عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در ستایش امیرانکیانو
بسی صورت بگردیدست عالم
وزین صورت بگردد عاقبت هم
عمارت با سرای دیگر انداز
که دنیا را اساسی نیست محکم
مثال عمر، سر بر کرده شمعیست
که کوته باز میباشد دمادم
و یا برف گدازان بر سر کوه
کزو هر لحظه جزوی میشود کم
بسا خاکا به زیر پای نادان
که گر بازش کنی دستست و معصم
نه چشم طامع از دنیا شود سیر
نه هرگز چاه پر گردد به شبنم
گل فرزند آدم خشت کردند
نمیجنبد دل فرزند آدم
به سیم و زر نکونامی به دست آر
منه بر هم که برگیرندش از هم
فریدون را سرآمد پادشاهی
سلیمان را برفت از دست، خاتم
به نیشی میزند دوران گیتی
که آن را تا قیامت نیست مرهم
وفاداری مجوی از دهر خونخوار
محالست انگبین در کام ارقم
به نقل از اوستادان یاد دارم
که شاهان عجم کیخسرو و جم
ز سوز سینهٔ فریاد خوانان
چنان پرهیز کردندی که از سم
که موران چون به گرد آیند بسیار
به تنگ آید روان در حلق ضیغم
و ما من ظالم الا و یبلی
و ان طال المدی یوما باظلم
سخن را روی در صاحبدلانست
نگویند از حرم الا به محرم
حرامش باد ملک و پادشاهی
که پیشش مدح گویند از قفا ذم
عروس زشت زیبا چون توان دید
وگر بر خود کند دیبای معلم
اگر مردم همین بالا و ریشند
به نیزه نیز بربستست پرچم
سخن شیرین بود پیر کهن را
ندانم بشنود نوئین اعظم
جهانسالار عادل انکیانو
سپهدار عراق و ترک و دیلم
که روز بزم بر تخت کیانی
فریدونست و روز رزم رستم
چنین پند از پدر نشنوده باشی
الا گر هوشمندی بشنو از عم
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم
که گر وقتی مقام پادشاهیت
نباشد، همچنان باشی مکرم
نه هر کس حق تواند گفت گستاخ
سخن ملکیست سعدی را مسلم
مقامات از دو بیرون نیست فردا
بهشت جاودانی یا جهنم
بکار امروز تخم نیکنامی
که فردا برخوری والله اعلم
مدامت بخت و دولت همنشین باد
به دولت شادمان از بخت خرم
به دست راست قید باز اشهب
به دست چپ عنان خنگ ادهم
سر سالت مبارک باد و میمون
سعادت همره و اقبال همدم
محرم بر حسود ملک و جاهت
که ماند زنده تا دیگر محرم
وزین صورت بگردد عاقبت هم
عمارت با سرای دیگر انداز
که دنیا را اساسی نیست محکم
مثال عمر، سر بر کرده شمعیست
که کوته باز میباشد دمادم
و یا برف گدازان بر سر کوه
کزو هر لحظه جزوی میشود کم
بسا خاکا به زیر پای نادان
که گر بازش کنی دستست و معصم
نه چشم طامع از دنیا شود سیر
نه هرگز چاه پر گردد به شبنم
گل فرزند آدم خشت کردند
نمیجنبد دل فرزند آدم
به سیم و زر نکونامی به دست آر
منه بر هم که برگیرندش از هم
فریدون را سرآمد پادشاهی
سلیمان را برفت از دست، خاتم
به نیشی میزند دوران گیتی
که آن را تا قیامت نیست مرهم
وفاداری مجوی از دهر خونخوار
محالست انگبین در کام ارقم
به نقل از اوستادان یاد دارم
که شاهان عجم کیخسرو و جم
ز سوز سینهٔ فریاد خوانان
چنان پرهیز کردندی که از سم
که موران چون به گرد آیند بسیار
به تنگ آید روان در حلق ضیغم
و ما من ظالم الا و یبلی
و ان طال المدی یوما باظلم
سخن را روی در صاحبدلانست
نگویند از حرم الا به محرم
حرامش باد ملک و پادشاهی
که پیشش مدح گویند از قفا ذم
عروس زشت زیبا چون توان دید
وگر بر خود کند دیبای معلم
اگر مردم همین بالا و ریشند
به نیزه نیز بربستست پرچم
سخن شیرین بود پیر کهن را
ندانم بشنود نوئین اعظم
جهانسالار عادل انکیانو
سپهدار عراق و ترک و دیلم
که روز بزم بر تخت کیانی
فریدونست و روز رزم رستم
چنین پند از پدر نشنوده باشی
الا گر هوشمندی بشنو از عم
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم
که گر وقتی مقام پادشاهیت
نباشد، همچنان باشی مکرم
نه هر کس حق تواند گفت گستاخ
سخن ملکیست سعدی را مسلم
مقامات از دو بیرون نیست فردا
بهشت جاودانی یا جهنم
بکار امروز تخم نیکنامی
که فردا برخوری والله اعلم
مدامت بخت و دولت همنشین باد
به دولت شادمان از بخت خرم
به دست راست قید باز اشهب
به دست چپ عنان خنگ ادهم
سر سالت مبارک باد و میمون
سعادت همره و اقبال همدم
محرم بر حسود ملک و جاهت
که ماند زنده تا دیگر محرم
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت اتابک مظفرالدین سلجوقشاه ابن سلغر
خدای را چه توان گفت شکر فضل و کرم
بدین نظر که دگرباره کرد بر عالم
به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه
خدایگان معظم اتابک اعظم
سر ملوک زمان پادشاه روی زمین
خلیفهٔ پدر و عم به اتفاق اعم
زمین پارس دگر فر آسمان دارد
به ماه طلعت شاه و ستارگان حشم
یکی به حضرت او داغ خادمی بر روی
یکی به خدمت او دست بندگی بر هم
به قبلهٔ کرمش روی نیکخواهان راست
به خدمت حرمش پشت پادشاهان خم
هنوز کوس بشارت تمام نازده بود
که تهنیت به دیار عرب رسید و عجم
ز سر نهادن گردنکشان و سالاران
بر آستان جلالش نماند جای قدم
سپاس بار خدایی که شکر نعمت او
هزار سال کم از حق او بود یک دم
خوشست بر دل آزادگان جراحت دوست
به حکم آنکه همش دوست مینهد مرهم
شب فراق به روز وصال حامله بود
الم خوشست به اندیشهٔ شفای الم
دگر خلاف نباشد میان آتش و آب
دگر نزاع نیفتد میان گرگ و غنم
ز سایهٔ علم شیر پیکرش نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم
اگر دو دیدهٔ دشمن نمیتواند دید
که دوستان همه شادند، گو بمیر از غم
وجود هر که نخواهد دوام دولت او
اسیر باد به زندان ساکنان عدم
شها به خون عدو ریختن شتاب مکن
که خود هلاک شوند از حسد به خون شکم
هر آنکه چون قلمت سر به حکم بر ننهد
دو نیمه باد سرش تا به سینه همچو قلم
چنان به عهد تو مشتاق بود نوبت ملک
که تشنگان به فرات و پیادگان به حرم
به حلق خلق فرو ریخت شربتی شیرین
زدند بر دل بدگوی ضربتی محکم
جهان نماند و آثار معدلت ماند
به خیر کوش و صلاح و سداد و عفو و کرم
که ملک و دولت اضحاک بیگناه آزار
نماند و تا به قیامت برو بماند رقم
خطای بنده نگیری که مهتران ملوک
شنیدهاند نصیحت ز کهتران خدم
خنک تنی که پس از وی حدیث خیر کنند
که جز حدیث نمیماند از بنیآدم
به دولتت همه افتادگان بلند شدند
چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم
مگر کمینهٔ آحاد بندگان سعدی
که سعیش از همه بیشست و حظش از همه کم
همیشه خرمیت باد و خیر باد که خلق
نبودهاند به ایام کس چنین خرم
سری مباد که بر خط بندگی تو نیست
وگر بود به سرنیزه باد چون پرچم
بدین نظر که دگرباره کرد بر عالم
به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه
خدایگان معظم اتابک اعظم
سر ملوک زمان پادشاه روی زمین
خلیفهٔ پدر و عم به اتفاق اعم
زمین پارس دگر فر آسمان دارد
به ماه طلعت شاه و ستارگان حشم
یکی به حضرت او داغ خادمی بر روی
یکی به خدمت او دست بندگی بر هم
به قبلهٔ کرمش روی نیکخواهان راست
به خدمت حرمش پشت پادشاهان خم
هنوز کوس بشارت تمام نازده بود
که تهنیت به دیار عرب رسید و عجم
ز سر نهادن گردنکشان و سالاران
بر آستان جلالش نماند جای قدم
سپاس بار خدایی که شکر نعمت او
هزار سال کم از حق او بود یک دم
خوشست بر دل آزادگان جراحت دوست
به حکم آنکه همش دوست مینهد مرهم
شب فراق به روز وصال حامله بود
الم خوشست به اندیشهٔ شفای الم
دگر خلاف نباشد میان آتش و آب
دگر نزاع نیفتد میان گرگ و غنم
ز سایهٔ علم شیر پیکرش نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم
اگر دو دیدهٔ دشمن نمیتواند دید
که دوستان همه شادند، گو بمیر از غم
وجود هر که نخواهد دوام دولت او
اسیر باد به زندان ساکنان عدم
شها به خون عدو ریختن شتاب مکن
که خود هلاک شوند از حسد به خون شکم
هر آنکه چون قلمت سر به حکم بر ننهد
دو نیمه باد سرش تا به سینه همچو قلم
چنان به عهد تو مشتاق بود نوبت ملک
که تشنگان به فرات و پیادگان به حرم
به حلق خلق فرو ریخت شربتی شیرین
زدند بر دل بدگوی ضربتی محکم
جهان نماند و آثار معدلت ماند
به خیر کوش و صلاح و سداد و عفو و کرم
که ملک و دولت اضحاک بیگناه آزار
نماند و تا به قیامت برو بماند رقم
خطای بنده نگیری که مهتران ملوک
شنیدهاند نصیحت ز کهتران خدم
خنک تنی که پس از وی حدیث خیر کنند
که جز حدیث نمیماند از بنیآدم
به دولتت همه افتادگان بلند شدند
چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم
مگر کمینهٔ آحاد بندگان سعدی
که سعیش از همه بیشست و حظش از همه کم
همیشه خرمیت باد و خیر باد که خلق
نبودهاند به ایام کس چنین خرم
سری مباد که بر خط بندگی تو نیست
وگر بود به سرنیزه باد چون پرچم
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰
جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم
به مردمی که گر از مردمی اثر دیدم
مگر که مرد وفادار از جهان گم شد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم
ز من مپرس که آخر چه دیدی از دوران
هر آن چه دیدم این نکته مختصر دیدم
بدین صحیفهٔ مینا به خامهٔ خورشید
نبشته یک سخن خوش به آب زر دیدم
که ای به دولت ده روز گشته مستظهر
مباش غره که از تو بزرگتر دیدم
کسی که تاج زرش بود در صباح به سر
نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم
چو روزگار همی بگذرد رو ای سعدی
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم
به مردمی که گر از مردمی اثر دیدم
مگر که مرد وفادار از جهان گم شد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم
ز من مپرس که آخر چه دیدی از دوران
هر آن چه دیدم این نکته مختصر دیدم
بدین صحیفهٔ مینا به خامهٔ خورشید
نبشته یک سخن خوش به آب زر دیدم
که ای به دولت ده روز گشته مستظهر
مباش غره که از تو بزرگتر دیدم
کسی که تاج زرش بود در صباح به سر
نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم
چو روزگار همی بگذرد رو ای سعدی
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در انتقال دولت از سلغریان به قوم دیگر
این منتی بر اهل زمین بود از آسمان
وین رحمت خدای جهان بود بر جهان
تا گرد نان روی زمین منزجر شدند
گردن نهاده بر خط و فرمان ایلخان
اقصای بر و بحر به تأیید عدل او
آمد به تیغ حادثه دربارهٔ امان
بوی چمن برآمد و برف جبل گداخت
گل با شکفتن آمد و بلبل به بوستان
آن دور شد که ناخن درنده تیز بود
و آن روزگار رفت که گرگی کند شبان
بر بقعهای که چشم ارادت کند خدای
فرماندهی گمارد بر خلق مهربان
شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد
از قیروان سپاه کشد تا به قیروان
گر تاختن به لشکر سیاره آورد
از هم بیوفتند ثریا و فرقدان
سلطان روم و روس به منت دهد خراج
چیپال هند و سند به گردن کشد قلان
ملکی بدین مسافت و حکمی برین نسق
ننوشتهاند در همه شهنامه داستان
ای پادشاه مشرق و مغرب به اتفاق
بل کمترینه بندهٔ تو پادشه نشان
حق را به روزگار تو بر خلق منتیست
کاندر حساب عقل نیاید شمار آن
در روی دشمنان تو تیری بیوفتاد
