عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۱۰۷- سورة الدین (الماعون)- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ افلح من عرف «بسم اللَّه» و ما ربح من بقى عن «بسم اللَّه». من صحب لسانه ذکر «بسم اللَّه» و صحب جنانه حبّ «بسم اللَّه» کفى له شفیعا «بسم اللَّه» الى من تعبّدنا بذکر اللَّه.
در هر کلمهاى از کلمات «بسم اللَّه» اسرار ازل و ابد تعبیه است، امّا در حجب عزّت متوارى است تا سمع هر ناسزایى بدو نرسد و هر نامحرمى راه بدو نبرد. نه هر چه بسمع ظاهر رسد جان و دل آن را قبول کند، ظاهر شنیدن دیگرست و باطن پذیرفتن دیگر.
شبلى روزى در خدمت جنید گفت: اللَّه! جنید گفت: آنچه میگویى ذکر زبانست، یا ذکر جان؟ اگر ذکر جانست، زبان خود تابع آنست ور نه که مجرّد زبانست، این آسان کارى است. ابلیس همان میگوید که تو میگویى، تو بر وى چه فضل دارى؟ این بارگاه عامّ است، ببارگاه عامّ هم دوست فرو آید، هم دشمن هم آشنا، هم بیگانه. مردمى باید که بر بساط ملوک در درون پرده جاى یابد، ور نه ببارگاه عامّ هر کسى و هر خسى رسد:
هر خسى از رنگ و گفتارى بدین ره کى رسد؟
درد باید پرده سوز و مرد باید گام زن!
درد پرده سوز درد دین است، و مرد گامزن مرد دیندار. آن کافر مدبر که دین بدروغ داشت و اسلام پس پشت انداخت، بنگر که ربّ العالمین با مصطفى (ص) حبیب خویش از بهر آن مدبر چه خطاب مىکند و کافر را چه بیم میدهد: أَ رَأَیْتَ الَّذِی یُکَذِّبُ بِالدِّینِ اى محمد مىبینى آن مرد شقىّ ولید بلید و بو جهل پر جهل که دین اسلام را جحود مىآرند و نبوّت ترا و معجزات ترا انکار مىکنند؟! اى محمد دین را چه زیان دارد که ایشان آن را نپذیرند و از ناپذیرفتن ایشان در دین چه نقصان آید؟ «انّ هذا الدّین متین» دین اسلام دست آویزى استوارست، آن را گسستن و شکستن نیست «لَا انْفِصامَ لَها» محجّة وسطى است و عروة وثقى. بر لسان اهل حقیقت دین آنست که: در راه عبودیّت انقیاد کلّى پیش گیرى و روى از همه درگاهها بگردانى، پناه بازو دهى و درو گریزى.
یکى از علماء طریقت گفته: معنى: إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ آنست که هر چه دون حقّ است براى او بگذارى و حقّ او براى هیچیز بنگذارى. خبر درست است از رسول خدا (ص): «الدّین یسر»
دین همه آسانى است، زیرا که بعاقبت رساننده بآسانى است. و در خبرست: «ملاک الدّین الورع»
نظام دین اسلام و نواى عالم ایمان در ورع است ورع پرهیز باشد از محرّمات و خویشتن دارى باحتراز از نابایست و ناشایست و مشغول بودن بشایست و بایست. هر دین که درو ورع نیست، آن را در حضرت قرب محلّ قبول نیست. ورع بحقیقت ورع حواسّ است، هر چه ترا گزیرست که نبینى، دیده از آن نگاهدارى و هر چه داغ رضاء حق ندارد، دیده بر آن مطّلع نگردانى تا فردا از دیدار حقّ جلّ جلاله باز نمانى.
حبیب عجمى کنیزکى داشت، سى سال بود که روى او تمام بندیده بود. روزى کنیزک را گفت: اى مستوره کنیزک ما را آواز ده! گفت: نه من کنیزک توام؟! گفت: ما را درین سى سال زهره آن نبودست که بدون او بچیزى نگاه کنیم! و همچنین سمع نگاه دار، تا صوتى که ملائم دین نباشد نشنود و اگر صوتى بیگانه بسمع درآید و قصد دل کند، توحید که دربان دلست آن را در دل نگذارد و سمع بآب استغفار بشوید. همچنین زبان نگاه دارد تا هر چه را در راه حقّ نباید، از آن نگوید. و دست نگاه دارد، تا جز بدامن حقیقت نزند. و قدم نگاه دارد، تا جز بر زمین فرمان نرود.
و این هنوز ورع عامّ است. امّا ورع خاصّ ورع دلست. و ورع دل آنست که: هر چه نه عالم حقیقت بود در آن فکرت نکند و اگر خاطرى بدو در آید که نه وارد حقّ باشد آن را بجاروب توبه و استغفار از درگاه دل بروبد، و آن آرزوها که شهوات در دل افکند بدست توکّل و خوف از دل محو کند. و آنجا که فرمان حقّ نباشد، بدل آنجا سفر نکند تا در مکان خویش بین اصبعین من اصابع الرّحمن ثابت بماند. هر دل که جایى بباطل سفر کند، مثال شاهى بود که از تخت عزّ خویش و از میان سپاه خویش برود و در عالم اعداء سفر کند. این چنین دل هرگز بسلامت نبود. و فرق میان ورع ظاهر و ورع باطن آنست که: متورّع ظاهر فردا دیده باز کند، حقّ را نبیند و متورّع باطن امروز دیده فراز کرده حقّ را مىبیند. عمر خطّاب دل از هر چه دون حقّ خالى کرد، لا جرم تجلّى حقّ جلّ جلاله بر ساحت دلش تافت، تا مىگفت: رأى قلبى ربّى.
فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ الَّذِینَ هُمْ یُراؤُنَ وَ یَمْنَعُونَ الْماعُونَ سیاق این سخن بر سبیل تهدید و وعید است، کسى را که نماز نکند و زکاة ندهد یا کسى که نماز بنفاق و غفلت کند و زکاة بریا و کراهیت دهد.
خبر ندارد این غافل بىحاصل که نماز شعار اسلام است و زکاة قنطره دین. هر کرا بینى که ظاهرش از حلیت و زینت این دو فرمان مهمل است، بدانکه باطنش از عقیده دین معطّل است. نماز مقام مناجات است و ترقّى درجات و سبب نجات. زکاة پیرایه شریعت است و نور قیامت و قانون کرامت. بنده مؤمن موحّد چون خطاب شرع و امر حقّ در فرائض نماز و زکاة بر وى متوجّه گردد بر گزارد آن و محافظت حدود و اوقات آن مواظبت نماید بجدّى بلیغ و جهدى تمام شرائط جواز و شرائط قبول در آن بجاى آرد، لا جرم ظاهر او پیراسته ادب دین گردد و باطن او آراسته صدق و اخلاص.
در هر کلمهاى از کلمات «بسم اللَّه» اسرار ازل و ابد تعبیه است، امّا در حجب عزّت متوارى است تا سمع هر ناسزایى بدو نرسد و هر نامحرمى راه بدو نبرد. نه هر چه بسمع ظاهر رسد جان و دل آن را قبول کند، ظاهر شنیدن دیگرست و باطن پذیرفتن دیگر.
شبلى روزى در خدمت جنید گفت: اللَّه! جنید گفت: آنچه میگویى ذکر زبانست، یا ذکر جان؟ اگر ذکر جانست، زبان خود تابع آنست ور نه که مجرّد زبانست، این آسان کارى است. ابلیس همان میگوید که تو میگویى، تو بر وى چه فضل دارى؟ این بارگاه عامّ است، ببارگاه عامّ هم دوست فرو آید، هم دشمن هم آشنا، هم بیگانه. مردمى باید که بر بساط ملوک در درون پرده جاى یابد، ور نه ببارگاه عامّ هر کسى و هر خسى رسد:
هر خسى از رنگ و گفتارى بدین ره کى رسد؟
درد باید پرده سوز و مرد باید گام زن!
درد پرده سوز درد دین است، و مرد گامزن مرد دیندار. آن کافر مدبر که دین بدروغ داشت و اسلام پس پشت انداخت، بنگر که ربّ العالمین با مصطفى (ص) حبیب خویش از بهر آن مدبر چه خطاب مىکند و کافر را چه بیم میدهد: أَ رَأَیْتَ الَّذِی یُکَذِّبُ بِالدِّینِ اى محمد مىبینى آن مرد شقىّ ولید بلید و بو جهل پر جهل که دین اسلام را جحود مىآرند و نبوّت ترا و معجزات ترا انکار مىکنند؟! اى محمد دین را چه زیان دارد که ایشان آن را نپذیرند و از ناپذیرفتن ایشان در دین چه نقصان آید؟ «انّ هذا الدّین متین» دین اسلام دست آویزى استوارست، آن را گسستن و شکستن نیست «لَا انْفِصامَ لَها» محجّة وسطى است و عروة وثقى. بر لسان اهل حقیقت دین آنست که: در راه عبودیّت انقیاد کلّى پیش گیرى و روى از همه درگاهها بگردانى، پناه بازو دهى و درو گریزى.
یکى از علماء طریقت گفته: معنى: إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ آنست که هر چه دون حقّ است براى او بگذارى و حقّ او براى هیچیز بنگذارى. خبر درست است از رسول خدا (ص): «الدّین یسر»
دین همه آسانى است، زیرا که بعاقبت رساننده بآسانى است. و در خبرست: «ملاک الدّین الورع»
نظام دین اسلام و نواى عالم ایمان در ورع است ورع پرهیز باشد از محرّمات و خویشتن دارى باحتراز از نابایست و ناشایست و مشغول بودن بشایست و بایست. هر دین که درو ورع نیست، آن را در حضرت قرب محلّ قبول نیست. ورع بحقیقت ورع حواسّ است، هر چه ترا گزیرست که نبینى، دیده از آن نگاهدارى و هر چه داغ رضاء حق ندارد، دیده بر آن مطّلع نگردانى تا فردا از دیدار حقّ جلّ جلاله باز نمانى.
حبیب عجمى کنیزکى داشت، سى سال بود که روى او تمام بندیده بود. روزى کنیزک را گفت: اى مستوره کنیزک ما را آواز ده! گفت: نه من کنیزک توام؟! گفت: ما را درین سى سال زهره آن نبودست که بدون او بچیزى نگاه کنیم! و همچنین سمع نگاه دار، تا صوتى که ملائم دین نباشد نشنود و اگر صوتى بیگانه بسمع درآید و قصد دل کند، توحید که دربان دلست آن را در دل نگذارد و سمع بآب استغفار بشوید. همچنین زبان نگاه دارد تا هر چه را در راه حقّ نباید، از آن نگوید. و دست نگاه دارد، تا جز بدامن حقیقت نزند. و قدم نگاه دارد، تا جز بر زمین فرمان نرود.
و این هنوز ورع عامّ است. امّا ورع خاصّ ورع دلست. و ورع دل آنست که: هر چه نه عالم حقیقت بود در آن فکرت نکند و اگر خاطرى بدو در آید که نه وارد حقّ باشد آن را بجاروب توبه و استغفار از درگاه دل بروبد، و آن آرزوها که شهوات در دل افکند بدست توکّل و خوف از دل محو کند. و آنجا که فرمان حقّ نباشد، بدل آنجا سفر نکند تا در مکان خویش بین اصبعین من اصابع الرّحمن ثابت بماند. هر دل که جایى بباطل سفر کند، مثال شاهى بود که از تخت عزّ خویش و از میان سپاه خویش برود و در عالم اعداء سفر کند. این چنین دل هرگز بسلامت نبود. و فرق میان ورع ظاهر و ورع باطن آنست که: متورّع ظاهر فردا دیده باز کند، حقّ را نبیند و متورّع باطن امروز دیده فراز کرده حقّ را مىبیند. عمر خطّاب دل از هر چه دون حقّ خالى کرد، لا جرم تجلّى حقّ جلّ جلاله بر ساحت دلش تافت، تا مىگفت: رأى قلبى ربّى.
فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ الَّذِینَ هُمْ یُراؤُنَ وَ یَمْنَعُونَ الْماعُونَ سیاق این سخن بر سبیل تهدید و وعید است، کسى را که نماز نکند و زکاة ندهد یا کسى که نماز بنفاق و غفلت کند و زکاة بریا و کراهیت دهد.
خبر ندارد این غافل بىحاصل که نماز شعار اسلام است و زکاة قنطره دین. هر کرا بینى که ظاهرش از حلیت و زینت این دو فرمان مهمل است، بدانکه باطنش از عقیده دین معطّل است. نماز مقام مناجات است و ترقّى درجات و سبب نجات. زکاة پیرایه شریعت است و نور قیامت و قانون کرامت. بنده مؤمن موحّد چون خطاب شرع و امر حقّ در فرائض نماز و زکاة بر وى متوجّه گردد بر گزارد آن و محافظت حدود و اوقات آن مواظبت نماید بجدّى بلیغ و جهدى تمام شرائط جواز و شرائط قبول در آن بجاى آرد، لا جرم ظاهر او پیراسته ادب دین گردد و باطن او آراسته صدق و اخلاص.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۸- سورة الکوثر- مکیة
النوبة الثانیة
این سوره چهل و دو حرفست، ده کلمه، سه آیت، به مکّه فرو آمد، و از مکّیّات شمرند. و درین سوره هیچ ناسخ و منسوخ نیست. و در خبر ابى بن کعب است از پیغامبر (ص): «هر که این سوره برخواند، اللَّه تعالى او را از جویهاى بهشت آب دهد و بعدد هر کسى که روز عید اضحى قربان کند او را ده نیکى بنویسد. قوله: إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ و قرئ «انطیناک». و «الکوثر» الخیر الکثیر، و هو فوعل من الکثرة.
روى انس بن مالک قال: بینا رسول اللَّه (ص) ذات یوم بین اظهرنا اذ اغفى اغفاة ثمّ رفع رأسه متبسّما فقلنا: ما اضحکک یا رسول اللَّه؟ قال: «انزلت علىّ آنفا سورة فقرأ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ..» فقرأ حتّى ختم السّورة. ثمّ قال: «أ تدرون ما «الکوثر»؟ قلنا: اللَّه و رسوله اعلم. قال: «انّه نهر فی الجنّة وعدنیه ربى عزّ و جلّ فیه خیر کثیر، لذلک النّهر حوض ترد علیه امّتى یوم القیامة آنیته عدد النّجوم».
و فی الصّحیح: انّ رسول اللَّه (ص) قال لیلة اسرى بى رأیت نهرا، فسألت جبرئیل، فقال: هذا «الکوثر» الّذى اعطاکه اللَّه فضربت بیدى فاذا هو یجرى على المسک».
و قالت عائشة: من ادخل اصبعیه فی صماخیه سمع خریره. و عن ابن عمر قال: قال رسول اللَّه (ص): «الکوثر» نهر فی الجنّة حافتاه الذّهب مجراه على الدّرّ و الیاقوت تربته اطیب من المسک و اشدّ بیاضا من الثّلج.
و عن عبد اللَّه بن عمر قال: قال رسول اللَّه (ص): «حوضى مسیرة شهر ماؤه ابیض من اللّبن و ریحه اطیب من المسک و کیزانه کنجوم السّماء، من یشرب منها فلا یظمأ ابدا».
و روى عن حمید الطّویل عن انس بن مالک قال: قال رسول اللَّه (ص): «انّ لحوضى اربعة ارکان، فاوّل رکن منها فی ید ابى بکر و الثّانی فی ید عمر و الثّالث فی ید عثمان و الرّابع فی ید على (ع). فمن احبّ ابا بکر و ابغض عمر لم یسقه ابو بکر و من احبّ عمر و ابغض ابا بکر لم یسقه عمر و من احبّ عثمان و ابغض علیّا لم یسقه عثمان و من احبّ علیّا و ابغض عثمان لم یسقه على. و من احسن القول فی ابى بکر فقد اقام الدّین، و من احسن القول فی عمر فقد اوضح السّبیل، و من احسن القول فی عثمان فقد استنار بنور اللَّه، و من احسن القول فی على فقد استمسک بالعروة الوثقى، و من احسن القول فی اصحابى فهو مؤمن و من اساء القول فی اصحابى فهو منافق».
عن انس قال: دخلنا على عبید اللَّه بن زیاد و هم یتذاکرون الحوض، فقال: یا با حمزة ما تقول فی الحوض؟ فقال: ما کنت ارى ان اعیش حتّى ارى امثالکم تتمارون فی الحوض. و لقد ترکت خلفى عجائز ما تصلى امرأة منهنّ الّا سألت اللَّه عزّ و جلّ ان یسقیها من حوض محمد (ص) و فیه یقول الشّاعر:
یا صاحب الحوض من یدانیکا
و انت حقّا حبیب باریکا
و قال عبد اللَّه بن عمر: «الکوثر» نهر فی بطنان الجنّة، اى فی وسطها.
و قال الحسن: «الکوثر» هو القرآن العظیم. و قال عکرمة: هو النّبوّة و الکتاب.
و قال ابو بکر بن عیّاش: هو کثرة الاصحاب و الاشیاع. و قال الحسین بن الفضل: «الکوثر» شیئان تیسیر القرآن و تخفیف الشّرائع. و قال جعفر الصّادق (ع): «الکوثر» نور فی قلبک دلّک علىّ و قطعک عمّا سواى».
و عنه ایضا: «الشّفاعة».
و قال هلال بن یساف: هو قول لا اله الّا اللَّه. و قیل: الفقه فی الدّین. و قیل: الصّلوات الخمس.
قوله: فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرْ قال محمد بن کعب: یقول: انّ اناسا یصلون لغیر اللَّه و ینحرون لغیر اللَّه. فانّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ فلا یکن صلوتک و نحرک الّا لى. و قال عکرمة و عطاء و قتادة: فَصَلِّ لِرَبِّکَ صلاة العید یوم النّحر. «وَ انْحَرْ» نسکک جمع له فی الأمر بین العبادة المالیّة و البدنیّة. و قال انس بن مالک: کان النّبی (ص) ینحر قبل ان یصلى فأمر ان یصلى ثمّ ینحر.
و قیل: نزلت هذه الآیة یوم الحدیبیّة حین احصر النّبی (ص) و اصحابه و صدّوا عن البیت فامره اللَّه تعالى ان یصلّى و ینحر البدن و ینصرف ففعل ذلک. و قیل: قرن القربان بالصّلاة لانّ السّجدة و النّحیرة علما کلّ ملّة فی الدّنیا فقال: «لربّک» «صلّ» و ضحّ لا لغیره. و یروى عن على (ع) قال: «النّحر هاهنا وضع الیدین فی الصّلاة على النّحر»
و عن وائل بن حجر قال: رأیت النّبی (ص) یضع یده الیمنى على الیسرى فی الصّلاة قریبا من الرّسغ و یرفع یدیه حتّى تبلغا اذنیه.
و عن ابن مسعود: انّ النّبی (ص) رأى رجلا و هو یصلّى واضعا یده الیسرى على الیمنى فنزع الیسرى على الیمنى و وضع الیمنى على الیسرى.
و قال (ص): «رفع الایدى فی الصّلاة من الاستکانة». قیل: فما الاستکانة؟ قال: «الا تقرأ هذه الآیة: فَمَا اسْتَکانُوا لِرَبِّهِمْ وَ ما یَتَضَرَّعُونَ؟.
و قیل: فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرْ اى استقبل القبلة بنحرک. و قیل: معناه: ارفع یدیک بالدّعاء الى نحرک. و روى انّ النّبی (ص) قال: انّا معاشر الانبیاء امرنا بثلاث، بتأخیر السّحور و تعجیل الفطر و وضع الیمین على الشّمال فی الصّلاة.
إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ «الشّانئ» هو المبغض «و الأبتر» الّذى لا ولد له.
و قیل: هو الّذى لا یذکر بخیر. قال ابن عباس: نزلت فی العاص بن وائل السّهمى و ذلک انّه رأى النّبی (ص) خرج من المسجد و هو یدخل فالتقینا عند باب بنى سهم و تحدّثا و اناس من صنادید قریش فی المسجد جلوس فلمّا دخل العاص قالوا له: من الّذى کنت تحدّث؟ قال: ذلک «الأبتر» یعنى النّبی (ص)! و کان قد توفّى قبل ذلک عبد اللَّه بن رسول اللَّه (ص) و کان من خدیجة. و کانوا یسمّون من لیس له ابن ابتر، فسمّته قریش عند موت ابنه ابتر و صنبورا. فانزل اللَّه عزّ و جلّ: إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ. قیل: لمّا توفّى عبد اللَّه بن النّبی (ص) خرج ابو جهل فقال لاصحابه: انّ محمدا قد بتر و انّه اذا مات لا یبقى له ذکر و لا یجوز له امر فنستریح منه.
فانزل اللَّه عزّ و جلّ: إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ اى انّ عدوّک و مبغضک ابا جهل لیس له فی الجنّة نصیب بل هو منقطع من کلّ خیر، و کانوا یقولون اذا مات ذکور ولد الرّجل: بتر، فکانوا یقولون: انّ محمدا صنبور، اى انّه فرد لا ولد له.
روى انس بن مالک قال: بینا رسول اللَّه (ص) ذات یوم بین اظهرنا اذ اغفى اغفاة ثمّ رفع رأسه متبسّما فقلنا: ما اضحکک یا رسول اللَّه؟ قال: «انزلت علىّ آنفا سورة فقرأ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ..» فقرأ حتّى ختم السّورة. ثمّ قال: «أ تدرون ما «الکوثر»؟ قلنا: اللَّه و رسوله اعلم. قال: «انّه نهر فی الجنّة وعدنیه ربى عزّ و جلّ فیه خیر کثیر، لذلک النّهر حوض ترد علیه امّتى یوم القیامة آنیته عدد النّجوم».
و فی الصّحیح: انّ رسول اللَّه (ص) قال لیلة اسرى بى رأیت نهرا، فسألت جبرئیل، فقال: هذا «الکوثر» الّذى اعطاکه اللَّه فضربت بیدى فاذا هو یجرى على المسک».
و قالت عائشة: من ادخل اصبعیه فی صماخیه سمع خریره. و عن ابن عمر قال: قال رسول اللَّه (ص): «الکوثر» نهر فی الجنّة حافتاه الذّهب مجراه على الدّرّ و الیاقوت تربته اطیب من المسک و اشدّ بیاضا من الثّلج.
و عن عبد اللَّه بن عمر قال: قال رسول اللَّه (ص): «حوضى مسیرة شهر ماؤه ابیض من اللّبن و ریحه اطیب من المسک و کیزانه کنجوم السّماء، من یشرب منها فلا یظمأ ابدا».
و روى عن حمید الطّویل عن انس بن مالک قال: قال رسول اللَّه (ص): «انّ لحوضى اربعة ارکان، فاوّل رکن منها فی ید ابى بکر و الثّانی فی ید عمر و الثّالث فی ید عثمان و الرّابع فی ید على (ع). فمن احبّ ابا بکر و ابغض عمر لم یسقه ابو بکر و من احبّ عمر و ابغض ابا بکر لم یسقه عمر و من احبّ عثمان و ابغض علیّا لم یسقه عثمان و من احبّ علیّا و ابغض عثمان لم یسقه على. و من احسن القول فی ابى بکر فقد اقام الدّین، و من احسن القول فی عمر فقد اوضح السّبیل، و من احسن القول فی عثمان فقد استنار بنور اللَّه، و من احسن القول فی على فقد استمسک بالعروة الوثقى، و من احسن القول فی اصحابى فهو مؤمن و من اساء القول فی اصحابى فهو منافق».
عن انس قال: دخلنا على عبید اللَّه بن زیاد و هم یتذاکرون الحوض، فقال: یا با حمزة ما تقول فی الحوض؟ فقال: ما کنت ارى ان اعیش حتّى ارى امثالکم تتمارون فی الحوض. و لقد ترکت خلفى عجائز ما تصلى امرأة منهنّ الّا سألت اللَّه عزّ و جلّ ان یسقیها من حوض محمد (ص) و فیه یقول الشّاعر:
یا صاحب الحوض من یدانیکا
و انت حقّا حبیب باریکا
و قال عبد اللَّه بن عمر: «الکوثر» نهر فی بطنان الجنّة، اى فی وسطها.
و قال الحسن: «الکوثر» هو القرآن العظیم. و قال عکرمة: هو النّبوّة و الکتاب.
و قال ابو بکر بن عیّاش: هو کثرة الاصحاب و الاشیاع. و قال الحسین بن الفضل: «الکوثر» شیئان تیسیر القرآن و تخفیف الشّرائع. و قال جعفر الصّادق (ع): «الکوثر» نور فی قلبک دلّک علىّ و قطعک عمّا سواى».
و عنه ایضا: «الشّفاعة».
و قال هلال بن یساف: هو قول لا اله الّا اللَّه. و قیل: الفقه فی الدّین. و قیل: الصّلوات الخمس.
قوله: فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرْ قال محمد بن کعب: یقول: انّ اناسا یصلون لغیر اللَّه و ینحرون لغیر اللَّه. فانّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ فلا یکن صلوتک و نحرک الّا لى. و قال عکرمة و عطاء و قتادة: فَصَلِّ لِرَبِّکَ صلاة العید یوم النّحر. «وَ انْحَرْ» نسکک جمع له فی الأمر بین العبادة المالیّة و البدنیّة. و قال انس بن مالک: کان النّبی (ص) ینحر قبل ان یصلى فأمر ان یصلى ثمّ ینحر.
و قیل: نزلت هذه الآیة یوم الحدیبیّة حین احصر النّبی (ص) و اصحابه و صدّوا عن البیت فامره اللَّه تعالى ان یصلّى و ینحر البدن و ینصرف ففعل ذلک. و قیل: قرن القربان بالصّلاة لانّ السّجدة و النّحیرة علما کلّ ملّة فی الدّنیا فقال: «لربّک» «صلّ» و ضحّ لا لغیره. و یروى عن على (ع) قال: «النّحر هاهنا وضع الیدین فی الصّلاة على النّحر»
و عن وائل بن حجر قال: رأیت النّبی (ص) یضع یده الیمنى على الیسرى فی الصّلاة قریبا من الرّسغ و یرفع یدیه حتّى تبلغا اذنیه.
و عن ابن مسعود: انّ النّبی (ص) رأى رجلا و هو یصلّى واضعا یده الیسرى على الیمنى فنزع الیسرى على الیمنى و وضع الیمنى على الیسرى.
و قال (ص): «رفع الایدى فی الصّلاة من الاستکانة». قیل: فما الاستکانة؟ قال: «الا تقرأ هذه الآیة: فَمَا اسْتَکانُوا لِرَبِّهِمْ وَ ما یَتَضَرَّعُونَ؟.
