عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نجمالدین رازی : ابتدا
مقدمه
بسمالله الرحمن الرحیم
حمد بیحد و ثنای بیعد پادشاهی را که وجود هر موجود نتیجه خود اوست وجود هر موجود حمد و ثنای وجود او که «وان من شییء الا یسبح بحمد» آن خداوندی که از بدیع فطرت و صنیع حکمت به قلم کرم نقوش نفوس را بر صحیفه عدم رقم فرمود و آب حیات معرفت را در ظلمات خلقیت بشریت تعبیه کرد که «و فی انفسکم افلا تبصرون».
قلندروشان تشنه طلب را سکندروار به قدم صدق سلوک راه ظلمات صفات بشری میسر گردانید و به عنایت بیعلت خضر صفتان سوخته جگر آتش محبت را به سرچشمه آب حیات معرفت رسانید که «او من کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشی به فیالناس».
و درود بسیار و آفرین بیشمار بر ارواح مقدس و اشباح بی دنس صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت و عنصر فتوت باد که سالکان مسالک حقیقت و مقتدایان ممالک شریعت بودند که «اولئک الذین ائیناهم الکتاب والحکم و النبوه» خصوصا بر سرور انبیا و قافله سالار قوافل اولیا محمدمصطفی صلواتالله علیه و علی آله و ازواجه و عترته الطیبین الطاهرین و خلفائه الراشدین الهادین المهدیین و اضحابه اجمعین و سلم تسلیما کثیرا.
اما بعد اعلمو اخوانی فیالهدی و اعوانی علی التقی و فقناالله و ایاکم للترقی من حضیض البشریه الی ذروهالعبودیه و رزقنا وایاکم التخلی عن صفات الناسوتیه و التحلی بصفات اللاهوتیه که مقصود و خلاصه از جملگی آفرینش وجود انسان بود و هر چیزی را که وجودی هست از دو عالم به تبعیت وجود انسان است. و اگر نظر تمام افتد باز بیند که خود همه وجود انسان است.
جهان را بلندی و پستی توی
ندانم کیی هر چه هستی توی
و مقصود از وجود انسان معرفت ذات و صفات حضرت خداوندی است چنانک داوود علیهالسلام پرسید: «یا رب لماذا خلقت الخلق؟» قال: «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف».
و معرفت حقیقی جز از انسان درست نیامد زیرا که ملک و جن اگرچه در تعبد با انسان شریک بودنداما انسان در تحمل اعباء بار امانت معرفت از جملگی کاینات ممتاز گشت که «انا عرضنا الامانه علیالسموات والارض و الجبال فابین ان بحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان». مراد از آسمان اهل آسمان است یعنی ملائکه و از زمین اهل زمین یعنی حیوانات و جن و شیاطین و از کوه اهل کوه یعنی و حوش و طیور.
ازینها هیچ درست نیامد بار امانت معرفت کشیدن الا از انسان از بهر آنک از جملگی آفرینش نفس انسان بود که آینه جمال نمای حضرت الوهیت خواست بود و مظهر و مظهر جملگی صفات او. اشارت «و خلق آدم علی صورته» بدین معنی باشد.
و خلاصه نفس انسان دل است و دل آینه است و هر دو جهان غلاف آن آینه و ظهور جملگی صفات جمال و جلال حضرت الوهویت بواسطه این آینه که «ستریهم آیاتنا فیالافاق و فیانفسهم».
مقصود وجود انس و جان آینه است
منظور نظر در دو جهان آینه است
دل آینه جمال شاهنشاهی است
وین هر دو جهان غلاف آن آینه است
چون نفس انسان که مستعد آینگی است تربیت یابد و به کمال خود رسد ظهور جملگی صفات حق در خود مشاهده کند نفس خود را بشناسد که او را از بهر چه آفریدهاند. آنکه حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» محقق او گردد. بازداند که او کیست و از برای کدام سر کرامت و فضیلت یافته است این ضعیف گوید.
ای نسخه نامه الهی که توی
وی آینه جمال شاهی که توی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچ خواهی که توی
ولیکن تا نفس انسان به کمال مرتبه صفای آینگی رسد مسالک و مهالک بسیار قطع باید کرد و آن جز به واسطه سلوک بر جاده شریعت و طریقت و حقیقت دست ندهد. تا بتدریج چنانک در ابتدا آهن از معدن بیرون میآورند و آن را به لطایف الحیل پرورش گوناگون میدهند در آب و آتش و به دست چندین استاد گذر میکند تا آینه میشود وجود انسان در بدایت معدن آهن این آینه است که «الناس معادن کمعادن الذهب و الفضه» آن آهن را از معدن وجود انسان به حسن تدبیر بیرون میباید آورد و به تربیت به مرتبه آینگی رسانیدن به تدریج و تدرج.
ان القناه التی شاهدت رفعتها
تنمو و تنبت انبوبا فانبوباً
پس این کتاب در بیان سلوک راه دین و وصول به عالم، یقین و تربیت نفس انسانی و معرفت صفات ربانی بر پنج باب و چهل فصل بنا میافتد. چنانک شرح آن در باب دیباچه بیاید انشاءالله وحده.
حمد بیحد و ثنای بیعد پادشاهی را که وجود هر موجود نتیجه خود اوست وجود هر موجود حمد و ثنای وجود او که «وان من شییء الا یسبح بحمد» آن خداوندی که از بدیع فطرت و صنیع حکمت به قلم کرم نقوش نفوس را بر صحیفه عدم رقم فرمود و آب حیات معرفت را در ظلمات خلقیت بشریت تعبیه کرد که «و فی انفسکم افلا تبصرون».
قلندروشان تشنه طلب را سکندروار به قدم صدق سلوک راه ظلمات صفات بشری میسر گردانید و به عنایت بیعلت خضر صفتان سوخته جگر آتش محبت را به سرچشمه آب حیات معرفت رسانید که «او من کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشی به فیالناس».
و درود بسیار و آفرین بیشمار بر ارواح مقدس و اشباح بی دنس صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت و عنصر فتوت باد که سالکان مسالک حقیقت و مقتدایان ممالک شریعت بودند که «اولئک الذین ائیناهم الکتاب والحکم و النبوه» خصوصا بر سرور انبیا و قافله سالار قوافل اولیا محمدمصطفی صلواتالله علیه و علی آله و ازواجه و عترته الطیبین الطاهرین و خلفائه الراشدین الهادین المهدیین و اضحابه اجمعین و سلم تسلیما کثیرا.
اما بعد اعلمو اخوانی فیالهدی و اعوانی علی التقی و فقناالله و ایاکم للترقی من حضیض البشریه الی ذروهالعبودیه و رزقنا وایاکم التخلی عن صفات الناسوتیه و التحلی بصفات اللاهوتیه که مقصود و خلاصه از جملگی آفرینش وجود انسان بود و هر چیزی را که وجودی هست از دو عالم به تبعیت وجود انسان است. و اگر نظر تمام افتد باز بیند که خود همه وجود انسان است.
جهان را بلندی و پستی توی
ندانم کیی هر چه هستی توی
و مقصود از وجود انسان معرفت ذات و صفات حضرت خداوندی است چنانک داوود علیهالسلام پرسید: «یا رب لماذا خلقت الخلق؟» قال: «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف».
و معرفت حقیقی جز از انسان درست نیامد زیرا که ملک و جن اگرچه در تعبد با انسان شریک بودنداما انسان در تحمل اعباء بار امانت معرفت از جملگی کاینات ممتاز گشت که «انا عرضنا الامانه علیالسموات والارض و الجبال فابین ان بحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان». مراد از آسمان اهل آسمان است یعنی ملائکه و از زمین اهل زمین یعنی حیوانات و جن و شیاطین و از کوه اهل کوه یعنی و حوش و طیور.
ازینها هیچ درست نیامد بار امانت معرفت کشیدن الا از انسان از بهر آنک از جملگی آفرینش نفس انسان بود که آینه جمال نمای حضرت الوهیت خواست بود و مظهر و مظهر جملگی صفات او. اشارت «و خلق آدم علی صورته» بدین معنی باشد.
و خلاصه نفس انسان دل است و دل آینه است و هر دو جهان غلاف آن آینه و ظهور جملگی صفات جمال و جلال حضرت الوهویت بواسطه این آینه که «ستریهم آیاتنا فیالافاق و فیانفسهم».
مقصود وجود انس و جان آینه است
منظور نظر در دو جهان آینه است
دل آینه جمال شاهنشاهی است
وین هر دو جهان غلاف آن آینه است
چون نفس انسان که مستعد آینگی است تربیت یابد و به کمال خود رسد ظهور جملگی صفات حق در خود مشاهده کند نفس خود را بشناسد که او را از بهر چه آفریدهاند. آنکه حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» محقق او گردد. بازداند که او کیست و از برای کدام سر کرامت و فضیلت یافته است این ضعیف گوید.
ای نسخه نامه الهی که توی
وی آینه جمال شاهی که توی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچ خواهی که توی
ولیکن تا نفس انسان به کمال مرتبه صفای آینگی رسد مسالک و مهالک بسیار قطع باید کرد و آن جز به واسطه سلوک بر جاده شریعت و طریقت و حقیقت دست ندهد. تا بتدریج چنانک در ابتدا آهن از معدن بیرون میآورند و آن را به لطایف الحیل پرورش گوناگون میدهند در آب و آتش و به دست چندین استاد گذر میکند تا آینه میشود وجود انسان در بدایت معدن آهن این آینه است که «الناس معادن کمعادن الذهب و الفضه» آن آهن را از معدن وجود انسان به حسن تدبیر بیرون میباید آورد و به تربیت به مرتبه آینگی رسانیدن به تدریج و تدرج.
ان القناه التی شاهدت رفعتها
تنمو و تنبت انبوبا فانبوباً
پس این کتاب در بیان سلوک راه دین و وصول به عالم، یقین و تربیت نفس انسانی و معرفت صفات ربانی بر پنج باب و چهل فصل بنا میافتد. چنانک شرح آن در باب دیباچه بیاید انشاءالله وحده.
نجمالدین رازی : ابتدا
فهرست ابواب و فصول
باب اول
در دیباچه کتاب و آن مشتمل است بر سه فصل:
فصل اول در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیزیست؟
فصل دوم در بیان آنک سبب نهادن این کتاب چه بود خاصه به پارسی؟
فصل سیم در بیان آنک این کتاب بر چه نسق و نهج نهاده آمد؟
باب دوم
در بیان مبدأ موجودات و آن ۸ مشتمل است بر پنج فصل:
فصل اول در بیان فطرت ارواح و مراتب و معرفت آن
فصل دوم در شرح ملکوتیات و مدارج آن
فصل سیم در ظهور عوالم مختلف ملک و ملکوت
فصل چهارم در بدایت خلقیت قالب انسان
فصل پنجم در بدو تعلق روح به قالب
باب سوم
در بیان معاش خلق و آن مشتمل است بر بیست فصل:
فصل اول در بیان حجب روح انسان از تعلق قالب و آفات آن
فصل دوم در بیان تعلق روح به قالب و حکمت و فواید آن
فصل سیم در بیان احتیاج به انبیا علیهمالسلام در پرورش انسان
فصل چهارم در بیان سبب نسخ ادیان و ختم نبوت بر محمد علیهالسلام
فصل پنجم در بیان تربیت قالب انسان بر قانون شریعت
فصل ششم در بیان تزیکت نفس انسان و معرفت آن
فصل هفتم در بیان تحلیه روح بر قانون حقیقت و معرفت آن
فصل هشتم در بیان تصفیه دل بر قانون طریقت و معرفت آن
فصل نهم در بیان احتیاج به شیخ در تربیت انسان و سلوک راه
فصل دهم در بیان مقام شیخی و شرایط و صفات آن
فصل یازدهم در بیان شرایط و صفات مریدی و آداب آن
فصل دوازدهم در بیان ا حتیاج به ذکر و اختصاص ذکر به «لا اله الاالله»
فصل سیزدهم در بیان کیفیت ذکر گفتن و شرایط و آداب آن
فصل چهاردهم در بیان احتیاج مرید به تلقین ذکر از شیخ و خاصیت آن
فصل پانزدهم در بیان احتیاج به خلوت و شرایط و آداب آن
فصل شانزدهم در بیان بعضی وقایع غیبی و فرق میان خواب و واقعه
فصل هفدهم در بیان مشاهدات انوار و مراتب آن
فصل هجدهم در بیان مکاشفات و انواع آن
فصل نوزدهم در بیان تجلی ذات و صفات خداوندی
فصل بیستم در بیان وصول به حضرت خداوندی بیاتصال و انفصال
باب چهارم
در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا و آن مشتمل است بر چهار فصل:
قالالله تعالی «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذنالله»
و قال: «لایصلیها الا الاشفی الذی کذب وتولی»
فصل اول در بیان معاد نفس ظالم و آن نفس لوامه است
فصل دوم در بیان معاد نفس مقتصد و آن نفس ملهمه است
فصل سیم در بیان معاد نفس سابق و آن نفس مطمئنه است
فصل چهارم در بیان معاد نفس اشقی و آن نفس اماره است.
باب پنجم
در بیان سلوک طوایف مختلف و آن مشتمل است بر هشت فصل:
فصل اول در بیان سلوک ملوک و ارباب فرمان
فصل دوم در بیان حال ملوک و سیرت ایشان با هر طایفه از رعایا و شقفت بر احوال خلق
فصل سیم در بیان سلوک وزرا و اصحاب قلم و نواب
فصل چهارم در بیان سلوک علما از فقیهان و مذکران و قضا
فصل پنجم در بیان سلوک ارباب نعم و اصحاب اموال
فصل ششم در بیان سلوک روسا و دهاقین و مزارعان
فصل هفتم در بیان سلوک اهل تجارت
فصل هشتم در بیان سلوک محترفه و اهل صنایع
در دیباچه کتاب و آن مشتمل است بر سه فصل:
فصل اول در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیزیست؟
فصل دوم در بیان آنک سبب نهادن این کتاب چه بود خاصه به پارسی؟
فصل سیم در بیان آنک این کتاب بر چه نسق و نهج نهاده آمد؟
باب دوم
در بیان مبدأ موجودات و آن ۸ مشتمل است بر پنج فصل:
فصل اول در بیان فطرت ارواح و مراتب و معرفت آن
فصل دوم در شرح ملکوتیات و مدارج آن
فصل سیم در ظهور عوالم مختلف ملک و ملکوت
فصل چهارم در بدایت خلقیت قالب انسان
فصل پنجم در بدو تعلق روح به قالب
باب سوم
در بیان معاش خلق و آن مشتمل است بر بیست فصل:
فصل اول در بیان حجب روح انسان از تعلق قالب و آفات آن
فصل دوم در بیان تعلق روح به قالب و حکمت و فواید آن
فصل سیم در بیان احتیاج به انبیا علیهمالسلام در پرورش انسان
فصل چهارم در بیان سبب نسخ ادیان و ختم نبوت بر محمد علیهالسلام
فصل پنجم در بیان تربیت قالب انسان بر قانون شریعت
فصل ششم در بیان تزیکت نفس انسان و معرفت آن
فصل هفتم در بیان تحلیه روح بر قانون حقیقت و معرفت آن
فصل هشتم در بیان تصفیه دل بر قانون طریقت و معرفت آن
فصل نهم در بیان احتیاج به شیخ در تربیت انسان و سلوک راه
فصل دهم در بیان مقام شیخی و شرایط و صفات آن
فصل یازدهم در بیان شرایط و صفات مریدی و آداب آن
فصل دوازدهم در بیان ا حتیاج به ذکر و اختصاص ذکر به «لا اله الاالله»
فصل سیزدهم در بیان کیفیت ذکر گفتن و شرایط و آداب آن
فصل چهاردهم در بیان احتیاج مرید به تلقین ذکر از شیخ و خاصیت آن
فصل پانزدهم در بیان احتیاج به خلوت و شرایط و آداب آن
فصل شانزدهم در بیان بعضی وقایع غیبی و فرق میان خواب و واقعه
فصل هفدهم در بیان مشاهدات انوار و مراتب آن
فصل هجدهم در بیان مکاشفات و انواع آن
فصل نوزدهم در بیان تجلی ذات و صفات خداوندی
فصل بیستم در بیان وصول به حضرت خداوندی بیاتصال و انفصال
باب چهارم
در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا و آن مشتمل است بر چهار فصل:
قالالله تعالی «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذنالله»
و قال: «لایصلیها الا الاشفی الذی کذب وتولی»
فصل اول در بیان معاد نفس ظالم و آن نفس لوامه است
فصل دوم در بیان معاد نفس مقتصد و آن نفس ملهمه است
فصل سیم در بیان معاد نفس سابق و آن نفس مطمئنه است
فصل چهارم در بیان معاد نفس اشقی و آن نفس اماره است.
باب پنجم
در بیان سلوک طوایف مختلف و آن مشتمل است بر هشت فصل:
فصل اول در بیان سلوک ملوک و ارباب فرمان
فصل دوم در بیان حال ملوک و سیرت ایشان با هر طایفه از رعایا و شقفت بر احوال خلق
فصل سیم در بیان سلوک وزرا و اصحاب قلم و نواب
فصل چهارم در بیان سلوک علما از فقیهان و مذکران و قضا
فصل پنجم در بیان سلوک ارباب نعم و اصحاب اموال
فصل ششم در بیان سلوک روسا و دهاقین و مزارعان
فصل هفتم در بیان سلوک اهل تجارت
فصل هشتم در بیان سلوک محترفه و اهل صنایع
نجمالدین رازی : باب اول
باب اول در دیباچه کتاب
و آن مشتمل است بر سه فصل تبرک بقوله تعالی «و کنتم ازوجاً ثلثه» فصل اول
فصل اول
در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیز است؟
قالالله تعالی: «فانما یسرناه بلسانک لتبشر بهالمتقین و تندر به قوما لدا» و قال النبی علیهالسالام: «کلمه الحکمه ضاله کل حکیم».
بدانک سخن حقیقت و بیان سلوک راه طریقت دواعی شوق و بواعث طلب در باطن مستعد طالبان پدید آورد و شرر آتش محبت در دل صدیقان مشتعل گرداند؛ خصوصا چون از منشأ نظر عاشقان صادق وکاملان محقق صادر شود.
آن را که دل از عشق پر آتش شد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه عاشقان همی کم شنوی
بشنو بشنو که قصهشان خوش باشد
و نیز بیخبران را از دولت این حدیث انتباهی باشد و بتوان دانست که قفل این سعادت به کدام کلید گشاده شود «والاذن تعشق قبل العین احیانا».
آن قوم را دولت این حدیث از در سمع درآمد ابتدا که گفتند «اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنو بربکم فامنا».
بلک تخم عشق در زمین دلها ابتدا بدستکاری خطاب «الست بربکم؟» انداختند اما تا توفیق تربیت آن تخم کدام صاحب دولت را دادند زیرا که مملکت جاودانی عشق بهر شاه و ملک ندهند.
ملک طلبش به هر سلیمان ندهند
منشور غمش به هر دل و جان ندهند
درمان طلبان ز درد او محرومند
کین درد به طالبان درمان ندهند
هر چند سودای تمنای این حدیث از هیچ سر خالی نیست ولیکن دست طلب هر متمنی به دامن کبریای این دولت نمیرسد «لیس الدین بالتمنی». این ضعیف گوید:
تا شد دل خسته فتنه روی کسی
باریک ترم ز تاره موی کسی
دست همه کس نمیرسد سوی کسی
من خود چه کسم هیچ کس کوی کسی
و دیگر غرض از بیان سلوک اثبات حجت است و بر بطالان وهواپرستان و بهیمه صفتانی که همگی همت خویش را بر استیفای لذات و شهوات بهیمی و حیوانی و سبعی صرف کردهاند و چون بهایم و انعام به نقد وقت راضی شده و از ذوق مشارب مردان و شرب مقامات مقربان محروم مانده و از کمالات دین ودرجات اهل یقین به صورت نماز و روزه غافلانه آلوده آفات بیکرانه قناعت کرده تا فردا نگویند چون دیگر متحسران که ما از دولت این حدیث بیخبر بودیم «لوکنا تسمع او نعقل ما کنا فی اصحابالسعیر».
جنیدرا – قدسالله روحهالعزیز – پرسیدند که مرید را از کلمات مشایخ و حکایات ایشان چه فایده؟ گفت تقویت دل و ثبات بر قدم مجاهده و تجدید عهد طلب. گفتنداین را موکدی از قرآن داری گفت بلی: «و کلا نقص علیک من انباءالرسل مانثبت به فوادک» و گفتهاند: «کلمات المشایخ جنودالله فیارضه» یعنی سخنان مشایخ یاریدهنده طالبان است تابیچارهای را که شیخی کامل نباشد اگر شیطان خواهد که در اثنای طلب و مباشرت ریاضت و مجاهدت به شبهتی یا بدعتی راه طلب او بزند تمسک به کلمات مشایخ کند و نقد واقعه خویش بر محک بیان شافی ایشان زند تااز تصرف وساوس شیطانی و هواجس نفسانی خلاص یابد و بسر جاده صراط مستقیم و مرصاد دین قویم باز آید چه درین راه رهزنان شیاطین الجن والانس بسیاراند که رونده چون بیدلیل و بدرقه رود هرچ زودتر در وادی هلاکش اندازند و جنس این بسی بوده است «و کم مثلها فارقتها و هی تصفر»
شیخ ابوسعید ابیالخیر رحمهالله علیه گفته است مرید باید که هر روز به قدر یک سیپاره ازین حدیث بگوید و بشنود و گفتهاند: «من احب شیئا اکثر ذکره».
به حکم این مقدمات بعضی از روندگان راه طریقت و سالکان عالم حقیقت که ازین دولت صاحب نصاب بودند و درین طریق بر جاده صواب بر قضیه «ان لکل شئیء زکوه» و مقتضای «ادوا لکل ذی حق حقه» در ذمت کرم خویش واجب شناختند حق به مستحق رسانیدن و از سرچشمه آب حیات معرفت تشنگان بادیه طلب را شربتی چشانیدن تا درد ایشان بر درد و شوق بر شوق و تشنگی بر تشنگی بیفزاید.
من چون ریگم غم تو چون آب خورم
هرچند همی بیش خورم تشنهترم.
فصل اول
در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیز است؟
قالالله تعالی: «فانما یسرناه بلسانک لتبشر بهالمتقین و تندر به قوما لدا» و قال النبی علیهالسالام: «کلمه الحکمه ضاله کل حکیم».
بدانک سخن حقیقت و بیان سلوک راه طریقت دواعی شوق و بواعث طلب در باطن مستعد طالبان پدید آورد و شرر آتش محبت در دل صدیقان مشتعل گرداند؛ خصوصا چون از منشأ نظر عاشقان صادق وکاملان محقق صادر شود.
آن را که دل از عشق پر آتش شد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه عاشقان همی کم شنوی
بشنو بشنو که قصهشان خوش باشد
و نیز بیخبران را از دولت این حدیث انتباهی باشد و بتوان دانست که قفل این سعادت به کدام کلید گشاده شود «والاذن تعشق قبل العین احیانا».
آن قوم را دولت این حدیث از در سمع درآمد ابتدا که گفتند «اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنو بربکم فامنا».
بلک تخم عشق در زمین دلها ابتدا بدستکاری خطاب «الست بربکم؟» انداختند اما تا توفیق تربیت آن تخم کدام صاحب دولت را دادند زیرا که مملکت جاودانی عشق بهر شاه و ملک ندهند.
ملک طلبش به هر سلیمان ندهند
منشور غمش به هر دل و جان ندهند
درمان طلبان ز درد او محرومند
کین درد به طالبان درمان ندهند
هر چند سودای تمنای این حدیث از هیچ سر خالی نیست ولیکن دست طلب هر متمنی به دامن کبریای این دولت نمیرسد «لیس الدین بالتمنی». این ضعیف گوید:
تا شد دل خسته فتنه روی کسی
باریک ترم ز تاره موی کسی
دست همه کس نمیرسد سوی کسی
من خود چه کسم هیچ کس کوی کسی
و دیگر غرض از بیان سلوک اثبات حجت است و بر بطالان وهواپرستان و بهیمه صفتانی که همگی همت خویش را بر استیفای لذات و شهوات بهیمی و حیوانی و سبعی صرف کردهاند و چون بهایم و انعام به نقد وقت راضی شده و از ذوق مشارب مردان و شرب مقامات مقربان محروم مانده و از کمالات دین ودرجات اهل یقین به صورت نماز و روزه غافلانه آلوده آفات بیکرانه قناعت کرده تا فردا نگویند چون دیگر متحسران که ما از دولت این حدیث بیخبر بودیم «لوکنا تسمع او نعقل ما کنا فی اصحابالسعیر».
جنیدرا – قدسالله روحهالعزیز – پرسیدند که مرید را از کلمات مشایخ و حکایات ایشان چه فایده؟ گفت تقویت دل و ثبات بر قدم مجاهده و تجدید عهد طلب. گفتنداین را موکدی از قرآن داری گفت بلی: «و کلا نقص علیک من انباءالرسل مانثبت به فوادک» و گفتهاند: «کلمات المشایخ جنودالله فیارضه» یعنی سخنان مشایخ یاریدهنده طالبان است تابیچارهای را که شیخی کامل نباشد اگر شیطان خواهد که در اثنای طلب و مباشرت ریاضت و مجاهدت به شبهتی یا بدعتی راه طلب او بزند تمسک به کلمات مشایخ کند و نقد واقعه خویش بر محک بیان شافی ایشان زند تااز تصرف وساوس شیطانی و هواجس نفسانی خلاص یابد و بسر جاده صراط مستقیم و مرصاد دین قویم باز آید چه درین راه رهزنان شیاطین الجن والانس بسیاراند که رونده چون بیدلیل و بدرقه رود هرچ زودتر در وادی هلاکش اندازند و جنس این بسی بوده است «و کم مثلها فارقتها و هی تصفر»
شیخ ابوسعید ابیالخیر رحمهالله علیه گفته است مرید باید که هر روز به قدر یک سیپاره ازین حدیث بگوید و بشنود و گفتهاند: «من احب شیئا اکثر ذکره».
به حکم این مقدمات بعضی از روندگان راه طریقت و سالکان عالم حقیقت که ازین دولت صاحب نصاب بودند و درین طریق بر جاده صواب بر قضیه «ان لکل شئیء زکوه» و مقتضای «ادوا لکل ذی حق حقه» در ذمت کرم خویش واجب شناختند حق به مستحق رسانیدن و از سرچشمه آب حیات معرفت تشنگان بادیه طلب را شربتی چشانیدن تا درد ایشان بر درد و شوق بر شوق و تشنگی بر تشنگی بیفزاید.
من چون ریگم غم تو چون آب خورم
هرچند همی بیش خورم تشنهترم.
نجمالدین رازی : باب اول
فصل دوم
قالالله تعالی «و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه لیبین لهم»
و قال النبی علیهالسلام «کلمالناس علی قدرعقولهم».
بدانک اگرچه در طریقت کتب مطول و مختصر بسیار ساختهاند و در آن بسی معانی و حقایق پرداخته ولیکن بیشتر به زبان تازی است و پارسیزبانان را از آن زیادت فایدهای نیست.
با یار نو از غم کهن باید گفت
با او به زبان او سخن باید گفت
لاتفعل و افعل نکند چندین سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت
مدتی بود تا جمعی طالبان محقق و مریدان صادق هر وقت ازین ضعیف با قلت بضاعت و عدم استطاعت مجموعهای به پارسی التماس میکردند اگرچه پیش از این چند مجموعه در قلم آمده بود به حسب استعداد و التماس هر طایفه فاما مجموعهای میخواستند قلیل الحجم کثیرالمعنی که از ابتدا و انتهای آفرینش و بدو سلوک و نهایت سیر و مقصد و مقصود عاشق و معشوق خبر دهد. هم جام جهاننمای باشد و هم آینه جمال نمای هم استفادت مبتدی ناقص را شامل بود و هم افادت منتهی کامل را.
و تا این ضعیف در بلاد عراق و خراسان گاه در سفر و گاه در حضر بود از تعویقات و آفات فتنههای گوناگون فراغت و فرصت نمییافت که بر اتمام آن اقدام نماید. چه هر روز فتنهای به نوعی دیگر ظاهر می شد که موجب تفرقه دل و توزع خاطر بود خود گویی فتنه دران دیار وطن دارد. خواجه علیهالصلوه والسم وقتی فرموده است: «الفتنه من هاهنا واشار الیالمشرق». مع هذا بدان فتنهها راضی نبودیم و قضای آسمانی و تقدیر ربانی را گردن ننهادیم و به صبر و تسلیم پیش نیامدیم و شکر نعمت دین واسلام نگزاردیم و «بعض الشراهون من بعض» برنخواندیم و کفران نعمت مسلمانی کردیم تا لاجرم ناگاه صدمات سطوات «ولئن کفرتم ان غذابی لشدید» در ان دیار و اهل آن دیار رسید و به شومی فسق فساق و ظلم ظلمه بر مقتضای سنت «واذا اردنا ان نهلک قریه امرنا مترفیها ففسقوا فیها فحق علیها القول فدمر ناها تدمیرا» دمار از آن ولایت و اهل آن ولایت برآورد.
القصه هرانچ کرد گردون ز جفا
حق باید گفت بود دون حق ما
شکرانه نعمتش نمیکردم هیچ
تا لاجرمم فکند در رنج و عنا
در تاریخ شهور سنه سبع و عشر و ستمائه لشکر مخذول کفار تتار – خدلهمالله و دمرهم – استیلا یافت بر آن دیار و آن فتنه و فساد و قتل واسر و هدم و حرق که از آن ملاعین ظاهر گشت در هیچ عصر در دیار کفر و اسلام کس نشان نداده است و در هیچ تاریخ نیامده الا آنچه خواجه علیهالصلواه و السلام از فتنههای آخرالزمان خبر باز داده است و فرموده «لاتقوم الساعه حتی تقاتلوا الترک صغار الاعین حمرالوجوه ذلف الانوف کان و جوههم المجان المطرفه» صفت این کفار ملاعین کرده است و فرموده که قیامت برنخیزد تا آنگاه که شما با ترکان قتال نکنید قومی که چشمهای ایشان خرد باشد و بینیهای ایشان پهن بود و رویهای ایشان سرخ بود و فراخ همچون سپر پوست در کشیده و بعد از آن فرموده است «و یکثرالهرج» قیل یا رسولالله «و ما الهرج» قال «القتل القتل» فرمود که قتل بسیار شود.
به حقیقت این واقعه آن است که خواجه علیه الصلوه و السلام به نور نبوت پیش از ششصد و اند سال باز دیده بود. قتل ازین بیشتر چگونه بود که از یک شهرری که مولد و منشأ این ضعیف است و ولایت آن قیاس کردهاند کمابیش پانصد هزار آدمی بقتل آمده است و اسیر گشته.
و فتنه و فساد آن ملاعین بر جملگی اسلام و اسلامیان از آن زیادت است که در حیز عبارت گنجد و این واقعه از آن شایعتر است در جهان که به شرح حاجت افتد و اگر عیاذابالله غیرت و حمیت اسلام در نهاد ملوک و سلاطین بجنبد که عهده رعایت مسلمانی و مسلمانان در ذمت ایشان است که «الامیر راع علی و رعیته هو مسول عنهم» و اریحیت و رجولیت دین دامن جان ایشان نگیرد تا باتفاق جمعیتی کنند و کمر انقیاد فرمان «انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیلالله» بر میان جان بندند و نفس و مال و ملک در دفع این فتنه فدا کنند بوی آن میآید که یکبارگی مسلمانی بر انداخته شود با آنک اکثر بلاد اسلام بر افتاد این بقیت نیز بر اندازند
شاهان جهان بجملگی بشتابید
تا بوک بقیتی ز دین دریابید
اسلام ز دست رفت بس بیخبرید
بگرفت جهان کفر شما در خوابید!
خوف و خطر آن است که از مسلمانی آنقدر اسمی و رسمی که مانده بود به شومی معامله ما مدعیان بیمعنی چنان برخیزد که نه اسم ماند و نه رسم و روی در حجب عزت «بدا الاسلام غریبا و سیعود کما بدأغریبا» نهد.
اللهم نبهنا من نومه الغافلین ربنا لا تواخذنا بسوء اعمالنا و لا تسلط علینا من لایرحمنا «ربنا و لاتحملنا ما لا طاقه لنابه واعف عنا و اغفرلنا و ارحمنا انت مولینا فانصرنا علیالقوم الکافرین».
مقصود این کچون قهر و غلبه این ملاعین مخاذیل پدید آمد این ضعیف قرب یک سال در دیار عراق صبر میکرد و بر امید آنک مگر شب دیجور این فتنه و بلا را صبح عافیتی بدهد و خورشید سعادت طلوع کند هرگونه مقاسات شداید و محن میکرد تا از سر اطفال و عورات نباید رفت و از صحبت دوستان و عزیزان مفارقت نباید کرد و به ترک مقر و مسکن نباید گفت.
نه روی آن بود که متعلقان را بجملگی از آن دیار بیرون آورد و نه دل بار میداد که جمله را در معرض هلاک و تلف بگذارد. عاقبت چون بلا به غایت رسید و محنت به نهایت و کار بجان رسید و کارد باستخوان «الضرورات تبیح المحظورات» بربایست خواند و امتثال «یا ایهاالذین آمنو علیکم انفسکم لایضرکم من ضل اذا اهتدیتم» نمودن و متعلقان را جمله بترک گفتن «ومن نجا برأسه فقد ربح» را غنیمت شمردن و بر سنت «الفرارمما لایطاق من سنن المرسلین» رفتن و عزیزان را ببلا سپردن.
بی بلا نازنین شمرد او را
چون بلا دید در سپرد او را
تا بدانی که وقت پیچا پیچ
هیچکس مر ترا نباشد هیچ
این ضعیف از شهر همدان که مسکن وی بود به شب بیرون آمد با جمعی درویشان و عزیزان در معرض خطری هرچ تمامتر، در شهور سنه ثمان عشر و ستمائه براه اربیل و بر عقب این ضعیف خبر چنان رسید که کفار ملاعین دمرهمالله و اخزاهم به شهر همدان آمدند و حصار دادند و اهل شهر به قدر وسع بکوشیدند وچون طاقت مقاومت نماند کفار دست یافتند و شهر بستدند و خلق بسیار را شهید کردند و بسی اطفال و عورات را اسیر بردند و خرابی تمام کردند.
و متعلقان و اقربا این ضعیف را که به شهر ری بودند بیشتر شهید کردند.
یارید به باغ ما تکرگی
و ز گلبن ما نماند برگی
اناالله و انا الیه راجعون
و چون امید از وطن و مسکن مألوف منقطع شد صلاح دین و دنیا دران دید که مسکن در دیاری سازد که درو اهل سنت و جماعت باشند و از آفت بدعت و هوا و تعصب پاک بود و به امن و عدل آراسته باشد و رخص اسعار و خصب معیشت بود و در آن دیار پادشاهی دیندار دینپرور عالم عادل منصف متمیز باشد که قدر اهل دین داند و حق اهل فضل شناسد.
هر چند تفحص کرد از ارباب نظر و اصحاب تجارت که بر احوال بلاد و اقالیم جهان وقوف داشتند باتفاق گفتند دیاری بدین صفات و بلادی بدین خاصیات درین وقت بلاد روم است که هم مذهب اهل سنت و جماعت آراسته است و هم بعدل وانصاف و امن و رخص پیراسته.
و بحمدالله پادشاهی در آن دیار از بقیت آل سلجوق و یادگار آن خاندان مبارک است که هر آسایش و راحت و امن و فراغت که اهل اسلام یافتند از سایه چتر همایون اهل آن خاندان یافتند و آن خیرات و مبرات که در عهد میمون آن پادشاهان دیندار دینپرور انارالله براهینهم بوده است از غزوات و فتوحات دیار کفر و اخذ قلاع و حصون از ملاحده وبنای مدارس و خانقاهات و مساجد و منابر و جوامع و پلها و رباطها و بیمارستانها و دیگر مواضع خیر و توفیر و تربیت علما و تبرک و اعزاز زهاد و عباد و شفقت و رحمت بر رعایا و انواع تقربات به حضرت عزت در هیچ عهد نبوده است و این معنی از آن معروفتر و مشهورتر است که به اطناب حاجت افتد چه در جملگی دیار عرب و عجم از ترکستان و فرغانه و ماوراءالنهر و خوارزم و خراسان و غور و غرجستان و غزنی و هندوستان و کابل و زابل و سیستان وکرمان و پارس و خوزستان و عراقین و دیار بکر وارمن و شام و ساحل و مصر و روم و غیران مآثر خوب ایشان و بندگان ایشان ظاهرست و زبانهای اهل اسلام بر ادعیه صالحه و اثنیه فاتحه آن خاندان مبارک ماهر. پادشاه تعالی عاطفت و مرحمت و شفقت و رأفت ایشان را وسیلت درجات و موجب قربات گرداناد و برکات عدلگستری و دینپروری ایشان را تا منقرض عالم درین خاندان مبارک ایشان باقی داراد بمنه وجوده.
چون این ضعیف را این معنی محقق گشت دانست که اسباب جمعیت و فراغت و دلپروری و نشر علم و دعوت بندگان بحق و رعایت حقوق اصحاب خلوت جز درآن دیار مهیا و مهنا نگردد خصوصا در پناه دولت این خاندان مبارک که دعاگویی این خاندان این ضعیف را از آبا و اجداد میراث رسیده است و حقوق نعم ایشان بر ذمت این ضعیف و جمله اهل اسلام متوجه واجب شناخت بیتوقف روی بدین خطه مبارک نهادن و در حریم این ممالک که هر روز بر افزون باد و از شر و کید کفار محفوظ ومصون مقام ساختن و به دعای دولت قاهره ثبتها الله مشغول بودن چون سعادت مساعدت نمود و توفیق رفیق گشت افتان و خیزان.
با جمعی عزیزان به حدود این دیار مبارک رسید. و از اتفاق حسنه بشهر ملطیه صد هزار سعادت و دولت در صورت قدوم مبارک شیخالشیوخ علامهالعالم قطبالوقت بقیه المشایخ شهابالمله والدین عمرالسهروردی متعالله المسلمین بطول بقائه ولابعد منا برکه انفاسه و لقائه استقبال کرد. آن را سعادتی بزرگ و دولتی شگرف شمرد و فالی خوب گرفت.
و چون به شرف خدمت او مشرف شد آن بزرگوار را به شکر ایادی و مکرمات و توفیقات که پادشاه اسلام سلطانالسلاطین خلدالله سلطانه و اعلی قدره و شانه در حق او یافته بود رطباللسان یافت و یا خواص و عوام بعضی از فضایل و شمایل آن عرق مطهر و روح مصور شرح میداد.
در اثنای آن حالت و معرض آن مقالت اشارت به این ضعیف کرد و فرمود چون از وطن مألوف و مسکن مشغوف بیاختیار دورافتادی و به اضطرار وقت و جمعیت بیاد دادی «و عسی ان تکر هواشیئا و هو خیرلکم» باری درین دیار مبارک بپای ودر حریم این ممالک ثبات نمای و اذا اعشبت فانزل را کارفرمای.
و اگر چه دنیا اقامت را نشاید و عمر بیوفا بسی نپاید ولیکن بقیت عمر در پناه دولت این پادشاه جوانبخت پیر صفت وسلطان دینپرور بنده سیرت بسر بر «فاذااصبت فالزم» هر چند سنت این طایفه عزلت و انقطاع و خوف و خلوت است واجتناب از صحبت ملوک و سلاطین و ترک مخالطت اما از چنین پادشاه موفق که هم از علم نصیبی تمام دارد و هم از ثمرات ریاضات و مجاهدات نصابی کامل و محب و مربی ارباب علوم و اصحاب قلوب است بکلی منقطع نباید شد و خود را و خلق را از فواید و منافع آن حضرت محروم نگردانید.
و ازین نمط کلمتی چند فرمود: و برین نیت استخارت کرد و درین معنی به خط شریف حرفی چند بنواب حضرت در قلم آورد و فرمود بعد از استخارت و مشورت باحضرت جلت حال برین قضیه روی نمود.
این ضعیف اشارت آن بزرگ را اشارت حق دانست و از فرموده او تجاوز نتوانست ودر حال آن بزرگ چون خورشید طالع شد و چون باد در حرکت آمد و این خاکسار با دیده پر آب و دل پر آتش چون ابر که از کنار دریا بازگردد گر انبار روی به حضرت آسمان رفعت نهاد چه از گرانباری درر فواید آن بحروچه از گرانباری مشقت هجر.
اما هاتف سعادت به صدهزار دولت بشارت میداد و اقبال دریافت حضرت سلطنت را جابر هر خلل مینهاد و به سراین ضعیف ندا میکرد که واردان حضرت ملوک را از تحفهای فراخور حال ایشان نه در خور همت ملوک چارهای نباشد و تو بس مفلسی و و بیسرمایه و آن حضرت حضرتی بلند پایه. این ضعیف گفت اگرچه گفتهاند.
چاره عشاق را دانم که در بیچارگی است
لیک من جانی کنم با این همه بیچارگی
هر چند آن پایه بسی بلند است بلندتر از پایه سلیمانی نیست و هر چند این ضعیف بیسرمایه است کمتر از موری نتواند بود. آن حضرت سلیمان مرتبت را تحفتی مورصفاته حاصل کند و به زبان دو بیت تمهید عذر عجز خود نهد و گوید:
شاها بر تو به تحفه صدجان بردن
کمتر بود از زیره به کرمان بردن
لیکن دانی که رسم موران باشد
پای ملخی نزد سلیمان بردن
پس هر چند این ضعیف در تمنای طلب آن تحفه در میدان فکر کر و فر میکرد و در بحر اندیشه غوطه میخورد و گرد دستگاه دنیاوی و پایگاه اخروی برمیگشت هیچ سررشتهای به دست نمیافتاد که در آن حضرت پایمردی کردی
گرد همه دستگاه خود برگشتم
پایم به سفال پارهای در نامد
چون از همه باز ماند آیه «فانهم عدولی الا ربالعالمین» بر همه خواند و از سر عجز و تحیر و افتادگی و تکسر روی به حضرت کریم علیالاطلاق و معبود باستحقاق نهاد و زنبیل نیاز در دست همت گرفت و بر عادت هر روزه آنجا بدریوزه رفت.
درحال حضرت وهابی بر سنت کرم «ادعونی استجب لکم» درهای خزاین فضل گشود و از هرگونه انواع نمعت بدین ضعیف نمود و فرمود از دفاین این خزاین هرچ خواهی بردار و بیش ازین دل در بند مدار.
این ضعیف گفت خداوندا اگر از نعمتهای دنیاوی بردارم در آن حضرت از آن بیشمارست و درنظر همت آن صاحب دولت بس بیاعتبار است و اگر از معاملات دینی بردارم بحمدالله آنجا انبار بر انبارست و کشتی همت او از بار طاعت گرانبارست و اگراز انواع علوم بردارم در آن حضرت علم و علما بسیارست و از انواع علوم خروار بر خروارست و قطار در قطار.
چون لطف خداوندی علو همت این ضعیف میشناخت او را به هزاران لطف و کرم بنواخت و گفت ای ایاز حضرت محمودی ما وای مخلص عبودیت آستانه معبودتی ما ای عاشق افروخته نور جمال ما و ای پروانه سوخته شمع جلال ما «ان من العلم کهیئه المکنون لایعلمها الا العلما بالله فاذا نطق به لم ینکره الا اهل الغره بالله» ما در خزانه گوهرهای ناسفته است دست پرماس هیچ جوهری نگشته و در پس تتق غیب ابکار نهفته است دست هیچ داماد به دامان عصمت ایشان نرسیده «لم یطمئهن انس قبلهم و لاجان».
و عقدی چند ازین گوهرهای ثمین با تنی چند ازین ابکار حورالعین تحفهوار به حضرت بنده بر گزینده ما و سلطان بر کشیده ما بر آن یوسف چاهی حضرت عزیز ما و ایوب صابر بلای لطفآمیزها آن سایه اسم ذات ما و مظهر معانی صفات ما آن ناصر اولیاء ما و قاهر اعداء ما علاءالدنیا والدین غیاثالسلام و المسلمین بقیه و افتخار آل سلجوق ابوالفتح کیقبادبن کیخسرو بن قلیج ارسلان اعلیالله سلطانه و اصلح فیالدین و الدنیا شأنه واعز جنوده و اعوانه و قوی حجته و برهانه که در بازار عقیدت هیچ متاع این رواج ندارد و در رسته این سیرت و سریرت هیچ تحفه این بها نیارد.
و از کرامت این حالت فتح و فتوح این مقالت در ماه مبارک رمضان سنهثمان عشر افتاد بشهر قیصریه وقتی که ابواب خزاین رحمت گشاده بود و خوان کرم عام نهاده و صلای «هل من سائل هل من داع» در داده. این ساعت را غنیمت شمرده آمد و عنان قلم بدست تصرف غیب سپرده شد تا هر گوهر ثمین که از مواهب غیب به ممکن دل رسد زبان قلم در سلک عبارت کشد و بر طبق ورق نهد و به تحفه بدان طرف برد و گوید «یا ایهاالعزیز مسنا و اهلنا الضرورجئنا بیضاعه مزجاه». پس این ضعیف بعد از استخارت و استعانت به حضرت عزت این عروس غیبی را به زیور القاب همایون آن پادشاه دینپرور و سلطان عدلگستر آن آسمان چتر ستاره منجوق افتخار و بقیت آل سلجوق ضاعفالله جلاله و مدفیالخافقین ظلاله مزین و متحلی گردانید. بیت
خدای جهان را فراوان سپاس
که گوهر سپردم به گوهرشناس
بداند چو از جان بدو بنگردد
چه جان کندهام تا که جان پرورد
امید به عنایت بیعلت و کرم بینهایت پادشاه تعالی و تقدس چنان است که بیان و بنان این ضعیف را از سهو و زلل و خطا و خلل محفوظ و مصون دارد و در خزاین مکنونات غیب بر دل و زبان گشاده گرداند و بر قانون متابعت سید اولین و آخرین این مقصود بحصول موصول کند و ما را و خوانندگان را در دو جهان نافع وشافع سازد و مقبول دلها و منظور نظرها گرداند. ان شاءالله العزیز و هو حسبنا و علیه توکلنا «ربنالا تزغ قلوبنا بعداذ هدیتنا و هبلنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب»
و قال النبی علیهالسلام «کلمالناس علی قدرعقولهم».
بدانک اگرچه در طریقت کتب مطول و مختصر بسیار ساختهاند و در آن بسی معانی و حقایق پرداخته ولیکن بیشتر به زبان تازی است و پارسیزبانان را از آن زیادت فایدهای نیست.
با یار نو از غم کهن باید گفت
با او به زبان او سخن باید گفت
لاتفعل و افعل نکند چندین سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت
مدتی بود تا جمعی طالبان محقق و مریدان صادق هر وقت ازین ضعیف با قلت بضاعت و عدم استطاعت مجموعهای به پارسی التماس میکردند اگرچه پیش از این چند مجموعه در قلم آمده بود به حسب استعداد و التماس هر طایفه فاما مجموعهای میخواستند قلیل الحجم کثیرالمعنی که از ابتدا و انتهای آفرینش و بدو سلوک و نهایت سیر و مقصد و مقصود عاشق و معشوق خبر دهد. هم جام جهاننمای باشد و هم آینه جمال نمای هم استفادت مبتدی ناقص را شامل بود و هم افادت منتهی کامل را.
و تا این ضعیف در بلاد عراق و خراسان گاه در سفر و گاه در حضر بود از تعویقات و آفات فتنههای گوناگون فراغت و فرصت نمییافت که بر اتمام آن اقدام نماید. چه هر روز فتنهای به نوعی دیگر ظاهر می شد که موجب تفرقه دل و توزع خاطر بود خود گویی فتنه دران دیار وطن دارد. خواجه علیهالصلوه والسم وقتی فرموده است: «الفتنه من هاهنا واشار الیالمشرق». مع هذا بدان فتنهها راضی نبودیم و قضای آسمانی و تقدیر ربانی را گردن ننهادیم و به صبر و تسلیم پیش نیامدیم و شکر نعمت دین واسلام نگزاردیم و «بعض الشراهون من بعض» برنخواندیم و کفران نعمت مسلمانی کردیم تا لاجرم ناگاه صدمات سطوات «ولئن کفرتم ان غذابی لشدید» در ان دیار و اهل آن دیار رسید و به شومی فسق فساق و ظلم ظلمه بر مقتضای سنت «واذا اردنا ان نهلک قریه امرنا مترفیها ففسقوا فیها فحق علیها القول فدمر ناها تدمیرا» دمار از آن ولایت و اهل آن ولایت برآورد.
القصه هرانچ کرد گردون ز جفا
حق باید گفت بود دون حق ما
شکرانه نعمتش نمیکردم هیچ
تا لاجرمم فکند در رنج و عنا
در تاریخ شهور سنه سبع و عشر و ستمائه لشکر مخذول کفار تتار – خدلهمالله و دمرهم – استیلا یافت بر آن دیار و آن فتنه و فساد و قتل واسر و هدم و حرق که از آن ملاعین ظاهر گشت در هیچ عصر در دیار کفر و اسلام کس نشان نداده است و در هیچ تاریخ نیامده الا آنچه خواجه علیهالصلواه و السلام از فتنههای آخرالزمان خبر باز داده است و فرموده «لاتقوم الساعه حتی تقاتلوا الترک صغار الاعین حمرالوجوه ذلف الانوف کان و جوههم المجان المطرفه» صفت این کفار ملاعین کرده است و فرموده که قیامت برنخیزد تا آنگاه که شما با ترکان قتال نکنید قومی که چشمهای ایشان خرد باشد و بینیهای ایشان پهن بود و رویهای ایشان سرخ بود و فراخ همچون سپر پوست در کشیده و بعد از آن فرموده است «و یکثرالهرج» قیل یا رسولالله «و ما الهرج» قال «القتل القتل» فرمود که قتل بسیار شود.
به حقیقت این واقعه آن است که خواجه علیه الصلوه و السلام به نور نبوت پیش از ششصد و اند سال باز دیده بود. قتل ازین بیشتر چگونه بود که از یک شهرری که مولد و منشأ این ضعیف است و ولایت آن قیاس کردهاند کمابیش پانصد هزار آدمی بقتل آمده است و اسیر گشته.
و فتنه و فساد آن ملاعین بر جملگی اسلام و اسلامیان از آن زیادت است که در حیز عبارت گنجد و این واقعه از آن شایعتر است در جهان که به شرح حاجت افتد و اگر عیاذابالله غیرت و حمیت اسلام در نهاد ملوک و سلاطین بجنبد که عهده رعایت مسلمانی و مسلمانان در ذمت ایشان است که «الامیر راع علی و رعیته هو مسول عنهم» و اریحیت و رجولیت دین دامن جان ایشان نگیرد تا باتفاق جمعیتی کنند و کمر انقیاد فرمان «انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیلالله» بر میان جان بندند و نفس و مال و ملک در دفع این فتنه فدا کنند بوی آن میآید که یکبارگی مسلمانی بر انداخته شود با آنک اکثر بلاد اسلام بر افتاد این بقیت نیز بر اندازند
شاهان جهان بجملگی بشتابید
تا بوک بقیتی ز دین دریابید
اسلام ز دست رفت بس بیخبرید
بگرفت جهان کفر شما در خوابید!
خوف و خطر آن است که از مسلمانی آنقدر اسمی و رسمی که مانده بود به شومی معامله ما مدعیان بیمعنی چنان برخیزد که نه اسم ماند و نه رسم و روی در حجب عزت «بدا الاسلام غریبا و سیعود کما بدأغریبا» نهد.
اللهم نبهنا من نومه الغافلین ربنا لا تواخذنا بسوء اعمالنا و لا تسلط علینا من لایرحمنا «ربنا و لاتحملنا ما لا طاقه لنابه واعف عنا و اغفرلنا و ارحمنا انت مولینا فانصرنا علیالقوم الکافرین».
مقصود این کچون قهر و غلبه این ملاعین مخاذیل پدید آمد این ضعیف قرب یک سال در دیار عراق صبر میکرد و بر امید آنک مگر شب دیجور این فتنه و بلا را صبح عافیتی بدهد و خورشید سعادت طلوع کند هرگونه مقاسات شداید و محن میکرد تا از سر اطفال و عورات نباید رفت و از صحبت دوستان و عزیزان مفارقت نباید کرد و به ترک مقر و مسکن نباید گفت.
نه روی آن بود که متعلقان را بجملگی از آن دیار بیرون آورد و نه دل بار میداد که جمله را در معرض هلاک و تلف بگذارد. عاقبت چون بلا به غایت رسید و محنت به نهایت و کار بجان رسید و کارد باستخوان «الضرورات تبیح المحظورات» بربایست خواند و امتثال «یا ایهاالذین آمنو علیکم انفسکم لایضرکم من ضل اذا اهتدیتم» نمودن و متعلقان را جمله بترک گفتن «ومن نجا برأسه فقد ربح» را غنیمت شمردن و بر سنت «الفرارمما لایطاق من سنن المرسلین» رفتن و عزیزان را ببلا سپردن.
بی بلا نازنین شمرد او را
چون بلا دید در سپرد او را
تا بدانی که وقت پیچا پیچ
هیچکس مر ترا نباشد هیچ
این ضعیف از شهر همدان که مسکن وی بود به شب بیرون آمد با جمعی درویشان و عزیزان در معرض خطری هرچ تمامتر، در شهور سنه ثمان عشر و ستمائه براه اربیل و بر عقب این ضعیف خبر چنان رسید که کفار ملاعین دمرهمالله و اخزاهم به شهر همدان آمدند و حصار دادند و اهل شهر به قدر وسع بکوشیدند وچون طاقت مقاومت نماند کفار دست یافتند و شهر بستدند و خلق بسیار را شهید کردند و بسی اطفال و عورات را اسیر بردند و خرابی تمام کردند.
و متعلقان و اقربا این ضعیف را که به شهر ری بودند بیشتر شهید کردند.
یارید به باغ ما تکرگی
و ز گلبن ما نماند برگی
اناالله و انا الیه راجعون
و چون امید از وطن و مسکن مألوف منقطع شد صلاح دین و دنیا دران دید که مسکن در دیاری سازد که درو اهل سنت و جماعت باشند و از آفت بدعت و هوا و تعصب پاک بود و به امن و عدل آراسته باشد و رخص اسعار و خصب معیشت بود و در آن دیار پادشاهی دیندار دینپرور عالم عادل منصف متمیز باشد که قدر اهل دین داند و حق اهل فضل شناسد.
هر چند تفحص کرد از ارباب نظر و اصحاب تجارت که بر احوال بلاد و اقالیم جهان وقوف داشتند باتفاق گفتند دیاری بدین صفات و بلادی بدین خاصیات درین وقت بلاد روم است که هم مذهب اهل سنت و جماعت آراسته است و هم بعدل وانصاف و امن و رخص پیراسته.
و بحمدالله پادشاهی در آن دیار از بقیت آل سلجوق و یادگار آن خاندان مبارک است که هر آسایش و راحت و امن و فراغت که اهل اسلام یافتند از سایه چتر همایون اهل آن خاندان یافتند و آن خیرات و مبرات که در عهد میمون آن پادشاهان دیندار دینپرور انارالله براهینهم بوده است از غزوات و فتوحات دیار کفر و اخذ قلاع و حصون از ملاحده وبنای مدارس و خانقاهات و مساجد و منابر و جوامع و پلها و رباطها و بیمارستانها و دیگر مواضع خیر و توفیر و تربیت علما و تبرک و اعزاز زهاد و عباد و شفقت و رحمت بر رعایا و انواع تقربات به حضرت عزت در هیچ عهد نبوده است و این معنی از آن معروفتر و مشهورتر است که به اطناب حاجت افتد چه در جملگی دیار عرب و عجم از ترکستان و فرغانه و ماوراءالنهر و خوارزم و خراسان و غور و غرجستان و غزنی و هندوستان و کابل و زابل و سیستان وکرمان و پارس و خوزستان و عراقین و دیار بکر وارمن و شام و ساحل و مصر و روم و غیران مآثر خوب ایشان و بندگان ایشان ظاهرست و زبانهای اهل اسلام بر ادعیه صالحه و اثنیه فاتحه آن خاندان مبارک ماهر. پادشاه تعالی عاطفت و مرحمت و شفقت و رأفت ایشان را وسیلت درجات و موجب قربات گرداناد و برکات عدلگستری و دینپروری ایشان را تا منقرض عالم درین خاندان مبارک ایشان باقی داراد بمنه وجوده.
چون این ضعیف را این معنی محقق گشت دانست که اسباب جمعیت و فراغت و دلپروری و نشر علم و دعوت بندگان بحق و رعایت حقوق اصحاب خلوت جز درآن دیار مهیا و مهنا نگردد خصوصا در پناه دولت این خاندان مبارک که دعاگویی این خاندان این ضعیف را از آبا و اجداد میراث رسیده است و حقوق نعم ایشان بر ذمت این ضعیف و جمله اهل اسلام متوجه واجب شناخت بیتوقف روی بدین خطه مبارک نهادن و در حریم این ممالک که هر روز بر افزون باد و از شر و کید کفار محفوظ ومصون مقام ساختن و به دعای دولت قاهره ثبتها الله مشغول بودن چون سعادت مساعدت نمود و توفیق رفیق گشت افتان و خیزان.
با جمعی عزیزان به حدود این دیار مبارک رسید. و از اتفاق حسنه بشهر ملطیه صد هزار سعادت و دولت در صورت قدوم مبارک شیخالشیوخ علامهالعالم قطبالوقت بقیه المشایخ شهابالمله والدین عمرالسهروردی متعالله المسلمین بطول بقائه ولابعد منا برکه انفاسه و لقائه استقبال کرد. آن را سعادتی بزرگ و دولتی شگرف شمرد و فالی خوب گرفت.
و چون به شرف خدمت او مشرف شد آن بزرگوار را به شکر ایادی و مکرمات و توفیقات که پادشاه اسلام سلطانالسلاطین خلدالله سلطانه و اعلی قدره و شانه در حق او یافته بود رطباللسان یافت و یا خواص و عوام بعضی از فضایل و شمایل آن عرق مطهر و روح مصور شرح میداد.
در اثنای آن حالت و معرض آن مقالت اشارت به این ضعیف کرد و فرمود چون از وطن مألوف و مسکن مشغوف بیاختیار دورافتادی و به اضطرار وقت و جمعیت بیاد دادی «و عسی ان تکر هواشیئا و هو خیرلکم» باری درین دیار مبارک بپای ودر حریم این ممالک ثبات نمای و اذا اعشبت فانزل را کارفرمای.
و اگر چه دنیا اقامت را نشاید و عمر بیوفا بسی نپاید ولیکن بقیت عمر در پناه دولت این پادشاه جوانبخت پیر صفت وسلطان دینپرور بنده سیرت بسر بر «فاذااصبت فالزم» هر چند سنت این طایفه عزلت و انقطاع و خوف و خلوت است واجتناب از صحبت ملوک و سلاطین و ترک مخالطت اما از چنین پادشاه موفق که هم از علم نصیبی تمام دارد و هم از ثمرات ریاضات و مجاهدات نصابی کامل و محب و مربی ارباب علوم و اصحاب قلوب است بکلی منقطع نباید شد و خود را و خلق را از فواید و منافع آن حضرت محروم نگردانید.
و ازین نمط کلمتی چند فرمود: و برین نیت استخارت کرد و درین معنی به خط شریف حرفی چند بنواب حضرت در قلم آورد و فرمود بعد از استخارت و مشورت باحضرت جلت حال برین قضیه روی نمود.
این ضعیف اشارت آن بزرگ را اشارت حق دانست و از فرموده او تجاوز نتوانست ودر حال آن بزرگ چون خورشید طالع شد و چون باد در حرکت آمد و این خاکسار با دیده پر آب و دل پر آتش چون ابر که از کنار دریا بازگردد گر انبار روی به حضرت آسمان رفعت نهاد چه از گرانباری درر فواید آن بحروچه از گرانباری مشقت هجر.
اما هاتف سعادت به صدهزار دولت بشارت میداد و اقبال دریافت حضرت سلطنت را جابر هر خلل مینهاد و به سراین ضعیف ندا میکرد که واردان حضرت ملوک را از تحفهای فراخور حال ایشان نه در خور همت ملوک چارهای نباشد و تو بس مفلسی و و بیسرمایه و آن حضرت حضرتی بلند پایه. این ضعیف گفت اگرچه گفتهاند.
چاره عشاق را دانم که در بیچارگی است
لیک من جانی کنم با این همه بیچارگی
هر چند آن پایه بسی بلند است بلندتر از پایه سلیمانی نیست و هر چند این ضعیف بیسرمایه است کمتر از موری نتواند بود. آن حضرت سلیمان مرتبت را تحفتی مورصفاته حاصل کند و به زبان دو بیت تمهید عذر عجز خود نهد و گوید:
شاها بر تو به تحفه صدجان بردن
کمتر بود از زیره به کرمان بردن
لیکن دانی که رسم موران باشد
پای ملخی نزد سلیمان بردن
پس هر چند این ضعیف در تمنای طلب آن تحفه در میدان فکر کر و فر میکرد و در بحر اندیشه غوطه میخورد و گرد دستگاه دنیاوی و پایگاه اخروی برمیگشت هیچ سررشتهای به دست نمیافتاد که در آن حضرت پایمردی کردی
گرد همه دستگاه خود برگشتم
پایم به سفال پارهای در نامد
چون از همه باز ماند آیه «فانهم عدولی الا ربالعالمین» بر همه خواند و از سر عجز و تحیر و افتادگی و تکسر روی به حضرت کریم علیالاطلاق و معبود باستحقاق نهاد و زنبیل نیاز در دست همت گرفت و بر عادت هر روزه آنجا بدریوزه رفت.
درحال حضرت وهابی بر سنت کرم «ادعونی استجب لکم» درهای خزاین فضل گشود و از هرگونه انواع نمعت بدین ضعیف نمود و فرمود از دفاین این خزاین هرچ خواهی بردار و بیش ازین دل در بند مدار.
این ضعیف گفت خداوندا اگر از نعمتهای دنیاوی بردارم در آن حضرت از آن بیشمارست و درنظر همت آن صاحب دولت بس بیاعتبار است و اگر از معاملات دینی بردارم بحمدالله آنجا انبار بر انبارست و کشتی همت او از بار طاعت گرانبارست و اگراز انواع علوم بردارم در آن حضرت علم و علما بسیارست و از انواع علوم خروار بر خروارست و قطار در قطار.
چون لطف خداوندی علو همت این ضعیف میشناخت او را به هزاران لطف و کرم بنواخت و گفت ای ایاز حضرت محمودی ما وای مخلص عبودیت آستانه معبودتی ما ای عاشق افروخته نور جمال ما و ای پروانه سوخته شمع جلال ما «ان من العلم کهیئه المکنون لایعلمها الا العلما بالله فاذا نطق به لم ینکره الا اهل الغره بالله» ما در خزانه گوهرهای ناسفته است دست پرماس هیچ جوهری نگشته و در پس تتق غیب ابکار نهفته است دست هیچ داماد به دامان عصمت ایشان نرسیده «لم یطمئهن انس قبلهم و لاجان».
و عقدی چند ازین گوهرهای ثمین با تنی چند ازین ابکار حورالعین تحفهوار به حضرت بنده بر گزینده ما و سلطان بر کشیده ما بر آن یوسف چاهی حضرت عزیز ما و ایوب صابر بلای لطفآمیزها آن سایه اسم ذات ما و مظهر معانی صفات ما آن ناصر اولیاء ما و قاهر اعداء ما علاءالدنیا والدین غیاثالسلام و المسلمین بقیه و افتخار آل سلجوق ابوالفتح کیقبادبن کیخسرو بن قلیج ارسلان اعلیالله سلطانه و اصلح فیالدین و الدنیا شأنه واعز جنوده و اعوانه و قوی حجته و برهانه که در بازار عقیدت هیچ متاع این رواج ندارد و در رسته این سیرت و سریرت هیچ تحفه این بها نیارد.
و از کرامت این حالت فتح و فتوح این مقالت در ماه مبارک رمضان سنهثمان عشر افتاد بشهر قیصریه وقتی که ابواب خزاین رحمت گشاده بود و خوان کرم عام نهاده و صلای «هل من سائل هل من داع» در داده. این ساعت را غنیمت شمرده آمد و عنان قلم بدست تصرف غیب سپرده شد تا هر گوهر ثمین که از مواهب غیب به ممکن دل رسد زبان قلم در سلک عبارت کشد و بر طبق ورق نهد و به تحفه بدان طرف برد و گوید «یا ایهاالعزیز مسنا و اهلنا الضرورجئنا بیضاعه مزجاه». پس این ضعیف بعد از استخارت و استعانت به حضرت عزت این عروس غیبی را به زیور القاب همایون آن پادشاه دینپرور و سلطان عدلگستر آن آسمان چتر ستاره منجوق افتخار و بقیت آل سلجوق ضاعفالله جلاله و مدفیالخافقین ظلاله مزین و متحلی گردانید. بیت
خدای جهان را فراوان سپاس
که گوهر سپردم به گوهرشناس
بداند چو از جان بدو بنگردد
چه جان کندهام تا که جان پرورد
امید به عنایت بیعلت و کرم بینهایت پادشاه تعالی و تقدس چنان است که بیان و بنان این ضعیف را از سهو و زلل و خطا و خلل محفوظ و مصون دارد و در خزاین مکنونات غیب بر دل و زبان گشاده گرداند و بر قانون متابعت سید اولین و آخرین این مقصود بحصول موصول کند و ما را و خوانندگان را در دو جهان نافع وشافع سازد و مقبول دلها و منظور نظرها گرداند. ان شاءالله العزیز و هو حسبنا و علیه توکلنا «ربنالا تزغ قلوبنا بعداذ هدیتنا و هبلنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب»
نجمالدین رازی : باب اول
فصل سیم
قالالله تعالی: «وهو الذی یبدو الخلق ثم یعیده»
و قال النبی صلیالله علیه وسلم: «یموت الناس علی ما عاش فیه و یحشر الناس علی مامات علیه»
بدانک انسان را به حکم این آیت و خبر سه حالت ثابت میشود: اول بدایت فطرت و آن را مبدأ خوانیم و دوم مدت ایام حیات و آن را معاش میگوییم سیم حالت قطع تعلق روح از قالب به اضطرار یا از صفات قالب به اختیار و آن را معاد مینهیم.
پس این کتاب مبنی بر سه اصل میافتد از مبدأ و معاش و معاد در هر اصل با بینهاده میآید مشتمل بر چند فصل تادر هر مقام شمهای از احوال انسان فراخور این مختصر بیان کرده شود انشاءالله.
چنانکه در باب مبدأ از بدایت فطرت ارواح و اشباح و ملک و ملکوت شرحی داده آید و در باب معاش از تربیت انسان و سیر و سلوک او در اطوار بشریت و انوار روحانیت و تبدیل اخلاق و تغییر صفات و احوال مختلف او در اثنای روش و احتیاج به اسباب تربیت طرفی نموده شود و درباب معاد از مراجعت و معاودت نفوس سعدا و اشقیا و مرجع و معاد هر صنف بیانی کرده آید بر قانون روش انبیا و اولیا. و یک باب در بیان سلوک طوایف مختلف بدان مقرون شود تا هر طایفهای از فواید این کتاب محظوظ و بهرهمند باشند. و یک باب در دیباچه کتاب گفته آمده است. جملگی کتاب بر پنج باب و چهل فصل بنا میافتد چنانک در فهرست شرح آن نموده آمد. تبرک و تیمن در عدد پنج ابواب بدانچ بنای اسلام بر پنج رکن است که «بنیالاسلام علی خمس شهاده ان لا اله الا الله و ان محمد رسولالله و اقام الصلوه و ایتاء الزکوه و صوم شهر رمضان و حجالبیت من استطاع الیه» حدیث صحیح است به روایت عبدالله بن عمر رضیالله عنهما.
و در فصول عدد چهل تبرک بدانچ در تربیت انسان عدد اربعین خصوصیتی دارد چنانک فرمود «واذ واعدنا موسی اربعین لیله» وخواجه علیهالسلام میفرماید «من اخلص الله اربعین صباحا ظهرت ینابیع الحکمه من قلبه علی لسانه». و در اول هر فصل آیتی از قرآن و حدیثی از پیغامبر صلیالله علیه و سلم مناسب آن فصل آورده آید تاتمسک به کتاب و سنت بود.
و چون از ابتدا تا انتها شرح کمال و نقصان انسان و پرورش و روش او در هر حالتی از حالات و مقامات داده آید محکی باشد مدعیان راه طریقت و حقیقت را و ارباب سلوک و معرفت را که نقد وقت خود را بر آن میزنند اگر از امارات و علامات مقامی ازین مقامات در خویشتن یابند مستظهر و امیدوار باشند که قدم بر جاده حق دارند و بر صراط مستقیم میروند و اگر ازین معنی در خود خبری نبینند غرور نفس و عشوه شیطان نخرند و پندار مغرورانه از دماغ بیرون کنند و بر طریق صواب قدم در راه طلب نهند و به حرفهای پوسیده مغرور نشوند.
سودای میان تهی ز سر بیرون کن
وز ناز بکاه و در نیاز افزون کن
استاد تو عشق است چو آنجا برسی
او خود به زبان حال گوید چون کن
و نام کتاب هم بر منوال احوال کتاب نهاده آمد: «مرصاد العباد منالمبدأ الی المعاد تحفه للسلطان کیقباد جعلهالله من خواص العباد و سلکه سبیل الرشاد و هلک اعداد اهلاک ثمود و عاد.
و چون مرید صادق و طالب عاشق از سر صدق و تأنی نه از سر هوا و تمنی مطالعه کند و بر اصول این فصول اطلاع یابد واقف گردد که او کیست و از کجا آمده است و چون آمده است و به چه کار آمده است و کجا خواهد رفت و چون خواهد رفت و مقصد و مقصود او چیست؟
جانا دل عاقلان عالم ریش است
زین یک منزل که جمله را در پیش است
از تیغ اجل بریده در طشت فنا
زین غم سر صدهزار زیرک بیش است
و معلوم گردد که روح پاک علوی نورانی را در صورت قالب خاکی سفلی ظلمانی کشیدن چه حکمت بود و باز مفارقت دادن و قطع تعلق روح از قالب کردن و خرابی صورت چراست و باز در حشر قالب را نشر کردن و کسوت روح ساختن سبب چیست؟
آنکه از زمره «اولئک کالانعام بل هم اضل» بیرون آید و به مرتبه انسانی رسد و از حجاب غفلت «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عنالاخره هم غافلون» خلاص یابد و قدم به ذوق و شوق در راه سلوک نهد تا آنچ در نظر آورد در قدم آورد که ثمره نظر ایمان است و ثمره قدم عرفان.
بیچاره فلسفی و دهری و طبایعی که ازین هر دو مقام محرومند و سرگشته و گمگشته تا یکی از فضلا که به نزد ایشان به فضل و حکمت و کیاست معروف ومشهورست و آن عمر خیام است از غایت حیرت در تیه ضلالت او را جنس این بیتها میباید گفت و اظهار نابینایی کرد بیت
در دایرهای کامدن و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی درین عالم راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟
بیت
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه قبل فکندش اندر کم و کاست
گر زشت آمد پس این صور عیبگر است
ور خوب آمد خرابی از بهر چراست
آن سرگشته نابینای «فانها لاتعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فیالصدور» را خبر نیست که حق تعالی را بندگانیاند که در متابعت سید اولین و آخرین بر کل کاینات عبور کردهاند و از قاب قوسین در گذشته و درسر «اوادنی» همگی هستی خویش کم زده ودیده بصیرت را به کحل «مازاغ البصر و ماطغی مکحل گردانیده و در مطالعه «رای من آیات ربه الکبری» استفادت نوری از انوار «یهدیالله لنوره من یشاء» کرده که بدان نور در مقام «بییبصر» بدایت عالم امر که مبدأ ارواح است مشاهده کردهاند و بازدیده که از کتم عدم هر چیز چگونه به صحرای وجود میآید و خواهد آمد نامنقرض عالم و سر وجود هریک بدانسته و منتهای هر صنف از موجودات بشناخته و مرجع و معاد هر طایفه معاینه کرده واز دریچه ازل به ابد نگریسته و پرگار صفت گرد دایره ازل و ابد برآمده و به کرات از وجود به عدم رفته و از عدم به وجود آمده گاه موجود معدوم بوده و گاه معدوم موجود بوده و گاه نه موجود و نه معدوم بوده و در زیر این پرده بینوایان را اسرار بسیار است و این معانی لایق ادراک هر عقل که آلوده هواست نباشد و بیشتر خلق طامات پندارند و هر یک را سری بزرگ است از اسرار مکنون غیب که جز دیده اهل غیب بر آن نیفتد که گفتهاند زبان لالان هم مادر لالان داند. بیت
تا با غم عشق تو همآواز شدم
صد باره زیادت به عدم باز شدم
زان سوی عدم نیز بسی پیمودم
رازی بودم کنون همه راز شدم
کجااند آنچنان نابینایان گمگشته تا اگر دریشان دردطلب بینایی باقی بودی به تأیید ربانی به اندکی روزگار به دستکاری طریقت سبل خود بینی از چشم حقیقت بین ایشان برداشته شدی به شرط تسلیم تا از نابینایی «صم بکم عمی فهم لایعقلون» خلاص یافتندی بعد از آن همه لاف «لو کشف الغطاءها از ددت یقینا» زدندی و چون دلخواه چنان بودکه بر مایده فایده این کتاب خواص و عوام نشینند و هر طایفه از اجناس و انواع خلق علی اختلاف طبقاتهم از مقامات مقربان بینصیب نمانند و از مشارب اولیای حق بیچاشنی نباشند. چنانک از صنعت و حرفت وزی و کسوت خویش بیرون نباید آمد که کارها مهمل ماند و حاجات ضروری خلق مختل گردد درباب پنجم بیان سلوک هر طایفه کرده آید. چه هیچ طایفهای نیست که از حرفت و صنعت او راهی به حضرت حق نیست و راهی به بهشت و راهی به دوزخ بلک از زیر قدم هر شخص این سه راه برمیخیزید. اماصراط مستقیم آن راه است که به حق میرود و راه بهشت از دست راست و راه دوزخ از دستچپ چنانکه میفرماید «و کنتم ازواجائلاته فاصحاب المیمنه ما اصحاب المیمنه واصحاب امشأمه ما اصحاب المشأمه و السابقون السابقون اولئک المقربون» و مشایخ گفتهاند»الطرق الیالله بعدد انفاس الخلق» و مراد از انفاس خلق قدمگاه و حرفت و صنعت ایشان است که آنجا نفس میزنند.
و مثال این چون راه کعبه است که از هر موضع و جانب و جهت که خلق باشند در جمله جهان راهی باشد به کعبه «و من حیث خرجت فول و جهک شطرالمسجد الحرام» اما اول خروج شرطی بزرگ است درین باب چون حاصل آید دوم شرط توجه به جهت کعبه بباید تا نماز درست آید اما حج درست نیاید و شرط سیم باید و آن قطع مسافت بعد است. چون این سه شرط حاصل آمد حج میسر شود.
همچنین هر طایفهای در صنعت و حرفت خویش باید که اول از حظ نفس و نصیب خویش خروج کنند و در هر کار توجه راست به حق آرند و به قدم صدق قطع مسافت هستی واجب شناسند تا به کعبه وصال برسندکه «فینما تولوافثم وجهالله». بیت
با خودمنشین که همنشین رهزن تست
وز خویش ببر که آفت تو تن تست
گفتنی که ز من بدو مسافت چند است
ای دوست ز تو بدو مسافت من تست
شرح حق معامله هر طایفه در مقام خویش بر سبیل ایجاز و اقتصار داده آید ان شاءالله و از عبارات مغلق و الفاظ غریب و مسجعات تکلفی احتراز رود تا مبتدی و منتهی را مفید بود و خاص و عام را موافق «رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی» و صلی الله علی محمد و آله.