کز هیبت تو پشت بدادند چون کمان
هر که به بندگیت کمر بست تاج یافت
بنهاد مدعی سر و بر سر نهاد جان
با شیر پنجه کردن روبه نه رای بود
باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان
سر بر سنان نیزه نکردیش روزگار
گر سر به بندگی بنهادی بر آستان
گنجشک را که دانهٔ روزی تمام شد
از پیش باز، باز نیاید به آشیان
نفس درنده، پند خردمند نشنود
بگذار تا درشت بیوبارد استخوان
گردون سنان قهر به باطل نمیزند
الا کسی که خود بزند سینه بر سنان
اقبال نانهاده به کوشش نمیدهند
بر بام آسمان نتوان شد به نردبان
بخت بلند باید و پس کتف زورمند
بیشرطه خاک بر سر ملاح و بادبان
ای پادشاه روی زمین دور از آن تست
اندیشه کن تقلب دوران آسمان
بیخی نشان که دولت باقیت بردهد
کاین باغ عمر گاه بهارست و گه خزان
هر نوبتی نظر به یکی میکند سپهر
هر مدتی زمین به یکی میدهد زمان
چون کام جاودان متصور نمیشود
خرم تنی که زنده کند نام جاودان
نادان که بخل میکند و گنج مینهد
مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان
یارب تو هرچه رای صوابست و فعل خیر
اندر دل وی افکن و بر دست وی بران
آهوی طبع بنده چنین مشک میدهد
کز پارس میبرند به تاتارش ارمغان
بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت
مردم نمیبرند که خود میرود روان
سعدی دلاوری و زبانآوری مکن
تا عیب نشمرند بزرگان خردهدان
گر در عراق نقد تو را بر محک زنند
بسیار زر که مس به درآید ز امتحان
لیکن به حکم آنکه خداوند معرفت
داند که بوی خوش نتوان داشتن نهان
گر چون بنفشه سر به سخن برنمیکنم
فکر از دلم چو لاله به در میکند زبان
چون غنچه عاقبت لبم از یکدگر برفت
تا چون شکوفه پر زر سرخم کنی دهان
یارب دعای پیر و جوانت رفیق باد
تا آن زمان که پیر شوی دولتت جوان
دست ملوک، لازم فتراک دولتت
چون پای در رکاب کنی بخت هم عنان
در اهتمام صاحب صدر بزرگوار
فرمانروای عالم و علامهٔ جهان
اکفی الکفاة روی زمین شمس ملک و دین
جانب نگاهدار خدای و خدایگان
صدر جهان و صاحب صاحبقران که هست
قدر مهان روی زمین پیش او مهان
گر مقتضی نحو نبودی نگفتمی
با بحر کف او خبر کان و اسم کان
نظم مدیح او نه به اندازهٔ منست
لیکن رواست نظم لالی به ریسمان
ای آفتاب ملک، بسی روزها بتاب
وی سایهٔ خدای بسی سالها بمان
خالی مباد گلشن خضرای مجلست
ز آواز بلبلان غزلگوی مدحخوان
تا بر درت به رسم بشارت همی زنند
دشمن به چوب تا چو دهل میکند فغان
وین رحمت خدای جهان بود بر جهان
تا گرد نان روی زمین منزجر شدند
گردن نهاده بر خط و فرمان ایلخان
اقصای بر و بحر به تأیید عدل او
آمد به تیغ حادثه دربارهٔ امان
بوی چمن برآمد و برف جبل گداخت
گل با شکفتن آمد و بلبل به بوستان
آن دور شد که ناخن درنده تیز بود
و آن روزگار رفت که گرگی کند شبان
بر بقعهای که چشم ارادت کند خدای
فرماندهی گمارد بر خلق مهربان
شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد
از قیروان سپاه کشد تا به قیروان
گر تاختن به لشکر سیاره آورد
از هم بیوفتند ثریا و فرقدان
سلطان روم و روس به منت دهد خراج
چیپال هند و سند به گردن کشد قلان
ملکی بدین مسافت و حکمی برین نسق
ننوشتهاند در همه شهنامه داستان
ای پادشاه مشرق و مغرب به اتفاق
بل کمترینه بندهٔ تو پادشه نشان
حق را به روزگار تو بر خلق منتیست
کاندر حساب عقل نیاید شمار آن
در روی دشمنان تو تیری بیوفتاد
کز هیبت تو پشت بدادند چون کمان
هر که به بندگیت کمر بست تاج یافت
بنهاد مدعی سر و بر سر نهاد جان
با شیر پنجه کردن روبه نه رای بود
باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان
سر بر سنان نیزه نکردیش روزگار
گر سر به بندگی بنهادی بر آستان
گنجشک را که دانهٔ روزی تمام شد
از پیش باز، باز نیاید به آشیان
نفس درنده، پند خردمند نشنود
بگذار تا درشت بیوبارد استخوان
گردون سنان قهر به باطل نمیزند
الا کسی که خود بزند سینه بر سنان
اقبال نانهاده به کوشش نمیدهند
بر بام آسمان نتوان شد به نردبان
بخت بلند باید و پس کتف زورمند
بیشرطه خاک بر سر ملاح و بادبان
ای پادشاه روی زمین دور از آن تست
اندیشه کن تقلب دوران آسمان
بیخی نشان که دولت باقیت بردهد
کاین باغ عمر گاه بهارست و گه خزان
هر نوبتی نظر به یکی میکند سپهر
هر مدتی زمین به یکی میدهد زمان
چون کام جاودان متصور نمیشود
خرم تنی که زنده کند نام جاودان
نادان که بخل میکند و گنج مینهد
مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان
یارب تو هرچه رای صوابست و فعل خیر
اندر دل وی افکن و بر دست وی بران
آهوی طبع بنده چنین مشک میدهد
کز پارس میبرند به تاتارش ارمغان
بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت
مردم نمیبرند که خود میرود روان
سعدی دلاوری و زبانآوری مکن
تا عیب نشمرند بزرگان خردهدان
گر در عراق نقد تو را بر محک زنند
بسیار زر که مس به درآید ز امتحان
لیکن به حکم آنکه خداوند معرفت
داند که بوی خوش نتوان داشتن نهان
گر چون بنفشه سر به سخن برنمیکنم
فکر از دلم چو لاله به در میکند زبان
چون غنچه عاقبت لبم از یکدگر برفت
تا چون شکوفه پر زر سرخم کنی دهان
یارب دعای پیر و جوانت رفیق باد
تا آن زمان که پیر شوی دولتت جوان
دست ملوک، لازم فتراک دولتت
چون پای در رکاب کنی بخت هم عنان
در اهتمام صاحب صدر بزرگوار
فرمانروای عالم و علامهٔ جهان
اکفی الکفاة روی زمین شمس ملک و دین
جانب نگاهدار خدای و خدایگان
صدر جهان و صاحب صاحبقران که هست
قدر مهان روی زمین پیش او مهان
گر مقتضی نحو نبودی نگفتمی
با بحر کف او خبر کان و اسم کان
نظم مدیح او نه به اندازهٔ منست
لیکن رواست نظم لالی به ریسمان
ای آفتاب ملک، بسی روزها بتاب
وی سایهٔ خدای بسی سالها بمان
خالی مباد گلشن خضرای مجلست
ز آواز بلبلان غزلگوی مدحخوان
تا بر درت به رسم بشارت همی زنند
دشمن به چوب تا چو دهل میکند فغان
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح شمسالدین حسین علکانی
تمام گشت و مزین شد این خجسته مکان
به فضل و منت پروردگار عالمیان
همیشه صاحب این منزل مبارک را
تن درست و دل شاد باد و بخت جوان
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو درگذری کل من علیها فان
ز خسروان مقدم چنین که میشنوم
وفای عهد نکردست با کس این دوران
سرای آخرت آباد کن به حسن عمل
که اعتماد بقا را نشاید این بنیان
بس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر
که دولتی دگرت در پی است جاویدان
زمین دنیا، بستان زرع آخرتست
چو دست میدهدت تخم دولتی بفشان
بده که با تو بماند جزای کردهٔ نیک
وگر چنین نکنی از تو بازماند هان
بپاش تخم عبادت حبیب من زان پیش
که در زمین وجودت نماند آب روان
حیات زنده غنیمت شمر که باقی عمر
چو برف بر سر کوهست روی در نقصان
ز مال و منصب دنیا جزین نمیماند
میان اهل مروت که «یاد باد فلان»
کلید گنج سعادت، نصیحت سعدیست
اگر قبول کنی گوی بردی از میدان
به نوبتند ملوک اندرین سپنجسرای
خدای عزوجل راست ملک بیپایان
به فضل و منت پروردگار عالمیان
همیشه صاحب این منزل مبارک را
تن درست و دل شاد باد و بخت جوان
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو درگذری کل من علیها فان
ز خسروان مقدم چنین که میشنوم
وفای عهد نکردست با کس این دوران
سرای آخرت آباد کن به حسن عمل
که اعتماد بقا را نشاید این بنیان
بس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر
که دولتی دگرت در پی است جاویدان
زمین دنیا، بستان زرع آخرتست
چو دست میدهدت تخم دولتی بفشان
بده که با تو بماند جزای کردهٔ نیک
وگر چنین نکنی از تو بازماند هان
بپاش تخم عبادت حبیب من زان پیش
که در زمین وجودت نماند آب روان
حیات زنده غنیمت شمر که باقی عمر
چو برف بر سر کوهست روی در نقصان
ز مال و منصب دنیا جزین نمیماند
میان اهل مروت که «یاد باد فلان»
کلید گنج سعادت، نصیحت سعدیست
اگر قبول کنی گوی بردی از میدان
به نوبتند ملوک اندرین سپنجسرای
خدای عزوجل راست ملک بیپایان
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - مطلع دوم
تو را که گفت که برقع برافکن ای فتان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان
پری که در همه عالم به حسن موصوفست
ز شرم چون تو پریزاده میرود پنهان
به دستهای نگارین چو در حدیث آبی
هزار دل ببری زینهار ازین دستان
دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم
کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان
لبان لعل تو با هر که در حدیث آید
به راستی که ز چشمش بیوفتد مرجان
اگر هزار جراحت کنی تو بر دل ریش
دوای درد منست آن دهان مرهم دان
عوام خلق به انگشت مینمایندم
من از تعجب انگشت فکر بر دندان
امید وصل تو جانم به رقص میآرد
چو باد صبح که در گردش آورد ریحان
ز خلق گوی لطافت تو بردهای امروز
که دل به دست تو گوییست در خم چوگان
چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دین
به دست فتح و ظفر گوی دولت از میدان
جمال عالم و انسان عین اهل ادب
که هیچ عین ندیدست مثل او انسان
بروج قصر معالیش از آن رفیعترست
که تیر وهم برون آید از کمان گمان
من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم
که سعی در همه یابی به قدر وسع و توان
چو مصطفی که عبارت به فهم وی نرسد
ولی مبالغهٔ خویش میکند حسان
بضاعت من و بازار علم و حکمت او
مثال قطره و دجلست و دجله و عمان
سر خجالتم از پیش برنمیآید
که در چگونه به دریا برند و لعل به کان
اگر نه بندهنوازی از آن طرف بودی
من این شکر نفرستادمی به خوزستان
متاع من که خرد در بلاد فضل و ادب؟
حکیم راه نشین را چه وقع در یونان؟
ولیک با همه جرمم امید مغفرتست
که تره نیز بود بر مواید سلطان
مرا قبول شما نام در جهان گسترد
مرا به صاحب دیوان عزیز شد دیوان
ملاذ اهل دل امروز خاندان شماست
که باد تا به قیامت به دولت آبادان
ز مال و منصب دنیا جز این نمیماند
میان اهل مروت که یاد باد فلان
سرای آخرت آباد کن به حسن عمل
که اعتماد بقا را نشاید این بنیان
حیات مانده غنیمت شمر که باقی عمر
چو برف بر سر کوهست روی در نقصان
بمرد و هیچ نبرد آنکه جمع کرد و نخورد
بخور ببخش بده ای که میتوانی هان
چو خیری از تو به غیری رسد فتوحشناس
که رزق خویش به دست تو میخورد مهمان
کرم به جای خردمند کن چو بتوانی
که ابر گم نکند بر زمین خوش باران
سخن دراز کشیدم به اعتماد قبول
که رحمت تو ببخشد هزار ازین عصیان
مرا که طبع سخنگوی در حدیث آمد
نه مرکبیست که بازش توان کشید عنان
اگر سفینهٔ شعرم روان بود نه عجب
که میرود به سرم از تنور دل طوفان
تو کوه جودی و من در میان ورطهٔ فقر
مگر به شرطهٔ اقبالت اوفتم به کران
دو چیز خواهمت از کردگار فرد عزیز
دوام دولت دنیا و ختم بر ایمان
خلاف نیست در آثار بر و معروفت
که دیر سال بماند تو دیرسال بمان
