلف او شدست پریشان حواس ما
ما را کجا دماغ سرانجام مانده است
بر هر طرف که روی نهی پای کج منه
ایام بر کنار رهت دام مانده است
رفتند اهل بزم ز ایام سیدا
کار جهان به مردم خودکام مانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
درد و داغ غم ز جان عشقبازان برده اند
مدتی شد نعمت از خوان کریمان برده اند
روزگاری شد ز صحرا برنمی خیزد غبار
خاک مجنون را ز دامان بیابان برده اند
کوه را دل گشت سوراخ و به دریا نم نماند
گوهر از آغوش بحر و لعل از کان برده اند
دفتر اشعار خود را به که اندازم در آب
بس که امروز امتیاز از نکته فهمان برده اند
می برد باد خزان گل را ز پیش باغبان
پرده بیداری از چشم نگهبان برده اند
خار ظالم بی ابا از پیش آتش بگذرد
تندی و گردنکشی از شعله خوبان برده اند
حلقه شد پشت کمان و تیر شد پر ریخته
قوت از پیران و کوشش از جوانان برده اند
بعد ازین اهل طمع را منع کردن مشکل است
کاین گروه اول عصا از دست دربان برده اند
بیشتر اهل سخن ناکام رفتند از جهان
طوطیان را خشک لب از شکرستان برده اند
بر لب جان پرور خوبان نمی بینم نمک
روزگاری شد اثر از آب حیوان برده اند
عندلیبان در گلستان بانگ رحلت می زنند
غنچه ها امروز دستی در گریبان برده اند
در چمن شب تا سحر آنها که عشرت کرده اند
وقت رفتن همچو شبنم چشم گریان برده اند
بر زمین افتاده اند و خاک بر سر می کنند
دردمندانی که گوی از دست چوگان برده اند
حلقه تسبیح خود را زاهدان گم کرده اند
رشته جمعیت از زنار بندان برده اند
ای خوش آن قومی که در بر روی حاکم بسته اند
از سر بازار نعمت های الوان برده اند
رهروان را پای در گل مانده است از آبله
دستگیری کردن از خار مغیلان برده اند
در چمن قمری همی گوید به آواز بلند
راستی از طینت سرو خرامان برده اند
تا خلایق در پی نفس و هوا افتاده اند
اختیار از دست فرزندان شیطان برده اند
با لب نانی که مسکینان قناعت کرده اند
روزیی خود را درست از خوان دوران برده اند
طرفه صاحبدولتان آورده دوران روی کار
سفره وا ناکرده کفش از پای مهمان برده اند
سیدا آنها که خرمن ها به غارت داده اند
در قفای خویش آه خوشه چینان برده اند
مدتی شد نعمت از خوان کریمان برده اند
روزگاری شد ز صحرا برنمی خیزد غبار
خاک مجنون را ز دامان بیابان برده اند
کوه را دل گشت سوراخ و به دریا نم نماند
گوهر از آغوش بحر و لعل از کان برده اند
دفتر اشعار خود را به که اندازم در آب
بس که امروز امتیاز از نکته فهمان برده اند
می برد باد خزان گل را ز پیش باغبان
پرده بیداری از چشم نگهبان برده اند
خار ظالم بی ابا از پیش آتش بگذرد
تندی و گردنکشی از شعله خوبان برده اند
حلقه شد پشت کمان و تیر شد پر ریخته
قوت از پیران و کوشش از جوانان برده اند
بعد ازین اهل طمع را منع کردن مشکل است
کاین گروه اول عصا از دست دربان برده اند
بیشتر اهل سخن ناکام رفتند از جهان
طوطیان را خشک لب از شکرستان برده اند
بر لب جان پرور خوبان نمی بینم نمک
روزگاری شد اثر از آب حیوان برده اند
عندلیبان در گلستان بانگ رحلت می زنند
غنچه ها امروز دستی در گریبان برده اند
در چمن شب تا سحر آنها که عشرت کرده اند
وقت رفتن همچو شبنم چشم گریان برده اند
بر زمین افتاده اند و خاک بر سر می کنند
دردمندانی که گوی از دست چوگان برده اند
حلقه تسبیح خود را زاهدان گم کرده اند
رشته جمعیت از زنار بندان برده اند
ای خوش آن قومی که در بر روی حاکم بسته اند
از سر بازار نعمت های الوان برده اند
رهروان را پای در گل مانده است از آبله
دستگیری کردن از خار مغیلان برده اند
در چمن قمری همی گوید به آواز بلند
راستی از طینت سرو خرامان برده اند
تا خلایق در پی نفس و هوا افتاده اند
اختیار از دست فرزندان شیطان برده اند
با لب نانی که مسکینان قناعت کرده اند
روزیی خود را درست از خوان دوران برده اند
طرفه صاحبدولتان آورده دوران روی کار
سفره وا ناکرده کفش از پای مهمان برده اند
سیدا آنها که خرمن ها به غارت داده اند
در قفای خویش آه خوشه چینان برده اند
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۷ - ایلچی فرستادن خان فردوس مکان یوسف خواجه نقشبندی را جواب مقرر نایافتن دویم قلیچ بی را فرستاده و ابواب متفصل مفتوح شدن و داخل به شهر بلخ و مغضوب شدن
دم صبح کاین خسرو قلعه گیر
برآراست بزم از صغیر و کبیر
چو شد ملک ایران و توران ازو
سراسیمه هندو صفاهان ازو
فتادند خصمان او از نظر
حسودان او کور گشتند و کر
حکایت ز هر جانب آغاز کرد
در مشورت جمله را باز کرد
که او هوشمندان با نام و ننگ
ره صلح جوئیم یا راه جنگ
هنوزش که این آتش فتنه باز
نکردست از سنگ بیرون گداز
فشانیم آب سیاست درو
ببندیم با او در آرزو
زبان را کشادند خورد و کلان
که ای شهریار شجاعت نشان
به این قوم اول مدارا کنیم
نشد صلح جنگ آشکارا کنیم
رسولی فرستیم از سوی خویش
ره نرم خویی بگیریم پیش
به بینیم مقصود این قوم چیست
چنین فتنه و جنگ جویی ز کیست
ز حرف رسالت چو شد گفتگوی
سوی خواجه یوسف بکردند روی
که ای خواجه امروز بهر خدای
سوی کشور بلخ بگذار پای
در این امر مشکل تویی دلپسند
تویی نور چشم شه نقشبند
بکن تکیه بر روح اجداد خود
از ایشان طلب ساز امداد خود
دگر تکیه بر دولت شاه کن
تأمل بنه روی بر راه کن
ز ما گوی اول به سلطان سلام
سلام دگر بر خواص و عوام
که اینک رسیدست خان شما
خلایق شده میهمان شما
رسانید قدر شما بر فلک
فراموش گردید حق نمک
چو این قصه با خواجه انجام یافت
عنان عزیمت سوی بلخ تافت
به دروازه خود را رسانید زود
به دل داشت زاری به لب یا ودود
یکی قلعه ای دید آراسته
به معماریش چرخ برخاسته
چه قلعه چو غارتگران سنگدل
بود کوه قاف از سوادش خجل
سر گرد برجش به اوج کمال
به معماریش ایستاده هلال
به بالای او دیدبان ستیز
به اطراف او بیستون خاک ریز
به دروازه هایش ملک پاسبان
بود سد اسکندرش پشتبان
فگندند در شهر آوازه را
به رویش کشادند دروازه را
رسیدند جمعیت بیکران
گرفته به کف تیغ و تیر و سنان
روان بود از تیغشان جوی خون
که می آمد از هر طرف بوی خون
یکی چاکری خواجه همراه داشت
به دل هر زمان صورتی می نگاشت
به خود هر دم اندیشه ها می شمرد
دلش از توهم شد و آب برد
هجوم خلایق ز دنبال و پیش
رساندند او را به سلطان خویش
همان دم نشست و زبان برکشاد
سخن آنچه بودش همه عرضه داد
بوبستند لبها همه از جواب
نشستند گم کرده راه صواب
یکی زان میانه زبان برکشاد
که ما را نباشد به شه اعتماد
رسولی ز ما هم رود سوی شاه
