عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۳ - کلمات که بر دیوار کاخ افریدون نبشته است
اول: هر که گوش به قول سخن چین و نمام دارد و بر آن وثوق نماید، رنجها بیند که دست تداوی خرد از تدارک و تشفی آن قاصر ماند. دوم: هر که به لباب الباب و لبان بیان پرورده باشد و در کنار مادر خرد و فطنت تربیت یافته باشد، به هیچ وقت از مکر دشمن غافل نباشد که دشمن مانند مار بود که هرگز دوست نگردد. سیم: از دوستان به اندک مباسطت، مجانبت ننماید و آزار در دل نگیرد که آن سرمایه نادانیست.
از دوست به هر زخمی افگار نباید شد
ور یاد به هر جوری بیزار نباید شد
چهارم: چون دوست، دشمن شود، او را عزیز دار تا درخت محبت و شجره اتحاد و اعتقاد که از احتباس شرب اشفاق و اعدام انفاق ذبول پذیرفته بود، طراوت و تازگی پذیرد. پنجم: مشورت با مرد دانا کن تا از رکاکت رای ایمن شوی و اعمال تو از سمت راستی نیفتد. ششم: از دشمن خانگی حذر نمای و دامن کشیده دار، چه هر تیری که از شست قصد و کمان غدر او روان گردد، بر مقتل و مذبح آید. هفتم: اگر خرد داری، بر مرد ناآزموده اعتماد مکن که زیرکان گفته اند: دیو آزموده بهتر از مردم ناآزموده. هشتم: سخن نا اندیشیده مگوی تا در رنج نادانسته نیفتی و کارها را فرجام نگر نه انجام. این است کلماتی که بر شرفات غرفات قصر افریدون نبشته است.
شاه پرسید: ای قره باصره سیاست و ای ثمره شجره سعادت و ای شکوفه درخت اقبال و دولت، کیست از مردمان در دولت شایسته تر؟ گفت: آن که مقادیر خواص و عوام دولت و اندازه خدمتکاران و عیب و هنر ایشان بداند. گفت: کدام خصلت پسندیده تر پادشاه را؟ گفت: ترک تعجیل در امضای عزایم در امور مبهم و تنفیذ فرمان بی رویت و فکرت و شامل داشتن شمل عاطفت و ردای رافت و عدل عام و احسان تمام و اقتدا کردن به قول خدای تعالی: «ان الله یامر بالعدل و الاحسان و ایتاء ذی القربی و ینهی عن الفحشاء و المنکر و البغی». پرسید که کدام خصلت مذموم تر؟ گفت: تعجیل نمودن در کارها و متابعت شح و بخل ورزیدن و ازینجا گفته اند:
لا تبخلن بما ملکت و لا تکن
ما ساعد الامکان غیر جواد
فالجود یجبر کل نقص فاحش
و البخل یسترکل فضل باد
پرسید که مرگ بر که دشوارتر؟ گفت: هرکرا اعمال ناپسندیده تر. پادشاه چون بیان او در تدارک این مشکلات و برهان او در مباحث این معضلات بدید، پسندید و با خود اندیشید که عمر اگر چه دراز بکشد، آخر به نهایت رسد و زندگانی هر چند امتداد پذیرد، آخر مدد او منقطع گردد.
لقد فارق الناس الاجبه قبلنا
و اعیا دواء الموت کل طبیب
رفتند یکان یکان فراز آمدگان
کس می ندهد نشان باز آمدگان
شکر و منت آن خدای را که فرزند مرا به حلیه حکمت مزین گردانید و به پیرایه خرد و دانش آراسته کرد و به درجه و منزلت بزرگ رسانید و اکنون هنگام عزلت و اوقات فراغت است و اعراض نمودن از دنیا و اقبال کردن به آخرت و استعداد زاد و تهیو اقامت معاد. چه بزرگان گفته اند: «الدنیا مزرعه الاخره».
این جهان کشتزار آخرت است
هر چه کاری برش همان دروی
پس پادشاهی به پسر داد و تخت شاهی بر او بگذاشت و از دنیا اعراض کرد و روی به آخرت آورد.
از دوست به هر زخمی افگار نباید شد
ور یاد به هر جوری بیزار نباید شد
چهارم: چون دوست، دشمن شود، او را عزیز دار تا درخت محبت و شجره اتحاد و اعتقاد که از احتباس شرب اشفاق و اعدام انفاق ذبول پذیرفته بود، طراوت و تازگی پذیرد. پنجم: مشورت با مرد دانا کن تا از رکاکت رای ایمن شوی و اعمال تو از سمت راستی نیفتد. ششم: از دشمن خانگی حذر نمای و دامن کشیده دار، چه هر تیری که از شست قصد و کمان غدر او روان گردد، بر مقتل و مذبح آید. هفتم: اگر خرد داری، بر مرد ناآزموده اعتماد مکن که زیرکان گفته اند: دیو آزموده بهتر از مردم ناآزموده. هشتم: سخن نا اندیشیده مگوی تا در رنج نادانسته نیفتی و کارها را فرجام نگر نه انجام. این است کلماتی که بر شرفات غرفات قصر افریدون نبشته است.
شاه پرسید: ای قره باصره سیاست و ای ثمره شجره سعادت و ای شکوفه درخت اقبال و دولت، کیست از مردمان در دولت شایسته تر؟ گفت: آن که مقادیر خواص و عوام دولت و اندازه خدمتکاران و عیب و هنر ایشان بداند. گفت: کدام خصلت پسندیده تر پادشاه را؟ گفت: ترک تعجیل در امضای عزایم در امور مبهم و تنفیذ فرمان بی رویت و فکرت و شامل داشتن شمل عاطفت و ردای رافت و عدل عام و احسان تمام و اقتدا کردن به قول خدای تعالی: «ان الله یامر بالعدل و الاحسان و ایتاء ذی القربی و ینهی عن الفحشاء و المنکر و البغی». پرسید که کدام خصلت مذموم تر؟ گفت: تعجیل نمودن در کارها و متابعت شح و بخل ورزیدن و ازینجا گفته اند:
لا تبخلن بما ملکت و لا تکن
ما ساعد الامکان غیر جواد
فالجود یجبر کل نقص فاحش
و البخل یسترکل فضل باد
پرسید که مرگ بر که دشوارتر؟ گفت: هرکرا اعمال ناپسندیده تر. پادشاه چون بیان او در تدارک این مشکلات و برهان او در مباحث این معضلات بدید، پسندید و با خود اندیشید که عمر اگر چه دراز بکشد، آخر به نهایت رسد و زندگانی هر چند امتداد پذیرد، آخر مدد او منقطع گردد.
لقد فارق الناس الاجبه قبلنا
و اعیا دواء الموت کل طبیب
رفتند یکان یکان فراز آمدگان
کس می ندهد نشان باز آمدگان
شکر و منت آن خدای را که فرزند مرا به حلیه حکمت مزین گردانید و به پیرایه خرد و دانش آراسته کرد و به درجه و منزلت بزرگ رسانید و اکنون هنگام عزلت و اوقات فراغت است و اعراض نمودن از دنیا و اقبال کردن به آخرت و استعداد زاد و تهیو اقامت معاد. چه بزرگان گفته اند: «الدنیا مزرعه الاخره».
این جهان کشتزار آخرت است
هر چه کاری برش همان دروی
پس پادشاهی به پسر داد و تخت شاهی بر او بگذاشت و از دنیا اعراض کرد و روی به آخرت آورد.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۴ - خاتمت کتاب
اگر کوردیس پادشاه و سندباد حکیم در عالم حیات آمدندی، خاک درگاه خداوند جهان، صاحب قران زمان، قلج طمغاج خان را آب حیات خود ساختندی و قبله حاجات و کعبه مرادات خویش، حضرت همایون و فنای میمون او دانستندی و اقتدا و اقتفا به آثار حمیده او کردندی و اعتراف آوردندی که هیچ کس از ملوک ماضیه در قرون سالفه به فضل و حلم و عدل و علم خداوند عالم، آلپ قتلغ، جلال الدنیا و الدین، برهان خلیفه الله امیرالمومنین- اعز الله انصاره- نبوده است که به تایید بخت و دولت و تمهید قواعد اقبال و نصرت در یک لحظه مملکت را از اعدای دولت صافی و مستخلص گردانید و اقلیم عالم را از معرت و مشقت مفسدان و متعدیان خالی و بی غبار کرد. لاجرم خطه زمین از عدل او خلد برین شده است و نسیم خصایل عدل پرور و شمیم شمایل فضل گستر او جماد و موات را چون دم مسیحا در حرکت و حیات آورد و زبان زمان با او گفت:
اطلعت شمس العدل فیها بعدما
اطفی سراج العدل ظلم ولاتها
امرت آیات الهدی فیها وقد
کاد الدجی یمحوا سنا آیاتها
هی سنه محموده احییتها
فی کل اهل الارض بعد مماتها
و اگر درین عصر، پاد شاهان گذشته از پیرایه ممات در ربض دایره حیات درآیندی و به اعادت حیات ثانیه و رجوع نفس ناطقه به لباس پیراسته عمر ملبوس و متردی شوندی، تقبل به اخلاق مرضیه و عادت حمیده او واجب شمرندی و با او گویندی:
و لقد طبعت علی العلی فتکلفوا
فیه و ما المطبوع کالمتکلف
و بقیت فی عز یدوم جلاله
ابدا علی قمم الکواکب مشرف
و در ایام همایون این پادشاه میمون عالم عادل دادگستر دین پرور که آفتاب عدل او چون چشمه خورشید، شعاع رافت بر بسیط زمین و بساط زمان گسترده است و عالم و عالمیان را به جناح عاطفت در ظل عنایت و رعایت جای داده، عجب نبود که اختطاف خطاف از ذباب ضعیف و تعرض پشه حقیر کوتاه گردد.
گر عنایت کند، نگهدارد
تن پشه ز خطفه خطاف
ور حمایت کند، بگرداند
تف خورشید از تن خشاف
همچنین منقار باشه از تعرض عصفور و ضرر زهر از نیش زنبور منقطع ماند و چهره کاهربا که در فراق رخساره کاه زرد مانده است، سرخ شود و تضاد و تنافی از مزاج طبایع اربعه برخیزد و دور نبود که عقرب، سنان بیفکند و خار پشت، تیر بیندازد و مار گرزه از لعاب نوش دهد و ماهی، جوشن و کشف، بر گستوان بیرون کند.
اکنون که در دیار تو ای پادشاه دهر
الظلم قد تواری و العدل قد کشف
عقرب سنان بیفکند و خارپشت تیر
ماهی زره نپوشد و بر گستوان کشف
و اگر این خدمت در معرض تقصیر و تشویر جلوه کردست و بر سبیل تعجیل تحریر یافته، در بارگاه اعلی- اعلاه الله- شرف ملاحظتی و استماعی یابد و به تشریف مطالعتی مشرف گردد، بنده را بدان اعتضادی و استظهاری حاصل گردد و در مناقب این خاندان بزرگ و ماثر این دولت عالیه خدمتی سازد و بنایی برافرازد که دست حدثان ایام و کرور و مرور اعوام آن را خلق و کهنه نگرداند و صرصر عواصف و مناحس اجرام علوی و طوفان باران نوایب ادوار فلکی قواعد آن را از جای نگرداند و ابدالدهر مخلد و باقی ماند و در صحایف و اوراق و السنه و افواه متداول و متنقل باشد.
تفنی الکواکب فی السماء و انها
لکواکب تبقی الی الدهر
اگر روز من بر ندارد شتاب
ور اختر سر اندر نیارد به خواب
به گیتی نمایم یکی مهر چهر
کز اندازه او کم آید سپهر
و این بس عجیب نبود که نظر همت این پادشاه عالی نسب متعالی حسب که تا به افریدون، ملک و خسرو و صاحب قران بوده اند، اگر سایه بر ذره خاک افکند، آن ذره بر خورشید نور گسترد و بر آفتاب سایه افکند و این بنده دولت قاهره- لا زالت عالیه البنیان، راسخه الارکان- سالهاست تا در تمنای آن بوده است که به فنای آن حضرت به خدمت وسیلتی جوید که بدان خدمت از مقیمان جناب آن حضرت شود.
خسروا بنده را چو ده سالست
کی همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آنکه بشناسی
وانگهت رایگان گران باشد
چه شود گر ترا درین یک بیع
دست بوسیدنی زیان باشد
چون این تمنا تیسیر پذیرد و عروس این مراد از حجاب تعذر چهره بگشاید، بنده را بدان سبب شرفی حاصل شود که تا دامن قیامت بر روی روزگار باقی ماند. ایزد تعالی کسوت مفاخر شاهنشاهی او را همواره به طراز عدل، مطرز داراد و سرادق جلال و حشمت او را که سایه خورشید گردونست، در علو درجت و سمو رتبت با اوج کیوان برابر کناد و چشمه سنان و سبزه زار تیغ او را که حافظ ملک و ملت و ناصردین و دولتست، همیشه مرتع و مشرع، ارواح اعادی و اشباح معادی دولت او گرداند. «انه غفور شکور».
اطلعت شمس العدل فیها بعدما
اطفی سراج العدل ظلم ولاتها
امرت آیات الهدی فیها وقد
کاد الدجی یمحوا سنا آیاتها
هی سنه محموده احییتها
فی کل اهل الارض بعد مماتها
و اگر درین عصر، پاد شاهان گذشته از پیرایه ممات در ربض دایره حیات درآیندی و به اعادت حیات ثانیه و رجوع نفس ناطقه به لباس پیراسته عمر ملبوس و متردی شوندی، تقبل به اخلاق مرضیه و عادت حمیده او واجب شمرندی و با او گویندی:
و لقد طبعت علی العلی فتکلفوا
فیه و ما المطبوع کالمتکلف
و بقیت فی عز یدوم جلاله
ابدا علی قمم الکواکب مشرف
و در ایام همایون این پادشاه میمون عالم عادل دادگستر دین پرور که آفتاب عدل او چون چشمه خورشید، شعاع رافت بر بسیط زمین و بساط زمان گسترده است و عالم و عالمیان را به جناح عاطفت در ظل عنایت و رعایت جای داده، عجب نبود که اختطاف خطاف از ذباب ضعیف و تعرض پشه حقیر کوتاه گردد.
گر عنایت کند، نگهدارد
تن پشه ز خطفه خطاف
ور حمایت کند، بگرداند
تف خورشید از تن خشاف
همچنین منقار باشه از تعرض عصفور و ضرر زهر از نیش زنبور منقطع ماند و چهره کاهربا که در فراق رخساره کاه زرد مانده است، سرخ شود و تضاد و تنافی از مزاج طبایع اربعه برخیزد و دور نبود که عقرب، سنان بیفکند و خار پشت، تیر بیندازد و مار گرزه از لعاب نوش دهد و ماهی، جوشن و کشف، بر گستوان بیرون کند.
اکنون که در دیار تو ای پادشاه دهر
الظلم قد تواری و العدل قد کشف
عقرب سنان بیفکند و خارپشت تیر
ماهی زره نپوشد و بر گستوان کشف
و اگر این خدمت در معرض تقصیر و تشویر جلوه کردست و بر سبیل تعجیل تحریر یافته، در بارگاه اعلی- اعلاه الله- شرف ملاحظتی و استماعی یابد و به تشریف مطالعتی مشرف گردد، بنده را بدان اعتضادی و استظهاری حاصل گردد و در مناقب این خاندان بزرگ و ماثر این دولت عالیه خدمتی سازد و بنایی برافرازد که دست حدثان ایام و کرور و مرور اعوام آن را خلق و کهنه نگرداند و صرصر عواصف و مناحس اجرام علوی و طوفان باران نوایب ادوار فلکی قواعد آن را از جای نگرداند و ابدالدهر مخلد و باقی ماند و در صحایف و اوراق و السنه و افواه متداول و متنقل باشد.
تفنی الکواکب فی السماء و انها
لکواکب تبقی الی الدهر
اگر روز من بر ندارد شتاب
ور اختر سر اندر نیارد به خواب
به گیتی نمایم یکی مهر چهر
کز اندازه او کم آید سپهر
و این بس عجیب نبود که نظر همت این پادشاه عالی نسب متعالی حسب که تا به افریدون، ملک و خسرو و صاحب قران بوده اند، اگر سایه بر ذره خاک افکند، آن ذره بر خورشید نور گسترد و بر آفتاب سایه افکند و این بنده دولت قاهره- لا زالت عالیه البنیان، راسخه الارکان- سالهاست تا در تمنای آن بوده است که به فنای آن حضرت به خدمت وسیلتی جوید که بدان خدمت از مقیمان جناب آن حضرت شود.
خسروا بنده را چو ده سالست
کی همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آنکه بشناسی
وانگهت رایگان گران باشد
چه شود گر ترا درین یک بیع
دست بوسیدنی زیان باشد
چون این تمنا تیسیر پذیرد و عروس این مراد از حجاب تعذر چهره بگشاید، بنده را بدان سبب شرفی حاصل شود که تا دامن قیامت بر روی روزگار باقی ماند. ایزد تعالی کسوت مفاخر شاهنشاهی او را همواره به طراز عدل، مطرز داراد و سرادق جلال و حشمت او را که سایه خورشید گردونست، در علو درجت و سمو رتبت با اوج کیوان برابر کناد و چشمه سنان و سبزه زار تیغ او را که حافظ ملک و ملت و ناصردین و دولتست، همیشه مرتع و مشرع، ارواح اعادی و اشباح معادی دولت او گرداند. «انه غفور شکور».
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۲ - نامهٔ حشم تگیناباد
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، زندگانی خداوند عالم، سلطان اعظم، ولی النّعم دراز باد در بزرگی و دولت و پادشاهی و نصرت و رسیدن بامانی و نهمت در دنیا و آخرت. نبشتند بندگان از تگیناباد روز دوشنبه سوم شوّال از احوال لشکر منصور که امروز اینجا مقیماند بر آن جمله که پس ازین چون فرمان عالی دررسد فوج فوج قصد خدمت درگاه عالی خداوند عالم، سلطان بزرگ، ولی النّعم، اطال اللّه بقاءه و نصر لواءه، کنند که عوایق و موانع برافتاد و زایل گشت و کارها یکرویه شد و مستقیم و دلها بر طاعت است و نیّتها درست و الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة علی رسوله محمّد و آله اجمعین.
«و قضای ایزد، عزّوجلّ، چنان رود که وی خواهد و گوید و فرماید نه چنانکه مراد آدمی در آن باشد که بفرمان وی است، سبحانه و تعالی، گردش اقدار و حکم او راست در راندن منحت و محنت و نمودن انواع کامکاری و قدرت و در هر چه کند عدل است و ملک روی زمین از فضل وی رسد ازین بدان و از آن بدین الی ان یرث- اللّه الارض و من علیها و هو خیر الوارثین . و امیر ابو احمد، ادام اللّه سلامته، شاخی بود از اصل دولت امیر ماضی، انار اللّه برهانه، هر کدام قویتر و شکوفه آبدارتر و برومندتر که بهیچ حال خود فرانستاند و همداستان نباشد، اگر کسی از خدمتگاران خاندان و جز ایشان در وی سخنی ناهموار گوید، چه هر چه گویند، باصل بزرگ بازگردد. و چون در ازل رفته بود که مدتی بر سر ملک غزنین و خراسان و هندوستان نشیند که جایگاه امیران پدر و جدّش بود، رحمة اللّه علیهما، ناچار بباید نشست و آن تخت بیاراست و آنروز مستحقّ آن بود و ناچار فرمانها داد در هر بابی، چنانکه پادشاهان دهند و حاضرانی که بودند از هر دستی، برتر و فروتر، آن فرمانها را بطاعت و انقیاد پیش رفتند و شروط فرمانبرداری اندر آن نگاه داشتند. چون مدّت وی سپری شد و خدای، عزّوجلّ، شاخ بزرگ را از اصل ملک که ولی عهد بحقیقت بود به بندگان ارزانی داشت و سایه بر مملکت افکند که خلیفت بود و خلیفت خلیفت مصطفی، علیه السّلام، امروز ناچار سوی حق شتافتند و طاعت او را فریضهتر داشتند. و امروز که نامه تمام بندگان بدو مورّخ است، بر حکم فرمان عالی برفتند که در ملطّفهها بخط عالی بود و امیر محمد را بقلعه کوهتیز موقوف کردند، سپس آنکه همه لشکر در سلاح صف کشیده بودند از نزدیک سرای پرده تا دور جای از صحرا و بسیار سخن و مناظره رفت و وی گفت: او را بگوزگانان باز باید فرستاد با کسان و یا با خویشتن بدرگاه عالی برد و آخر بر آن قرار گرفت که بقلعه موقوف باشد با قوم خویش و ندیمان و اتباع ایشان از خدمتگاران تا فرمان عالی بر چه جمله رسد بباب وی؛ و بنده بگتگین حاجب باخیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان رتبیل فرود آمده نگاهداشت قلعه را تا چون بندگان غایب شوند از اینجا و روی بدرگاه عالی آرند، خللی نیفتد؛ و این دو بنده را اختیار کردند از جمله اعیان تا حالها را چون از ایشان پرسیده آید، شرح کنند.
«سزد از نظر و عاطفت خداوند عالم، سلطان بزرگ، ادام اللّه سلطانه، که آنچه باوّل رفت از بندگان تجاوز فرماید که اگر در آن وقت سکون را کاری پیوستند و اختیار کردند و اندر آن فرمانی از آن خداوند ماضی، رضی اللّه عنه، نگاه داشتند؛ اکنون که خداوندی حقتر پیدا آمد و فرمان وی رسید، آنچه از شرایط بندگی و فرمانبرداری واجب کرد، بتمامی بجا آوردند و منتظر جواب این خدمتاند که بزودی بازرسد که در باب امیر ابو احمد و دیگر ابواب چه باید کرد تا بر حسب آن کار کنند. و مبشران مسرع از خیلتاشان سوی غزنین فرستادند و ازین حالها که برفت و آمدن رایت عالی، نصرها اللّه، بهرات بطالع سعد آگاهی دادند تا ملکه سیّده والده و دیگر بندگان شادمانه شوند و سکونی تمام گیرند و این بشارت را بسند و هند رسانند تا در اطراف آن ولایت خللی نیفتد باذن اللّه عزّ ذکره .»
