عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : مفردات
شمارهٔ ۱
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢ - وله
ایدل ار خواهی گذر برگلشن دارالبقا
جهد کن کز پای خود بیرون کنی خار هوا
ور نمیخواهی که پای از راه حق یکسو نهی
دست زن در عروه و ثقای شرع مصطفی
راه شرع مصطفی از مرتضی جوزانکه نیست
شهر علم مصطفی را در بغیر از مرتضی
مرتضی را دان ولی اهل ایمان تا ابد
چون ز دیوان ابد دارد مثال انما
غیر او را کس نزیبد از سلونی دم زدن
زانکه او داناست ما فوق السموات العلا
خلعت با زیب و زین انت منی کس نیافت
از نبی الا علی کو داشت فر انبیا
در سخا بود از دل و دستش خجل دریا و کوه
این سخن دارد مصدق هر که خواند هل اتی
بعد ازو در راه دین گر پیشوا خواهی گرفت
بهتر از اولاد معصومش نیابی پیشوا
کیستند اولاد او اول حسن وانگه حسین
آنکه ایشانرا نبی فرمود امام و مقتدا
بنده این هر دو مخدومیم در دیوان شرع
میکنم ثابت بحکم مصطفی این مدعا
از نبی من کنت مولاه چو تشریف علیست
از طریق ارثشان بس بندگان باشیم ما
بعد از ایشان مقتدی سجاد وانگه باقر است
چون گذشتی جعفر و موسی و سبط او رضا
پس تقی آنگه نقی آنگه امام عسگری
بعد ازان مهدی کزو گیرد جهان نور و صفا
کردگارا جان پاک هر یکی زین جمع را
از کرم در صدر فردوس برین ده متکا
بخشش ایدل زین بزرگان چونکه هر یک بوده اند
در دریای فتوت گوهر کان سخا
پیروی کن گر نجات مخلصانت آرزوست
هر که را با خاندان عصمت آمد انتما
در طریق دین بهر کس اقتدا فرهنگ نیست
گر کنی باری بمعصومان کن ایدل اقتدا
گر چه من کابن یمینم کرده ام عصیان بسی
لیک میدارم توقع زانکه هستم بیریا
دوستدار خاندان مصطفی و مرتضی
کایزد از لطف و کرم بخشد بدان پاکان مرا
جهد کن کز پای خود بیرون کنی خار هوا
ور نمیخواهی که پای از راه حق یکسو نهی
دست زن در عروه و ثقای شرع مصطفی
راه شرع مصطفی از مرتضی جوزانکه نیست
شهر علم مصطفی را در بغیر از مرتضی
مرتضی را دان ولی اهل ایمان تا ابد
چون ز دیوان ابد دارد مثال انما
غیر او را کس نزیبد از سلونی دم زدن
زانکه او داناست ما فوق السموات العلا
خلعت با زیب و زین انت منی کس نیافت
از نبی الا علی کو داشت فر انبیا
در سخا بود از دل و دستش خجل دریا و کوه
این سخن دارد مصدق هر که خواند هل اتی
بعد ازو در راه دین گر پیشوا خواهی گرفت
بهتر از اولاد معصومش نیابی پیشوا
کیستند اولاد او اول حسن وانگه حسین
آنکه ایشانرا نبی فرمود امام و مقتدا
بنده این هر دو مخدومیم در دیوان شرع
میکنم ثابت بحکم مصطفی این مدعا
از نبی من کنت مولاه چو تشریف علیست
از طریق ارثشان بس بندگان باشیم ما
بعد از ایشان مقتدی سجاد وانگه باقر است
چون گذشتی جعفر و موسی و سبط او رضا
پس تقی آنگه نقی آنگه امام عسگری
بعد ازان مهدی کزو گیرد جهان نور و صفا
کردگارا جان پاک هر یکی زین جمع را
از کرم در صدر فردوس برین ده متکا
بخشش ایدل زین بزرگان چونکه هر یک بوده اند
در دریای فتوت گوهر کان سخا
پیروی کن گر نجات مخلصانت آرزوست
هر که را با خاندان عصمت آمد انتما
در طریق دین بهر کس اقتدا فرهنگ نیست
گر کنی باری بمعصومان کن ایدل اقتدا
گر چه من کابن یمینم کرده ام عصیان بسی
لیک میدارم توقع زانکه هستم بیریا
دوستدار خاندان مصطفی و مرتضی
کایزد از لطف و کرم بخشد بدان پاکان مرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵ - ایضاً فی التوحید
ای دل غافل بدان کاحوال عالم هیچ نیست
پیش زخم حادثات دهر مرهم هیچ نیست
چون ز شادی کس نیابد در همه روی زمین
زیر طاق آسمان گوئی که جز غم هیچ نیست
با خزان عمر و سردی دم باد فنا
نوبهار عمر اگر چه هست خرم هیچ نیست
سور ایام ولادت و آن نشاط و خرمی
پیش این غم کز پس او هست ماتم هیچ نیست
آدمی چون هست خاکی بر ره باد فنا
پس حقیقت دان که از وی تا به آدم هیچ نیست
کس نمیداند که بالای فلک احوال چیست
آنچ باری هست زیر چرخ اعظم هیچ نیست
از برون ماریست دنیا پر ز نقش دلفریب
وز درونش آگه نه آنجا بجز سم هیچ نیست
تا بکی گرد زمین گردی بکردار فلک
چون فلک را نیز ازین دور دمادم هیچ نیست
من گرفتم گشته ئی یم خصم از بس چون یسار
گر بدانی غیر بادی در کف یم هیچ نیست
ابر با آن سروری و گنج گوهر حاصلش
جز دلی پر آتش و چشمی پر از نم هیچ نیست
گر سلیمانرا بخاتم بود ملک جن و انس
ملک چون بر باد شد پس سعی خاتم هیچ نیست
بود دورانی که جم جام شهنشاهی گرفت
غیر نام اکنون نشان از جام و از جم هیچ نیست
نادر افتد متفق تدبیر با تقدیر حق
چون اجل آمد دم عیسی مریم هیچ نیست
حیلت اندر معضلات کار ترک حیلت است
چون به غیر از امتثال حکم مبرم هیچ نیست
پیش از این نامد ز تو کاری که ارزد هیچ چیز
وانچ اکنون کار پنداریش آنهم هیچ نیست
پیروی شرع کن اینست کار ابن یمین
و آنچه غیر از این کنی از بیش و از کم هیچ نیست
عروه وثقی که دائم باد ایمن ز انفصام
غیر شرع مصطفی در کل عالم هیچ نیست
پیش زخم حادثات دهر مرهم هیچ نیست
چون ز شادی کس نیابد در همه روی زمین
زیر طاق آسمان گوئی که جز غم هیچ نیست
با خزان عمر و سردی دم باد فنا
نوبهار عمر اگر چه هست خرم هیچ نیست
سور ایام ولادت و آن نشاط و خرمی
پیش این غم کز پس او هست ماتم هیچ نیست
آدمی چون هست خاکی بر ره باد فنا
پس حقیقت دان که از وی تا به آدم هیچ نیست
کس نمیداند که بالای فلک احوال چیست
آنچ باری هست زیر چرخ اعظم هیچ نیست
از برون ماریست دنیا پر ز نقش دلفریب
وز درونش آگه نه آنجا بجز سم هیچ نیست
تا بکی گرد زمین گردی بکردار فلک
چون فلک را نیز ازین دور دمادم هیچ نیست
من گرفتم گشته ئی یم خصم از بس چون یسار
گر بدانی غیر بادی در کف یم هیچ نیست
ابر با آن سروری و گنج گوهر حاصلش
جز دلی پر آتش و چشمی پر از نم هیچ نیست
گر سلیمانرا بخاتم بود ملک جن و انس
ملک چون بر باد شد پس سعی خاتم هیچ نیست
بود دورانی که جم جام شهنشاهی گرفت
غیر نام اکنون نشان از جام و از جم هیچ نیست
نادر افتد متفق تدبیر با تقدیر حق
چون اجل آمد دم عیسی مریم هیچ نیست
حیلت اندر معضلات کار ترک حیلت است
چون به غیر از امتثال حکم مبرم هیچ نیست
پیش از این نامد ز تو کاری که ارزد هیچ چیز
وانچ اکنون کار پنداریش آنهم هیچ نیست
پیروی شرع کن اینست کار ابن یمین
و آنچه غیر از این کنی از بیش و از کم هیچ نیست
عروه وثقی که دائم باد ایمن ز انفصام
غیر شرع مصطفی در کل عالم هیچ نیست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٧ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد وزیر
امروز در زمانه دلم شاد و خرم است
وین خرمی ز مقدم دستور اعظم است
دستور جانپناه که با دولت جوان
از بدو فطرتش خرد پیر همدم است
دارای ملک و دین که ز یمن وجود او
بنیاد دین و قاعده ملک محکم است
والا علاء دولت و ملت محمد آنک
خلقش بخاصیت دم عیسی مریم است
جان و جهان مکرمت آنکس که ذات او
از روی لطف صورت روح مجسم است
تریاق جانفزای کند لطف شاملش
آن قطره را که در بن دندان ارقم است
از شعله های آتش تیغ چو برق او
پیوسته تب ملازم اعضای ضیغم است
از بیم شیر رایت عدلش همیشه گرگ
در حفظ گوسفند چو کلب معلم است
پیوسته زلف زنگی شب بهر رایتش
بر نیزه شهاب بکردار پرچم است
دائم ز غیرت کف گوهر فشانش ابر
با سینه پر آتش و با چشم پر نم است
درگاه اوست قبله آمال اهل فضل
زان چون حریم کعبه منیع و مکرم است
ایصاحبی که حکم قدر اقتدار تو
همچون قضای گنبد دوار مبرم است
رایش گشاد پرده پوشیدگان غیب
وین بس شگفت نیست جهان نیز محرم است
نرگس نشان سروری اندر جبین تو
بیند اگر چه در بصرش آفت تم است
سوسن اگر بمدح تو رطب اللسان شود
گوید بده زبان سخن ار چه که ابکم است
هنگام بخشش و گه کوشش وجود تو
رشک روان حاتم طائی و رستم است
ذات تو عالمیست که در وی فساد نیست
نی نی که ذات پاک تو اقبال عالم است
از خاک درگه تو سرشتند در ازل
آن گل که اصل خلقت حوا وآدم ا ست
ذات تو در زمان ز فلک گر مؤخر است
اما ز راه مرتبه بروی مقدم است
نعل سمند تست مه نو وزین شرف
همواره گوشواری چرخش مسلم است
از تیغ آبگون تو دیدست در جلال
دشمن دلیل قاطع ازین روی ملزم است
ای سروریکه آیت عدل است کلک تو
و آنگاه آیتی که در او ملک مدغم است
در روزگار عدل تو شاید که عاقلان
گویند بره با بچه شیر توأم است
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
در نظم وی نگر که بلطف آب زمزم است
با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر
آن به که با مدیح دعا نیز منضم است
پیوسته باد توسن ایام رام تو
تا اشهب زمانه مصلی ادهم است
باشی چو جم برؤیت و چون جام جم برأی
چندانک خلق را سخن از جام و از جم است
وین خرمی ز مقدم دستور اعظم است
دستور جانپناه که با دولت جوان
از بدو فطرتش خرد پیر همدم است
دارای ملک و دین که ز یمن وجود او
بنیاد دین و قاعده ملک محکم است
والا علاء دولت و ملت محمد آنک
خلقش بخاصیت دم عیسی مریم است
جان و جهان مکرمت آنکس که ذات او
از روی لطف صورت روح مجسم است
تریاق جانفزای کند لطف شاملش
آن قطره را که در بن دندان ارقم است
از شعله های آتش تیغ چو برق او
پیوسته تب ملازم اعضای ضیغم است
از بیم شیر رایت عدلش همیشه گرگ
در حفظ گوسفند چو کلب معلم است
