عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - خیرات محمدی
در عهد شهنشه خردمند
کز لطف علاج ملک جم کرد
شاهنشه پهلوی کزین ملک
معدوم طریقهٔ ستم کرد.
آن شاه که احترام نامش
ما را به زمانه محترم کرد
زان لحظه که تکیه زد بر اورنگ
شورش بجهید وفتنه رم کرد
آباد به کشوری کش ایزد
چونین سر و سروری کرم کرد
شهری که ز بضعهٔ پیمبر(ص)
صد فخر به روضهٔ ارم کرد
میخواست مریضخانه و ایزد
این منقصتش ز مهر کم کرد
بن فاطمه فاطمی محمد
کایزد به فضیلتش علم کرد
آسایش و احتیاج قم را
این نقشهٔ خیر مرتسم کرد
مار ستانی ز راه خیرات
آن دانشمند محتشم کرد
شایسته مریضخانهای ساخت
باغی به مریضخانه ضم کرد
پس کلک «بهار» سال آن را
«خیرات محمدی» رقم کرد
کز لطف علاج ملک جم کرد
شاهنشه پهلوی کزین ملک
معدوم طریقهٔ ستم کرد.
آن شاه که احترام نامش
ما را به زمانه محترم کرد
زان لحظه که تکیه زد بر اورنگ
شورش بجهید وفتنه رم کرد
آباد به کشوری کش ایزد
چونین سر و سروری کرم کرد
شهری که ز بضعهٔ پیمبر(ص)
صد فخر به روضهٔ ارم کرد
میخواست مریضخانه و ایزد
این منقصتش ز مهر کم کرد
بن فاطمه فاطمی محمد
کایزد به فضیلتش علم کرد
آسایش و احتیاج قم را
این نقشهٔ خیر مرتسم کرد
مار ستانی ز راه خیرات
آن دانشمند محتشم کرد
شایسته مریضخانهای ساخت
باغی به مریضخانه ضم کرد
پس کلک «بهار» سال آن را
«خیرات محمدی» رقم کرد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۷ - قوهٔ برق و کهربا
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۳ - تاریخ بنای دبیرستان پهلوی در شهر بابل
در زمان پهلوی شاهنشه ایران، کزو
کشور ایران ز قید هرج و مرج آزاد شد
هرکسی آشفته بود از شفقتش آسوده گشت
هرکجا ویرانه بود از همتش آباد شد
هر دل افسرده از او شعلهٔ شادی کشید
هر دژ مخروبه از او غیرت نوشاد شد
عزت عصر قدیم و ذلت عهد اخیر
آن یکی با یاد آمد وین یکی از یاد شد
کی کند جیش حوادث رخنه دراین مرز و بوم
زان که ایران را حصار از آهن و پولاد شد
وز نفاذ امر خسرو، کوهکن را در عمل
مته شیرینکارتر از تیشهٔ فرهاد شد
گر بساط جم برفتی بر سر باد و هوا
زین شه جم رتبه خاک کوهها بر باد شد
دیگران در جهل کوشیدند و شه کوشد به علم
زان که داند که ارتقای کشور از استاد شد
نی به بابل بلکه در هر نقطهٔ کشور ز علم
ریخته بنیادها زین شهریار راد شد
بر مراد شاه، فارغ چون که دستور علوم
زبن دبیرستان.خوشبنیاد محکم لاد شد
کلک مشکین بهار از بهر تاریخش نوشت
این دبیرستان به یمن پهلوی بنیاد شد
کشور ایران ز قید هرج و مرج آزاد شد
هرکسی آشفته بود از شفقتش آسوده گشت
هرکجا ویرانه بود از همتش آباد شد
هر دل افسرده از او شعلهٔ شادی کشید
هر دژ مخروبه از او غیرت نوشاد شد
عزت عصر قدیم و ذلت عهد اخیر
آن یکی با یاد آمد وین یکی از یاد شد
کی کند جیش حوادث رخنه دراین مرز و بوم
زان که ایران را حصار از آهن و پولاد شد
وز نفاذ امر خسرو، کوهکن را در عمل
مته شیرینکارتر از تیشهٔ فرهاد شد
گر بساط جم برفتی بر سر باد و هوا
زین شه جم رتبه خاک کوهها بر باد شد
دیگران در جهل کوشیدند و شه کوشد به علم
زان که داند که ارتقای کشور از استاد شد
نی به بابل بلکه در هر نقطهٔ کشور ز علم
ریخته بنیادها زین شهریار راد شد
بر مراد شاه، فارغ چون که دستور علوم
زبن دبیرستان.خوشبنیاد محکم لاد شد
کلک مشکین بهار از بهر تاریخش نوشت
این دبیرستان به یمن پهلوی بنیاد شد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۴ - خون ناحق!
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۸ - تربت سیدالشهدا(ع)
حبذا خاک روانبخش و زهی تربت پاک
که از او خاک ز افلاک فزون یافته فر
آشناتر به دل خلق که دانش در دل
پاکتر در نظر مرد که بینش به نظر
درد را کاین شد درمان چه زیان و چه گزند
رنج را کاین شد دارو چه مقام و چه خطر
گنج اسرار خدائیست همانا که خدای
کرده گنجور وی این خواجهٔ پاکیزه سیر
نایبالتولیه کزگوهر او فخر بود
آلثابت را چونان که صدف را زگهر
شه دین و شه دنیاش دو فرخ پدرند
آفرین بر پسری کش پدرند این دو پدر
چند از اینپیش که بگشود «وهابی» ز ستم
دست بیداد در این خاک که خاکش بر سر
خواست بر باد همی دادن این خاک ولی
آب خود برد و به خود خیرهبرافروخت شرر
گرچه بیداد بسی کرد ولی کیفر یافت
نیک در یابد بیدادگران را کیفر
سید پاکنسب ثابت چون دیدکه خصم
این چنین برد به سربا پسرپیغمبر
به میان آمد و بربست میان تا بگشود
ره زوار و بیاراست ز نوساز دگر
زان سپس مشتی بگرفت از آن تربت پاک
که بود داروی بیمار و شفای مضطر
گفتاز ایندوده نبایستبرونرفتاین خاک
کابروئی است که چون او نتوان یافت دگر
به بر خویشتن این خاک بدارید نهان
که زپنهانی پیداست چنین آب خضر
هم ازآن روز سر سلسله ومهتر قوم
بسته در خدمت این تربت پاکندکمر
وندران سلسله میبود همی تا به کنون
وزکنون نیز بماناد همی تا محشر
هله این فخر نیاکان پی این نادره گنج
ساخت گنجینهای از سیم بدین زینت و فر
خازن او است بهین دخت عمادالدوله
اشرفالسلطنه عزت ملک نیک اختر
آن ملکزادهٔ آزاده که بر درگه او
به شب و روز ببوسند زمین شمس وقمر
فلک عزت و حشمت نه چنو یافته ماه
شجر عصمت و عفت نه چنو دیده ثمر
باد آن خازن وگنجینه وگنجور بهجای
تاکه از آب نشان باشد و از خاک اثر
زد رقم از پی تاربخ فنون کلک بهار
نایبالتولیه آورده در این گنج، گهر
که از او خاک ز افلاک فزون یافته فر
آشناتر به دل خلق که دانش در دل
پاکتر در نظر مرد که بینش به نظر
درد را کاین شد درمان چه زیان و چه گزند
رنج را کاین شد دارو چه مقام و چه خطر
گنج اسرار خدائیست همانا که خدای
کرده گنجور وی این خواجهٔ پاکیزه سیر
نایبالتولیه کزگوهر او فخر بود
آلثابت را چونان که صدف را زگهر
شه دین و شه دنیاش دو فرخ پدرند
آفرین بر پسری کش پدرند این دو پدر
چند از اینپیش که بگشود «وهابی» ز ستم
دست بیداد در این خاک که خاکش بر سر
خواست بر باد همی دادن این خاک ولی
آب خود برد و به خود خیرهبرافروخت شرر
گرچه بیداد بسی کرد ولی کیفر یافت
نیک در یابد بیدادگران را کیفر
سید پاکنسب ثابت چون دیدکه خصم
این چنین برد به سربا پسرپیغمبر
به میان آمد و بربست میان تا بگشود
ره زوار و بیاراست ز نوساز دگر
زان سپس مشتی بگرفت از آن تربت پاک
که بود داروی بیمار و شفای مضطر
گفتاز ایندوده نبایستبرونرفتاین خاک
کابروئی است که چون او نتوان یافت دگر