و قیل: فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرْ اى استقبل القبلة بنحرک. و قیل: معناه: ارفع یدیک بالدّعاء الى نحرک. و روى انّ النّبی (ص) قال: انّا معاشر الانبیاء امرنا بثلاث، بتأخیر السّحور و تعجیل الفطر و وضع الیمین على الشّمال فی الصّلاة.
إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ «الشّانئ» هو المبغض «و الأبتر» الّذى لا ولد له.
و قیل: هو الّذى لا یذکر بخیر. قال ابن عباس: نزلت فی العاص بن وائل السّهمى و ذلک انّه رأى النّبی (ص) خرج من المسجد و هو یدخل فالتقینا عند باب بنى سهم و تحدّثا و اناس من صنادید قریش فی المسجد جلوس فلمّا دخل العاص قالوا له: من الّذى کنت تحدّث؟ قال: ذلک «الأبتر» یعنى النّبی (ص)! و کان قد توفّى قبل ذلک عبد اللَّه بن رسول اللَّه (ص) و کان من خدیجة. و کانوا یسمّون من لیس له ابن ابتر، فسمّته قریش عند موت ابنه ابتر و صنبورا. فانزل اللَّه عزّ و جلّ: إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ. قیل: لمّا توفّى عبد اللَّه بن النّبی (ص) خرج ابو جهل فقال لاصحابه: انّ محمدا قد بتر و انّه اذا مات لا یبقى له ذکر و لا یجوز له امر فنستریح منه.
فانزل اللَّه عزّ و جلّ: إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ اى انّ عدوّک و مبغضک ابا جهل لیس له فی الجنّة نصیب بل هو منقطع من کلّ خیر، و کانوا یقولون اذا مات ذکور ولد الرّجل: بتر، فکانوا یقولون: انّ محمدا صنبور، اى انّه فرد لا ولد له.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۸- سورة الکوثر- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه کلمة سماعها یوجب للقلوب شفاءها، و للارواح ضیاءها، و للاسرار سناءها و علاءها، و بالحقّ بقاءها، عزّ لسان ذکرها و اعزّ منه جنان صحبها، و اعزّ منه سرّ عرفها و استأنس بها. شادى مؤمنان درین جهان از سماع نام و کلام اوست، انس دوستان در آن جهان بلقاء و سلام اوست. هذا سماعک من العبد القارئ فکیف سماعک من الفرد البارئ؟ هذا سماعک من العبد فی دار الهلک، فکیف سماعک من الملک فی دار الملک؟ هذا سماعک و انت فی الخطر، فکیف سماعک و انت فی النّظر؟ هذا سماعک و انت مقهور مأسور، فکیف سماعک و انت فی دار النّور و السّرور من الشّراب الطّهور؟ مخمور فی مشاهدة الملک الغفور! اى عجبا، امروز در سراى فنا، در بحر خطا، میان موج بلا، از سماع نام دوست چندین راحت و لذّت مىیابى فردا در سراى بقا، در محلّ رضا، بوقت لقا، چون نام دوست از دوست شنوى لذّت و راحت گویى چند خواهى یافت؟! آن روز بنده در روضه رضا نشسته، بر تخت بخت تکیه زده، خلعت رفعت پوشیده، بر بساط نشاط آرامیده، از حوض کوثر شربت یافته شربتى از شیر سفیدتر، از عسل شیرینتر، از مشک بویاتر.
اینست که ربّ العالمین بر مصطفى (ص) منّت نهاد، گفت: إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ ما ترا حوض کوثر دادیم، تا تشنگان امّت را شراب دهى. شرابى بىکدر، شارب آن بىسکر، ساقى آن یکى صدّیق اکبر، یکى فاروق انور، یکى عثمان ازهر، یکى مرتضى انور اشهر (ع)، اینست لفظ خبر که صادر گشت از سیّد و سالار بشر (ص) و قیل: إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ اى اعطیناک الخیر الکثیر. اى مهتر کاینات، اى نقطه دائره حادثات، ما ترا نیکى فراوان دادیم که بفیض جود خود ترا در وجود آوردیم. و سرا پرده نبوّت تو از قاف تا بقاف باز کشیدیم، و ترا بر تخت بخت در صدر رسالت بنشاندیم. و ترا بمحلّى رسانیدیم که آب و باد و خاک و آتش از صفات کمال و جمال تو مدد گرفت. حلم تو خاک را ثبات افزود، طهارت تو آب را صفوت افزود، خلق تو باد را سخاوت افزود، قوّت تو آتش را هیبت افزود.
در بعضى آثار آوردهاند که سیّد (ص) در شب معراج، چون خواستند که او را بحضرت اعلى برند، از نخست جبرئیل (ع) در سقایه زمزم او را طهارت داد، آن آب اوّل وضوء او جبرئیل بستد و پر خود را بآن منوّر کرد. آب دوم بمیکائیل سپرد تا بر زمره ملأ اعلى قسمت کرد، آب سوم بخزانه غیب سپرد، ذخیره روز رستاخیز را.
چون آتش دوزخ فروغ بر آرد و عذاب ضرام خود آشکارا کند، سیّد مقرّبان آن آب سوم وضوء آن مهتر عالم (ص) بر آن حریق جهنّم پاشد تا آرام گیرد و لهب او فرو نشاند و زبانه او بحجاب خود باز شود تا عاصیان امّت را از شرر او ضررى نباشد.
إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ اى محمد! ما ترا نیکویى فراوان بخشیدیم که نام تو برداشتیم و آواى تو بلند کردیم. داغى از لطف خود بر جوهر فطرت تو نهادیم و نام تو شطر سطر توحید کردیم. اى محمد! جوهر فطرت تو از جوار قدس قدم هنوز قدم در طینت آدم ننهاده بود که ما مقرّبان حضرت را وصف تو کردیم و فضایل و شمایل تو ایشان را گفتیم. تو پیغامبرى امّى نادبیر هرگز بهیچ کتّاب نرفته، و هیچ معلّم را ندیده و نه بهیچ کتاب نظر کرده، ترا علم اوّلین و آخرین در آموختیم.
و شرایع دین و احکام اسلام و مکارم اخلاق ترا بیان کردیم. هر کس را معلّمى بود، معلّم تو ما بودیم. هر کس را مؤدّبى بود، مؤدّب تو ما بودیم.
«ادّبنى ربّى فاحسن تأدیبى» خبر معروف است و در کتب صحاح مسطور و مشهور که شب معراج چون بحضرت رسید، حقّ جلّ جلاله از وى پرسید و خود داناتر: «یا محمد فیم یختصم الملأ الاعلى». قال: «لا ادرى»! قال: «فوضع یده بین کتفىّ فوجدت بردها بین ثدیىّ فعلمت ما فی السّماء و الارض.
گفتا: اثرى از آثار جلال ذو الجلال بسینه من رسید، ذوق آن و روح آن بجان من رسید. دل من بیفروخت، عطر محبّت بر سوخت، علم اوّلین و آخرین در من آموخت. اینست حقیقت کوثر، نواخت و کرامت بىشمر از خداوند اکبر. قوله: فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرْ اى فَصَلِّ لِرَبِّکَ صلاة العید یوم النّحر «وَ انْحَرْ» نسکک. اى سیّد چون روز عید آید، نماز عید بگزار، و چون نماز کردى قربان کن. این خطاب با مهتر عالم است، لکن مراد بدین امّت است. میگوید: اى سیّد آنچه فرمودیم بجاى آر و امّت را بفرماى تا بجاى آرند، ایشان را در آن خیرى است. «لَکُمْ فِیها خَیْرٌ». این خیر در چه چیزست؟ مصطفى (ص) بیان کرد، گفت: اگر مرد مؤمن پوست گوسفند پر زر کند و بدرویشان دهد هنوز بثواب آن یک گوسفند نرسد که روز عید قربان کند. مصطفى (ص) را پرسیدند اگر کسى درویش بود و طاقت قربان ندارد چه کند تا ثواب قربان او را حاصل شود؟ گفت: «چهار رکعت نماز کند، در هر رکعتى یک بار «الحمد» خواند و یازده بار سوره إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ اللَّه تعالى ثواب شصت قربان در دیوان وى ثبت کند.
اینست که ربّ العالمین بر مصطفى (ص) منّت نهاد، گفت: إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ ما ترا حوض کوثر دادیم، تا تشنگان امّت را شراب دهى. شرابى بىکدر، شارب آن بىسکر، ساقى آن یکى صدّیق اکبر، یکى فاروق انور، یکى عثمان ازهر، یکى مرتضى انور اشهر (ع)، اینست لفظ خبر که صادر گشت از سیّد و سالار بشر (ص) و قیل: إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ اى اعطیناک الخیر الکثیر. اى مهتر کاینات، اى نقطه دائره حادثات، ما ترا نیکى فراوان دادیم که بفیض جود خود ترا در وجود آوردیم. و سرا پرده نبوّت تو از قاف تا بقاف باز کشیدیم، و ترا بر تخت بخت در صدر رسالت بنشاندیم. و ترا بمحلّى رسانیدیم که آب و باد و خاک و آتش از صفات کمال و جمال تو مدد گرفت. حلم تو خاک را ثبات افزود، طهارت تو آب را صفوت افزود، خلق تو باد را سخاوت افزود، قوّت تو آتش را هیبت افزود.
در بعضى آثار آوردهاند که سیّد (ص) در شب معراج، چون خواستند که او را بحضرت اعلى برند، از نخست جبرئیل (ع) در سقایه زمزم او را طهارت داد، آن آب اوّل وضوء او جبرئیل بستد و پر خود را بآن منوّر کرد. آب دوم بمیکائیل سپرد تا بر زمره ملأ اعلى قسمت کرد، آب سوم بخزانه غیب سپرد، ذخیره روز رستاخیز را.
چون آتش دوزخ فروغ بر آرد و عذاب ضرام خود آشکارا کند، سیّد مقرّبان آن آب سوم وضوء آن مهتر عالم (ص) بر آن حریق جهنّم پاشد تا آرام گیرد و لهب او فرو نشاند و زبانه او بحجاب خود باز شود تا عاصیان امّت را از شرر او ضررى نباشد.
إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ اى محمد! ما ترا نیکویى فراوان بخشیدیم که نام تو برداشتیم و آواى تو بلند کردیم. داغى از لطف خود بر جوهر فطرت تو نهادیم و نام تو شطر سطر توحید کردیم. اى محمد! جوهر فطرت تو از جوار قدس قدم هنوز قدم در طینت آدم ننهاده بود که ما مقرّبان حضرت را وصف تو کردیم و فضایل و شمایل تو ایشان را گفتیم. تو پیغامبرى امّى نادبیر هرگز بهیچ کتّاب نرفته، و هیچ معلّم را ندیده و نه بهیچ کتاب نظر کرده، ترا علم اوّلین و آخرین در آموختیم.
و شرایع دین و احکام اسلام و مکارم اخلاق ترا بیان کردیم. هر کس را معلّمى بود، معلّم تو ما بودیم. هر کس را مؤدّبى بود، مؤدّب تو ما بودیم.
«ادّبنى ربّى فاحسن تأدیبى» خبر معروف است و در کتب صحاح مسطور و مشهور که شب معراج چون بحضرت رسید، حقّ جلّ جلاله از وى پرسید و خود داناتر: «یا محمد فیم یختصم الملأ الاعلى». قال: «لا ادرى»! قال: «فوضع یده بین کتفىّ فوجدت بردها بین ثدیىّ فعلمت ما فی السّماء و الارض.
گفتا: اثرى از آثار جلال ذو الجلال بسینه من رسید، ذوق آن و روح آن بجان من رسید. دل من بیفروخت، عطر محبّت بر سوخت، علم اوّلین و آخرین در من آموخت. اینست حقیقت کوثر، نواخت و کرامت بىشمر از خداوند اکبر. قوله: فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرْ اى فَصَلِّ لِرَبِّکَ صلاة العید یوم النّحر «وَ انْحَرْ» نسکک. اى سیّد چون روز عید آید، نماز عید بگزار، و چون نماز کردى قربان کن. این خطاب با مهتر عالم است، لکن مراد بدین امّت است. میگوید: اى سیّد آنچه فرمودیم بجاى آر و امّت را بفرماى تا بجاى آرند، ایشان را در آن خیرى است. «لَکُمْ فِیها خَیْرٌ». این خیر در چه چیزست؟ مصطفى (ص) بیان کرد، گفت: اگر مرد مؤمن پوست گوسفند پر زر کند و بدرویشان دهد هنوز بثواب آن یک گوسفند نرسد که روز عید قربان کند. مصطفى (ص) را پرسیدند اگر کسى درویش بود و طاقت قربان ندارد چه کند تا ثواب قربان او را حاصل شود؟ گفت: «چهار رکعت نماز کند، در هر رکعتى یک بار «الحمد» خواند و یازده بار سوره إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ اللَّه تعالى ثواب شصت قربان در دیوان وى ثبت کند.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۹- سورة الکافرون- مکیة
النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ (۱) بگو اى محمد بآن ناگرویدگان.
لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ (۲) نمىپرستم آنچه شما مىپرستید.
وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ (۳) و شما نمىپرستید آنچه من مىپرستم.
وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ (۴) و من نخواهم پرستید آنچه شما میپرستید.
وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ (۵) و شما نخواهید پرستید آنچه من میپرستم.
لَکُمْ دِینُکُمْ وَ لِیَ دِینِ (۶) کیش شما شما را و کیش من مرا.
قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ (۱) بگو اى محمد بآن ناگرویدگان.
لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ (۲) نمىپرستم آنچه شما مىپرستید.
وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ (۳) و شما نمىپرستید آنچه من مىپرستم.
وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ (۴) و من نخواهم پرستید آنچه شما میپرستید.
وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ (۵) و شما نخواهید پرستید آنچه من میپرستم.
لَکُمْ دِینُکُمْ وَ لِیَ دِینِ (۶) کیش شما شما را و کیش من مرا.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۹- سورة الکافرون- مکیة
النوبة الثانیة
این سوره مکّى است، به مکّه فرود آمد. نود و چهار حرف است و بیست و شش کلمه، شش آیت. و درین سوره یک آیت منسوخ است.
لَکُمْ دِینُکُمْ وَ لِیَ دِینِ نسختها آیة السّیف.
یروى عن جبیر بن مطعم قال: قال لى رسول اللَّه (ص): «أ تحبّ ان تکون اذا خرجت سفرا من امثل اصحابک هیأة و اکثرهم زادا». قال: قلت: نعم بابى و امّى انت یا رسول اللَّه. قال: «فاقرأ بهذا السّور الخمس: قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ و إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ، و قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ، و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ. و کنت اخرج مع من شاء اللَّه ان اخرج معه فی السّفر فاکون ابذّهم هیأة و اقلّهم زادا فما زلت منذ علّمنیهنّ رسول اللَّه (ص) و قرأتهنّ اکون من احسنهم هیأة و اکثرهم زادا حتّى ارجع من سفرى ذلک.
و روى انّ رسول اللَّه اوصى ابا فروة الاشجعى بقراءة «سورة الکافرین» عند کلّ منام. و قال: «هى براءة من الشّرک».
و عن انس قال: قال رسول اللَّه (ص): قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ ربع القرآن».
و عن ابى بن کعب قال: قال رسول اللَّه (ص): «من قرأ سورة قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ فکانّما قرأ ربع القرآن، و تباعدت منه مردة الشّیاطین، و برىء من الشّرک و یعافى من الفزع الاکبر».
و قال: (ص): «مروا صبیانکم فلیقرءوها عند المنام فلا یعرض لهم شیء».
و قال ابن عباس: لیس فی القرآن سورة اشدّ لغیظ ابلیس من هذه السّورة لانّها توحید و براءة من الشّرک قوله: قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ قیل: الالف و اللّام للجنس، فهو على العموم. و جمهور المفسّرین على انّها نزلت فی رهط من الکفّار اجتمعوا فکان فیهم الولید بن المغیرة و العاص ابن وائل و امیّة بن خلف و الاسود بن عبد المطّلب و الحارث بن قیس و صنادیدهم
فقالوا: یا محمد هلمّ فلنعبد ما تعبد سنة، و تعبد ما نعبد سنة؟ فان کان الّذى جئت به خیرا ممّا فی ایدینا کنّا قد شرکناک فیه و اخذنا بحظّنا منه، و ان کان الّذى بایدینا خیرا ممّا بیدک، کنت قد شرکتنا فی امرنا و اخذت بحظّک منه. فقال: «معاذ اللَّه ان اشرک باللّه غیره» و نزلت السّورة.
فغدا رسول اللَّه (ص) الى المسجد الحرام و فیه الملأ من قریش فقرأها علیهم فعند ذلک ایسوا منه و آذوه و آذوا اصحابه. و امّا وجه تکریر الکلام، فانّ معنى الآیة: لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ فی الحال، وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ فی الحال، وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ فی الاستقبال، وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ فی الاستقبال.
این سخن بجاى آنست که عجم گویند: نکردم و نکنم، اى لست «اعبد» الآن وَ لا أَنا عابِدٌ فیما استقبل. و قوله: «ما أَعْبُدُ» تأویله من «اعبد» و هذا خطاب لمن سبق فی علم اللَّه انّهم لا یؤمنون کقوله: «سبحانه انّه لن یؤمن من قومک الّا من قد آمن». و قال اهل المعانى: نزل «القرآن» بلسان العرب و على مجارى خطابهم و من مذاهبهم التّکرار ارادة التّوکید و الافهام کما انّ من مذاهبهم التّخفیف و الایجاز و قال القتیبى: بین نزولیهما زمان. و ذلک انّ القرآن نزل شیئا بعد شیء و آیة بعد آیة، فکانّهم قالوا: «اعبد» آلهتنا سنة، فقال اللَّه: «قل» لهم لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ ثمّ قالوا بعد ذلک: استلم بعض آلهتنا، فانزل اللَّه:
وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ لَکُمْ دِینُکُمْ الشّرک و لى دینى الاسلام. و قیل: «لکم» جزاء «دینکم» «و لى» جزاء دینى کما قال: «لنا اعمالنا و لکم اعمالکم» و هذه الآیة منسوخة بآیة السّیف. قرأ ابن کثیر و نافع و حفص «و لى» بفتح الیاء و قرأ الآخرون باسکانها.
لَکُمْ دِینُکُمْ وَ لِیَ دِینِ نسختها آیة السّیف.
یروى عن جبیر بن مطعم قال: قال لى رسول اللَّه (ص): «أ تحبّ ان تکون اذا خرجت سفرا من امثل اصحابک هیأة و اکثرهم زادا». قال: قلت: نعم بابى و امّى انت یا رسول اللَّه. قال: «فاقرأ بهذا السّور الخمس: قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ و إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ، و قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ، و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ. و کنت اخرج مع من شاء اللَّه ان اخرج معه فی السّفر فاکون ابذّهم هیأة و اقلّهم زادا فما زلت منذ علّمنیهنّ رسول اللَّه (ص) و قرأتهنّ اکون من احسنهم هیأة و اکثرهم زادا حتّى ارجع من سفرى ذلک.
و روى انّ رسول اللَّه اوصى ابا فروة الاشجعى بقراءة «سورة الکافرین» عند کلّ منام. و قال: «هى براءة من الشّرک».
و عن انس قال: قال رسول اللَّه (ص): قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ ربع القرآن».
و عن ابى بن کعب قال: قال رسول اللَّه (ص): «من قرأ سورة قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ فکانّما قرأ ربع القرآن، و تباعدت منه مردة الشّیاطین، و برىء من الشّرک و یعافى من الفزع الاکبر».
و قال: (ص): «مروا صبیانکم فلیقرءوها عند المنام فلا یعرض لهم شیء».
و قال ابن عباس: لیس فی القرآن سورة اشدّ لغیظ ابلیس من هذه السّورة لانّها توحید و براءة من الشّرک قوله: قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ قیل: الالف و اللّام للجنس، فهو على العموم. و جمهور المفسّرین على انّها نزلت فی رهط من الکفّار اجتمعوا فکان فیهم الولید بن المغیرة و العاص ابن وائل و امیّة بن خلف و الاسود بن عبد المطّلب و الحارث بن قیس و صنادیدهم
فقالوا: یا محمد هلمّ فلنعبد ما تعبد سنة، و تعبد ما نعبد سنة؟ فان کان الّذى جئت به خیرا ممّا فی ایدینا کنّا قد شرکناک فیه و اخذنا بحظّنا منه، و ان کان الّذى بایدینا خیرا ممّا بیدک، کنت قد شرکتنا فی امرنا و اخذت بحظّک منه. فقال: «معاذ اللَّه ان اشرک باللّه غیره» و نزلت السّورة.
فغدا رسول اللَّه (ص) الى المسجد الحرام و فیه الملأ من قریش فقرأها علیهم فعند ذلک ایسوا منه و آذوه و آذوا اصحابه. و امّا وجه تکریر الکلام، فانّ معنى الآیة: لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ فی الحال، وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ فی الحال، وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ فی الاستقبال، وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ فی الاستقبال.
این سخن بجاى آنست که عجم گویند: نکردم و نکنم، اى لست «اعبد» الآن وَ لا أَنا عابِدٌ فیما استقبل. و قوله: «ما أَعْبُدُ» تأویله من «اعبد» و هذا خطاب لمن سبق فی علم اللَّه انّهم لا یؤمنون کقوله: «سبحانه انّه لن یؤمن من قومک الّا من قد آمن». و قال اهل المعانى: نزل «القرآن» بلسان العرب و على مجارى خطابهم و من مذاهبهم التّکرار ارادة التّوکید و الافهام کما انّ من مذاهبهم التّخفیف و الایجاز و قال القتیبى: بین نزولیهما زمان. و ذلک انّ القرآن نزل شیئا بعد شیء و آیة بعد آیة، فکانّهم قالوا: «اعبد» آلهتنا سنة، فقال اللَّه: «قل» لهم لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ ثمّ قالوا بعد ذلک: استلم بعض آلهتنا، فانزل اللَّه:
وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ لَکُمْ دِینُکُمْ الشّرک و لى دینى الاسلام. و قیل: «لکم» جزاء «دینکم» «و لى» جزاء دینى کما قال: «لنا اعمالنا و لکم اعمالکم» و هذه الآیة منسوخة بآیة السّیف. قرأ ابن کثیر و نافع و حفص «و لى» بفتح الیاء و قرأ الآخرون باسکانها.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۹- سورة الکافرون- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز ما استنارت الظّواهر الّا بآثار توفیقه و ما استضاءت السّرائر الّا بانوار تحقیقه، فبتوفیقه وصل العابدون الى مجاهدتهم و بتحقیقه وجد العارفون کمال مشاهدتهم، و بتمام مجاهدتهم وجدوا آجل مثوبتهم، و بدوام مشاهدتهم نالوا عاجل قربتهم نام خداوندى که نثار دل دوستان امید دیدار او، بهار جان درویشان در مرغزار ذکر و ثناء او. هر کس را بهارى و بهار مؤمنان یاد وصال او. هر کجا راستى است آن راستى بنام او. هر کجا شادى است آن شادى بصحبت او. هر کجا عیشى است آن عیش بیاد او. هر کجا سوزى است آن سوز بمهر او. ملک امروز یاد و شناخت او، ملک فردا دیدار و رضاى او. اینت کرامت و منزلت، اینت سعادت و جلالت!
جلالتى نه تکلّف، سعادتى نه گزاف
حقیقتى نه مجاز و، مقالتى نه محال
در سراى طرب چون بکوفت دست غمان
ز چرخ و هم فروشد ستارگان خیال!
قوله: قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ عبد اللَّه عباس گفت: در قرآن سورتى نیست بر شیطان سختر و صعبتر ازین سوره، زیرا که توحید محض است و براءت از شرک. و توحید دو باب است: توحید اقرار و توحید معرفت.
توحید اقرار یکتا گفتن است. و توحید معرفت یکتا دانستن. یکتا گفتن آنست که: گواهى دهى اللَّه را بیکتایى و پاکى در ذات و صفات. در ذات از جفت و فرزند و انباز.
پاک، و در صفات از شبیه و نظیر و مشیر پاک. صفات او نامعقول، کیف آن نامفهوم، نامحاط و نامحدود. از اوهام و افهام بیرون و کس نداند که چون؟ و یکتا دانستن آنست که او را جلّ جلاله در آلاء و نعما یگانه دانى. وهّاب و معطى اوست. یگانه قسّام و منعم اوست. یگانه در گفت و کردار اوست. یگانه در فضل و در لطف اوست. یگانه در رحمت و در منّت اوست. یگانه نه کس را جز از وى شکرست و منّت و نه بکس جز از وى حولست و قوّت. نه دیگرى را جز از وى منع است و منحت. بنده مؤمن موحّد که شعاع آفتاب توحید برو تافت. نشانش آنست که: مراقبت بر سکون و حرکت گمارد، یک نفس بىاجازت شریعت و طریقت نزند. ظاهر بمیزان شریعت برکشد، و باطن بمیدان حقیقت درکشد، و نقطه اصلى را از اعتماد بر هر دو پاک دارد که گفتهاند: السّعید من له ظاهر موافق للشّریعة و باطن متابع للحقیقة. و هو متبرئ من الاعتماد على شریعته و حقیقته. اگر ذرّهاى بر خودش اعتماد بود، مجوسیّت محض و یهودیّت صرف باشد. اى جوانمرد اگر از آنجا که اعلى العلى است تا آنجا که تحت الثّرى است همه از طاعات و عبادات پر کنى، چنان نبود که ذرّهاى از خودى خود دست بدارى و خویشتن را نبینى تا خود را باز پسترین همه عالم ندانى، این راه را نشائى ابو القاسم نصرآبادى را گفتند: از مشایخ گذشته آنچه ایشان را بود ترا هیچ چیز هست؟ گفت: درد نایافت آن هست! در جمله ترا دلى باید که درو درد و مصیبت نایافت بود، یا شادى عزّ یافت انّ اللَّه تعالى یبغض الصّحیح الفارغ. عیسى مریم (ع) هیچ جاى قرار نگرفتى، گرد عالم سیاحت کردى. گفتند: سبب چیست؟ گفت: بر امید آنکه قدم بر جایى نهم که روزى قدم صدّیقى آنجا رسیده باشد، تا آن قدمگاه گناه ما را شفیع بود! اگر درد همه اولیاء عالم و صدّیقان درهم گذارند، در گرد درد قدم عیسى پاک نرسد و نیاز و سوز او درین راه چنین بود! خزائننا مملوّة من الطّاعات فعلیک بذرّة من الافتقار و الانکسار.
جلالتى نه تکلّف، سعادتى نه گزاف
حقیقتى نه مجاز و، مقالتى نه محال
در سراى طرب چون بکوفت دست غمان
ز چرخ و هم فروشد ستارگان خیال!
قوله: قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ عبد اللَّه عباس گفت: در قرآن سورتى نیست بر شیطان سختر و صعبتر ازین سوره، زیرا که توحید محض است و براءت از شرک. و توحید دو باب است: توحید اقرار و توحید معرفت.