«و قضای ایزد، عزّوجلّ، چنان رود که وی خواهد و گوید و فرماید نه چنانکه مراد آدمی در آن باشد که بفرمان وی است، سبحانه و تعالی، گردش اقدار و حکم او راست در راندن منحت و محنت و نمودن انواع کامکاری و قدرت و در هر چه کند عدل است و ملک روی زمین از فضل وی رسد ازین بدان و از آن بدین الی ان یرث- اللّه الارض و من علیها و هو خیر الوارثین . و امیر ابو احمد، ادام اللّه سلامته، شاخی بود از اصل دولت امیر ماضی، انار اللّه برهانه، هر کدام قویتر و شکوفه آبدارتر و برومندتر که بهیچ حال خود فرانستاند و همداستان نباشد، اگر کسی از خدمتگاران خاندان و جز ایشان در وی سخنی ناهموار گوید، چه هر چه گویند، باصل بزرگ بازگردد. و چون در ازل رفته بود که مدتی بر سر ملک غزنین و خراسان و هندوستان نشیند که جایگاه امیران پدر و جدّش بود، رحمة اللّه علیهما، ناچار بباید نشست و آن تخت بیاراست و آنروز مستحقّ آن بود و ناچار فرمانها داد در هر بابی، چنانکه پادشاهان دهند و حاضرانی که بودند از هر دستی، برتر و فروتر، آن فرمانها را بطاعت و انقیاد پیش رفتند و شروط فرمانبرداری اندر آن نگاه داشتند. چون مدّت وی سپری شد و خدای، عزّوجلّ، شاخ بزرگ را از اصل ملک که ولی عهد بحقیقت بود به بندگان ارزانی داشت و سایه بر مملکت افکند که خلیفت بود و خلیفت خلیفت مصطفی، علیه السّلام، امروز ناچار سوی حق شتافتند و طاعت او را فریضهتر داشتند. و امروز که نامه تمام بندگان بدو مورّخ است، بر حکم فرمان عالی برفتند که در ملطّفهها بخط عالی بود و امیر محمد را بقلعه کوهتیز موقوف کردند، سپس آنکه همه لشکر در سلاح صف کشیده بودند از نزدیک سرای پرده تا دور جای از صحرا و بسیار سخن و مناظره رفت و وی گفت: او را بگوزگانان باز باید فرستاد با کسان و یا با خویشتن بدرگاه عالی برد و آخر بر آن قرار گرفت که بقلعه موقوف باشد با قوم خویش و ندیمان و اتباع ایشان از خدمتگاران تا فرمان عالی بر چه جمله رسد بباب وی؛ و بنده بگتگین حاجب باخیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان رتبیل فرود آمده نگاهداشت قلعه را تا چون بندگان غایب شوند از اینجا و روی بدرگاه عالی آرند، خللی نیفتد؛ و این دو بنده را اختیار کردند از جمله اعیان تا حالها را چون از ایشان پرسیده آید، شرح کنند.
«سزد از نظر و عاطفت خداوند عالم، سلطان بزرگ، ادام اللّه سلطانه، که آنچه باوّل رفت از بندگان تجاوز فرماید که اگر در آن وقت سکون را کاری پیوستند و اختیار کردند و اندر آن فرمانی از آن خداوند ماضی، رضی اللّه عنه، نگاه داشتند؛ اکنون که خداوندی حقتر پیدا آمد و فرمان وی رسید، آنچه از شرایط بندگی و فرمانبرداری واجب کرد، بتمامی بجا آوردند و منتظر جواب این خدمتاند که بزودی بازرسد که در باب امیر ابو احمد و دیگر ابواب چه باید کرد تا بر حسب آن کار کنند. و مبشران مسرع از خیلتاشان سوی غزنین فرستادند و ازین حالها که برفت و آمدن رایت عالی، نصرها اللّه، بهرات بطالع سعد آگاهی دادند تا ملکه سیّده والده و دیگر بندگان شادمانه شوند و سکونی تمام گیرند و این بشارت را بسند و هند رسانند تا در اطراف آن ولایت خللی نیفتد باذن اللّه عزّ ذکره .»
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۳
بوبکر حصیری و منگیتراک برین جمله برفتند و سه خیلتاش مسرع را نیز هم ازین طراز به غزنین فرستادند و روز آدینه اینجا بتگیناباد خطبه بنام سلطان مسعود کردند؛ خطیب سلطانی و حاجب بزرگ و همه اعیان به مسجد آدینه حاضر آمدند و بسیار درم و دینار نثار کردند و کاری با نام رفت و نامه رفته بود تا به بست نیز خطبه کنند و کرده بودند و بسیار تکلّف نموده.
و هر روز حاجب علی بر نشستی و به صحرا آمدی و بایستادی و اعیان و محتشمان درگاه، خداوندان شمشیر و قلم به جمله بیامدندی و سواره بایستادندی و تا چاشتگاه فراخ حدیث کردندی و اگر از جانبی خبری تازه گشتی، باز گفتندی و اگر جانبی را خللی افتاده بودی، به نامه و سوار دریافتندی، چنانکه حکم حال و مشاهده واجب کردی و پس بازگشتندی سوی خیمههای خویش و امیر محمد را سخت نیکو میداشتند و ندیمان خاص او را دستوری بود نزدیک وی میرفتند، همچنان قوّالان و مطربانش و شرابداران شراب و انواع میوه و ریاحین میبردند.
از عبدالرّحمن قوّال شنیدم گفت: امیر محمّد روزی دو سه چون متحیّری و غمناکی میبود، چون نان میبخوردی، قوم را بازگردانیدی. سوم روز احمد ارسلان گفت: زندگانی خداوند دراز باد، آنچه تقدیر است ناچار بباشد، در غمناک بودن بس فایده نیست؛ خداوند بر سر شراب و نشاط باز شود که ما بندگان میترسیم که او را سودا غلبه کند فالعیاذ باللّه و علّتی آرد. امیر، رضی اللّه عنه، تثّبط فرونشاند و در مجلس چند قول آن روز بشنود از من؛ و هر روز به تدریج و ترتیب چیزی زیادت میشد، چنانکه چون لشکر سوی هرات کشید، باز به شراب درآمد ولکن خوردنی بودی با تکلّف و نقل هر قدحی بادی سرد که شراب و نشاط با فراغت دل رود و آنچه گفتهاند که غمناکان را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند، بزرگ غلطی است؛ بلی در حال بنشاند و کمتر گرداند، اما چون شراب دریافت و بخفتند، خماری منکر آرد که بیدار شوند و دو سه روز بدارد .
و خیلتاشان که رفته بودند سوی غزنین بازآمدند و بازنمودند که چون بشارت رسید به غزنین، چند روز شادی کردند خاص و عام و وضیع و شریف و قربانها کردند و صدقات بسیار دادند که کاری قرار گرفت و یکرویه شد و سرهنگ بو علی کوتوال گفته بود تا نامهها نبشتند به اطراف ولایات بدین خبر و یاد کرد در نامه خویش که چون نامه از تگیناباد برسید، مثال داد تا نسختها برداشتند و به سند و هند فرستادند و همچنان به نواحی غزنین و بلخ و تخارستان و گوزگانان تا همه جایها مقرّر گردد بزرگی این حال و سکون گیرند و خیلتاشان مسرع که فرستاده بودند، گفتند که «اعیان و فقها و قضات و خطیب برباط جرمق بمانده بودند از آن حال که افتاد.
چون ما از تگیناباد آنجا رسیدیم، شاد شدند و سوی غزنین بازگشتند و چون ما به غزنین رسیدیم و نامه سرهنگ کوتوال را دادیم، در وقت مثال داد تا بر قلعت دهل و بوق زدند و بشارت بهر جای رسانیدند و ملکه سیّده والده سلطان مسعود از قلعت به زیر آمدند با جمله حرّات و به سرای ابو العباس اسفراینی رفتند که به رسم امیر مسعود بود به روزگار امیر محمود و همه فقها و اعیان و عامّه آنجا رفتند به تهنیت؛ و فوج فوج مطربان شهر و بوقیان شادی آباد به جمله با سازها به خدمت آنجا آمدند، و ما را بگردانیدند، و زیادت از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم. و روزی گذشت که کس مانند آن یاد نداشت و ما بامداد در رسیدیم و نیمه شب با جوابهای نامهها بازگشتیم.»
و هر روز حاجب علی بر نشستی و به صحرا آمدی و بایستادی و اعیان و محتشمان درگاه، خداوندان شمشیر و قلم به جمله بیامدندی و سواره بایستادندی و تا چاشتگاه فراخ حدیث کردندی و اگر از جانبی خبری تازه گشتی، باز گفتندی و اگر جانبی را خللی افتاده بودی، به نامه و سوار دریافتندی، چنانکه حکم حال و مشاهده واجب کردی و پس بازگشتندی سوی خیمههای خویش و امیر محمد را سخت نیکو میداشتند و ندیمان خاص او را دستوری بود نزدیک وی میرفتند، همچنان قوّالان و مطربانش و شرابداران شراب و انواع میوه و ریاحین میبردند.
از عبدالرّحمن قوّال شنیدم گفت: امیر محمّد روزی دو سه چون متحیّری و غمناکی میبود، چون نان میبخوردی، قوم را بازگردانیدی. سوم روز احمد ارسلان گفت: زندگانی خداوند دراز باد، آنچه تقدیر است ناچار بباشد، در غمناک بودن بس فایده نیست؛ خداوند بر سر شراب و نشاط باز شود که ما بندگان میترسیم که او را سودا غلبه کند فالعیاذ باللّه و علّتی آرد. امیر، رضی اللّه عنه، تثّبط فرونشاند و در مجلس چند قول آن روز بشنود از من؛ و هر روز به تدریج و ترتیب چیزی زیادت میشد، چنانکه چون لشکر سوی هرات کشید، باز به شراب درآمد ولکن خوردنی بودی با تکلّف و نقل هر قدحی بادی سرد که شراب و نشاط با فراغت دل رود و آنچه گفتهاند که غمناکان را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند، بزرگ غلطی است؛ بلی در حال بنشاند و کمتر گرداند، اما چون شراب دریافت و بخفتند، خماری منکر آرد که بیدار شوند و دو سه روز بدارد .
و خیلتاشان که رفته بودند سوی غزنین بازآمدند و بازنمودند که چون بشارت رسید به غزنین، چند روز شادی کردند خاص و عام و وضیع و شریف و قربانها کردند و صدقات بسیار دادند که کاری قرار گرفت و یکرویه شد و سرهنگ بو علی کوتوال گفته بود تا نامهها نبشتند به اطراف ولایات بدین خبر و یاد کرد در نامه خویش که چون نامه از تگیناباد برسید، مثال داد تا نسختها برداشتند و به سند و هند فرستادند و همچنان به نواحی غزنین و بلخ و تخارستان و گوزگانان تا همه جایها مقرّر گردد بزرگی این حال و سکون گیرند و خیلتاشان مسرع که فرستاده بودند، گفتند که «اعیان و فقها و قضات و خطیب برباط جرمق بمانده بودند از آن حال که افتاد.
چون ما از تگیناباد آنجا رسیدیم، شاد شدند و سوی غزنین بازگشتند و چون ما به غزنین رسیدیم و نامه سرهنگ کوتوال را دادیم، در وقت مثال داد تا بر قلعت دهل و بوق زدند و بشارت بهر جای رسانیدند و ملکه سیّده والده سلطان مسعود از قلعت به زیر آمدند با جمله حرّات و به سرای ابو العباس اسفراینی رفتند که به رسم امیر مسعود بود به روزگار امیر محمود و همه فقها و اعیان و عامّه آنجا رفتند به تهنیت؛ و فوج فوج مطربان شهر و بوقیان شادی آباد به جمله با سازها به خدمت آنجا آمدند، و ما را بگردانیدند، و زیادت از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم. و روزی گذشت که کس مانند آن یاد نداشت و ما بامداد در رسیدیم و نیمه شب با جوابهای نامهها بازگشتیم.»
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۴
و حاجب بزرگ علی بدین اخبار سخت شادمانه شد و نامه نبشت بامیر مسعود و بر دست دو خیلتاش بفرستاد و آن حالها بشرح بازنمود و نامهها که از غزنین رسیده بود بجمله گسیل کرد .
روز شنبه نیمه شوّال نامه سلطان مسعود رسید بر دست دو سوار از آن وی، یکی ترک و یکی اعرابی - و چهار اسبه بودند و بچهار روز و نیم آمده بودند- جواب آن نامه که خیلتاشان برده بودند بذکر موقوف کردن امیر محمّد بقلعت کوهتیز. چون علی نامهها برخواند، برنشست و بصحرا آمد و جمله اعیان را بخواند، در وقت بیامدند و بو سعید دبیر نامه را برملا بخواند، نامهیی با بسیار نواخت و دلگرمی جمله اولیا و حشم و لشکر را بخطّ طاهر دبیر صاحب دیوان رسالت امیر مسعود، آراسته بتوقیع عالی و چند سطر بخطّ امیر مسعود، بحاجب بزرگ علی، مخاطبه حاجب فاضل، برادر و نواختها از حدّودرجه بگذشته بلکه چنانکه اکفاء باکفاء نویسند. چون بو سعید نام سلطان بگفت، همگان پیاده شدند و باز برنشستند و نامه خوانده آمد و فوج فوج لشکر میآمد و مضمون نامه معلوم ایشان میگردید و زمین بوسه میدادند و بازمیگشتند.
و فرمان چنان بود علی را که «باید که اولیا و حشم و فوج فوج لشکر را گسیل کند، چنانکه صواب بیند و پس بر اثر ایشان با لشکر هندوستان و پیلان و زرّادخانه و خزانه بیاید تا در ضمان سلامت بدرگاه رسد و بداند که همه شغل ملک بدو مفوض خواهد بود و پایگاه و جاه او از همه پایگاهها گذشته »
حاجب بزرگ گفت: نقیبان را باید گفت تا لشکر بازگردند و فرود آیند که من امروز با این اعیان و مقدّمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آن را برگزارده آید و پس از آن فردا تدبیر گسیل کردن ایشان کرده شود فوج فوج، چنانکه فرمان سلطان خداوند است. نقیب هر طایفه برفت و لشکر بجمله بازگشت و فرود آمد و حاجب بزرگ علی بازگشت و همه بزرگان سپاه را از تازیک و ترک با خویشتن برد و و خالی بنشستند؛ علی نامهیی بخطّ امیر مسعود که ایشان ندیده بودند به بو سعید دبیر داد تا برخواند، نبشته بود بخطّ خود که: ما را مقرّر است و مقرّر بود در آن وقت که پدر ما امیر ماضی گذشته شد و امیر جلیل، برادر، ابو احمد را بخواندند تا بر تخت ملک نشست که صلاح وقت ملک جز آن نبود؛ و ما ولایتی دورسخت با نام بگشاده بودیم و قصد همدان و بغداد داشتیم که نبود آن دیلمان را بس خطری و نامه نبشتیم با آن رسول علوی سوی برادر به تعزیت و تهنیت و نصیحت. اگر شنوده آمدی و خلیفت ما بودی و آنچه خواسته بودیم در وقت بفرستادی، ما با وی بهیچ حال مضایقت نکردیمی و کسانی را که رأی واجب کردی از اعیان و مقدّمان لشکر بخواندیمی و قصد بغداد کردیمی تا مملکت مسلمانان زیر فرمان ما دو برادر بودی، اما برادر راه رشد خویش بندید و پنداشت که مگر با تدبیر ما بندگان تقدیر آفریدگار برابر بود . اکنون چون کار بدین جایگاه رسید و بقلعت کوهتیز میباشد گشاده با قوم خویش بجمله، چه او را بهیچ حال بگوزگانان نتوان فرستاد و زشت باشد با خویشتن آوردن، چون بازداشته شده است که چون بهرات رسد، ما او را بر آن حال نتوانیم دید. صواب آنست که عزیزا مکرّما بدان قلعت مقیم میباشد با همه قوم خویش و چندان مردم که آنجا با وی بکار است بجمله، که فرمان نیست که هیچکس را از کسان وی باز- داشته شود و بگتگین حاجب در خرد بدان منزلت است که هست، در پای قلعت میباشد با قوم خویش و ولایت تگیناباد و شحنگی بست بدو مفوّض کردیم تا به بست خلیفتی فرستد و ویرا زیادت نیکویی باشد که در خدمت بکار برد، که ما از هرات قصد بلخ داریم تا این زمستان آنجا مقام کرده آید و چون نوروز بگذرد، سوی غزنین رویم و تدبیر برادر چنانکه باید ساخت بسازیم که ما را از وی عزیزتر کس نیست تا این جمله شناخته آید، ان شاء اللّه عزّ و جلّ»
روز شنبه نیمه شوّال نامه سلطان مسعود رسید بر دست دو سوار از آن وی، یکی ترک و یکی اعرابی - و چهار اسبه بودند و بچهار روز و نیم آمده بودند- جواب آن نامه که خیلتاشان برده بودند بذکر موقوف کردن امیر محمّد بقلعت کوهتیز. چون علی نامهها برخواند، برنشست و بصحرا آمد و جمله اعیان را بخواند، در وقت بیامدند و بو سعید دبیر نامه را برملا بخواند، نامهیی با بسیار نواخت و دلگرمی جمله اولیا و حشم و لشکر را بخطّ طاهر دبیر صاحب دیوان رسالت امیر مسعود، آراسته بتوقیع عالی و چند سطر بخطّ امیر مسعود، بحاجب بزرگ علی، مخاطبه حاجب فاضل، برادر و نواختها از حدّودرجه بگذشته بلکه چنانکه اکفاء باکفاء نویسند. چون بو سعید نام سلطان بگفت، همگان پیاده شدند و باز برنشستند و نامه خوانده آمد و فوج فوج لشکر میآمد و مضمون نامه معلوم ایشان میگردید و زمین بوسه میدادند و بازمیگشتند.
و فرمان چنان بود علی را که «باید که اولیا و حشم و فوج فوج لشکر را گسیل کند، چنانکه صواب بیند و پس بر اثر ایشان با لشکر هندوستان و پیلان و زرّادخانه و خزانه بیاید تا در ضمان سلامت بدرگاه رسد و بداند که همه شغل ملک بدو مفوض خواهد بود و پایگاه و جاه او از همه پایگاهها گذشته »
حاجب بزرگ گفت: نقیبان را باید گفت تا لشکر بازگردند و فرود آیند که من امروز با این اعیان و مقدّمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آن را برگزارده آید و پس از آن فردا تدبیر گسیل کردن ایشان کرده شود فوج فوج، چنانکه فرمان سلطان خداوند است. نقیب هر طایفه برفت و لشکر بجمله بازگشت و فرود آمد و حاجب بزرگ علی بازگشت و همه بزرگان سپاه را از تازیک و ترک با خویشتن برد و و خالی بنشستند؛ علی نامهیی بخطّ امیر مسعود که ایشان ندیده بودند به بو سعید دبیر داد تا برخواند، نبشته بود بخطّ خود که: ما را مقرّر است و مقرّر بود در آن وقت که پدر ما امیر ماضی گذشته شد و امیر جلیل، برادر، ابو احمد را بخواندند تا بر تخت ملک نشست که صلاح وقت ملک جز آن نبود؛ و ما ولایتی دورسخت با نام بگشاده بودیم و قصد همدان و بغداد داشتیم که نبود آن دیلمان را بس خطری و نامه نبشتیم با آن رسول علوی سوی برادر به تعزیت و تهنیت و نصیحت. اگر شنوده آمدی و خلیفت ما بودی و آنچه خواسته بودیم در وقت بفرستادی، ما با وی بهیچ حال مضایقت نکردیمی و کسانی را که رأی واجب کردی از اعیان و مقدّمان لشکر بخواندیمی و قصد بغداد کردیمی تا مملکت مسلمانان زیر فرمان ما دو برادر بودی، اما برادر راه رشد خویش بندید و پنداشت که مگر با تدبیر ما بندگان تقدیر آفریدگار برابر بود . اکنون چون کار بدین جایگاه رسید و بقلعت کوهتیز میباشد گشاده با قوم خویش بجمله، چه او را بهیچ حال بگوزگانان نتوان فرستاد و زشت باشد با خویشتن آوردن، چون بازداشته شده است که چون بهرات رسد، ما او را بر آن حال نتوانیم دید. صواب آنست که عزیزا مکرّما بدان قلعت مقیم میباشد با همه قوم خویش و چندان مردم که آنجا با وی بکار است بجمله، که فرمان نیست که هیچکس را از کسان وی باز- داشته شود و بگتگین حاجب در خرد بدان منزلت است که هست، در پای قلعت میباشد با قوم خویش و ولایت تگیناباد و شحنگی بست بدو مفوّض کردیم تا به بست خلیفتی فرستد و ویرا زیادت نیکویی باشد که در خدمت بکار برد، که ما از هرات قصد بلخ داریم تا این زمستان آنجا مقام کرده آید و چون نوروز بگذرد، سوی غزنین رویم و تدبیر برادر چنانکه باید ساخت بسازیم که ما را از وی عزیزتر کس نیست تا این جمله شناخته آید، ان شاء اللّه عزّ و جلّ»
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۵
و چون این نامه بشنودند همگان گفتند که خداوند انصاف تمام بداده بود بدان وقت که رسول فرستاد و اکنون تمامتر بداد، حاجب چه دیده است در این باب؟ گفت: این نامه را اگر گویید، باید فرستاد بنزدیک امیر محمّد تا بداند که وی بفرمان خداوند اینجا میماند و موکّل و نگاهدارنده وی پیدا شد و ما همگان از کار وی معزول گشتیم. گفتند:
ناچار بباید فرستاد تا وی آگاه شود که حال چیست و سخن خویش پس ازین با بگتگین حاجب گوید؛ گفت: کدام کس برد نزدیک وی؟ گفتند: هر کس که حاجب گوید. دانشمند نبیه و مظفّر حاکم را گفت: نزدیک امیر محمّد روید و این نامه بر وی عرضه کنید و او را لختی پند دهید و سخن نیکو گویید و بازنمایید که رأی خداوند سلطان بباب وی سخت خوب است و چون ما بندگان بدرگاه عالی رسیم، خوبتر کنیم؛ و در این دو سه روز این قوم بتمامی از اینجا بروند و سر و کار تو اکنون با بگتگین حاجب است و وی مردی هوشیار و خردمند است و حق بزرگیت را نگاه دارد تا آنچه باید گفت، با وی میگوید .
و این دو تن برفتند، با بگتگین بگفتند که بچه شغل آمدهاند که بیمثال وی کسی بر قلعت نتوانستی شد . بگتگین کدخدای خویش را با ایشان نامزد کرد و بر قلعت رفتند و پیش امیر محمد شدند و رسم خدمت را بجای آوردند. امیر گفت: خبر برادرم چیست و لشکر کی خواهد رفت نزدیک وی؟ گفتند: خبر خداوند سلطان همه خیر است و در این دو سه روزه همه لشکر بروند و حاجب بزرگ بر اثر ایشان و بندگان بدین آمدهاند؛ و نامه بامیر دادند. برخواند و لختی تاریکی در وی پیدا آمد. نبیه گفت: زندگانی امیر دراز باد، سلطان که برادر است، حقّ امیر را نگاه دارد و مهربانی نماید، دل بد نباید کرد و بقضای خدای، عزّ و جلّ، رضا باید داد؛ و از این باب بسیار سخن نیکو گفت و فذلک آن بود که بودنی بوده است، بسر نشاط باز باید شد که گفتهاند:
المقدّر کائن و الهمّ فضل . و امیر ایشان را بنواخت و گفت «مرا فراموش مکنید» و بازگشتند و آنچه رفته بود، با حاجب بزرگ، علی گفتند.