به بر خویشتن این خاک بدارید نهان
که زپنهانی پیداست چنین آب خضر
هم ازآن روز سر سلسله ومهتر قوم
بسته در خدمت این تربت پاکندکمر
وندران سلسله میبود همی تا به کنون
وزکنون نیز بماناد همی تا محشر
هله این فخر نیاکان پی این نادره گنج
ساخت گنجینهای از سیم بدین زینت و فر
خازن او است بهین دخت عمادالدوله
اشرفالسلطنه عزت ملک نیک اختر
آن ملکزادهٔ آزاده که بر درگه او
به شب و روز ببوسند زمین شمس وقمر
فلک عزت و حشمت نه چنو یافته ماه
شجر عصمت و عفت نه چنو دیده ثمر
باد آن خازن وگنجینه وگنجور بهجای
تاکه از آب نشان باشد و از خاک اثر
زد رقم از پی تاربخ فنون کلک بهار
نایبالتولیه آورده در این گنج، گهر
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۱ - ماده تاریخ بنای هنرستان دختران زردشتیان
به عهد شاه محمدرضا که بر سر او
گرفته طالع بیدار چتر فتح و ظفر
در آن زمان که ز تدبیر و اهتمام قوام
تهی ز لشکر بیگانه گشت این کشور
به سعی و همت زردشتیان ایرانی
بنای این هنرستان نو رسید بسر
بنام کیسخرو پور شاهرخ آن را
لقب نهادند آزادگان نیکسیر
هماره شاد بماناد روح کیخسرو
که جز بهراه وطندوستی نکرد گذر
بود امید که دوشیزگان روشندل
ز علم و عفت ازین بوستان برند ثمر
زیمن پرورش نیک و حسن آموزش
بپرورند به هر سال عدهای مادر
چو شد تمام بنا، خواستند تاربخش
به رسم سنت دیرینه زین سخن گستر
رقم زد از پی تاریخ سال کلک بهار
که: «باد این هنرستان مطاف علم و هنر»
گرفته طالع بیدار چتر فتح و ظفر
در آن زمان که ز تدبیر و اهتمام قوام
تهی ز لشکر بیگانه گشت این کشور
به سعی و همت زردشتیان ایرانی
بنای این هنرستان نو رسید بسر
بنام کیسخرو پور شاهرخ آن را
لقب نهادند آزادگان نیکسیر
هماره شاد بماناد روح کیخسرو
که جز بهراه وطندوستی نکرد گذر
بود امید که دوشیزگان روشندل
ز علم و عفت ازین بوستان برند ثمر
زیمن پرورش نیک و حسن آموزش
بپرورند به هر سال عدهای مادر
چو شد تمام بنا، خواستند تاربخش
به رسم سنت دیرینه زین سخن گستر
رقم زد از پی تاریخ سال کلک بهار
که: «باد این هنرستان مطاف علم و هنر»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۷ - بعد از هجرت قوام السلطنه در
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۱ - تاریخ موزه
در عهد شهنشاه جوانبخت رضا شاه
کاز وی شده این کشور دیرینه گلستان
نخل فتن از پای درافتاد چو برخاست
این شاه جوانبخت به پیرایش بستان
چون امن شد ایران بهره علم کمر بست
دانشگه و دانشکده بگشود و دبستان
وانگاه بفرمود که دستور معارف
ریزد ز پی موزه چنین نادره بنیان
از پهلوی و حکمت او هیچ عجب نیست
کین کشور فرخنده شود روضهٔ رضوان
احسنت زهی موزه کز ایوان بلندش
گشتست پر از ریگ حسد موزهٔ کیوان
این موزه نماینده اعصار و قرونست
ممتاز از این رو شد از امثال و ز اقران
گنجینهٔ ذوق است و هنرنامهٔ تاریخ
آیینهٔ علمست و نمایندهٔ عرفان
خواهند ازین موزه به دریوزه تحفها
شاهان پی آرایش کاشانه و ایوان
القصه چو بنیاد شد این موزهٔ عالی
کاز فرّ شه آباد بماناد به دوران
بنوشت «بهار» از پی تاریخ بنایش
«این موزهٔ عالی شود آرایش ایران»
کاز وی شده این کشور دیرینه گلستان
نخل فتن از پای درافتاد چو برخاست
این شاه جوانبخت به پیرایش بستان
چون امن شد ایران بهره علم کمر بست
دانشگه و دانشکده بگشود و دبستان
وانگاه بفرمود که دستور معارف
ریزد ز پی موزه چنین نادره بنیان
از پهلوی و حکمت او هیچ عجب نیست
کین کشور فرخنده شود روضهٔ رضوان
احسنت زهی موزه کز ایوان بلندش
گشتست پر از ریگ حسد موزهٔ کیوان
این موزه نماینده اعصار و قرونست
ممتاز از این رو شد از امثال و ز اقران
گنجینهٔ ذوق است و هنرنامهٔ تاریخ
آیینهٔ علمست و نمایندهٔ عرفان
خواهند ازین موزه به دریوزه تحفها
شاهان پی آرایش کاشانه و ایوان
القصه چو بنیاد شد این موزهٔ عالی
کاز فرّ شه آباد بماناد به دوران
بنوشت «بهار» از پی تاریخ بنایش
«این موزهٔ عالی شود آرایش ایران»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۲ - تاریخ تونل راه لرستان
به عهد پهلوی شاه جوانبخت
که بادش دولت و اقبال همراه
بیامد لشکری تا قوم لر را
به آداب تمدن سازد آگاه
هم از مرز لرستان شاهراهی
کشد تا خاک خوزستان بهدلخواه
به ره در پافشاری کرد این کوه
گرفت از فرط نادانی سر راه
به امر خسروش در هم شکستند
وز آن پیدا شد این عالی گذرگاه
به تاریخش بهار از حق مدد خواست
بگفتندش ز نام شه مدد خواه
چو شد ز امر رضا شه کنده این کوه
بجو تاریخش از لفظ «رضا شاه»
که بادش دولت و اقبال همراه
بیامد لشکری تا قوم لر را
به آداب تمدن سازد آگاه
هم از مرز لرستان شاهراهی
کشد تا خاک خوزستان بهدلخواه
به ره در پافشاری کرد این کوه
گرفت از فرط نادانی سر راه
به امر خسروش در هم شکستند
وز آن پیدا شد این عالی گذرگاه
به تاریخش بهار از حق مدد خواست
بگفتندش ز نام شه مدد خواه
چو شد ز امر رضا شه کنده این کوه
بجو تاریخش از لفظ «رضا شاه»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۶ - در عزل ناصرالدین میرزا و نصب کامران میرزا به ایالت خراسان
از چاه عموی شه اگر جست خراسان
در چالهٔ جد شه جمجاه فتاده
جست ازکف فرزند مظفرشه و امروز
گیر پسر ناصر دین شاه فتاده
در دامن آن پور، بهدلخواه شد اما
در بستر این پیر به اکراه فتاده
ای شاه به شهنامه درون هست که بیژن
در چاه به فرموده بدخواه فتاده
امروز خراسان به مثل بیژن وقت است
کاندر چه ناکامی، ناگاه فتاده
مپسند که گویند که این بیژن مسکین
در چاه به فرمان شهنشاه فتاده
القصه چه گویم که از آن عزل و ازبن نصب
صد زمزمه در السن و افواه فتاده
زانجمله یکی آمده و گفته به تاربخ
بیرون شده از چاله و در چاه فتاده
در چالهٔ جد شه جمجاه فتاده
جست ازکف فرزند مظفرشه و امروز
گیر پسر ناصر دین شاه فتاده
در دامن آن پور، بهدلخواه شد اما
در بستر این پیر به اکراه فتاده
ای شاه به شهنامه درون هست که بیژن
در چاه به فرموده بدخواه فتاده
امروز خراسان به مثل بیژن وقت است
کاندر چه ناکامی، ناگاه فتاده
مپسند که گویند که این بیژن مسکین
در چاه به فرمان شهنشاه فتاده
القصه چه گویم که از آن عزل و ازبن نصب
صد زمزمه در السن و افواه فتاده
زانجمله یکی آمده و گفته به تاربخ
بیرون شده از چاله و در چاه فتاده
