عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۳ - در بیان اسیری ابی‌العاص در مکه
روایت‌ست که ختم رسل رسول عرب
به مکه دخترکی داشت نام او زینب
به خواستگاری زینب خدیجه بود رسول
نمود بهر ابی‌العاص خطبه نزد رسول
به عرش سود ابی‌العاص را سر امید
ز فیض رتبه دادمادی رسول مجید
پس از ظهور نبوت که شافع امت
ز مکه کرد به یثرب به امر حق هجرت
پی مدافعه مشرکین مهیا شد
زمان واقعه جنگ بدر کبری شد
سران مکه در آن واقعه اسیر شدند
به دست لشگر اسلام دستگیر شدند
ز هر دو سوی پس از گفتگو به قتل قصاص
بنا به فدیه نهادند بهر استخلاص
ز اهل مکه هر کسی که دستگیری داشت
میان لشکر اسلام یک اسیری داشت
تهیه زر و سیمی نمود و گشت روان
سوی مدینه بر شهریار کون و مکان
بداد فدیه و بنمود اسیر خود آزاد
به سوی مکه روان گشت خرم و دلشاد
کسی به غیر ابی‌العاصی که و تنها
دگر نبد به مدینه ز جمله اسرا
نمود بهر رهایی شوی خود زینب
قلیل سیم و زری با هزار رنج و تعب
وفا به فدیه وی چون نداشت آنزروسیم
که در خلاص شوهر نمایدش تقدیم
به یادگار بدش از خدجیه یک چندی
گزیده مرسله قیمتی گلوبندی
برون نمود ز گردن نهاد بر سر زر
روانه کر به یثرب بر جناب پدر
فتاد چشم نبی چون بسوی گردن بند
دلش به مجمر غم گشت شعله‌ور چو سپند
چرا که یاد ز عهد خدیجه خاتون کرد
سرشک دیده خود را چو رود جیحون کرد
به گریه گفت به نزد مهاجر و انصار
که گشته تنک ببینید چون به زینب کار
که یادگاری مادر نموده است روان
برای فدیه شور بدیده گریان
چون آنجناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
چو آن جناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
پی تسلی ختم رسل ثنا گفتند
تمام خدمت سلطان انبیا گفتند
که ما ز شوهر زینب امید ببریدیم
فدای او بتو ای شهریار بخشیدیم
روانه کن بر فرزند خود گلوبندش
خلاص کن ز الم قلب آرزومندش
دریغ و درد که اینجا دل رسول خدا
به دست آمد و بشکسته شد به کرببلا
دمی که شمر سیه‌روی هتک حرمت کرد
به خیمگاه حسین رو برای غارت کرد
میان خیمه مکان داشت عابد بیمار
بروی کهنه حصیری شکسته و تب‌دار
به عابدین چو نظر کرد خولی بی‌باک
حصیر را بکشید و تنش فکند به خاک
ز اهلبیت نبی وقت غارت دشمن
دریده گوش ستمدیده جهان زینب
ستمگری ز بنی‌زهره کافر می‌شوم
ز گوش کرد برون گوشواره کلثوم
ز گوش سوم آن گوش کن به آه و فسوس
ز قول فاطمه یینوای تازه عروس
که ظالمی بوی اندر خیام گشت دچار
اراده کرد که سازد به سوی دشت فرار
فکنده کعب نی آن بی‌حیا به بازویش
به خاک داد مقام و فکند بر رویش
ببرد مقته با گوشواره از گوشش
سر برهنه به خاک او فکند مدهوشش
چه هوش آمد بنشسته دید با شیون
خمیده زینب و رسش گرفته در دامن
به گریه گفت که ای عمه الم‌پرور
بیا بپوش مرا کهنه معجری بر سر
بریخت زینب غمدیده از جگر خوناب
به گریه گفت که ای دل شکسته بی‌تاب
ز سر برهنگی از خاطر پریشانست
نظاره کن بسر عمه‌ات که عریانست
برو سپهر! که بنیاد تو خراب شود
بسان سینه (صامت) دلت کباب شود
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت امیرالمومنین(ع)
مه شعبان گذشت و گشت عیان
پیک ماه مبارک رمضان
ای غزل خوان من غزل بر خوان
غزلی تازه و بما مستان
شو بر غم حسود باده گسار
کو چنان عمر و کوچنان اقبال
که دگر باره در مه شوال
ز غم روزگار فارغ بال
به نشینیم خسرم و خوشحال
صوم خود راز می‌کنیم افطار
دو سه روزی به روزه مانده که باز
خم شود قامتم ز بار نماز