گناهان ما را شود عذرخواه
پس آنگه همه عهد و پیمان کنید
به ما و به خود کار آسان کنید
یکی خواجه عصمت الله بنام
که او بود منظور خواص و عوام
به او راز خود را عیان ساختند
به همراه خواجه روان ساختند
به بیرون دروازه شاه و سپاه
نشسته به امید چشمی به راه
دو کس ناگه از دور پیدا شدند
رسیدند و در بارگه جا شدند
بگفتند هر یک ز احوال شهر
به هم بود آمیخته قند و زهر
رسیدند بر انتهای کلام
نشد فهم ازو انقیاد تمام
جوانان ز هر گوشه برخاستند
پی جنگجویی قد آراستند
بگفتند ای شاه اقلیم گیر
تو را باد پاینده تاج و سریر
ز شاهان پیشین تویی انتخاب
تویی وارث ملک افراسیاب
ز تو امر کردن دلیری ز ما
ستادن ز تو قلعه گیری ز ما
اگر آسمانست این شهر بند
بود همت ما رسا چون کمند
اگر باشد این قلعه از کوه تن
بود دست ما تیشه کوه کن
اگر خاکریزش بود کوه قاف
سر نیزه ماست خارا شکاف
اگر هست دروازه اش آهنین
بود تیغ ما را دم آتشین
چو شه دید آشوب گردنکشان
شد از لعل سیراب گوهرفشان
بگفت ای جوانان تحمل کنید
درین تندخویی تأمل کنید
برآید به تدبیر از پیش کار
به از زور دار است تدبیر وار
فرستیم در بلخ دیگر پیام
پیامی که باشد سراسر نظام
رسولی که باشد لبالب ز فن
کهنسال با رأی رنگین سخن
رسولی که چون شمع در گفتگوی
زبان آتشین باشد و نرم خوی
چراغ رسالت منور کند
به خود این ره پر خطر سر کند
ز فانوس بیرون کند شمع را
به پروانه آمد دل جمع را
زیان برکشادند از هر طرف
گهر ریختند از دهان چون صدف
قلیچ یی در این امر لایق بود
به هر کار رایش موافق بود
به علم و ادب هست آراسته
به تدبیر بنشسته و خاسته
به افسون تواند کند کار را
ز سوراخ بیرون کند مار را
دلیر و سخن سنج و فهمیده است
نهنگان و نام آوران دیده است
پدر تا پدر آمده قلعه گیر
کند حمله شیر اولاد شیر
طلب کرد او را شه کامگار
نشایند در مجلس اعتبار
به کف جام از لطف آماده کرد
ز شهد عنایت در او باده کرد
ز ساقی دوران شده سرفراز
در آن مجمع او را بداد امتیاز
چو او باده مرحمت کرد نوش
لباس رسالت کشیدش به دوش
شه مرحمت کیش گردون رکاب
به او تحفه داد از سئوال و جواب
ز رخصت چو هنگامه انجام یافت
ز صحبت همان لحظه بیرون شتافت
سوی قلعه بلخ آورد روی
زبان و دلش از خدا چاره جوی
سمندش به ره چون قدم کرد تیز
رسیدش ته قلعه چون خاکریز
نظر کرد از کنگرش دیدبان
ستاده یکی مرد آتش عنان
فغان کرد کای غافلان دیار
یکی مرد تورانی نامدار
به بیرون دروازه ایستاده است
لبش در سخن گفتن آماده است
بود نام و آوازه او علم
به تیغش قلیچ بی نموده رقم
به گوش همه چون رسید این ندا
کشادند دروازه را بی ابا
عنانش گرفتند خورد و کلان
کشیدند در پیش نام آوران
رسید و زبان رسالت کشاد
که ای تیره روزان غافل نهاد
چرا اینچنین کارها می کنید
به شاه خود این ماجرا می کنید
رود بعد از این نیکخواهی به باد
شهان را نماند به کس اعتماد
ز طعن خلایق ملامت کشید
به روز قیامت خجالت کشید
همه دست پرورد خوان ویند
به پابوسی او به سرها روند
به گردن همه ترکش آویخته
روید اشک از دیدها ریخته
منازید بر قلعه و بند خود
مسازید فخری به پیوند خود
مبادا شود بر شما کار تنگ
ز مردم بمانید در زیر ننگ
جدا گر شود بند از بند من
همین است بهر شما پند من
ز هر سو کشادند مردم زبان
سخنهایت آورده ما را به جان
یکی گفت تیغی به کارش کنید
همین دم سزا در کنارش کنید
یکی گفت زندان بود جای او
یکی گفت چاه است مأوای او
یکی گفت اینها بود ناپسند
همان به که سازیم در خانه بند
هر آن کس که با او زبان برکشاد
جوابش بگفت و سزایش بداد
در آخر ببردند در یک مکان
در آنجا بوبستند بی ریسمان
چه خانه جنون کرده تعمیر او
بود قفل وسواس زنجیر او
منقش به دیوار او نام مرگ
لب بام او داده پیغام مرگ
اجل را به خود کرده هر دم رقم
نشسته در اندیشه در کنج غم
ز در ناگاه آواز پایی شنید
ز خود دست شست و ز جان کند امید
یکی آمده گفت ای پر ستیز
تو را خان طلب می کند زود خیز
گرفتند و بردند در پیش شاه
دعا کرد و بنشست در پیشگاه
ز بعد ثنا گفت ای شهریار
به مهمانیت آمدیم از بخار
به مهمان نکرده کسی این چنین
خصوصا به شاهان روی زمین
جواب و سئوالی که شه گفته بود
به رنگی به او هر زمان می نمود
به پند و نصیحت چنان گشت گرم
دل سخت او کرد چون موم نرم
امامقل اتالیق ز سوی دگر
پی تقویت گرم شد چون شرر
عوض بی ز سوی دگر شد روان
شدندش همه چون قلم یک زبان
ز هر دو طرف این دو صاحب کمال
کشادند از بهر پرواز بال
به افسون شود اژدها زیر دست
به زنجیر گردن نهد شیر مست
گر آتش زند شعله چون آفتاب
به آتش توان کرد بی آب و تاب
هماندم طلب کرد رخش مراد
ز دروازه بیرون برآمد چو باد
ز دنبال او مردمان فوج فوج
روان بر تماشای دریای موج
ستاده به نظاره اش آسمان
ستاره به مه می کند چون قران
چو نزدیک شد بر در بارگاه
پیاده روان شد به پابوس شاه
دو رخ سود بر مسند خسروی
چو فرزین برون آمد از کجروی
نشست و سوی شهر شد رهنما
به تکلیف برخاست آندم ز جا
بگفتا فلک باد دمساز تو
سر من بود پای انداز تو
به دولت هماندم شه کامیاب
درآورد پا در هلال رکاب
چو روشن شد از مقدمش چشم شهر
قیامت شد آن روز قایم به دهر
بیا ساقی آن باده لاله گون
که از تیغ موجش زند بوی خون
به من ده که شوید ز طبعم ملال
سر دشمنان را کنم پایمال
برآراست بزم از صغیر و کبیر
چو شد ملک ایران و توران ازو
سراسیمه هندو صفاهان ازو
فتادند خصمان او از نظر
حسودان او کور گشتند و کر
حکایت ز هر جانب آغاز کرد
در مشورت جمله را باز کرد
که او هوشمندان با نام و ننگ
ره صلح جوئیم یا راه جنگ
هنوزش که این آتش فتنه باز
نکردست از سنگ بیرون گداز
فشانیم آب سیاست درو
ببندیم با او در آرزو
زبان را کشادند خورد و کلان
که ای شهریار شجاعت نشان
به این قوم اول مدارا کنیم
نشد صلح جنگ آشکارا کنیم
رسولی فرستیم از سوی خویش
ره نرم خویی بگیریم پیش
به بینیم مقصود این قوم چیست
چنین فتنه و جنگ جویی ز کیست
ز حرف رسالت چو شد گفتگوی
سوی خواجه یوسف بکردند روی
که ای خواجه امروز بهر خدای
سوی کشور بلخ بگذار پای
در این امر مشکل تویی دلپسند
تویی نور چشم شه نقشبند
بکن تکیه بر روح اجداد خود
از ایشان طلب ساز امداد خود
دگر تکیه بر دولت شاه کن
تأمل بنه روی بر راه کن
ز ما گوی اول به سلطان سلام
سلام دگر بر خواص و عوام
که اینک رسیدست خان شما
خلایق شده میهمان شما
رسانید قدر شما بر فلک
فراموش گردید حق نمک
چو این قصه با خواجه انجام یافت
عنان عزیمت سوی بلخ تافت