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۴ - جواب روزنامه انگلیسی شرق نزدیک
گویند مرکز وطن ما بود خراب
از بس فساد و خدعه در آنجا گرفته جای
انکار ازین فساد نداریم و روشن است
تاربکی و خرابی این ملعنت سرای
لیکن خدا گواست که در مهد عافیت
پاک و نجیب و راد بپروردمان خدای
در پرتو فضیلت و آزادگی شرق
نیکو نهاد بودیم از شاه تا گدای
بنیادها فکندیم از هند تا به روم
دستورها نهادیم از مصر تا ختای
اغیار حیلهساز و دغلباز ناگهان
در ما فرو شدند و دگر گشت روی و رای
آن روز باخت این وطن پابرهنه، سر
کاینجا نهاد اجنبی سر برهنه، پای
از بس فساد و خدعه در آنجا گرفته جای
انکار ازین فساد نداریم و روشن است
تاربکی و خرابی این ملعنت سرای
لیکن خدا گواست که در مهد عافیت
پاک و نجیب و راد بپروردمان خدای
در پرتو فضیلت و آزادگی شرق
نیکو نهاد بودیم از شاه تا گدای
بنیادها فکندیم از هند تا به روم
دستورها نهادیم از مصر تا ختای
اغیار حیلهساز و دغلباز ناگهان
در ما فرو شدند و دگر گشت روی و رای
آن روز باخت این وطن پابرهنه، سر
کاینجا نهاد اجنبی سر برهنه، پای
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۸ - تازی - ترک - کسروی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۴ - تاریخ لغو امتیاز دارسی
مانده بود از امتیاز دارسی
با حساب پارو با پیرار سی
خلق ایران سرگران زین امتیاز
ز آذری و مشهدی و فارسی
اهل آبادان فقیر و پر ز نفت
لندن و پاریس و ناپل و مارسی
پهلوی آن کهنه کاغذ بردرید
چون برنده تیغ، نسج گارسی
شاعری دانا که بود استاد کل
درکلام پهلوی و پارسی
سال تاربخش بپرسید از خرد
در جوابش گفت: «لغو دارسی»
با حساب پارو با پیرار سی
خلق ایران سرگران زین امتیاز
ز آذری و مشهدی و فارسی
اهل آبادان فقیر و پر ز نفت
لندن و پاریس و ناپل و مارسی
پهلوی آن کهنه کاغذ بردرید
چون برنده تیغ، نسج گارسی
شاعری دانا که بود استاد کل
درکلام پهلوی و پارسی
سال تاربخش بپرسید از خرد
در جوابش گفت: «لغو دارسی»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۵ - تاریخ دبیرستان فردوسی مشهد
بنام ایزد که نو شد در جهان عنوان فردوسی
به دوران شهنشه تازه شد دوران فردوسی
زبان بسته گوبا شد، ادب را دهر جویا شد
ز نو بشکفت و بویا شد، گل بستان فردوسی
اگر گشتش دل محزون ز شاه غزنوی پر خون
ز شاه پهلوی اکنون برقصد جان فردوسی
اگر بودی کنون زنده درین دوران فرخنده
ز مدحش بودی آکنده همه دیوان فردوسی
به امر خسرو ایران مزارش گشت آبادان
ز رفعت بود با کیوان سر ایوان فردوسی
بنامش جشن برپا شد جهان پرشور و غوغا شد
سرودی عالمآرا شد حدیث شأن فردوسی
به زینت بخشی ایران شهنشاه فلک دربان
بپا کرد این دبیرستان به شهرستان فردوسی
بمان کز همت خسرو درین حکمت سرای نو
فضیلت افکند پرتو به فرزندان فردوسی
برین دوران بهروزی درآید روز پیروزی
شود ایران امروزی به از ایران فردوسی
چو ختم این یادگار آمد گل حکمت ببار آمد
بهتاریخش «بهار» آمد مدیحتخوان فردوسی
هنرمند آفرین راند چو این تاریخ برخواند:
«بهدنیا جاودان ماند دبیرستان فردوسی»
به دوران شهنشه تازه شد دوران فردوسی
زبان بسته گوبا شد، ادب را دهر جویا شد
ز نو بشکفت و بویا شد، گل بستان فردوسی
اگر گشتش دل محزون ز شاه غزنوی پر خون
ز شاه پهلوی اکنون برقصد جان فردوسی
اگر بودی کنون زنده درین دوران فرخنده
ز مدحش بودی آکنده همه دیوان فردوسی
به امر خسرو ایران مزارش گشت آبادان
ز رفعت بود با کیوان سر ایوان فردوسی
بنامش جشن برپا شد جهان پرشور و غوغا شد
سرودی عالمآرا شد حدیث شأن فردوسی
به زینت بخشی ایران شهنشاه فلک دربان
بپا کرد این دبیرستان به شهرستان فردوسی
بمان کز همت خسرو درین حکمت سرای نو
فضیلت افکند پرتو به فرزندان فردوسی
برین دوران بهروزی درآید روز پیروزی
شود ایران امروزی به از ایران فردوسی
چو ختم این یادگار آمد گل حکمت ببار آمد
بهتاریخش «بهار» آمد مدیحتخوان فردوسی
هنرمند آفرین راند چو این تاریخ برخواند:
«بهدنیا جاودان ماند دبیرستان فردوسی»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۶
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷ - اندرز به شاه
پادشها! چشم خرد بازکن
فکر سرانجام، در آغاز کن
بازگشا دیدهٔ بیدار خویش
تا نگری عاقبت کار خویش
مملکت ایران بر باد رفت
بس که بر او کینه و بیداد رفت
چون تو ندانی صفت داوری
خصم درآید به میانجیگری
میشود از خصم، تبه کار تو
ثروت ما کاهد و مقدار تو
پادشها یکسره بد می کنی
خود نه به ما بلکه به خود میکنی
پادشها خوی تو دلبند نیست
جان رعیت ز تو خرسند نیست
وای بهشاهی که رعیتکش است
حال خوش ملت ازو ناخوش است
بر رمه چون گشت شبان چیرهدست
او نه شبان است که گرگ رمه است
سگ بود اولی ز شبان بزرگ
کز رمه بستاند و بخشد به گرگ
خیز و تهی زین همه پیرایه باش
ما همه فرزند و تومان دایه باش
لیک نه آن دایه که بر جای شیر
زهر نهد بر لب طفل صغیر
زشت بود یکسره کردار تو
تا چه شود عاقبت کار تو
پادشها! قصهٔ نو گوش کن
قصهٔ بگذشته فراموش کن
با تو ز بگذشته نگویم سخن
زان که فسانه است حدیث کهن
قتل لوی شانزدهم نادر است
قصه نو آریم که نو خوشتر است
قصهٔ ماضی نه و از حال بین
نیز به مستقبل احوال بین
شرح لوی شانزده نبود مفید
پند فراگیر ز عبدالحمید
کاو چو تو شاهنشه اسلام بود
نیز نکوفال و نکونام بود
سخت فزون بود به کشور ز تو
داشت فزون عسکر و لشکر ز تو
کوس اولوالامری میزد همی
بندهٔ امر و سخطش عالمی
قاعدهٔ ملک قوی کرده بود
قانون در مملکت آورده بود
لیک چو بُد خیره سر و مستبد
ملت کردند به مشروطه جد
این هیجان را چو نکو دید شاه
یافت که کار از هیجان شد تباه
فرمان در دادن مشروطه داد
داد در آغاز به مشروطه داد
چون تو قسم خورد و دگر عهدبست
وآنهمهرایکسره درهم شکست
مجلس شوری را ویران نمود
دست به قتل وکلا برگشود
ملت اسلام بر آن بلفضل
شورش کردند در اسلامبول
لشکریان ملک حیلهباز
راه به ملت بگرفتند باز
جیش «سلانیک» به قهر آمدند
حمله کنان جانب شهر آمدند
دست گشودند به جیش ملک
یکسره ضایع شد عیش ملک
شاه و کسان سخت فراری شدند
جملهبه «یلدوز» متواری شدند
حمله نمودند سلانیکیان
جانب «یلدز» چو هژبر ژیان
گشت ازآن لشکر مشروطهخواه
شاه گرفتار وکسانش تباه
در نظرش گیتی تاربک شد
محبوسانه به سلانیک شد
باشد امروز گرفتار بند
تا چه زمان رای به قتلش دهند
ازپس او مملکت آزاد شد