و قوم بجمله بپراگندند و ساختن گرفتند تا سوی هرات بروند که حاجب دستوری داد رفتن را و نیز مثال داد تا از وظایف و رواتب امیر محمّد حساب برگرفتند و عامل تگیناباد را مثال داد تا نیک اندیشه دارد، چنانکه هیچ خلل نباشد و بگتگین حاجب را بخواند و منشور توقیعی بشحنگی بست و ولایت تگیناباد بدو سپرد. حاجب برپای خاست و روی سوی حضرت کرد و زمین بوسه داد.
حاجب علی وی را دستوری داد و بستود و گفت: خیل خویش را نگاه دار و دیگر لشکر که با تو بپای قلعت است بلشکرگاه بازفرست تا با ما بروند و هوشیار و بیدار باشید تا خللی نیفتد. گفت: سپاس دارم و بازگشت و لشکر را که با وی بود بلشکرگاه فرستاد و کوتوال قلعت را بخواند و گفت که: «احتیاط از لونی دیگر باید کرد، اکنون که لشکر برود و بیمثال من هیچکس را بقلعت راه نباید داد.» و همه کارها قرار گرفت و قوم سوی هرات بخدمت رفتن گرفتند .
ناچار بباید فرستاد تا وی آگاه شود که حال چیست و سخن خویش پس ازین با بگتگین حاجب گوید؛ گفت: کدام کس برد نزدیک وی؟ گفتند: هر کس که حاجب گوید. دانشمند نبیه و مظفّر حاکم را گفت: نزدیک امیر محمّد روید و این نامه بر وی عرضه کنید و او را لختی پند دهید و سخن نیکو گویید و بازنمایید که رأی خداوند سلطان بباب وی سخت خوب است و چون ما بندگان بدرگاه عالی رسیم، خوبتر کنیم؛ و در این دو سه روز این قوم بتمامی از اینجا بروند و سر و کار تو اکنون با بگتگین حاجب است و وی مردی هوشیار و خردمند است و حق بزرگیت را نگاه دارد تا آنچه باید گفت، با وی میگوید .
و این دو تن برفتند، با بگتگین بگفتند که بچه شغل آمدهاند که بیمثال وی کسی بر قلعت نتوانستی شد . بگتگین کدخدای خویش را با ایشان نامزد کرد و بر قلعت رفتند و پیش امیر محمد شدند و رسم خدمت را بجای آوردند. امیر گفت: خبر برادرم چیست و لشکر کی خواهد رفت نزدیک وی؟ گفتند: خبر خداوند سلطان همه خیر است و در این دو سه روزه همه لشکر بروند و حاجب بزرگ بر اثر ایشان و بندگان بدین آمدهاند؛ و نامه بامیر دادند. برخواند و لختی تاریکی در وی پیدا آمد. نبیه گفت: زندگانی امیر دراز باد، سلطان که برادر است، حقّ امیر را نگاه دارد و مهربانی نماید، دل بد نباید کرد و بقضای خدای، عزّ و جلّ، رضا باید داد؛ و از این باب بسیار سخن نیکو گفت و فذلک آن بود که بودنی بوده است، بسر نشاط باز باید شد که گفتهاند:
المقدّر کائن و الهمّ فضل . و امیر ایشان را بنواخت و گفت «مرا فراموش مکنید» و بازگشتند و آنچه رفته بود، با حاجب بزرگ، علی گفتند.
و قوم بجمله بپراگندند و ساختن گرفتند تا سوی هرات بروند که حاجب دستوری داد رفتن را و نیز مثال داد تا از وظایف و رواتب امیر محمّد حساب برگرفتند و عامل تگیناباد را مثال داد تا نیک اندیشه دارد، چنانکه هیچ خلل نباشد و بگتگین حاجب را بخواند و منشور توقیعی بشحنگی بست و ولایت تگیناباد بدو سپرد. حاجب برپای خاست و روی سوی حضرت کرد و زمین بوسه داد.
حاجب علی وی را دستوری داد و بستود و گفت: خیل خویش را نگاه دار و دیگر لشکر که با تو بپای قلعت است بلشکرگاه بازفرست تا با ما بروند و هوشیار و بیدار باشید تا خللی نیفتد. گفت: سپاس دارم و بازگشت و لشکر را که با وی بود بلشکرگاه فرستاد و کوتوال قلعت را بخواند و گفت که: «احتیاط از لونی دیگر باید کرد، اکنون که لشکر برود و بیمثال من هیچکس را بقلعت راه نباید داد.» و همه کارها قرار گرفت و قوم سوی هرات بخدمت رفتن گرفتند .
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۶
ذکر ما جری علی یدی الامیر مسعود بعد وفاة والده الامیر محمود رضوان اللّه علیهما فی مدّة ملک اخیه بغزنة الی ان قبض علیه بتکیناباد و صفا الامر له و الجلوس علی سریر الملک بهراة رحمة اللّه علیهم اجمعین .
در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست که احوال را آسانتر گرفتهاند و شمّهیی بیش یاد نکردهاند، اما من چون این کار پیش گرفتم، میخواهم که داد این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید، طمع دارم بفضل ایشان که مرا از مبرمان نشمرند که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکتهیی که بکار آید، خالی نباشد.
و آنچه بر دست امیر مسعود رفت در ری و جبال تا آنگاه که سپاهان بگرفت، تاریخ آن را بر اندازه براندم در بقیّت روزگار پدرش امیر محمود و آن را بابی جداگانه کردم، چنانکه دیدند و خواندند و چون مدّت ملک برادرش امیر محمّد بپایان آمد و وی را بقلعت کوهتیز بنشاندند، چنانکه شرح کردم و جواب نامهیی که بامیر مسعود نبشته بودند، باز رسید فرمود تا به هرات بدرگاه حاضر شوند و ایشان بسیچ رفتن کردند، چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدّت ملک امیر محمّد که در آن مدّت امیر مسعود چه کرد تا آنگاه که از ری بنشابور رسید و از نشابور بهرات که اندرین مدّت بسیار عجایب بوده است و ناچار آن را ببایست نبشت تا شرط تاریخ تمامی بجای آید. اکنون پیش گرفتم، آنچه امیر مسعود، رضی اللّه عنه، کرد و بر دست وی برفت از کارها در آن مدّت که پدرش امیر محمود گذشته شد و برادرش امیر محمّد بغزنین آمد و بر تخت ملک نشست تا آنگاه که او را بتگیناباد فروگرفتند تا همه مقرّر گردد و چون ازین فارغ شوم، آنگاه بسر آن باز شوم که لشکر از تگیناباد سوی هراة بر چه جمله بازرفتند و حاجب بر اثر ایشان و چون بهراة رسیدند، چه رفت و کار امیر محمّد بکجا رسید آنگاه که وی را از قلعت تگیناباد بقلعت مندیش برد بگتگین حاجب و به کوتوال سپرد و بازگشت.
امیر مسعود بسپاهان بود و قصد داشت که سپاه سالار تاش فرّاش را آنجا یله کند و بر جانب همدان و جبال رود و فرّاشان سرای پرده بیرون برده بودند و در آن هفته بخواست رفت روز [سه] شنبه ده روز مانده بود از جمادی الاولی سنه احدی و عشرین و اربعمائه، ناگاه خبر رسید که پدرش امیر محمود، رضی اللّه عنه، گذشته شد و حاجب بزرگ علی قریب در پیش کار است و در وقت سواران مسرع رفتند به گوزگانان تا امیر محمّد بزودی بیاید و بر تخت ملک نشیند. چون امیر، رضی اللّه عنه، برین حالها واقف گشت، تحیّری سخت بزرگ در وی پیدا آمد و این تدبیرها که در پیش داشت، همه بر وی تباه شد.
از خواجه طاهر دبیر شنودم، پس از آنکه امیر مسعود از هراة ببلخ آمد و کارها یکرویه گشت، گفت چون این خبرها بسپاهان برسید، امیر مسعود چاشتگاه این روز مرا بخواند و خالی کرد و گفت: پدرم گذشته شد و برادرم را بتخت ملک خواندند.
گفتم: خداوند را بقا باد. پس ملطّفه خود بمن انداخت، گفت: بخوان. باز کردم خط عمّتش بود حرّه ختّلی، نبشته بود که: خداوند ما، سلطان محمود نماز دیگر روز پنجشنبه هفت روز مانده بود از ربیع الاخر گذشته شد، رحمة اللّه و روز بندگان پایان آمد و من با همه حرم بجملگی بر قلعت غزنین میباشیم و پس فردا مرگ او را آشکارا کنیم. و نماز خفتن آن پادشاه را بباغ پیروزی دفن کردند و ما همه در حسرت دیدار وی ماندیم که هفتهیی بود تا که ندیده بودیم. و کارها همه بر حاجب علی میرود و پس از دفن سواران مسرع رفتند هم در شب بگوزگانان تا برادر محمّد بزودی اینجا آید و بر تخت ملک نشیند و عمّهت بحکم شفقت که دارد بر امیر فرزند هم در این شب بخطّ خویش ملطّفهیی نبشت و فرمود تا سبکتر دو رکابدار را که آمدهاند پیش ازین بچند مهم نزدیک امیر، نامزد کنند تا پوشیده با این ملطّفه از غزنین بروند و بزودی بجایگاه رسند. و امیر داند که از برادر این کار بزرگ برنیاید و این خاندان را دشمنان بسیارند و ما عورات و خزائن بصحرا افتادیم . باید که این کار بزودی بدست گیرد که ولی عهد پدر است و مشغول نشود بدان ولایت که گرفته است و دیگر ولایت بتوان گرفت که آن کارها که تا اکنون میرفت بیشتر بحشمت پدر بود و چون خبر مرگ وی آشکارا گردد، کارها از لونی دیگر گردد و اصل غزنین است و آنگاه خراسان و دیگر همه فرع است تا آنچه نبشتم، نیکو اندیشه کند و سخت بتعجیل بسیج آمدن کند تا این تخت ملک و ما ضایع نمانیم و بزودی قاصدان را بازگرداند که عمّهت چشم براه دارد و هر چه اینجا رود، سوی وی نبشته میآید.
در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست که احوال را آسانتر گرفتهاند و شمّهیی بیش یاد نکردهاند، اما من چون این کار پیش گرفتم، میخواهم که داد این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید، طمع دارم بفضل ایشان که مرا از مبرمان نشمرند که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکتهیی که بکار آید، خالی نباشد.
و آنچه بر دست امیر مسعود رفت در ری و جبال تا آنگاه که سپاهان بگرفت، تاریخ آن را بر اندازه براندم در بقیّت روزگار پدرش امیر محمود و آن را بابی جداگانه کردم، چنانکه دیدند و خواندند و چون مدّت ملک برادرش امیر محمّد بپایان آمد و وی را بقلعت کوهتیز بنشاندند، چنانکه شرح کردم و جواب نامهیی که بامیر مسعود نبشته بودند، باز رسید فرمود تا به هرات بدرگاه حاضر شوند و ایشان بسیچ رفتن کردند، چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدّت ملک امیر محمّد که در آن مدّت امیر مسعود چه کرد تا آنگاه که از ری بنشابور رسید و از نشابور بهرات که اندرین مدّت بسیار عجایب بوده است و ناچار آن را ببایست نبشت تا شرط تاریخ تمامی بجای آید. اکنون پیش گرفتم، آنچه امیر مسعود، رضی اللّه عنه، کرد و بر دست وی برفت از کارها در آن مدّت که پدرش امیر محمود گذشته شد و برادرش امیر محمّد بغزنین آمد و بر تخت ملک نشست تا آنگاه که او را بتگیناباد فروگرفتند تا همه مقرّر گردد و چون ازین فارغ شوم، آنگاه بسر آن باز شوم که لشکر از تگیناباد سوی هراة بر چه جمله بازرفتند و حاجب بر اثر ایشان و چون بهراة رسیدند، چه رفت و کار امیر محمّد بکجا رسید آنگاه که وی را از قلعت تگیناباد بقلعت مندیش برد بگتگین حاجب و به کوتوال سپرد و بازگشت.
امیر مسعود بسپاهان بود و قصد داشت که سپاه سالار تاش فرّاش را آنجا یله کند و بر جانب همدان و جبال رود و فرّاشان سرای پرده بیرون برده بودند و در آن هفته بخواست رفت روز [سه] شنبه ده روز مانده بود از جمادی الاولی سنه احدی و عشرین و اربعمائه، ناگاه خبر رسید که پدرش امیر محمود، رضی اللّه عنه، گذشته شد و حاجب بزرگ علی قریب در پیش کار است و در وقت سواران مسرع رفتند به گوزگانان تا امیر محمّد بزودی بیاید و بر تخت ملک نشیند. چون امیر، رضی اللّه عنه، برین حالها واقف گشت، تحیّری سخت بزرگ در وی پیدا آمد و این تدبیرها که در پیش داشت، همه بر وی تباه شد.
از خواجه طاهر دبیر شنودم، پس از آنکه امیر مسعود از هراة ببلخ آمد و کارها یکرویه گشت، گفت چون این خبرها بسپاهان برسید، امیر مسعود چاشتگاه این روز مرا بخواند و خالی کرد و گفت: پدرم گذشته شد و برادرم را بتخت ملک خواندند.
گفتم: خداوند را بقا باد. پس ملطّفه خود بمن انداخت، گفت: بخوان. باز کردم خط عمّتش بود حرّه ختّلی، نبشته بود که: خداوند ما، سلطان محمود نماز دیگر روز پنجشنبه هفت روز مانده بود از ربیع الاخر گذشته شد، رحمة اللّه و روز بندگان پایان آمد و من با همه حرم بجملگی بر قلعت غزنین میباشیم و پس فردا مرگ او را آشکارا کنیم. و نماز خفتن آن پادشاه را بباغ پیروزی دفن کردند و ما همه در حسرت دیدار وی ماندیم که هفتهیی بود تا که ندیده بودیم. و کارها همه بر حاجب علی میرود و پس از دفن سواران مسرع رفتند هم در شب بگوزگانان تا برادر محمّد بزودی اینجا آید و بر تخت ملک نشیند و عمّهت بحکم شفقت که دارد بر امیر فرزند هم در این شب بخطّ خویش ملطّفهیی نبشت و فرمود تا سبکتر دو رکابدار را که آمدهاند پیش ازین بچند مهم نزدیک امیر، نامزد کنند تا پوشیده با این ملطّفه از غزنین بروند و بزودی بجایگاه رسند. و امیر داند که از برادر این کار بزرگ برنیاید و این خاندان را دشمنان بسیارند و ما عورات و خزائن بصحرا افتادیم . باید که این کار بزودی بدست گیرد که ولی عهد پدر است و مشغول نشود بدان ولایت که گرفته است و دیگر ولایت بتوان گرفت که آن کارها که تا اکنون میرفت بیشتر بحشمت پدر بود و چون خبر مرگ وی آشکارا گردد، کارها از لونی دیگر گردد و اصل غزنین است و آنگاه خراسان و دیگر همه فرع است تا آنچه نبشتم، نیکو اندیشه کند و سخت بتعجیل بسیج آمدن کند تا این تخت ملک و ما ضایع نمانیم و بزودی قاصدان را بازگرداند که عمّهت چشم براه دارد و هر چه اینجا رود، سوی وی نبشته میآید.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۷
چون بر همه احوالها واقف گشتم، گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، بهیچ مشاورت حاجت نیاید، بر آنچه نبشته است، کار میباید کرد که هر چه گفته است، همه نصیحت محض است، هیچ کس را این فراز نباید [گفت]. گفت: همچنین است و رأی درست این است که دیده است و همچنین کنم، اگر خدای، عزّ و جلّ، خواهد.
فامّا از مشورت کردن چاره نیست، خیز، کسان فرست و سپاه سالارتاش را و التون تاش حاجب بزرگ را و دیگر اعیان و مقدّمان را بخوانید تا با ایشان نیز بگوییم و سخن ایشان بشنویم، آنگاه آنچه قرار گیرد، بر آن کار میکنیم.
من برخاستم و کسان فرستادم و قوم حاضر آمدند، پیش امیر رفتیم، چون بنشستیم، امیر حال با ایشان بازگفت و ملطّفه مرا داد تا بر ایشان خواندم. چون فارغ شدم، گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، این ملکه نصیحتی کرده است و سخت بوقت آگاهی داده و خیر بزرگ است که این خبر اینجا رسید که اگر رکاب عالی بسعادت حرکت کرده بودی و سایه بر جانبی افکنده و کاری برناگزارده و این خبر آنجا رسیدی، ناچار بازبایستی گشت، زشت بودی. اکنون خداوند چه دیده است در این باب؟ گفت: شما چه گوئید که صواب چیست؟ گفتند: ما صواب جز بتعجیل رفتن نبینیم . گفت: ما هم برینیم . امّا فردا مرگ پدر را بفرماییم تا آشکارا کنند.
چون ماتم داشته شد، رسولی فرستیم نزدیک پسر کاکو و او را استمالتی کنیم و شک نیست که وی را این خبر رسیده باشد، زودتر از آنکه کس ما باو رسد و غنیمت دارد که ما از اینجا بازگردیم و هر حکم که کنیم بخدمت مال ضمانی اجابت کند و هیچ کژی ننماید که از آنچه نهاده باشد، چیزی ندهد که داند چون ما بازگشتیم، مهمّات بسیار پیش افتد و تا روزگار دراز نپردازیم و لکن ما را باری عذری باشد در بازگشتن. همگان گفتند: سخت صواب و نیکو دیده آمده است و جز این صواب نیست و هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند سوی خراسان بهتر که مسافت دور است و قوم غزنین بادی در سر کنند که کار بر ما دراز گردد . امیر گفت: شما بازگردید تا من اندرین بهتر نگرم و آنچه رأی واجب کند، بفرمایم. قوم بازگشتند.
و امیر دیگر روز بار داد با قبائی و ردائی و دستاری سپید و همه اعیان و مقدّمان و اصناف لشکر بخدمت آمدند سپیدها پوشیده و بسیار جزع بود. سه روز تعزیتی ملکانه برسم داشته آمد، چنانکه همگان بپسندیدند.
و چون روزگار مصیبت سرآمد، امیر رسولی نامزد کرد سوی بو جعفر کاکو علاء الدّوله و فرستاده آمد و مسافت نزدیک بود سوی وی. و پیش از آن که این خبر رسد، امیر المؤمنین بشفاعت نامهیی نبشته بود تا سپاهان بدو باز داده آید و او خلیفت شما باشد و آنچه نهاده آید از مال ضمانی میدهد و نامهآور بر جای بمانده و اجابت میبود و نمیبود بدو، لکن اکنون بغنیمت داشت امیر مسعود این حال را و رسولی فرستاد و نامه و پیغام بر این جمله بود که ما شفاعت امیر المؤمنین را بسمع و طاعت پیش رفتیم که از خداوندان بندگان را فرمان باشد نه شفاعت و با آنکه مهمّات بزرگتر از مهمّات سپاهان در پیش داشتیم و هیچ خلیفه شایستهتر از امیر علاء الدّوله یافته نیاید و اگر اوّل که ما قصد این دیار کردیم و رسول فرستادیم و حجّت گرفتیم، آن ستیزه و لجاج نرفته بودی، این چشم زخم نیفتادی، لیکن چه توان کرد؟ بودنی میباشد . اکنون مسئله دیگر شد و ما قصد کردن بر آن سو یله کردیم که شغل فریضه در پیش داریم و سوی خراسان میرویم که سلطان بزرگ گذشته شد و کار مملکتی سخت بزرگ مهمل ماند آنجا، و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن، خصوصا که دوردست است و فوت میشود؛ و به ری و طارم و نواحی که گرفته آمده است، شحنهیی گماشته خواهد آمد، چنانکه بغیبت ما بهیچ حال خللی نیفتد و اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید، خود آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشستیم، دیگر بهیچ حال این دیار را مهمل فرو نگذاریم که ما را بر نیک و بد این بقاع چشم افتاد و معلوم گشت و از سر تخت پدر، تدبیر آن دیار از لونی دیگر پیش گرفته آید که بحمد اللّه مردان و عدّت و آلت سخت تمام است آنجا. اکنون باید که امیر این کار را سخت زود بگزارد و در سؤال و جواب نیفگند تا بر کاری پخته ازینجا بازگردیم؛ پس اگر عشوه دهد کسی، نخرد که او را گویند: «با سستی باید ساخت که مسعود بر جناح سفر است و اینجا مقام چند تواند کرد؟» نباید خرید و چنین سخن نباید شنید که وحشت ما بزرگ است و ما چون بوحشت بازگردیم، دریافت این کار از لونی دیگر باشد و السّلام.
این رسول برفت و پیغامها بگزارد و پسر کاکو نیکو بشنید و بغنیمتی سخت تمام داشت و جوابی نیکو داد؛ و سه روز در مناظره بودند تا قرار گرفت بدانکه وی خلیفت امیر باشد در سپاهان در غیبت که وی را افتد و هر سالی دویست هزار دینار هریوه و ده هزار طاق جامه از مستعملات آن نواحی بدهد بیرون هدیه نوروز و مهرگان از هر چیزی و اسبان تازی و استران با زین و آلت سفر از هر دستی . و امیر، رضی اللّه عنه، عذر او بپذیرفت و رسول را نیکو بنواخت و فرمود تا بنام بو جعفر کاکو منشوری نبشتند بسپاهان و نواحی و خلعتی فاخر ساختند و گسیل کردند .
فامّا از مشورت کردن چاره نیست، خیز، کسان فرست و سپاه سالارتاش را و التون تاش حاجب بزرگ را و دیگر اعیان و مقدّمان را بخوانید تا با ایشان نیز بگوییم و سخن ایشان بشنویم، آنگاه آنچه قرار گیرد، بر آن کار میکنیم.
من برخاستم و کسان فرستادم و قوم حاضر آمدند، پیش امیر رفتیم، چون بنشستیم، امیر حال با ایشان بازگفت و ملطّفه مرا داد تا بر ایشان خواندم. چون فارغ شدم، گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، این ملکه نصیحتی کرده است و سخت بوقت آگاهی داده و خیر بزرگ است که این خبر اینجا رسید که اگر رکاب عالی بسعادت حرکت کرده بودی و سایه بر جانبی افکنده و کاری برناگزارده و این خبر آنجا رسیدی، ناچار بازبایستی گشت، زشت بودی. اکنون خداوند چه دیده است در این باب؟ گفت: شما چه گوئید که صواب چیست؟ گفتند: ما صواب جز بتعجیل رفتن نبینیم . گفت: ما هم برینیم . امّا فردا مرگ پدر را بفرماییم تا آشکارا کنند.