فلک مساعد و اقبال یار و بخت قرین
تنت درست و امیدت روا و حکم روان
ز نائبات قضا در پناه بارخدای
ز حادثات قران در حمایت قرآن
همای معدلتت سایه کرده بر سر خلق
به بوم حادثه بوم مخالفان ویران
بدین دو مصرع آخر که ختم خواهم کرد
امید هست به تحسین و گوش بر احسان
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو درگذری کل من علیها فان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان
پری که در همه عالم به حسن موصوفست
ز شرم چون تو پریزاده میرود پنهان
به دستهای نگارین چو در حدیث آبی
هزار دل ببری زینهار ازین دستان
دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم
کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان
لبان لعل تو با هر که در حدیث آید
به راستی که ز چشمش بیوفتد مرجان
اگر هزار جراحت کنی تو بر دل ریش
دوای درد منست آن دهان مرهم دان
عوام خلق به انگشت مینمایندم
من از تعجب انگشت فکر بر دندان
امید وصل تو جانم به رقص میآرد
چو باد صبح که در گردش آورد ریحان
ز خلق گوی لطافت تو بردهای امروز
که دل به دست تو گوییست در خم چوگان
چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دین
به دست فتح و ظفر گوی دولت از میدان
جمال عالم و انسان عین اهل ادب
که هیچ عین ندیدست مثل او انسان
بروج قصر معالیش از آن رفیعترست
که تیر وهم برون آید از کمان گمان
من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم
که سعی در همه یابی به قدر وسع و توان
چو مصطفی که عبارت به فهم وی نرسد
ولی مبالغهٔ خویش میکند حسان
بضاعت من و بازار علم و حکمت او
مثال قطره و دجلست و دجله و عمان
سر خجالتم از پیش برنمیآید
که در چگونه به دریا برند و لعل به کان
اگر نه بندهنوازی از آن طرف بودی
من این شکر نفرستادمی به خوزستان
متاع من که خرد در بلاد فضل و ادب؟
حکیم راه نشین را چه وقع در یونان؟
ولیک با همه جرمم امید مغفرتست
که تره نیز بود بر مواید سلطان
مرا قبول شما نام در جهان گسترد
مرا به صاحب دیوان عزیز شد دیوان
ملاذ اهل دل امروز خاندان شماست
که باد تا به قیامت به دولت آبادان
ز مال و منصب دنیا جز این نمیماند
میان اهل مروت که یاد باد فلان
سرای آخرت آباد کن به حسن عمل
که اعتماد بقا را نشاید این بنیان
حیات مانده غنیمت شمر که باقی عمر
چو برف بر سر کوهست روی در نقصان
بمرد و هیچ نبرد آنکه جمع کرد و نخورد
بخور ببخش بده ای که میتوانی هان
چو خیری از تو به غیری رسد فتوحشناس
که رزق خویش به دست تو میخورد مهمان
کرم به جای خردمند کن چو بتوانی
که ابر گم نکند بر زمین خوش باران
سخن دراز کشیدم به اعتماد قبول
که رحمت تو ببخشد هزار ازین عصیان
مرا که طبع سخنگوی در حدیث آمد
نه مرکبیست که بازش توان کشید عنان
اگر سفینهٔ شعرم روان بود نه عجب
که میرود به سرم از تنور دل طوفان
تو کوه جودی و من در میان ورطهٔ فقر
مگر به شرطهٔ اقبالت اوفتم به کران
دو چیز خواهمت از کردگار فرد عزیز
دوام دولت دنیا و ختم بر ایمان
خلاف نیست در آثار بر و معروفت
که دیر سال بماند تو دیرسال بمان
فلک مساعد و اقبال یار و بخت قرین
تنت درست و امیدت روا و حکم روان
ز نائبات قضا در پناه بارخدای
ز حادثات قران در حمایت قرآن
همای معدلتت سایه کرده بر سر خلق
به بوم حادثه بوم مخالفان ویران
بدین دو مصرع آخر که ختم خواهم کرد
امید هست به تحسین و گوش بر احسان
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو درگذری کل من علیها فان
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در ستایش شمسالدین حسین علکانی
ای محافل را به دیدار تو زین
طاعتت بر هوشمندان فرض عین
آسمان در زیر پای همتت
بر زمین مالنده فرق فرقدین
از مقامات تا ثریا همچنان
کز ثریا تا ثری فرقست و بین
ای نهاده پای رفعت بر فلک
وی ربوده گوی عقل از اعقلین
کاش کابن مقله بودی در حیات
تا بمالیدی خطت بر مقلتین
در تو نتوان گفت جز اوصاف نیک
ور کسی گوید جز این میلست و مین
ای کمال نیک مردی بر تو ختم
نیکنامی منتشر در خافقین
عالم عادل امین شرق و غرب
سرور آفاق شمسالدین حسین
کز بهاء طلعتش چون آفتاب
میدرخشد نور بینالحاجبین
ماه و پروین را نگه در قدر او
همچنان کز بطن ماهی در بطین
آنکه بیرون از ثنا و حمد او
بر سخندانان سخن عیب است و شین
عقل را پرسیدم اندر عهد او
هیچ دشمن کام یابد؟ گفت این؟
پنجه بر شیران نیارد کرد تیز
ور هزاران مکر داند بوالحصین
من که چندین منت از وی بر منست
چون نگویم شکر او، والشکر دین
تا نپنداری که مشغولم ز ذکر
یا ز خدمت غافلم یک طرف عین
تا به گردون بر برخشند اختران
تا به گیتی در بتابد نیرین
جاودان در بارگاهت عیش باد
تا به گردون میرود آواز قین
بخت را با دوستانت اتفاق
چرخ را با دشمنان حرب حنین
ابر رحمت بر تو باران سال و ماه
روح راحت بر روان والدین
نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعدالمشرقین
طاعتت بر هوشمندان فرض عین
آسمان در زیر پای همتت
بر زمین مالنده فرق فرقدین
از مقامات تا ثریا همچنان
کز ثریا تا ثری فرقست و بین
ای نهاده پای رفعت بر فلک
وی ربوده گوی عقل از اعقلین
کاش کابن مقله بودی در حیات
تا بمالیدی خطت بر مقلتین
در تو نتوان گفت جز اوصاف نیک
ور کسی گوید جز این میلست و مین
ای کمال نیک مردی بر تو ختم
نیکنامی منتشر در خافقین
عالم عادل امین شرق و غرب
سرور آفاق شمسالدین حسین
کز بهاء طلعتش چون آفتاب
میدرخشد نور بینالحاجبین
ماه و پروین را نگه در قدر او
همچنان کز بطن ماهی در بطین
آنکه بیرون از ثنا و حمد او
بر سخندانان سخن عیب است و شین
عقل را پرسیدم اندر عهد او
هیچ دشمن کام یابد؟ گفت این؟
پنجه بر شیران نیارد کرد تیز
ور هزاران مکر داند بوالحصین
من که چندین منت از وی بر منست
چون نگویم شکر او، والشکر دین
تا نپنداری که مشغولم ز ذکر
یا ز خدمت غافلم یک طرف عین
تا به گردون بر برخشند اختران
تا به گیتی در بتابد نیرین
جاودان در بارگاهت عیش باد
تا به گردون میرود آواز قین
بخت را با دوستانت اتفاق
چرخ را با دشمنان حرب حنین
ابر رحمت بر تو باران سال و ماه
روح راحت بر روان والدین
نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعدالمشرقین
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در ستایش صاحب دیوان
تبارک الله از آن نقشبند ماء مهین
که نقش روی تو بستست و چشم و زلف و جبین
چنانکه در نظری در صفت نمیآیی
منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین
مه از فروغ تو بر آسمان نمیتابد
چه جای ماه که خورشید لایکاد یبین
خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت
سلالهای چو تو دیگر نیافرید از طین
نه در قبیلهٔ آدم که در بهشت خدای
بدین کمال نباشد جمال حورالعین
چنین درخت نروید ز بوستان ارم
چنین صنم نبود در نگارخانهٔ چین
مگر درخت بهشتی بود که بار آرد
شکوفهٔ گل و بادام و لاله و نسرین
ز بس که دیدهٔ مشتاق در تو حیرانست
ترنج و دست به یکبار میبرد سکین
طریق اهل نظر خامشی و حیرانیست
که در نهایت وصفت نمیرسد تحسین
حکایت لبت اندر دهان نمیگنجد
لب و دهان نتوان گفت در درج ثمین
گر ابن مقله دگربار با جهان آید
چنانکه دعوی معجز کند به سحر مبین
به آب زر نتواند کشید چون تو الف
به سیم حل ننویسد مثال ثغر تو سین
بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر
بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین
ترنجبین وصالم بده که شربت صبر
نمیکند خفقان فاد را تسکین
دریغ اگر قدری میل از آن طرف بودی
کزین طرف همه شوقست و اضطراب و حنین
تو را سریست که با ما فرو نمیآید
مرا سری که حرامست بیتو بر بالین
میان حظ من و دشمنانت فرقی نیست
منت به مهر همی میرم و حسود به کین
اگر تو بر دل مسکین من نبخشایی
چه لازمست که جور و جفا برم چندین
به صدر صاحب دیوان ایخان نالم
که در ایاسهٔ او جور نیست بر مسکین
خدایگان صدور زمان و کهف امان
پناه ملت اسلام شمس دولت و دین
جمال مشرق و مغرب، صلاح خلق خدای
مشیر مملکت پادشاه روی زمین
که اهل مشرق و مغرب به شکر نعمت او
چو اهل مصر به احسان یوسفند رهین
بسی نماند که در عهد رأی و رأفت او
به یک مقام نشینند صعوه و شاهین
ز گوسپند بدوزد، رعایت نظرش
دهان گرگ و بدرد دهان شیر عرین
معین خیر و مطیع خدای و ناصح خلق
به رای روشن و فکر بلیغ و رای رزین
زهی به سایهٔ لطف تو خلق را آرام
خهی به قوت رای تو ملک را آیین
گر اقتضای زمان دور باز سرگیرد
بنات دهر نزایند بهتر از تو بنین
تو آن یگانهٔ دهری که در وسادهٔ حکم
به از تو تکیه نکردست هیچ صدرنشین
چو فیض چشمهٔ خورشید بامداد پگاه
که در تموج او منطمس شود پروین
فروغ رای تو مصباح راههای مخوف
عنان عزم تو مفتاح ملکهای حصین
خدای، مشرق و مغرب به ایلخان دادست
تو بر خزاین روی زمین حفیظ و امین
قضا موافق رایت بود که نتوان بود
خلاف رای تو رفتن مگر ضلال مبین
مخالفان تو را دست و پای اسب مراد
بریده باد که بیدست و پای به تنین
تمام ذکر تو ناگفته ختم خواهم کرد
که خوض کردم و دستم نمیدهد تبیین
لن مدحتک سبعین حجة دأبا
لما اقتدرت علی واحد منالسبعین
کمال فضل تو را من به گرد مینرسم
مگر کسی کند اسب سخن به زین به ازین
ورای قدر منست التفات صدر جهان
که ذکر بندهٔ مخلص کند علیالتعیین
برای مجلس انست گلی فرستادم
که رنگ و بوی نگرداندش مرور سنین
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که پیر بود و ندادم به شوهر عنین
به زنده میکنم از ننگ وصلتش در گور
که زشت خوب نگردد به جامهٔ رنگین
اگر نه بندهنوازی از آن طرف بودی
که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین؟
که میبرد به عراق این بضاعت مزجاة
چنانکه زیره به کرمان برند و کاسه به چین؟
تو را شمامهٔ ریحان من که یاد آورد
که خلق از آن طرف آرند نافهٔ مشکین؟
چه لایق مگسانست بامداد بهار
که در مقابلهٔ بلبلان کنند طنین؟
که نشر کرده بود طی من در آن مجلس؟
که برده باشد نام ثری به علیین؟
به شکر بخت بلند ایستادهام که مرا
به عمر خویش نکردست هرگز این تمکین
میان عرصهٔ شیراز تا به چند آخر
پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین؟
چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال
به پنچ روز به بالاش بردود یقطین
ز روزگار به رنجم چنانکه نتوان گفت
به خاک پای خداوند روزگار، یمین
بلی به یک حرکت از زمانه خرسندم
که روزگار به سر میرود به شدت و کین
دوای خسته و جبر شکسته کس نکند
مگر کسی که یقینش بود به روز یقین
یقین قلبی انی انال منک غنی
ولایزال یقینی منالهوان یقین
سخن بلند کنم تا بر آسمان گویند
دعای دولت او را فرشتگان آمین
همیشه خاتم اقبال در یمین تو باد
به عون ایزد و در چشم دشمنانت نگین
به رغم دشمن و اعجاب دوستان بادا
همیشه چشمهٔ رزقت معین و بخت معین