پیوسته زلف زنگی شب بهر رایتش
بر نیزه شهاب بکردار پرچم است
دائم ز غیرت کف گوهر فشانش ابر
با سینه پر آتش و با چشم پر نم است
درگاه اوست قبله آمال اهل فضل
زان چون حریم کعبه منیع و مکرم است
ایصاحبی که حکم قدر اقتدار تو
همچون قضای گنبد دوار مبرم است
رایش گشاد پرده پوشیدگان غیب
وین بس شگفت نیست جهان نیز محرم است
نرگس نشان سروری اندر جبین تو
بیند اگر چه در بصرش آفت تم است
سوسن اگر بمدح تو رطب اللسان شود
گوید بده زبان سخن ار چه که ابکم است
هنگام بخشش و گه کوشش وجود تو
رشک روان حاتم طائی و رستم است
ذات تو عالمیست که در وی فساد نیست
نی نی که ذات پاک تو اقبال عالم است
از خاک درگه تو سرشتند در ازل
آن گل که اصل خلقت حوا وآدم ا ست
ذات تو در زمان ز فلک گر مؤخر است
اما ز راه مرتبه بروی مقدم است
نعل سمند تست مه نو وزین شرف
همواره گوشواری چرخش مسلم است
از تیغ آبگون تو دیدست در جلال
دشمن دلیل قاطع ازین روی ملزم است
ای سروریکه آیت عدل است کلک تو
و آنگاه آیتی که در او ملک مدغم است
در روزگار عدل تو شاید که عاقلان
گویند بره با بچه شیر توأم است
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
در نظم وی نگر که بلطف آب زمزم است
با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر
آن به که با مدیح دعا نیز منضم است
پیوسته باد توسن ایام رام تو
تا اشهب زمانه مصلی ادهم است
باشی چو جم برؤیت و چون جام جم برأی
چندانک خلق را سخن از جام و از جم است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٠ - ایضاً له
ای سایه خدای توئی همچو آفتاب
با خاص و عام بر سر اظهار تربیت
گرد بسیط خاک فلک دورها بگشت
قادر نیافت کس چو تو برکار تربیت
مهر ترا مهندس فکر تو دوختست
بر هر دلی که هست ز مسمار تربیت
من بنده کمینه که ننواخت مدتی
لطف توأم بلفظ گهر بار تربیت
یکچند اگر بخانه چو ذره نتافتم
از آفتاب رأی تو انوار تربیت
ور شد حسود مانع آن کافتدم بدست
از بحر جود گوهر شهوار تربیت
شکر خدا که باز پس افتاد کار آنک
پیش تو کرد در حقم انکار تربیت
دی گفت فخر ملت و دین آنکه عقل او
داند نکو طریقه و هنجار تربیت
کز آصف زمانه شنیدم که بعد ازین
ابن یمین شدست سزاوار تربیت
گفتم بلی درین سخنم نیست شبهه ئی
زیرا که میرسد بمن آثار تربیت
در حق من بسیط جهان سربسر گرفت
چون صیت عدل شاملش اخبار تربیت
وقتست اگر بسایه لطفم در آورد
آن دوحه مبارک پر بار تربیت
خوشگوی بلبلی چو من آخر دریغ نیست
محروم و بی نصیب ز گلزار تربیت
تا هست عادت اهل کرم را که مینهند
بر کتف فاضلان جهان بار تربیت
بادا روان ز عامل دیوان لطف او
بر اهل فضل متصل ادرار تربیت
با خاص و عام بر سر اظهار تربیت
گرد بسیط خاک فلک دورها بگشت
قادر نیافت کس چو تو برکار تربیت
مهر ترا مهندس فکر تو دوختست
بر هر دلی که هست ز مسمار تربیت
من بنده کمینه که ننواخت مدتی
لطف توأم بلفظ گهر بار تربیت
یکچند اگر بخانه چو ذره نتافتم
از آفتاب رأی تو انوار تربیت
ور شد حسود مانع آن کافتدم بدست
از بحر جود گوهر شهوار تربیت
شکر خدا که باز پس افتاد کار آنک
پیش تو کرد در حقم انکار تربیت
دی گفت فخر ملت و دین آنکه عقل او
داند نکو طریقه و هنجار تربیت
کز آصف زمانه شنیدم که بعد ازین
ابن یمین شدست سزاوار تربیت
گفتم بلی درین سخنم نیست شبهه ئی
زیرا که میرسد بمن آثار تربیت
در حق من بسیط جهان سربسر گرفت
چون صیت عدل شاملش اخبار تربیت
وقتست اگر بسایه لطفم در آورد
آن دوحه مبارک پر بار تربیت
خوشگوی بلبلی چو من آخر دریغ نیست
محروم و بی نصیب ز گلزار تربیت
تا هست عادت اهل کرم را که مینهند
بر کتف فاضلان جهان بار تربیت
بادا روان ز عامل دیوان لطف او
بر اهل فضل متصل ادرار تربیت
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢۵ - قصیده
دو سه روزی دگرم جان بر تن مهمانست
بعد ازین وقت جدائی و وداع جانست
گه آنست که جان خو ز بدن باز کند
که میان من و جان وقت غم هجرانست
غم تن نیست که تن در وطن خویشتنست
غم جانست که او را ره بی پایانست
آه از آنروز که عزم سفرم باید کرد
اولین منزل من عرصه گورستانست
چون برندم بلب گور و نهندم در خاک
بهمان قاعده و رسم که در دورانست
تن تنها بگذارند و نماند با من
بجز اعمال اگر کفر و اگر ایمانست
دستگیری نکند مال و زن و فرزندم
مگرم آن عملی کان صفت رحمانست
راستی و کرم و لطف و کم آزاری و داد
هر چه زین نوع بود آنهمه با انسانست
سفری دور و درازست که اندر پیش است
مرکبی سست و ضعیف است که زیر رانست
بر تن زار خود ایدوست بزاری بگری
که رهی پر خطر از پیش و ز پس طوفانست
جان چو مرغیست گرفتار قفس بی پروبال
یا چو بیچاره غریبیست که در زندانست
نیست اندر عملش آنکه ورا گیرد دست
طاعتش جمله گناهست و عمل عصیانست
عمر ضایع شده و داده جوانی بر باد
هر چه کردست همه عمر بر او تاوانست
نیکبخت آنکه ز باطل سوی حق روی نهاد
مقبل آن دل که درو معرفت سبحانست
حاصل از ذکر خدایست کمال همه کس
آنچه بی ذکر خدایست همه نقصانست
یا رب از ما نظر رحمت خود باز مگیر
که درین درد مرا رحمت تو درمانست
عفو کن بار خدایا تو گناهان مرا
که مرا زاتش خجلت جگری بریانست
گر چه اندر عملم نیست کم از طاعت و بیش
لیک اندر کرمش بیش ز پیش احسانست
هست محمود یمین عاصی و مفلس شده پیر
در دو عالم بامید کرم یزدانست
بعد ازین وقت جدائی و وداع جانست
گه آنست که جان خو ز بدن باز کند
که میان من و جان وقت غم هجرانست
غم تن نیست که تن در وطن خویشتنست
غم جانست که او را ره بی پایانست
آه از آنروز که عزم سفرم باید کرد
اولین منزل من عرصه گورستانست
چون برندم بلب گور و نهندم در خاک
بهمان قاعده و رسم که در دورانست
تن تنها بگذارند و نماند با من
بجز اعمال اگر کفر و اگر ایمانست
دستگیری نکند مال و زن و فرزندم
مگرم آن عملی کان صفت رحمانست
راستی و کرم و لطف و کم آزاری و داد
هر چه زین نوع بود آنهمه با انسانست
سفری دور و درازست که اندر پیش است
مرکبی سست و ضعیف است که زیر رانست
بر تن زار خود ایدوست بزاری بگری
که رهی پر خطر از پیش و ز پس طوفانست
جان چو مرغیست گرفتار قفس بی پروبال
یا چو بیچاره غریبیست که در زندانست
نیست اندر عملش آنکه ورا گیرد دست
طاعتش جمله گناهست و عمل عصیانست
عمر ضایع شده و داده جوانی بر باد
هر چه کردست همه عمر بر او تاوانست
نیکبخت آنکه ز باطل سوی حق روی نهاد
مقبل آن دل که درو معرفت سبحانست
حاصل از ذکر خدایست کمال همه کس
آنچه بی ذکر خدایست همه نقصانست
یا رب از ما نظر رحمت خود باز مگیر
که درین درد مرا رحمت تو درمانست
عفو کن بار خدایا تو گناهان مرا
که مرا زاتش خجلت جگری بریانست
گر چه اندر عملم نیست کم از طاعت و بیش
لیک اندر کرمش بیش ز پیش احسانست
هست محمود یمین عاصی و مفلس شده پیر
در دو عالم بامید کرم یزدانست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٧ - وله ایضاً ملمع در مدح وجیه الدین مسعود شاه
ساقی الاصحاب مائا بارقا کالنار هات
لا تدافعنی و سافحنی به واذکر ولات
ای برخ مانند آتش وی بلب آب حیات
کشتئی میران ز دریای غم ار خواهی نجات
راحتی لا تهجریها ساعه من راحتی
ان فی التأخیر آفات و وقت العیش فات
تلخ شورانگیز در ده تا کند ابن یمین
کام جان شیرین که هست آن تلخ را اصل از نبات
لو ترانی تارکا تدبیر امری لاتلم
و اعلمن ان الذی آت من الحالات آت
فرصت امروزست و دی خود رفت و فردا نامدست
وقت را دریاب و مگسل از مسا عیش غدات
هات ساقینا شرابا من رآه حاله
لمعه من رأی من فاز الوری بالمکرمات
خسرو عادل وجیه ملک و دین مسعود شاه
آنک گرگ از حفظ او مولع بود بر حفظ شات
مالک الاملاک یبذال یری فی دینه
بذل ما فی راحتیه و اجبا مثل الزکات
نسبت شاهی بغیر او در این دوران بود
چون الهیت که می بندند بر عزی و لات
دائم فی عز منیع ثابت ارکانه
لایح ما لاح برق الال من ظهر الفلات
هر که سر بر خط فرمانش ندارد چون قلم
چشم بادا چشمه آب سوادش چون دوات
لا تدافعنی و سافحنی به واذکر ولات
ای برخ مانند آتش وی بلب آب حیات
کشتئی میران ز دریای غم ار خواهی نجات
راحتی لا تهجریها ساعه من راحتی
ان فی التأخیر آفات و وقت العیش فات
تلخ شورانگیز در ده تا کند ابن یمین
کام جان شیرین که هست آن تلخ را اصل از نبات
لو ترانی تارکا تدبیر امری لاتلم
و اعلمن ان الذی آت من الحالات آت
فرصت امروزست و دی خود رفت و فردا نامدست
وقت را دریاب و مگسل از مسا عیش غدات
هات ساقینا شرابا من رآه حاله
لمعه من رأی من فاز الوری بالمکرمات
خسرو عادل وجیه ملک و دین مسعود شاه
آنک گرگ از حفظ او مولع بود بر حفظ شات
مالک الاملاک یبذال یری فی دینه
بذل ما فی راحتیه و اجبا مثل الزکات
نسبت شاهی بغیر او در این دوران بود
چون الهیت که می بندند بر عزی و لات
دائم فی عز منیع ثابت ارکانه
لایح ما لاح برق الال من ظهر الفلات
هر که سر بر خط فرمانش ندارد چون قلم
چشم بادا چشمه آب سوادش چون دوات
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣۶ - قصیده
الوداع ایدل که ما زینجا سفر خواهیم کرد
منزل اصلی خود جای دگر خواهیم کرد
هست دنیا در حقیقت رود عقبی را پلی
ما مسافر بیگمان زین پل گذر خواهیم کرد
تا بکی در چار میخ طبع خود بینیم رنج