توحید اقرار یکتا گفتن است. و توحید معرفت یکتا دانستن. یکتا گفتن آنست که: گواهى دهى اللَّه را بیکتایى و پاکى در ذات و صفات. در ذات از جفت و فرزند و انباز.
پاک، و در صفات از شبیه و نظیر و مشیر پاک. صفات او نامعقول، کیف آن نامفهوم، نامحاط و نامحدود. از اوهام و افهام بیرون و کس نداند که چون؟ و یکتا دانستن آنست که او را جلّ جلاله در آلاء و نعما یگانه دانى. وهّاب و معطى اوست. یگانه قسّام و منعم اوست. یگانه در گفت و کردار اوست. یگانه در فضل و در لطف اوست. یگانه در رحمت و در منّت اوست. یگانه نه کس را جز از وى شکرست و منّت و نه بکس جز از وى حولست و قوّت. نه دیگرى را جز از وى منع است و منحت. بنده مؤمن موحّد که شعاع آفتاب توحید برو تافت. نشانش آنست که: مراقبت بر سکون و حرکت گمارد، یک نفس بىاجازت شریعت و طریقت نزند. ظاهر بمیزان شریعت برکشد، و باطن بمیدان حقیقت درکشد، و نقطه اصلى را از اعتماد بر هر دو پاک دارد که گفتهاند: السّعید من له ظاهر موافق للشّریعة و باطن متابع للحقیقة. و هو متبرئ من الاعتماد على شریعته و حقیقته. اگر ذرّهاى بر خودش اعتماد بود، مجوسیّت محض و یهودیّت صرف باشد. اى جوانمرد اگر از آنجا که اعلى العلى است تا آنجا که تحت الثّرى است همه از طاعات و عبادات پر کنى، چنان نبود که ذرّهاى از خودى خود دست بدارى و خویشتن را نبینى تا خود را باز پسترین همه عالم ندانى، این راه را نشائى ابو القاسم نصرآبادى را گفتند: از مشایخ گذشته آنچه ایشان را بود ترا هیچ چیز هست؟ گفت: درد نایافت آن هست! در جمله ترا دلى باید که درو درد و مصیبت نایافت بود، یا شادى عزّ یافت انّ اللَّه تعالى یبغض الصّحیح الفارغ. عیسى مریم (ع) هیچ جاى قرار نگرفتى، گرد عالم سیاحت کردى. گفتند: سبب چیست؟ گفت: بر امید آنکه قدم بر جایى نهم که روزى قدم صدّیقى آنجا رسیده باشد، تا آن قدمگاه گناه ما را شفیع بود! اگر درد همه اولیاء عالم و صدّیقان درهم گذارند، در گرد درد قدم عیسى پاک نرسد و نیاز و سوز او درین راه چنین بود! خزائننا مملوّة من الطّاعات فعلیک بذرّة من الافتقار و الانکسار.
رشیدالدین میبدی : ۱۱۰- سورة النصر- المدنیة
النوبة الثانیة
این سوره هفتاد و هفت حرف است، نوزده کلمه، سه آیت. جمله به مدینه فرو آمد. قومى گفتند: مکّى است، این سوره به مکّه فرو آمد. و درین سوره ناسخ و منسوخ نیست. و در خبرست از مصطفى (ص): «هر که این سوره برخواند، چنانست که با مصطفى (ص) روز فتح مکّه آنجا حاضر بوده و بثواب و کرامت آن جمع رسیده». قوله: إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ جمهور مفسّران بر آنند که: این فتح، فتح مکّه است. و شرح این قصّه بر قول محمد بن اسحاق بن یسار و بر قول علماء اصحاب اخبار آنست که: رسول خدا (ص) سال حدیبیه او را با قریش صلح افتاد، بشرط آنکه از قبائل عرب هر که خواهد در عهد و امان رسول خدا (ص) شود و هر که خواهد در عهد و عقد قریش شود. بنو خزاعه در عهد و امان رسول خدا شدند و بنو بکر در عهد قریش شدند. و پیش از مبعث مصطفى (ص) میان این دو قبیله عداوت بود، بسبب آنکه بنو خزاعه یکى را کشته بودند از بنى بکر و ایشان آن عداوت در دل گرفته بودند، و پیوسته آن خصومت و کینه در دل داشته. چون آن صلح افتاد. رسول (ص) به مدینه باز شد و مکّیان سلاح بنهادند و ایمن شدند. چون سالى بر آمد، بنو بکر از مکّیان یارى خواستند و بر بنى خزاعه افتادند و خلقى را بکشتند و باقى بهزیمت شدند. جبرئیل (ع) از پیغام حقّ جلّ جلاله آمد و رسول (ص) را خبر داد که ایشان نقض عهد کردند، اکنون بسیج راه کن، به مکّه رو، که وقت فتح آمد. و بنو خزاعه نفیر نامه برسول (ص) فرستادند، و رسول خود خبر داشت. قریش چون بدانستند که رسول خدا (ص) از آن حال خبر یافت، بترسیدند و رعبى عظیم در دل ایشان افتاد. گفتند: نباید که رسول ایشان را یارى دهد و بر ما چیره شوند. بو سفیان را فرا راه کردند تا به مدینه شود و از رسول خدا (ص) عذر خواهد. جبرئیل (ع) آمد و رسول را خبر داد از آمدن بو سفیان. و رسول یاران را گفت که: بو سفیان بعذر همى آید و من قبول نخواهم کرد. بو سفیان چون به مدینه رسید، نخست بدر خانه فاطمه علیها السّلام شد و قصّه خود بگفت. فاطمه (ع) گفت: این کار بزرگتر از آنست که حدیث زنان در آن گنجد! پس بنزدیک رسول (ص) شد، و رسول (ص) بیش از آن نگفت که: مکّیان عهد بشکستند! و نیز جواب سخنان وى نداد تا بو سفیان نومید برخاست و بنزدیک امّ حبیبه دختر خویش شد که عیال رسول بود. و آن روز نوبت رسول آنجا بود. نطعى از ادیم عکاظى باز کرده که رسول (ص) بر آنجا نشستى. بو سفیان خواست که بر آنجا نشیند، امّ حبیبه بنگذاشت گفت: این جامه رسول (ص) و جاى رسول (ص) است، کافر را با نجاست کفر نرسد و نسزد که بر جامه و جاى رسول (ص) نشیند! بو سفیان غمگین و نومید باز گشت و قصد مکّه کرد. پس رسول (ص) مهاجر و انصار را جمع کرد و گفت: اسباب راه را بسازید که بسفر مىباید شد. یاران را دشخوار آمد که سفر روم مىپنداشتند، از آنکه خبر روم آمده بود. و رسول (ص) حدیث مکّه پنهان داشت تا آن ساعت که فرا راه بود. بیرون آمد با ده هزار سوار پیاده و سوى مکّه رفت و فرمود که: سر راهها فرو گیرید تا پیش از ما کسى بایشان نرسد. زنى بود نام وى ساره مغنیّه بود. و نیز در میان لشگر جامهشویى کردى، ملطّفهاى ستد از حاطب بن ابى بلتعه به مکّه. و قصّه این زن و این ملطّفه در ابتداء سورة الممتحنة بیان کرده شد. پس رسول خدا (ص) با لشگر اسلام رفتند تا بغطفان رسیدند. و اهل مکّه را از ایشان خبر نه، امّا همىترسیدند و بو سفیان را گفتند: هیچ خبر از محمد (ص) نمىرسد و ما را دل مشغولست؟ یکى را بفرست تا خبر باز آرد. بو سفیان گفت: این کار منست. من خود بروم و حقیقت این حال باز دانم. بو سفیان با حکیم بن حزام برفتند براه مدینه تا بغطفان رسیدند بشب و همه کوه و دشت و صحرا روشنایى دیدند از چراغها و آتشها که افروخته بودند. بو سفیان تعجّب همىکرد که این مگر نه محمد (ص) است که او را چندین سپاه و حشم نباشد! و عباس بن عبد المطّلب آن شب از لشگرگاه بیرون آمده بود، و تجسّس اخبار همىکرد. بو سفیان بر وى رسید، و میان عباس و بو سفیان دوستى بود از قدیم، باز گفت: اى با سفیان تو اینجا چگونه افتادى؟ باین وقت اگر عمر ترا دریابد ترا هلاک کند! آن گه او را بر مرکوب خود نشاند و ردیف خویش ساخت. عمر همان ساعت بیرون آمده بود، چون بو سفیان را دید تیغ برکشید و قصد قتل وى کرد. عباس گفت: اى عمر او در امان منست! پس عمر رفت تا رسول (ص) را خبر کند. عباس نیز بشتافت تا هر دو بهم بدر خیمه رسول (ص) رسیدند. عمر گفت: یا رسول اللَّه هذا ابو سفیان عدوّ اللَّه قد امکن اللَّه منه بغیر عهد و لا عقد فدعنى اضرب عنقه! عباس گفت: یا رسول اللَّه انّى قد اجرته! پس رسول خدا (ص) او را امان داد و قصد عمر از وى باز داشت. و او را به عباس سپرد، گفت: «امشب تو او را بخیمه خویش بر». عباس او را بخیمه خویش برد. دیگر روز بامداد بحضرت رسول (ص) آمد. رسول گفت: «ویحک یا با سفیان ا لم یأن لک ان تعلم ان لا اله الّا اللَّه و انّى رسول اللَّه»؟
بو سفیان گفت: بابى انت و امّى ما اوصلک و احلمک و اکرمک و اللَّه لقد ظننت ان لو کان مع اللَّه اله غیره لقد اغنى شیئا. مادر و پدر من فداى تو باد اى محمد چه حلیم و کریم که تویى و چه بردبار و بزرگوار و کریم طبع و خوش خوى که تویى اى محمد. و اللَّه که ظنّ من چنانست که اگر با اللَّه خدایى دیگر بودى ازو کارى بگشادى و ما را بکار آمدى! رسول (ص) گفت: «یا با سفیان نمىدانى که من رسول خداام»؟ بو سفیان گفت: چیزى از این معنى در دل من مىبود. عباس گفت: ویحک یا با سفیان اسلم و اشهد ان لا اله الّا اللَّه و انّ محمدا رسول اللَّه قبل ان یضرب عنقک. بو سفیان چون این سخن از عباس بشنید، کلمه شهادت بگفت و مسلمان گشت. عباس گفت: یا رسول اللَّه این بو سفیان مردى بزرگ منش است. و تفاخر دوست دارد. با وى کرامتى کن. برو نواختى نه. رسول (ص) فرمود: «من دخل دار ابى سفیان فهو آمن و من دخل المسجد فهو آمن و من اغلق علیه بابه فهو آمن».
بو سفیان خواست که از پیش برود به مکّه. رسول (ص) عباس را گفت.
«احبسه بمصیق الوادى حتّى یمرّ علیه جنود اللَّه فیراها».
او را بر رهگذر لشگر اسلام بدار تا همه را ببیند عباس او را بر ممرّ لشگر اسلام بداشت. فوج فوج، جوق جوق، کردوس کردوس بر وى همىگذشتند و عباس وى را همىگفت که: ایشان کهاند و از کدام قبیلهاند.
و هر قوم که همى گذشتند فرا عباس میگفت: أ فیهم ابن اخیک؟ تا آن گه که وفدى عظیم درآمد از مهاجر و انصار. و رسول (ص) در میان ایشان چون ماه در میان ستارگان بو سفیان گفت: بزرگ ملکى شد این برادر زاده تو! عباس گفت: ویحک یا با سفیان این نه ملک است که این نبوّت است و او ملک نیست که او پیغامبر خداى است. و رسول (ص) بر ناقهاى نشسته، پشت مبارک خویش دو تاه کرده و زنخ بر پیش پالان نهاده همىگفت: «انّا عبده لا اله الّا هو وحده، صدق وعده و نصر عبده و اعزّ جنده و هزم الاحزاب وحده».
پس بو سفیان از پیش برفت و در مکّه شد. و گفت: محمد آمد با سپاهى عظیم که کس طاقت آن ندارد. مردمان همىگریختند، بعضى بکوه همىشدند، بعضى در مسجد، بعضى در سراى بو سفیان تا سراى وى پر شد و بعضى همى آمدند و دست بر در سراى وى مىنهادند. آن گه یک ساعت از روز قتل کردند، و فی الخبر الصّحیح قال النّبی (ص) یوم فتح مکّة: «انّ هذا البلد حرّمه اللَّه یوم خلق السّماوات و الارض فهو حرام بحرمة اللَّه الى یوم القیامة و انّه لن یحلّ القتال فیه لاحد قبلى و لم یحلّ لى الّا ساعة من نهار فهو حرام بحرمة اللَّه الى یوم القیامة».
پس یک ساعت مردمان خزاعه را دستورى داد بقتل، آن گه نهى کرد، گفت: «لا تقتلوا احدا الّا من قاتلکم»، و جمعى مشرکان آن روز با هم افتادند، قریب چهار هزار مرد، پیشرو و سرخیل ایشان عکرمة بن ابى جهل بود و مقیس بن ضبابة و سهیل بن عمرو و صفوان بن امیّة، یک زمان با خالد ولید و سپاه اسلام جنگ کردند، آخر بهزیمت شدند و در مکّه بجز آن یک زمان قتال نرفت. و و رسول خدا (ص) تنى چند را نامزد کرد که ایشان را بکشید اگر دریابید. پس قومى را از ایشان دریافتند و کشتند و قومى را در نیافتند و بآخر مسلمان شدند.
پس رسول خدا (ص) در مسجد شد و طواف کرد و در خانه کعبه باز کرد و بفرمود تا بتان را جمله بیرون انداختند و بشکستند و هبل را که بت مهین بود بآستانه در بیفکندند.
بر گذرگاه مردم، تا هر کسى قدم برو مىنهد و حقارت و خوارى وى پیدا میشود. آن گه رسول (ص) بلال را فرمود تا بر بام کعبه بانگ نماز گفت و مسلمانان در مسجد آمدند و رسول (ص) دست در حلقه آویخت و گفت: «لا اله الّا اللَّه وحده، الحمد للَّه وحده، صدق وعده و نصر جنده و حزم الاحزاب وحده».
مردمان همى آمدند گروه گروه در دین اسلام، چنانک ربّ العزّة گفت: وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً. و گفتهاند: رسول خدا (ص) حلقه در کعبه بگرفت و روى با قوم کرد، گفت: «ما ذا اقول و ما تقولون»؟
سهیل ابن عمرو برخاست، گفت: چگویم یا رسول اللَّه؟ اگر گویم اصیلى، اصیلى اگر گویم کریمى، از تو کریمتر و حلیمتر کس نیست! لیکن وحشتى افتاد میان تو و قوم تو و بآن وحشت بغربت افتادى، آخر عزیز و مکرّم بمیان قوم خود باز آمدى اگر نزدیک اجانب عزیز و مکرّم بودى نزدیک اقارب عزیزتر و مکرّمتر باشى. تو آن کن که سزاى طبع کریم و خلق عظیم تو است. رسول (ص) گفت: «من امروز آن میگویم با شما که برادرم یوسف (ع) گفت با برادران خویش: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ. قال محمد بن اسحاق: کان جمیع من شهد فتح مکّة من المسلمین عشرة آلاف. و کان فتح مکّة لعشر لیال بقین من رمضان سنة ثمان و اقام رسول اللَّه (ص) بمکّة بعد فتحها خمس عشرة لیلة، یقصر الصّلاة ثمّ خرج الى هوازن و ثقیف و قد نزلوا حنینا. قوله: إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ قال ابن عباس: لمّا اقبل رسول اللَّه (ص) من غزوة حنین، انزلت هذه السّورة علیه و قیل: جاءه نصر اللَّه حین هاجر و آواه الانصار و توجّهت الیه القبائل و کاتبته ملوک الارض و فتحت علیه مکّة و شرعت له الشّرائع و احکمت له الاحکام و عقد الالویة و جنّد الجنود و خطب بمنا و عرفات و کسرت الاصنام و خاضت خیل الاسلام البحار، و ضرب على اهل الکتاب الجزیة و خافه ملک الروم.
وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً کان فیما قبل یصدّقه الرّجل و تصدّقه المرأة على خوف من النّاس و یقاسى من الاذى بلاء عظیما، فلمّا دنا اجله تقصّف علیه النّاس فکانت القبیلة تأتیه باسرها یصدّقونه و یجاهدون معه و یبلغون عنه حتّى اتیه اهل الیمن بقبائلها و مخالیفها فسرّ بهم سرورا عظیما. و قال: «اتیکم اهل الیمن ارقّ النّاس افئدة الایمان یمان و الحکمة یمانیة».
و قال الحسن لمّا فتح اللَّه عزّ و جلّ على رسوله مکّة، قالت العرب بعضهم لبعض: ایّها القوم لا یدان لکم بهؤلاء فجعلوا یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً. و روى انّ النّبی (ص) قال: «انّ النّاس دخلوا فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً و سیخرجون منه «افواجا». قوله: فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ اى صلّ للَّه شکرا على نعمه علیک. و قیل: سبح بحمد اللَّه لا یحمد غیره.
قالت عائشة: کان رسول اللَّه (ص) فی آخر عمره یکثر فی رکوعه و سجوده: «سبحانک اللّهم و بحمدک اللّهم اغفر لى و تب علىّ» یتاول هذه الآیة.
و فی روایة: «سبحانک اللّهم و بحمدک استغفرک و اتوب الیک».
قال اهل اللّغة: معنى الواو فی قوله: «و بحمدک» اى سبّحتک. اللّهمّ بجمیع آلائک و بحمدک سبّحتک. و قیل: لمّا نزلت هذه السّورة، قال رسول اللَّه (ص): «قد نعیت الىّ نفسى».
قال الحسن: اعلم انّه قد اقترب اجله و امر بالتّسبیح و التّوبة لیختم له بالزّیادة فی العمل الصّالح. و عن ام سلمة قالت: کان رسول اللَّه (ص) بآخره لا یقوم و لا یقعد و لا یجیء و لا یذهب الّا قال: «سبحان اللَّه و بحمده استغفر اللَّه و اتوب الیه» . فقلنا: یا رسول اللَّه: مالک لا تقوم و لا تقعد و لا تجىء و لا تذهب الّا قلت: «سبحان اللَّه و استغفر اللَّه و اتوب الیه»؟ قال: «فانّى امرت بها» ثمّ قرا: إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ حتّى ختمها.
و قال مقاتل: لمّا نزلت هذه السّورة قراها رسول اللَّه (ص) على اصحابه و فیهم ابو بکر و عمر و سعد بن ابى وقّاص، ففرحوا و استبشروا و سمعها العباس فبکى! فقال له رسول اللَّه (ص): «ما یبکیک یا عمّ»؟ قال: نعیت الیک نفسک. قال: «انّه لکما تقول». فعاش النّبی (ص) بعدها سنتین ما رأى فیهما ضاحکا مستبشرا. و هذه السّورة تسمّى سورة «التّودیع».
بو سفیان گفت: بابى انت و امّى ما اوصلک و احلمک و اکرمک و اللَّه لقد ظننت ان لو کان مع اللَّه اله غیره لقد اغنى شیئا. مادر و پدر من فداى تو باد اى محمد چه حلیم و کریم که تویى و چه بردبار و بزرگوار و کریم طبع و خوش خوى که تویى اى محمد. و اللَّه که ظنّ من چنانست که اگر با اللَّه خدایى دیگر بودى ازو کارى بگشادى و ما را بکار آمدى! رسول (ص) گفت: «یا با سفیان نمىدانى که من رسول خداام»؟ بو سفیان گفت: چیزى از این معنى در دل من مىبود. عباس گفت: ویحک یا با سفیان اسلم و اشهد ان لا اله الّا اللَّه و انّ محمدا رسول اللَّه قبل ان یضرب عنقک. بو سفیان چون این سخن از عباس بشنید، کلمه شهادت بگفت و مسلمان گشت. عباس گفت: یا رسول اللَّه این بو سفیان مردى بزرگ منش است. و تفاخر دوست دارد. با وى کرامتى کن. برو نواختى نه. رسول (ص) فرمود: «من دخل دار ابى سفیان فهو آمن و من دخل المسجد فهو آمن و من اغلق علیه بابه فهو آمن».
بو سفیان خواست که از پیش برود به مکّه. رسول (ص) عباس را گفت.
«احبسه بمصیق الوادى حتّى یمرّ علیه جنود اللَّه فیراها».
او را بر رهگذر لشگر اسلام بدار تا همه را ببیند عباس او را بر ممرّ لشگر اسلام بداشت. فوج فوج، جوق جوق، کردوس کردوس بر وى همىگذشتند و عباس وى را همىگفت که: ایشان کهاند و از کدام قبیلهاند.
و هر قوم که همى گذشتند فرا عباس میگفت: أ فیهم ابن اخیک؟ تا آن گه که وفدى عظیم درآمد از مهاجر و انصار. و رسول (ص) در میان ایشان چون ماه در میان ستارگان بو سفیان گفت: بزرگ ملکى شد این برادر زاده تو! عباس گفت: ویحک یا با سفیان این نه ملک است که این نبوّت است و او ملک نیست که او پیغامبر خداى است. و رسول (ص) بر ناقهاى نشسته، پشت مبارک خویش دو تاه کرده و زنخ بر پیش پالان نهاده همىگفت: «انّا عبده لا اله الّا هو وحده، صدق وعده و نصر عبده و اعزّ جنده و هزم الاحزاب وحده».
پس بو سفیان از پیش برفت و در مکّه شد. و گفت: محمد آمد با سپاهى عظیم که کس طاقت آن ندارد. مردمان همىگریختند، بعضى بکوه همىشدند، بعضى در مسجد، بعضى در سراى بو سفیان تا سراى وى پر شد و بعضى همى آمدند و دست بر در سراى وى مىنهادند. آن گه یک ساعت از روز قتل کردند، و فی الخبر الصّحیح قال النّبی (ص) یوم فتح مکّة: «انّ هذا البلد حرّمه اللَّه یوم خلق السّماوات و الارض فهو حرام بحرمة اللَّه الى یوم القیامة و انّه لن یحلّ القتال فیه لاحد قبلى و لم یحلّ لى الّا ساعة من نهار فهو حرام بحرمة اللَّه الى یوم القیامة».
پس یک ساعت مردمان خزاعه را دستورى داد بقتل، آن گه نهى کرد، گفت: «لا تقتلوا احدا الّا من قاتلکم»، و جمعى مشرکان آن روز با هم افتادند، قریب چهار هزار مرد، پیشرو و سرخیل ایشان عکرمة بن ابى جهل بود و مقیس بن ضبابة و سهیل بن عمرو و صفوان بن امیّة، یک زمان با خالد ولید و سپاه اسلام جنگ کردند، آخر بهزیمت شدند و در مکّه بجز آن یک زمان قتال نرفت. و و رسول خدا (ص) تنى چند را نامزد کرد که ایشان را بکشید اگر دریابید. پس قومى را از ایشان دریافتند و کشتند و قومى را در نیافتند و بآخر مسلمان شدند.
پس رسول خدا (ص) در مسجد شد و طواف کرد و در خانه کعبه باز کرد و بفرمود تا بتان را جمله بیرون انداختند و بشکستند و هبل را که بت مهین بود بآستانه در بیفکندند.
بر گذرگاه مردم، تا هر کسى قدم برو مىنهد و حقارت و خوارى وى پیدا میشود. آن گه رسول (ص) بلال را فرمود تا بر بام کعبه بانگ نماز گفت و مسلمانان در مسجد آمدند و رسول (ص) دست در حلقه آویخت و گفت: «لا اله الّا اللَّه وحده، الحمد للَّه وحده، صدق وعده و نصر جنده و حزم الاحزاب وحده».
مردمان همى آمدند گروه گروه در دین اسلام، چنانک ربّ العزّة گفت: وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً. و گفتهاند: رسول خدا (ص) حلقه در کعبه بگرفت و روى با قوم کرد، گفت: «ما ذا اقول و ما تقولون»؟
سهیل ابن عمرو برخاست، گفت: چگویم یا رسول اللَّه؟ اگر گویم اصیلى، اصیلى اگر گویم کریمى، از تو کریمتر و حلیمتر کس نیست! لیکن وحشتى افتاد میان تو و قوم تو و بآن وحشت بغربت افتادى، آخر عزیز و مکرّم بمیان قوم خود باز آمدى اگر نزدیک اجانب عزیز و مکرّم بودى نزدیک اقارب عزیزتر و مکرّمتر باشى. تو آن کن که سزاى طبع کریم و خلق عظیم تو است. رسول (ص) گفت: «من امروز آن میگویم با شما که برادرم یوسف (ع) گفت با برادران خویش: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ. قال محمد بن اسحاق: کان جمیع من شهد فتح مکّة من المسلمین عشرة آلاف. و کان فتح مکّة لعشر لیال بقین من رمضان سنة ثمان و اقام رسول اللَّه (ص) بمکّة بعد فتحها خمس عشرة لیلة، یقصر الصّلاة ثمّ خرج الى هوازن و ثقیف و قد نزلوا حنینا. قوله: إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ قال ابن عباس: لمّا اقبل رسول اللَّه (ص) من غزوة حنین، انزلت هذه السّورة علیه و قیل: جاءه نصر اللَّه حین هاجر و آواه الانصار و توجّهت الیه القبائل و کاتبته ملوک الارض و فتحت علیه مکّة و شرعت له الشّرائع و احکمت له الاحکام و عقد الالویة و جنّد الجنود و خطب بمنا و عرفات و کسرت الاصنام و خاضت خیل الاسلام البحار، و ضرب على اهل الکتاب الجزیة و خافه ملک الروم.
وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً کان فیما قبل یصدّقه الرّجل و تصدّقه المرأة على خوف من النّاس و یقاسى من الاذى بلاء عظیما، فلمّا دنا اجله تقصّف علیه النّاس فکانت القبیلة تأتیه باسرها یصدّقونه و یجاهدون معه و یبلغون عنه حتّى اتیه اهل الیمن بقبائلها و مخالیفها فسرّ بهم سرورا عظیما. و قال: «اتیکم اهل الیمن ارقّ النّاس افئدة الایمان یمان و الحکمة یمانیة».
و قال الحسن لمّا فتح اللَّه عزّ و جلّ على رسوله مکّة، قالت العرب بعضهم لبعض: ایّها القوم لا یدان لکم بهؤلاء فجعلوا یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً. و روى انّ النّبی (ص) قال: «انّ النّاس دخلوا فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً و سیخرجون منه «افواجا». قوله: فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ اى صلّ للَّه شکرا على نعمه علیک. و قیل: سبح بحمد اللَّه لا یحمد غیره.
قالت عائشة: کان رسول اللَّه (ص) فی آخر عمره یکثر فی رکوعه و سجوده: «سبحانک اللّهم و بحمدک اللّهم اغفر لى و تب علىّ» یتاول هذه الآیة.