چون ماتم داشته شد، رسولی فرستیم نزدیک پسر کاکو و او را استمالتی کنیم و شک نیست که وی را این خبر رسیده باشد، زودتر از آنکه کس ما باو رسد و غنیمت دارد که ما از اینجا بازگردیم و هر حکم که کنیم بخدمت مال ضمانی اجابت کند و هیچ کژی ننماید که از آنچه نهاده باشد، چیزی ندهد که داند چون ما بازگشتیم، مهمّات بسیار پیش افتد و تا روزگار دراز نپردازیم و لکن ما را باری عذری باشد در بازگشتن. همگان گفتند: سخت صواب و نیکو دیده آمده است و جز این صواب نیست و هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند سوی خراسان بهتر که مسافت دور است و قوم غزنین بادی در سر کنند که کار بر ما دراز گردد . امیر گفت: شما بازگردید تا من اندرین بهتر نگرم و آنچه رأی واجب کند، بفرمایم. قوم بازگشتند.
و امیر دیگر روز بار داد با قبائی و ردائی و دستاری سپید و همه اعیان و مقدّمان و اصناف لشکر بخدمت آمدند سپیدها پوشیده و بسیار جزع بود. سه روز تعزیتی ملکانه برسم داشته آمد، چنانکه همگان بپسندیدند.
و چون روزگار مصیبت سرآمد، امیر رسولی نامزد کرد سوی بو جعفر کاکو علاء الدّوله و فرستاده آمد و مسافت نزدیک بود سوی وی. و پیش از آن که این خبر رسد، امیر المؤمنین بشفاعت نامهیی نبشته بود تا سپاهان بدو باز داده آید و او خلیفت شما باشد و آنچه نهاده آید از مال ضمانی میدهد و نامهآور بر جای بمانده و اجابت میبود و نمیبود بدو، لکن اکنون بغنیمت داشت امیر مسعود این حال را و رسولی فرستاد و نامه و پیغام بر این جمله بود که ما شفاعت امیر المؤمنین را بسمع و طاعت پیش رفتیم که از خداوندان بندگان را فرمان باشد نه شفاعت و با آنکه مهمّات بزرگتر از مهمّات سپاهان در پیش داشتیم و هیچ خلیفه شایستهتر از امیر علاء الدّوله یافته نیاید و اگر اوّل که ما قصد این دیار کردیم و رسول فرستادیم و حجّت گرفتیم، آن ستیزه و لجاج نرفته بودی، این چشم زخم نیفتادی، لیکن چه توان کرد؟ بودنی میباشد . اکنون مسئله دیگر شد و ما قصد کردن بر آن سو یله کردیم که شغل فریضه در پیش داریم و سوی خراسان میرویم که سلطان بزرگ گذشته شد و کار مملکتی سخت بزرگ مهمل ماند آنجا، و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن، خصوصا که دوردست است و فوت میشود؛ و به ری و طارم و نواحی که گرفته آمده است، شحنهیی گماشته خواهد آمد، چنانکه بغیبت ما بهیچ حال خللی نیفتد و اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید، خود آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشستیم، دیگر بهیچ حال این دیار را مهمل فرو نگذاریم که ما را بر نیک و بد این بقاع چشم افتاد و معلوم گشت و از سر تخت پدر، تدبیر آن دیار از لونی دیگر پیش گرفته آید که بحمد اللّه مردان و عدّت و آلت سخت تمام است آنجا. اکنون باید که امیر این کار را سخت زود بگزارد و در سؤال و جواب نیفگند تا بر کاری پخته ازینجا بازگردیم؛ پس اگر عشوه دهد کسی، نخرد که او را گویند: «با سستی باید ساخت که مسعود بر جناح سفر است و اینجا مقام چند تواند کرد؟» نباید خرید و چنین سخن نباید شنید که وحشت ما بزرگ است و ما چون بوحشت بازگردیم، دریافت این کار از لونی دیگر باشد و السّلام.
این رسول برفت و پیغامها بگزارد و پسر کاکو نیکو بشنید و بغنیمتی سخت تمام داشت و جوابی نیکو داد؛ و سه روز در مناظره بودند تا قرار گرفت بدانکه وی خلیفت امیر باشد در سپاهان در غیبت که وی را افتد و هر سالی دویست هزار دینار هریوه و ده هزار طاق جامه از مستعملات آن نواحی بدهد بیرون هدیه نوروز و مهرگان از هر چیزی و اسبان تازی و استران با زین و آلت سفر از هر دستی . و امیر، رضی اللّه عنه، عذر او بپذیرفت و رسول را نیکو بنواخت و فرمود تا بنام بو جعفر کاکو منشوری نبشتند بسپاهان و نواحی و خلعتی فاخر ساختند و گسیل کردند .
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۸
و پس از گسیل کردن رسول امیر از سپاهان حرکت کرد با نشاط و نصرت، پنج روز باقی مانده بود از جمادی الاخری برطرف ری؛ چون بشهر ری رسید، مردمان آنجا خبر یافته بودند و تکلّفی کرده و شهر را آذین بسته بودند آذینی از حدّ و اندازه گذشته . اما وی بر کران شهر که خیمه زده بودند فرود آمد و گفت رفتنی است؛ و مردم ری خاص و عام بیرون آمدند و بسیار خدمت کردند و وی معتمدان خویش را در شهر فرستاد تا آن تکلّفی که کرده بودند، بدیدند و با وی گفتند و وی مردم ری را بدان بندگی که کرده بودند احماد کرد.
و اینجا خبر بدو رسید از نامههای ثقات که امیر محمّد بغزنین آمد و کارها بر وی قرار گرفت و لشکر بجمله او را مطیع و منقاد شد که گفتهاند: [اهل] الدّنیا عبید الدّینار و الدّرهم . امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بدین خبر سخت دلمشغول شد و در وقت صواب آن دید که سیّد عبد العزیز علوی را که از دهاة الرّجال بود برسولی بغزنین فرستد و نامه نبشتند از فرمان او ببرادرش بتهنیت و تعزیت و پیغامها داد در معنی میراث و مملکت چنانکه شرح داده آمد این حال را در روزگار امارت امیر محمّد و آن کفایت باشد.
و پس از آنکه این علوی را برسولی فرستاد، نامه امیر المؤمنین القادر باللّه، رضی اللّه عنه، رسید به ری بتعزیت و تهنیت علی الرّسم فی مثله، جواب نامهیی که از سپاهان نوشته بودند بخبر گذشته شدن سلطان محمود و حرکت که خواهد بود بر جانب خراسان و خواستن لوا و عهد و آنچه با آن رود از نعوت و القاب که ولی عهد محمود است. و امیر المؤمنین او را مثال داده بود در این نامه که آنچه گرفته است از ولایت ری و جبال و سپاهان بروی مقرّر است، بتعجیل سوی خراسان باید رفت تا در آن ثغر بزرگ خللی نیفتد و آنچه که خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است.» امیر مسعود بدین نامه سخت شاد و قویدل شد و فرمود تا آن را برملا بخواندند و بوق و دهل بزدند و و از آن نامه نسختها برداشتند و بسپاهان و طارم و نواحی جبال و گرگان و طبرستان و نشابور و هراة فرستادند تا مردمان را مقرّر گردد که خلیفت امیر المؤمنین و ولی عهد پدر وی است.
و هم درین مدت قاصدان مسرع رسیدند از غزنین و نامهها آوردند از آن امیر یوسف و حاجب بزرگ علی و بو سهل حمدوی و خواجه علی میکائیل رئیس و سرهنگ بو علی کوتوال و همگان بندگی نموده و گفته که «از بهر تسکین وقت را امیر محمّد را بغزنین خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد و بهیچ حال این کار از وی برنیاید که جز بنشاط و لهو مشغول نیست. خداوند را که ولی عهد پدر بحقیقت اوست بباید شتافت بدلی قوی و نشاطی تمام تا هر چه زودتر بتخت ملک رسد که چندان است که نام بزرگ او از خراسان بشنوند، بخدمت پیش آیند.» و والده امیر مسعود و عمّتش، حرّه ختّلی نیز نبشته بودند و باز نموده که بر گفتار این بندگان اعتمادی تمام باید کرد که آنچه گفتهاند حقیقت است.
امیر، رضی اللّه عنه، بدین نامهها که رسید سخت قویدل شد و مجلس کرد و اعیان قوم خویش را بخواند و این حالها با ایشان بازراند و گفت: کارها برین جمله شد، تدبیر چیست؟ گفتند: رأی درست آن باشد که خداوند بیند. گفت: اگر ما دل درین دیار بندیم، کار دشوار شود و چندین ولایت بشمشیر گرفتهایم و سخت با نام است، آخر فرع است و دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است و ما را صواب آن مینماید که بتعجیل سوی نشابور و هراة رانیم و قصد اصل کنیم و اگر چنین که نبشتهاند بیجنگی این کار یکرویه گردد و بتخت ملک رسیم و منازعی نماند، باز تدبیر این نواحی بتوان کرد. گفتند: رأی درستتر این است که خداوند دیده است، هر چه از اینجا زودتر رود صوابتر. گفت: ناچار اینجا شحنهیی باید گماشت، کدام کس را گماریم و چند سوار؟ گفتند: خداوند کدام بنده را اختیار کند؟
که هر کس که بازایستد، بکراهیت بازایستد و پیداست که اینجا چند مردم میتوان گذاشت و اگر مردم ری وفا خواهند کرد، نام را کسی بباید گذاشت و اگر وفا نخواهند کرد، اگر چه بسیار مردم ایستانیده آید، چیزی نیست. گفت: راست من هم این اندیشیدهام که شما میگویید و حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دلانگیز . فردا اعیان ری را بخوانید تا آنچه گفتنی است درین باب گفته آید که ما بهمه حالها پسفردا بخواهیم رفت که روی مقام کردن نیست . گفتند: چنین کنیم؛ و بازگشتند و کسان فرستادند سوی اعیان ری و گفتند فرمان عالی بر آن جمله است که فردا همگان بدر سرای پرده باشند. گفتند: فرمانبرداریم.
دیگر روز فوجی قوی از اعیان بیرون آمدند علویان و قضاة و ائمه و فقها و بزرگان و بسیار مردم عامّه و از هر دستی اتباع ایشان. و امیر، رضی اللّه عنه فرموده بود تا کوکبهیی و تکلّفی ساخته بودند سخت عظیم و بسیار غلام بر در خیمه ایستاده و سوار و پیاده بسیار در صحرا در سلاح غرق . و بار دادند و اعیان و بزرگان لشکر در پیش او بنشستند و دیگران بایستادند و پس اعیان ری را پیش آوردند، تنی پنجاه و شصت از محتشمتر؛ و امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر، و پس سخن بگشاد و چون این پادشاه در سخن آمدی، جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که در پاشیدی و شکر شکستی و بیاید در این تاریخ سخنان وی، چه آنکه گفته و چه نبشته تا مقرّر گردد خوانندگان را که نه بر گزاف است حدیث پادشاهان، قال اللّه عزّوجلّ و قوله الحقّ : و زاده بسطة فی العلم و الجسم و اللّه یؤتی ملکه من یشاء . پس اعیان را گفت: سیرت ما تا این غایت بر چه جمله است؟
شرم مدارید و راست بگویید و محابا مکنید. گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، تا از بلا و ستم دیلمان رستهایم و نام این دولت بزرگ که همیشه باد، بر ما نشسته است، در خواب امن غنودهایم و شب و روز دست بدعا برداشته که ایزد، عزّ ذکره، سایه رحمت و عدل خداوند را از ما دور نکند، چه اکنون خوش میخوریم و خوش میخسبیم و بر جان و مال و حرم و ضیاع و املاک ایمنیم که بروزگار دیلمان نبودیم.
امیر گفت: ما رفتنیایم که شغلی بزرگ در پیش داریم و اصل آن است و نامهها رسیده است از اولیا و حشم که سلطان، پدر ما، رضی اللّه عنه، گذشته شده است و گفتهاند که بزودی بباید آمد تا کار ملک را نظام داده آید که نه خرد ولایتی است خراسان و هندوستان و سند و نیمروز و خوارزم و بهیچ حال آنرا مهمل فرو- نتوان گذاشت که اصل است و چون از آن کارها فراغت یابیم، تدبیر این نواحی بواجبی ساخته آید، چنانکه یا فرزندی محتشم از فرزندان خویش فرستیم یا سالاری با نام و عدّت و لشکری تمام ساخته ؛ و اکنون اینجا شحنهیی میگماریم باندک مایه مردم آزمایش را تا خود از شما چه اثر ظاهر شود. اگر طاعتی ببینیم بیریا و شبهت، در برابر آن عدلی کنیم و نیکو داشتی که از آن تمامتر نباشد و پس اگر بخلاف آن باشد، از ما دریافتن ببینید فراخور آن، و نزدیک خدای، عزّوجلّ، معذور باشیم که شما کرده باشید و ناحیت سپاهان و مردم آن جهانیان را عبرتی تمام است. باید که جوابی جزم قاطع دهید نه عشوه و پیکار، چنانکه بر آن اعتماد توان کرد.
و اینجا خبر بدو رسید از نامههای ثقات که امیر محمّد بغزنین آمد و کارها بر وی قرار گرفت و لشکر بجمله او را مطیع و منقاد شد که گفتهاند: [اهل] الدّنیا عبید الدّینار و الدّرهم . امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بدین خبر سخت دلمشغول شد و در وقت صواب آن دید که سیّد عبد العزیز علوی را که از دهاة الرّجال بود برسولی بغزنین فرستد و نامه نبشتند از فرمان او ببرادرش بتهنیت و تعزیت و پیغامها داد در معنی میراث و مملکت چنانکه شرح داده آمد این حال را در روزگار امارت امیر محمّد و آن کفایت باشد.
و پس از آنکه این علوی را برسولی فرستاد، نامه امیر المؤمنین القادر باللّه، رضی اللّه عنه، رسید به ری بتعزیت و تهنیت علی الرّسم فی مثله، جواب نامهیی که از سپاهان نوشته بودند بخبر گذشته شدن سلطان محمود و حرکت که خواهد بود بر جانب خراسان و خواستن لوا و عهد و آنچه با آن رود از نعوت و القاب که ولی عهد محمود است. و امیر المؤمنین او را مثال داده بود در این نامه که آنچه گرفته است از ولایت ری و جبال و سپاهان بروی مقرّر است، بتعجیل سوی خراسان باید رفت تا در آن ثغر بزرگ خللی نیفتد و آنچه که خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است.» امیر مسعود بدین نامه سخت شاد و قویدل شد و فرمود تا آن را برملا بخواندند و بوق و دهل بزدند و و از آن نامه نسختها برداشتند و بسپاهان و طارم و نواحی جبال و گرگان و طبرستان و نشابور و هراة فرستادند تا مردمان را مقرّر گردد که خلیفت امیر المؤمنین و ولی عهد پدر وی است.
و هم درین مدت قاصدان مسرع رسیدند از غزنین و نامهها آوردند از آن امیر یوسف و حاجب بزرگ علی و بو سهل حمدوی و خواجه علی میکائیل رئیس و سرهنگ بو علی کوتوال و همگان بندگی نموده و گفته که «از بهر تسکین وقت را امیر محمّد را بغزنین خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد و بهیچ حال این کار از وی برنیاید که جز بنشاط و لهو مشغول نیست. خداوند را که ولی عهد پدر بحقیقت اوست بباید شتافت بدلی قوی و نشاطی تمام تا هر چه زودتر بتخت ملک رسد که چندان است که نام بزرگ او از خراسان بشنوند، بخدمت پیش آیند.» و والده امیر مسعود و عمّتش، حرّه ختّلی نیز نبشته بودند و باز نموده که بر گفتار این بندگان اعتمادی تمام باید کرد که آنچه گفتهاند حقیقت است.
امیر، رضی اللّه عنه، بدین نامهها که رسید سخت قویدل شد و مجلس کرد و اعیان قوم خویش را بخواند و این حالها با ایشان بازراند و گفت: کارها برین جمله شد، تدبیر چیست؟ گفتند: رأی درست آن باشد که خداوند بیند. گفت: اگر ما دل درین دیار بندیم، کار دشوار شود و چندین ولایت بشمشیر گرفتهایم و سخت با نام است، آخر فرع است و دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است و ما را صواب آن مینماید که بتعجیل سوی نشابور و هراة رانیم و قصد اصل کنیم و اگر چنین که نبشتهاند بیجنگی این کار یکرویه گردد و بتخت ملک رسیم و منازعی نماند، باز تدبیر این نواحی بتوان کرد. گفتند: رأی درستتر این است که خداوند دیده است، هر چه از اینجا زودتر رود صوابتر. گفت: ناچار اینجا شحنهیی باید گماشت، کدام کس را گماریم و چند سوار؟ گفتند: خداوند کدام بنده را اختیار کند؟
که هر کس که بازایستد، بکراهیت بازایستد و پیداست که اینجا چند مردم میتوان گذاشت و اگر مردم ری وفا خواهند کرد، نام را کسی بباید گذاشت و اگر وفا نخواهند کرد، اگر چه بسیار مردم ایستانیده آید، چیزی نیست. گفت: راست من هم این اندیشیدهام که شما میگویید و حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دلانگیز . فردا اعیان ری را بخوانید تا آنچه گفتنی است درین باب گفته آید که ما بهمه حالها پسفردا بخواهیم رفت که روی مقام کردن نیست . گفتند: چنین کنیم؛ و بازگشتند و کسان فرستادند سوی اعیان ری و گفتند فرمان عالی بر آن جمله است که فردا همگان بدر سرای پرده باشند. گفتند: فرمانبرداریم.
دیگر روز فوجی قوی از اعیان بیرون آمدند علویان و قضاة و ائمه و فقها و بزرگان و بسیار مردم عامّه و از هر دستی اتباع ایشان. و امیر، رضی اللّه عنه فرموده بود تا کوکبهیی و تکلّفی ساخته بودند سخت عظیم و بسیار غلام بر در خیمه ایستاده و سوار و پیاده بسیار در صحرا در سلاح غرق . و بار دادند و اعیان و بزرگان لشکر در پیش او بنشستند و دیگران بایستادند و پس اعیان ری را پیش آوردند، تنی پنجاه و شصت از محتشمتر؛ و امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر، و پس سخن بگشاد و چون این پادشاه در سخن آمدی، جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که در پاشیدی و شکر شکستی و بیاید در این تاریخ سخنان وی، چه آنکه گفته و چه نبشته تا مقرّر گردد خوانندگان را که نه بر گزاف است حدیث پادشاهان، قال اللّه عزّوجلّ و قوله الحقّ : و زاده بسطة فی العلم و الجسم و اللّه یؤتی ملکه من یشاء . پس اعیان را گفت: سیرت ما تا این غایت بر چه جمله است؟
شرم مدارید و راست بگویید و محابا مکنید. گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، تا از بلا و ستم دیلمان رستهایم و نام این دولت بزرگ که همیشه باد، بر ما نشسته است، در خواب امن غنودهایم و شب و روز دست بدعا برداشته که ایزد، عزّ ذکره، سایه رحمت و عدل خداوند را از ما دور نکند، چه اکنون خوش میخوریم و خوش میخسبیم و بر جان و مال و حرم و ضیاع و املاک ایمنیم که بروزگار دیلمان نبودیم.
امیر گفت: ما رفتنیایم که شغلی بزرگ در پیش داریم و اصل آن است و نامهها رسیده است از اولیا و حشم که سلطان، پدر ما، رضی اللّه عنه، گذشته شده است و گفتهاند که بزودی بباید آمد تا کار ملک را نظام داده آید که نه خرد ولایتی است خراسان و هندوستان و سند و نیمروز و خوارزم و بهیچ حال آنرا مهمل فرو- نتوان گذاشت که اصل است و چون از آن کارها فراغت یابیم، تدبیر این نواحی بواجبی ساخته آید، چنانکه یا فرزندی محتشم از فرزندان خویش فرستیم یا سالاری با نام و عدّت و لشکری تمام ساخته ؛ و اکنون اینجا شحنهیی میگماریم باندک مایه مردم آزمایش را تا خود از شما چه اثر ظاهر شود. اگر طاعتی ببینیم بیریا و شبهت، در برابر آن عدلی کنیم و نیکو داشتی که از آن تمامتر نباشد و پس اگر بخلاف آن باشد، از ما دریافتن ببینید فراخور آن، و نزدیک خدای، عزّوجلّ، معذور باشیم که شما کرده باشید و ناحیت سپاهان و مردم آن جهانیان را عبرتی تمام است. باید که جوابی جزم قاطع دهید نه عشوه و پیکار، چنانکه بر آن اعتماد توان کرد.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۹
چون ازین سخن فارغ شد، اعیان ری در یکدیگر نگریستند و چنان نمودند که دهشتی و حیرتی سخت بزرگ بدیشان راه نمود و اشارت کردند سوی خطیب شهر- و مردی پیر و فاضل و اسنّ و جهان گشته بود- او بر پای خاست و گفت: زندگانی ملک اسلام دراز باد، اینها در این مجلس بزرگ و این حشمت از حد گذشته از جواب عاجز شوند و محجم گردند؛ اگر رای عالی بیند، فرمان دهد یکی را از معتمدان درگاه تا بیرون بنشیند و این بندگان آنجا روند که طاهر دبیر آنجا نشیند و جواب دهند. امیر گفت: نیک آمد. و اعیان ری را بخیمه بزرگ آوردند که طاهر دبیر آنجا مینشست- و شغل همه بر وی میرفت که وی محتشمتر بود- و طاهر بیامد بنشست و پیش وی آمدند این قوم و با یکدیگر نهاده بودند که چه پاسخ دهند. طاهر گفت:
سخن خداوند شنودید، جواب چیست؟ گفتند: زندگانی خواجه عمید دراز باد، همه بندگان سخن بر یک فصل اتفاق کردهایم و با خطیب بگفته و او آنچه از زبان ما بشنود با امیر بگوید. طاهر گفت: نیکو دیدهاید تا سخن دراز نشود، جواب چیست؟
خطیب گفت: این اعیان و مقدّمان گروهیاند که هر چه ایشان گفتند و نهادند، اگر دو بار هزار هزار درم در شهر و نواحی آن باشد، آن را فرمان بردار باشند و میگویند:
قریب سی سال بود تا ایشان در دست دیلمان اسیر بودند و رسوم اسلام مدروس بود که کار ملک از چون فخر الدّوله و صاحب اسمعیل عباد بزنی و پسری عاجز افتاد و دستها بخدای، عزّوجلّ، برداشته تا ملک اسلام را، محمود، در دل افکند که اینجا آمد و ایشان را فریاد رسید و از جور و فساد قرامطه و مفسدان برهانید و آن عاجزان را که ما را نمیتوانستند داشت، برکند و از این ولایت دور افگند و ما را خداوندی گماشت عادل و مهربان و ضابط، چون او خود بسعادت بازگشت و تا آن خداوند برفته است، این خداوند هیچ نیاسوده است و نمد اسبش خشک نشده است؛ جهان میگشاد و متغلّبان و عاجزان را میبرانداخت، چنانکه اگر این حادثه بزرگ مرگ پدرش نیفتادی، اکنون ببغداد رسیده بودی و دیگر عاجزان و نابکاران را برانداخته و رعایای آن نواحی را فریاد رسیده [و] همچنین حلاوت عدل بچشانیده ؛ و تا این غایت که رایت وی بسپاهان بود، معلوم است که اینجا در شهر و نواحی ما حاجبی بود شحنه با سواری دویست، و کسی را از بقایای مفسدان زهره نبود که بجنبیدی که اگر کسی قصد فسادی کردی و اینجا آمدی و شوکتش هزار یا دو هزار یا کمتر و بیشتر بودی تا ده هزار، البتّه جوانان و دلیران ما سلاح برداشتندی و بشحنه خداوندی پیوستندی تا شرّ آن مفسدان به پیروزی خدای، عزّوجلّ، کفایت کردندی؛ و اگر این خداوند تا مصر میرفتی، ما را همین شغل میبودی، فرق نشناسیم میان این دو مسافت و اگر خداوند چون از شغلها که پیش دارد، فارغ گشت- و زود باشد که فارغ گردد، چه پیش همّت بزرگش خطر ندارد- و چنان باشد که بسعادت اینجا بازآید و یا سالاری فرستد، امروز بنده و فرمان بردارند، آن روز بندهتر و فرمان بردارتر باشیم که این نعمت بزرگ را که یافتهایم، تا جان در تن ماست، زود زود از دست ندهیم و اگر امروز که نشاط رفتن کرده است، تازیانهیی اینجا بپای کند، او را فرمان بردار باشیم، سخن ما اینست که بگفتیم. و خطیب روی بقوم کرد و گفت: این فصل که من گفتم، سخن شما هست؟ همگان گفتند: هست، بلکه زیاده ازینیم در بندگی.