نفس را زین چار میخ غم بدر خواهیم کرد
ما با کراهیم چون یوسف درین زندان اسیر
مصر عزت را عزیز آسا مقر خواهیم کرد
همچو نی در بند شکر مانده ایم اما چو سرو
تا شویم آزاد خود ترک شکر خواهیم کرد
حاصل دنیا متاعی نیست کانرا قیمتست
زو چو صاحب همتان قطع نظر خواهیم کرد
کار دنیا دیده ایم و حال او دانسته ایم
جهل باشد رغبتش منبعد اگر خواهیم کرد
ما ازینجا شاد و خرم میرویم از بهر آنک
منزل اندر بقعه ئی زین خوبتر خواهیم کرد
گوهری خواهیم کشتن شبچراغ عالمی
چون تن اندر خاک پنهان همچو زر خواهیم کرد
گر کلاه عمر بر باید قضا از سر چه باک
با فلک چون دست همت در کمر خواهیم کرد
هر کرا عزم تماشای ریاض قدس هست
گو مهیا شو که مانا گه سفر خواهیم کرد
میرویم آنجا که حق یابیم چون ابن یمین
عمر تا کی در سر بوک و مگر خواهیم کرد
قطع کردیم از همه عالم کنون آرامگاه
در جناب حضرت خیرالبشر خواهیم کرد
رهبر اولاد آدم مصطفی کز پیرویش
تارک افلاکیان را پی سپر خواهیم کرد
پیروی کردیم شرع مصطفی را تاکنون
شکر ایزد کاندرین عمری بس خواهیم کرد
منزل اصلی خود جای دگر خواهیم کرد
هست دنیا در حقیقت رود عقبی را پلی
ما مسافر بیگمان زین پل گذر خواهیم کرد
تا بکی در چار میخ طبع خود بینیم رنج
نفس را زین چار میخ غم بدر خواهیم کرد
ما با کراهیم چون یوسف درین زندان اسیر
مصر عزت را عزیز آسا مقر خواهیم کرد
همچو نی در بند شکر مانده ایم اما چو سرو
تا شویم آزاد خود ترک شکر خواهیم کرد
حاصل دنیا متاعی نیست کانرا قیمتست
زو چو صاحب همتان قطع نظر خواهیم کرد
کار دنیا دیده ایم و حال او دانسته ایم
جهل باشد رغبتش منبعد اگر خواهیم کرد
ما ازینجا شاد و خرم میرویم از بهر آنک
منزل اندر بقعه ئی زین خوبتر خواهیم کرد
گوهری خواهیم کشتن شبچراغ عالمی
چون تن اندر خاک پنهان همچو زر خواهیم کرد
گر کلاه عمر بر باید قضا از سر چه باک
با فلک چون دست همت در کمر خواهیم کرد
هر کرا عزم تماشای ریاض قدس هست
گو مهیا شو که مانا گه سفر خواهیم کرد
میرویم آنجا که حق یابیم چون ابن یمین
عمر تا کی در سر بوک و مگر خواهیم کرد
قطع کردیم از همه عالم کنون آرامگاه
در جناب حضرت خیرالبشر خواهیم کرد
رهبر اولاد آدم مصطفی کز پیرویش
تارک افلاکیان را پی سپر خواهیم کرد
پیروی کردیم شرع مصطفی را تاکنون
شکر ایزد کاندرین عمری بس خواهیم کرد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣٨ - قصیده فی النصیحه
ایها الناس دل از کار جهان برگیرید
رستگاری طلبید و ره داور گیرید
تا چو پروانه درآئید بنور از ظلمات
هر زمان شمع صفت سوز دل از سر گیرید
چهره در بوته اخلاص بکردار خلاص
از تف آتش دل یکسره در زر گیرید
بگذرید از سر شر چون ز شما خیری نیست
خیر بسیار بود آنکه کم شر گیرید
خیزد از بحر معاصی گهر عیش و لیک
تا نگردید غریقش کم گوهر گیرید
هر چه از نیک و بد امروز نهان میدارید
جمله فردا بظهور آید و کیفر گیرید
آخر کار چو این ره بدری می نرود
ترک این راه کنید و ره دیگر گیرید
دهقنت بر صفت اهل صفا پیشه کنید
تا بتدریج بر کشته خود بر گیرید
ره بمقصد نبرید ار نبود راهبری
تا رسد راه بمقصد پی رهبر گیرید
مصطفی آنک چو بر تربت یثرب گذرید
از چراغ دل او شمع صفا در گیرید
رهبری کو بود ایمن ز خطا در ره حق
جز پیمبر نبود راه پیمبر گیرید
و آنکه ذاتش بصفا هست یکی شهر علوم
تا بدان شهر در آئید ره در گیرید
مرتضی را در آن شهر شناسید که اوست
آن کز او رسم و ره شرع مطهر گیرید
رفعت منبر او گر بیقین نشناسید
اولین پایه او طارم اخضر گیرید
کثرت علم وی از لفظ سلونی دانید
زور بازوش قیاس از در خیبر گیرید
هست چندان هنر او را که چو تعداد کنید
کمترین منقبتش کشتن عنتر گیرید
ایعزیزان سخنی بیغرض از ابن یمین
بشنوید و همه بر خاطر انور گیرید
اگر از تشنگی روز قیامت ترسید
دامن مرحمت ساقی کوثر گیرید
در زمین دل و جان دانه مهرش کارید
تا بر کشته خود هر چه نکوتر گیرید
رستگاری طلبید و ره داور گیرید
تا چو پروانه درآئید بنور از ظلمات
هر زمان شمع صفت سوز دل از سر گیرید
چهره در بوته اخلاص بکردار خلاص
از تف آتش دل یکسره در زر گیرید
بگذرید از سر شر چون ز شما خیری نیست
خیر بسیار بود آنکه کم شر گیرید
خیزد از بحر معاصی گهر عیش و لیک
تا نگردید غریقش کم گوهر گیرید
هر چه از نیک و بد امروز نهان میدارید
جمله فردا بظهور آید و کیفر گیرید
آخر کار چو این ره بدری می نرود
ترک این راه کنید و ره دیگر گیرید
دهقنت بر صفت اهل صفا پیشه کنید
تا بتدریج بر کشته خود بر گیرید
ره بمقصد نبرید ار نبود راهبری
تا رسد راه بمقصد پی رهبر گیرید
مصطفی آنک چو بر تربت یثرب گذرید
از چراغ دل او شمع صفا در گیرید
رهبری کو بود ایمن ز خطا در ره حق
جز پیمبر نبود راه پیمبر گیرید
و آنکه ذاتش بصفا هست یکی شهر علوم
تا بدان شهر در آئید ره در گیرید
مرتضی را در آن شهر شناسید که اوست
آن کز او رسم و ره شرع مطهر گیرید
رفعت منبر او گر بیقین نشناسید
اولین پایه او طارم اخضر گیرید
کثرت علم وی از لفظ سلونی دانید
زور بازوش قیاس از در خیبر گیرید
هست چندان هنر او را که چو تعداد کنید
کمترین منقبتش کشتن عنتر گیرید
ایعزیزان سخنی بیغرض از ابن یمین
بشنوید و همه بر خاطر انور گیرید
اگر از تشنگی روز قیامت ترسید
دامن مرحمت ساقی کوثر گیرید
در زمین دل و جان دانه مهرش کارید
تا بر کشته خود هر چه نکوتر گیرید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - قصیده در مدح امیر تالش
شاد باش ای دل که بختت پیشوائی میکند
سوی نوئین جهانت رهنمائی میکند
خسرو خسرو نشان تالش که از بهر خدای
اهل دانش را بمردی کدخدائی میکند
آن سرافرازی که خاک پای گردونسای او
از شرف در چشم اختر توتیائی میکند
و آنک شمع خاوری از رأی او پروانه ایست
کاندرین منظر همیشه روشنائی میکند
آفتاب از بندگان رأی ملک آرای اوست
زان برین تخت زمرد پادشائی میکند
با درون آزردگان صدمت گردون دون
لطف روح افزاش کار مومیائی میکند
از نسیم لطف او باد بهاری شمه ایست
زان سبب در صحن بستان عطر سائی میکند
نفحه اخلاق او در چین ز خون سوخته
در میان نافه ها مشک ختائی میکند
خسرو سیارگان را ملک حسن اندر زوال
زان همی افتد که با وی خود نمائی میکند
چون ید بیضا نماید از هنر در روز رزم
رنگ لعل دشمنانرا کهربائی میکند
روز کین چون تیغ او بیگانگی دید از غلاف
با رقاب دشمنانش آشنائی میکند
گردد اندر روز رزمش شیر شرزه پایمال
زانک گرز گاو سارش سرگرائی میکند
تیغ میناگون گوهر دار او هنگام رزم
نیزه بیجان بدستش اژدهائی میکند
گر سموم عنف او بر آب حیوان بگذرد
آب حیوان همچو آتش جانگزائی میکند
ور نسیمی از ریاض لطفش آید در جهان
چون دم عیسی مریم جانفزائی میکند
ابر میخواهد ز دریای کفش دایم عطا
آنهمه شور و فغان از بینوائی میکند
گر چه ناید از مسام ابر جز آب حیات
با کفش گر در چکاند بیحیائی میکند
با وجود خاکپایش مر فلک را مشتری
مشتری گر میشود از بی بهائی میکند
خواست دشمن تا شود چون او بکام دوستان
خود نمی داند که آن لطف خدائی میکند
خسروا ابن یمین بر گلبن اوصاف تو
همچو بلبل روز و شب مدحتسرائی میکند
از قبولت زیوری گر یافت فکر بکر من
شد بخوبی شهره و اکنون دلربائی میکند
تیر گردون در کمان باشد ز رشک خاطرم
گر چه با من گه گهی لطفی ریائی میکند
هر که را آئینه دل زنگ محنت یافتست
صیقل الطاف او محنت زدائی میکند
بر درت گردون کمر بسته غلام ازرقست
حمله زن بر وی که با من بیوفائی میکند
خسروا عمرت مخلد باد و کارت بر مراد
خود چنین باشد چو بختت پیشوائی میکند
سوی نوئین جهانت رهنمائی میکند
خسرو خسرو نشان تالش که از بهر خدای
اهل دانش را بمردی کدخدائی میکند
آن سرافرازی که خاک پای گردونسای او
از شرف در چشم اختر توتیائی میکند
و آنک شمع خاوری از رأی او پروانه ایست
کاندرین منظر همیشه روشنائی میکند
آفتاب از بندگان رأی ملک آرای اوست
زان برین تخت زمرد پادشائی میکند
با درون آزردگان صدمت گردون دون
لطف روح افزاش کار مومیائی میکند
از نسیم لطف او باد بهاری شمه ایست
زان سبب در صحن بستان عطر سائی میکند
نفحه اخلاق او در چین ز خون سوخته
در میان نافه ها مشک ختائی میکند
خسرو سیارگان را ملک حسن اندر زوال
زان همی افتد که با وی خود نمائی میکند
چون ید بیضا نماید از هنر در روز رزم
رنگ لعل دشمنانرا کهربائی میکند
روز کین چون تیغ او بیگانگی دید از غلاف
با رقاب دشمنانش آشنائی میکند
گردد اندر روز رزمش شیر شرزه پایمال
زانک گرز گاو سارش سرگرائی میکند
تیغ میناگون گوهر دار او هنگام رزم
نیزه بیجان بدستش اژدهائی میکند
گر سموم عنف او بر آب حیوان بگذرد
آب حیوان همچو آتش جانگزائی میکند
ور نسیمی از ریاض لطفش آید در جهان
چون دم عیسی مریم جانفزائی میکند
ابر میخواهد ز دریای کفش دایم عطا
آنهمه شور و فغان از بینوائی میکند
گر چه ناید از مسام ابر جز آب حیات
با کفش گر در چکاند بیحیائی میکند
با وجود خاکپایش مر فلک را مشتری
مشتری گر میشود از بی بهائی میکند
خواست دشمن تا شود چون او بکام دوستان
خود نمی داند که آن لطف خدائی میکند
خسروا ابن یمین بر گلبن اوصاف تو
همچو بلبل روز و شب مدحتسرائی میکند
از قبولت زیوری گر یافت فکر بکر من