و فی روایة: «سبحانک اللّهم و بحمدک استغفرک و اتوب الیک».
قال اهل اللّغة: معنى الواو فی قوله: «و بحمدک» اى سبّحتک. اللّهمّ بجمیع آلائک و بحمدک سبّحتک. و قیل: لمّا نزلت هذه السّورة، قال رسول اللَّه (ص): «قد نعیت الىّ نفسى».
قال الحسن: اعلم انّه قد اقترب اجله و امر بالتّسبیح و التّوبة لیختم له بالزّیادة فی العمل الصّالح. و عن ام سلمة قالت: کان رسول اللَّه (ص) بآخره لا یقوم و لا یقعد و لا یجیء و لا یذهب الّا قال: «سبحان اللَّه و بحمده استغفر اللَّه و اتوب الیه» . فقلنا: یا رسول اللَّه: مالک لا تقوم و لا تقعد و لا تجىء و لا تذهب الّا قلت: «سبحان اللَّه و استغفر اللَّه و اتوب الیه»؟ قال: «فانّى امرت بها» ثمّ قرا: إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ حتّى ختمها.
و قال مقاتل: لمّا نزلت هذه السّورة قراها رسول اللَّه (ص) على اصحابه و فیهم ابو بکر و عمر و سعد بن ابى وقّاص، ففرحوا و استبشروا و سمعها العباس فبکى! فقال له رسول اللَّه (ص): «ما یبکیک یا عمّ»؟ قال: نعیت الیک نفسک. قال: «انّه لکما تقول». فعاش النّبی (ص) بعدها سنتین ما رأى فیهما ضاحکا مستبشرا. و هذه السّورة تسمّى سورة «التّودیع».
رشیدالدین میبدی : ۱۱۰- سورة النصر- المدنیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کشف الکروب، «بسم اللَّه» ستر العیوب، «بسم اللَّه» «غفر الذنوب».
گفتار «بسم اللَّه» دل را پر نور کند، سرّ را مسرور کند، طاعت را مبرور کند، گناه را مغفور کند. هر کرا در دل و بر زبان نام اللَّه نقش بود، اگر چه در آب و در آتش بود، عیش او با نام اللَّه خوش بود. عزیز بندهاى که در دل وى شوق اللَّه بود، بزرگوار بندهاى که بر زبان وى ذکر اللَّه بود. بزرگان دین چنین گفتهاند: من انس الیوم بکلامه انس غدا بسلامه. هر کرا درین سراى راحت کلام اوست، فردا در بهشت او را لذّت سلام اوست. یکى از بزرگان دین در مناجات گفته: الهى هر چه مرا از دنیا نصیب است، بکافران ده و آنچه مرا از عقبى نصیب است، بمؤمنان ده. مرا درین جهان یاد و نام تو بس، و در آن جهان دیدار و سلام تو بس! قوله إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ چون این سوره از آسمان فرو آمد، رسول خدا (ص) گفت: «یا جبرئیل نعیت الىّ نفسى»!
این سوره از وفات ما خبر میدهد، که راه فنا مىبباید رفت، و شربت زهر مرگ مىبباید چشید و در خاک لحد مىبباید خفت! جبرئیل گفت: اى سیّد آن جهان ترا به از این جهان و جوار حقّ ترا به از دیدار خلق! اى سیّد، هر چند که راه بدو فناست، امّا فنا طریق بقا است و بقا وسیله لقا است.
اى جوانمرد اگر در کلّ کون با کسى مسامحهاى رفتى درین مرگ، آن کس جز مصطفى عربى نبودى! هر چند درّ یتیم بود آن سیّد (ص) از صدف قدرت بر آمده، آفتابى روشن بود از فلک اقبال بتافته، آسمان و زمین بدو آراسته با این همه کرامت او را گفتند: «إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ»! اى سیّد قدم در این سراى آدم نهادى، عالم کون زیر قدم آوردى. باز آى بحضرت که عالم ابد روشن بتو است. صعید قیامت در انتظار شفاعت تو است جمال فردوسیان عاشق چهره جمال تو است. آستان حضرت ما مشتاق قدم معرفت تو است. اى سیّد: هر چه در آفرینش حلقه درگاه ما مىکوبند، و تا تو نیایى یکى را جواب نیست و هیچکس را بار نیست. اى جوانمرد، بوفات او پشت جبرئیل بشکست، بنا دیدن او دین اسلام خون گریست، بمفارقت او ایمان بماتم بنشست. آن روز که بیمارى در سینه او بکوفت، ایوان کلمه لا اله الّا اللَّه بلرزید. و چه عجب؟! سعد معاذ یکى از چاکران حضرت وى بود، چون از دنیا برفت، حضرت نبوّت (ص) این خبر باز داد که: «اهتزّ العرش لموت سعد بن معاذ».
بموت سعد معاذ عرش رحمان بلرزید! پس نگاه کن تا با فراق سیّد حال چگونه باشد؟! آخرتر نظر وى بصحابه آن بود که سیّد (ص) از حجره بیرون آمد، باطنش همه درد گرفته، رخسارش زرد گشته، تن ضعیف و نحیف شده، یک دست بر کتف على (ع) نهاده، و دیگر دست بر دوش فضل، از حجره بمسجد آمد دو رکعت نماز کرد، پشت بمحراب باز نهاد، روى بیاران کرد، از دیده او آب روان گشت. صحابه دانستند که سیّد (ص) وداع خواهد کرد، و آن دیدار باز پسین است، که نیز جمال او نخواهند دید. سخن ملیح او نخواهند شنید. محراب از او جدا خواهد ماند. جهان از رفتن وى تاریک خواهد شد. جبرئیل نیز بسفارت نیاید. رضوان نیز ببشارت نیاید. سیّد (ص) از حجره بخاک خواهد رفت و از زبر منبر در لحد خواهد خفت. اى دریغا که آن جمال پر کمال که سلوت اندوهگنان و آرام دل ممتحنان بود در خاک خواهد شد، و خاک بر سر ما خواهد نشست. ما خبر آسمان نیز از که پرسیم؟ درمان درد هجران از که جوییم؟ اندیشه دل با که گوئیم؟ همچنین خروش صحابه در مسجد افتاده و گرد نومیدى بر رخسارها نشسته، و چراغ شادى در سینهها فرو مرده، انفاس همگنان آوه و آه شده، همه گوش فرا داشته تا سیّد (ص) چه گوید؟ سیّد بلفظ شیرین و سخن پر آفرین گفت: «اى یاران من، اى عزیزان و اى غریبان، اى مهاجر و انصار، بدرود باشید که عمر ما را نهایت آمد و حساب ما فذلک شد، و دیدار ما با قیامت افتاد. شما را بدرود میکنم و همه امّت را که هستند و خواهند بود بدرود میکنم. سلام من بهمه امّت رسانید و بگوئید: که ما را آرزوى دیدار شما بود، لیکن اجل کمین بگشاد و مرگ شبیخون آورد، از حضرت آمدیم و باز بحضرت رفتیم، سنّت من نگاه دارید. فریضه حقّ بگزارید، نماز نگاه دارید، بندگان را نیکو دارید، یتیمان را بنوازید همه را بدرود کردم، همه را بخدا سپردم. خداوندا همه را بتو سپردم، به بو بکر و عمر و عثمان و على (ع) نمىسپارم. آدم بفرزند سپرد. موسى ببرادر سپرد. خداوندا من همه را بتو مىسپارم. نگاه دارشان تو باش، و در حمایت و رعایت خودشان بدار».
تمامى قصّه وفات در سورة الانبیاء شرح دادهایم.
إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ. این «نصر» «و فتح» همانست که آنجا گفت: نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ بر لسان اشارت، بر ذوق اهل فهم، «نصر» نصرت دلست بر سپاه نفس. و «فتح» گشاد شهرستان بشریّت است بسپاه حقیقت. و این نصرت در خزانه حکمت است. و مفتاح این «فتح» در خزانه مشیّت. تا هر دستى بدو نرسد. دستى که بدو رسد، دست سعادتست که در آستین خرقه بشریّت نبود، ساعد این دست از ایمان بود. بازو از توحید، انگشتان از معرفت. آن گه این دست بهر جاى که کشیده گردد این مقرعه در پیش مىزند که: جاءَ نَصْرُ اللَّهِ حسین منصور را گفتند: دست دعا درازتر یا دست عبادت؟ گفت: نه این و نه آن. اگر دست دعا است تا بدامن نصیب بیش نرسد، و آن شرک راه مردان است. و اگر دست عبادتست تا بدامن تکلیف شرعى و شرطى بیش نرسد، و آن دهلیز سراى ایمان است. دستى که از آفرینش برتر رسد. آن دست سعادتست در سرا پرده عنایت متوارى، تا خود کى برون آید و دست بر که نهد؟! شبلى گفت: ما در حال خویش فرو ماندیم، گاه باشد که بیک موى دیده خویش کونین از جاى برداریم، و گاه بود که چندان طاقت نماند که یک موى خویش را حمّالى کنیم. حسین منصور او را گفت: آن حال که کونین را بیک موى از جاى بردارى، برداشته عنایت باشى و آن ساعت که یک موى خویش را حمّالى نتوانى کرد، از دست عنایت در افتاده باشى و صورت و صفت درهم شکسته.
گفتار «بسم اللَّه» دل را پر نور کند، سرّ را مسرور کند، طاعت را مبرور کند، گناه را مغفور کند. هر کرا در دل و بر زبان نام اللَّه نقش بود، اگر چه در آب و در آتش بود، عیش او با نام اللَّه خوش بود. عزیز بندهاى که در دل وى شوق اللَّه بود، بزرگوار بندهاى که بر زبان وى ذکر اللَّه بود. بزرگان دین چنین گفتهاند: من انس الیوم بکلامه انس غدا بسلامه. هر کرا درین سراى راحت کلام اوست، فردا در بهشت او را لذّت سلام اوست. یکى از بزرگان دین در مناجات گفته: الهى هر چه مرا از دنیا نصیب است، بکافران ده و آنچه مرا از عقبى نصیب است، بمؤمنان ده. مرا درین جهان یاد و نام تو بس، و در آن جهان دیدار و سلام تو بس! قوله إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ چون این سوره از آسمان فرو آمد، رسول خدا (ص) گفت: «یا جبرئیل نعیت الىّ نفسى»!
این سوره از وفات ما خبر میدهد، که راه فنا مىبباید رفت، و شربت زهر مرگ مىبباید چشید و در خاک لحد مىبباید خفت! جبرئیل گفت: اى سیّد آن جهان ترا به از این جهان و جوار حقّ ترا به از دیدار خلق! اى سیّد، هر چند که راه بدو فناست، امّا فنا طریق بقا است و بقا وسیله لقا است.
اى جوانمرد اگر در کلّ کون با کسى مسامحهاى رفتى درین مرگ، آن کس جز مصطفى عربى نبودى! هر چند درّ یتیم بود آن سیّد (ص) از صدف قدرت بر آمده، آفتابى روشن بود از فلک اقبال بتافته، آسمان و زمین بدو آراسته با این همه کرامت او را گفتند: «إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ»! اى سیّد قدم در این سراى آدم نهادى، عالم کون زیر قدم آوردى. باز آى بحضرت که عالم ابد روشن بتو است. صعید قیامت در انتظار شفاعت تو است جمال فردوسیان عاشق چهره جمال تو است. آستان حضرت ما مشتاق قدم معرفت تو است. اى سیّد: هر چه در آفرینش حلقه درگاه ما مىکوبند، و تا تو نیایى یکى را جواب نیست و هیچکس را بار نیست. اى جوانمرد، بوفات او پشت جبرئیل بشکست، بنا دیدن او دین اسلام خون گریست، بمفارقت او ایمان بماتم بنشست. آن روز که بیمارى در سینه او بکوفت، ایوان کلمه لا اله الّا اللَّه بلرزید. و چه عجب؟! سعد معاذ یکى از چاکران حضرت وى بود، چون از دنیا برفت، حضرت نبوّت (ص) این خبر باز داد که: «اهتزّ العرش لموت سعد بن معاذ».
بموت سعد معاذ عرش رحمان بلرزید! پس نگاه کن تا با فراق سیّد حال چگونه باشد؟! آخرتر نظر وى بصحابه آن بود که سیّد (ص) از حجره بیرون آمد، باطنش همه درد گرفته، رخسارش زرد گشته، تن ضعیف و نحیف شده، یک دست بر کتف على (ع) نهاده، و دیگر دست بر دوش فضل، از حجره بمسجد آمد دو رکعت نماز کرد، پشت بمحراب باز نهاد، روى بیاران کرد، از دیده او آب روان گشت. صحابه دانستند که سیّد (ص) وداع خواهد کرد، و آن دیدار باز پسین است، که نیز جمال او نخواهند دید. سخن ملیح او نخواهند شنید. محراب از او جدا خواهد ماند. جهان از رفتن وى تاریک خواهد شد. جبرئیل نیز بسفارت نیاید. رضوان نیز ببشارت نیاید. سیّد (ص) از حجره بخاک خواهد رفت و از زبر منبر در لحد خواهد خفت. اى دریغا که آن جمال پر کمال که سلوت اندوهگنان و آرام دل ممتحنان بود در خاک خواهد شد، و خاک بر سر ما خواهد نشست. ما خبر آسمان نیز از که پرسیم؟ درمان درد هجران از که جوییم؟ اندیشه دل با که گوئیم؟ همچنین خروش صحابه در مسجد افتاده و گرد نومیدى بر رخسارها نشسته، و چراغ شادى در سینهها فرو مرده، انفاس همگنان آوه و آه شده، همه گوش فرا داشته تا سیّد (ص) چه گوید؟ سیّد بلفظ شیرین و سخن پر آفرین گفت: «اى یاران من، اى عزیزان و اى غریبان، اى مهاجر و انصار، بدرود باشید که عمر ما را نهایت آمد و حساب ما فذلک شد، و دیدار ما با قیامت افتاد. شما را بدرود میکنم و همه امّت را که هستند و خواهند بود بدرود میکنم. سلام من بهمه امّت رسانید و بگوئید: که ما را آرزوى دیدار شما بود، لیکن اجل کمین بگشاد و مرگ شبیخون آورد، از حضرت آمدیم و باز بحضرت رفتیم، سنّت من نگاه دارید. فریضه حقّ بگزارید، نماز نگاه دارید، بندگان را نیکو دارید، یتیمان را بنوازید همه را بدرود کردم، همه را بخدا سپردم. خداوندا همه را بتو سپردم، به بو بکر و عمر و عثمان و على (ع) نمىسپارم. آدم بفرزند سپرد. موسى ببرادر سپرد. خداوندا من همه را بتو مىسپارم. نگاه دارشان تو باش، و در حمایت و رعایت خودشان بدار».
تمامى قصّه وفات در سورة الانبیاء شرح دادهایم.
إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ. این «نصر» «و فتح» همانست که آنجا گفت: نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ بر لسان اشارت، بر ذوق اهل فهم، «نصر» نصرت دلست بر سپاه نفس. و «فتح» گشاد شهرستان بشریّت است بسپاه حقیقت. و این نصرت در خزانه حکمت است. و مفتاح این «فتح» در خزانه مشیّت. تا هر دستى بدو نرسد. دستى که بدو رسد، دست سعادتست که در آستین خرقه بشریّت نبود، ساعد این دست از ایمان بود. بازو از توحید، انگشتان از معرفت. آن گه این دست بهر جاى که کشیده گردد این مقرعه در پیش مىزند که: جاءَ نَصْرُ اللَّهِ حسین منصور را گفتند: دست دعا درازتر یا دست عبادت؟ گفت: نه این و نه آن. اگر دست دعا است تا بدامن نصیب بیش نرسد، و آن شرک راه مردان است. و اگر دست عبادتست تا بدامن تکلیف شرعى و شرطى بیش نرسد، و آن دهلیز سراى ایمان است. دستى که از آفرینش برتر رسد. آن دست سعادتست در سرا پرده عنایت متوارى، تا خود کى برون آید و دست بر که نهد؟! شبلى گفت: ما در حال خویش فرو ماندیم، گاه باشد که بیک موى دیده خویش کونین از جاى برداریم، و گاه بود که چندان طاقت نماند که یک موى خویش را حمّالى کنیم. حسین منصور او را گفت: آن حال که کونین را بیک موى از جاى بردارى، برداشته عنایت باشى و آن ساعت که یک موى خویش را حمّالى نتوانى کرد، از دست عنایت در افتاده باشى و صورت و صفت درهم شکسته.
رشیدالدین میبدی : ۱۱۱- سورة تبت- مکیة
النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ زیان کار بادا دو دست بو لهب وَ تَبَّ (۱) و زیان کار بادا او باویى او.
ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ نیاید او را بکار مال او وَ ما کَسَبَ (۲) و نه آنچه فرادست آورد.
سَیَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ (۳) سوزد و سوزانند او را با آتشى زبانه زنان.
وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ (۴) و زن او آن هیزم کش.
فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ (۵) در گردن او رسنى از چیزى سخت تافته.
تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ زیان کار بادا دو دست بو لهب وَ تَبَّ (۱) و زیان کار بادا او باویى او.
ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ نیاید او را بکار مال او وَ ما کَسَبَ (۲) و نه آنچه فرادست آورد.
سَیَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ (۳) سوزد و سوزانند او را با آتشى زبانه زنان.
وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ (۴) و زن او آن هیزم کش.
فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ (۵) در گردن او رسنى از چیزى سخت تافته.
رشیدالدین میبدی : ۱۱۱- سورة تبت- مکیة
النوبة الثانیة
این سوره هفتاد و هفت حرفست، بیست کلمه و پنج آیه. جمله به مکّه فرو آمد و درین سوره ناسخ و منسوخ نیست. و در خبرست از ابى کعب از پیغامبر (ص): «هر که این سوره برخواند، امید میدارم که او را با بو لهب اندر دوزخ جمع نکنند».
قوله: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ کنى ابا لهب فی القرآن لانّه کاذب الاسم، کان اسمه عبد العزى و العزى شجرة کانت تعبدها ثقیف بالطّائف، قطعها خالد بن الولید. و یقال: ابو لهب لقب، انّما کانت کنیته ابا عتبة کنى بابنه الاکبر عتبة و کنیة عتبة ابو واسع الّذى قتله الاسد. قال هذا القائل: کنى بابى لهب لجماله و حسنه و کان احول و کان عمّ رسول اللَّه (ص) و کان اشدّ النّاس على رسول اللَّه و اخبثهم لسانا. قال اهل التّفسیر: لمّا نزلت: وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ
اتى رسول اللَّه (ص) الصّفا فصعد علیه ثمّ نادى: «یا صباحاه» فاجتمع النّاس الیه بین رجل یجیء و بین رجل یبعث رسوله: فقال رسول اللَّه (ص): «یا بنى عبد مناف یا بنى عبد المطّلب أ رأیتم لو اخبرتکم انّ خیلا بسفح هذا الجبل ترید ان تغیّر علیکم أ کنتم مصدّقى»؟ قالوا: نعم ما جرّبنا علیک کذبا.
قال: «فانّى نَذِیرٌ لَکُمْ بَیْنَ یَدَیْ عَذابٍ شَدِیدٍ» .
فقال ابو لهب: تبّا لک انّما جمعتنا لهذا؟! فانزل اللَّه تعالى تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ. و قیل: جمع الاقربین من اهل بیته و نفرا من عظماء قریش و اطعمهم ثمّ دعاهم الى اللَّه و الى تصدیقه و وعدهم علیه طاعة العرب و ملک الدّنیا و عزّ الابد. فقال ابو لهب من بینهم: أ لهذا جمعتنا؟ تبّا لک! فنزلت: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ اى خابت و خسرت. اسند الفعل الى الید و المراد به نفسه على عادة العرب فی التّعبیر ببعض الشّیء عن کلّه، کقوله: «بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیکُمْ» و قیل: المراد به ماله و ملکه. یقال: فلان قلیل ذات الید یعنون به المال. و قیل: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ لعنة على ماله و ولده «وَ تَبَّ» لعنة على نفسه. و قیل: الاوّل دعاء و الثّانی خبر، کما یقال: غفر اللَّه لک و قد فعل اهلکه اللَّه و قد فعل. قرأ ابن کثیر «ابى لهب» ساکنة الهاء و هی لغة مثل نهر و نهر. و قیل: انّما اضاف التّباب الى یدیه لانّه اخذ حجرا فرمى به رسول اللَّه (ص). و عن ابن عباس قال: لمّا خلق اللَّه القلم قال: «اکتب ما هو کائن»، فکتب فیما کتب.
تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ قال اهل التّفسیر: لمّا انذرهم رسول اللَّه (ص) قال بو لهب: ان کان ما یقوله ابن اخى حقّا فانّى افتدى نفسى بما لى! فانزل اللَّه عزّ و جلّ: ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ اى ما یغنى. قال ابو العالیة: یعنى اغنامه، و کان صاحب سائمة و مواش وَ ما کَسَبَ یعنى: و ما ولد. و فی الخبر عن النّبی (ص): «ولد الرّجل من کسبه» ثمّ اوعده بالنّار.
فقال: سَیَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ اى سیدخل نارا تلتهب علیه، اى سیدخله اللَّه نارا ذات اشتعال. وَ امْرَأَتُهُ امّ جمیل بنت حرب بن امیّة اخت ابى سفیان و کانت عوراء حَمَّالَةَ الْحَطَبِ اى نقّالة الحدیث و الکذب. قال ابن عبّاس: کانت تأتى بالشّوک فتطرحه باللّیل فی طریق رسول اللَّه (ص) و اصحابه لتعقرهم. و قال السّدىّ: کانت تمشى بالنّمیمة فتلقى العداوة بین النّاس من قول العرب: فلان یحتطب على النّاس.
این چنانست که پارسیان گویند: «تو هیزم بر منه». یعنى: بر میاغال.
قال النّبی (ص): «لا یدخل الجنّة قتّات».
و فی روایة اخرى: «لا یدخل الجنّة نمّام».
و حکى عن الشّافعى انّه قال: من اطراک فی وجهک بما لیس فیک فقد شتمک، و من نقل الیک نقل عنک، و من نمّ عندک نمّ بک، و من اذا ارضیته قال فیک ما لیس فیک فکذلک اذا اسخطته قال فیک ما لیس فیک. و قیل فی قوله: حَمَّالَةَ الْحَطَبِ کانت تعیّر رسول اللَّه (ص) بالفقر و تحتطب هى على ظهرها من ضیق القلب فسبّت بذلک. قرأ عاصم حَمَّالَةَ بالنّصب على الذّم کقوله: «مَلْعُونِینَ». و قرأ الآخرون بالرّفع و له وجهان احدهما: سَیَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ هو وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ و الثّانی: وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ فی النّار ایضا قوله: فِی جِیدِها اى فی عنقها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ سلسلة من حدید ذرعها سبعون ذراعا تدخل فی فیها و تخرج من دبرها و یلوى سائرها فی عنقها و اصله من المسد و هو الفتل فالمسد ما فتل و احکم من اىّ شیء کان، یعنى: السّلسلة الّتى فی عنقها فتلت من الحدید فتلا محکما. و قال مقاتل: «مِنْ مَسَدٍ» اى من لیف. قال الضّحاک: فی الدّنیا من لیف و فی الآخرة من نار، و ذلک اللّیف هو الحبل الّذى کانت تحتطب به فبینما هى ذات یوم حاملة حزمة فاعیت فقعدت على حجر تستریح فاتاها ملک فجذبها من خلفها فاهلکها.
قوله: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ کنى ابا لهب فی القرآن لانّه کاذب الاسم، کان اسمه عبد العزى و العزى شجرة کانت تعبدها ثقیف بالطّائف، قطعها خالد بن الولید. و یقال: ابو لهب لقب، انّما کانت کنیته ابا عتبة کنى بابنه الاکبر عتبة و کنیة عتبة ابو واسع الّذى قتله الاسد. قال هذا القائل: کنى بابى لهب لجماله و حسنه و کان احول و کان عمّ رسول اللَّه (ص) و کان اشدّ النّاس على رسول اللَّه و اخبثهم لسانا. قال اهل التّفسیر: لمّا نزلت: وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ
اتى رسول اللَّه (ص) الصّفا فصعد علیه ثمّ نادى: «یا صباحاه» فاجتمع النّاس الیه بین رجل یجیء و بین رجل یبعث رسوله: فقال رسول اللَّه (ص): «یا بنى عبد مناف یا بنى عبد المطّلب أ رأیتم لو اخبرتکم انّ خیلا بسفح هذا الجبل ترید ان تغیّر علیکم أ کنتم مصدّقى»؟ قالوا: نعم ما جرّبنا علیک کذبا.
قال: «فانّى نَذِیرٌ لَکُمْ بَیْنَ یَدَیْ عَذابٍ شَدِیدٍ» .
فقال ابو لهب: تبّا لک انّما جمعتنا لهذا؟! فانزل اللَّه تعالى تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ. و قیل: جمع الاقربین من اهل بیته و نفرا من عظماء قریش و اطعمهم ثمّ دعاهم الى اللَّه و الى تصدیقه و وعدهم علیه طاعة العرب و ملک الدّنیا و عزّ الابد. فقال ابو لهب من بینهم: أ لهذا جمعتنا؟ تبّا لک! فنزلت: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ اى خابت و خسرت. اسند الفعل الى الید و المراد به نفسه على عادة العرب فی التّعبیر ببعض الشّیء عن کلّه، کقوله: «بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیکُمْ» و قیل: المراد به ماله و ملکه. یقال: فلان قلیل ذات الید یعنون به المال. و قیل: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ لعنة على ماله و ولده «وَ تَبَّ» لعنة على نفسه. و قیل: الاوّل دعاء و الثّانی خبر، کما یقال: غفر اللَّه لک و قد فعل اهلکه اللَّه و قد فعل. قرأ ابن کثیر «ابى لهب» ساکنة الهاء و هی لغة مثل نهر و نهر. و قیل: انّما اضاف التّباب الى یدیه لانّه اخذ حجرا فرمى به رسول اللَّه (ص). و عن ابن عباس قال: لمّا خلق اللَّه القلم قال: «اکتب ما هو کائن»، فکتب فیما کتب.
تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ قال اهل التّفسیر: لمّا انذرهم رسول اللَّه (ص) قال بو لهب: ان کان ما یقوله ابن اخى حقّا فانّى افتدى نفسى بما لى! فانزل اللَّه عزّ و جلّ: ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ اى ما یغنى. قال ابو العالیة: یعنى اغنامه، و کان صاحب سائمة و مواش وَ ما کَسَبَ یعنى: و ما ولد. و فی الخبر عن النّبی (ص): «ولد الرّجل من کسبه» ثمّ اوعده بالنّار.
