عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگاهم زآنچه بینم بی نیاز است
نگاهم زآنچه بینم بی نیاز است
دل از سوز درونم در گداز است
من و این عصر بی اخلاص و بی سوز
بگو با من که آخر این چه راز است؟
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مرا در عصر بی سوز آفریدند
مرا در عصر بی سوز آفریدند
بخاکم جان پر شوری دمیدند
چو نخ در گردن من زندگانی
تو گوئی بر سر دارم کشیدند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
طلسم علم حاضر را شکستم
طلسم علم حاضر را شکستم
ربودم دانه و دامش گسستم
خدا داند که مانند براهیم
به نار او چه بی پروا نشستم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به چشم من نگه آوردهٔ تست
به چشم من نگه آوردهٔ تست
فروغ «لااله» آوردهٔ تست
دچارم کن به صبح «من ٓرآنی»
شبم را تاب مه آوردهٔ تست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چو خود را در کنار خود کشیدم
چو خود را در کنار خود کشیدم
به نور تو مقام خویش دیدم
درین دیر از نوای صبحگاهی
جهان عشق و مستی آفریدم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
درین عالم بهشت خرمی هست
درین عالم بهشت خرمی هست
بشاخ او ز اشک من نمی هست
نصیب او هنوز آن های و هو نیست
که او در انتظار آدمی هست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بده او را جوان پاکبازی
بده او را جوان پاکبازی
سرورش از شراب خانه سازی
قوی بازوی او مانند حیدر
دل او از دو گیتی بی نیازی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا ساقی بگردان جام می را
بیا ساقی بگردان جام می را
ز می سوزنده تر کن سوز نی را
دگر آن دل بنه در سینهٔ من
که پیچم پنجهٔ کاؤس و کی را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهان از عشق و عشق از سینه تست
جهان از عشق و عشق از سینه تست
سرورش از می دیرینهٔ تست
جز این چیزی نمیدانم ز جبریل
که او یک جوهر از آئینهٔ تست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مرا این سوز از فیض دم تست
مرا این سوز از فیض دم تست
به تاکم موج می از زمزم تست
خجل ملک جم از درویشی من
که دل در سینهٔ من محرم تست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
درین بتخانه دل با کس نبستم
درین بتخانه دل با کس نبستم
ولیکن از مقام خود گسستم
ز من امروز میخواهد سجودی
خداوندی که دی او را شکستم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دمید آن لاله از مشت غبارم
دمید آن لاله از مشت غبارم
که خونش می تراود از کنارم
قبولش کن ز راه دلنوازی
که من غیر از دلی ، چیزی ندارم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
حضور ملت بیضا تپیدم
حضور ملت بیضا تپیدم
نوای دل گدازی آفریدم
ادب گوید سخن را مختصر گوی
تپیدم ، آفریدم ، آرمیدم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دلی برکف نهادم ، دلبری نیست
دلی برکف نهادم ، دلبری نیست
متاعی داشتم ، غارتگری نیست
درون سینهٔ من منزلی گیر
مسلمانی ز من تنها تری نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چو رومی در حرم دادم اذان من
چو رومی در حرم دادم اذان من
ازو آموختم اسرار جان من
به دور فتنهٔ عصر کهن ، او
به دور فتنهٔ عصر روان من
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گلستانی ز خاک من بر انگیز
گلستانی ز خاک من بر انگیز
نم چشمم بخون لاله آمیز
اگر شایان نیم تیغ علی را
نگاهی دو چو شمشیر علی تیز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان تا بساحل آرمید است
مسلمان تا بساحل آرمید است
خجل از بحر و از خود نا امید است
جز این مرد فقیری دردمندی
جراحتهای پنهانش که دید است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز بحر خود بجوی من گهر ده
ز بحر خود بجوی من گهر ده
متاع من بکوه و دشت و در ده
دلم نگشود از آن طوفان که دادی
مرا شوری ز طوفانی دگر ده
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بجلوت نی نوازیهای من بین
بجلوت نی نوازیهای من بین
بخلوت خود گدازیهای من بین
گرفتم نکته فقر از نیاگان
ز سلطان بی نیازیهای من بین
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بهرحالی که بودم خوش سرودم
به هر حالی که بودم خوش سرودم
نقاب از روی هر معنی گشودم
مپرس از اضطراب من که با دوست
دمی بودم دمی دیگر نبودم