شد بخوبی شهره و اکنون دلربائی میکند
تیر گردون در کمان باشد ز رشک خاطرم
گر چه با من گه گهی لطفی ریائی میکند
هر که را آئینه دل زنگ محنت یافتست
صیقل الطاف او محنت زدائی میکند
بر درت گردون کمر بسته غلام ازرقست
حمله زن بر وی که با من بیوفائی میکند
خسروا عمرت مخلد باد و کارت بر مراد
خود چنین باشد چو بختت پیشوائی میکند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶١ - ایضاً قصیده در مدح تاج الدین علی
صبح صادق بیرق نور از افق چون برکشید
خسرو سیارگان از باختر لشکر کشید
شاه ترک از باختر با تیغ زرین حمله کرد
رای هند از رأی او رایت سوی خاور کشید
شد روان کشتی برود نیل چون ملاح غیب
بادبان از پرنیان زرنگارش در کشید
نو عروس گلعذار طارم نیلوفری
از حریر زرکش اندر فرق سر معجر کشید
دختران سبز پوش حجله زربفت را
بر مثال مادران در سیمگون چادر کشید
هر زمان صورتگر فکرت بنوک کلک صنع
بر حریر نیل پیکر صورتی دیگر کشید
با خرد گفتم چه حالست اینکه آئین بند لطف
چارطاق آسمانرا در زر و زیور کشید
گفت کاین بهر تفرج همت دارای ملک
دامن رفعت مگر خواهد بر این منظر کشید
همت او چون قدم در عالم مینا نهد
خواهد اندر پای او دیبای زرد زر کشید
باز گفتم کیست بر روی زمین امروز آنک
همت او پا تواند ز آسمان برتر کشید
گفت ملک آرای عالم آنکه رایش خط نسخ
بی قلم بر لوح سیمین مه انور کشید
بحر جود و کان احسان تاج ملک و دین علی
آنکه در مردی و رادی نام چون حیدر کشید
آنک اعدا میکشند از رمح او در روز کین
آنکه شب دیو از مسیر پیلک اختر کشید
غنچه و بید از برای قتل بدخواهان او
آن بطوع طبع پیکان ساخت وین خنجر کشید
زو عدو ور خود بود در حصن هفت او رای چرخ
آن کشد کز دست حیدر مالک خیبر کشید
هر کجا نمرود فعلی میکشد در عهد او
آن خلاقت کز خلیل الله بت آزر کشید
سرکشی ناید ز خصمش ز آنکه چرخ چنبری
گردنش را چون رسن در حلقه چنبر کشید
از طریق خاصیت گشتست حرز ملک و دین
هر رقم کو بر رخ کافور از عنبر کشید
بره را همچون سگ چوپان نگهبان گشت گرگ
عدل او تا خط بطلان ظلم را بر سرکشید
خصمش از بحرین چشم خویشتن غواص وار
تا نثار خاک پای او کند گوهر کشید
سعی باطل کرد آن کز مصر سوی سبزوار
با وجود لفظ شیرینکار او شکر کشید
خسروا منشی گردون استفادت میکند
زین رقم کابن یمین بهر تو در دفتر کشید
گر چه میگوید خرد کاین نیست یکسر بار دل
کو بعالی درگه دارای بحر و بر کشید
لیک باید ز او تحمل کردنت از بهر آنک
رنج ارباب هنر دائم هنر پرور کشید
بر دعا خواهم ثنا را ختم کردن بعد ازین
ز آنکه ابرامم ز حد بگذشت و دور اندرکشید
تا کسی در دار دنیا هرچه کرد از خیر و شر
در سرابستان عقبی بایدش کیفر کشید
در سرا بستان دنیا شاد باش و دوستکام
ز آنکه دشمن رخت هستی زین سرا بر در کشید
خسرو سیارگان از باختر لشکر کشید
شاه ترک از باختر با تیغ زرین حمله کرد
رای هند از رأی او رایت سوی خاور کشید
شد روان کشتی برود نیل چون ملاح غیب
بادبان از پرنیان زرنگارش در کشید
نو عروس گلعذار طارم نیلوفری
از حریر زرکش اندر فرق سر معجر کشید
دختران سبز پوش حجله زربفت را
بر مثال مادران در سیمگون چادر کشید
هر زمان صورتگر فکرت بنوک کلک صنع
بر حریر نیل پیکر صورتی دیگر کشید
با خرد گفتم چه حالست اینکه آئین بند لطف
چارطاق آسمانرا در زر و زیور کشید
گفت کاین بهر تفرج همت دارای ملک
دامن رفعت مگر خواهد بر این منظر کشید
همت او چون قدم در عالم مینا نهد
خواهد اندر پای او دیبای زرد زر کشید
باز گفتم کیست بر روی زمین امروز آنک
همت او پا تواند ز آسمان برتر کشید
گفت ملک آرای عالم آنکه رایش خط نسخ
بی قلم بر لوح سیمین مه انور کشید
بحر جود و کان احسان تاج ملک و دین علی
آنکه در مردی و رادی نام چون حیدر کشید
آنک اعدا میکشند از رمح او در روز کین
آنکه شب دیو از مسیر پیلک اختر کشید
غنچه و بید از برای قتل بدخواهان او
آن بطوع طبع پیکان ساخت وین خنجر کشید
زو عدو ور خود بود در حصن هفت او رای چرخ
آن کشد کز دست حیدر مالک خیبر کشید
هر کجا نمرود فعلی میکشد در عهد او
آن خلاقت کز خلیل الله بت آزر کشید
سرکشی ناید ز خصمش ز آنکه چرخ چنبری
گردنش را چون رسن در حلقه چنبر کشید
از طریق خاصیت گشتست حرز ملک و دین
هر رقم کو بر رخ کافور از عنبر کشید
بره را همچون سگ چوپان نگهبان گشت گرگ
عدل او تا خط بطلان ظلم را بر سرکشید
خصمش از بحرین چشم خویشتن غواص وار
تا نثار خاک پای او کند گوهر کشید
سعی باطل کرد آن کز مصر سوی سبزوار
با وجود لفظ شیرینکار او شکر کشید
خسروا منشی گردون استفادت میکند
زین رقم کابن یمین بهر تو در دفتر کشید
گر چه میگوید خرد کاین نیست یکسر بار دل
کو بعالی درگه دارای بحر و بر کشید
لیک باید ز او تحمل کردنت از بهر آنک
رنج ارباب هنر دائم هنر پرور کشید
بر دعا خواهم ثنا را ختم کردن بعد ازین
ز آنکه ابرامم ز حد بگذشت و دور اندرکشید
تا کسی در دار دنیا هرچه کرد از خیر و شر
در سرابستان عقبی بایدش کیفر کشید
در سرا بستان دنیا شاد باش و دوستکام
ز آنکه دشمن رخت هستی زین سرا بر در کشید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٧ - قصیده
دوش رفتم از ره فکرت بر این نیلی حصار
دیدمش فیروزه گون صرحی زمرد زرنگار
منزل اول به پیشم چست پیکی باز جست
آنچنان کش بادگاه سیر بشکافد غبار
در دوم ایوان دبیری بود کافشاندی ز کلک
گوهر شهوار بر اوراق سیم از بحر قار
در سیم منزل نشسته حور منظر مطربی
در میان اهل عشرت ارغنونی بر کنار
در چهارم تخت دیدم خسروی فیروز بخت
پادشاهی کامران و شهریاری کامکار
در صف پنجم رسیدم پیش ترکی آنچنانک
ز آب دریا آتش تیغش بر آوردی شرار
در ششم مسند چه دیدم قاضی نیک اختری
قد او شاخی که هستش بخت و دولت بیخ و بار
چون بهفتم پایه بر رفتم به پیش آمد مرا
پیر دهقانی باصل از حد هندو زنگبار
چون شدم در خانقاه هشتم آنجا یافتم
صوفیان با صفا و سالکان با وقار
با خرد گفتم که دانی این جماعت کیستند
گفت دانم مستفید از آن مفید روزگار
شیخ عالم قطب ملت کآسمان فضل را
محور رأی منیر او بود دائم مدار
قطب دین یحیی که علمش مردگان جهل را
همچو مه کز مهر باشد نور رأیش مستعار
و آنکه او باشد فذلک جمع آن اصحاب را
کز هوای حق بپردازند با دار القرار
بلبل طبعش چو در گلزار دانش دم زند
در دل روح القدس افتد ز ذوقش خار خار
تیغ بران زبانش چون گهر پیدا کند
ناطقه فریاد بر دارد که یا رب زینهار
تیغ گوهر بارش ار بر سطح دریا خط کشد
در صدف گردد ز خجلت آب در شاهوار
آسمان چون کرد قدرش را تصور در ازل
تا ابد باشد ز بس حیرت که دارد در دوار
ز آه سرد اندر دل خصمش بامید بهی
قطره های خون افسرد است دایم چون انار
ز آنکه میباید مساس پای گردونسای او
میرسد بر آسمان خاک زمین را افتخار
از سم یکران او نعلی فتادش آسمان
زو کند بهر شرف چون از مه نو گوشوار
گر نسیم لطف او بر عرصه بستان وزد
با کف خالی نخیزد از چمن دیگر چنار
از مسام ابرهم ناید بجز آب حیا
بسکه میگردد ز بحر دست رادش شرمسار
اقتباس ماه اگر باشد ز مهر رأی او
تا قیامت گردد ایمن از محاق و از شرار
چون نهد بر پایه منبر ز بهر وعظ پای
آنکه چون کروبیان دارد بعصمت اشتهار
باز ماند صوفیان خانقاه قدس را
گوش بهر استماع و چشم بهر انتظار
ربع مسکون فی المثل گر مجلس وعظش بود
چون اجیبوا داعی الله دردمند اندر دیار
طول و عرضش با همه وسعت ز انبوهی خلق
آنچنان گردد که در وی باد را نبود گذار
مجلسی را کو بر افرازد ز بهر صالحان
رحمت یزدان بود بر اهل آن مجلس نثار
نور پاکست از صفای دل ز بهر آن بود
راز پنهان فلک در پیش رأیش آشکار
خاک پایش نه فلک را بر سر افسر از چه شد
ز آنکه بگشادست هفت اعضا به بند پنج و چار
نفس نامی گر ز بیداریش یابد آگهی
پرورد از بهر دفع خواب کودک کوکنار
خرقه نیلی که یابد فخر میمون کتف او
آیدش از حله های سبز اهل خلد عار
حاسدانش را هوس باشد که همچون او شوند
لیک مشکل مهره گردد قطره های زهر مار
ایکه اندر کارگاه کن فکان گشتست راست
برد اخلاص ترا از زهد و تقوی پود و تار
در جنابت نفثه المصدور خواهم عرضه داشت
از ره چاکر نوازی گوش سوی بنده دار
آسمان زان سان که با اهل هنر آئین اوست
دیده و دانسته ئی با من دگرگون کرد کار
چون همیدیدم ازین بس بر محک امتحانش
نقد اصحاب سخن خواهد نمودن کم عیار
جز توجه سوی دار الامن یعنی حضرتت
می ندیدم هیچ راهی از یمین و از یسار
از حوادث میگریزم در پناهت بهر آنک
عقل را دستور بینم در حدیث الفرار
عروه وثقی که ذیل کسوت طاعات تست
و اعتصام عاصیان و مذنبان روز شمار
چون بچنگ آورده ام از دست مگذارم دگر
تا بخواهی عذر عصیانم بنزد کردگار
از تو استمداد همت میکنم از غیر نی
ز آنکه لطف گل نجوید هوشیار از نوک خار
مفلسم از نقد طاعت یکنظر کن سوی من
تا بیمن همتت ابن یمین یابد یسار
تا بود ابر بهار و تا وزد باد خزان
درفشان بر مرغزار و زرفشان بر شاخسار
باد چون باد خزان زر پاش دست دوستت
باد چشم دشمنت در بار چون ابر بهار
دیدمش فیروزه گون صرحی زمرد زرنگار
منزل اول به پیشم چست پیکی باز جست
آنچنان کش بادگاه سیر بشکافد غبار
در دوم ایوان دبیری بود کافشاندی ز کلک
گوهر شهوار بر اوراق سیم از بحر قار
در سیم منزل نشسته حور منظر مطربی