فقال: سَیَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ اى سیدخل نارا تلتهب علیه، اى سیدخله اللَّه نارا ذات اشتعال. وَ امْرَأَتُهُ امّ جمیل بنت حرب بن امیّة اخت ابى سفیان و کانت عوراء حَمَّالَةَ الْحَطَبِ اى نقّالة الحدیث و الکذب. قال ابن عبّاس: کانت تأتى بالشّوک فتطرحه باللّیل فی طریق رسول اللَّه (ص) و اصحابه لتعقرهم. و قال السّدىّ: کانت تمشى بالنّمیمة فتلقى العداوة بین النّاس من قول العرب: فلان یحتطب على النّاس.
این چنانست که پارسیان گویند: «تو هیزم بر منه». یعنى: بر میاغال.
قال النّبی (ص): «لا یدخل الجنّة قتّات».
و فی روایة اخرى: «لا یدخل الجنّة نمّام».
و حکى عن الشّافعى انّه قال: من اطراک فی وجهک بما لیس فیک فقد شتمک، و من نقل الیک نقل عنک، و من نمّ عندک نمّ بک، و من اذا ارضیته قال فیک ما لیس فیک فکذلک اذا اسخطته قال فیک ما لیس فیک. و قیل فی قوله: حَمَّالَةَ الْحَطَبِ کانت تعیّر رسول اللَّه (ص) بالفقر و تحتطب هى على ظهرها من ضیق القلب فسبّت بذلک. قرأ عاصم حَمَّالَةَ بالنّصب على الذّم کقوله: «مَلْعُونِینَ». و قرأ الآخرون بالرّفع و له وجهان احدهما: سَیَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ هو وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ و الثّانی: وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ فی النّار ایضا قوله: فِی جِیدِها اى فی عنقها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ سلسلة من حدید ذرعها سبعون ذراعا تدخل فی فیها و تخرج من دبرها و یلوى سائرها فی عنقها و اصله من المسد و هو الفتل فالمسد ما فتل و احکم من اىّ شیء کان، یعنى: السّلسلة الّتى فی عنقها فتلت من الحدید فتلا محکما. و قال مقاتل: «مِنْ مَسَدٍ» اى من لیف. قال الضّحاک: فی الدّنیا من لیف و فی الآخرة من نار، و ذلک اللّیف هو الحبل الّذى کانت تحتطب به فبینما هى ذات یوم حاملة حزمة فاعیت فقعدت على حجر تستریح فاتاها ملک فجذبها من خلفها فاهلکها.
رشیدالدین میبدی : ۱۱۱- سورة تبت- مکیة
النوبة الثالثة
قوله: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم ملک تحیّرت العقول عن ادراک عظمته و تلاشت فی بحار رحمته و طربت القلوب بالطاف قربته و تروّحت الارواح بنسیم محبّته طاحت الاشارات و تاهت العبارات. و بطلت الرّسوم، و انتهت العلوم، و نسخت الاخبار، و طمست الآثار، و نسیت الاذکار، و خلت الدّیار، و عمیت الأبصار، و لم یبق الّا الازل و القدم و الجبروت. و العظم و السّناء السّرمدى، و الکرم و القضاء الازلى و القسم.
بنام او که نه جز ازو پادشاه است، و نه جز ازو معبود. ساجدان را مسجود است، و قاصدان را مقصود. پیش از کى قائم، پیش از صنع قادر، پیش از هر وجودى موجود.
خداوندى معروف، بفضل و لطف موصوف. بکرم وجود دلهاى دوستان را عیانست و جانهاى موحّدان را مشهود. یکى بى طاعت مقبول و روزگارش مسعود، یکى بى جنایت مردود و از درگاه او مطرود. نه آنجا نیل است و نه اینجا جود، حکمى است مبرم و قضایى معهود «وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ» قوله: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ چه کرد بو لهب که در ازل نصیب او داغ حرمان آمد؟
چه آورد بو بکر در ازل که تاج سعادت و کرامت بر فرق روزگارش نهادند؟! تو گویى که بو لهب از آن شقىّ گشت که کافر آمد! و بو بکر از آن سعید گشت که مسلمان آمد؟! راه حقیقت عکس اینست! تو کفر در شقاوت دان نه شقاوت در کفر.
و اسلام در سعادت دان نه سعادت در اسلام! این کاریست رفته و بوده و در ازل پرداخته.
پیر طریقت گفت: آه از حکمى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود رایى گفته، ندانم که شاد زیم یا آشفته؟! ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته؟! سگ اصحاب الکهف رنگ کفر داشت، و لباس بلعام باعور طراز دین داشت، لیکن شقاوت و سعادت ازلى از هر دو جانب در کمین بود، لا جرم چون دولت روى نمود، پوست آن سگ از روى صورت در بلعام پوشانیدند. گفتند: «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ.» و مرقع بلعام در آن سگ وشیدند، گفتند: «ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ»
بنام او که نه جز ازو پادشاه است، و نه جز ازو معبود. ساجدان را مسجود است، و قاصدان را مقصود. پیش از کى قائم، پیش از صنع قادر، پیش از هر وجودى موجود.
خداوندى معروف، بفضل و لطف موصوف. بکرم وجود دلهاى دوستان را عیانست و جانهاى موحّدان را مشهود. یکى بى طاعت مقبول و روزگارش مسعود، یکى بى جنایت مردود و از درگاه او مطرود. نه آنجا نیل است و نه اینجا جود، حکمى است مبرم و قضایى معهود «وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ» قوله: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ چه کرد بو لهب که در ازل نصیب او داغ حرمان آمد؟
چه آورد بو بکر در ازل که تاج سعادت و کرامت بر فرق روزگارش نهادند؟! تو گویى که بو لهب از آن شقىّ گشت که کافر آمد! و بو بکر از آن سعید گشت که مسلمان آمد؟! راه حقیقت عکس اینست! تو کفر در شقاوت دان نه شقاوت در کفر.
و اسلام در سعادت دان نه سعادت در اسلام! این کاریست رفته و بوده و در ازل پرداخته.
پیر طریقت گفت: آه از حکمى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود رایى گفته، ندانم که شاد زیم یا آشفته؟! ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته؟! سگ اصحاب الکهف رنگ کفر داشت، و لباس بلعام باعور طراز دین داشت، لیکن شقاوت و سعادت ازلى از هر دو جانب در کمین بود، لا جرم چون دولت روى نمود، پوست آن سگ از روى صورت در بلعام پوشانیدند. گفتند: «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ.» و مرقع بلعام در آن سگ وشیدند، گفتند: «ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ»
رشیدالدین میبدی : ۱۱۳- سورة- الفلق- مدنیة و قیل مکیة
النوبة الثانیة
این سوره پنج آیتست، بیست و سه کلمه، هفتاد و چهار حرف جمله به مدینه فرو آمد، و قومى گفتهاند که به مکّه فرو آمد. و درین سوره ناسخ و منسوخ نیست.
و فی الخبر عن عقبة بن عامر الجهنى یقول: سمعت النّبیّ (ص) یقول: «انّک لن تقرأ بسورة احبّ الى اللَّه و لا اقرب عنده من قل اعوذ برب الفلق فان استطعت ان لا تدعها فی صلاة فافعل».
و عن ابى بن کعب عن النّبیّ (ص) قال: «من قرأ «المعوّذتین» فکانّما قرأ الکتب الّتى انزلها اللَّه کلّها
قوله: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ سبب نزول «المعوّذتین» ما رواه البخارى فی صحیحه و ذکره المفسّرون، قالوا: انّ غلاما من الیهود کان یخدم رسول اللَّه (ص) و کان یعجبه حسن خدمته فدبّت الیه الیهود و لم یزالوا به حتّى اخذ مشاطة رأسه (ص) و عدّة اسنان من مشطه فاعطاها الیهود فسحروه فیها. و کان الّذى تولّى ذلک لبید بن اعصم الیهودى ثمّ دسّها فی بئر بنى زریق، یقال لها ذروان، فمرض (ص) و انتثر شعر رأسه و جعل یذوب و لا یدرى ما عراه و کان یرى انّه یأتى النّساء و لا یأتیهنّ. فبینا هو نائم ذات یوم اتاه ملکان فقعد احدهما عند رأسه و الآخر عند رجله، فقال الّذى عند رجله للّذى عند رأسه: ما بال الرّجل؟ قال: طبّ. قال: و ما طبّ؟ قال: سحر. قال: و من سحره؟ قال لبید بن اعصم الیهودى. قال: فبم طبّه؟ قال: بمشط و مشاطة. قال: و این هو؟ قال: فی جفّ طلعة تحت راعوفة فی بئر ذروان، فانتبه النّبیّ (ص) و قال: «یا عائشة اما علمت انّ اللَّه اخبرنى بدایى»؟ ثمّ بعث رسول اللَّه (ص) علیّا (ع) و الزّبیر و عمّار بن یاسر فنزحوا ماء البئر کانّه نقاعة الحنّاء ثمّ رفعوا الصّخرة و اخرجوا الجفّ فاذا فیه مشاطة رأسه و اسنان مشطه و اذا تمثال من شمع مثال رسول اللَّه (ص) مفروز بالابر و اذا وتر علیه احدى عشرة عقدة! فیقال: انّ السّورتین نزلتا حینئذ احدى عشرة آیة لحلّ تلک العقد، فجعل کلّما قرا آیة انحلّت عقدة و وجد رسول اللَّه (ص) خفّة حتّى انحلّت العقدة الاخیرة قام علیه الصّلاة و السّلام کانّما انشط من عقال. و جعل جبرئیل (ع) یقول: بسم اللَّه ارقیک من کلّ شیء یوذیک من حاسد و عین و اللَّه یشفیک.
فقیل: یا رسول اللَّه أ فلا نأخذ الخبیث فنقتله؟ فقال: «امّا انا فقد شفانى اللَّه و اکره ان اثیر على النّاس شرّا».
قالت عائشة: ما غضب رسول اللَّه (ص) غضبا ینتقم من احد لنفسه قطّ الّا ان یکون شیئا هو للَّه عزّ و جلّ فیغضب للَّه و ینتقم.
الجفّ: قشر الطّلع، و الرّاعوفة: حجر فی اسفل البئر یقوم علیه المائح و هو الّذى یجعل الماء فی الدّلو و فیخرجه الّذى على رأس البئر. و المشاطة: ما یسقط من الشّعر مع المشط. فی هذا الحدیث دلالة على صحّة السّحر و انّ له حقیقة خلاف قول من زعم انّه لا حقیقة له، لانّ النّبی (ص) کان یجد وجعا لذلک الّا ترى انّ احد الملکین، قال للآخر: ما وجع الرّجل و هذا من اوضح دلیل على حقیقته. فان قیل ما الحکمة فی نفوذ السّحر و غلبته فی النّبی (ص) و لما ذا لم یرد اللَّه تعالى کید الکائد الى نحره بابطال مکره و سحره؟ قلنا: الحکمة فیه و الدّلالة على صدق رسول اللَّه (ص) و صحّة معجزاته و کذب من نسبه الى السّحر و الکهانة لانّ سحر السّاحر عمل فیه حتّى التبس علیه بعض الأمر و اعتراه نوع من الوجع و لم یعلم النّبی (ص) بذلک حتّى دعا ربّه. فقد روى انّه دعا ثمّ دعا ثمّ دعا، فاجابه اللَّه سبحانه و بیّن له امره و لو کان ما یظهر من المعجزات الخارقة للعادات من باب السّحر على ما زعم اعداؤه لم یشتبه علیه ما عمل من السّحر فیه و لتوصّل الى دفعه من عنده و هذا بحمد اللَّه من اقوى البراهین على نبوّته. و انّما اخبر النّبی (ص) عائشة من بین نسائه بما کشف اللَّه تعالى له من امر السّحر لانّ النّبی (ص) کان مأخوذا عن عائشة فی هذا السّحر على ما روى یحیى بن یعمر قال: حبس رسول اللَّه (ص) عن عائشة سنة، فبینا هو نائم، اتاه ملکان، الحدیث الى آخره.
قوله: قُلْ أَعُوذُ اى احترز و امتنع و استجیر و معاذ اللَّه من کذا، اى احترز به منه. و العرب تقول: اطیب اللّحم عوّذه، اى ما عاذ بالعظم، اى لزق به. بِرَبِّ الْفَلَقِ، الْفَلَقِ: فی الاصل الخلق کلّه، ما فی الدّنیا شیء الّا هو عن انفلاق یحصل اللّیل و النّهار و المطر و الرّیح و النّبات و الدّوابّ حتّى الانفاس و الاصوات و الثّمار و الجواهر و المیاه، و قال قوم من المفسّرین: «الفلق» الصّبح، تقول العرب: ابین من فلق الصّبح. و قال وهب بن منبّه: هو طبق على جهنّم و قیل: جبّ فی جهنّم. و قد بعض اصحاب رسول اللَّه (ص) الشّام، فرأى آثار نعیم ملوکهم و ما کانوا فیه من غضارة الدّنیا و سعتها، قال: لا یعجبنکم ما اوتوا من الدنیا فان وراءهم الفلق. و قیل: هو بیت فی جهنّم اذا فتح بابه استغاث اهل النّار من شدّة حرّه، و قیل: هو اسم بئر ذات اودیة لها شعاب و اسمها الهبهب.
وَ مِنْ شَرِّ غاسِقٍ إِذا وَقَبَ قال ابن عباس: هو اللّیل اذا اقبل بظلمته فی المشرق و دخل فی کلّ شیء و اظلم. و الغسق الظّلمة، غسق اللّیل اذا اظلم. و قیل: «الغاسق»: البارد فی الاصل، و الغساق: البرد و سمّى الغساق لانّه یحرق ببرده کما یحرق الحمیم بحرّه. و هو الآخر من شکله، اى من شکل الحمیم، فجعل الغساق من شکل الحمیم لانّهما یحرقان معا هذا بحرّه و هذا ببرده. و سمّى اللّیل غاسقا لانّه ابرد من النّهار. و قیل: «الغاسق»: القمر. و نظر رسول اللَّه (ص) الى القمر فقال: «یا عائشة استعیذى باللّه من شرّ هذا فانّه الغاسق إِذا وَقَبَ فعلى هذا التّفسیر هو «غاسق» لبرودة ضوءه ضدّ ضیاء الشّمس. و الوقوب: الدّخول و انّه (ص) کنى عن اللّیل بالقمر فاستعاذ من شرّ اللّیل لانّ الجنّ انّما تنتشر باللّیل، و تغتال و تختطف و تستطیر فی ظلماء اوّل اللّیل اذا ادلهمّ و کذلک
نهى رسول اللَّه (ص) عن السّیر فی اوّل اللّیل و امر بتغطیة الاوانى و اغلاق الأبواب و ایکاء الاسقیة و ضمّ الصّبیان و قال: «لو یعلم النّاس ما فی السّیر اوّل اللّیل لما سار راکب بلیل ابدا»
و قیل: المراد به القمر اذا خسف و اسودّ.
إِذا وَقَبَ اى دخل فی الخسوف او اخذ فی الغیبوبة. و قال ابن زید: وَ مِنْ شَرِّ غاسِقٍ إِذا وَقَبَ یعنى الثّریّا اذا سقطت. قال: و کانت الاسقام و الطّواعین تکثر عند وقوعها و ترتفع عند طلوعها.
وَ مِنْ شَرِّ النَّفَّاثاتِ فِی الْعُقَدِ یعنى سواحر اللّاتى ینفثن فی عقد الخیط حین یعقدن. و النّفث نفخ بغیر ریق بخلاف التّفل. و قیل: النّفث: النّفخ اذا کان مع الرّیح ندى «و العقد» ما یعقده السّاحر على وتر او حبل او شعر، و هو ینفث و یرقى.
و قرأ یعقوب: «النّافثات» و المراد بهنّ بنات لبید بن اعصم سحرن النّبی (ص). و فی کیفیّة ذلک اقوال، احدها: انّه ایهام الاذى و تخییل المرض و لا تأثیر له. و الثّانی: انّه یؤثر کما تؤثر العین فی المعیون. و الثّالث: انّه بمعونة الجنّ.
و فی سحر النّبی (ص) قولان: قال بعضهم: سحره لبید بن اعصم کما ذکرناه و علیه الجمهور و انکره بعضهم و قال: انّ اللَّه تعالى انکر على من قال هذا فی صفة النّبی (ص) حیث یقول: «وَ قالَ الظَّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا رَجُلًا مَسْحُوراً» الآیات. و قیل: اراد.
بالنّفّاثات فی العقد النّساء اللّواتى یسلبن قلوب الرّجال بحبّهنّ. قال ابو تمام:
السّالبات الفتى عزیمته
بالسّحر، و النّافثات فی عقده
وَ مِنْ شَرِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ یعنى: الیهود، فانّهم کانوا یحسدون النّبی (ص).
قال الحسین بن الفضل: جمع اللَّه الشّرور فی هذه السورة و ختمها بالحسد لیعلم انّه اخسّ الطّبائع. و قیل: الحسد تمنّى زوال النّعمة من صاحبها، و قیل: وَ مِنْ شَرِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ یعنى: من شرّ عینه و نفسه، و الحاسد هو العیون الّذى یلقع بعینه و نفسه.
و فی السّورة استدفاع الشّرور من اللَّه، و من صحّ توکّله على اللَّه فهو الّذى صحّ تحقّقه باللّه و اذا صحّ تحقّقه بشهود جریان التّقدیر و تبرّئه عن حوله و قوّته فالى ان یزول البلاء استراح من تعب تردّد القلب فی التّدبیر. و عن قریب یرقّى الى حالة الرّضا کفى مراده ام لا. و عند ذلک الملک الاعظم فهو بظاهره لا یفتر عن الاستعاذة و بقلبه لا یخلو عن التّسلیم و الرّضا.
و فی الخبر عن عقبة بن عامر الجهنى یقول: سمعت النّبیّ (ص) یقول: «انّک لن تقرأ بسورة احبّ الى اللَّه و لا اقرب عنده من قل اعوذ برب الفلق فان استطعت ان لا تدعها فی صلاة فافعل».
و عن ابى بن کعب عن النّبیّ (ص) قال: «من قرأ «المعوّذتین» فکانّما قرأ الکتب الّتى انزلها اللَّه کلّها
قوله: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ سبب نزول «المعوّذتین» ما رواه البخارى فی صحیحه و ذکره المفسّرون، قالوا: انّ غلاما من الیهود کان یخدم رسول اللَّه (ص) و کان یعجبه حسن خدمته فدبّت الیه الیهود و لم یزالوا به حتّى اخذ مشاطة رأسه (ص) و عدّة اسنان من مشطه فاعطاها الیهود فسحروه فیها. و کان الّذى تولّى ذلک لبید بن اعصم الیهودى ثمّ دسّها فی بئر بنى زریق، یقال لها ذروان، فمرض (ص) و انتثر شعر رأسه و جعل یذوب و لا یدرى ما عراه و کان یرى انّه یأتى النّساء و لا یأتیهنّ. فبینا هو نائم ذات یوم اتاه ملکان فقعد احدهما عند رأسه و الآخر عند رجله، فقال الّذى عند رجله للّذى عند رأسه: ما بال الرّجل؟ قال: طبّ. قال: و ما طبّ؟ قال: سحر. قال: و من سحره؟ قال لبید بن اعصم الیهودى. قال: فبم طبّه؟ قال: بمشط و مشاطة. قال: و این هو؟ قال: فی جفّ طلعة تحت راعوفة فی بئر ذروان، فانتبه النّبیّ (ص) و قال: «یا عائشة اما علمت انّ اللَّه اخبرنى بدایى»؟ ثمّ بعث رسول اللَّه (ص) علیّا (ع) و الزّبیر و عمّار بن یاسر فنزحوا ماء البئر کانّه نقاعة الحنّاء ثمّ رفعوا الصّخرة و اخرجوا الجفّ فاذا فیه مشاطة رأسه و اسنان مشطه و اذا تمثال من شمع مثال رسول اللَّه (ص) مفروز بالابر و اذا وتر علیه احدى عشرة عقدة! فیقال: انّ السّورتین نزلتا حینئذ احدى عشرة آیة لحلّ تلک العقد، فجعل کلّما قرا آیة انحلّت عقدة و وجد رسول اللَّه (ص) خفّة حتّى انحلّت العقدة الاخیرة قام علیه الصّلاة و السّلام کانّما انشط من عقال. و جعل جبرئیل (ع) یقول: بسم اللَّه ارقیک من کلّ شیء یوذیک من حاسد و عین و اللَّه یشفیک.
فقیل: یا رسول اللَّه أ فلا نأخذ الخبیث فنقتله؟ فقال: «امّا انا فقد شفانى اللَّه و اکره ان اثیر على النّاس شرّا».
قالت عائشة: ما غضب رسول اللَّه (ص) غضبا ینتقم من احد لنفسه قطّ الّا ان یکون شیئا هو للَّه عزّ و جلّ فیغضب للَّه و ینتقم.
الجفّ: قشر الطّلع، و الرّاعوفة: حجر فی اسفل البئر یقوم علیه المائح و هو الّذى یجعل الماء فی الدّلو و فیخرجه الّذى على رأس البئر. و المشاطة: ما یسقط من الشّعر مع المشط. فی هذا الحدیث دلالة على صحّة السّحر و انّ له حقیقة خلاف قول من زعم انّه لا حقیقة له، لانّ النّبی (ص) کان یجد وجعا لذلک الّا ترى انّ احد الملکین، قال للآخر: ما وجع الرّجل و هذا من اوضح دلیل على حقیقته. فان قیل ما الحکمة فی نفوذ السّحر و غلبته فی النّبی (ص) و لما ذا لم یرد اللَّه تعالى کید الکائد الى نحره بابطال مکره و سحره؟ قلنا: الحکمة فیه و الدّلالة على صدق رسول اللَّه (ص) و صحّة معجزاته و کذب من نسبه الى السّحر و الکهانة لانّ سحر السّاحر عمل فیه حتّى التبس علیه بعض الأمر و اعتراه نوع من الوجع و لم یعلم النّبی (ص) بذلک حتّى دعا ربّه. فقد روى انّه دعا ثمّ دعا ثمّ دعا، فاجابه اللَّه سبحانه و بیّن له امره و لو کان ما یظهر من المعجزات الخارقة للعادات من باب السّحر على ما زعم اعداؤه لم یشتبه علیه ما عمل من السّحر فیه و لتوصّل الى دفعه من عنده و هذا بحمد اللَّه من اقوى البراهین على نبوّته. و انّما اخبر النّبی (ص) عائشة من بین نسائه بما کشف اللَّه تعالى له من امر السّحر لانّ النّبی (ص) کان مأخوذا عن عائشة فی هذا السّحر على ما روى یحیى بن یعمر قال: حبس رسول اللَّه (ص) عن عائشة سنة، فبینا هو نائم، اتاه ملکان، الحدیث الى آخره.
قوله: قُلْ أَعُوذُ اى احترز و امتنع و استجیر و معاذ اللَّه من کذا، اى احترز به منه. و العرب تقول: اطیب اللّحم عوّذه، اى ما عاذ بالعظم، اى لزق به. بِرَبِّ الْفَلَقِ، الْفَلَقِ: فی الاصل الخلق کلّه، ما فی الدّنیا شیء الّا هو عن انفلاق یحصل اللّیل و النّهار و المطر و الرّیح و النّبات و الدّوابّ حتّى الانفاس و الاصوات و الثّمار و الجواهر و المیاه، و قال قوم من المفسّرین: «الفلق» الصّبح، تقول العرب: ابین من فلق الصّبح. و قال وهب بن منبّه: هو طبق على جهنّم و قیل: جبّ فی جهنّم. و قد بعض اصحاب رسول اللَّه (ص) الشّام، فرأى آثار نعیم ملوکهم و ما کانوا فیه من غضارة الدّنیا و سعتها، قال: لا یعجبنکم ما اوتوا من الدنیا فان وراءهم الفلق. و قیل: هو بیت فی جهنّم اذا فتح بابه استغاث اهل النّار من شدّة حرّه، و قیل: هو اسم بئر ذات اودیة لها شعاب و اسمها الهبهب.
وَ مِنْ شَرِّ غاسِقٍ إِذا وَقَبَ قال ابن عباس: هو اللّیل اذا اقبل بظلمته فی المشرق و دخل فی کلّ شیء و اظلم. و الغسق الظّلمة، غسق اللّیل اذا اظلم. و قیل: «الغاسق»: البارد فی الاصل، و الغساق: البرد و سمّى الغساق لانّه یحرق ببرده کما یحرق الحمیم بحرّه. و هو الآخر من شکله، اى من شکل الحمیم، فجعل الغساق من شکل الحمیم لانّهما یحرقان معا هذا بحرّه و هذا ببرده. و سمّى اللّیل غاسقا لانّه ابرد من النّهار. و قیل: «الغاسق»: القمر. و نظر رسول اللَّه (ص) الى القمر فقال: «یا عائشة استعیذى باللّه من شرّ هذا فانّه الغاسق إِذا وَقَبَ فعلى هذا التّفسیر هو «غاسق» لبرودة ضوءه ضدّ ضیاء الشّمس. و الوقوب: الدّخول و انّه (ص) کنى عن اللّیل بالقمر فاستعاذ من شرّ اللّیل لانّ الجنّ انّما تنتشر باللّیل، و تغتال و تختطف و تستطیر فی ظلماء اوّل اللّیل اذا ادلهمّ و کذلک
نهى رسول اللَّه (ص) عن السّیر فی اوّل اللّیل و امر بتغطیة الاوانى و اغلاق الأبواب و ایکاء الاسقیة و ضمّ الصّبیان و قال: «لو یعلم النّاس ما فی السّیر اوّل اللّیل لما سار راکب بلیل ابدا»
و قیل: المراد به القمر اذا خسف و اسودّ.
إِذا وَقَبَ اى دخل فی الخسوف او اخذ فی الغیبوبة. و قال ابن زید: وَ مِنْ شَرِّ غاسِقٍ إِذا وَقَبَ یعنى الثّریّا اذا سقطت. قال: و کانت الاسقام و الطّواعین تکثر عند وقوعها و ترتفع عند طلوعها.
وَ مِنْ شَرِّ النَّفَّاثاتِ فِی الْعُقَدِ یعنى سواحر اللّاتى ینفثن فی عقد الخیط حین یعقدن. و النّفث نفخ بغیر ریق بخلاف التّفل. و قیل: النّفث: النّفخ اذا کان مع الرّیح ندى «و العقد» ما یعقده السّاحر على وتر او حبل او شعر، و هو ینفث و یرقى.
و قرأ یعقوب: «النّافثات» و المراد بهنّ بنات لبید بن اعصم سحرن النّبی (ص). و فی کیفیّة ذلک اقوال، احدها: انّه ایهام الاذى و تخییل المرض و لا تأثیر له. و الثّانی: انّه یؤثر کما تؤثر العین فی المعیون. و الثّالث: انّه بمعونة الجنّ.