به دروازه خود را رسانید زود
به دل داشت زاری به لب یا ودود
یکی قلعه ای دید آراسته
به معماریش چرخ برخاسته
چه قلعه چو غارتگران سنگدل
بود کوه قاف از سوادش خجل
سر گرد برجش به اوج کمال
به معماریش ایستاده هلال
به بالای او دیدبان ستیز
به اطراف او بیستون خاک ریز
به دروازه هایش ملک پاسبان
بود سد اسکندرش پشتبان
فگندند در شهر آوازه را
به رویش کشادند دروازه را
رسیدند جمعیت بیکران
گرفته به کف تیغ و تیر و سنان
روان بود از تیغشان جوی خون
که می آمد از هر طرف بوی خون
یکی چاکری خواجه همراه داشت
به دل هر زمان صورتی می نگاشت
به خود هر دم اندیشه ها می شمرد
دلش از توهم شد و آب برد
هجوم خلایق ز دنبال و پیش
رساندند او را به سلطان خویش
همان دم نشست و زبان برکشاد
سخن آنچه بودش همه عرضه داد
بوبستند لبها همه از جواب
نشستند گم کرده راه صواب
یکی زان میانه زبان برکشاد
که ما را نباشد به شه اعتماد
رسولی ز ما هم رود سوی شاه
گناهان ما را شود عذرخواه
پس آنگه همه عهد و پیمان کنید
به ما و به خود کار آسان کنید
یکی خواجه عصمت الله بنام
که او بود منظور خواص و عوام
به او راز خود را عیان ساختند
به همراه خواجه روان ساختند
به بیرون دروازه شاه و سپاه
نشسته به امید چشمی به راه
دو کس ناگه از دور پیدا شدند
رسیدند و در بارگه جا شدند
بگفتند هر یک ز احوال شهر
به هم بود آمیخته قند و زهر
رسیدند بر انتهای کلام
نشد فهم ازو انقیاد تمام
جوانان ز هر گوشه برخاستند
پی جنگجویی قد آراستند
بگفتند ای شاه اقلیم گیر
تو را باد پاینده تاج و سریر
ز شاهان پیشین تویی انتخاب
تویی وارث ملک افراسیاب
ز تو امر کردن دلیری ز ما
ستادن ز تو قلعه گیری ز ما
اگر آسمانست این شهر بند
بود همت ما رسا چون کمند
اگر باشد این قلعه از کوه تن
بود دست ما تیشه کوه کن
اگر خاکریزش بود کوه قاف
سر نیزه ماست خارا شکاف
اگر هست دروازه اش آهنین
بود تیغ ما را دم آتشین
چو شه دید آشوب گردنکشان
شد از لعل سیراب گوهرفشان
بگفت ای جوانان تحمل کنید
درین تندخویی تأمل کنید
برآید به تدبیر از پیش کار
به از زور دار است تدبیر وار
فرستیم در بلخ دیگر پیام
پیامی که باشد سراسر نظام
رسولی که باشد لبالب ز فن
کهنسال با رأی رنگین سخن
رسولی که چون شمع در گفتگوی
زبان آتشین باشد و نرم خوی
چراغ رسالت منور کند
به خود این ره پر خطر سر کند
ز فانوس بیرون کند شمع را
به پروانه آمد دل جمع را
زیان برکشادند از هر طرف
گهر ریختند از دهان چون صدف
قلیچ یی در این امر لایق بود
به هر کار رایش موافق بود
به علم و ادب هست آراسته
به تدبیر بنشسته و خاسته
به افسون تواند کند کار را
ز سوراخ بیرون کند مار را
دلیر و سخن سنج و فهمیده است
نهنگان و نام آوران دیده است
پدر تا پدر آمده قلعه گیر
کند حمله شیر اولاد شیر
طلب کرد او را شه کامگار
نشایند در مجلس اعتبار
به کف جام از لطف آماده کرد
ز شهد عنایت در او باده کرد
ز ساقی دوران شده سرفراز
در آن مجمع او را بداد امتیاز
چو او باده مرحمت کرد نوش
لباس رسالت کشیدش به دوش
شه مرحمت کیش گردون رکاب
به او تحفه داد از سئوال و جواب
ز رخصت چو هنگامه انجام یافت
ز صحبت همان لحظه بیرون شتافت
سوی قلعه بلخ آورد روی
زبان و دلش از خدا چاره جوی
سمندش به ره چون قدم کرد تیز
رسیدش ته قلعه چون خاکریز
نظر کرد از کنگرش دیدبان
ستاده یکی مرد آتش عنان
فغان کرد کای غافلان دیار
یکی مرد تورانی نامدار
به بیرون دروازه ایستاده است
لبش در سخن گفتن آماده است
بود نام و آوازه او علم
به تیغش قلیچ بی نموده رقم
به گوش همه چون رسید این ندا
کشادند دروازه را بی ابا
عنانش گرفتند خورد و کلان
کشیدند در پیش نام آوران
رسید و زبان رسالت کشاد
که ای تیره روزان غافل نهاد
چرا اینچنین کارها می کنید
به شاه خود این ماجرا می کنید
رود بعد از این نیکخواهی به باد
شهان را نماند به کس اعتماد
ز طعن خلایق ملامت کشید
به روز قیامت خجالت کشید
همه دست پرورد خوان ویند
به پابوسی او به سرها روند
به گردن همه ترکش آویخته
روید اشک از دیدها ریخته
منازید بر قلعه و بند خود
مسازید فخری به پیوند خود
مبادا شود بر شما کار تنگ
ز مردم بمانید در زیر ننگ
جدا گر شود بند از بند من
همین است بهر شما پند من
ز هر سو کشادند مردم زبان
سخنهایت آورده ما را به جان
یکی گفت تیغی به کارش کنید
همین دم سزا در کنارش کنید
یکی گفت زندان بود جای او
یکی گفت چاه است مأوای او
یکی گفت اینها بود ناپسند
همان به که سازیم در خانه بند
هر آن کس که با او زبان برکشاد
جوابش بگفت و سزایش بداد
در آخر ببردند در یک مکان
در آنجا بوبستند بی ریسمان
چه خانه جنون کرده تعمیر او
بود قفل وسواس زنجیر او
منقش به دیوار او نام مرگ
لب بام او داده پیغام مرگ
اجل را به خود کرده هر دم رقم
نشسته در اندیشه در کنج غم
ز در ناگاه آواز پایی شنید
ز خود دست شست و ز جان کند امید
یکی آمده گفت ای پر ستیز
تو را خان طلب می کند زود خیز
گرفتند و بردند در پیش شاه
دعا کرد و بنشست در پیشگاه
ز بعد ثنا گفت ای شهریار
به مهمانیت آمدیم از بخار
به مهمان نکرده کسی این چنین
خصوصا به شاهان روی زمین
جواب و سئوالی که شه گفته بود
به رنگی به او هر زمان می نمود
به پند و نصیحت چنان گشت گرم
دل سخت او کرد چون موم نرم
امامقل اتالیق ز سوی دگر
پی تقویت گرم شد چون شرر
عوض بی ز سوی دگر شد روان
شدندش همه چون قلم یک زبان
ز هر دو طرف این دو صاحب کمال
کشادند از بهر پرواز بال
به افسون شود اژدها زیر دست
به زنجیر گردن نهد شیر مست
گر آتش زند شعله چون آفتاب
به آتش توان کرد بی آب و تاب
هماندم طلب کرد رخش مراد
ز دروازه بیرون برآمد چو باد
ز دنبال او مردمان فوج فوج
روان بر تماشای دریای موج
ستاده به نظاره اش آسمان
ستاره به مه می کند چون قران
چو نزدیک شد بر در بارگاه
پیاده روان شد به پابوس شاه
دو رخ سود بر مسند خسروی
چو فرزین برون آمد از کجروی
نشست و سوی شهر شد رهنما
به تکلیف برخاست آندم ز جا
بگفتا فلک باد دمساز تو
سر من بود پای انداز تو
به دولت هماندم شه کامیاب
درآورد پا در هلال رکاب
چو روشن شد از مقدمش چشم شهر
قیامت شد آن روز قایم به دهر
بیا ساقی آن باده لاله گون
که از تیغ موجش زند بوی خون
به من ده که شوید ز طبعم ملال
سر دشمنان را کنم پایمال
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - پادشاه رعیت نواز
پادشهی بود رعیتنواز
ساز عدالت به جهان کرده ساز
خلق به عهدش همه در انبساط