در میان اهل عشرت ارغنونی بر کنار
در چهارم تخت دیدم خسروی فیروز بخت
پادشاهی کامران و شهریاری کامکار
در صف پنجم رسیدم پیش ترکی آنچنانک
ز آب دریا آتش تیغش بر آوردی شرار
در ششم مسند چه دیدم قاضی نیک اختری
قد او شاخی که هستش بخت و دولت بیخ و بار
چون بهفتم پایه بر رفتم به پیش آمد مرا
پیر دهقانی باصل از حد هندو زنگبار
چون شدم در خانقاه هشتم آنجا یافتم
صوفیان با صفا و سالکان با وقار
با خرد گفتم که دانی این جماعت کیستند
گفت دانم مستفید از آن مفید روزگار
شیخ عالم قطب ملت کآسمان فضل را
محور رأی منیر او بود دائم مدار
قطب دین یحیی که علمش مردگان جهل را
همچو مه کز مهر باشد نور رأیش مستعار
و آنکه او باشد فذلک جمع آن اصحاب را
کز هوای حق بپردازند با دار القرار
بلبل طبعش چو در گلزار دانش دم زند
در دل روح القدس افتد ز ذوقش خار خار
تیغ بران زبانش چون گهر پیدا کند
ناطقه فریاد بر دارد که یا رب زینهار
تیغ گوهر بارش ار بر سطح دریا خط کشد
در صدف گردد ز خجلت آب در شاهوار
آسمان چون کرد قدرش را تصور در ازل
تا ابد باشد ز بس حیرت که دارد در دوار
ز آه سرد اندر دل خصمش بامید بهی
قطره های خون افسرد است دایم چون انار
ز آنکه میباید مساس پای گردونسای او
میرسد بر آسمان خاک زمین را افتخار
از سم یکران او نعلی فتادش آسمان
زو کند بهر شرف چون از مه نو گوشوار
گر نسیم لطف او بر عرصه بستان وزد
با کف خالی نخیزد از چمن دیگر چنار
از مسام ابرهم ناید بجز آب حیا
بسکه میگردد ز بحر دست رادش شرمسار
اقتباس ماه اگر باشد ز مهر رأی او
تا قیامت گردد ایمن از محاق و از شرار
چون نهد بر پایه منبر ز بهر وعظ پای
آنکه چون کروبیان دارد بعصمت اشتهار
باز ماند صوفیان خانقاه قدس را
گوش بهر استماع و چشم بهر انتظار
ربع مسکون فی المثل گر مجلس وعظش بود
چون اجیبوا داعی الله دردمند اندر دیار
طول و عرضش با همه وسعت ز انبوهی خلق
آنچنان گردد که در وی باد را نبود گذار
مجلسی را کو بر افرازد ز بهر صالحان
رحمت یزدان بود بر اهل آن مجلس نثار
نور پاکست از صفای دل ز بهر آن بود
راز پنهان فلک در پیش رأیش آشکار
خاک پایش نه فلک را بر سر افسر از چه شد
ز آنکه بگشادست هفت اعضا به بند پنج و چار
نفس نامی گر ز بیداریش یابد آگهی
پرورد از بهر دفع خواب کودک کوکنار
خرقه نیلی که یابد فخر میمون کتف او
آیدش از حله های سبز اهل خلد عار
حاسدانش را هوس باشد که همچون او شوند
لیک مشکل مهره گردد قطره های زهر مار
ایکه اندر کارگاه کن فکان گشتست راست
برد اخلاص ترا از زهد و تقوی پود و تار
در جنابت نفثه المصدور خواهم عرضه داشت
از ره چاکر نوازی گوش سوی بنده دار
آسمان زان سان که با اهل هنر آئین اوست
دیده و دانسته ئی با من دگرگون کرد کار
چون همیدیدم ازین بس بر محک امتحانش
نقد اصحاب سخن خواهد نمودن کم عیار
جز توجه سوی دار الامن یعنی حضرتت
می ندیدم هیچ راهی از یمین و از یسار
از حوادث میگریزم در پناهت بهر آنک
عقل را دستور بینم در حدیث الفرار
عروه وثقی که ذیل کسوت طاعات تست
و اعتصام عاصیان و مذنبان روز شمار
چون بچنگ آورده ام از دست مگذارم دگر
تا بخواهی عذر عصیانم بنزد کردگار
از تو استمداد همت میکنم از غیر نی
ز آنکه لطف گل نجوید هوشیار از نوک خار
مفلسم از نقد طاعت یکنظر کن سوی من
تا بیمن همتت ابن یمین یابد یسار
تا بود ابر بهار و تا وزد باد خزان
درفشان بر مرغزار و زرفشان بر شاخسار
باد چون باد خزان زر پاش دست دوستت
باد چشم دشمنت در بار چون ابر بهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٩ - وله ایضاً قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
دوش بی هیچ خبر کوکبه باد سحر
بر در حجره من کرد بصدلطف گذر
حلقه بر در زد و چون باز گشادند درش
اندر آمد ز در و غم ز دلم رفت بدر
دم بر افتاده و سر تا قدمش گرد آلود
مست و بیچاره ز سختی ره و رنج سفر
چون بر آسود زمانی پس از آنش گفتم
خیر مقدم ز کجا پرسمت ای باد سحر
لطف کردی بچنین وقت که بازم جستی
هان بگو تا زکجا میرسی و چیست خبر
گفت من پیشروام میرسد اینک ز پیم
رایت نقش طرازش همه با فتح و ظفر
رایت شاه جهان داور و دارای زمین
آنکه شد کشور اعداش همه زیر و زبر
تاج شاهان جهان آنکه ز پا و سر اوست
زینت تخت شهنشاهی و زیب افسر
آفتاب فلک جود و کرم خواجه علی
آن بحشمت چو سلیمان چو محمد بسیر
آنکه غیر از لب و از دیده نماند و نگذاشت
ترکتاز سپه قهر وی از خشگ و ز تر
و آن سخی طبع که با بخشش او هیچ بود
هر تر و خشگ که حاصل شود از بحر و ز بر
من نگویم که کفش ابر بهارست بجود
هیچکس بحر خضم گفت که ماند بشمر
نچکد ز ابر بهاری بجز از قطره آب
میفشاند کف او وقت سخا بدره زر
با دم خلق وی ار باد سوی چین گذرد
کند آهو ز حسد نافه پر از خون جگر
ور بکین تیغ زند مهر صفت بر سر کوه
چون دو پیکر بدو نیمه کندش تا بکمر
سرو را خیر تو گر مانع و دافع نبود
از بشر یاد نیارد ملک الا که بشر
با ستیزه گری خاصیت ار حکم کنی
کهربا تا بقیامت کند از کاه حذر
ور بداغ تو نشان دار شود ران گوزن
نبود تا ابد از شیر نرش بیم ضرر
ور بدریا رسد از آتش قهرت شرری
همچو سیماب شود در صدف از تاب گهر
ور بشیرین سخنی نامیه را نام بری
هر نباتی که بروید بودش طعم شکر
اندرون پر شود از تیر تنش همچو دوات
هر که ننهد چو قلم بر خط فرمان تو سر
در شب تیره شود روشنی روز پدید
گر شعاعی فتد از رای تو بر روی قمر
شود از تیر جگر دوز تو مانند زره
تن خصم ار چه کند ز آهن و پولاد گذر
کار امسال برونق ز تو هم پار شدست
ز آنکه مکتوب قضا رأی تو کردست زبر
خسروا ابن یمین کز همه عالم نگزید
همچو اقبال بجز درگه تو جای دگر
گر چه کردش فلک بد کنش امروز چنانک
که امید همه نیکیش ببو کست و مگر
با چو تو دادگری چون ستم دهر کشد
آنکه عیبش نبود غیر هنر هیچ دگر
آفتابی بهنر سایه فکن بر سر او
کز هنرمند رسد تربیت اهل هنر
تا بود از مه و خور روشنی روی زمین
روشن از رأی تو بادا بفلک بر مه و خور
سعد اکبر ز شرف جز بمحبت مکناد
تا قیامت بسوی طالع میمونت نظر
بر در حجره من کرد بصدلطف گذر
حلقه بر در زد و چون باز گشادند درش
اندر آمد ز در و غم ز دلم رفت بدر
دم بر افتاده و سر تا قدمش گرد آلود
مست و بیچاره ز سختی ره و رنج سفر
چون بر آسود زمانی پس از آنش گفتم
خیر مقدم ز کجا پرسمت ای باد سحر
لطف کردی بچنین وقت که بازم جستی
هان بگو تا زکجا میرسی و چیست خبر
گفت من پیشروام میرسد اینک ز پیم
رایت نقش طرازش همه با فتح و ظفر
رایت شاه جهان داور و دارای زمین
آنکه شد کشور اعداش همه زیر و زبر
تاج شاهان جهان آنکه ز پا و سر اوست
زینت تخت شهنشاهی و زیب افسر
آفتاب فلک جود و کرم خواجه علی
آن بحشمت چو سلیمان چو محمد بسیر
آنکه غیر از لب و از دیده نماند و نگذاشت
ترکتاز سپه قهر وی از خشگ و ز تر
و آن سخی طبع که با بخشش او هیچ بود
هر تر و خشگ که حاصل شود از بحر و ز بر
من نگویم که کفش ابر بهارست بجود
هیچکس بحر خضم گفت که ماند بشمر
نچکد ز ابر بهاری بجز از قطره آب
میفشاند کف او وقت سخا بدره زر
با دم خلق وی ار باد سوی چین گذرد
کند آهو ز حسد نافه پر از خون جگر
ور بکین تیغ زند مهر صفت بر سر کوه
چون دو پیکر بدو نیمه کندش تا بکمر
سرو را خیر تو گر مانع و دافع نبود
از بشر یاد نیارد ملک الا که بشر
با ستیزه گری خاصیت ار حکم کنی
کهربا تا بقیامت کند از کاه حذر
ور بداغ تو نشان دار شود ران گوزن
نبود تا ابد از شیر نرش بیم ضرر
ور بدریا رسد از آتش قهرت شرری
همچو سیماب شود در صدف از تاب گهر
ور بشیرین سخنی نامیه را نام بری
هر نباتی که بروید بودش طعم شکر
اندرون پر شود از تیر تنش همچو دوات
هر که ننهد چو قلم بر خط فرمان تو سر
در شب تیره شود روشنی روز پدید
گر شعاعی فتد از رای تو بر روی قمر
شود از تیر جگر دوز تو مانند زره
تن خصم ار چه کند ز آهن و پولاد گذر
کار امسال برونق ز تو هم پار شدست
ز آنکه مکتوب قضا رأی تو کردست زبر
خسروا ابن یمین کز همه عالم نگزید
همچو اقبال بجز درگه تو جای دگر
گر چه کردش فلک بد کنش امروز چنانک
که امید همه نیکیش ببو کست و مگر
با چو تو دادگری چون ستم دهر کشد
آنکه عیبش نبود غیر هنر هیچ دگر
آفتابی بهنر سایه فکن بر سر او
کز هنرمند رسد تربیت اهل هنر
تا بود از مه و خور روشنی روی زمین
روشن از رأی تو بادا بفلک بر مه و خور
سعد اکبر ز شرف جز بمحبت مکناد
تا قیامت بسوی طالع میمونت نظر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۵ - قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
عید آمد ای نگار بده جام خوشگوار
کز جام خوشگوار شود کار چون نگار
بگذشت ماه روزه غنیمت شمار عید
زیرا که هست نوبت این نیز برگذار
برخیز و عزم میکده کن ز آنکه بعد ازین
نبود هوای صومعه با طبع سازگار
گر زر نداری آنک بدان آب رز خری
سهلست خیز جامه ببر جام می بیار
نی نی نعوذ بالله ازین کار فارغم
ساغر مده بدست من ای ترک میگسار
تشبیب این قصیده بآئین شاعران
کردم بمی و گرنه گواهست کردگار
کین بنده مدتیست کزین جرم تایبست
از راه اختیار نه از روی اضطرار
خاصه کنون که امر شهنشاه عهد شد
با نهی کردگار درین کار دستیار
شاه جهان که عالم کون و فساد را
آمد بیمن معدلتش باصلاح کار