خاطر مشروطهچیان شاد شد
بیعت کردند در آن اتحاد
با ملک راد، محمد رشاد
پادشها! این دگر افسانه نیست
از خودی است این و ز بیگانه نیست
ملت ماتمزده این می کند
هرکه چنان کرد چنین میکند
ملت عثمانی با ما یکی است
ما دو جماعت را مبدأ یکی است
ما دوگروهیم ز یک پیرهن
نیست میانه سخن از ما و من
روزی بودیم دو طفل صغیر
داد به ما مادر اسلام شیر
هر دو به هم گرمدل و مهربان
خدمت مادر را بسته میان
لیک شدیم از پی پیرایهای
هریک مقهور کف دایهای
ما همه مقهورکف دایگان
و آن همه از خیل فرومایگان
جمله پی مصلحت کار خویش
نیز پی گرمی بازار خویش
ما دو برادر را بر هم زدند
آتش از این فتنه به عالم زدند
اینک از آن جهل خبر گشتهایم
و از سر این معنی برگشتهایم
راه نماییم به حق، دایه را
تا نکِشد ذلت همسایه را
دایه از این معنی اگر سر زند
بیسببی ریشهٔ خود برکند
داربم امیدکه از فر بخت
وصل شوند این دو تناور درخت
شاخه فرازند و برآرند سر
ربشه دوانند به هر بوم و بر
باد خزان از همه سو میوزد
یکسره بر زشت و نکو میوزد
شاخهٔ زر گردد از او منحنی
لیک کند سرو، قویگردنی
چون که قوی گردد بیخ رزان
چفته نگردد ز نسیم خزان
چون که به تنهایی باشد نهال
میشود از باد خزان پایمال
چون که تنیدند درختان بههم
شاخه کشیدند چه بیش و چه کم
خرم باشند و نیارند یاد
از تف برف و وزش تندباد
ای کاش، ای کاش! اگر اسلامیان
رسم دوبی را ببرند از میان
تا که به همسایه دلیری کنند
بار دگر جنبش شیری کنند
هرکه برون رفت ز یرلیغشان
خون شودش دل ز دم تیغشان
یاد کن از دولت عباسیان
وآن سخط و صولت عباسیان
کشورشان بد ز حد آسیا
تا به حد قارهٔ افریقیا
از در افریقیه تا خاک ترک
بد به کف آن خلفای سترک
کردندی طاعتشان را قبول
تا خط هند، از خط اسلامبول
زان که بد اسلام در آن ک بهجد
یک جهت و متفق و متحد
لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد
تا که فتادیم بدین رنج و درد
ای همگی پیرو دین قویم
ای پسران پدران قدیم
سنی و شیعی ز که و کیستند؟
در پی آزار هم از چیستند؟
جمله مسلمان و ز یک مذهبند
جمله سبقخواندهٔ یک مکتبند
دین یک و مقصد یک و مقصود یک
رهٔک و معبد یک و معبود یک
جمله یکید، ای ز یکی سر زده
دامن جهل و دودلی برزده
پند پذیرید ز امریکیان
پند پذیرفتن نارد زبان
عیسویان کاین علم افراختند
متحدانه به جهان تاختند
یکسره بردند ز عالم سباق
از مدد علم و دم اتفاق
ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم
قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم
شاه جهان، نادر فیروز فر
خود به جز این قصد نبودش دگر
روز نخستین که به بخت جوان
تاج بهسر هشت به دشت مغان
سنی و شیعی به رکاب اندرش
یکسره فرمانبر و خدمتگرش
شد ملک راد به منبرفراز
لعل سخنسنج ز هم کرد باز
رشتهٔ گفتار به هر سو کشید
تا سخن از شیعی و سنی رسید
گفتخود این کین که جهانسوز شد
ز آل صفی مشعلهافروز شد
یاوهسرایان ز خود بیخبر
یاوه سرودند به هر بوم و بر
شعلهٔ آن آتش جهلآزمای
سوخت بسی خرمن خلق خدای
هان ز نفاق و دودلی سرکشید
تا قدح عز وعلا درکشید
شاه منم، قول من افسانه نیست
هیچ دمی چون دم شاهانه نیست
شه که نکو گشت هنرها کند
وان دم شاهانه اثرها کند
لشکریانش که دو تیره بدند
قول ورا جمله پذیره شدند
شه شد از آنجا به عراق عرب
تا ببرد نیز نفاق عرب
کرد به بغداد یکی انجمن
گفت در این باب هزاران سخن
تا سترد از دل آنان بدی
بیسر و بن گشت نفاق خودی
پس بنوشتند به رد و قبول
نامه سوی حضرت اسلامبول
تا شه عثمانی از این اتفاق
دم زند و باز گذارد نفاق
او نپذیرفت و معاذیر جست
کار از اینجهل تبه گشتو سست
وز پس چندی ملک هوشمند
تاخت سویملکخراسان سمند
تاکه بدین طرفه خیال سترگ
تازه کند یاری تاجیک و ترک
لیک به قوچان ز جهان دور شد
جانش از این مسئله مهجور شد
و امروز از نیروی علم و هنر
جهل و ستبداد نهان کرده سر
گیتی از عدل پر آوازه شد
جان و دل اهل خرد تازه شد
صلح عیان گشت و نهان گشت جنگ
نیست دگر هیچ مجال درنگ
هر دو به همیاریقرآن کنید
آنچه سزاوار بود آن کنید
آن که مر این دین را بنیان نهاد
قاعدهٔ کار به قرآن نهاد
معنی قرآن ز میان بردهاید
جان پیمبر را آزردهاید
عیسویان کاین همه جولان کنند
از پی گمنامی قرآن کنند
تا که بود ما را قرآن بهدست
باشدمان رشتهٔ ایمان بهدست
چون که بود قرآن، ایمان بود
این رود البته اگر آن رود
جهد نمایید در اجرای آن
توسعه بخشید به فتوای آن
فتوی قرآن چو شود آشکار
خصم شود رو سیه و شرمسار
مایهٔ آزادی دوران ما
جمله نهفته است به قرآن ما
تا نرود از کفتان این گهر
متفقانه بفرازید سر
تا رقبا دیگ هوس کم پزند
مدّعیان دست به دندان گزند
پادشهی راد و خردمند بود
پنج تنش زادهٔ دلبند بود
داد جداگانه، گرامی پدر
چوبهٔ تیری به کف هر پسر
گفت بنازم هله نیرویتان
درنگرم قوت بازویتان
چوبهٔ تیری که بهدست شماست
درشکنیدش که مرا این هواست
جمله شکستند و درانداختند
کار به دلخواه ملک ساختند
از پس این کار، خردمند پیر
دست زد و بست به هم پنج تیر
گفت که هان جمله تکاپو کنید
متفقا قوت و نیرو کنید
قوّت هر پنج جوان هژیر
شاید اگر بشکند این پنج تیر
هریک، چون تیر نشستند راست
کاین خم بازوی کمانگیر ماست
تیر چه باشد که تبر بشکنیم
جمله به اقبال پدر بشکنیم
پس همه پوران جوان پیش پیر
دست گشادند بر آن پنج تیر
هرچه فزون قوه و نیرو زدند
خود نه بر آن بلکه به بازو زدند
گفت پدر: کای پسران غیور
دست بدارید و میارید زور
هرچه فزون سختکمانی کنید
صدمه به بازوی جوانی زنید
تیر جداگانه شکستید پنج
بیتعب پنجه و بیدسترنج
لیک چو هر پنج بههم بسته شد
بازوی هر پنج از آن خسته شد
تیر چو یک بود شکستن توان
لیک چوشد پنج نبیند هوان
پنج برادر چو ز هم بگسلید
راست مفاد مثل اولید
جمله بهتنهایی خسته شوند
درکفبدخواهشکسته شوند
لیک چو هرینج به حکم وداد
گرد هم آیید وکنید اتحاد
دشمن اگر چند فزون باشدا
درکف هر پنج زبون باشدا
خوش بود ار ملت اسلام نیز
دست بشویند زکین و ستیز
زان که فزون است بداندیش ما
دشمن ملک وعدوی کیش ما
چارهٔ ما نیست به جز اتحاد
این ره رشد است فنعمالرشاد
پند همین است خموش ای بهار
جوی دل پند نیوش ای بهار
چارهٔ ما یاری دین است و بس
خاتمه الخیر همین است و بس
فکر سرانجام، در آغاز کن
بازگشا دیدهٔ بیدار خویش
تا نگری عاقبت کار خویش
مملکت ایران بر باد رفت
بس که بر او کینه و بیداد رفت