و قال النبی صلیالله علیه وسلم: «یموت الناس علی ما عاش فیه و یحشر الناس علی مامات علیه»
بدانک انسان را به حکم این آیت و خبر سه حالت ثابت میشود: اول بدایت فطرت و آن را مبدأ خوانیم و دوم مدت ایام حیات و آن را معاش میگوییم سیم حالت قطع تعلق روح از قالب به اضطرار یا از صفات قالب به اختیار و آن را معاد مینهیم.
پس این کتاب مبنی بر سه اصل میافتد از مبدأ و معاش و معاد در هر اصل با بینهاده میآید مشتمل بر چند فصل تادر هر مقام شمهای از احوال انسان فراخور این مختصر بیان کرده شود انشاءالله.
چنانکه در باب مبدأ از بدایت فطرت ارواح و اشباح و ملک و ملکوت شرحی داده آید و در باب معاش از تربیت انسان و سیر و سلوک او در اطوار بشریت و انوار روحانیت و تبدیل اخلاق و تغییر صفات و احوال مختلف او در اثنای روش و احتیاج به اسباب تربیت طرفی نموده شود و درباب معاد از مراجعت و معاودت نفوس سعدا و اشقیا و مرجع و معاد هر صنف بیانی کرده آید بر قانون روش انبیا و اولیا. و یک باب در بیان سلوک طوایف مختلف بدان مقرون شود تا هر طایفهای از فواید این کتاب محظوظ و بهرهمند باشند. و یک باب در دیباچه کتاب گفته آمده است. جملگی کتاب بر پنج باب و چهل فصل بنا میافتد چنانک در فهرست شرح آن نموده آمد. تبرک و تیمن در عدد پنج ابواب بدانچ بنای اسلام بر پنج رکن است که «بنیالاسلام علی خمس شهاده ان لا اله الا الله و ان محمد رسولالله و اقام الصلوه و ایتاء الزکوه و صوم شهر رمضان و حجالبیت من استطاع الیه» حدیث صحیح است به روایت عبدالله بن عمر رضیالله عنهما.
و در فصول عدد چهل تبرک بدانچ در تربیت انسان عدد اربعین خصوصیتی دارد چنانک فرمود «واذ واعدنا موسی اربعین لیله» وخواجه علیهالسلام میفرماید «من اخلص الله اربعین صباحا ظهرت ینابیع الحکمه من قلبه علی لسانه». و در اول هر فصل آیتی از قرآن و حدیثی از پیغامبر صلیالله علیه و سلم مناسب آن فصل آورده آید تاتمسک به کتاب و سنت بود.
و چون از ابتدا تا انتها شرح کمال و نقصان انسان و پرورش و روش او در هر حالتی از حالات و مقامات داده آید محکی باشد مدعیان راه طریقت و حقیقت را و ارباب سلوک و معرفت را که نقد وقت خود را بر آن میزنند اگر از امارات و علامات مقامی ازین مقامات در خویشتن یابند مستظهر و امیدوار باشند که قدم بر جاده حق دارند و بر صراط مستقیم میروند و اگر ازین معنی در خود خبری نبینند غرور نفس و عشوه شیطان نخرند و پندار مغرورانه از دماغ بیرون کنند و بر طریق صواب قدم در راه طلب نهند و به حرفهای پوسیده مغرور نشوند.
سودای میان تهی ز سر بیرون کن
وز ناز بکاه و در نیاز افزون کن
استاد تو عشق است چو آنجا برسی
او خود به زبان حال گوید چون کن
و نام کتاب هم بر منوال احوال کتاب نهاده آمد: «مرصاد العباد منالمبدأ الی المعاد تحفه للسلطان کیقباد جعلهالله من خواص العباد و سلکه سبیل الرشاد و هلک اعداد اهلاک ثمود و عاد.
و چون مرید صادق و طالب عاشق از سر صدق و تأنی نه از سر هوا و تمنی مطالعه کند و بر اصول این فصول اطلاع یابد واقف گردد که او کیست و از کجا آمده است و چون آمده است و به چه کار آمده است و کجا خواهد رفت و چون خواهد رفت و مقصد و مقصود او چیست؟
جانا دل عاقلان عالم ریش است
زین یک منزل که جمله را در پیش است
از تیغ اجل بریده در طشت فنا
زین غم سر صدهزار زیرک بیش است
و معلوم گردد که روح پاک علوی نورانی را در صورت قالب خاکی سفلی ظلمانی کشیدن چه حکمت بود و باز مفارقت دادن و قطع تعلق روح از قالب کردن و خرابی صورت چراست و باز در حشر قالب را نشر کردن و کسوت روح ساختن سبب چیست؟
آنکه از زمره «اولئک کالانعام بل هم اضل» بیرون آید و به مرتبه انسانی رسد و از حجاب غفلت «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عنالاخره هم غافلون» خلاص یابد و قدم به ذوق و شوق در راه سلوک نهد تا آنچ در نظر آورد در قدم آورد که ثمره نظر ایمان است و ثمره قدم عرفان.
بیچاره فلسفی و دهری و طبایعی که ازین هر دو مقام محرومند و سرگشته و گمگشته تا یکی از فضلا که به نزد ایشان به فضل و حکمت و کیاست معروف ومشهورست و آن عمر خیام است از غایت حیرت در تیه ضلالت او را جنس این بیتها میباید گفت و اظهار نابینایی کرد بیت
در دایرهای کامدن و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی درین عالم راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟
بیت
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه قبل فکندش اندر کم و کاست
گر زشت آمد پس این صور عیبگر است
ور خوب آمد خرابی از بهر چراست
آن سرگشته نابینای «فانها لاتعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فیالصدور» را خبر نیست که حق تعالی را بندگانیاند که در متابعت سید اولین و آخرین بر کل کاینات عبور کردهاند و از قاب قوسین در گذشته و درسر «اوادنی» همگی هستی خویش کم زده ودیده بصیرت را به کحل «مازاغ البصر و ماطغی مکحل گردانیده و در مطالعه «رای من آیات ربه الکبری» استفادت نوری از انوار «یهدیالله لنوره من یشاء» کرده که بدان نور در مقام «بییبصر» بدایت عالم امر که مبدأ ارواح است مشاهده کردهاند و بازدیده که از کتم عدم هر چیز چگونه به صحرای وجود میآید و خواهد آمد نامنقرض عالم و سر وجود هریک بدانسته و منتهای هر صنف از موجودات بشناخته و مرجع و معاد هر طایفه معاینه کرده واز دریچه ازل به ابد نگریسته و پرگار صفت گرد دایره ازل و ابد برآمده و به کرات از وجود به عدم رفته و از عدم به وجود آمده گاه موجود معدوم بوده و گاه معدوم موجود بوده و گاه نه موجود و نه معدوم بوده و در زیر این پرده بینوایان را اسرار بسیار است و این معانی لایق ادراک هر عقل که آلوده هواست نباشد و بیشتر خلق طامات پندارند و هر یک را سری بزرگ است از اسرار مکنون غیب که جز دیده اهل غیب بر آن نیفتد که گفتهاند زبان لالان هم مادر لالان داند. بیت
تا با غم عشق تو همآواز شدم
صد باره زیادت به عدم باز شدم
زان سوی عدم نیز بسی پیمودم
رازی بودم کنون همه راز شدم
کجااند آنچنان نابینایان گمگشته تا اگر دریشان دردطلب بینایی باقی بودی به تأیید ربانی به اندکی روزگار به دستکاری طریقت سبل خود بینی از چشم حقیقت بین ایشان برداشته شدی به شرط تسلیم تا از نابینایی «صم بکم عمی فهم لایعقلون» خلاص یافتندی بعد از آن همه لاف «لو کشف الغطاءها از ددت یقینا» زدندی و چون دلخواه چنان بودکه بر مایده فایده این کتاب خواص و عوام نشینند و هر طایفه از اجناس و انواع خلق علی اختلاف طبقاتهم از مقامات مقربان بینصیب نمانند و از مشارب اولیای حق بیچاشنی نباشند. چنانک از صنعت و حرفت وزی و کسوت خویش بیرون نباید آمد که کارها مهمل ماند و حاجات ضروری خلق مختل گردد درباب پنجم بیان سلوک هر طایفه کرده آید. چه هیچ طایفهای نیست که از حرفت و صنعت او راهی به حضرت حق نیست و راهی به بهشت و راهی به دوزخ بلک از زیر قدم هر شخص این سه راه برمیخیزید. اماصراط مستقیم آن راه است که به حق میرود و راه بهشت از دست راست و راه دوزخ از دستچپ چنانکه میفرماید «و کنتم ازواجائلاته فاصحاب المیمنه ما اصحاب المیمنه واصحاب امشأمه ما اصحاب المشأمه و السابقون السابقون اولئک المقربون» و مشایخ گفتهاند»الطرق الیالله بعدد انفاس الخلق» و مراد از انفاس خلق قدمگاه و حرفت و صنعت ایشان است که آنجا نفس میزنند.
و مثال این چون راه کعبه است که از هر موضع و جانب و جهت که خلق باشند در جمله جهان راهی باشد به کعبه «و من حیث خرجت فول و جهک شطرالمسجد الحرام» اما اول خروج شرطی بزرگ است درین باب چون حاصل آید دوم شرط توجه به جهت کعبه بباید تا نماز درست آید اما حج درست نیاید و شرط سیم باید و آن قطع مسافت بعد است. چون این سه شرط حاصل آمد حج میسر شود.
همچنین هر طایفهای در صنعت و حرفت خویش باید که اول از حظ نفس و نصیب خویش خروج کنند و در هر کار توجه راست به حق آرند و به قدم صدق قطع مسافت هستی واجب شناسند تا به کعبه وصال برسندکه «فینما تولوافثم وجهالله». بیت
با خودمنشین که همنشین رهزن تست
وز خویش ببر که آفت تو تن تست
گفتنی که ز من بدو مسافت چند است
ای دوست ز تو بدو مسافت من تست
شرح حق معامله هر طایفه در مقام خویش بر سبیل ایجاز و اقتصار داده آید ان شاءالله و از عبارات مغلق و الفاظ غریب و مسجعات تکلفی احتراز رود تا مبتدی و منتهی را مفید بود و خاص و عام را موافق «رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی» و صلی الله علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب دوم
فصل پنجم
قال الله تعالی: «فاذا سو یته و نفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین»
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «ان خلق احدکم یجمع فی بطن امه اربعین یوما ثم یکون علقه مثل ذلک ثم یکون مضغه مثل ذلک ثم یبعثالله الملک باربع کلمات» قال: «یقول اکتب رزقه و عمله و اجله و شقیا ام سعیدا ثم ینفخ فیه الروح و ان احدکم لیعمل بعمل اهل الجنه حتی یکون ما بینه و بینها الا ذراع فیسبق علیهالکتاب فیختم له بعمل اهل النار فید خلها و ان احدکم لیعمل بعمل اهل النار حتی هابینه و بینها الاذراع فختم له بعمل اهل الجنه فیدخلها. حدیث متفق علی صحته»
بدانک چون تسویه قالب بکمال رسید خداوند تعالی چنانک در تخمیر طینت آدم هیچ کس را مجال نداده بود و بخداوندی خویش مباشر آن بود در وقت تعلق روح بقالب هیچ کس را محرم نداشت بخداوندی خویش بنفخ روح قیام نمود. در اینجا اشارتی لطیف و بشارتی شریف است که روح را در حمایت بدرقه نفخه خاص میفرستد یعنی او را از اعلی مراتب عالم ارواح به اسفل درکات عالم اجسام میفرستم مسافتی بعید است ودوست و دشمن بسیارند نباید که درین منازل ومراحل بدوست و دشمن مشغول شود و مرا فراموش کند واز ذوق انسی که در حضرت یافته است محروم ماند که راهزنان بر راه بسیارند ز دشمنان حسود و ز دوستان غیور چون اثر نفخه ما با او بود نگذارد که ذوق انس ما از کام جان او برود تا او در هیچ مقام بهیچ دوست و دشمن بند شود.
دیگر آنک روح را بر سیصد و شصت هزار عالم روحانی و جسمانی ملکی و ملکوتی گذر خواهیم داد ودر هر عالم او را نزلی انداختهایم و گنجی از بهر او دفین کرده تا آن روز که او را در سفل عالم اجسام بخلافت فرستیم این نزلها و گنجها با او روان کنیم. بران خزاین و دفاین کس را اطلاع ندادهایم «ما اشهدتهم خلق السموات و الارض» جمله من نهادهام من دانم که چه نهادهام و کجا نهادهام و چون نهادهام و من دانم که هریک چون برباید گرفت؟
در جمله مقامات دلیل و رهبر روح منم تا آن جمله بر وی عرضه کنم و از خزاین و دفاین آنچ او را دران عالم بکار خواهد آمد بدو دهم و آنچ دیگر باره بوقت مراجعت با این حضرت او را درین مقام بکار شود بگذارم و طلسماتی که از بهر نظر اغیار درین راه ساختهام تا هر مدعی بگزاف بدین حضرت نتواند رسید بااو نمایم و بندگشاهای آن برو عرضه کنم تا بوقت مراجعت راه برو آسان گردد و زا مصالح و مفاسدراه او را باخبر کنم.
دیگر آنک چون روح را بخلافت میفرستم و ولایت میبخشم و مدتی است تا آوازه «انی جاعل فیالرض خلیفه» در جهان انداختهام جمله دوست و دشمن آشناو بیگانه منتظر قدوم او ماندهاند او را با عزاز تمام باید فرستاد. مقربان حضرت خداوندی را فرمودهام که چون او بتخت خلافت بنشیندجمله پیش تخت او سجده کنید باید که اثر اعزاز و اکرامها بر وی ببینند تا کار در حساب گیرند.
پس روح پاک را بعد از انک چندین هزار سال در خلوت خانه حظیره قدس از بعینات برآورده بود و در مقام بیواسطگی منظور نظر عنایت بوده و آداب خلافت و شرایط و رسوم نیابت از خداوند و منوب خویش گرفته که تا نایب و خلیفه پادشاه عمری در حضرت پادشاه ترتیب و رسوم جهانداری نیاموزد اهلیت نیابت و خلافت نیابد بر مرکب خاص «و نفخت فیه» سوار کردند.
هم عقل دویده در رکابش
هم عشق خزیده در پناهش
مه طاسک گردن سمندش
شب طره پرچم سیاهش
و با خلعت اضافت یاء «من روحی» بر جملگی ممالک روحانی و جسمانیش عبور دادند و در هر منزل و مرحله آنچ زبده بود و جملگی و خلاصه دفاین و ذخایر آن مقام بود در موکب او روان کردند و اورا در مملکت انسانیت بر تخت قالب بخلافت بنشاندند و در حال جملگی ملااعلی از کروبی و روحانی پیش تخت او بسجده درآمدند که «فسجد الملائکه کلهم اجمعون». جبرئیل را بران درگاه بحاجبی فرو داشتند و میکائیل را بخازنی. جمله ملک و فلک هر کسی را برین درگاه بشغلی نصب کردند.
خواستند تا تمهید قاعده سیاست کنند و یکی رابردار کشند تا در ملک و ملکوت کسی دیگر دم مخالفت این خلافت نیار زد. آن مغرور سیاه گلیم راکه وقتی بفضولی بیاجازت دزدیده بقالب آدم در رفته بود و بچشم حقارت در ممالک خلافت او نگرسته و خواسته تا در خزانه دل آدم نقبی زند میسر نشده او را بتهمت دزدی بگرفتند و به رسن شقاوت بربستند تا وقت سجود جمله ملایکه سجده کردند او نتوانست کرد. زیراک به رسن شقاوت آن روزش بستند که بی دستوری در کارخانه غیب رفته بود.
در روایت میآید که چون روز قیامت خلق را بر عرصه عرصات حاضر کنند نوری از انوار خداوندی تبارک و تعالی تجلی کند جمله خلایق خواهند که سجود آرند هر کس که در دنیا حق را سجده برده است بسجود روند و آنها که سجود هوا و دنیا و بتان بردهاند سجده نتوانند کرد زیراک سرایشان به رسن شقاوت آن روز بربسته بودند که سجده حق نکردند. اما آن رسن را امروز بچشم ظاهر نتوان دید هر کرا چشم باطن گشاده بود بیند لاجرم در بند آن شود که بمقراض توبه و استغفار آن را بگسلد و اگر امروز نگسلد همچنان بسته بسلاسل و اغلال فردا او را ببازار قیامت برآورند «اذا لاغلال فی اعناقهم و السلاسل» آنجا ظاهر شود.
پس سرابلیس پرتلبیس آن روز بربستند که از میان جمله ملایکه گستاخی کرد و بیاجازت بکارخانه غیب در رفت و مخالفت فرمان «لاندخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم» کرد لاجرم به رسن قهر سرش بربستند تا سجده آدم نتوانست کرد که «الا ابلیس ابی و استکبر» و خلق چنان پندارند که ابا و استکبار در وقت سجده بود بلی صورت آن بوقت سجده بود که بمثابت ثمره شجره است اما حقیقت آن ابا و استکبار که بمثابت تخم است آن روز در زمین شقاوت افتاد که از رعایت ادب ابا کرد و بیاجازت در کارخانه غیب رفت و چون بیرون آمد استکبار کرد وگفت «خلق مجوفا لا یتمالک». بچشم بزرگی بخود نگریست و بچشم حقارت بخلیفه حق آن تخمش بروزگار پرورش یافت. ثمره آن ابا واستکبار آمد بوقت سجده لاجرم هم بران رسن شقاوت بدار لعنتش بر کشیدند که «و ان علیک لعنتی الی یوم الدین» و برین دار تا قیام الساعه بسیاست بگذاشتند بل که تا ابدالاباد ازین دار فرو نگیرند تا بعد ازین در جمله ممالک کس زهره ندارد که با خلیفه حق قدم بیحرمتی نهد و هر انک متابعت ابلیس درین مملکت کند اورا با او هم در یک سلک کشند و بدوزخ فرستند که «لا ملان جهنم منمک و ممن تبعک منهم اجمعین».
آوردهاند که چون روح بقالب آدم درآمد در حال گرد جملگی ممالک بدن برگشت خانهای بس ظلمانی و با وحشت یافت بنای آن بر چهار اصل متضادنهاده دانست که آن را بقایی نباشد. خانهای تنگ و تاریک دید چندین هزار هزار حشرات و موذیات از حیات و عقارب و ثعابین و انواع سباع از شیر و یوز و پلنگ و خرس و خوک و از انواع بهایم خر و گاو و اسب و استر و اشتر و جملگی حیوانات بیکدیگر برمیآمدند هریک بدو حملتی بردند و از هر جانب هر یکی زخمی میزدند و بوجهی ایذایی میکردند و نفس سگ صفت غریب دشمنی آغاز نهاد و چون گرگ در وی میافتاد.
روح پاک که چندین هزار سال در جوار قرب ربالعالمین بصدهزار ناز پرورش یافته بود از آن وحشتها نیک مستوحش گشت قدر انس حضرت عزت که تا این ساعت نمیدانست بدانست نعمت وصال را که همیشه مستغرق آن بود و ذوق آن نمییافت و حق آن نمیشناخت بشناخت آتش فراق در جانش مشتعل شد دود هجران بسرش برآمد. گفت بیت
دی ما و می و عیش خوش و روی نگار
امروز غم و غریبی و فرقت یار
ای گردش ایام! ترا هر دو یکی است
جان بر سر امروز نهم دی باز آر
درحال ازان وحشت آشیان برگشت و خواست تا هم بدان راه باز گردد.
عزمم درست گشت کزینجا کنم رحیل
خود آمدن چه بود که پایم شکسته باد
چون خواست که بازگردد مرکب نفخه طلب کرد تا بر نشیند که او پیاده نرفته بود و سوار آمده بود. مرکب نیافت نیک شکسته دل شد. با او گفتند که ما از تو این کشته دلی میطلبیم. قبض بر وی مستولی شد آهی سرد برکشید. گفتند ما ترا از بهر این آه فرستادهایم . بخار آن آه ببام دماغ او برآمد درحال عطسهای برآدم افتاد حرکت در وی پیدا شد دیده بگشود فراخنای عالم صورت بدید روشنی آفتاب مشاهده کرد. گفت «الحمدالله» خطاب عزت در رسید که «یرحمک ربک» ذوق خطاب بجانش رسید اندک سکونتی در وی پدید آمد.
اماهر وقت که از ذوق قربت و انس حق براندیشیدی و فراخنای فضای عالم ارواح و زقههایی که بیواسطه یافته بود یاد کردی خواستی تا قفص قالب بشکند و لباس آب و گل برخود پاره کند. بیت
آن بلبل محبوس که نامش جان است
دستش بشکستن قفص می نرسد
همچنانکه اطفال را بچیزهای رنگین و آواز زنگله و نقل و میوه مشغول کنندآدم را بمعلمی ملایکه و سجود ایشان و بردن باسمانها و بر منبر کردن و گرد آسمانها گردانیدن و آن قصههای معروف که گفتهاند مشغول میکردند تا باشدکه قدری نایره آتش اشتیاق او بجمال حضرت تسکین پذیرد و با چیزی دیگر انس گیرد و آن وحشت از وی زایل شود. او بزبان حال میگفت بیت.
هرگز نشودی بت بگزیده من
مهرت ز دل و خیالت از دیده من
گر از پس مرگ من بجویی یابی
مهر تو در استخوان پوسیده من
خطاب میرسید که ای آدم دربهشت رو و ساکن بنشین و چنانکه خواهی میخور و میخسب و باهر که خواهی انس گیر «یا آدم اسکن انت و زوجک الجنه و کلامنها رغدا حیث شئتما». هر چند میگفتند او میگفت: بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داندشد
از مهر تو بگسلد کرا دارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا خواهد شد؟
چون وحشت آدم هیچ کم نمیشد و با کس انس نمیگرفت هم از نفس او حوا را بیافرید ودر کنار او نهاد تا با جنس خویش انس گیرد» «و جعل منها زوجها لیسکن الیها»
آدم چون در جمال حوا نگریست پرتو جمال حق دید بر مشاهده حوا ظاهر شد که «کل جمیل من جمالالله» ذوق آن جمال بازیافت. گفت
ای گل! تو بروی دلربایی مانی
وی می تو زیار من بجای مانی
وی بخت ستیزه کار هر دم با من
بیگانه تری بآشنایی مانی
بر بوی آن حدیث بشاهد بازی درآمد چندانک ذوق آن معامله باز یافت صفت شهوت غالب شد که کاملترین صفتی است حیوانی و بزرگترین حجاب از آن خیزد و دیگر صفات حیوانی بخوش خوردن و خوش خفتن غلبه گرفت حجب زیادت شد و انس حضرت نقصان پذیرفت چه بمقدار آنک از لذات و شهوات حیوانی نفس آدمی ذوق مییابد با آن انس میگیرد و بدان مقدار انس حق از دل او کم میشود چندان انس پدید آمد آدم را با بهشت و لذات آن که چون ابتلای شجره در میان آمد که «ولا تقر با هذه الشجره» ابلیس او را بملک بهشت بتوانست فریفت که «هل ادلک علی شجره الخلدو ملک لا یبلی» تا خلود بهشت و ملک آن بر رضای حق برگزید و بگفت شیطان از غایت حرص فرمان رحمن بگذاشت.
درحال غیرت حق تاختن آورد که: ای آدم ترا نه از بهر تمتعات نفسانی و مراتع حیوانی آفریدهایم؟ «افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا رتجعون» خوف آن است که این چه نیم روزت در بهشت بگذاشتیم و حجب فرو گذاشتیم تا ما را چنین فراموش کردی و بغیر ما مشغول گشتی و انس گرفتی و بیفرمانی کردی و از شجره بخوردی اگر خود یک روزت تمام بگذارم یکباره مارا فراموش کنی و یگانگی ببیگانگی مبدل کنی و از ما و از لطف ما هیچ یاد نیاری. بیت
یاری که همیشه در وفای ما بود
کارش همه جستن رضای ما بود
بیگانه چنان شد که نمیداند کس
کو در همه عمر آشنای ما بود
ای آدم از بهشت بیرون رو و ای حوا از و جدا شو «اهبطوا منها جمیعا» ای تاج از سر آدم برخیز ای حله از تن او دور شو ای حوران بهشت آدم را بر دف دو رویه بزنید که «و عصی آدم ر به فغوی» این چیست؟ سنگ ملامت بر شیشه سلامت میزنیم و روغن خودپرستی آدم را بر زمین مذلت عبودیت میریزیم تیغ همت اورا بر سنگ امتحان میزنیم. بیت
این کوی ملامت است و میدان هلاک
وین راه مقامران بازنده پاک
مردی باید قلندری دامن چاک
تا بر گذرد عیاروار و چالاک
چون آدم را سر بدین وحشت سرای دردادند از یار و پیوند جدا کرده
نه همنفسی نه همدمی نه یاری
مشکل دردی طرفه غمی خوشکاری!
چون بر این قاعده روزی چند سرگردان بگشت فریادرسی ندید هم با سرورد درد اول آمد. باز معلم غیب تخته ابجد عشق نخستش در نبشت
تخته عشق در نبشتم باز
در نبیس ای نگار تخته ناز
تا بر استاد عاشقی خوانیم
روزکی چند باز ناز و نیاز
دیگر باره گلیم درد در برانداخت «ربنا ظلمنا» آغاز نهاد. گفتند ای آدم
آیی بر من چو باز مانی ز همه
معشوقه روز بینواییت منم
گفت خداوندا مرا این سر گردانی همی بایست تا قدر الطاف تو بدانم حق خداوندی تو بشناسم مرا این مذلت و خواری در خور بود تا مرتبه اعزاز و اکرام تو باز بینم و بدانم که با این مشتی خاک لطف خداوندی چه فضلها کرده است واز کدام درکت بکدام درجت رسانیده و تشریف «خلقتک فرد الفرد» ارزانی داشته و بغیرت پیوند از اغیار بریده که «کن لی اکن لک». پس امروز عاجزوار به در کرم تو بازگشتم و اگرچه زبان عذرم گنگ است میگویم بیت
روزی دو سه گر بیتو شکیب آوردم
صد عذر لطیف دلفریب آوردم
جانا ز غمت سر بنشیب آوردم
دریاب که پای در رکاب آوردم
درین تضرع و زاری آدم را برایتی مدت چهارصد سال سرگشته و دیده بخون دل آغشته بگذاشتند و عزت ربوبیت از کبریا و عظمت با جان مستمند و دل دردمندآدم میگفت: من ترااز مشتی خاک ذلیل بیافرینم و بعزت از ملایکه مقرب برگزینم و ترا محسود و مسجود همه گردانم و حضرت کبریا را در معرض اعتراض «اتجعل فیها«آرم و عزازیل را از دوستی تو دشمن گیرم و در پیش تخت خلافت تو بردار لعنتش کشم و بترک یک سجده تو سجدههای هفتصد هزار ساله او را هباء منثور گردانم و بضربت «فاخرج منها» از جوار خود دور کنم تو شکر این نعمتها نگزاری و حق من نشناسی و قدر خود ندانی و دشمن را دوست گیری و دوست را دشمن دانی و مرا و خود را در زبان دوست و دشمن اندازی. لاجرم چون سطوت قهاری ما بر قضیه «ولئن کفرتم ان عذابی لشدید» دستبرد بنماید باید که در صدمت اول بصبر پای داری و چین در ابرو نیاری که «الصبر عند الصدمه الاولی». بیت:
روزی که زمانه در نهیبت باشد
باید که در ان روز شکیبت باشد
بد نیز چو نیک در حسابت باشد
نه پای همیشه در رکابت باشد
آدم آن دم بنگذاشت و باز علم عجز بر افراشت و بقلم نیاز بر صحیفه تقصیر صورت اعذار مینگاشت و با دل بریان و دیده گریان زبان جانش میگفت: بیت
کرته و اکیری ای رو سام او سر
انند مویم که کیر و لام او سر
ارتم اج ور برانی ور ببسرم
میان اهنامه داران خام اوسر
خداوندا! باز دیدم که همه عاجزیم و قادر تویی همه فانیایم و باقی تویی همه درماندهایم و فریادرس تویی همه بیکسیم و کس هر کس تویی آن را که تو برداشتی میفکن و آن را که تو نگاشتی مشکن عزیز کرده خود را خوار مکن شادی پرورده خویش را غمخوار مکن چون بر گرفتی هم تو بدار مارا با ما بنگذار و بدین بیخردگی معذور دار که این تخم تو کشتهای و این گل تو سرشتهای. بیت
اگر باز خارست خود کشتهای
وگر پرنیان است خود رشتهای
چون زاری آدم ازحد بگذشت و سخن بدین سر حد رسید آفتاب اقبال «فتلقی آدم من ربه کلمات فتاب علیه» ازین مطلع طلوع کرد شب دیجور ادبار فراق را صبح صادق سعادت وصال بدمید واز الطاف ربوبیت بعبودیت آدم خطاب رسید
باز آی کز آنچ بودی افزون باشی
ورتا بکنون نبودی اکنون باشی
آنی که بوقت جنگ جانی و جهان
بنگر که بوقت آشتی چون باشی
«مضی ما مضی و استأنف الود بیننا» بفرمود تا ببدل آوازه «و عصی آدم ربه فغوی» منادی «انالله اصطفی آدم» بعالم برآمد و دبدبه «ثم اجتبیه ربه فتاب عیه و هدی» در ملک و ملکوت افتاد.
هم کرم خداوندی از بهر دوست و دشمن عذرخواه جرم او آمد که «فنسی و لم نجد له عزما» بعد از این همه زبان طعن در کام کشید و مهر ادب بر لب خاموشی نهید وزنگار انکار از چهره آینه این کار بردارید.
معشوقه بسامان شد تا باد چنین باد
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد
لله در النائبات فانها
صدء اللئام و صیقل الاحرار
آن تصرفات گوناگون چه بود؟ آدم را در خلافت پرورش میدادیم و نقطه محبت او را در این ابتلاها بکمال میرسانیدم. «ان البلاء موکل بالانبیاء ثم بالاولیاء فالامثل فالامثل» و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «ان خلق احدکم یجمع فی بطن امه اربعین یوما ثم یکون علقه مثل ذلک ثم یکون مضغه مثل ذلک ثم یبعثالله الملک باربع کلمات» قال: «یقول اکتب رزقه و عمله و اجله و شقیا ام سعیدا ثم ینفخ فیه الروح و ان احدکم لیعمل بعمل اهل الجنه حتی یکون ما بینه و بینها الا ذراع فیسبق علیهالکتاب فیختم له بعمل اهل النار فید خلها و ان احدکم لیعمل بعمل اهل النار حتی هابینه و بینها الاذراع فختم له بعمل اهل الجنه فیدخلها. حدیث متفق علی صحته»
بدانک چون تسویه قالب بکمال رسید خداوند تعالی چنانک در تخمیر طینت آدم هیچ کس را مجال نداده بود و بخداوندی خویش مباشر آن بود در وقت تعلق روح بقالب هیچ کس را محرم نداشت بخداوندی خویش بنفخ روح قیام نمود. در اینجا اشارتی لطیف و بشارتی شریف است که روح را در حمایت بدرقه نفخه خاص میفرستد یعنی او را از اعلی مراتب عالم ارواح به اسفل درکات عالم اجسام میفرستم مسافتی بعید است ودوست و دشمن بسیارند نباید که درین منازل ومراحل بدوست و دشمن مشغول شود و مرا فراموش کند واز ذوق انسی که در حضرت یافته است محروم ماند که راهزنان بر راه بسیارند ز دشمنان حسود و ز دوستان غیور چون اثر نفخه ما با او بود نگذارد که ذوق انس ما از کام جان او برود تا او در هیچ مقام بهیچ دوست و دشمن بند شود.
دیگر آنک روح را بر سیصد و شصت هزار عالم روحانی و جسمانی ملکی و ملکوتی گذر خواهیم داد ودر هر عالم او را نزلی انداختهایم و گنجی از بهر او دفین کرده تا آن روز که او را در سفل عالم اجسام بخلافت فرستیم این نزلها و گنجها با او روان کنیم. بران خزاین و دفاین کس را اطلاع ندادهایم «ما اشهدتهم خلق السموات و الارض» جمله من نهادهام من دانم که چه نهادهام و کجا نهادهام و چون نهادهام و من دانم که هریک چون برباید گرفت؟
در جمله مقامات دلیل و رهبر روح منم تا آن جمله بر وی عرضه کنم و از خزاین و دفاین آنچ او را دران عالم بکار خواهد آمد بدو دهم و آنچ دیگر باره بوقت مراجعت با این حضرت او را درین مقام بکار شود بگذارم و طلسماتی که از بهر نظر اغیار درین راه ساختهام تا هر مدعی بگزاف بدین حضرت نتواند رسید بااو نمایم و بندگشاهای آن برو عرضه کنم تا بوقت مراجعت راه برو آسان گردد و زا مصالح و مفاسدراه او را باخبر کنم.
دیگر آنک چون روح را بخلافت میفرستم و ولایت میبخشم و مدتی است تا آوازه «انی جاعل فیالرض خلیفه» در جهان انداختهام جمله دوست و دشمن آشناو بیگانه منتظر قدوم او ماندهاند او را با عزاز تمام باید فرستاد. مقربان حضرت خداوندی را فرمودهام که چون او بتخت خلافت بنشیندجمله پیش تخت او سجده کنید باید که اثر اعزاز و اکرامها بر وی ببینند تا کار در حساب گیرند.
پس روح پاک را بعد از انک چندین هزار سال در خلوت خانه حظیره قدس از بعینات برآورده بود و در مقام بیواسطگی منظور نظر عنایت بوده و آداب خلافت و شرایط و رسوم نیابت از خداوند و منوب خویش گرفته که تا نایب و خلیفه پادشاه عمری در حضرت پادشاه ترتیب و رسوم جهانداری نیاموزد اهلیت نیابت و خلافت نیابد بر مرکب خاص «و نفخت فیه» سوار کردند.
هم عقل دویده در رکابش
هم عشق خزیده در پناهش
مه طاسک گردن سمندش
شب طره پرچم سیاهش
و با خلعت اضافت یاء «من روحی» بر جملگی ممالک روحانی و جسمانیش عبور دادند و در هر منزل و مرحله آنچ زبده بود و جملگی و خلاصه دفاین و ذخایر آن مقام بود در موکب او روان کردند و اورا در مملکت انسانیت بر تخت قالب بخلافت بنشاندند و در حال جملگی ملااعلی از کروبی و روحانی پیش تخت او بسجده درآمدند که «فسجد الملائکه کلهم اجمعون». جبرئیل را بران درگاه بحاجبی فرو داشتند و میکائیل را بخازنی. جمله ملک و فلک هر کسی را برین درگاه بشغلی نصب کردند.
خواستند تا تمهید قاعده سیاست کنند و یکی رابردار کشند تا در ملک و ملکوت کسی دیگر دم مخالفت این خلافت نیار زد. آن مغرور سیاه گلیم راکه وقتی بفضولی بیاجازت دزدیده بقالب آدم در رفته بود و بچشم حقارت در ممالک خلافت او نگرسته و خواسته تا در خزانه دل آدم نقبی زند میسر نشده او را بتهمت دزدی بگرفتند و به رسن شقاوت بربستند تا وقت سجود جمله ملایکه سجده کردند او نتوانست کرد. زیراک به رسن شقاوت آن روزش بستند که بی دستوری در کارخانه غیب رفته بود.
در روایت میآید که چون روز قیامت خلق را بر عرصه عرصات حاضر کنند نوری از انوار خداوندی تبارک و تعالی تجلی کند جمله خلایق خواهند که سجود آرند هر کس که در دنیا حق را سجده برده است بسجود روند و آنها که سجود هوا و دنیا و بتان بردهاند سجده نتوانند کرد زیراک سرایشان به رسن شقاوت آن روز بربسته بودند که سجده حق نکردند. اما آن رسن را امروز بچشم ظاهر نتوان دید هر کرا چشم باطن گشاده بود بیند لاجرم در بند آن شود که بمقراض توبه و استغفار آن را بگسلد و اگر امروز نگسلد همچنان بسته بسلاسل و اغلال فردا او را ببازار قیامت برآورند «اذا لاغلال فی اعناقهم و السلاسل» آنجا ظاهر شود.
پس سرابلیس پرتلبیس آن روز بربستند که از میان جمله ملایکه گستاخی کرد و بیاجازت بکارخانه غیب در رفت و مخالفت فرمان «لاندخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم» کرد لاجرم به رسن قهر سرش بربستند تا سجده آدم نتوانست کرد که «الا ابلیس ابی و استکبر» و خلق چنان پندارند که ابا و استکبار در وقت سجده بود بلی صورت آن بوقت سجده بود که بمثابت ثمره شجره است اما حقیقت آن ابا و استکبار که بمثابت تخم است آن روز در زمین شقاوت افتاد که از رعایت ادب ابا کرد و بیاجازت در کارخانه غیب رفت و چون بیرون آمد استکبار کرد وگفت «خلق مجوفا لا یتمالک». بچشم بزرگی بخود نگریست و بچشم حقارت بخلیفه حق آن تخمش بروزگار پرورش یافت. ثمره آن ابا واستکبار آمد بوقت سجده لاجرم هم بران رسن شقاوت بدار لعنتش بر کشیدند که «و ان علیک لعنتی الی یوم الدین» و برین دار تا قیام الساعه بسیاست بگذاشتند بل که تا ابدالاباد ازین دار فرو نگیرند تا بعد ازین در جمله ممالک کس زهره ندارد که با خلیفه حق قدم بیحرمتی نهد و هر انک متابعت ابلیس درین مملکت کند اورا با او هم در یک سلک کشند و بدوزخ فرستند که «لا ملان جهنم منمک و ممن تبعک منهم اجمعین».
آوردهاند که چون روح بقالب آدم درآمد در حال گرد جملگی ممالک بدن برگشت خانهای بس ظلمانی و با وحشت یافت بنای آن بر چهار اصل متضادنهاده دانست که آن را بقایی نباشد. خانهای تنگ و تاریک دید چندین هزار هزار حشرات و موذیات از حیات و عقارب و ثعابین و انواع سباع از شیر و یوز و پلنگ و خرس و خوک و از انواع بهایم خر و گاو و اسب و استر و اشتر و جملگی حیوانات بیکدیگر برمیآمدند هریک بدو حملتی بردند و از هر جانب هر یکی زخمی میزدند و بوجهی ایذایی میکردند و نفس سگ صفت غریب دشمنی آغاز نهاد و چون گرگ در وی میافتاد.
روح پاک که چندین هزار سال در جوار قرب ربالعالمین بصدهزار ناز پرورش یافته بود از آن وحشتها نیک مستوحش گشت قدر انس حضرت عزت که تا این ساعت نمیدانست بدانست نعمت وصال را که همیشه مستغرق آن بود و ذوق آن نمییافت و حق آن نمیشناخت بشناخت آتش فراق در جانش مشتعل شد دود هجران بسرش برآمد. گفت بیت
دی ما و می و عیش خوش و روی نگار
امروز غم و غریبی و فرقت یار
ای گردش ایام! ترا هر دو یکی است
جان بر سر امروز نهم دی باز آر
درحال ازان وحشت آشیان برگشت و خواست تا هم بدان راه باز گردد.
عزمم درست گشت کزینجا کنم رحیل
خود آمدن چه بود که پایم شکسته باد
چون خواست که بازگردد مرکب نفخه طلب کرد تا بر نشیند که او پیاده نرفته بود و سوار آمده بود. مرکب نیافت نیک شکسته دل شد. با او گفتند که ما از تو این کشته دلی میطلبیم. قبض بر وی مستولی شد آهی سرد برکشید. گفتند ما ترا از بهر این آه فرستادهایم . بخار آن آه ببام دماغ او برآمد درحال عطسهای برآدم افتاد حرکت در وی پیدا شد دیده بگشود فراخنای عالم صورت بدید روشنی آفتاب مشاهده کرد. گفت «الحمدالله» خطاب عزت در رسید که «یرحمک ربک» ذوق خطاب بجانش رسید اندک سکونتی در وی پدید آمد.
اماهر وقت که از ذوق قربت و انس حق براندیشیدی و فراخنای فضای عالم ارواح و زقههایی که بیواسطه یافته بود یاد کردی خواستی تا قفص قالب بشکند و لباس آب و گل برخود پاره کند. بیت
آن بلبل محبوس که نامش جان است
دستش بشکستن قفص می نرسد
همچنانکه اطفال را بچیزهای رنگین و آواز زنگله و نقل و میوه مشغول کنندآدم را بمعلمی ملایکه و سجود ایشان و بردن باسمانها و بر منبر کردن و گرد آسمانها گردانیدن و آن قصههای معروف که گفتهاند مشغول میکردند تا باشدکه قدری نایره آتش اشتیاق او بجمال حضرت تسکین پذیرد و با چیزی دیگر انس گیرد و آن وحشت از وی زایل شود. او بزبان حال میگفت بیت.
هرگز نشودی بت بگزیده من
مهرت ز دل و خیالت از دیده من
گر از پس مرگ من بجویی یابی
مهر تو در استخوان پوسیده من
خطاب میرسید که ای آدم دربهشت رو و ساکن بنشین و چنانکه خواهی میخور و میخسب و باهر که خواهی انس گیر «یا آدم اسکن انت و زوجک الجنه و کلامنها رغدا حیث شئتما». هر چند میگفتند او میگفت: بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داندشد
از مهر تو بگسلد کرا دارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا خواهد شد؟
چون وحشت آدم هیچ کم نمیشد و با کس انس نمیگرفت هم از نفس او حوا را بیافرید ودر کنار او نهاد تا با جنس خویش انس گیرد» «و جعل منها زوجها لیسکن الیها»
آدم چون در جمال حوا نگریست پرتو جمال حق دید بر مشاهده حوا ظاهر شد که «کل جمیل من جمالالله» ذوق آن جمال بازیافت. گفت
ای گل! تو بروی دلربایی مانی
وی می تو زیار من بجای مانی
وی بخت ستیزه کار هر دم با من
بیگانه تری بآشنایی مانی
بر بوی آن حدیث بشاهد بازی درآمد چندانک ذوق آن معامله باز یافت صفت شهوت غالب شد که کاملترین صفتی است حیوانی و بزرگترین حجاب از آن خیزد و دیگر صفات حیوانی بخوش خوردن و خوش خفتن غلبه گرفت حجب زیادت شد و انس حضرت نقصان پذیرفت چه بمقدار آنک از لذات و شهوات حیوانی نفس آدمی ذوق مییابد با آن انس میگیرد و بدان مقدار انس حق از دل او کم میشود چندان انس پدید آمد آدم را با بهشت و لذات آن که چون ابتلای شجره در میان آمد که «ولا تقر با هذه الشجره» ابلیس او را بملک بهشت بتوانست فریفت که «هل ادلک علی شجره الخلدو ملک لا یبلی» تا خلود بهشت و ملک آن بر رضای حق برگزید و بگفت شیطان از غایت حرص فرمان رحمن بگذاشت.
درحال غیرت حق تاختن آورد که: ای آدم ترا نه از بهر تمتعات نفسانی و مراتع حیوانی آفریدهایم؟ «افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا رتجعون» خوف آن است که این چه نیم روزت در بهشت بگذاشتیم و حجب فرو گذاشتیم تا ما را چنین فراموش کردی و بغیر ما مشغول گشتی و انس گرفتی و بیفرمانی کردی و از شجره بخوردی اگر خود یک روزت تمام بگذارم یکباره مارا فراموش کنی و یگانگی ببیگانگی مبدل کنی و از ما و از لطف ما هیچ یاد نیاری. بیت
یاری که همیشه در وفای ما بود
کارش همه جستن رضای ما بود
بیگانه چنان شد که نمیداند کس
کو در همه عمر آشنای ما بود
ای آدم از بهشت بیرون رو و ای حوا از و جدا شو «اهبطوا منها جمیعا» ای تاج از سر آدم برخیز ای حله از تن او دور شو ای حوران بهشت آدم را بر دف دو رویه بزنید که «و عصی آدم ر به فغوی» این چیست؟ سنگ ملامت بر شیشه سلامت میزنیم و روغن خودپرستی آدم را بر زمین مذلت عبودیت میریزیم تیغ همت اورا بر سنگ امتحان میزنیم. بیت
این کوی ملامت است و میدان هلاک
وین راه مقامران بازنده پاک
مردی باید قلندری دامن چاک
تا بر گذرد عیاروار و چالاک
چون آدم را سر بدین وحشت سرای دردادند از یار و پیوند جدا کرده
نه همنفسی نه همدمی نه یاری
مشکل دردی طرفه غمی خوشکاری!
چون بر این قاعده روزی چند سرگردان بگشت فریادرسی ندید هم با سرورد درد اول آمد. باز معلم غیب تخته ابجد عشق نخستش در نبشت
تخته عشق در نبشتم باز
در نبیس ای نگار تخته ناز
تا بر استاد عاشقی خوانیم
روزکی چند باز ناز و نیاز
دیگر باره گلیم درد در برانداخت «ربنا ظلمنا» آغاز نهاد. گفتند ای آدم
آیی بر من چو باز مانی ز همه
معشوقه روز بینواییت منم
گفت خداوندا مرا این سر گردانی همی بایست تا قدر الطاف تو بدانم حق خداوندی تو بشناسم مرا این مذلت و خواری در خور بود تا مرتبه اعزاز و اکرام تو باز بینم و بدانم که با این مشتی خاک لطف خداوندی چه فضلها کرده است واز کدام درکت بکدام درجت رسانیده و تشریف «خلقتک فرد الفرد» ارزانی داشته و بغیرت پیوند از اغیار بریده که «کن لی اکن لک». پس امروز عاجزوار به در کرم تو بازگشتم و اگرچه زبان عذرم گنگ است میگویم بیت
روزی دو سه گر بیتو شکیب آوردم
صد عذر لطیف دلفریب آوردم
جانا ز غمت سر بنشیب آوردم
دریاب که پای در رکاب آوردم
درین تضرع و زاری آدم را برایتی مدت چهارصد سال سرگشته و دیده بخون دل آغشته بگذاشتند و عزت ربوبیت از کبریا و عظمت با جان مستمند و دل دردمندآدم میگفت: من ترااز مشتی خاک ذلیل بیافرینم و بعزت از ملایکه مقرب برگزینم و ترا محسود و مسجود همه گردانم و حضرت کبریا را در معرض اعتراض «اتجعل فیها«آرم و عزازیل را از دوستی تو دشمن گیرم و در پیش تخت خلافت تو بردار لعنتش کشم و بترک یک سجده تو سجدههای هفتصد هزار ساله او را هباء منثور گردانم و بضربت «فاخرج منها» از جوار خود دور کنم تو شکر این نعمتها نگزاری و حق من نشناسی و قدر خود ندانی و دشمن را دوست گیری و دوست را دشمن دانی و مرا و خود را در زبان دوست و دشمن اندازی. لاجرم چون سطوت قهاری ما بر قضیه «ولئن کفرتم ان عذابی لشدید» دستبرد بنماید باید که در صدمت اول بصبر پای داری و چین در ابرو نیاری که «الصبر عند الصدمه الاولی». بیت:
روزی که زمانه در نهیبت باشد
باید که در ان روز شکیبت باشد
بد نیز چو نیک در حسابت باشد
نه پای همیشه در رکابت باشد
آدم آن دم بنگذاشت و باز علم عجز بر افراشت و بقلم نیاز بر صحیفه تقصیر صورت اعذار مینگاشت و با دل بریان و دیده گریان زبان جانش میگفت: بیت
کرته و اکیری ای رو سام او سر
انند مویم که کیر و لام او سر
ارتم اج ور برانی ور ببسرم
میان اهنامه داران خام اوسر
خداوندا! باز دیدم که همه عاجزیم و قادر تویی همه فانیایم و باقی تویی همه درماندهایم و فریادرس تویی همه بیکسیم و کس هر کس تویی آن را که تو برداشتی میفکن و آن را که تو نگاشتی مشکن عزیز کرده خود را خوار مکن شادی پرورده خویش را غمخوار مکن چون بر گرفتی هم تو بدار مارا با ما بنگذار و بدین بیخردگی معذور دار که این تخم تو کشتهای و این گل تو سرشتهای. بیت
اگر باز خارست خود کشتهای
وگر پرنیان است خود رشتهای
چون زاری آدم ازحد بگذشت و سخن بدین سر حد رسید آفتاب اقبال «فتلقی آدم من ربه کلمات فتاب علیه» ازین مطلع طلوع کرد شب دیجور ادبار فراق را صبح صادق سعادت وصال بدمید واز الطاف ربوبیت بعبودیت آدم خطاب رسید
باز آی کز آنچ بودی افزون باشی
ورتا بکنون نبودی اکنون باشی
آنی که بوقت جنگ جانی و جهان
بنگر که بوقت آشتی چون باشی
«مضی ما مضی و استأنف الود بیننا» بفرمود تا ببدل آوازه «و عصی آدم ربه فغوی» منادی «انالله اصطفی آدم» بعالم برآمد و دبدبه «ثم اجتبیه ربه فتاب عیه و هدی» در ملک و ملکوت افتاد.
هم کرم خداوندی از بهر دوست و دشمن عذرخواه جرم او آمد که «فنسی و لم نجد له عزما» بعد از این همه زبان طعن در کام کشید و مهر ادب بر لب خاموشی نهید وزنگار انکار از چهره آینه این کار بردارید.
معشوقه بسامان شد تا باد چنین باد
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد
لله در النائبات فانها
صدء اللئام و صیقل الاحرار
آن تصرفات گوناگون چه بود؟ آدم را در خلافت پرورش میدادیم و نقطه محبت او را در این ابتلاها بکمال میرسانیدم. «ان البلاء موکل بالانبیاء ثم بالاولیاء فالامثل فالامثل» و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل دوم
قال الله تعالی: «و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون»: ای لیعر فون و قال النبی صلیالله علیه سلم: «الدنیا مزرعه الاخره»
بدانک چون زمین دنیا را شایستگی آن دادند که تخمی از انواع حبوب و ثمار در وی اندازند و پرورش دهند یکی را صد تا هفتصد بردارند «کمثل حبه انبتت سبع سنابل فی کل سنبله ماته حبه و الله یضاعف لمن یشا» حقیقت دنیا را هم مستعد آن گردانیدهاند که مزرعت آخرت باشد و تخم اعمال صالحه در وی اندازند تا فردا یکی را ده تا صد تا هفتصد بردارند که «الحسنه بعشر امثالها الی سبع مایه ضعف» و باشد که بینهایت و بی حساب بردارند که «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب».
همچنین زمین قالب انسان را استعداد آن دادهاند که چون تخم روحانیت بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» دروی اندازند و بآفتاب عنایت و آب شریعت پرورش دهند از ان ثمرات قربت و معرفت چندان بردارند که در وهم و فهم و عقل هیچ آفریده نگنجد و بیان هیچ گوینده بکنه آن نرسد الا بدان مقدار فرمود که «اعد دت لعبادی الصالحین مالاعین رات و لا اذن سمعت ولا خطر علی قلب بشر».
و چنانک از بهر مزارعت تخم دنیاوی تا بکمال ثمرگی خود رسد چندین اسباب و آلات و ادوات مختلف بمیباید چون زمین که تخم دروی اندازند و آسمان که از ان آب و آفتاب میآید برای پرورش تخم و هوا که سبب اعتدال گردد میان سردی زمین و گرمی آفتاب و دیگر آلات و اسباب چون: شخصی که تخم اندازد و جفتی که حراثت بدان کنند و آهن و چوب و ریسمان که آلت حراثت است و دروگر و آهنگر و رسن تاب که این آلات راست کنند.
و دیگر باره این اشخاص را خلق بسیار باید که بر کار باشند تا اینها بکار خود مشغول توانند بود چون: نانوا و قصاب و بقال و مطبخی و ریسندگان و بافندگان و شویندگان و دوزندگان و اینها را نیز خلقی باید که بر کار باشند تا اینها بکار خویش مشغول توانند بود چون: آسیابان و جلاب و راعی و تجار و ستوران و ستوربانان و علی هذا هر طایفهای را صنفی دیگر خلق باید تا بمصالح او قیام نماید.
و آنگاه پادشاهی عادل سایس باید تاسویت میان خلق نگاه دارد و دفع شر و تطاول اقویا کند از ضعفا و حافظ و حامی رعایا باشد تا هرکس بامن و فراغت بکار خویش مشغول توانند بود.
و چون نیک نظر کنی هر چه هست در دنیا از افلاک و انجم و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و عناصر مفرده و مرکبات و نباتات و حیوانات و ملک و جن و انس و صناع و محترفه و تجار و علما و امنا و ملوک و وزرا و اعوان و اجناد جمله در کار میبابند تا یک تخم دنیاوی بکارند و بپرورند و ثمره آن بردارند.
پس آنجا که مزارعت تخم روحانیت است که از انبار خاص «من روحی» بیرون آرند و بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» در زمین قالب انسانیت می اندازند در پرورش آن تخم تا بکمال ثمرگی رسد- و آن مقام معرفت است- بنگر تا چه آلات و ادوات و اسباب بکارباید تا مقصود بحصول پیوندد.
پس چون بحقیقت نظر کنی دنیا و آخرت و هشت بهشت و هفت دوزخ و آنچ در میان اینهاست جمله در پرورش این تخم بکار میباید تاثمره معرفت بکمال رسد چنانک فرمود «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» ،ای لیعرفون.
پس روح اگرچه در عالم ارواح از جوارو قربت حق ذوق مییافت و معرفتی مناسب آن عالم داشت و از مکالمه و مشاهده و مکاشفه حق با بهره بود اما کمال این مقامات و تمامی این سعادات از تعلق قالب و پرورش آن خواست یافت. زیراک این آلات و ادوات بیرونی و اندرونی که در معرفت بدان محتاج بود اینجا حاصل میشایست کرد چون نفس و دل و سر و خفی و دیگر مدرکات باطنی از قوای بشری و غیر آن و چون حواس پنجگانه ظاهری از سمع و بصر و شم و ذوق و لمس.
چه روح در عالم غیب نوری روحانی داشت که بدان مدرک کلیات آن عالم بود و از عقل مناسب آن مقام برخورداری داشت. اما دیگر مدرکات غیبی و شهادتی که ادراک کلیات و جزویات هر دو عالم کند نداشت اینجا حاصل میشد و استحقاق معرفت حقیقی بواسطه این آلات و ادوات خواست یافت.
و معرفت حقیقی معرفت ذات و صفات خداوندی است چنانک فرمود «فاحببت ان اعرف». و معرفت بر سه نوع است: معرفت عقلی و معرفت نظری و معرفت شهودی.
اما معرفت عقلی: عوام خلق راست و در آن کافر و مسلمان و جهود ترسا و گبر و ملحد و فلسفی و طبایعی و دهری را شرکت است زیراک اینها در عقل با یکدیگر شریکاند و جمله بروجود الهی اتفاق دارند و خلافی که هست در صفات الوهیت است نه در ذات. و میان اهل اسلام نیز در صفات خلاف هست و لکن بذات الوهیت جمله اتفاق دارند. چنانک در حق کفار میفرماید «ولئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و آنها که بت میپرستیدند هم میگفتند «وما نعبدهم الالیقربونا الی الله زلفی».
و این نوع معرفت موجب نجات نیست الا آنها را که نظر عقل ایشان موید باشد بنور ایمان تا بنبوت اقرار کنند و باو امر و نواهی شرع قیام نمایند که تربیت تخم روح در آن است تا تخم برومند شود.
و در معرفت عقلی بمدرکات حواس ظاهری و قوای باطنی و نظر عقل جاجت است تا بحواس ظاهری بعالم محسوسات در نگرد و بقوای باطنی نظر عقل استعمال کند. عقل در حال حکم کند که این مصنوع را صانعی بباید و چون بتدریج در هر نوع از موجودات نظر میکند خردهکاری قدرت و خوب کرداری صنعت باز میبیند استدلال میکند که چنین فعل باید که از قادری حیی حکیمی عالمی سمیعی بصیری متکلمی باقیی مریدی صادر شود پس هر کرا نظر راستتر و عقل صافیتر و حجب کمتر و ریاضت و فکر بیشتر استدلالات او از انواع مصنوعات بر اثبات صانع زیادتتر و دلایل و براهین او بر وحدانیت واضحتر.
اما بدانک روح را بقالب نه از برای این نوع معرفت فرستادهاند. زیراک این نوع طلب دلیل کردن است و در ادله تفاوت بسیار میافتد تا کفار و ملاحده و فلاسفه هر کس آن کفر که دارد بدلیل دارد و چون ادله متعارض شود قبول یکی واجبتر نیست از دیگری الا بترجیح و اگر نیز ترجیح در طرفی ثابت شود و حق باشد حاصل بیش از اثبات صانع نباشد بدلایل معقول. پس خود روح را پیش از تعلق بقالب در معرفت حق ورای این مقامات بود که آنچ امروز از دلیل عقلی میشنود آن روز بیواسطه از حق میشنید که «الست بربکم» و جواب «بلی» میگفت «ولیس الخبر کالمعاینه». اینجا نمیبایست آمد تا معاینه بخبر بدهد و عیان ببیان باز کند. این آن مثل است که گویند: «پایش رها کن پیش اینک!».
و اما معرفت نظری: خواص خلق راست و آن چنان باشد که چون تخم روح در زمین بشریت بر قانون شریعت پرورش طریقت یابد بر آن وجه که شرح آن در فصل تحلیه روح بیاید ان شاءالله و شجره انسانی بمقام مثمری رسد در ثمره آن خاصیت که در تخم بود باز آید اضعاف آن و چیزهای دیگر که در تخم یافته نشدی با خود بیارد.
بر مثال تخم زردآلو که بکارند از ان سبزه و درخت و شاخ و برگ و شکوفه و اخکوک و زردآلو پدید آید یک تخم کشته باشند هزار تخم از آن جنس بعینه باز آید و پوست زردآلو و برگ و شاخ و درخت و بیخ که تخم در اول نداشت با خود افزونی بیارد و در هر یک از اینها خاصیتی که دردیگری نباشد و در پوست ذوقی و خاصیتی که در مغز نبود. و اول از ان تخم دهان را حظی بود و بس اکنون از ان ثمره و شجره هم دهان را حظی است بیش از آنک بود و هم چشم را از سبزه آن حظی است که «الخضره تزیدفی البصر» هم شم را از شکوفه آن حظی است که بوی خوش دارد. و هم دست را حظی است که از شاخ آن عصا سازد و همپای راحظی است که از ان نعلین سازد. و بسیار خواص و فواید و منافع و مصالح دیگر در ان هست که در تخم نبود اگرچه در تخم تعبیه بود.
پس همچنین از تخم روح شجره تن پدید آمد و شاخهای نفس و صفات نفس پدید آمد و بر طرفی دیگر شاخهای دل و صفات دل پدید آمد و برگهای حواس ظاهری پیدا شد و بخهای قوای باطنی پدید آمد و شکوفه سر بشکفت و اخکوک خفی بیرون آمد و زردآلوی معرفت ظاهری شد.
پس روح را در مقام ثمرگی آلات و ادوات متنوع پدید آمد که نبود از مدرکات ظاهری و باطنی ظاهری چون حاسه بصر و سمع و شم و ذوق و لمس که جملگی عالم شهادت که آن را ملک میخوانیم با کثرت اعداد آن بدین پنج حاسه ادراک توان کرد.
و آنچ این پنج حاسه ادراک آن نکند ملکوت میخوانیم و آن عالم غیب است با کثرت مراتب و مدارج آن و آن را پنج مدرک باطنی ادراک کند چون: عقل و دل و سر و روح و خفی.
و چنانک حواس پنجگانه ظاهری هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون سمع در مبصرات و بصر در مسموعات حواس پنجگانه باطنی نیز هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون عقل در مرئیات دل و دل در معقولات عقل یعنی بدان خاصیت که نظر عقل راست باقی هم برین قیاس.
پس طایفهای که در معقولات بنظر عقل جولان کردند و از مرئیات دل و دیگر مراتب خبر نداشتند و بحقیقت خود دل نداشتند خواستند تا عقل با عقال را در عالم دل و سر و روح و خفی جولان فرمایند. لاجرم عقل را در عقیله فلسفه و زندقه انداختند.
اما صاحب سعادت چون از در «واتوا البیوت من ابوابها» در آید تخم روح را پرورش دهد برقانون شریعت این مدرکات اورا بکمال رسد و آنچ در ملک و ملکوت هست از سیصد و شست هزار عالم بدین مدرکات ظاهری و باطنی ادراک کند تا چنانک در عالم غیب عالم کلیات غیب بود اکنون عالم کلیات و جزویات غیب و شهادت شود و هر ذره از ذرات این عالمها که مظهر صفتی از صفات خداوندی است و آیتی از آیات حق در آن تعبیه است نقاب حجاب از چهره براندازد و جمال آیت حق بر نظر او عرضه دهد.
ففی کل شی له آیه
تدل علی انه واحد
اینجا عتبه عالم ایقان است چنانک فرمود «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض ولیکون من الموقنین» اینجا ذات پاک حق را بوحدانیت توان شناخت و صفات الوهیت را بعینالیقین مطالعه توان کرد. این آن مقام است که آن بزرگ میفرماید «ما نظرت فی شی الا و رایت الله فیه». و این مرتبه اگر چه بس بلندست و این مقام اگرچه بس شریف است و مرتبه و مقام خواص است اما روح را بدین عالم تخم وار برای این قدر نظر معرفت که هنوز شکوفه شجزه انسانیت است نفرستادند و بس بلک خواص خواص را که کمال استعداد و حسن تربیت ارزانی داشتند ایشان را برین شجره درین شکوفه بنگذاشتند بدرجه ثمرگی حقیقی رسانیدند و آن معرفت شهودی است. و سر آفرینش کاینات برای این معرفت بود چنانک فرمود «و خلقت الخلق لاعرف».
اما این مخدره غیب را پیش ازین هیچ مشاطه از انبیا و اولیا نقاب عزت از رخساره بر نینداختهاند و همواره او را در قباب غیرت و استار غبطت متواری داشتهاند تا دیده نامحرمان اغیار بر کمال جمال او نیفتد و چشم زده هر اهل و نا اهل نگردد که «العین حق». بیت
آتش در زن ز کبریا در کویش
تاره نبرد هیچ فضولی سویش
و آن روی چو ماه را بپوش از مویش
تا دیده هر خسی نبیند رویش
ماه را آن کلف که در روی پدید آمد سبب آن بود که انگشت نمای و دیده زده هر اهل و نااهل گشت. خرشید چسون این واقعه بدید دور باش نورپاش در روی او باش کشید تا اگر مردمک دیدهای خام طمعی کند سر نظرش را بتیغ اشعه بردارد لاجرم بسلامت بماند. اما مع هذا ماه را آفت از دیده دیدهوران رسید و خرشید تیغ از برای بینایان بر کشید: «که از خرشید جز گرمی مینبیند چشم نابینا».
فی الجمله تا این غایت که مشایخ برقع غیرت را بر روی ابکار غیب میبستند و تتق عزت را بدست بیان بر نمیانداختند تا جمال عرفان عیان نشود از بهر آن بود که رجولیت عبودیت در هر طایفهای مشاهده نمیکردند وار یحیت همت در بعضی باز مییافتند.
حسین منصور را خواهری بود که درین راه دعوی رجولیت میکرد و جمالی داشت. در شهر بغداد میآمدی و یک نیمه روی را بچادر گرفته و یک نیمه گشاده. بزرگی بدو رسید گفت چرا روی تمام نپوشی؟ گفت: «تو مردی بنمای تا من روی بپوشم. در همه بغداد یک نیم مرد است و آن حسین است. اگر از بهر او نبودی این نیمه روی هم نپوشیدمی!».
پس اگر امروز ماه معرفت از هاله عزت بیرون آید از چشم زخم انگشت نمایان ایمن است که آن انگشت نمایان انگشت نمای شدند و اگر خرشید وحدت بیتیغ غیرت از پس قاف اثنینیت طالع شود فارغ است که آن دیده وران چون سیمرغ در پس قاف غربت «بداالاسلام غریبا وسیعو دکمابدا غریبا» غارب گشتند و اگر مخدرات غیبی کشف القناع حقیقی بر خوانند از ملامت اغیار رستهاند چه آن اشراف که بر اطراف لاف رجولیت میزدند بجانب اعراف رخت بر بستهاند «و علی الاعراف رجال سبحانالله مضوا و انقضوا»
گویی آن قوم خادمان بودند
کآخر از نسلشان یکی بنماند
و اما معرفت شهودی معرفت خاص الخاص است که خلاصه موجودات و زبده کایناتاند کونین و خافقین نبع وجود ایشان است و بحقیقت نقطه دایره ازل و ابد بود ایشان است. چنانک این ضعف درین معنی گوید.
آن دم که نبود بود من بودم و تو
سرمایه عشق و سود من بودم و تو
امروزودی از دیری و زودی است و چون
نه دیر بد و نه زود من بودم و تو
فایده تعلق روح بقالب حقیقت این معرفت بود زیراک ارواح بشری را چون ملایکه از صفات ربوبیت برخورداریی میبود ولکن از پس تتق عزت چندین هزار حجاب نورانی واسطه بود که اگر رفع یک حجاب میکردند جملگی ارواح چون جبرئیل که روح القدس بود فریاد بر آوردندی که «لودنوت انمله لاحترقت». این هنوز از خاصیت پر تو انوار حجب است آنجا که حقیقت تجلی صفات الوهیت پدید آید که معرفت شهودی نتیجه آن شهود است وجود مجازی ارواح با حقیقت آن شهود که «جا الحق وز هق الباطل ان الباطل کان ز هوقا» بر خواند بر خورداری معرفت که را تواند بود؟
و این بدان سبب است که روح در غایت لطافت است پذیرای عکس تجلی صفات الوهیت نمیتواند شد و ملایکه همچنین. و حیوانات را مدارکات پنچگانه عقل و دل و سر و روح و خفی ندادهاند که بدان ادراک انوار تجلی صفات الوهیت کنند.
پس حکمت بینهایت و قدرت بیغایت آن اقتضا کرد که در وقت تخمیر طینت آدم بید قدرت در باطن آدم که گنجینه خانه غیب بود دلی ز جاجه صفت بسازد کثیفی در غایت صفا و آن را در مشکاه جسد کثیف کسدر نهد و در میان ز جاجه دل مصباحی سازد که «المصباح فی زجاجه» و آن را سر گویند و فتیله خفی در آن مصباح نهد.
پس روغن روح را که از شجره مبارکه «من روحی» گرفته است نه شرقی عالم ملکوت بود و نه غربی عالم ملک در زجاجه دلکرد. روغن در غایت صفا و نورانیتی بود که میخواست تا ضو مصباح دهد اگرچه هنوز نار بدو ناپیوسته بود «یکا دزیتها یضی و لو لم تمسسه نار» از غایت نورانیت روغن روح زجاجه دل بکمال نورانیت «الزجاجه کانها کو کب دری» رسید. عکس آن نورانیت از زجاجه بر هوای اندرون مشکاه افتاد منور کرد عبارت از آن نورانیت عقل آمد. هوای اندرون مشکاه را که قابل نورانیت زجاجه بود قوای بشری گفتند پرتوی که از اندرون مشکوه بروزنهای مشکوه بیرون آمد آن را حواس خمسه خوانند.و تا این آلات و اسباب مدرکات بدین و جه بکمال نرسیدف سر «کنت کنزا مخفیا» آشکارا نشد. یعنی ظهور نوالله را این مصباح بدین آلات و اسباب بمیبایست و تا این مصباح نبود اگرچه اثیر نارالهی محیط ذرات کاینات بود که «الا ا نه بکل شی محیط» اما مکنون «کنت کنزا مخفیا» بود ظهور نور آن نار را این مصباح با این آلات میبایست.
چون در عالم ارواح روغن روحانیت مجرد بود قابل نورانیت نار نبود و چون در عالم حیوانیت مشکاه و زجاجه بود اما این مصباح و روغن و فتیله نبود هم قابل نورانیت نار نبود مجموعهای ساخت ازین دو عالم که آدم عبارت از آن است جسد او را مشکاه کرد و دل او را زجاجه و سر او را مصباح و خفی او را فتیله و روح او را روغن.
پس بحقیقت نار نوراللهی در آن مشکاه بر آن مصباح تجلی کرد. چنانک خواجه علیهالسلام ازین سر خبر میدهد که «ان الله خلق آدم فتجلی فیه».
و حضرت خداوندی در بیان و شرح آن تجلی فرمود: «الله نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح» تا آنجا که فرمود «نور علی نور یهدی الله لنوره من یشا» یعنی نور مصباح از نورالله است «علی نور» یعنی بر نور روغن روح «یهدی الله لنوره من یشاء» یعنی بنورالله منور کند مصباح آنک خواهد. اشارت است بدانچ مشکاه و مصباح هر شخصی را حاصل است اما نورالله هر مصباحی را نیست. هر مصباحی بنور روغن روح منور است و زجاجه دل هر کس از آن نورانیت ضوئی دارد که عقل گویند و عکس آن نورانیت اندرون و بیرون مشکاه را بقوای بشری و حواس پنجگانه منور کرده است.
تا طایفه محرومان سر گشته که انتما ایشان بعقل و معقولات است پنداشتند مصباح ایشان بنور حقیقی منور است ندانستند که هر نورانیت که در خود مییابند از عکس نور روغن روح است و آن نور مجازی است که «یکاد ز یتها یضی و لو لم تمسسه» و معنی یکاد آن باشد که خواست تا روشن کند و نکرد مصباح آن طایفه از نار نور الله منطفی است و ایشان را خبر نیست زیرا که این خبر کسی را باشد که وقتی مصباح او بنور حقیقی منور بوده باشد و او ذوق آن یافته تا چون منطفی شود او را خبر بود. حق تعالی از ان طایفه که مصباح ایشان بحقیقت نورالله منور است و آن طایفه که مصباح ایشان از ان نور محروم است این خبر میدهد که «او من کان میتا فا حینیاه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها».
این است شرح معرفت شهودی بدان مقدار که در حیز عبارت و ممکن اشارت گنجد «عرفها من عرفها و جهلها من جهلها».
هر که بدان نور زنده است فهم کند و دریابد و بدان متنبه شود که «لینذر من کان حیا» و هر که از ان نور مرده است اگر هزار چندین بدو فرو خوانی حرفی نتواند شنودن که «انک لا تسمع الموتی».
پس بدانک از برای این معانی بود سبب تعلق روح بقالب و اگر این تعلق نبودی روح را این مدرکات غیبی و شهادتی حاصل نشدی تا بدان قابل تجلی صفات الوهیت گردد. و در معرفت ذات و صفات خداوندی ذوق مصباحی یابد که اگر صد هزار عاقل از نورانیت و ناریت مصباح خواهند که خبر دهند هر چه گویند همه مجازی بود خبر حقیقی آن باشد که فتیله و روغن دهد که هر دو بذل وجود میکنند تا ذوق معرفت شهودی نورانیت و ناریت مییابند. بیت
ای شمع بخیره چند بر خود خندی
تو سوز دل مرا کجا مانندی؟
فرق است میان سوزکز جان خیزد
تا آنچ بر یسمانش بر خود بندی
عجب سری است این همه وسایط بکار میباید تا روغن روح بذل وجود کند فتیله هم بهانه این معنی است تا روح وجود مجازی بوجود حقیقی مبدل کند و وجود ناریت حقیقی را که مخفی و نامرئی بود ظاهر و مرئی گرداند. پس بحقیقت چنانک روغن عاشق ناراست تا وجود مجازی حقیقی کند نارهم عاشق روغن است تا گنج نهانی آشکارا کند. این است سر«یحبهم و بحقبونه» و حقیقت «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف» و این فواید از تعلق روح بقالب حاصل میشد تا ذات پاک حق را بوحدانیت بشناسد و صفات الوهیت بجملگی باز داند دانشتنی دیدنی و دیدنی رسیدنی و رسیدنی چشیدنی و چشیدنی بودنی و بودنی نا بودنی و نابودنی بودنی. بیت
چون ندیدی شبی سلیمان را
تو چه دانی ز فان مرغان را
که اگر روح از تعلق قالب این مدرکات حاصل نکردی و این آلات و ادوات و اسباب و استعداد بدست نیاوردی از غیبی و شهادتی هرگز در توحید و معرفت [ ذات و صفات عالم الغیب و الشهاده بدین مقام نتوانستی رسید. چون ملایکه متخلق بدین اخلاق نگشتی و متصف بدین صفات نشدی و نیابت و خلافت حضرت جلت را نشایستی و متحمل اعبا بار امانت نبودی و استحقاق آینگی جمال و جلال حق نیافتی و کس بر سر گنج «کنت کنزا مخفیا» نرسیدی] بیت
در کوی تو ره نبود ره ما کردیم
در آینه بلانگه ما کردیم
ما را خوش بدعیش تبه ما کردیم
کس را گنهی نبد گنهما کردیم
وصلیالله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
بدانک چون زمین دنیا را شایستگی آن دادند که تخمی از انواع حبوب و ثمار در وی اندازند و پرورش دهند یکی را صد تا هفتصد بردارند «کمثل حبه انبتت سبع سنابل فی کل سنبله ماته حبه و الله یضاعف لمن یشا» حقیقت دنیا را هم مستعد آن گردانیدهاند که مزرعت آخرت باشد و تخم اعمال صالحه در وی اندازند تا فردا یکی را ده تا صد تا هفتصد بردارند که «الحسنه بعشر امثالها الی سبع مایه ضعف» و باشد که بینهایت و بی حساب بردارند که «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب».
همچنین زمین قالب انسان را استعداد آن دادهاند که چون تخم روحانیت بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» دروی اندازند و بآفتاب عنایت و آب شریعت پرورش دهند از ان ثمرات قربت و معرفت چندان بردارند که در وهم و فهم و عقل هیچ آفریده نگنجد و بیان هیچ گوینده بکنه آن نرسد الا بدان مقدار فرمود که «اعد دت لعبادی الصالحین مالاعین رات و لا اذن سمعت ولا خطر علی قلب بشر».
و چنانک از بهر مزارعت تخم دنیاوی تا بکمال ثمرگی خود رسد چندین اسباب و آلات و ادوات مختلف بمیباید چون زمین که تخم دروی اندازند و آسمان که از ان آب و آفتاب میآید برای پرورش تخم و هوا که سبب اعتدال گردد میان سردی زمین و گرمی آفتاب و دیگر آلات و اسباب چون: شخصی که تخم اندازد و جفتی که حراثت بدان کنند و آهن و چوب و ریسمان که آلت حراثت است و دروگر و آهنگر و رسن تاب که این آلات راست کنند.
و دیگر باره این اشخاص را خلق بسیار باید که بر کار باشند تا اینها بکار خود مشغول توانند بود چون: نانوا و قصاب و بقال و مطبخی و ریسندگان و بافندگان و شویندگان و دوزندگان و اینها را نیز خلقی باید که بر کار باشند تا اینها بکار خویش مشغول توانند بود چون: آسیابان و جلاب و راعی و تجار و ستوران و ستوربانان و علی هذا هر طایفهای را صنفی دیگر خلق باید تا بمصالح او قیام نماید.
و آنگاه پادشاهی عادل سایس باید تاسویت میان خلق نگاه دارد و دفع شر و تطاول اقویا کند از ضعفا و حافظ و حامی رعایا باشد تا هرکس بامن و فراغت بکار خویش مشغول توانند بود.