جان و جهان فضل و کرم تاج ملک و دین
آن همچو تاج سرور شاهان روزگار
تضمین کنم ز گفته استاد انوری
یک بیت آبدارتر از در شاهوار
نی از برای آنکه مرا نیست دسترس
بر مثل آن و بهتر از آن هم هزار بار
اما چو عادتیست که تضمین همی کنند
اشعار یکدگر شعرای سخن گذار
من نیز استعارت بیتی همیکنم
کان هست حسب حال در اطرای شهریار
ای کاینات را بوجود تو افتخار
ای بیش از آفرینش و کم زآفریدگار
همچون بنان و کلک تو دربار و درفشان
باد خزان ندید کس و ابر نوبهار
آن هم بسعی دست تو باشد که روزم رزم
بر فرق خصم تیغ تو گوهر کند نثار
جوشن شود بسان زره بر تن عدوت
از زخم تیر و نیزه تو گاه کارزار
زهر آبگون حسام تو چون باد وقت کین
آتش فروخت در جگر خصم خاکسار
گردد اسیر مخلب شهباز همتت
سیمرغ زر نگار فلک درگه شکار
باد سموم قهر تو گر بگذرد ببحر
خیزد چو موج زو شر رو چون دخان بخار
نسبت بشمس اگر ببری گاه انتساب
کی شمس را بود بجهانگیری اشتهار
چون خاک اگر چه پست بود حاسدت ولی
گردد بلند مرتبه چون بر شود بدار
از رنج حرص می نرهد حاسدت چو مور
تا شربتی بدو ندهد از لعاب مار
در کار خصم جاه تو چرخ ار شود جهود
با کتفش آفتاب شود پاره غبار
خود را عدوت اگر چه محلی نهد چو صفر
هرگز بهیچ روش نیارند در شمار
بیتی دگر چو آب زر از گفته کمال
چون بود بس مناسب من کردم اختیار
غرق بحار جود تواند عالمی چنانک
جز بنده ز آنمیانه نماندست بر کنار
کردیم با زبان کمال آنچه داشتیم
در دل نهان بحضرت عالیت آشکار
چون دست زرفشان توأم هست پایمرد
دانم که بعد ازین نکشم بار انتظار
با ضعف از آن شد ابن یمین کش یسار نیست
می گیرد از یسار یکی قوت هزار
تا در جهان ز روی طبیعت علی الدوام
گل جفت خار باشد و با مل بود خمار
بادا عدوت را بگه عشرت و نشاط
از مل خمار بهره و از گل نصیب خار
کز جام خوشگوار شود کار چون نگار
بگذشت ماه روزه غنیمت شمار عید
زیرا که هست نوبت این نیز برگذار
برخیز و عزم میکده کن ز آنکه بعد ازین
نبود هوای صومعه با طبع سازگار
گر زر نداری آنک بدان آب رز خری
سهلست خیز جامه ببر جام می بیار
نی نی نعوذ بالله ازین کار فارغم
ساغر مده بدست من ای ترک میگسار
تشبیب این قصیده بآئین شاعران
کردم بمی و گرنه گواهست کردگار
کین بنده مدتیست کزین جرم تایبست
از راه اختیار نه از روی اضطرار
خاصه کنون که امر شهنشاه عهد شد
با نهی کردگار درین کار دستیار
شاه جهان که عالم کون و فساد را
آمد بیمن معدلتش باصلاح کار
جان و جهان فضل و کرم تاج ملک و دین
آن همچو تاج سرور شاهان روزگار
تضمین کنم ز گفته استاد انوری
یک بیت آبدارتر از در شاهوار
نی از برای آنکه مرا نیست دسترس
بر مثل آن و بهتر از آن هم هزار بار
اما چو عادتیست که تضمین همی کنند
اشعار یکدگر شعرای سخن گذار
من نیز استعارت بیتی همیکنم
کان هست حسب حال در اطرای شهریار
ای کاینات را بوجود تو افتخار
ای بیش از آفرینش و کم زآفریدگار
همچون بنان و کلک تو دربار و درفشان
باد خزان ندید کس و ابر نوبهار
آن هم بسعی دست تو باشد که روزم رزم
بر فرق خصم تیغ تو گوهر کند نثار
جوشن شود بسان زره بر تن عدوت
از زخم تیر و نیزه تو گاه کارزار
زهر آبگون حسام تو چون باد وقت کین
آتش فروخت در جگر خصم خاکسار
گردد اسیر مخلب شهباز همتت
سیمرغ زر نگار فلک درگه شکار
باد سموم قهر تو گر بگذرد ببحر
خیزد چو موج زو شر رو چون دخان بخار
نسبت بشمس اگر ببری گاه انتساب
کی شمس را بود بجهانگیری اشتهار
چون خاک اگر چه پست بود حاسدت ولی
گردد بلند مرتبه چون بر شود بدار
از رنج حرص می نرهد حاسدت چو مور
تا شربتی بدو ندهد از لعاب مار
در کار خصم جاه تو چرخ ار شود جهود
با کتفش آفتاب شود پاره غبار
خود را عدوت اگر چه محلی نهد چو صفر
هرگز بهیچ روش نیارند در شمار
بیتی دگر چو آب زر از گفته کمال
چون بود بس مناسب من کردم اختیار
غرق بحار جود تواند عالمی چنانک
جز بنده ز آنمیانه نماندست بر کنار
کردیم با زبان کمال آنچه داشتیم
در دل نهان بحضرت عالیت آشکار
چون دست زرفشان توأم هست پایمرد
دانم که بعد ازین نکشم بار انتظار
با ضعف از آن شد ابن یمین کش یسار نیست
می گیرد از یسار یکی قوت هزار
تا در جهان ز روی طبیعت علی الدوام
گل جفت خار باشد و با مل بود خمار
بادا عدوت را بگه عشرت و نشاط
از مل خمار بهره و از گل نصیب خار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٨ - قصیده فی التوحید و الزهد و نعت الرسول صلی الله علیه و سلم
موسم پیری رسید ایدل جوانی ترک گیر
ز آنکه نالایق بود کار جوان از مرد پیر
هر چه آن در تیرگی شام دستت میدهد
می نشاید کرد چون روشن شود صبح منیر
بگذر از کار جهان اکنون که داری اختیار
پیشتر کآن اضطرارت بگذراند ناگزیر
بیش چون بلبل هوای گلشن دنیا مکن
چون ترا بر سر سمن بشکفت و بر عارض زریر
پای مرغ جان ز دام زلف جانان برگشای
تا زند بر شاخسار سدره و طوبی صفیر
دل چه بندی اندرین فانی سرای مستعار
چون کس دیگر بود هر ساعت او را مستعیر
نقد عمر خویش را از غش عصیان پاک دار
ز آنکه ره داری به پیش و زادت اینست ایفقیر
ورنه بی برگ و نوا مانی تو در بازار حشر
قلب روی اندود داری وانگهی ناقد بصیر
گر چه ریزی از هوا بر خاک آبروی خویش
چون شرر بیرون جهی از آتش چرخ اثیر
ای دل از چاه ضلالت گر خلاصی بایدت
عروه وثقای شرع احمد مختار گیر
تاج بخش انبیا کاندر شب معراج قدس
بر گذشت از عرش و کرسی زد فراز آن سریر
آن سپهر شفقت و رحمت که مهرش تافتست
بر وضیع و بر شریف و بر صغیر و بر کبیر
و آنکه رغم دشمنانرا ساخت از سیمین سپر
یکدو قوس اندر خور سدره بانگشت چو تیر
کرد بر دعویش اظهار شهادت سوسمار
با عزیز و با ذلیل و با عظیم و با حقیر
سایه او کس ندیدی ز آنکه بودی نور پاک
سایه ظلمانی بود باشد محال از مستنیر
گوش او در خواب و بیداری و چشم از پیش و پس
بود بر سمع و بصر قادر بفرمان قدیر
تا نشاند آتش اشراک عالم سوز را
از پی اظهار معجز دست او شد آبگیر
یکزمان کز متکا مهر نبوت وا گرفت
چوب خشگ مسجد آمد از تأسف در نفیر
قطره ئی چند از مساس پای گردون سای او
کرد شیرین آب شور و تلخ را در قعر بیر
ز اطلس گردون ببالای رفیع قدر او
کسوتی میدوخت خیاط ازل آمد قصیر
در جهان ز اهل فصاحت چون کتابش سورتی
کس نیاورد ارچه بعضی بود بعضی را ظهیر
نسخ آیاتش بدین غیر او نا ممکن است
ز آنکه نی بهتر از آن باشد نه نیز آنرا نظیر
هر که سر برتابد از درگاه جنت رتبتش
ز آسمانش آید ندا سحقا لا صحاب السعیر
تا زبانم میسر اید نعت آن صاحب کمال
از اثیرم گر مروتر گشت در فکرت ضمیر
گر چه نعتش را چو آرد بر زبان ابن یمین
با زبانی پر زه افتد در کمان از غصه تیر
میشود در وصف او حیران بلکنت این زبان
گر همه منشی دیوان فلک باشد دبیر
ور درختان باشد او را کلک و دریاها مداد
ور پی انشا ز اوراق فلک سازد حریر
پس کند تحریر وصف ذات پاکش تا بحشر
در خیالم نیست کآرد در قلم عشر عشیر
یا رسول الله اگر چه مجرمم تائب شدم
دستگیری کن مرا در روز سر مستتیر
نیستم نومید اگر چه مسرفم زیرا که هست
آیه لا تقنطوا من رحمه الله دلپذیر
در طریق اهل عرفان نا امیدی شرط نیست
مصطفی گر چه نذیر آمد هم او آمد بشیر
ز آنکه نالایق بود کار جوان از مرد پیر
هر چه آن در تیرگی شام دستت میدهد
می نشاید کرد چون روشن شود صبح منیر
بگذر از کار جهان اکنون که داری اختیار
پیشتر کآن اضطرارت بگذراند ناگزیر
بیش چون بلبل هوای گلشن دنیا مکن
چون ترا بر سر سمن بشکفت و بر عارض زریر
پای مرغ جان ز دام زلف جانان برگشای
تا زند بر شاخسار سدره و طوبی صفیر
دل چه بندی اندرین فانی سرای مستعار
چون کس دیگر بود هر ساعت او را مستعیر
نقد عمر خویش را از غش عصیان پاک دار
ز آنکه ره داری به پیش و زادت اینست ایفقیر
ورنه بی برگ و نوا مانی تو در بازار حشر
قلب روی اندود داری وانگهی ناقد بصیر
گر چه ریزی از هوا بر خاک آبروی خویش
چون شرر بیرون جهی از آتش چرخ اثیر
ای دل از چاه ضلالت گر خلاصی بایدت
عروه وثقای شرع احمد مختار گیر
تاج بخش انبیا کاندر شب معراج قدس
بر گذشت از عرش و کرسی زد فراز آن سریر
آن سپهر شفقت و رحمت که مهرش تافتست
بر وضیع و بر شریف و بر صغیر و بر کبیر
و آنکه رغم دشمنانرا ساخت از سیمین سپر
یکدو قوس اندر خور سدره بانگشت چو تیر
کرد بر دعویش اظهار شهادت سوسمار
با عزیز و با ذلیل و با عظیم و با حقیر
سایه او کس ندیدی ز آنکه بودی نور پاک
سایه ظلمانی بود باشد محال از مستنیر
گوش او در خواب و بیداری و چشم از پیش و پس
بود بر سمع و بصر قادر بفرمان قدیر
تا نشاند آتش اشراک عالم سوز را
از پی اظهار معجز دست او شد آبگیر
یکزمان کز متکا مهر نبوت وا گرفت
چوب خشگ مسجد آمد از تأسف در نفیر
قطره ئی چند از مساس پای گردون سای او
کرد شیرین آب شور و تلخ را در قعر بیر
ز اطلس گردون ببالای رفیع قدر او
کسوتی میدوخت خیاط ازل آمد قصیر
در جهان ز اهل فصاحت چون کتابش سورتی
کس نیاورد ارچه بعضی بود بعضی را ظهیر
نسخ آیاتش بدین غیر او نا ممکن است
ز آنکه نی بهتر از آن باشد نه نیز آنرا نظیر
هر که سر برتابد از درگاه جنت رتبتش
ز آسمانش آید ندا سحقا لا صحاب السعیر
تا زبانم میسر اید نعت آن صاحب کمال
از اثیرم گر مروتر گشت در فکرت ضمیر