حالیا از پی کلوخ انداز
ساغر می به گردش آواز باز
تاز کار افکنی مرا یک بار
آن چنان مست کن مرا از می
که شود صوم من به مستی طی
می به ساغر بریر پی در پی
با دف و عود و به ربط و بانی
بابم وزیر چنگ و موسیقار
نه می‌دخت رز بود غرضم
که برد جوهر و نهد عرضم
سستی آرد به درک ما فرضم
کاهد از صحت و ده مرضم
جای اقبال آورد ادبار
خواهم از آنمیی که کرده خدا
وصف او را به لیله الاسری
عارف و عامی از طریق وفا
کرد تفسیر او خدا به خدا
به می حب حیدر کرار
علت غائی جهان وجود
مایه اعتبار بود و نبود
هر وجودی ز جود او موجود
بنده پاک حضرت معبود
وصی خاص احمد مختار
چمن آرای گلشن وهاب
زینت افزای منبر و محراب
شرف خاک و باد و آتش و آب
باعث رتبه اولوا الالباب
مردم دیده اولواالابصار
موج دریای قدرت احدی
ثمر نخل هیئت صمدی
نمت خوان نعمت ابدی
تحفه زاکیات لم یلدی
باد دایم به آنجناب نثار
ای ولی خدا خدایی کن
یعنی از غیب خود نمایی کن
در جهان کار کبریایی کن
از محبان گره‌گشایی کن
روبهان جمله گشته شیر شکار
کربلا بر حسینت ای سرور
تنگ شد آن قدر رجور قدر
که لب خشک با دو دیده تر
شد ز شمشیر شر دون بی‌سر
دادرس بهر وی نبد دیار
هرچه گفت ای ستمگران رحمی
می‌دهم بهر آب جان رحمی
کس چو من نیست در جهان رحمی
که به دشمن برد امان رحمی
سنگ خون گرید از چنین گفتار
لیک بر شمر دون نکرد اثری
گرچه آهش بسوخت هر جگری
یا علی گر تو داشتی خبری
همچو (صامت) مدام نوحه‌گری
بود کار تو تا به روز شمار
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۵ - در نفرت مجالست غنی با فقیر
یکی در خدمت ختم النبیین(ص)
نشسته بود با صد عز و تمکین
به دوران در شمار اغنیا بود
بسی از دست کار خود رضا بود
درآمد جامه چرکینی هم از در
نشست اندر کنار آن توانگر
توانگر زان فقیر آزرده جان شد
به کبر از پهلویش دامن فشان شد
شه ختمی مآب از کرده او
گره زدبر جبیب و چین بر ابرو
بگفت آن از سعادت در جهان فرد
چرا پهلو تهی کردی از این مرد
مگر ترسیدی از این مرد مهمان
که از فقرش شوی آلوده دامان
و یا چون مال داری بی‌نهایت
غنای تو کند بر وی سرایت
و یا چرک لباسش بر تو گیرد
لباست را ز پا تا سر بگیرد
بگفتا هیچیک زینها نباشد
سرم سرگرم این سودا نباشد
ولی در هر مکان و جاه و منزل
مرا گردیده شیطانی موکل
که چون دست تصرف می‌گشاید
به چشم زشت را نیکو نماید
کنون در حضرتت از این خسارت
برای دفع این جرم و جنایت
به عالم هر چه از اموال دارم
زر و سیم و لباس و مال دارم
به نزد حضرتت تقسیم سازم
بدین مرد از صفا تقدیم سازم
شهی کز «قل کفی» پوشیده تشریف
بدان مرد گدا بنمود تکلیف
چو اصغا این سخن آن بینوا کرد
بترسید و بلرزید و ابا کرد
بگفت ای سرور کونین حاشا
به اخذ مال تکلیفم مفرما
من از رفتار او بینی ملولم
کجا گفتار او افتد قبولم
از آن ترسم که طوق خودپسندی
شود در گردنم تا حشر بندی
نماید از ره توفیق دورم
کند همخوابه با کبر و غرورم
دلم یا اغنیاء دمساز گردد
در دوزخ برویم بازگردد
به سرعت جست از جا و روان شد
بدان مرد غنی دامن فشان شد
بلی نفرت در اینجا بی‌سبب نیست
ز مردان خدا هرگز عجب نیست
بر آزاد مرد با تفکر
که سازد آخر خود را تصور
به چشمش مال و دولت خوش‌نما نیست
دلش مایل بدین رنگ و حنا نیست
کسی کز این حنا بر دست گیرد
به زودی رنگ بی‌رنگی پذیرد
به گردن باز می‌ماند و بالش
به جز خسران نمی‌باشد مآلش
مگو (صامت) به نامردی چنین مرد
که پهلو از تهی‌دستان تهی کرد