و چون نیک نظر کنی هر چه هست در دنیا از افلاک و انجم و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و عناصر مفرده و مرکبات و نباتات و حیوانات و ملک و جن و انس و صناع و محترفه و تجار و علما و امنا و ملوک و وزرا و اعوان و اجناد جمله در کار میبابند تا یک تخم دنیاوی بکارند و بپرورند و ثمره آن بردارند.
پس آنجا که مزارعت تخم روحانیت است که از انبار خاص «من روحی» بیرون آرند و بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» در زمین قالب انسانیت می اندازند در پرورش آن تخم تا بکمال ثمرگی رسد- و آن مقام معرفت است- بنگر تا چه آلات و ادوات و اسباب بکارباید تا مقصود بحصول پیوندد.
پس چون بحقیقت نظر کنی دنیا و آخرت و هشت بهشت و هفت دوزخ و آنچ در میان اینهاست جمله در پرورش این تخم بکار میباید تاثمره معرفت بکمال رسد چنانک فرمود «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» ،ای لیعرفون.
پس روح اگرچه در عالم ارواح از جوارو قربت حق ذوق مییافت و معرفتی مناسب آن عالم داشت و از مکالمه و مشاهده و مکاشفه حق با بهره بود اما کمال این مقامات و تمامی این سعادات از تعلق قالب و پرورش آن خواست یافت. زیراک این آلات و ادوات بیرونی و اندرونی که در معرفت بدان محتاج بود اینجا حاصل میشایست کرد چون نفس و دل و سر و خفی و دیگر مدرکات باطنی از قوای بشری و غیر آن و چون حواس پنجگانه ظاهری از سمع و بصر و شم و ذوق و لمس.
چه روح در عالم غیب نوری روحانی داشت که بدان مدرک کلیات آن عالم بود و از عقل مناسب آن مقام برخورداری داشت. اما دیگر مدرکات غیبی و شهادتی که ادراک کلیات و جزویات هر دو عالم کند نداشت اینجا حاصل میشد و استحقاق معرفت حقیقی بواسطه این آلات و ادوات خواست یافت.
و معرفت حقیقی معرفت ذات و صفات خداوندی است چنانک فرمود «فاحببت ان اعرف». و معرفت بر سه نوع است: معرفت عقلی و معرفت نظری و معرفت شهودی.
اما معرفت عقلی: عوام خلق راست و در آن کافر و مسلمان و جهود ترسا و گبر و ملحد و فلسفی و طبایعی و دهری را شرکت است زیراک اینها در عقل با یکدیگر شریکاند و جمله بروجود الهی اتفاق دارند و خلافی که هست در صفات الوهیت است نه در ذات. و میان اهل اسلام نیز در صفات خلاف هست و لکن بذات الوهیت جمله اتفاق دارند. چنانک در حق کفار میفرماید «ولئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و آنها که بت میپرستیدند هم میگفتند «وما نعبدهم الالیقربونا الی الله زلفی».
و این نوع معرفت موجب نجات نیست الا آنها را که نظر عقل ایشان موید باشد بنور ایمان تا بنبوت اقرار کنند و باو امر و نواهی شرع قیام نمایند که تربیت تخم روح در آن است تا تخم برومند شود.
و در معرفت عقلی بمدرکات حواس ظاهری و قوای باطنی و نظر عقل جاجت است تا بحواس ظاهری بعالم محسوسات در نگرد و بقوای باطنی نظر عقل استعمال کند. عقل در حال حکم کند که این مصنوع را صانعی بباید و چون بتدریج در هر نوع از موجودات نظر میکند خردهکاری قدرت و خوب کرداری صنعت باز میبیند استدلال میکند که چنین فعل باید که از قادری حیی حکیمی عالمی سمیعی بصیری متکلمی باقیی مریدی صادر شود پس هر کرا نظر راستتر و عقل صافیتر و حجب کمتر و ریاضت و فکر بیشتر استدلالات او از انواع مصنوعات بر اثبات صانع زیادتتر و دلایل و براهین او بر وحدانیت واضحتر.
اما بدانک روح را بقالب نه از برای این نوع معرفت فرستادهاند. زیراک این نوع طلب دلیل کردن است و در ادله تفاوت بسیار میافتد تا کفار و ملاحده و فلاسفه هر کس آن کفر که دارد بدلیل دارد و چون ادله متعارض شود قبول یکی واجبتر نیست از دیگری الا بترجیح و اگر نیز ترجیح در طرفی ثابت شود و حق باشد حاصل بیش از اثبات صانع نباشد بدلایل معقول. پس خود روح را پیش از تعلق بقالب در معرفت حق ورای این مقامات بود که آنچ امروز از دلیل عقلی میشنود آن روز بیواسطه از حق میشنید که «الست بربکم» و جواب «بلی» میگفت «ولیس الخبر کالمعاینه». اینجا نمیبایست آمد تا معاینه بخبر بدهد و عیان ببیان باز کند. این آن مثل است که گویند: «پایش رها کن پیش اینک!».
و اما معرفت نظری: خواص خلق راست و آن چنان باشد که چون تخم روح در زمین بشریت بر قانون شریعت پرورش طریقت یابد بر آن وجه که شرح آن در فصل تحلیه روح بیاید ان شاءالله و شجره انسانی بمقام مثمری رسد در ثمره آن خاصیت که در تخم بود باز آید اضعاف آن و چیزهای دیگر که در تخم یافته نشدی با خود بیارد.
بر مثال تخم زردآلو که بکارند از ان سبزه و درخت و شاخ و برگ و شکوفه و اخکوک و زردآلو پدید آید یک تخم کشته باشند هزار تخم از آن جنس بعینه باز آید و پوست زردآلو و برگ و شاخ و درخت و بیخ که تخم در اول نداشت با خود افزونی بیارد و در هر یک از اینها خاصیتی که دردیگری نباشد و در پوست ذوقی و خاصیتی که در مغز نبود. و اول از ان تخم دهان را حظی بود و بس اکنون از ان ثمره و شجره هم دهان را حظی است بیش از آنک بود و هم چشم را از سبزه آن حظی است که «الخضره تزیدفی البصر» هم شم را از شکوفه آن حظی است که بوی خوش دارد. و هم دست را حظی است که از شاخ آن عصا سازد و همپای راحظی است که از ان نعلین سازد. و بسیار خواص و فواید و منافع و مصالح دیگر در ان هست که در تخم نبود اگرچه در تخم تعبیه بود.
پس همچنین از تخم روح شجره تن پدید آمد و شاخهای نفس و صفات نفس پدید آمد و بر طرفی دیگر شاخهای دل و صفات دل پدید آمد و برگهای حواس ظاهری پیدا شد و بخهای قوای باطنی پدید آمد و شکوفه سر بشکفت و اخکوک خفی بیرون آمد و زردآلوی معرفت ظاهری شد.
پس روح را در مقام ثمرگی آلات و ادوات متنوع پدید آمد که نبود از مدرکات ظاهری و باطنی ظاهری چون حاسه بصر و سمع و شم و ذوق و لمس که جملگی عالم شهادت که آن را ملک میخوانیم با کثرت اعداد آن بدین پنج حاسه ادراک توان کرد.
و آنچ این پنج حاسه ادراک آن نکند ملکوت میخوانیم و آن عالم غیب است با کثرت مراتب و مدارج آن و آن را پنج مدرک باطنی ادراک کند چون: عقل و دل و سر و روح و خفی.
و چنانک حواس پنجگانه ظاهری هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون سمع در مبصرات و بصر در مسموعات حواس پنجگانه باطنی نیز هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون عقل در مرئیات دل و دل در معقولات عقل یعنی بدان خاصیت که نظر عقل راست باقی هم برین قیاس.
پس طایفهای که در معقولات بنظر عقل جولان کردند و از مرئیات دل و دیگر مراتب خبر نداشتند و بحقیقت خود دل نداشتند خواستند تا عقل با عقال را در عالم دل و سر و روح و خفی جولان فرمایند. لاجرم عقل را در عقیله فلسفه و زندقه انداختند.
اما صاحب سعادت چون از در «واتوا البیوت من ابوابها» در آید تخم روح را پرورش دهد برقانون شریعت این مدرکات اورا بکمال رسد و آنچ در ملک و ملکوت هست از سیصد و شست هزار عالم بدین مدرکات ظاهری و باطنی ادراک کند تا چنانک در عالم غیب عالم کلیات غیب بود اکنون عالم کلیات و جزویات غیب و شهادت شود و هر ذره از ذرات این عالمها که مظهر صفتی از صفات خداوندی است و آیتی از آیات حق در آن تعبیه است نقاب حجاب از چهره براندازد و جمال آیت حق بر نظر او عرضه دهد.
ففی کل شی له آیه
تدل علی انه واحد
اینجا عتبه عالم ایقان است چنانک فرمود «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض ولیکون من الموقنین» اینجا ذات پاک حق را بوحدانیت توان شناخت و صفات الوهیت را بعینالیقین مطالعه توان کرد. این آن مقام است که آن بزرگ میفرماید «ما نظرت فی شی الا و رایت الله فیه». و این مرتبه اگر چه بس بلندست و این مقام اگرچه بس شریف است و مرتبه و مقام خواص است اما روح را بدین عالم تخم وار برای این قدر نظر معرفت که هنوز شکوفه شجزه انسانیت است نفرستادند و بس بلک خواص خواص را که کمال استعداد و حسن تربیت ارزانی داشتند ایشان را برین شجره درین شکوفه بنگذاشتند بدرجه ثمرگی حقیقی رسانیدند و آن معرفت شهودی است. و سر آفرینش کاینات برای این معرفت بود چنانک فرمود «و خلقت الخلق لاعرف».
اما این مخدره غیب را پیش ازین هیچ مشاطه از انبیا و اولیا نقاب عزت از رخساره بر نینداختهاند و همواره او را در قباب غیرت و استار غبطت متواری داشتهاند تا دیده نامحرمان اغیار بر کمال جمال او نیفتد و چشم زده هر اهل و نا اهل نگردد که «العین حق». بیت
آتش در زن ز کبریا در کویش
تاره نبرد هیچ فضولی سویش
و آن روی چو ماه را بپوش از مویش
تا دیده هر خسی نبیند رویش
ماه را آن کلف که در روی پدید آمد سبب آن بود که انگشت نمای و دیده زده هر اهل و نااهل گشت. خرشید چسون این واقعه بدید دور باش نورپاش در روی او باش کشید تا اگر مردمک دیدهای خام طمعی کند سر نظرش را بتیغ اشعه بردارد لاجرم بسلامت بماند. اما مع هذا ماه را آفت از دیده دیدهوران رسید و خرشید تیغ از برای بینایان بر کشید: «که از خرشید جز گرمی مینبیند چشم نابینا».
فی الجمله تا این غایت که مشایخ برقع غیرت را بر روی ابکار غیب میبستند و تتق عزت را بدست بیان بر نمیانداختند تا جمال عرفان عیان نشود از بهر آن بود که رجولیت عبودیت در هر طایفهای مشاهده نمیکردند وار یحیت همت در بعضی باز مییافتند.
حسین منصور را خواهری بود که درین راه دعوی رجولیت میکرد و جمالی داشت. در شهر بغداد میآمدی و یک نیمه روی را بچادر گرفته و یک نیمه گشاده. بزرگی بدو رسید گفت چرا روی تمام نپوشی؟ گفت: «تو مردی بنمای تا من روی بپوشم. در همه بغداد یک نیم مرد است و آن حسین است. اگر از بهر او نبودی این نیمه روی هم نپوشیدمی!».
پس اگر امروز ماه معرفت از هاله عزت بیرون آید از چشم زخم انگشت نمایان ایمن است که آن انگشت نمایان انگشت نمای شدند و اگر خرشید وحدت بیتیغ غیرت از پس قاف اثنینیت طالع شود فارغ است که آن دیده وران چون سیمرغ در پس قاف غربت «بداالاسلام غریبا وسیعو دکمابدا غریبا» غارب گشتند و اگر مخدرات غیبی کشف القناع حقیقی بر خوانند از ملامت اغیار رستهاند چه آن اشراف که بر اطراف لاف رجولیت میزدند بجانب اعراف رخت بر بستهاند «و علی الاعراف رجال سبحانالله مضوا و انقضوا»
گویی آن قوم خادمان بودند
کآخر از نسلشان یکی بنماند
و اما معرفت شهودی معرفت خاص الخاص است که خلاصه موجودات و زبده کایناتاند کونین و خافقین نبع وجود ایشان است و بحقیقت نقطه دایره ازل و ابد بود ایشان است. چنانک این ضعف درین معنی گوید.
آن دم که نبود بود من بودم و تو
سرمایه عشق و سود من بودم و تو
امروزودی از دیری و زودی است و چون
نه دیر بد و نه زود من بودم و تو
فایده تعلق روح بقالب حقیقت این معرفت بود زیراک ارواح بشری را چون ملایکه از صفات ربوبیت برخورداریی میبود ولکن از پس تتق عزت چندین هزار حجاب نورانی واسطه بود که اگر رفع یک حجاب میکردند جملگی ارواح چون جبرئیل که روح القدس بود فریاد بر آوردندی که «لودنوت انمله لاحترقت». این هنوز از خاصیت پر تو انوار حجب است آنجا که حقیقت تجلی صفات الوهیت پدید آید که معرفت شهودی نتیجه آن شهود است وجود مجازی ارواح با حقیقت آن شهود که «جا الحق وز هق الباطل ان الباطل کان ز هوقا» بر خواند بر خورداری معرفت که را تواند بود؟
و این بدان سبب است که روح در غایت لطافت است پذیرای عکس تجلی صفات الوهیت نمیتواند شد و ملایکه همچنین. و حیوانات را مدارکات پنچگانه عقل و دل و سر و روح و خفی ندادهاند که بدان ادراک انوار تجلی صفات الوهیت کنند.
پس حکمت بینهایت و قدرت بیغایت آن اقتضا کرد که در وقت تخمیر طینت آدم بید قدرت در باطن آدم که گنجینه خانه غیب بود دلی ز جاجه صفت بسازد کثیفی در غایت صفا و آن را در مشکاه جسد کثیف کسدر نهد و در میان ز جاجه دل مصباحی سازد که «المصباح فی زجاجه» و آن را سر گویند و فتیله خفی در آن مصباح نهد.
پس روغن روح را که از شجره مبارکه «من روحی» گرفته است نه شرقی عالم ملکوت بود و نه غربی عالم ملک در زجاجه دلکرد. روغن در غایت صفا و نورانیتی بود که میخواست تا ضو مصباح دهد اگرچه هنوز نار بدو ناپیوسته بود «یکا دزیتها یضی و لو لم تمسسه نار» از غایت نورانیت روغن روح زجاجه دل بکمال نورانیت «الزجاجه کانها کو کب دری» رسید. عکس آن نورانیت از زجاجه بر هوای اندرون مشکاه افتاد منور کرد عبارت از آن نورانیت عقل آمد. هوای اندرون مشکاه را که قابل نورانیت زجاجه بود قوای بشری گفتند پرتوی که از اندرون مشکوه بروزنهای مشکوه بیرون آمد آن را حواس خمسه خوانند.و تا این آلات و اسباب مدرکات بدین و جه بکمال نرسیدف سر «کنت کنزا مخفیا» آشکارا نشد. یعنی ظهور نوالله را این مصباح بدین آلات و اسباب بمیبایست و تا این مصباح نبود اگرچه اثیر نارالهی محیط ذرات کاینات بود که «الا ا نه بکل شی محیط» اما مکنون «کنت کنزا مخفیا» بود ظهور نور آن نار را این مصباح با این آلات میبایست.
چون در عالم ارواح روغن روحانیت مجرد بود قابل نورانیت نار نبود و چون در عالم حیوانیت مشکاه و زجاجه بود اما این مصباح و روغن و فتیله نبود هم قابل نورانیت نار نبود مجموعهای ساخت ازین دو عالم که آدم عبارت از آن است جسد او را مشکاه کرد و دل او را زجاجه و سر او را مصباح و خفی او را فتیله و روح او را روغن.
پس بحقیقت نار نوراللهی در آن مشکاه بر آن مصباح تجلی کرد. چنانک خواجه علیهالسلام ازین سر خبر میدهد که «ان الله خلق آدم فتجلی فیه».
و حضرت خداوندی در بیان و شرح آن تجلی فرمود: «الله نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح» تا آنجا که فرمود «نور علی نور یهدی الله لنوره من یشا» یعنی نور مصباح از نورالله است «علی نور» یعنی بر نور روغن روح «یهدی الله لنوره من یشاء» یعنی بنورالله منور کند مصباح آنک خواهد. اشارت است بدانچ مشکاه و مصباح هر شخصی را حاصل است اما نورالله هر مصباحی را نیست. هر مصباحی بنور روغن روح منور است و زجاجه دل هر کس از آن نورانیت ضوئی دارد که عقل گویند و عکس آن نورانیت اندرون و بیرون مشکاه را بقوای بشری و حواس پنجگانه منور کرده است.
تا طایفه محرومان سر گشته که انتما ایشان بعقل و معقولات است پنداشتند مصباح ایشان بنور حقیقی منور است ندانستند که هر نورانیت که در خود مییابند از عکس نور روغن روح است و آن نور مجازی است که «یکاد ز یتها یضی و لو لم تمسسه» و معنی یکاد آن باشد که خواست تا روشن کند و نکرد مصباح آن طایفه از نار نور الله منطفی است و ایشان را خبر نیست زیرا که این خبر کسی را باشد که وقتی مصباح او بنور حقیقی منور بوده باشد و او ذوق آن یافته تا چون منطفی شود او را خبر بود. حق تعالی از ان طایفه که مصباح ایشان بحقیقت نورالله منور است و آن طایفه که مصباح ایشان از ان نور محروم است این خبر میدهد که «او من کان میتا فا حینیاه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها».
این است شرح معرفت شهودی بدان مقدار که در حیز عبارت و ممکن اشارت گنجد «عرفها من عرفها و جهلها من جهلها».
هر که بدان نور زنده است فهم کند و دریابد و بدان متنبه شود که «لینذر من کان حیا» و هر که از ان نور مرده است اگر هزار چندین بدو فرو خوانی حرفی نتواند شنودن که «انک لا تسمع الموتی».
پس بدانک از برای این معانی بود سبب تعلق روح بقالب و اگر این تعلق نبودی روح را این مدرکات غیبی و شهادتی حاصل نشدی تا بدان قابل تجلی صفات الوهیت گردد. و در معرفت ذات و صفات خداوندی ذوق مصباحی یابد که اگر صد هزار عاقل از نورانیت و ناریت مصباح خواهند که خبر دهند هر چه گویند همه مجازی بود خبر حقیقی آن باشد که فتیله و روغن دهد که هر دو بذل وجود میکنند تا ذوق معرفت شهودی نورانیت و ناریت مییابند. بیت
ای شمع بخیره چند بر خود خندی
تو سوز دل مرا کجا مانندی؟
فرق است میان سوزکز جان خیزد
تا آنچ بر یسمانش بر خود بندی
عجب سری است این همه وسایط بکار میباید تا روغن روح بذل وجود کند فتیله هم بهانه این معنی است تا روح وجود مجازی بوجود حقیقی مبدل کند و وجود ناریت حقیقی را که مخفی و نامرئی بود ظاهر و مرئی گرداند. پس بحقیقت چنانک روغن عاشق ناراست تا وجود مجازی حقیقی کند نارهم عاشق روغن است تا گنج نهانی آشکارا کند. این است سر«یحبهم و بحقبونه» و حقیقت «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف» و این فواید از تعلق روح بقالب حاصل میشد تا ذات پاک حق را بوحدانیت بشناسد و صفات الوهیت بجملگی باز داند دانشتنی دیدنی و دیدنی رسیدنی و رسیدنی چشیدنی و چشیدنی بودنی و بودنی نا بودنی و نابودنی بودنی. بیت
چون ندیدی شبی سلیمان را
تو چه دانی ز فان مرغان را
که اگر روح از تعلق قالب این مدرکات حاصل نکردی و این آلات و ادوات و اسباب و استعداد بدست نیاوردی از غیبی و شهادتی هرگز در توحید و معرفت [ ذات و صفات عالم الغیب و الشهاده بدین مقام نتوانستی رسید. چون ملایکه متخلق بدین اخلاق نگشتی و متصف بدین صفات نشدی و نیابت و خلافت حضرت جلت را نشایستی و متحمل اعبا بار امانت نبودی و استحقاق آینگی جمال و جلال حق نیافتی و کس بر سر گنج «کنت کنزا مخفیا» نرسیدی] بیت
در کوی تو ره نبود ره ما کردیم
در آینه بلانگه ما کردیم
ما را خوش بدعیش تبه ما کردیم
کس را گنهی نبد گنهما کردیم
وصلیالله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل سیم
قال الله تعالی: «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده»
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «الانبیا قاده و العلما ساده» الحدیث بدانک خداوند تعالی چون طلسم عالم ملک و ملکوت بر یکدیگر بست بواسطه ازدواج روح و قالب انسان این طلسم را چنان محکم نهاد و بندها سخت کرد از هر نوع که هیچ آدمی و ملک بتصرف نظر خویش هر چند بکوشد آن را باز نتواند گشود. زیراک هفتاد هزار بند حجب نورانی و ظلمانی بسته است و اگر بازشایستی گشود روح هرگز در زندان سرای «الدنیا سجن المومن» قرار نگرفتی هیچ پادشاه که کسی را بزندان فرستد در زندان چنان نبندد که زندانی باز تواند کرد. آن طلسم اعظم بخداوندی خویش نهاده بود و کس را بران اطلاع نداده که «ما اشهد تهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم». فتاح حقیقی او بود و مفتاح همه بحکم او بود «له مقالید السموات و الارض» با او تواند که بندهای ابن طلسم بگشاید یا کسی که مفتاح بدست او دهد.
پس خداوند تعالی چون خواست که نسل آدمی در جهان باشد اول آدمی را از خاک بیافرید بیمادر و پدر آنگه حوا را از پدر بیمادر بیافرید اظهار قدرت را آنگه در آفریدن نسل آدمی بنیابت خویش آدم و حوا را بر کار کرد تا جفت شدند آنگه ازیشان فرزندان پدید میآورد.
همچنین چون خواست که طلسم اعظم موجودات گشاید. و روح انسانی را از قید جنس قالب دهد و بعالم قرب بازرساند با فواید بسیار که درین سفر حاصل کرده باشد در هر قرن و عصر یکی را از جمله خلایق بر گزیند و از همه بندگان برکشد. و بنظر عنایت مخصوص گرداند.
نظری کردی روزی بمن سوخته دل
هر چ من یافتهام جمله از ان یافتهام
تخم ایت سعادت در عالم ارواح پاشیده بودند در مقام بیواسطگی روح تا اینجا ثمره قبول و قربت بیواسطه یافت. چنانک خواجه علیه الصلوه و السلم فرمود «الارواح جنود مجنده» در عهد اول ارواح را چون لشکرها که صف زنند در چهار صف بداشتند: صف اول در مقام بیواسطگی ارواح انبیا بود علیهم الصلوه وصف دوم ارواح اولیا وصف سیم ارواح مومنان وصف چهارم ارواح کافران.
پس آن ارواح که در صف اول بودند در مقام بیواسطگی از نظرهای خاص حق تعالی پرورش و استعداد آن یافته بودند که در طلسم گشایی عالم صورت آدم وقت باشند. آنگه خلایق بواسطه هدایت ایشان طلسم گشودن در آموزند که «اولئک الذین هدی الله فبهدیم اقتده» یعنی انبیا را من آموختم بخودی خود بیواسطه علم طلسم گشودن زیراکه ایشان سالها در مقام بیواسطگی تابش انوار نظر یافته بودند قابل آن بودند که ما بتصرف جذبات الوهیت از راه غیب در دل ایشان بگشاییم و اسرار طلسم گشودن در دبیرستان «الرحمن علم القران» در ایشان آموزیم «اولئک الذین اتنیاهم الکتاب و الحکم و انبوه».
اما آن کسان که ابتدا در عالم ارواح از پس حجب ارواح انبیا فیضان فضل ما یافتهاند امروز بیواسطه راه حضرت ما نتوانند رفت و طلسم نهاده ما نتوانند گشود «سنه الله التی قد خلت من قبل و لن تجد لسنه الله تبدیلا» الا بشا گردی دکان انبیا قیام نمایند و داد «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه ولا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله» بشرط بدهند. و صل عروس بایدت خدمت پیشکاره کن.
در دبیرستان شرایع اول الف و باء شریعت بباید آموخت که هر امری از او امر شرع کلید بندی از بندهای آن طلسم اعظم است چون بحق هر یک در مقام خویش قیام نمودی بندی از طلسم گشاده شود نسیمی از نفحات الطاف حق از ان راه بمشام جانت رسد که «ان الله فی ایام دهر کم نفحات الافتعرضوا لها» تعرض آن نفحات ادای او امر و نواهی شرع است. بهر قدمی که در شرع بر قانون متابعت نهاده میآید قربتی بحق حاصل میشود یعنی منزلی از منازل آن عالم که از آنجا آمدهای قطع کرده میآید که «لن بتقرب الی المتقربون بمثل ادا ما افترضت علیهم». و چون برین جاده قدم بصدق نهی الطاف ربوبیت در صورت استقبال بحقیقت دستگیری قیام نماید که «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا و من اتانی بمشی اتیته هر وله» بیت
گر در ره عاشقی قدم راست نهی
معشوقه در اول قدمت پیش آید
چون معلوم شد که بندهای طلسم وجود انسانی جز بکلید شریعت نمیتوان گشود حقیقتدان که شریعت را صاحب شرع بباید و آن انبیا اند علیهم السلام.
باقی چند وجه دیگر در فصل بیان احتیاج بشیخ گفته آید ان شاءالله تا معلوم گردد که چون بشیخ حاجت است بپیغمبر اولیتر که حاجت باشد. والله اعلم بالحقیقه.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «الانبیا قاده و العلما ساده» الحدیث بدانک خداوند تعالی چون طلسم عالم ملک و ملکوت بر یکدیگر بست بواسطه ازدواج روح و قالب انسان این طلسم را چنان محکم نهاد و بندها سخت کرد از هر نوع که هیچ آدمی و ملک بتصرف نظر خویش هر چند بکوشد آن را باز نتواند گشود. زیراک هفتاد هزار بند حجب نورانی و ظلمانی بسته است و اگر بازشایستی گشود روح هرگز در زندان سرای «الدنیا سجن المومن» قرار نگرفتی هیچ پادشاه که کسی را بزندان فرستد در زندان چنان نبندد که زندانی باز تواند کرد. آن طلسم اعظم بخداوندی خویش نهاده بود و کس را بران اطلاع نداده که «ما اشهد تهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم». فتاح حقیقی او بود و مفتاح همه بحکم او بود «له مقالید السموات و الارض» با او تواند که بندهای ابن طلسم بگشاید یا کسی که مفتاح بدست او دهد.
پس خداوند تعالی چون خواست که نسل آدمی در جهان باشد اول آدمی را از خاک بیافرید بیمادر و پدر آنگه حوا را از پدر بیمادر بیافرید اظهار قدرت را آنگه در آفریدن نسل آدمی بنیابت خویش آدم و حوا را بر کار کرد تا جفت شدند آنگه ازیشان فرزندان پدید میآورد.
همچنین چون خواست که طلسم اعظم موجودات گشاید. و روح انسانی را از قید جنس قالب دهد و بعالم قرب بازرساند با فواید بسیار که درین سفر حاصل کرده باشد در هر قرن و عصر یکی را از جمله خلایق بر گزیند و از همه بندگان برکشد. و بنظر عنایت مخصوص گرداند.
نظری کردی روزی بمن سوخته دل
هر چ من یافتهام جمله از ان یافتهام
تخم ایت سعادت در عالم ارواح پاشیده بودند در مقام بیواسطگی روح تا اینجا ثمره قبول و قربت بیواسطه یافت. چنانک خواجه علیه الصلوه و السلم فرمود «الارواح جنود مجنده» در عهد اول ارواح را چون لشکرها که صف زنند در چهار صف بداشتند: صف اول در مقام بیواسطگی ارواح انبیا بود علیهم الصلوه وصف دوم ارواح اولیا وصف سیم ارواح مومنان وصف چهارم ارواح کافران.
پس آن ارواح که در صف اول بودند در مقام بیواسطگی از نظرهای خاص حق تعالی پرورش و استعداد آن یافته بودند که در طلسم گشایی عالم صورت آدم وقت باشند. آنگه خلایق بواسطه هدایت ایشان طلسم گشودن در آموزند که «اولئک الذین هدی الله فبهدیم اقتده» یعنی انبیا را من آموختم بخودی خود بیواسطه علم طلسم گشودن زیراکه ایشان سالها در مقام بیواسطگی تابش انوار نظر یافته بودند قابل آن بودند که ما بتصرف جذبات الوهیت از راه غیب در دل ایشان بگشاییم و اسرار طلسم گشودن در دبیرستان «الرحمن علم القران» در ایشان آموزیم «اولئک الذین اتنیاهم الکتاب و الحکم و انبوه».
اما آن کسان که ابتدا در عالم ارواح از پس حجب ارواح انبیا فیضان فضل ما یافتهاند امروز بیواسطه راه حضرت ما نتوانند رفت و طلسم نهاده ما نتوانند گشود «سنه الله التی قد خلت من قبل و لن تجد لسنه الله تبدیلا» الا بشا گردی دکان انبیا قیام نمایند و داد «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه ولا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله» بشرط بدهند. و صل عروس بایدت خدمت پیشکاره کن.
در دبیرستان شرایع اول الف و باء شریعت بباید آموخت که هر امری از او امر شرع کلید بندی از بندهای آن طلسم اعظم است چون بحق هر یک در مقام خویش قیام نمودی بندی از طلسم گشاده شود نسیمی از نفحات الطاف حق از ان راه بمشام جانت رسد که «ان الله فی ایام دهر کم نفحات الافتعرضوا لها» تعرض آن نفحات ادای او امر و نواهی شرع است. بهر قدمی که در شرع بر قانون متابعت نهاده میآید قربتی بحق حاصل میشود یعنی منزلی از منازل آن عالم که از آنجا آمدهای قطع کرده میآید که «لن بتقرب الی المتقربون بمثل ادا ما افترضت علیهم». و چون برین جاده قدم بصدق نهی الطاف ربوبیت در صورت استقبال بحقیقت دستگیری قیام نماید که «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا و من اتانی بمشی اتیته هر وله» بیت
گر در ره عاشقی قدم راست نهی
معشوقه در اول قدمت پیش آید
چون معلوم شد که بندهای طلسم وجود انسانی جز بکلید شریعت نمیتوان گشود حقیقتدان که شریعت را صاحب شرع بباید و آن انبیا اند علیهم السلام.
باقی چند وجه دیگر در فصل بیان احتیاج بشیخ گفته آید ان شاءالله تا معلوم گردد که چون بشیخ حاجت است بپیغمبر اولیتر که حاجت باشد. والله اعلم بالحقیقه.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل پنجم
قال الله تعالی «قد افلح من تزکی و ذکر اسم ربه فصلی».
و قال النبی صلیالله علیهو سلم «والذی نفسی بیده لایستقیم ایمان احدکم حتی یستقیم قلبه و لا یستقیم قلبه حتی یستقیم لسانه و لا یستقیم لسا نه حتی یستقیم عمله».
بدانک حق تعالی راهی از ملکوت ارواح به دل بنده گشاده است و از دل راهی بنفس نهاده و از نفس راهی بصورت قالب کرده تا هر مدد فیض که از عالم غیب بروح رسد از روح بدل رسد و از دل نصیبی بنفس رسد و از نفس اثری بقالب رسد بر قالب عملی مناسب آن پدید آید.
و اگر بر صورت قالب عملی ظلمانی نفسانی پدید آید اثر آن ظلمت بنفس رسد و از نفس کدورتی بدل رسد و از دل غشاوتی بروح رسد و نورانیت روح را در حجاب کند همچون هاله که گردماه در آید. و بقدر آن حجاب راه روح بعالم غیب بسته شود تا از مطالعه آن عالم بازماند و مدد فیض بدو کمتر رسد.
وچندانک آن عمل ظلمانی بر صورت قالب زیادت رود اثر ظلمت بروح زیادت رسد و حجاب او بیشتر شود و بقدر حجاب بینایی و شنوایی و گویایی و دانایی روح کم شود تا اگر معالجه بر قانون شریعت بدو نرسد عیاذا بالله خوف آن باشد که «ختم الله علی قلوبهم» بدو پیوندد و بصفت «صم بکم عمی فهم لایعقلون» موصوف گردد.
و این جمله چون طلسمی است که حق تعالی بر یکدیگر بسته است از روحانی و جسمانی و کلید طلسم گشای آن شریعت کرده. و شریعت را ظاهری است و باطنی ظاهر آن اعمال بدنی است که کلید طلسم گشای صورت قالب آمد.
و آن کلید را پنج دندانه است چون: نماز و روزه و زکوه و حج و گفت کلمه شهادت. زیرا که طلسم صورت قالب را بپنج بند حواس خمسه بستهاند بکلید پنج دندانه «بنی الاسلام علی خمس» توان گشود. و باطن شریعت اعمال قلبی و سری و روحی است و آن را طریقت خوانند و شرح آن در فصول تربیت نفس و دل و روح بیاید انشاءالله تعالی. و طریقت کلید طلسم گشای باطن انسان است تا بعالم حقیقت راه یابد.
خلایق دو نوع آمدند: انبیا علیهمالسلام و امت. انبیا را اول بکلید طریقت در طلسمات باطنی بگشادند از راه عالم غیب و امداد فیضان فضلالهی بروح ایشان رسید که قابل آن بودند و آن طلسمات گشاده شد و اثر آن فیض بدل رسید پس بنفس رسید پس بصورت قالب رسید صورت شریعت بر صورت قالب ظاهر گشت. چنانک فرمود «ماکنت تدری ما الکتاب و لا الایمان ولکن جعلنا له نورا نهدی به من نشا من عبادنا».
امت را صورت شریعت طلسم گشای قالب کردند و ازین در بعالم غیبراه دادند بتدریج چون بکلید شریعت طلسم صورت بگشایند آنگه کلید طریقت بدست ایشان دهند تا طلسمات باطنی بگشایند. و از ابتدا تا تصرف کلید شریعت بر قانون فرمان و متابعت ندهند از طلسم صورت خلاص نیابند. و داد شریعت چنان توان داد که هر عضو را بدان عمل مشغول کنی که فرمودهاند و از ان عمل اجتناب کنی که نهی کردهاند تا دندانههای کلید راست بر بندهای طلسم نشیند و در حال گشاده گردد. و تا بعضی راست بر مینشیند و بعضی بر نمینشیند و یا چون راست بر نشست دیگر باره بر میگرداند هرگز این طلسم گشاده نشود تمام. اگرچه بقدر آنک راست بر مینشیند گشاده میشود و اثر راستی بزبان میرسد و از زبان بدل میرسد و از دل بغیب میرسد و نور ایمان ازغیب در دل پدید میآید. و هر چند این راستی زیادت میگردد بظاهر قالب قالب بواسطه اعمال شرع انوار ایمان از غیب بدل زیادت میرسد که «لیز داد وا ایمانا مع ایمانهم».
تا آنگه پرورش صورت قالب بر قانون شریعت بکمال رسد ایمان در دل او بکمال رسد چنانک حدیث بیان فرمود «لایستقیم ایمان احد کم حتی یستقیم قلبه» الحدیث.
و اما آنچ پنج رکن شریعت دندانه کلید طلسم گشای بند پنج حس است از آن است که انسان را بواسطه پنج حس آفاتی و حجبی پدید آمده است که بمقام بهایم و انعام رسیده است بلک فروتر رفته تا اگر درین مرتبه همی مانند و این بندبر نمیگیرند و ازین صفات خلاص نمییابند در حق ایشان میفرماید «اولئک کالانعام بل هم اضل». بهایم و انعام را بر خورداری از عالم سفلی است بواسطه این پنج حس که یکی حس بصرست که بچشم تعلق دارد همه آن خواهند که بچیزی خوش و خوب مینگرند. دوم حاسه سمع است که بگوش تعلق دارد همه آن خواهند که آوازی خوش میشنوند و از آواز ناخوش بترسند و برمند. سیم حاسه شم است که به بینی تعلق دارد همه آن خواهند که بوی خوش میشنوند. چهارم حاسه ذوق است که بکام تعلق دارد همه آن خواهند که چیزی خوش میخورند پنجم حاسه لمس است و آن بجمله تن تعلق دارد. باقی استیفای لذات و شهوات بهیمی و انعامی بجمله تن خواهند که کنند و ایشان را از عالمی دیگر خبر نیست و آلتی ندارند که بدان از عالم علوی و آخرت باقی برخورداری یابند.
پس این پنج حس آدمی را دادهاند و او را از عالمهای دیگر بواسطه آلات دیگر بهایم ندارند برخورداری نهادهاند اگر بکلی بتمتع عالم بهیمی مشغول شود بکلی از عالمهای دیگر بازماند چون بهایم باشد و بدتر.
زیراک چون بهایم از عالمهای دیگر محرومند ایشان را علم و دید آن حرمان نخواهد بود لاجرم بعذاب دید حرمان و خسران فوات آن دولت معذب نخواهند بود.
ولکن آدمی را فردا دید آن حرمان و بازخواست از تضییع آن دولت خواهد بود و ابنای جنس خود را در تمتعات دولت «واذا رایت ثم رایت نعیما و ملکا کبیرا» خواهند دید و عذاب حرمان این دولت و مخالفت فرمان خواهند کشید که بهایم را این دو هیچ نیست «بل هم اضل» ازینجاست. و اگر آدمی بکلی ترک تمتعات بهیمی و حیوانی کند از تربیت قالب بازماند و از فواید آن محروم گردد.
پس شریعت را بدو فرستادند تا هر تصرف که در مراتع بهیمی و تمتع حیوانی کند بفرمان کند نه بطبع که از طبع همه ظلمت آید و از فرمان همه نور زیراک چون بطبع کند همه خود را بیند و حق را نبیند واین ظلمت است و حجاب وچون بفرمان کند در آن همه حق را بیند و هیچ خود را نبیند و این عین نورست و رفع حجب. و دیگر آنک هر ظلمت و کدورت که در قالب بواسطه حرکات طبیعی پدید آید که برو فق مراد نفس رفته باشد بواسطه تعبدات شرعی که بر خلاف مراد نفس میرود بر خیزد.
دیگر هر رکنی از ارکان شرع او را مذکری شود از قرارگاه اول و آمدن او از آن عالم و ارشادی کند او را بمراجعت با مقام خویش و آن جوار ربالعالمین است چنانک کلمه «لاالهالاالله» او را خبر دهد از آن عالم که میان او و حضرت حق هیچ واسطه نبود. شوق آن عالم و ذوق آن حالت در دلش پدید آید آرزوی مراجعت کند دل ازین عالم برکند لذات بهیمی بر کام جانش طلخ شود متوجه حضرت خداوندی گردد. اینک یک دندانه کلید شریعت بر بند طلسم راست بنشست و یک یک بند گشوده شد.
نماز بدو صفت او را خبر کند چنانک گفته آید: یکی باشکال و حرکات نمازی دوم بصفت مناجات نمازی صورت اشکال و حرکات نماز او را آمدن بدین عالم خبر دهد و بمراجعت آن عالم دلالت کند. چنانک اشکال نماز از قیام و رکوع و سجود و تشهد است: تشهد خبر میدهد از شهود و حضور او در حضرت عزت پیش از آنک اینجا آمد و سجود خبر میدهد که چون بدین عالم آمد اول بمقام نباتی پیوست که نباتات همه در سجودند «والنجم و الشجر یسجدان» همه سر بر زمین نهادهاند بر شکل سجود زیراکه سر عبارت از آن محل است که غذاکش باشد و نبات غذا از راه بیخ کشد. و رکوع خبر میدهد او را که از مقام نباتی بمقام حیوانی آمد و حیوانات جمله در رکوع اند پشت خم داده. و قیام خبر میدهد او را که از مقام حیوانی بمقام انسانی پیوست و انسان بجملگی در قیاماند تو از رکوع و سجود آمدی بسوی قیام.
و در حرکات نمازی این اشارت است که در وقت تکبیره الاحرام روی از جمله اغراض و اعراض دنیاوی بگردان و هر دودست برآور یعنی دنیا و آخرت برانداز از نظر همت و تکبیر بر عالم حیوانی و بهیمی کن و بگوی الله اکبر یعنی با بزرگواری حق هیچ را بزرگ مشناس و نظر از هر چه بزرگ نمای نفس و هواست بردار و بر بزرگواری حق انداز. خواجه علیهالصلوه و السلم ازینجا میفرمود «تکبیره الاولی خیر من الدنیا و ما فیها». و از خود سفر کن اول از قیام انسانی که شکل تجبر و تکبر و انانیت است بر کوع حیوانی آی که شکل تواضع و خضوع و انکسار است و از آنجا بسجود که شکستگی و فکندگی و افتادگی و مذلت نباتی است آی تا بتشهد شهود و حضور اول بازرسی که «واسجد و اقترب». بیت.
ای دل مگر که از در افتادگی در آیی
ورنه بشوخ چشمی با عشق کی بر آیی
تا چون بدین در اندر آیی بهمان نردبان که فرو آمدی بر شوی که «الصلوه معراج المومن» بیت.
آن ره که من آمدم کدام است ای جان
تا باز روم که کار خام است ای جان
در هر گامی هزار دام است ای جان
نامردان را عشق حرام است ای جان
وصفت مناجات نمازی او را از مرتبه حیوانی و تمنیهای نفسانی بمقام ملکی برساند و از گفت و شنید خلق و تسویلات شیطانی بمناجات و مکالمه حق آورد و از ذوق مکالمه «الست بربکم» خبر دهد که «المصلی یناجی ربه».
و دیگر اسرار و فواید نماز و هریک از ارکان اسلام اگر بیان کرده آید کتب فراوان تحمل آن نکند اما از هر یک رمزی گفته آید تا ازین قدر فواید این مختصر خالی نماند.
اما روزه او را از آن عهد اعلام کند که بصفت ملایکه بود و بحجب صفات حیوانی از حضرت محجوب نگشته که خوردن خاصیت حیوان است و ناخوردن صفت ملایکه و صفت خداوند تعالی تا بدین اشارت ترک خلقهای حیوانی کند و متخلق با خلاق حق شود که «الصوم لی وانا اجزی به». یعنی روزه خاص از آن من است که بحقیقت حضرت خداوندی است که از غذا منزه است باقی هرچه هست محتاج غذااند. ملایکه اگرچه غذای حیوانی نخورند اما تسبیح و تقدیس غذای ایشان است و هر چیز را مناسب او غذایی هست «وانااجزی به» یعنی جزای هر طاعت بهشت است و جزای روزه تخلق باخلاق من است چه صورت هیچ طاعت با حضرت عزت مناسبتی ندارد الا روزه که ترک کردن غذا است و حق تعالی منزه از غذا است بعیسی علیهالصلوه و السلم وحی آمد «تجوع ترانی و تجر دتصل الی».
و اما زکوه تزکیت نفس کند از صفات حیوانی و او را متصف کند بصفات حق زیرا که صفت حیوانی آن است که جمع کند و بکس ندهد. و آدمی رااز جمع کردن چاره نیست و اگر از آن چیزی بندهد در آلایش صفت حیوانی بماند. میفرماید زکوه بده تا از آن آلایش پاک شوی که «خذمن اموالهم صدقه تطهر هم و تزکیهم بها» و بصفات حق موصوف گردی که جود و عطا صفت حق تعالی است «فاما من اعطی و اتقی و صدق بالحسنی فسینسره للیسری». تقوی و تصدیق از صفات بندگی است اما اعطا از صفات خداوندی است.
و اما حج اشارت میکند بمراجعت با حضرت عزت و بشارت میدهد بوصول بحضرت خداوندی «و اذن فی الناس بالحج یاتوک رجالا». این ضعیف میگوید بیت.
ای ساقی خوش باده ناب اندر ده
مستان شدهایم هین شراب اندر ده
کس نیست زما که نه خراب است و یباب
آواز بدین ده خراب اندر ده
یعنی ای قرار گرفته در شهر انسانیت و مقیم سرای طبیعت حیوانی گشته و از کعبه وصال ما بیخبر مانده چند درین منزل بهیمی مقام کنی وپای بسته صفات ذمیمه شیطنت و سبعی باشی و دست در گردن دشمنان من آری چنانک میگوید تعالی و تقدس «ان من ازواجکم و اولادکم عدو الکم» و بمز خرافات نعیم دنیاوی در جوال غرور شیطان شوی؟
برخیز و مردانه این همه بند و پابند بر هم گسل وزن فرزند و خویش و پیوند وخان و مان را وداع کن و آیت «فانهم عدو لی الا رب العالمین» بر همه خوان و روی از همه بگردان و بصدق توجه «وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض» قدم در راه نه و از عقیده پاک نیت «انی ذاهب الی ربی سیهدین» بیار و قدم ازین منازل و مراحل خوش آمدب دنیا و هوا و طبع بیرون نه و بادیه نفس اما ره را قطع کن.
و چون به احرمگاه دل رسیدی بآب انابت غسلی بکن و از لباس کسوت بشریت مجرد شو و احرام عبودیت دربند و لبیک عاشقانه بزن و بعرفات معرفت در ای و جبلالرحمه عنایت بر آی و قدم در حرم حریم قرب مانه و بمشعر الحرام شعار بندگی ثباتی بکن و از آنجا بمناء منیت منا آی و نفس بهیمی را در آن منحر قربان کن و آنکه روی بکعبه وصال ما نه که «دع نفسک و تعال»
و چون رسیدی طواف کن یعنی بعد ازین گرد ما گرد و گرد خویش هیچ مگرد و با حجرالاسود که دل تو است و آن یمینالله است عهد ما تازه کن و از آنجا بمقام ابراهیم آی یعنی بمقام روحانیت خلت و از آنجا دو رکعتی تحیت مقام بگزار یعنی عبودیت از بهر بهشت و دوزخ مکن چون مزدوران بندگیها از اضطرار عشق کن چون عاشقان.
پس بدر کعبه وصال ما آی و خود را چون حلقه بر در بمان و بیخود در آی که خوف و حجاب از خودی بخیزد و امن و وصول از بیخودی و آنگه «و من دخله کان آمنا» بر خوان. بیت
ای دل بیدل بنزد آن دلبر رو
در بارگه وصال او بیسر رو
تنها ز همه خلق چو رفتی بدرش
خود را بر در بمان و آنگه در رو
پس اینجا بحقیقت دندانههای کلید پنج رکن شریعت بر بندهای حواس پنجگانه راست بنشست و طلسمات جسمانی و روحانی گشاده گشت و مقاصد بحصول موصول شد.
رمزی از بعضی تعبدات صورت شرع و فواید آن گفته آمد. فاما آنچ حقایق شرع است شرح آن در اطباق آسمان و زمین نگنجد و آن معنی بعیان تعلق دارد نه بیان. فانهم الاشاره و لا نطلبنی بالعباره. و صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلیالله علیهو سلم «والذی نفسی بیده لایستقیم ایمان احدکم حتی یستقیم قلبه و لا یستقیم قلبه حتی یستقیم لسانه و لا یستقیم لسا نه حتی یستقیم عمله».
بدانک حق تعالی راهی از ملکوت ارواح به دل بنده گشاده است و از دل راهی بنفس نهاده و از نفس راهی بصورت قالب کرده تا هر مدد فیض که از عالم غیب بروح رسد از روح بدل رسد و از دل نصیبی بنفس رسد و از نفس اثری بقالب رسد بر قالب عملی مناسب آن پدید آید.
و اگر بر صورت قالب عملی ظلمانی نفسانی پدید آید اثر آن ظلمت بنفس رسد و از نفس کدورتی بدل رسد و از دل غشاوتی بروح رسد و نورانیت روح را در حجاب کند همچون هاله که گردماه در آید. و بقدر آن حجاب راه روح بعالم غیب بسته شود تا از مطالعه آن عالم بازماند و مدد فیض بدو کمتر رسد.
وچندانک آن عمل ظلمانی بر صورت قالب زیادت رود اثر ظلمت بروح زیادت رسد و حجاب او بیشتر شود و بقدر حجاب بینایی و شنوایی و گویایی و دانایی روح کم شود تا اگر معالجه بر قانون شریعت بدو نرسد عیاذا بالله خوف آن باشد که «ختم الله علی قلوبهم» بدو پیوندد و بصفت «صم بکم عمی فهم لایعقلون» موصوف گردد.
و این جمله چون طلسمی است که حق تعالی بر یکدیگر بسته است از روحانی و جسمانی و کلید طلسم گشای آن شریعت کرده. و شریعت را ظاهری است و باطنی ظاهر آن اعمال بدنی است که کلید طلسم گشای صورت قالب آمد.
و آن کلید را پنج دندانه است چون: نماز و روزه و زکوه و حج و گفت کلمه شهادت. زیرا که طلسم صورت قالب را بپنج بند حواس خمسه بستهاند بکلید پنج دندانه «بنی الاسلام علی خمس» توان گشود. و باطن شریعت اعمال قلبی و سری و روحی است و آن را طریقت خوانند و شرح آن در فصول تربیت نفس و دل و روح بیاید انشاءالله تعالی. و طریقت کلید طلسم گشای باطن انسان است تا بعالم حقیقت راه یابد.
خلایق دو نوع آمدند: انبیا علیهمالسلام و امت. انبیا را اول بکلید طریقت در طلسمات باطنی بگشادند از راه عالم غیب و امداد فیضان فضلالهی بروح ایشان رسید که قابل آن بودند و آن طلسمات گشاده شد و اثر آن فیض بدل رسید پس بنفس رسید پس بصورت قالب رسید صورت شریعت بر صورت قالب ظاهر گشت. چنانک فرمود «ماکنت تدری ما الکتاب و لا الایمان ولکن جعلنا له نورا نهدی به من نشا من عبادنا».
امت را صورت شریعت طلسم گشای قالب کردند و ازین در بعالم غیبراه دادند بتدریج چون بکلید شریعت طلسم صورت بگشایند آنگه کلید طریقت بدست ایشان دهند تا طلسمات باطنی بگشایند. و از ابتدا تا تصرف کلید شریعت بر قانون فرمان و متابعت ندهند از طلسم صورت خلاص نیابند. و داد شریعت چنان توان داد که هر عضو را بدان عمل مشغول کنی که فرمودهاند و از ان عمل اجتناب کنی که نهی کردهاند تا دندانههای کلید راست بر بندهای طلسم نشیند و در حال گشاده گردد. و تا بعضی راست بر مینشیند و بعضی بر نمینشیند و یا چون راست بر نشست دیگر باره بر میگرداند هرگز این طلسم گشاده نشود تمام. اگرچه بقدر آنک راست بر مینشیند گشاده میشود و اثر راستی بزبان میرسد و از زبان بدل میرسد و از دل بغیب میرسد و نور ایمان ازغیب در دل پدید میآید. و هر چند این راستی زیادت میگردد بظاهر قالب قالب بواسطه اعمال شرع انوار ایمان از غیب بدل زیادت میرسد که «لیز داد وا ایمانا مع ایمانهم».
تا آنگه پرورش صورت قالب بر قانون شریعت بکمال رسد ایمان در دل او بکمال رسد چنانک حدیث بیان فرمود «لایستقیم ایمان احد کم حتی یستقیم قلبه» الحدیث.
و اما آنچ پنج رکن شریعت دندانه کلید طلسم گشای بند پنج حس است از آن است که انسان را بواسطه پنج حس آفاتی و حجبی پدید آمده است که بمقام بهایم و انعام رسیده است بلک فروتر رفته تا اگر درین مرتبه همی مانند و این بندبر نمیگیرند و ازین صفات خلاص نمییابند در حق ایشان میفرماید «اولئک کالانعام بل هم اضل». بهایم و انعام را بر خورداری از عالم سفلی است بواسطه این پنج حس که یکی حس بصرست که بچشم تعلق دارد همه آن خواهند که بچیزی خوش و خوب مینگرند. دوم حاسه سمع است که بگوش تعلق دارد همه آن خواهند که آوازی خوش میشنوند و از آواز ناخوش بترسند و برمند. سیم حاسه شم است که به بینی تعلق دارد همه آن خواهند که بوی خوش میشنوند. چهارم حاسه ذوق است که بکام تعلق دارد همه آن خواهند که چیزی خوش میخورند پنجم حاسه لمس است و آن بجمله تن تعلق دارد. باقی استیفای لذات و شهوات بهیمی و انعامی بجمله تن خواهند که کنند و ایشان را از عالمی دیگر خبر نیست و آلتی ندارند که بدان از عالم علوی و آخرت باقی برخورداری یابند.
پس این پنج حس آدمی را دادهاند و او را از عالمهای دیگر بواسطه آلات دیگر بهایم ندارند برخورداری نهادهاند اگر بکلی بتمتع عالم بهیمی مشغول شود بکلی از عالمهای دیگر بازماند چون بهایم باشد و بدتر.
زیراک چون بهایم از عالمهای دیگر محرومند ایشان را علم و دید آن حرمان نخواهد بود لاجرم بعذاب دید حرمان و خسران فوات آن دولت معذب نخواهند بود.
ولکن آدمی را فردا دید آن حرمان و بازخواست از تضییع آن دولت خواهد بود و ابنای جنس خود را در تمتعات دولت «واذا رایت ثم رایت نعیما و ملکا کبیرا» خواهند دید و عذاب حرمان این دولت و مخالفت فرمان خواهند کشید که بهایم را این دو هیچ نیست «بل هم اضل» ازینجاست. و اگر آدمی بکلی ترک تمتعات بهیمی و حیوانی کند از تربیت قالب بازماند و از فواید آن محروم گردد.
پس شریعت را بدو فرستادند تا هر تصرف که در مراتع بهیمی و تمتع حیوانی کند بفرمان کند نه بطبع که از طبع همه ظلمت آید و از فرمان همه نور زیراک چون بطبع کند همه خود را بیند و حق را نبیند واین ظلمت است و حجاب وچون بفرمان کند در آن همه حق را بیند و هیچ خود را نبیند و این عین نورست و رفع حجب. و دیگر آنک هر ظلمت و کدورت که در قالب بواسطه حرکات طبیعی پدید آید که برو فق مراد نفس رفته باشد بواسطه تعبدات شرعی که بر خلاف مراد نفس میرود بر خیزد.
دیگر هر رکنی از ارکان شرع او را مذکری شود از قرارگاه اول و آمدن او از آن عالم و ارشادی کند او را بمراجعت با مقام خویش و آن جوار ربالعالمین است چنانک کلمه «لاالهالاالله» او را خبر دهد از آن عالم که میان او و حضرت حق هیچ واسطه نبود. شوق آن عالم و ذوق آن حالت در دلش پدید آید آرزوی مراجعت کند دل ازین عالم برکند لذات بهیمی بر کام جانش طلخ شود متوجه حضرت خداوندی گردد. اینک یک دندانه کلید شریعت بر بند طلسم راست بنشست و یک یک بند گشوده شد.
نماز بدو صفت او را خبر کند چنانک گفته آید: یکی باشکال و حرکات نمازی دوم بصفت مناجات نمازی صورت اشکال و حرکات نماز او را آمدن بدین عالم خبر دهد و بمراجعت آن عالم دلالت کند. چنانک اشکال نماز از قیام و رکوع و سجود و تشهد است: تشهد خبر میدهد از شهود و حضور او در حضرت عزت پیش از آنک اینجا آمد و سجود خبر میدهد که چون بدین عالم آمد اول بمقام نباتی پیوست که نباتات همه در سجودند «والنجم و الشجر یسجدان» همه سر بر زمین نهادهاند بر شکل سجود زیراکه سر عبارت از آن محل است که غذاکش باشد و نبات غذا از راه بیخ کشد. و رکوع خبر میدهد او را که از مقام نباتی بمقام حیوانی آمد و حیوانات جمله در رکوع اند پشت خم داده. و قیام خبر میدهد او را که از مقام حیوانی بمقام انسانی پیوست و انسان بجملگی در قیاماند تو از رکوع و سجود آمدی بسوی قیام.
و در حرکات نمازی این اشارت است که در وقت تکبیره الاحرام روی از جمله اغراض و اعراض دنیاوی بگردان و هر دودست برآور یعنی دنیا و آخرت برانداز از نظر همت و تکبیر بر عالم حیوانی و بهیمی کن و بگوی الله اکبر یعنی با بزرگواری حق هیچ را بزرگ مشناس و نظر از هر چه بزرگ نمای نفس و هواست بردار و بر بزرگواری حق انداز. خواجه علیهالصلوه و السلم ازینجا میفرمود «تکبیره الاولی خیر من الدنیا و ما فیها». و از خود سفر کن اول از قیام انسانی که شکل تجبر و تکبر و انانیت است بر کوع حیوانی آی که شکل تواضع و خضوع و انکسار است و از آنجا بسجود که شکستگی و فکندگی و افتادگی و مذلت نباتی است آی تا بتشهد شهود و حضور اول بازرسی که «واسجد و اقترب». بیت.
ای دل مگر که از در افتادگی در آیی
ورنه بشوخ چشمی با عشق کی بر آیی
تا چون بدین در اندر آیی بهمان نردبان که فرو آمدی بر شوی که «الصلوه معراج المومن» بیت.
آن ره که من آمدم کدام است ای جان
تا باز روم که کار خام است ای جان
در هر گامی هزار دام است ای جان
نامردان را عشق حرام است ای جان
وصفت مناجات نمازی او را از مرتبه حیوانی و تمنیهای نفسانی بمقام ملکی برساند و از گفت و شنید خلق و تسویلات شیطانی بمناجات و مکالمه حق آورد و از ذوق مکالمه «الست بربکم» خبر دهد که «المصلی یناجی ربه».
و دیگر اسرار و فواید نماز و هریک از ارکان اسلام اگر بیان کرده آید کتب فراوان تحمل آن نکند اما از هر یک رمزی گفته آید تا ازین قدر فواید این مختصر خالی نماند.
اما روزه او را از آن عهد اعلام کند که بصفت ملایکه بود و بحجب صفات حیوانی از حضرت محجوب نگشته که خوردن خاصیت حیوان است و ناخوردن صفت ملایکه و صفت خداوند تعالی تا بدین اشارت ترک خلقهای حیوانی کند و متخلق با خلاق حق شود که «الصوم لی وانا اجزی به». یعنی روزه خاص از آن من است که بحقیقت حضرت خداوندی است که از غذا منزه است باقی هرچه هست محتاج غذااند. ملایکه اگرچه غذای حیوانی نخورند اما تسبیح و تقدیس غذای ایشان است و هر چیز را مناسب او غذایی هست «وانااجزی به» یعنی جزای هر طاعت بهشت است و جزای روزه تخلق باخلاق من است چه صورت هیچ طاعت با حضرت عزت مناسبتی ندارد الا روزه که ترک کردن غذا است و حق تعالی منزه از غذا است بعیسی علیهالصلوه و السلم وحی آمد «تجوع ترانی و تجر دتصل الی».
و اما زکوه تزکیت نفس کند از صفات حیوانی و او را متصف کند بصفات حق زیرا که صفت حیوانی آن است که جمع کند و بکس ندهد. و آدمی رااز جمع کردن چاره نیست و اگر از آن چیزی بندهد در آلایش صفت حیوانی بماند. میفرماید زکوه بده تا از آن آلایش پاک شوی که «خذمن اموالهم صدقه تطهر هم و تزکیهم بها» و بصفات حق موصوف گردی که جود و عطا صفت حق تعالی است «فاما من اعطی و اتقی و صدق بالحسنی فسینسره للیسری». تقوی و تصدیق از صفات بندگی است اما اعطا از صفات خداوندی است.
و اما حج اشارت میکند بمراجعت با حضرت عزت و بشارت میدهد بوصول بحضرت خداوندی «و اذن فی الناس بالحج یاتوک رجالا». این ضعیف میگوید بیت.
ای ساقی خوش باده ناب اندر ده
مستان شدهایم هین شراب اندر ده
کس نیست زما که نه خراب است و یباب
آواز بدین ده خراب اندر ده
یعنی ای قرار گرفته در شهر انسانیت و مقیم سرای طبیعت حیوانی گشته و از کعبه وصال ما بیخبر مانده چند درین منزل بهیمی مقام کنی وپای بسته صفات ذمیمه شیطنت و سبعی باشی و دست در گردن دشمنان من آری چنانک میگوید تعالی و تقدس «ان من ازواجکم و اولادکم عدو الکم» و بمز خرافات نعیم دنیاوی در جوال غرور شیطان شوی؟
برخیز و مردانه این همه بند و پابند بر هم گسل وزن فرزند و خویش و پیوند وخان و مان را وداع کن و آیت «فانهم عدو لی الا رب العالمین» بر همه خوان و روی از همه بگردان و بصدق توجه «وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض» قدم در راه نه و از عقیده پاک نیت «انی ذاهب الی ربی سیهدین» بیار و قدم ازین منازل و مراحل خوش آمدب دنیا و هوا و طبع بیرون نه و بادیه نفس اما ره را قطع کن.
و چون به احرمگاه دل رسیدی بآب انابت غسلی بکن و از لباس کسوت بشریت مجرد شو و احرام عبودیت دربند و لبیک عاشقانه بزن و بعرفات معرفت در ای و جبلالرحمه عنایت بر آی و قدم در حرم حریم قرب مانه و بمشعر الحرام شعار بندگی ثباتی بکن و از آنجا بمناء منیت منا آی و نفس بهیمی را در آن منحر قربان کن و آنکه روی بکعبه وصال ما نه که «دع نفسک و تعال»
و چون رسیدی طواف کن یعنی بعد ازین گرد ما گرد و گرد خویش هیچ مگرد و با حجرالاسود که دل تو است و آن یمینالله است عهد ما تازه کن و از آنجا بمقام ابراهیم آی یعنی بمقام روحانیت خلت و از آنجا دو رکعتی تحیت مقام بگزار یعنی عبودیت از بهر بهشت و دوزخ مکن چون مزدوران بندگیها از اضطرار عشق کن چون عاشقان.
پس بدر کعبه وصال ما آی و خود را چون حلقه بر در بمان و بیخود در آی که خوف و حجاب از خودی بخیزد و امن و وصول از بیخودی و آنگه «و من دخله کان آمنا» بر خوان. بیت
ای دل بیدل بنزد آن دلبر رو
در بارگه وصال او بیسر رو
تنها ز همه خلق چو رفتی بدرش
خود را بر در بمان و آنگه در رو
پس اینجا بحقیقت دندانههای کلید پنج رکن شریعت بر بندهای حواس پنجگانه راست بنشست و طلسمات جسمانی و روحانی گشاده گشت و مقاصد بحصول موصول شد.
رمزی از بعضی تعبدات صورت شرع و فواید آن گفته آمد. فاما آنچ حقایق شرع است شرح آن در اطباق آسمان و زمین نگنجد و آن معنی بعیان تعلق دارد نه بیان. فانهم الاشاره و لا نطلبنی بالعباره. و صلیالله علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل ششم
قالالله «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قدخاب من دسیها»
و قال النبی صلیالله علیه و سلم «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک».
بدانک نفس دشمنی است دوست روی و حیلت و مکر او را نهایت نیست و دفع شر او کردن واو را مقهور گردانیدن مهمترین کارهاست زیرا که او دشمنترین جمله دشمنان است از شیاطین و دنیا و کفار که «ما من مومن الا و له اربعه اعداء». ازین چهار دشمن نفس را دشمنی از همه زیادت است چنانک فرمود «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک».
پس از تربیت نفس کردن و او را بصلاح باز آوردن و از صفت امارگی او را بمرتبه مطمئنگی رسانیدن کاری معظم است و کمال سعادت آدمی در تزکیت نفس است و کمال شقاوت او در فرو گذاشت نفس است بر مقتضای طبع چنانک فرمود بعد از زیاده سوگند «قد افلح من زکیها وقدخاب من دسیها». از بهر آنک از تزکیت و تربیت نفس شناخت نفس حاصل شود و از شناخت نفس شناخت حق لازم میآید که «من عرف نفسه فقد عرف ربه». و معرفت سر همه سعادتهاست. اما اینجا دقیقهای لطیف است آنک تا نفس را نشناختی تربیت او نتوانی کرد و تا تربیت نفس بکمال نرسانی شناخت حقیقی او که موجب معرفت حق است حاصل نیابد و درین معنی کتب فراوان بمیباید نوشت تا مقصود حاصل شود ولیکن رمزی مفید گفته آید روشن و مختصر انشاءالله تعالی وحده.
بدانک نفس در اصطلاح ار باب طریقت عبارت از بخاری لطیف است که منشأ آن صورت دل است و اطبا آن را روح حیوانی گویند و آن منشأ جملگی صفات ذمیمه است چنانک حق تعالی فرمود «ان النفس لاماره بالسوء».
اماموضع آن در انسان بدانک نفس بجملگی اجزا و ابعاض قالب انسان محیط است همچون روغن که در اجزاء وجود کنجد تعبیه است و نفس دیگر حیوانات در تن ایشان همین نسبت دارد از راه صورت ولیکن نفس انسانی را صفات دیگر است که در نفس حیوانات نیست.
یکی از آن جمله صفت بقاست که نفس انسانی را چاشنیی از عالم بقا بر نهادهاند تا بعد از مفارقت قالب باقی ماند و اگر در بهشت باشد و اگر در دوزخ همیشه باقی باشد که «خالدین فیها ابدا». بخلاف نفوس حیوانات که هیچ چاشنی از عالم بقا ندارند و بوقت مفارقت ناچیز شوند.
اما آنک نفس انسانی را آن چاشنی از عالم بقا چون حاصل شد بدانک بقا از دو نوع است یکی آنک همیشه بود و باشد و آن بقای خداوندست تبارک و تعالی دوم آنک نبود پدید آمد بعد ازین باقی باشد با بقاء حق و آن بقاء ارواح و ملکوت و عالم آخرت است اول نبود حق تعالی بیافرید تا ابد باقی خواهد داشت.
پس نفس انسانی از هر دو نوع بقا چاشنی یافته است. اما چاشنی بقا از حق در وقت تخمیر طینت آدم حاصل کرد یکی از آن گوهرهای نفیس که در خاک خسیس بخداوندی خویش دفین میکرد بقای ابدی بود و اما چاشنی بقای ارواح در وقت ازد: اج روح و قالب بتصرف «و نفخت فیه من روحی» تعبیه افتاد.
و این مثل آن است که مردی و زنی با هم جفت گیرد از ایشان دو فرزند بیک شکم بیاید یکی نر که با پدر مانده و یکی ماده که با مادر ماند. هم چنین از ازدواج روح وقالب دو فرزند دل و نفس پدید آمد. اما دل پسری بود که با پدر روح مینماند و نفس دختری بود که با مادر قالب خاکی میماند در دل همه صفات حمیده علوی روحانی بود و در نفس همه صفات ذمیمه سفلی ولیکن چون نفس زاده روح و قالب بود در وی از صفات بقا و بعضی از صفات حمیده که تعلق بروحانیت دارد بود.
پس نفس انسانی بقا ازین وجه یافت بخلاف نفوس حیوانات که زاده عناصر و افلاکاند و از روحانیت در ایشان هیچ چاشنی نیست لاجرم فناپذیرندچون مادر وپدر خویش.
و اگر چه در ابتدا نفس آدم بودکه از ازدواج روح وقالب برخاست ولیکن در نفس آدم ذرات نفوس فرزندان او تعبیه بود چنانک در خاک قالب آدم ذرات وجود ذریات او تعبیه بود تادر عهد «و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهور هم ذریتهم» هر ذره ذریتی را که بیرون آوردند از صلب آدم ذره خاک قالب فرزندی بود و ذره نفس آن فرزند در آن ذره تعبیه آنگه در مقابله ارواح در صفوف مختلف بداشتند چنانک اختلاف صفوف ارواح بود تا هر روحی بمناسبتی که با آن ذره داشت که در مقابله او افتاده بود بدان ذره التفات کرد در آن ذره اهلیت استماع خطاب «الست بربکم» پدید آمد و شایستگی جواب «بلی» ظاهر شد. و بیرون آوردن ذرات را از صلب آدم این فایده بود تا در پرتو ارواح افتد و الا حق تعالی در صلب آدم هم سوال توانستی کردن اما چون ایشان را از ارواح تعلق نظری نبودی استماع خطاب وجواب میسر نشدی.
پس آن ذرات را با صلب آدم فرستاد تا منقرض عالم بفضل خداوندی محافظت آن میکند و در اصلاب آبا و ارحام امهات نگاه میدارد تا از صلب بصلب و رحم برحم میپیوندد تا بوقت ایجاد هریک آن ذره را دو نیمه کند. یکی در نطفه پدر تعبیه میکند یکی در نطفه مادر و بصلب پدر و سینه مادر فرستد چنانک فرمود «یخرج من بین الصلب و الترائب» و بوقت صحبت هر دو بهم پیوندد و در رحم مادر و بهم بیامیزد که «انا خلقناه من نطفه امشاج نبتلیه» پس نطفه علقه شود و علقه مضغه گردد بار بعینات که بر وی میگذرد چون سه اربعین بر وی گذشت استحقاق آن یابد که آن روح که در عالم ارواح بدان ذره نظر کرده بود بآن مضغه تعلق گیرد که «ثم انشاناه خلقاآخر».
و چندانک در رحم آن ذره را که منشأ قالب طفل است پرورش میدهند آن ذره نفس که در و تعبیه است بمناسبت پرورش مییابد تا طفل در وجود آید و بحد بلاغت رسد نفس بکمال نفسی رسیده باشد بعد از آن شایستگی تحمل تکالیف شرع گیرد.
و اگر پیش ازین خطاب شرع بدو پیوستی چون او پرورش بکمال حاصل نکرده بودی قابل تحمل تکالیف نیامدی چه از راه صورت چه از راه معنی. اما از راه صورت بشرایط نماز و روزه و حج قیام نتوانستی نمود که این اعمال بدنی است و آن را قوتی جسمانی بباید. اما از راه معنی تا قالب و نفس بکمال نرسند دل که محل عقل و معدن ایمان و نظرگاه حق است شایستگی آن نگیرد که مظهر نور عقل و ایمان و نظر حق گردد زیرا که تمام خلقت نباشد اگر چه هر وقت ازین انوار چیزی در وی پدید میآید بتدریج ولیکن آنگه راست و تمام قابل شود که بعد بلاغت رسد و عقل ظاهر گردد چنانک شرح آن در فصل تربیت دل گفته آید انشاءالله تعالی.
اکنون چون معرفت نفس فراخور این مختصر بدانستی که نفس کیست رمزی بشنو که تربیت و تزکیت او در چیست. بدانک نفس را دو صفت ذاتی است که مادر آورد است و باقی صفات ذمیمه ازین دو اصل تولد میکند و آن صفات فعل اوست. اما آن دو صفت که ذاتی اوست هوا و غضب است و این هر دو از خاصیت عناصر اربعه است که مادر نفس بود هوا میل و قصد باشد بسوی سفل چنانک فرمود «والنجم اذا هوای» یعنی ستاره چون فرو میشود و گفتهاند که خواجه علیهالسلم چون از معراج باز میگشت و بعالم سفلی میامد از عالم علوی واین میل و قصد بسفل از خاصیت آب و خاک است و غضب ترفع و تکبر و تغلب است و آن صفت باد و آتش است. پس این دو صفت ذاتی نفس را مادر آوردست و خمیر مایه دوزخ این دو صفت است و دیگر درکات دوزخ از آن تولد کند و این دو صفت هوا و غضب بضرورت در نفس میبایست تا بصفت هوا جذب منافع خویش کند و بصفت غضب دفع مضرات از خویش کند تا در عالم کون و فساد وجود او باقی ماند و پرورش یابد.
اما این دو صفت را بحد اعتدال نگه میباید داشت که نقصان این دو سبب نقصان نفس وبدن است و زیادتی این دو سبب نقصان عقل و ایمان و تزکیت و تربیت نفس باعتدال باز آوردن این دو صفت هوا و غضب است و میزان آن قانون شریعت است در کل حال تا هم نفس و بدن بسلامت ماند و هم عقل و ایمان در ترقی باشد و هم در موضع خویش هریک را بفرمان شرع استعمال فرماید و در آن رعایت حق تقوی کند و در طلب رخصت نکوشد چه شرع و تقوی میزانی است که جملگی صفات را بحد اعتدال نگاه دارد تا بعضی غالب نشود و بعضی مغلوب که آن صفات بهایم و سباع است زیرا که بر بهایم صفت هوا غالب است و صفت غضب مغلوب و بر سباع صفت غضب غالب است و صفت هوا مغلوب لاجرم بهایم بحرص و شره در افتادند و سباع باستیلا و قهر و غلبه و قتل و صید درآمدند.
پس این هر دو صفت را بحد اعتدال باید داشت تا در مقام بهیمی و سبعی نیفتد و دیگر صفات ذمیمه از آن تولد نکند که اگر هوا از حد اعتدال تجاوز کند شره و حرص و امل و خست و دنائت و شهوت و بخل و خیانت پدید آید.
و اعتدال هوا آن است که جذب منافع که خاصیت اوست بقدر حاجت ضروری کند در وقت احتیاج که اگر بزیادت از احتیاج میل کند شره پدید آید و اگر پیش از وقت احتیاج میل کند حرص تولد کند و اگر میل بجهت بیش نهاد عمر کند امل ظاهر شود و اگر میل بچیزی دون رکیک کند دنائت و خست پدید آید و اگر میل بچیزی رفیع و لذید کند شهوت زاید و اگر میل بنگاهداشت کند بخل گردد و این همه از قبیل اسراف است که «انه لا یحب المسرفین» و اگر از انفاق بترسد که در فقر افتد بددلی خیزد.
و اگر صفت هوا در اصل خلقت مغلوب افتد و ناقص بود انوثت و خنوثت و فرومایگی پدید آید و اگر صفت از حد اعتدال تجاوز کند بدخویی وتکبر و عداوت وحدت و تندی و خودرایی و استبداد و بیثباتی و کذب و عجب و تفاخر و ترفع و خیلاء متولد شود و اگر نتواند غضب راندن حقد در باطن پدید آید. و اگر صفت غضب در اصل ناقص و مغلوب افتد بیحمیتی و بیغیرتی و دیوثی وکسل و ذلت و عجز آورد و اگر این هر دو صفت هوا و غضب غالب افتد حسد پدید آید زیرا که بغلبه هوا هر چه با کسی بیند و او را خوش آید بدان میل کند و از غلبه غضب نخواهد که آنکس را باشد و حسد این است که آنچ دیگری دارد خواهی که ترا باشد و نخواهی که او را باشد.
و هریک ازین صفات ذمیمه منشأ در کتی از درکات دورخ است و چون این صفات بر نفس مستولی شود و غالب گردد. طبع نفس مایل بفسق و فجور و قتل و نهب و ایذا و انواع فسادات شود.
ملایکه بنظر ملکی در ملکوت قالب آدم نگریستند این صفات مشاهده کردند گفتند «اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء». ندانستند که چون اکسیر شریعت برین صفات ذمیمه بهیمی سبعی شیطانی نهند همه صفات حمیده ملکی روحانی رحمانی گردد. حق تعالی در جواب ملایکه ازینجا فرمود «انی اعلم مالا تعملون». کیمیاگری شرع نه آن است که این صفات بکلی محو کند که آن هم نقصان باشد.
فلاسفه را ازینجا غلط افتاد پنداشتند صفات هوا و غضب و شهوت و دیگر صفات ذمیمه بکلی محو میباید کرد. بسالها رنج بردند و آن بکلی محو نشد ولیکن نقصان پذیرفت و از آن نقصان صفات ذمیمه دیگر پدید آمد چنانک در نفی هوا انوثت و خنوثت و فرومایگی و دنائت همت پدید آمد و از نقصان غضب بیحمیتی و سستی در دین و بیغیرتی و دیوئی و جبانی پدید امد.