حزین نشسته حسودان دولتت همه سال
تو گوش کرده بر آواز مطربان حزین
مباد دشمنت اندر جهان وگر باشد
به زندگانی در سجن و مرده در سجین
دوان عیش تو بادا پس از هلاک عدو
چنانکه پیش تو دف میزنند و خصم دفین
ز دوستان تو آواز رود و بانگ سرود
بر آسمان شده وز دشمنان زفیر و انین
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
شهور آن همه اردیبهشت و فروردین
که نقش روی تو بستست و چشم و زلف و جبین
چنانکه در نظری در صفت نمیآیی
منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین
مه از فروغ تو بر آسمان نمیتابد
چه جای ماه که خورشید لایکاد یبین
خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت
سلالهای چو تو دیگر نیافرید از طین
نه در قبیلهٔ آدم که در بهشت خدای
بدین کمال نباشد جمال حورالعین
چنین درخت نروید ز بوستان ارم
چنین صنم نبود در نگارخانهٔ چین
مگر درخت بهشتی بود که بار آرد
شکوفهٔ گل و بادام و لاله و نسرین
ز بس که دیدهٔ مشتاق در تو حیرانست
ترنج و دست به یکبار میبرد سکین
طریق اهل نظر خامشی و حیرانیست
که در نهایت وصفت نمیرسد تحسین
حکایت لبت اندر دهان نمیگنجد
لب و دهان نتوان گفت در درج ثمین
گر ابن مقله دگربار با جهان آید
چنانکه دعوی معجز کند به سحر مبین
به آب زر نتواند کشید چون تو الف
به سیم حل ننویسد مثال ثغر تو سین
بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر
بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین
ترنجبین وصالم بده که شربت صبر
نمیکند خفقان فاد را تسکین
دریغ اگر قدری میل از آن طرف بودی
کزین طرف همه شوقست و اضطراب و حنین
تو را سریست که با ما فرو نمیآید
مرا سری که حرامست بیتو بر بالین
میان حظ من و دشمنانت فرقی نیست
منت به مهر همی میرم و حسود به کین
اگر تو بر دل مسکین من نبخشایی
چه لازمست که جور و جفا برم چندین
به صدر صاحب دیوان ایخان نالم
که در ایاسهٔ او جور نیست بر مسکین
خدایگان صدور زمان و کهف امان
پناه ملت اسلام شمس دولت و دین
جمال مشرق و مغرب، صلاح خلق خدای
مشیر مملکت پادشاه روی زمین
که اهل مشرق و مغرب به شکر نعمت او
چو اهل مصر به احسان یوسفند رهین
بسی نماند که در عهد رأی و رأفت او
به یک مقام نشینند صعوه و شاهین
ز گوسپند بدوزد، رعایت نظرش
دهان گرگ و بدرد دهان شیر عرین
معین خیر و مطیع خدای و ناصح خلق
به رای روشن و فکر بلیغ و رای رزین
زهی به سایهٔ لطف تو خلق را آرام
خهی به قوت رای تو ملک را آیین
گر اقتضای زمان دور باز سرگیرد
بنات دهر نزایند بهتر از تو بنین
تو آن یگانهٔ دهری که در وسادهٔ حکم
به از تو تکیه نکردست هیچ صدرنشین
چو فیض چشمهٔ خورشید بامداد پگاه
که در تموج او منطمس شود پروین
فروغ رای تو مصباح راههای مخوف
عنان عزم تو مفتاح ملکهای حصین
خدای، مشرق و مغرب به ایلخان دادست
تو بر خزاین روی زمین حفیظ و امین
قضا موافق رایت بود که نتوان بود
خلاف رای تو رفتن مگر ضلال مبین
مخالفان تو را دست و پای اسب مراد
بریده باد که بیدست و پای به تنین
تمام ذکر تو ناگفته ختم خواهم کرد
که خوض کردم و دستم نمیدهد تبیین
لن مدحتک سبعین حجة دأبا
لما اقتدرت علی واحد منالسبعین
کمال فضل تو را من به گرد مینرسم
مگر کسی کند اسب سخن به زین به ازین
ورای قدر منست التفات صدر جهان
که ذکر بندهٔ مخلص کند علیالتعیین
برای مجلس انست گلی فرستادم
که رنگ و بوی نگرداندش مرور سنین
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که پیر بود و ندادم به شوهر عنین
به زنده میکنم از ننگ وصلتش در گور
که زشت خوب نگردد به جامهٔ رنگین
اگر نه بندهنوازی از آن طرف بودی
که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین؟
که میبرد به عراق این بضاعت مزجاة
چنانکه زیره به کرمان برند و کاسه به چین؟
تو را شمامهٔ ریحان من که یاد آورد
که خلق از آن طرف آرند نافهٔ مشکین؟
چه لایق مگسانست بامداد بهار
که در مقابلهٔ بلبلان کنند طنین؟
که نشر کرده بود طی من در آن مجلس؟
که برده باشد نام ثری به علیین؟
به شکر بخت بلند ایستادهام که مرا
به عمر خویش نکردست هرگز این تمکین
میان عرصهٔ شیراز تا به چند آخر
پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین؟
چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال
به پنچ روز به بالاش بردود یقطین
ز روزگار به رنجم چنانکه نتوان گفت
به خاک پای خداوند روزگار، یمین
بلی به یک حرکت از زمانه خرسندم
که روزگار به سر میرود به شدت و کین
دوای خسته و جبر شکسته کس نکند
مگر کسی که یقینش بود به روز یقین
یقین قلبی انی انال منک غنی
ولایزال یقینی منالهوان یقین
سخن بلند کنم تا بر آسمان گویند
دعای دولت او را فرشتگان آمین
همیشه خاتم اقبال در یمین تو باد
به عون ایزد و در چشم دشمنانت نگین
به رغم دشمن و اعجاب دوستان بادا
همیشه چشمهٔ رزقت معین و بخت معین
حزین نشسته حسودان دولتت همه سال
تو گوش کرده بر آواز مطربان حزین
مباد دشمنت اندر جهان وگر باشد
به زندگانی در سجن و مرده در سجین
دوان عیش تو بادا پس از هلاک عدو
چنانکه پیش تو دف میزنند و خصم دفین
ز دوستان تو آواز رود و بانگ سرود
بر آسمان شده وز دشمنان زفیر و انین
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
شهور آن همه اردیبهشت و فروردین
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در ستایش ملکه ترکان خاتون
ای بیش از آنکه در قلم آید ثنای تو
واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو
درویش و پادشاه ندانم درین زمان
الا به زیر سایهٔ همچون همای تو
نوشین روان و حاتم طایی که بودهاند
هرگز نبودهاند به عدل و سخای تو
منشور در نواحی و مشهور در جهان
آوازهٔ تعبد و خوف و رجای تو
اسلام در امان و ضمان سالمتست
از یمن همت و قدم پارسای تو
گر آسمان بداند قدر تو بر زمین
در چشم آفتاب کشد خاک پای تو
خلق از جزای خیر تو کردن مقصرند
پروردگار خلق تواند جزای تو
شکر مسافران که به آفاق میرود
گر بر فلک رسد نرسد در عطای تو
تیغ مبارزان نکند در دیار خصم
چندان اثر که همت کشور گشای تو
بدبخت نیست در همه عالم به اتفاق
الا کسی که روی بتابد ز رای تو
ای در بقای عمر تو خیر جهانیان
باقی مباد هر که نخواهد بقای تو
خاص از برای مصلحت عام دیرسال
بنشین که مثل تو ننشیند به جای تو
آن چیست در جهان که نداری تو آن مراد
تا سعدی از خدای بخواهد برای تو
تا آفتاب میرود و صبح میدمد
عاید به خیر باد صباح و مسای تو
یارب رضای او تو برآور به فضل خویش
کو روز و شب نمیطلبد جز رضای تو
واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو
درویش و پادشاه ندانم درین زمان
الا به زیر سایهٔ همچون همای تو
نوشین روان و حاتم طایی که بودهاند
هرگز نبودهاند به عدل و سخای تو
منشور در نواحی و مشهور در جهان
آوازهٔ تعبد و خوف و رجای تو
اسلام در امان و ضمان سالمتست
از یمن همت و قدم پارسای تو
گر آسمان بداند قدر تو بر زمین
در چشم آفتاب کشد خاک پای تو
خلق از جزای خیر تو کردن مقصرند
پروردگار خلق تواند جزای تو
شکر مسافران که به آفاق میرود
گر بر فلک رسد نرسد در عطای تو
تیغ مبارزان نکند در دیار خصم
چندان اثر که همت کشور گشای تو
بدبخت نیست در همه عالم به اتفاق
الا کسی که روی بتابد ز رای تو
ای در بقای عمر تو خیر جهانیان
باقی مباد هر که نخواهد بقای تو
خاص از برای مصلحت عام دیرسال
بنشین که مثل تو ننشیند به جای تو
آن چیست در جهان که نداری تو آن مراد
تا سعدی از خدای بخواهد برای تو
تا آفتاب میرود و صبح میدمد
عاید به خیر باد صباح و مسای تو
یارب رضای او تو برآور به فضل خویش
کو روز و شب نمیطلبد جز رضای تو
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - پند
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
تا کی این باد کبر و آتش خشم
شرم بادت که قطرهٔ آبی
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی
تو به بازی نشسته و ز چپ و راست
میرود تیر چرخ پرتابی
تا درین گله گوسفندی هست
ننشیند فلک ز قصابی
تو چراغی نهاده بر ره باد
خانهای در ممر سیلابی
گر به رفعت سپهر و کیوانی
ور به حسن آفتاب و مهتابی
ور به مشرق روی به سیاحی
ور به مغرب رسی به جلابی
ور به مردی ز باد درگذری
ور به شوخی چو برف بشتابی
ور به تمکین ابن عفانی
ور به نیروی ابن خطابی
ور به نعمت شریک قارونی
ور به قوت عدیل سهرابی
ور میسر شود که سنگ سیاه
زر صامت کنی به قلابی
ملکالموت را به حیله و زور
نتوانی که دست برتابی
منتهای کمال، نقصانست
گل بریزد به وقت سیرابی
تو که مبدا و مرجعت اینست
نه سزاوار کبر و اعجابی
خشت بالین گور یاد آور
ای که سر بر کنار احبابی
خفتنت زیر خاک خواهد بود
ای که در خوابگاه سنجابی
بانگ طبلت نمیکند بیدار
تو مگر مردهای نه در خوابی
بس خلایق فریفتست این سیم
که تو لرزان برو چو سیمایی
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی
بس بگردید و بس بخواهد گشت
بر سر ما سپهر دولابی
تو ممیز به عقل و ادراکی
نه مکرم به جاه و انسابی
تو به دین ارجمند و نیکونام
نه به دنیا و ملک و اسبابی
ابلهی صد عتابی خارا
گر بپوشد خریست عتابی
نقش دیوار خانهای تو هنوز
گر همین صورتی و القابی
ای مرید هوای نفس حریص
تشنه بر زهر همچو جلابی
قیمت خویشتن خسیس مکن
که تو در اصل جوهری نابی
دست و پایی بزن به چاره و جهد
که عجب در میان غرقابی
عهدهای شکسته را چه طریق
چاره هم توبتست و شعابی
به در بینیاز نتوان رفت
جز به مستغفری و اوابی
تو در خلق میزنی شب و روز
لاجرم بینصیب ازین بابی
کی دعای تو مستجاب کند
که به یک روح در دو محرابی
یارب از جنس ما چه خیر آید
تو کرم کن که رب اربابی
غیب دان و لطیف و بیچونی
سترپوش و کریم و توابی
سعدیا راستی ز خلق مجوی
چون تو در نفس خود نمییابی
جای گریهست بر مصیبت پیر
تو چو کودک هنوز لعابی
با همه عیب خویشتن شب و روز
در تکاپوی عیب اصحابی
گر همه علم عالمت باشد
بیعمل مدعی و کذابی
پیش مردان آفتاب صفت
به اضافت چو کرم شبتابی
پیر بودی و ره ندانستی
تو نه پیری که طفل کتابی
مگر این پنج روزه دریابی
تا کی این باد کبر و آتش خشم
شرم بادت که قطرهٔ آبی
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی
تو به بازی نشسته و ز چپ و راست
میرود تیر چرخ پرتابی
تا درین گله گوسفندی هست
ننشیند فلک ز قصابی
تو چراغی نهاده بر ره باد
خانهای در ممر سیلابی
گر به رفعت سپهر و کیوانی
ور به حسن آفتاب و مهتابی
ور به مشرق روی به سیاحی
ور به مغرب رسی به جلابی
ور به مردی ز باد درگذری
ور به شوخی چو برف بشتابی
ور به تمکین ابن عفانی
ور به نیروی ابن خطابی
ور به نعمت شریک قارونی
ور به قوت عدیل سهرابی
ور میسر شود که سنگ سیاه
زر صامت کنی به قلابی
ملکالموت را به حیله و زور
نتوانی که دست برتابی
منتهای کمال، نقصانست