باز به دلها شده باب نشاط
در حق آن دافع ظلم و فساد
دست دمی بر شده بس از عباد
خطبه که بر نام وی آراستند
خلق به تعظیم ز جا خاستند
طفل همان دم که گشودی زبان
بود ثناخوان شه کامران
پیرزنان نیمه شبان از اله
جسته همه رفعت و اقبال شاه
آمده آب و گل آن سرزمین
یکسره با مهر شهنشه عجین
الغرض آن شه چو از این خاکدان
رفت به سوی وطن جاودان
سدِّ رهِ مرگ نه زر شد نه زور
قصر شهی گشت مبدل به گور
یاد غم آن شه مالک رقاب
آتشی افروخت بر آن خاک و آب
جامه قبا گشت همی در غمش
ملک سیهپوش شد از ماتمش
مشعل امید چو خاموش شد
آن در و دیوار سیهپوش شد
بعد عزاداری و ماتمگری
مر پسرش یافت چو او سروری
از ره دلخواهی و تجدید رای
خواست کند تخت پدر جابجای
کرد در آن سعی زاندازه بیش
وان متحرک نشد از جای خویش
ماند از آن واقعه بس در شگفت
بر دهن انگشت تحیر گرفت
شب شد و آمد پدر او را به خواب
با رخ رخشندهتر از آفتاب
شامل او گشته نکو خواهیش
داده خدا در دو جهان شاهیش
گفت که هان ای پسر تیزهوش
تخت پدر را به تحرک مکوش
پایهٔ این تخت نه بر گل بود
محکم از آنست که در دل بود
من به دل خلق زدم تخت خویش
کامروا آمدم از بخت خویش
هم تو در آن ملک علم برفراز
تا در اقبال شود بر تو باز
ملک گلت هست مسلم کنون
ملک دل آور به کف ای ذوفنون
خلق ز من دیده بسی خرمی
عادت مردم شده آن مردمی
هم به تو چون من شده امیدوار
زان سبب این تخت بود استوار
به ز دل آنرا به جهان جای نیست
جای بجا کردن آن رای نیست
پایهٔ آن گر ز دل آید برون
خودبخود این تخت شود سرنگون
هم تو صغیر از درِ دل رخ متاب
وانچه که خواهی همه زین دربیاب
ساز عدالت به جهان کرده ساز
خلق به عهدش همه در انبساط
باز به دلها شده باب نشاط
در حق آن دافع ظلم و فساد
دست دمی بر شده بس از عباد
خطبه که بر نام وی آراستند
خلق به تعظیم ز جا خاستند
طفل همان دم که گشودی زبان
بود ثناخوان شه کامران
پیرزنان نیمه شبان از اله
جسته همه رفعت و اقبال شاه
آمده آب و گل آن سرزمین
یکسره با مهر شهنشه عجین
الغرض آن شه چو از این خاکدان
رفت به سوی وطن جاودان
سدِّ رهِ مرگ نه زر شد نه زور
قصر شهی گشت مبدل به گور
یاد غم آن شه مالک رقاب
آتشی افروخت بر آن خاک و آب
جامه قبا گشت همی در غمش
ملک سیهپوش شد از ماتمش
مشعل امید چو خاموش شد
آن در و دیوار سیهپوش شد
بعد عزاداری و ماتمگری
مر پسرش یافت چو او سروری
از ره دلخواهی و تجدید رای
خواست کند تخت پدر جابجای
کرد در آن سعی زاندازه بیش
وان متحرک نشد از جای خویش
ماند از آن واقعه بس در شگفت
بر دهن انگشت تحیر گرفت
شب شد و آمد پدر او را به خواب
با رخ رخشندهتر از آفتاب
شامل او گشته نکو خواهیش
داده خدا در دو جهان شاهیش
گفت که هان ای پسر تیزهوش
تخت پدر را به تحرک مکوش
پایهٔ این تخت نه بر گل بود
محکم از آنست که در دل بود
من به دل خلق زدم تخت خویش
کامروا آمدم از بخت خویش
هم تو در آن ملک علم برفراز
تا در اقبال شود بر تو باز
ملک گلت هست مسلم کنون
ملک دل آور به کف ای ذوفنون
خلق ز من دیده بسی خرمی
عادت مردم شده آن مردمی
هم به تو چون من شده امیدوار
زان سبب این تخت بود استوار
به ز دل آنرا به جهان جای نیست
جای بجا کردن آن رای نیست
پایهٔ آن گر ز دل آید برون
خودبخود این تخت شود سرنگون
هم تو صغیر از درِ دل رخ متاب
وانچه که خواهی همه زین دربیاب
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - اشتر و گله
اشتری از سردی دی گشتزار
رفت سوی آغلی از کشتزار
آن گلهدان را بد از عجز خفت
وز پس در با گلهٔ خام گفت
کی منتان بنده بر این خسته جان
در بگشائید که تا یک زمان
گوش و سر اندر گلهدان آورم
وارهد از صدمهٔ سرما سرم
آن گله این کار شمردند سهل
بیم نکردند از آن غیر اهل
در بگشودند پس آن حیلهگر
در گلهدان بود درون گوش و سر
گفت سر خویش کنم گرم لیک
کرد سر آن گله را گرم نیک
آن گله غافل که شتر بیگزاف
در گله دان رفت درون تا به ناف
لرزه در افتاد به جان گله
بسته شد از بیم زبان گله
یافت شتر کان گلهٔ سست پی
سخت شدستند هراسان ز وی
زان کله دان از ره خشم و نبرد
عزم برون کردن آن گله کرد
برد درون پای چپ و پای راست
بانگ ز دل برزد و از جای خاست
زد لگد از اینطرف و آن طرف
کرد بز و میش فراوان تلف
آن گله در ناله و زاری شدند
از گلهدان جمله فراری شدند
رفت به صحرا بز و میش و دُبُر
وان گله دان ماند به کام شتر
یافت شتر بر گله دان دست مفت
وان گله را بر سر آذوقه خفت
آن گله مائیم و شتر اجنبی
وان گلهدان کشور ما ای صبی
صنعت ما آمده آذوقهها
کان شده اکنون ز کف ما رها
ما متفرق به بیابان فقر
خرد و کلان مرحله پویان فقر
او شده از ثروت ما معتبر
میخورد آذوقه ی ما سر به سر
هست امید اینکه شبان عطوف
شاه زبردست به ملت رؤف
قطع ز وی حاجت ملت کند
چارهٔ این فقر و مذلت کند
این مرض فقر ندارد علاج
جز که شود قطع ز غیر احتیاج
نظم صغیر است ثمین تر ز دُر
گرچه بیان گله است و شتر
رفت سوی آغلی از کشتزار
آن گلهدان را بد از عجز خفت
وز پس در با گلهٔ خام گفت
کی منتان بنده بر این خسته جان
در بگشائید که تا یک زمان
گوش و سر اندر گلهدان آورم
وارهد از صدمهٔ سرما سرم
آن گله این کار شمردند سهل
بیم نکردند از آن غیر اهل
در بگشودند پس آن حیلهگر
در گلهدان بود درون گوش و سر
گفت سر خویش کنم گرم لیک
کرد سر آن گله را گرم نیک
آن گله غافل که شتر بیگزاف
در گله دان رفت درون تا به ناف
لرزه در افتاد به جان گله
بسته شد از بیم زبان گله
یافت شتر کان گلهٔ سست پی
سخت شدستند هراسان ز وی
زان کله دان از ره خشم و نبرد
عزم برون کردن آن گله کرد
برد درون پای چپ و پای راست
بانگ ز دل برزد و از جای خاست
زد لگد از اینطرف و آن طرف
کرد بز و میش فراوان تلف
آن گله در ناله و زاری شدند
از گلهدان جمله فراری شدند
رفت به صحرا بز و میش و دُبُر
وان گله دان ماند به کام شتر
یافت شتر بر گله دان دست مفت
وان گله را بر سر آذوقه خفت
آن گله مائیم و شتر اجنبی
وان گلهدان کشور ما ای صبی
صنعت ما آمده آذوقهها
کان شده اکنون ز کف ما رها
ما متفرق به بیابان فقر
خرد و کلان مرحله پویان فقر
او شده از ثروت ما معتبر
میخورد آذوقه ی ما سر به سر
هست امید اینکه شبان عطوف
شاه زبردست به ملت رؤف
قطع ز وی حاجت ملت کند
چارهٔ این فقر و مذلت کند
این مرض فقر ندارد علاج
جز که شود قطع ز غیر احتیاج
نظم صغیر است ثمین تر ز دُر
گرچه بیان گله است و شتر
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کدام شاه چنین کینهخواه میآید