طاهر گفت: جزاکم اللّه خیرا، سخن نیکو گفتید و حقّ بزرگ راعی بجای آوردید. و برخاست نزدیک امیر رفت و این جواب بازگفت. امیر سخت شادمانه شد و گفت: ای طاهر، چون سعادت آید، همه کارها فراخور یکدیگر آید ؛ سخت بخردوار جوابی است و این قوم مستحقّ همه نیکوییها هستند. بگوی تا قاضی و رئیس و خطیب و نقیب علویان و سالار غازیانرا خلعتها راست کنند هم اکنون، از [آن] رئیس و نقیب علویان و قاضی زر و از آن دیگران زراندود، و بپوشانند و پیشآر تا سخن ما بشنوند و پس با مرتبهداران از آن سوی شهر گسیلشان کن هرچه نیکوتر.
طاهر برخاست و جائی بنشست و خازنان را بخواند و خلعتها راست کردند.
چون راست شد، نزدیک اعیان ری بازآمد و گفت: جواب که داده بودید، با خداوند بگفتم، سخت خوش و پسندیده آمد و اعیان شما را که بر شغل اند، خلعتی با نام و سزا فرمود؛ مبارک باد، بسم اللّه، بجامه خانه باید رفت تا بمبارکی پوشیده آید. سیاه- داران پنج تن را به جامه خانه بردند و خلعتها بپوشانیدند. و پس طاهر نزدیک امیر رفت و جمله اعیان ری را پیش آوردند. امیر ایشان را بنواخت و نیکویی گفت و ایشان دعای فراوان کردند و بازگشتند؛ و مرتبهداران ایشان را سوی شهر بردند بر جملهیی هر چه نیکوتر. و مردم شهر بسیار شادی کردند و بی اندازه درم و دینار انداختند و مرتبهداران را به نیکوئی و خشنودی بازگردانیدند.
سخن خداوند شنودید، جواب چیست؟ گفتند: زندگانی خواجه عمید دراز باد، همه بندگان سخن بر یک فصل اتفاق کردهایم و با خطیب بگفته و او آنچه از زبان ما بشنود با امیر بگوید. طاهر گفت: نیکو دیدهاید تا سخن دراز نشود، جواب چیست؟
خطیب گفت: این اعیان و مقدّمان گروهیاند که هر چه ایشان گفتند و نهادند، اگر دو بار هزار هزار درم در شهر و نواحی آن باشد، آن را فرمان بردار باشند و میگویند:
قریب سی سال بود تا ایشان در دست دیلمان اسیر بودند و رسوم اسلام مدروس بود که کار ملک از چون فخر الدّوله و صاحب اسمعیل عباد بزنی و پسری عاجز افتاد و دستها بخدای، عزّوجلّ، برداشته تا ملک اسلام را، محمود، در دل افکند که اینجا آمد و ایشان را فریاد رسید و از جور و فساد قرامطه و مفسدان برهانید و آن عاجزان را که ما را نمیتوانستند داشت، برکند و از این ولایت دور افگند و ما را خداوندی گماشت عادل و مهربان و ضابط، چون او خود بسعادت بازگشت و تا آن خداوند برفته است، این خداوند هیچ نیاسوده است و نمد اسبش خشک نشده است؛ جهان میگشاد و متغلّبان و عاجزان را میبرانداخت، چنانکه اگر این حادثه بزرگ مرگ پدرش نیفتادی، اکنون ببغداد رسیده بودی و دیگر عاجزان و نابکاران را برانداخته و رعایای آن نواحی را فریاد رسیده [و] همچنین حلاوت عدل بچشانیده ؛ و تا این غایت که رایت وی بسپاهان بود، معلوم است که اینجا در شهر و نواحی ما حاجبی بود شحنه با سواری دویست، و کسی را از بقایای مفسدان زهره نبود که بجنبیدی که اگر کسی قصد فسادی کردی و اینجا آمدی و شوکتش هزار یا دو هزار یا کمتر و بیشتر بودی تا ده هزار، البتّه جوانان و دلیران ما سلاح برداشتندی و بشحنه خداوندی پیوستندی تا شرّ آن مفسدان به پیروزی خدای، عزّوجلّ، کفایت کردندی؛ و اگر این خداوند تا مصر میرفتی، ما را همین شغل میبودی، فرق نشناسیم میان این دو مسافت و اگر خداوند چون از شغلها که پیش دارد، فارغ گشت- و زود باشد که فارغ گردد، چه پیش همّت بزرگش خطر ندارد- و چنان باشد که بسعادت اینجا بازآید و یا سالاری فرستد، امروز بنده و فرمان بردارند، آن روز بندهتر و فرمان بردارتر باشیم که این نعمت بزرگ را که یافتهایم، تا جان در تن ماست، زود زود از دست ندهیم و اگر امروز که نشاط رفتن کرده است، تازیانهیی اینجا بپای کند، او را فرمان بردار باشیم، سخن ما اینست که بگفتیم. و خطیب روی بقوم کرد و گفت: این فصل که من گفتم، سخن شما هست؟ همگان گفتند: هست، بلکه زیاده ازینیم در بندگی.
طاهر گفت: جزاکم اللّه خیرا، سخن نیکو گفتید و حقّ بزرگ راعی بجای آوردید. و برخاست نزدیک امیر رفت و این جواب بازگفت. امیر سخت شادمانه شد و گفت: ای طاهر، چون سعادت آید، همه کارها فراخور یکدیگر آید ؛ سخت بخردوار جوابی است و این قوم مستحقّ همه نیکوییها هستند. بگوی تا قاضی و رئیس و خطیب و نقیب علویان و سالار غازیانرا خلعتها راست کنند هم اکنون، از [آن] رئیس و نقیب علویان و قاضی زر و از آن دیگران زراندود، و بپوشانند و پیشآر تا سخن ما بشنوند و پس با مرتبهداران از آن سوی شهر گسیلشان کن هرچه نیکوتر.
طاهر برخاست و جائی بنشست و خازنان را بخواند و خلعتها راست کردند.
چون راست شد، نزدیک اعیان ری بازآمد و گفت: جواب که داده بودید، با خداوند بگفتم، سخت خوش و پسندیده آمد و اعیان شما را که بر شغل اند، خلعتی با نام و سزا فرمود؛ مبارک باد، بسم اللّه، بجامه خانه باید رفت تا بمبارکی پوشیده آید. سیاه- داران پنج تن را به جامه خانه بردند و خلعتها بپوشانیدند. و پس طاهر نزدیک امیر رفت و جمله اعیان ری را پیش آوردند. امیر ایشان را بنواخت و نیکویی گفت و ایشان دعای فراوان کردند و بازگشتند؛ و مرتبهداران ایشان را سوی شهر بردند بر جملهیی هر چه نیکوتر. و مردم شهر بسیار شادی کردند و بی اندازه درم و دینار انداختند و مرتبهداران را به نیکوئی و خشنودی بازگردانیدند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۰
و دیگر روز چون بار بگسست - و اعیان ری بجمله آمده بودند بخدمت با این مقدّمان و افزون از ده هزار زن و مرد بنظاره ایستاده - اعیان را به نیم ترک بنشاندند و امیر، رضی اللّه عنه، حسن سلیمان را که او از بزرگان امیران جبال هراة بود بخواند و بنواخت و گفت: ما فردا بخواهیم رفت و این ولایت بشحنگی بتو سپردیم و سخن اعیان را بشنودی، هشیار و بیدار باش تا خللی نیفتد بغیبت ما؛ و با مردمان این نواحی نیکو رو و سیرت خوب دار و یقین بدان که چون ما بتخت ملک رسیدیم و کارها بمراد ما گشت، اندیشه این نواحی بداریم و اینجا سالاری محتشم فرستیم با لشکری و معتمدی از خداوندان قلم که همگان بر مثال وی کار کنند تا باقی عراق گرفته آید، اگر خدای خواهد . باید که اعیان و رعایا از تو خشنود باشند و شکر کنند؛ و نصیب تو از نواخت و نهمت و جاه و منزلت سخت تمام باشد از حسن رأی ما . حسن سلیمان بر پای خاست- و درجه نشستن داشت در این مجلس - و زمین بوسه داد و پس بایستاد و گفت: بنده و فرمان بردارم و مرا این محل نیست، اما چون خداوند ارزانی داشت، آنچه جهد آدمی است، در خدمت بجای آرم. امیر فرمود تا وی را بجامه خانه بردند و خلعت گرانمایه بشحنگی ری بپوشانیدند: قبای خاص دیبای رومی و کمرزر پانصد مثقال و دیگر چیزها فراخور این. پیش امیر آمد با خلعت و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید و پس بخیمه طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش. و اعیان ری را آنجا خواندند و طاهر آن حال با ایشان بگفت، سخت شاد شدند و فراوان دعا و ثنا گفتند. پس طاهر مثال داد حسن سلیمان را تا با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر و اعیان با وی و شهر را آذین بسته بودند، بسیار نثار کردند و وی را در سرایی که ساخته بودند، سخت نیکو فرود آوردند و مردمان نیکو حق گزاردند.
و امیر شهاب الدوله مسعود دیگر روز، الخمیس لثلث عشر لیلة مضین من رجب سنة احدی و عشرین و اربعمائه از شهر ری حرکت کرد بطالع سعد و فرخی با اهبتی و عدّتی و لشکری سخت تمام و بر دو فرسنگی فرود آمد؛ و بسیار مردم بخدمت و نظّاره تا اینجا بیامده بودند. دیگر روز آنجا برنشست و حسن سلیمان و قوم را بازگردانید و تفت براند؛ چون بخوار ری رسید، شهر را بزعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد و پس برفت. چون بدامغان رسید، خواجه بو سهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین، چنانکه پیش ازین شرح کرده آمده است و امیر او را بنواخت؛ و مخفّ آمده بود با اندک مایه تجمّل. چندان آلت و تجمّل آوردندش اعیان امیر مسعود که سخت بنوا شد و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید.
و بروزگار گذشته که امیر شهاب الدّوله بهرات میبود، محتشتمتر خدمتکاران او این مرد بود، امّا با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش و صفرائی عظیم داشت؛ و چون حال وی ظاهر است، زیادت از این نگویم که گذشته است و غایت کار آدمی مرگ است، نیکوکاری و خوی نیک بهتر تا بدو جهان سود دارد و بردهد. و چون این محتشم را حال و محل نزدیک امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بزرگتر از دیگر خدمتکاران بود، در وی حسد کردند و محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخن گفتند و وی را بغزنین آوردند در روزگار سلطان محمود و بقلعت بازداشتند، چنانکه بازنمودهام در تاریخ یمینی ؛ و وی رفت و آن قوم که محضر ساختند، رفتند و ما را نیز میبباید رفت که روز عمر بشبانگاه آمده است و من در اعتقاد این مرد سخن جز نیکوئی نگویم که قریب سیزده و چهارده سال او را میدیدم در مستی و هشیاری و بهیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی کرد بر بدی اعتقاد وی . من این دانم که نبشتم و برین گواهی دهم در قیامت؛ و آن کسان که آن محضرها ساختند، ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود، پاسخ خود دهند؛ و اللّه یعصمنا و جمیع المسلمین من الحسد و الهرّة و الخطا و الزّلل بمنّه و فضله . چون حال حشمت بو سهل زوزنی این بود که بازنمودم، او بدامغان رسید، امیر بر وی اقبالی کرد سخت بزرگ و آن خلوت برفت، همه خدمتکاران بچشمی دیگر بدو نگریستند که او را بزرگ دیده بودند و ایشان را خود هوسها بآمدن این مرد بشکست که شاعر گفته است: شعر
اذا جاء موسی و القی العصا
فقد بطل السّحر و السّاحر
و مرد بشبه وزیر ی گشت و سخن امیر همه با وی میبود، و باد طاهر و ازان دیگران همه بنشست و مثال در هر بابی او میداد و حشمتش زیادت میشد.
و امیر شهاب الدوله مسعود دیگر روز، الخمیس لثلث عشر لیلة مضین من رجب سنة احدی و عشرین و اربعمائه از شهر ری حرکت کرد بطالع سعد و فرخی با اهبتی و عدّتی و لشکری سخت تمام و بر دو فرسنگی فرود آمد؛ و بسیار مردم بخدمت و نظّاره تا اینجا بیامده بودند. دیگر روز آنجا برنشست و حسن سلیمان و قوم را بازگردانید و تفت براند؛ چون بخوار ری رسید، شهر را بزعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد و پس برفت. چون بدامغان رسید، خواجه بو سهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین، چنانکه پیش ازین شرح کرده آمده است و امیر او را بنواخت؛ و مخفّ آمده بود با اندک مایه تجمّل. چندان آلت و تجمّل آوردندش اعیان امیر مسعود که سخت بنوا شد و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید.
و بروزگار گذشته که امیر شهاب الدّوله بهرات میبود، محتشتمتر خدمتکاران او این مرد بود، امّا با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش و صفرائی عظیم داشت؛ و چون حال وی ظاهر است، زیادت از این نگویم که گذشته است و غایت کار آدمی مرگ است، نیکوکاری و خوی نیک بهتر تا بدو جهان سود دارد و بردهد. و چون این محتشم را حال و محل نزدیک امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بزرگتر از دیگر خدمتکاران بود، در وی حسد کردند و محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخن گفتند و وی را بغزنین آوردند در روزگار سلطان محمود و بقلعت بازداشتند، چنانکه بازنمودهام در تاریخ یمینی ؛ و وی رفت و آن قوم که محضر ساختند، رفتند و ما را نیز میبباید رفت که روز عمر بشبانگاه آمده است و من در اعتقاد این مرد سخن جز نیکوئی نگویم که قریب سیزده و چهارده سال او را میدیدم در مستی و هشیاری و بهیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی کرد بر بدی اعتقاد وی . من این دانم که نبشتم و برین گواهی دهم در قیامت؛ و آن کسان که آن محضرها ساختند، ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود، پاسخ خود دهند؛ و اللّه یعصمنا و جمیع المسلمین من الحسد و الهرّة و الخطا و الزّلل بمنّه و فضله . چون حال حشمت بو سهل زوزنی این بود که بازنمودم، او بدامغان رسید، امیر بر وی اقبالی کرد سخت بزرگ و آن خلوت برفت، همه خدمتکاران بچشمی دیگر بدو نگریستند که او را بزرگ دیده بودند و ایشان را خود هوسها بآمدن این مرد بشکست که شاعر گفته است: شعر
اذا جاء موسی و القی العصا
فقد بطل السّحر و السّاحر
و مرد بشبه وزیر ی گشت و سخن امیر همه با وی میبود، و باد طاهر و ازان دیگران همه بنشست و مثال در هر بابی او میداد و حشمتش زیادت میشد.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۱
و چون امیر شهاب الدّوله از دامغان برداشت و به دیهی رسید بر یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت، آن رکابدار پیش آمد که بفرمان سلطان محمود رضی اللّه عنه گسیل کرده آمده بود با آن نامه توقیعی بزرگ باحماد خدمت سپاهان و جامه خانه و خزائن و آن ملطّفههای خرد بمقدّمان لشکر و پسر کاکو و دیگران که فرزندم عاق است، چنانکه پیش ازین بازنمودهام. رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامه بزرگ از بر قبا بیرون کرد و پیش داشت. امیر، رضی اللّه عنه، اسب بداشت و حاجبی نامه بستد و بدو داد و خواندن گرفت ؛ چون بپایان آمد، رکابدار را گفت:
پنج و شش ماه شد، تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟
گفت: زندگانی خداوند دراز باد، چون از بغلان بنده برفت سوی بلخ، نالان شد و مدّتی ببلخ بماند، چون بسرخس رسید، سپاهسالار خراسان حاجب غازی آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت میبیاید، فایده نباشد از رفتن که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد. چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است، نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد. امیر گفت: آن ملطّفههای خرد که بو نصر مشکان ترا داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید، کجاست؟ گفت: من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطّفهها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت . امیر، رضی اللّه عنه، بو سهل زوزنی را گفت: بستان؛ بو سهل آن را بستد. گفت: بخوان تا چه نبشتهاند. یکی بخواند، گفت: هم از آن بابت است که خداوند میگفت و دیگری بخواند و بنگریست، همان بود؛ گفت: همه بر یک نسخت است. امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطّفهها چیست؛ سبحان اللّه العظیم! پادشاهی عمر بپایان آمده و همه مرادها بیافته و فرزندی را بینوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن، اگر خدای، عزّوجلّ، آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت، واجب چنان کردی که شادی نمودی، خشم از چه معنی بوده است؟! بو سهل و دیگران که با امیر بودند، گفتند: او دیگر خواست و خدای، عزّوجلّ، دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزائن و هر چه داشت، بخداوند ارزانی داشت ؛ و واجب است این ملطّفهها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای، عزّوجلّ، چه خواست و نیز دل و اعتقاد نویسندگان بدانند. امیر گفت: چه سخن است که شما میگویید؟! اگر بآخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آن ما نگهداشت، و بسیار زلّت بافراط ما در گذاشته است و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت. ایزد، عزّذکره، بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید؛ و امّا نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که مأموران بودند و مأمور را از فرمان برداری چه چاره است، خاصّه پادشاه ؛ و اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس، اگر چه استیصال او در آن باشد، زهره دارد که ننویسد؟ و فرمود تا جمله آن ملطّفهها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج هزار درم فرمود.
و خردمندان چون بدین فصل رسند- هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقرّرتر گردد ایشان را که یگانه روزگار بوده است.
پنج و شش ماه شد، تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟
گفت: زندگانی خداوند دراز باد، چون از بغلان بنده برفت سوی بلخ، نالان شد و مدّتی ببلخ بماند، چون بسرخس رسید، سپاهسالار خراسان حاجب غازی آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت میبیاید، فایده نباشد از رفتن که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد. چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است، نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد. امیر گفت: آن ملطّفههای خرد که بو نصر مشکان ترا داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید، کجاست؟ گفت: من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطّفهها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت . امیر، رضی اللّه عنه، بو سهل زوزنی را گفت: بستان؛ بو سهل آن را بستد. گفت: بخوان تا چه نبشتهاند. یکی بخواند، گفت: هم از آن بابت است که خداوند میگفت و دیگری بخواند و بنگریست، همان بود؛ گفت: همه بر یک نسخت است. امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطّفهها چیست؛ سبحان اللّه العظیم! پادشاهی عمر بپایان آمده و همه مرادها بیافته و فرزندی را بینوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن، اگر خدای، عزّوجلّ، آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت، واجب چنان کردی که شادی نمودی، خشم از چه معنی بوده است؟! بو سهل و دیگران که با امیر بودند، گفتند: او دیگر خواست و خدای، عزّوجلّ، دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزائن و هر چه داشت، بخداوند ارزانی داشت ؛ و واجب است این ملطّفهها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای، عزّوجلّ، چه خواست و نیز دل و اعتقاد نویسندگان بدانند. امیر گفت: چه سخن است که شما میگویید؟! اگر بآخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آن ما نگهداشت، و بسیار زلّت بافراط ما در گذاشته است و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت. ایزد، عزّذکره، بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید؛ و امّا نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که مأموران بودند و مأمور را از فرمان برداری چه چاره است، خاصّه پادشاه ؛ و اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس، اگر چه استیصال او در آن باشد، زهره دارد که ننویسد؟ و فرمود تا جمله آن ملطّفهها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج هزار درم فرمود.
و خردمندان چون بدین فصل رسند- هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقرّرتر گردد ایشان را که یگانه روزگار بوده است.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۲
و مرا که بو الفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا یکی از حدیث [حشمت] خواجه بو سهل در دلهای خدمتکاران امیر مسعود که چون او را بدیدند، اگر خواستند و اگر نه او را بزرگ داشتند که مردان را جهد اندر آن باید کرد تا یک بار وجیه گردند و نامی، چون گشتند و شد و اگر در محنت باشند یا نعمت ایشان را حرمت دارند و تا در گور نشوند، آن نام ازیشان نیفتد. و دیگر حدیث آن ملطّفهها و دریدن آن و انداختن در آب، که هم آن نویسندگان و هم آن کسان که بدیشان نبشته بودند، چون این حال بشنیدند، فارغ دل گشتند که بدانستند که او نیز بسر آن باز نخواهد شد و پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای، عزّوجلّ، باشد.