چون تو ندانی صفت داوری
خصم درآید به میانجیگری
میشود از خصم، تبه کار تو
ثروت ما کاهد و مقدار تو
پادشها یکسره بد می کنی
خود نه به ما بلکه به خود میکنی
پادشها خوی تو دلبند نیست
جان رعیت ز تو خرسند نیست
وای بهشاهی که رعیتکش است
حال خوش ملت ازو ناخوش است
بر رمه چون گشت شبان چیرهدست
او نه شبان است که گرگ رمه است
سگ بود اولی ز شبان بزرگ
کز رمه بستاند و بخشد به گرگ
خیز و تهی زین همه پیرایه باش
ما همه فرزند و تومان دایه باش
لیک نه آن دایه که بر جای شیر
زهر نهد بر لب طفل صغیر
زشت بود یکسره کردار تو
تا چه شود عاقبت کار تو
پادشها! قصهٔ نو گوش کن
قصهٔ بگذشته فراموش کن
با تو ز بگذشته نگویم سخن
زان که فسانه است حدیث کهن
قتل لوی شانزدهم نادر است
قصه نو آریم که نو خوشتر است
قصهٔ ماضی نه و از حال بین
نیز به مستقبل احوال بین
شرح لوی شانزده نبود مفید
پند فراگیر ز عبدالحمید
کاو چو تو شاهنشه اسلام بود
نیز نکوفال و نکونام بود
سخت فزون بود به کشور ز تو
داشت فزون عسکر و لشکر ز تو
کوس اولوالامری میزد همی
بندهٔ امر و سخطش عالمی
قاعدهٔ ملک قوی کرده بود
قانون در مملکت آورده بود
لیک چو بُد خیره سر و مستبد
ملت کردند به مشروطه جد
این هیجان را چو نکو دید شاه
یافت که کار از هیجان شد تباه
فرمان در دادن مشروطه داد
داد در آغاز به مشروطه داد
چون تو قسم خورد و دگر عهدبست
وآنهمهرایکسره درهم شکست
مجلس شوری را ویران نمود
دست به قتل وکلا برگشود
ملت اسلام بر آن بلفضل
شورش کردند در اسلامبول
لشکریان ملک حیلهباز
راه به ملت بگرفتند باز
جیش «سلانیک» به قهر آمدند
حمله کنان جانب شهر آمدند
دست گشودند به جیش ملک
یکسره ضایع شد عیش ملک
شاه و کسان سخت فراری شدند
جملهبه «یلدوز» متواری شدند
حمله نمودند سلانیکیان
جانب «یلدز» چو هژبر ژیان
گشت ازآن لشکر مشروطهخواه
شاه گرفتار وکسانش تباه
در نظرش گیتی تاربک شد
محبوسانه به سلانیک شد
باشد امروز گرفتار بند
تا چه زمان رای به قتلش دهند
ازپس او مملکت آزاد شد
خاطر مشروطهچیان شاد شد
بیعت کردند در آن اتحاد
با ملک راد، محمد رشاد
پادشها! این دگر افسانه نیست
از خودی است این و ز بیگانه نیست
ملت ماتمزده این می کند
هرکه چنان کرد چنین میکند
ملت عثمانی با ما یکی است
ما دو جماعت را مبدأ یکی است
ما دوگروهیم ز یک پیرهن
نیست میانه سخن از ما و من
روزی بودیم دو طفل صغیر
داد به ما مادر اسلام شیر
هر دو به هم گرمدل و مهربان
خدمت مادر را بسته میان
لیک شدیم از پی پیرایهای
هریک مقهور کف دایهای
ما همه مقهورکف دایگان
و آن همه از خیل فرومایگان
جمله پی مصلحت کار خویش
نیز پی گرمی بازار خویش
ما دو برادر را بر هم زدند
آتش از این فتنه به عالم زدند
اینک از آن جهل خبر گشتهایم
و از سر این معنی برگشتهایم
راه نماییم به حق، دایه را
تا نکِشد ذلت همسایه را
دایه از این معنی اگر سر زند
بیسببی ریشهٔ خود برکند
داربم امیدکه از فر بخت
وصل شوند این دو تناور درخت
شاخه فرازند و برآرند سر
ربشه دوانند به هر بوم و بر
باد خزان از همه سو میوزد
یکسره بر زشت و نکو میوزد
شاخهٔ زر گردد از او منحنی
لیک کند سرو، قویگردنی
چون که قوی گردد بیخ رزان
چفته نگردد ز نسیم خزان
چون که به تنهایی باشد نهال
میشود از باد خزان پایمال
چون که تنیدند درختان بههم
شاخه کشیدند چه بیش و چه کم
خرم باشند و نیارند یاد
از تف برف و وزش تندباد
ای کاش، ای کاش! اگر اسلامیان
رسم دوبی را ببرند از میان
تا که به همسایه دلیری کنند
بار دگر جنبش شیری کنند
هرکه برون رفت ز یرلیغشان
خون شودش دل ز دم تیغشان
یاد کن از دولت عباسیان
وآن سخط و صولت عباسیان
کشورشان بد ز حد آسیا
تا به حد قارهٔ افریقیا
از در افریقیه تا خاک ترک
بد به کف آن خلفای سترک
کردندی طاعتشان را قبول
تا خط هند، از خط اسلامبول
زان که بد اسلام در آن ک بهجد
یک جهت و متفق و متحد
لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد
تا که فتادیم بدین رنج و درد
ای همگی پیرو دین قویم
ای پسران پدران قدیم
سنی و شیعی ز که و کیستند؟
در پی آزار هم از چیستند؟
جمله مسلمان و ز یک مذهبند
جمله سبقخواندهٔ یک مکتبند
دین یک و مقصد یک و مقصود یک
رهٔک و معبد یک و معبود یک
جمله یکید، ای ز یکی سر زده
دامن جهل و دودلی برزده
پند پذیرید ز امریکیان
پند پذیرفتن نارد زبان
عیسویان کاین علم افراختند
متحدانه به جهان تاختند
یکسره بردند ز عالم سباق
از مدد علم و دم اتفاق
ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم
قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم
شاه جهان، نادر فیروز فر
خود به جز این قصد نبودش دگر
روز نخستین که به بخت جوان
تاج بهسر هشت به دشت مغان
سنی و شیعی به رکاب اندرش
یکسره فرمانبر و خدمتگرش
شد ملک راد به منبرفراز
لعل سخنسنج ز هم کرد باز
رشتهٔ گفتار به هر سو کشید
تا سخن از شیعی و سنی رسید
گفتخود این کین که جهانسوز شد
ز آل صفی مشعلهافروز شد
یاوهسرایان ز خود بیخبر
یاوه سرودند به هر بوم و بر
شعلهٔ آن آتش جهلآزمای
سوخت بسی خرمن خلق خدای
هان ز نفاق و دودلی سرکشید
تا قدح عز وعلا درکشید
شاه منم، قول من افسانه نیست
هیچ دمی چون دم شاهانه نیست
شه که نکو گشت هنرها کند
وان دم شاهانه اثرها کند
لشکریانش که دو تیره بدند
قول ورا جمله پذیره شدند
شه شد از آنجا به عراق عرب
تا ببرد نیز نفاق عرب
کرد به بغداد یکی انجمن
گفت در این باب هزاران سخن
تا سترد از دل آنان بدی
بیسر و بن گشت نفاق خودی
پس بنوشتند به رد و قبول
نامه سوی حضرت اسلامبول
تا شه عثمانی از این اتفاق
دم زند و باز گذارد نفاق
او نپذیرفت و معاذیر جست
کار از اینجهل تبه گشتو سست
وز پس چندی ملک هوشمند
تاخت سویملکخراسان سمند
تاکه بدین طرفه خیال سترگ
تازه کند یاری تاجیک و ترک
لیک به قوچان ز جهان دور شد
جانش از این مسئله مهجور شد
و امروز از نیروی علم و هنر
جهل و ستبداد نهان کرده سر
گیتی از عدل پر آوازه شد
جان و دل اهل خرد تازه شد
صلح عیان گشت و نهان گشت جنگ
نیست دگر هیچ مجال درنگ
هر دو به همیاریقرآن کنید
آنچه سزاوار بود آن کنید
آن که مر این دین را بنیان نهاد
قاعدهٔ کار به قرآن نهاد
معنی قرآن ز میان بردهاید
جان پیمبر را آزردهاید
عیسویان کاین همه جولان کنند
از پی گمنامی قرآن کنند
تا که بود ما را قرآن بهدست
باشدمان رشتهٔ ایمان بهدست
چون که بود قرآن، ایمان بود