که بوی فتنه ز گرد سپاه میآید
زمانه ساخته پامال، خاکساران را
که شهسوار من از گرد راه میآید
به هر طرف که نگه میکند، خدنگ بلا
به صد هزار دل بیگناه میآید
کمان ناز به بازو، کمند فتنه به دست
عنان فکنده سوی صیدگاه میآید
به ناامیدی آن غمزهام مکش که دلم
به پای تیغ تو از یک نگاه میآید
غم تو بس که زد آتش به خرمن دلها
هزار جان بهنظر دود آه میآید
خیال روی تو خرسند کرد میلی را
چنانکه بر سر ره گاهگاه میآید
که بوی فتنه ز گرد سپاه میآید
زمانه ساخته پامال، خاکساران را
که شهسوار من از گرد راه میآید
به هر طرف که نگه میکند، خدنگ بلا
به صد هزار دل بیگناه میآید
کمان ناز به بازو، کمند فتنه به دست
عنان فکنده سوی صیدگاه میآید
به ناامیدی آن غمزهام مکش که دلم
به پای تیغ تو از یک نگاه میآید
غم تو بس که زد آتش به خرمن دلها
هزار جان بهنظر دود آه میآید
خیال روی تو خرسند کرد میلی را
چنانکه بر سر ره گاهگاه میآید
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
بس که گشته شیوه اسلامیان حق دشمنی
حق گریزد از مسلمان در پناه ارمنی
دختر رز، گر نسازد با هوسناکان جام
می شود در مذهب مفتی، سیاست کردنی
قاضی ما بس که شد در رشوه خواریها دلیر
می شمارد تیغ را از رشوه های خوردنی
مشعل زرین توقع دارد از من میر شب
گر بود از شمع آهی کلبه ام را روشنی
چون بماند سنگ درکشمیر بربالای سنگ؟
خاک این ملک از ستم شد همچو آتش رفتنی
هر مسلمانی که نعمت پرور این باغ بود
شد ز دست هندوی حاکم، فقیر گلخنی
حق گریزد از مسلمان در پناه ارمنی
دختر رز، گر نسازد با هوسناکان جام
می شود در مذهب مفتی، سیاست کردنی
قاضی ما بس که شد در رشوه خواریها دلیر
می شمارد تیغ را از رشوه های خوردنی
مشعل زرین توقع دارد از من میر شب
گر بود از شمع آهی کلبه ام را روشنی
چون بماند سنگ درکشمیر بربالای سنگ؟
خاک این ملک از ستم شد همچو آتش رفتنی
هر مسلمانی که نعمت پرور این باغ بود
شد ز دست هندوی حاکم، فقیر گلخنی
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۱: زمزمهٔ کیفیت مقام طریقت گزینی و ترانهٔ حقیقت ایام گوشه نشینی
ز قناعت نخورم غیر هوا در کشمیر
به چنین رزق، کنم شکر خدا در کشمیر
یاسمین بهر چه آرد طبق خویش برم
که نیم شیر طلب، صبح و مسا در کشمیر
لاله پیشم چو نهد کاسه آش جشی
چمچه ای زان نخورم همچو صبا در کشمیر
گل زرد آوردم گر ز مزعفر طبقی
به مشامم ندهد بوی غذا در کشمیر
غنچه داند که کبابش نبود منظورم
گرچه بی رزقی ام افکند ز پا در کشمیر
قرص خبازی اگر میده گوهر باشد
نستانم ز کفش همچو گدا در کشمیر
لب من چون لب جو، نان کسی را نچشد
موج آب از چه شود سفره گشا در کشمیر؟
موی سر، گشته چو طاووس، کلاهم در فقر
چه رباید ز سرم باد صبا در کشمیر
گرد غربت زدگی خرقه من گشته چو کوه
لیک از نیش خسان، بخیه نما در کشمیر
پای من چون کتل از مشت خسی یافته کفش
نعل وارون چه زند کفش ربا در کشمیر
شانه تابم ز مقید شدن لاله چو باد
گر به دوشم کند از برگ، ردا در کشمیر
سوی نرگس نکنم باز، کف همت خویش
چون به دستم دهد از شاخ، عصا در کشمیر
پا به خس خانه بلبل نگذارم از ننگ
موسم گرم شدنهای هوا در کشمیر
پنجه بر آتش گل، باز نخواهم کردن
سردی ام گر بکشد فصل شتا در کشمیر
شکوه را چون ندهم رنگ ز نقاش بهار؟
که به نامم شده طراح جفا در کشمیر
نشود یک درمش رایج بازار چمن
چون خزان گر بودم کان طلا در کشمیر
همچو گل گر به دکان لعل بدخشان آرم
کس نیاید به سرش غیر هوا در کشمیر
گر بود سبزه صفت، معدن فیروزه مرا
به تعدی بردش باد فنا در کشمیر
سوسن از تیرگی انگشت نما گردیده
چه رساند به دلم برگ صفا در کشمیر
جام نرگس که تهی بودن او مشهور است
گشته لبریز دغایم همه جا در کشمیر
رو به من طعن دمیدی ز لب نافرمان
گر نمی بود زبانش به قفا در کشمیر
گل خیری ز شرارت به سرم چون ندود؟
که ز خیریت خود کرده ابا در کشمیر
بوی کلفت نشنیدم ز گل تاج خروس
تا نگردید قزلباش نما در کشمیر
قد کشیده ست بنفشه ز سر دیوارم
که نگونسار کند کاخ مرا در کشمیر
کف نیلوفر اگر نایب مصقل گردد
نشود از دل من زنگ زدا در کشمیر
تا نماید خفه از دود خودم غنچه صفت
مشعل لاله نینگیخت ضیا در کشمیر
گل ز سرپنجه گریبان مرا نگذارد
دامنم را چو کند خار رها در کشمیر
غیر سوزش نرسد نفع به چشم تر من
گر زر جعفری افتد به جلا در کشمیر
مغز ما چشمه سودا شده از سنبل تر
که دهد روغن بادام به ما در کشمیر؟
کس نفهمید که ریحان چه کدورت دارد
ز من عاجز بی برگ و نوا در کشمیر
طفل شبنم همه جا بنگی مادرزاد است
کار ازو چون طلبم همچو صبا در کشمیر
تردماغی ز گل کوزه چه سان خواهم یافت
که ز خشکی نکند نشو و نما در کشمیر
گل عباسی ازان رو که به شه منسوب است
می کند از من درویش ابا در کشمیر
دل من لاله صفت چون نشود داغ فریب؟
که شقایق دمد از تخم دغا در کشمیر
پیش ازان دم که رسد آتش گلنار به دود
شعله افکند به مشت خس ما در کشمیر
خارج آهنگ به گوش دلم آید صوتش
چون شود مرغ سحر، نغمه سرا در کشمیر
گربه بید، ره سگ صفتی پیش گرفت
پاچه ام را نکند زخم چرا در کشمیر؟
ز سفیدار، سیاه است تنم چون سوسن
بس که انداخت به من، برگ جفا در کشمیر
تا ربوده ست چنار از دل من سوز درون
گرم نفرین شومش صبح و مسا در کشمیر
گوش من چون نشود کر، که به تحریک نسیم
عرعر افکند به هر سو عللا در کشمیر
همچو ریحان ندهد شام مرا یک جو نور
ز ارغوان گر شفق افتد به هوا در کشمیر
تاک را شیوه بدمستی ازان خرم ساخت
که پی لت شودم دست گشا در کشمیر
چشم من چون نخورد ترس، که هر نارونی
کفچه ماری ست قوی ساخته پا در کشمیر
افکند پنجه شمشاد به کار دل من
عقده ای گر کند از طره جدا در کشمیر
دست جراح بهاری نبرد پی به رفو
تیغ بید ار زندم زخم رسا در کشمیر
به صنوبر چه کنم یکدلی خویش اظهار؟
که دو سویم کشد از شاخ بلا در کشمیر
بال مرغ نگهم زخم بود همچو تذرو
نیزه سرو شده تا به هوا درکشمیر
تا توانم ز شط گریه خود بیرون شد
می کنم بر لب «دل» مشق شنا در کشمیر
سبزه «باغ نشاطم» به کدورت افکند
سوی نخلش چه روم همچو صبا در کشمیر
«فیض بخش» از اثر پست و بلند چمنش
هر قدم گشت مرا رنج فزا در کشمیر
«شاله مار» از دم عقرب خس و خار انگیزد
تا کنندم ز گل نیش، فنا در کشمیر
تخم ابلیس، زمین دار «الهی باغ» است
سیرگاهش نکنم چون صلحا در کشمیر
«حسن آباد» قبیح از چه نباشد بر من؟
که شد این غمکده از ظلم بنا در کشمیر
«نور باغ» از ره ظلمت شده تاریک نشین