خاصیت شریعت و کیمیاگری دین آن است که هریک ازین صفات را بحد اعتدال بازآورد و در مقام خویش صرف کند و چنان کند که او برین صفات غالب باشد و این صفات او را چون اسب رام باشد. هر کجا خواهد راند نه چنانک این صفات بر وی غالب باشد تا هر کجا میل نفس باشد او را اسیر کند چون اسب توسن که سر بکشد و بیاختیار خود را و سوار را در چاهی اندازد یا بر دیواری زند و هر دو هلاک شوند.
پس هر وقت که بتصرف اکسیر شرع و تقوی صفت هوا و غضب در نفس باعتدال بازآمد که او را بخوددرین صفات تصرفی نماند الابشرع در نفس صفات حمیده پدید آید چون حیا و جود و سخاوت و شجاعت و حلم و تواضع و مروت و قناعت و صبر و شکر و دیگر اخلاق حمیده و نفس از مقام امارگی بمقام مطمئنگی رسد و مطیه روح پاک گردد و در قطع منازل و مراحل سفلی و علوی براق صفت روح را بمعارج اعلی علیین و مدارج قاب قوسین رساند و مستحق خطاب «ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» شود.این ضعیف عاجز گوید
خوی سبعی ز نفست ار باز شود
مرغ روحت بآشیان باز شود
پس کر کس روح روسوی علو نهد
بر دست ملک نشیند و باز شود
روح را در مراجعت با عالم خویش براق نفس میبایست زیرا که او پیاده نتواند رفت آن وقت که بدین عالم میپیوست بر براق نفخه سوار بود که «و نفخت فیه من روحی» و این ساعت که میرود بدان عالم ببراق نفس حاجت داردتا آنجا که حد میدان نفس است ونفس را در روش بدو صفت هوا و غضب حاجت است اگر بعلو رود و اگل بسفل بیایشان نتواند رفت.
مشایخ قدسالله ارواحهم ازینجا گفتهاند «لولاالهوی ماسلک احد طریقا الیالله» یعنی اگر هوا نبودی هیچ کس را راه بخدا نبودی زیرا که هوا نمرود نفس را چون کرکسی آمد و غضب چون کرکسی دیگر هر وقت که نمرود نفس برین دو کرکس سوار شود و طعمه کر کسان بر صوب علوی است کر کسان روی سوی علو نهند و نمرود نفس سفلی را بمقامات علوی رسانند.
و آن چنان باشد که چون نفس مطمئنه ببود و بر هر دو صفت هوا و غضب غالب شد و ذوق خطاب «ارجعی» باز یافت روی هوا و غضب از اسفل بگرداند و سوی اعلی آرد نامطلوب ایشان قربت حضرت عزت شود نه تمتعات عالم بهیمی و سبعی چون هوا قصد علو کند همه عشق و محبت گردد و غضب چون روی بعلو آرد همه غیرت و همت گردد نفس بعشق و محبت روی بحضرت نهد و بغیرت و همت در هیچ مقام توقف نکند و بهیچ التفات ننماید جز بحضرت عزت و روح را این دو آلت تمامتر و سیلتی است در وصول بحضرت.
و او پیش ازین در عالم ارواح این دو آلت نداشت همچون ملایکه بمقام خویش راضی شده بود و از شمع جلال احدیت بمشاهده نوری و ضوئی قانع گشته که «و ما منا الا له مقام معلوم» و زهره آن نداشت که قدم از آن مقام فراپیش نهد همچون جبرئیل میگفت «لو دنوت انمله لا حترقت». ولیکن چون روح با خاک آشنایی گرفت از ازدواج او با عناصر فرزند نفس پدید آمد.
و از نفس دو فرزند هوا و غضب برخاست هوا جهول بود و غضب ظلوم چون روی نفس در سفل بود این دو ظلوم و جهول او را در مهالک میانداختند و روح نیز اسیر ایشان بود جمله هلاک میشدند.
چون توفیق رفیق گشت و بکمند جذبه «ارجعی الی ربک» نفس توسن صفت را با عالم علو و حضرت عزت خواندند روح که سواری عاقل بود چون بمقام معلوم خویش رسید خواست که جبرئیلوار عنان باز کشد نفس توسن صفت چون پروانه دیوانه بدو پرظلومی و جهولی هوا و غضب خود را بر شمع جلال احدیت زد و بترک وجود مجازی گفت و دست در گردن وصال شمع کرد تا شمع وجود مجازی پروانگی او را بوجود حقیقی شمعی خویش مبدل کرد. این ضعیف گوید:بیت
ای آنک نشستهاید پیرامن شمع
قانع گشته بخوشه از خرمن شمع
پروانه صفت نهید جان بر کف دست
تا بوک کنید دست در گردن شمع
تا نفس دستکاری ظلومی و جهولی خویش بکمال نرساند درین مقام نفس را بکمال نتوان شناخت که او چیست و او را از بهر چه آفریدهاند و در کدام مقام بچه کار خواست آمد؟ چون این دستکاری از و بکمال ظاهر شد و از دیوانگی پروانگی بنور بخشی شمعی رسید که «کنت له سمعا و بصرا و لسانا فبی یسمع و بی یبصر و بی ینطق» حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه محقق» گردد. یعنی هر که نفس را بپروانگی بشناخت حضرت را بشمعی باز داند. شعر.
فلولاکم ماعرفنا الهوی
و لولا الهوی ما عرفناکم
و صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک».
بدانک نفس دشمنی است دوست روی و حیلت و مکر او را نهایت نیست و دفع شر او کردن واو را مقهور گردانیدن مهمترین کارهاست زیرا که او دشمنترین جمله دشمنان است از شیاطین و دنیا و کفار که «ما من مومن الا و له اربعه اعداء». ازین چهار دشمن نفس را دشمنی از همه زیادت است چنانک فرمود «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک».
پس از تربیت نفس کردن و او را بصلاح باز آوردن و از صفت امارگی او را بمرتبه مطمئنگی رسانیدن کاری معظم است و کمال سعادت آدمی در تزکیت نفس است و کمال شقاوت او در فرو گذاشت نفس است بر مقتضای طبع چنانک فرمود بعد از زیاده سوگند «قد افلح من زکیها وقدخاب من دسیها». از بهر آنک از تزکیت و تربیت نفس شناخت نفس حاصل شود و از شناخت نفس شناخت حق لازم میآید که «من عرف نفسه فقد عرف ربه». و معرفت سر همه سعادتهاست. اما اینجا دقیقهای لطیف است آنک تا نفس را نشناختی تربیت او نتوانی کرد و تا تربیت نفس بکمال نرسانی شناخت حقیقی او که موجب معرفت حق است حاصل نیابد و درین معنی کتب فراوان بمیباید نوشت تا مقصود حاصل شود ولیکن رمزی مفید گفته آید روشن و مختصر انشاءالله تعالی وحده.
بدانک نفس در اصطلاح ار باب طریقت عبارت از بخاری لطیف است که منشأ آن صورت دل است و اطبا آن را روح حیوانی گویند و آن منشأ جملگی صفات ذمیمه است چنانک حق تعالی فرمود «ان النفس لاماره بالسوء».
اماموضع آن در انسان بدانک نفس بجملگی اجزا و ابعاض قالب انسان محیط است همچون روغن که در اجزاء وجود کنجد تعبیه است و نفس دیگر حیوانات در تن ایشان همین نسبت دارد از راه صورت ولیکن نفس انسانی را صفات دیگر است که در نفس حیوانات نیست.
یکی از آن جمله صفت بقاست که نفس انسانی را چاشنیی از عالم بقا بر نهادهاند تا بعد از مفارقت قالب باقی ماند و اگر در بهشت باشد و اگر در دوزخ همیشه باقی باشد که «خالدین فیها ابدا». بخلاف نفوس حیوانات که هیچ چاشنی از عالم بقا ندارند و بوقت مفارقت ناچیز شوند.
اما آنک نفس انسانی را آن چاشنی از عالم بقا چون حاصل شد بدانک بقا از دو نوع است یکی آنک همیشه بود و باشد و آن بقای خداوندست تبارک و تعالی دوم آنک نبود پدید آمد بعد ازین باقی باشد با بقاء حق و آن بقاء ارواح و ملکوت و عالم آخرت است اول نبود حق تعالی بیافرید تا ابد باقی خواهد داشت.
پس نفس انسانی از هر دو نوع بقا چاشنی یافته است. اما چاشنی بقا از حق در وقت تخمیر طینت آدم حاصل کرد یکی از آن گوهرهای نفیس که در خاک خسیس بخداوندی خویش دفین میکرد بقای ابدی بود و اما چاشنی بقای ارواح در وقت ازد: اج روح و قالب بتصرف «و نفخت فیه من روحی» تعبیه افتاد.
و این مثل آن است که مردی و زنی با هم جفت گیرد از ایشان دو فرزند بیک شکم بیاید یکی نر که با پدر مانده و یکی ماده که با مادر ماند. هم چنین از ازدواج روح وقالب دو فرزند دل و نفس پدید آمد. اما دل پسری بود که با پدر روح مینماند و نفس دختری بود که با مادر قالب خاکی میماند در دل همه صفات حمیده علوی روحانی بود و در نفس همه صفات ذمیمه سفلی ولیکن چون نفس زاده روح و قالب بود در وی از صفات بقا و بعضی از صفات حمیده که تعلق بروحانیت دارد بود.
پس نفس انسانی بقا ازین وجه یافت بخلاف نفوس حیوانات که زاده عناصر و افلاکاند و از روحانیت در ایشان هیچ چاشنی نیست لاجرم فناپذیرندچون مادر وپدر خویش.
و اگر چه در ابتدا نفس آدم بودکه از ازدواج روح وقالب برخاست ولیکن در نفس آدم ذرات نفوس فرزندان او تعبیه بود چنانک در خاک قالب آدم ذرات وجود ذریات او تعبیه بود تادر عهد «و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهور هم ذریتهم» هر ذره ذریتی را که بیرون آوردند از صلب آدم ذره خاک قالب فرزندی بود و ذره نفس آن فرزند در آن ذره تعبیه آنگه در مقابله ارواح در صفوف مختلف بداشتند چنانک اختلاف صفوف ارواح بود تا هر روحی بمناسبتی که با آن ذره داشت که در مقابله او افتاده بود بدان ذره التفات کرد در آن ذره اهلیت استماع خطاب «الست بربکم» پدید آمد و شایستگی جواب «بلی» ظاهر شد. و بیرون آوردن ذرات را از صلب آدم این فایده بود تا در پرتو ارواح افتد و الا حق تعالی در صلب آدم هم سوال توانستی کردن اما چون ایشان را از ارواح تعلق نظری نبودی استماع خطاب وجواب میسر نشدی.
پس آن ذرات را با صلب آدم فرستاد تا منقرض عالم بفضل خداوندی محافظت آن میکند و در اصلاب آبا و ارحام امهات نگاه میدارد تا از صلب بصلب و رحم برحم میپیوندد تا بوقت ایجاد هریک آن ذره را دو نیمه کند. یکی در نطفه پدر تعبیه میکند یکی در نطفه مادر و بصلب پدر و سینه مادر فرستد چنانک فرمود «یخرج من بین الصلب و الترائب» و بوقت صحبت هر دو بهم پیوندد و در رحم مادر و بهم بیامیزد که «انا خلقناه من نطفه امشاج نبتلیه» پس نطفه علقه شود و علقه مضغه گردد بار بعینات که بر وی میگذرد چون سه اربعین بر وی گذشت استحقاق آن یابد که آن روح که در عالم ارواح بدان ذره نظر کرده بود بآن مضغه تعلق گیرد که «ثم انشاناه خلقاآخر».
و چندانک در رحم آن ذره را که منشأ قالب طفل است پرورش میدهند آن ذره نفس که در و تعبیه است بمناسبت پرورش مییابد تا طفل در وجود آید و بحد بلاغت رسد نفس بکمال نفسی رسیده باشد بعد از آن شایستگی تحمل تکالیف شرع گیرد.
و اگر پیش ازین خطاب شرع بدو پیوستی چون او پرورش بکمال حاصل نکرده بودی قابل تحمل تکالیف نیامدی چه از راه صورت چه از راه معنی. اما از راه صورت بشرایط نماز و روزه و حج قیام نتوانستی نمود که این اعمال بدنی است و آن را قوتی جسمانی بباید. اما از راه معنی تا قالب و نفس بکمال نرسند دل که محل عقل و معدن ایمان و نظرگاه حق است شایستگی آن نگیرد که مظهر نور عقل و ایمان و نظر حق گردد زیرا که تمام خلقت نباشد اگر چه هر وقت ازین انوار چیزی در وی پدید میآید بتدریج ولیکن آنگه راست و تمام قابل شود که بعد بلاغت رسد و عقل ظاهر گردد چنانک شرح آن در فصل تربیت دل گفته آید انشاءالله تعالی.
اکنون چون معرفت نفس فراخور این مختصر بدانستی که نفس کیست رمزی بشنو که تربیت و تزکیت او در چیست. بدانک نفس را دو صفت ذاتی است که مادر آورد است و باقی صفات ذمیمه ازین دو اصل تولد میکند و آن صفات فعل اوست. اما آن دو صفت که ذاتی اوست هوا و غضب است و این هر دو از خاصیت عناصر اربعه است که مادر نفس بود هوا میل و قصد باشد بسوی سفل چنانک فرمود «والنجم اذا هوای» یعنی ستاره چون فرو میشود و گفتهاند که خواجه علیهالسلم چون از معراج باز میگشت و بعالم سفلی میامد از عالم علوی واین میل و قصد بسفل از خاصیت آب و خاک است و غضب ترفع و تکبر و تغلب است و آن صفت باد و آتش است. پس این دو صفت ذاتی نفس را مادر آوردست و خمیر مایه دوزخ این دو صفت است و دیگر درکات دوزخ از آن تولد کند و این دو صفت هوا و غضب بضرورت در نفس میبایست تا بصفت هوا جذب منافع خویش کند و بصفت غضب دفع مضرات از خویش کند تا در عالم کون و فساد وجود او باقی ماند و پرورش یابد.
اما این دو صفت را بحد اعتدال نگه میباید داشت که نقصان این دو سبب نقصان نفس وبدن است و زیادتی این دو سبب نقصان عقل و ایمان و تزکیت و تربیت نفس باعتدال باز آوردن این دو صفت هوا و غضب است و میزان آن قانون شریعت است در کل حال تا هم نفس و بدن بسلامت ماند و هم عقل و ایمان در ترقی باشد و هم در موضع خویش هریک را بفرمان شرع استعمال فرماید و در آن رعایت حق تقوی کند و در طلب رخصت نکوشد چه شرع و تقوی میزانی است که جملگی صفات را بحد اعتدال نگاه دارد تا بعضی غالب نشود و بعضی مغلوب که آن صفات بهایم و سباع است زیرا که بر بهایم صفت هوا غالب است و صفت غضب مغلوب و بر سباع صفت غضب غالب است و صفت هوا مغلوب لاجرم بهایم بحرص و شره در افتادند و سباع باستیلا و قهر و غلبه و قتل و صید درآمدند.
پس این هر دو صفت را بحد اعتدال باید داشت تا در مقام بهیمی و سبعی نیفتد و دیگر صفات ذمیمه از آن تولد نکند که اگر هوا از حد اعتدال تجاوز کند شره و حرص و امل و خست و دنائت و شهوت و بخل و خیانت پدید آید.
و اعتدال هوا آن است که جذب منافع که خاصیت اوست بقدر حاجت ضروری کند در وقت احتیاج که اگر بزیادت از احتیاج میل کند شره پدید آید و اگر پیش از وقت احتیاج میل کند حرص تولد کند و اگر میل بجهت بیش نهاد عمر کند امل ظاهر شود و اگر میل بچیزی دون رکیک کند دنائت و خست پدید آید و اگر میل بچیزی رفیع و لذید کند شهوت زاید و اگر میل بنگاهداشت کند بخل گردد و این همه از قبیل اسراف است که «انه لا یحب المسرفین» و اگر از انفاق بترسد که در فقر افتد بددلی خیزد.
و اگر صفت هوا در اصل خلقت مغلوب افتد و ناقص بود انوثت و خنوثت و فرومایگی پدید آید و اگر صفت از حد اعتدال تجاوز کند بدخویی وتکبر و عداوت وحدت و تندی و خودرایی و استبداد و بیثباتی و کذب و عجب و تفاخر و ترفع و خیلاء متولد شود و اگر نتواند غضب راندن حقد در باطن پدید آید. و اگر صفت غضب در اصل ناقص و مغلوب افتد بیحمیتی و بیغیرتی و دیوثی وکسل و ذلت و عجز آورد و اگر این هر دو صفت هوا و غضب غالب افتد حسد پدید آید زیرا که بغلبه هوا هر چه با کسی بیند و او را خوش آید بدان میل کند و از غلبه غضب نخواهد که آنکس را باشد و حسد این است که آنچ دیگری دارد خواهی که ترا باشد و نخواهی که او را باشد.
و هریک ازین صفات ذمیمه منشأ در کتی از درکات دورخ است و چون این صفات بر نفس مستولی شود و غالب گردد. طبع نفس مایل بفسق و فجور و قتل و نهب و ایذا و انواع فسادات شود.
ملایکه بنظر ملکی در ملکوت قالب آدم نگریستند این صفات مشاهده کردند گفتند «اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء». ندانستند که چون اکسیر شریعت برین صفات ذمیمه بهیمی سبعی شیطانی نهند همه صفات حمیده ملکی روحانی رحمانی گردد. حق تعالی در جواب ملایکه ازینجا فرمود «انی اعلم مالا تعملون». کیمیاگری شرع نه آن است که این صفات بکلی محو کند که آن هم نقصان باشد.
فلاسفه را ازینجا غلط افتاد پنداشتند صفات هوا و غضب و شهوت و دیگر صفات ذمیمه بکلی محو میباید کرد. بسالها رنج بردند و آن بکلی محو نشد ولیکن نقصان پذیرفت و از آن نقصان صفات ذمیمه دیگر پدید آمد چنانک در نفی هوا انوثت و خنوثت و فرومایگی و دنائت همت پدید آمد و از نقصان غضب بیحمیتی و سستی در دین و بیغیرتی و دیوئی و جبانی پدید امد.
خاصیت شریعت و کیمیاگری دین آن است که هریک ازین صفات را بحد اعتدال بازآورد و در مقام خویش صرف کند و چنان کند که او برین صفات غالب باشد و این صفات او را چون اسب رام باشد. هر کجا خواهد راند نه چنانک این صفات بر وی غالب باشد تا هر کجا میل نفس باشد او را اسیر کند چون اسب توسن که سر بکشد و بیاختیار خود را و سوار را در چاهی اندازد یا بر دیواری زند و هر دو هلاک شوند.
پس هر وقت که بتصرف اکسیر شرع و تقوی صفت هوا و غضب در نفس باعتدال بازآمد که او را بخوددرین صفات تصرفی نماند الابشرع در نفس صفات حمیده پدید آید چون حیا و جود و سخاوت و شجاعت و حلم و تواضع و مروت و قناعت و صبر و شکر و دیگر اخلاق حمیده و نفس از مقام امارگی بمقام مطمئنگی رسد و مطیه روح پاک گردد و در قطع منازل و مراحل سفلی و علوی براق صفت روح را بمعارج اعلی علیین و مدارج قاب قوسین رساند و مستحق خطاب «ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» شود.این ضعیف عاجز گوید
خوی سبعی ز نفست ار باز شود
مرغ روحت بآشیان باز شود
پس کر کس روح روسوی علو نهد
بر دست ملک نشیند و باز شود
روح را در مراجعت با عالم خویش براق نفس میبایست زیرا که او پیاده نتواند رفت آن وقت که بدین عالم میپیوست بر براق نفخه سوار بود که «و نفخت فیه من روحی» و این ساعت که میرود بدان عالم ببراق نفس حاجت داردتا آنجا که حد میدان نفس است ونفس را در روش بدو صفت هوا و غضب حاجت است اگر بعلو رود و اگل بسفل بیایشان نتواند رفت.
مشایخ قدسالله ارواحهم ازینجا گفتهاند «لولاالهوی ماسلک احد طریقا الیالله» یعنی اگر هوا نبودی هیچ کس را راه بخدا نبودی زیرا که هوا نمرود نفس را چون کرکسی آمد و غضب چون کرکسی دیگر هر وقت که نمرود نفس برین دو کرکس سوار شود و طعمه کر کسان بر صوب علوی است کر کسان روی سوی علو نهند و نمرود نفس سفلی را بمقامات علوی رسانند.
و آن چنان باشد که چون نفس مطمئنه ببود و بر هر دو صفت هوا و غضب غالب شد و ذوق خطاب «ارجعی» باز یافت روی هوا و غضب از اسفل بگرداند و سوی اعلی آرد نامطلوب ایشان قربت حضرت عزت شود نه تمتعات عالم بهیمی و سبعی چون هوا قصد علو کند همه عشق و محبت گردد و غضب چون روی بعلو آرد همه غیرت و همت گردد نفس بعشق و محبت روی بحضرت نهد و بغیرت و همت در هیچ مقام توقف نکند و بهیچ التفات ننماید جز بحضرت عزت و روح را این دو آلت تمامتر و سیلتی است در وصول بحضرت.
و او پیش ازین در عالم ارواح این دو آلت نداشت همچون ملایکه بمقام خویش راضی شده بود و از شمع جلال احدیت بمشاهده نوری و ضوئی قانع گشته که «و ما منا الا له مقام معلوم» و زهره آن نداشت که قدم از آن مقام فراپیش نهد همچون جبرئیل میگفت «لو دنوت انمله لا حترقت». ولیکن چون روح با خاک آشنایی گرفت از ازدواج او با عناصر فرزند نفس پدید آمد.
و از نفس دو فرزند هوا و غضب برخاست هوا جهول بود و غضب ظلوم چون روی نفس در سفل بود این دو ظلوم و جهول او را در مهالک میانداختند و روح نیز اسیر ایشان بود جمله هلاک میشدند.
چون توفیق رفیق گشت و بکمند جذبه «ارجعی الی ربک» نفس توسن صفت را با عالم علو و حضرت عزت خواندند روح که سواری عاقل بود چون بمقام معلوم خویش رسید خواست که جبرئیلوار عنان باز کشد نفس توسن صفت چون پروانه دیوانه بدو پرظلومی و جهولی هوا و غضب خود را بر شمع جلال احدیت زد و بترک وجود مجازی گفت و دست در گردن وصال شمع کرد تا شمع وجود مجازی پروانگی او را بوجود حقیقی شمعی خویش مبدل کرد. این ضعیف گوید:بیت
ای آنک نشستهاید پیرامن شمع
قانع گشته بخوشه از خرمن شمع
پروانه صفت نهید جان بر کف دست
تا بوک کنید دست در گردن شمع
تا نفس دستکاری ظلومی و جهولی خویش بکمال نرساند درین مقام نفس را بکمال نتوان شناخت که او چیست و او را از بهر چه آفریدهاند و در کدام مقام بچه کار خواست آمد؟ چون این دستکاری از و بکمال ظاهر شد و از دیوانگی پروانگی بنور بخشی شمعی رسید که «کنت له سمعا و بصرا و لسانا فبی یسمع و بی یبصر و بی ینطق» حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه محقق» گردد. یعنی هر که نفس را بپروانگی بشناخت حضرت را بشمعی باز داند. شعر.
فلولاکم ماعرفنا الهوی
و لولا الهوی ما عرفناکم
و صلیالله علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل هفتم
قال الله تعالی: «ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید».
و قال النبی صلی الله علیهو سلم: «ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلح صلحت بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الا و هی القلب».
بدانک دل درتن آدمی بمثابت عرش است جهان را و چنانک عرش محل ظهور استوای صفت رحمانیت است در عالم کبری دل محل ظهور استوای روحانیت است در عالم صغری. اما فرق آن است که عرش را بر ظهور استوای صفت رحمانیت شعور نیست و قابل نیست تا محل ظهور استواء صفات دیگر گردد و دل را شعور پدید آید و قابل ترقی باشد.
و اختصاص عرش بظهور استوای صفت رحمانیت از انجاست که عرش نهایت عالم اجسام آمد و او بسیطی است که یک روی او در عالم ملکوت است و یک روی او در عالم اجسام و مدد فیض حق تعالی که بعالم اجسام میرسد از صفت رحمانیت است ازینجا گویند«یارحمن الدنیا» که از صفت رحمانیت عموم خلق را برخورداری است آشنا و بیگانه را و حیوان و جماد را.
و گفتهاند: رحمن اسمی خاص است و صفتی عام و رحیم اسمی عام است و صفتی خاص چنانک اسم رحمن هیچ کس را نتوان گفت الا حق را و جمله موجودات را از صفت رحمانیت برخورداری است که «ان کل من فیالسموات و الارض الا آتی ارحمن عبدا» و رحمن بر صیغت فعلان است که مبالغت را بود و باسم رحیمی همه کس را توان خواندن که اسمی عام است اما از صفت رحیمی جز اهل رحمت را بر خورداری نبود که «ان رحمه الله قریب من المحسنین».
و چون اثری از فیض صفت رحمانی بعالم اجسام خواهد رسید اول جسمی که قابل آن فیض بود عرش باشد زیرا که «اقرب الاجسام الی الملکوت» اوست که یک روی در عالم ملکوت دارد از ان روی قابل فیض حق شود و آن فیض را مقسم هم عرش بود زیراکه از عرش بجملگی جسمانیات مجاری است پیوسته که مدد فیض ازان مجاری بهر جنس از جسمانیات میرسد بقدر استعداد آن چیز و این فیضان بر دوام است که وجود کاینات بدان مدد قایم و باقی میتواند بود اگر یک طرفه العین آن مدد منقطع شود هیچ چیز را وجود نماند سر «کل شی هالک الا وجهه» این است و چون عر ش استعداد قبول مدد فیض صفت رحمانی داشت این تشریف یافت که «ارحمن علی العرش استوی» و عرش ازین دولت بیخبر.
همچنین دل آدمی را یک روی در عالم روحانیت است و یک روی در عالم قالب و دل را ازین وجه قلب خوانند که در قلب دو عالم جسمانی و روحانی است تاهر مدد فیض که از روح میستاند دل مقسم آن فیض بود و از دل بهر عضوی عروقی باریک پیوسته است که آن عروق مجری فیض روح است بهر عضو پس هر فیض که بدل رسد دل قسمت کند و بهر عضو نصیبی فرستد مناسب آن عضو و اگر یک لحظه مدد آن فیض منقطع شود از دل قالب از کار فروماند و حیات منقطع شود واگر مدد آن از یک عضو منقطع شود بسبب سدهای که در عروق که مجاری فیض است پدید آید آن عضو از حرکت فروماند و مفلوج شود.
پس معلوم شد که دل در عالم صغری بمثابت عرش است در عالم کبری ولیکن دل را خاصیتی است و شرقی که عرش را نیست و آن آن است که دل را در قبول فیضان فیض روح شعور بر آن هست و عرش را شعور نیست زیراک فیض روح بدل بصفت میرسد و صفت روح دل را حیات و علم و عقل میبخشد تا دل مدرک آن میشود همچنانک نور آفتاب که صفت اوست فیضان کند در خانهای آن خانه از فیضان نور آفتاب منور شود و در خانه نوری ظاهر گردد خانه موصوف شود بصفت آفتاب در نورانیت اما فیض صفت رحمانیت عرش را بفعل و قدرت میرسد نه بصفت لاجرم عرش باقی میماند و از آن اثر فعل و قدرت بموجودات میرسد همه باقی میمانند ولیکن دریشان حیات پدید نمیآید و علم و معرفت که صفت حق است همچنانک آفتاب بر کوه بصفت نورانیت فیضان میکند کوه موصوف بصفت نورانیت آفتاب میشود اما بلعل و عقیق که دراندرون معدن است بفعل و تاثیر فیضان میکند لعل و عقیق موصوف نمیشود بصفت نورانیت آفتاب ولیکن باثر فعل آفتاب منفعل میگردد بصفت لعلی و عقیقی.
دیگر آنک دل را استعداد آن هست که چون تصفیه یابد بر قانون طریقت چنانک محل استوای صفت روحانیت بود محل استوای صفت رحمانیت گردد و چون در پرورش و تصفیه و توجه بکمال رسد محل ظهور تجلی جملگی صفات الوهیت گردد با آنک جمله کاینات از عرش و غیر آن در مقابله پرتو تجلی نوری از انوار صفتی از صفات حق نتواند آمد آنجا که تجلی بکوه طور رسید و کوه پاره پاره شد.
از خواجه علیهالصلوه والسلام نقل است که سر انگشت کهینه بیرون کرد و سر انگشت مهینه بر نیمه آن نهاد و گفت: بدین مقدار نور حق تجلی کرده بود که کوه چنان پاره پاره شد یعنی بقدر نیم سرانگشت کهینه.
و بعضی بندگان باشند حق تعالی را که چون دل ایشان تصفیه و تربیت یابد در متابعت سید اولین و آخرین و بکمال دلی رسد در شبانروزی چندین کرت دریاهای انوار صفات جمال و جلال حق عز و علا بر دل ایشان تجلی کند و تحمل آن کنند بتوفیق الهی.
اما انک دل چیست و تصفیه دل در چیست و تربیت او بچیست و دل چون بکمال دلی رسد؟
بدانک دل را صورتی است و آن آن است که خواجه علیهالسلام آن را مضغه خواند یعنی گوشت پارهای که جمله خلایق راهست وحیوانات را هست گوشت پاره صنوبری در جانب پهلوی چپ از زیر سینه و آن گوشت پاره را جانی است روحانی که دل حیوانات را نیست دل آدمی راست. ولیکن جان را در مقام صفا از نور محبت دلی دیگر هست که آن دل هر آدمیی را نیست. چنانک فرمود «ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب» یعنی آنکس را که دل باشد او را با خدای انس باشد. هر کسی را دل اثبات نفرمود دل حقیقی میخواهد که ما آن را دل جان و دل میخوانیم. چنانک گفتهاند. بیت
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فرو چکید نامش دل شد
و دل را صلاحی و فسادی هست صلاح دل در صفای اوست و فساد او در کدورت او و صفای دل در سلامت حواس او هست و کدورت دل در بیماری او و خلل حواس او. زیراک دل را پنج حاسه است چنانک قالب را پنج حاسه است و صلاح قالب در سلامت حواس اوست که جملگی عالم شهادت را بدان پنج حس ادراک میکند. همچنین دل را پنج حس هست که چون آن بسلامت است جملگی عالم غیب را از ملکوتیات و روحانیات بدان ادراک میکند چنانک دل را چشمی است که مشاهدات غیبی بدان بیند و گوشی است که استماء کلام اهل غیبت کلام حق بدان کند و مشامی دارد که روایح غیبی بدان شنود و کامی دارد که ذوق محبت و حلاوت ایمان و طعم عرفان بدان یابد. و همچنانک حس لمس قالب را در همه اعضاست تا بجمله اعضا از ملموسات نفع میگیرد دل را عقل بدان مثابت است تا بجملگی دل بواسطه عقل از کل معقولات نفع مییابد.
هر که را این حواس دل بسلامت (است صلاح دل او نجات تن او حاصل است و هر کرا این حواس دل بسلامت) نیست فساد دل او و هلاک جمله تن او در آن است. چنانک خواجه علیهالسلام فرمود «ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلحت صلح بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الا و هی القلب». و حق تعالی در قرآن همین معنی میفرماید که هر که را حواس دل سلامت است نجات و درجات او را حاصل است «الا من اتیالله بقلب سلیم». و هر که را در حواس دل خللی هست او را از بهر دوزخ آفریدهاند.
«و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بهاو لهم اعین لا یبصرون بها و لهم آذان لایسمعون بها». و جایی دیگر میفرماید «صم بکم عمی فهم لایعقلون» و میفرماید «فانها لا تعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور» و ازین معانی در قرآن بسیارست.
پس تصفیه دل در سلامت حواس اوست و تربیت دل در توجه او بحضرت الوهیت و تبرا از ماسوای حق. بیت.
ای دل بهوای دوست جان را درباز
جان را چه محل هر دو جهان را درباز
بسیار نگویم که فلان را در باز
با هر چه ترا خوش است آن را درباز
چنانک ابراهیم علیهالسلام بماسوای حق نگریست خود را بیمار خواند «فنظر نظره فیالنجوم فقال انی سقیم» و چون از آن بیماری شفا از حق یافت که «واذا مرضت فهو یشفین» توجه بحضرت حق کرد و از ماسوای حق متبری شد گفت «انی بری مما تشرکون انی وجهت و جهی للذی فطر السموات و الارض».
و دیگر بدانک دل را اطوار مختلف است و در هر طور عجایب بسیار و معانی بیشمار تعبیه است که کتب بسیار بشرح آن وفا نکند. خواجه امام محمد غزالی قدسالله روحه یک مجلد کتاب در عجایب القلب ساخته است و هنوز عشری از اعشار آن نگفته است اما اینجا از هر چیزی رمزی مختصر گفته آید انشاءالله.
بدانک دل بر مثال آسمان است در آدمی و تن بر مثال زمین زیراک خورشید روح از آسمان دل بر زمین قالب میتابد و آن را بنور حیات منور میدارد. و همچنانک زمین را هفت اقلیم است و آسمان را هفت طبقه قالب را هفت عضو است و دل را هفتطور بمثابت هفت طبق آسمان که «وقد خلقکم اطوارا» و چنانک هر اقلیم از زمین خاصیتی دیگر دارد و ازآن نوعی اجناس خیزد که در دیگر اقالیم نباشد هر عضوی از آدمی خاصیتی دیگر دارد و نوعی فعل ازو خیزد که از دیگر عضو نخیزد. چنانک از چشم بینایی خیزد و از گوش شنوایی و از زبان گویایی و از دست گیرایی و از پای روایی که هر یک کار آن دیگر نتواند کرد.
و همچنانک هر طبقه از آسمان محل کوکبی است سیاره تا هفت آسمان محل هفت کوکب سیاره است هر طور از اطوار دل معدن گوهری دیگرست که «الناس معادن کمعادن الذهب والفضه».
طور اول را صدر گویند و آن معدن گوهر اسلام است که «افمن شرح الله صدره للاسلام فهو علی نور من ربه». و هر وقت که از نور اسلام محروم ماند معدن ظلمت کفرست «ولکن من شرح بالکفر صدرا» و محل وساوس شیطان و تسویل نفس است که «یوسوس فیصدور الناس» او از دل محل وساوس شیطان و تسویل نفس صدر بیش نیست و آن پوست دل است در اندرون دل اینها را راه نیست زیرا که دل خزانه حق است و آسمان صفت است اینها را بر انجا راه نباشد که «وحفظنا ها من کل شیطان رجیم».
و طور دوم را از دل قلب خوانند و آن معدن ایمان است که «کتب فی قلوبهم الایمان» و محل نور عقل است که «فتکون لهم قلوب یعقلون بها» و محل بینایی است که «فانها لاتعمی الابصار ولکن تعمی القلوب التی فیالصدور»
و طور سیم شغاف است و آن معدن محبت و عشق و شفقت بر خلق است که «قدشغفها حبا» و محبت خلق از شغاف نگذرد.
و طور چهارم را فواد گویند که معدن مشاهده و محل رویت است که «ما کذب الفواد ما رای».
و طور پنجم را حبه القلب گویند که معدن محبت حضرت الوهیت است و خاصان راست که محبت هیچ مخلوق را درو گنج نیست چنانک میگوید: بیت
هوای دیگری در ما نگنجد
درین سر بیش ازین سودا نگنجد
و طور ششم را سویدا گویند و آن معدن مکاشفات غیبی و علوم لدنی است و منبع حکمت و گنجینه خانه اسرار الهی و محل علم اسما که «و علم آدم الاسما کلها» آن است و در وی انواع علم کشف شود که ملایکه از آن محرومند. مولف گوید:
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو زده خانه فروش دل ما
سری که مقدسان از آن محرومند
عشق تو فرو گفت بگوش دل ما
و طور هفتم را مهجه القلب گویند و آن معدن ظهور انوار تجلیها صفات الوهیت است و سر «ولقد کرمنا بنیآدم» این است که این نوع کرامت با هیچ نوع از انواع موجودات نکردهاند.
و تمامی صفای دل در آن است که صحت و سلامت تمام یابد و از آفت مرض «فی قلوبهم مرض» بکلی بیرون آید و نشان صحت او آن است که این اطوار که بر شمردیم هر یک بحق عبودیت خویش قیام نمایند و بخاصیت معانی که در یشان مودع مخصوص گردند بر وفق فرمان و طریق متابعت. و هر یک در مقام خویش شرط ادب عبودیت رعایت کنند.
قالب را که هفت عضو است بر هفت عضو سجده فرمودهاند که «امرت ان اسجد علی سبعه آراب». دل نیز بر هفت طور سجده واجب است و سجده او آن است که روی از همه مخلوقات بگرداند و از تمتعات دنیاوی و اخروی اعراض کند و بهمگی وجود توجه بحضرت کند و از حق جز حق هیچ نطلبد و بجملگی اطوار سر بر عتبه عبودیت نهد. بیت
ای دل تو هزار سجده بر پیش رخش
کان سجده که تن برد نمازی نبود
اما ابتدا دل را طفولیتی هست و مرضی بر وی مستولی است بدین صفات موصوف نگردد تا بتربیت بحد بلاغت خویش نرسد و شفا و صحت کلی نیابد. و تربیت دل بسر شریعت توان کرد که آن را طریقت گویند و صحت دل بواسطه معالجه بصواب و استعمال ادویه توان حاصل کرد چنانک قانون قرآن بشرح معالجه و بیان ادویه آن مشحون است که «وننزل من القرآن ماهو شفا و رحمه للمومنین».
و اطبای حاذق دل را در معالجه دل اختلافات است هر کس بنوعی در معالجه شروع کردهاند ولیکن هیچ از قانون قرآن قدم بیرون ننهادهاند بعضی در تهذیب و تبدیل اخلاق کوشیدهاند و صفتی از صفات نفسانی را که صفات ذمیمه است بضد آن معالجه کردهاند تا آن صفت را حمیده کنند. که گفتهاند: «العلاج باضدادها».
مثلا چون خواستهاند که صفت بخل را که نوعی مرض است ازالت کنند و بصحت سخاوت مبدل گردانند آن را ببذل و ایثار معالجه کردهاند و صفت غضب را بتحمل و حلم و کظم غیظ معالجه کردهاند و صفت حرص را بزهد و ترک دنیا و تجرید و عزلت مبدل کردهاند و صفت شره را بتقلیل طعام و گرسنگی و صفت شهوت را بترک لذات و کثرت مجاهدات و ریاضات. همچنین هر صفتی را بضد آن معالجه کردهاند چنانک طبیب صورتی دفع حرارت بشربتهای سرد کند و دفع برودت بمعجونهای گرم علی هذا.
و این طریقی معقول و مناسب است ولیکن عمرها درین صرف شود تا یک صفت را مبدل کند و بکلی خود مبدل نشود که این صفات ذاتی و جبلی انسان است «لاتبدیل لخلق الله و این صفات هر یک در مقام خویش بمیباید مقصود بکلی زایل کردن این صفات نیست.
فلاسفه را از اینجا غلط افتاد که عمر در تبدیل این صفات صرف کردند و متابعت انبیا واجب نداشتند و پنداشتند بمجرد نظر عقل این معالجه راست شود و ندانستند که دل را بیرون از عقل دیگرچه آلت بود چنانک بر شمردیم پنداشتند همه خود عقل است و آفت عقل ازین صفات ذمیمه حیوانی است و چون آن مبدل شود بصفات حمیده ملکی مرد بکمال رسد و تبدیل بنظر عقل خواستند که کنند گفتند ما که علم و عقل داریم بمتابعت انبیا چه حاجت داریم بانبیا کسی را حاجت باشد که جاهل و کم عقل بود. ندانستند که ورای عقل آلاتی دیگرست انسان را هزارباره از عقل شریفتر چون دل حقیقی و سر و روح و خفی و بعقل ادراک این آلات نتوان کرد و آن را پرورش بعقل نتوان داد که عقل خود ابتدا از ادراک خویش عاجزست و در خود معلول و مریض است و گفتهاند «رای العلیل علیل». چنانک میگوید «طبیب یداوی و الطبیب مریض» [این جمله محتاج طبیب شارعاند تا از قانون شریعت معالجه هر یک بصواب بفرماید چون جمعی از اهل ضلالت را دیده بصیرت بچشم بند شقاوت بر بستند از دید خاصیت شرع و سربعثت انبیا محروم ماندند باستهزا و استخفاف بدان نگریستند و بخوش آمد نظر عقل و سر گشتگی آن مغرور شدند ] لاجرم حق تعالی در مقابله عقل و نظر ایشان میگوید «الله یستهزی بهم و یمدهم فی طغیانهم یعمهون».
و آن طایفه اگر عمری صرف کنند در تبدیل اخلاق و مجاهده کنند بر قانون شرع چون یک زمان از محافظت نفس بازمانند نفس دیگر باره توسنی آغاز کند و افسار از سر فرو کند و روی بمراتع خویش نهد وبلک هر چند سگ نفس را بیشتر بر بندند گرسنهتر بود و آن ساعت که از قید ریاضت خلاص یابد شره او و حرص او زیادت باشد.
جملگی صفات همین نسبت دارد و همچنین در مقامات و صفات دل روش کردن بدین نسق عمری از عهده داد دادن سیر از یک مقام و یک صفت بیرون نتوان آمد و چون در پرورش صفتی دیگر شروع کند آن صفت دیگر خلل پذیرد پس این کار بمجاهده خشک بر نیاید.
وقتی حسین منصور ابراهیم خواص رادید پرسید «فی ای مقام انت» گفت در کدام مقام روش میکنی؟ جواب داد که «اروض نفسی فی مقام التوکل منذ ثلثین سنه» گفت سیسال است تا نفس را در مقام توکل ریاضت میفرمایم.
حسین گفت «اذ افنیت عمرک فی عماره الباطن فاین انت من الفنا فی الله».
پس طریقت عاشقان دیگرست و طریقت زاهدان دیگر. بیت.
ما را جز ازین زبان زبانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
قلاشی و رندی است سرمایه عشق
قرایی و زاهدی جهانی دگرست
پس طریقت مشایخ ما- قدس الله ارواحهم و رضی عنهم- برین جمله است که درین کار اول در تصفیه دل کوشند نه در تبدیل اخلاق که چون تصفیه دل دست داد و توجه بشرط حاصل آمد امداد فیض حق را قابل گردد از اثر فیض حق در یک زمان چندان تبدیل صفات نفس حاصل آید که بعمرها بمجاهدات و ریاضات حاصل نیامدی [و این معنی چون بفیض حق حاصل آید بحد اعتدال باشد و طریق صواب و آنچ بمجاهدت و ریاضت حاصل آید متفاوت بود بر محک شرع راست باید کرد والا از ان فتنهها و آفتها و خللهای دیگر خیزد ].
و شرط تصفیه دل آن ایت که اول داد تجرید صورت بدهد بترک دنیا و عزلت و انقطاع از خلق و مالوفات طبع و باختن جاه و مال تابمقام تفرید رسد یعنی تفرد باطن از هر محبوب و مطلوب که ماسوای حق است.
آنگه حقیت توحید که سر «فاعلم انه لاالهالاالله» است روی نماید چه توحید را مقامات است: توحید ایمانی دیگرست و توحید ایقانی دیگر و توحید احسانی دیگرست و توحید عیانی دیگر و توحید عینی دیگر و تا داد این همه بندهد بوحدانیت نرسد و تا داد و حدانیت ندهد بحقیقت وحدت نرسد که ساحل بحر احدیت است و شرح این مقامات اطنابی دارد.
اما این جمله بتبدیل اخلاق حاصل نیاید الا بتصفیه دل و توجه بحق. و چون بقدر وسع مرید از عهده تجرید صورتی و تفرید باطنی بیرون آمد در در تصفیه دل اقبال بر ملازمت خلوت و مداومت ذکر کند تا بخلوت حواس ظاهر از کار معزول شود و مدد آفات محسوسات از دل منقطع گردد چه بیشتر کدورت و حجاب دل را تصرف حواس در محسوسات پدید آمده است.
دل را همه آفت از نظر میخیزد
چون دیده بدید دل در و آویزد
چون آفت حواس منقطع شد آفت وساوس شیطانی و هواجس نفسانی بماند که دل بدان مکدر و مشوش باشد راه آن بملازمت ذکر و نفی خاطر بر توان بستن چنانک شرح آن در فصل احتیاج بذکر «لاالهالاالله» بیاید ان شاءالله.
پس بنور ذکر ونفی خاطر دل از تشویش نفس و شیطان خلاص یابد باحوال خویش پردازد و ذوق ذکر بازیابد و ذکر از زبان بستاند و دل بذکر مشغول شود. خاصیت ذکر هر کدورت و حجاب که از تصرف شیطان و نفس بدل رسیده بود و در دل متمکن گشته از دل محو کردن گیرد. چون آن کدورت و حجاب کم شود نور ذکر بر جوهر دل تابد در دل و جل و خوف پدید آید «انما المومنون الذین اذا ذکر الله و جلت قلوبهم» و بعد از آن چون دل از ذکر شرب یافت قساوت ازو بر خیزد ولین و رقت درو پدید آید «ثم تلین جلودهم و قلوبهم الی ذکر الله».
و چون بر ذکر مداومت نماید سلطان ذکر بر ولایت دل مستولی شود و هر چ نه یادحق و محبت حق است جمله را از دل بیرون کند و سر را بمراقبت فرا دارد. بیت.
سر بر در دل بپرده داری بنشست
تا هر چ نه یاد اوست در نگذارد
چون سلطان ذکر ساکن ولایت دل ببود دل با او اطمینان و انس گیرد و با هر چه جزوست وحشت ظاهر کند «الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله الابذکر الله تطمئن القلوب» تا ذکر و محبت هیچ مخلوق در دل مییابد بداند که هنوز کدورت و بیماری دل باقی است هم بمصقل «لاالهالاالله» و شربت نفی ماسوای حق ازالت آن باید کرد تا آنگه که دل نقش پذیر کلمه شود و دل بجوهر ذکر متجوهر گردد. آنجا هیچ اندیشهای غیر حق بنماند و همه سوخته شود و نور ذکر و جوهر کلمه قایم مقام جمله نقوش ثابت گردد. شیخ مجدالدین فرماید قدس الله روحه العزیز.
تا دل ز بدو نیک جهان آگاه است
دستش ز بد و نیک جهان کوتاه است
زین پیش دلی بود و هزار اندیشه
اکنون همه «لاالهالاالله» است
درین وقت سلطان عشق رایت سلطنت بشهر دل فرو فرستد تا بر سر چهار سوی دل و روح و نفس و تن بزنند و شحنه شوق را بفرماید تا نفس قلاش صفت را برسن درد بر بندد و کمند طلب بر گردن او نهد و بسیاستگاه دل آورد و در پایه علم سلطانی عشق بتیغ ذکر سر هوای او بر دارد و بدرخت اخلاص فرو کند دزدان شیاطین که همکاران نفس بودند بشنوند و سیاست سلطانی ببینند شهر جسد خالی کنند و از ولایت رخت بیرون برند. بیت
زحمت غوغا بشهر بیش نبینی
چون علم پادشاه بشره در آید
جملگی رنود و اوباش صفات ذمیمه نفس کاردو کفن عجز بر گیرند و بدر تسلیم بندگی در آیند و گویند «ربنا ظلمنا انفسنا». اگر قصابی بکش و اگر سلطانی ببخش و ببخشای. بیت
باز آمدهام چو خونیان بردر تو
اینک سر و تیغ هر چ خواهی میکن
سلطان عشق جمله او باش ور نود صفات ذمیمه نفسانی را از رندی و ناپاکی توبه دهد و خلعت بندگی در گردن ایشان اندازد و سرهنگی درگاه دل بدیشان ارزانی دارد. چون بسامان شدند که این ازیشان مطلوب بود. بیت.
معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
چون شهر جسد از غوغای رنود شیاطین و تشویش او باش صفات ذمیمه نفسانی پاک گشت و آینه دل از زنگار طبیعت صافی شد بعد ازین بارگاه جمال صمدیت را شاید بل که مشروقه آفتاب جمال احدیت را زیبد.
اکنون سلطان عشق را بشحنگی فرو دارند و وزیر عقل را ببوابی بر در دل نشانند و شهر دل را بزیور و لآلی و جواهر یقین و اخلاص و توکل و صدق و کرم و مروت و فتوت وجود و سخاوت و حیا و شجاعت و فراست وانواع صفات حمیده و خصال پسندیده بیارایند. چه بوده است؟ سلطان حقیقی بخلوتسرای دل میآید معشوق اصلی از تتق جلال جمال مینماید دیگر باره چاوش لا اله بارگاه از خاصگیان صفات حمیده هم خالی میکند زیرا که غیرت نفی غیریت مینماید دل که عاشق سوخته دیرینه است و چون یعقوب ساکن بیت الاحزان سینه است دیده بجمال یوسف روشن خواهد کرد و بیت الاحزان را بجمال یوسفی گلشن خواهد گردانید و از غم بشادی و از محنت بدولت خواهد رسید و از کربت فرقت بعزت وصلت خواهد پیوست. بیت
دیدم رخت از غم سر مویی بنماند
جز بندگی روی تو رویی بنماید
با دل گفتم که آرزویی در خواه
دل گفت که هیچ آرزویی بنماند
دل درین مقام بحقیقت دلی رسید و بصحت و صفای اصلی باز آمد و آن صفات نفسانی که بعمرها بمجاهدات خشک مبدل نگشتی درین کیمیا گری ذکر و مراقبت دل و توجه او جمله مبدل گشت، و بکلی سر بر خط بندگی نهادند، اینجا کار فرما نه دل است یا روح تا بعضی صفات نفس انقیاد نمایند و بعضی ننمایند بل که سلطان فرمانروای «وعنت الوجوه للحی القیوم» بارگاه دل را از زحمت اغیار خالی کرده است و تختگاه خاص ساخته که «لایسعنی ارضی و لاسمائی و انما یسعنی قلب عبدی المومن». بعد ازین فرمان حق بر جمله اعضا و صفات غالب آمد که «والله غالب علی امره» هیچ عضوی و صفتی نتواند که بطبع خود تصرف کنند الا بامرو اشارت حق که «کنت له سمعا و بصرا و لسانا ویدا بی یسمع و بی یبصر بی ینطق و بی یبطش».
پس درین مقام دل محل ظهور جملگی صفات حق گردد و چون صفات بر دو نوع است صفات لطف و صفات قهر و دل مظهر این دو صفت گشت حضرت عزت گاهی بصفت لطف آشکارا شود بر دل و گاه بصفت قهر و دل پیوسته در تصرف و تقلب ظهور این دو صفت باشد. ازو خواجه علیهالسلام این اشارت فرمود «قلب المومن بین الاصبعین من اصابع الرحمن یقلبها کیف یشاء» اشارت بر حمانیت کرد بالوهیت نکرد زیراک دل محل استوای صفت رحمانیت گشت چنانک در اول گفتهایم. و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.
و قال النبی صلی الله علیهو سلم: «ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلح صلحت بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الا و هی القلب».
بدانک دل درتن آدمی بمثابت عرش است جهان را و چنانک عرش محل ظهور استوای صفت رحمانیت است در عالم کبری دل محل ظهور استوای روحانیت است در عالم صغری. اما فرق آن است که عرش را بر ظهور استوای صفت رحمانیت شعور نیست و قابل نیست تا محل ظهور استواء صفات دیگر گردد و دل را شعور پدید آید و قابل ترقی باشد.
و اختصاص عرش بظهور استوای صفت رحمانیت از انجاست که عرش نهایت عالم اجسام آمد و او بسیطی است که یک روی او در عالم ملکوت است و یک روی او در عالم اجسام و مدد فیض حق تعالی که بعالم اجسام میرسد از صفت رحمانیت است ازینجا گویند«یارحمن الدنیا» که از صفت رحمانیت عموم خلق را برخورداری است آشنا و بیگانه را و حیوان و جماد را.
و گفتهاند: رحمن اسمی خاص است و صفتی عام و رحیم اسمی عام است و صفتی خاص چنانک اسم رحمن هیچ کس را نتوان گفت الا حق را و جمله موجودات را از صفت رحمانیت برخورداری است که «ان کل من فیالسموات و الارض الا آتی ارحمن عبدا» و رحمن بر صیغت فعلان است که مبالغت را بود و باسم رحیمی همه کس را توان خواندن که اسمی عام است اما از صفت رحیمی جز اهل رحمت را بر خورداری نبود که «ان رحمه الله قریب من المحسنین».
و چون اثری از فیض صفت رحمانی بعالم اجسام خواهد رسید اول جسمی که قابل آن فیض بود عرش باشد زیرا که «اقرب الاجسام الی الملکوت» اوست که یک روی در عالم ملکوت دارد از ان روی قابل فیض حق شود و آن فیض را مقسم هم عرش بود زیراکه از عرش بجملگی جسمانیات مجاری است پیوسته که مدد فیض ازان مجاری بهر جنس از جسمانیات میرسد بقدر استعداد آن چیز و این فیضان بر دوام است که وجود کاینات بدان مدد قایم و باقی میتواند بود اگر یک طرفه العین آن مدد منقطع شود هیچ چیز را وجود نماند سر «کل شی هالک الا وجهه» این است و چون عر ش استعداد قبول مدد فیض صفت رحمانی داشت این تشریف یافت که «ارحمن علی العرش استوی» و عرش ازین دولت بیخبر.
همچنین دل آدمی را یک روی در عالم روحانیت است و یک روی در عالم قالب و دل را ازین وجه قلب خوانند که در قلب دو عالم جسمانی و روحانی است تاهر مدد فیض که از روح میستاند دل مقسم آن فیض بود و از دل بهر عضوی عروقی باریک پیوسته است که آن عروق مجری فیض روح است بهر عضو پس هر فیض که بدل رسد دل قسمت کند و بهر عضو نصیبی فرستد مناسب آن عضو و اگر یک لحظه مدد آن فیض منقطع شود از دل قالب از کار فروماند و حیات منقطع شود واگر مدد آن از یک عضو منقطع شود بسبب سدهای که در عروق که مجاری فیض است پدید آید آن عضو از حرکت فروماند و مفلوج شود.
پس معلوم شد که دل در عالم صغری بمثابت عرش است در عالم کبری ولیکن دل را خاصیتی است و شرقی که عرش را نیست و آن آن است که دل را در قبول فیضان فیض روح شعور بر آن هست و عرش را شعور نیست زیراک فیض روح بدل بصفت میرسد و صفت روح دل را حیات و علم و عقل میبخشد تا دل مدرک آن میشود همچنانک نور آفتاب که صفت اوست فیضان کند در خانهای آن خانه از فیضان نور آفتاب منور شود و در خانه نوری ظاهر گردد خانه موصوف شود بصفت آفتاب در نورانیت اما فیض صفت رحمانیت عرش را بفعل و قدرت میرسد نه بصفت لاجرم عرش باقی میماند و از آن اثر فعل و قدرت بموجودات میرسد همه باقی میمانند ولیکن دریشان حیات پدید نمیآید و علم و معرفت که صفت حق است همچنانک آفتاب بر کوه بصفت نورانیت فیضان میکند کوه موصوف بصفت نورانیت آفتاب میشود اما بلعل و عقیق که دراندرون معدن است بفعل و تاثیر فیضان میکند لعل و عقیق موصوف نمیشود بصفت نورانیت آفتاب ولیکن باثر فعل آفتاب منفعل میگردد بصفت لعلی و عقیقی.
دیگر آنک دل را استعداد آن هست که چون تصفیه یابد بر قانون طریقت چنانک محل استوای صفت روحانیت بود محل استوای صفت رحمانیت گردد و چون در پرورش و تصفیه و توجه بکمال رسد محل ظهور تجلی جملگی صفات الوهیت گردد با آنک جمله کاینات از عرش و غیر آن در مقابله پرتو تجلی نوری از انوار صفتی از صفات حق نتواند آمد آنجا که تجلی بکوه طور رسید و کوه پاره پاره شد.
از خواجه علیهالصلوه والسلام نقل است که سر انگشت کهینه بیرون کرد و سر انگشت مهینه بر نیمه آن نهاد و گفت: بدین مقدار نور حق تجلی کرده بود که کوه چنان پاره پاره شد یعنی بقدر نیم سرانگشت کهینه.
و بعضی بندگان باشند حق تعالی را که چون دل ایشان تصفیه و تربیت یابد در متابعت سید اولین و آخرین و بکمال دلی رسد در شبانروزی چندین کرت دریاهای انوار صفات جمال و جلال حق عز و علا بر دل ایشان تجلی کند و تحمل آن کنند بتوفیق الهی.
اما انک دل چیست و تصفیه دل در چیست و تربیت او بچیست و دل چون بکمال دلی رسد؟
بدانک دل را صورتی است و آن آن است که خواجه علیهالسلام آن را مضغه خواند یعنی گوشت پارهای که جمله خلایق راهست وحیوانات را هست گوشت پاره صنوبری در جانب پهلوی چپ از زیر سینه و آن گوشت پاره را جانی است روحانی که دل حیوانات را نیست دل آدمی راست. ولیکن جان را در مقام صفا از نور محبت دلی دیگر هست که آن دل هر آدمیی را نیست. چنانک فرمود «ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب» یعنی آنکس را که دل باشد او را با خدای انس باشد. هر کسی را دل اثبات نفرمود دل حقیقی میخواهد که ما آن را دل جان و دل میخوانیم. چنانک گفتهاند. بیت
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فرو چکید نامش دل شد
و دل را صلاحی و فسادی هست صلاح دل در صفای اوست و فساد او در کدورت او و صفای دل در سلامت حواس او هست و کدورت دل در بیماری او و خلل حواس او. زیراک دل را پنج حاسه است چنانک قالب را پنج حاسه است و صلاح قالب در سلامت حواس اوست که جملگی عالم شهادت را بدان پنج حس ادراک میکند. همچنین دل را پنج حس هست که چون آن بسلامت است جملگی عالم غیب را از ملکوتیات و روحانیات بدان ادراک میکند چنانک دل را چشمی است که مشاهدات غیبی بدان بیند و گوشی است که استماء کلام اهل غیبت کلام حق بدان کند و مشامی دارد که روایح غیبی بدان شنود و کامی دارد که ذوق محبت و حلاوت ایمان و طعم عرفان بدان یابد. و همچنانک حس لمس قالب را در همه اعضاست تا بجمله اعضا از ملموسات نفع میگیرد دل را عقل بدان مثابت است تا بجملگی دل بواسطه عقل از کل معقولات نفع مییابد.
هر که را این حواس دل بسلامت (است صلاح دل او نجات تن او حاصل است و هر کرا این حواس دل بسلامت) نیست فساد دل او و هلاک جمله تن او در آن است. چنانک خواجه علیهالسلام فرمود «ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلحت صلح بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الا و هی القلب». و حق تعالی در قرآن همین معنی میفرماید که هر که را حواس دل سلامت است نجات و درجات او را حاصل است «الا من اتیالله بقلب سلیم». و هر که را در حواس دل خللی هست او را از بهر دوزخ آفریدهاند.
«و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بهاو لهم اعین لا یبصرون بها و لهم آذان لایسمعون بها». و جایی دیگر میفرماید «صم بکم عمی فهم لایعقلون» و میفرماید «فانها لا تعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور» و ازین معانی در قرآن بسیارست.
پس تصفیه دل در سلامت حواس اوست و تربیت دل در توجه او بحضرت الوهیت و تبرا از ماسوای حق. بیت.
ای دل بهوای دوست جان را درباز
جان را چه محل هر دو جهان را درباز
بسیار نگویم که فلان را در باز
با هر چه ترا خوش است آن را درباز
چنانک ابراهیم علیهالسلام بماسوای حق نگریست خود را بیمار خواند «فنظر نظره فیالنجوم فقال انی سقیم» و چون از آن بیماری شفا از حق یافت که «واذا مرضت فهو یشفین» توجه بحضرت حق کرد و از ماسوای حق متبری شد گفت «انی بری مما تشرکون انی وجهت و جهی للذی فطر السموات و الارض».
و دیگر بدانک دل را اطوار مختلف است و در هر طور عجایب بسیار و معانی بیشمار تعبیه است که کتب بسیار بشرح آن وفا نکند. خواجه امام محمد غزالی قدسالله روحه یک مجلد کتاب در عجایب القلب ساخته است و هنوز عشری از اعشار آن نگفته است اما اینجا از هر چیزی رمزی مختصر گفته آید انشاءالله.
بدانک دل بر مثال آسمان است در آدمی و تن بر مثال زمین زیراک خورشید روح از آسمان دل بر زمین قالب میتابد و آن را بنور حیات منور میدارد. و همچنانک زمین را هفت اقلیم است و آسمان را هفت طبقه قالب را هفت عضو است و دل را هفتطور بمثابت هفت طبق آسمان که «وقد خلقکم اطوارا» و چنانک هر اقلیم از زمین خاصیتی دیگر دارد و ازآن نوعی اجناس خیزد که در دیگر اقالیم نباشد هر عضوی از آدمی خاصیتی دیگر دارد و نوعی فعل ازو خیزد که از دیگر عضو نخیزد. چنانک از چشم بینایی خیزد و از گوش شنوایی و از زبان گویایی و از دست گیرایی و از پای روایی که هر یک کار آن دیگر نتواند کرد.
و همچنانک هر طبقه از آسمان محل کوکبی است سیاره تا هفت آسمان محل هفت کوکب سیاره است هر طور از اطوار دل معدن گوهری دیگرست که «الناس معادن کمعادن الذهب والفضه».
طور اول را صدر گویند و آن معدن گوهر اسلام است که «افمن شرح الله صدره للاسلام فهو علی نور من ربه». و هر وقت که از نور اسلام محروم ماند معدن ظلمت کفرست «ولکن من شرح بالکفر صدرا» و محل وساوس شیطان و تسویل نفس است که «یوسوس فیصدور الناس» او از دل محل وساوس شیطان و تسویل نفس صدر بیش نیست و آن پوست دل است در اندرون دل اینها را راه نیست زیرا که دل خزانه حق است و آسمان صفت است اینها را بر انجا راه نباشد که «وحفظنا ها من کل شیطان رجیم».
و طور دوم را از دل قلب خوانند و آن معدن ایمان است که «کتب فی قلوبهم الایمان» و محل نور عقل است که «فتکون لهم قلوب یعقلون بها» و محل بینایی است که «فانها لاتعمی الابصار ولکن تعمی القلوب التی فیالصدور»
و طور سیم شغاف است و آن معدن محبت و عشق و شفقت بر خلق است که «قدشغفها حبا» و محبت خلق از شغاف نگذرد.
و طور چهارم را فواد گویند که معدن مشاهده و محل رویت است که «ما کذب الفواد ما رای».
و طور پنجم را حبه القلب گویند که معدن محبت حضرت الوهیت است و خاصان راست که محبت هیچ مخلوق را درو گنج نیست چنانک میگوید: بیت
هوای دیگری در ما نگنجد
درین سر بیش ازین سودا نگنجد
و طور ششم را سویدا گویند و آن معدن مکاشفات غیبی و علوم لدنی است و منبع حکمت و گنجینه خانه اسرار الهی و محل علم اسما که «و علم آدم الاسما کلها» آن است و در وی انواع علم کشف شود که ملایکه از آن محرومند. مولف گوید:
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو زده خانه فروش دل ما
سری که مقدسان از آن محرومند
عشق تو فرو گفت بگوش دل ما
و طور هفتم را مهجه القلب گویند و آن معدن ظهور انوار تجلیها صفات الوهیت است و سر «ولقد کرمنا بنیآدم» این است که این نوع کرامت با هیچ نوع از انواع موجودات نکردهاند.
و تمامی صفای دل در آن است که صحت و سلامت تمام یابد و از آفت مرض «فی قلوبهم مرض» بکلی بیرون آید و نشان صحت او آن است که این اطوار که بر شمردیم هر یک بحق عبودیت خویش قیام نمایند و بخاصیت معانی که در یشان مودع مخصوص گردند بر وفق فرمان و طریق متابعت. و هر یک در مقام خویش شرط ادب عبودیت رعایت کنند.
قالب را که هفت عضو است بر هفت عضو سجده فرمودهاند که «امرت ان اسجد علی سبعه آراب». دل نیز بر هفت طور سجده واجب است و سجده او آن است که روی از همه مخلوقات بگرداند و از تمتعات دنیاوی و اخروی اعراض کند و بهمگی وجود توجه بحضرت کند و از حق جز حق هیچ نطلبد و بجملگی اطوار سر بر عتبه عبودیت نهد. بیت
ای دل تو هزار سجده بر پیش رخش
کان سجده که تن برد نمازی نبود
اما ابتدا دل را طفولیتی هست و مرضی بر وی مستولی است بدین صفات موصوف نگردد تا بتربیت بحد بلاغت خویش نرسد و شفا و صحت کلی نیابد. و تربیت دل بسر شریعت توان کرد که آن را طریقت گویند و صحت دل بواسطه معالجه بصواب و استعمال ادویه توان حاصل کرد چنانک قانون قرآن بشرح معالجه و بیان ادویه آن مشحون است که «وننزل من القرآن ماهو شفا و رحمه للمومنین».
و اطبای حاذق دل را در معالجه دل اختلافات است هر کس بنوعی در معالجه شروع کردهاند ولیکن هیچ از قانون قرآن قدم بیرون ننهادهاند بعضی در تهذیب و تبدیل اخلاق کوشیدهاند و صفتی از صفات نفسانی را که صفات ذمیمه است بضد آن معالجه کردهاند تا آن صفت را حمیده کنند. که گفتهاند: «العلاج باضدادها».
مثلا چون خواستهاند که صفت بخل را که نوعی مرض است ازالت کنند و بصحت سخاوت مبدل گردانند آن را ببذل و ایثار معالجه کردهاند و صفت غضب را بتحمل و حلم و کظم غیظ معالجه کردهاند و صفت حرص را بزهد و ترک دنیا و تجرید و عزلت مبدل کردهاند و صفت شره را بتقلیل طعام و گرسنگی و صفت شهوت را بترک لذات و کثرت مجاهدات و ریاضات. همچنین هر صفتی را بضد آن معالجه کردهاند چنانک طبیب صورتی دفع حرارت بشربتهای سرد کند و دفع برودت بمعجونهای گرم علی هذا.
و این طریقی معقول و مناسب است ولیکن عمرها درین صرف شود تا یک صفت را مبدل کند و بکلی خود مبدل نشود که این صفات ذاتی و جبلی انسان است «لاتبدیل لخلق الله و این صفات هر یک در مقام خویش بمیباید مقصود بکلی زایل کردن این صفات نیست.
فلاسفه را از اینجا غلط افتاد که عمر در تبدیل این صفات صرف کردند و متابعت انبیا واجب نداشتند و پنداشتند بمجرد نظر عقل این معالجه راست شود و ندانستند که دل را بیرون از عقل دیگرچه آلت بود چنانک بر شمردیم پنداشتند همه خود عقل است و آفت عقل ازین صفات ذمیمه حیوانی است و چون آن مبدل شود بصفات حمیده ملکی مرد بکمال رسد و تبدیل بنظر عقل خواستند که کنند گفتند ما که علم و عقل داریم بمتابعت انبیا چه حاجت داریم بانبیا کسی را حاجت باشد که جاهل و کم عقل بود. ندانستند که ورای عقل آلاتی دیگرست انسان را هزارباره از عقل شریفتر چون دل حقیقی و سر و روح و خفی و بعقل ادراک این آلات نتوان کرد و آن را پرورش بعقل نتوان داد که عقل خود ابتدا از ادراک خویش عاجزست و در خود معلول و مریض است و گفتهاند «رای العلیل علیل». چنانک میگوید «طبیب یداوی و الطبیب مریض» [این جمله محتاج طبیب شارعاند تا از قانون شریعت معالجه هر یک بصواب بفرماید چون جمعی از اهل ضلالت را دیده بصیرت بچشم بند شقاوت بر بستند از دید خاصیت شرع و سربعثت انبیا محروم ماندند باستهزا و استخفاف بدان نگریستند و بخوش آمد نظر عقل و سر گشتگی آن مغرور شدند ] لاجرم حق تعالی در مقابله عقل و نظر ایشان میگوید «الله یستهزی بهم و یمدهم فی طغیانهم یعمهون».
و آن طایفه اگر عمری صرف کنند در تبدیل اخلاق و مجاهده کنند بر قانون شرع چون یک زمان از محافظت نفس بازمانند نفس دیگر باره توسنی آغاز کند و افسار از سر فرو کند و روی بمراتع خویش نهد وبلک هر چند سگ نفس را بیشتر بر بندند گرسنهتر بود و آن ساعت که از قید ریاضت خلاص یابد شره او و حرص او زیادت باشد.
جملگی صفات همین نسبت دارد و همچنین در مقامات و صفات دل روش کردن بدین نسق عمری از عهده داد دادن سیر از یک مقام و یک صفت بیرون نتوان آمد و چون در پرورش صفتی دیگر شروع کند آن صفت دیگر خلل پذیرد پس این کار بمجاهده خشک بر نیاید.
وقتی حسین منصور ابراهیم خواص رادید پرسید «فی ای مقام انت» گفت در کدام مقام روش میکنی؟ جواب داد که «اروض نفسی فی مقام التوکل منذ ثلثین سنه» گفت سیسال است تا نفس را در مقام توکل ریاضت میفرمایم.
حسین گفت «اذ افنیت عمرک فی عماره الباطن فاین انت من الفنا فی الله».
پس طریقت عاشقان دیگرست و طریقت زاهدان دیگر. بیت.
ما را جز ازین زبان زبانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
قلاشی و رندی است سرمایه عشق
قرایی و زاهدی جهانی دگرست
پس طریقت مشایخ ما- قدس الله ارواحهم و رضی عنهم- برین جمله است که درین کار اول در تصفیه دل کوشند نه در تبدیل اخلاق که چون تصفیه دل دست داد و توجه بشرط حاصل آمد امداد فیض حق را قابل گردد از اثر فیض حق در یک زمان چندان تبدیل صفات نفس حاصل آید که بعمرها بمجاهدات و ریاضات حاصل نیامدی [و این معنی چون بفیض حق حاصل آید بحد اعتدال باشد و طریق صواب و آنچ بمجاهدت و ریاضت حاصل آید متفاوت بود بر محک شرع راست باید کرد والا از ان فتنهها و آفتها و خللهای دیگر خیزد ].
و شرط تصفیه دل آن ایت که اول داد تجرید صورت بدهد بترک دنیا و عزلت و انقطاع از خلق و مالوفات طبع و باختن جاه و مال تابمقام تفرید رسد یعنی تفرد باطن از هر محبوب و مطلوب که ماسوای حق است.
آنگه حقیت توحید که سر «فاعلم انه لاالهالاالله» است روی نماید چه توحید را مقامات است: توحید ایمانی دیگرست و توحید ایقانی دیگر و توحید احسانی دیگرست و توحید عیانی دیگر و توحید عینی دیگر و تا داد این همه بندهد بوحدانیت نرسد و تا داد و حدانیت ندهد بحقیقت وحدت نرسد که ساحل بحر احدیت است و شرح این مقامات اطنابی دارد.
اما این جمله بتبدیل اخلاق حاصل نیاید الا بتصفیه دل و توجه بحق. و چون بقدر وسع مرید از عهده تجرید صورتی و تفرید باطنی بیرون آمد در در تصفیه دل اقبال بر ملازمت خلوت و مداومت ذکر کند تا بخلوت حواس ظاهر از کار معزول شود و مدد آفات محسوسات از دل منقطع گردد چه بیشتر کدورت و حجاب دل را تصرف حواس در محسوسات پدید آمده است.
دل را همه آفت از نظر میخیزد
چون دیده بدید دل در و آویزد
چون آفت حواس منقطع شد آفت وساوس شیطانی و هواجس نفسانی بماند که دل بدان مکدر و مشوش باشد راه آن بملازمت ذکر و نفی خاطر بر توان بستن چنانک شرح آن در فصل احتیاج بذکر «لاالهالاالله» بیاید ان شاءالله.
پس بنور ذکر ونفی خاطر دل از تشویش نفس و شیطان خلاص یابد باحوال خویش پردازد و ذوق ذکر بازیابد و ذکر از زبان بستاند و دل بذکر مشغول شود. خاصیت ذکر هر کدورت و حجاب که از تصرف شیطان و نفس بدل رسیده بود و در دل متمکن گشته از دل محو کردن گیرد. چون آن کدورت و حجاب کم شود نور ذکر بر جوهر دل تابد در دل و جل و خوف پدید آید «انما المومنون الذین اذا ذکر الله و جلت قلوبهم» و بعد از آن چون دل از ذکر شرب یافت قساوت ازو بر خیزد ولین و رقت درو پدید آید «ثم تلین جلودهم و قلوبهم الی ذکر الله».
و چون بر ذکر مداومت نماید سلطان ذکر بر ولایت دل مستولی شود و هر چ نه یادحق و محبت حق است جمله را از دل بیرون کند و سر را بمراقبت فرا دارد. بیت.
سر بر در دل بپرده داری بنشست
تا هر چ نه یاد اوست در نگذارد
چون سلطان ذکر ساکن ولایت دل ببود دل با او اطمینان و انس گیرد و با هر چه جزوست وحشت ظاهر کند «الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله الابذکر الله تطمئن القلوب» تا ذکر و محبت هیچ مخلوق در دل مییابد بداند که هنوز کدورت و بیماری دل باقی است هم بمصقل «لاالهالاالله» و شربت نفی ماسوای حق ازالت آن باید کرد تا آنگه که دل نقش پذیر کلمه شود و دل بجوهر ذکر متجوهر گردد. آنجا هیچ اندیشهای غیر حق بنماند و همه سوخته شود و نور ذکر و جوهر کلمه قایم مقام جمله نقوش ثابت گردد. شیخ مجدالدین فرماید قدس الله روحه العزیز.
تا دل ز بدو نیک جهان آگاه است
دستش ز بد و نیک جهان کوتاه است
زین پیش دلی بود و هزار اندیشه
اکنون همه «لاالهالاالله» است
درین وقت سلطان عشق رایت سلطنت بشهر دل فرو فرستد تا بر سر چهار سوی دل و روح و نفس و تن بزنند و شحنه شوق را بفرماید تا نفس قلاش صفت را برسن درد بر بندد و کمند طلب بر گردن او نهد و بسیاستگاه دل آورد و در پایه علم سلطانی عشق بتیغ ذکر سر هوای او بر دارد و بدرخت اخلاص فرو کند دزدان شیاطین که همکاران نفس بودند بشنوند و سیاست سلطانی ببینند شهر جسد خالی کنند و از ولایت رخت بیرون برند. بیت
زحمت غوغا بشهر بیش نبینی
چون علم پادشاه بشره در آید
جملگی رنود و اوباش صفات ذمیمه نفس کاردو کفن عجز بر گیرند و بدر تسلیم بندگی در آیند و گویند «ربنا ظلمنا انفسنا». اگر قصابی بکش و اگر سلطانی ببخش و ببخشای. بیت
باز آمدهام چو خونیان بردر تو
اینک سر و تیغ هر چ خواهی میکن
سلطان عشق جمله او باش ور نود صفات ذمیمه نفسانی را از رندی و ناپاکی توبه دهد و خلعت بندگی در گردن ایشان اندازد و سرهنگی درگاه دل بدیشان ارزانی دارد. چون بسامان شدند که این ازیشان مطلوب بود. بیت.
معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
چون شهر جسد از غوغای رنود شیاطین و تشویش او باش صفات ذمیمه نفسانی پاک گشت و آینه دل از زنگار طبیعت صافی شد بعد ازین بارگاه جمال صمدیت را شاید بل که مشروقه آفتاب جمال احدیت را زیبد.