این رود البته اگر آن رود
جهد نمایید در اجرای آن
توسعه بخشید به فتوای آن
فتوی قرآن چو شود آشکار
خصم شود رو سیه و شرمسار
مایهٔ آزادی دوران ما
جمله نهفته است به قرآن ما
تا نرود از کفتان این گهر
متفقانه بفرازید سر
تا رقبا دیگ هوس کم پزند
مدّعیان دست به دندان گزند
پادشهی راد و خردمند بود
پنج تنش زادهٔ دلبند بود
داد جداگانه، گرامی پدر
چوبهٔ تیری به کف هر پسر
گفت بنازم هله نیرویتان
درنگرم قوت بازویتان
چوبهٔ تیری که بهدست شماست
درشکنیدش که مرا این هواست
جمله شکستند و درانداختند
کار به دلخواه ملک ساختند
از پس این کار، خردمند پیر
دست زد و بست به هم پنج تیر
گفت که هان جمله تکاپو کنید
متفقا قوت و نیرو کنید
قوّت هر پنج جوان هژیر
شاید اگر بشکند این پنج تیر
هریک، چون تیر نشستند راست
کاین خم بازوی کمانگیر ماست
تیر چه باشد که تبر بشکنیم
جمله به اقبال پدر بشکنیم
پس همه پوران جوان پیش پیر
دست گشادند بر آن پنج تیر
هرچه فزون قوه و نیرو زدند
خود نه بر آن بلکه به بازو زدند
گفت پدر: کای پسران غیور
دست بدارید و میارید زور
هرچه فزون سختکمانی کنید
صدمه به بازوی جوانی زنید
تیر جداگانه شکستید پنج
بیتعب پنجه و بیدسترنج
لیک چو هر پنج بههم بسته شد
بازوی هر پنج از آن خسته شد
تیر چو یک بود شکستن توان
لیک چوشد پنج نبیند هوان
پنج برادر چو ز هم بگسلید
راست مفاد مثل اولید
جمله بهتنهایی خسته شوند
درکفبدخواهشکسته شوند
لیک چو هرینج به حکم وداد
گرد هم آیید وکنید اتحاد
دشمن اگر چند فزون باشدا
درکف هر پنج زبون باشدا
خوش بود ار ملت اسلام نیز
دست بشویند زکین و ستیز
زان که فزون است بداندیش ما
دشمن ملک وعدوی کیش ما
چارهٔ ما نیست به جز اتحاد
این ره رشد است فنعمالرشاد
پند همین است خموش ای بهار
جوی دل پند نیوش ای بهار
چارهٔ ما یاری دین است و بس
خاتمه الخیر همین است و بس
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - بنای تختجمشید
پادشه ملکستان، داریوش
چون که بپرداخت ز بنگاه شوش
تاخت سوی پارس بهعزت سمند
تا کند از سنگ، بنایی بلند
تافت عنان بر طرف مرودشت
یکتنه بر پایهٔ کوهی گذشت
پایگهی دید بلند و فراخ
جایگه دخمه و ایوان و کاخ
سبزه و گل فرش ره مَرغزار
آب و هوا گشته بهم سازگار
گفت ببرند بر آن سخت کوه
پهن یکی تختگه باشکوه
وز بر آن عرصهٔ موزون نهاد
طرح یکی قصر همایون نهاد
سنکتراشان ز هنرپروری
دست گشادند بخارا دری
جرز نهادند ز سنگ وزین
نقب گشادند به زیر زمین
تخم ستونها به زمین کاشتند
سبز نمودند و برافراشتند
تیشه کران تیشه به چندن زدند
پتکزنان پتک بر آهن زدند
کورهپزان خشت خزف ساختند
ارهکشان سرو بینداختند
چهرهنگاران بهسرانگشت هوش
نقر نمودند بخارا نقوش
هر طرفی سنگ سیهجان گرفت
راست شد و پیکر انسان گرفت
هر قدم از تیشهٔ صاحب فنون
جانوری جست ز سنگی برون
چون که شد آراسته اسباب کار
شاه بفرمود به آموزگار
تا دو سه صندوق ز سنگ سیاه
نرم بسفتند در آن کارگاه
داشت شهنشاه دوگنج گران
یافته آن هر دو به رنج گران
بود یکی گنج هنرهای او
دیگر گنج خرد و رای او
بود یکی گنج شهنشاهیش
گنج دگر، گنج وطنخواهیش
تا لب دانوب، ز هندوستان
وز در چین تا حبش و قیروان
گنج خرد، صورت شیری سترگ
پنجه فرو برده به گاوی بزرگ
پند نکو داده خردمند را
سکه به زر ساخته این پند را
یعنی اگرهست به ملکت نیاز
شیرصفت قوّت سرپنجه ساز
خواهی اگر ملک بپاید همی
قوت شیریت بباید همی
گفت نبشتند شه دادگر
نامهٔ آن گنج، به سیم به زر
چون که بیاراست بهفرهنگشان
کرد نهان در شکم سنگشان
چون که بپرداخت ز بنگاه شوش
تاخت سوی پارس بهعزت سمند
تا کند از سنگ، بنایی بلند
تافت عنان بر طرف مرودشت
یکتنه بر پایهٔ کوهی گذشت
پایگهی دید بلند و فراخ
جایگه دخمه و ایوان و کاخ
سبزه و گل فرش ره مَرغزار
آب و هوا گشته بهم سازگار
گفت ببرند بر آن سخت کوه
پهن یکی تختگه باشکوه
وز بر آن عرصهٔ موزون نهاد
طرح یکی قصر همایون نهاد
سنکتراشان ز هنرپروری
دست گشادند بخارا دری
جرز نهادند ز سنگ وزین
نقب گشادند به زیر زمین
تخم ستونها به زمین کاشتند
سبز نمودند و برافراشتند
تیشه کران تیشه به چندن زدند
پتکزنان پتک بر آهن زدند
کورهپزان خشت خزف ساختند
ارهکشان سرو بینداختند
چهرهنگاران بهسرانگشت هوش
نقر نمودند بخارا نقوش
هر طرفی سنگ سیهجان گرفت
راست شد و پیکر انسان گرفت
هر قدم از تیشهٔ صاحب فنون
جانوری جست ز سنگی برون
چون که شد آراسته اسباب کار
شاه بفرمود به آموزگار
تا دو سه صندوق ز سنگ سیاه
نرم بسفتند در آن کارگاه
داشت شهنشاه دوگنج گران
یافته آن هر دو به رنج گران
بود یکی گنج هنرهای او
دیگر گنج خرد و رای او
بود یکی گنج شهنشاهیش
گنج دگر، گنج وطنخواهیش
تا لب دانوب، ز هندوستان
وز در چین تا حبش و قیروان
گنج خرد، صورت شیری سترگ
پنجه فرو برده به گاوی بزرگ
پند نکو داده خردمند را
سکه به زر ساخته این پند را
یعنی اگرهست به ملکت نیاز
شیرصفت قوّت سرپنجه ساز
خواهی اگر ملک بپاید همی
قوت شیریت بباید همی
گفت نبشتند شه دادگر
نامهٔ آن گنج، به سیم به زر
چون که بیاراست بهفرهنگشان
کرد نهان در شکم سنگشان
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - گفتوگوی دو شاه
فرانسوا : چه می کنی، به چه کاری، امانوئل، پسرم؟
امانوئل : بودورکه وارده عزیزم فرانسوا، پدرم!
فرانسوا : تو نور چشم منی خیرهچشمیت از چیست؟
امانوئل : تو قبله گاه منی، گو شکایتت ازکیست؟
فرانسوا : شکایتم زشما نور چشمهای دورو!
که مهر در دل ایشان نرفته است فرو!
ز بعد خوردن سی و دو سال خون جگر!
شدید ملعبهٔ انگلیس افسونگر!
به دست خود ز چه، ای نور چشم،رنگ زدی؟
بضد ما ز چه یکباره کوس جنگ زدی؟
مگر ز دوستی ما ضرر چه دیدی تو؟
بغیر نفع، ز من ای پسر چه دیدی تو؟
ز اتحاد من ای پشه، ژنده پیل شدی!
کسی نبودی و ویکتور امانویل شدی!
مگر طرابلس غرب را تو خود خوردی؟
به یک سکوت منش پاک از میان بردی؟
سی و دو سال تمام ای جوان افسونباز!
شده به همت من، کشورت عریض و دراز!
ز دوستی من اکنون چه شد که سیر شدی؟
بریدی از من و بر روی من دلیر شدی؟
تو بهر ساز زدن لایقی و نقاشی
که یاد داده تو را خودسری و اوباشی؟
چه زحمتی که کشیدم به سرفرازی تو!
خبر نداشتم از مکر و حقهبازی تو!!
امانوئل : برو برو که تو پیری و رفته تدبیرت
نمیشوند جوانان دوباره نخجیرت
به من گذشت نکردی تو بندر «تریست»
که در سلیقه من همچو گاو سامری است!