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۳۲ - نوحه دیگر
الظلمیه الظلمیه امت بیدادگر
سر بریدند از تن نوباوه خیرالبشر
ای شه بی‌سر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بی‌کس و یاور حسینم
آنکه بودی گمرهان را بعد پیغمبر دلیل
آنکه بودی زاده میراب آب سلسبیل
آنکه شد سوی فلک پویان به بال جبرئیل
از خندک کوفیان شد پیکرش پربال و پر
ای شه بی‌سر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسیننم بی‌کس یاور حسینم
ای سکینه از حرم کن جانب میدان شتاب
تا به هوش آید بزن بر روی باب خود گلاب
ای رقیه به ر شاه کربلا بردار آب
آسمان حاک یتیمی کرد یک یک را به سر
ای شه بی‌سر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بی‌کس و یاور حسینم
زینب ای ام‌المصیبه موسم افغان رسد
کار حلقوم حسین با خنجر بران رسد
ذوالجناح خسرو لب تشنه از میدان رسید
کن به زین واژگون اسب شاهدین نظر
ای شه بی‌سر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بی‌کس و یاور حسینم
زینب ای ام المصیبه موسم افغان رسید
کار حلقوم حسین با خنجر بران رسید
ذوالجناح سرو لب تشنه از میدان رسید
کن به زین واژگون اسب شاهدین نظر
ای شه بی‌سر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بی‌کس و یاور حسینم
یا علی ای کرده دایم از یتیمان یاوری
روی کن در کربلا با ذوالفقار حیدری
شد ز سیلی روی اطفال حسین نیلوفری
تا زنی بر کشت عمر شمی بی‌پروا شرر
ای شه بی‌سر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بی‌کس و یاور حسینم
یا رسول‌الله ای پیغمبر عالی‌مقام
عابدین شد در مین کوفیان بی‌احترام
زنیت غم‌پرورت از کربلا تاشهر شام
شد به همراه سنان وشمر و خولی همسفر
ای شه بی‌سر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بی‌کس و یاور حسینم
زینت آغوش دوش رحمه للعالمین
مانده بی‌غسل و کفن عریان و بی‌سر زمین
(صامت) از صبح جوانی تا به روز واپسین
گشت اندر ماتم فرزند زهرا نوحه‌گر
ای شه بی‌سر حسینم سبط پیغمبر حسینم
شافع محشر حسینم بی‌کس و یاور حسینم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
گر به پاکی خضر وقتی و روح القدسی
تا نیابی نظر اهل صفا هیچ کسی
فرض کردیم که سجاده فکندی بر آب
چون نداری گهر معرفتی کم زخمی
تا نیاری قدم از منزل هستی بیرون
سالها گر بروی راه به جانی نرسی
ای که از دل نفست راست برون می آید
نفس اینست که از خویش ببری
نیست حاجت که بود سد سکندر در پیش
نفسی در میان تو و او مانع و حایل تو بسی
رانده اند از شکرستان سعادت زایتست
که شب و روز هواخواه هوا چون مگسی
حاصل از زهد بجز دردسری نیست کمال
تا که در صومعه مشغول هوا و هوسی
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - در نعت سیدالمرسلین (ص)
هر که ره با دلیل پیماید
گرچه زحمت کشد بیاساید
از آفت ره کسی خبر دارد
که قدم در پی نظر دارد
هرکه بی همرهی رود به سفر
یابد اندر سفر عذاب سقر
تا نباشد تو را رفیق شفیق
ره مرو ذاک فی الطریق
چون مسافر رسد به امن آباد
طریق رنج راه خودش نیاید
شرح راه زمین بیان کردم
یاد گرد معنی و راه آن گردم
بی دلیلی نبود حق پیدا
کی رسد عقل آدمی آنجا
انبیا هادیان این راهند
کز بد و نیک راه آگاهند
ره نمایان خلق ایشانند
پیشوایان نوع انسانند
سر ایشان علیهم الصلوات
هست باحق همیشه در خلوات
چشم را پرتوی همی باید
گرنه تنها از و چه کار آید