اکنون سلطان عشق را بشحنگی فرو دارند و وزیر عقل را ببوابی بر در دل نشانند و شهر دل را بزیور و لآلی و جواهر یقین و اخلاص و توکل و صدق و کرم و مروت و فتوت وجود و سخاوت و حیا و شجاعت و فراست وانواع صفات حمیده و خصال پسندیده بیارایند. چه بوده است؟ سلطان حقیقی بخلوتسرای دل میآید معشوق اصلی از تتق جلال جمال مینماید دیگر باره چاوش لا اله بارگاه از خاصگیان صفات حمیده هم خالی میکند زیرا که غیرت نفی غیریت مینماید دل که عاشق سوخته دیرینه است و چون یعقوب ساکن بیت الاحزان سینه است دیده بجمال یوسف روشن خواهد کرد و بیت الاحزان را بجمال یوسفی گلشن خواهد گردانید و از غم بشادی و از محنت بدولت خواهد رسید و از کربت فرقت بعزت وصلت خواهد پیوست. بیت
دیدم رخت از غم سر مویی بنماند
جز بندگی روی تو رویی بنماید
با دل گفتم که آرزویی در خواه
دل گفت که هیچ آرزویی بنماند
دل درین مقام بحقیقت دلی رسید و بصحت و صفای اصلی باز آمد و آن صفات نفسانی که بعمرها بمجاهدات خشک مبدل نگشتی درین کیمیا گری ذکر و مراقبت دل و توجه او جمله مبدل گشت، و بکلی سر بر خط بندگی نهادند، اینجا کار فرما نه دل است یا روح تا بعضی صفات نفس انقیاد نمایند و بعضی ننمایند بل که سلطان فرمانروای «وعنت الوجوه للحی القیوم» بارگاه دل را از زحمت اغیار خالی کرده است و تختگاه خاص ساخته که «لایسعنی ارضی و لاسمائی و انما یسعنی قلب عبدی المومن». بعد ازین فرمان حق بر جمله اعضا و صفات غالب آمد که «والله غالب علی امره» هیچ عضوی و صفتی نتواند که بطبع خود تصرف کنند الا بامرو اشارت حق که «کنت له سمعا و بصرا و لسانا ویدا بی یسمع و بی یبصر بی ینطق و بی یبطش».
پس درین مقام دل محل ظهور جملگی صفات حق گردد و چون صفات بر دو نوع است صفات لطف و صفات قهر و دل مظهر این دو صفت گشت حضرت عزت گاهی بصفت لطف آشکارا شود بر دل و گاه بصفت قهر و دل پیوسته در تصرف و تقلب ظهور این دو صفت باشد. ازو خواجه علیهالسلام این اشارت فرمود «قلب المومن بین الاصبعین من اصابع الرحمن یقلبها کیف یشاء» اشارت بر حمانیت کرد بالوهیت نکرد زیراک دل محل استوای صفت رحمانیت گشت چنانک در اول گفتهایم. و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل نهم
قال الله تعالی: «قال له موسی هل اتبعک علی ان تعلمنی مما علمت رشدا» و قال انبی صلیالله علیهو سلم: «الشیخ فی قومه کالنبی فی امته».
بدانک در سلوک راه دین و وصول بعالم یقین از شیخی کامل راهبر راهشناس صاحب ولایت صاحب تصرف گزیر نباشد. بیت
از هر چه بجز می است کوتاهی به
وانگه ز کف بتان خر گاهی به
«اولیائی تحت قبایی لایعر فهم غیری». موسی را علیه الصلوه باکمال مرتبه نبوت و درجه رسالت و الوالعزمی در ابتدا ده سال ملازمت خدمت شعیب بمیبایست تا استحقاق شرف مکالمه حق یابد و بعد از انک بدولت کلیم اللهی و سعادت «وکتبناله فی الالواح من کل شی موعظه و تفصیلا لکل شی» رسیده بود و پیشوایی دوازده سبط بنیاسرائیل یافته و جملگی تورات از تلقین حضرت تلقی کرده دیگر باره دردبیرستان تعلم علم لدنی از معلم خضرالتماس ابجد متابعت میبایست کرد که «هل اتبعک علی ان تعلمنی مما علمت رشدا» و آنگه معلم او را اولین تخته الف بی «انک لن تستطیع معی صبرا» مینویسد. در واقعه نگر: بیت
سوری که درو هزار جان قربان است
چه جای دهل زنان بی سامان است
مفتون و مغرور و ممکور این راه کسی است که پندارد بادیه بی پایان کعبه وصال بسیر قدم بشری بیدلیل و بدرقه قطع توان کرد «هیهات هیهات لما توعدون». اگر چه در بدایت هدایت نه پیغمبر حاجت است نه بشیخ و آن تخم طلب است که در زمین دلها جز بتاثیر نظر عنابت نیفتد. خواجه علیه الصلوه چندانک توانست جهد نمود تا این تخم در زمین دل ابوطالب اندازد بیخدای نتوانست. با او گفتند «انک لا تهدی من احببت و لکن الله یهدی من یشاء»
بخدای ار کسی تواند بود
بی خدای از خدای بر خوردار
ولیکن هر کجا آن تخم پدید آمد در پرورش آن بپیغمبر و شیخ حاجت افتد که «وانک لتهدی الی صراط مستقیم».
بدانک احتیاج مرید سالک بشیخ و اصل از وجوهات بسیارست: و جه اول آنک راه ظاهر بکعبه صورت بیدلیلی راهشناس نمیتوان برد با آنک رونده آن راه هم دیده راه بین دارد هم قوت قدم هم راه ظاهرست و هم مسافت معین آنجا که راه حقیقت است صد و بیست و اند هزار نقطه و نبوت و عنصر رسالت قدم زدند نشان یک قدم ظاهر نیست. بیت.
مردان رهش بهمت و دیده روند
زان در ره عشق هیچ پی پیدا نیست
و مبتدی سالک این راه اول نه نظر دارد نه قدم با آنک ابتدا جمله را از دروازه ظلومی و جهولی بیرون بردند تا هیچ کس از خود دم بینایی و شناسایی این راه نزند. با خواجه کاینات میگفتند «ما کنت تدری ما الکتاب و لاالایمان ولکن جعلناه نورا نهدی من نشاء من عبادنا» بیابانی چنین بی پایان یقین باشد که بی دلیلی دیده بخش نتوان رفت.
وجه دوم همچنانک در راه صورت سراق و قطاع الطریق بسیارند بیبدرقه نتوان رفت در راه حقیقت ز خارف دنیاوی «زین للناس حب الشهوات من- النسا و البنین و القناطیر المقنطره من الذهب و الفضه و الخیل المسومه و الانعام و الحرث». و نفس و هوای و اخوان السو و شیاطین جمله را هز نانند بیبدرقه صاحب ولایتی نتوان رفت.
وجه سیم آنک درین راه مز لات و آفات و شبهات بسیارست و عقبات گود بیشمار تا فلاسفه بتنهاروی چندین ورطه هایل شبهات افتادند و دین و ایمان بباد دادند. و همچنین دهری و طبایعی و بر اهمه و اهل تشبیه و معطله و اباحتیه و اهل هوا و بدع جمله آنند که بیشیخی و مقتدایی در سلوک این راه شروع کردند عقبات و مزلات نتوانستند کرد هر یک در وادی آفتی و شبهتی دیگر از راه بیفتادند و هلاک گشتند. بیت
تو چون موری و این راهی است همچون موی بت رویان
مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا
صاحب سعادتانی که در حمایت ولایت مشایخ کامل سلوک کردهاند بسر جمله آفات و مز لات رسیدهاند و جملگی شبهات مطالعه کرده و باز دیده و دانسته که هر طایفهای را از اهل هوا و بدع از کدام مزله بدوزخ بردهاند. ولیکن آن صاحب سعادتان در پناه دولت صاحب ولایتان از ان مزلات بسلامت عبور کردهاند.
وجه چهارم آنک روندگان را از ابتلا و امتحان گوناگون که سر تا سر این راه از آن است وقفات و فترات بسیار افتد شیخی صاحب تصرف باید بتصرف ولایت مرید را از وقفه و فترت باز استاند و باز گرمی طلب و صدق ارادت درو پدید آرد و بلطایف الحیل قبض و ملالت تو فسردگی از طبع او بیرون برد و بعبارات و اشارات لطیف داعیه شوق در باطن او پدید آرد«و ذکر فان الذکری تنفع المومنین».
وجه پنجم آنک درین راه رونده را علل و امراض در نهاد پدید آید و بعضی مواد فاسد غالب شود و مزاج طلب وارادت انحراف پذیرد که بطبیب حاذق حاجت افتد تا بمعالجه بصواب در ازالت مرض و تسکین مواد کوشد والا از راه بازماند. بل که این آفات در ابتدا هر مریدی را حاصل باشد تا از الت آن طبیب اللقلوب بادویه صالحه نکند استطاعت سلوک ممکن نگردد.
و باز چون در راه بدین آفات و علل و یا ببعضی مبتلا شود بشیخ که طبیب حاذق است حاجت افتد و الا همچون دیگر روندگان در مقامی از مقامات بازماند و بآفتی معلول گردد که خوف خلل ایمان باشد. چنانک در هر منزل و مقام این راه صد هزار صادق و صدیق بیش منقطع شدهاند و بعلتها معلول گشته و ایمان بباد داده.
وجه ششم آنک سالک درین راه ببعضی مقامات روحانی رسد که روح او از کسوت بشریت و لباس آب و گل مجرد شود و پر توی از ظهور آثار صفات حق بدو پیوندد و او بجملگی انوار و صفات نامتناهی روحانی بر سالک تجلی کند رسوم و اطلال باطل بشریت در زهوق آید «جا الحق و زهق الباطل» محقق گردد. درین مقام چون آینه دل صفا یافته است پذیرای عکس تجلی روح گردد ذوق «انا الحق» و «سبحانی» در خود بازیابد غرور پندار یافت کمال و وصول بمقصد حقیقی در وی پدید آید نظر عقل فهم و وهم او ادراک آن نکند البته که کسی از انبیا و اولیا ازین مقام فراتر رفته است. در چنین ورطهای اگرنه تصرفات ولایت شیخ که صورت لطف حق است دستگیر او شود خوف زوال ایمان باشد و آفت حلول و اتحاد هم درین مقام توقع توان داشت پس شیخی کامل واقعه- شناس باید تا او را بتصرف ولایت ازین پندار بیرون آرد و بیان مقام او کند و آنچ مافوق آن مقام است در نظر او آرد و بدان تشویق کند تا مرید ازین مزله خلاص یابد و دیگر باره روی براه نهد والا برین عقبه چنان بند شود که بهیچ وجه خلاص نتواند یافت والله اعلم.
وجه هفتم آنک رونده را در سلوک راه نمایشها از غیب پدید آید و وقایع برو گشاده شود و آن هر یک اشارتی بود از غیب بنقصان و زیادت مرید و دلالت سیر و فترت او و نشان صفا و کدورت دل و معرفت صفات ذمیمه و حمیده نفس و علامت حجب دنیاوی و آخرتی واحوال شیطانی و نفسانی و رحمانی و دیگر معنی از وقایع که در حد و حصر نیاید. و مبتدی برین هیچ وقوف ندارد و نشناسد زیراک این همه زبان غیب است و زبان غیب هم اهل غیب دانند شیخی باید موید بتأیید الهی و معلم بعلم تاویلات غیبی چنانک یوسف علیهالسلام گفت «رب قد آتیتنی من الملک و علمتنی من تاویل الاحادیث» تا بیان وقایع و کشف احوال مرید کند و او را بتدریج زبان غیب در آموزد و معلم و ترجمان او باشد و الا ازان اشارات و معارف محروم ماند و ترقی میسر نشود و معرفت مقامات حاصل نیاید.
وجه هشتم آنک هر سالک که سیر بقدر قوت قدم خویش کند بالها مسافت یک مقام از مقامات این راه قطع نتواند کرد زیراکه روش مبتدی ازروش موران ضعیف کمتر باشد. بیت
هر مور کجا قطع کند این ره را
کین ره نه بپای هر کسی بافتهاند
و بعضی مقامات است درین راه که عبور بران بطیران تواند بود و مبتدی را طیران میسر نشود که او بر مثال بیضه است بمقام مرغی نارسیده و بمقام مرغی جز بتصرف مرغ نتوان رسید پس شیخ مرغ صفت است مرید چون خود را بر پر و بال ولایت او بندد مسافتهای بعید که بعمرها بخودی خود قطع نتوانستی کرد بر شهیر همت شیخ باندک روزگار قطع کند و در عالمی که طیران نتوانستی کرد بتبعیت شیخ طیران کند.
این ضعیف در خوارزم سالکی را دید او را شیخ ابوبکر میگفتند از خراسان از ولایت جام بود از جمله مجذوبان حق بود شیخی معین نداشته بود اما بتصرفات جذبات حق مقامات عالی یافته بود و از بسی عقبههای عظیم گذشته و قطع مسافتها کرده. با این ضعیف در بیان مقامی از مقامات سخن میراند. گفت بعد از آنک چهل و پنج سال سیر کرده بودم بدین مقام رسیدم از صعوبت احوال این مقام دوسال خون شکمم پدید آمد و بسی خون خوردم و جان دادم از راه صورت و معنی تاحق تعالی مرا ازین مقام عبره داد.
این ضعیف این حکایت در خدمت شیخ خویش سلطان طریقت و مقتدای حقیقت مجدالدین بغدادی رضی الله عنه باز گفت. بر لفظ مبارک او رفت که: «هرگز کسی قدر مشایخ نشناسد و حق ایشان نتواند گزارد. ما را مریدان هستند که بدو سال داد سلوک این راه از مبادی طریقت تا نهایت حقیقت بدادهاند و چون بدین مقام رسیدهاند بیک روز یا بدو روز ایشان را ازین مقام عبور دادهایم که چنان عزیزی بعد از مجاهده چهل و پنج ساله و مجذوبی حق دو سال درین مقام بمیماند و آن همه رنج میبیند».
وجه نهم آنک سلوک این راه مرید را بواسطه ذکر تواند بود و ذکر که بخود گوئی تمام مفید نباشد تا آنگه که بتلقین از شیخی کامل نستانی چنانک شرح آن در فصل احتیاج بتلقین ذکر از شیخ گفته آید انشاءالله.
وجه دهم آنک در حضرت پادشاهان صورتی اگر کسی خواهد که در جتی یا مرتبتی یابد یا منصبی یا ولایتی ستاند اگر چه او استحقاق آن ندارد یا خدمتی لایق آن منصب از دست او بر نخیزد چون بحمایت مقربی از مقربان پادشاه رود و خود را برو بندد و آن مقرب مقبول القول و منظور نظر پادشاه باشد آن التماس در حضرت عرضه دارد پادشاه در عدم استحقاق و کم خدمتی آن شخص ننگرد در حقوق سابق و مکانت و قربت این مقرب نگرد و قول او رد نکند و التماس مبذول دارد که اگر آن شخص به خود طلب کردی هرگز نیافتی. در حضرت پادشاه حقیقی بندگان مقرباند که اگر التماس کنند که عالم را واشگونه کن مبذول دارد «رب اشعث اغبر ذی طمرین لا یوبه به لو اقسم علی الله لابره». این مقام سر و پای بر هنگان این درگاه است آنجا که ملوک و سلاطین دیناند و مقتدایان عالم یقیناند ایشان را در حضرت نازها و آبرویهاست که در بیان و تقریر نگنجد «اعد دت لعبادی الصالحین ما لا عین رات و لا اذن سمعت ولاخطر علی قلب بشر».
دیگر وجوهات بسیارست اما برین اختصار افتادتا باطناب و تطویل نینجامد. وصلیالله علی محمد و آله اجمعین.
بدانک در سلوک راه دین و وصول بعالم یقین از شیخی کامل راهبر راهشناس صاحب ولایت صاحب تصرف گزیر نباشد. بیت
از هر چه بجز می است کوتاهی به
وانگه ز کف بتان خر گاهی به
«اولیائی تحت قبایی لایعر فهم غیری». موسی را علیه الصلوه باکمال مرتبه نبوت و درجه رسالت و الوالعزمی در ابتدا ده سال ملازمت خدمت شعیب بمیبایست تا استحقاق شرف مکالمه حق یابد و بعد از انک بدولت کلیم اللهی و سعادت «وکتبناله فی الالواح من کل شی موعظه و تفصیلا لکل شی» رسیده بود و پیشوایی دوازده سبط بنیاسرائیل یافته و جملگی تورات از تلقین حضرت تلقی کرده دیگر باره دردبیرستان تعلم علم لدنی از معلم خضرالتماس ابجد متابعت میبایست کرد که «هل اتبعک علی ان تعلمنی مما علمت رشدا» و آنگه معلم او را اولین تخته الف بی «انک لن تستطیع معی صبرا» مینویسد. در واقعه نگر: بیت
سوری که درو هزار جان قربان است
چه جای دهل زنان بی سامان است
مفتون و مغرور و ممکور این راه کسی است که پندارد بادیه بی پایان کعبه وصال بسیر قدم بشری بیدلیل و بدرقه قطع توان کرد «هیهات هیهات لما توعدون». اگر چه در بدایت هدایت نه پیغمبر حاجت است نه بشیخ و آن تخم طلب است که در زمین دلها جز بتاثیر نظر عنابت نیفتد. خواجه علیه الصلوه چندانک توانست جهد نمود تا این تخم در زمین دل ابوطالب اندازد بیخدای نتوانست. با او گفتند «انک لا تهدی من احببت و لکن الله یهدی من یشاء»
بخدای ار کسی تواند بود
بی خدای از خدای بر خوردار
ولیکن هر کجا آن تخم پدید آمد در پرورش آن بپیغمبر و شیخ حاجت افتد که «وانک لتهدی الی صراط مستقیم».
بدانک احتیاج مرید سالک بشیخ و اصل از وجوهات بسیارست: و جه اول آنک راه ظاهر بکعبه صورت بیدلیلی راهشناس نمیتوان برد با آنک رونده آن راه هم دیده راه بین دارد هم قوت قدم هم راه ظاهرست و هم مسافت معین آنجا که راه حقیقت است صد و بیست و اند هزار نقطه و نبوت و عنصر رسالت قدم زدند نشان یک قدم ظاهر نیست. بیت.
مردان رهش بهمت و دیده روند
زان در ره عشق هیچ پی پیدا نیست
و مبتدی سالک این راه اول نه نظر دارد نه قدم با آنک ابتدا جمله را از دروازه ظلومی و جهولی بیرون بردند تا هیچ کس از خود دم بینایی و شناسایی این راه نزند. با خواجه کاینات میگفتند «ما کنت تدری ما الکتاب و لاالایمان ولکن جعلناه نورا نهدی من نشاء من عبادنا» بیابانی چنین بی پایان یقین باشد که بی دلیلی دیده بخش نتوان رفت.
وجه دوم همچنانک در راه صورت سراق و قطاع الطریق بسیارند بیبدرقه نتوان رفت در راه حقیقت ز خارف دنیاوی «زین للناس حب الشهوات من- النسا و البنین و القناطیر المقنطره من الذهب و الفضه و الخیل المسومه و الانعام و الحرث». و نفس و هوای و اخوان السو و شیاطین جمله را هز نانند بیبدرقه صاحب ولایتی نتوان رفت.
وجه سیم آنک درین راه مز لات و آفات و شبهات بسیارست و عقبات گود بیشمار تا فلاسفه بتنهاروی چندین ورطه هایل شبهات افتادند و دین و ایمان بباد دادند. و همچنین دهری و طبایعی و بر اهمه و اهل تشبیه و معطله و اباحتیه و اهل هوا و بدع جمله آنند که بیشیخی و مقتدایی در سلوک این راه شروع کردند عقبات و مزلات نتوانستند کرد هر یک در وادی آفتی و شبهتی دیگر از راه بیفتادند و هلاک گشتند. بیت
تو چون موری و این راهی است همچون موی بت رویان
مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا
صاحب سعادتانی که در حمایت ولایت مشایخ کامل سلوک کردهاند بسر جمله آفات و مز لات رسیدهاند و جملگی شبهات مطالعه کرده و باز دیده و دانسته که هر طایفهای را از اهل هوا و بدع از کدام مزله بدوزخ بردهاند. ولیکن آن صاحب سعادتان در پناه دولت صاحب ولایتان از ان مزلات بسلامت عبور کردهاند.
وجه چهارم آنک روندگان را از ابتلا و امتحان گوناگون که سر تا سر این راه از آن است وقفات و فترات بسیار افتد شیخی صاحب تصرف باید بتصرف ولایت مرید را از وقفه و فترت باز استاند و باز گرمی طلب و صدق ارادت درو پدید آرد و بلطایف الحیل قبض و ملالت تو فسردگی از طبع او بیرون برد و بعبارات و اشارات لطیف داعیه شوق در باطن او پدید آرد«و ذکر فان الذکری تنفع المومنین».
وجه پنجم آنک درین راه رونده را علل و امراض در نهاد پدید آید و بعضی مواد فاسد غالب شود و مزاج طلب وارادت انحراف پذیرد که بطبیب حاذق حاجت افتد تا بمعالجه بصواب در ازالت مرض و تسکین مواد کوشد والا از راه بازماند. بل که این آفات در ابتدا هر مریدی را حاصل باشد تا از الت آن طبیب اللقلوب بادویه صالحه نکند استطاعت سلوک ممکن نگردد.
و باز چون در راه بدین آفات و علل و یا ببعضی مبتلا شود بشیخ که طبیب حاذق است حاجت افتد و الا همچون دیگر روندگان در مقامی از مقامات بازماند و بآفتی معلول گردد که خوف خلل ایمان باشد. چنانک در هر منزل و مقام این راه صد هزار صادق و صدیق بیش منقطع شدهاند و بعلتها معلول گشته و ایمان بباد داده.
وجه ششم آنک سالک درین راه ببعضی مقامات روحانی رسد که روح او از کسوت بشریت و لباس آب و گل مجرد شود و پر توی از ظهور آثار صفات حق بدو پیوندد و او بجملگی انوار و صفات نامتناهی روحانی بر سالک تجلی کند رسوم و اطلال باطل بشریت در زهوق آید «جا الحق و زهق الباطل» محقق گردد. درین مقام چون آینه دل صفا یافته است پذیرای عکس تجلی روح گردد ذوق «انا الحق» و «سبحانی» در خود بازیابد غرور پندار یافت کمال و وصول بمقصد حقیقی در وی پدید آید نظر عقل فهم و وهم او ادراک آن نکند البته که کسی از انبیا و اولیا ازین مقام فراتر رفته است. در چنین ورطهای اگرنه تصرفات ولایت شیخ که صورت لطف حق است دستگیر او شود خوف زوال ایمان باشد و آفت حلول و اتحاد هم درین مقام توقع توان داشت پس شیخی کامل واقعه- شناس باید تا او را بتصرف ولایت ازین پندار بیرون آرد و بیان مقام او کند و آنچ مافوق آن مقام است در نظر او آرد و بدان تشویق کند تا مرید ازین مزله خلاص یابد و دیگر باره روی براه نهد والا برین عقبه چنان بند شود که بهیچ وجه خلاص نتواند یافت والله اعلم.
وجه هفتم آنک رونده را در سلوک راه نمایشها از غیب پدید آید و وقایع برو گشاده شود و آن هر یک اشارتی بود از غیب بنقصان و زیادت مرید و دلالت سیر و فترت او و نشان صفا و کدورت دل و معرفت صفات ذمیمه و حمیده نفس و علامت حجب دنیاوی و آخرتی واحوال شیطانی و نفسانی و رحمانی و دیگر معنی از وقایع که در حد و حصر نیاید. و مبتدی برین هیچ وقوف ندارد و نشناسد زیراک این همه زبان غیب است و زبان غیب هم اهل غیب دانند شیخی باید موید بتأیید الهی و معلم بعلم تاویلات غیبی چنانک یوسف علیهالسلام گفت «رب قد آتیتنی من الملک و علمتنی من تاویل الاحادیث» تا بیان وقایع و کشف احوال مرید کند و او را بتدریج زبان غیب در آموزد و معلم و ترجمان او باشد و الا ازان اشارات و معارف محروم ماند و ترقی میسر نشود و معرفت مقامات حاصل نیاید.
وجه هشتم آنک هر سالک که سیر بقدر قوت قدم خویش کند بالها مسافت یک مقام از مقامات این راه قطع نتواند کرد زیراکه روش مبتدی ازروش موران ضعیف کمتر باشد. بیت
هر مور کجا قطع کند این ره را
کین ره نه بپای هر کسی بافتهاند
و بعضی مقامات است درین راه که عبور بران بطیران تواند بود و مبتدی را طیران میسر نشود که او بر مثال بیضه است بمقام مرغی نارسیده و بمقام مرغی جز بتصرف مرغ نتوان رسید پس شیخ مرغ صفت است مرید چون خود را بر پر و بال ولایت او بندد مسافتهای بعید که بعمرها بخودی خود قطع نتوانستی کرد بر شهیر همت شیخ باندک روزگار قطع کند و در عالمی که طیران نتوانستی کرد بتبعیت شیخ طیران کند.
این ضعیف در خوارزم سالکی را دید او را شیخ ابوبکر میگفتند از خراسان از ولایت جام بود از جمله مجذوبان حق بود شیخی معین نداشته بود اما بتصرفات جذبات حق مقامات عالی یافته بود و از بسی عقبههای عظیم گذشته و قطع مسافتها کرده. با این ضعیف در بیان مقامی از مقامات سخن میراند. گفت بعد از آنک چهل و پنج سال سیر کرده بودم بدین مقام رسیدم از صعوبت احوال این مقام دوسال خون شکمم پدید آمد و بسی خون خوردم و جان دادم از راه صورت و معنی تاحق تعالی مرا ازین مقام عبره داد.
این ضعیف این حکایت در خدمت شیخ خویش سلطان طریقت و مقتدای حقیقت مجدالدین بغدادی رضی الله عنه باز گفت. بر لفظ مبارک او رفت که: «هرگز کسی قدر مشایخ نشناسد و حق ایشان نتواند گزارد. ما را مریدان هستند که بدو سال داد سلوک این راه از مبادی طریقت تا نهایت حقیقت بدادهاند و چون بدین مقام رسیدهاند بیک روز یا بدو روز ایشان را ازین مقام عبور دادهایم که چنان عزیزی بعد از مجاهده چهل و پنج ساله و مجذوبی حق دو سال درین مقام بمیماند و آن همه رنج میبیند».
وجه نهم آنک سلوک این راه مرید را بواسطه ذکر تواند بود و ذکر که بخود گوئی تمام مفید نباشد تا آنگه که بتلقین از شیخی کامل نستانی چنانک شرح آن در فصل احتیاج بتلقین ذکر از شیخ گفته آید انشاءالله.
وجه دهم آنک در حضرت پادشاهان صورتی اگر کسی خواهد که در جتی یا مرتبتی یابد یا منصبی یا ولایتی ستاند اگر چه او استحقاق آن ندارد یا خدمتی لایق آن منصب از دست او بر نخیزد چون بحمایت مقربی از مقربان پادشاه رود و خود را برو بندد و آن مقرب مقبول القول و منظور نظر پادشاه باشد آن التماس در حضرت عرضه دارد پادشاه در عدم استحقاق و کم خدمتی آن شخص ننگرد در حقوق سابق و مکانت و قربت این مقرب نگرد و قول او رد نکند و التماس مبذول دارد که اگر آن شخص به خود طلب کردی هرگز نیافتی. در حضرت پادشاه حقیقی بندگان مقرباند که اگر التماس کنند که عالم را واشگونه کن مبذول دارد «رب اشعث اغبر ذی طمرین لا یوبه به لو اقسم علی الله لابره». این مقام سر و پای بر هنگان این درگاه است آنجا که ملوک و سلاطین دیناند و مقتدایان عالم یقیناند ایشان را در حضرت نازها و آبرویهاست که در بیان و تقریر نگنجد «اعد دت لعبادی الصالحین ما لا عین رات و لا اذن سمعت ولاخطر علی قلب بشر».
دیگر وجوهات بسیارست اما برین اختصار افتادتا باطناب و تطویل نینجامد. وصلیالله علی محمد و آله اجمعین.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل دهم
قال الله تعالی: «فوجدا عبدا من عبادنا آتیناه رحمه من عندنا و علمناه من لدنا علما».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «لایزال طائفه من امتی قائمین علی الحق لایضرهم من خذ لهم».
بدانک حق تعالی خضر را علیه السلام اثبات شیخی و مقتدایی کرد و موسی را علیه الصلوه بمریدی و تعلم علم لدنی بدو فرستاد از استحقاق شیخوخیت او این خبر میدهد که «عبدا من عبادنا الآیه». پنج مرتبه خضر را علیه السلام اثبات میفرماید: اول اختصاص عبدیت حضرت که «من عبادنا» دوم استحقاق قبول حقایق از اتیان حضرت بیواسطه که «آتیناه رحمه» سیم خصوصیت یافت رحمت خاص از مقام عندیت که «رحمه من عندنا» چهارم شرف تعلم علوم از حضرت که «وعلمناه» پنجم دولت یافت علوم لدنی بیواسطه که «من لدنا علما».
واین پنج رکن است که بنای اهلیت شیخی و استعداد مقتدایی بر آن است. شیخ باید که بدین خاصیت مخصوص گردد و بخصال دیگر موصوف شود که شرح آن بیاید انشاءالله تا شیخی و مقتدایی را بشاید.
اول مقام عبدیت است و تا از رق ماسوای حق آزاد نشود اختصاص عبدیت «من عبادنا» نیابد و سالک را تا با خود و سعادت و شقاوت خود پیوند میماند او آزاد نیست. بزرگان گفتهاند: هر آنچ در بند آنی بنده آنی. «والمکاتب عبد ما بقی علیه درهم».
دوم مقام قبول حقایق از اتیان حضرت است بیواسطه و آن میسر نشود تا بکلی از حجب صفات بشری و روحانی خلاص نیابد زیراک هر چ از پس حجب آید بواسطه آید اگرچه بعضی چنان نماید که بیواسطه است. چنانک موسی علیه السلام بیواسطه کلام میشنید و بحقیقت بواسطه نبود گاه شجر واسطه بود که «من الشجره ان یا موسی انی انا الله» و گاه ندا و صوت که «نودی من شاطی الواد الایمن» و تفصیل این هر کس فهم نکند. و معلوم بادا که کلام حق بیحرف و صوت و نداست اما موسی علیه السلام بواسطه حرف و صوت و ندا توانست شنود و اگر بیواسطه توانستی شنود او را حوالت بصحبت خضر نکردندی تا بمصقل «انک لن تستطیع معی صبرا» بقایای آثار صفات انسانی از آینه دل موسی محو کند.
در بدایت نبوت خواجه را علیه السلام چون رفع حجب بکمال نرسیده بود وحی حق بواسطه مییافت که «نزل به الروح الامین علی قلبک» در شب معراج چون کشف القناع حقیقی ببود واسطه از میان بر خاست که «فاوحی الی عبده ما اوحی».
سیم یافت رحمت خاص از مقام عندیت و آن خاص الخاصان را باشد زیراک برخورداران از صفت رحمت سهطایفهاند: عوام و خواص و خاص الخاص عوام و خواص بواسطه یابند و خاص الخاص بیواسطه.
بر خورداری عوام از صفت رحمانیت است و آن مقبول و مردود مییابد از بهر آنک رزق و صحت و شفقت بر عیال کافر و مسلمان راهست و آن از خاصیت صفت رحمانیت است و اگرنه از اثر این رحمت بودی یک شربت آب بهیچ کافر ندادی آنچ فرمود«سبقت رحمتی غضبی» ازین معنی بود و هم ازینجا گفتهاند «یارحمن الدنیا».
و بر خورداری خواص از صفت رحیمی است تا بواسطه قبول دعوت انبیا و متابعت ایشان نعیم هشت بهشت یا بند در آخرت که «نبی عبادی انی انا الغفور الرحیم» و از اینجا گفتهاند که «یارحیم الآخره».
و بر خورداری خاص الخاص از صفت ارحم الراحمینی است بیواسطه چنانک انبیا را بود. ایوب علیه الصلوه فرمود «مسنی الضر وانت ارحم الراحمین» و موسی علیه الصلوه میگفت «رب اغفرلی ولاخی و ادخلنا فی رحمتک و انت ارحم الراحمین» اشارت برحمت بیواسطه است از مقام عندیت که «رحمه من عندنا» و آن از نتیجه تجلی صفات الوهیت و محو آثار بشریت و تخلق با خلاق ربوبیت است.
چهارم تعلم علوم از حضرت بیواسطه و آن وقتی میسر شود که لوح دل را از نقوش علوم روحانی و عقلی و سمعی و بحسی بکل پاک و صافی کند که تا این انواع علوم بر لوح دل مثبت است شاغل دل باشد از استعداد قبول علوم از حضرت بیواسطه موسی را علیه الصلوه اگرچه علم تورات از حضرت حاصل بود لیکن بواسطه الواح بود «و کتبناله فیالالواح» فایده صحبت خضر یکی دیگر آن بود تا دل او شایستگی کتابت حق گیرد و زحمت الواح از میان برخیزد و این مرتبه خواجه را بود علیه الصلوه که فرمود «اوتیت جوامع الکلم» و او را تعلیم قرآن از راه دل کردند نه از صورت کتب که «الرحمن علم القران».
پنجم تعلم علوم لدنی بیواسطه اگرچه تعلم علوم از حضرت بیواسطه تواند بود که باشد اما علوم لدنی نباشد. چنانک در حق داود علیه الصلوه فرمود «و علمناه صنعه لبوس» و علم صنعت زره از علوم لدنی نبود. و علم لدنی بمعرفت ذات و صفات حضرت جلت تعلق دارد که بیواسطه بتعلیم و تعریف حق حاصل آید چنانک خواجه علیه الصلوه میفرمود «عرفت ربی بربی».
و دریافت این علم بدان حاصل شود که مرد از وجود خویش بزاید تا بدین زادن از لدن خویش به لدنی حق رسد چنانک خواجه را علیه الصلوه فرمود «وانک لتلقی القران من لدن حکیم علیم» و عیسی علیه السلام میفرماید «لم یلج ملکوت السموات و الارض من لم یولدمر تین».
و این زادن بدان باشد که چون مرید صادق در ابتدا بر قضیه «والدین جاهدوا فینا» قدم در راه طلب نهد و بکمند جذبات عنایت روی دل از مألوفات طبع و مستلذات نفس بگرداند و متوجه حضرت عزت گردد حضرت عزت بر سنت «لنهدینهم سبلنا» جمال شیخی کامل و اصل در آینه دل او برو عرضه کند سالک نه مجذوب که مجذوبان شیخی را نشایند اگرچه سالک هم مجذوب باشد اما مجذوب سالک دیگرست و مجذوب مطلق دیگر.
و چون مرید صادق جمال شیخی در آینه دل مشاهده کرد در حال بر جمال او عاشق شود و قرار و آرام ازو برخیزد. منشأ این جمله سعادات این عاشقی است و تا مرید بر جمال ولایت شیخ عاشق نشود از تصرف ارادت و اختیار خویش بیرون نتواند آمد و در تصرف ارادت شیخ نتواند رفت. عبارت از مرید آن است که مرید مراد شیخ بود نه مرید مراد خویش. پس وظیفه او این بیت شود. بیت
ای دل اگرت رضای دلبر باید
آن باید کرد و گفتوگو فرماید
گر گوید خون گری مگو کز چه سبب؟
ور گوید جان بده مگو کی باید؟
چون مرید صادق عاشق جمال ولایت شیخ گشت شایستگی قبول تصرف ولایت شیخ درو پدیدآید. درین حال مزید بر مثال بیضهای بود در بیضگی انسانیت و بشریت خویش بند شده و از مرتبه مرغی که عبدیت خاص عبارت از آن است بازمانده چون توفیق تسلیم تصرف ولایت شیخش کرامت کردند بیضه صفت شیخ او را در تصرف پر و بال ولایت خویش گیرد و همت عالی خویش بروگمارد و مراقب حال او گردد تا بتدریج همچنانک تصرف مرغ در بیضه پدید میاید وبیضه را از وجود بیضگی تغیر میدهد و بوجود مرغی مبدل میکند تصرف کیمیای همت شیخ وجود بیضه صفت مرید را مبدل کند بوجود مرغی عبدیت خاص.
ولیکن مرغ صورتی از راه قشر بیضه بظاهر عالم دنیا بیرون میآید که او را از بهر دنیا آفریدهاند اما مرغ معنوی از راه اندرون بدریچه ملکوت بیرون میرود زیراک او را از بهر آن عالم آفریدهاند و چون مرغ صورتی در عالم دنیا بود و آن مرغ که در بیضه تعبیه بود در ملکوت بیضه مستور بود بتصرف آن مرغ از ملکوت بیضه بصورت دنیا آمد اینجا مرغ ولایت شیخ در عالم دنیا نیست. زیراک شیخ نه آن سر و ریش است که خلق میبینند شیخ حقیقی آن معنی است که در مقام عندیت در «مقعد صدق» در زیر قبه حق است که «اولیائی تحت قبایی لایعر فهم غیری» نظر اغیار برو نیفتد این ضعیف گوید. بیت
مردان رهش زنده بجائی دگرند
مرغان هواش ز اشیایی دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون ز دو کون در جهانی دگرند
پس مرغ وجود مرید را که در ملکوت بیضه انسانیت مستور و مودع است تصرف همت شیخ او را هم از دریچه ملکوت بفضای هوای هویت آورد و از صلب ولایت و رحم ارادت در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» بزاید.
تا اکنون اگر بیضه انسانیت دنیاوی بود اکنون مرغ عبدیت خاص حضرتی گشت. خواجه را علیهالصلوه تا بیضه انسانیت از مرغ عبدالله بوجود نیامده بود احمد میخواند که «یأتی من بعدی اسمه احمد» چون بیضه بوجود آمد و در تصرف پر و بال جبرئیلی پرورش نبوت و رسالت مییافت محمدش خواند که «و ما محمد الا رسول» چون پرورش بکمال رسید و از بیضگی تمام بمرغی پیوست و در مقام «قاب قوسین» پرواز کردن گرفت عبدش خواند که «سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الاحرام». تا بدانی که مرغی مقام عبدیت خاص است.
مع هذا نه هر مرغی درین مقام اگرچه بدرجه مرغی رسیده است شیخی را بشاید. چنانک مرغان صورت نه هر مرغی بیضه بر تواند آورد مرغی باید که چون تصرف مرغ و پرورش او بکمال بیافت دیگر باره یک چندی در تصرف خروه آید و داد تسلیم او بدهد تا تصرف خروه در و بکمال رسد و ازو بیضه پدید آید و آنگه بیضه تمام بریزد و کنگ شود پس او را باز نشانند و بیضهها در زیر او نهند. او را اکنون تصرف در آن مسلم باشد و مقصود بحصول پیوندد.
همچنین مرید صادق چون داد تسلیم ولایت شیخ بکمال بداد و از بیضه وجود خلاص یافت دیگر باره در مقام مرغی تسلیم تصرفات احکام قضا و قدر حق باید بود و مدتی بار تحکمات احکام کشیدن و هستی مرغی خود را بذل تصرفات حکمت قدیم داشتن و وجود خود را فدای احکام ازلی ساختن تا در ازل از وجود او چه خواستهاند از خود همان خواستن حضرت عزت را بتبعیت مرادات وکمالات وجود خود ناطلبیدن که آن حضرت تبعیت را نشاید.
چون یک چندی برین قضیه تسلیم تصرفات بیواسطه ببود بیضههای اسرار و معانی حقایق وعلوم لدنی درو بوجود آمدن گیرد چون صدف بدان در ر و لآلی حامله شود انوار آن حقایق از دریچههای نطق و نظر او پرتو اندازد وجود مستعد مریدان صادق را بیضه صفت قابل تصرف این حدیث گرداند. چون مدت آن همه تمام شود و هنگام قوت تصرف در بیضهها درآید اشارت حق یا اجازت شیخ که صورت اشارت حق است او را بمقام شیخی نصب کند و بترتیب بیضههای وجود مریدان اجازت دهد.
و با این همه شرایط مقام شیخی در حد و حصر نیاید اما باید که با این ارکان که نموده آمد بیست صفت درو موجود باشد بکمال که اگر یک صفت را از آن جمله نقصانی باشد بقدر آن خلل و نقصان مرتبه شیخی باشد.
و از آن بیست صفت یکی علم است که بقدر حاجت ضروری باید که از علم شریعت باخبر باشد تا اگر مریدی بمسألتی ضروری محتاج شود از عهده آن بیرون تواند آمد.
دوم اعتقادست باید که اعتقاد اهل سنت و جماعت دارد و بیدعتی آلوده نباشد تامرید را در بدعتی نیندازد که معامله اهل بدعت منجح و منجی نباشد.
سیم عقل است باید که با عقل دینی عقل معاش دنیاوی بکمال دارد تا در تربیت مرید بشرایط شیخوخیت قیام تواند نمود.
چهارم سخاوت است باید که سخی باشد تا بمایحتاج مرید قیام تواند نمود و مرید را از مأکول و مشروب و ملبوس ضروری فارغ دارد تا بکلی بکاردین مشغول تواند بود.
پنجم شجاعت است باید که شجاع و دلیر و دلاور باشد تا از ملامت خلق و زبان ایشان نیندیشد و مرید را بقول کس رد نکند و او را از حاسدان و بدخواهان نگاه تواند داشت.
ششم عفت است باید که عفیف النفس باشد تا مرید را از وی بد نیفتد و فساد ارادت پدید نیارد که مبتدی بیقوت بود.
هفتم علو همت است باید که بدنیا التفاتی نکند الا بقدر ضرورت اگر چه قوت آن دارد که او را در دنیا مضر نباشد و در جمع مال نکوشد و از مال مرید طمع بریده دارد تا مرید در اعتراض نیفتد و ارادت فاسد نکند چه مرید را هیچ آفت و فتنه و رای اعتراض نیست بر احوال شیخ.
هشتم شفقت است باید که بر مرید مشفق باشد و او را بتدریج بر کار حریص میکند و باری بر وی ننهد که او تحمل نتواند کرد و او را برفق و مدارا در کار آورد و چون مرید در قبض باشد بتصرف ولایت بار قبض ازو بردارد و او را بسط بخشد و اگر در بسط زیادت فرارود قدری قبض بر وی نهد و بسط از وی بستاند و پیوسته از احوال مرید غایب نباشد.
نهم حلم است باید که حلیم و بارکش باشد و بهر چیز زود در خشم نشود و مرید را نرنجاند مگر بقدر ضرورت تأدیب تا مرید نفور نگردد و از دام ارادت نجهد.
دهم عفوست باید که عفو را کار فرماید تا اگر از مرید حرکتی بر مقتضای بشریت در وجود آید از آن درگذرد و از وی درگذارد.
یازدهم حسن خلق است باید که خوشخوی باشد تا مرید را بدرشتخویی نرماند و مرید از وی اخلاق خوب فرا گیرد که نهاد مرید آینه افعال و احوال و اخلاق شیخ باشد.
دوازدهم ایثارست باید که دروی ایثار باشد تا مصالح مرید را بر مصالح خویش ترجیح نهد و حظ خویش بر وی ایثار کند «ویوثرون علی انفسهم و لوکان بهم خصاصه».
سیزدهم کرم است باید که در وی کرم ولایت باشد تا مرید را از کرم ولایت بخشش تواند کرد.
چهاردهم توکل است باید که در وی قوت توکل باشد تا بسبب رزق مرید متاسف نشود و مرید را از خوف اسباب معیشت او رد نکند.
پانزدهم تسلیم است باید که تسلیم غیب باشد تا حق تعالی هر کرا خواهد آورد و هر کرا خواهد برد نه بآمدن مریدان زیادتی حرص نماید و نه برفتن ایشان در کار سست شود و گوید که رنج بیهوده میبرم و خواهد که کنارهای گیرد و بکار خویش مشغول شود و حق ایشان فرو گذارد. بلکه در جمیع احوال مستسلم باشد وآنچ وظیفه بندگی است بجای میآورد و هر کس که بدو پیوست او را آورده حق شناسد و خدمت او خدمت حق داند و هر کس که برود او را برده حق داند و بآمد و شد ایشان فربه و لاغر نشود.
شانزدهم رضا بقضاست باید که بقضای حق رضا دهد و در تربیت مریدان بشرایط شیخی و جهد بندگی قیام نماید باقی بدانچ حق تعالی راند بر مریدان از یافت و نایافت و قبول و رد راضی باشد و بر احکام ازلی اعتراض نکند.
هفدهم وقارست بایدکه بوقار و حرمت با مریدان زندگانی کند تا مرید گستاخ و دلیر نشود و عظم شیخ و وقع او از دل مریدان نشود (که موجب خلل ارادت باشد) بزرگان گفتهاند تعظیم شیخ بیش از تعظیم پدر یابد.
هژدهم سکون است باید که در وی سکونتی باشد تمام و در کارها تعجیل ننماید و بآهستگی در مرید تصرف کند تا مرید از خامی در انکار نیفتد.
نوزدهم ثبات است باید که در کارها ثابتقدم و درست عزیمت باشد و با مرید نیکو عهد بود تابه بیثباتی و بدعهدی حقوق مرید فرو نگذارد و بهر حرکتی همت ازو باز نگیرد.
بیستم هیبت است باید که با هیبت باشد تا مرید را از وی شکوهی و عظمتی و هیبتی در دل بود تا درغیبت و حضور مودب باشد و نفس مرید را از هیبت ولایت شیخ شکستگی و آرامش باشد و شیطان را از سایه و هیبت ولایت شیخ یارای تصرف در مرید نباشد.
پس چون شیخ بدین کمالات و مقامات و کرامات و صفات و اخلاق موصوف و متحلی و متخلق باشد مرید صادق باندک روزگار در پناه دولت ولایت او بمقصدو مقصود رسد.
اما مرید باید که نیز باوصاف مریدی آراسته بود و بشرایط آداب ارادت قیام نماید چنانک شرح آن بیاید انشاءالله تعالی تا نور علی نور بود «یهدیالله لنوره من یشاء» و فضل حق باجهد او قرین باشد که اصل آن است «ذلک فضلالله یوتیه من یشاء» و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «لایزال طائفه من امتی قائمین علی الحق لایضرهم من خذ لهم».
بدانک حق تعالی خضر را علیه السلام اثبات شیخی و مقتدایی کرد و موسی را علیه الصلوه بمریدی و تعلم علم لدنی بدو فرستاد از استحقاق شیخوخیت او این خبر میدهد که «عبدا من عبادنا الآیه». پنج مرتبه خضر را علیه السلام اثبات میفرماید: اول اختصاص عبدیت حضرت که «من عبادنا» دوم استحقاق قبول حقایق از اتیان حضرت بیواسطه که «آتیناه رحمه» سیم خصوصیت یافت رحمت خاص از مقام عندیت که «رحمه من عندنا» چهارم شرف تعلم علوم از حضرت که «وعلمناه» پنجم دولت یافت علوم لدنی بیواسطه که «من لدنا علما».
واین پنج رکن است که بنای اهلیت شیخی و استعداد مقتدایی بر آن است. شیخ باید که بدین خاصیت مخصوص گردد و بخصال دیگر موصوف شود که شرح آن بیاید انشاءالله تا شیخی و مقتدایی را بشاید.
اول مقام عبدیت است و تا از رق ماسوای حق آزاد نشود اختصاص عبدیت «من عبادنا» نیابد و سالک را تا با خود و سعادت و شقاوت خود پیوند میماند او آزاد نیست. بزرگان گفتهاند: هر آنچ در بند آنی بنده آنی. «والمکاتب عبد ما بقی علیه درهم».
دوم مقام قبول حقایق از اتیان حضرت است بیواسطه و آن میسر نشود تا بکلی از حجب صفات بشری و روحانی خلاص نیابد زیراک هر چ از پس حجب آید بواسطه آید اگرچه بعضی چنان نماید که بیواسطه است. چنانک موسی علیه السلام بیواسطه کلام میشنید و بحقیقت بواسطه نبود گاه شجر واسطه بود که «من الشجره ان یا موسی انی انا الله» و گاه ندا و صوت که «نودی من شاطی الواد الایمن» و تفصیل این هر کس فهم نکند. و معلوم بادا که کلام حق بیحرف و صوت و نداست اما موسی علیه السلام بواسطه حرف و صوت و ندا توانست شنود و اگر بیواسطه توانستی شنود او را حوالت بصحبت خضر نکردندی تا بمصقل «انک لن تستطیع معی صبرا» بقایای آثار صفات انسانی از آینه دل موسی محو کند.
در بدایت نبوت خواجه را علیه السلام چون رفع حجب بکمال نرسیده بود وحی حق بواسطه مییافت که «نزل به الروح الامین علی قلبک» در شب معراج چون کشف القناع حقیقی ببود واسطه از میان بر خاست که «فاوحی الی عبده ما اوحی».
سیم یافت رحمت خاص از مقام عندیت و آن خاص الخاصان را باشد زیراک برخورداران از صفت رحمت سهطایفهاند: عوام و خواص و خاص الخاص عوام و خواص بواسطه یابند و خاص الخاص بیواسطه.
بر خورداری عوام از صفت رحمانیت است و آن مقبول و مردود مییابد از بهر آنک رزق و صحت و شفقت بر عیال کافر و مسلمان راهست و آن از خاصیت صفت رحمانیت است و اگرنه از اثر این رحمت بودی یک شربت آب بهیچ کافر ندادی آنچ فرمود«سبقت رحمتی غضبی» ازین معنی بود و هم ازینجا گفتهاند «یارحمن الدنیا».
و بر خورداری خواص از صفت رحیمی است تا بواسطه قبول دعوت انبیا و متابعت ایشان نعیم هشت بهشت یا بند در آخرت که «نبی عبادی انی انا الغفور الرحیم» و از اینجا گفتهاند که «یارحیم الآخره».
و بر خورداری خاص الخاص از صفت ارحم الراحمینی است بیواسطه چنانک انبیا را بود. ایوب علیه الصلوه فرمود «مسنی الضر وانت ارحم الراحمین» و موسی علیه الصلوه میگفت «رب اغفرلی ولاخی و ادخلنا فی رحمتک و انت ارحم الراحمین» اشارت برحمت بیواسطه است از مقام عندیت که «رحمه من عندنا» و آن از نتیجه تجلی صفات الوهیت و محو آثار بشریت و تخلق با خلاق ربوبیت است.
چهارم تعلم علوم از حضرت بیواسطه و آن وقتی میسر شود که لوح دل را از نقوش علوم روحانی و عقلی و سمعی و بحسی بکل پاک و صافی کند که تا این انواع علوم بر لوح دل مثبت است شاغل دل باشد از استعداد قبول علوم از حضرت بیواسطه موسی را علیه الصلوه اگرچه علم تورات از حضرت حاصل بود لیکن بواسطه الواح بود «و کتبناله فیالالواح» فایده صحبت خضر یکی دیگر آن بود تا دل او شایستگی کتابت حق گیرد و زحمت الواح از میان برخیزد و این مرتبه خواجه را بود علیه الصلوه که فرمود «اوتیت جوامع الکلم» و او را تعلیم قرآن از راه دل کردند نه از صورت کتب که «الرحمن علم القران».
پنجم تعلم علوم لدنی بیواسطه اگرچه تعلم علوم از حضرت بیواسطه تواند بود که باشد اما علوم لدنی نباشد. چنانک در حق داود علیه الصلوه فرمود «و علمناه صنعه لبوس» و علم صنعت زره از علوم لدنی نبود. و علم لدنی بمعرفت ذات و صفات حضرت جلت تعلق دارد که بیواسطه بتعلیم و تعریف حق حاصل آید چنانک خواجه علیه الصلوه میفرمود «عرفت ربی بربی».
و دریافت این علم بدان حاصل شود که مرد از وجود خویش بزاید تا بدین زادن از لدن خویش به لدنی حق رسد چنانک خواجه را علیه الصلوه فرمود «وانک لتلقی القران من لدن حکیم علیم» و عیسی علیه السلام میفرماید «لم یلج ملکوت السموات و الارض من لم یولدمر تین».
و این زادن بدان باشد که چون مرید صادق در ابتدا بر قضیه «والدین جاهدوا فینا» قدم در راه طلب نهد و بکمند جذبات عنایت روی دل از مألوفات طبع و مستلذات نفس بگرداند و متوجه حضرت عزت گردد حضرت عزت بر سنت «لنهدینهم سبلنا» جمال شیخی کامل و اصل در آینه دل او برو عرضه کند سالک نه مجذوب که مجذوبان شیخی را نشایند اگرچه سالک هم مجذوب باشد اما مجذوب سالک دیگرست و مجذوب مطلق دیگر.
و چون مرید صادق جمال شیخی در آینه دل مشاهده کرد در حال بر جمال او عاشق شود و قرار و آرام ازو برخیزد. منشأ این جمله سعادات این عاشقی است و تا مرید بر جمال ولایت شیخ عاشق نشود از تصرف ارادت و اختیار خویش بیرون نتواند آمد و در تصرف ارادت شیخ نتواند رفت. عبارت از مرید آن است که مرید مراد شیخ بود نه مرید مراد خویش. پس وظیفه او این بیت شود. بیت
ای دل اگرت رضای دلبر باید
آن باید کرد و گفتوگو فرماید
گر گوید خون گری مگو کز چه سبب؟
ور گوید جان بده مگو کی باید؟
چون مرید صادق عاشق جمال ولایت شیخ گشت شایستگی قبول تصرف ولایت شیخ درو پدیدآید. درین حال مزید بر مثال بیضهای بود در بیضگی انسانیت و بشریت خویش بند شده و از مرتبه مرغی که عبدیت خاص عبارت از آن است بازمانده چون توفیق تسلیم تصرف ولایت شیخش کرامت کردند بیضه صفت شیخ او را در تصرف پر و بال ولایت خویش گیرد و همت عالی خویش بروگمارد و مراقب حال او گردد تا بتدریج همچنانک تصرف مرغ در بیضه پدید میاید وبیضه را از وجود بیضگی تغیر میدهد و بوجود مرغی مبدل میکند تصرف کیمیای همت شیخ وجود بیضه صفت مرید را مبدل کند بوجود مرغی عبدیت خاص.
ولیکن مرغ صورتی از راه قشر بیضه بظاهر عالم دنیا بیرون میآید که او را از بهر دنیا آفریدهاند اما مرغ معنوی از راه اندرون بدریچه ملکوت بیرون میرود زیراک او را از بهر آن عالم آفریدهاند و چون مرغ صورتی در عالم دنیا بود و آن مرغ که در بیضه تعبیه بود در ملکوت بیضه مستور بود بتصرف آن مرغ از ملکوت بیضه بصورت دنیا آمد اینجا مرغ ولایت شیخ در عالم دنیا نیست. زیراک شیخ نه آن سر و ریش است که خلق میبینند شیخ حقیقی آن معنی است که در مقام عندیت در «مقعد صدق» در زیر قبه حق است که «اولیائی تحت قبایی لایعر فهم غیری» نظر اغیار برو نیفتد این ضعیف گوید. بیت
مردان رهش زنده بجائی دگرند
مرغان هواش ز اشیایی دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون ز دو کون در جهانی دگرند
پس مرغ وجود مرید را که در ملکوت بیضه انسانیت مستور و مودع است تصرف همت شیخ او را هم از دریچه ملکوت بفضای هوای هویت آورد و از صلب ولایت و رحم ارادت در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» بزاید.
تا اکنون اگر بیضه انسانیت دنیاوی بود اکنون مرغ عبدیت خاص حضرتی گشت. خواجه را علیهالصلوه تا بیضه انسانیت از مرغ عبدالله بوجود نیامده بود احمد میخواند که «یأتی من بعدی اسمه احمد» چون بیضه بوجود آمد و در تصرف پر و بال جبرئیلی پرورش نبوت و رسالت مییافت محمدش خواند که «و ما محمد الا رسول» چون پرورش بکمال رسید و از بیضگی تمام بمرغی پیوست و در مقام «قاب قوسین» پرواز کردن گرفت عبدش خواند که «سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الاحرام». تا بدانی که مرغی مقام عبدیت خاص است.
مع هذا نه هر مرغی درین مقام اگرچه بدرجه مرغی رسیده است شیخی را بشاید. چنانک مرغان صورت نه هر مرغی بیضه بر تواند آورد مرغی باید که چون تصرف مرغ و پرورش او بکمال بیافت دیگر باره یک چندی در تصرف خروه آید و داد تسلیم او بدهد تا تصرف خروه در و بکمال رسد و ازو بیضه پدید آید و آنگه بیضه تمام بریزد و کنگ شود پس او را باز نشانند و بیضهها در زیر او نهند. او را اکنون تصرف در آن مسلم باشد و مقصود بحصول پیوندد.
همچنین مرید صادق چون داد تسلیم ولایت شیخ بکمال بداد و از بیضه وجود خلاص یافت دیگر باره در مقام مرغی تسلیم تصرفات احکام قضا و قدر حق باید بود و مدتی بار تحکمات احکام کشیدن و هستی مرغی خود را بذل تصرفات حکمت قدیم داشتن و وجود خود را فدای احکام ازلی ساختن تا در ازل از وجود او چه خواستهاند از خود همان خواستن حضرت عزت را بتبعیت مرادات وکمالات وجود خود ناطلبیدن که آن حضرت تبعیت را نشاید.
چون یک چندی برین قضیه تسلیم تصرفات بیواسطه ببود بیضههای اسرار و معانی حقایق وعلوم لدنی درو بوجود آمدن گیرد چون صدف بدان در ر و لآلی حامله شود انوار آن حقایق از دریچههای نطق و نظر او پرتو اندازد وجود مستعد مریدان صادق را بیضه صفت قابل تصرف این حدیث گرداند. چون مدت آن همه تمام شود و هنگام قوت تصرف در بیضهها درآید اشارت حق یا اجازت شیخ که صورت اشارت حق است او را بمقام شیخی نصب کند و بترتیب بیضههای وجود مریدان اجازت دهد.
و با این همه شرایط مقام شیخی در حد و حصر نیاید اما باید که با این ارکان که نموده آمد بیست صفت درو موجود باشد بکمال که اگر یک صفت را از آن جمله نقصانی باشد بقدر آن خلل و نقصان مرتبه شیخی باشد.
و از آن بیست صفت یکی علم است که بقدر حاجت ضروری باید که از علم شریعت باخبر باشد تا اگر مریدی بمسألتی ضروری محتاج شود از عهده آن بیرون تواند آمد.
دوم اعتقادست باید که اعتقاد اهل سنت و جماعت دارد و بیدعتی آلوده نباشد تامرید را در بدعتی نیندازد که معامله اهل بدعت منجح و منجی نباشد.
سیم عقل است باید که با عقل دینی عقل معاش دنیاوی بکمال دارد تا در تربیت مرید بشرایط شیخوخیت قیام تواند نمود.
چهارم سخاوت است باید که سخی باشد تا بمایحتاج مرید قیام تواند نمود و مرید را از مأکول و مشروب و ملبوس ضروری فارغ دارد تا بکلی بکاردین مشغول تواند بود.
پنجم شجاعت است باید که شجاع و دلیر و دلاور باشد تا از ملامت خلق و زبان ایشان نیندیشد و مرید را بقول کس رد نکند و او را از حاسدان و بدخواهان نگاه تواند داشت.
ششم عفت است باید که عفیف النفس باشد تا مرید را از وی بد نیفتد و فساد ارادت پدید نیارد که مبتدی بیقوت بود.
هفتم علو همت است باید که بدنیا التفاتی نکند الا بقدر ضرورت اگر چه قوت آن دارد که او را در دنیا مضر نباشد و در جمع مال نکوشد و از مال مرید طمع بریده دارد تا مرید در اعتراض نیفتد و ارادت فاسد نکند چه مرید را هیچ آفت و فتنه و رای اعتراض نیست بر احوال شیخ.
هشتم شفقت است باید که بر مرید مشفق باشد و او را بتدریج بر کار حریص میکند و باری بر وی ننهد که او تحمل نتواند کرد و او را برفق و مدارا در کار آورد و چون مرید در قبض باشد بتصرف ولایت بار قبض ازو بردارد و او را بسط بخشد و اگر در بسط زیادت فرارود قدری قبض بر وی نهد و بسط از وی بستاند و پیوسته از احوال مرید غایب نباشد.
نهم حلم است باید که حلیم و بارکش باشد و بهر چیز زود در خشم نشود و مرید را نرنجاند مگر بقدر ضرورت تأدیب تا مرید نفور نگردد و از دام ارادت نجهد.
دهم عفوست باید که عفو را کار فرماید تا اگر از مرید حرکتی بر مقتضای بشریت در وجود آید از آن درگذرد و از وی درگذارد.
یازدهم حسن خلق است باید که خوشخوی باشد تا مرید را بدرشتخویی نرماند و مرید از وی اخلاق خوب فرا گیرد که نهاد مرید آینه افعال و احوال و اخلاق شیخ باشد.
دوازدهم ایثارست باید که دروی ایثار باشد تا مصالح مرید را بر مصالح خویش ترجیح نهد و حظ خویش بر وی ایثار کند «ویوثرون علی انفسهم و لوکان بهم خصاصه».
سیزدهم کرم است باید که در وی کرم ولایت باشد تا مرید را از کرم ولایت بخشش تواند کرد.
چهاردهم توکل است باید که در وی قوت توکل باشد تا بسبب رزق مرید متاسف نشود و مرید را از خوف اسباب معیشت او رد نکند.
پانزدهم تسلیم است باید که تسلیم غیب باشد تا حق تعالی هر کرا خواهد آورد و هر کرا خواهد برد نه بآمدن مریدان زیادتی حرص نماید و نه برفتن ایشان در کار سست شود و گوید که رنج بیهوده میبرم و خواهد که کنارهای گیرد و بکار خویش مشغول شود و حق ایشان فرو گذارد. بلکه در جمیع احوال مستسلم باشد وآنچ وظیفه بندگی است بجای میآورد و هر کس که بدو پیوست او را آورده حق شناسد و خدمت او خدمت حق داند و هر کس که برود او را برده حق داند و بآمد و شد ایشان فربه و لاغر نشود.
شانزدهم رضا بقضاست باید که بقضای حق رضا دهد و در تربیت مریدان بشرایط شیخی و جهد بندگی قیام نماید باقی بدانچ حق تعالی راند بر مریدان از یافت و نایافت و قبول و رد راضی باشد و بر احکام ازلی اعتراض نکند.
هفدهم وقارست بایدکه بوقار و حرمت با مریدان زندگانی کند تا مرید گستاخ و دلیر نشود و عظم شیخ و وقع او از دل مریدان نشود (که موجب خلل ارادت باشد) بزرگان گفتهاند تعظیم شیخ بیش از تعظیم پدر یابد.
هژدهم سکون است باید که در وی سکونتی باشد تمام و در کارها تعجیل ننماید و بآهستگی در مرید تصرف کند تا مرید از خامی در انکار نیفتد.
نوزدهم ثبات است باید که در کارها ثابتقدم و درست عزیمت باشد و با مرید نیکو عهد بود تابه بیثباتی و بدعهدی حقوق مرید فرو نگذارد و بهر حرکتی همت ازو باز نگیرد.
بیستم هیبت است باید که با هیبت باشد تا مرید را از وی شکوهی و عظمتی و هیبتی در دل بود تا درغیبت و حضور مودب باشد و نفس مرید را از هیبت ولایت شیخ شکستگی و آرامش باشد و شیطان را از سایه و هیبت ولایت شیخ یارای تصرف در مرید نباشد.
پس چون شیخ بدین کمالات و مقامات و کرامات و صفات و اخلاق موصوف و متحلی و متخلق باشد مرید صادق باندک روزگار در پناه دولت ولایت او بمقصدو مقصود رسد.
اما مرید باید که نیز باوصاف مریدی آراسته بود و بشرایط آداب ارادت قیام نماید چنانک شرح آن بیاید انشاءالله تعالی تا نور علی نور بود «یهدیالله لنوره من یشاء» و فضل حق باجهد او قرین باشد که اصل آن است «ذلک فضلالله یوتیه من یشاء» و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل یازدهم
قال الله تعالی: «فان اتبعتنی فلا تسالنی عن شی حتی احدث لک منه ذکرا».
و قال انبی صلیالله علیه و سلم «علیکم باسمع و الطاعه و ان کان عبدا حبشیا».
بدانک ارادت دولتی بزرگ است و تخم جمله سعادتها است و ارادت نه از صفات انسانیت است بلک پرتو انوار صفت مریدی حق است. چنانک شیخ ابوالحسن خرقانی میگوید که اورا خواست که ما را خواست. مریدی صفت ذات حق است و تا حق تعالی بدین صفت بر روح بنده تجلی نکند عکس نور ارادت در دل بنده پدید نیاید مرید نشود.
چون این تخم سعادت در زمین دل بموهبت الهی افتاد باید که آن را ضایع فرو نگذارد که ابتدا آن نور چون شرر آتش بود که در حراقه افتد اگر آن را بکبریتی بر نگیرند و بهیزمهای خشک مدد نکنند دیگر باره روی در تعزز نهد و با ممکن غیب رود.
و مدد او آن است که خود را بتصرف تربیت شیخی کامل صاحب تصرف نسلیم کند چون بیضه در زیر پر و بال مرغ چنانک شرح آن در فصل سابق برفت تا شیخ بشرایط تربیت آن قیام نماید و مرید زود بمقصود رسد.
و اگر کسی خواهد که خود را پرورش بنظر عقل و علم خویش دهد هرگز بجایی نرسد و خطر آن باشد که در ورطه هلاک و مزلات افتد و خوف زوال ایمان باشد که بغرور و پندار و عشوه نفس و تسویل شیطان خود را در بوادی و مهالک این راه بیپایان اندازد.
و اگر کسی را نفس و شیطان غرور دهد که دلیل این راه پیغامبر علیه السلام و لطف حق تعالی بس است و قرآن و علم شریعت جمله بیان راه خداست بشیخ چه حاجت است جواب او آن است که شک نیست که دلیل این راه پیغمبرست و لطف حق و قرآن و علم شریعت ولکین مثال این همچنان است که اطبای حاذق آمدند و الهام حق ایشان را مدد کرد تا بعمرهای دراز رنجها بردند وسعیها نمودند و انواع امراض و علل بشناختند و بر خواص ادویه اطلاع یافتند و معاجین و اشربه بساختند و در کتب شرح هر یک بدادند و تصانیف در علوم طب علمی و علمی بنهادند. بعد ازان جمعی شاگردان ازان اطبای حاذق آن علوم در آموختند و در خدمت ایشان ممارست معالجات کردند و مباشرت آن شغل نمودند و تجربهها حاصل کردند و بر قانون استادان بطبیبی مشغول شدند و جمعی دیگر را که استعداد تحصیل این علوم داشتند تربیت کردند و درین کار بکمال رسانیدند.
و همچنین قرنا بعد قرن از هر طایفهای شاگردان میخاستند تا بدین وقت اگر کسی را درین روزگار بیماریی باشد و آرزوی صحت و داعیه معالجه پدید آید چه کند با کتب اطبا رجوع کند و در معاجین ساخته که در داروخانهها نهاده است بنظر عقل خویش تصرف کند و باطبا التفات نکند و بیتجربتی و معرفتی در طب خود را بنظر عقل خود معالجه کند از کتاب طب یا بخدمت اطبا رجوع کند و اصحاب تجارب آن علم را خدمت کند و خود را بدیشان تسلیم کند و هر معجون که ایشان آمیزند و هر شربت که ایشان دهند اگر طلخ است اگر شیرین نوش کند و بهوای خود در خود تصرف نکند که جان شیرین بباد دهد.
همچنین در قرآن جمله علوم طب دینی که بمعالجت بیماری «فی قلوبهم مرض» تعلق دارد حاصل است که «و ننزل من القرآن ماهو شفا و رحمه للمومنین» و بل که داروخانهای است جمله معاجین و اشربه درو جمع که «ولا رطب و لایابس الا فیکتاب مبین». و خواجه علیه السلام طبیب حاذق دین بود که هر بیماری را بشناسد و معالجه هر یک بصواب بفرماید که «وانک لتهدی الی صراط مستقیم» و صحابه شاگردان کافی که علم طب ازان حضرت حاصل کردند و در معالجت هر یک بکمال رسیدند که «اصحابی کالنجوم بایهیم اقتدیتم اهتدیتم».
و همچنین قرنا بعد قرن تا بعین از صحابه این علوم میگرفتند و تبع تا بعین الی یومنا هذا و هر یک را درین علم نظرها میبخشید خداوند که در هر وقت مزاج آن قوم میشناختند و از قانون قرآن استخراج و استنباط معالجات بصواب میکردند که کل مجتهد مصیب» و کتب فراوان در انواع علوم طب دینی که شریعت است علمی و عملی بساختند.
ولیکن چون بیماری صاحب واقعه پدید آید معالجت خود از کتاب بتصرف نظر عقل خود نتواند کرد اگرچه درین علم بکمال باشد که گفتهاند «رای العلیل علیل» او را طبیبی حاذق تجربه باید که هم معرفت امزجه مختلف دارد و هم بر قانون طب علمی و عملی اطلاع تمام یافته باشد تا هر بیماری را معالجه خاص تواند فرمود.
که اگرچه یک نوع بیماری باشد اما پیر را معالجت دیگر باشد و جوان را دیگر و طفل را دیگر و مزاج طفل و مراهق و شاب و کهل و شیخ تفاوت بسیار دارد و باشخاص معین نیز تفاوت کند چنانک ده طفل باشند هر یک را در نبض و مزاج و قوت و ضعف تفاوتها باشد و در هر شهر و هر هوا و هر موسم هم تفاوت بود طبیب حاذق باید که آن همه بشناسد و رعایت آن دقایق کند تا بر قضیه «تداووا فان الذی انزل الدا انزل الدواء» مرض زایل شود و صحت روی نماید.
مع هذا اگر طبیب حاذق را بیماریی پدید آید معالجت خود نشاید که کند نظر او ببیماری تفاوت کرده باشد او را هم طبیبی سلیم النظر صحیح البدن باید تا معالجه او مفید بود و اگر نه از طبیب بیخمار معالجه بصواب نیابد «طبیب یداوی و الطلبیب مریض». بیت
عالمت خفته است و تو خفته
خفته را خفته چون کند بیدار؟
چون این معنی محقق گشت باید که هیچ کس بغرور شیطان و هوای نفس مغرور نشود و بر خویشتن و علم خویشتن اعتماد نکند و چون تخم ارادت در زمین دل افتاد آن را غنیمتی بزرگ شمرد و آن مهمان غیبی را عزیز دارد و او را غذای مناسب او دهد و آن غذا بحقیقت جز در پستان ولایت مشایخ نیابد. زیراکه تخم ارادت بر مثال طفلی است نوزاده غیب غذای او هم از پستان اهل غیب توان داد.
پس بطلب شیخی کامل برخیزد اگر در مشرق نشان دهند و اگر در مغرب برود و بخدمت او تمسک کند و باید که هر چ پا بند او باشد و مانع او آید از خدمت مشایخ جمله را بقوت بازوی ارادت بر یکدیگر گسلد و بهیچ عذر خود را بند نکند تا ازین دولت محوم نماند که دریغ بود.
بهرچ از دوست و امانی
چه زشت آن حرف وچه زیبا
و بحقیقت تا مرید از وجود خویش سیر نشود مرد این حدیث نبود چنانک این ضعیف گوید.
آمدهای ز خویشتن میباید
بر خاستهای ز جان و تن میباید
در هر گامی هزار بند افزون است
زین گر مروی بندشکن میباید
هر چیز که مرید صادق درین راه برهم زند و بر اندازد حق تعالی بر قضیه «ولنجز ینهم اجرهم با حسن ما کانوا یعملون»در دنیا و آخرت جبر زیانهای او بکند و آن جمع را از خویش و اقربا که ترک گفته بود و دلکهای ایشان مجروح کرده بمفارقت خویش هر کسی را حق تعالی درجتی و منزلتی و ثوابی کرامت کند که جبر شکستگی ایشان گردد چه یک صفت از صفات حق جباری است و جبار را یک معنی شکسته بندی است. میگوید: ای بیچاره هر چ در طلب خداوندی من بر هم شکستی من بکرم خداوندی درست کنم و هر دل که خسته کنی دیت آن من بدهم بیت
جبرئیل اینجا اگر زحمت دهد خونش بریز
خونبهای جبرئیل از گنج رحمت باز ده
ولیکن اگر از من بازمانی و جمله موجودات ترا باشد جبر آن حرمان نکند. بیت
گر با همهای چوبی منی بی همهای
وربی همهای چو با منی با همهای
بیکی از بزرگان و مکاشفان حضرت خطاب رسید که «انا بدک اللازم فالزم بدک» از جان خودت گزیر است ازمن گزیر نیست پس ملازمت ناگزیر خود کن.
چون مرید بخدمت شیخ پیوست و عوایق و علایق براندخت باید که ببیست صفت موصوف باشد تا داد صحبت شیخ بتواند داد و سلوک این راه بکمال او را دست دهد.
اول مقام توبه است باید که توبتی تصوح کند از جملگی مخالفات شریعت و این اساس محکم نهد که بنای جمله اعمال برین اصل خواهد بود و از این اساس بخلل باشد در نهایت کار خلل آن ظاهر شود و جمله باطل گردد و آن همه رنجها حبط شود. و توبه را در جمله مقامات کار فرماید زیراکه در هر مقام از مقامات سلوک گناهی است مناسب آن مقام دران مقام ازان نوع گناه توبه میکند. چنانک خواجه علیه الصلوه در کمال مقام محبوبی و دولت «لیغفر لک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر» هنوز توبه را کار میفرمود و میگفت «انه لیغان علی قلبی و انی لاستغفر الله فی کل یوم سبعین مره».
دوم زهدستباید که از دنیا بکلی اعراض کند نه اندک گذارد و نه بسیار و اگر خویشان و متعلقان دارد جمله برایشان علی فرایض الله قسمت کند و اگر خویشان ندارد جمله مال در راه شیخ نهد تا در مصالح مریدان صرف میکند و او بدان مقدار قوت و لباس که شیخ دهد قانع گردد.
سیم تجریدست باید که مجرد شود و قطع جمله تعلقات سببی و نسبی کند با حسن الوجه تا خاطر او بدیشان ننگرد که «ان من ازواجکم و اولادکم عدوا لکم فاحذر و هم».
چهارم عقیدت است باید که بر اعتقاد اهل سنت و جماعت باشد و از بدعتها دور بود و بر مذهب ائمه سلف رود و از تشبیه و تعطیل و رفض و اعتزال مبرا بود و بتعصب آلوده نباشد و هیچ طایفه را از اهل قبله تکفیر نکند و لعنت روا ندارد.
پنجم تقوی است باید که پرهیزگار و ترسناک بود و در لقمه و لباس احتیاط کند ولیکن مبالغت ننماید تا در وسوسه نیفتد که آن هم مذموم است. و تا تواند بعزایم کار کند و گرد رخصتها نگردد و در طهارت و نظافت کوشد بقدر وسع و در آن غلو نکند تا بوسوسه نینجامد. و در همه احوال اشارت «دع ما یریبک الی مالایریبک»را رعایت کند.
ششم صبرست باید که در تحت تصرفات او امر و نواهی شرع و اشارت شیخ بر قانون شرع صابر باشد و مقاسات شداید کند و ملالت و سآمت بطبع خویش راه ندهد. و اگر ازاین معنی چیزی دروی پدید آید بتکلف از خویش دور کند و تجلد و تصبر مینماید که خواجه علیه الصلوه فرمود «من تصبر صبر الله».