گل بریزد به وقت سیرابی
تو که مبدا و مرجعت اینست
نه سزاوار کبر و اعجابی
خشت بالین گور یاد آور
ای که سر بر کنار احبابی
خفتنت زیر خاک خواهد بود
ای که در خوابگاه سنجابی
بانگ طبلت نمیکند بیدار
تو مگر مردهای نه در خوابی
بس خلایق فریفتست این سیم
که تو لرزان برو چو سیمایی
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی
بس بگردید و بس بخواهد گشت
بر سر ما سپهر دولابی
تو ممیز به عقل و ادراکی
نه مکرم به جاه و انسابی
تو به دین ارجمند و نیکونام
نه به دنیا و ملک و اسبابی
ابلهی صد عتابی خارا
گر بپوشد خریست عتابی
نقش دیوار خانهای تو هنوز
گر همین صورتی و القابی
ای مرید هوای نفس حریص
تشنه بر زهر همچو جلابی
قیمت خویشتن خسیس مکن
که تو در اصل جوهری نابی
دست و پایی بزن به چاره و جهد
که عجب در میان غرقابی
عهدهای شکسته را چه طریق
چاره هم توبتست و شعابی
به در بینیاز نتوان رفت
جز به مستغفری و اوابی
تو در خلق میزنی شب و روز
لاجرم بینصیب ازین بابی
کی دعای تو مستجاب کند
که به یک روح در دو محرابی
یارب از جنس ما چه خیر آید
تو کرم کن که رب اربابی
غیب دان و لطیف و بیچونی
سترپوش و کریم و توابی
سعدیا راستی ز خلق مجوی
چون تو در نفس خود نمییابی
جای گریهست بر مصیبت پیر
تو چو کودک هنوز لعابی
با همه عیب خویشتن شب و روز
در تکاپوی عیب اصحابی
گر همه علم عالمت باشد
بیعمل مدعی و کذابی
پیش مردان آفتاب صفت
به اضافت چو کرم شبتابی
پیر بودی و ره ندانستی
تو نه پیری که طفل کتابی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - پند و اندرز
به نوبتاند ملوک اندرین سپنج سرای
کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای
چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش
که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند
چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای
تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی
که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانهکنانند و بام قصراندای
به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند
به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای
بخور مجلسش از نالههای دودآمیز
عقیق زیورش از دیدههای خونپالای
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟
دو خصلتاند نگهبان ملک و یاور دین
به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای
یکی که گردن زورآوران به قهر بزن
دوم که از در بیچارگان به لطف درآی
به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک
تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای
چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب
چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای
به چشم عقل من این خلق پادشاهانند
که سایه بر سر ایشان فکندهای چو همای
سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست
نه بانگ مطرب و آوای چنگ و نالهٔ نای
عمل بیار که رخت سرای آخرتست
نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای
هر آن کست که به آزار خلق فرماید
عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای
به کامهٔ دل دشمن نشیند آن مغرور
که بشنود سخن دشمنان دوستنمای
اگر توقع بخشایش خدایت هست
به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای
دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی
دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای
گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد
بهشت بردی و در سایه خدای آسای
نگویمت چو زبانآوران رنگآسای
که ابر مشکفشانی و بحر گوهر زای
نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید
پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای
مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی
به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای
به روز حشر که فعل بدان و نیاکان را
جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای
جریدهٔ گنهت عفو باد و توبه قبول
سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای
به طعنهای زده باد آنکه بر تو بد خواهد
که بار دیگرش از سینه برنیاید وای
کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای
چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش
که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند
چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای
تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی
که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانهکنانند و بام قصراندای
به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند
به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای
بخور مجلسش از نالههای دودآمیز
عقیق زیورش از دیدههای خونپالای
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟
دو خصلتاند نگهبان ملک و یاور دین
به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای
یکی که گردن زورآوران به قهر بزن
دوم که از در بیچارگان به لطف درآی
به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک
تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای
چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب
چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای
به چشم عقل من این خلق پادشاهانند
که سایه بر سر ایشان فکندهای چو همای
سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست
نه بانگ مطرب و آوای چنگ و نالهٔ نای
عمل بیار که رخت سرای آخرتست
نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای
هر آن کست که به آزار خلق فرماید
عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای
به کامهٔ دل دشمن نشیند آن مغرور
که بشنود سخن دشمنان دوستنمای
اگر توقع بخشایش خدایت هست
به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای
دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی
دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای
گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد
بهشت بردی و در سایه خدای آسای
نگویمت چو زبانآوران رنگآسای
که ابر مشکفشانی و بحر گوهر زای
نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید
پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای
مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی
به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای
به روز حشر که فعل بدان و نیاکان را
جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای
جریدهٔ گنهت عفو باد و توبه قبول
سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای
به طعنهای زده باد آنکه بر تو بد خواهد
که بار دیگرش از سینه برنیاید وای
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در ستایش
به خرمی و به خیر آمدی و آزادی
که از صروف زمان در امان حق بادی
به اتفاق همایون و طلعت میمون
دری ز شادی بر روی خلق بگشادی
به هر مقام که پای مبارکت برسد
زمانه را نرسد دست جور و بیدادی
بزرگ پیش خداوند بندهای باشد
که بندگان خدایش کنند آزادی
بهشت گرچه پرآسایشست و ناز و نعیم
جز آن متاع نیابی که خود فرستادی
تو را سلامت دنیا و آخرت باشد
که بیخ خیر نشاندی و داد حق دادی
دعای زندهدلانت بلا بگرداند
غم رعیت و درویش بردهد شادی
خدای عزوجل از تو بنده خشنودست
وزان پدر که تو فرزند پرهنر زادی
ملوک روی زمین بر سواد منشورت
نهاده سر چو قلم بر بیاض بغدادی
که از صروف زمان در امان حق بادی
به اتفاق همایون و طلعت میمون
دری ز شادی بر روی خلق بگشادی
به هر مقام که پای مبارکت برسد
زمانه را نرسد دست جور و بیدادی
بزرگ پیش خداوند بندهای باشد
که بندگان خدایش کنند آزادی
بهشت گرچه پرآسایشست و ناز و نعیم
جز آن متاع نیابی که خود فرستادی
تو را سلامت دنیا و آخرت باشد
که بیخ خیر نشاندی و داد حق دادی
دعای زندهدلانت بلا بگرداند
غم رعیت و درویش بردهد شادی
خدای عزوجل از تو بنده خشنودست
وزان پدر که تو فرزند پرهنر زادی
ملوک روی زمین بر سواد منشورت
نهاده سر چو قلم بر بیاض بغدادی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در پند و اندرز
ای نفس اگر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری
گر پنج نوبتت به در قصر میزنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری
دنیا زنیست عشوهده و دلستان ولیک
با کس به سر همی نبرد عهد شوهری
آهسته رو که بر سر بسیار مردمست
این جرم خاک را که تو امروز بر سری
آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت
دیگر که چشم دارد ازو مهر مادری؟
این غول روی بستهٔ کوته نظر فریب
دل میبرد به غالیه اندوده چادری
هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند
در چه فکند غمزهٔ خوبان به ساحری
مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری
با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد
ای بیهنر بمیر که از گربه کمتری
هشدار تا نیفکندت پیروی نفس
در ورطهای که سود ندارد شناوری
سر در سر هوا و هوس کردهای و ناز
در کار آخرت کنی اندیشه سرسری
دنیا به دین خریدنت از بیبصارتیست
ای بدمعاملت به همه هیچ میخری
تا جان معرفت نکند زنده شخص را
نزدیک عارفان حیوانی محقری
بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست
ور صورتش نماید زیباتر از پری
گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری
چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر
دریاب وقت خویش که دریای گوهری
پیداست قطرهای که به قیمت کجا رسد
لیکن چو پرورش بودت دانهٔ دری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
ای مرغ پایبسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری؟
باز سپید روضهٔ انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری
چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب
در اوج سدره کوش که فرخنده طایری
آن راه دوزخست که ابلیس میرود
بیدار باش تا پی او راه نسپری
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری
راهی به سوی عاقبت خیر میرود
راهی به سؤ عاقبت اکنون مخیری
گوشت حدیث میشنود، هوش بیخبر
در حلقهای به صورت و چون حلقه بر دری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
از من بگوی عالم تفسیرگوی را
گر در عمل نکوشی نادان مفسری
بار درخت علم ندانم مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بیبری
علم آدمیتست و جوانمردی و ادب
ورنی ددی، به صورت انسان مصوری