عقل را نیز در ره باری
میدهد نور انبیا یاری
نور ایشان چو صبح صادق بود
بعد از ان آفتاب روی نمود
خاتم الانبیا و أفضلهم
مقتدى الاولیا و أکملهم
مصطفی و محمد و احمد
خوانده بر نور او عقول ابجد
نور او بود اول الانوار
جان او گشته مخزن الاسرار
برگزیده عنایت قدمش
آسمان بوسه داده بر قدمش
از لطافت تنش روان گشته
آب از انگشت او روان گشته
سر انگشت آن نذیر بشیر
کرده پستان خشک را پر شیر
آمده سنگ ریزه در تسبیح
در کفش همچو ذاکران فصیح
خاک لشکر شکن ز بازویش
که ز دست خداست نیرویش
بی غروب آفتاب دولت او
انس و جن مفتخر به ملت او
نام او متصل به نام خدا
زو کلام خدا رسیده به ما
اوست مقصود و کاینات طفیل
اوست سلطان و دیگران سرخیل
نام او ذکر اهل معنی شد
سکته نقد دین و دنیی شد
زو زمین شد چو آسمان پرنور
منزل خاک شد جهان سرور
زبدهٔ کاینات او را دان
بحر آب حیات او را دان
مالک الملک در نوشت زمین
بهر محبوب خود رسول امین
دید اطراف مشرق و مغرب
ناگذشته زمکه و یثرب
گفت ملکی که حق مرا بنمود
امتم را شود مسخر زود
ره نمایان که پیش از و بودند
در جهان معجزات بنمودند
گشت در باد و آب و آتش و خاک
ظاهر آثار آن نه در افلاک
مصطفی کرده ماه را به دو نیم
معجز شهمچوخلق اوست عظیم
اظهر معجزات او قرآن
هست گنج فواید دو جهان
بحر عذب است و گوهر معنی
زو توانگر ایمه دنیی
آفتاب سپهر دانایی ست
عقل را یار و نور بینایی ست
ظلمت کفر از جهان برداشت
زنگی از آیینه زمان برداشت
هرکه بود از عرب سخن پرداز
عاجز آمد ز مثل این اعجاز
وان که انصاف داد و سر بنهاد
دست ایمان در دلش بگشاد
گفت از بهر اشرف انسان
حرمش کان خلقه القرآن
بود پیش از رسول در عالم
ظلمت جهل وکفر هردو به هم
چون بر آمد ز شرق لم یزلی
آفتاب عنایت ازلی
نور ایمان و علم پیدا شد
چشم دل زین دو نور بینا شد
دین حق گشت در جهان پیدا
هکذا هکذا و الا لا
علم و حلم و وفا و عدل و کرم
ورع و مردمی علو هم
فضل یزدان به مصطفی بخشید
زو نصیبی به اولیا بخشید
بود سلطان و رو به فقر آورد
با نبوت به فقر فخر آورد
آدمی را که هست جان جهان
زنده جاودان به او شد جان
نور او را گذر به آدم بود
نفس آدم از و مکرم بود
شد به آن نور آدم خاکی
قبلة قدسیان افلاکی
سر نهادند قدسیان بر خاک
پیش جد مخاطب لولاک
این کرامت خلیفهٔ اول
یافت از نور احمد مرسل
طیبه شد نام آن خجسته مقام
که درو یافت مصطفی آرام
بر سر هر زمین که کرد گذر
شرف خاک داد بر عنبر
که قسم یاد می کند یزدان
به قدمگاه دوست در قرآن
آرزومند روی اوست بهشت
به تقاضای بوی اوست بهشت
چون در آمد به جنة المأوی
برد سر زیر سایه اش طوبی
کوثر آب حیات را گوید
خنک آبی که رخ بدان شوید
گر به رضوان جمال بنماید
جاودان جان او بیاساید
شوق جنت به خادمش سلمان
غالب آمد ز شوق او به جنان
شب معراج چون که دیدبهشت
اثر خویش در بهشت بهشت
جبرییلش چو داد آگاهی
شب معراج و کرد همراهی
در حرم بود پیش بیت حرام
که خلیل و حبیب راست مقام
بنده را برده فضل من اسرى
از حرم تا به مسجد اقصی
بعد از آن گشت بر براق سوار
جبرئیل امین رفیقش و یار
هر دو زانجا به آسمان رفتند
زین جهان سوی آن جهان رفتند
سدره شد منتهای سیر ملک
مصطفی شد برون ز هفت فلک
بیشتر زان نبود حد براق
یافت از حضرتش براق فراق
جذبهٔ حق براق جان آمد
جان به درگاه بی نشان آمد
نور حق یار شد محمد را
به احد ره نمود احمد را
بنده را نور کردگار جهان
مدد چشم گشت و گوش و زبان
دید و بشنید و گفت لا أحصى