هفتم مجاهده است باید که پیوسته توسن نفس را بلجام مجاهده ملجم دارد و البته با او رفق نکند مگر بقدر ضرورت و تا تواند خوش آمد او بدو ندهد و درین باب نیک ثبات نماید که نفس همچون شیر گرسنه است اگر او را سیر کنی قوت یابد و ترا بخورد.
هشتم شجاعت است یابد که مرادانه و دلیر باشد تا با نفس و مکاید او مقاومت تواند نمود. و از مکر و حیله شیطان نیندیشد که درین راه شیاطین الانس و الجن بسیار باشد دفع و قهر ایشان بشجاعت توان کرد.
نهم بذل است باید که درو بذل و ایثار باشد که بخل قیدی عظیم و حجابی بزرگ است و در بعضی مقامات باشد که دنیا و آخرت بذل باید کرد و گاه بود که از سر جان بر باید خاست.
دهم فتوت است باید که جوانمرد باشد چنانک حق هر کس در مقام خویش میگزارد بقدر وسع و حق گزاری از کس طمع ندارد.
یازدهم صدق است باید که بنای کار و معامله خویش بر صدق نهد و آنچ کند برای خدای کند و نظر از خلق بکلی منقطع گرداند.
دوازدهم علم است باید که آن قدر علم حاصل کند که از عهده فرایض که بروی واجب است از نماز و روزه و دیگر ارکان بقدر حاجت بیرون تواند آمد و در طلب زیادتی نکوشد که از راه باز ماند مگر وقتی که بکمال مقصود رسد. اگر مقتدایی خواهد کرد و مرتبه پیشوایی یافته بود تحصیل مفید بود نه مضر از علوم کتاب و سنت.
سیزدهم نیازست باید که در هیچ مقام نیاز از دست ندهد و اگرچه در مقام ناز میافتد خود را بتکلف با عالم نیاز میآورد که نیاز مقام خاص عاشق است و ناز مقام خاص معشوق.
چهاردهم عیاری است بایدکه درین راه عیار وار رود که کارهای خطرناک بسیار پیش آید باید که لاابالیوار خود را در اندازد و هیچ عاقبت اندیشی نکند و از جان نترسد. چنانک این ضعیف میگوید.
در عشق یار بین که چه عیار میرویم
سر زیر نهاده چو شطار میرویم
در نقطه مراد بدین دور ما رسیم
زیرا بسر همیشه چوپر کار میرویم
جانی که هست مان فدی یار کردهایم
ورحکم میکند بسر دار میرویم
مرگ ار کسی بجان بفروشد همی خریم
عیار وار زانک بر یار میرویم
ما را چه غم ز دوزخ و با خلدمان چه کار
دل دادهایم ما بر دلدار میرویم
پانزدهم ملامت است؛ باید که ملامتی صفت باشد و قلندر سیرت نه چنانک بیشرعی کند و پندارد که ملامت است حاشا و کلا آن راه شیطان و دلالت اوست و اهل اباحت را ازین مزله بدوزخ بردهاند. ملامتی بدان معنی باشد که نام و ننگ و مدح و ذم و رد و قبول خلق بنزدیک او یکسان باشد و بدوستی و دشمنی خلق فربه و لاغر نشود و این اضداد را یکرنگ شمرد. این ضعیف گوید. بیت
زان روی که راه عشق راهی ننگ است
نه با خودمان صلح و نه با کس جنگ است
شد در سر نام و ننگ عمر همه خلق
ای بیخبران چه جای نام و ننگ است
شانزدهم عقل است باید که بتصرف عقل حرکات او مضبوط باشد تا حرکتی بر خلاف رضای شیخ و فرمان او و روش او ازو در وجود نیاید که جمله رنج و روزگار او در سرکوب خاطر و رد ولایت او شود.
هفدهم ادب است باید که مودب و مهذب اخلاق باشد و راه انبساط بر خد بسته دارد و در حضرت شیخ تا سخنی نپرسند نگوید و آنچ گوید بسکویت و رفق گوید و راست گوید و بظاهر و باطن اشارت شیخ را منتظر و متر صدباشد. و اگر خردهای برو برود یا تقصیری ازو در وجود آید در حال ظاهر و باطن استغفار کند و بطریقی احسن عذرها خواهد و غرامت کشد.
هژدهم حسن خلق است باید که پیوسته گشاده طبع و خوشخوی باشد و با یاران ضجرت و تنگخویی نکند و از تکبر و تفاخر و عجب و دعوی و طلب جاه دور باشد و بتواضع و شکستگی و خدمت با یاران بزرگ زندگانی کند و با یاران خرد برحمت و شفقت و دلداری و مراعات و لطف کارکند و بارکش و متحمل و بردبار باشد و بار بر یاران ننهد تاتواند خدمت یاران کند و ازیشان توقع خدمت ندارد و در موافقت یاران کوشد و از مخالفت دور باشد و نصیحتگر و نصیحتشنو باشد و راه مناظره و مجادله و خصومات و منازعات بسته دارد و بنظر حرمت و ارادت بدیشان نگرد و بچشم حقارت بخرد و بزرگ ننگرد و بخدمت و دلداری ایشان پیوسته بحضرت عزت تقرب میجوید و بر سفره حظ و نصیب خود ایثار میکند و در نصیب دیگران طمع نکند.
و در سماع خود را مضبوط دارد و بی حالتی و وجدی حرکت نکند و در وقت حالت از مزاحمت یاران محترز باشد و تا تواند سماع درخود فرو میخورد و چون غالب شود حرکت بقدر ضرورت کند و چون وجد کم شد خود را فرو گیرد و مبالغت نکند و یاران را درسماع نگاه دارد تا وقت برکسی نپوشولاند و وقت خود را بر دیگران ایثار کند و باصحاب حالات و مواجید بنیاز تقرب نماید.
و تواضع کند و بقدم شیخ بحرمت رود و آید و چون سر بر قدم کسی نهد گوش دارد تا بر شکل سجود نباشد که آن حرام است دستها با پس پشت گیرد و روی بر زمین نهد پیشانی ننهد. و تا تواند در صحبت چنان کند که دلی ازو بیاساید و از رنج دلها اجتناب کند.
نوزدهم تسلیم است باید که بظاهر و باطن تسلیم تصرفات ولایت شیخ بود تصرفات خود از خود محو کند و بتصرف او او امر و نواهی و تادیب شیخ زندگانی کند بظاهر چون مرده تحت تصرف غسال باشد و بباطن پیوسته التجا بباطن شیخ میکند. و در هر حرکت که در غیبت و حضور کند از ولایت شیخ باندرون اجازت طلبد اگر اجازت یابد بکند واگرنه ترک کند.
و البته بظاهر و باطن براحوال و افعال شیخ اعتراض نکند و هر چ در نظر او بد نماید آن بدی حوالت بنظر خود کند نه بنقصان شیخ. و اگر او را بخلاف شرع نماید اعتقاد کند که اگرچه مرا خلاف مینماید اما شیخ خلاف نکند و نظر او درین باب کاملتر باشد و آنچ کند از سر نظر کند و او از عهده آن بیرون تواند آمد چنانک واقعه موسی و خضر علیهما السلام بود. و شرط او این بود که «فان اتبعتنی فلا تسئلنی عن شی حتی احدث لک منه ذکرا» یعنی هر چ کنم بر من اعتراض مکن و مپرس چرا کردی تا آنگه که من گویم اگر صلاح دانم و چون اعتراض کرد سه بار در گذرانید بعد از ان گفت «هذا فراق بینی و بینک».
تا بدانی که اعتراض سبب مفارقت حقیقی است و اگرچه بصورت مفارقت نباشد. تا راه اعتراض بهمه وجه بسته دارد و اشارت «علیکم بالسمع و الطاعه» را مطاوعت نماید.
بیستم تفویض است مرید باید که چون قدم در راه طلب نهاد بکلی از سر وجود خویش برخیزد و خود را فدای راه خدای کند و از سر صدق بگوید «و افوض امری الی الله». و تعبد حق نه از بهر بهشت و دوزخ کند یا از بهر کمال و نقصان بل که از راه بندگی صرف کند و ضرورت محبت و بهرچ برو راند حضرت عزت راضی باشد و بهچ خوشی و ناخوشی روی از حضرت نگرداند. شعر.
و کلت الی المحبوب امری کله
فان شاءاحیانی و ان شاء اتلفا
بگذاشتهام مصلحت خویش بدو
گر بکشد و گر زنده کند او داند
بر جاده بندگی ثابت قدم باشد و بشرایط صدق صلب قیام نماید و اگر هزار بار خطاب میرسد که مطلب نیابی یک ذره از کار فرو نایستد و بهیچ ابتلا و امتحان از قدم طلب فرو ننشیند و دست از کار ندارد. این ضعیف گوید. بیت.
تا دل رقم عشق تو بر جان دارد
باران بلا بر سر دل میبارد
جانا بسرت کز تو نگردانم روی
ور عشق هزار ازین برویم آرد
و از ملازمت خدمت شیخ بهیچ وجه روی نگرداند و اگر شیخ او را هزار باره براند و از خود دور کند نرود. و درارات کم از مگسی نباشد که هر چندش می دانند باز میآیید، او را ازینجا ذباب گفته اند یعنی«ذب آب» یعنی براندندش باز آمد تا اگر از طاوسان این راه نتواند بود باری از مگسان باز نماند کاندرین ملک چو طاوس بکارست مگس.
چون مرید صادق بدین شرایط قیام نماید و شیخ بدان صفات بود که نموده آمد مقصود و مراد حقیقی هر چ زودتر از حجب حرمان بیرون آید و تتق عزت از پیش جمال بگشاید و قاصد بمقصود و طالب بمطلوب و عاشق بمعشوق رسد که «الامن طلبنی وجدنی» وصلی الله علی محمد و آله.
و قال انبی صلیالله علیه و سلم «علیکم باسمع و الطاعه و ان کان عبدا حبشیا».
بدانک ارادت دولتی بزرگ است و تخم جمله سعادتها است و ارادت نه از صفات انسانیت است بلک پرتو انوار صفت مریدی حق است. چنانک شیخ ابوالحسن خرقانی میگوید که اورا خواست که ما را خواست. مریدی صفت ذات حق است و تا حق تعالی بدین صفت بر روح بنده تجلی نکند عکس نور ارادت در دل بنده پدید نیاید مرید نشود.
چون این تخم سعادت در زمین دل بموهبت الهی افتاد باید که آن را ضایع فرو نگذارد که ابتدا آن نور چون شرر آتش بود که در حراقه افتد اگر آن را بکبریتی بر نگیرند و بهیزمهای خشک مدد نکنند دیگر باره روی در تعزز نهد و با ممکن غیب رود.
و مدد او آن است که خود را بتصرف تربیت شیخی کامل صاحب تصرف نسلیم کند چون بیضه در زیر پر و بال مرغ چنانک شرح آن در فصل سابق برفت تا شیخ بشرایط تربیت آن قیام نماید و مرید زود بمقصود رسد.
و اگر کسی خواهد که خود را پرورش بنظر عقل و علم خویش دهد هرگز بجایی نرسد و خطر آن باشد که در ورطه هلاک و مزلات افتد و خوف زوال ایمان باشد که بغرور و پندار و عشوه نفس و تسویل شیطان خود را در بوادی و مهالک این راه بیپایان اندازد.
و اگر کسی را نفس و شیطان غرور دهد که دلیل این راه پیغامبر علیه السلام و لطف حق تعالی بس است و قرآن و علم شریعت جمله بیان راه خداست بشیخ چه حاجت است جواب او آن است که شک نیست که دلیل این راه پیغمبرست و لطف حق و قرآن و علم شریعت ولکین مثال این همچنان است که اطبای حاذق آمدند و الهام حق ایشان را مدد کرد تا بعمرهای دراز رنجها بردند وسعیها نمودند و انواع امراض و علل بشناختند و بر خواص ادویه اطلاع یافتند و معاجین و اشربه بساختند و در کتب شرح هر یک بدادند و تصانیف در علوم طب علمی و علمی بنهادند. بعد ازان جمعی شاگردان ازان اطبای حاذق آن علوم در آموختند و در خدمت ایشان ممارست معالجات کردند و مباشرت آن شغل نمودند و تجربهها حاصل کردند و بر قانون استادان بطبیبی مشغول شدند و جمعی دیگر را که استعداد تحصیل این علوم داشتند تربیت کردند و درین کار بکمال رسانیدند.
و همچنین قرنا بعد قرن از هر طایفهای شاگردان میخاستند تا بدین وقت اگر کسی را درین روزگار بیماریی باشد و آرزوی صحت و داعیه معالجه پدید آید چه کند با کتب اطبا رجوع کند و در معاجین ساخته که در داروخانهها نهاده است بنظر عقل خویش تصرف کند و باطبا التفات نکند و بیتجربتی و معرفتی در طب خود را بنظر عقل خود معالجه کند از کتاب طب یا بخدمت اطبا رجوع کند و اصحاب تجارب آن علم را خدمت کند و خود را بدیشان تسلیم کند و هر معجون که ایشان آمیزند و هر شربت که ایشان دهند اگر طلخ است اگر شیرین نوش کند و بهوای خود در خود تصرف نکند که جان شیرین بباد دهد.
همچنین در قرآن جمله علوم طب دینی که بمعالجت بیماری «فی قلوبهم مرض» تعلق دارد حاصل است که «و ننزل من القرآن ماهو شفا و رحمه للمومنین» و بل که داروخانهای است جمله معاجین و اشربه درو جمع که «ولا رطب و لایابس الا فیکتاب مبین». و خواجه علیه السلام طبیب حاذق دین بود که هر بیماری را بشناسد و معالجه هر یک بصواب بفرماید که «وانک لتهدی الی صراط مستقیم» و صحابه شاگردان کافی که علم طب ازان حضرت حاصل کردند و در معالجت هر یک بکمال رسیدند که «اصحابی کالنجوم بایهیم اقتدیتم اهتدیتم».
و همچنین قرنا بعد قرن تا بعین از صحابه این علوم میگرفتند و تبع تا بعین الی یومنا هذا و هر یک را درین علم نظرها میبخشید خداوند که در هر وقت مزاج آن قوم میشناختند و از قانون قرآن استخراج و استنباط معالجات بصواب میکردند که کل مجتهد مصیب» و کتب فراوان در انواع علوم طب دینی که شریعت است علمی و عملی بساختند.
ولیکن چون بیماری صاحب واقعه پدید آید معالجت خود از کتاب بتصرف نظر عقل خود نتواند کرد اگرچه درین علم بکمال باشد که گفتهاند «رای العلیل علیل» او را طبیبی حاذق تجربه باید که هم معرفت امزجه مختلف دارد و هم بر قانون طب علمی و عملی اطلاع تمام یافته باشد تا هر بیماری را معالجه خاص تواند فرمود.
که اگرچه یک نوع بیماری باشد اما پیر را معالجت دیگر باشد و جوان را دیگر و طفل را دیگر و مزاج طفل و مراهق و شاب و کهل و شیخ تفاوت بسیار دارد و باشخاص معین نیز تفاوت کند چنانک ده طفل باشند هر یک را در نبض و مزاج و قوت و ضعف تفاوتها باشد و در هر شهر و هر هوا و هر موسم هم تفاوت بود طبیب حاذق باید که آن همه بشناسد و رعایت آن دقایق کند تا بر قضیه «تداووا فان الذی انزل الدا انزل الدواء» مرض زایل شود و صحت روی نماید.
مع هذا اگر طبیب حاذق را بیماریی پدید آید معالجت خود نشاید که کند نظر او ببیماری تفاوت کرده باشد او را هم طبیبی سلیم النظر صحیح البدن باید تا معالجه او مفید بود و اگر نه از طبیب بیخمار معالجه بصواب نیابد «طبیب یداوی و الطلبیب مریض». بیت
عالمت خفته است و تو خفته
خفته را خفته چون کند بیدار؟
چون این معنی محقق گشت باید که هیچ کس بغرور شیطان و هوای نفس مغرور نشود و بر خویشتن و علم خویشتن اعتماد نکند و چون تخم ارادت در زمین دل افتاد آن را غنیمتی بزرگ شمرد و آن مهمان غیبی را عزیز دارد و او را غذای مناسب او دهد و آن غذا بحقیقت جز در پستان ولایت مشایخ نیابد. زیراکه تخم ارادت بر مثال طفلی است نوزاده غیب غذای او هم از پستان اهل غیب توان داد.
پس بطلب شیخی کامل برخیزد اگر در مشرق نشان دهند و اگر در مغرب برود و بخدمت او تمسک کند و باید که هر چ پا بند او باشد و مانع او آید از خدمت مشایخ جمله را بقوت بازوی ارادت بر یکدیگر گسلد و بهیچ عذر خود را بند نکند تا ازین دولت محوم نماند که دریغ بود.
بهرچ از دوست و امانی
چه زشت آن حرف وچه زیبا
و بحقیقت تا مرید از وجود خویش سیر نشود مرد این حدیث نبود چنانک این ضعیف گوید.
آمدهای ز خویشتن میباید
بر خاستهای ز جان و تن میباید
در هر گامی هزار بند افزون است
زین گر مروی بندشکن میباید
هر چیز که مرید صادق درین راه برهم زند و بر اندازد حق تعالی بر قضیه «ولنجز ینهم اجرهم با حسن ما کانوا یعملون»در دنیا و آخرت جبر زیانهای او بکند و آن جمع را از خویش و اقربا که ترک گفته بود و دلکهای ایشان مجروح کرده بمفارقت خویش هر کسی را حق تعالی درجتی و منزلتی و ثوابی کرامت کند که جبر شکستگی ایشان گردد چه یک صفت از صفات حق جباری است و جبار را یک معنی شکسته بندی است. میگوید: ای بیچاره هر چ در طلب خداوندی من بر هم شکستی من بکرم خداوندی درست کنم و هر دل که خسته کنی دیت آن من بدهم بیت
جبرئیل اینجا اگر زحمت دهد خونش بریز
خونبهای جبرئیل از گنج رحمت باز ده
ولیکن اگر از من بازمانی و جمله موجودات ترا باشد جبر آن حرمان نکند. بیت
گر با همهای چوبی منی بی همهای
وربی همهای چو با منی با همهای
بیکی از بزرگان و مکاشفان حضرت خطاب رسید که «انا بدک اللازم فالزم بدک» از جان خودت گزیر است ازمن گزیر نیست پس ملازمت ناگزیر خود کن.
چون مرید بخدمت شیخ پیوست و عوایق و علایق براندخت باید که ببیست صفت موصوف باشد تا داد صحبت شیخ بتواند داد و سلوک این راه بکمال او را دست دهد.
اول مقام توبه است باید که توبتی تصوح کند از جملگی مخالفات شریعت و این اساس محکم نهد که بنای جمله اعمال برین اصل خواهد بود و از این اساس بخلل باشد در نهایت کار خلل آن ظاهر شود و جمله باطل گردد و آن همه رنجها حبط شود. و توبه را در جمله مقامات کار فرماید زیراکه در هر مقام از مقامات سلوک گناهی است مناسب آن مقام دران مقام ازان نوع گناه توبه میکند. چنانک خواجه علیه الصلوه در کمال مقام محبوبی و دولت «لیغفر لک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر» هنوز توبه را کار میفرمود و میگفت «انه لیغان علی قلبی و انی لاستغفر الله فی کل یوم سبعین مره».
دوم زهدستباید که از دنیا بکلی اعراض کند نه اندک گذارد و نه بسیار و اگر خویشان و متعلقان دارد جمله برایشان علی فرایض الله قسمت کند و اگر خویشان ندارد جمله مال در راه شیخ نهد تا در مصالح مریدان صرف میکند و او بدان مقدار قوت و لباس که شیخ دهد قانع گردد.
سیم تجریدست باید که مجرد شود و قطع جمله تعلقات سببی و نسبی کند با حسن الوجه تا خاطر او بدیشان ننگرد که «ان من ازواجکم و اولادکم عدوا لکم فاحذر و هم».
چهارم عقیدت است باید که بر اعتقاد اهل سنت و جماعت باشد و از بدعتها دور بود و بر مذهب ائمه سلف رود و از تشبیه و تعطیل و رفض و اعتزال مبرا بود و بتعصب آلوده نباشد و هیچ طایفه را از اهل قبله تکفیر نکند و لعنت روا ندارد.
پنجم تقوی است باید که پرهیزگار و ترسناک بود و در لقمه و لباس احتیاط کند ولیکن مبالغت ننماید تا در وسوسه نیفتد که آن هم مذموم است. و تا تواند بعزایم کار کند و گرد رخصتها نگردد و در طهارت و نظافت کوشد بقدر وسع و در آن غلو نکند تا بوسوسه نینجامد. و در همه احوال اشارت «دع ما یریبک الی مالایریبک»را رعایت کند.
ششم صبرست باید که در تحت تصرفات او امر و نواهی شرع و اشارت شیخ بر قانون شرع صابر باشد و مقاسات شداید کند و ملالت و سآمت بطبع خویش راه ندهد. و اگر ازاین معنی چیزی دروی پدید آید بتکلف از خویش دور کند و تجلد و تصبر مینماید که خواجه علیه الصلوه فرمود «من تصبر صبر الله».
هفتم مجاهده است باید که پیوسته توسن نفس را بلجام مجاهده ملجم دارد و البته با او رفق نکند مگر بقدر ضرورت و تا تواند خوش آمد او بدو ندهد و درین باب نیک ثبات نماید که نفس همچون شیر گرسنه است اگر او را سیر کنی قوت یابد و ترا بخورد.
هشتم شجاعت است یابد که مرادانه و دلیر باشد تا با نفس و مکاید او مقاومت تواند نمود. و از مکر و حیله شیطان نیندیشد که درین راه شیاطین الانس و الجن بسیار باشد دفع و قهر ایشان بشجاعت توان کرد.
نهم بذل است باید که درو بذل و ایثار باشد که بخل قیدی عظیم و حجابی بزرگ است و در بعضی مقامات باشد که دنیا و آخرت بذل باید کرد و گاه بود که از سر جان بر باید خاست.
دهم فتوت است باید که جوانمرد باشد چنانک حق هر کس در مقام خویش میگزارد بقدر وسع و حق گزاری از کس طمع ندارد.
یازدهم صدق است باید که بنای کار و معامله خویش بر صدق نهد و آنچ کند برای خدای کند و نظر از خلق بکلی منقطع گرداند.
دوازدهم علم است باید که آن قدر علم حاصل کند که از عهده فرایض که بروی واجب است از نماز و روزه و دیگر ارکان بقدر حاجت بیرون تواند آمد و در طلب زیادتی نکوشد که از راه باز ماند مگر وقتی که بکمال مقصود رسد. اگر مقتدایی خواهد کرد و مرتبه پیشوایی یافته بود تحصیل مفید بود نه مضر از علوم کتاب و سنت.
سیزدهم نیازست باید که در هیچ مقام نیاز از دست ندهد و اگرچه در مقام ناز میافتد خود را بتکلف با عالم نیاز میآورد که نیاز مقام خاص عاشق است و ناز مقام خاص معشوق.
چهاردهم عیاری است بایدکه درین راه عیار وار رود که کارهای خطرناک بسیار پیش آید باید که لاابالیوار خود را در اندازد و هیچ عاقبت اندیشی نکند و از جان نترسد. چنانک این ضعیف میگوید.
در عشق یار بین که چه عیار میرویم
سر زیر نهاده چو شطار میرویم
در نقطه مراد بدین دور ما رسیم
زیرا بسر همیشه چوپر کار میرویم
جانی که هست مان فدی یار کردهایم
ورحکم میکند بسر دار میرویم
مرگ ار کسی بجان بفروشد همی خریم
عیار وار زانک بر یار میرویم
ما را چه غم ز دوزخ و با خلدمان چه کار
دل دادهایم ما بر دلدار میرویم
پانزدهم ملامت است؛ باید که ملامتی صفت باشد و قلندر سیرت نه چنانک بیشرعی کند و پندارد که ملامت است حاشا و کلا آن راه شیطان و دلالت اوست و اهل اباحت را ازین مزله بدوزخ بردهاند. ملامتی بدان معنی باشد که نام و ننگ و مدح و ذم و رد و قبول خلق بنزدیک او یکسان باشد و بدوستی و دشمنی خلق فربه و لاغر نشود و این اضداد را یکرنگ شمرد. این ضعیف گوید. بیت
زان روی که راه عشق راهی ننگ است
نه با خودمان صلح و نه با کس جنگ است
شد در سر نام و ننگ عمر همه خلق
ای بیخبران چه جای نام و ننگ است
شانزدهم عقل است باید که بتصرف عقل حرکات او مضبوط باشد تا حرکتی بر خلاف رضای شیخ و فرمان او و روش او ازو در وجود نیاید که جمله رنج و روزگار او در سرکوب خاطر و رد ولایت او شود.
هفدهم ادب است باید که مودب و مهذب اخلاق باشد و راه انبساط بر خد بسته دارد و در حضرت شیخ تا سخنی نپرسند نگوید و آنچ گوید بسکویت و رفق گوید و راست گوید و بظاهر و باطن اشارت شیخ را منتظر و متر صدباشد. و اگر خردهای برو برود یا تقصیری ازو در وجود آید در حال ظاهر و باطن استغفار کند و بطریقی احسن عذرها خواهد و غرامت کشد.
هژدهم حسن خلق است باید که پیوسته گشاده طبع و خوشخوی باشد و با یاران ضجرت و تنگخویی نکند و از تکبر و تفاخر و عجب و دعوی و طلب جاه دور باشد و بتواضع و شکستگی و خدمت با یاران بزرگ زندگانی کند و با یاران خرد برحمت و شفقت و دلداری و مراعات و لطف کارکند و بارکش و متحمل و بردبار باشد و بار بر یاران ننهد تاتواند خدمت یاران کند و ازیشان توقع خدمت ندارد و در موافقت یاران کوشد و از مخالفت دور باشد و نصیحتگر و نصیحتشنو باشد و راه مناظره و مجادله و خصومات و منازعات بسته دارد و بنظر حرمت و ارادت بدیشان نگرد و بچشم حقارت بخرد و بزرگ ننگرد و بخدمت و دلداری ایشان پیوسته بحضرت عزت تقرب میجوید و بر سفره حظ و نصیب خود ایثار میکند و در نصیب دیگران طمع نکند.
و در سماع خود را مضبوط دارد و بی حالتی و وجدی حرکت نکند و در وقت حالت از مزاحمت یاران محترز باشد و تا تواند سماع درخود فرو میخورد و چون غالب شود حرکت بقدر ضرورت کند و چون وجد کم شد خود را فرو گیرد و مبالغت نکند و یاران را درسماع نگاه دارد تا وقت برکسی نپوشولاند و وقت خود را بر دیگران ایثار کند و باصحاب حالات و مواجید بنیاز تقرب نماید.
و تواضع کند و بقدم شیخ بحرمت رود و آید و چون سر بر قدم کسی نهد گوش دارد تا بر شکل سجود نباشد که آن حرام است دستها با پس پشت گیرد و روی بر زمین نهد پیشانی ننهد. و تا تواند در صحبت چنان کند که دلی ازو بیاساید و از رنج دلها اجتناب کند.
نوزدهم تسلیم است باید که بظاهر و باطن تسلیم تصرفات ولایت شیخ بود تصرفات خود از خود محو کند و بتصرف او او امر و نواهی و تادیب شیخ زندگانی کند بظاهر چون مرده تحت تصرف غسال باشد و بباطن پیوسته التجا بباطن شیخ میکند. و در هر حرکت که در غیبت و حضور کند از ولایت شیخ باندرون اجازت طلبد اگر اجازت یابد بکند واگرنه ترک کند.
و البته بظاهر و باطن براحوال و افعال شیخ اعتراض نکند و هر چ در نظر او بد نماید آن بدی حوالت بنظر خود کند نه بنقصان شیخ. و اگر او را بخلاف شرع نماید اعتقاد کند که اگرچه مرا خلاف مینماید اما شیخ خلاف نکند و نظر او درین باب کاملتر باشد و آنچ کند از سر نظر کند و او از عهده آن بیرون تواند آمد چنانک واقعه موسی و خضر علیهما السلام بود. و شرط او این بود که «فان اتبعتنی فلا تسئلنی عن شی حتی احدث لک منه ذکرا» یعنی هر چ کنم بر من اعتراض مکن و مپرس چرا کردی تا آنگه که من گویم اگر صلاح دانم و چون اعتراض کرد سه بار در گذرانید بعد از ان گفت «هذا فراق بینی و بینک».
تا بدانی که اعتراض سبب مفارقت حقیقی است و اگرچه بصورت مفارقت نباشد. تا راه اعتراض بهمه وجه بسته دارد و اشارت «علیکم بالسمع و الطاعه» را مطاوعت نماید.
بیستم تفویض است مرید باید که چون قدم در راه طلب نهاد بکلی از سر وجود خویش برخیزد و خود را فدای راه خدای کند و از سر صدق بگوید «و افوض امری الی الله». و تعبد حق نه از بهر بهشت و دوزخ کند یا از بهر کمال و نقصان بل که از راه بندگی صرف کند و ضرورت محبت و بهرچ برو راند حضرت عزت راضی باشد و بهچ خوشی و ناخوشی روی از حضرت نگرداند. شعر.
و کلت الی المحبوب امری کله
فان شاءاحیانی و ان شاء اتلفا
بگذاشتهام مصلحت خویش بدو
گر بکشد و گر زنده کند او داند
بر جاده بندگی ثابت قدم باشد و بشرایط صدق صلب قیام نماید و اگر هزار بار خطاب میرسد که مطلب نیابی یک ذره از کار فرو نایستد و بهیچ ابتلا و امتحان از قدم طلب فرو ننشیند و دست از کار ندارد. این ضعیف گوید. بیت.
تا دل رقم عشق تو بر جان دارد
باران بلا بر سر دل میبارد
جانا بسرت کز تو نگردانم روی
ور عشق هزار ازین برویم آرد
و از ملازمت خدمت شیخ بهیچ وجه روی نگرداند و اگر شیخ او را هزار باره براند و از خود دور کند نرود. و درارات کم از مگسی نباشد که هر چندش می دانند باز میآیید، او را ازینجا ذباب گفته اند یعنی«ذب آب» یعنی براندندش باز آمد تا اگر از طاوسان این راه نتواند بود باری از مگسان باز نماند کاندرین ملک چو طاوس بکارست مگس.
چون مرید صادق بدین شرایط قیام نماید و شیخ بدان صفات بود که نموده آمد مقصود و مراد حقیقی هر چ زودتر از حجب حرمان بیرون آید و تتق عزت از پیش جمال بگشاید و قاصد بمقصود و طالب بمطلوب و عاشق بمعشوق رسد که «الامن طلبنی وجدنی» وصلی الله علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل دوازدهم
قال الله تعالی «فاذکرونی اذ کرکم» و قوله «واذکر وا الله کثیرا لعلکم تفلحون».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم «افضل الذکر لاالهالاالله و افضل الدعاء الحمد لله».
بدانک حجب روندگان نتیجه نسیان است و نیستان بدان سبب بود که در بدایت فطرت چون وجود روح پدید آمد عین وجود او دو گانگی ثابت کرد میان او و حضرت تا اگرچه روح حق را دران مقام به یگانگی دانست اما به یگانگی نشناخت زیراک شناخت از شهود خیزد و شهود از وجود درست نیاید که شهود ضد وجودست «وا لضدان لایجتمعان».
تعلق روح بقالب از برای آن بود تا دو خلف چون نفس و دل حاصل کند تا در مقام شهود چون روح بذل وجودکند که «جا الحق و ز هق الباطل» او را خلیفتی باشد که قایم مقامی او کند و این سری بزرگ است فهم هر کس اینجا نرسد پس چنانک روح دران عالم حق را به کمال وحدانیت نشناخت نیز دران مقام ذکر بیشرکت نتوانست کرد که هم ذاکر خویش بودهم ذاکر حق و این ذکر بشرکت بود و حق تعالی میفرماید «واذکر ربک اذانسیت» یعنی بعد از نسیان ماسوای من مرا یاد کن تا بشرکت نبود.
و چندانک روح بر عالم ملک و ملکوت گذر میکرد تا بقالب پیوست هر چیز که مطالعه میکرد ازان ذکری باوی میماند و بدان مقدار از ذکر حق باز میماند تا آنگه که جمعی را چندان حجب از ذکر اشیا مختلف پدید آمد که بکلی حق را فراموش کردند حق تعالی از یاد عنایت ایشان را هم فراموش کرد که «نسوا الله فنسیهم».
پس چون حجب از نسیان پدید آمد و سبب بیماری «فی قلوبهم مرض» این بود لاجرم در مقام معالجت بحکم آنک گفتهاند «العلاج باضدادها» از شفاخانه قرآن این شربت میفرماید که «اذکروا الله ذکرا کثیرا» تا باشد که از حجب نسیان و مرض آن خلاص یابند که «لعلکم تفلحون».
اما اختصاص بذکر «لاالهالاالله» آن است که میفرماید «الیه یصعد الکم الطیب» و آن کلمه لاالهالاالله است یعنی این کلمه را بحضرت عزت راه تواند بود که درین کلمه نفی و اثبات است و مرض نسیان را بشربت نفی و اثبات دفع توان کرد زیرا که نسیان مرکب است از نفی و اثبات نفی ذکر حق و اثبات ذکر اغیار پس شربت سکنجبین وار از سرکه نفی و شکر اثبات میباید تا ماده صفرای نسیان را قلع کند به لااله نفی ماسوای حق میکند و به الاالله اثبات حضرت عزت میکند تا چون برین مداومت و ملازمت نماید بتدریج تعلقات روح از ماسوای حق بمقراض لااله منقطع شود و جمال سلطان الاالله از پس تتق عزت متجلی گردد و بر حکم وعده «واذکرو نی اذکرکم» از لباس حرف و صوت مجرد شود و در تجلی نور عظمت الوهیت خاصیت «کل شی هالک الا وجهه» آشکار گردد ذکر روح با وجود روح در بحر ذاکری فاذکرونی مستهلک شود اذکرکم نیابت ذاکری روح کند ذکر بیشرکت اینجا دست دهد.
تا ز خود بشنود نه از من و تو
لمن الملک واحد القهار
حقیقت «شهد الله انه لا اله الاهو» اینجا ظاهر شود.
اشارت یوسف حسین رازی که گفت «ما قال احد الله الا الله» اینجا مفهوم گردد و معلوم شود که بنای مسلمانی چرا بر کلمات دیگر نیست الا برکلمه لاالهالاالله از بهر آنک خلاص از شرک معنوی جز بتصرف معنی این کلمه حاصل نمیآید پس شرک صورتی هم جز بصورت این کلمه منتفی نگردد. چنانک میگوید.
آفرینش را همه پی کن به تیغ لااله
تا جهان صافی شود سلطان الاالله را
صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم «افضل الذکر لاالهالاالله و افضل الدعاء الحمد لله».
بدانک حجب روندگان نتیجه نسیان است و نیستان بدان سبب بود که در بدایت فطرت چون وجود روح پدید آمد عین وجود او دو گانگی ثابت کرد میان او و حضرت تا اگرچه روح حق را دران مقام به یگانگی دانست اما به یگانگی نشناخت زیراک شناخت از شهود خیزد و شهود از وجود درست نیاید که شهود ضد وجودست «وا لضدان لایجتمعان».
تعلق روح بقالب از برای آن بود تا دو خلف چون نفس و دل حاصل کند تا در مقام شهود چون روح بذل وجودکند که «جا الحق و ز هق الباطل» او را خلیفتی باشد که قایم مقامی او کند و این سری بزرگ است فهم هر کس اینجا نرسد پس چنانک روح دران عالم حق را به کمال وحدانیت نشناخت نیز دران مقام ذکر بیشرکت نتوانست کرد که هم ذاکر خویش بودهم ذاکر حق و این ذکر بشرکت بود و حق تعالی میفرماید «واذکر ربک اذانسیت» یعنی بعد از نسیان ماسوای من مرا یاد کن تا بشرکت نبود.
و چندانک روح بر عالم ملک و ملکوت گذر میکرد تا بقالب پیوست هر چیز که مطالعه میکرد ازان ذکری باوی میماند و بدان مقدار از ذکر حق باز میماند تا آنگه که جمعی را چندان حجب از ذکر اشیا مختلف پدید آمد که بکلی حق را فراموش کردند حق تعالی از یاد عنایت ایشان را هم فراموش کرد که «نسوا الله فنسیهم».
پس چون حجب از نسیان پدید آمد و سبب بیماری «فی قلوبهم مرض» این بود لاجرم در مقام معالجت بحکم آنک گفتهاند «العلاج باضدادها» از شفاخانه قرآن این شربت میفرماید که «اذکروا الله ذکرا کثیرا» تا باشد که از حجب نسیان و مرض آن خلاص یابند که «لعلکم تفلحون».
اما اختصاص بذکر «لاالهالاالله» آن است که میفرماید «الیه یصعد الکم الطیب» و آن کلمه لاالهالاالله است یعنی این کلمه را بحضرت عزت راه تواند بود که درین کلمه نفی و اثبات است و مرض نسیان را بشربت نفی و اثبات دفع توان کرد زیرا که نسیان مرکب است از نفی و اثبات نفی ذکر حق و اثبات ذکر اغیار پس شربت سکنجبین وار از سرکه نفی و شکر اثبات میباید تا ماده صفرای نسیان را قلع کند به لااله نفی ماسوای حق میکند و به الاالله اثبات حضرت عزت میکند تا چون برین مداومت و ملازمت نماید بتدریج تعلقات روح از ماسوای حق بمقراض لااله منقطع شود و جمال سلطان الاالله از پس تتق عزت متجلی گردد و بر حکم وعده «واذکرو نی اذکرکم» از لباس حرف و صوت مجرد شود و در تجلی نور عظمت الوهیت خاصیت «کل شی هالک الا وجهه» آشکار گردد ذکر روح با وجود روح در بحر ذاکری فاذکرونی مستهلک شود اذکرکم نیابت ذاکری روح کند ذکر بیشرکت اینجا دست دهد.
تا ز خود بشنود نه از من و تو
لمن الملک واحد القهار
حقیقت «شهد الله انه لا اله الاهو» اینجا ظاهر شود.
اشارت یوسف حسین رازی که گفت «ما قال احد الله الا الله» اینجا مفهوم گردد و معلوم شود که بنای مسلمانی چرا بر کلمات دیگر نیست الا برکلمه لاالهالاالله از بهر آنک خلاص از شرک معنوی جز بتصرف معنی این کلمه حاصل نمیآید پس شرک صورتی هم جز بصورت این کلمه منتفی نگردد. چنانک میگوید.
آفرینش را همه پی کن به تیغ لااله
تا جهان صافی شود سلطان الاالله را
صلیالله علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل سیزدهم
قال الله تعالی «فاذکروا الله کذکر کم آبائکم او اشد ذکرا».
و قال تعالی «و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفه و دون الجهر من القول بالغدو و الاصال».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم «سیر وا سبق المفردون» قیل و من هم یا رسول الله قال الذین «اهتز وا بذکر الله حتی و ضع اذکر او زارهم و ورد وا القیمه خفافا».
[بدانک ذکر بی آداب و شرایط گفتن زیادتی مفید نبود اول بترتیب و آداب و شرایط قیام باید نمود. و مرید صادق را چون درد طلب و داعیه سلوک این راه پدید نشانش آن است که باذکر انس گیرد و از خلق و حشت تا از همه روی بگرداند و در پناه ذکر گریزد که «قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون». و چون بر ذکر مواظبت خواهد نمود باید که اساس بر توبهای نصوح نهد از جمله معاصی.
و بوقت ذکر گفتن اگر تواند غسل کند و الا وضویی تمام کند و جامه پاک پوشد بر سنت و خانهای خالی و تاریک و نظیف راست کند و اگر قدری بوی خوش بسوزد اولیتر و روی بقبله نشیند مربع ] و مربع نشستن در جمله اوقات منهی است الا در وقت ذکر گفتن که خواجه علیه السلام چون نماز بامداد بگزاردی در مقام خویش بذکر گفتن بنشستی تا آفتاب بر آمدن.
و در وقت ذکر گفتن دستها برروی ران نهد و دل حاضر کند و چشم فراهم کند و بتعظیم تمام شروع کند در کلمه «لاالهالاالله» گفتن بقوت تمام چنانک «لااله» از ناف برآورد «والاالله» بدل فروبرد بروجهی که اثر ذکر وقوت آن بجمله اعضا برسد. ولیکن آواز بلند نکند و تا تواند در اخفا و خفض صوت کوشد. چنانک فرمود «وآذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفه و دون الجهرمن القول».
و برین وجه ذکر سخت و دمادم میگوید. و در دل معنی ذکر میاندیشد چنانک در معنی لااله هر خاطر که در دل میآید نفی میکند بدان معنی که هیچ چیز نمیخواهم نمیطلبم و هیچ مقصود و محبوب ندارم الاالله جز خدای جملگی خواطر به لااله نفی میکند وحضرت عزت را بمقصودی و محبوبی و مطلوبی اثبات میکند به الاالله.
و باید که در هر ذکر باول و آخر حاضر باشد بنفی و اثبات و هر وقت در اندرون دل نظر میکند هر چیز که دل را با آن پیوند بیند آن چیز را در نظر میآورد و دل با حضرت عزت میدهد و از ولایت شیخ بهمت مدد میطلبد و بنفی لااله آن پیوند باطل میکند و بیخ محبت آن چیز از دل برمیاندارد و بتصرف الاالله محبت حق را قایم مقام آن محبت میگرداند.
هم برین ترتیب مداومت مینماید تا بتدریج دل از جمله محبوبات و مالوفات فارغ و خالی کند که اهتتار در ذکر از مداومت خیزد و اهتتار آن باشد که بغلیات ذکر هستی ذاکر در نور ذکر مضمحل شود و ذکر ذاکر را مفرد گرداند و عوایق و علایق وجود از و بر دارد و او را از دنیای جسمانیات بآخرت روحانیات سبکبار در آورد. چنانک فرمود «سیروا سبق المفردون». الحدیث.
و بدانک دل خلوتگاه خاص حق است که «لایسعنی ارضی و لاسمائی و انما لایسعنی قلب عبدی المومن» و تا زحمت اغیار در بارگاه دل یافته شود غیرت و عزت اقتضای تعزز کند از غیریت ولیکن چون چاوش لااله بارگاه دل از زحمت اغیار خالی کرد منتظر قدوم تجلی سلطان الاالله باید بود که «فاذا فرغت فا نصب و الی ربک فا رغب».
جل خالی کن که شاه ناگاه آید
چون خالی گشت شه به خرگاه آید
و یقین شناسد که فایده کلی آنگه حاصل شود که ذکر از شیخی کامل صاحب تصرف تلقین ستاند که تیر وقتی حمایت کند که ازتر کش سلطان ستانند تیر که از دکان تیر تراش ستانند حمایت ولایت نکند اما دفع خصم را بشاید چنانک شرح آن بیاید انشاءالله تعالی. صلیالله علی محمد و آله.
و قال تعالی «و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفه و دون الجهر من القول بالغدو و الاصال».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم «سیر وا سبق المفردون» قیل و من هم یا رسول الله قال الذین «اهتز وا بذکر الله حتی و ضع اذکر او زارهم و ورد وا القیمه خفافا».
[بدانک ذکر بی آداب و شرایط گفتن زیادتی مفید نبود اول بترتیب و آداب و شرایط قیام باید نمود. و مرید صادق را چون درد طلب و داعیه سلوک این راه پدید نشانش آن است که باذکر انس گیرد و از خلق و حشت تا از همه روی بگرداند و در پناه ذکر گریزد که «قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون». و چون بر ذکر مواظبت خواهد نمود باید که اساس بر توبهای نصوح نهد از جمله معاصی.
و بوقت ذکر گفتن اگر تواند غسل کند و الا وضویی تمام کند و جامه پاک پوشد بر سنت و خانهای خالی و تاریک و نظیف راست کند و اگر قدری بوی خوش بسوزد اولیتر و روی بقبله نشیند مربع ] و مربع نشستن در جمله اوقات منهی است الا در وقت ذکر گفتن که خواجه علیه السلام چون نماز بامداد بگزاردی در مقام خویش بذکر گفتن بنشستی تا آفتاب بر آمدن.
و در وقت ذکر گفتن دستها برروی ران نهد و دل حاضر کند و چشم فراهم کند و بتعظیم تمام شروع کند در کلمه «لاالهالاالله» گفتن بقوت تمام چنانک «لااله» از ناف برآورد «والاالله» بدل فروبرد بروجهی که اثر ذکر وقوت آن بجمله اعضا برسد. ولیکن آواز بلند نکند و تا تواند در اخفا و خفض صوت کوشد. چنانک فرمود «وآذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفه و دون الجهرمن القول».
و برین وجه ذکر سخت و دمادم میگوید. و در دل معنی ذکر میاندیشد چنانک در معنی لااله هر خاطر که در دل میآید نفی میکند بدان معنی که هیچ چیز نمیخواهم نمیطلبم و هیچ مقصود و محبوب ندارم الاالله جز خدای جملگی خواطر به لااله نفی میکند وحضرت عزت را بمقصودی و محبوبی و مطلوبی اثبات میکند به الاالله.
و باید که در هر ذکر باول و آخر حاضر باشد بنفی و اثبات و هر وقت در اندرون دل نظر میکند هر چیز که دل را با آن پیوند بیند آن چیز را در نظر میآورد و دل با حضرت عزت میدهد و از ولایت شیخ بهمت مدد میطلبد و بنفی لااله آن پیوند باطل میکند و بیخ محبت آن چیز از دل برمیاندارد و بتصرف الاالله محبت حق را قایم مقام آن محبت میگرداند.
هم برین ترتیب مداومت مینماید تا بتدریج دل از جمله محبوبات و مالوفات فارغ و خالی کند که اهتتار در ذکر از مداومت خیزد و اهتتار آن باشد که بغلیات ذکر هستی ذاکر در نور ذکر مضمحل شود و ذکر ذاکر را مفرد گرداند و عوایق و علایق وجود از و بر دارد و او را از دنیای جسمانیات بآخرت روحانیات سبکبار در آورد. چنانک فرمود «سیروا سبق المفردون». الحدیث.
و بدانک دل خلوتگاه خاص حق است که «لایسعنی ارضی و لاسمائی و انما لایسعنی قلب عبدی المومن» و تا زحمت اغیار در بارگاه دل یافته شود غیرت و عزت اقتضای تعزز کند از غیریت ولیکن چون چاوش لااله بارگاه دل از زحمت اغیار خالی کرد منتظر قدوم تجلی سلطان الاالله باید بود که «فاذا فرغت فا نصب و الی ربک فا رغب».
جل خالی کن که شاه ناگاه آید
چون خالی گشت شه به خرگاه آید
و یقین شناسد که فایده کلی آنگه حاصل شود که ذکر از شیخی کامل صاحب تصرف تلقین ستاند که تیر وقتی حمایت کند که ازتر کش سلطان ستانند تیر که از دکان تیر تراش ستانند حمایت ولایت نکند اما دفع خصم را بشاید چنانک شرح آن بیاید انشاءالله تعالی. صلیالله علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب چهارم
باب چهارم در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا
و آن مشتمل است بر چهار فصل تبرک به قوله تعالی «فخذ اربعه من الطیر».
فصل اول
در معاد نفس ظالم و آن نفس لوامه است
قال الله تعالی «کما بداکم تعودون فریقا هدی و فریقا حق علیهم الضلاله».
و قال ثم «اورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذن الله».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم «کما تعیشون تموتون و کما تموتون تحشرون».
بدانک حقیقت معاد باز گشتن نفوس انسانی است با حضرت خداوندی یا باختیار چنانک نفوس سعدا یا با ضطرار چنانک نفوس اشقیا. و بازگشت همه با آن حضرت است که «ان الینا ایابهم»و فرمود «کما بداکم تعودون»
و اینجا از نفوس انسانی ذوات میخواهیم که مجموعه روح و دل و نفس است. و بلفظ نفس اینجا ازان وجه گفتیم که حق تعالی در وقت مراجعت او را هم بلفظ نفس میخواند که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی» و بحقیقت خطاب با ذات انسانی است که مجموعهای است نه با یک جزو. در وقت تعلق او بقالب او را روح خواند که «و نفخت فیه من روحی» زیرا که اصل او بود و دل و نفس بعد از ازدواج روح و قالب حاصل خواست آمد چنانک شرح آن دادهایم و در وقت مراجعت آن مجموعه را بلفظ نفس خواند زیراک نفس اطلاق کنند و بدان ذات خواهند «نفس الشی و ذاته» یکی باشد حق تعالی ذات خود را نفس خواند که «تعلم ما فی نفسی و ولا اعلم ما فی نفسک» یعنی «فی ذاتک». باغبان بوقت زراعت تخم بباغ برد تا بنشاند ولیکن چون بکمال رسد ثمره بخانه برد و تخم خود در ثمره داخل باشد. تخم نفس انسانی ثمره روح انسانی آمد چون تخم میانداختند بلفظ روح خواندند چون ثمره بر میدارند بلفظ نفس میخوانند.
اما میان محققان و ارباب سلوک خلاف است تا هر نفس از مقام خویش که در ابتدا داشته است در تواند گذشت و بمقامی دیگر تواند رسید یا نه؟ بعضی گفتهاند که بتربیت ترقی یابد و از مقام اول در گذرد و بعضی گفتهاند چون بمقام معلوم خویش باز رسید بماند و بمقامی دیگر که استعداد آن نداشته است نتواند رسید. چنانک تخم گندم از مقام گندمی بتربیت در نگذرد و بمقام نخودی نرسد و فروتر نیاید وجو نشود و تخم جو همچنین گندم نشود. اما هر یک در مقام خویش چون تربیت یابد کمال مرتبه خویش رسد و اگر در تربیت تقصیر رود نقصان یابد و ضعیف و بیمغز شود.
اما آنچ نظر این ضعیف اقتضا میکند و در کشف معانی و حقایق اشیا مشاهده افتاده است آن است که بعضی نفوس از مقام خویش بتربیت ترقی یابند و بمقامی دیگر رسند و بعضی دیگر اگرچه ترقی یا بند اما بمقامی دیگر نرسند و آن چنان است که در بدایت فطرت صفوف ارواح چهار آمد که «الارواح جنود مجنده».
صف اول ارواح انبیا علیهم السلام و ارواح خواص اولیا بود در مقام بی واسطگی صف دوم ارواح عوام اولیا و خواص مومنان بود صف سیم ارواح عوام مومنان و خواص عاصیان بود صف چهارم ارواح عوام عاصیان بود و ارواح منافقان و کافران. پس اهل صف چهارم بمقام سیم نرسند و اهل صف سیم بمقام صف دوم نرسند و اهل صف دوم بمقام صف اول نرسند.
اما اهل صف اول که در مقام بیواسطگی افتادهاند و در تابش انوار صفات حضرت الوهیت پرورش یافته مستحق جذبات الوهیتاند تا از مقام روحانیت بعالم صفات خداوندی رسند. چون حراقه که از تصرف پرورش آتش یافته است در نهاد او قبول شرر تعبیه افتاده است. تا اگر برقی بجهد یا سنگی بر آهنی زنند یا شعله آتشی تاختن آورد اگر هزار نوع امتعه و اقمشه شریف و جواهر لطیف حاضر باشد در هیچ نگیرد الا دران سوخته. بیت
باری دگر آتش زدهای در دل من
در سوخته آتش زدن آسان باشد
جان سوخته صفت بزبان شوق با شرر آتش جذبات میگوید: بیت
قدر سوز توچه دانند ازین مشتی خام
هم مرا سوز که صد بار دگر سوختهام
چون آن سوختگان آتش اشتیاق از بادیه فراق بشریت خلاص یا بند و بسرحد کعبه وصال باز رسند بخودی خود از ان مقام در نتوانند گذشت. اما مستقبلان کرم از راه لطف در صورت جذبات الهی پیش باز روند و بمناسبت آن استعداد که در بدایت تعبیه افتاده است او را در پناه دولت آرند که «سبعه یظلم الله فی ظله». ازین معنی میفرماید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین» زیرا که معامله جمله ملا اعلی و جن و انس اگر جمع کنند یک بنده را بر خوردار تجلی حضرت خداوندی نتوانند کرد الا جذبه حق که بنده را بر بساط قرب «اوادنی» نشاند. لاجرم یک جذبه بهتر آمد از معامله جمله خلایق.
و آن بندگانی که ایشان از خودی خود خلاص یافتهاند و بتصرفات جذبات در عالم الوهیت سیر دارند یک نفس ایشان بمعامله اهل هر دو عالم براید و بران بچربد. بیت
صوفیان در دمی دوعید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
هر دم صوفی فانی را وجودی نو میزاید و بتصرف جذبه محو میشود و ازان محو قدیمی دیگر سیر میافتد در عالم الوهیت بتصرف جذبه که «یمحواالله ما یشا و یثبت». پس هر دم محوی و اثباتی حاصل میشود که صوفی دران دو عید میکند یک عید از محو و دوم از اثبات. و این آن مقام است که وجود سالک وجود کلمه «لااله الا الله» ببود در عین نفی و اثبات. او را اگر درین مقام «روح الله» و «کلمه الله» خوانند بر وی بزیبد و این قبا بر قد او چست آید.
اهل صفوف دیگر از دولت این کمال محرومند اما در مقام خویش چون پرورش بکمال یا بند هر طایفهای بمقام خویش باز رسند با ترقی کمال که اول نداشتهاند چون تخم گندم که اول بکارند اگرچه اول ضعیف باشد چون پرورش بشرط یابد یکی هفتصد شده و بقوت گشته با انبار آید.
همچنین ارواح اهل هر صف چون حسن استعداد و صفا حاصل کرده باشد در مقابله آن صف دیگر افتد که فوق اوست پذیرای عکس کمالات ایشان گردد اگرچه ازیشان نباشد با ایشان باشد که «المر مع من احب» و چنانک فرمود «اولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین» الی قوله «من الله». یعنی این مرتبه که با ایشان باشد نه در اصل فطرت و استعداد او بود محض فضل الهی است که او را کرامت کردیم. اشارت للذین احسنوا الحسنی و زیاده» بدین معنی است «حسنی» نعیم بهشت است که ثمره تخم «احسنوا» آمد و آنچ از دولت رویت و مشاهده صفات خداوندی مییابند زیادت فضل و کرم است.
پس خداوند تعالی اهل صفوف اربعه را در چهار صنف بیان فرمود: سه صنف اهل اصطفا و قبول و یک صنف از اهل شقا ورد. چنانک فرمود «اور ثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق با لخیرات باذن الله» این سه طایفه از اهل قبولند زیراک بلفظ اصطفا ذکر ایشان کرد یعنی بر گزیدیم ایشان را از بندگان ما و مردودان را در یک سلک کشید که «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی». و مرجع و معاد آن سه طایفه بهشت فرمود با تفاوت درجات ایشان که «ان الابرار لفی نعیم» و مرجع و معاد مردودان از کافر و منافق دوزخ فرمود که «ان الله جامع المنافقین و الکافرین فی جهنم جمیعا».
و چون شخص انسانی مجموعه دو عالم روحانی و جسمانی آمد هر چ در هر دو عالم بود در وی نموداری ازان باشد. چنانک در عالم ارواح چهار صف پدید آورد در عالم شخص انسانی چهار مرتبه نفس را ظاهر کرد: اماره و لوامه و ملهمه و مطئمنه. تا هر صنف از ان ارواح که در صفی بودند صف دوم را نفس ملهمه باشد و اهل صف سیم را نفس لوامه باشد و اهل صف چهارم را نفس اماره باشد. و هر یک از مقام خویش نتواند گذشت زیرا که دران تخم ازین استعداد ننهاده بودند مگر اهل صف اول را چنانک شرح دادیم.
اگر کسی سوال کند که: چون بهمان مقام باز خواهد رفت که آمد سبب آمدن و فایده آن چه بود؟ جواب گوییم: اگرچه با همان مقام شوند اما نه چنان شوند که آمدند. بعضی با درجه سعادت باز گردند و بعضی با درکه شقاوت چنانک فرمود «و العصر ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات».
مثال این چون تخم است که در زمین اندازند اول تخم بفساد آید و نیست شدن گیرد آنگه بعضی که پرورش بشرط یابد و از آفات محفوظ ماند یکی ده یا صد یا هفتصد شود و آنچ پرورش نیابد بکلی باطل شود نه تخم باشد نه ثمره.
و نیز تخمها متفاوت است: بعضی آن است که تخم چون پرورش یابد ثمره آن هم آن تخم باشد بعینه چنانک گندم وجو و نخود و عدس و باقلی و امثال این چون بکمال خود رسد آن را پوستی و مغزی نباشد. و بعضی تخمها آن است که بعینه باز آید اما پوستی دارد نا منتفع انتفاع آن مغز آن باشد. چنانک جوز و لوز و پسته و مانند این پوستی سبز دارد اما نامنتفع بود. و بعضی تخمها آن است که بعینه باز آید و پوستی آورد که ثمره آن پوست بود و مغز آن نامنتفع بود. چنانک خرما و سنجد و زیتون و مانند این پوست آن منتفع بود و استخوان نبود. و بعضی تخمها آن است که بعینه باز آید و ثمره آورد و ثمره و تخم جمله منتفع بود چون زردآلو و شفتالو و انجیر و امثال این. و میوهها ازین چها نوع بیرون نیست.
و ارواح انسان که دران چهار صف بودهاند همین مناسبت دارند چون بتخمی بزمین قالب میرسند ثمره بر چهار نوع میدهند: یکی تخم ارواح کافران است که صاحب نفس امارهاند همچنانک رفت باز آید بیپوست و مغز چون گندم وجو. دوم تخم ارواح مومنان ظالم است که صاحب نفس لوامهاند با پوست لوامگی باز آید اما پوست آن منتفع نبود چون جوز و لوز و مغز آن منتفع بود. سیم تخم ارواح مومنان مقتصد است که صاحب نفس ملهمهاند با پوست الهامات ربانی باز آمده است لاجرم ثمره این شیرین است چون رطب اما مغزی ندارد که حقیقتا منتفع بود. چهارم تخم ارواح سابقان است که صاحب نفس مطمئنهاند با پوست و مغز شیرین باز آمده است چون زردآلو و شفتالو و انجیر هم پوست آن منتفع است هم مغز. چنانک شرح احوال هر یک در فصل آن گفته آید ان شاء الله تعالی.
درین فصل شرح حال نفس لوامه میباید داد که عبارت ازان «فمنهم ظالم لنفسه» آمد و بیان معاد او میباید کرد چنانک حق تعالی ابتدا بدو کرد.
بدانک ظالم اهل صف سیم است در عالم ارواح و درین عالم هم در مرتبه سیم افتاده است از مراتب نفوس. زیراکه صاحب نفس لوامه است که چون از مطمئنه و ملهمه فرو آیی در سیم درجه لوامه باشد و در قرآن هم در سیم درجه است چون از سابق و مقتصد درگذری ظالم است و آن نفس عوام مومنان و خواص عاصیان است.
و نام ظالمی بر وی ازان افتاد که با نور ایمان که در دل دارد بصورت معامله اهل کفر میکند پس ظالم آمد که حقیقت ظلم «وضع الشی فی غیر موضعه» باشد.
دیگر آنک نور ایمان را بظلمت ظلم معصیت میپوشاند الجرم ظالم خواندش عادل کسی است که نور ایمان را بظلمت ظلم معصیت نپوشاند که «الذین آمنوا و لم یلبسوا ایمانهم بظلم اولئک لهم الامن». دیگر آنک ظالم نفس خویش آمد که گناه بیش از طاعت میکند و چون در قیامت کفه معصیت او بر کفه طاعت بچربد استحقاق دوزخ یابد چنانک فرمود «و اما من خفت موازینه فامه هاویه».
و بحقیقت بدانک اهل هر صف از صفوف مقبولان دیگر باره بر سه صنف باشند: یکی آنها که بر جانب راست بودهاند دوم آنک بر جانب چپ بودهاند سیم آنک در پیشگاه صف در میانه بودهاند چنانک میفرماید «وکنتم ازواجا ثلثه» تا آنجا که «المقربون» در هر صف مناسب آن صف اصحاب یمین و اصحاب شمال و سابقان باشد.
اصحاب یمین کسانیاند که تخم روحانیت ایشان چون بزمین قالب تعلق گرفت اگرچه پرورش بکمال نیافت تا یکی صد و هفتصد شود باری در زمین قالب بتصرف صفات بشری بند نشد بر آمد و باز بمقام تخمی رسید و اگر زیادت نشد نقصان نپذیرفت. این طایفه را صفت ملکی غالب بود اهل طاعت باشند و میل ایشان بمعصیت کمتر بود ارباب نجاتاند بر یمین سعادت راه بهشت گیرند و بمقام روحانیت خویش باز رسند بی توقف.
و اصحاب شمال کسانیاند که بر تخم روحانیت زیان کردهاند و اگرچه تخم بکلی باطل نکردهاند اما بتصرف معاملات صفات بشری خلل و نقصان در وی پدید آمده است میل این طایفه بمعصیت بیشتر باشد. اینها را بر شمال شقاوت بدوزخ برند و بر درکات آن گذر میدهند تا آن آلایش ازیشان محو شود پس بمقام معلوم خویش باز رسند با نقصانی.
و سابقان کسانیاند که تخم روحانیت را پرورش دادهاند و بکمال مرتبه خود رسانیده تا یکی صد و هفتصد کردهاند. و اینها نیز دو صنف باشند: یکی آنها که از ابتدا تا انتها صفات روحانیت بر یشان غالب بوده است هرگز ملوث آفات معاصی نگشتهاند و بر قضیه «ان الذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» از موافقت نفس و متابعت هوا دور بودهاند. دوم طایفه اگرچه ابتدا بر وفق مراد نفس قدمی چند نهادهاند و بر مقتضای طبع دمی زده باز بکمند عنابت و جذبه الوهیت روی از مراتع بهیمی و مراتب حیوانی بگردانیدهاند و باکسیر شریعت معاملات مس صفت طبیعت را زر خالص عبودیت کرده که «اولئک یبدل الله سیاتهم حسنات». این هر دو طایفه را مراجعت با مقام خویش ازان صفوف که آمدهاند بقدم سلوک باشد باختیار در حیال حیات. نام سابقی بر ایشان ازین سبب است که بر اصحاب یمین و اصحاب شمال مسابقت نمایند ایشان بعد از وفات با مقام خویش رسند و اینها در حال حیات چنانک خواجه علیه السلام فرمود «سیروا سبق المفردون».
اما اصحاب نفس لوامه را که اهل صف سیماند اصحاب الیمین ایشان را طاعت بر معصیت غالب بود اهل نجات باشند که «فاما من ثقلت موازینه فهوفی عیشه راضیه» اصحاب الشمال ایشان را معصیت بر طاعت غالب بود چون اینجا متابعت هوا کردند جای ایشان هاویه باشد.
زیراکه چون حق تعالی دل را بیافرید عقل را بر یمین او بداشت و هوا را بر شمال او بداشت و عشق را در سابقه او بداشت. اصحاب الیمین آنها بودند که متابعت عقل کردند و اصحاب الشمال آنها بودند که متابعت هوا کردند و سابقان آنها بودند که متابعت عشق کردند. پس عقل عاقل را بمعقول رساند و هوا هاوی را بهاویه رساند و عشق عاشق را بمعشوق رساند. هر که امروز متابعت هوا کند بر قضیه «کما تعیشون تموتون و کما تمو تون تحشرون» فردا معاد او هاویه باشد که «فامه هاویه» بلفظ ام فرمود یعنی مادر او هاویه است. اشارت بدان معنی است که او در وجود نفس لوامه بند است درین جهان هنوز از خود نزاده است اما حامله بود بطفل ایمان اگر بزاده بودی از رحم صفات حیوانی و سبعی بیرون آمده بودی از هاویه خلاص یافتی ولیکن چون حامله بود و اینجا بنزاد در عبور بر درکات دوزخ چندان بماند که آنچ نصیبه آتش است از صفات حیوانی وسبعی و شیطانی ازو بستانند و آنچ طفل ایمان است در رحم دل از مادر هاویه بزاید و استحقاق بهشت گیرد که «یخرج من النار من کان فی قلبه مثقال ذره من الایمان».
او بر مثال جوز بود که در وی مغز ایمان بود اما پوست طلخ اعمال فاسده داشت ضربتی چند بران پوست دوم زنند که حامل پوست اول بود و آن طفل مغز را از رحم پوست خلاص دهند پوست را غذای آتش کنند که «کلما نضجت جلو دهم» آلایه و مغز را در پوست قطایف لطایف حق پیچند و بر صحن بهشت نهند و بخوان «اخوانا علی سرر متقابلین» آرند. این صفت آن طایفه است که در حق ایشان فرمود «و آخرون مرجون لامر الله اما یعذ بهم و اما یتوب علیهم».
و اگر فضل ربانی و تأیید آسمانی او را دریابد و پیش از مرگ اگر همه بیک نفس باشد نسیم نفحات الطاف خود بمشام جان او رساند تا از دل شکسته و جان خسته او این نفس بر آید و از سر درد این دو بیت بسراید: بیت
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما نو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه گرد
در حال دردی در نهاد وی پدید آید و آتش ندامت در خرمن معامله او زند تا آنچ بسالهای فراوان دوزخ ازو بخواست سوخت آتش ندامت بیک نفس بسوزد و او را از رحم مادر هوا که هاویه صفت بود بزاید که «الندم توبه» و آن توبه نصوح او را بیک دم چنان پاک کند که گویی هرگز بدان آلایش ملوث نبوده است که «التائب من الذنب کمن لاذنب له». چون در وی نصیبه دوزخ نماند چون بر در دوزخ گذر کند از دوزخ فریاد بر خیزد که: «جز یا مومن فقد اطفا نورک لهبی».
این چه اشارت است؟ دوزخ بحقیقت در تست و آن صفات ذمیمه نفس اماره است. چون نسیم صبای عنایت بر تو وزید و آتش صفات ذمیمه تو فرو مرد و نور توبه که از انوار صفت توابی است در دل تو جای گرفت فریاد بر درکات دوزخ وجود بشری افتاد که: «جزیا تائب» که تو اکنون محبوب حضرتی که «ان الله بحب التوابین و یحب المتطهرین» و محبوبان را هشت بهشت بر نتابد دوزخ تنک حوصله هفت در که چه تاب آرد؟ چنانک این ضعیف گوید بیت
عشاق ترا هشت بهشت نتگ آید
وز هر چ بدون تست شان ننگ آید
اندر دهن دوزخ از ان سنگ آید
کز پرتو نار نور بیرنگ آید
و نفس لوامه اگرچه در صف سیم افتاده بود در عالم ارواح اما از آثار شراب طهور فیضان فضل حق که جامهای مالامال ساقی «و سقیهم ربهم شرابا طهورا» بدوستگانی در مجلس انس با روح انبیا و خواص اولیا میداد در صف اول و ایشان بر مشاهده جمال صمدی نوش میکردند جرعهای ازان بر ارواح اهل صف دوم میریختند که: «و للارض من کاس الکرام نصیب».
بویی ازان جرعه باهل صف سیم میرسید از سطوت بوی آن شراب مست میشدند. بیت.
بویی بمن آمد و ببومست شدم
بویی دگر ار بشنوم از دست شدم
با آن بوی چون بدین عالم پیوستند بر بوی آن بوی گرد خرابات دنیا بر گشتند و از خمخانه لذات و شهوات آن برامید آن بوی از هر خم چاشنیی میکردند. چون از هیچ ذوق آن بوی نیافتند گرد خم خانههای طاعات هم بر گشتند بویی بردندکه اگر ما را رنگی پدید آید هم از اینجا باشد. ازان بوی بردن عبارت ایمان آمد.
نور آن ایمان نگذاشت که از خم دنیا یکباره مست شوند و با لذات و شهوات آن آرام گیرند چون دیگر بیخبران که بمزخرفات دنیا مغرور شدند و بزندگانی پنجروزه دنیا راضی گشتند و با نعیم فانی دنیا آرام گرفتند که «رضوا بالحیوه الدنیا و اطمئنوا بها». گاه جامی از مرادات نفسانی در میکشیدند و گاه ساغری از خمخانه طاعات روحانی میچشیدند «خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا».
هر وقت که از خمخانه شهوات دنیاوی جامی نوشیدی نفس لوامه با خود جوشن ملامت پوشیدی خمار آن خمر سر او بر کار دنیا گران کردی روی بکار آخرت آوری تا عنایت بی علت از کمال عاطفت یکبارگی بدستگیری «عسی الله ان یتوب علیهم» برخیزد و نقد معامله عمر او را در بوته نهد و بآتش شوق بگدازد و یک جو کیمیای محبت بروی اندازد و ابریز خالص محبوبی گرداند که «ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین» بیت
غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد
گرباد بدوزخ برداز کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد
اینجا نفص لوامه محل حضرت خداوندی گردد که «لا اقسم بیوم القیامه ولا اقسم بالنفس اللوامه». و صلی الله علی محمد و آله
فصل اول
در معاد نفس ظالم و آن نفس لوامه است
قال الله تعالی «کما بداکم تعودون فریقا هدی و فریقا حق علیهم الضلاله».
و قال ثم «اورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذن الله».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم «کما تعیشون تموتون و کما تموتون تحشرون».
بدانک حقیقت معاد باز گشتن نفوس انسانی است با حضرت خداوندی یا باختیار چنانک نفوس سعدا یا با ضطرار چنانک نفوس اشقیا. و بازگشت همه با آن حضرت است که «ان الینا ایابهم»و فرمود «کما بداکم تعودون»
و اینجا از نفوس انسانی ذوات میخواهیم که مجموعه روح و دل و نفس است. و بلفظ نفس اینجا ازان وجه گفتیم که حق تعالی در وقت مراجعت او را هم بلفظ نفس میخواند که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی» و بحقیقت خطاب با ذات انسانی است که مجموعهای است نه با یک جزو. در وقت تعلق او بقالب او را روح خواند که «و نفخت فیه من روحی» زیرا که اصل او بود و دل و نفس بعد از ازدواج روح و قالب حاصل خواست آمد چنانک شرح آن دادهایم و در وقت مراجعت آن مجموعه را بلفظ نفس خواند زیراک نفس اطلاق کنند و بدان ذات خواهند «نفس الشی و ذاته» یکی باشد حق تعالی ذات خود را نفس خواند که «تعلم ما فی نفسی و ولا اعلم ما فی نفسک» یعنی «فی ذاتک». باغبان بوقت زراعت تخم بباغ برد تا بنشاند ولیکن چون بکمال رسد ثمره بخانه برد و تخم خود در ثمره داخل باشد. تخم نفس انسانی ثمره روح انسانی آمد چون تخم میانداختند بلفظ روح خواندند چون ثمره بر میدارند بلفظ نفس میخوانند.
اما میان محققان و ارباب سلوک خلاف است تا هر نفس از مقام خویش که در ابتدا داشته است در تواند گذشت و بمقامی دیگر تواند رسید یا نه؟ بعضی گفتهاند که بتربیت ترقی یابد و از مقام اول در گذرد و بعضی گفتهاند چون بمقام معلوم خویش باز رسید بماند و بمقامی دیگر که استعداد آن نداشته است نتواند رسید. چنانک تخم گندم از مقام گندمی بتربیت در نگذرد و بمقام نخودی نرسد و فروتر نیاید وجو نشود و تخم جو همچنین گندم نشود. اما هر یک در مقام خویش چون تربیت یابد کمال مرتبه خویش رسد و اگر در تربیت تقصیر رود نقصان یابد و ضعیف و بیمغز شود.
اما آنچ نظر این ضعیف اقتضا میکند و در کشف معانی و حقایق اشیا مشاهده افتاده است آن است که بعضی نفوس از مقام خویش بتربیت ترقی یابند و بمقامی دیگر رسند و بعضی دیگر اگرچه ترقی یا بند اما بمقامی دیگر نرسند و آن چنان است که در بدایت فطرت صفوف ارواح چهار آمد که «الارواح جنود مجنده».
صف اول ارواح انبیا علیهم السلام و ارواح خواص اولیا بود در مقام بی واسطگی صف دوم ارواح عوام اولیا و خواص مومنان بود صف سیم ارواح عوام مومنان و خواص عاصیان بود صف چهارم ارواح عوام عاصیان بود و ارواح منافقان و کافران. پس اهل صف چهارم بمقام سیم نرسند و اهل صف سیم بمقام صف دوم نرسند و اهل صف دوم بمقام صف اول نرسند.
اما اهل صف اول که در مقام بیواسطگی افتادهاند و در تابش انوار صفات حضرت الوهیت پرورش یافته مستحق جذبات الوهیتاند تا از مقام روحانیت بعالم صفات خداوندی رسند. چون حراقه که از تصرف پرورش آتش یافته است در نهاد او قبول شرر تعبیه افتاده است. تا اگر برقی بجهد یا سنگی بر آهنی زنند یا شعله آتشی تاختن آورد اگر هزار نوع امتعه و اقمشه شریف و جواهر لطیف حاضر باشد در هیچ نگیرد الا دران سوخته. بیت
باری دگر آتش زدهای در دل من
در سوخته آتش زدن آسان باشد
جان سوخته صفت بزبان شوق با شرر آتش جذبات میگوید: بیت
قدر سوز توچه دانند ازین مشتی خام
هم مرا سوز که صد بار دگر سوختهام
چون آن سوختگان آتش اشتیاق از بادیه فراق بشریت خلاص یا بند و بسرحد کعبه وصال باز رسند بخودی خود از ان مقام در نتوانند گذشت. اما مستقبلان کرم از راه لطف در صورت جذبات الهی پیش باز روند و بمناسبت آن استعداد که در بدایت تعبیه افتاده است او را در پناه دولت آرند که «سبعه یظلم الله فی ظله». ازین معنی میفرماید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین» زیرا که معامله جمله ملا اعلی و جن و انس اگر جمع کنند یک بنده را بر خوردار تجلی حضرت خداوندی نتوانند کرد الا جذبه حق که بنده را بر بساط قرب «اوادنی» نشاند. لاجرم یک جذبه بهتر آمد از معامله جمله خلایق.
و آن بندگانی که ایشان از خودی خود خلاص یافتهاند و بتصرفات جذبات در عالم الوهیت سیر دارند یک نفس ایشان بمعامله اهل هر دو عالم براید و بران بچربد. بیت
صوفیان در دمی دوعید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
هر دم صوفی فانی را وجودی نو میزاید و بتصرف جذبه محو میشود و ازان محو قدیمی دیگر سیر میافتد در عالم الوهیت بتصرف جذبه که «یمحواالله ما یشا و یثبت». پس هر دم محوی و اثباتی حاصل میشود که صوفی دران دو عید میکند یک عید از محو و دوم از اثبات. و این آن مقام است که وجود سالک وجود کلمه «لااله الا الله» ببود در عین نفی و اثبات. او را اگر درین مقام «روح الله» و «کلمه الله» خوانند بر وی بزیبد و این قبا بر قد او چست آید.
اهل صفوف دیگر از دولت این کمال محرومند اما در مقام خویش چون پرورش بکمال یا بند هر طایفهای بمقام خویش باز رسند با ترقی کمال که اول نداشتهاند چون تخم گندم که اول بکارند اگرچه اول ضعیف باشد چون پرورش بشرط یابد یکی هفتصد شده و بقوت گشته با انبار آید.
همچنین ارواح اهل هر صف چون حسن استعداد و صفا حاصل کرده باشد در مقابله آن صف دیگر افتد که فوق اوست پذیرای عکس کمالات ایشان گردد اگرچه ازیشان نباشد با ایشان باشد که «المر مع من احب» و چنانک فرمود «اولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین» الی قوله «من الله». یعنی این مرتبه که با ایشان باشد نه در اصل فطرت و استعداد او بود محض فضل الهی است که او را کرامت کردیم. اشارت للذین احسنوا الحسنی و زیاده» بدین معنی است «حسنی» نعیم بهشت است که ثمره تخم «احسنوا» آمد و آنچ از دولت رویت و مشاهده صفات خداوندی مییابند زیادت فضل و کرم است.