از صد یکی به جای نیاورده شرط علم
وز حب جاه در طلب علم دیگری
هر علم را که کار نبندی چه فایده
چشم از برای آن بود آخر که بنگری
امروزه غرهای به فصاحت که در حدیث
هر نکته را هزار دلایل بیاوری
فردا فصیح باشی در موقف حساب
گر علتی بگویی و عذری بگستری
ور صد هزار عذر بخواهی گناه را
مر شوی کرده را نبود زیب دختری
مردان به سعی و رنج به جایی رسیدهاند
تو بیهنر کجا رسی از نفسپروری
ترک هواست، کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری
در کم ز خویشتن به حقارت نگه مکن
گر بهتری به مال، به گوهر برابری
ور بیهنر به مال کنی کبر بر حکیم
کون خرت شمارد اگر گاو عنبری
فرمانبر خدای و نگهبان خلق باش
این هر دو قرن اگر بگرفتی سکندری
عمری که میرود به همه حال جهد کن
تا در رضای خالق بیچون به سر بری
مرگ آنک اژدهای دمانست پیچ پیچ
لیکن تو را چه غم که به خواب خوش اندری
فارغ نشستهای به فراخای کام دل
باری ز تنگنای لحد یاد ناوری
باری گرت به گور عزیزان گذربود
از سر بنه غرور کیایی و سروری
کانجا به دست واقعه بینی خلیلوار
بر هم شکسته صورت بتهای آزری
فرق عزیز و پهلوی نازک نهاده تن
مسکین به خشت بالشی و خاک بستری
تسلیم شو گر اهل تمیزی که عارفان
بردند گنج عافیت از کنج صابری
پیش از من و تو بر رخ جانها کشیدهاند
طغرای نیکبختی و نیل بداختری
آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای
روزی نکرد چون نکشد غل مدبری
زنهار پند من پدرانه است گوش گیر
بیگانگی مورز که در دین برادری
ننگ از فقیر اشعث اغبر مدار از آنک
در وقت مرگ اشعث و در گور اغبری
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامنکشان سندس خضرند و عبقری
روی زمین به طلعت ایشان منورست
چون آسمان به زهره و خورشید و مشتری
در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر
خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری
گه گه خیال در سرم آید که این منم
ملک عجم گرفته به تیغ سخننوری
بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل
با کف موسوی چه زند سحر سامری؟
شرم آید از بضاعت بیقیمتم ولیک
در شهر آبگینه فروشست و جوهری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری
گر پنج نوبتت به در قصر میزنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری
دنیا زنیست عشوهده و دلستان ولیک
با کس به سر همی نبرد عهد شوهری
آهسته رو که بر سر بسیار مردمست
این جرم خاک را که تو امروز بر سری
آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت
دیگر که چشم دارد ازو مهر مادری؟
این غول روی بستهٔ کوته نظر فریب
دل میبرد به غالیه اندوده چادری
هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند
در چه فکند غمزهٔ خوبان به ساحری
مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری
با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد
ای بیهنر بمیر که از گربه کمتری
هشدار تا نیفکندت پیروی نفس
در ورطهای که سود ندارد شناوری
سر در سر هوا و هوس کردهای و ناز
در کار آخرت کنی اندیشه سرسری
دنیا به دین خریدنت از بیبصارتیست
ای بدمعاملت به همه هیچ میخری
تا جان معرفت نکند زنده شخص را
نزدیک عارفان حیوانی محقری
بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست
ور صورتش نماید زیباتر از پری
گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری
چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر
دریاب وقت خویش که دریای گوهری
پیداست قطرهای که به قیمت کجا رسد
لیکن چو پرورش بودت دانهٔ دری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
ای مرغ پایبسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری؟
باز سپید روضهٔ انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری
چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب
در اوج سدره کوش که فرخنده طایری
آن راه دوزخست که ابلیس میرود
بیدار باش تا پی او راه نسپری
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری
راهی به سوی عاقبت خیر میرود
راهی به سؤ عاقبت اکنون مخیری
گوشت حدیث میشنود، هوش بیخبر
در حلقهای به صورت و چون حلقه بر دری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
از من بگوی عالم تفسیرگوی را
گر در عمل نکوشی نادان مفسری
بار درخت علم ندانم مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بیبری
علم آدمیتست و جوانمردی و ادب
ورنی ددی، به صورت انسان مصوری
از صد یکی به جای نیاورده شرط علم
وز حب جاه در طلب علم دیگری
هر علم را که کار نبندی چه فایده
چشم از برای آن بود آخر که بنگری
امروزه غرهای به فصاحت که در حدیث
هر نکته را هزار دلایل بیاوری
فردا فصیح باشی در موقف حساب
گر علتی بگویی و عذری بگستری
ور صد هزار عذر بخواهی گناه را
مر شوی کرده را نبود زیب دختری
مردان به سعی و رنج به جایی رسیدهاند
تو بیهنر کجا رسی از نفسپروری
ترک هواست، کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری
در کم ز خویشتن به حقارت نگه مکن
گر بهتری به مال، به گوهر برابری
ور بیهنر به مال کنی کبر بر حکیم
کون خرت شمارد اگر گاو عنبری
فرمانبر خدای و نگهبان خلق باش
این هر دو قرن اگر بگرفتی سکندری
عمری که میرود به همه حال جهد کن
تا در رضای خالق بیچون به سر بری
مرگ آنک اژدهای دمانست پیچ پیچ
لیکن تو را چه غم که به خواب خوش اندری
فارغ نشستهای به فراخای کام دل
باری ز تنگنای لحد یاد ناوری
باری گرت به گور عزیزان گذربود
از سر بنه غرور کیایی و سروری
کانجا به دست واقعه بینی خلیلوار
بر هم شکسته صورت بتهای آزری
فرق عزیز و پهلوی نازک نهاده تن
مسکین به خشت بالشی و خاک بستری
تسلیم شو گر اهل تمیزی که عارفان
بردند گنج عافیت از کنج صابری
پیش از من و تو بر رخ جانها کشیدهاند
طغرای نیکبختی و نیل بداختری
آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای
روزی نکرد چون نکشد غل مدبری
زنهار پند من پدرانه است گوش گیر
بیگانگی مورز که در دین برادری
ننگ از فقیر اشعث اغبر مدار از آنک
در وقت مرگ اشعث و در گور اغبری
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامنکشان سندس خضرند و عبقری
روی زمین به طلعت ایشان منورست
چون آسمان به زهره و خورشید و مشتری
در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر
خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری
گه گه خیال در سرم آید که این منم
ملک عجم گرفته به تیغ سخننوری
بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل
با کف موسوی چه زند سحر سامری؟
شرم آید از بضاعت بیقیمتم ولیک
در شهر آبگینه فروشست و جوهری
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در پند و ستایش
بزن که قوت بازوی سلطنت داری
که دست همت مردانت میدهد یاری
جهانگشای و عدو بند و ملکبخش و ستان
که در حمایت صاحبدلان بسیاری
گرت به شب نبدی سر بر آستانهٔ حق
کیت به روز میسر شدی جهانداری؟
به دولت تو چنان ایمنست پشت زمین
که خلق در شکم مادرند پنداری
به زیر سایهٔ عدل تو آسمان را نیست
مجال آنکه کند بر کسی ستمکاری
کف عطای تو گر نیست ابر رحمت حق
چه نعمت است که بر بر و بحر میباری
مدیح، شیوهٔ درویش نیست تا گویم
مثال بحر محیطی و ابر آذاری
نگویمت که به فضل از کرام ممتازی
نگویمت که به عدل از ملوک مختاری
وگرچه این همه هستی، نصیحت اولیتر
که پند، راه خلاص است و دوستی باری
به سعی کوش که ناگه فراغتت نبود
که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری
خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد
به خوب رویی، لیکن به خوب کرداری
شکوه و لشکر و جاه و جمال و مالت هست
ولی به کار نیاید به جز نکوکاری
چه روزها به شب آوردهای به راحت نفس
چه باشد ار به عبادت شبی به روز آری
که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات
دعای زندهدلانست در شب تاری
خدای سلطنتت بر زمین دنیا داد
ز بهر آنکه درو تخم آخرت کاری
به نیک و بد چو بباید گذاشت این بهتر
که نام نیک به دست آوری و بگذاری
پس از گرفتن عالم چو کوچ خواهد بود
رواست گر همه عالم گرفته انگاری
صراط راست که داند در آن جهان رفتن؟
کسی که خو کند اینجا به راست رفتاری
جهان ستانی و لشکرکشی چه مانندست
به کامرانی درویش در سبکباری؟
به بندگی سر طاعت بنه که بربایی
به رفعت از سر گردون، کلاه جباری
چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند
بزرگتر ملک و کمترینه بازاری
ورین گدا به مثل نیکبخت برخیزد
بدان امیر اجلش دهند سالاری
تو را که رحمت و دادست و دین، بشارت باد
که جور و ظلم و تعدی ز خلق برداری
بقای مملکت اندر وجود یک شرطست
که دست هیچ قوی بر ضعیف نگماری
به دولتت علم دین حق فراشته باد
به صولتت علم کفر در نگونساری
چنانکه تا به قیامت کسی نشان ندهد
بجز دهانه فرنگی و مشک تاتاری
هزار سال نگویم بقای عمر تو باد
که این مبالغه دانم ز عقل نشماری
همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد
که حقگزاری و بیحق کسی نیازاری
که دست همت مردانت میدهد یاری
جهانگشای و عدو بند و ملکبخش و ستان
که در حمایت صاحبدلان بسیاری
گرت به شب نبدی سر بر آستانهٔ حق
کیت به روز میسر شدی جهانداری؟
به دولت تو چنان ایمنست پشت زمین
که خلق در شکم مادرند پنداری
به زیر سایهٔ عدل تو آسمان را نیست
مجال آنکه کند بر کسی ستمکاری
کف عطای تو گر نیست ابر رحمت حق
چه نعمت است که بر بر و بحر میباری
مدیح، شیوهٔ درویش نیست تا گویم
مثال بحر محیطی و ابر آذاری
نگویمت که به فضل از کرام ممتازی
نگویمت که به عدل از ملوک مختاری
وگرچه این همه هستی، نصیحت اولیتر
که پند، راه خلاص است و دوستی باری
به سعی کوش که ناگه فراغتت نبود
که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری
خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد
به خوب رویی، لیکن به خوب کرداری
شکوه و لشکر و جاه و جمال و مالت هست
ولی به کار نیاید به جز نکوکاری
چه روزها به شب آوردهای به راحت نفس
چه باشد ار به عبادت شبی به روز آری
که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات
دعای زندهدلانست در شب تاری
خدای سلطنتت بر زمین دنیا داد
ز بهر آنکه درو تخم آخرت کاری
به نیک و بد چو بباید گذاشت این بهتر
که نام نیک به دست آوری و بگذاری
پس از گرفتن عالم چو کوچ خواهد بود
رواست گر همه عالم گرفته انگاری
صراط راست که داند در آن جهان رفتن؟
کسی که خو کند اینجا به راست رفتاری
جهان ستانی و لشکرکشی چه مانندست
به کامرانی درویش در سبکباری؟
به بندگی سر طاعت بنه که بربایی
به رفعت از سر گردون، کلاه جباری
چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند
بزرگتر ملک و کمترینه بازاری
ورین گدا به مثل نیکبخت برخیزد
بدان امیر اجلش دهند سالاری
تو را که رحمت و دادست و دین، بشارت باد
که جور و ظلم و تعدی ز خلق برداری
بقای مملکت اندر وجود یک شرطست
که دست هیچ قوی بر ضعیف نگماری
به دولتت علم دین حق فراشته باد
به صولتت علم کفر در نگونساری
چنانکه تا به قیامت کسی نشان ندهد
بجز دهانه فرنگی و مشک تاتاری
هزار سال نگویم بقای عمر تو باد
که این مبالغه دانم ز عقل نشماری
همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد
که حقگزاری و بیحق کسی نیازاری
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در ستایش
گرین خیال محقق شود به بیداری
که روی عزم همایون ازین طرف داری
خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس
یکی منم که به مدحش کنم شکرباری
ندید دشمن بیطالع آنچه از حق خواست
که یار با سر لطف آمدست و دلداری
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری
وگر مرا هنری نیست یا خطایی هست
تو آن مکارم اخلاق خویش یاد آری
جماعتی شعرای دروغ شیرین را
اگر به روز قیامت بود گرفتاری
مرا که شکر و ثنای تو گفتهام همه عمر
مگر خدای نگیرد به راست گفتاری
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که خانگیش برآوردهام نه بازاری
چو همسریش نبینم به ناقصی ندهم
خلیفهزاده تحمل چرا کند خواری؟
به هر درم سر همت فرو نمیآید
ببستهام در دکان ز بیخریداری
من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن
که پیش طایفهای مرگ به که بیماری
خدای در دو جهانت جزای خیر دهاد
که هر چه داد به اضعاف آن سزاواری
تو را که همت و اقبال و فر و بخت اینست
به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری
که روی عزم همایون ازین طرف داری
خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس
یکی منم که به مدحش کنم شکرباری
ندید دشمن بیطالع آنچه از حق خواست
که یار با سر لطف آمدست و دلداری
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری
وگر مرا هنری نیست یا خطایی هست
تو آن مکارم اخلاق خویش یاد آری
جماعتی شعرای دروغ شیرین را
اگر به روز قیامت بود گرفتاری
مرا که شکر و ثنای تو گفتهام همه عمر
مگر خدای نگیرد به راست گفتاری
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که خانگیش برآوردهام نه بازاری
چو همسریش نبینم به ناقصی ندهم
خلیفهزاده تحمل چرا کند خواری؟
به هر درم سر همت فرو نمیآید
ببستهام در دکان ز بیخریداری
من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن
که پیش طایفهای مرگ به که بیماری
خدای در دو جهانت جزای خیر دهاد
که هر چه داد به اضعاف آن سزاواری
تو را که همت و اقبال و فر و بخت اینست
به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در ستایش امیر انکیانو
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکردست عاقلی
این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مرمان نکند جز مغفلی
باری نظر به خاک عزیزان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصلی
آن پنجهٔ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی
درویش و پادشه نشنیدم که کردهاند
بیرون ازین دو لقمهٔ روزی تناولی
زان گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن به گور نبردند خردلی
از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت
بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی
بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت
گویند ازو هنوز که بودست عادلی
ای آنکه خانه در ره سیلاب میکنی
بر خاک رودخانه نباشد معولی
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بیتبدلی
مرگ از تو دور نیست وگر هست فیالمثل
هر روز باز میرویش پیش، منزلی
بنیاد خاک بر سر آبست ازین سبب
خالی نباشد از خللی یا تزلزلی
دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ
آسوده عارفان که گرفتند ساحلی
دانا چه گفت، گفت چو عزلت ضرورتست
من خود به اختیار نشینم به معزلی
یعنی خلاف رای خداوند حکمت است
امروز خانه کردن و فردا تحولی
آنگه که سر به بالش گورم نهند باز
از من چه بالشی که بماند چه حنبلی
بعد از خدای هر چه تصور کنی به عقل
ناچارش آخریست همیدون که اولی
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی
تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز
پس واجبست در همه کاری تأملی
باید که قهر و لطف بود پادشاه را
ورنه میسرش نشود حل مشکلی
وقتی به لطف گوی که سالار قوم را
با گفت و گوی خلق بباید تحملی
وقتی به قهر گوی که صد کوزهٔ نبات
گه گه چنان به کار نیاید که حنظلی
مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش
باری که بیند و خری اوفتاده در گلی
رستم به نیزهای نکند هرگز آن مصاف
با دشمنان خویش که زالی به مغزلی
هرگز به پنج روزه حیات گذشتنی
خرم کسی شود مگر از موت غافلی
نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود
ترتیب کردهاند تو را نیز محملی
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بیجهد از آینه نبرد زنگ صیقلی
حقگوی را زبان ملامت بود دراز
حق نیست اینچه گفتم؟ اگر هست گو بلی
تو راست باش تا دگران راستی کنند
دانی که بیستاره نرفتست جدولی
خاص از برای وسوسهٔ دیو نفس را
شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی
جز نیکبخت پند خردمند نشنود
اینست تربیت که پریشان مکن دلی
تا هر چه گفته باشمت از خیر در حضور
بعد از تو شرمسار نباشم به محفلی
این فکر بکر من که به حسنش نظیر نیست
مردم مخوان اگر دهمش جز به مقبلی
وان کیست انکیانه که دادار آسمان
دادست مرو را همه حسن و شمایلی
نویین اعظم آنکه به تدبیر و فهم و رای
امروز در بسیط ندارد مقابلی
من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خویش
کس پیش آفتاب نکردست مشعلی
منتپذیر او نه منم در زمین پارس
در حق کیست آنکه ندارد تفضلی
عمرت دراز باد نگویم هزار سال
زیرا که اهل حق نپسندند باطلی
نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد
تا بر سرش ز عقل بداری موکلی
تا بلبلان به ناله درآیند بامداد
هر گه که سر برآورد از بوستان گلی
همواره بوستان امیدت شکفته باد
سعدی دعای خیر تو گویان چو بلبلی
زنهار بد مکن که نکردست عاقلی
این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مرمان نکند جز مغفلی
باری نظر به خاک عزیزان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصلی
آن پنجهٔ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی
درویش و پادشه نشنیدم که کردهاند
بیرون ازین دو لقمهٔ روزی تناولی
زان گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن به گور نبردند خردلی
از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت
بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی
بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت
گویند ازو هنوز که بودست عادلی
ای آنکه خانه در ره سیلاب میکنی
بر خاک رودخانه نباشد معولی
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بیتبدلی
مرگ از تو دور نیست وگر هست فیالمثل
هر روز باز میرویش پیش، منزلی
بنیاد خاک بر سر آبست ازین سبب
خالی نباشد از خللی یا تزلزلی
دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ
آسوده عارفان که گرفتند ساحلی
دانا چه گفت، گفت چو عزلت ضرورتست
من خود به اختیار نشینم به معزلی
یعنی خلاف رای خداوند حکمت است
امروز خانه کردن و فردا تحولی
آنگه که سر به بالش گورم نهند باز
از من چه بالشی که بماند چه حنبلی
بعد از خدای هر چه تصور کنی به عقل
ناچارش آخریست همیدون که اولی
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی
تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز
پس واجبست در همه کاری تأملی
باید که قهر و لطف بود پادشاه را
ورنه میسرش نشود حل مشکلی
وقتی به لطف گوی که سالار قوم را
با گفت و گوی خلق بباید تحملی
وقتی به قهر گوی که صد کوزهٔ نبات
گه گه چنان به کار نیاید که حنظلی
مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش
باری که بیند و خری اوفتاده در گلی
رستم به نیزهای نکند هرگز آن مصاف
با دشمنان خویش که زالی به مغزلی
هرگز به پنج روزه حیات گذشتنی
خرم کسی شود مگر از موت غافلی
نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود
ترتیب کردهاند تو را نیز محملی
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بیجهد از آینه نبرد زنگ صیقلی
حقگوی را زبان ملامت بود دراز
حق نیست اینچه گفتم؟ اگر هست گو بلی
تو راست باش تا دگران راستی کنند
دانی که بیستاره نرفتست جدولی
خاص از برای وسوسهٔ دیو نفس را
شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی
جز نیکبخت پند خردمند نشنود
اینست تربیت که پریشان مکن دلی
تا هر چه گفته باشمت از خیر در حضور
بعد از تو شرمسار نباشم به محفلی
این فکر بکر من که به حسنش نظیر نیست
مردم مخوان اگر دهمش جز به مقبلی
وان کیست انکیانه که دادار آسمان
دادست مرو را همه حسن و شمایلی
نویین اعظم آنکه به تدبیر و فهم و رای
امروز در بسیط ندارد مقابلی
من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خویش
کس پیش آفتاب نکردست مشعلی
منتپذیر او نه منم در زمین پارس
در حق کیست آنکه ندارد تفضلی
عمرت دراز باد نگویم هزار سال
زیرا که اهل حق نپسندند باطلی
نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد
تا بر سرش ز عقل بداری موکلی
تا بلبلان به ناله درآیند بامداد
هر گه که سر برآورد از بوستان گلی
همواره بوستان امیدت شکفته باد
سعدی دعای خیر تو گویان چو بلبلی
سعدی : مراثی
ذکر وفات امیرفخرالدین ابیبکر طاب ثراه
وجود عاریتی دل درو نشاید بست
همانکه مرهم جان بود دل به نیش بخست
اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع
همی به عالم علوی رود ز عالم پست
بر آب دیدهٔ مهجور هم ملامت نیست
که شوق میبستاند عنان عقل از دست
درخت سبز نمیبینی ای عجب در باغ
که چون فرو دود آبش چو شاخ تر بشکست
چگونه تلخ نباشد شب فراق کسی
که بامداد قیامت درو توان پیوست
جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد
بر آب و باد کجا باشد اعتماد نشست؟
چو لشکری که به گوش آیدش ندای رحیل
که خیمه برکن و آخور هنوز خنگ نبست
کمان عمر چهل سالگی و پنجه را
به زور دست طبیعت شکسته گیر به شست
گر انگبین دهدت روزگار غره مباش
که باز در دهنت همچنان کند که کبست
خدای عزوجل قبض کرد بندهٔ خویش
تو نیز صبر کن ای بندهٔ خدای پرست
جهان سرای غرورست و دیو نفس و هوا
عفاالله آنکه سبکبار و بیگناه برست
رضا به حکم قضا گر دهیم و گر ندهیم