و فی سحر النّبی (ص) قولان: قال بعضهم: سحره لبید بن اعصم کما ذکرناه و علیه الجمهور و انکره بعضهم و قال: انّ اللَّه تعالى انکر على من قال هذا فی صفة النّبی (ص) حیث یقول: «وَ قالَ الظَّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا رَجُلًا مَسْحُوراً» الآیات. و قیل: اراد.
بالنّفّاثات فی العقد النّساء اللّواتى یسلبن قلوب الرّجال بحبّهنّ. قال ابو تمام:
السّالبات الفتى عزیمته
بالسّحر، و النّافثات فی عقده
وَ مِنْ شَرِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ یعنى: الیهود، فانّهم کانوا یحسدون النّبی (ص).
قال الحسین بن الفضل: جمع اللَّه الشّرور فی هذه السورة و ختمها بالحسد لیعلم انّه اخسّ الطّبائع. و قیل: الحسد تمنّى زوال النّعمة من صاحبها، و قیل: وَ مِنْ شَرِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ یعنى: من شرّ عینه و نفسه، و الحاسد هو العیون الّذى یلقع بعینه و نفسه.
و فی السّورة استدفاع الشّرور من اللَّه، و من صحّ توکّله على اللَّه فهو الّذى صحّ تحقّقه باللّه و اذا صحّ تحقّقه بشهود جریان التّقدیر و تبرّئه عن حوله و قوّته فالى ان یزول البلاء استراح من تعب تردّد القلب فی التّدبیر. و عن قریب یرقّى الى حالة الرّضا کفى مراده ام لا. و عند ذلک الملک الاعظم فهو بظاهره لا یفتر عن الاستعاذة و بقلبه لا یخلو عن التّسلیم و الرّضا.
رشیدالدین میبدی : ۱۱۴- سورة الناس- مدنیة
النوبة الثانیة
این سوره هفتاد و نه حرف است، بیست کلمه، شش آیه، جمله به مدینه فرو آمد، و قومى گفتند: به مکّه فرو آمد. و در این سوره ناسخ و منسوخ نیست. و فی الخبر عن عقبة بن عامر الجهنىّ: انّ رسول اللَّه (ص) قال له: «أ لا اخبرک بافضل ما تعوّذ به المتعوّذون»؟ قلت: بلى! قال: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ.
و فی روایة اخرى عن عقبة قال: قال لى رسول اللَّه (ص): «الا اعلّمک یا عقبة سورتین هما افضل القرآن»؟! قلت: بلى یا رسول اللَّه. فعلّمنى «المعوّذتین» ثم قرأ بهما فی صلاة الغداة و قال: «اقرأ بهما کلّما قمت و نمت».
و عن عائشة قال: کان رسول اللَّه اذا أوى الى فراشه کلّ لیلة جمع کفّیه فنفث فیهما و قرأ: قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ ثمّ مسح بهما ما استطاع من جسده یبدأ بهما رأسه و وجهه و ما
اقبل من جسده یصنع ذلک ثلاث مرّات.
و عن عائشة ایضا: انّ النّبی (ص) کان اذا اشتکى یقرأ على نفسه بالمعوّذات و ینفث، فلمّا اشتدّ وجعه کنت اقرأ علیه و امسح علیه بیده رجاء برکتها.
و قال عقبة بن عامر: بینا اسیر مع رسول اللَّه (ص) بین الجحفة و الإبراء اذ غشیتنا ریح و ظلمة شدیدة، فجعل رسول اللَّه (ص) یتعوّذ باعوذ بربّ الفلق و أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ و یقول: «یا عقبة تعوّذ بهما فما تعوّذ متعوّذ بمثلهما».
و عن عبد اللَّه ابن حبیب قال: خرجنا فی لیلة مطر و ظلمة شدیدة نطلب رسول اللَّه (ص) فادرکناه، فقال: «قل» قلت: ما اقول؟ قال: قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ و المعوّذتین حین تصبح و حین تمسی ثلاث مرّات تکفک کلّ شیء».
قوله: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ اى استجیر و احترز باللّه الّذى هو بِرَبِّ النَّاسِ اى خالقهم و موجدهم.
مَلِکِ النَّاسِ هو الّذى یسوسهم و یدبّر امورهم، خصّ النّاس بالذّکر لانّ فیهم ملوکا فاخبر تعالى انّه مالک الملوک.
إِلهِ النَّاسِ یعنى: معبود هم الّذى یستحقّ ان یعبدوه.
مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ، هو مصدر کالزّلزال و القلقال، یعنى: من شرّ الوسوسة الّتى تکون من الجنّة و النّاس و الوسوسه: الحدیث الخفىّ، لقوله: «فَوَسْوَسَ إِلَیْهِ الشَّیْطانُ» و صوت الجلیّ یسمّى وسواسا و وسوسة، و الموسوس الّذى یکسر الحدیث فی نفسه و وسوسة الشّیطان تصل الى القلب فی خفاء. و قیل: هو الکلام الخفىّ الّذى یصل مفهومه الى القلب من غیر سماع. و قیل: وسواس النّاس من نفسه، و هو وسوسة الّتى یحدث بها نفسه. و قیل: «الْوَسْواسِ» هو اسم الشّیطان الّذى یمسّ ابن آدم بطیفه و یخیّل الیه و یوذیه و یفزعه فی منامه. و «الْخَنَّاسِ» صفته، و خنوسه انّه یدخل صدر ابن آدم یضع خرطومه على قلبه یوسوس الیه ما دام ناسیا للَّه عزّ و جلّ و الآخرة، فاذا ذکر ابن آدم اللَّه خنس الشّیطان و کفّ خرطومه و تأخّر. قال ابراهیم التّیمى: اوّل ما یبدو «الوسواس» من قبل الوضوء. و قال مقاتل: انّ الشّیطان فی صورة خنزیر یجرى فى جسد العبد مجرى الدّم فی العروق، سلّطه اللَّه على ذلک. فذلک قوله: الَّذِی یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ المراد بالنّاس الاوّل: الأبرار، و بالنّاس الثّانی: الاشرار. معناه: الَّذِی یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ الاخیار من الجنّ و اشرار النّاس، کانّه امر ان یستعیذ من شرّ الجنّ و الانس جمیعا.
قال رسول اللَّه (ص) لابى ذر: «تعوّذ باللّه من الشّیاطین الانس و الجنّ».
فاثبت «الوسواس» من الانسان للانسان کالوسوسة من الشّیاطین. و وسوسة الانسان هو الاهواء و اللَّه اعلم بالمراد. و کرّر لفظ «النّاس» فى خمسة مواضع تبجیلا لهم و تکرمة. و قیل: کرّر لانفصال کلّ آیة من الأخرى لعدم حرف العطف. و قیل: المراد بالاوّل: الاطفال و معنى الرّبوبیّة یدلّ علیه. و بالثّانى: الشّبّان و لفظ «الملک» المنبئ عن السّیاسة یدلّ علیه.
و بالثّالث: الشّیوخ و لفظ «اله» المنبئ عن العبادة و الطّاعة یدلّ علیه. و بالرّابع: الصّالحون و الشّیطان مولع باغوائهم دون غیرهم. و بالخامس: المفسدون و عطفه على المعوّد منهم یدلّ علیه و اللَّه اعلم.
قال النّبی (ص): «عند کلّ خثمة دعوة مستجابة و شجرة فی الجنّة».
و عن ابن عمر قال: قال رسول اللَّه (ص): «لا حسد الّا على اثنین. رجل اتاه القرآن فهو یقوم به آناء اللّیل و آناء النّهار، و رجل آتاه اللَّه مالا فهو ینفق منه آناء اللّیل و آناء النّهار.
و فی روایة اخرى عن عقبة قال: قال لى رسول اللَّه (ص): «الا اعلّمک یا عقبة سورتین هما افضل القرآن»؟! قلت: بلى یا رسول اللَّه. فعلّمنى «المعوّذتین» ثم قرأ بهما فی صلاة الغداة و قال: «اقرأ بهما کلّما قمت و نمت».
و عن عائشة قال: کان رسول اللَّه اذا أوى الى فراشه کلّ لیلة جمع کفّیه فنفث فیهما و قرأ: قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ ثمّ مسح بهما ما استطاع من جسده یبدأ بهما رأسه و وجهه و ما
اقبل من جسده یصنع ذلک ثلاث مرّات.
و عن عائشة ایضا: انّ النّبی (ص) کان اذا اشتکى یقرأ على نفسه بالمعوّذات و ینفث، فلمّا اشتدّ وجعه کنت اقرأ علیه و امسح علیه بیده رجاء برکتها.
و قال عقبة بن عامر: بینا اسیر مع رسول اللَّه (ص) بین الجحفة و الإبراء اذ غشیتنا ریح و ظلمة شدیدة، فجعل رسول اللَّه (ص) یتعوّذ باعوذ بربّ الفلق و أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ و یقول: «یا عقبة تعوّذ بهما فما تعوّذ متعوّذ بمثلهما».
و عن عبد اللَّه ابن حبیب قال: خرجنا فی لیلة مطر و ظلمة شدیدة نطلب رسول اللَّه (ص) فادرکناه، فقال: «قل» قلت: ما اقول؟ قال: قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ و المعوّذتین حین تصبح و حین تمسی ثلاث مرّات تکفک کلّ شیء».
قوله: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ اى استجیر و احترز باللّه الّذى هو بِرَبِّ النَّاسِ اى خالقهم و موجدهم.
مَلِکِ النَّاسِ هو الّذى یسوسهم و یدبّر امورهم، خصّ النّاس بالذّکر لانّ فیهم ملوکا فاخبر تعالى انّه مالک الملوک.
إِلهِ النَّاسِ یعنى: معبود هم الّذى یستحقّ ان یعبدوه.
مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ، هو مصدر کالزّلزال و القلقال، یعنى: من شرّ الوسوسة الّتى تکون من الجنّة و النّاس و الوسوسه: الحدیث الخفىّ، لقوله: «فَوَسْوَسَ إِلَیْهِ الشَّیْطانُ» و صوت الجلیّ یسمّى وسواسا و وسوسة، و الموسوس الّذى یکسر الحدیث فی نفسه و وسوسة الشّیطان تصل الى القلب فی خفاء. و قیل: هو الکلام الخفىّ الّذى یصل مفهومه الى القلب من غیر سماع. و قیل: وسواس النّاس من نفسه، و هو وسوسة الّتى یحدث بها نفسه. و قیل: «الْوَسْواسِ» هو اسم الشّیطان الّذى یمسّ ابن آدم بطیفه و یخیّل الیه و یوذیه و یفزعه فی منامه. و «الْخَنَّاسِ» صفته، و خنوسه انّه یدخل صدر ابن آدم یضع خرطومه على قلبه یوسوس الیه ما دام ناسیا للَّه عزّ و جلّ و الآخرة، فاذا ذکر ابن آدم اللَّه خنس الشّیطان و کفّ خرطومه و تأخّر. قال ابراهیم التّیمى: اوّل ما یبدو «الوسواس» من قبل الوضوء. و قال مقاتل: انّ الشّیطان فی صورة خنزیر یجرى فى جسد العبد مجرى الدّم فی العروق، سلّطه اللَّه على ذلک. فذلک قوله: الَّذِی یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ المراد بالنّاس الاوّل: الأبرار، و بالنّاس الثّانی: الاشرار. معناه: الَّذِی یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ الاخیار من الجنّ و اشرار النّاس، کانّه امر ان یستعیذ من شرّ الجنّ و الانس جمیعا.
قال رسول اللَّه (ص) لابى ذر: «تعوّذ باللّه من الشّیاطین الانس و الجنّ».
فاثبت «الوسواس» من الانسان للانسان کالوسوسة من الشّیاطین. و وسوسة الانسان هو الاهواء و اللَّه اعلم بالمراد. و کرّر لفظ «النّاس» فى خمسة مواضع تبجیلا لهم و تکرمة. و قیل: کرّر لانفصال کلّ آیة من الأخرى لعدم حرف العطف. و قیل: المراد بالاوّل: الاطفال و معنى الرّبوبیّة یدلّ علیه. و بالثّانى: الشّبّان و لفظ «الملک» المنبئ عن السّیاسة یدلّ علیه.
و بالثّالث: الشّیوخ و لفظ «اله» المنبئ عن العبادة و الطّاعة یدلّ علیه. و بالرّابع: الصّالحون و الشّیطان مولع باغوائهم دون غیرهم. و بالخامس: المفسدون و عطفه على المعوّد منهم یدلّ علیه و اللَّه اعلم.
قال النّبی (ص): «عند کلّ خثمة دعوة مستجابة و شجرة فی الجنّة».
و عن ابن عمر قال: قال رسول اللَّه (ص): «لا حسد الّا على اثنین. رجل اتاه القرآن فهو یقوم به آناء اللّیل و آناء النّهار، و رجل آتاه اللَّه مالا فهو ینفق منه آناء اللّیل و آناء النّهار.
رشیدالدین میبدی : ۱۱۴- سورة الناس- مدنیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز شهدت الافواه بآلائه. و نطقت الالسن بنعمائه، و تلاشت القلوب عند جلال سلطانه و عزّ سنائه. و فنیت الارواح و بلیت الاشباح شوقا الى لقائه. فلا ذرّة من الموجودات فی ارضه و سمائه، الّا و هی تشهد بجمال صفاته و جلال اسمائه، کلّ عزیز عزّ فبادنائه، و کلّ ذلیل ذلّ فباقصائه.
الخلق عرضة تسخیره بین ابقائه و افنائه و اسعاده و اشقائه، فلا وصل و لا هجر و لا خیر و لا شرّ و لا حلو و لا مرّ و لا ایمان و لا کفر و لا طىّ و لا نشر، الّا بارادته و مشیّته و قضائه، «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمائِهِ».
اى راه طلب حقیقت! چه راهى که قدمهاى دوستان در تو واله شد؟! اى آتش محبّت حقّ! چه آتشى که جانهاى عزیزان ترا هیزم شد؟! اى قبله «بِسْمِ اللَّهِ»! چه قبلهاى که هر که روى در تو آورد دمار از جان و روانش برآوردى. آن کدام دلست که آتش خانه حسرت تو نیست؟! آن کدام جانست که در مخلب باز قهر تو نیست؟
گفتم که: چو زیرم و بدست تو اسیر
بنواز مرا، مزن تو اى بدر منیر
گفتا که: ز زخم من تو آزار مگیر
در زخمه بود همه نوازیدن زیر
عزیز جانى باید که او را بر اسرار «بِسْمِ اللَّهِ» اشرافى دهند، یک شظیة از حقیقت این نام بر کنگره طور تجلّى کرد طبق طبق از وى میشکافت، و از هم فرو میریخت، تا در عالم ذرّه ذرّه گشت، گفتا: پادشاها اگر سنگ سیاه طاقت این نام داشتى خود در بدو وجود امانت قبول کردى. آرى کوه با صلابت بر نتافت و طاقت نداشت و دلهاى ضعفاى این امّت برتافت و قبول کرد. اى جوانمرد! نه آن دلها میگویم که کلیسیاى شرک و شهوت بود، دلهاى بارگیران حضرت سلطان مىگویم، و بار گیر سلطان کسى بود که در همه اوقات و حالات اگر غرقه لطف و عطا بود یا خسته تیر بلا، باز گشت وى جز با حضرت ربوبیّت نبود، همه او را داند، همه او را خواند، قصّه نیاز خود بدو بردارد، از هواجس و وساوس استعاذت بوى کند، اینست که ربّ العالمین مىگوید: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ اى أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ مِنْ شَرِّ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ اى محمد! بندگانم را بگو تا چون از شرّ دیو و مردم فریاد خواهند، بمن خواهند، و با درگاه من گریزند که جز درگاه من ایشان را پناه نیست، و خستگى ایشان را مرهم جز از فضل ما نیست. هر جا که در عالم درویشى است خسته جرمى، درمانده در دست خصمى، ما مولاى اوئیم هر جا که خراب عمرى است، مفلس روزگارى، ما خریدار اوایم هر جا که سوختهاى است، بیخودى، لاف زنندهاى، بى خبرى، ما شادى جان اوایم هر جا که زارنده ایست از خجلى، سر فرو گذارندهاى از بى کسى، ما برهان اوئیم.
نعت ما چیست؟ فرش فضل بباد افکندن، در تربت افلاس تخم بر پراکندن، در بادیه بیخودى جوى جود کندن، بر لب جوى احسان باغ دوستى کشتن! سه جایگاه درین سوره خود را جلّ جلاله ببندگان اضافت کرد، و نام خود فرانام ایشان پیوست. گفت: بِرَبِّ النَّاسِ مَلِکِ النَّاسِ إِلهِ النَّاسِ دارنده و پروراننده شما منم، پادشاه و کاردان و کارساز شما منم، خداوند رهنماى دلگشاى شما منم. گاه گوید جلّ جلاله: شمائید بندگان من، گاه گوید: منم خداوند شما. چه کرامت است بندگان را بزرگوارتر از آن که خود گوید بجلال عزّ خویش که: شما آن مناید و من آن شما!! بنده چون بدین مقام رسید و قدم برین بساط قرب نهاد، توفیق موافق و سعادت مساعد او گردد، دست اغیار از او کوتاه شود، وسواس خنّاس از شعاع شمع شوق او بگریزد، سلطان محبّت در سراى خاصّ او نزول کند. آثار و انوار لطف اللَّه بر حال او ظاهر شود تا هر که در نگرد، داند که نواخته فضل اوست و افروخته لطف او.
فصل
روى ابو هریرة: قال: قال رسول اللَّه (ص): «اعربوا القرآن و التمسوا غرائبه، فانّ اللَّه یحبّ ان یعرب».
و قال اللَّه عزّ و جلّ: وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً یعنى: تفسیر القرآن. و قال مجاهد: احبّ الخلق الى اللَّه اعلمهم بما انزل. و قال ابن عباس: تفسیر القرآن على اربعة اوجه: تفسیر یعلمه العلماء، و تفسیر تعرفه العرب، و تفسیر لا یعذر احد بجهالته، یعنى: من الحلال و الحرام، و تفسیر لا یعلم تأویله الّا اللَّه، من ادّعى علمه فهو کذّاب. مفسّر دیگرست و حاکى تفسیر دیگر، نه هر که حکایت کند از گفت مفسّران او را رسد که خود تفسیر کند. خلافست میان علما که هر عالمى را رسد که قرآن را تفسیر کند بذات خویش یا نه؟ قومى گفتند: هیچ کس را نرسد و اگر چه فائق و فاضل بود و احکام و ادلّه شناسد، و اخبار و آثار داند بلکه از تفسیر آن باید گفت که از رسول خدا (ص) حکایت کردند، یا از صحابه که در نزول قرآن حاضر بودند، یا از تابعین که از صحابه شنیدند و گرفتند و حجّت این قوم آنست که مصطفى (ص) گفت: «من فسّر القرآن برأیه فاصاب فقد اخطأ».
و قومى گفتند: هر که ادبى دارد وسیع و فضلى تمام، او را رسد که قرآن تفسیر کند، و حجّت ایشان اینست که ربّ العزّة گفت: کِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَیْکَ مُبارَکٌ لِیَدَّبَّرُوا آیاتِهِ وَ لِیَتَذَکَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ امّا محقّقان گفتند: این هر دو مذهب سر بغلوّ و تقصیر باز مىنهد، هر که بر منقول مجرّد اقتصار کند فقد ترک کثیرا ممّا یحتاج الیه. و هر که جائز دارد هر کسى را که در علم تفسیر خوض کند فقد عرّضه للتّخلیط و لم یعتبر حقیقة قوله: لِیَدَّبَّرُوا آیاتِهِ وَ لِیَتَذَکَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ. پس کسى را رسد که در تفسیر خوض کند که او را ده علم حاصل بود. علم لغت و علم اشتقاق و علم نحو و علم قراءت و علم سیر و علم حدیث و علم اصول فقه و علم احکام و علم معامله و علم موهبت. چون این ده علم حاصل شد، از آن بیرون شد که: «فسّر القرآن برأیه»، پس او را رسد که قرآن را تفسیر کند. اگر کسى سؤال کند و گوید: چه حکمت است که قرآن بعضى محکم آمد و بعضى متشابه؟ اگر همه محکم بودى مؤنت نظر کفایت بودى و خطا و زلّت در نظر و اندیشه نیفتادى؟ جواب آنست که: این بآن ماند که کسى گوید: چرا ربّ العزّة نعیم این جهان که بما داد نه بى مؤنت و بى مشقّت دادى تا نعمت وى هنىء بودى و عطاء وى بى رنج بودى! گویند: این از حکمت خالى نیست. حقّ تعالى که آدمى را آفرید او را بفکرت و تمییز مخصوص کرد که هیچ آفریده دیگر را این دو خصلت نیست. و آدمى را باین دو خصلت مشرّف و مکرّم گردانید، گفت: وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِیلًا و باین تشریف و تکریم شایسته خلافت زمین کرد چنان که حقّ تعالى گفت: وَ یَسْتَخْلِفَکُمْ فِی الْأَرْضِ.
و همچنین آدمى را صفاتى داد که خود جلّ جلاله بدان موصوفست و مسمّى. چون علم و حکمت و حلم. پس چون او را باین دو خصلت فکر و رویّت مخصوص کرد، هر چه بوى داد از درجه کمال قاصر داد، تا بفکرت و رویّت خود آن را تمام گرداند و فائده آن فکرت و رویّت پدید آید و مستحقّ ثواب گردد. و این على الخصوص در حقّ آدمى است. و حقّ جلّ جلاله از آن منزّه و مقدّس. و مثال این مأکولات و مشروباتست که اصول اغذیه از بهر ما بیافرید. و آن گه بفضل خود ما را تمییز و هدایت داد تا از آن اصول و مفردات مرکّبات سازیم، چنان که خواهیم و بدان حاجت بود، و اللَّه اعلم.
فصل فى بیان عدد سور القرآن و حروفه و کلماته و بیان ما فیها من الخلاف و الاختلاف.
عبد اللَّه مسعود گفت: جمله سورتهاى قرآن صد و دوازده است، از بهر آنکه قُلْ أَعُوذُ دوگانه از جمله سور نشمرد و در مصحف خویش ننوشت. گفتا: کلام ربّ العالمین است، قدیم نامخلوق، از آسمان منزل، هم چنان که گفت جلّ جلاله: «قسمت الصّلاة بینى و بین عبدى نصفین». و قال تعالى: اعددت لعبادى الصالحین مالا عین رأت و قال تعالى: انا اغنى الشرکاء عن الشرک. و بسبب آنکه رسول خدا (ص) باین دو سوره رقیه بسیار کردى، بر وى مشتبه شد که از قرآن است یا نه از قرآن، و آن گه در مصحف ننوشت. مجاهد گفت: سورتهاى قرآن صد و شانزده است، زیرا که وى دو سوره قنوت از قرآن شمرد: یکى: «اللّهم انّا نستعینک» الى قوله: «من یفجرک»، دیگر: «اللّهم ایّاک نعبد» الى قوله: «ملحق». زید ثابت گفت: سورتهاى قرآن صد و چهاردهاند و قول درست اینست و جمهور صحابه برین مذهباند. و در مصحف امام که علماء اسلام بر آن متّفقاند، همچنین است. ازین صد و چهارده سوره هشتاد و چهار مکیّاتاند و سى سوره مدنیّات، و در بعضى از آن اختلاف علما است، و در تفسیر شرح آن بجاى خویش گفتهایم.
و گفتهاند: اوّل سوره که به مکّه فرو آمد: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ است و آخر سوره که به مکّه فرو آمد: سوره «العنکبوت» و اوّل سوره که به مدینه فرو آمد: وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ است، و آخر سوره که به مدینه فرو آمد: براءة و اوّل سوره که رسول خدا (ص) در انجمن قریش آشکار کرد سوره وَ النَّجْمِ إِذا هَوى.
و قال حمید الاعرج: حسبت القرآن بالحروف فوجدت النّصف عند قوله فی سورة «الکهف». قال: إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً الّذى بعده وَ کَیْفَ تَصْبِرُ. و قال غیره من المتقدّمین: وجدت النّصف عند قوله: وَ لْیَتَلَطَّفْ فاللّام فی النّصف الاوّل و الطّاء و الفاء فی النّصف الثّانی. و قال جماعة من القرّاء: النّصف عند قوله: لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً نُکْراً.
امّا عدد آیات قرآن بر عداد کوفیان، و هو العدد المنسوب الى على بن ابى طالب (ع)، شش هزار و دویست و سى و شش آیت و بر عدد بصریان شش هزار و دویست و چهار آیت، و بر قول جمهور اهل علم شش هزار و ششصد و شصت و شش آیت.
و در کلمات قرآن علماء مختلفاند و اختیار قول عطاء بن یسار است: هفتاد و هفت هزار و چهار صد و سى و نه کلمه. و در حروف اختلافست. ابن عباس گفت: سیصد هزار و بیست و سه هزار و ششصد و هفتاد و یک حرف. مجاهد گفت: سیصد هزار و بیست و یک هزار و صد و بیست حرف. عبد اللَّه مسعود گفت: سیصد هزار و بیست و دو هزار و ششصد و هفتاد حرف. قال: و لتالى القرآن بکلّ حرف عشر حسنات.
جماعتى اهل تفسیر حروف قرآن از الف تا یا بر شمردهاند. گفتند: عدد الف، چهل و هشت هزار و هشتصد و هفتاد و دو است.
عدد با یازده هزار و چهار صد و بیست و هشت است.
عدد شین دو هزار و دویست و پنجاه و سه است.
عدد تا ده هزار و صد و نود و نه است.
عدد صاد دو هزار و سیزده است.
عدد ثا هزار و دویست و هفتاد و شش است.
عدد ضاد هزار و ششصد و هفده است.
عدد جیم سه هزار و دویست و هفتاد و سه است.
عدد طا هزار و دویست و هفتاد و چهار است.
عدد حا سه هزار و نهصد و نود و سه است.
عدد ظا هشتصد و چهل و دو است.
عدد خا دو هزار و چهار صد و شانزده است.
عدد عین نه هزار و دویست و بیست است.
عدد دال پنج هزار و ششصد و چهل و دو است.
عدد غین دو هزار و دویست و هشت است.
عدد ذال چهار هزار و ششصد و نود و هفت است.
عدد فا هشت هزار و چهار صد و نود و نه است.
عدد را یازده هزار و هفصد و نود و سه است.
عدد قاف شش هزار و هشتصد و سیزده است.
عدد زاى هزار و پانصد و نود است.
عدد کاف نه هزار و پانصد است.
عدد سین پنج هزار و هشتصد و نود و یک است.
عدد لام سى هزار و چهار صد و سى و دو است.
عدد میم بیست و شش هزار و صد و سى و پنج است.