پس خداوند تعالی اهل صفوف اربعه را در چهار صنف بیان فرمود: سه صنف اهل اصطفا و قبول و یک صنف از اهل شقا ورد. چنانک فرمود «اور ثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق با لخیرات باذن الله» این سه طایفه از اهل قبولند زیراک بلفظ اصطفا ذکر ایشان کرد یعنی بر گزیدیم ایشان را از بندگان ما و مردودان را در یک سلک کشید که «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی». و مرجع و معاد آن سه طایفه بهشت فرمود با تفاوت درجات ایشان که «ان الابرار لفی نعیم» و مرجع و معاد مردودان از کافر و منافق دوزخ فرمود که «ان الله جامع المنافقین و الکافرین فی جهنم جمیعا».
و چون شخص انسانی مجموعه دو عالم روحانی و جسمانی آمد هر چ در هر دو عالم بود در وی نموداری ازان باشد. چنانک در عالم ارواح چهار صف پدید آورد در عالم شخص انسانی چهار مرتبه نفس را ظاهر کرد: اماره و لوامه و ملهمه و مطئمنه. تا هر صنف از ان ارواح که در صفی بودند صف دوم را نفس ملهمه باشد و اهل صف سیم را نفس لوامه باشد و اهل صف چهارم را نفس اماره باشد. و هر یک از مقام خویش نتواند گذشت زیرا که دران تخم ازین استعداد ننهاده بودند مگر اهل صف اول را چنانک شرح دادیم.
اگر کسی سوال کند که: چون بهمان مقام باز خواهد رفت که آمد سبب آمدن و فایده آن چه بود؟ جواب گوییم: اگرچه با همان مقام شوند اما نه چنان شوند که آمدند. بعضی با درجه سعادت باز گردند و بعضی با درکه شقاوت چنانک فرمود «و العصر ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات».
مثال این چون تخم است که در زمین اندازند اول تخم بفساد آید و نیست شدن گیرد آنگه بعضی که پرورش بشرط یابد و از آفات محفوظ ماند یکی ده یا صد یا هفتصد شود و آنچ پرورش نیابد بکلی باطل شود نه تخم باشد نه ثمره.
و نیز تخمها متفاوت است: بعضی آن است که تخم چون پرورش یابد ثمره آن هم آن تخم باشد بعینه چنانک گندم وجو و نخود و عدس و باقلی و امثال این چون بکمال خود رسد آن را پوستی و مغزی نباشد. و بعضی تخمها آن است که بعینه باز آید اما پوستی دارد نا منتفع انتفاع آن مغز آن باشد. چنانک جوز و لوز و پسته و مانند این پوستی سبز دارد اما نامنتفع بود. و بعضی تخمها آن است که بعینه باز آید و پوستی آورد که ثمره آن پوست بود و مغز آن نامنتفع بود. چنانک خرما و سنجد و زیتون و مانند این پوست آن منتفع بود و استخوان نبود. و بعضی تخمها آن است که بعینه باز آید و ثمره آورد و ثمره و تخم جمله منتفع بود چون زردآلو و شفتالو و انجیر و امثال این. و میوهها ازین چها نوع بیرون نیست.
و ارواح انسان که دران چهار صف بودهاند همین مناسبت دارند چون بتخمی بزمین قالب میرسند ثمره بر چهار نوع میدهند: یکی تخم ارواح کافران است که صاحب نفس امارهاند همچنانک رفت باز آید بیپوست و مغز چون گندم وجو. دوم تخم ارواح مومنان ظالم است که صاحب نفس لوامهاند با پوست لوامگی باز آید اما پوست آن منتفع نبود چون جوز و لوز و مغز آن منتفع بود. سیم تخم ارواح مومنان مقتصد است که صاحب نفس ملهمهاند با پوست الهامات ربانی باز آمده است لاجرم ثمره این شیرین است چون رطب اما مغزی ندارد که حقیقتا منتفع بود. چهارم تخم ارواح سابقان است که صاحب نفس مطمئنهاند با پوست و مغز شیرین باز آمده است چون زردآلو و شفتالو و انجیر هم پوست آن منتفع است هم مغز. چنانک شرح احوال هر یک در فصل آن گفته آید ان شاء الله تعالی.
درین فصل شرح حال نفس لوامه میباید داد که عبارت ازان «فمنهم ظالم لنفسه» آمد و بیان معاد او میباید کرد چنانک حق تعالی ابتدا بدو کرد.
بدانک ظالم اهل صف سیم است در عالم ارواح و درین عالم هم در مرتبه سیم افتاده است از مراتب نفوس. زیراکه صاحب نفس لوامه است که چون از مطمئنه و ملهمه فرو آیی در سیم درجه لوامه باشد و در قرآن هم در سیم درجه است چون از سابق و مقتصد درگذری ظالم است و آن نفس عوام مومنان و خواص عاصیان است.
و نام ظالمی بر وی ازان افتاد که با نور ایمان که در دل دارد بصورت معامله اهل کفر میکند پس ظالم آمد که حقیقت ظلم «وضع الشی فی غیر موضعه» باشد.
دیگر آنک نور ایمان را بظلمت ظلم معصیت میپوشاند الجرم ظالم خواندش عادل کسی است که نور ایمان را بظلمت ظلم معصیت نپوشاند که «الذین آمنوا و لم یلبسوا ایمانهم بظلم اولئک لهم الامن». دیگر آنک ظالم نفس خویش آمد که گناه بیش از طاعت میکند و چون در قیامت کفه معصیت او بر کفه طاعت بچربد استحقاق دوزخ یابد چنانک فرمود «و اما من خفت موازینه فامه هاویه».
و بحقیقت بدانک اهل هر صف از صفوف مقبولان دیگر باره بر سه صنف باشند: یکی آنها که بر جانب راست بودهاند دوم آنک بر جانب چپ بودهاند سیم آنک در پیشگاه صف در میانه بودهاند چنانک میفرماید «وکنتم ازواجا ثلثه» تا آنجا که «المقربون» در هر صف مناسب آن صف اصحاب یمین و اصحاب شمال و سابقان باشد.
اصحاب یمین کسانیاند که تخم روحانیت ایشان چون بزمین قالب تعلق گرفت اگرچه پرورش بکمال نیافت تا یکی صد و هفتصد شود باری در زمین قالب بتصرف صفات بشری بند نشد بر آمد و باز بمقام تخمی رسید و اگر زیادت نشد نقصان نپذیرفت. این طایفه را صفت ملکی غالب بود اهل طاعت باشند و میل ایشان بمعصیت کمتر بود ارباب نجاتاند بر یمین سعادت راه بهشت گیرند و بمقام روحانیت خویش باز رسند بی توقف.
و اصحاب شمال کسانیاند که بر تخم روحانیت زیان کردهاند و اگرچه تخم بکلی باطل نکردهاند اما بتصرف معاملات صفات بشری خلل و نقصان در وی پدید آمده است میل این طایفه بمعصیت بیشتر باشد. اینها را بر شمال شقاوت بدوزخ برند و بر درکات آن گذر میدهند تا آن آلایش ازیشان محو شود پس بمقام معلوم خویش باز رسند با نقصانی.
و سابقان کسانیاند که تخم روحانیت را پرورش دادهاند و بکمال مرتبه خود رسانیده تا یکی صد و هفتصد کردهاند. و اینها نیز دو صنف باشند: یکی آنها که از ابتدا تا انتها صفات روحانیت بر یشان غالب بوده است هرگز ملوث آفات معاصی نگشتهاند و بر قضیه «ان الذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» از موافقت نفس و متابعت هوا دور بودهاند. دوم طایفه اگرچه ابتدا بر وفق مراد نفس قدمی چند نهادهاند و بر مقتضای طبع دمی زده باز بکمند عنابت و جذبه الوهیت روی از مراتع بهیمی و مراتب حیوانی بگردانیدهاند و باکسیر شریعت معاملات مس صفت طبیعت را زر خالص عبودیت کرده که «اولئک یبدل الله سیاتهم حسنات». این هر دو طایفه را مراجعت با مقام خویش ازان صفوف که آمدهاند بقدم سلوک باشد باختیار در حیال حیات. نام سابقی بر ایشان ازین سبب است که بر اصحاب یمین و اصحاب شمال مسابقت نمایند ایشان بعد از وفات با مقام خویش رسند و اینها در حال حیات چنانک خواجه علیه السلام فرمود «سیروا سبق المفردون».
اما اصحاب نفس لوامه را که اهل صف سیماند اصحاب الیمین ایشان را طاعت بر معصیت غالب بود اهل نجات باشند که «فاما من ثقلت موازینه فهوفی عیشه راضیه» اصحاب الشمال ایشان را معصیت بر طاعت غالب بود چون اینجا متابعت هوا کردند جای ایشان هاویه باشد.
زیراکه چون حق تعالی دل را بیافرید عقل را بر یمین او بداشت و هوا را بر شمال او بداشت و عشق را در سابقه او بداشت. اصحاب الیمین آنها بودند که متابعت عقل کردند و اصحاب الشمال آنها بودند که متابعت هوا کردند و سابقان آنها بودند که متابعت عشق کردند. پس عقل عاقل را بمعقول رساند و هوا هاوی را بهاویه رساند و عشق عاشق را بمعشوق رساند. هر که امروز متابعت هوا کند بر قضیه «کما تعیشون تموتون و کما تمو تون تحشرون» فردا معاد او هاویه باشد که «فامه هاویه» بلفظ ام فرمود یعنی مادر او هاویه است. اشارت بدان معنی است که او در وجود نفس لوامه بند است درین جهان هنوز از خود نزاده است اما حامله بود بطفل ایمان اگر بزاده بودی از رحم صفات حیوانی و سبعی بیرون آمده بودی از هاویه خلاص یافتی ولیکن چون حامله بود و اینجا بنزاد در عبور بر درکات دوزخ چندان بماند که آنچ نصیبه آتش است از صفات حیوانی وسبعی و شیطانی ازو بستانند و آنچ طفل ایمان است در رحم دل از مادر هاویه بزاید و استحقاق بهشت گیرد که «یخرج من النار من کان فی قلبه مثقال ذره من الایمان».
او بر مثال جوز بود که در وی مغز ایمان بود اما پوست طلخ اعمال فاسده داشت ضربتی چند بران پوست دوم زنند که حامل پوست اول بود و آن طفل مغز را از رحم پوست خلاص دهند پوست را غذای آتش کنند که «کلما نضجت جلو دهم» آلایه و مغز را در پوست قطایف لطایف حق پیچند و بر صحن بهشت نهند و بخوان «اخوانا علی سرر متقابلین» آرند. این صفت آن طایفه است که در حق ایشان فرمود «و آخرون مرجون لامر الله اما یعذ بهم و اما یتوب علیهم».
و اگر فضل ربانی و تأیید آسمانی او را دریابد و پیش از مرگ اگر همه بیک نفس باشد نسیم نفحات الطاف خود بمشام جان او رساند تا از دل شکسته و جان خسته او این نفس بر آید و از سر درد این دو بیت بسراید: بیت
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما نو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه گرد
در حال دردی در نهاد وی پدید آید و آتش ندامت در خرمن معامله او زند تا آنچ بسالهای فراوان دوزخ ازو بخواست سوخت آتش ندامت بیک نفس بسوزد و او را از رحم مادر هوا که هاویه صفت بود بزاید که «الندم توبه» و آن توبه نصوح او را بیک دم چنان پاک کند که گویی هرگز بدان آلایش ملوث نبوده است که «التائب من الذنب کمن لاذنب له». چون در وی نصیبه دوزخ نماند چون بر در دوزخ گذر کند از دوزخ فریاد بر خیزد که: «جز یا مومن فقد اطفا نورک لهبی».
این چه اشارت است؟ دوزخ بحقیقت در تست و آن صفات ذمیمه نفس اماره است. چون نسیم صبای عنایت بر تو وزید و آتش صفات ذمیمه تو فرو مرد و نور توبه که از انوار صفت توابی است در دل تو جای گرفت فریاد بر درکات دوزخ وجود بشری افتاد که: «جزیا تائب» که تو اکنون محبوب حضرتی که «ان الله بحب التوابین و یحب المتطهرین» و محبوبان را هشت بهشت بر نتابد دوزخ تنک حوصله هفت در که چه تاب آرد؟ چنانک این ضعیف گوید بیت
عشاق ترا هشت بهشت نتگ آید
وز هر چ بدون تست شان ننگ آید
اندر دهن دوزخ از ان سنگ آید
کز پرتو نار نور بیرنگ آید
و نفس لوامه اگرچه در صف سیم افتاده بود در عالم ارواح اما از آثار شراب طهور فیضان فضل حق که جامهای مالامال ساقی «و سقیهم ربهم شرابا طهورا» بدوستگانی در مجلس انس با روح انبیا و خواص اولیا میداد در صف اول و ایشان بر مشاهده جمال صمدی نوش میکردند جرعهای ازان بر ارواح اهل صف دوم میریختند که: «و للارض من کاس الکرام نصیب».
بویی ازان جرعه باهل صف سیم میرسید از سطوت بوی آن شراب مست میشدند. بیت.
بویی بمن آمد و ببومست شدم
بویی دگر ار بشنوم از دست شدم
با آن بوی چون بدین عالم پیوستند بر بوی آن بوی گرد خرابات دنیا بر گشتند و از خمخانه لذات و شهوات آن برامید آن بوی از هر خم چاشنیی میکردند. چون از هیچ ذوق آن بوی نیافتند گرد خم خانههای طاعات هم بر گشتند بویی بردندکه اگر ما را رنگی پدید آید هم از اینجا باشد. ازان بوی بردن عبارت ایمان آمد.
نور آن ایمان نگذاشت که از خم دنیا یکباره مست شوند و با لذات و شهوات آن آرام گیرند چون دیگر بیخبران که بمزخرفات دنیا مغرور شدند و بزندگانی پنجروزه دنیا راضی گشتند و با نعیم فانی دنیا آرام گرفتند که «رضوا بالحیوه الدنیا و اطمئنوا بها». گاه جامی از مرادات نفسانی در میکشیدند و گاه ساغری از خمخانه طاعات روحانی میچشیدند «خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا».
هر وقت که از خمخانه شهوات دنیاوی جامی نوشیدی نفس لوامه با خود جوشن ملامت پوشیدی خمار آن خمر سر او بر کار دنیا گران کردی روی بکار آخرت آوری تا عنایت بی علت از کمال عاطفت یکبارگی بدستگیری «عسی الله ان یتوب علیهم» برخیزد و نقد معامله عمر او را در بوته نهد و بآتش شوق بگدازد و یک جو کیمیای محبت بروی اندازد و ابریز خالص محبوبی گرداند که «ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین» بیت
غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد
گرباد بدوزخ برداز کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد
اینجا نفص لوامه محل حضرت خداوندی گردد که «لا اقسم بیوم القیامه ولا اقسم بالنفس اللوامه». و صلی الله علی محمد و آله
نجمالدین رازی : باب چهارم
فصل دوم
قال الله تعالی «کیف تکفرون بالله و کنتم امواتا فاحیا کم ثم یمیتکم ثم یحییکم ثم الیه ترجعون».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم «موتوا قبل ان تموتوا».
بدانک نفس ملهمه آن است که مشرف گشته بود بشرف الهامات حق و رتبت مرتبه قسم حق یافته باشد چنانک فرمود «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها». و او آن است که در عالم ارواح در صف دوم بوده است و ذکر او در قرآن هم در مرتبه دوم است که «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد».
و اسم مقتصدی بر وی ازان وجه افتاد که او متوسط دو عالم است نه یک جهت عالم سابقان است که در صف اول بودند و نه یک جهت عالم ظالمان که صف سیم بودند و او نفس عوام اولیا و خواص مومنان است. و او شرف الهام حق بدان استعداد یافته است که در عالم ارواح میان او و حضرت عزت واسطه ارواح انبیا و خواص اولیا بود امداد فیض ربانی که بارواح اهل صف اول میرسید پرتو آن باهل صف دوم میرسید نصیبهای ازان الطاف مییافتند و ذوق مخاطبات حق از پس حجاب حاصل داشتند. چون بدین عالم پیوستند اگرچه بصفت امارگی مبتلا شدند اما ذوق فیض حق از کام جان ایشان نرفته بود و لذت استماع خطاب «الست بربکم» در سمع دل ایشان باقی بود.
ولست حدیث العهد شوقاو لوعه
حدیث هواکم فی حشای قدیم
و ما دمت حیا لست انسی و داد کم
و فی اللحد میتا و العظام رمیم
هرگز نشودای بت بگزیده من
مهرت ز دل و خیالت از دیده من
گر از پس مرگ من بجویی یابی
مهر تو در استخوان پوسیده من
پس باثر آن شوق که در تخم روحانیت باقی بود دل بر جهان فانی ننهادند و از اسفل سافلین طبیعت روی بذروه اعلی علیین عبودیت آوردند و بر قضیه «قد افلح من زکیها» در تزکیه نفس کوشیدند و تربیت آن تخم بآب اعمال صالحه شریعت و تقویت قوت طریقت میدادند تا اثر تربیت در تخم نفس اماره صفت ظاهر گشت و نور شریعت بر ظلمت نفس تافت.
و آن تخم را که نسبت دانه خرما دادهایم در فصل مقدم بر خود بجنبید و سبزه سر بیرون کرد.
چون قدری از بند و حجاب وجود خویش رهایی یافت و از زندان وجود دانگی دریچهای بر فضای هوای عبودیت و مقام شجر گیش گشاده شد خود را در حبس وجود دانه بودن ملامت کرد و گفت: چون میتوانی که بتربیت و تزکیت ازین حبس خلاص و فلاح یابی چرا توقف روا داری و کمر جد و اجتهاد بر میان نبندی و چون لئیمان بدین حضیض و اسفل راضی باشی؟ او را درین مقام نفس لوامه خوانند که بملامت خویش برخاست.
پس تاثیر عنایت ازلی او را در کار بندگی هر ساعت مجدتر میگرداند و شوق عشق او بغایتتر میرساند. و او بغلبات شوق و رغبات ذوق در کثرت مجاهده وجودت معامله میافزاید و از هر حرکتی که بر قانون فرمان میکند نوری دیگر تولد میکند و مدد قوت ایمان میشود که «لیز داد وا ایمانا مع ایمانهم»
و آن شجره عبودیت هر روز طراوتی دیگر میگیرد و از عالم سفلی بعالم علوم ترقی میکند تا شجره تمام از دانه بیرون آید که «و کنتم امواتا فاحیا کم» اول دانه مرده بود چون سبزه ازو بیرون آمد «فاحیا کم» زنده ببود «ثم یمیتکم» یعنی دانه را بکلی در شجره محو کنند «ثم یحییکم» یعنی دیگر باره آن دانه را در کسوت شکوفه از درخت بیرون آرد. اگرچه در دخت محو شده بود و مرده گشته دیگر باره بر سر شاخ زنده گشت و از گور شاخ سر بیرون کرد کفن شکوفه در دوش بسته. بیت
فردا که مقدسان خاکی مسکن
چون روح شوند راکب مرکب تن
چون لاله بخون جگر آلوده کفن
از خاک سر کوی تو بر خیزم من
نفس درین حالت بمقام اصلی خویش باز رسید که شکوفهوار بر سر دخت عبودیت آمد اما چون ثمره بکمال نرسیده است هنوز یک قدم در مقام درختی دارد و از انجا غذا میکشد استکمال خویش را و یک قدم در مقام ثمرگی دارد و در خطر آنک باندک سرمایی یا ببادی سختتر «فجعلناه هبا منثورا»
بر رنجبرد چندین ساله او خوانند. و او درین مقام استحقاق آن یافته که صلاح و فساد خویش مشاهده میکند و ترسان و هراسان میباشد و مدد الهامات ربانی بدو متصل میشود که تقوی و فجور او با او مینماید. درین حال در خطری عظیم است زیراک مخلص است یعنی از جنس دانه شجره خلاص یافته و بر سر شاخ اخلاص آمده «والمخلصون علی خطر عظیم». پیش ازین که در شجره بند بود یا در دانه محبوس بود این خطر نداشت که بهر بادی و سرمایی باطل شود. بیت
زلف تو نهایم تا بکمتر بادی
دور از رویت شویم دور از رویت
اما اکنون که از رحم شجره بزاد و در قماط لطیف شکوفه پیچیدندش طفل نو عهدست باندک آسیبی باطل شود. اگر مراقبت احوال او بشرط نرود نفس درین مقام که ذوق الهامات حق یافته است و با عالم غیب آشنا گشته خطر آن دارد که بباد وسوسه شیطانی یا بسرمای عجب نفسانی از شجره عبودیت بلعام وار در افتد.حضرت جلت درین حالت یازده قسم یاد کرده است تاکید را تا سالک غفلت نبرزد. و نموده که اگر نفس پرورش یابد درین مقام فلاح یافت یعنی از شکوفه ملهمگی بثمره مطمئنگی رسد و اگر از تربیت محروم ماند بخسارت گرفتار شود یعنی در شکوفگی پژمرده شود و ناچیز گردد. چنانک فرمود «والشمس و ضحیها» تا آنجا که «قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها». و در هیچ موضع از قرآن چندین قسم بیک جا یاد نکرده است که درین موضع.
و سرش آن که هیچ چیز از مخلوقات شریفتر از نفس انسان نیست و نفس را در هیچ مقام آن نازکی نیست و آن خطر که در مقام ملهمگی چه از خویش تمام خلاص نیافته است و ذوق غیب و الهامات باز یافته غرور آن تواند بود که مگر مقام کمال است دم و عشوه شیطان بخورد و بنظر عجب و خوش آمد و بزرگی و خیریت بخود بازنگرد ابلیس وقت شود و به تند باد لعنت شکوفهوار از درخت قبول بر خاک مذلت افتد.
و نفس را درین مقام بعد از آنک چون شکوفه اول از دانه بزاد و در شجره مدتی بند بود و دیگر باره از شجره بزاد و بر سر شاخ آفرینش آمد تا ذوق الهامات حق باز یافت دیگر باره از شکوفه بمیباید زاد تا ثمره شود و در ثمره بکمال پختگی رسیدن تا کامل این مقام شود زیراکه در هر مقام از مقامات نفس را ابتدا و انتهایی هست.
در مقام ملهمگی ابتدای او آن است که در خود ذوق الهامات حق یابد بر هر تقوی و فجور که بسر آن رسد تا حق از باطل باز شناسد و باطل از حق بداند و تتبع حق کند و از باطل اجتناب نماید. خواجه علیه السلام درین مقام دعا میکرد «اللهم ارناالحق حقا و ارزقنا اتباعه و ارنا الباطل باطلا و ارزقنا اجتنابه». در بدایت حق و باطل دیدن و شناختن است و در نهایت توفیق و قوت یافتن برترک باطل و اتباع حق. و این معنی در مردگی نفس از صفات ذمیمه و زندگی دل بصفات حمیده میسر شود که «موتوا قبل ان تموتوا».
و مرید صادق را سماع درین مقام حلال شود از چند وجه: یکی آنک چون نفس از صفات ذمیمه بمرد عرس او را سماع باید کرد از اینجاست که چون صوفیان را عزیزی وفات کند بعرس او سماع کنند.
دوم برای تهنیت دل که او را بامعانی غیب ازدواجی پدید آمده است و معاقده با صفات حمیده کرده در اعلان نکاح سماع سنت است که «اعلنوا النکاح ولوبضرب دف».
سیم چون نفس را دیده حق بینی و گوش حق شنوی پدید آمد و ذوق الهامات بازیافت در هر چ مناسبتی باشد ازان ذوق الهامات غیب یابد و جنبش او سوی حق بود. چنانک فرمود «الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه».
پس هر قول که از قوال شنود در کسوت و وزنی موزون ازان قول ذوق خطاب «الست» یابد و بدان صوت خوش جنبش شوق سوی حق پدید آورد. آخر کم از شتری نیست که بصوت حدی جنبش شوق بوطن مالوف و مرعی معروف خود پدید میآورد.
احن و للانضا بالغور حنه
اذا ذکرت اوطانها بربی نجد
و تصبوا الی رند الحمی و عراره
ومن این تدری ما العرار من الرند
و بدان وزن موزون مرغ روحانیت قصد مرکز اصلی و آشیان حقیقی کند. و چون خواهد که در پرواز آید قفص قالب که مرغ روح درو بپنج قید حواس مقیدست مزاحمت نماید. چون ذوق خطاب یافته است مرغ روح آرام نتواند کرد در اضطراب آید خواهد که قفص قالب بشکند و با عالم خویش رود. بیت
آن بلبل محبوس که نامش جان است
دستش بشکستن قفص می نرسد
قفص قالب بتبعیت در اضطراب آید رقص و حالت عبارت ازان اضطراب است.
رقص آن نبود که هر زمان بر خیزی
بی درد چو گرد از میان برخیزی
رقص آن باشد کز دو جهان بر خیزی
دل پاره کنی وز سر جان برخیزی
چون مرید صاحب ریاضت درین حالت و این مقام باشد شاید که وقت وقتی بسماع دف ونی حاضر شود. بشرط آنک در خدمت شیخ خویش باشد یا در صحبت جمعی یاران که همدرد او باشند. و از صحبت اغیار تا تواند احتراز کند مگر کسانی که از سر نیاز و اعتقادی تمام حاضر شوند و صحبت به ادب و حرمت دارند.
و مرید باید که در سماع حرکت بتکلف نکند و دل خویش بامعانی بیت و اشارات نغمات نی حاضر دارد. و بهر وارد که بر دل آید یا بهر حالت که روی نماید در حرکت نیاید. تا تواند سماع بدل فرو میخورد اگر بروی غالب شود و بی اختیار او را در حرکت آورد آنگه روا بود. و در موافقت یاران تو اجد هم روا داشتهاند چون از رعونت نفس خالی باشد. و در سماع آداب بسیارست که این موضع تحمل آن نکند. اما تا تواند حرمت یاران گوش دارد تا دلی از حرکات او نخراشد. و سماع از سر شرب نکند و در کتمان معنی و ترک دعاوی کوشد. و در کل احوال منتظر الهامات حق باشد تا آنچ کند بنور الهام کند نه از ظلمت طبع. و ابتدا درین مقام صلاح و فساد احوال خویش بالهام توان دانست و در وسط مقام باشارت حق.
و فرق میان الهام حق و اشارت و کلام آن است که الهام خطابی باشد از حق به دل با ذوق ولیکن بیشعور و اشارت خطابی باشد با ذوق و شعور ولیکن بر مز نه صریح. و کلام خطابی باشد با ذوق و شعور و صریح. ولیکن در مقام ملهمگی نفس کلام پدید نیاید کلام در مقام مطمئنگی نفس پدید آید که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک» این خطاب صریح است.
و نهایت مقام ملهمگی آن است که نور حق در دل متمکن شود تا بهر چ نگرد بنور حق نگرد که «المومن ینظر بنور الله». ازان وقت که الهام پدید آید مرتبه خواص مومنان است تا آن وقت که «نورالله» در دل متمکن گردد آنگه مرتبه عوام اولیاست که «الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور».
چون بدین مقام رسید کمال معاد این طایفه است که مقتصداناند و در عالم ارواح اهل صف دوم بودهاند انوار الطاف و فیض حق از پس حجاب صف ارواح انبیا و خواص اولیا بدیشان میرسیده است.
پس هر کسی را از اهل صف دوم بقدر اصابت نور فیض اینجا در متابعت انبیا و اولیا سعی وجد و طلب پدید آید و چنانک در هر صف تفاوت قرب و بعدی و یمین و یساری بوده است بعضی ارواح را بر بعضی اثر آن در سعی و طلب هر کس ظاهر شود و دریافت و نایافت هم موثر باشد.
و چون در صف دوم هر روحی در مقابله روحی دیگر افتاده باشد از صف اول که صف ارواح انبیا و خواص اولیاست اینجا بهمان مناسبت این کس را با آن نبی یا ولی ارادت و محبت زیادت باشد از دیگران چنانک خواجه علیه السلام فرمود «الارواح جنود مجتده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
هر که آنجا یکدیگر را شناخته باشد یا د رمقابله یا در جوار افتاده بدان نسبت اینجا معرفت و الفت و مودت پدید آید. و اگر آن شخص را بصورت در نیابد باشد که در خواب یا در واقعه او را بیند و ازوی مدد یابد.
و این طایفه را که اهل صف دوماند در مثال تخم ارواح ایشان را ثمره خرما نهاده بودیم در فصل مقدم. و خرما را اگر چه ذوقی و حلاوتی هست اما پوست اوست دانه آن مغزی ندارد که منتفع باشد. اشارت بدان معنی است که معاد این طایفه اگرچه اعلی علیین بهشت باشد و قربت وجوار انبیا و خواص اولیا که «اولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین» الایه و با ایشان باشند و ازیشان نباشند در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر».
خواجه علیه السلام این تشریف معیت جمله مریدان و محبان را ثابت میکرد «المر مع من احب» اما دولت اختصاص اهلیت و منت منیت به سلمان سوخته رسید که «السلمان منا اهل البیت». شرح این مقام و اهل این مقام در فصل موخر بیاید انشاءالله و صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم «موتوا قبل ان تموتوا».
بدانک نفس ملهمه آن است که مشرف گشته بود بشرف الهامات حق و رتبت مرتبه قسم حق یافته باشد چنانک فرمود «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها». و او آن است که در عالم ارواح در صف دوم بوده است و ذکر او در قرآن هم در مرتبه دوم است که «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد».
و اسم مقتصدی بر وی ازان وجه افتاد که او متوسط دو عالم است نه یک جهت عالم سابقان است که در صف اول بودند و نه یک جهت عالم ظالمان که صف سیم بودند و او نفس عوام اولیا و خواص مومنان است. و او شرف الهام حق بدان استعداد یافته است که در عالم ارواح میان او و حضرت عزت واسطه ارواح انبیا و خواص اولیا بود امداد فیض ربانی که بارواح اهل صف اول میرسید پرتو آن باهل صف دوم میرسید نصیبهای ازان الطاف مییافتند و ذوق مخاطبات حق از پس حجاب حاصل داشتند. چون بدین عالم پیوستند اگرچه بصفت امارگی مبتلا شدند اما ذوق فیض حق از کام جان ایشان نرفته بود و لذت استماع خطاب «الست بربکم» در سمع دل ایشان باقی بود.
ولست حدیث العهد شوقاو لوعه
حدیث هواکم فی حشای قدیم
و ما دمت حیا لست انسی و داد کم
و فی اللحد میتا و العظام رمیم
هرگز نشودای بت بگزیده من
مهرت ز دل و خیالت از دیده من
گر از پس مرگ من بجویی یابی
مهر تو در استخوان پوسیده من
پس باثر آن شوق که در تخم روحانیت باقی بود دل بر جهان فانی ننهادند و از اسفل سافلین طبیعت روی بذروه اعلی علیین عبودیت آوردند و بر قضیه «قد افلح من زکیها» در تزکیه نفس کوشیدند و تربیت آن تخم بآب اعمال صالحه شریعت و تقویت قوت طریقت میدادند تا اثر تربیت در تخم نفس اماره صفت ظاهر گشت و نور شریعت بر ظلمت نفس تافت.
و آن تخم را که نسبت دانه خرما دادهایم در فصل مقدم بر خود بجنبید و سبزه سر بیرون کرد.
چون قدری از بند و حجاب وجود خویش رهایی یافت و از زندان وجود دانگی دریچهای بر فضای هوای عبودیت و مقام شجر گیش گشاده شد خود را در حبس وجود دانه بودن ملامت کرد و گفت: چون میتوانی که بتربیت و تزکیت ازین حبس خلاص و فلاح یابی چرا توقف روا داری و کمر جد و اجتهاد بر میان نبندی و چون لئیمان بدین حضیض و اسفل راضی باشی؟ او را درین مقام نفس لوامه خوانند که بملامت خویش برخاست.
پس تاثیر عنایت ازلی او را در کار بندگی هر ساعت مجدتر میگرداند و شوق عشق او بغایتتر میرساند. و او بغلبات شوق و رغبات ذوق در کثرت مجاهده وجودت معامله میافزاید و از هر حرکتی که بر قانون فرمان میکند نوری دیگر تولد میکند و مدد قوت ایمان میشود که «لیز داد وا ایمانا مع ایمانهم»
و آن شجره عبودیت هر روز طراوتی دیگر میگیرد و از عالم سفلی بعالم علوم ترقی میکند تا شجره تمام از دانه بیرون آید که «و کنتم امواتا فاحیا کم» اول دانه مرده بود چون سبزه ازو بیرون آمد «فاحیا کم» زنده ببود «ثم یمیتکم» یعنی دانه را بکلی در شجره محو کنند «ثم یحییکم» یعنی دیگر باره آن دانه را در کسوت شکوفه از درخت بیرون آرد. اگرچه در دخت محو شده بود و مرده گشته دیگر باره بر سر شاخ زنده گشت و از گور شاخ سر بیرون کرد کفن شکوفه در دوش بسته. بیت
فردا که مقدسان خاکی مسکن
چون روح شوند راکب مرکب تن
چون لاله بخون جگر آلوده کفن
از خاک سر کوی تو بر خیزم من
نفس درین حالت بمقام اصلی خویش باز رسید که شکوفهوار بر سر دخت عبودیت آمد اما چون ثمره بکمال نرسیده است هنوز یک قدم در مقام درختی دارد و از انجا غذا میکشد استکمال خویش را و یک قدم در مقام ثمرگی دارد و در خطر آنک باندک سرمایی یا ببادی سختتر «فجعلناه هبا منثورا»
بر رنجبرد چندین ساله او خوانند. و او درین مقام استحقاق آن یافته که صلاح و فساد خویش مشاهده میکند و ترسان و هراسان میباشد و مدد الهامات ربانی بدو متصل میشود که تقوی و فجور او با او مینماید. درین حال در خطری عظیم است زیراک مخلص است یعنی از جنس دانه شجره خلاص یافته و بر سر شاخ اخلاص آمده «والمخلصون علی خطر عظیم». پیش ازین که در شجره بند بود یا در دانه محبوس بود این خطر نداشت که بهر بادی و سرمایی باطل شود. بیت
زلف تو نهایم تا بکمتر بادی
دور از رویت شویم دور از رویت
اما اکنون که از رحم شجره بزاد و در قماط لطیف شکوفه پیچیدندش طفل نو عهدست باندک آسیبی باطل شود. اگر مراقبت احوال او بشرط نرود نفس درین مقام که ذوق الهامات حق یافته است و با عالم غیب آشنا گشته خطر آن دارد که بباد وسوسه شیطانی یا بسرمای عجب نفسانی از شجره عبودیت بلعام وار در افتد.حضرت جلت درین حالت یازده قسم یاد کرده است تاکید را تا سالک غفلت نبرزد. و نموده که اگر نفس پرورش یابد درین مقام فلاح یافت یعنی از شکوفه ملهمگی بثمره مطمئنگی رسد و اگر از تربیت محروم ماند بخسارت گرفتار شود یعنی در شکوفگی پژمرده شود و ناچیز گردد. چنانک فرمود «والشمس و ضحیها» تا آنجا که «قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها». و در هیچ موضع از قرآن چندین قسم بیک جا یاد نکرده است که درین موضع.
و سرش آن که هیچ چیز از مخلوقات شریفتر از نفس انسان نیست و نفس را در هیچ مقام آن نازکی نیست و آن خطر که در مقام ملهمگی چه از خویش تمام خلاص نیافته است و ذوق غیب و الهامات باز یافته غرور آن تواند بود که مگر مقام کمال است دم و عشوه شیطان بخورد و بنظر عجب و خوش آمد و بزرگی و خیریت بخود بازنگرد ابلیس وقت شود و به تند باد لعنت شکوفهوار از درخت قبول بر خاک مذلت افتد.
و نفس را درین مقام بعد از آنک چون شکوفه اول از دانه بزاد و در شجره مدتی بند بود و دیگر باره از شجره بزاد و بر سر شاخ آفرینش آمد تا ذوق الهامات حق باز یافت دیگر باره از شکوفه بمیباید زاد تا ثمره شود و در ثمره بکمال پختگی رسیدن تا کامل این مقام شود زیراکه در هر مقام از مقامات نفس را ابتدا و انتهایی هست.
در مقام ملهمگی ابتدای او آن است که در خود ذوق الهامات حق یابد بر هر تقوی و فجور که بسر آن رسد تا حق از باطل باز شناسد و باطل از حق بداند و تتبع حق کند و از باطل اجتناب نماید. خواجه علیه السلام درین مقام دعا میکرد «اللهم ارناالحق حقا و ارزقنا اتباعه و ارنا الباطل باطلا و ارزقنا اجتنابه». در بدایت حق و باطل دیدن و شناختن است و در نهایت توفیق و قوت یافتن برترک باطل و اتباع حق. و این معنی در مردگی نفس از صفات ذمیمه و زندگی دل بصفات حمیده میسر شود که «موتوا قبل ان تموتوا».
و مرید صادق را سماع درین مقام حلال شود از چند وجه: یکی آنک چون نفس از صفات ذمیمه بمرد عرس او را سماع باید کرد از اینجاست که چون صوفیان را عزیزی وفات کند بعرس او سماع کنند.
دوم برای تهنیت دل که او را بامعانی غیب ازدواجی پدید آمده است و معاقده با صفات حمیده کرده در اعلان نکاح سماع سنت است که «اعلنوا النکاح ولوبضرب دف».
سیم چون نفس را دیده حق بینی و گوش حق شنوی پدید آمد و ذوق الهامات بازیافت در هر چ مناسبتی باشد ازان ذوق الهامات غیب یابد و جنبش او سوی حق بود. چنانک فرمود «الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه».
پس هر قول که از قوال شنود در کسوت و وزنی موزون ازان قول ذوق خطاب «الست» یابد و بدان صوت خوش جنبش شوق سوی حق پدید آورد. آخر کم از شتری نیست که بصوت حدی جنبش شوق بوطن مالوف و مرعی معروف خود پدید میآورد.
احن و للانضا بالغور حنه
اذا ذکرت اوطانها بربی نجد
و تصبوا الی رند الحمی و عراره
ومن این تدری ما العرار من الرند
و بدان وزن موزون مرغ روحانیت قصد مرکز اصلی و آشیان حقیقی کند. و چون خواهد که در پرواز آید قفص قالب که مرغ روح درو بپنج قید حواس مقیدست مزاحمت نماید. چون ذوق خطاب یافته است مرغ روح آرام نتواند کرد در اضطراب آید خواهد که قفص قالب بشکند و با عالم خویش رود. بیت
آن بلبل محبوس که نامش جان است
دستش بشکستن قفص می نرسد
قفص قالب بتبعیت در اضطراب آید رقص و حالت عبارت ازان اضطراب است.
رقص آن نبود که هر زمان بر خیزی
بی درد چو گرد از میان برخیزی
رقص آن باشد کز دو جهان بر خیزی
دل پاره کنی وز سر جان برخیزی
چون مرید صاحب ریاضت درین حالت و این مقام باشد شاید که وقت وقتی بسماع دف ونی حاضر شود. بشرط آنک در خدمت شیخ خویش باشد یا در صحبت جمعی یاران که همدرد او باشند. و از صحبت اغیار تا تواند احتراز کند مگر کسانی که از سر نیاز و اعتقادی تمام حاضر شوند و صحبت به ادب و حرمت دارند.
و مرید باید که در سماع حرکت بتکلف نکند و دل خویش بامعانی بیت و اشارات نغمات نی حاضر دارد. و بهر وارد که بر دل آید یا بهر حالت که روی نماید در حرکت نیاید. تا تواند سماع بدل فرو میخورد اگر بروی غالب شود و بی اختیار او را در حرکت آورد آنگه روا بود. و در موافقت یاران تو اجد هم روا داشتهاند چون از رعونت نفس خالی باشد. و در سماع آداب بسیارست که این موضع تحمل آن نکند. اما تا تواند حرمت یاران گوش دارد تا دلی از حرکات او نخراشد. و سماع از سر شرب نکند و در کتمان معنی و ترک دعاوی کوشد. و در کل احوال منتظر الهامات حق باشد تا آنچ کند بنور الهام کند نه از ظلمت طبع. و ابتدا درین مقام صلاح و فساد احوال خویش بالهام توان دانست و در وسط مقام باشارت حق.
و فرق میان الهام حق و اشارت و کلام آن است که الهام خطابی باشد از حق به دل با ذوق ولیکن بیشعور و اشارت خطابی باشد با ذوق و شعور ولیکن بر مز نه صریح. و کلام خطابی باشد با ذوق و شعور و صریح. ولیکن در مقام ملهمگی نفس کلام پدید نیاید کلام در مقام مطمئنگی نفس پدید آید که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک» این خطاب صریح است.
و نهایت مقام ملهمگی آن است که نور حق در دل متمکن شود تا بهر چ نگرد بنور حق نگرد که «المومن ینظر بنور الله». ازان وقت که الهام پدید آید مرتبه خواص مومنان است تا آن وقت که «نورالله» در دل متمکن گردد آنگه مرتبه عوام اولیاست که «الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور».
چون بدین مقام رسید کمال معاد این طایفه است که مقتصداناند و در عالم ارواح اهل صف دوم بودهاند انوار الطاف و فیض حق از پس حجاب صف ارواح انبیا و خواص اولیا بدیشان میرسیده است.
پس هر کسی را از اهل صف دوم بقدر اصابت نور فیض اینجا در متابعت انبیا و اولیا سعی وجد و طلب پدید آید و چنانک در هر صف تفاوت قرب و بعدی و یمین و یساری بوده است بعضی ارواح را بر بعضی اثر آن در سعی و طلب هر کس ظاهر شود و دریافت و نایافت هم موثر باشد.
و چون در صف دوم هر روحی در مقابله روحی دیگر افتاده باشد از صف اول که صف ارواح انبیا و خواص اولیاست اینجا بهمان مناسبت این کس را با آن نبی یا ولی ارادت و محبت زیادت باشد از دیگران چنانک خواجه علیه السلام فرمود «الارواح جنود مجتده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
هر که آنجا یکدیگر را شناخته باشد یا د رمقابله یا در جوار افتاده بدان نسبت اینجا معرفت و الفت و مودت پدید آید. و اگر آن شخص را بصورت در نیابد باشد که در خواب یا در واقعه او را بیند و ازوی مدد یابد.
و این طایفه را که اهل صف دوماند در مثال تخم ارواح ایشان را ثمره خرما نهاده بودیم در فصل مقدم. و خرما را اگر چه ذوقی و حلاوتی هست اما پوست اوست دانه آن مغزی ندارد که منتفع باشد. اشارت بدان معنی است که معاد این طایفه اگرچه اعلی علیین بهشت باشد و قربت وجوار انبیا و خواص اولیا که «اولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین» الایه و با ایشان باشند و ازیشان نباشند در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر».
خواجه علیه السلام این تشریف معیت جمله مریدان و محبان را ثابت میکرد «المر مع من احب» اما دولت اختصاص اهلیت و منت منیت به سلمان سوخته رسید که «السلمان منا اهل البیت». شرح این مقام و اهل این مقام در فصل موخر بیاید انشاءالله و صلیالله علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب چهارم
فصل سیم
قال الله تعالی: «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
بدانک نفس مطمئنه نفس انبیا و خواص اولیاست که در صف اول بودهاند در عالم ارواح اگرچه هر نفسی را در اطمینان درجهای دیگرست از انبیا و اولیا چنانک شرح داده آمده است: از اصحاب الیمین و اصحاب الشمال و سابقان اهل هر صف.
و بحقیقت بدانک از مقام امارگی نفس بمقام مطمئنگی نتوان رسید جز بتصرف جذبات حق و اکسیر شرع چنانک فرمود: «ان النفس لاماره بالسوء الامارحم ربی».
و ابتدا جمله نفوس بصفت امارگی موصوف باشند اگر نفس نبی باشد و اگر نفس ولی تا بتربیت شریعت بمقام اطمینان رسد که نهایت استعداد جوهر انسانی است آنگاه مستحق خطاب «ارجعی» گردد.
و اگرچه در بدایت که روح را از عالم ارواح با عالم اجساد تعلق میساختند بر جمله ممالک ملک و ملکوت گذر دادند تا بر افلاک و انجم و عناصر بگذشت و از نباتی و حیوانی در گذشت و بمرتبه انسانی که اسفل سافلین موجودات است رسید چنانک شرح داده آمده است و اشارت «ثم رد دناه اسفل سافلین» بدین معنی است دیگر باره بواسطه نور ایمان و اعمال صالحه روی با علی نهد که «الا الذین امنوا».
اما تا ذوق خطاب «ارجعی» باز نیابد محال باشد که دروی نور ایمان پدید آید تا بعمل صالح در آویزد ولیکن نفس را بران شعوری نباشد که بحس باز داند آن خطابی باشد. سری در کسوت جذبه حق بسر روح رسد و نفس او را روی از صفت امارگی بگرداند و بقبول ایمان و استعمال شرع آرد چنانک خطاب «یا نار کونی برداً و سلاماً» بسر آتش رسید و بی شعور آتش روی آتش از صفت محرقی بگردانید و بصفت «بردا و سلاما»رسانید.
از آن وقت که نفس بتصرف خطاب «ارجعی» روی از اسفل طبیعت امارگی همی گرداند در مراجعت است با معاد خویش تا آنگه که بکمال مرتبه معاد خاص «فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی» رسد. و این جنت که تشریف اضافت حضرت یافته است که «جنتی» بر جنات دیگر چندان شرف دارد که کعبه بر مساجد دیگر که شرف اضافت «بیتی» یافته است. و این سری بزرگ است فهم هر کس بدین معنی نرسد و بیان این اشارت در عبارت نگنجد.
و اسم امارگی بر نفس بدان معنی است که امیر قالب او باشد و اماره لفظ مبالغت است از امیر و آمر یعنی بغایت فرماینده و فرمانرواست. فرماینده است بموافقات طبع خویش و مخالفات شرع حق و فرمانرواست برجملگی جوارح و اعضا تا بر وفق طبع و فرمان او کار کنند. و تا نفس سر بر خط فرمان حق ننهد و منقاد شرع نشود از صفت امارگی خلاص نیابد که این دو صفت ضد یکدیگرند تا اماره است ماموره نتواند بود و چون ماموره گشت از امارگی خلاص یافت.
فلاسفه را اینجا غلطی عظیم افتاد پنداشتند که امارگی نفس را صفات ذمیمه حیوانی است و پس در تهذیب اخلاق و تبدیل صفات رنج بردند بر امید آنک نفس را چون صفات ذمیمه بصفات حمیده مبدل شود از امارگی بمطمئنگی رسد. ندانستند که از مجرد این معاملات امارگی بر نخیزد تا آنگه که ماموره شرع نشود. ایشان پنداشتند شرع از برای تهذیب اخلاق میباید پس گفتند چون ما تهذیب اخلاق بنظر عقل حاصل کنیم ما را بشرع و انبیا چه حاجت باشد؟ شیطان ایشان را ازین مزله بدوزخ برد نور ایمان حقیقی نداشتند تا بازبینند که از حجاب طبع بطبع بیرون نتوان آمد. که اگر کسی هزار سال بنظر عقل خویش نفس را ریاضت فرماید تا در نفس هزارگونه صفا و بینایی و روشنایی پدید آید و بعضی حجب صفات بشری برخیزد؛ این جمله تقویت حجاب طبع دهد و کدورت و نابینایی حقیقی زیادت کند. زیراکه چون پیش ازین صفا و بینایی نداشت طالب آن بود و میدانست که در کدورت و نابینایی است؛ اکنون که قدرت اثر صفا و بینایی در نفس باز یافت پندارد صفا و بینایی حقیقی است از طلب فروماند و آن پندار حجابی معظمتر از جمله حجب شود و در نا بینایی حقیقی بیفزاید. و این معنی جز دلی فهم نکند که موید بود بتأیید الهی و دیده سر او از «نورالله» بینایی یافته بود که «المومن ینظر بنور الله».
بحقیقت بدانک از اسفل طبیعت بکمند شریعت خلاص توان یافت که در شریعت جذبه حق تعبیه است و طبع ظلمت است و شرع نور از ظلمت بنور خلاص توان یافت که گفتهاند «و بضدها تتبین الاشیاء».
و هر کرا نور شرع که صورت جذبه حق است و سر رحمت حق از ورطه امارگی خلاص ندهد هیچ چیز نتواند داد که «الاما رحم ربی». با خواجه علیه السلام با کمال مرتبه نبوت و رسالت میگفتند «انک لا تهدی من احببت»
تو بطبع خویش هیچکس را از چاه طبع خلاص نتوانی داد «ولکن الله یهدی من یشاء» نور هدایت ما که حقیقت جذبه است باید تا بجاذبه عنایت اهل طبع را از سفل طبیعت بر باید و بعلو قربت رساند که «ارجعی الی ربک».
و نفس را درین حالت که بتصرف جذبه «ارجعی» بمرجع و معاد خویش خواهند رسانید بر جملگی عوالم مختلف که ابتدا گذر کرده است و آمده گذر باید کرد و باز گشتن.
و حکمت درین آمد و شد آنک مطالعه سیصد و شصت هزار عالم حق بکند و در هر عالمی گنجی که تعبیه است بردارد و سری که مودع است بداند که «وعلم آدم الاسما کلها».
چه در بدایت روحانیت عالم کلیات بود ازان جزویات نبود و عالم غیب بود ازان شهادت نبود چون بدین عالم پیوست و داد روش و پرورش خویش بداد عالم کلیات و جزویات گشت و عالم الغیب و الشهاده ببود در خلافت حق. زیراکه در عالم ارواح بر معاملات خلافت ربوبیت قدرت و آلت نداشت اینجا قدرت و آلت بدست آورد و بکمال مرتبه خلافت رسید.
و در ابتدا که برین عوالم مختلف گذر میکرد در هر عالم چیزی به وام میستد و از خود آنجا چیزی گرو مینهاد در وقت مراجعت تا وام هر مقام بنگزارد و رهن خویش باز نستاند نگذارند که بگذرد. چنانک میگوید. بیت
گرت باید کزین قفص برهی
باز ده وام هفت و پنج و چهار
اول از منزل خاکی قدم بیرون باید نهاد و آن آخرین منزلی است از منازل دنیا روح را در وقت تعلق بدنیا و اولین منزلی است از منازل آخرت در وقت مراجعت. ازینجاست که چون شخص را در خاک مینهند میگویند «هذا آخر منزل من منازل الدنیا و اول من منازل الاخره».
اما مرده را بی اختیار میبرند رونده زنده آن است که بقدم خود از صفات خاکی بگذرد نه از صورت خاک. و صفات خاک ظلمت و کدورت و کثافت و ثقل است. از خاصیت ظلمت آن جهل و نابینایی خیزد و از خاصیت کدورت تعلق و آویزش و آمیزش بهر چیز تولد کند و تفرقه آرد و از خاصیت کثافت بیرحمتی و بیشفقتی و سخت دلی پدید آید و از خاصیت ثقل خست طبع و رکاکت و فرومایگی و دنائت و بیهمتی و خواری و کسل و گرانی ظاهر شود.
سالک این جمله صفات ذمیمه از خاک به وام گرفته است و کرم و مروت و فتوت و علو همت و رافت و رحمت و شفقت و علم و یقین و صفا و صدق و جمعیت و رقت و نورانیت و خفت جمله آنجا رهن نهاده. پس بر مقام خاکی نتواند گذشت تا این جمله رد نکند و به عالم خویش راه نیابد تا آن صفات که از انجا آورده بود و اینجا رهن کرده باز نستاند و نبرد.
و همچنین از هر سه عنصر آب و آتش و باد دیگر صفات ذمیمه وام کرده است و بدل هر یک صفتی حمیده گرو نهاده و از افلاک و انجم و دیگر عالمها هم برین قیاس.
چون جمله وامها رد کند و رهنها بازستاند و بمقر اصلی باز آید او را بسلطنت خلافت نصب کنند و با خلعت نیابت و منشور سیادت بر جملگی ممالک غیب و شهادت مالک گردانند و زمام مملکت بدست جهانداری او دهند «قل اللهم مالک الملک توتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء».
چون مالک ممالک گشت هر چ آن وقت به وام ستده بود تا رد بایست کرد اکنون ملک او شود و او بمالکیت دران تصرف کند و بنیابت و خلافت حق جملگی عوالم غیب و شهادت را ببندگی بر کار دارد و بر عتبه توحید با قرار در آرد. بیت.
حلقه در گوش چرخ و انجم کن
تا دهندت ببندگی اقرار
آفرینش نثار فرق تو اند
بر مچین چون خسان زراه نثار
چون خاصگی حضرت ببود و ذوق قربت باز یافت و عزت خلافت دید گوید:
و یبدو لی من الصنعاء برق
یخبرنی بها قرب المزار
فلا ارضی الاقامه فی فلاه
و فوق الفرقدین رایت داری
و کیف اکون للدیدان عبدا
و اربعه العنا صرلی جواری
روندگان این راه دو قسماند: سالکان و مجذوبان. و مجذوبان کسانیاند که ایشان را بکمند جذبه بر بایند و برین مقامات بتعجیل بگذرانند در غلبات شوق و اطلاعی زیادتی ندهند بر احوال راه و شناخت مقامات و کشف آفات و آنچ بر راه باشد از خیر و شر و نفع و ضر. اینها شیخی و مقتدایی را نشایند.
وسالک کسی باشد که او را اگرچه بکمند جذبه برند اما بسکونت و آهستگی در هر مقام داد و انصاف آن مقام از وی میستانند و احوال خیر و شر و صلاح و فساد راه برو عرضه میکنند و گاه بر راه و گاه در بیراه میبرند تا بر راه و بیراه وقوفی تمام یابد تا دلیلی و رهبری جماعتی دیگر را بشاید.
و هر چند علم شناخت این راه بینهایت است و مقامات نامحصور ولیکن از هر مقام آنچ در وقایع عرض افتد نموداری و رمزی بگوییم تا رهرو را در شناخت راه و امارات و علامات آن دلیلی و محکی و انموذجی باشد.
ابتدا که بر مقام صفات خاک عبور افتد در وقایع چنان بیند که از نشیبها و کوچهها و چاهها و مواضع ظلمانی بیرون میآید و بر خرابهها و شکستها و تلها و کوهها میگذرد و ثقل و کثافت بر میخیزد و خفت و لطافت در وی پدید میآید.
در دوم مرتبه که بر صفات آبی گذر کند سبزهها و مرغزارها و درختان و کشتزارها و آبهای روان و چشمه و حوض و دریا و مانند این بیند که بر همه میگذرد.
در سیم مرتبه که بر صفات هوایی گذر کند بر هوا رفتن و پریدن و دویدن و بر بلندیها رفتن و بر وادیها طیران کردن و امثال این بیند.
در مرتبه چهارم که بر صفات آتشی گذر کند چراغها و شمعها و مشعلهها و برقها و خرمنهای آتش و وادیهای آتش و سوختهها و شعلههای آتش و جنس این میبیند.
در پنجم مرتبه چون بر صفات افلاک و اجرام سماوی گذر کند خود را بر آسمانها رفتن و پریدن و عروج کردن از آسمان بآسمان و گردانیدن چرخ و فلک و اشباه آن بیند.
در ششم مرتبه چون بر ملکوت کواکب و انجم گذ افتد ستاره و ماه و خرشید و انوار و آنچ بدان ماند بیند.
و در هفتم مرتبه که بر صفات حیوانی عبور افتد هر صفت که از وی عبره خواهد کرد از بیهمی یا سبعی بدان نوع حیوانی بیند از حیوانات مختلف. اگر خود را بران حیوان قادر و مستولی بیند عبور و استیلای اوست بران صفت و اگر خود را اسیر آن حیوان بیند یا ازان ترسان باشد نشان استیلا و غلبه آن صفت است بر نفس او.
و این همه مرتبه عالمی بود از عوالم مختلف که بیان افتاد باقی چندین هزار عالم دیگر سالک را عبره میباید کرد. و در هر عالم مناسب آن مشاهدات و وقایع پدید میآید و گاه بود که یک نوع واقعه در چندین مقام دیده شود و هر جای مناسب آن مقام اشارت بمعنی دیگر باشد.
و این اختلافات و تفاوتات هر کسی فرق نتواند کرد و باز نتواند شناخت جز شیخی کامل. و چون سالک وقایع شناس نبود در وقایع بند شود و راه نتواند رفت. یکی از ضرورات احتیاج بشیخ این است.
مثلا آتش را در چند مقام بینند و در هر مقام آن را معنی دیگر باشد: گاه باشد که نشان عبور بر صفت آتشی باشد و گاه بود که نشان گرمی طلب باشد و گاه بود که نشان غلبه صفت غضب بود و گاه بود که نشان غلبه صفت شیطنت بود و گاه بود که نور ذکر بود بر مثال آتش و گاه بود که آتش شوق بود که هیمه صفات بشری محو میکند و گاه بود که آتش قهر بود و گاه بود که آتش هدایت بود چنانک موسی را بودعلیه السلام که «انس من جانب الطور نارا» و گاه بود که آتش محبت باشد تا ماسوای حق بسوزد و گاه بود که آتش معرفت باشد که «و لولم تمسسه نار نور علی نور یهدی الله لنوره من یشاء» و گاه بود که آتش ولایت بود که «الله ولی الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الی النور» و گاه بود که آتش مشاهده بود که «ان بورک من فی النار و من حولها». و جز ازین آتشها بود که فرق میان هر یک جز شیخی صاحب تجربه نتواند کرد. و باقی دیگر وقایع و تفاوت آن برین جمله قیاس کند.
اما نفوس انسانی چون برین مقامات گذر کردن گیرد هر نفسی بحسب استعداد و تأیید ربانی در حق او بمقامی میرسد که مستحق آن بوده است و مرتبتی که در عالم ارواح اهلیت آن داشته است چون: لوامگی و ملهمگی و مطمئنگی دران مقام بند میشود و میگوید «و ما منا الا له مقام معلوم» و فریاد میکند که «لود نوت انمله لاحترقت».
زیراکه که مقام هر مرغی قله کوه قاف نباشد آن را سیمرغی باید؛ و هر مرغ بر فرق شمع آشیانه نتواند ساخت آن را پروانهای دیوانه باید و هر مردار خوار نشیمن دست شاهان را نشاید آن را بازی سپید باید.
تا زاغ صفت بجیفه پر آلایی
کی چون شاهین در خورشاهان آیی
چون صعوه اگر غذای بازی گردی
بازی گردی که دستشه را شایی
طاوس اگرچه جمال بکمال دارد و بلبل اگرچه الحان هزار دستان دارد و طوطی اگرچه زبان انسان دارد اما اینها نظر را شایند یا نظارگی را. آنجا که بر جمال مشعله جانبازی باید کرد جز پروانه دیوانه بکار نیاید که عاقل جز نظاره را نشاید. بیت
در دام میا که مرغ این دانه نهای
در شمع میاز چونک پروانه نهای
دیوانه کسی بود که گردد بر ما
کم گرد بگرد ما که دیوانه نهای
ای جان و جهان آنها که ایشان را از برای منادمت مجلس انس و ملازمت مقام قرب آفریدهاند و اصحاب وصول و وصالاند و ارباب فضل و نوال اینجا در زیر قباب غیرت متواریاند که «اولیائی تحت قبابی لا یعرفهم غیری».
ایشان بس شوریده حال و بشولیده مقالند بس بیسر و سامان و بسی بیپر و بالند رب اشعث اغبر ذی طمر ین» ایشانند.
ایشان دارند دل من ایشان دارند
ایشان که سر زلف پریشان دارند
«الفقرا الصبر هم جلسا الله یوم القیامه» در حق ایشان است که با دل پریشانند.
خود حال دلی بود پریشان تر ازین
یا واقعهای بی سر و سامان تر ازین
هرگز بجهان که دید محنت زدهای
سر گشته روزگار حیرانتر ازین
ایشانند کسانی کهشان ایشان را ازیشانی ایشان بکمند جذبات بستدهاند و جملگی لذات و شهوات نفسانی و هوسات و مرادات انسانی بر کام جان ایشان طلخ گردانیده و از مشربی دیگر چاشنی چشانیده بیت
ما که از دست روح قوت خوریم
کی نمک سود عنکبوت خوریم
اطمینان دل ایشان بهر چ در کونین و خافقین است پدید نیاید اطمینان دل ایشان هم بذکر این حدیث بود که «الابذکر الله تطمن القلوب». چه گفتهاند میزده را هم بمی... ایشان هنوز سر مست ذوق شراب خطاب «الست بربکم» ماندهاند و آیت «قل الله ثم ذرهم» برکاینات خوانده.
ما مست زباده الستیم هنوز
وز عهد الست باز مستیم هنوز
در صومعه با سجاده و مصحف و ورد
دردی کش ورند و میپرستیم هنوز
مقام ایشان پیوسته در خرابات وجودست و جام ایشان مداوم مالامال شراب شهود هرچ نعیم هشت بهشت است نقل مجلس این خراباتیان را نمیشاید. چه این جمله را چرب علف آخر نفس ملهمه و نفس لوامه ساختهاند که «ولکم فیها ما تشتهی الانفس و تلذالاعین». نفس مطمئنه را با آن اطمینان نیست او را از خوان «ابیت عند ربی و یطعمنی و یسقینی» نواله «ارجعی الی ربک» میفرستند. بیت
بازی که همی دست ملک را شاید
منقار بمردار کجا آلاید
بر دست ملک نشیند آزاد ز خویش
در بند اشارتی که او فرماید
نه نه! چه جای این حدیث است؟ «ان الذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» مرغان او سر بمرتبه بازی فرو نیارند و این مقام را بازی شمارند. باز اگر همه سپید بازست کجا چون پروانه جان باز است؟ باز صیاد جان شکارست پروانه را با جان چه کارست؟ باز صیادی است که صید از و جان نبرد پروانه عاشقی است که تحفه معشوق جز جان نبرد.
جبرئیل و میکائیل سپید باز ان شکارگاه ملکوت بودند صید مرغان تقدیس و تنزیه کردندی که «و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک». چون کار شکار بصفات جمال و جلال صمدیت رسید پر و بال فرو گذاشتند و دست از صید و صیادی بداشتند که «لودنوت انمله لاحترقت». بیت
مرغ کانجا پرید پر نهاد
دیو کانجا رسید سر بنهاد
با ایشان گفتند: ما صیادی را در شکارگاه ازل بدام «یحبهم» صید کردهایم بدین دامگاه خواهیم آورد «انی جاعل فی الارض خلیفه» تا با شما نماید که صیادی چون کنند! بیت
در بحر عمیق غوطه خواهم خوردن
یا غرقه شدن یا گهری آوردن
کار تو مخاطرهست خواهم کردن
یا سرخ کنم روی ز تو یا گردن
جمله گفتند: اگر این صیاد بصیاد بر ما مسابقت نماید و درین میدان گوی دعوی بچوگان معنی بر باید و کاری کند که ما ندانیم کرد و شکاری کند که ما نتوانیم کرد جمله کمر خدمت او بر میان جان بندیم و سجود اورا بدل و جان خرسندیم.
از حضرت جلت خطاب آمد که: زنهار اگر او را با پرکهای ضعیف «و خلق الانسان ضعیفاً» بینید بچشم حقارت درو منگرید اگرنه افاعیل ما را منکرید و بپر و بال ملکی خویش مغرور مشوید که بحقیقت پر و بال او ماییم و جز ما پر و بال او را نشاییم که «وحملنا هم فی البر و البحر». او ببرما میپرد زان بپر ما میپرد.
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو ندانست دوید
از روی تو دیدهام طمع زان ببرید
جز دیده تو روی تو نتواند دید
هر که ببرما پرواز کند لاجرم بپر ما پرواز کند بنگرکه چه صید کند چون پر باز کند.
آن پشه که در کوی تو پرواز کند
صیدی کند او که باز نتواند کرد
چون نفس مطمئنه را که از سابقان «و منهم سابق بالخیرات» بود بصیادی «ارجعی» پرواز دادند و گرد کایناتش بطلب صید فرستادند در فضای هفت اقلیم آهویی نیافت که مخلب او را شاید و در هوای هشت بهشت کبکی ندید که شایسته منقار او آید. چنانک این ضعیف گوید.
بازی بودم پریده از عالم ناز
تا بوک برم ز شب صیدی بفر از
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز
زان در که در آمدم بدر رفتم باز
چون پروانه دیوانه بر همه گذر کرد و روی سوی صید وصال شمع جلال او آورد و بهستی مجازی خود سر فرو نیاورد از وجود خود ملول شده و از جان بجان آمده بیت.
هر دم ز وجود خود ملالم گیرد
سودای وصال آن جمالم گیرد
پروانه دل چو شمع روی تو بدید
دیوانه شود کم دو عالم گیرد
بیت
شک نیست چو پروانه کم سر گیرد
شمعش بهزار لطف در خور گیرد
پروانه نخست جان نهد بر کف دست
پس قصد کند که شمع در بر گیرد
او همچنان لاابالی وار میرفت تا از هفت فلک و هشت بهشت در گذشت.
جمله ملا اعلی را انگشت تعجب در دندان تحیر مانده که آیا این چه مرغ است بدین ضعیفی و بر خود بدین ستمکاری؟ «انه کان ظلوماً جهولاً». و او بزبان حال با ایشان میگفت: من آن مرغم که هنوز از آستان آشیان نفخه پرواز نکرده بودم و بقفص قالب گرفتار نشده که شما از کمان ملامت مرغ اندازهای «اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء» برمن انداختند و بصیادی «و نحن نسبح بحمدک» مینازیدید. ندانسته بودید که
فراز کنگره کبریاش مرغانند
فرشته صید و پیمبر شکار و سبحان گیر
اکنون تماشای صیادی من کنید و نظاره خون ریختن و فساد کردن من باشید من خون ریزی کنم ولیکن از حلق وجود خویش بر آستانه عزت و فساد کنم ولیکن بوجود براندازی و جانبازی بر جمال حضرت. بیت
آن روز که دوختی مرا دلق وجود
گفتند بطعنه مر ترا خلق وجود:
«خونریزی را چه میکنی؟» راست بدان
من خونریزم ولیکن از حلق وجود
و او همچنان در گرمروی طیران میکرد تا بسر حد لامکان رسید. ملا اعلی گفتند: او مکانی است در لامکان سیر نتواند کرد اینجا بضرورت سرش بدیوار عجز در آید. و حضرت عزت با سر ایشان میگفت: نه با شما گفتهام «انی اعلم ما لا تعلمون» هنوز تیغ انکار میکشید و سپر عجز نمیاندازید؟ بیت
منکر چه شوی بحالت سوختگان؟
نه هر چ ترا نیست کسی را نبود
و آن پروانه جانباز وجود بر انداز میگفت: بریشان مگیر که «الجاهل معذور». بیت
در عشق تو از ملامتم ننگی نیست
با بیخبران درین سخن جنگی نیست
این شربت عاشقی همه مردان راست
نامردان را درین قدح رنگی نیست
ایشان ندانستند که آیین پروانه قلندروش چه چیز باشد. بیت
آیین قلندری و آیین قمار
در شهر من آوردهام ای زیبا یار
چون پروانه بحوالی سرادقات اشعه شمع جلال رسید یکی شعله را بحاجبی پروانه فرستادند. چون پروانه حاجب را بدید دیگرش بخود پروا نبود. دست در گردن حاجب آورد تا در نگرست پر و بال وی را نبود. چون آن پر و بال مجازی فانی درباخت بر قضیه «من جا بالحسنه فله عشر امثالها» حاجب شعله که زبان شمع بود از زبانه شمع او را پر و بال حقیقی باقی کرامت کرد تا در فضای هوای هویت شمع طیرانی کرد و مرغ دوگانگی را خون بیگانگی بر آستان یگانگی بریخت و از هستی خویش بافساد هستی در هستی شمع گریخت که «ففروا الی الله». از خود بگریخت و در و آویخت درو نیست شد و نیستی در هستی آمیخت. چون هستی خویش در هستی او باخت هم خوف دوزخ هم امید بهشت برانداخت.
این هفت سپهر در نوشتیم آخر
وز دوزخ و فردوس گذشتیم آخر
هم شد فدی تویی تو مایی ما
وی دوست تو ما و ما تو گشتیم آخر
خاصیت جذبه و اشارت «وادخلی جنتی» بدین معنی باشد.
این صفت طایفهای است که پیش از مرگ صورتی باشارت «موتوا قبل ان تمو توا» بمرگ حقیقی بمردهاند. و چون پیش از مرگ بمردند حق تعالی ایشان را پیش از حشر زنده کرد معاد مرجع ایشان حضرت خداوندی ساخت که «ثم یحییکم» «ثم الیه ترجعون». درین عالم بصورت نشستهاند و از هشت بهشت بمعنی گذشته «وتری الجبال تحسبها جامده وهی تمر مر السحاب صنع الله». این است معاد نفس مطمئنه و معنی اشارت «ارجعی الی ربک». و صلی الله علی محمد و اله.
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
بدانک نفس مطمئنه نفس انبیا و خواص اولیاست که در صف اول بودهاند در عالم ارواح اگرچه هر نفسی را در اطمینان درجهای دیگرست از انبیا و اولیا چنانک شرح داده آمده است: از اصحاب الیمین و اصحاب الشمال و سابقان اهل هر صف.
و بحقیقت بدانک از مقام امارگی نفس بمقام مطمئنگی نتوان رسید جز بتصرف جذبات حق و اکسیر شرع چنانک فرمود: «ان النفس لاماره بالسوء الامارحم ربی».
و ابتدا جمله نفوس بصفت امارگی موصوف باشند اگر نفس نبی باشد و اگر نفس ولی تا بتربیت شریعت بمقام اطمینان رسد که نهایت استعداد جوهر انسانی است آنگاه مستحق خطاب «ارجعی» گردد.
و اگرچه در بدایت که روح را از عالم ارواح با عالم اجساد تعلق میساختند بر جمله ممالک ملک و ملکوت گذر دادند تا بر افلاک و انجم و عناصر بگذشت و از نباتی و حیوانی در گذشت و بمرتبه انسانی که اسفل سافلین موجودات است رسید چنانک شرح داده آمده است و اشارت «ثم رد دناه اسفل سافلین» بدین معنی است دیگر باره بواسطه نور ایمان و اعمال صالحه روی با علی نهد که «الا الذین امنوا».
اما تا ذوق خطاب «ارجعی» باز نیابد محال باشد که دروی نور ایمان پدید آید تا بعمل صالح در آویزد ولیکن نفس را بران شعوری نباشد که بحس باز داند آن خطابی باشد. سری در کسوت جذبه حق بسر روح رسد و نفس او را روی از صفت امارگی بگرداند و بقبول ایمان و استعمال شرع آرد چنانک خطاب «یا نار کونی برداً و سلاماً» بسر آتش رسید و بی شعور آتش روی آتش از صفت محرقی بگردانید و بصفت «بردا و سلاما»رسانید.
از آن وقت که نفس بتصرف خطاب «ارجعی» روی از اسفل طبیعت امارگی همی گرداند در مراجعت است با معاد خویش تا آنگه که بکمال مرتبه معاد خاص «فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی» رسد. و این جنت که تشریف اضافت حضرت یافته است که «جنتی» بر جنات دیگر چندان شرف دارد که کعبه بر مساجد دیگر که شرف اضافت «بیتی» یافته است. و این سری بزرگ است فهم هر کس بدین معنی نرسد و بیان این اشارت در عبارت نگنجد.
و اسم امارگی بر نفس بدان معنی است که امیر قالب او باشد و اماره لفظ مبالغت است از امیر و آمر یعنی بغایت فرماینده و فرمانرواست. فرماینده است بموافقات طبع خویش و مخالفات شرع حق و فرمانرواست برجملگی جوارح و اعضا تا بر وفق طبع و فرمان او کار کنند. و تا نفس سر بر خط فرمان حق ننهد و منقاد شرع نشود از صفت امارگی خلاص نیابد که این دو صفت ضد یکدیگرند تا اماره است ماموره نتواند بود و چون ماموره گشت از امارگی خلاص یافت.
فلاسفه را اینجا غلطی عظیم افتاد پنداشتند که امارگی نفس را صفات ذمیمه حیوانی است و پس در تهذیب اخلاق و تبدیل صفات رنج بردند بر امید آنک نفس را چون صفات ذمیمه بصفات حمیده مبدل شود از امارگی بمطمئنگی رسد. ندانستند که از مجرد این معاملات امارگی بر نخیزد تا آنگه که ماموره شرع نشود. ایشان پنداشتند شرع از برای تهذیب اخلاق میباید پس گفتند چون ما تهذیب اخلاق بنظر عقل حاصل کنیم ما را بشرع و انبیا چه حاجت باشد؟ شیطان ایشان را ازین مزله بدوزخ برد نور ایمان حقیقی نداشتند تا بازبینند که از حجاب طبع بطبع بیرون نتوان آمد. که اگر کسی هزار سال بنظر عقل خویش نفس را ریاضت فرماید تا در نفس هزارگونه صفا و بینایی و روشنایی پدید آید و بعضی حجب صفات بشری برخیزد؛ این جمله تقویت حجاب طبع دهد و کدورت و نابینایی حقیقی زیادت کند. زیراکه چون پیش ازین صفا و بینایی نداشت طالب آن بود و میدانست که در کدورت و نابینایی است؛ اکنون که قدرت اثر صفا و بینایی در نفس باز یافت پندارد صفا و بینایی حقیقی است از طلب فروماند و آن پندار حجابی معظمتر از جمله حجب شود و در نا بینایی حقیقی بیفزاید. و این معنی جز دلی فهم نکند که موید بود بتأیید الهی و دیده سر او از «نورالله» بینایی یافته بود که «المومن ینظر بنور الله».
بحقیقت بدانک از اسفل طبیعت بکمند شریعت خلاص توان یافت که در شریعت جذبه حق تعبیه است و طبع ظلمت است و شرع نور از ظلمت بنور خلاص توان یافت که گفتهاند «و بضدها تتبین الاشیاء».
و هر کرا نور شرع که صورت جذبه حق است و سر رحمت حق از ورطه امارگی خلاص ندهد هیچ چیز نتواند داد که «الاما رحم ربی». با خواجه علیه السلام با کمال مرتبه نبوت و رسالت میگفتند «انک لا تهدی من احببت»
تو بطبع خویش هیچکس را از چاه طبع خلاص نتوانی داد «ولکن الله یهدی من یشاء» نور هدایت ما که حقیقت جذبه است باید تا بجاذبه عنایت اهل طبع را از سفل طبیعت بر باید و بعلو قربت رساند که «ارجعی الی ربک».
و نفس را درین حالت که بتصرف جذبه «ارجعی» بمرجع و معاد خویش خواهند رسانید بر جملگی عوالم مختلف که ابتدا گذر کرده است و آمده گذر باید کرد و باز گشتن.
و حکمت درین آمد و شد آنک مطالعه سیصد و شصت هزار عالم حق بکند و در هر عالمی گنجی که تعبیه است بردارد و سری که مودع است بداند که «وعلم آدم الاسما کلها».
چه در بدایت روحانیت عالم کلیات بود ازان جزویات نبود و عالم غیب بود ازان شهادت نبود چون بدین عالم پیوست و داد روش و پرورش خویش بداد عالم کلیات و جزویات گشت و عالم الغیب و الشهاده ببود در خلافت حق. زیراکه در عالم ارواح بر معاملات خلافت ربوبیت قدرت و آلت نداشت اینجا قدرت و آلت بدست آورد و بکمال مرتبه خلافت رسید.