گر چه نعتش را چو آرد بر زبان ابن یمین
با زبانی پر زه افتد در کمان از غصه تیر
میشود در وصف او حیران بلکنت این زبان
گر همه منشی دیوان فلک باشد دبیر
ور درختان باشد او را کلک و دریاها مداد
ور پی انشا ز اوراق فلک سازد حریر
پس کند تحریر وصف ذات پاکش تا بحشر
در خیالم نیست کآرد در قلم عشر عشیر
یا رسول الله اگر چه مجرمم تائب شدم
دستگیری کن مرا در روز سر مستتیر
نیستم نومید اگر چه مسرفم زیرا که هست
آیه لا تقنطوا من رحمه الله دلپذیر
در طریق اهل عرفان نا امیدی شرط نیست
مصطفی گر چه نذیر آمد هم او آمد بشیر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٧ - قصیده در مدح علاءالدین محمد
مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز
بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
بناز میگذرانند عمر بیهنران
هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
زدون نوازی تو هر که بد برهنه چو سیر
لباس گشت وجودش تمام همچو پیاز
مرا که همچو صراحی مدام خون گریم
روا بود که کنم چون پیاله دل پرداز
شکایتی که مرا از جفا و جور تو هست
چو سود نیست ز اطناب میکنم ایجاز
ز راز دل نتوان پیش کس گشاد نفس
کجا کسی که زمانی نگاه دارد راز
من ار چه ز آتش دل شمع وار بگدازم
ز من چنانکه ز پروانه نشنوند آواز
بکنج عزلت از آنم نشسته چون عنقا
که هیچ فضل ندانی تو باز را بر غاز
بسعی تو چو بد و نیک را ثباتی نیست
تو خواه کار دلم را بساز و خواه مساز
ترا بس است خود این سرزنش که از خرفی
بنزد عقل تو یکسان بود نشیب و فراز
گهی نشمین شهباز میدهی بزغن
گهی شکارگه شیر شرزه را بگراز
ندانمت که سرانجام تا ثمر چه دهد
خلاف سرور گیتی چو کرده ئی آغاز
وزیر مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که در فضایل از اعیان دهر شد ممتاز
اگر نه چون زغنی بی ثبات پس ز چه روی
بهر هواش چو شهباز میدهی پرواز
گهی دیار خراسان و گه ممالک روم
گهی ممالک کرمان و کشور شیراز
کز و غرض ز بدی قصد نیک مردانست
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز
دگر ز جور تو دانم که باز می نشود
بر وی اهل خراسان در تنعم و ناز
مگر که سایه یزدان عنان مرکب عزم
چو آفتاب بتابد سوی خراسان باز
علاء دولت و دین کز شرف جنابش را
جهانیان همه چون کعبه میبرند نماز
سخی دلی که جهانی بخشگسال کرم
بفتح باب در او همی برند نیاز
زنان مرحمتش سیر خورده معده حرص
ز آب مکرمتش پر شده دو دیده آز
مثال حکم وی و امتثال گردون هست
مثال شاهی محمود و بندگی ایاز
مه دو هفته منازل از آن برد تنها
که بر صحیفه رویش ز خط اوست جواز
اگر چه کار بد اندیش او کنون چو زرست
ولی سبک چو زرش سر جدا کنند بگاز
بگرد او نرسد خصم در هنر هرگز
نسیم عود کی آید ز بیخ اشتر غاز
زروی کسوت اگر چند امتیازی نیست
ولیک اطلس و اکسون توان شناخت ز خاز
معانیی که ز لفظ وزیر مفهوم است
بنام اوست حقیقت بنام غیر مجاز
جهانپناه وزیرا توئی که باز کنی
دری که هست ز رحمت بروی خلق فراز
مرا ببخت تو ایام وعده ها دادست
وصول کوکبه تست موسم انجاز
ز شوق خدمت تو میل خاطرم بعراق
از آن سرست که اعراب کعبه را بحجاز
بگیر ملک خراسان ولی باستقلال
ممان که کوف شود همنشین با شهباز
توئی که همت تو سر بدان فرو نارد
که در امور جهان با فلک بود همباز
زیمن مدح تو اندر زمانه ابن یمین
نمود در صحف نظم آیت اعجاز
کنند گوهر کان مهر بکر فکرم را
گر از قبول تو یابد گه زفاف جهاز
همیشه تا که بود بر قبای اطلس چرخ
ز صبح و شام علم ز آفتاب و ماه طراز
بعنف گوش بد اندیش چون رباب بمال
بلطف جان نکوخواه همچو چنگ نواز
بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
بناز میگذرانند عمر بیهنران
هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
زدون نوازی تو هر که بد برهنه چو سیر
لباس گشت وجودش تمام همچو پیاز
مرا که همچو صراحی مدام خون گریم
روا بود که کنم چون پیاله دل پرداز
شکایتی که مرا از جفا و جور تو هست
چو سود نیست ز اطناب میکنم ایجاز
ز راز دل نتوان پیش کس گشاد نفس
کجا کسی که زمانی نگاه دارد راز
من ار چه ز آتش دل شمع وار بگدازم
ز من چنانکه ز پروانه نشنوند آواز
بکنج عزلت از آنم نشسته چون عنقا
که هیچ فضل ندانی تو باز را بر غاز
بسعی تو چو بد و نیک را ثباتی نیست
تو خواه کار دلم را بساز و خواه مساز
ترا بس است خود این سرزنش که از خرفی
بنزد عقل تو یکسان بود نشیب و فراز
گهی نشمین شهباز میدهی بزغن
گهی شکارگه شیر شرزه را بگراز
ندانمت که سرانجام تا ثمر چه دهد
خلاف سرور گیتی چو کرده ئی آغاز
وزیر مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که در فضایل از اعیان دهر شد ممتاز
اگر نه چون زغنی بی ثبات پس ز چه روی
بهر هواش چو شهباز میدهی پرواز
گهی دیار خراسان و گه ممالک روم
گهی ممالک کرمان و کشور شیراز
کز و غرض ز بدی قصد نیک مردانست
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز
دگر ز جور تو دانم که باز می نشود
بر وی اهل خراسان در تنعم و ناز
مگر که سایه یزدان عنان مرکب عزم
چو آفتاب بتابد سوی خراسان باز
علاء دولت و دین کز شرف جنابش را
جهانیان همه چون کعبه میبرند نماز
سخی دلی که جهانی بخشگسال کرم
بفتح باب در او همی برند نیاز
زنان مرحمتش سیر خورده معده حرص
ز آب مکرمتش پر شده دو دیده آز
مثال حکم وی و امتثال گردون هست
مثال شاهی محمود و بندگی ایاز
مه دو هفته منازل از آن برد تنها
که بر صحیفه رویش ز خط اوست جواز
اگر چه کار بد اندیش او کنون چو زرست
ولی سبک چو زرش سر جدا کنند بگاز
بگرد او نرسد خصم در هنر هرگز
نسیم عود کی آید ز بیخ اشتر غاز
زروی کسوت اگر چند امتیازی نیست
ولیک اطلس و اکسون توان شناخت ز خاز
معانیی که ز لفظ وزیر مفهوم است
بنام اوست حقیقت بنام غیر مجاز
جهانپناه وزیرا توئی که باز کنی
دری که هست ز رحمت بروی خلق فراز
مرا ببخت تو ایام وعده ها دادست
وصول کوکبه تست موسم انجاز
ز شوق خدمت تو میل خاطرم بعراق
از آن سرست که اعراب کعبه را بحجاز
بگیر ملک خراسان ولی باستقلال
ممان که کوف شود همنشین با شهباز
توئی که همت تو سر بدان فرو نارد
که در امور جهان با فلک بود همباز
زیمن مدح تو اندر زمانه ابن یمین
نمود در صحف نظم آیت اعجاز
کنند گوهر کان مهر بکر فکرم را
گر از قبول تو یابد گه زفاف جهاز
همیشه تا که بود بر قبای اطلس چرخ
ز صبح و شام علم ز آفتاب و ماه طراز
بعنف گوش بد اندیش چون رباب بمال
بلطف جان نکوخواه همچو چنگ نواز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٩ - وله ایضاً
جهان جود و کرم ای پناه اهل نیاز
بروی خلق در خرمی ز لطف تو باز
شکوه و حشمت و اورنگ تاج دولت و دین
که دین ز دولت تو یافت صد سعادت باز
توئی بمرتبه شاهی که بندد از پی نام
کمر به پیش تو محمود بنده وش چو ایاز
ترا نظیر بگیتی ندید گر چه بسی
بگشت گرد زمین آسمان بعمر دراز
صفای آینه رأی تو کند پیدا
برین صحیفه زنگار فام صورت راز
بهر چه رأی تو روی آورد رضا ندهد
بدین قدر که قضا باشدش در آن همباز
بعهد عدل تو گر کبک را رسد ستمی
بمأمنی نپناهد بجز نشیمن باز
شود بقوت عدل تو پشه پیل افکن
سعادت ار دهدش در هوای تو پرواز
فلک چو صدمت گرز تو دید بر سر خصم
چه گفت گفت که کوپال بیژنست و گراز
ز بهر نصرت و فیروزی کتابه تست
که وقت جنگ بدشمن چو میرسند فراز
اگر بروز بود آفتاب تیغ گذار
و گر بوقت شبیخون سپهر تیرانداز
ز مهر رأی تو پروانه ئی رسد بسها
فتد ز تابش او شمع آسمان بگداز
جهانپناه شها بنده تو ابن یمین
که هست در هنر از جنس خویشتن ممتاز
امید تربیتش هست و دست آن داری
که یابد از کرمت صد هزار نعمت و ناز
کسی که بود بدوران تو برهنه چو سیر
ز خلعتت همه تن جامه شد بسان پیاز
شکم ز خوان عطای تو چار پهلو کرد
اگر چه بود گرفتار جوع کلبی آز
فضایل تو ز اندازه بیش و نقد سخن
مرا کمست و روا باشد ار کنم ایجاز
بمن رسید ز غیری لطیفه ئی که در اوست
عروس فکر مرا درگه زفاف جهاز
کنم بصورت تضمین ادا که آن سخن است
ز بهر بنده حقیقت ز بهر غیر مجاز
هنر مگیر و فصاحت مگیر و فضل مگیر
نه من غریبم و شاه جهان غریب نواز
بحق نعمت عامت که من بدولت تو
که غیر او نکند اهل فضل را اعزاز
بحاتم ار بجهان آید التجا نکنم
باستخوان رسد ار کاردم ز دست نیاز
همیشه تا بگه شیون و بموسم سور
ز ساز و سوز درآید بکوهسار آواز
بگوش تو مرساد از دیار دشمن و دوست
بهیچ حال جز آواز سوز و ناله ساز
بروی خلق در خرمی ز لطف تو باز
شکوه و حشمت و اورنگ تاج دولت و دین
که دین ز دولت تو یافت صد سعادت باز
توئی بمرتبه شاهی که بندد از پی نام
کمر به پیش تو محمود بنده وش چو ایاز
ترا نظیر بگیتی ندید گر چه بسی
بگشت گرد زمین آسمان بعمر دراز
صفای آینه رأی تو کند پیدا
برین صحیفه زنگار فام صورت راز
بهر چه رأی تو روی آورد رضا ندهد
بدین قدر که قضا باشدش در آن همباز
بعهد عدل تو گر کبک را رسد ستمی
بمأمنی نپناهد بجز نشیمن باز
شود بقوت عدل تو پشه پیل افکن
سعادت ار دهدش در هوای تو پرواز
فلک چو صدمت گرز تو دید بر سر خصم
چه گفت گفت که کوپال بیژنست و گراز
ز بهر نصرت و فیروزی کتابه تست
که وقت جنگ بدشمن چو میرسند فراز
اگر بروز بود آفتاب تیغ گذار
و گر بوقت شبیخون سپهر تیرانداز