کجا سزد تو وگیوّم دگر به خودرائی
به دست ما، به اروپا کنید آقائی
به وعدهٔ تو کجا خلق سر فرود آرند
برو که خلق جهان شأن و آبرو دارند
فرانسوا : امانوئل! بخدا اشتباه کردی تو
به نزد خلق، مرا روسیاه کردی تو
به تو کسی چو من آخر وفا نخواهد کرد
دکرکسی به شما اعتنا نخواهدکرد
قوای روس اگر روکند به بحر سفید
تو روی راحت و عزت دگر نخواهی دید
گر انگلیس و فرانس از تو احترام کنند
بدین هواست که آخر تو را تمام کنند
اگر دو روز دگر صبرکرده بودی تو
هزار فایده و بهره برده بردی تر
امانوئل : ژرف! مرا سخنانت چو آب و غربال است
زبان من به جواب تو ای پدر لال است
ز ویلهلم و تو، زین پس مرا امیدی نیست
ز ترک نیز به من بهرهٔ جدیدی نیست
ز روس نیز نترسم اگرچه پر خطر است
که «اسکویت» ز «سازانوف» بسی زرنگتر است
کجا مجال دهد انگلیس پر تزویر
که بر بغاز نهد پای، روس کشورگیر
ولی چنین که گرفته است ترک، رشتهٔ کار
طرابلس رود از دست من به خواری خوار
گمان مبر که من از انگلیس گول خورم
که عهدنامهٔ او را به عاقبت بدرم
فرانسوا : برو برو که تو شرم و حیا نمیدانی
تو هیچ قیمت عهد و رفا نمیدانی
امانوئل : وفا و عهد به عالم چه قیمتی دارد؟
دو پاره کاغذ باطل چه حجتی دارد؟
معاهده است فقط از برای خرکردن
وز آل میان خر خود را ز پل بدرکردن
صلاح بندهٔ شرمنده بعد از این جنگ است
که جای بنده در این ده خرابهها تنگست
فرانسوا : کنون که حال چنین است پس مواظب باش
فضول پر طمع بلهوس، مواظب باش
به هوش باش، خبردار! ای عدوی بزرگ
که میرسد به سراغت قشون هندنبرگ
کنون که بیادبی می کنی بدین تندی
بگیر مزد خود ازتوپ بیست و شش پوندی
امانوئل : کنون که کار بدینجا کشید یا الله
اقول اشهد ان لا اله الا الله
امانوئل : بودورکه وارده عزیزم فرانسوا، پدرم!
فرانسوا : تو نور چشم منی خیرهچشمیت از چیست؟
امانوئل : تو قبله گاه منی، گو شکایتت ازکیست؟
فرانسوا : شکایتم زشما نور چشمهای دورو!
که مهر در دل ایشان نرفته است فرو!
ز بعد خوردن سی و دو سال خون جگر!
شدید ملعبهٔ انگلیس افسونگر!
به دست خود ز چه، ای نور چشم،رنگ زدی؟
بضد ما ز چه یکباره کوس جنگ زدی؟
مگر ز دوستی ما ضرر چه دیدی تو؟
بغیر نفع، ز من ای پسر چه دیدی تو؟
ز اتحاد من ای پشه، ژنده پیل شدی!
کسی نبودی و ویکتور امانویل شدی!
مگر طرابلس غرب را تو خود خوردی؟
به یک سکوت منش پاک از میان بردی؟
سی و دو سال تمام ای جوان افسونباز!
شده به همت من، کشورت عریض و دراز!
ز دوستی من اکنون چه شد که سیر شدی؟
بریدی از من و بر روی من دلیر شدی؟
تو بهر ساز زدن لایقی و نقاشی
که یاد داده تو را خودسری و اوباشی؟
چه زحمتی که کشیدم به سرفرازی تو!
خبر نداشتم از مکر و حقهبازی تو!!
امانوئل : برو برو که تو پیری و رفته تدبیرت
نمیشوند جوانان دوباره نخجیرت
به من گذشت نکردی تو بندر «تریست»
که در سلیقه من همچو گاو سامری است!
کجا سزد تو وگیوّم دگر به خودرائی
به دست ما، به اروپا کنید آقائی
به وعدهٔ تو کجا خلق سر فرود آرند
برو که خلق جهان شأن و آبرو دارند
فرانسوا : امانوئل! بخدا اشتباه کردی تو
به نزد خلق، مرا روسیاه کردی تو
به تو کسی چو من آخر وفا نخواهد کرد
دکرکسی به شما اعتنا نخواهدکرد
قوای روس اگر روکند به بحر سفید
تو روی راحت و عزت دگر نخواهی دید
گر انگلیس و فرانس از تو احترام کنند
بدین هواست که آخر تو را تمام کنند
اگر دو روز دگر صبرکرده بودی تو
هزار فایده و بهره برده بردی تر
امانوئل : ژرف! مرا سخنانت چو آب و غربال است
زبان من به جواب تو ای پدر لال است
ز ویلهلم و تو، زین پس مرا امیدی نیست
ز ترک نیز به من بهرهٔ جدیدی نیست
ز روس نیز نترسم اگرچه پر خطر است
که «اسکویت» ز «سازانوف» بسی زرنگتر است
کجا مجال دهد انگلیس پر تزویر
که بر بغاز نهد پای، روس کشورگیر
ولی چنین که گرفته است ترک، رشتهٔ کار
طرابلس رود از دست من به خواری خوار
گمان مبر که من از انگلیس گول خورم
که عهدنامهٔ او را به عاقبت بدرم
فرانسوا : برو برو که تو شرم و حیا نمیدانی
تو هیچ قیمت عهد و رفا نمیدانی
امانوئل : وفا و عهد به عالم چه قیمتی دارد؟
دو پاره کاغذ باطل چه حجتی دارد؟
معاهده است فقط از برای خرکردن
وز آل میان خر خود را ز پل بدرکردن
صلاح بندهٔ شرمنده بعد از این جنگ است
که جای بنده در این ده خرابهها تنگست
فرانسوا : کنون که حال چنین است پس مواظب باش
فضول پر طمع بلهوس، مواظب باش
به هوش باش، خبردار! ای عدوی بزرگ
که میرسد به سراغت قشون هندنبرگ
کنون که بیادبی می کنی بدین تندی
بگیر مزد خود ازتوپ بیست و شش پوندی
امانوئل : کنون که کار بدینجا کشید یا الله
اقول اشهد ان لا اله الا الله
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - به یاد آذربایجان
صبا شبگیرکن از خاورستان
به آذربایجان شو، بامدادان
گذر کن از بر کوه سهندش
عبیرآمیز کن پست و بلندش
بچم بر ساحل سرخاب رودش
بده از چشم مشتاقان درودش
غبار وادیش را تاج سر کن
سرابش را ز آب دیده تر کن
بهر سنگی که نقش عشق دیدی
ز هر خاکی که بوی خون شنیدی
به زاری گریه کن بر آن سیهسنگ
به جای ما ببوس آن خاک گلرنگ
سوی آذرگشسب آنگه گذرکن
در آن آتشکده خاکی بسرکن
چو دیدی اندر آن ایوان مطموس
روان کیقباد و جان کاوس
بگو ای شهریاران جوانبخت
سزای افسر و شایستهٔ تخت
نه این اقلیم آذربایجان بود؟!
که فرخ نام آن «شاه آستان» بود!!
شهنشاهان اکباتان و استخر
همیجستند ازین در، عزت و فخر
بهسالی یک کرت بیرون شدندی
نیایش را به این خاک آمدندی
بهعهدکورش اینجا جیشگه بود
قراول گاه و اردوگاه شه بود
کنون از بازی شاه و وزیرش
به چنگ یاغیان بینم اسیرش
فرو پیچیده دست زورمندش
به خاک افتاده بالای بلندش
زده دست خیانت بر زمینش
به خون آغشته جسم نازنینش
شده دانشورانش زینت دار
پلنگانش زبون گرک وکفتار
بهٔکره کنده شد چنگال تیزش
سترون کشت خاک مردخیزش
بجز خون جوانان رشیدش
نروید لاله از خاک امیدش
بجز خونابهٔ قلب حزینش
نبینی نقش غیرت بر زمینش
غرابی رفته در باغی نشسته
بهجای بلبلی، زاغی نشسته
چو شیرانرا فرامش گشت شیری
کند روباه حیلت گر دلیری
صمد خان باکدامین چشم بیند
که جای شاه کیخسرو نشیند
بدرّد کوه اگر جای پلنگی
به سنگی برجهد روباه لنگی
بسوزد باغ اگر جای تذروی
نشیند خربطی برشاخ سروی
صبا زانجا به سوی ری گذرکن
وزبران را ز کار خود خبرکن
بگو شادان، دل غمناکتان باد
دوصد رحمت بهجانپاکتان باد
بیاکندید چشم مرد و زن را
فرو بستید بار خویشتن را
زکفدادید ملکی را که خورشید
به ایران دیده بود از عهد جمشید
اگر ایران شود باغ جنانی
نبیند همچو آذربایجانی
شما این ملک را معیوب کردید
خداتان اجر بخشد خوب کردید!
به آذربایجان شو، بامدادان
گذر کن از بر کوه سهندش
عبیرآمیز کن پست و بلندش
بچم بر ساحل سرخاب رودش
بده از چشم مشتاقان درودش
غبار وادیش را تاج سر کن
سرابش را ز آب دیده تر کن
بهر سنگی که نقش عشق دیدی
ز هر خاکی که بوی خون شنیدی
به زاری گریه کن بر آن سیهسنگ
به جای ما ببوس آن خاک گلرنگ
سوی آذرگشسب آنگه گذرکن
در آن آتشکده خاکی بسرکن
چو دیدی اندر آن ایوان مطموس
روان کیقباد و جان کاوس
بگو ای شهریاران جوانبخت
سزای افسر و شایستهٔ تخت
نه این اقلیم آذربایجان بود؟!