و در ابتدا که برین عوالم مختلف گذر میکرد در هر عالم چیزی به وام میستد و از خود آنجا چیزی گرو مینهاد در وقت مراجعت تا وام هر مقام بنگزارد و رهن خویش باز نستاند نگذارند که بگذرد. چنانک میگوید. بیت
گرت باید کزین قفص برهی
باز ده وام هفت و پنج و چهار
اول از منزل خاکی قدم بیرون باید نهاد و آن آخرین منزلی است از منازل دنیا روح را در وقت تعلق بدنیا و اولین منزلی است از منازل آخرت در وقت مراجعت. ازینجاست که چون شخص را در خاک مینهند میگویند «هذا آخر منزل من منازل الدنیا و اول من منازل الاخره».
اما مرده را بی اختیار میبرند رونده زنده آن است که بقدم خود از صفات خاکی بگذرد نه از صورت خاک. و صفات خاک ظلمت و کدورت و کثافت و ثقل است. از خاصیت ظلمت آن جهل و نابینایی خیزد و از خاصیت کدورت تعلق و آویزش و آمیزش بهر چیز تولد کند و تفرقه آرد و از خاصیت کثافت بیرحمتی و بیشفقتی و سخت دلی پدید آید و از خاصیت ثقل خست طبع و رکاکت و فرومایگی و دنائت و بیهمتی و خواری و کسل و گرانی ظاهر شود.
سالک این جمله صفات ذمیمه از خاک به وام گرفته است و کرم و مروت و فتوت و علو همت و رافت و رحمت و شفقت و علم و یقین و صفا و صدق و جمعیت و رقت و نورانیت و خفت جمله آنجا رهن نهاده. پس بر مقام خاکی نتواند گذشت تا این جمله رد نکند و به عالم خویش راه نیابد تا آن صفات که از انجا آورده بود و اینجا رهن کرده باز نستاند و نبرد.
و همچنین از هر سه عنصر آب و آتش و باد دیگر صفات ذمیمه وام کرده است و بدل هر یک صفتی حمیده گرو نهاده و از افلاک و انجم و دیگر عالمها هم برین قیاس.
چون جمله وامها رد کند و رهنها بازستاند و بمقر اصلی باز آید او را بسلطنت خلافت نصب کنند و با خلعت نیابت و منشور سیادت بر جملگی ممالک غیب و شهادت مالک گردانند و زمام مملکت بدست جهانداری او دهند «قل اللهم مالک الملک توتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء».
چون مالک ممالک گشت هر چ آن وقت به وام ستده بود تا رد بایست کرد اکنون ملک او شود و او بمالکیت دران تصرف کند و بنیابت و خلافت حق جملگی عوالم غیب و شهادت را ببندگی بر کار دارد و بر عتبه توحید با قرار در آرد. بیت.
حلقه در گوش چرخ و انجم کن
تا دهندت ببندگی اقرار
آفرینش نثار فرق تو اند
بر مچین چون خسان زراه نثار
چون خاصگی حضرت ببود و ذوق قربت باز یافت و عزت خلافت دید گوید:
و یبدو لی من الصنعاء برق
یخبرنی بها قرب المزار
فلا ارضی الاقامه فی فلاه
و فوق الفرقدین رایت داری
و کیف اکون للدیدان عبدا
و اربعه العنا صرلی جواری
روندگان این راه دو قسماند: سالکان و مجذوبان. و مجذوبان کسانیاند که ایشان را بکمند جذبه بر بایند و برین مقامات بتعجیل بگذرانند در غلبات شوق و اطلاعی زیادتی ندهند بر احوال راه و شناخت مقامات و کشف آفات و آنچ بر راه باشد از خیر و شر و نفع و ضر. اینها شیخی و مقتدایی را نشایند.
وسالک کسی باشد که او را اگرچه بکمند جذبه برند اما بسکونت و آهستگی در هر مقام داد و انصاف آن مقام از وی میستانند و احوال خیر و شر و صلاح و فساد راه برو عرضه میکنند و گاه بر راه و گاه در بیراه میبرند تا بر راه و بیراه وقوفی تمام یابد تا دلیلی و رهبری جماعتی دیگر را بشاید.
و هر چند علم شناخت این راه بینهایت است و مقامات نامحصور ولیکن از هر مقام آنچ در وقایع عرض افتد نموداری و رمزی بگوییم تا رهرو را در شناخت راه و امارات و علامات آن دلیلی و محکی و انموذجی باشد.
ابتدا که بر مقام صفات خاک عبور افتد در وقایع چنان بیند که از نشیبها و کوچهها و چاهها و مواضع ظلمانی بیرون میآید و بر خرابهها و شکستها و تلها و کوهها میگذرد و ثقل و کثافت بر میخیزد و خفت و لطافت در وی پدید میآید.
در دوم مرتبه که بر صفات آبی گذر کند سبزهها و مرغزارها و درختان و کشتزارها و آبهای روان و چشمه و حوض و دریا و مانند این بیند که بر همه میگذرد.
در سیم مرتبه که بر صفات هوایی گذر کند بر هوا رفتن و پریدن و دویدن و بر بلندیها رفتن و بر وادیها طیران کردن و امثال این بیند.
در مرتبه چهارم که بر صفات آتشی گذر کند چراغها و شمعها و مشعلهها و برقها و خرمنهای آتش و وادیهای آتش و سوختهها و شعلههای آتش و جنس این میبیند.
در پنجم مرتبه چون بر صفات افلاک و اجرام سماوی گذر کند خود را بر آسمانها رفتن و پریدن و عروج کردن از آسمان بآسمان و گردانیدن چرخ و فلک و اشباه آن بیند.
در ششم مرتبه چون بر ملکوت کواکب و انجم گذ افتد ستاره و ماه و خرشید و انوار و آنچ بدان ماند بیند.
و در هفتم مرتبه که بر صفات حیوانی عبور افتد هر صفت که از وی عبره خواهد کرد از بیهمی یا سبعی بدان نوع حیوانی بیند از حیوانات مختلف. اگر خود را بران حیوان قادر و مستولی بیند عبور و استیلای اوست بران صفت و اگر خود را اسیر آن حیوان بیند یا ازان ترسان باشد نشان استیلا و غلبه آن صفت است بر نفس او.
و این همه مرتبه عالمی بود از عوالم مختلف که بیان افتاد باقی چندین هزار عالم دیگر سالک را عبره میباید کرد. و در هر عالم مناسب آن مشاهدات و وقایع پدید میآید و گاه بود که یک نوع واقعه در چندین مقام دیده شود و هر جای مناسب آن مقام اشارت بمعنی دیگر باشد.
و این اختلافات و تفاوتات هر کسی فرق نتواند کرد و باز نتواند شناخت جز شیخی کامل. و چون سالک وقایع شناس نبود در وقایع بند شود و راه نتواند رفت. یکی از ضرورات احتیاج بشیخ این است.
مثلا آتش را در چند مقام بینند و در هر مقام آن را معنی دیگر باشد: گاه باشد که نشان عبور بر صفت آتشی باشد و گاه بود که نشان گرمی طلب باشد و گاه بود که نشان غلبه صفت غضب بود و گاه بود که نشان غلبه صفت شیطنت بود و گاه بود که نور ذکر بود بر مثال آتش و گاه بود که آتش شوق بود که هیمه صفات بشری محو میکند و گاه بود که آتش قهر بود و گاه بود که آتش هدایت بود چنانک موسی را بودعلیه السلام که «انس من جانب الطور نارا» و گاه بود که آتش محبت باشد تا ماسوای حق بسوزد و گاه بود که آتش معرفت باشد که «و لولم تمسسه نار نور علی نور یهدی الله لنوره من یشاء» و گاه بود که آتش ولایت بود که «الله ولی الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الی النور» و گاه بود که آتش مشاهده بود که «ان بورک من فی النار و من حولها». و جز ازین آتشها بود که فرق میان هر یک جز شیخی صاحب تجربه نتواند کرد. و باقی دیگر وقایع و تفاوت آن برین جمله قیاس کند.
اما نفوس انسانی چون برین مقامات گذر کردن گیرد هر نفسی بحسب استعداد و تأیید ربانی در حق او بمقامی میرسد که مستحق آن بوده است و مرتبتی که در عالم ارواح اهلیت آن داشته است چون: لوامگی و ملهمگی و مطمئنگی دران مقام بند میشود و میگوید «و ما منا الا له مقام معلوم» و فریاد میکند که «لود نوت انمله لاحترقت».
زیراکه که مقام هر مرغی قله کوه قاف نباشد آن را سیمرغی باید؛ و هر مرغ بر فرق شمع آشیانه نتواند ساخت آن را پروانهای دیوانه باید و هر مردار خوار نشیمن دست شاهان را نشاید آن را بازی سپید باید.
تا زاغ صفت بجیفه پر آلایی
کی چون شاهین در خورشاهان آیی
چون صعوه اگر غذای بازی گردی
بازی گردی که دستشه را شایی
طاوس اگرچه جمال بکمال دارد و بلبل اگرچه الحان هزار دستان دارد و طوطی اگرچه زبان انسان دارد اما اینها نظر را شایند یا نظارگی را. آنجا که بر جمال مشعله جانبازی باید کرد جز پروانه دیوانه بکار نیاید که عاقل جز نظاره را نشاید. بیت
در دام میا که مرغ این دانه نهای
در شمع میاز چونک پروانه نهای
دیوانه کسی بود که گردد بر ما
کم گرد بگرد ما که دیوانه نهای
ای جان و جهان آنها که ایشان را از برای منادمت مجلس انس و ملازمت مقام قرب آفریدهاند و اصحاب وصول و وصالاند و ارباب فضل و نوال اینجا در زیر قباب غیرت متواریاند که «اولیائی تحت قبابی لا یعرفهم غیری».
ایشان بس شوریده حال و بشولیده مقالند بس بیسر و سامان و بسی بیپر و بالند رب اشعث اغبر ذی طمر ین» ایشانند.
ایشان دارند دل من ایشان دارند
ایشان که سر زلف پریشان دارند
«الفقرا الصبر هم جلسا الله یوم القیامه» در حق ایشان است که با دل پریشانند.
خود حال دلی بود پریشان تر ازین
یا واقعهای بی سر و سامان تر ازین
هرگز بجهان که دید محنت زدهای
سر گشته روزگار حیرانتر ازین
ایشانند کسانی کهشان ایشان را ازیشانی ایشان بکمند جذبات بستدهاند و جملگی لذات و شهوات نفسانی و هوسات و مرادات انسانی بر کام جان ایشان طلخ گردانیده و از مشربی دیگر چاشنی چشانیده بیت
ما که از دست روح قوت خوریم
کی نمک سود عنکبوت خوریم
اطمینان دل ایشان بهر چ در کونین و خافقین است پدید نیاید اطمینان دل ایشان هم بذکر این حدیث بود که «الابذکر الله تطمن القلوب». چه گفتهاند میزده را هم بمی... ایشان هنوز سر مست ذوق شراب خطاب «الست بربکم» ماندهاند و آیت «قل الله ثم ذرهم» برکاینات خوانده.
ما مست زباده الستیم هنوز
وز عهد الست باز مستیم هنوز
در صومعه با سجاده و مصحف و ورد
دردی کش ورند و میپرستیم هنوز
مقام ایشان پیوسته در خرابات وجودست و جام ایشان مداوم مالامال شراب شهود هرچ نعیم هشت بهشت است نقل مجلس این خراباتیان را نمیشاید. چه این جمله را چرب علف آخر نفس ملهمه و نفس لوامه ساختهاند که «ولکم فیها ما تشتهی الانفس و تلذالاعین». نفس مطمئنه را با آن اطمینان نیست او را از خوان «ابیت عند ربی و یطعمنی و یسقینی» نواله «ارجعی الی ربک» میفرستند. بیت
بازی که همی دست ملک را شاید
منقار بمردار کجا آلاید
بر دست ملک نشیند آزاد ز خویش
در بند اشارتی که او فرماید
نه نه! چه جای این حدیث است؟ «ان الذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» مرغان او سر بمرتبه بازی فرو نیارند و این مقام را بازی شمارند. باز اگر همه سپید بازست کجا چون پروانه جان باز است؟ باز صیاد جان شکارست پروانه را با جان چه کارست؟ باز صیادی است که صید از و جان نبرد پروانه عاشقی است که تحفه معشوق جز جان نبرد.
جبرئیل و میکائیل سپید باز ان شکارگاه ملکوت بودند صید مرغان تقدیس و تنزیه کردندی که «و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک». چون کار شکار بصفات جمال و جلال صمدیت رسید پر و بال فرو گذاشتند و دست از صید و صیادی بداشتند که «لودنوت انمله لاحترقت». بیت
مرغ کانجا پرید پر نهاد
دیو کانجا رسید سر بنهاد
با ایشان گفتند: ما صیادی را در شکارگاه ازل بدام «یحبهم» صید کردهایم بدین دامگاه خواهیم آورد «انی جاعل فی الارض خلیفه» تا با شما نماید که صیادی چون کنند! بیت
در بحر عمیق غوطه خواهم خوردن
یا غرقه شدن یا گهری آوردن
کار تو مخاطرهست خواهم کردن
یا سرخ کنم روی ز تو یا گردن
جمله گفتند: اگر این صیاد بصیاد بر ما مسابقت نماید و درین میدان گوی دعوی بچوگان معنی بر باید و کاری کند که ما ندانیم کرد و شکاری کند که ما نتوانیم کرد جمله کمر خدمت او بر میان جان بندیم و سجود اورا بدل و جان خرسندیم.
از حضرت جلت خطاب آمد که: زنهار اگر او را با پرکهای ضعیف «و خلق الانسان ضعیفاً» بینید بچشم حقارت درو منگرید اگرنه افاعیل ما را منکرید و بپر و بال ملکی خویش مغرور مشوید که بحقیقت پر و بال او ماییم و جز ما پر و بال او را نشاییم که «وحملنا هم فی البر و البحر». او ببرما میپرد زان بپر ما میپرد.
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو ندانست دوید
از روی تو دیدهام طمع زان ببرید
جز دیده تو روی تو نتواند دید
هر که ببرما پرواز کند لاجرم بپر ما پرواز کند بنگرکه چه صید کند چون پر باز کند.
آن پشه که در کوی تو پرواز کند
صیدی کند او که باز نتواند کرد
چون نفس مطمئنه را که از سابقان «و منهم سابق بالخیرات» بود بصیادی «ارجعی» پرواز دادند و گرد کایناتش بطلب صید فرستادند در فضای هفت اقلیم آهویی نیافت که مخلب او را شاید و در هوای هشت بهشت کبکی ندید که شایسته منقار او آید. چنانک این ضعیف گوید.
بازی بودم پریده از عالم ناز
تا بوک برم ز شب صیدی بفر از
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز
زان در که در آمدم بدر رفتم باز
چون پروانه دیوانه بر همه گذر کرد و روی سوی صید وصال شمع جلال او آورد و بهستی مجازی خود سر فرو نیاورد از وجود خود ملول شده و از جان بجان آمده بیت.
هر دم ز وجود خود ملالم گیرد
سودای وصال آن جمالم گیرد
پروانه دل چو شمع روی تو بدید
دیوانه شود کم دو عالم گیرد
بیت
شک نیست چو پروانه کم سر گیرد
شمعش بهزار لطف در خور گیرد
پروانه نخست جان نهد بر کف دست
پس قصد کند که شمع در بر گیرد
او همچنان لاابالی وار میرفت تا از هفت فلک و هشت بهشت در گذشت.
جمله ملا اعلی را انگشت تعجب در دندان تحیر مانده که آیا این چه مرغ است بدین ضعیفی و بر خود بدین ستمکاری؟ «انه کان ظلوماً جهولاً». و او بزبان حال با ایشان میگفت: من آن مرغم که هنوز از آستان آشیان نفخه پرواز نکرده بودم و بقفص قالب گرفتار نشده که شما از کمان ملامت مرغ اندازهای «اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء» برمن انداختند و بصیادی «و نحن نسبح بحمدک» مینازیدید. ندانسته بودید که
فراز کنگره کبریاش مرغانند
فرشته صید و پیمبر شکار و سبحان گیر
اکنون تماشای صیادی من کنید و نظاره خون ریختن و فساد کردن من باشید من خون ریزی کنم ولیکن از حلق وجود خویش بر آستانه عزت و فساد کنم ولیکن بوجود براندازی و جانبازی بر جمال حضرت. بیت
آن روز که دوختی مرا دلق وجود
گفتند بطعنه مر ترا خلق وجود:
«خونریزی را چه میکنی؟» راست بدان
من خونریزم ولیکن از حلق وجود
و او همچنان در گرمروی طیران میکرد تا بسر حد لامکان رسید. ملا اعلی گفتند: او مکانی است در لامکان سیر نتواند کرد اینجا بضرورت سرش بدیوار عجز در آید. و حضرت عزت با سر ایشان میگفت: نه با شما گفتهام «انی اعلم ما لا تعلمون» هنوز تیغ انکار میکشید و سپر عجز نمیاندازید؟ بیت
منکر چه شوی بحالت سوختگان؟
نه هر چ ترا نیست کسی را نبود
و آن پروانه جانباز وجود بر انداز میگفت: بریشان مگیر که «الجاهل معذور». بیت
در عشق تو از ملامتم ننگی نیست
با بیخبران درین سخن جنگی نیست
این شربت عاشقی همه مردان راست
نامردان را درین قدح رنگی نیست
ایشان ندانستند که آیین پروانه قلندروش چه چیز باشد. بیت
آیین قلندری و آیین قمار
در شهر من آوردهام ای زیبا یار
چون پروانه بحوالی سرادقات اشعه شمع جلال رسید یکی شعله را بحاجبی پروانه فرستادند. چون پروانه حاجب را بدید دیگرش بخود پروا نبود. دست در گردن حاجب آورد تا در نگرست پر و بال وی را نبود. چون آن پر و بال مجازی فانی درباخت بر قضیه «من جا بالحسنه فله عشر امثالها» حاجب شعله که زبان شمع بود از زبانه شمع او را پر و بال حقیقی باقی کرامت کرد تا در فضای هوای هویت شمع طیرانی کرد و مرغ دوگانگی را خون بیگانگی بر آستان یگانگی بریخت و از هستی خویش بافساد هستی در هستی شمع گریخت که «ففروا الی الله». از خود بگریخت و در و آویخت درو نیست شد و نیستی در هستی آمیخت. چون هستی خویش در هستی او باخت هم خوف دوزخ هم امید بهشت برانداخت.
این هفت سپهر در نوشتیم آخر
وز دوزخ و فردوس گذشتیم آخر
هم شد فدی تویی تو مایی ما
وی دوست تو ما و ما تو گشتیم آخر
خاصیت جذبه و اشارت «وادخلی جنتی» بدین معنی باشد.
این صفت طایفهای است که پیش از مرگ صورتی باشارت «موتوا قبل ان تمو توا» بمرگ حقیقی بمردهاند. و چون پیش از مرگ بمردند حق تعالی ایشان را پیش از حشر زنده کرد معاد مرجع ایشان حضرت خداوندی ساخت که «ثم یحییکم» «ثم الیه ترجعون». درین عالم بصورت نشستهاند و از هشت بهشت بمعنی گذشته «وتری الجبال تحسبها جامده وهی تمر مر السحاب صنع الله». این است معاد نفس مطمئنه و معنی اشارت «ارجعی الی ربک». و صلی الله علی محمد و اله.
نجمالدین رازی : باب چهارم
فصل چهارم
قال الله تعالی: «فاما من طغی و آثر الحیوه الدنیا فان الجحیم هی الماوی».
و قال تعالی. «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «حفت الجنه با لمکاره و حفت النار بالشهوات».
بدانک روندگان راه معاد دو طایفهاند: سعدا و اشقیا. و هر طایفه را قدمی است که بدان قدم میروند و جادهای است که بران جاده سیر میکنند. و هر یک را معادی است که بدان قدم بران جاده بدان معاد میرسند.
فاما سعدا دو طایفهاند: خواص و عوام. عوام بقدم مخالفت نفس و هوا و ترک شهوات و لذات بر جاده طاعت و فرمان شریعت و متابعت سنت بمعاد بهشت و درجات آن میرسند که «فاما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی». و خواص بقدم «یحبهم» بر جاده «یحبونه» بمعاد «مقعد صدق» میرسند در مقام عندیت که «ان المتقین فی جنات و نهر» آلایه چنانک شرح آن برفته است.
و اما اشقیا هم دو طایفهاند: یکی شقی و دوم اشقی.
شقی بعضی عاصیان امتاند که بر موافقت هوای نفس ثابت قدماند و بر مخالفت فرمان حق مصر و بقدم استیفای لذات و شهوات نفسانی بر جاده عصیان حق بمعاد دوزخ و درکات آن میرسند که «فاما من طغی». و خواجه هم ازینجا فرمود که: «حفت النار بالشهوات» و جایی دیگر فرمود که. «اکثر ما یدخل امتی النار الا جوفان الفم و الفرج». گفت: بیشتر چیزی که امت مرا بدوزخ برد دهان و فرج است. یعنی بدهان حرام خوردن و در خوردن حلال اسراف کردن و بفرج شهوت حرام راندن و از بهر شهوت حلال در حرام و ظلم و فساد گوناگون افتادن.
و اما اشقی صفت کافر و منافق است که بکلی روی بطلب دنیا و تمتعات آن آورده است و چون بهیمه همگی همت بر استیفای لذات و شهوات و تمتعات نفسانی و حیوانی مصروف گردانیده و پشت بر دین و کار دین و آخرت کرده و نعیم باقی را در تنعم فانی باخته دنیا تمام بدست نیامده و از آخرت برآمده که «من کان یرید حرث الدنیا نوته منها و ماله فیالاخره من نصیب».
فرق میان شقی واشقی آن است که شقی را اگرچه نفس او بشقاوت عصیان حق و مخالفت فرمان گرفتارست اما دلش بسعادت قبول ایمان و بسلیم فرمان حق بر کارست.
گرچه بسر کوی تو بر نگذشتم
هرگز ز سر کوی تو در نگذشتم
دولت اقرارا لسان و تصدیق جنان حاصل دارد اگر چه معامله عمل ارکان بجای نیاورد چون بوعید حق بدوزخ در رود که «فاما الذین شقوا ففی النار» الایه اما کلمه «لااله الا الله» و شفاعت محمد رسول الله او را بدانجا در بنگذارد بدین استثنا که فرمود «الا ما شاء ربک»ه هم عاقبت خلاص یابد و معاد اصلی او هم بهشت باشد.
در حدیث صحیح میآید که: جمعی را از دوزخ بیرون آرند چون انگشت سوخته و ایشان را بنهر الحیات فرو برند گوشت و پوست بریشان بروید و از آنجا بر آیند رویهای ایشان چون ماه شب چهارده بر پیشانی ایشان نبشته که «هولا عتقاء الله من النار».
اما اشقی آن است که در دوزخ موبد و مخلد بماند و درو نور کلمه «لا اله الا الله» نباشد که بدان خلاص یابد و اهلیت شفاعت محمد رسول الله ندارد. خلود ابد جز چنین کس را نباشد. چنانک میفرماید: «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی». مومن را ورود باشد «و ان منکم الا واردها» ولکن صلی نباشد صلی اشقی را باشد که «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی». و جایی دیگر میفرماید «سیصلی نارا ذات لهب».
و هر طایفه را از اهل فسق و عصیان و کفر و خذلان مناسب روش او در دوزخ و درکات آن مقامگاهی و مرجعی و معادی باشد بر تفاوت. چنانک خواجه علیه السلام در حق ابو طالب فرمود: «ان ابا طالب لفی ضحضاح من النار». فرمود که ابو طالب در درکه اول باشد از دوزخ و کف پای او بیش بر آتش نباشد اما مغز در سر او از حرارت بر جوشد. و در حق منافقان فرمود «ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار».
و کفر بر کفر تفاوت دارد و نفاق بر نفاق همچنین و هر یک را راهی معین و معادی روشن است. کافران مقلد دیگرند و کافران محقق دیگر چنانک مومنان محقق دیگرند و مومنان مقلد دیگر. چندانک ایمان محقق فضلیت دارد بر ایمان مقلد عذاب کافر محقق زیادت باشد بر عذاب کافر مقلد.
کفر بتقلید آن است که از مادر و پدر بتقلید یافتهاند که «انا وجدنا آبائنا علی امه». آنچ از اهل شهر و ولایت و مادر و پدر دیدند و شنودند از ادیان مختلف بتقلید فرا گرفتند و بخذلان دران بماندند. ایشان در درکه اولین دوزخ باشند.
و کفر بتحقیق آن است که بر آنچ از مادر و پدر بتقلید یافتند قناعت نکنند و رنج برند و مشقت کشند و بطلب دلیل بر خیزند و عمرها در تحصیل علوم کفر بسر برند و کتب تکرار کنند و بمجاهده و ریاضت مشغول شوند و در تصفیه نفس کوشند از بهر تفکر در ادله و براهین عقلی. تا شبهتها بدست آورند که بدان نفی صانع کنند یا اثبات صانعی ناقص.
چنانک گویند: مختار نیست و بجزویات عالم نیست و خالق جهان نیست بمبدعی و موجدی بل که موجب و موثرست و جهان اثر اوست و تقدم موثر بر اثر نه تقدمی زمانی است. و بدین ان خواهند که: جهان قدیم است و باقی است و فنا پذیر نیست و حق تعالی بر افنای آن قادر نیست و بآفریدن عالمی دیگر عاجزست. و مانند این کفرها شیطان بر نظر ایشان آراید و نفس ایشان را غرور دهد که کمال معرفت و حکمت درین معنی است و هر کس که نه برین اعتقادست از اهل تقلیدست و نابیناست تا بتقلید بعصا کشان داده است یعنی انبیا علیهم السلام.
و گویند: انبیا حکما بودند و هرچ گفتند از حکمت گفتند اما با جاهلان سخن بقدر حوصله و فهم ایشان گفتند. ایشان را چنان نمودند که مارسولان خداییم و جبرئیل نزدیک ما میآید و پیغام حق میآورد و کتاب از خدای بما آورده است. و کتابها ساخته ایشان بود و احکام شرع انبیا نهادند از بهر مصلحت معاش خلق بر قانون حکمت. و ایشان هر چ با خلق گفتند رمزی بود که کردند و بدان معنی دیگر خواستند: جبرئیل عبارت از عقل فعال بود و میکائیل عبارت از عقل مستفاد که از عقل کل فیض میگرفتند و استفادت معانی معقول میکردند و خبر با نفس مدرکه و نفس ناطقه میدادند.
و هم ازین جنس خیالات فاسد و موهومات و مشبهات انگیزند و از انگیخته دیگران قبول کنند. زیراک موافق هوای نفس است و نفس خود در اصل جبلت کافر است که «ان النفس لاماره بالسو». چون این شبهات بادله و براهین معقول نمای بشنود بجان و دل در آویزد «وافق شن طبقه». چندانک در نفس اقرار بدین کفرها پدید میآید انکار دردین و شرع زیادت میشود. پس اقرار بر کفر و انکار بر دین نفس را دو قدم است که بغایت نهایت اسفل سالفین دوزخ بدان توان رسید که «خطوتان و قد وصلت».
و این آفت امروز در میان مسلمانی بسیار شده است که بسی جهال خود را بتحصیل این علوم مشغول کردهاند و آن را علم اصول دین نام کرده تاکسی بر خبث عقیدت و فسق معامله ایشان واقف نشود. و بسی طالب علمان غمر که نظری ندارند در علوم دین یا نوری زیادت از عالم یقین در تمنی طلب علم برمیخیزند و سفرها میکنند و از اتفاق بد و خذلان حق با صحبت مفلسفی میافتند. و از ان نوع علم در پیش ایشان مینهند و بتدریج آن کفرها بر نظر ایشان میآرایند و در دل ایشان تحصیل آن علم و اعتقاد بدان کفر و ضلالت که حکمت و اصول نام نهادهاند شیرین میگردانند. و آن بیچارگان کار ناآزموده و از حقایق دین و مقامات اهل یقین بیخبر بوده دران میآویزند و نفس ایشان بدان مغرور میشود و شرب میخورد که ما محققان خواهیم بود و از تقلید خلاص خواهیم یافت. محقق خواهند بود اما در کفر و از تقلید بیرون آیند اما از تفلید ایمان.
و هر عامی بیچاره که با یکی ازینها صحبت میگیرد از دمها و نفسهای مرده این قوم هزار گونه شک و شبهت و نقصان و خلل در ایمان او پدید میآید.
و بسیارست که نفسی مستعد آن کفرها دارند بتقلید آن کفرها قبول میکنند و بکلی از دایره اسلام بیرون میافتند. و شومی آن اعتقاد بد ایشان در دیگران سرایت میکند چون شتر گروک که در میان شتران افتد هر روز دیگری گروک میشود.
و هیچ پادشاه را درد دین دامن جان نمیگیرد که در دفع این آفت کوشد تا جبر این خلل کند. و این آفت درین بیست سال کمابیش ظاهر شد و قوت گرفت والا در عهدهای پیشین کس را ازین طایفه زهره نبودی که افشای این معنی کردی کفر خویش پنهان داشتندی که دردین ائمه متقی بسیار بودند و پادشاهان دیندار که دین را از چنین آلایشها محفوظ میداشتند.
درین عهد ائمه متقی کم ماندند که غمخوارگی دین کنند و جنس این خللها در حضرت پادشاهان عرضه دارند تا بجبر آن مشغول باشند. لاجرم خوف آن است که از دین قال و قیلی که در بعضی افواه مانده است از پیش برخیزد و جهان قال و قیل کفر گیرد. آنچ حقیقت مسلمانی بود در دلها بنماند الا ماشاءالله در زبانها نیز نخواهد ماند. و از شومی چنین احوال است که حق تعالی قهر و غضب خویش را در صورت کفار تتار فرستاده است تا چنانک حقیقت مسلمانی بر خاسته است این صورتهای بیمعنی بر اندازد. این کار کجا رسید خواهد گویی؟ حال را هرچ روزست حیلت و مکر و استیلای آن ملاعین زیادت است و غفلت و معصیت اهل اسلام زیادت که مایه این مفسدت بود «ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت ایدی الناس».
باقی است شراب طلخ در جام هنوز
تا خود بکجا رسد سرانجام هنوز
«الحکم لله انا لله رضینا بقضاء الله».
اما نفاق هم بر تفاوت آمد: نفاقی است در اسلام و نفاقی است در کفر.
اما نفاقی در اسلام آن است که خواجه علیهالسلام در حدیث صحیح فرمود: «ثلث من کن فیه فهو منافق و من کانت فیه خصله منها ففیه خصله من النفاق حتی یدعها و ان صام وصلی و زعم انه مسلم اذا حدث کذب و اذا و عد اخلف و اذا ائتمن خان». فرمود که: سه خصلت است که در هر آنک این سه خصلت باشد او منافق است و در هر که یک خصلت ازان باشد دو دانگ از نفاق در وی باشد تا آنگه که آن خصلتها ترک نکند از نفاق بیرون نیاید اگر چه نماز کند و روزه دارد و گوید که من مسلمانم. و این خصلتها آن است که: چون سخن گوید دروغ گوید و چون وعده دهد خلاف کند و چون امانتی به وی دهند خیانت کند.
و در روایتی دیگر و خصلت دیگر را هم از نفاق نهاده است: «اذاعا هد غدر و اذا خاصم فجر» اگر عهد کند با مسلمانی دران عهد غدر کند و خلاف آرد و اگر با کسی خصومت کند بزبان فحش گوید و دشنام دهد.
این معاملات از نفاق اهل اسلام است. و آنچ حقیقت است این احادیث تهدیدی و وعیدی تمام است اهل اسلام را زیراکه کم کسی ازین خصلتها خلاص مییابد. و خواجه علیه السلام در دعا میفرمود: «اللهم انی اعوذ بک من الشقاق و النفاق و سوء الاخلاق» بر ما واجبتر است که پیوسته این دعا گوییم بر ما نفاق در کفر چنان است که این فلسفیان و دهریان و طبایعیان و تناسخیان و مباحیان و اسماعیلیان میکنند چون در میان مسلمانان باشند گویند ما مسلمانیم و اعتقاد ایشان آن کفرها و شبهتها باشد که نموده آمد و چون با بنای جنس خویش رسند اعتقاد خویش آشکارا کنند و گویند ما بدین مقلدان استهزا میکنیم. حق تعالی از احوال ایشان خبر میدهد «واذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمنا الی یعمهون» و هر کافر که کفر پنهان دارد و دعوی مسلمانی کند بزبان هم ازین جمله باشد. و مرجع و معاد منافقان آن است که فرمود»ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار ولن تجد لهم نصیرا».
قدر دولت اسلام که شناسد و شکر نعمت ایمان که تواند کرد؟
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
با چندین هزار آفات که در راه آدمی نهادهاند و بچندین گونه ابتلا که او را مبتلا گردانیدهاند اگر نه نظر عنایت خداوندی فریادرسی و دستگیری او کند از دامگاه دنیا که آراسته «زین للناس» است و ببندهای محکم بسته «حب الشهوات» است چگونه خلاص یابد؟ خصوصا سر تا سر این دامگاه هفت دانه «من النساء البنین و القناطیر المقنطره من الذهب و الفضه و الخیل المسومه و الانعام و الحرث» پاشیده که اگر ازین هفت نوع دانه یک بودی نفس بهیمه صفت آدم دانه خوار آن آمدی.
آدم را علیهالسلام با آن همه شرف و مرتبه از یک دانه بیش منع نکردند که «و لا تقر با هذره الشجره» چون توفیق امتناع رفیق او نشد در دام عصیان و نسیان افتاد که «و عصی آدم ربه فغوی». چون او را بخود بازگذاشت صفت او «و عصی آدم» بود چون بلطف خودش برداشت سمت او «اصطفی ادم شد. بهشت گامگاه او بود که «ولکم فیها ما تشتهی الا نفس» چون با آدم توفیق رفیق نبود کامگاه او را دامگاه گشت. ابلیس بیک دانه دوصید میکرد که «فاز لهما الشیطان» دنیا دامگاه بود چون توفیق با آدم رفیق شد او را کامگاه آمد بیک کلمه «ربنا ظلمنا» بکام «ثم اجتباه» میرسید.
یک ساعت مدد لطف بآدم کمتر رسید برای دم بنماند چون مدد لطف در رسید بدان ندم بنماند. للشیخ شیخنسا مجدالمله والدین قدسالله روحهالعزیز. بیت
از لطف تو هیچ بنده نومید شد
مقبول تو جز مقبل جاوید نشد
لطفت بکدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خرشید نشد
و بحقیقت هر سلاصل واغلال که شقی و اشقی را درین دامگاه ساختند مایه همه از آن هفت متاع «ذلک متاع الحیوه الدنیا» بود و هر درکه از درکات دوزخ که در حق این طایفه پرداختند سرمایه همه هم از دکان «زین للناس» بود. از هفت شهوت «حب الشهوات» هفت در بر دوزخ گشادند که «لها سبعه ابواب» و هفت جاده از انواع شهوات بر درکات آن نهادند که «حفت النار بالشهوات» تخم این هفت شهوت در هفت عضو انسانی بکاشتند و پنج حس را بتربیت آن فرو داشتند تا بمدت پانزده سال بر شجره هر تخمی ثمره شهوتی پدید آمد. بعد از آن صاحب شرع را بمعاملی آن فرستادند و بر هر عضوی خراج سجودی نهادند که «امیرت ان اسجد علی سبعه آراب» و فرمودند که اثمار آن اشجار را تخم سعادت آخرت سازند و در زمین عبودیت بدست شریعت اندازند که «الذنیا مزرعه الاخره».
عاطفت ذوالجلالی و عنایت لایزالی طایفهای را هم از بدایت فطرت بر صوب درجات بزمام کشی «وسیق الذین اتفوآ» بر جاده «و اما من خاف مقام ربه» بقدم «و نهی النفس عن الهوی» بمعاد «فان اجنه هی المأوی» رسانید و عزت متعالی از سطوت لاابالی طایفهای هم از مبدأ خلقیت برجهت درکات بتازیانه قهر «وسیق الذین کفروا» بر جاده «فاما من طغی» بقدم «و آثر الحیوه الدنیا» بمعاد و «فان الجحیم هی الماوی» دوانید که «هولا فیالجنه و لاابالی و هولاء فیالنار و لاابالی».
اگر نه عنایت بی علت سربگریبان جانی برآورد از کمد قهر او و سلاسل مکر او چکونه توان جست و بند طلسمات اعظم او کدام قوت توان شکست؟
سیر آمدهای از خویشتن میباید
بر خاسته ای ز جان و تن میباید
در هر گامی هزار بند افزون است
زین گرمروی بندشکن میباید
سودای تمنای سلوک سرهای ملوک را شاید از دست و پای هر گدای بینوا ابن فتح اعظم و کار معظم بر نیاید. اما اگر از تصرف ابلیس پر تلبیس خلاص توان یافت و با لباس اسلام و کسوت ایمان ازین جهان جان توان برد اینت دولتی تمام و سعادتی مستدام؛ اللهم اختم لنابخاتمه الاسلام. بیت
گر روز پسین چراغ عهدم نکشی
جانی بدهم براحت و خوش منشی
ور جامه اسلام ز من بر نکشی
مرگی که در اسلام بود اینت خوشی!
اما آنچ حکمت در میرانیدن بعد از حیات و زنده کردن بعد از ممات چه بود؟ تا جواب آن سرگشته غافل و گمگشته عاطل گفته آید که میگوید بیت
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه قبل فکندش اندر کم و کاست
گر زشت آمد بس این صور عیب کراست
ورنیک آمد خرابی از بهر چراست؟
بدانک آدمی را پنج حالت است؛ اول حالت عدم چنانک فرمود «هل انی علیالاحسان حین منالدهر لم یکن شیئا مذکورا» یعنی در کتم عدم انسان را بمعلومی در علم حق وجو.دی بود اما بر وجود خویش شعوری نداشت ذاکر خویش نبود و مذکور خویش نبود.
دوم حالت وجود در عالم ارواح چنانک خواجه علیهالسلام فرمود «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ماتناکر منها اختلف» یعنی چون ازکتم عدم بعالم ارواح پیوست او را برخود شعوری پدید آمد ذاکر و مذکور خویش ببود.
سیم حالت تعلق روح بقالب چنانک فرمود «ونفخت فیه من روحی»
چهارم حالت مفارقت روح از قالب چنانک فرمود: «کل نفس ذائقه الموت».
پنجم حالت اعادت روح بقالب چنانک فرمود «ثم یمیتکم ثم یحییکم» و فرمود «قل یحییها الذی انشا ها اول مره».
و این پنج حالت انسان را بضرورت میبایست تا در معرفت ذات و صفات خداوندی بکمال خویش تواند رسید و آنچ حکمت خداوندی بود در آفرینش موجودات بحصول پیوندد که «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف».
اول حالت عدم میبایست تا چون در عالم ارواح او را وجودی حادث پدید آید و او را بر هستی خویش شعور افتد بحدوث خویش عالم شود بمعرفت قدم صانع خویش عارف شود.
دوم حالت وجود در عالم ارواح میبایست تا پیش از آنک بعالم اجسام پیوندد ذوق شهود بیواسطه بازیابد در صفای روحانیت و مستفیض فیض بیحجاب گردد واستحقاق استماع خطاب «الست بربکم» گیرد و استعداد سعادت «بلی» یابد.
و چون دولت مکالمه بیواسطه یافت حضرت عزت را بربوبیت باز داند و بصفات مریدی و حیی و متکلمی و سمیعی و بصیری و عالمی و قادری و باقیی که صفات ذات است بشناسد و اگر او را در عالم ارواح وجود نبودی پیش از آنک باجسام پیوندد نه معرفت حقیقی بدان صفات حاصل داشتی و نه آن استحقاق بودی او را که در عالم اجسام دیگر باره بتربیت بصفای روحانیت باز رسیدی تا مقام مکالمه حق حاصل کردی.
سیم حالت تعلق روح بقالب میبایست تا آلات کمالات معرفت اکتساف کند که بر جزویات و کلیات غیب و شهادت بدان وقوف توان یافت و حق را بصفات رازقی و رحمانی و رحیمی و غفاری و ستاری و منعمی و منعمی و محسنی و وهابی و توابی درین حالت توان شناخت و در تربیت روح بمدد این آلات بمقاماتی توان رسید در معرفت که در عالم ارواح حاصل نشدی از مشاهدات و مکاشفات و علوم لدنی و انواع تجلی و تصرفات جذبات و وصول بحضرت خداوندی و اصناف معارف که در بیان نگنجد.
چهارم؛ حالت مفارقت روح از قالب میبایست از دو وجه:
یکی آنک تا آلایشی که روح از صحبت اجسام حاصل کرده است در مفارقت آن بتدریج از و برخیزد وانسی و الفی که باجسمانیات گرفته است بروزگار بگذارد دیگرباره با صفای روحانیت افتد و بصفاتی که از آلت قالب حاصل کرده است بیمزاحمت قالب از حضرت عزت برخوردار معرفت و قربت شود بیشوایب بشریت و کدورت خلقیت.
دوم آنک ذوقی از معارف غیبی بواسطه آلات مکتسب قالبی در حالت بیقالبی حاصل کند که آن ذوق در عالم ارواح نداشت زیراک آلت ادراک آن نداشت و در عالم اجسام هم نداشت زیرا که آنچ مییافت از پس حجاب قالب مییافت اکنون بیمزاحمت قالب یابد.
شخص انسانی بر مثال شجرهای است تخم آن شجره روح پاک محمدی صلیالله علیه وسلم که «اول ما خلقالله روحی». و چنانک ابتدا از تخم بیخهای درخت در زمین پدید آید آنگه شجره بر روی زمین ظاهرر شود آنگه بر شجره ثمره پدید آید همچنین از تخم روح محمدی صلیالله عیه بیخهای عالم ارواح ملکوت پدید آمد پس شجره جسمانیات ازین بیخها بر روی زمین عالم محسوس ظاهر شد و از شجره جسمانیات برگهای حیوانات برخاست پس ثمره انسانیت بر سر شاخ شجره کاینات پدید آید.
و ثمره تا بر درخت باشد ذوقی دیگر دهد چون انگور و زردآلو چون از درخت باز کنی و مدتی در آفتاب بگذاری تا بتصرف آفتاب انگور مویز شود و زردآلود کشته گردد ذوقی دیگر دهد. اگرچه بر درخت هم تصرف آفتاب مییافت اما تا پای در طینت شجره داشت از خاصیت طینت شجره چیزی بامدد آفتاب جمع میشد در انگور رطوبتی وحموضتی باقی میبود، اکنون که تصرف شجره ازو منقطع شد مویز حلاوتی دیگر دهد که تربیت آفتاب بیزحمت شجره یافته است. ابتدا انگور در تربیت یافتن بشجره محتاج بود اگر شجره نبودی بمجرد تصرف آفتاب انگور پدید نیامدی وچون انگور پخته شد بر درخت بمقام میویزی نرسیدی. اینجا انگور از درخت باز باید کرد و با آفتاب مجرد آن را پرورش دادن تا میویز شیرن شود.
پس روح را ثمره کردار از شجره قالب مفارقت باید داد تا یک چندی تصرف آفتاب نظر الهی بیواسطه مزاحمت طینت قالب بیابد که ابتدا چون بکمال درجه انسانیت نرسیده بود در عالم ارواح قابل تصرف آن نظرها نیامدی و بصفت ممیتی حق عارف حقیقی جز بواسطه مرگ صورتی نتوان شد ودر اینجا اسرار و دقایق بسیار است که کتب بشرح آن وفا نکند.
پنجم حالت اعادت روح بقالب میبایست از آن سبب که کمال انسان در آن است که در جملگی ممالک غیب و شهادت دنیا و آخرت بخلافت خداوندی متصرف باشد و از انواع تنعمات که در هر دو عالم از برای او ساختهاند که «اعددت لعبادی الصالحین ما لا عین و رأت و لا أذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر» برخورداری بکمال یابد.
و این تنعمات بعضی روحانی است و بعضی جسمانی. آنچ از تنعمات جسمانی است جز بواسطه آلات جسمانی در آن تصرف نتوان کرد. پس قالب جسمانی دنیاوی فانی را برنگ آخرت نورانی باقی حشر کنند که «یوم تبدل الارض غیرالارض». اگر چه همان قالب باشد اما نه بدان صفت دنیاوی بود.
قالب دنیاوی را از چهار عنصر خاک و باد و آب و آتش ساختهاند اما آب و خاک بر وی غالب بود که «من طین لارب» و این هر دو محسوس و کثیف است که حاسه بصر ادراک آن کند و با دو آتش که هر دو لطیف و نامحسوس است که حاسه بصر ادراک آن نکند در قالب مغلوب و متمکن کرده.
این قالب را در آخرت که عالم لطافت است هم ازین چهار عنصر سازند اما باد و آتش را غالب کنند که هر دو لطیف است و خاک و آب را مغلوب کنند و متمکن گردانندتا در غایت لطافت باشد و مومن را آن نور که امروز در دل او متمکن است بر صورت او غالب کنند که «یسعی نورهم بین ایدیهیم» اشارت «یوم تبیض وجوه و تسود وجوه» هم بدین معنی است.
پس چون قالب لطیف و نورانی باشد مزاحمت روح ننماید زیراک آنچ ازو زحمت تولد کردی بتصرف «و نزعنا ما فی صدورهم من غل» از وی بیرون بردهاند. همچنانک آبگینهگر از جوهر آبگینه خاک و کدورت بیرون برده است و او را شفاف و صافی گردانیده تا ظاهر و باطن او یکرنگ شده است. از ظاهر آن باطن میتوان دید و از باطن آن ظاهر آن میتوان دید.
«یوم تبلی الرائر» اشارت بدین معنی است که آنچ در باطنهاست بر ظاهرها پیدا شود.
رق الزجاج و رقت الخمر
فتشا بها فتشا کل الامر
تا در حدیث میآید که مغز در استخوان بهشتیان بتوان دید از غایت لطافت.
پس قالب را بدین لطافت حشر کنند تا از تنعمات هشت بهشت استیفای حظ خویش میکند و از آن هیچ کدورت تولد نکند که مزاحمت روح تواند نمود و بصفت محییی حق جز بواسطه احیای صورتی عارف حقیقی نتوان شد که «قل یحییهاالذی انشأها اول مره».
و روح را بعد از انک در صحبت قالب پرورش بکمال یافته بود و آلات معرفت تمام حاصل کرده و از قالب مفارقت داده و مدتها در عالم غیب بتابش نظر عنایت تربیت یافته و آلایش جسمانی ازو بتدریج محو شده و از فیض حق رزقهای بیواسطه گرفته که «یرزقون فرحین بما آتیهم الله من فضله» وقوتی تمام حاصل کرده با عالم قالب فرستند. تا بواسطه آن آلات جسمانی در کل ممالک بمالکیت و ملکیت تصرف میکند و در مقام بیواسطگی از تنعمات روحانی بیمزاحمت آلات جسمانی استیفای حظ او فر میکند و ذوق کمال معرفت و قربت در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» مییابد. چنانک نه روح جسم را از کار خویش شاغل بود و نه جسم روح را از کار خویش شاغل بود «لا یشغله شأن عن شأن». لاجرم عنوان نامه حق بدو این بود که «من الملک الحی الذی لایموت الیالملک الحی الذی لایموت».
و فرق میان بندگی و خداوندی آنک او سبحانه و تعالی درین ممالک باستقلال و اصالت متصرف بود بیاحتیاج بآلت و بنده بنیابت و خلافت متصرف بودف بواسطه آلت. والله علیه بالصواب.
این قدر اشارت بس بودف باقی اسرار الهی را اجازت افشا نیست که «افشاء سر الربوبیه کفر عرفها من عرفها وجهلها من جهلها». و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
و قال تعالی. «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «حفت الجنه با لمکاره و حفت النار بالشهوات».
بدانک روندگان راه معاد دو طایفهاند: سعدا و اشقیا. و هر طایفه را قدمی است که بدان قدم میروند و جادهای است که بران جاده سیر میکنند. و هر یک را معادی است که بدان قدم بران جاده بدان معاد میرسند.
فاما سعدا دو طایفهاند: خواص و عوام. عوام بقدم مخالفت نفس و هوا و ترک شهوات و لذات بر جاده طاعت و فرمان شریعت و متابعت سنت بمعاد بهشت و درجات آن میرسند که «فاما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی». و خواص بقدم «یحبهم» بر جاده «یحبونه» بمعاد «مقعد صدق» میرسند در مقام عندیت که «ان المتقین فی جنات و نهر» آلایه چنانک شرح آن برفته است.
و اما اشقیا هم دو طایفهاند: یکی شقی و دوم اشقی.
شقی بعضی عاصیان امتاند که بر موافقت هوای نفس ثابت قدماند و بر مخالفت فرمان حق مصر و بقدم استیفای لذات و شهوات نفسانی بر جاده عصیان حق بمعاد دوزخ و درکات آن میرسند که «فاما من طغی». و خواجه هم ازینجا فرمود که: «حفت النار بالشهوات» و جایی دیگر فرمود که. «اکثر ما یدخل امتی النار الا جوفان الفم و الفرج». گفت: بیشتر چیزی که امت مرا بدوزخ برد دهان و فرج است. یعنی بدهان حرام خوردن و در خوردن حلال اسراف کردن و بفرج شهوت حرام راندن و از بهر شهوت حلال در حرام و ظلم و فساد گوناگون افتادن.
و اما اشقی صفت کافر و منافق است که بکلی روی بطلب دنیا و تمتعات آن آورده است و چون بهیمه همگی همت بر استیفای لذات و شهوات و تمتعات نفسانی و حیوانی مصروف گردانیده و پشت بر دین و کار دین و آخرت کرده و نعیم باقی را در تنعم فانی باخته دنیا تمام بدست نیامده و از آخرت برآمده که «من کان یرید حرث الدنیا نوته منها و ماله فیالاخره من نصیب».
فرق میان شقی واشقی آن است که شقی را اگرچه نفس او بشقاوت عصیان حق و مخالفت فرمان گرفتارست اما دلش بسعادت قبول ایمان و بسلیم فرمان حق بر کارست.
گرچه بسر کوی تو بر نگذشتم
هرگز ز سر کوی تو در نگذشتم
دولت اقرارا لسان و تصدیق جنان حاصل دارد اگر چه معامله عمل ارکان بجای نیاورد چون بوعید حق بدوزخ در رود که «فاما الذین شقوا ففی النار» الایه اما کلمه «لااله الا الله» و شفاعت محمد رسول الله او را بدانجا در بنگذارد بدین استثنا که فرمود «الا ما شاء ربک»ه هم عاقبت خلاص یابد و معاد اصلی او هم بهشت باشد.
در حدیث صحیح میآید که: جمعی را از دوزخ بیرون آرند چون انگشت سوخته و ایشان را بنهر الحیات فرو برند گوشت و پوست بریشان بروید و از آنجا بر آیند رویهای ایشان چون ماه شب چهارده بر پیشانی ایشان نبشته که «هولا عتقاء الله من النار».
اما اشقی آن است که در دوزخ موبد و مخلد بماند و درو نور کلمه «لا اله الا الله» نباشد که بدان خلاص یابد و اهلیت شفاعت محمد رسول الله ندارد. خلود ابد جز چنین کس را نباشد. چنانک میفرماید: «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی». مومن را ورود باشد «و ان منکم الا واردها» ولکن صلی نباشد صلی اشقی را باشد که «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی». و جایی دیگر میفرماید «سیصلی نارا ذات لهب».
و هر طایفه را از اهل فسق و عصیان و کفر و خذلان مناسب روش او در دوزخ و درکات آن مقامگاهی و مرجعی و معادی باشد بر تفاوت. چنانک خواجه علیه السلام در حق ابو طالب فرمود: «ان ابا طالب لفی ضحضاح من النار». فرمود که ابو طالب در درکه اول باشد از دوزخ و کف پای او بیش بر آتش نباشد اما مغز در سر او از حرارت بر جوشد. و در حق منافقان فرمود «ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار».
و کفر بر کفر تفاوت دارد و نفاق بر نفاق همچنین و هر یک را راهی معین و معادی روشن است. کافران مقلد دیگرند و کافران محقق دیگر چنانک مومنان محقق دیگرند و مومنان مقلد دیگر. چندانک ایمان محقق فضلیت دارد بر ایمان مقلد عذاب کافر محقق زیادت باشد بر عذاب کافر مقلد.
کفر بتقلید آن است که از مادر و پدر بتقلید یافتهاند که «انا وجدنا آبائنا علی امه». آنچ از اهل شهر و ولایت و مادر و پدر دیدند و شنودند از ادیان مختلف بتقلید فرا گرفتند و بخذلان دران بماندند. ایشان در درکه اولین دوزخ باشند.
و کفر بتحقیق آن است که بر آنچ از مادر و پدر بتقلید یافتند قناعت نکنند و رنج برند و مشقت کشند و بطلب دلیل بر خیزند و عمرها در تحصیل علوم کفر بسر برند و کتب تکرار کنند و بمجاهده و ریاضت مشغول شوند و در تصفیه نفس کوشند از بهر تفکر در ادله و براهین عقلی. تا شبهتها بدست آورند که بدان نفی صانع کنند یا اثبات صانعی ناقص.
چنانک گویند: مختار نیست و بجزویات عالم نیست و خالق جهان نیست بمبدعی و موجدی بل که موجب و موثرست و جهان اثر اوست و تقدم موثر بر اثر نه تقدمی زمانی است. و بدین ان خواهند که: جهان قدیم است و باقی است و فنا پذیر نیست و حق تعالی بر افنای آن قادر نیست و بآفریدن عالمی دیگر عاجزست. و مانند این کفرها شیطان بر نظر ایشان آراید و نفس ایشان را غرور دهد که کمال معرفت و حکمت درین معنی است و هر کس که نه برین اعتقادست از اهل تقلیدست و نابیناست تا بتقلید بعصا کشان داده است یعنی انبیا علیهم السلام.
و گویند: انبیا حکما بودند و هرچ گفتند از حکمت گفتند اما با جاهلان سخن بقدر حوصله و فهم ایشان گفتند. ایشان را چنان نمودند که مارسولان خداییم و جبرئیل نزدیک ما میآید و پیغام حق میآورد و کتاب از خدای بما آورده است. و کتابها ساخته ایشان بود و احکام شرع انبیا نهادند از بهر مصلحت معاش خلق بر قانون حکمت. و ایشان هر چ با خلق گفتند رمزی بود که کردند و بدان معنی دیگر خواستند: جبرئیل عبارت از عقل فعال بود و میکائیل عبارت از عقل مستفاد که از عقل کل فیض میگرفتند و استفادت معانی معقول میکردند و خبر با نفس مدرکه و نفس ناطقه میدادند.
و هم ازین جنس خیالات فاسد و موهومات و مشبهات انگیزند و از انگیخته دیگران قبول کنند. زیراک موافق هوای نفس است و نفس خود در اصل جبلت کافر است که «ان النفس لاماره بالسو». چون این شبهات بادله و براهین معقول نمای بشنود بجان و دل در آویزد «وافق شن طبقه». چندانک در نفس اقرار بدین کفرها پدید میآید انکار دردین و شرع زیادت میشود. پس اقرار بر کفر و انکار بر دین نفس را دو قدم است که بغایت نهایت اسفل سالفین دوزخ بدان توان رسید که «خطوتان و قد وصلت».
و این آفت امروز در میان مسلمانی بسیار شده است که بسی جهال خود را بتحصیل این علوم مشغول کردهاند و آن را علم اصول دین نام کرده تاکسی بر خبث عقیدت و فسق معامله ایشان واقف نشود. و بسی طالب علمان غمر که نظری ندارند در علوم دین یا نوری زیادت از عالم یقین در تمنی طلب علم برمیخیزند و سفرها میکنند و از اتفاق بد و خذلان حق با صحبت مفلسفی میافتند. و از ان نوع علم در پیش ایشان مینهند و بتدریج آن کفرها بر نظر ایشان میآرایند و در دل ایشان تحصیل آن علم و اعتقاد بدان کفر و ضلالت که حکمت و اصول نام نهادهاند شیرین میگردانند. و آن بیچارگان کار ناآزموده و از حقایق دین و مقامات اهل یقین بیخبر بوده دران میآویزند و نفس ایشان بدان مغرور میشود و شرب میخورد که ما محققان خواهیم بود و از تقلید خلاص خواهیم یافت. محقق خواهند بود اما در کفر و از تقلید بیرون آیند اما از تفلید ایمان.
و هر عامی بیچاره که با یکی ازینها صحبت میگیرد از دمها و نفسهای مرده این قوم هزار گونه شک و شبهت و نقصان و خلل در ایمان او پدید میآید.
و بسیارست که نفسی مستعد آن کفرها دارند بتقلید آن کفرها قبول میکنند و بکلی از دایره اسلام بیرون میافتند. و شومی آن اعتقاد بد ایشان در دیگران سرایت میکند چون شتر گروک که در میان شتران افتد هر روز دیگری گروک میشود.
و هیچ پادشاه را درد دین دامن جان نمیگیرد که در دفع این آفت کوشد تا جبر این خلل کند. و این آفت درین بیست سال کمابیش ظاهر شد و قوت گرفت والا در عهدهای پیشین کس را ازین طایفه زهره نبودی که افشای این معنی کردی کفر خویش پنهان داشتندی که دردین ائمه متقی بسیار بودند و پادشاهان دیندار که دین را از چنین آلایشها محفوظ میداشتند.
درین عهد ائمه متقی کم ماندند که غمخوارگی دین کنند و جنس این خللها در حضرت پادشاهان عرضه دارند تا بجبر آن مشغول باشند. لاجرم خوف آن است که از دین قال و قیلی که در بعضی افواه مانده است از پیش برخیزد و جهان قال و قیل کفر گیرد. آنچ حقیقت مسلمانی بود در دلها بنماند الا ماشاءالله در زبانها نیز نخواهد ماند. و از شومی چنین احوال است که حق تعالی قهر و غضب خویش را در صورت کفار تتار فرستاده است تا چنانک حقیقت مسلمانی بر خاسته است این صورتهای بیمعنی بر اندازد. این کار کجا رسید خواهد گویی؟ حال را هرچ روزست حیلت و مکر و استیلای آن ملاعین زیادت است و غفلت و معصیت اهل اسلام زیادت که مایه این مفسدت بود «ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت ایدی الناس».
باقی است شراب طلخ در جام هنوز
تا خود بکجا رسد سرانجام هنوز
«الحکم لله انا لله رضینا بقضاء الله».
اما نفاق هم بر تفاوت آمد: نفاقی است در اسلام و نفاقی است در کفر.
اما نفاقی در اسلام آن است که خواجه علیهالسلام در حدیث صحیح فرمود: «ثلث من کن فیه فهو منافق و من کانت فیه خصله منها ففیه خصله من النفاق حتی یدعها و ان صام وصلی و زعم انه مسلم اذا حدث کذب و اذا و عد اخلف و اذا ائتمن خان». فرمود که: سه خصلت است که در هر آنک این سه خصلت باشد او منافق است و در هر که یک خصلت ازان باشد دو دانگ از نفاق در وی باشد تا آنگه که آن خصلتها ترک نکند از نفاق بیرون نیاید اگر چه نماز کند و روزه دارد و گوید که من مسلمانم. و این خصلتها آن است که: چون سخن گوید دروغ گوید و چون وعده دهد خلاف کند و چون امانتی به وی دهند خیانت کند.
و در روایتی دیگر و خصلت دیگر را هم از نفاق نهاده است: «اذاعا هد غدر و اذا خاصم فجر» اگر عهد کند با مسلمانی دران عهد غدر کند و خلاف آرد و اگر با کسی خصومت کند بزبان فحش گوید و دشنام دهد.
این معاملات از نفاق اهل اسلام است. و آنچ حقیقت است این احادیث تهدیدی و وعیدی تمام است اهل اسلام را زیراکه کم کسی ازین خصلتها خلاص مییابد. و خواجه علیه السلام در دعا میفرمود: «اللهم انی اعوذ بک من الشقاق و النفاق و سوء الاخلاق» بر ما واجبتر است که پیوسته این دعا گوییم بر ما نفاق در کفر چنان است که این فلسفیان و دهریان و طبایعیان و تناسخیان و مباحیان و اسماعیلیان میکنند چون در میان مسلمانان باشند گویند ما مسلمانیم و اعتقاد ایشان آن کفرها و شبهتها باشد که نموده آمد و چون با بنای جنس خویش رسند اعتقاد خویش آشکارا کنند و گویند ما بدین مقلدان استهزا میکنیم. حق تعالی از احوال ایشان خبر میدهد «واذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمنا الی یعمهون» و هر کافر که کفر پنهان دارد و دعوی مسلمانی کند بزبان هم ازین جمله باشد. و مرجع و معاد منافقان آن است که فرمود»ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار ولن تجد لهم نصیرا».
قدر دولت اسلام که شناسد و شکر نعمت ایمان که تواند کرد؟
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
با چندین هزار آفات که در راه آدمی نهادهاند و بچندین گونه ابتلا که او را مبتلا گردانیدهاند اگر نه نظر عنایت خداوندی فریادرسی و دستگیری او کند از دامگاه دنیا که آراسته «زین للناس» است و ببندهای محکم بسته «حب الشهوات» است چگونه خلاص یابد؟ خصوصا سر تا سر این دامگاه هفت دانه «من النساء البنین و القناطیر المقنطره من الذهب و الفضه و الخیل المسومه و الانعام و الحرث» پاشیده که اگر ازین هفت نوع دانه یک بودی نفس بهیمه صفت آدم دانه خوار آن آمدی.
آدم را علیهالسلام با آن همه شرف و مرتبه از یک دانه بیش منع نکردند که «و لا تقر با هذره الشجره» چون توفیق امتناع رفیق او نشد در دام عصیان و نسیان افتاد که «و عصی آدم ربه فغوی». چون او را بخود بازگذاشت صفت او «و عصی آدم» بود چون بلطف خودش برداشت سمت او «اصطفی ادم شد. بهشت گامگاه او بود که «ولکم فیها ما تشتهی الا نفس» چون با آدم توفیق رفیق نبود کامگاه او را دامگاه گشت. ابلیس بیک دانه دوصید میکرد که «فاز لهما الشیطان» دنیا دامگاه بود چون توفیق با آدم رفیق شد او را کامگاه آمد بیک کلمه «ربنا ظلمنا» بکام «ثم اجتباه» میرسید.
یک ساعت مدد لطف بآدم کمتر رسید برای دم بنماند چون مدد لطف در رسید بدان ندم بنماند. للشیخ شیخنسا مجدالمله والدین قدسالله روحهالعزیز. بیت
از لطف تو هیچ بنده نومید شد
مقبول تو جز مقبل جاوید نشد
لطفت بکدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خرشید نشد
و بحقیقت هر سلاصل واغلال که شقی و اشقی را درین دامگاه ساختند مایه همه از آن هفت متاع «ذلک متاع الحیوه الدنیا» بود و هر درکه از درکات دوزخ که در حق این طایفه پرداختند سرمایه همه هم از دکان «زین للناس» بود. از هفت شهوت «حب الشهوات» هفت در بر دوزخ گشادند که «لها سبعه ابواب» و هفت جاده از انواع شهوات بر درکات آن نهادند که «حفت النار بالشهوات» تخم این هفت شهوت در هفت عضو انسانی بکاشتند و پنج حس را بتربیت آن فرو داشتند تا بمدت پانزده سال بر شجره هر تخمی ثمره شهوتی پدید آمد. بعد از آن صاحب شرع را بمعاملی آن فرستادند و بر هر عضوی خراج سجودی نهادند که «امیرت ان اسجد علی سبعه آراب» و فرمودند که اثمار آن اشجار را تخم سعادت آخرت سازند و در زمین عبودیت بدست شریعت اندازند که «الذنیا مزرعه الاخره».
عاطفت ذوالجلالی و عنایت لایزالی طایفهای را هم از بدایت فطرت بر صوب درجات بزمام کشی «وسیق الذین اتفوآ» بر جاده «و اما من خاف مقام ربه» بقدم «و نهی النفس عن الهوی» بمعاد «فان اجنه هی المأوی» رسانید و عزت متعالی از سطوت لاابالی طایفهای هم از مبدأ خلقیت برجهت درکات بتازیانه قهر «وسیق الذین کفروا» بر جاده «فاما من طغی» بقدم «و آثر الحیوه الدنیا» بمعاد و «فان الجحیم هی الماوی» دوانید که «هولا فیالجنه و لاابالی و هولاء فیالنار و لاابالی».
اگر نه عنایت بی علت سربگریبان جانی برآورد از کمد قهر او و سلاسل مکر او چکونه توان جست و بند طلسمات اعظم او کدام قوت توان شکست؟
سیر آمدهای از خویشتن میباید
بر خاسته ای ز جان و تن میباید
در هر گامی هزار بند افزون است
زین گرمروی بندشکن میباید
سودای تمنای سلوک سرهای ملوک را شاید از دست و پای هر گدای بینوا ابن فتح اعظم و کار معظم بر نیاید. اما اگر از تصرف ابلیس پر تلبیس خلاص توان یافت و با لباس اسلام و کسوت ایمان ازین جهان جان توان برد اینت دولتی تمام و سعادتی مستدام؛ اللهم اختم لنابخاتمه الاسلام. بیت
گر روز پسین چراغ عهدم نکشی
جانی بدهم براحت و خوش منشی
ور جامه اسلام ز من بر نکشی
مرگی که در اسلام بود اینت خوشی!
اما آنچ حکمت در میرانیدن بعد از حیات و زنده کردن بعد از ممات چه بود؟ تا جواب آن سرگشته غافل و گمگشته عاطل گفته آید که میگوید بیت
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه قبل فکندش اندر کم و کاست
گر زشت آمد بس این صور عیب کراست
ورنیک آمد خرابی از بهر چراست؟
بدانک آدمی را پنج حالت است؛ اول حالت عدم چنانک فرمود «هل انی علیالاحسان حین منالدهر لم یکن شیئا مذکورا» یعنی در کتم عدم انسان را بمعلومی در علم حق وجو.دی بود اما بر وجود خویش شعوری نداشت ذاکر خویش نبود و مذکور خویش نبود.
دوم حالت وجود در عالم ارواح چنانک خواجه علیهالسلام فرمود «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ماتناکر منها اختلف» یعنی چون ازکتم عدم بعالم ارواح پیوست او را برخود شعوری پدید آمد ذاکر و مذکور خویش ببود.
سیم حالت تعلق روح بقالب چنانک فرمود «ونفخت فیه من روحی»
چهارم حالت مفارقت روح از قالب چنانک فرمود: «کل نفس ذائقه الموت».
پنجم حالت اعادت روح بقالب چنانک فرمود «ثم یمیتکم ثم یحییکم» و فرمود «قل یحییها الذی انشا ها اول مره».
و این پنج حالت انسان را بضرورت میبایست تا در معرفت ذات و صفات خداوندی بکمال خویش تواند رسید و آنچ حکمت خداوندی بود در آفرینش موجودات بحصول پیوندد که «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف».
اول حالت عدم میبایست تا چون در عالم ارواح او را وجودی حادث پدید آید و او را بر هستی خویش شعور افتد بحدوث خویش عالم شود بمعرفت قدم صانع خویش عارف شود.
دوم حالت وجود در عالم ارواح میبایست تا پیش از آنک بعالم اجسام پیوندد ذوق شهود بیواسطه بازیابد در صفای روحانیت و مستفیض فیض بیحجاب گردد واستحقاق استماع خطاب «الست بربکم» گیرد و استعداد سعادت «بلی» یابد.
و چون دولت مکالمه بیواسطه یافت حضرت عزت را بربوبیت باز داند و بصفات مریدی و حیی و متکلمی و سمیعی و بصیری و عالمی و قادری و باقیی که صفات ذات است بشناسد و اگر او را در عالم ارواح وجود نبودی پیش از آنک باجسام پیوندد نه معرفت حقیقی بدان صفات حاصل داشتی و نه آن استحقاق بودی او را که در عالم اجسام دیگر باره بتربیت بصفای روحانیت باز رسیدی تا مقام مکالمه حق حاصل کردی.
سیم حالت تعلق روح بقالب میبایست تا آلات کمالات معرفت اکتساف کند که بر جزویات و کلیات غیب و شهادت بدان وقوف توان یافت و حق را بصفات رازقی و رحمانی و رحیمی و غفاری و ستاری و منعمی و منعمی و محسنی و وهابی و توابی درین حالت توان شناخت و در تربیت روح بمدد این آلات بمقاماتی توان رسید در معرفت که در عالم ارواح حاصل نشدی از مشاهدات و مکاشفات و علوم لدنی و انواع تجلی و تصرفات جذبات و وصول بحضرت خداوندی و اصناف معارف که در بیان نگنجد.
چهارم؛ حالت مفارقت روح از قالب میبایست از دو وجه:
یکی آنک تا آلایشی که روح از صحبت اجسام حاصل کرده است در مفارقت آن بتدریج از و برخیزد وانسی و الفی که باجسمانیات گرفته است بروزگار بگذارد دیگرباره با صفای روحانیت افتد و بصفاتی که از آلت قالب حاصل کرده است بیمزاحمت قالب از حضرت عزت برخوردار معرفت و قربت شود بیشوایب بشریت و کدورت خلقیت.
دوم آنک ذوقی از معارف غیبی بواسطه آلات مکتسب قالبی در حالت بیقالبی حاصل کند که آن ذوق در عالم ارواح نداشت زیراک آلت ادراک آن نداشت و در عالم اجسام هم نداشت زیرا که آنچ مییافت از پس حجاب قالب مییافت اکنون بیمزاحمت قالب یابد.
شخص انسانی بر مثال شجرهای است تخم آن شجره روح پاک محمدی صلیالله علیه وسلم که «اول ما خلقالله روحی». و چنانک ابتدا از تخم بیخهای درخت در زمین پدید آید آنگه شجره بر روی زمین ظاهرر شود آنگه بر شجره ثمره پدید آید همچنین از تخم روح محمدی صلیالله عیه بیخهای عالم ارواح ملکوت پدید آمد پس شجره جسمانیات ازین بیخها بر روی زمین عالم محسوس ظاهر شد و از شجره جسمانیات برگهای حیوانات برخاست پس ثمره انسانیت بر سر شاخ شجره کاینات پدید آید.
و ثمره تا بر درخت باشد ذوقی دیگر دهد چون انگور و زردآلو چون از درخت باز کنی و مدتی در آفتاب بگذاری تا بتصرف آفتاب انگور مویز شود و زردآلود کشته گردد ذوقی دیگر دهد. اگرچه بر درخت هم تصرف آفتاب مییافت اما تا پای در طینت شجره داشت از خاصیت طینت شجره چیزی بامدد آفتاب جمع میشد در انگور رطوبتی وحموضتی باقی میبود، اکنون که تصرف شجره ازو منقطع شد مویز حلاوتی دیگر دهد که تربیت آفتاب بیزحمت شجره یافته است. ابتدا انگور در تربیت یافتن بشجره محتاج بود اگر شجره نبودی بمجرد تصرف آفتاب انگور پدید نیامدی وچون انگور پخته شد بر درخت بمقام میویزی نرسیدی. اینجا انگور از درخت باز باید کرد و با آفتاب مجرد آن را پرورش دادن تا میویز شیرن شود.
پس روح را ثمره کردار از شجره قالب مفارقت باید داد تا یک چندی تصرف آفتاب نظر الهی بیواسطه مزاحمت طینت قالب بیابد که ابتدا چون بکمال درجه انسانیت نرسیده بود در عالم ارواح قابل تصرف آن نظرها نیامدی و بصفت ممیتی حق عارف حقیقی جز بواسطه مرگ صورتی نتوان شد ودر اینجا اسرار و دقایق بسیار است که کتب بشرح آن وفا نکند.
پنجم حالت اعادت روح بقالب میبایست از آن سبب که کمال انسان در آن است که در جملگی ممالک غیب و شهادت دنیا و آخرت بخلافت خداوندی متصرف باشد و از انواع تنعمات که در هر دو عالم از برای او ساختهاند که «اعددت لعبادی الصالحین ما لا عین و رأت و لا أذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر» برخورداری بکمال یابد.
و این تنعمات بعضی روحانی است و بعضی جسمانی. آنچ از تنعمات جسمانی است جز بواسطه آلات جسمانی در آن تصرف نتوان کرد. پس قالب جسمانی دنیاوی فانی را برنگ آخرت نورانی باقی حشر کنند که «یوم تبدل الارض غیرالارض». اگر چه همان قالب باشد اما نه بدان صفت دنیاوی بود.
قالب دنیاوی را از چهار عنصر خاک و باد و آب و آتش ساختهاند اما آب و خاک بر وی غالب بود که «من طین لارب» و این هر دو محسوس و کثیف است که حاسه بصر ادراک آن کند و با دو آتش که هر دو لطیف و نامحسوس است که حاسه بصر ادراک آن نکند در قالب مغلوب و متمکن کرده.
این قالب را در آخرت که عالم لطافت است هم ازین چهار عنصر سازند اما باد و آتش را غالب کنند که هر دو لطیف است و خاک و آب را مغلوب کنند و متمکن گردانندتا در غایت لطافت باشد و مومن را آن نور که امروز در دل او متمکن است بر صورت او غالب کنند که «یسعی نورهم بین ایدیهیم» اشارت «یوم تبیض وجوه و تسود وجوه» هم بدین معنی است.
پس چون قالب لطیف و نورانی باشد مزاحمت روح ننماید زیراک آنچ ازو زحمت تولد کردی بتصرف «و نزعنا ما فی صدورهم من غل» از وی بیرون بردهاند. همچنانک آبگینهگر از جوهر آبگینه خاک و کدورت بیرون برده است و او را شفاف و صافی گردانیده تا ظاهر و باطن او یکرنگ شده است. از ظاهر آن باطن میتوان دید و از باطن آن ظاهر آن میتوان دید.
«یوم تبلی الرائر» اشارت بدین معنی است که آنچ در باطنهاست بر ظاهرها پیدا شود.
رق الزجاج و رقت الخمر
فتشا بها فتشا کل الامر
تا در حدیث میآید که مغز در استخوان بهشتیان بتوان دید از غایت لطافت.
پس قالب را بدین لطافت حشر کنند تا از تنعمات هشت بهشت استیفای حظ خویش میکند و از آن هیچ کدورت تولد نکند که مزاحمت روح تواند نمود و بصفت محییی حق جز بواسطه احیای صورتی عارف حقیقی نتوان شد که «قل یحییهاالذی انشأها اول مره».
و روح را بعد از انک در صحبت قالب پرورش بکمال یافته بود و آلات معرفت تمام حاصل کرده و از قالب مفارقت داده و مدتها در عالم غیب بتابش نظر عنایت تربیت یافته و آلایش جسمانی ازو بتدریج محو شده و از فیض حق رزقهای بیواسطه گرفته که «یرزقون فرحین بما آتیهم الله من فضله» وقوتی تمام حاصل کرده با عالم قالب فرستند. تا بواسطه آن آلات جسمانی در کل ممالک بمالکیت و ملکیت تصرف میکند و در مقام بیواسطگی از تنعمات روحانی بیمزاحمت آلات جسمانی استیفای حظ او فر میکند و ذوق کمال معرفت و قربت در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» مییابد. چنانک نه روح جسم را از کار خویش شاغل بود و نه جسم روح را از کار خویش شاغل بود «لا یشغله شأن عن شأن». لاجرم عنوان نامه حق بدو این بود که «من الملک الحی الذی لایموت الیالملک الحی الذی لایموت».
و فرق میان بندگی و خداوندی آنک او سبحانه و تعالی درین ممالک باستقلال و اصالت متصرف بود بیاحتیاج بآلت و بنده بنیابت و خلافت متصرف بودف بواسطه آلت. والله علیه بالصواب.
این قدر اشارت بس بودف باقی اسرار الهی را اجازت افشا نیست که «افشاء سر الربوبیه کفر عرفها من عرفها وجهلها من جهلها». و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.