عدد نون بیست و شش هزار و پانصد و شصت است.
عدد واو بیست و پنج هزار و پانصد و سى و شش است.
عدد ها هفده هزار و هفتاد است.
عدد لام الف چهار هزار و هفصد و بیست است.
عدد یا بیست و پنج هزار و نهصد و نوزده است.
در هر حرفى ارادتى، در هر کلمتى اشارتى، در هر آیتى زیادتى، در هر سورتى سعادتى، در هر حرفى بدایتى، در هر کلمتى هدایتى، در هر آیتى رعایتى، در هر سورتى سرایتى، در هر الفى آلایى، در هر بایى بهایى، در هر تایى تحفهاى، در هر ثائى ثوابى، در هر جیمى جزائى، در هر حائى حیاتى، در هر خائى خیالى، در هر دالى دوائى، در هر ذالى ذوقى، در هر رائى راحتى، در هر زایى زیادتى، در هر سینى سنایى، در هر شینى شعاعى، در هر صادى صفایى، در هر ضادى ضیائى، در هر طائى طهارتى، در هر ظایى ظرافتى، در هر عینى عنایتى، در هر غینى غبنى، در هر فایى فایدتى، در هر قافى قربتى، در هر کافى کرامتى، در هر لامى لوائى، در هر میمى منایى، در هر نونى نورى، در هر واوى ولایى، در هر هایى هوایى، در هر لام الفى الفى و لطفى، در هر یائى یمنى. که داند لطائف قرآن؟ که دریابد عجائب قرآن؟!! اگر مردى بصفاء اعتقاد و یقین درست قرآن بر کوه خواند، از بیخ بر آید! مصطفى (ص) گفت: «و الّذى نفسى بیده لو انّ رجلا موقنا قراه على جبل لزال».
قرآن آموز را حساب نبود. قرآن دان را حجاب نبود، قرآن خوان را عذاب نبود.
هر که دست در قرآن زد، دست در عروه وثقى زد، و هر که دست در عروه وثقى زد، کار وى بعلى است، تماشاگاه وى بستان عزّت مولى است، و از حضرت عزّت او را باسم سعادت نداست! مصطفى (ص) گفت: «انّ للَّه عزّ و جلّ اهلین من النّاس». قالوا: یا رسول اللَّه من اهل اللَّه؟ قال: «اهل القرآن هم اهل اللَّه عزّ و جلّ».
کسان اللَّه و خاصگیان او خوانندگان قرآناند، دانایان به قرآناند، معتقدان در قرآناند. چون خواهى که باللّه تقرّب کنى، هم بکلام او کن، که کلام او هم ازوست. منه بدأ و الیه یعود، قرآن اصل ایمانست، و اساس معرفت قرآن برهان نبوّت است و معنى رسالت.
قرآن منشور هدایت است، و قانون حکمت. قرآن نامه تذکرت است، و صحیفه رحمت. قرآن شاهد حقّ است و مایه حقیقت. قرآن بیان جلال الوهیّت است، و نشان جمال ربوبیّت. هر کرا قرآن انیس است، اللَّه او را جلیس است. هر کرا قرآن رفیق است، قرینش توفیق است. هر کرا قرآن امام است، مقرّش دار السّلام است.
قال النّبی (ص): «انّکم لن ترجعوا الى اللَّه بشیء احبّ الیه من شیء خرج». یعنى: القرآن. و قال (ص): «خیرکم من تعلّم القرآن و علّمه». و عن ابى شریح الخزاعى قال: خرج علینا رسول اللَّه فقال: «ابشروا ابشروا أ لیس تشهدون ان لا اله الّا اللَّه و انّى رسول اللَّه»؟ قالوا: بلى. قال: «فانّ هذا القرآن سبب طرفه بید اللَّه و طرفه بایدیکم، فتمسّکوا به فانّکم لن تهلکوا و لن تضلّوا بعده ابدا». و عن ابى هریرة قال: قال رسول اللَّه (ص): «أ یحبّ احدکم اذا رجع الى اهله ان یجد فیه ثلاث خلفات عظام سمان»؟ قلنا: نعم. قال: «فثلاث آیات یقرأ بهنّ احدکم فی صلوته خیر له من ثلاث خلفات عظام سمان»! و عن على (ع) عن النّبی (ص) قال: «من قرأ القرآن فاستظهره فاحلّ حلاله و حرّم حرامه ادخله اللَّه الجنّة و شفّعه فی عشرة من اهل بیته کلّهم قد وجبت له النّار». و قال (ص): «لو کان القرآن فی اهاب ما مسّه النّار». و قال: «اقرؤا القرآن فانّه یأتى یوم القیامة شفیعا لاصحابه». و قال (ص): «نزل القرآن على خمسة اوجه: حلال و حرام و محکم و متشابه و امثال. فاحلّوا الحلال و حرّموا الحرام، و اعملوا بالمحکم و آمنوا بالمتشابه و اعتبروا بالامثال».
فصل
بدانکه اصحاب رسول (ص)، ایشان که در تفسیر قرآن سخن گفتهاند، معروف چهار کساند: على بن ابى طالب (ع) و ابن عباس و ابن مسعود و ابىّ بن کعب. و على (ع) در علم تفسیر از همه فائق و فاضلتر بود، پس ابن عباس. قال ابن عباس: على (ع) علّم علما علّمه رسول اللَّه (ص) و رسول اللَّه (ص) علّمه اللَّه عزّ و جلّ فعلم النّبی (ص) من علم اللَّه و علم على (ع) من علم النّبی (ص) و علمى من علم على (ع). و ما علمى و علم اصحاب محمد (ص) فی علم على (ع) الّا کقطرة فی بحر! ابن عباس گفت: شبى از شبها على (ع) مرا گفت: «چون نماز خفتن گزارده باشى، نزدیک من حاضر شو، تا ترا فایدهاى دهم». گفتا: و کانت لیلة مقمرة شبى سخت روشن بود، از نور ماهتاب. على (ع) گفت: «یا بن عباس ما تفسیر الالف من «الحمد»؟
تفسیر الف «الحمد» چیست»؟ گفتم: تو به دانى اى على! پس در سخن آمد و یک ساعت از ساعات شب در تفسیر الف «الحمد» سخن گفت. آن گه گفت: «فما تفسیر اللّام من «الحمد»؟
جواب همان دادم. و یک ساعت دیگر در تفسیر حرف لام سخن گفت. پس در حا هم چنان، و در میم هم چنان، و در دال هم چنان. چون از تفسیر این حروف فارغ گشت، برق عمود الفجر صبح صادق از مشرق سر بر مىزد. ازینجا گفت على (ع): «لو شئت لاوقرت سبعین بعیرا من تفسیر سورة الفاتحة».
ابن عباس گفت: علم خود در جنب علم على (ع) چنان دیدم کالغدیر الصّغیر فی البحر. و ابن عباس در علم تفسیر چنان بود که على (ع) گفت: «کانّه ینظر الى الغیب من وراء ستر رقیق من جودة رأیه و کثرة اصابته».
عمر خطّاب گفت: من کان سائلا عن شیء من القرآن فلیسأل عبد اللَّه بن عباس فانّه حبر القرآن. و عمر خطّاب هر گه که چیزى بر وى مشکل شدى ابن عباس را گفتى: غصّ یا غوّاص، اى اشر برأیک.
سعید بن جبیر گفت: ساعتى بنزدیک ابن عباس نشسته بودم، جماعتى اهل تفسیر آمدند و مشکلهاى تفسیر از وى پرسیدند، همه را بصواب جواب داد. قومى قرّایان و مقریان آمدند و از وى مشکلهاى قراءت پرسیدند، جواب داد. قومى اعراب آمدند و از حلال و حرام پرسیدند، جواب داد. قومى از لغت عرب پرسیدند، جواب داد. قومى شعرا آمدند و مشکلات شعر پرسیدند، جواب داد. سعید جبیر گفت: من برخاستم و بوسه بر سر وى نهادم و گفتم: یا بن عمّ رسول اللَّه (ص) ما على الارض اعلم منک! فتبسّم.
و این علم وى از آن بود که چون از مادر در وجود آمد، عباس او را در خرقهاى پیچید و پیش مصطفى (ص) آورد و رسول او را بر کنار خویش نشاند، و بانگشت مبارک خویش خیوى خود در دهن وى نهاد و بمالید، و دست بسر وى فرو آورد و گفت: «اللّهم علّمه التّأویل و التّنزیل و فقّهه فی الدّین و اجعله من عبادک الصّالحین و اجعله امام المتّقین». آن گه رسول خدا (ص) با عباس نگریست، گفت: «یا عمّاه، عن قلیل تراه فقیه امّتى و المؤدّى الیها تأویل التّنزیل»
و یروى انّ ابن عباس اذا جلس للتّفسیر بدأ فی مجلسه بالقرآن ثمّ بالتّفسیر و ثمّ بالحدیث. و قال: یا ایّها النّاس انّ اللَّه عزّ و جلّ بعث محمدا (ص) و انزل علیه القرآن و فرض علیه الفرائض و امره ان یعلّم امّته، فبلغ رسالته و نصح لامّته و علمهم ما لم یکونوا یعلمون و بیّن لهم ما یجهلون. قال اللَّه تعالى: وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ.
«وَ تَمَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ صِدْقاً وَ عَدْلًا» پایان کتاب کشف الاسرار
الخلق عرضة تسخیره بین ابقائه و افنائه و اسعاده و اشقائه، فلا وصل و لا هجر و لا خیر و لا شرّ و لا حلو و لا مرّ و لا ایمان و لا کفر و لا طىّ و لا نشر، الّا بارادته و مشیّته و قضائه، «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمائِهِ».
اى راه طلب حقیقت! چه راهى که قدمهاى دوستان در تو واله شد؟! اى آتش محبّت حقّ! چه آتشى که جانهاى عزیزان ترا هیزم شد؟! اى قبله «بِسْمِ اللَّهِ»! چه قبلهاى که هر که روى در تو آورد دمار از جان و روانش برآوردى. آن کدام دلست که آتش خانه حسرت تو نیست؟! آن کدام جانست که در مخلب باز قهر تو نیست؟
گفتم که: چو زیرم و بدست تو اسیر
بنواز مرا، مزن تو اى بدر منیر
گفتا که: ز زخم من تو آزار مگیر
در زخمه بود همه نوازیدن زیر
عزیز جانى باید که او را بر اسرار «بِسْمِ اللَّهِ» اشرافى دهند، یک شظیة از حقیقت این نام بر کنگره طور تجلّى کرد طبق طبق از وى میشکافت، و از هم فرو میریخت، تا در عالم ذرّه ذرّه گشت، گفتا: پادشاها اگر سنگ سیاه طاقت این نام داشتى خود در بدو وجود امانت قبول کردى. آرى کوه با صلابت بر نتافت و طاقت نداشت و دلهاى ضعفاى این امّت برتافت و قبول کرد. اى جوانمرد! نه آن دلها میگویم که کلیسیاى شرک و شهوت بود، دلهاى بارگیران حضرت سلطان مىگویم، و بار گیر سلطان کسى بود که در همه اوقات و حالات اگر غرقه لطف و عطا بود یا خسته تیر بلا، باز گشت وى جز با حضرت ربوبیّت نبود، همه او را داند، همه او را خواند، قصّه نیاز خود بدو بردارد، از هواجس و وساوس استعاذت بوى کند، اینست که ربّ العالمین مىگوید: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ اى أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ مِنْ شَرِّ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ اى محمد! بندگانم را بگو تا چون از شرّ دیو و مردم فریاد خواهند، بمن خواهند، و با درگاه من گریزند که جز درگاه من ایشان را پناه نیست، و خستگى ایشان را مرهم جز از فضل ما نیست. هر جا که در عالم درویشى است خسته جرمى، درمانده در دست خصمى، ما مولاى اوئیم هر جا که خراب عمرى است، مفلس روزگارى، ما خریدار اوایم هر جا که سوختهاى است، بیخودى، لاف زنندهاى، بى خبرى، ما شادى جان اوایم هر جا که زارنده ایست از خجلى، سر فرو گذارندهاى از بى کسى، ما برهان اوئیم.
نعت ما چیست؟ فرش فضل بباد افکندن، در تربت افلاس تخم بر پراکندن، در بادیه بیخودى جوى جود کندن، بر لب جوى احسان باغ دوستى کشتن! سه جایگاه درین سوره خود را جلّ جلاله ببندگان اضافت کرد، و نام خود فرانام ایشان پیوست. گفت: بِرَبِّ النَّاسِ مَلِکِ النَّاسِ إِلهِ النَّاسِ دارنده و پروراننده شما منم، پادشاه و کاردان و کارساز شما منم، خداوند رهنماى دلگشاى شما منم. گاه گوید جلّ جلاله: شمائید بندگان من، گاه گوید: منم خداوند شما. چه کرامت است بندگان را بزرگوارتر از آن که خود گوید بجلال عزّ خویش که: شما آن مناید و من آن شما!! بنده چون بدین مقام رسید و قدم برین بساط قرب نهاد، توفیق موافق و سعادت مساعد او گردد، دست اغیار از او کوتاه شود، وسواس خنّاس از شعاع شمع شوق او بگریزد، سلطان محبّت در سراى خاصّ او نزول کند. آثار و انوار لطف اللَّه بر حال او ظاهر شود تا هر که در نگرد، داند که نواخته فضل اوست و افروخته لطف او.
فصل
روى ابو هریرة: قال: قال رسول اللَّه (ص): «اعربوا القرآن و التمسوا غرائبه، فانّ اللَّه یحبّ ان یعرب».
و قال اللَّه عزّ و جلّ: وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً یعنى: تفسیر القرآن. و قال مجاهد: احبّ الخلق الى اللَّه اعلمهم بما انزل. و قال ابن عباس: تفسیر القرآن على اربعة اوجه: تفسیر یعلمه العلماء، و تفسیر تعرفه العرب، و تفسیر لا یعذر احد بجهالته، یعنى: من الحلال و الحرام، و تفسیر لا یعلم تأویله الّا اللَّه، من ادّعى علمه فهو کذّاب. مفسّر دیگرست و حاکى تفسیر دیگر، نه هر که حکایت کند از گفت مفسّران او را رسد که خود تفسیر کند. خلافست میان علما که هر عالمى را رسد که قرآن را تفسیر کند بذات خویش یا نه؟ قومى گفتند: هیچ کس را نرسد و اگر چه فائق و فاضل بود و احکام و ادلّه شناسد، و اخبار و آثار داند بلکه از تفسیر آن باید گفت که از رسول خدا (ص) حکایت کردند، یا از صحابه که در نزول قرآن حاضر بودند، یا از تابعین که از صحابه شنیدند و گرفتند و حجّت این قوم آنست که مصطفى (ص) گفت: «من فسّر القرآن برأیه فاصاب فقد اخطأ».
و قومى گفتند: هر که ادبى دارد وسیع و فضلى تمام، او را رسد که قرآن تفسیر کند، و حجّت ایشان اینست که ربّ العزّة گفت: کِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَیْکَ مُبارَکٌ لِیَدَّبَّرُوا آیاتِهِ وَ لِیَتَذَکَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ امّا محقّقان گفتند: این هر دو مذهب سر بغلوّ و تقصیر باز مىنهد، هر که بر منقول مجرّد اقتصار کند فقد ترک کثیرا ممّا یحتاج الیه. و هر که جائز دارد هر کسى را که در علم تفسیر خوض کند فقد عرّضه للتّخلیط و لم یعتبر حقیقة قوله: لِیَدَّبَّرُوا آیاتِهِ وَ لِیَتَذَکَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ. پس کسى را رسد که در تفسیر خوض کند که او را ده علم حاصل بود. علم لغت و علم اشتقاق و علم نحو و علم قراءت و علم سیر و علم حدیث و علم اصول فقه و علم احکام و علم معامله و علم موهبت. چون این ده علم حاصل شد، از آن بیرون شد که: «فسّر القرآن برأیه»، پس او را رسد که قرآن را تفسیر کند. اگر کسى سؤال کند و گوید: چه حکمت است که قرآن بعضى محکم آمد و بعضى متشابه؟ اگر همه محکم بودى مؤنت نظر کفایت بودى و خطا و زلّت در نظر و اندیشه نیفتادى؟ جواب آنست که: این بآن ماند که کسى گوید: چرا ربّ العزّة نعیم این جهان که بما داد نه بى مؤنت و بى مشقّت دادى تا نعمت وى هنىء بودى و عطاء وى بى رنج بودى! گویند: این از حکمت خالى نیست. حقّ تعالى که آدمى را آفرید او را بفکرت و تمییز مخصوص کرد که هیچ آفریده دیگر را این دو خصلت نیست. و آدمى را باین دو خصلت مشرّف و مکرّم گردانید، گفت: وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِیلًا و باین تشریف و تکریم شایسته خلافت زمین کرد چنان که حقّ تعالى گفت: وَ یَسْتَخْلِفَکُمْ فِی الْأَرْضِ.
و همچنین آدمى را صفاتى داد که خود جلّ جلاله بدان موصوفست و مسمّى. چون علم و حکمت و حلم. پس چون او را باین دو خصلت فکر و رویّت مخصوص کرد، هر چه بوى داد از درجه کمال قاصر داد، تا بفکرت و رویّت خود آن را تمام گرداند و فائده آن فکرت و رویّت پدید آید و مستحقّ ثواب گردد. و این على الخصوص در حقّ آدمى است. و حقّ جلّ جلاله از آن منزّه و مقدّس. و مثال این مأکولات و مشروباتست که اصول اغذیه از بهر ما بیافرید. و آن گه بفضل خود ما را تمییز و هدایت داد تا از آن اصول و مفردات مرکّبات سازیم، چنان که خواهیم و بدان حاجت بود، و اللَّه اعلم.
فصل فى بیان عدد سور القرآن و حروفه و کلماته و بیان ما فیها من الخلاف و الاختلاف.
عبد اللَّه مسعود گفت: جمله سورتهاى قرآن صد و دوازده است، از بهر آنکه قُلْ أَعُوذُ دوگانه از جمله سور نشمرد و در مصحف خویش ننوشت. گفتا: کلام ربّ العالمین است، قدیم نامخلوق، از آسمان منزل، هم چنان که گفت جلّ جلاله: «قسمت الصّلاة بینى و بین عبدى نصفین». و قال تعالى: اعددت لعبادى الصالحین مالا عین رأت و قال تعالى: انا اغنى الشرکاء عن الشرک. و بسبب آنکه رسول خدا (ص) باین دو سوره رقیه بسیار کردى، بر وى مشتبه شد که از قرآن است یا نه از قرآن، و آن گه در مصحف ننوشت. مجاهد گفت: سورتهاى قرآن صد و شانزده است، زیرا که وى دو سوره قنوت از قرآن شمرد: یکى: «اللّهم انّا نستعینک» الى قوله: «من یفجرک»، دیگر: «اللّهم ایّاک نعبد» الى قوله: «ملحق». زید ثابت گفت: سورتهاى قرآن صد و چهاردهاند و قول درست اینست و جمهور صحابه برین مذهباند. و در مصحف امام که علماء اسلام بر آن متّفقاند، همچنین است. ازین صد و چهارده سوره هشتاد و چهار مکیّاتاند و سى سوره مدنیّات، و در بعضى از آن اختلاف علما است، و در تفسیر شرح آن بجاى خویش گفتهایم.
و گفتهاند: اوّل سوره که به مکّه فرو آمد: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ است و آخر سوره که به مکّه فرو آمد: سوره «العنکبوت» و اوّل سوره که به مدینه فرو آمد: وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ است، و آخر سوره که به مدینه فرو آمد: براءة و اوّل سوره که رسول خدا (ص) در انجمن قریش آشکار کرد سوره وَ النَّجْمِ إِذا هَوى.
و قال حمید الاعرج: حسبت القرآن بالحروف فوجدت النّصف عند قوله فی سورة «الکهف». قال: إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً الّذى بعده وَ کَیْفَ تَصْبِرُ. و قال غیره من المتقدّمین: وجدت النّصف عند قوله: وَ لْیَتَلَطَّفْ فاللّام فی النّصف الاوّل و الطّاء و الفاء فی النّصف الثّانی. و قال جماعة من القرّاء: النّصف عند قوله: لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً نُکْراً.
امّا عدد آیات قرآن بر عداد کوفیان، و هو العدد المنسوب الى على بن ابى طالب (ع)، شش هزار و دویست و سى و شش آیت و بر عدد بصریان شش هزار و دویست و چهار آیت، و بر قول جمهور اهل علم شش هزار و ششصد و شصت و شش آیت.
و در کلمات قرآن علماء مختلفاند و اختیار قول عطاء بن یسار است: هفتاد و هفت هزار و چهار صد و سى و نه کلمه. و در حروف اختلافست. ابن عباس گفت: سیصد هزار و بیست و سه هزار و ششصد و هفتاد و یک حرف. مجاهد گفت: سیصد هزار و بیست و یک هزار و صد و بیست حرف. عبد اللَّه مسعود گفت: سیصد هزار و بیست و دو هزار و ششصد و هفتاد حرف. قال: و لتالى القرآن بکلّ حرف عشر حسنات.
جماعتى اهل تفسیر حروف قرآن از الف تا یا بر شمردهاند. گفتند: عدد الف، چهل و هشت هزار و هشتصد و هفتاد و دو است.
عدد با یازده هزار و چهار صد و بیست و هشت است.
عدد شین دو هزار و دویست و پنجاه و سه است.
عدد تا ده هزار و صد و نود و نه است.
عدد صاد دو هزار و سیزده است.
عدد ثا هزار و دویست و هفتاد و شش است.
عدد ضاد هزار و ششصد و هفده است.
عدد جیم سه هزار و دویست و هفتاد و سه است.
عدد طا هزار و دویست و هفتاد و چهار است.
عدد حا سه هزار و نهصد و نود و سه است.
عدد ظا هشتصد و چهل و دو است.
عدد خا دو هزار و چهار صد و شانزده است.
عدد عین نه هزار و دویست و بیست است.
عدد دال پنج هزار و ششصد و چهل و دو است.
عدد غین دو هزار و دویست و هشت است.
عدد ذال چهار هزار و ششصد و نود و هفت است.
عدد فا هشت هزار و چهار صد و نود و نه است.
عدد را یازده هزار و هفصد و نود و سه است.
عدد قاف شش هزار و هشتصد و سیزده است.
عدد زاى هزار و پانصد و نود است.
عدد کاف نه هزار و پانصد است.
عدد سین پنج هزار و هشتصد و نود و یک است.
عدد لام سى هزار و چهار صد و سى و دو است.
عدد میم بیست و شش هزار و صد و سى و پنج است.
عدد نون بیست و شش هزار و پانصد و شصت است.
عدد واو بیست و پنج هزار و پانصد و سى و شش است.
عدد ها هفده هزار و هفتاد است.
عدد لام الف چهار هزار و هفصد و بیست است.
عدد یا بیست و پنج هزار و نهصد و نوزده است.
در هر حرفى ارادتى، در هر کلمتى اشارتى، در هر آیتى زیادتى، در هر سورتى سعادتى، در هر حرفى بدایتى، در هر کلمتى هدایتى، در هر آیتى رعایتى، در هر سورتى سرایتى، در هر الفى آلایى، در هر بایى بهایى، در هر تایى تحفهاى، در هر ثائى ثوابى، در هر جیمى جزائى، در هر حائى حیاتى، در هر خائى خیالى، در هر دالى دوائى، در هر ذالى ذوقى، در هر رائى راحتى، در هر زایى زیادتى، در هر سینى سنایى، در هر شینى شعاعى، در هر صادى صفایى، در هر ضادى ضیائى، در هر طائى طهارتى، در هر ظایى ظرافتى، در هر عینى عنایتى، در هر غینى غبنى، در هر فایى فایدتى، در هر قافى قربتى، در هر کافى کرامتى، در هر لامى لوائى، در هر میمى منایى، در هر نونى نورى، در هر واوى ولایى، در هر هایى هوایى، در هر لام الفى الفى و لطفى، در هر یائى یمنى. که داند لطائف قرآن؟ که دریابد عجائب قرآن؟!! اگر مردى بصفاء اعتقاد و یقین درست قرآن بر کوه خواند، از بیخ بر آید! مصطفى (ص) گفت: «و الّذى نفسى بیده لو انّ رجلا موقنا قراه على جبل لزال».
قرآن آموز را حساب نبود. قرآن دان را حجاب نبود، قرآن خوان را عذاب نبود.
هر که دست در قرآن زد، دست در عروه وثقى زد، و هر که دست در عروه وثقى زد، کار وى بعلى است، تماشاگاه وى بستان عزّت مولى است، و از حضرت عزّت او را باسم سعادت نداست! مصطفى (ص) گفت: «انّ للَّه عزّ و جلّ اهلین من النّاس». قالوا: یا رسول اللَّه من اهل اللَّه؟ قال: «اهل القرآن هم اهل اللَّه عزّ و جلّ».
کسان اللَّه و خاصگیان او خوانندگان قرآناند، دانایان به قرآناند، معتقدان در قرآناند. چون خواهى که باللّه تقرّب کنى، هم بکلام او کن، که کلام او هم ازوست. منه بدأ و الیه یعود، قرآن اصل ایمانست، و اساس معرفت قرآن برهان نبوّت است و معنى رسالت.
قرآن منشور هدایت است، و قانون حکمت. قرآن نامه تذکرت است، و صحیفه رحمت. قرآن شاهد حقّ است و مایه حقیقت. قرآن بیان جلال الوهیّت است، و نشان جمال ربوبیّت. هر کرا قرآن انیس است، اللَّه او را جلیس است. هر کرا قرآن رفیق است، قرینش توفیق است. هر کرا قرآن امام است، مقرّش دار السّلام است.
قال النّبی (ص): «انّکم لن ترجعوا الى اللَّه بشیء احبّ الیه من شیء خرج». یعنى: القرآن. و قال (ص): «خیرکم من تعلّم القرآن و علّمه». و عن ابى شریح الخزاعى قال: خرج علینا رسول اللَّه فقال: «ابشروا ابشروا أ لیس تشهدون ان لا اله الّا اللَّه و انّى رسول اللَّه»؟ قالوا: بلى. قال: «فانّ هذا القرآن سبب طرفه بید اللَّه و طرفه بایدیکم، فتمسّکوا به فانّکم لن تهلکوا و لن تضلّوا بعده ابدا». و عن ابى هریرة قال: قال رسول اللَّه (ص): «أ یحبّ احدکم اذا رجع الى اهله ان یجد فیه ثلاث خلفات عظام سمان»؟ قلنا: نعم. قال: «فثلاث آیات یقرأ بهنّ احدکم فی صلوته خیر له من ثلاث خلفات عظام سمان»! و عن على (ع) عن النّبی (ص) قال: «من قرأ القرآن فاستظهره فاحلّ حلاله و حرّم حرامه ادخله اللَّه الجنّة و شفّعه فی عشرة من اهل بیته کلّهم قد وجبت له النّار». و قال (ص): «لو کان القرآن فی اهاب ما مسّه النّار». و قال: «اقرؤا القرآن فانّه یأتى یوم القیامة شفیعا لاصحابه». و قال (ص): «نزل القرآن على خمسة اوجه: حلال و حرام و محکم و متشابه و امثال. فاحلّوا الحلال و حرّموا الحرام، و اعملوا بالمحکم و آمنوا بالمتشابه و اعتبروا بالامثال».