ازین کمند نشاید به شیرمردی رست
بنفشهوار نشستن چه سود سر در پیش
دریغ بیهده بردن بران دو نرگس مست
گر آفتاب فرو شد هنوز باکی نیست
تو را که سایهٔ بوبکر سعد زنگی هست
همانکه مرهم جان بود دل به نیش بخست
اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع
همی به عالم علوی رود ز عالم پست
بر آب دیدهٔ مهجور هم ملامت نیست
که شوق میبستاند عنان عقل از دست
درخت سبز نمیبینی ای عجب در باغ
که چون فرو دود آبش چو شاخ تر بشکست
چگونه تلخ نباشد شب فراق کسی
که بامداد قیامت درو توان پیوست
جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد
بر آب و باد کجا باشد اعتماد نشست؟
چو لشکری که به گوش آیدش ندای رحیل
که خیمه برکن و آخور هنوز خنگ نبست
کمان عمر چهل سالگی و پنجه را
به زور دست طبیعت شکسته گیر به شست
گر انگبین دهدت روزگار غره مباش
که باز در دهنت همچنان کند که کبست
خدای عزوجل قبض کرد بندهٔ خویش
تو نیز صبر کن ای بندهٔ خدای پرست
جهان سرای غرورست و دیو نفس و هوا
عفاالله آنکه سبکبار و بیگناه برست
رضا به حکم قضا گر دهیم و گر ندهیم
ازین کمند نشاید به شیرمردی رست
بنفشهوار نشستن چه سود سر در پیش
دریغ بیهده بردن بران دو نرگس مست
گر آفتاب فرو شد هنوز باکی نیست
تو را که سایهٔ بوبکر سعد زنگی هست
سعدی : مراثی
در مرثیهٔ عز الدین احمد بن یوسف
دردی به دل رسید که آرام جان برفت
وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت
بالا تمام کرده درخت بلند ناز
ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت
گیتی برو چو خوش سیاووش نوحه کرد
خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت
دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ
هرگز چنین نبود که تا آسمان برفت
تا آتش است خرمن کس را چنین نسوخت
زنهار از آتشی که به چرخش دخان برفت
باران فتنه بر در و دیوار کس نبود
بر بام ما ز گریهٔ خون ناودان برفت
تلخست شربت غم هجران و تلختر
بر سرو قامتی که به حسرت جوان برفت
چندان برفت خون ز چراحت به راستی
کز چشم مادر و پدر مهربان برفت
همچون شقایقم دل خونین سیاه شد
کان سرو نوبر آمده از بوستان برفت
خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه
وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت
هشیار سرزنش نکند دردمند را
کز دل نشان نمیرود و دلنشان برفت
چشم و چراغ اهل قبایل ز پیش چشم
برق جهنده چون برود همچنان برفت
لیکن سموم قهر اجل را علاج نیست
بسیار ازین ورق که به باد خزان برفت
ما کاروان آخرتیم از دیار عمر
او مرد بود پیشتر از کاروان برفت
اقبال خاندان شریف و برادران
جاوید باد اگر یکی از خاندان برفت
ای نفس پاک منزل خاکت خجسته باد
تنها نه بر تو جور و جفای زمان برفت
دانند عاقلان به حقیقت که مرغ روح
وقتی خلاص یافت کزین آشیان برفت
زنهار از آن شبانگه تاریک و بامداد
کز تو خبر نیامد و از ما فغان برفت
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد
داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت
شرح غمت تمام نگفتیم همچنان
این صد یکیست کز غم دل بر زبان برفت
سعدی همیشه بار فراق احتمال اوست
این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت
حکم خدای بود قرانی که از سپهر
بر دست و تیغ حضرت صاحبقران برفت
عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه
وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت
وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت
بالا تمام کرده درخت بلند ناز
ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت
گیتی برو چو خوش سیاووش نوحه کرد
خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت
دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ
هرگز چنین نبود که تا آسمان برفت
تا آتش است خرمن کس را چنین نسوخت
زنهار از آتشی که به چرخش دخان برفت
باران فتنه بر در و دیوار کس نبود
بر بام ما ز گریهٔ خون ناودان برفت
تلخست شربت غم هجران و تلختر
بر سرو قامتی که به حسرت جوان برفت
چندان برفت خون ز چراحت به راستی
کز چشم مادر و پدر مهربان برفت
همچون شقایقم دل خونین سیاه شد
کان سرو نوبر آمده از بوستان برفت
خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه
وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت
هشیار سرزنش نکند دردمند را
کز دل نشان نمیرود و دلنشان برفت
چشم و چراغ اهل قبایل ز پیش چشم
برق جهنده چون برود همچنان برفت
لیکن سموم قهر اجل را علاج نیست
بسیار ازین ورق که به باد خزان برفت
ما کاروان آخرتیم از دیار عمر
او مرد بود پیشتر از کاروان برفت
اقبال خاندان شریف و برادران
جاوید باد اگر یکی از خاندان برفت
ای نفس پاک منزل خاکت خجسته باد
تنها نه بر تو جور و جفای زمان برفت
دانند عاقلان به حقیقت که مرغ روح
وقتی خلاص یافت کزین آشیان برفت
زنهار از آن شبانگه تاریک و بامداد
کز تو خبر نیامد و از ما فغان برفت
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد
داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت
شرح غمت تمام نگفتیم همچنان
این صد یکیست کز غم دل بر زبان برفت
سعدی همیشه بار فراق احتمال اوست
این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت
حکم خدای بود قرانی که از سپهر
بر دست و تیغ حضرت صاحبقران برفت
عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه
وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت
سعدی : مراثی
در مرثیهٔ اتابک ابوبکر بن سعد زنگی
به اتفاق دگر دل به کس نباید داد
ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد
چو ماه دولت بوبکر سعد افل شد
طلوع اختر سعدش هنوز جان میداد
امید امن و سلامت به گوش دل میگفت
بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد
هنوز داغ نخستین درست ناشده بود
که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد
نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد
عروس ملک نکوروی دختریست ولیک
وفا نمیکند این سست مهر با داماد
نه خود سریر سلیمان به باد رفتی و بس
که هرکجا که سریریست میرود بر باد
وجود خلق بدل میشود وگرنه زمین
همان ولایت کیخسروست و تور و قباد
شنیدهایم که با جمله دوستی پیوست
نگفتهاند که با هیچکس به عهد استاد
چو طفل با همه بازید و بیوفایی کرد
عجبتر آنکه نگشتند هیچ یک استاد
بدین خلاف ندانم که ملک شیرینست
ولی چه سود که در سنگ میکشد فرهاد
ز مادر آمده بیگنج و ملک و خیل و حشم
همی روند چنانک آمدند مادرزاد
روان پاک ابوبکر سعد زنگی را
خدای پاک به فضل و کرم بیامرزاد
همه عمارت آرامگاه عقبی کرد
که اعتماد بقا را نشاید این بنیاد
اگر کسی به سپندارمذ نپاشد تخم
گدای خرمن دیگر کسان بود مرداد
امید هست که روشن بود بر او شب گور
که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد
به روز عرض قیامت خدای عزوجل
جزای خیر دهادش که داد خیر بداد
بکرد و با تن خود کرد هر چه از انصاف
همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد
کسان حکومت باطل کنند و پندارند
که حکم را همه وقتی ملازمست نفاذ
هزار دولت سلطانی و خداوندی
غلام بندگی و گردن از گنه آزاد
گر آب دیدهٔ شیرازیان بپیوندد
به یکدگر برود همچو دجله در بغداد
ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر
نکردهاند شناسندگان ز حق فریاد
اگر ز باد خزان گلبنی شکفته بریخت
بقای سرو روان باد و سایهٔ شمشاد
هنوز روی سلامت به کشورست وعید
هنوز پشت سعادت به مسندست سعاد
کلاه دولت و صولت به زور بازو نیست
به هفت ساله دهد بخت و دولت از هفتاد
به خدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ
دران قبیله که خردی بود بزرگ نهاد
قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت
حیات او به سر آمد دوام عمر تو باد
گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی
که هر که کار نبست این سخن جهان نگشاد
همان نصیحت جدت که گفتهام بشنو
که من نمانم و گفت منت بماند یاد
دلی خراب مکن بیگنه اگر خواهی
که سالها بودت خاندان و ملک آباد
ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد
چو ماه دولت بوبکر سعد افل شد
طلوع اختر سعدش هنوز جان میداد
امید امن و سلامت به گوش دل میگفت
بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد
هنوز داغ نخستین درست ناشده بود
که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد
نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد
عروس ملک نکوروی دختریست ولیک
وفا نمیکند این سست مهر با داماد
نه خود سریر سلیمان به باد رفتی و بس
که هرکجا که سریریست میرود بر باد
وجود خلق بدل میشود وگرنه زمین
همان ولایت کیخسروست و تور و قباد
شنیدهایم که با جمله دوستی پیوست
نگفتهاند که با هیچکس به عهد استاد
چو طفل با همه بازید و بیوفایی کرد
عجبتر آنکه نگشتند هیچ یک استاد
بدین خلاف ندانم که ملک شیرینست
ولی چه سود که در سنگ میکشد فرهاد
ز مادر آمده بیگنج و ملک و خیل و حشم
همی روند چنانک آمدند مادرزاد
روان پاک ابوبکر سعد زنگی را
خدای پاک به فضل و کرم بیامرزاد
همه عمارت آرامگاه عقبی کرد
که اعتماد بقا را نشاید این بنیاد
اگر کسی به سپندارمذ نپاشد تخم
گدای خرمن دیگر کسان بود مرداد
امید هست که روشن بود بر او شب گور
که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد
به روز عرض قیامت خدای عزوجل
جزای خیر دهادش که داد خیر بداد
بکرد و با تن خود کرد هر چه از انصاف
همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد
کسان حکومت باطل کنند و پندارند
که حکم را همه وقتی ملازمست نفاذ
هزار دولت سلطانی و خداوندی
غلام بندگی و گردن از گنه آزاد
گر آب دیدهٔ شیرازیان بپیوندد
به یکدگر برود همچو دجله در بغداد
ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر
نکردهاند شناسندگان ز حق فریاد
اگر ز باد خزان گلبنی شکفته بریخت
بقای سرو روان باد و سایهٔ شمشاد
هنوز روی سلامت به کشورست وعید
هنوز پشت سعادت به مسندست سعاد
کلاه دولت و صولت به زور بازو نیست
به هفت ساله دهد بخت و دولت از هفتاد
به خدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ
دران قبیله که خردی بود بزرگ نهاد
قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت
حیات او به سر آمد دوام عمر تو باد
گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی
که هر که کار نبست این سخن جهان نگشاد
همان نصیحت جدت که گفتهام بشنو
که من نمانم و گفت منت بماند یاد
دلی خراب مکن بیگنه اگر خواهی
که سالها بودت خاندان و ملک آباد
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