گل او چون دهدم بوی ضیا در کشمیر؟
«ظفرآباد» که از فوج خزان دید شکست
چه گل قدر برآرد بر ما در کشمیر؟
هر که گردید دلیلم به ره «باغ نسیم»
کرد سرگشته مرا همچو صبا در کشمیر
«زعفران زار» که یک سیرگه مشهور است
سیر او ریخت به من رنج و عنا در کشمیر
تا شود رهزن عقلم شجر «کاکاپور»
ریشه بنگ دواند همه جا در کشمیر
کلفت از چشمه «اچول» نه چنان گشت روان
که به سویم ندود جوی فنا در کشمیر
شتر عرعری آب که در «ورناک» است
بهر ترسم فکند کف به هوا در کشمیر
ز «صفاپور» دلم چون به کدورت نرسد؟
که شط او نزند موج صفا در کشمیر
بخت برگشته، ز هر کوه به من کرد نصیب
عوض مهرگیا، کینه گیا در کشمیر
«پیر پنجال» که شد صومعه دار خنکی
به مریدی چه کند گرم، مرا در کشمیر
«کوه ماران» زخس دامن زهرآلودش
ریخت افعی به من بی سر و پا در کشمیر
پشته «تخت سلیمان» که ز گل یافت پری
سایه اش دیو بود بر سر ما در کشمیر
«کوه لار» از کمر خویش برافراخته تیغ
چون نتازد به سرم بهر وغا در کشمیر؟
خاک کشمیر برانداخته تخم گل ذوق
زان سبب قحط شده برگ حنا در کشمیر
همچو نرگس نبود رنج مرا درمانی
گر ببارد ز رگ ابر، دوا در کشمیر
چون بنفشه ز نگونساری کاشانه تن
نکنم فرق عروسی ز عزا در کشمیر
شبنم از چشم ترم آب در آرد به تغار
گر بشویند گل و لاله، قبا در کشمیر
شهر و ده، کوه و بیابان، همه جا خار غم است
گل شادی طلبم تا به کجا در کشمیر
دختر رز که نپوشیده رخ از بی برگان
خواهد از من زر گل، روی نما در کشمیر
اشتها نیست که یک آب خورم تا «دهلی»
بس که خوردم جگر تشنه، دغا در کشمیر
به نگهبانی چندال که دزد چمن است
خضر را گم شده نعلین و عصا در کشمیر
باد کز روی ادب، تخت سلیمان می برد
زده بر «تخت سلیمان» سرپا در کشمیر
عرق شرم توان یافت ز رخسار گلی
اگر از هند بود تخم حیا در کشمیر
چه عجب گر گل بی عصمتی افتد به سرش
مرغ حقگو چو کند پا به هوا در کشمیر
صوفیان را نبود باب سر دوش صلاح
صافی باده اگر نیست ردا در کشمیر
باد از گل نتواند زر بی سود گرفت
بس که رایج شده سود از علما در کشمیر
مفتی از شیخ، گواهی به چه سان گیرد وام
وام شرعی نبود گر به ربا در کشمیر
رو به بتخانه کند هیات محرابی را
حاجی آرد چو به کف قبله نما در کشمیر
بوریایی که بود معبد زاهد را فرش
می دهد بوی ریا تا همه جا در کشمیر
سخن از طوطی و مینای دکن می دزدد
نظم خوانی که کند نشو و نما در کشمیر
چون تنک مایه مضمون نشوم، کز غارت
نقد و جنس سخنم گشت فنا در کشمیر
جای آن هست که دستان زن نطقم زهراس
همچو بلبل نکند صوت و صدا در کشمیر
مزد این شیوه که آیینه صفت یکرویم
پشتم از بار ستم گشت دو تا در کشمیر
دل بخت سیه از راحت من می ترکید
گر نمی برد ز لاهور مرا در کشمیر
گشته پیدا ز نم چشم ترم عمانی
چون جزیره نکند کار مخا(؟) در کشمیر؟
گر شهید است کسی کو به جفا می میرد
می توان خواند مرا از شهدا در کشمیر
زان جماعت که سر خویش دهم در رهشان
نشنیده احدی نام وفا در کشمیر
اختلاط که دهد برگ نشاطم، که مرا
دشمنی چند بود دوست نما در کشمیر
عکسشان تا زده بر جوی چمن، تیره دلی
نیست با آینه آب، صفا در کشمیر
تخم این فرقه برافتد، که شد از کثرتشان
باغ بر من چو قفس تنگ فضا در کشمیر
کم نگشتند ز همسایگی ام اهل نفاق
مگر آن سال که افتاد وبا در کشمیر
طعنه مشک ختایی، شده مادر به ختن
بس که پیدا شده مادر بخطا در کشمیر
عیب طغرا نکنی بر سر این تندمقال
گر بدانی که کشیده ست چها در کشمیر
به چنین رزق، کنم شکر خدا در کشمیر
یاسمین بهر چه آرد طبق خویش برم
که نیم شیر طلب، صبح و مسا در کشمیر
لاله پیشم چو نهد کاسه آش جشی
چمچه ای زان نخورم همچو صبا در کشمیر
گل زرد آوردم گر ز مزعفر طبقی
به مشامم ندهد بوی غذا در کشمیر
غنچه داند که کبابش نبود منظورم
گرچه بی رزقی ام افکند ز پا در کشمیر
قرص خبازی اگر میده گوهر باشد
نستانم ز کفش همچو گدا در کشمیر
لب من چون لب جو، نان کسی را نچشد
موج آب از چه شود سفره گشا در کشمیر؟
موی سر، گشته چو طاووس، کلاهم در فقر
چه رباید ز سرم باد صبا در کشمیر
گرد غربت زدگی خرقه من گشته چو کوه
لیک از نیش خسان، بخیه نما در کشمیر
پای من چون کتل از مشت خسی یافته کفش
نعل وارون چه زند کفش ربا در کشمیر
شانه تابم ز مقید شدن لاله چو باد
گر به دوشم کند از برگ، ردا در کشمیر
سوی نرگس نکنم باز، کف همت خویش
چون به دستم دهد از شاخ، عصا در کشمیر
پا به خس خانه بلبل نگذارم از ننگ
موسم گرم شدنهای هوا در کشمیر
پنجه بر آتش گل، باز نخواهم کردن
سردی ام گر بکشد فصل شتا در کشمیر
شکوه را چون ندهم رنگ ز نقاش بهار؟
که به نامم شده طراح جفا در کشمیر
نشود یک درمش رایج بازار چمن
چون خزان گر بودم کان طلا در کشمیر
همچو گل گر به دکان لعل بدخشان آرم
کس نیاید به سرش غیر هوا در کشمیر
گر بود سبزه صفت، معدن فیروزه مرا
به تعدی بردش باد فنا در کشمیر
سوسن از تیرگی انگشت نما گردیده
چه رساند به دلم برگ صفا در کشمیر
جام نرگس که تهی بودن او مشهور است
گشته لبریز دغایم همه جا در کشمیر
رو به من طعن دمیدی ز لب نافرمان
گر نمی بود زبانش به قفا در کشمیر
گل خیری ز شرارت به سرم چون ندود؟
که ز خیریت خود کرده ابا در کشمیر
بوی کلفت نشنیدم ز گل تاج خروس
تا نگردید قزلباش نما در کشمیر
قد کشیده ست بنفشه ز سر دیوارم
که نگونسار کند کاخ مرا در کشمیر
کف نیلوفر اگر نایب مصقل گردد
نشود از دل من زنگ زدا در کشمیر
تا نماید خفه از دود خودم غنچه صفت
مشعل لاله نینگیخت ضیا در کشمیر
گل ز سرپنجه گریبان مرا نگذارد
دامنم را چو کند خار رها در کشمیر
غیر سوزش نرسد نفع به چشم تر من
گر زر جعفری افتد به جلا در کشمیر
مغز ما چشمه سودا شده از سنبل تر
که دهد روغن بادام به ما در کشمیر؟
کس نفهمید که ریحان چه کدورت دارد
ز من عاجز بی برگ و نوا در کشمیر
طفل شبنم همه جا بنگی مادرزاد است
کار ازو چون طلبم همچو صبا در کشمیر
تردماغی ز گل کوزه چه سان خواهم یافت
که ز خشکی نکند نشو و نما در کشمیر
گل عباسی ازان رو که به شه منسوب است
می کند از من درویش ابا در کشمیر
دل من لاله صفت چون نشود داغ فریب؟
که شقایق دمد از تخم دغا در کشمیر
پیش ازان دم که رسد آتش گلنار به دود
شعله افکند به مشت خس ما در کشمیر
خارج آهنگ به گوش دلم آید صوتش
چون شود مرغ سحر، نغمه سرا در کشمیر
گربه بید، ره سگ صفتی پیش گرفت
پاچه ام را نکند زخم چرا در کشمیر؟
ز سفیدار، سیاه است تنم چون سوسن
بس که انداخت به من، برگ جفا در کشمیر