که فرخ نام آن «شاه آستان» بود!!
شهنشاهان اکباتان و استخر
همیجستند ازین در، عزت و فخر
بهسالی یک کرت بیرون شدندی
نیایش را به این خاک آمدندی
بهعهدکورش اینجا جیشگه بود
قراول گاه و اردوگاه شه بود
کنون از بازی شاه و وزیرش
به چنگ یاغیان بینم اسیرش
فرو پیچیده دست زورمندش
به خاک افتاده بالای بلندش
زده دست خیانت بر زمینش
به خون آغشته جسم نازنینش
شده دانشورانش زینت دار
پلنگانش زبون گرک وکفتار
بهٔکره کنده شد چنگال تیزش
سترون کشت خاک مردخیزش
بجز خون جوانان رشیدش
نروید لاله از خاک امیدش
بجز خونابهٔ قلب حزینش
نبینی نقش غیرت بر زمینش
غرابی رفته در باغی نشسته
بهجای بلبلی، زاغی نشسته
چو شیرانرا فرامش گشت شیری
کند روباه حیلت گر دلیری
صمد خان باکدامین چشم بیند
که جای شاه کیخسرو نشیند
بدرّد کوه اگر جای پلنگی
به سنگی برجهد روباه لنگی
بسوزد باغ اگر جای تذروی
نشیند خربطی برشاخ سروی
صبا زانجا به سوی ری گذرکن
وزبران را ز کار خود خبرکن
بگو شادان، دل غمناکتان باد
دوصد رحمت بهجانپاکتان باد
بیاکندید چشم مرد و زن را
فرو بستید بار خویشتن را
زکفدادید ملکی را که خورشید
به ایران دیده بود از عهد جمشید
اگر ایران شود باغ جنانی
نبیند همچو آذربایجانی
شما این ملک را معیوب کردید
خداتان اجر بخشد خوب کردید!
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - سی لحن موسیقی
شنیدم باربد در بزم خسرو
به هر نوبت سرودی نغمهای نو
سرودی نغمه با چنگ دلاوبز
وزان خوش داشتی اوقات پرویز
شمار جمله الحانی که پیوست
بُدیدرسالشمسیسیصدوشست
فزون زبن، پنجگه بودی ز دنبال
که خواندندی به جشن آخر سال
از آن الحان خوش، سی لحن نامی
به شعر خویش آورده نظامی
به اندک اختلاف آن لحنها را
بههر فرهنگ خواهی جست، یارا
نخست «آرایش خورشید» بوده
دوم «آیین جمشید» ستوده
سوم «اورنگی» است ای یار دیرین
چهارم است نامش «باغ شیرین»
به پنجم هست «تخت طاقدیسی»
توانی نیزبی نسبت نویسی
ششم را «حقه کاوس» شد نام
بههفتم «راح روح» است ای دلارام
دگرگوبد کهآنخود«راهروح» است
کزان ره روح رامش را فتوح است
گمانم کاین دو تازی لحن از الحان
بود تفسیر لفظ «رامش جان»
ور از سی لحن، لحنی کمتر آید
به جایش لحن «فرخ روز» شاید
نظامی هم بر این آهنگ رفته است
که فرخ روزرا لحنی گرفته است
بود هشتم همانا «رامش جان»
بهجای جان،جهان همخواند بتوان
نهم را «سبزه در سبزه» ستودند
دهم را نام «سروستان» فزودند
نوای یازده «سرو سهی» دان
فرامش کردنش ازکو تهی دان
سرود هشت و چارم را خردمند
به «شادروان مرواربد» افکند
شمار سیزده «شبدیز» نامست
«شب فرخ» شب ماه تمام است
سرود «قفل رومی» پانزده دان
دهو شش « کنج بادآور» همی خوان
چو « گنج ساخته» باشد ده و هفت
که گنج سوخته هم درقلم رفت
بههجده « کین ایرج» میزند جوش
وزان پس نوزده « کین سیاووش»
دو ده را «ماه برکوهان» نشانه
بود یک بیست نامش «مشکدانه»
بود «مروای نیک» اندر دو و بیست
همانسهبیستنامش«مشکمالی» است
به چار و بیست باشد «مهرگانی»
که خوانندش گروهی، مهربانی
بهپنج و بیست «ناقوس» است آری
پس آنگه بیست با شش «نوبهاری»
بههفتوبیست«نوشینباده»بگسار
بههشتو بیسترخ بر «نیمروز» آر
بود «نخجیرگان» لحن نه و بیست
همش قولی دگر نخجیرگانی است
سیامره« گنج گاو»است ایخردمند
که او راگنج گاوان نیز خوانند
همش خوانند برخی گنج کاوس
بود این هر سه ره با ذوق مانوس
نظامی حذف کرد «آیین جمشید»
ز «راح روح» هم دامن فروچید
هم افکندن از میانه «نوبهاری»
پسآنگهساخت لحنی چار، جاری
نخستین کرد یاد از «ساز نوروز»
که باشد نوبهار آنجا ز نوروز
سوم را نام «فرخروز» داده
دگر « کیخسروی» نامی نهاده
چو در این شعرها دقت فزایی
توخود سی لحن را از بر نمایی
به هر نوبت سرودی نغمهای نو
سرودی نغمه با چنگ دلاوبز
وزان خوش داشتی اوقات پرویز
شمار جمله الحانی که پیوست
بُدیدرسالشمسیسیصدوشست
فزون زبن، پنجگه بودی ز دنبال
که خواندندی به جشن آخر سال
از آن الحان خوش، سی لحن نامی
به شعر خویش آورده نظامی
به اندک اختلاف آن لحنها را
بههر فرهنگ خواهی جست، یارا
نخست «آرایش خورشید» بوده
دوم «آیین جمشید» ستوده
سوم «اورنگی» است ای یار دیرین
چهارم است نامش «باغ شیرین»
به پنجم هست «تخت طاقدیسی»
توانی نیزبی نسبت نویسی
ششم را «حقه کاوس» شد نام
بههفتم «راح روح» است ای دلارام
دگرگوبد کهآنخود«راهروح» است
کزان ره روح رامش را فتوح است
گمانم کاین دو تازی لحن از الحان
بود تفسیر لفظ «رامش جان»
ور از سی لحن، لحنی کمتر آید
به جایش لحن «فرخ روز» شاید
نظامی هم بر این آهنگ رفته است
که فرخ روزرا لحنی گرفته است
بود هشتم همانا «رامش جان»
بهجای جان،جهان همخواند بتوان
نهم را «سبزه در سبزه» ستودند
دهم را نام «سروستان» فزودند
نوای یازده «سرو سهی» دان
فرامش کردنش ازکو تهی دان
سرود هشت و چارم را خردمند
به «شادروان مرواربد» افکند
شمار سیزده «شبدیز» نامست
«شب فرخ» شب ماه تمام است
سرود «قفل رومی» پانزده دان
دهو شش « کنج بادآور» همی خوان
چو « گنج ساخته» باشد ده و هفت
که گنج سوخته هم درقلم رفت
بههجده « کین ایرج» میزند جوش
وزان پس نوزده « کین سیاووش»
دو ده را «ماه برکوهان» نشانه
بود یک بیست نامش «مشکدانه»
بود «مروای نیک» اندر دو و بیست
همانسهبیستنامش«مشکمالی» است
به چار و بیست باشد «مهرگانی»
که خوانندش گروهی، مهربانی
بهپنج و بیست «ناقوس» است آری
پس آنگه بیست با شش «نوبهاری»
بههفتوبیست«نوشینباده»بگسار
بههشتو بیسترخ بر «نیمروز» آر
بود «نخجیرگان» لحن نه و بیست
همش قولی دگر نخجیرگانی است
سیامره« گنج گاو»است ایخردمند
که او راگنج گاوان نیز خوانند
همش خوانند برخی گنج کاوس
بود این هر سه ره با ذوق مانوس
نظامی حذف کرد «آیین جمشید»
ز «راح روح» هم دامن فروچید
هم افکندن از میانه «نوبهاری»
پسآنگهساخت لحنی چار، جاری
نخستین کرد یاد از «ساز نوروز»
که باشد نوبهار آنجا ز نوروز
سوم را نام «فرخروز» داده
دگر « کیخسروی» نامی نهاده
چو در این شعرها دقت فزایی
توخود سی لحن را از بر نمایی