فامّا حدیث حشمت: چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرّشید، امیر المؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد- و آن قصّه دراز است و در کتب مثبت که قصد بچه سبب کرد- چون بطوس رسید، سخت نالان شد و بر شرف هلاک شد، فضل ربیع را بخواند- و وزارت او داشت از پس آل برمک - چون بیامد برو خالی کرد و گفت: یا فضل، کار من بپایان آمد و مرگ نزدیک است، چنان باید که چون سپری شوم، مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید، هر چه با من است از خزائن و زرّادخانه و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله بمرو فرستی نزدیک پسرم مأمون که محمّد را بدان حاجت نیست و ولیعهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزائن او دارد. و مردم را که اینجااند، لشکریان و خدمتکاران، مخیّر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون رود، او را بازنداری و چون ازین فارغ شدی، ببغداد شوی نزدیک محمّد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهادهام میان هر سه فرزند، نگاهداری و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی گیرید، شوم باشد و خدای، عزّوجلّ، نپسندد و پس یکدیگر درشوید . فضل ربیع گفت: از خدای، عزوجل، و امیر المؤمنین پذیرفتم که وصیّت را نگاه دارم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد، رحمة اللّه علیه، و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند. و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت را گفت: سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانی که میل داشتند بمأمون، یا دزدیده و یا بی حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون بمرو.
و فضل درکشید و ببغداد رفت و بفرمان وی بود کار خلافت، و محمّد زبیده بنشاط و لهو مشغول. و پس از آن فضل درایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفگندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند و آن قصّه درازست و غرض چیزی دیگرست- و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و با قضای ایزد، عزّذکره، نتوانست برآمد که طاهر ذو الیمینین برفت و علی عیسی ماهان به ری بود و سرش ببریدند و بمرو آوردند و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب، طاهر از یک روی و هرثمه اعین از دیگر روی؛ دو سال و نیم جنگ بود تا محمّد زبیده بدست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش بمرو فرستادند نزدیک مأمون و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال بمرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدّت تا آنگاه که مأمون ببغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف و منازعت برخاست، چنانکه هیچ شغل دل نماند.
فامّا حدیث حشمت: چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرّشید، امیر المؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد- و آن قصّه دراز است و در کتب مثبت که قصد بچه سبب کرد- چون بطوس رسید، سخت نالان شد و بر شرف هلاک شد، فضل ربیع را بخواند- و وزارت او داشت از پس آل برمک - چون بیامد برو خالی کرد و گفت: یا فضل، کار من بپایان آمد و مرگ نزدیک است، چنان باید که چون سپری شوم، مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید، هر چه با من است از خزائن و زرّادخانه و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله بمرو فرستی نزدیک پسرم مأمون که محمّد را بدان حاجت نیست و ولیعهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزائن او دارد. و مردم را که اینجااند، لشکریان و خدمتکاران، مخیّر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون رود، او را بازنداری و چون ازین فارغ شدی، ببغداد شوی نزدیک محمّد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهادهام میان هر سه فرزند، نگاهداری و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی گیرید، شوم باشد و خدای، عزّوجلّ، نپسندد و پس یکدیگر درشوید . فضل ربیع گفت: از خدای، عزوجل، و امیر المؤمنین پذیرفتم که وصیّت را نگاه دارم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد، رحمة اللّه علیه، و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند. و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت را گفت: سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانی که میل داشتند بمأمون، یا دزدیده و یا بی حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون بمرو.
و فضل درکشید و ببغداد رفت و بفرمان وی بود کار خلافت، و محمّد زبیده بنشاط و لهو مشغول. و پس از آن فضل درایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفگندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند و آن قصّه درازست و غرض چیزی دیگرست- و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و با قضای ایزد، عزّذکره، نتوانست برآمد که طاهر ذو الیمینین برفت و علی عیسی ماهان به ری بود و سرش ببریدند و بمرو آوردند و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب، طاهر از یک روی و هرثمه اعین از دیگر روی؛ دو سال و نیم جنگ بود تا محمّد زبیده بدست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش بمرو فرستادند نزدیک مأمون و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال بمرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدّت تا آنگاه که مأمون ببغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف و منازعت برخاست، چنانکه هیچ شغل دل نماند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۳
فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال و چیزی متواری بود، پس بدست مأمون افتاد و آن قصّه دراز است و در اخبار خلفا پیدا. مأمون در حلم و عقل و فضل و مروّت و هر چه بزرگان را بباید از هنرها یگانه روزگار بود، با چندان جفا و قصد زشت که فضل کرده بود، گناهش ببخشید و او را عفو کرد و بخانه بازفرستاد، چنانکه بخدمت بازنیاید؛ و چون مدّتی سخت دراز در عطلت بماند، پایمردان خاستند که مرد بزرگ بود و ایادی داشت نزدیک هر کس؛ و فرصت میجستند تا دل مأمون را نرم کردند و بر وی خوش گردانیدند تا مثال داد که بخدمت باید آمد. چون این فرمان بیرون آمد، فضل کس فرستاد نزدیک عبد اللّه طاهر - و حاجب بزرگ مأمون او بود و با فضل دوستی تمام داشت- و پیغام داد که «گناه مرا امیر المؤمنین ببخشید و فرمود که بخدمت درگاه باید آمد، و من این همه بعد از فضل ایزد، عزّذکره، از تو میدانم که بمن رسیده است که تو در این باب چند تلطّف کردهای و کار بر چه جمله گرفته تا این امر حاصل گشت، چون فرمود امیر المؤمنین تا بخدمت آیم- و دانی که مرا جاهی و نامی بزرگ بوده است و همچنان پدرم را، که این نام و جاه بمدّتی سخت دراز بجای آمده است - تلطّفی دیگر باید کرد تا پرسیده آید که مرا در کدام درجت بدارد و این بتو راست آید و تو توانی پرسید که شغل تست که حاجب بزرگی و امیر- المؤمنین را تهمت نبود که این من خواستهام و استطلاع رأی من است که کرده میآید». عبد اللّه گفت: سپاس دارم و هر چه ممکن گردد در این باب بجای آرم.
نماز دیگر چون عبد اللّه بدرگاه رفت و بار نبود، رقعتی نبشت بمجلس خلافت که «خداوند امیر المؤمنین چنانکه از بزرگی و حلم او سزید فرمان داد تا آن بنده گناهکار که عفو خداوند او را زنده گردانید یعنی فضل ربیع بخدمت درگاه آید و همه بندگان بدین نظر بزرگ که ارزانی داشت، امیدهای بزرگ گرفتند.
اکنون فرمان عالی چه باشد که بنده او را در کدام درجه بدارد بر درگاه تا آنگاه که بخدمت تخت خلافت رسد؟». چون رقعت را خادم خاص بمأمون رسانید- و چنین رقعتها عبد اللّه در مهمّات ملک بسیار نبشتی بوقتها که بار نبودی و جوابها رسیدی بخطّ مأمون- جواب این رقعه بدین جمله رسید که یا عبد اللّه بن طاهر، امیر المؤمنین بدانچه نبشته بودی و جوابها پرسیده بباب فضل ربیع بی حرمت باغی غادر واقف گشت و چون جان بدو بمانده است طمع زیادت جاه میکند، وی را در خسیستر درجه بباید داشت، چنانکه یک سوارگان خامل ذکر را دارند و السّلام .
عبد اللّه طاهر چون جواب برین جمله دید، سخت غمناک شد، رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی ازآن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل فرستاد و پیغام داد که اینک جواب بر این جمله رسیده است و صواب آنست که شبگیر بیاید و آنجا که من فرموده باشم تا ساخته باشند، بنشیند که البتّه روی ندارد در این باب دیگر سخن گفتن و استطلاع رای کردن، چه نتوان دانست، مبادا که بلائی تولّد کند و این خداوند کریم است و شرمگین و چون به بیند، شاید که نپسندد که تو در آن درجه خمول باشی و بروزگار این کار راست شود . و چون این معتمد نزدیک فضل رسید و پیغام بداد و بر رقعه و جواب واقف گشت، گفت: «فرمان بردارم بهر چه فرمان است و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی که عبد اللّهی از آن زاستر نشوم.» عبد اللّه بفرمود تا در نخست سرای خلافت در صفّه شادروانی نصب کنند و چند تا محفوری بیفگنند و مقرّر کرد که فضل ربیع را در آن صفّه بنشانند پیش از بار، و از این صفّه بر سه سرای دیگر ببایست گذشت و سرایها از آن هر کسی بود که او را مرتبه بودی از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که بجایگاه وزیر و حاجب بزرگ رسیدندی.
و بسبب فرمان امیر المؤمنین جای فضل در این سرای بیرونی ساخته کرد و او را اعلام داد تا پگاهتر در غلس بیامد و در آن صفه زیر شادروان بنشست. چون روز شد و مردمان آمدن گرفتند، هر که بیامدی در سرای نخستین، چون فضل ربیع را بدیدی بضرورت پیش وی رفتی و خدمت کردی با حرمتی تمام که او را در بزرگی و حشمت و هیبت دیده بودند و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام او، و وی هر یکی را گرم پرسیدی و معذرت کردی تا از وی برگذشتندی . چون اعیان و ارکان و محتشمان و حجاب آمدن گرفتند، هم بر آن جمله هر کس باندازه خویش او را گرم پرسیدی و توقیر و احترام واجب میداشتند. و حاجب بزرگ، عبد اللّه طاهر بیش از همه او را تبجیل کرد و مراعات و معذرت پیوست از آنچه او را در سرای بیرونی نشانده بود که بر حکم فرمان بوده است و امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکو گفت، هیچ باقی نگذارد. و درگذشت و بجایگاه خویش رفت تا وقت بارآمد.
چون امیر المؤمنین بار داد، هر کس از اعیان چون وزیر و اصحاب مناصب و ارکان دولت و حجاب و سپاه سالاران و وضیع و شریف بمحل و مرتبه خویش پیش رفتند و بایستادند و بنشستند و بیارامیدند . عبد اللّه طاهر که حاجب بزرگ بود پیش امیر المؤمنین مأمون رفت و عرضه داشت که «بنده، فضل ربیع بحکم فرمان آمده است و بر آن جمله که فرمان بود او را در سرای بیرونی جای کردهام و بپایگاه نازل بداشته، در پیش آوردن فرمان چیست؟» امیر المؤمنین لحظهیی اندیشید و حلم و کرم و سیرت حمیده او وی را بر آن داشت تا مثال داد که او را پیش آرند. عبد اللّه طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیع را پیش آورد. چون او بحضرت خلافت رسید، شرط خدمت و تواضع و بندگی بتمامی بجای آورد و عذر جنایات خود بی اندازه بخواست و بگریست و زاری و تضرّع کرد و عفو درخواست کرد. حضرت خلافت را شرم آمد و عاطفت فرمود و از سر گناهانی که او کرده بود، برخاست و عفو فرمود و رتبت دستبوس ارزانی داشت.
چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند عبد اللّه طاهر، حاجب بزرگ، وزیر را با خود یار گرفت در باب فضل ربیع عنایت کردند تا حضرت خلافت بر وی بسر رضا آمد و فرمود تا او را هم در سرایی که اعیان نشستندی، جای معیّن کردند و امیدوار تربیت و اصطناع . در حال عبد اللّه طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد و این تشریف که خلیفه فرمود، بدو رسانید و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر تربیتها گردانید. او بدان زنده گشت و بدان موضع که عبد اللّه طاهر معین کرد، بیارامید تا عبد اللّه طاهر از خدمت حضرت خلافت بپرداخت و وقت بازگشتن شد، از دار خلافت برنشست تا بسرای خویش رود. فضل ربیع بدار خلافت میبود، چون عبد اللّه طاهر بازگشت، فضل بمشایعت وی رفتن گرفت. عبد اللّه عنان باز کشید و بایستاد و فضل را معذرت کردن گرفت تا بازگردد. او بهیچ نوع بازنگشت و عنان با عنان او تا در سرای او برفت. چون عبد اللّه بدر سرای خود رسید، از فضل ربیع عظیم شرمنده شد و خجالت آورد و معذرت کردن گرفت تا بازگردد. فضل ربیع او را گفت که در حقّ من تو از تربیت و عنایت و بزرگی آن کردی که از اصل و فضل و مروت تو سزید و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم که آن چیز در مقابله کردار تو کردمی بزرگتر از این که عنان با عنان تو بازنهادم از درگاه خلافت تا درگاه تو، که به خدای عزّوجلّ سوگند خورم که تا مرا زندگانی است عنان با عنان خلفا ننهادهام، اینک با عنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی. عبد اللّه گفت:
همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشت، بدل و دیده پذیرفتم و منّتی سخت بزرگ داشتم و خاندان خود را این فخر ذخیره نهادم. و فضل ربیع اسب بگردانید و بخانه بازشد، یافت محلّت و سرای خویش را مشحون ببزرگان و افاضل حضرت ؛ بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید و تا شب بداشت و عبد اللّه طاهر نماز دیگر بیامد و رسم تهنیت بجای آورد و بازگشت. این حکایت بپایان آمد و خردمند که در این اندیشه کند، تواند دانست که این بزرگان روزگار بر چه جمله بودند.
نماز دیگر چون عبد اللّه بدرگاه رفت و بار نبود، رقعتی نبشت بمجلس خلافت که «خداوند امیر المؤمنین چنانکه از بزرگی و حلم او سزید فرمان داد تا آن بنده گناهکار که عفو خداوند او را زنده گردانید یعنی فضل ربیع بخدمت درگاه آید و همه بندگان بدین نظر بزرگ که ارزانی داشت، امیدهای بزرگ گرفتند.
اکنون فرمان عالی چه باشد که بنده او را در کدام درجه بدارد بر درگاه تا آنگاه که بخدمت تخت خلافت رسد؟». چون رقعت را خادم خاص بمأمون رسانید- و چنین رقعتها عبد اللّه در مهمّات ملک بسیار نبشتی بوقتها که بار نبودی و جوابها رسیدی بخطّ مأمون- جواب این رقعه بدین جمله رسید که یا عبد اللّه بن طاهر، امیر المؤمنین بدانچه نبشته بودی و جوابها پرسیده بباب فضل ربیع بی حرمت باغی غادر واقف گشت و چون جان بدو بمانده است طمع زیادت جاه میکند، وی را در خسیستر درجه بباید داشت، چنانکه یک سوارگان خامل ذکر را دارند و السّلام .
عبد اللّه طاهر چون جواب برین جمله دید، سخت غمناک شد، رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی ازآن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل فرستاد و پیغام داد که اینک جواب بر این جمله رسیده است و صواب آنست که شبگیر بیاید و آنجا که من فرموده باشم تا ساخته باشند، بنشیند که البتّه روی ندارد در این باب دیگر سخن گفتن و استطلاع رای کردن، چه نتوان دانست، مبادا که بلائی تولّد کند و این خداوند کریم است و شرمگین و چون به بیند، شاید که نپسندد که تو در آن درجه خمول باشی و بروزگار این کار راست شود . و چون این معتمد نزدیک فضل رسید و پیغام بداد و بر رقعه و جواب واقف گشت، گفت: «فرمان بردارم بهر چه فرمان است و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی که عبد اللّهی از آن زاستر نشوم.» عبد اللّه بفرمود تا در نخست سرای خلافت در صفّه شادروانی نصب کنند و چند تا محفوری بیفگنند و مقرّر کرد که فضل ربیع را در آن صفّه بنشانند پیش از بار، و از این صفّه بر سه سرای دیگر ببایست گذشت و سرایها از آن هر کسی بود که او را مرتبه بودی از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که بجایگاه وزیر و حاجب بزرگ رسیدندی.
و بسبب فرمان امیر المؤمنین جای فضل در این سرای بیرونی ساخته کرد و او را اعلام داد تا پگاهتر در غلس بیامد و در آن صفه زیر شادروان بنشست. چون روز شد و مردمان آمدن گرفتند، هر که بیامدی در سرای نخستین، چون فضل ربیع را بدیدی بضرورت پیش وی رفتی و خدمت کردی با حرمتی تمام که او را در بزرگی و حشمت و هیبت دیده بودند و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام او، و وی هر یکی را گرم پرسیدی و معذرت کردی تا از وی برگذشتندی . چون اعیان و ارکان و محتشمان و حجاب آمدن گرفتند، هم بر آن جمله هر کس باندازه خویش او را گرم پرسیدی و توقیر و احترام واجب میداشتند. و حاجب بزرگ، عبد اللّه طاهر بیش از همه او را تبجیل کرد و مراعات و معذرت پیوست از آنچه او را در سرای بیرونی نشانده بود که بر حکم فرمان بوده است و امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکو گفت، هیچ باقی نگذارد. و درگذشت و بجایگاه خویش رفت تا وقت بارآمد.
چون امیر المؤمنین بار داد، هر کس از اعیان چون وزیر و اصحاب مناصب و ارکان دولت و حجاب و سپاه سالاران و وضیع و شریف بمحل و مرتبه خویش پیش رفتند و بایستادند و بنشستند و بیارامیدند . عبد اللّه طاهر که حاجب بزرگ بود پیش امیر المؤمنین مأمون رفت و عرضه داشت که «بنده، فضل ربیع بحکم فرمان آمده است و بر آن جمله که فرمان بود او را در سرای بیرونی جای کردهام و بپایگاه نازل بداشته، در پیش آوردن فرمان چیست؟» امیر المؤمنین لحظهیی اندیشید و حلم و کرم و سیرت حمیده او وی را بر آن داشت تا مثال داد که او را پیش آرند. عبد اللّه طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیع را پیش آورد. چون او بحضرت خلافت رسید، شرط خدمت و تواضع و بندگی بتمامی بجای آورد و عذر جنایات خود بی اندازه بخواست و بگریست و زاری و تضرّع کرد و عفو درخواست کرد. حضرت خلافت را شرم آمد و عاطفت فرمود و از سر گناهانی که او کرده بود، برخاست و عفو فرمود و رتبت دستبوس ارزانی داشت.
چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند عبد اللّه طاهر، حاجب بزرگ، وزیر را با خود یار گرفت در باب فضل ربیع عنایت کردند تا حضرت خلافت بر وی بسر رضا آمد و فرمود تا او را هم در سرایی که اعیان نشستندی، جای معیّن کردند و امیدوار تربیت و اصطناع . در حال عبد اللّه طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد و این تشریف که خلیفه فرمود، بدو رسانید و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر تربیتها گردانید. او بدان زنده گشت و بدان موضع که عبد اللّه طاهر معین کرد، بیارامید تا عبد اللّه طاهر از خدمت حضرت خلافت بپرداخت و وقت بازگشتن شد، از دار خلافت برنشست تا بسرای خویش رود. فضل ربیع بدار خلافت میبود، چون عبد اللّه طاهر بازگشت، فضل بمشایعت وی رفتن گرفت. عبد اللّه عنان باز کشید و بایستاد و فضل را معذرت کردن گرفت تا بازگردد. او بهیچ نوع بازنگشت و عنان با عنان او تا در سرای او برفت. چون عبد اللّه بدر سرای خود رسید، از فضل ربیع عظیم شرمنده شد و خجالت آورد و معذرت کردن گرفت تا بازگردد. فضل ربیع او را گفت که در حقّ من تو از تربیت و عنایت و بزرگی آن کردی که از اصل و فضل و مروت تو سزید و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم که آن چیز در مقابله کردار تو کردمی بزرگتر از این که عنان با عنان تو بازنهادم از درگاه خلافت تا درگاه تو، که به خدای عزّوجلّ سوگند خورم که تا مرا زندگانی است عنان با عنان خلفا ننهادهام، اینک با عنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی. عبد اللّه گفت:
همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشت، بدل و دیده پذیرفتم و منّتی سخت بزرگ داشتم و خاندان خود را این فخر ذخیره نهادم. و فضل ربیع اسب بگردانید و بخانه بازشد، یافت محلّت و سرای خویش را مشحون ببزرگان و افاضل حضرت ؛ بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید و تا شب بداشت و عبد اللّه طاهر نماز دیگر بیامد و رسم تهنیت بجای آورد و بازگشت. این حکایت بپایان آمد و خردمند که در این اندیشه کند، تواند دانست که این بزرگان روزگار بر چه جمله بودند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۴
و امّا حدیث ملطّفهها: بدان وقت که مأمون بمرو بود و طاهر و هرثمه بدر بغداد برادرش محمّد زبیده را در پیچیدند و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید، از بغداد مقدّمان و بزرگان و اصناف مردم بمأمون تقرّب میکردند و ملطّفهها مینبشتند. و از مرو نیز گروهی از مردم مأمون به محمد تقرّب میکردند و ملطّفهها مینبشتند و مأمون فرموده بود تا آن ملطّفهها را در چندین سفط نهاده بودند و نگاه میداشتند و همچنان محمّد و چون محمّد را بکشتند و مأمون ببغداد رسید، خازنان آن ملطّفهها را که محمّد نگاه داشتن فرموده بود، پیش مأمون آوردند و حال آن ملطّفهها که از مرو نبشته بودند، بازنمودند . مأمون خالی کرد با وزیرش حسن بن سهل و حال سفطهای خویش و از آن برادر باز راند و گفت: در این باب چه باید کرد؟ حسن گفت: خائنان هر دو جانب را دور باید کرد. مأمون بخندید و گفت: یا حسن، آنگاه از دو دولت کس نماند و بروند و بدشمن پیوندند و ما را درسپارند و ما دو برادر بودیم هر دو مستحق تخت و ملک و این مردمان نتوانستند دانست که حال میان ما چون خواهد شد، بهتر آمد خویش را مینگریستند، هر چند آنچه کردند، خطا بود که چاکران را امانت نگاه میباید داشت و کس بر راستی زیان نکرده است؛ و چون خدای عزّوجلّ، خلافت بما داد، ما این فروگذاریم و دردی بدل کس نرسانیم. حسن گفت: خداوند بر حقّ است در این رای بزرگ که دید و من بر باطلم، چشم بد دور باد. پس مأمون فرمود تا آن ملطّفهها بیاوردند و بر آتش نهادند تا تمام بسوخت و خردمندان دانند که غور این حکایت چیست و هر دو تمام شد و پس بسر تاریخ باز شدم .
و غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همّتی با آن خردیار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد، حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش را بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است، دشوار است بدان رسیدن، که کند و کاهل شود، یا فلان علم که فلان کس داند، بدان چون توان رسید، بلکه همّت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای، عزّوجلّ، بیپرورش داده باشد همّتی بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجهیی بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و بعجز بازگردد و سخت نیکو گفته است در این باب یکی از بزرگان، شعر و فائده کتب و حکایات و سیر گذشته این است که آنرا بتدریج برخوانند و آنچه بباید و بکار آید بردارند، و اللّه ولیّ التّوفیق
و غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همّتی با آن خردیار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد، حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش را بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است، دشوار است بدان رسیدن، که کند و کاهل شود، یا فلان علم که فلان کس داند، بدان چون توان رسید، بلکه همّت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای، عزّوجلّ، بیپرورش داده باشد همّتی بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجهیی بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و بعجز بازگردد و سخت نیکو گفته است در این باب یکی از بزرگان، شعر و فائده کتب و حکایات و سیر گذشته این است که آنرا بتدریج برخوانند و آنچه بباید و بکار آید بردارند، و اللّه ولیّ التّوفیق
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۵
امیر شهاب الدّوله، رضی اللّه عنه، چون از دامغان برفت، نامهها فرمود سوی سپاه سالار خراسان، غازی حاجب و سوی قضاة و اعیان و رئیس و عمّال که «وی آمد و چنان باید که کارها ساخته باشند و حاجب غازی که اثری بدان نیکویی از وی ظاهر گشته است و خدمتی بدان تمامی کرده، ثمرتی سخت با نام خواهد یافت، باید که بخدمت آید با لشکرها، چه آنکه با وی بودند و چه آنکه به نوی فراز آورده است، همه آراسته با سلاح تمام . و دانسته آید که آن کسان را که به نوی اثبات کرده است، هم بر آن جمله که وی دیده است و کرده است، بداشته آید و نواخت و زیادتها باشد؛ و علفها که عمّال و رئیس را باید ساخت، دانیم که آماده است و اگر در چیزی خلل است، بزودی در باید یافت که آمدن ما سخت نزدیک است» چون نامهها دررسید باخیلتاش مسرع، حاجب غازی و دیگران کارها بجدتر پیش گرفتند و آنچه ناساخته بود، بتمامی بساختند و هر تکلّف که گمان گشت اهل سلاح بجای آوردند.
و امیر مسعود بروستای بیهق رسید در ضمان سلامت و نصرت و غازی سپاه سالار خراسان بخدمت استقبال رفت با بسیار لشکر و زینتی و اهبتی تمام بساخت.
امیر بر بالایی بایستاد و غازی پیش رفت و سه جای زمین بوسه داد. امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید. امیر گفت: آنچه بر تو بود کردی، آنچه ما را میباید کرد، بکنیم. سپاه سالاری دادیم ترا امروز، چون در ضمان سلامت بنشابور رسیم، خلعت بسزا فرموده آید و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سیاه داران اسب سپاه سالار خواستند و برنشاندند و دور از امیر بایستاد و نقیبان را بخواند و گفت: «لشکر را باید گفت تا بتعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند و مقدّمان و پیشروان نیکو خدمت کنند .» نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند و آوازهای بوق و دهل و نعره مردان بخاست سخت بقوّت. و نخست جنیبتان بسیار با سلاح تمام و برگستوان و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل خاصّه او بسیار سوار و پیاده و بر اثر ایشان خیل یک یک سرهنگ میآمد سخت نیکو و تمام سلاح و خیل خیل میگذشت و سرهنگان زمین بوسه میدادند و میایستادند. و از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند. پس امیر غازی سپاه سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکوئی گفت و از آن بالا براند و بخیمه فرود آمد.
و دیگر باره برنشست و قصد شهر کرد و مسافت سه فرسنگ بود، میان دو نماز حرکت کرده بود و بخوابگاه [بشهر] آمد و در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند و دعا میکردند و قران خوانان قران همی خواندند. امیر، رضی اللّه عنه، هر کس را از اعیان نیکوییها میگفت خاصّه قاضی امام صاعد را که استادش بود. و مردمان بدین ملک تشنه بودند، روزی بود که کس مانند آن یاد نداشت. و چون بکرانه شهر رسید، فرمود تا قوم را بازگردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و بسعادت فرود آمد دهم شعبان این سال. و بناهای شادیاخ را بفرشهای گوناگون بیاراسته بودند همه از آن وزیر حسنک، از آن فرشها که حسنک ساخته بود از جهت آن بناها که مانند آن کس یاد نداشت و کسانی که آنرا دیده بودند، در اینجا نبشتم تا مرا گواهی دهند.
و امیر مسعود بروستای بیهق رسید در ضمان سلامت و نصرت و غازی سپاه سالار خراسان بخدمت استقبال رفت با بسیار لشکر و زینتی و اهبتی تمام بساخت.
امیر بر بالایی بایستاد و غازی پیش رفت و سه جای زمین بوسه داد. امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید. امیر گفت: آنچه بر تو بود کردی، آنچه ما را میباید کرد، بکنیم. سپاه سالاری دادیم ترا امروز، چون در ضمان سلامت بنشابور رسیم، خلعت بسزا فرموده آید و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سیاه داران اسب سپاه سالار خواستند و برنشاندند و دور از امیر بایستاد و نقیبان را بخواند و گفت: «لشکر را باید گفت تا بتعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند و مقدّمان و پیشروان نیکو خدمت کنند .» نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند و آوازهای بوق و دهل و نعره مردان بخاست سخت بقوّت. و نخست جنیبتان بسیار با سلاح تمام و برگستوان و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل خاصّه او بسیار سوار و پیاده و بر اثر ایشان خیل یک یک سرهنگ میآمد سخت نیکو و تمام سلاح و خیل خیل میگذشت و سرهنگان زمین بوسه میدادند و میایستادند. و از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند. پس امیر غازی سپاه سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکوئی گفت و از آن بالا براند و بخیمه فرود آمد.
و دیگر باره برنشست و قصد شهر کرد و مسافت سه فرسنگ بود، میان دو نماز حرکت کرده بود و بخوابگاه [بشهر] آمد و در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند و دعا میکردند و قران خوانان قران همی خواندند. امیر، رضی اللّه عنه، هر کس را از اعیان نیکوییها میگفت خاصّه قاضی امام صاعد را که استادش بود. و مردمان بدین ملک تشنه بودند، روزی بود که کس مانند آن یاد نداشت. و چون بکرانه شهر رسید، فرمود تا قوم را بازگردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و بسعادت فرود آمد دهم شعبان این سال. و بناهای شادیاخ را بفرشهای گوناگون بیاراسته بودند همه از آن وزیر حسنک، از آن فرشها که حسنک ساخته بود از جهت آن بناها که مانند آن کس یاد نداشت و کسانی که آنرا دیده بودند، در اینجا نبشتم تا مرا گواهی دهند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۶
دیگر روز در صفّه تاج که در میان باغ است، بر تخت نشست و بار داد بار دادنی سخت بشکوه و بسیار غلام ایستاده از کران صفّه تا دور جای و سیاهداران و مرتبهداران بیشمار تا در باغ، و بر صحرا بسیار سوار ایستاده. و اولیاء و حشم بیامدند به رسم خدمت و بنشستند و بایستادند. غازی سپاه سالار را فرمود تا بنشاندند و قضات و فقها و علما درآمدند و فصلها گفتند در تهنیت و تعزیت، و امیر رضی اللّه عنه را بستودند. و آن اقبال که بر قاضی صاعد و بو محمد علوی و بوبکر اسحق محمشاد کرامی کرد، بر کس نکرد. پس روی به همگان کرد و گفت: «این شهری بس مبارک است، آنرا و مردم آنرا دوست دارم و آنچه شما کردید در هوای من به هیچ شهر خراسان نکردند و شغلی پیش داریم، چنانکه پیداست که سخت زود فصل خواهد شد به فضل ایزد، عزّ ذکره، و چون از آن فراغت افتاد نظرها کنیم اهل خراسان را، و این شهر به زیادت نظر مخصوص باشد. و اکنون میفرماییم به عاجلالحال تا رسمهای حسنکی نو را باطل کنند و قاعدهٔ کارها به نشابور در مرافعات و جز آن همه به رسم قدیم بازبرند که آنچه حسنک و قوم او میکردند، به ما میرسید، بدان وقت که به هرات بودیم و آنرا ناپسند میبودیم، اما روی گفتار نبود. و آنچه کردند، خود رسد پاداش آن بدیشان.
و در هفته دو بار مظالم خواهد بود. مجلس مظالم و در سرای گشاده است، هر کسی را که مظلمتی است، بباید آمد و بیحشمت سخن خویش گفت تا انصاف تمام داده آید. و بیرون مظالم آنکه حاجب غازی، سپاه سالار [بر] درگاه است و دیگر معتمدان نیز هستند، نزدیک ایشان نیز میباید آمد به درگاه و دیوان و سخن خویش میباید گفت، تا آنچه باید کرد ایشان میکنند. و فرمان دادیم تا هم امروز زندانها را عرض کنند و محبوسان را پای برگشایند تا راحت آمدن ما به همه دلها برسد، آنگاه اگر پس از این کسی بر راه تهوّر و تعدّی رود، سزای خویش ببیند.»
حاضران چون این سخنان ملکانه بشنودند، سخت شاد شدند و بسیار دعا گفتند. قاضی صاعد گفت: سلطان چندان عدل و نیکوکاری در این مجلس ارزانی داشت که هیچ کس را جایگاه سخن نیست . مرا یک حاجت است، اگر دستوری باشد تا بگویم که روزی همایون است و مجلسی مبارک. امیر گفت: قاضی هر چه گوید صواب و صلاح در آن است. گفت: ملک داند که خاندان میکائیلیان خاندانی قدیم است و ایشان در این شهر مخصوصاند و آثار ایشان پیداست و من که صاعدم پس از فضل و خواست ایزد، عزّذکره، و پس از برکت علم از خاندان میکائیلیان برآمدم و حقّ ایشان در گردن من لازم است و بر ایشان که ماندهاند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سبل آن بگردیده. اگر امیر بیند، در این باب فرمانی دهد، چنانکه از دیانت و همّت او سزد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتادهاند و مضطرب گشتهاند، بنوا شوند و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق و سبل رسد. امیر گفت، رضی اللّه عنه، سخت صواب آمد. آنگه اشارت کرد به قاضی مختار بوسعد که اوقاف را که از آن میکائیلیان است بهجمله از دست متغلّبان بیرون کند و به معتمدی سپارد تا اندیشه آن بدارد و ارتفاعات آنرا حاصل میکند و به سبل و طرق آن میرساند و امّا املاک ایشان حال آن بر ما پوشیده است و ندانیم که حکم بزرگوار امیر ماضی، پدر ما در آن بر چه رفته است. بو الفضل و بوابراهیم را پسران احمد میکائیل و دیگران را به دیوان باید رفت نزدیک بوسهل زوزنی و حال آن بهشرح بازنمود تا با ما بگوید و آنچه فرمودنی است از نظر فرموده آید.
و قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمینماید که همه را اجابت باشد و چون ما رفته باشیم، مکاتبت کند. گفت: چنین کنم و بسیار ثنا کردند. و جمله کسان و پیوستگان میکائیلیان به دیوان رفتند و حال بازنمودند که «جمله کشاورزان و وکلا و بزرگان توانگر را و هر که را بازمیخواندند، بگرفتند و مالی عظیم از ایشان بستدند و عزیزان قوم ذلیل گشتند» و بوسهل حقیقت به امیر رضی اللّه عنه بازگفت و املاک ایشان بازدادند و ایشان نظری نیکو یافتند.
و در هفته دو بار مظالم خواهد بود. مجلس مظالم و در سرای گشاده است، هر کسی را که مظلمتی است، بباید آمد و بیحشمت سخن خویش گفت تا انصاف تمام داده آید. و بیرون مظالم آنکه حاجب غازی، سپاه سالار [بر] درگاه است و دیگر معتمدان نیز هستند، نزدیک ایشان نیز میباید آمد به درگاه و دیوان و سخن خویش میباید گفت، تا آنچه باید کرد ایشان میکنند. و فرمان دادیم تا هم امروز زندانها را عرض کنند و محبوسان را پای برگشایند تا راحت آمدن ما به همه دلها برسد، آنگاه اگر پس از این کسی بر راه تهوّر و تعدّی رود، سزای خویش ببیند.»
حاضران چون این سخنان ملکانه بشنودند، سخت شاد شدند و بسیار دعا گفتند. قاضی صاعد گفت: سلطان چندان عدل و نیکوکاری در این مجلس ارزانی داشت که هیچ کس را جایگاه سخن نیست . مرا یک حاجت است، اگر دستوری باشد تا بگویم که روزی همایون است و مجلسی مبارک. امیر گفت: قاضی هر چه گوید صواب و صلاح در آن است. گفت: ملک داند که خاندان میکائیلیان خاندانی قدیم است و ایشان در این شهر مخصوصاند و آثار ایشان پیداست و من که صاعدم پس از فضل و خواست ایزد، عزّذکره، و پس از برکت علم از خاندان میکائیلیان برآمدم و حقّ ایشان در گردن من لازم است و بر ایشان که ماندهاند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سبل آن بگردیده. اگر امیر بیند، در این باب فرمانی دهد، چنانکه از دیانت و همّت او سزد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتادهاند و مضطرب گشتهاند، بنوا شوند و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق و سبل رسد. امیر گفت، رضی اللّه عنه، سخت صواب آمد. آنگه اشارت کرد به قاضی مختار بوسعد که اوقاف را که از آن میکائیلیان است بهجمله از دست متغلّبان بیرون کند و به معتمدی سپارد تا اندیشه آن بدارد و ارتفاعات آنرا حاصل میکند و به سبل و طرق آن میرساند و امّا املاک ایشان حال آن بر ما پوشیده است و ندانیم که حکم بزرگوار امیر ماضی، پدر ما در آن بر چه رفته است. بو الفضل و بوابراهیم را پسران احمد میکائیل و دیگران را به دیوان باید رفت نزدیک بوسهل زوزنی و حال آن بهشرح بازنمود تا با ما بگوید و آنچه فرمودنی است از نظر فرموده آید.
و قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمینماید که همه را اجابت باشد و چون ما رفته باشیم، مکاتبت کند. گفت: چنین کنم و بسیار ثنا کردند. و جمله کسان و پیوستگان میکائیلیان به دیوان رفتند و حال بازنمودند که «جمله کشاورزان و وکلا و بزرگان توانگر را و هر که را بازمیخواندند، بگرفتند و مالی عظیم از ایشان بستدند و عزیزان قوم ذلیل گشتند» و بوسهل حقیقت به امیر رضی اللّه عنه بازگفت و املاک ایشان بازدادند و ایشان نظری نیکو یافتند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۷
و در این روزها نامهها رسید از ری که «چون رکابعالی حرکت کرد، یکی از شاهنشاهیان با بسیار مردم دلانگیز قصد ری کردند تا به فساد مشغول شوند.
و مقدّم ایشان که از بقایای آل بویه بود، رسولی فرستاد سوی حسن سلیمان و او اعیان ری را گفت: چه پاسخ باید داد و چه باید کرد؟ ایشان گفتند: تو خاموش میباش که آن جواب ما را میباید داد. آن رسول را به شهر آوردند و سه روز کار میساختند و مردم فراز میآوردند. پس روز چهارم رسول را به صحرا آوردند و بر بالا بداشتند و حسن سلیمان با خیل خویش ساخته بیامد و بگذشت و بر اثر وی مردم شهر زیادت از ده هزار مردم بهسلاح تمام، بیشتر پیاده از مردم شهر و نواحی نزدیکتر. و چون این قوم بگذشتند، اعیان ری رسول را گفتند: بدیدی؟ و گفتند: پادشاه ما سلطان مسعود بن محمود است و او را و مردم او را فرمان برداریم و خداوند ترا و هر کس که بیفرمان سلطان ما اینجا آید، زوبین آبداده و شمشیر است. بازگرد و آنچه دیدی و شنیدی، بازنمای و خیانت مکن و بگوی که سلطان ما را از دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند. رسول گفت: همچنین بگویم؛ و او را حقّی گزاردند و او آنچه دیده بود رفت و شرح کرد.
مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند، مغرور آل بویه را گفتند: «عامّه را خطری نباشد، قصد باید کرد که ما تا دو سه روز ری را بهدست تو دهیم»؛ بوق بزدند و آهنگ ری کردند.
و حسن سلیمان و اعیان ری چون خبر یافتند که مخالفان آمدند، رفتند با آن مردم که گرد کرده بودند و مردم دیگر که میرسید در آن مدّت که رسول آمده بود و بازگشته.
چون بهیکدیگر رسیدند- و بهشهر نزدیک بودند- حسن سلیمان گفت: این مشتی اوباشاند که پیش آمدند از هر جایی فراز آمده، بهیک ساعت از ایشان گورستانی توان کرد.
نزدیک ایشان رسولی باید فرستاد و حجّت گرفت تا اگر بازنگردند ما نزدیک خدای، عزّوجلّ، معذور باشیم در خون ریختن ایشان. اعیان ری خطیب را نامزد کردند و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند: مکن و از خدای، عزّوجلّ، بترس و در خون این مشتی غوغا که فراز آوردهای مشو و بازگرد که تو سلطان و راعی ما نیستی.
از بهر بزرگزادگی تو که دستتنگ شدهای و بر ما اقتراحی کنی، ترا حقّی گزاریم و از این گروهی بیسر که با تست، بیمی نیست و این بدان میگوییم تا خونی ریخته نگردد و بغی را سوی تو افگندیم.
خطیب برفت و این پیغام بداد. آن مغرور آل بویه و غوغا درجوشیدند و بهیکبار غریو کردند و چون آتش از جای درآمدند تا جنگ کنند. خطیب بازگشت و گفت که ایشان جواب ما جنگ دادند، اکنون شما بهتر دانید. حسن سلیمان تعبیهیی کرد سخت نیکو و هر کس را بجای خویش بداشت و قومی را که کم سلاحتر بودند، ساخته بداشت و افزون از پنجاه و شصت هزار مرد از شهر بهدروازه آمده بودند. حسن رئیس و اعیان را گفت: کسان گمارید تا خلق عامّه را نگذارند تا از دروازه شهر بیرون آیند و فرمایید تا بهجایگاه خویش میباشند تا من و این مردم که ساخته جنگ شدهاند، پیش مخالفان رویم. رئیس و اعیان کسان گماشتند و این احتیاط بکردند و حسن متوکّلا علی اللّه، عزّذکره، پیش کار رفت سخت آهسته و بهترتیب، پیادگان جنگی پوشیده در پیش سواران ایستاده، و مخالفان نیز درآمدند و جنگی قوی بهپای شد و چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله امّا هیچ طرفی نیافتند که صفّ حسن سخت استوار بود. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند نزدیک نماز پیشین حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیشتر بردند و با سواران پخته گزیده حمله افگند بهفیروزی و خویشتن را بر قلب ایشان زدند و علامت مغرور آل بویه را بستدند و ایشان را هزیمت کردند هزیمتی هول و بویهی اسب تازی داشت خیاره، با چند تن که نیک اسبه بودند، بجستند و اوباش پیاده درماندند میان جویها و میان درّهها و حسن گفت: دهید و حشمتی بزرگ افکنید بهکشتن بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود از ری و نیز نیایند.
مردمان حسن رخش برگذاردند و کشتن گرفتند و مردم شهر نیز روی به بیرون آوردند و بهزدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند. وقت نماز دیگر حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد. دست بکشیدند و شب درآمد و قوم بهشهر بازآمدند و بقیتی از هزیمتیان که هر جایی پنهان شده بودند، چون شب آمد، بگریختند.
دیگر روز حسن گفت تا اسیران و سرها را بیاوردند، هشت هزار و هشتصد و اند سر و یک هزار و دویست و اند تن اسیر بودند. مثال داد تا بر آن راه که آن مخاذیل آمده بودند، سه پایهها برزدند و سرها را بر آن بنهادند و صد و بیست دار بزدند و از آن اسیران و مفسدان که قویتر بودند، بر دار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد و باقی اسیران را رها کردند و گفتند: بروید و آنچه دیدید بازگویید و هرکسی را که پس از این آرزوی دار است و سر بهباد دادن بیاید. آن اسیران برفتند و مردم ری، که زندگانی خداوند دراز باد، به هرچه گفته بودند، وفا کردند و از بندگی و دوست داری هیچ چیزی باقی نماندند و به فرّ دولت عالی اینجا حشمتی بزرگ بیفتاد، چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند، اگر رأی عالی بیند، این اعیان را احمادی باشد، بدین چه کردند تا در خدمت حریصتر گردند، ان شاء اللّه تعالی »
چون امیر مسعود، قدّس اللّه روحه، برین نامه واقف گشت، سخت شادمانه شد و فرمود تا بوق و دهل زدند و مبشّران را بگردانیدند و بسیار کرامت کردند و اعیان نشابور بهمصلّی رفتند بهشکر رسیدن امیر بهنشابور و تازه شدن این فتح، و بسیار قربانها کردند و صدقه دادند و هر روز امیر را بشارتی میبود.
و مقدّم ایشان که از بقایای آل بویه بود، رسولی فرستاد سوی حسن سلیمان و او اعیان ری را گفت: چه پاسخ باید داد و چه باید کرد؟ ایشان گفتند: تو خاموش میباش که آن جواب ما را میباید داد. آن رسول را به شهر آوردند و سه روز کار میساختند و مردم فراز میآوردند. پس روز چهارم رسول را به صحرا آوردند و بر بالا بداشتند و حسن سلیمان با خیل خویش ساخته بیامد و بگذشت و بر اثر وی مردم شهر زیادت از ده هزار مردم بهسلاح تمام، بیشتر پیاده از مردم شهر و نواحی نزدیکتر. و چون این قوم بگذشتند، اعیان ری رسول را گفتند: بدیدی؟ و گفتند: پادشاه ما سلطان مسعود بن محمود است و او را و مردم او را فرمان برداریم و خداوند ترا و هر کس که بیفرمان سلطان ما اینجا آید، زوبین آبداده و شمشیر است. بازگرد و آنچه دیدی و شنیدی، بازنمای و خیانت مکن و بگوی که سلطان ما را از دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند. رسول گفت: همچنین بگویم؛ و او را حقّی گزاردند و او آنچه دیده بود رفت و شرح کرد.
مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند، مغرور آل بویه را گفتند: «عامّه را خطری نباشد، قصد باید کرد که ما تا دو سه روز ری را بهدست تو دهیم»؛ بوق بزدند و آهنگ ری کردند.
و حسن سلیمان و اعیان ری چون خبر یافتند که مخالفان آمدند، رفتند با آن مردم که گرد کرده بودند و مردم دیگر که میرسید در آن مدّت که رسول آمده بود و بازگشته.
چون بهیکدیگر رسیدند- و بهشهر نزدیک بودند- حسن سلیمان گفت: این مشتی اوباشاند که پیش آمدند از هر جایی فراز آمده، بهیک ساعت از ایشان گورستانی توان کرد.