تا ربوده ست چنار از دل من سوز درون
گرم نفرین شومش صبح و مسا در کشمیر
گوش من چون نشود کر، که به تحریک نسیم
عرعر افکند به هر سو عللا در کشمیر
همچو ریحان ندهد شام مرا یک جو نور
ز ارغوان گر شفق افتد به هوا در کشمیر
تاک را شیوه بدمستی ازان خرم ساخت
که پی لت شودم دست گشا در کشمیر
چشم من چون نخورد ترس، که هر نارونی
کفچه ماری ست قوی ساخته پا در کشمیر
افکند پنجه شمشاد به کار دل من
عقده ای گر کند از طره جدا در کشمیر
دست جراح بهاری نبرد پی به رفو
تیغ بید ار زندم زخم رسا در کشمیر
به صنوبر چه کنم یکدلی خویش اظهار؟
که دو سویم کشد از شاخ بلا در کشمیر
بال مرغ نگهم زخم بود همچو تذرو
نیزه سرو شده تا به هوا درکشمیر
تا توانم ز شط گریه خود بیرون شد
می کنم بر لب «دل» مشق شنا در کشمیر
سبزه «باغ نشاطم» به کدورت افکند
سوی نخلش چه روم همچو صبا در کشمیر
«فیض بخش» از اثر پست و بلند چمنش
هر قدم گشت مرا رنج فزا در کشمیر
«شاله مار» از دم عقرب خس و خار انگیزد
تا کنندم ز گل نیش، فنا در کشمیر
تخم ابلیس، زمین دار «الهی باغ» است
سیرگاهش نکنم چون صلحا در کشمیر
«حسن آباد» قبیح از چه نباشد بر من؟
که شد این غمکده از ظلم بنا در کشمیر
«نور باغ» از ره ظلمت شده تاریک نشین
گل او چون دهدم بوی ضیا در کشمیر؟
«ظفرآباد» که از فوج خزان دید شکست
چه گل قدر برآرد بر ما در کشمیر؟
هر که گردید دلیلم به ره «باغ نسیم»
کرد سرگشته مرا همچو صبا در کشمیر
«زعفران زار» که یک سیرگه مشهور است
سیر او ریخت به من رنج و عنا در کشمیر
تا شود رهزن عقلم شجر «کاکاپور»
ریشه بنگ دواند همه جا در کشمیر
کلفت از چشمه «اچول» نه چنان گشت روان
که به سویم ندود جوی فنا در کشمیر
شتر عرعری آب که در «ورناک» است
بهر ترسم فکند کف به هوا در کشمیر
ز «صفاپور» دلم چون به کدورت نرسد؟
که شط او نزند موج صفا در کشمیر
بخت برگشته، ز هر کوه به من کرد نصیب
عوض مهرگیا، کینه گیا در کشمیر
«پیر پنجال» که شد صومعه دار خنکی
به مریدی چه کند گرم، مرا در کشمیر
«کوه ماران» زخس دامن زهرآلودش
ریخت افعی به من بی سر و پا در کشمیر
پشته «تخت سلیمان» که ز گل یافت پری
سایه اش دیو بود بر سر ما در کشمیر
«کوه لار» از کمر خویش برافراخته تیغ
چون نتازد به سرم بهر وغا در کشمیر؟
خاک کشمیر برانداخته تخم گل ذوق
زان سبب قحط شده برگ حنا در کشمیر
همچو نرگس نبود رنج مرا درمانی
گر ببارد ز رگ ابر، دوا در کشمیر
چون بنفشه ز نگونساری کاشانه تن
نکنم فرق عروسی ز عزا در کشمیر
شبنم از چشم ترم آب در آرد به تغار
گر بشویند گل و لاله، قبا در کشمیر
شهر و ده، کوه و بیابان، همه جا خار غم است
گل شادی طلبم تا به کجا در کشمیر
دختر رز که نپوشیده رخ از بی برگان
خواهد از من زر گل، روی نما در کشمیر
اشتها نیست که یک آب خورم تا «دهلی»
بس که خوردم جگر تشنه، دغا در کشمیر
به نگهبانی چندال که دزد چمن است
خضر را گم شده نعلین و عصا در کشمیر
باد کز روی ادب، تخت سلیمان می برد
زده بر «تخت سلیمان» سرپا در کشمیر
عرق شرم توان یافت ز رخسار گلی
اگر از هند بود تخم حیا در کشمیر
چه عجب گر گل بی عصمتی افتد به سرش
مرغ حقگو چو کند پا به هوا در کشمیر
صوفیان را نبود باب سر دوش صلاح
صافی باده اگر نیست ردا در کشمیر
باد از گل نتواند زر بی سود گرفت
بس که رایج شده سود از علما در کشمیر
مفتی از شیخ، گواهی به چه سان گیرد وام
وام شرعی نبود گر به ربا در کشمیر
رو به بتخانه کند هیات محرابی را
حاجی آرد چو به کف قبله نما در کشمیر
بوریایی که بود معبد زاهد را فرش
می دهد بوی ریا تا همه جا در کشمیر
سخن از طوطی و مینای دکن می دزدد
نظم خوانی که کند نشو و نما در کشمیر
چون تنک مایه مضمون نشوم، کز غارت
نقد و جنس سخنم گشت فنا در کشمیر
جای آن هست که دستان زن نطقم زهراس
همچو بلبل نکند صوت و صدا در کشمیر
مزد این شیوه که آیینه صفت یکرویم
پشتم از بار ستم گشت دو تا در کشمیر
دل بخت سیه از راحت من می ترکید
گر نمی برد ز لاهور مرا در کشمیر
گشته پیدا ز نم چشم ترم عمانی
چون جزیره نکند کار مخا(؟) در کشمیر؟
گر شهید است کسی کو به جفا می میرد
می توان خواند مرا از شهدا در کشمیر
زان جماعت که سر خویش دهم در رهشان
نشنیده احدی نام وفا در کشمیر
اختلاط که دهد برگ نشاطم، که مرا
دشمنی چند بود دوست نما در کشمیر
عکسشان تا زده بر جوی چمن، تیره دلی
نیست با آینه آب، صفا در کشمیر
تخم این فرقه برافتد، که شد از کثرتشان
باغ بر من چو قفس تنگ فضا در کشمیر
کم نگشتند ز همسایگی ام اهل نفاق
مگر آن سال که افتاد وبا در کشمیر
طعنه مشک ختایی، شده مادر به ختن
بس که پیدا شده مادر بخطا در کشمیر
عیب طغرا نکنی بر سر این تندمقال
گر بدانی که کشیده ست چها در کشمیر
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۴
بخت باید مرد را در هند پر دیو و پری
بخت اگر آید به سر، موری سلیمانی کند
زور طالع بین که مفلوکی ز اهل مدرسه
حکمرانی بر سپاه شاه کیهانی کند
میر شمشیر است ملایی که از بهر نمود
بر میان چون ترکشی بندد، قلمدانی کند
مشق تیراندازی و اسب عراقی تاختن
خان ما، بعد از خطاب خانخانانی کند
لشکر خود را کند استاده با تیر و تفنگ
عید قربان، گوسفندی را چو قربانی کند
بس که نامردی بود کارش به میدان وغا
می گریزد از زنی، گر حیز ترسانی کند
در سواری تا نیفتد بر زمین از پشت اسب
قاش زین را با دو دست خود نگهبانی کند
بر سردفتر چو بنشیند به انداز حساب
فرد را فریادی از تحریر نادانی کند
گر سخن در مجلس شه بگذرد از کیقباد
نقل عالمگیری اشعار خاقانی کند
آنچه بر هر کودکی روشن بود چون آفتاب
سر به گوش شه گذارد، عرض پنهانی کند
شاه اگر پرسد که اصل ناقه صالح چه بود
از خری، تعریف ذات گاو پالانی کند
قاضی دهلی چو گیرد رشوه بیجا ز خلق
بهر تنبیهش ستم بر شیخ ملتانی کند
غیر سرنای گلویش ساز دیگر کوک نیست
از نی انبان شکم چون بادپرانی کند
سوی بینی می برد از دست نافهمیدگی
در دهان خود گر انگشت پشیمانی کند
وقت آن آمد که گر رختی بدوزد بهر خود
از فلاکت، بند تنبان را گریبانی کند
بخت اگر آید به سر، موری سلیمانی کند
زور طالع بین که مفلوکی ز اهل مدرسه
حکمرانی بر سپاه شاه کیهانی کند
میر شمشیر است ملایی که از بهر نمود
بر میان چون ترکشی بندد، قلمدانی کند
مشق تیراندازی و اسب عراقی تاختن
خان ما، بعد از خطاب خانخانانی کند
لشکر خود را کند استاده با تیر و تفنگ
عید قربان، گوسفندی را چو قربانی کند
بس که نامردی بود کارش به میدان وغا