ز مهر رأی تو پروانه ئی رسد بسها
فتد ز تابش او شمع آسمان بگداز
جهانپناه شها بنده تو ابن یمین
که هست در هنر از جنس خویشتن ممتاز
امید تربیتش هست و دست آن داری
که یابد از کرمت صد هزار نعمت و ناز
کسی که بود بدوران تو برهنه چو سیر
ز خلعتت همه تن جامه شد بسان پیاز
شکم ز خوان عطای تو چار پهلو کرد
اگر چه بود گرفتار جوع کلبی آز
فضایل تو ز اندازه بیش و نقد سخن
مرا کمست و روا باشد ار کنم ایجاز
بمن رسید ز غیری لطیفه ئی که در اوست
عروس فکر مرا درگه زفاف جهاز
کنم بصورت تضمین ادا که آن سخن است
ز بهر بنده حقیقت ز بهر غیر مجاز
هنر مگیر و فصاحت مگیر و فضل مگیر
نه من غریبم و شاه جهان غریب نواز
بحق نعمت عامت که من بدولت تو
که غیر او نکند اهل فضل را اعزاز
بحاتم ار بجهان آید التجا نکنم
باستخوان رسد ار کاردم ز دست نیاز
همیشه تا بگه شیون و بموسم سور
ز ساز و سوز درآید بکوهسار آواز
بگوش تو مرساد از دیار دشمن و دوست
بهیچ حال جز آواز سوز و ناله ساز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠١ - قصیده
گردش گردون بکامم گر نباشد گو مباش
ورز مهرش بر سرم افسر نباشد گومباش
گر هنرمند از کسی یاری نیابد گو میاب
چون هنر یارست اگر یاور نباشد گو مباش
پرتو نور تجلی چون ز شب ظلمت زدود
بر سپهر ار تابش اختر نباشد گو مباش
چون ندارم داوری با هیچکس در خیر و شر
گر مرا دلگرمی داور نباشد گو مباش
در جهان از خلق اگر یاری نیابم باک نیست
با علی در رزم اگر قنبر نباشد گو مباش
با چنین قحط هنر کابناء دهر از جهل خویش
جمله گویند ار هنر پرور نباشد گو مباش
گر هنر پرور زمین آسا نگردد پایمال
گر بسان آسمان سرور نباشد گو مباش
چون کمر هرگز نخواهم بودن اندر بند زر
گر قبای زر کشم در بر نباشد گو مباش
چون همای همتم برتر ز نسر طایر است
تاجش ار هدهد صفت بر سر نباشد گو مباش
آبروی از بهر نان بر خاک نتوان ریختن
گر نهال رزق ما را بر نباشد گو مباش
کی توان در بند بودن بهر شکر همچو نی
سرو آزادی گرش شکر نباشد گو مباش
خواری منت ز بهر آرزو نتوان کشید
ما و عزت هیچ دیگر گر نباشد گو مباش
منت رضوان ز بهر کوثر ار باید کشید
فارغم ز آن هرگز ار کوثر نباشد گو مباش
هستم از همت چو موسی رهرو وادی قدس
گر بپایم پای پوش اندر نباشد گو مباش
مرد باید کز ره معنی بود آراسته
گر بظاهر صورتش در خور نباشد گو مباش
رأی باید کز صفا چون آب و چون آذر بود
روی اگر چون آب و چون آذر نباشد گو مباش
آب رز باید که باشد در صفا چون آب زر
گر ز زر مغربی ساغر نباشد گو مباش
منت ایزد را که تر دامن نیم مانند ابر
گر چو ابرم جیب پر گوهر نباشد گو مباش
چون بود ابن یمین از در موزون با یسار
گر چو کانش گنج سیم و زر نباشد گو مباش
حاصل عاقل ز دنیا چون نکو نامی بود
این بست گر حاصل دیگر نباشد گو مباش
ورز مهرش بر سرم افسر نباشد گومباش
گر هنرمند از کسی یاری نیابد گو میاب
چون هنر یارست اگر یاور نباشد گو مباش
پرتو نور تجلی چون ز شب ظلمت زدود
بر سپهر ار تابش اختر نباشد گو مباش
چون ندارم داوری با هیچکس در خیر و شر
گر مرا دلگرمی داور نباشد گو مباش
در جهان از خلق اگر یاری نیابم باک نیست
با علی در رزم اگر قنبر نباشد گو مباش
با چنین قحط هنر کابناء دهر از جهل خویش
جمله گویند ار هنر پرور نباشد گو مباش
گر هنر پرور زمین آسا نگردد پایمال
گر بسان آسمان سرور نباشد گو مباش
چون کمر هرگز نخواهم بودن اندر بند زر
گر قبای زر کشم در بر نباشد گو مباش
چون همای همتم برتر ز نسر طایر است
تاجش ار هدهد صفت بر سر نباشد گو مباش
آبروی از بهر نان بر خاک نتوان ریختن
گر نهال رزق ما را بر نباشد گو مباش
کی توان در بند بودن بهر شکر همچو نی
سرو آزادی گرش شکر نباشد گو مباش
خواری منت ز بهر آرزو نتوان کشید
ما و عزت هیچ دیگر گر نباشد گو مباش
منت رضوان ز بهر کوثر ار باید کشید
فارغم ز آن هرگز ار کوثر نباشد گو مباش
هستم از همت چو موسی رهرو وادی قدس
گر بپایم پای پوش اندر نباشد گو مباش
مرد باید کز ره معنی بود آراسته
گر بظاهر صورتش در خور نباشد گو مباش
رأی باید کز صفا چون آب و چون آذر بود
روی اگر چون آب و چون آذر نباشد گو مباش
آب رز باید که باشد در صفا چون آب زر
گر ز زر مغربی ساغر نباشد گو مباش
منت ایزد را که تر دامن نیم مانند ابر
گر چو ابرم جیب پر گوهر نباشد گو مباش
چون بود ابن یمین از در موزون با یسار
گر چو کانش گنج سیم و زر نباشد گو مباش
حاصل عاقل ز دنیا چون نکو نامی بود
این بست گر حاصل دیگر نباشد گو مباش
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۴ - ایضاً له
حبذا دارالحدیثی کز معالی و شرف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد دروی ز گوهر پر بر آمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد ز لطف طبع گوهربار اوکان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زو سلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون ز رأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با ز هجرت وز رجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد دروی ز گوهر پر بر آمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد ز لطف طبع گوهربار اوکان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زو سلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون ز رأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با ز هجرت وز رجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٨ - وله ایضاً فی المدح خواجه نظام الدین یحیی
از افق ماه نو عید بفیروز فال
چهره بنمود و جهان کرد منور بجمال
تا ابد طلعت میمونش مبارک بادا
بر سر افراز نکو سیرت پاکیزه خصال
خسرو روی زمین داور و دارای زمان
تاج شاهان جهان سرور بیمثل و همال
شاه یحیی جهانبخش که بحرست کفش
که جنابش بگه موج بود بر نوال
آنکه از بخشش او رشک برد حاتم طی
و آنکه از کوشش او غصه خورد رستم زال
گر بگردی همه آفاق جهان میلامیل
یابی از موهبتش وقت سخا مالامال
شهریارا توئی آنکس که جهانرا بسزا
کدخدائی بتو فرمود خدای متعال
سائلانرا کرم عام تو گفتست جواب
پیشتر از آنکه بگوش تو رسد صیت سؤال
نافذ آنگاه شد احکام قضای فلکی
که ز دیوان تو دادند بامضاش مثال
تا برون شد عسس حزم ترا خواب ز چشم
شبروی می نکند کس بجز از خیل خیال
مرکب عزم ترا توسن گردون گه سیر
راست چون مهره فیروزه بود در دنبال
گر خرد نسبت خورشید برأی تو کند
گردد از ذوق و طرب رقص کنان ذره مثال
تا ببوسد سم یکران ترا بهر شرف
نعل زرین کند از پیکر خود جرم هلال
بحر طبع گهر افشان تو چون موج زند
عرصه فضل و هنر پر شود از عقد لئال
شاه انجم اگر از جمع و شاقانت بود
ملک حسنش ننهد تا بابد رو بزوال
با همه لطف که در طبع هوا فصل بهار
باشد اما چو تو با خصم کنی عزم جدال
تا زند دست قضا بر جگر دشمن تو
خنجر از بید مرتب کند از غنچه نصال
خسروا یک سخن مختصر از بنده شنو
تا کنم عرض که چونست مرا صورت حال
گر قبول تو فتد گوهر بکر فکرم
در صف حور بدین فخر کشد ذیل دلال
شد مطول سخن و مدح تو باقیست هنوز
بعد ازین تا نکشد خاطر عاطر بملال
بر دعا ختم کند ابن یمین مدح ترا
بر دعا ختم ثنا به که کنند اهل مقال
تا بود ناقص و کامل بر دانا بد و نیک
هیچ نقصان مرساناد بتو عین کمال
تا مه و سال مرکب ز شب و روز بود
باد بر ملک تو میمون شب و روز و مه و سال
چهره بنمود و جهان کرد منور بجمال
تا ابد طلعت میمونش مبارک بادا
بر سر افراز نکو سیرت پاکیزه خصال
خسرو روی زمین داور و دارای زمان
تاج شاهان جهان سرور بیمثل و همال
شاه یحیی جهانبخش که بحرست کفش
که جنابش بگه موج بود بر نوال
آنکه از بخشش او رشک برد حاتم طی
و آنکه از کوشش او غصه خورد رستم زال
گر بگردی همه آفاق جهان میلامیل
یابی از موهبتش وقت سخا مالامال
شهریارا توئی آنکس که جهانرا بسزا
کدخدائی بتو فرمود خدای متعال
سائلانرا کرم عام تو گفتست جواب
پیشتر از آنکه بگوش تو رسد صیت سؤال
نافذ آنگاه شد احکام قضای فلکی
که ز دیوان تو دادند بامضاش مثال
تا برون شد عسس حزم ترا خواب ز چشم
شبروی می نکند کس بجز از خیل خیال
مرکب عزم ترا توسن گردون گه سیر
راست چون مهره فیروزه بود در دنبال
گر خرد نسبت خورشید برأی تو کند
گردد از ذوق و طرب رقص کنان ذره مثال
تا ببوسد سم یکران ترا بهر شرف
نعل زرین کند از پیکر خود جرم هلال
بحر طبع گهر افشان تو چون موج زند
عرصه فضل و هنر پر شود از عقد لئال
شاه انجم اگر از جمع و شاقانت بود
ملک حسنش ننهد تا بابد رو بزوال
با همه لطف که در طبع هوا فصل بهار
باشد اما چو تو با خصم کنی عزم جدال
تا زند دست قضا بر جگر دشمن تو
خنجر از بید مرتب کند از غنچه نصال
خسروا یک سخن مختصر از بنده شنو
تا کنم عرض که چونست مرا صورت حال
گر قبول تو فتد گوهر بکر فکرم
در صف حور بدین فخر کشد ذیل دلال
شد مطول سخن و مدح تو باقیست هنوز
بعد ازین تا نکشد خاطر عاطر بملال
بر دعا ختم کند ابن یمین مدح ترا
بر دعا ختم ثنا به که کنند اهل مقال
تا بود ناقص و کامل بر دانا بد و نیک
هیچ نقصان مرساناد بتو عین کمال
تا مه و سال مرکب ز شب و روز بود
باد بر ملک تو میمون شب و روز و مه و سال