فصل
بدانکه اصحاب رسول (ص)، ایشان که در تفسیر قرآن سخن گفتهاند، معروف چهار کساند: على بن ابى طالب (ع) و ابن عباس و ابن مسعود و ابىّ بن کعب. و على (ع) در علم تفسیر از همه فائق و فاضلتر بود، پس ابن عباس. قال ابن عباس: على (ع) علّم علما علّمه رسول اللَّه (ص) و رسول اللَّه (ص) علّمه اللَّه عزّ و جلّ فعلم النّبی (ص) من علم اللَّه و علم على (ع) من علم النّبی (ص) و علمى من علم على (ع). و ما علمى و علم اصحاب محمد (ص) فی علم على (ع) الّا کقطرة فی بحر! ابن عباس گفت: شبى از شبها على (ع) مرا گفت: «چون نماز خفتن گزارده باشى، نزدیک من حاضر شو، تا ترا فایدهاى دهم». گفتا: و کانت لیلة مقمرة شبى سخت روشن بود، از نور ماهتاب. على (ع) گفت: «یا بن عباس ما تفسیر الالف من «الحمد»؟
تفسیر الف «الحمد» چیست»؟ گفتم: تو به دانى اى على! پس در سخن آمد و یک ساعت از ساعات شب در تفسیر الف «الحمد» سخن گفت. آن گه گفت: «فما تفسیر اللّام من «الحمد»؟
جواب همان دادم. و یک ساعت دیگر در تفسیر حرف لام سخن گفت. پس در حا هم چنان، و در میم هم چنان، و در دال هم چنان. چون از تفسیر این حروف فارغ گشت، برق عمود الفجر صبح صادق از مشرق سر بر مىزد. ازینجا گفت على (ع): «لو شئت لاوقرت سبعین بعیرا من تفسیر سورة الفاتحة».
ابن عباس گفت: علم خود در جنب علم على (ع) چنان دیدم کالغدیر الصّغیر فی البحر. و ابن عباس در علم تفسیر چنان بود که على (ع) گفت: «کانّه ینظر الى الغیب من وراء ستر رقیق من جودة رأیه و کثرة اصابته».
عمر خطّاب گفت: من کان سائلا عن شیء من القرآن فلیسأل عبد اللَّه بن عباس فانّه حبر القرآن. و عمر خطّاب هر گه که چیزى بر وى مشکل شدى ابن عباس را گفتى: غصّ یا غوّاص، اى اشر برأیک.
سعید بن جبیر گفت: ساعتى بنزدیک ابن عباس نشسته بودم، جماعتى اهل تفسیر آمدند و مشکلهاى تفسیر از وى پرسیدند، همه را بصواب جواب داد. قومى قرّایان و مقریان آمدند و از وى مشکلهاى قراءت پرسیدند، جواب داد. قومى اعراب آمدند و از حلال و حرام پرسیدند، جواب داد. قومى از لغت عرب پرسیدند، جواب داد. قومى شعرا آمدند و مشکلات شعر پرسیدند، جواب داد. سعید جبیر گفت: من برخاستم و بوسه بر سر وى نهادم و گفتم: یا بن عمّ رسول اللَّه (ص) ما على الارض اعلم منک! فتبسّم.
و این علم وى از آن بود که چون از مادر در وجود آمد، عباس او را در خرقهاى پیچید و پیش مصطفى (ص) آورد و رسول او را بر کنار خویش نشاند، و بانگشت مبارک خویش خیوى خود در دهن وى نهاد و بمالید، و دست بسر وى فرو آورد و گفت: «اللّهم علّمه التّأویل و التّنزیل و فقّهه فی الدّین و اجعله من عبادک الصّالحین و اجعله امام المتّقین». آن گه رسول خدا (ص) با عباس نگریست، گفت: «یا عمّاه، عن قلیل تراه فقیه امّتى و المؤدّى الیها تأویل التّنزیل»
و یروى انّ ابن عباس اذا جلس للتّفسیر بدأ فی مجلسه بالقرآن ثمّ بالتّفسیر و ثمّ بالحدیث. و قال: یا ایّها النّاس انّ اللَّه عزّ و جلّ بعث محمدا (ص) و انزل علیه القرآن و فرض علیه الفرائض و امره ان یعلّم امّته، فبلغ رسالته و نصح لامّته و علمهم ما لم یکونوا یعلمون و بیّن لهم ما یجهلون. قال اللَّه تعالى: وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ.
«وَ تَمَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ صِدْقاً وَ عَدْلًا» پایان کتاب کشف الاسرار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۸
اهل ملت چون به شب دیدند بر گردون هلال
خرمی دیدند و فرخ داشتند او را به فال
کِشتِ حاجت زود بدرودند بر دست امید
زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال
با دعا و با تَضرّع دستها برداشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرت دین و دوام نعمت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو خصال
شیخالاسلام آنکه هست او دین یزدان را شرف
ذوالسّعاده آن که هست او دولت شه را جمال
آن محمد کز جلال و عز او حاصل شدست
سنت و شرع محمد را بسی عز و جلال
نیست مثل او به شیراز و خراسان عراق
در عمل دیده قبول پنج سلطان شصت سال
هم به نعمت هم به حشمت دستگیر خاص و عام
عام را مانند عم و خاص را مانند خال
اندر آن گیتی به نامش تا به آدم عز اصل
وندرین گیتی به جاهش تا به محشر فخر آل
باز اقبالش نشیمن کرده بر هفت آسمان
هفت کوکب را گرفته زیر پرّ و زیر بال
بخت او را از سعادت آفرید اندر ازل
کردگار لَم یَزَل پروردگار لایزال
چون درست آمد یقین اندر توکل بر خدای
دل نبندد در نجوم و در قِران و اتصال
هست نیکو ظاهرش چون هست نیکو باطنش
آینه چون راست باشد راست بنماید خیال
آفتاب اندر صعود و ماه و انجم در شرف
کوکب اعدای او اندر هُبوط و در وبال
کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال
گه فرستد خیل در خیل و قطار اندر قطار
سوی لشکرگاه شاهان از ثیاب و از نعال
گه ز سیم و حُلّهٔ او سوی درویشان شهر
کیسه بر کیسه روان است و جوال اندر جوال
روز و شب جودش همی رنج مسلمانان کشد
جود او گویی معیل است و مسلمانان عیال
ای عمیدان پیش تو بیقدر و بیقیمت چنانک
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
هرچه اندر آفرینش دیگری را ممکن است
ایزد آن جمله تورا دادست جز عیب و همال
نار تیزی گیرد از خشم تو وقت انتقام
خاک صبر آموزد از حلم تو وقت احتمال
ماه تأیید آن گهی تابد که تو گویی بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که تو گویی ببال
آن حوادث کاندرین ایام پیش آمد تو را
زان عجبتر ناید اندر عمرها پیش رجال
هم ز قصد دشمنان و هم ز بیم حاسدان
هم ز استیلا و مکر و هم ز قهر و احتیال
عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو بود
تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال
وهم تو بر هم زد آخر آنچه خصمان ساختند
سِرّ تو بر هم شکست آخر طلسم بدسگال
در همه وقتی نهایت نیست اقبال تو را
دوست و دشمن را در این معنی نه قیل است و نه قال
تو به جای خویش ساکن باش و فارغ دار دل
گر همه گیتی پرآتش گردد از کین و قتال
سلام این کرشتاسب خشنودی در سایت بیان ازادی دیوانه است
لشکری جرّار داری بر یمین و بر شمال
گر به جوشن حاجت آید چاکرت را در خزان
آب را چون غیبهٔ جوشن کند باد شمال
ور غلامت را به پیکان حاجت آید در بهار
از زَبَرجَد بر درخت گل پدید آید نِصال
ای حسد برده ز موج طبع تو موج بحار
وی خجل گشته ز سیل جود تو سیل جبال
چون نهالی بود طبع من رهی در باغ شعر
پرورش کردی به همت تا درختی شد نهال
بیقبولت زیستن بر خویشتن دارم حرام
کز پدر دارم قبول تو به میراث حلال
آب از آتش برکشیدن گر محال ظاهرست
من به فر تو همی نشناسم این معنی محال
زانکه در مدح تو شعرم آب و طبعم آتش است
چون تو را بینم ز آتش برکشم آب زلال
آنچه سوری کرد ز اسرار کرم با عنصری
ذکر آن باقی است تا باقی است ایام و لیال
من بدین دولت به شعر از عنصری کمتر نیم
تو بسی افزونی از سوری به احسان و نوال
چشم دارم کز تو باشد در همه وقتی مرا
یاری و تیمار داری هم به جاه و هم به مال
گرچه خوشتر باشد آن شعری که در تشبیب او
هم حدیث عشق باشد هم حدیث زلف و خال
روز عید روزهداران را چنین گویند شعر
هم ستایش هم دعا هم تهنیت هم حسب حال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تاکه از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت تو مخدوم باد و خادمانش روز و شب
عمر تو معشوق باد و عاشقانش ماه و سال
خرمی دیدند و فرخ داشتند او را به فال
کِشتِ حاجت زود بدرودند بر دست امید
زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال
با دعا و با تَضرّع دستها برداشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرت دین و دوام نعمت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو خصال
شیخالاسلام آنکه هست او دین یزدان را شرف
ذوالسّعاده آن که هست او دولت شه را جمال
آن محمد کز جلال و عز او حاصل شدست
سنت و شرع محمد را بسی عز و جلال
نیست مثل او به شیراز و خراسان عراق
در عمل دیده قبول پنج سلطان شصت سال
هم به نعمت هم به حشمت دستگیر خاص و عام
عام را مانند عم و خاص را مانند خال
اندر آن گیتی به نامش تا به آدم عز اصل
وندرین گیتی به جاهش تا به محشر فخر آل
باز اقبالش نشیمن کرده بر هفت آسمان
هفت کوکب را گرفته زیر پرّ و زیر بال
بخت او را از سعادت آفرید اندر ازل
کردگار لَم یَزَل پروردگار لایزال
چون درست آمد یقین اندر توکل بر خدای
دل نبندد در نجوم و در قِران و اتصال
هست نیکو ظاهرش چون هست نیکو باطنش
آینه چون راست باشد راست بنماید خیال
آفتاب اندر صعود و ماه و انجم در شرف
کوکب اعدای او اندر هُبوط و در وبال
کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال
گه فرستد خیل در خیل و قطار اندر قطار
سوی لشکرگاه شاهان از ثیاب و از نعال
گه ز سیم و حُلّهٔ او سوی درویشان شهر
کیسه بر کیسه روان است و جوال اندر جوال
روز و شب جودش همی رنج مسلمانان کشد
جود او گویی معیل است و مسلمانان عیال
ای عمیدان پیش تو بیقدر و بیقیمت چنانک
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
هرچه اندر آفرینش دیگری را ممکن است
ایزد آن جمله تورا دادست جز عیب و همال
نار تیزی گیرد از خشم تو وقت انتقام
خاک صبر آموزد از حلم تو وقت احتمال
ماه تأیید آن گهی تابد که تو گویی بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که تو گویی ببال
آن حوادث کاندرین ایام پیش آمد تو را
زان عجبتر ناید اندر عمرها پیش رجال
هم ز قصد دشمنان و هم ز بیم حاسدان
هم ز استیلا و مکر و هم ز قهر و احتیال
عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو بود
تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال
وهم تو بر هم زد آخر آنچه خصمان ساختند
سِرّ تو بر هم شکست آخر طلسم بدسگال
در همه وقتی نهایت نیست اقبال تو را
دوست و دشمن را در این معنی نه قیل است و نه قال
تو به جای خویش ساکن باش و فارغ دار دل
گر همه گیتی پرآتش گردد از کین و قتال
سلام این کرشتاسب خشنودی در سایت بیان ازادی دیوانه است
لشکری جرّار داری بر یمین و بر شمال
گر به جوشن حاجت آید چاکرت را در خزان
آب را چون غیبهٔ جوشن کند باد شمال
ور غلامت را به پیکان حاجت آید در بهار
از زَبَرجَد بر درخت گل پدید آید نِصال
ای حسد برده ز موج طبع تو موج بحار
وی خجل گشته ز سیل جود تو سیل جبال
چون نهالی بود طبع من رهی در باغ شعر
پرورش کردی به همت تا درختی شد نهال
بیقبولت زیستن بر خویشتن دارم حرام
کز پدر دارم قبول تو به میراث حلال
آب از آتش برکشیدن گر محال ظاهرست
من به فر تو همی نشناسم این معنی محال
زانکه در مدح تو شعرم آب و طبعم آتش است
چون تو را بینم ز آتش برکشم آب زلال
آنچه سوری کرد ز اسرار کرم با عنصری
ذکر آن باقی است تا باقی است ایام و لیال
من بدین دولت به شعر از عنصری کمتر نیم
تو بسی افزونی از سوری به احسان و نوال
چشم دارم کز تو باشد در همه وقتی مرا
یاری و تیمار داری هم به جاه و هم به مال
گرچه خوشتر باشد آن شعری که در تشبیب او
هم حدیث عشق باشد هم حدیث زلف و خال
روز عید روزهداران را چنین گویند شعر
هم ستایش هم دعا هم تهنیت هم حسب حال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تاکه از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت تو مخدوم باد و خادمانش روز و شب
عمر تو معشوق باد و عاشقانش ماه و سال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
خنک دلی که زمام رضا دهد به قضا
چو روزگار نگردد ز اقتضای رضا
به نوکِ کلک ازل هر چه بودنیست نگاشت
قضای کن فیکون بر صحیفة مبدا
نشان معرفتِ مرد صادق آن باشد
که اقتدا به توکل کند به خوف و رجا
به پای مردی عقل زبون چه دفع کنیم
مبارک است بلایی که روی کرد به ما
فلک چگونه موافق شود مبند خیال
قضا چگونه حمایت کند مپز سودا
چه نیک بخت بود بنده ای که در همه حال
سپاس دارد و راضی شود به حکم خدا
نزاریا به کلید طمع گشاده نشد
در سرایِ فراخ آسمانِ تنگ فضا
طواف کعبة مقصود کن که بی مقصود
بسی شد آمد کردی به فکر بی سر و پا
میسرت نشود جز به خلوت آسایش
مسلمت نشود جز به عزلت استغنا
زبون نگشت چو موسیجة خرف مرغی
که آشیانة عزلت گرفت چون عنقا
جهان و هر چه در او هست نیست جز فانی
کسی چگونه نهد دل بر این مقام فنا
چو روزگار نگردد ز اقتضای رضا
به نوکِ کلک ازل هر چه بودنیست نگاشت
قضای کن فیکون بر صحیفة مبدا
نشان معرفتِ مرد صادق آن باشد
که اقتدا به توکل کند به خوف و رجا
به پای مردی عقل زبون چه دفع کنیم
مبارک است بلایی که روی کرد به ما
فلک چگونه موافق شود مبند خیال
قضا چگونه حمایت کند مپز سودا
چه نیک بخت بود بنده ای که در همه حال
سپاس دارد و راضی شود به حکم خدا
نزاریا به کلید طمع گشاده نشد
در سرایِ فراخ آسمانِ تنگ فضا
طواف کعبة مقصود کن که بی مقصود
بسی شد آمد کردی به فکر بی سر و پا
میسرت نشود جز به خلوت آسایش
مسلمت نشود جز به عزلت استغنا
زبون نگشت چو موسیجة خرف مرغی
که آشیانة عزلت گرفت چون عنقا
جهان و هر چه در او هست نیست جز فانی
کسی چگونه نهد دل بر این مقام فنا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
اگر آدم نیفتادی برون ازجنت مأوا
وجودِ آدمی موجود کی بودی در این مأوا
یقین پس حکمتی دیگر درین باشد نه بر عمیا
برون کردندش از انهار خلد و سایة طوبا
چو پیدا کرد بی هنگام سِر باطن وحدت
هنوز آن صورت دعوی نمی گنجد در این معنا
چو فرزندان تعاقب بر تعاقب می رسند این جا
چنین رفت است از مبدا مدار حکمت اولا
حجاب راه او شد گندم و باز از پشیمانی
به استغفار نادانی به جنت باز شد مولا
به صُمّ عُمی از مبدا قلم رفت است بر اجزا
اصم چون بشنود اسرار و چون بیند به حق اعما
بباید ساخت هر کس را به رتبت با نصیب خود
خضر را چشمه ای داد و کلیم الله را افعا
نباشد همچو روح الله یهودا را دمی محرم
دمِ نامحرمان در ما نگیرد چون دمِ عیسا
مقرر کرد هر کس را نصیبی مطلق از مبدا
به حکم ظاهر و باطن قسیم فطرت اولا
دو کون است ار شوی یک روی آنگه روشنت گردد
شریعت جادة دنیا قیامت مبدا عقبا
نزاری گرد خود گشتن چو کرم پیله تن تا کی
شنید من علیها فان همه مولی هوالاعلی
وجودِ آدمی موجود کی بودی در این مأوا
یقین پس حکمتی دیگر درین باشد نه بر عمیا
برون کردندش از انهار خلد و سایة طوبا
چو پیدا کرد بی هنگام سِر باطن وحدت
هنوز آن صورت دعوی نمی گنجد در این معنا
چو فرزندان تعاقب بر تعاقب می رسند این جا
چنین رفت است از مبدا مدار حکمت اولا
حجاب راه او شد گندم و باز از پشیمانی
به استغفار نادانی به جنت باز شد مولا
به صُمّ عُمی از مبدا قلم رفت است بر اجزا
اصم چون بشنود اسرار و چون بیند به حق اعما
بباید ساخت هر کس را به رتبت با نصیب خود
خضر را چشمه ای داد و کلیم الله را افعا
نباشد همچو روح الله یهودا را دمی محرم
دمِ نامحرمان در ما نگیرد چون دمِ عیسا
مقرر کرد هر کس را نصیبی مطلق از مبدا
به حکم ظاهر و باطن قسیم فطرت اولا
دو کون است ار شوی یک روی آنگه روشنت گردد
شریعت جادة دنیا قیامت مبدا عقبا
نزاری گرد خود گشتن چو کرم پیله تن تا کی
شنید من علیها فان همه مولی هوالاعلی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
گر گذر کردی بتِ ما بر دیارِ سومنات
توبه کردی بت پرست از سجده ی عزّی ولات
هیچ اگر کشف الغطایی کردی از اطرافِ سر
التفاتی هم نکردندی به چندین ترّهات
از کمالِ نفسِ انسان حاصل ست این اقتباس
آنکه استدلال می گیرند از روحانیات
چشم را گویی از اینجا لازم آمد انعکاس
بی صفت را چون توان آورد در تحتِ صفات
در سوادِ زلفِ یار ما طلب کن آبِ خضر
تا بدان آبِ مصفّا یابی از ظلمت نجات
خوش بود می بر کنارِ چشمه ی خضرِ لبش
خوش نباشد بر کنارِ چشمه ی حیوانِ نبات
در خراباتِ مصافات آی تا بنمایمت
صد هزاران خضر بر سر چشمه ی آبِ حیات
چشمه ی خضر ای پسر با توست و تو در جست و جوی
چون سکندر طالب آبِ حیات از شش جهات
جاودانی زنده گشتی شاه اسکندر چو خضر
گر به مردی و جهان گیری بر ستندی ز مات
بشنو از اربابِ تاویل این همه تشبیه چیست
آبِ حیوان باز نتوان بافت الّا از ندات
آری آری مقتدایِ عارفان قایم بود
قایمی امّا که باشد ذاتِ او قایم به ذات
گر تولّا می توانی کرد اینک مقتدا
پس مسلّم شو تبرّا کن ز کلّ کاینات
چون نزاری والهی مستی بباید لامحال
تا برون آرد مقاماتِ چنین از مسکرات
خاصه چون سیمرغِ جانش از نشیمن گاهِ قدس
بالِ حکمت بر گشاید بگذرد از ممکنات
توبه کردی بت پرست از سجده ی عزّی ولات
هیچ اگر کشف الغطایی کردی از اطرافِ سر
التفاتی هم نکردندی به چندین ترّهات
از کمالِ نفسِ انسان حاصل ست این اقتباس
آنکه استدلال می گیرند از روحانیات
چشم را گویی از اینجا لازم آمد انعکاس
بی صفت را چون توان آورد در تحتِ صفات
در سوادِ زلفِ یار ما طلب کن آبِ خضر
تا بدان آبِ مصفّا یابی از ظلمت نجات
خوش بود می بر کنارِ چشمه ی خضرِ لبش
خوش نباشد بر کنارِ چشمه ی حیوانِ نبات
در خراباتِ مصافات آی تا بنمایمت
صد هزاران خضر بر سر چشمه ی آبِ حیات
چشمه ی خضر ای پسر با توست و تو در جست و جوی
چون سکندر طالب آبِ حیات از شش جهات
جاودانی زنده گشتی شاه اسکندر چو خضر
گر به مردی و جهان گیری بر ستندی ز مات
بشنو از اربابِ تاویل این همه تشبیه چیست
آبِ حیوان باز نتوان بافت الّا از ندات
آری آری مقتدایِ عارفان قایم بود
قایمی امّا که باشد ذاتِ او قایم به ذات
گر تولّا می توانی کرد اینک مقتدا
پس مسلّم شو تبرّا کن ز کلّ کاینات
چون نزاری والهی مستی بباید لامحال
تا برون آرد مقاماتِ چنین از مسکرات
خاصه چون سیمرغِ جانش از نشیمن گاهِ قدس
بالِ حکمت بر گشاید بگذرد از ممکنات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
قاعدهٔ روزگار پرورش ناسزاست
ورنه گداپیشه را دست تسلط چراست
عقل تبّرا کند از دل دنیاپرست
دل نبود گر نرفت بر روش عقل راست
دنیی و دین پیش ما هست مثال دو رعد
هر دو به هم برزدن شیوهٔ چالاک ماست
مرکب شبدیز نیست لایق هر خرسوار
در خور هر ناسزا هم به سزا ناسزاست
بر سر هر دون نهد چرخ کلاه مهی
پیرهن اهل دل زین حرکتها قباست
ای که ز عقل مجاز ساختهای مرکبی
بیهده میتازیش روز و شب از چپ و راست
شبههٔ عقل است این مطلق و تو مشتبه
وهم تو در پیش تو پیشرو و مقتداست
دنیی و عقبی به هم هر دو حجاب تو اند
باز تو و این و آن هر سه حجاب خداست
دیدهٔ خود دیده را طاقت آن نور نیست
هیچ ندیدن جز او مرتبهٔ اولیاست
معرفت او به دوست اوست که فیالجمله اوست
سرحد امکان عقل زین طرف کبریاست
چشمه اگر با محیط لاف احاطت زند
صورت دعوی محال نص تصور خطاست
معنی کثرت عیان باز نمایم به تو
چیست همین والسلام رای و قیاس شماست
شایبهٔ عیبجوی ظاهر اهل ریا
آینهٔ راستگوی باطن اهل صفاست
دوش درآمد سروش گفت نزاری بیا
جای تو این توده نیست سدرهٔ تو منتهاست
دنیی و دین نزد من جز هبل و لات نیست
پس تو اگر بعد از این بت نپرستی رواست
ورنه گداپیشه را دست تسلط چراست
عقل تبّرا کند از دل دنیاپرست
دل نبود گر نرفت بر روش عقل راست
دنیی و دین پیش ما هست مثال دو رعد
هر دو به هم برزدن شیوهٔ چالاک ماست
مرکب شبدیز نیست لایق هر خرسوار
در خور هر ناسزا هم به سزا ناسزاست
بر سر هر دون نهد چرخ کلاه مهی
پیرهن اهل دل زین حرکتها قباست
ای که ز عقل مجاز ساختهای مرکبی
بیهده میتازیش روز و شب از چپ و راست
شبههٔ عقل است این مطلق و تو مشتبه
وهم تو در پیش تو پیشرو و مقتداست
دنیی و عقبی به هم هر دو حجاب تو اند
باز تو و این و آن هر سه حجاب خداست
دیدهٔ خود دیده را طاقت آن نور نیست
هیچ ندیدن جز او مرتبهٔ اولیاست
معرفت او به دوست اوست که فیالجمله اوست
سرحد امکان عقل زین طرف کبریاست
چشمه اگر با محیط لاف احاطت زند
صورت دعوی محال نص تصور خطاست
معنی کثرت عیان باز نمایم به تو
چیست همین والسلام رای و قیاس شماست
شایبهٔ عیبجوی ظاهر اهل ریا
آینهٔ راستگوی باطن اهل صفاست
دوش درآمد سروش گفت نزاری بیا
جای تو این توده نیست سدرهٔ تو منتهاست
دنیی و دین نزد من جز هبل و لات نیست
پس تو اگر بعد از این بت نپرستی رواست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
هر دل که مقیم لامکان شد
در عالم امر قهرمان شد
فارغ ز قبول کفر و دین گشت
بیرون زحدود جسم و جان شد
او نیست ولی به حکم وحدت
هر چیز که اوست مطلق آن شد
در غیب سخن نمی توان گفت
وز غیب به در نمی توان شد
آنکس بدید بی بصر گشت
وآنکس که شنید بی زبان شد
سریست میان اهل باطن
کز عینِ عیان ما نهان شد
چون کرد ظهور در بطون باز
بر چشم عیان ما نهان شد
از ذات و صفات هرکه شد محو
مستغرق ذات بی نشان شد
گویند نزاریِ هوایی
از عقل بگشت و در هوان شد
دنیا به خران دهر بگذاشت
عیسی به طواف آسمان شد
در عالم امر قهرمان شد
فارغ ز قبول کفر و دین گشت
بیرون زحدود جسم و جان شد
او نیست ولی به حکم وحدت
هر چیز که اوست مطلق آن شد
در غیب سخن نمی توان گفت
وز غیب به در نمی توان شد
آنکس بدید بی بصر گشت
وآنکس که شنید بی زبان شد
سریست میان اهل باطن
کز عینِ عیان ما نهان شد
چون کرد ظهور در بطون باز
بر چشم عیان ما نهان شد
از ذات و صفات هرکه شد محو
مستغرق ذات بی نشان شد
گویند نزاریِ هوایی
از عقل بگشت و در هوان شد
دنیا به خران دهر بگذاشت
عیسی به طواف آسمان شد