می گریزد از زنی، گر حیز ترسانی کند
در سواری تا نیفتد بر زمین از پشت اسب
قاش زین را با دو دست خود نگهبانی کند
بر سردفتر چو بنشیند به انداز حساب
فرد را فریادی از تحریر نادانی کند
گر سخن در مجلس شه بگذرد از کیقباد
نقل عالمگیری اشعار خاقانی کند
آنچه بر هر کودکی روشن بود چون آفتاب
سر به گوش شه گذارد، عرض پنهانی کند
شاه اگر پرسد که اصل ناقه صالح چه بود
از خری، تعریف ذات گاو پالانی کند
قاضی دهلی چو گیرد رشوه بیجا ز خلق
بهر تنبیهش ستم بر شیخ ملتانی کند
غیر سرنای گلویش ساز دیگر کوک نیست
از نی انبان شکم چون بادپرانی کند
سوی بینی می برد از دست نافهمیدگی
در دهان خود گر انگشت پشیمانی کند
وقت آن آمد که گر رختی بدوزد بهر خود
از فلاکت، بند تنبان را گریبانی کند
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۴۳ - زانوی غم
من از جور و جفای چرخ کجرفتار، مینالم
نه بیمارم ولی چون مردم بیمار، مینالم
حسین از جور شمر شوم، لبتشنه ز کف جان داد
من از بیرحمی شمر جنایتکار، مینالم
پی انگشتری انگشت او را اهرمن ببرید
من از بیرحمی آن کافر غدار، مینالم
به دشت کربلا در خیمهگاهش ریختند آتش
ز آتشبازی آن دشت آتشبار، مینالم
پناه عالمی در کربلا شد بیکس و تنها
ز درد غربت آن خسرو بییار، مینالم
ز دشت نینوا تا بر سر نی شد سرش تا شام
به سان نی، که نالد در دل نیزار، مینالم
سپاه شام و کوفه صدهزار و شاه دین تنها
ز بیآزرمی آن لشکر بسیار، مینالم
کنار نعش اکبر ناله چون لیلا کشید از دل
ز سوز نالهاش پیوسته مجنونوار، مینالم
خزان شد تا بهار عمر گلهای بنیهاشم
چو بلبل روز و شب، در ساحت گلزار، مینالم
سکینه سر نهاده بر سر زانوی غم دایم
ز بیغمخواری آن طفل بیغمخوار، مینالم
به حال زینب غمدیده همچون ابر میگریم
به درد بیدوای عابد تبدار، مینالم
از آن روزی که دیده کوچههای شام را زینب
چو «ترکی» بر سر هر کوچه و بازار، مینالم
نه بیمارم ولی چون مردم بیمار، مینالم
حسین از جور شمر شوم، لبتشنه ز کف جان داد
من از بیرحمی شمر جنایتکار، مینالم
پی انگشتری انگشت او را اهرمن ببرید
من از بیرحمی آن کافر غدار، مینالم
به دشت کربلا در خیمهگاهش ریختند آتش
ز آتشبازی آن دشت آتشبار، مینالم
پناه عالمی در کربلا شد بیکس و تنها
ز درد غربت آن خسرو بییار، مینالم
ز دشت نینوا تا بر سر نی شد سرش تا شام
به سان نی، که نالد در دل نیزار، مینالم
سپاه شام و کوفه صدهزار و شاه دین تنها
ز بیآزرمی آن لشکر بسیار، مینالم
کنار نعش اکبر ناله چون لیلا کشید از دل
ز سوز نالهاش پیوسته مجنونوار، مینالم
خزان شد تا بهار عمر گلهای بنیهاشم
چو بلبل روز و شب، در ساحت گلزار، مینالم
سکینه سر نهاده بر سر زانوی غم دایم
ز بیغمخواری آن طفل بیغمخوار، مینالم
به حال زینب غمدیده همچون ابر میگریم
به درد بیدوای عابد تبدار، مینالم
از آن روزی که دیده کوچههای شام را زینب
چو «ترکی» بر سر هر کوچه و بازار، مینالم
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
جشن ملی است که آرد فرح و شادی را
یارب از ما مستان نعمت آزادی را
از حوادث نشود کشور ایران ویران
که به وی داده خدا خلعت آبادی را
ساقی از دادن می علت تأخیر چه بود؟
از چه ناقص کنی این عیش خدادادی را
شادی روی بتی می ده و میکن شادی
که بود قبله بت شاهد نو شادی را
مست مشروطه چو مشاطه عدالت چو عروس
تا، برند اهل جهان لذت دامادی را
«حاجب » از شعر تو در شور و نوا شد، بلبل
از گل آموخت مگر این فن استادی را
یارب از ما مستان نعمت آزادی را
از حوادث نشود کشور ایران ویران
که به وی داده خدا خلعت آبادی را
ساقی از دادن می علت تأخیر چه بود؟
از چه ناقص کنی این عیش خدادادی را
شادی روی بتی می ده و میکن شادی
که بود قبله بت شاهد نو شادی را
مست مشروطه چو مشاطه عدالت چو عروس
تا، برند اهل جهان لذت دامادی را
«حاجب » از شعر تو در شور و نوا شد، بلبل
از گل آموخت مگر این فن استادی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
به حقارت منگر مدعیا ایران را
ایزد آباد کند عاقبت این ویران را
یوسفی هست به حسن ار چه بود زندانی
عزت مصر، ز یادش برد این زندان را
گرچه در عهد قدیمش همه مینو خواندند
میتوان مینو از این بعد بخوانند آن را
باغ رضوان که بود، وعده زاهد این است
مرد و زن حوری و غلمان شود این رضوان را
قاب شیران دژم مکمن گرگان نشود
تهی امروز مبین روبهکا میدان را
جامه وصل بپوشان و بر آتش زن آب
ای عجب این تن عریان و دل بریان را
قوت بازوی مشروطه چو نیروی قضاست
غالب آنست که مغلوب کند سلطان را
از قد و خدو خط تازه جوانان بینی
بر زمین غرقه بخون سرو و گل و ریحان را
قهقرائی که تو از راه خدا برگشتی
لعن تا کی کنی از بیخردی شیطان را
نیست جز، انس و محبت غرض از هستی کل
ورنه حیوان بشرف چیره بود انسان را
هان به میدان علی(ع) آمد، تو معاویه برو
عمرآسا بحیل کن سر، نی قرآن را
آب حیوان که دهد عمر ابد داند خضر
عین علم است که انسان کند او حیوان را
مدعی راست سری سخت تر، از سندان لیک
پتک وش خامه ما بشکند این سندان را
آخر ای صلح کجائی چه کسی، رخ بنما
روز وصل آر بپاداش شب هجران را
صلح کل چیره به جنگ است چنان صدق به کذب
«حاجبا» مژده بس این دایره امکان را
ایزد آباد کند عاقبت این ویران را
یوسفی هست به حسن ار چه بود زندانی
عزت مصر، ز یادش برد این زندان را
گرچه در عهد قدیمش همه مینو خواندند
میتوان مینو از این بعد بخوانند آن را
باغ رضوان که بود، وعده زاهد این است
مرد و زن حوری و غلمان شود این رضوان را
قاب شیران دژم مکمن گرگان نشود
تهی امروز مبین روبهکا میدان را
جامه وصل بپوشان و بر آتش زن آب
ای عجب این تن عریان و دل بریان را
قوت بازوی مشروطه چو نیروی قضاست
غالب آنست که مغلوب کند سلطان را
از قد و خدو خط تازه جوانان بینی
بر زمین غرقه بخون سرو و گل و ریحان را
قهقرائی که تو از راه خدا برگشتی
لعن تا کی کنی از بیخردی شیطان را
نیست جز، انس و محبت غرض از هستی کل
ورنه حیوان بشرف چیره بود انسان را
هان به میدان علی(ع) آمد، تو معاویه برو
عمرآسا بحیل کن سر، نی قرآن را
آب حیوان که دهد عمر ابد داند خضر
عین علم است که انسان کند او حیوان را
مدعی راست سری سخت تر، از سندان لیک
پتک وش خامه ما بشکند این سندان را
آخر ای صلح کجائی چه کسی، رخ بنما
روز وصل آر بپاداش شب هجران را
صلح کل چیره به جنگ است چنان صدق به کذب
«حاجبا» مژده بس این دایره امکان را