نزدیک ایشان رسولی باید فرستاد و حجّت گرفت تا اگر بازنگردند ما نزدیک خدای، عزّوجلّ، معذور باشیم در خون ریختن ایشان. اعیان ری خطیب را نامزد کردند و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند: مکن و از خدای، عزّوجلّ، بترس و در خون این مشتی غوغا که فراز آوردهای مشو و بازگرد که تو سلطان و راعی ما نیستی.
از بهر بزرگزادگی تو که دستتنگ شدهای و بر ما اقتراحی کنی، ترا حقّی گزاریم و از این گروهی بیسر که با تست، بیمی نیست و این بدان میگوییم تا خونی ریخته نگردد و بغی را سوی تو افگندیم.
خطیب برفت و این پیغام بداد. آن مغرور آل بویه و غوغا درجوشیدند و بهیکبار غریو کردند و چون آتش از جای درآمدند تا جنگ کنند. خطیب بازگشت و گفت که ایشان جواب ما جنگ دادند، اکنون شما بهتر دانید. حسن سلیمان تعبیهیی کرد سخت نیکو و هر کس را بجای خویش بداشت و قومی را که کم سلاحتر بودند، ساخته بداشت و افزون از پنجاه و شصت هزار مرد از شهر بهدروازه آمده بودند. حسن رئیس و اعیان را گفت: کسان گمارید تا خلق عامّه را نگذارند تا از دروازه شهر بیرون آیند و فرمایید تا بهجایگاه خویش میباشند تا من و این مردم که ساخته جنگ شدهاند، پیش مخالفان رویم. رئیس و اعیان کسان گماشتند و این احتیاط بکردند و حسن متوکّلا علی اللّه، عزّذکره، پیش کار رفت سخت آهسته و بهترتیب، پیادگان جنگی پوشیده در پیش سواران ایستاده، و مخالفان نیز درآمدند و جنگی قوی بهپای شد و چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله امّا هیچ طرفی نیافتند که صفّ حسن سخت استوار بود. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند نزدیک نماز پیشین حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیشتر بردند و با سواران پخته گزیده حمله افگند بهفیروزی و خویشتن را بر قلب ایشان زدند و علامت مغرور آل بویه را بستدند و ایشان را هزیمت کردند هزیمتی هول و بویهی اسب تازی داشت خیاره، با چند تن که نیک اسبه بودند، بجستند و اوباش پیاده درماندند میان جویها و میان درّهها و حسن گفت: دهید و حشمتی بزرگ افکنید بهکشتن بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود از ری و نیز نیایند.
مردمان حسن رخش برگذاردند و کشتن گرفتند و مردم شهر نیز روی به بیرون آوردند و بهزدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند. وقت نماز دیگر حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد. دست بکشیدند و شب درآمد و قوم بهشهر بازآمدند و بقیتی از هزیمتیان که هر جایی پنهان شده بودند، چون شب آمد، بگریختند.
دیگر روز حسن گفت تا اسیران و سرها را بیاوردند، هشت هزار و هشتصد و اند سر و یک هزار و دویست و اند تن اسیر بودند. مثال داد تا بر آن راه که آن مخاذیل آمده بودند، سه پایهها برزدند و سرها را بر آن بنهادند و صد و بیست دار بزدند و از آن اسیران و مفسدان که قویتر بودند، بر دار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد و باقی اسیران را رها کردند و گفتند: بروید و آنچه دیدید بازگویید و هرکسی را که پس از این آرزوی دار است و سر بهباد دادن بیاید. آن اسیران برفتند و مردم ری، که زندگانی خداوند دراز باد، به هرچه گفته بودند، وفا کردند و از بندگی و دوست داری هیچ چیزی باقی نماندند و به فرّ دولت عالی اینجا حشمتی بزرگ بیفتاد، چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند، اگر رأی عالی بیند، این اعیان را احمادی باشد، بدین چه کردند تا در خدمت حریصتر گردند، ان شاء اللّه تعالی »
چون امیر مسعود، قدّس اللّه روحه، برین نامه واقف گشت، سخت شادمانه شد و فرمود تا بوق و دهل زدند و مبشّران را بگردانیدند و بسیار کرامت کردند و اعیان نشابور بهمصلّی رفتند بهشکر رسیدن امیر بهنشابور و تازه شدن این فتح، و بسیار قربانها کردند و صدقه دادند و هر روز امیر را بشارتی میبود.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۸
و هم در این هفته خبر رسید که رسول القادر باللّه، رضی اللّه عنه، نزدیک بیهق رسید و با وی آن کرامت است که خلق یاد ندارند که هیچ پادشاهی را مانند آن بوده است. امیر، رضی اللّه عنه، برسیدن این بشارت تازگی تمام یافت. و فرمود تا استقبال او بسیچیدند سخت بسزا. و مردم شهر نزدیک قاضی صاعد آمدند و گفتند که «ایشان چون شنیدند که امیر نزدیک نشابور رسید، خواستند که خوازهها زنند و بسیار شادی کنند. رئیس گفت: نباید کرد که امیر را مصیبتی بزرگ رسیده است بمرگ سلطان محمود، انار اللّه برهانه، هرچند بر مراد میآید و این بفرمان وی میگویم، با وقتی دیگر باید افکند ». و اکنون مدّتی برآمد و هر روز کارها بر مرادتر است و اکنون رسول هم از بغداد میآید با همه مرادها . اگر قاضی بیند، درخواهد از امیر تا به دل بسیار خلق شادی افکند، بدانکه دستوری دهد خداوند و رها کند تا تکلّف بیاندازه کنند.»
قاضی گفت: نیک آمد و خوب میگویید و سخت بوقت است. دیگر روز امیر را بگفت و دستوری یافت و قاضی با رئیس بازگفت که تکلّفی سخت تمام باید کرد.
و رئیس بخانه بازآمد و اعیان محلّتها و بازارها را بخواند و گفت: امیر دستوری داد، شهر را بیارایید و هر تکلّفی که بباید کرد، بکنید تا رسول خلیفه بداند که حال این شهر چیست و امیر نیز این شهر را دوستتر گیرد که این کرامات او را در شهر ما حاصل ببود . گفتند: فرمان برداریم؛ و بازگشتند و کاری ساختند که کسی بهیچ روزگار بر آن جمله یاد نداشت، چنانکه از دروازههای شهر تا بازار خوازه بر خوازه و قبّه بر قبّه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند.
چون این کارها ساخته شد و خبر رسید که رسول بدو فرسنگی از شهر رسید، مرتبهداران پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند و همه لشکر برنشستند و پیش شدند با کوکبه بزرگ و تکلّف بیاندازه، سپاه سالار در پیش، کوکبه دیگر قضاة و سادات و علما و فقها و کوکبه دیگر اعیان درگاه، خداوندان قلم . بر جملهیی هر چه نیکوتر رسول را، بو محمد هاشمی از خویشان نزدیک خلیفه، در شهر درآوردند روز دوشنبه ده روز مانده بود از شعبان این سال. و اعیان و مقدّمان سپاه از رسول جدا شدند بدروازه شهر و بخانهها باز شدند . و مرتبهداران او را ببازار بیاوردند و میراندند و مردمان درم و دینار و شکر و هر چیزی میانداختند و بازیگران بازی میکردند و روزی بود که مانند آن کس یاد نداشت و تا میان دو نماز روزگار گرفت، تا آنگاه که رسولدار رسول را بسرایی که ساخته بودند، فرود آورد. چون بسرای فرود آمد، نخست خوردنی که ساخته بودند، رسولدار مثال داد تا پیش آوردند سخت بسیار، از حد و اندازه بگذشته . و رسول در اثنای نان خوردن بتازی نشابور را بستود و این پادشاه را بسیار دعا کرد و گفت: در عمر خویش آنچه امروز دید، یاد ندارد؛ و چون از نان خوردن فارغ شدند، نزلها بیاوردند از حدّ و اندازه گذشته و بیست هزار درم سیم گرمابه، چنانکه متحیّر گشت. و امیر، رضی اللّه عنه، نشابوریان را نیکویی گفت.
و پس از آن دو سه روز بگذشت. امیر فرمود که رسول را پیش باید آورد و هر تکلّف که ممکن است، بکرد. بو سهل زوزنی گفت: آنچه خداوند را باید فرمود از حدیث لشکر و درگاه و مجلس امارت و غلامان و مرتبهداران و جز آن آنچه بدین ماند، بفرماید سپاه سالار را تا راست کند و اندازه بدست بنده دهد که آنچه میباید کرد بکند.
و آنچه راه من بنده است و خواندهام و دیده از آن سلطان ماضی، رضی اللّه عنه، بگویم تا راست کنند. امیر گفت: نیک آمد و فرمود تا سپاهسالار غازی را بخواندند.
امیر گفت: فرمودیم تا رسول خلیفه را پیش آرند با آنچه از منشور و خلعت و کرامات و نعوت آورده است، و آنچه اینجا کرده آید، خبر آن بهر جایی رسد. باید که بگوئی لشکر را تا امشب همه کارهای خویش ساخته کنند و پگاه بجمله با سلاح تمام و با زینت بسیار حاضر آیند، چنانکه از آن تمامتر نباشد تا بفرماییم که چه باید کرد. گفت:
چنین کنم؛ و بازگشت و آنچه فرمودنی بود، بفرمود و مثالها که دادنی بود، بداد. و امیر، رضی اللّه عنه، در معنی غلامان و جز آن مثالها داد و همه ملکانه راست کردند.
قاضی گفت: نیک آمد و خوب میگویید و سخت بوقت است. دیگر روز امیر را بگفت و دستوری یافت و قاضی با رئیس بازگفت که تکلّفی سخت تمام باید کرد.
و رئیس بخانه بازآمد و اعیان محلّتها و بازارها را بخواند و گفت: امیر دستوری داد، شهر را بیارایید و هر تکلّفی که بباید کرد، بکنید تا رسول خلیفه بداند که حال این شهر چیست و امیر نیز این شهر را دوستتر گیرد که این کرامات او را در شهر ما حاصل ببود . گفتند: فرمان برداریم؛ و بازگشتند و کاری ساختند که کسی بهیچ روزگار بر آن جمله یاد نداشت، چنانکه از دروازههای شهر تا بازار خوازه بر خوازه و قبّه بر قبّه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند.
چون این کارها ساخته شد و خبر رسید که رسول بدو فرسنگی از شهر رسید، مرتبهداران پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند و همه لشکر برنشستند و پیش شدند با کوکبه بزرگ و تکلّف بیاندازه، سپاه سالار در پیش، کوکبه دیگر قضاة و سادات و علما و فقها و کوکبه دیگر اعیان درگاه، خداوندان قلم . بر جملهیی هر چه نیکوتر رسول را، بو محمد هاشمی از خویشان نزدیک خلیفه، در شهر درآوردند روز دوشنبه ده روز مانده بود از شعبان این سال. و اعیان و مقدّمان سپاه از رسول جدا شدند بدروازه شهر و بخانهها باز شدند . و مرتبهداران او را ببازار بیاوردند و میراندند و مردمان درم و دینار و شکر و هر چیزی میانداختند و بازیگران بازی میکردند و روزی بود که مانند آن کس یاد نداشت و تا میان دو نماز روزگار گرفت، تا آنگاه که رسولدار رسول را بسرایی که ساخته بودند، فرود آورد. چون بسرای فرود آمد، نخست خوردنی که ساخته بودند، رسولدار مثال داد تا پیش آوردند سخت بسیار، از حد و اندازه بگذشته . و رسول در اثنای نان خوردن بتازی نشابور را بستود و این پادشاه را بسیار دعا کرد و گفت: در عمر خویش آنچه امروز دید، یاد ندارد؛ و چون از نان خوردن فارغ شدند، نزلها بیاوردند از حدّ و اندازه گذشته و بیست هزار درم سیم گرمابه، چنانکه متحیّر گشت. و امیر، رضی اللّه عنه، نشابوریان را نیکویی گفت.
و پس از آن دو سه روز بگذشت. امیر فرمود که رسول را پیش باید آورد و هر تکلّف که ممکن است، بکرد. بو سهل زوزنی گفت: آنچه خداوند را باید فرمود از حدیث لشکر و درگاه و مجلس امارت و غلامان و مرتبهداران و جز آن آنچه بدین ماند، بفرماید سپاه سالار را تا راست کند و اندازه بدست بنده دهد که آنچه میباید کرد بکند.
و آنچه راه من بنده است و خواندهام و دیده از آن سلطان ماضی، رضی اللّه عنه، بگویم تا راست کنند. امیر گفت: نیک آمد و فرمود تا سپاهسالار غازی را بخواندند.
امیر گفت: فرمودیم تا رسول خلیفه را پیش آرند با آنچه از منشور و خلعت و کرامات و نعوت آورده است، و آنچه اینجا کرده آید، خبر آن بهر جایی رسد. باید که بگوئی لشکر را تا امشب همه کارهای خویش ساخته کنند و پگاه بجمله با سلاح تمام و با زینت بسیار حاضر آیند، چنانکه از آن تمامتر نباشد تا بفرماییم که چه باید کرد. گفت:
چنین کنم؛ و بازگشت و آنچه فرمودنی بود، بفرمود و مثالها که دادنی بود، بداد. و امیر، رضی اللّه عنه، در معنی غلامان و جز آن مثالها داد و همه ملکانه راست کردند.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۹
روز دیگر سپاه سالار غازی بدرگاه آمد، با جمله لشکریان بایستاد و مثال داد جمله سرهنگان را تا از درگاه بدو صف بایستادند با خیلهای خویش و علامتها با ایشان، شارهای آن دو صف از در باغ شادیاخ بدور جای رسیده . و درون باغ از پیش صفه تاج تا درگاه، غلامان دو روی بایستادند با سلاح تمام و قباهای گوناگون و مرتبهداران با ایشان. و استران فرستاده بودند از بهر آوردن خلعت را از نشابور و نزدیک رسول بگذاشته . بو سهل پوشیده نیز کس فرستاده بود و منشور و فرمانها بخواسته و فرونگریسته و ترجمههای آن راست کرده و باز در خریطههای دیبای سیاه نهاده بازفرستاده.
و چون رسولدار نزدیک رسول رسید، برنشاندند او را بر جنیبت و سیاه پوشیده، و لوا بدست سواری دادند، در قفای رسول میآورد؛ و بر اثر رسول استران موکبی میآوردند با صندوقهای خلعت خلافت، و ده اسب از آن دو با ساخت زر و نعل زر و هشت بجل و برقع زربفت و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو، و میگذشت و درم و دینار میانداختند تا آنگاه که بصف سواران لشکر رسید و آواز دهل و بوق و نعره خلق برآمد.
و رسول و اعیان را در میان دو صف لشکر میگذرانیدند و از دو جهت سرهنگان نثار میکردند تا آنگاه که بتخت رسید. و امیر بر تخت نشسته بود و بار داده بود و اولیا و حشم نشسته بودند و ایستاده. و رسول را بجایگاه نیکو فرود آوردند و پیش بردند، سخت برسم پیش آمد و دستبوس کرد، و پیش تخت بنشاندندش. چون بنشست از امیر المؤمنین سلام کرد و دعای نیکو پیوست . و امیر مسعود جواب ملکانه داد. پس رسول بر پای خاست و منشور و نامه را بر تخت بنهاد، و امیر بوسه داد و بو سهل زوزنی را اشارت کرد تا بستد و خواندن گرفت. چون تحیّت امیر برآمد، امیر بر پای خاست و بساط تخت را ببوسید و پس بنشست. و منشور و نامه بو سهل بخواند و ترجمهیی مختصر، یک دو فصل، پارسی بگفت. پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند :
جامههای دوخته و نادوخته، و رسول بر پای خاست و هفت دواج بیرون گرفتند، یکی از آن سیاه و دیگر دبیقیهای بغدادی بغایت نادر ملکانه ؛ و امیر از تخت بزیر آمد و مصلّی بازافگندند که یعقوب لیث بر این جمله کرده بود . امیر مسعود خلعت پوشید و دو رکعت نماز بکرد و بو سهل زوزنی گفته بود امیر را، چنان باید کرد، چون خلعتها بپوشید بر جملگی ولایت پدر از دست خلیفه؛ و تاج و طوق و اسبسواری پیش داشتند و شمشیر حمایل و آنچه رسم بود از آنجا آوردن. و اولیا و حشم نثارها پیش تخت بنهادند سخت بسیار، از حد و اندازه گذشته؛ و رسول را بازگردانیدند بر جملهیی هر چه نیکوتر. سلطان برخاست و بگرمابه رفت و جامه بگردانید و فرمود تا دویست هزار درم بدرویشان دادند؛ و پس اهل بساط و خوان آمدند و خوانی با تکلّف بسیار ساخته بودند، و رسول را بیاوردند و بر خوان سلطان بنشاندند. و چون نان خورده آمد، رسول را خلعتی سخت فاخر پوشانیدند و با کرامت بسیار بخانه باز بردند؛ و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسولدار ببرد: دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پاره جامه نابریده مرتفع، و از عود و مشک و کافور چند خریطه؛ و دستوری داد تا برود، رسول برفت سلخ شعبان.
و سلطان فرمود تا نامهها نبشتند بهرات و پوشنگ و طوس و سرخس و نسا و باورد و بادغیس و گنج روستا ببشارت این حال که او را تازه گشت از مجلس خلافت. و نسختها برداشتند از منشور و نامه، و القاب پیدا کردند تا این سلطان بزرگ را بدان خوانند و خطبه کنند. و نعوت سلطانی این بود که نبشتم: ناصر دین اللّه، حافظ عباد اللّه، المنتقم من اعداء اللّه، ظهیر خلیفة اللّه امیر المؤمنین . و منشور ناطق بود بدین که «امیر المؤمنین ممالکی که پدر داشت یمین الدّوله و امین الملّه و نظام الدّین و کهف الاسلام و المسلمین ولیّ امیر المؤمنین بتو مفوّض کرد . و آنچه تو گرفتهای:
ری و جبال و سپاهان و طارم و دیگر نواحی، و آنچه پس ازین گیری از ممالک مشرق و مغرب، ترا باشد و بر تو بدارد » مبشّران این نامهها ببردند و درین شهرها که نام بردم، بنام سلطان مسعود خطبه کردند و حشمت او در خراسان گسترده شد. و چون این رسول بازگشت، سلطان مسعود قویدل شد، کارها از لونی دیگر پیش گرفت.
و چون رسولدار نزدیک رسول رسید، برنشاندند او را بر جنیبت و سیاه پوشیده، و لوا بدست سواری دادند، در قفای رسول میآورد؛ و بر اثر رسول استران موکبی میآوردند با صندوقهای خلعت خلافت، و ده اسب از آن دو با ساخت زر و نعل زر و هشت بجل و برقع زربفت و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو، و میگذشت و درم و دینار میانداختند تا آنگاه که بصف سواران لشکر رسید و آواز دهل و بوق و نعره خلق برآمد.
و رسول و اعیان را در میان دو صف لشکر میگذرانیدند و از دو جهت سرهنگان نثار میکردند تا آنگاه که بتخت رسید. و امیر بر تخت نشسته بود و بار داده بود و اولیا و حشم نشسته بودند و ایستاده. و رسول را بجایگاه نیکو فرود آوردند و پیش بردند، سخت برسم پیش آمد و دستبوس کرد، و پیش تخت بنشاندندش. چون بنشست از امیر المؤمنین سلام کرد و دعای نیکو پیوست . و امیر مسعود جواب ملکانه داد. پس رسول بر پای خاست و منشور و نامه را بر تخت بنهاد، و امیر بوسه داد و بو سهل زوزنی را اشارت کرد تا بستد و خواندن گرفت. چون تحیّت امیر برآمد، امیر بر پای خاست و بساط تخت را ببوسید و پس بنشست. و منشور و نامه بو سهل بخواند و ترجمهیی مختصر، یک دو فصل، پارسی بگفت. پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند :
جامههای دوخته و نادوخته، و رسول بر پای خاست و هفت دواج بیرون گرفتند، یکی از آن سیاه و دیگر دبیقیهای بغدادی بغایت نادر ملکانه ؛ و امیر از تخت بزیر آمد و مصلّی بازافگندند که یعقوب لیث بر این جمله کرده بود . امیر مسعود خلعت پوشید و دو رکعت نماز بکرد و بو سهل زوزنی گفته بود امیر را، چنان باید کرد، چون خلعتها بپوشید بر جملگی ولایت پدر از دست خلیفه؛ و تاج و طوق و اسبسواری پیش داشتند و شمشیر حمایل و آنچه رسم بود از آنجا آوردن. و اولیا و حشم نثارها پیش تخت بنهادند سخت بسیار، از حد و اندازه گذشته؛ و رسول را بازگردانیدند بر جملهیی هر چه نیکوتر. سلطان برخاست و بگرمابه رفت و جامه بگردانید و فرمود تا دویست هزار درم بدرویشان دادند؛ و پس اهل بساط و خوان آمدند و خوانی با تکلّف بسیار ساخته بودند، و رسول را بیاوردند و بر خوان سلطان بنشاندند. و چون نان خورده آمد، رسول را خلعتی سخت فاخر پوشانیدند و با کرامت بسیار بخانه باز بردند؛ و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسولدار ببرد: دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پاره جامه نابریده مرتفع، و از عود و مشک و کافور چند خریطه؛ و دستوری داد تا برود، رسول برفت سلخ شعبان.
و سلطان فرمود تا نامهها نبشتند بهرات و پوشنگ و طوس و سرخس و نسا و باورد و بادغیس و گنج روستا ببشارت این حال که او را تازه گشت از مجلس خلافت. و نسختها برداشتند از منشور و نامه، و القاب پیدا کردند تا این سلطان بزرگ را بدان خوانند و خطبه کنند. و نعوت سلطانی این بود که نبشتم: ناصر دین اللّه، حافظ عباد اللّه، المنتقم من اعداء اللّه، ظهیر خلیفة اللّه امیر المؤمنین . و منشور ناطق بود بدین که «امیر المؤمنین ممالکی که پدر داشت یمین الدّوله و امین الملّه و نظام الدّین و کهف الاسلام و المسلمین ولیّ امیر المؤمنین بتو مفوّض کرد . و آنچه تو گرفتهای:
ری و جبال و سپاهان و طارم و دیگر نواحی، و آنچه پس ازین گیری از ممالک مشرق و مغرب، ترا باشد و بر تو بدارد » مبشّران این نامهها ببردند و درین شهرها که نام بردم، بنام سلطان مسعود خطبه کردند و حشمت او در خراسان گسترده شد. و چون این رسول بازگشت، سلطان مسعود قویدل شد، کارها از لونی دیگر پیش گرفت.