أنت تثنی علیک ما تشنی
محرم راز های ما أوحى
کس نیامد مگر رسول خدا
شاه شاهان دین و دنیی اوست
فتاب جهان معنی اوست
گشت انوار او جهان آرای
دوستانش نجوم راهنمای
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در نعت خلیفه دوم
بعد از آن چون خلیفه گشت عمر
شد جهان‌گیر دین پیغمبر
داد تأیید قادرش یاری
در جهان‌گیری و جهان‌داری
کرد اظهار دین مصطفوی
بود خورشید ملت نبوی
نفس را در فلک رسانیده
دیو را سایه‌اش رمانیده
چون دلش شد به نور حق بینا
شد زبانش به ذکر حق گویا
دید در طیبه بر سر منبر
در نهاوند حیلت لشکر
به حیل ره نمود ساریه را
تا رهانید اهل بادیه را
نفس را کرده احتساب نخست
تا ازو آمد احتساب درست
بود سلطان و فقر می ورزید
بر در عاجزان همی گردید
عدل او گشت در جهان مشهور
که شد از عدل او جهان معمور
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در نعت خلیفه سوم
چون عمر شد روان به دار سلام
گشت عثمان خلیفة الاسلام
ناصر ملت محمد بود
ناشر سنت مؤید بود
بهدى الله عینه قرت
من به عز نفسه أغبرت
مأمن خلق بود همچو حرم
ذاتش آراسته به خلق و کرم
شرم و حلمش چو علم و عقل تمام
داده دین را به خلق وعدل نظام
سخنش همچو خلق بودی نرم
کرمش بر زبان فکندی شرم
قامع الکفر دافع الطغیان
رافع الشرع جامع القرآن
تازه رویش چوگل به آب حیات
پرورانیده در حیا به حیات
ملکی بود آدمی پیکر
بهره اش داد خوی پیغمبر
بیشتر آن خلاصه ایام
روز و شب در صیام بود و قیام
از آفتاب نبوتش به دو نور
گشت بیت الحزن سرای سرور
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۱ - مثنوی ودیعهٔ البدیعه که حزین آن را به تقلید از حدیقهٔ سنایی در هفتاد سالگی سروده است
کلّ ما فی الوجود لیس سواه
وحده لا اله الّا الله
دیده گر مغز بیند و گر پوست
رقم آفریدگاری اوست
شجر طور هستی، انسان شد
جلوه گاه جمال سبحان شد
آن شجر را زبان چو بار آمد
وقت توحید کردگار آمد
متعالی ز وصمت اطلاق
متجلی در انفس و آفاق
ازلش تا ابد دو تا نبود
ابدش از ازل جدا نبود
اوّل و آخر است از اسمایش
لیک واحد بود مسمّایش
وحدت او منزه از عددی
بی شریکی ست معنی احدی
ذاتش آیینهٔ تجلی علم
علم او درگشای جوهر حلم
لامکان آفرین، مکان گستر
کبریایش ازین و آن برتر
نقش هستی ز کلک او نقطی
مدّ صنعش کشیده است خطی
در حقیقت عدم شماری نیست
نقطه و خط جز اعتباری نیست
لوح توحید اوست ساده ز حرف
مغز حرف است این حدیث شگرف
حرف و صوت انفعال و او ذاتی ست
هر چه گوییم، باد پیماییست
لب کج نغمه، نیست دستان زن
دم فروبسته، یا زبان الکن
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۶
حق ز ادراک خلق مستور است
از مقام مقربان دور است
خلق یک ذره است از ایجادش
متقوّم به فیض امدادش
ذره کی ظرف انبساط شود؟
حق محیط است، کی محاط شود؟
هست قائم به ذات، عز و جل
با خدا، ممکنات را چه محل؟
باشد ادراک، بی افاضه محال
نکنی فکر خود به خویش وبال
حق بود نزد بینش احرار
محتجب از عقول چون ابصار
دیده ی سرّ و چشم سرکورند
هر دو از خاک درگهش دورند
دام سیمرغ کی به دست آید؟
فکر صیاد، باد پیماید
آنکه فرمان به قدسیانش بود
ما عرفناک ورد جانش بود
زین سبب فکرت تو در الّا
نیست نزدیک عقل و فهم روا
لیک در ذات حق تفکر تو
نفزاید به جز تحیر تو
تا به کی فکرهای خام کنی؟
شرک را، معرفت چه نام کنی؟
در حق ذوالجلال و الاکرام
شرط ایمان شناس، قطع کلام
هر چه با دست فکرتش سازی
عشق مصنوع خویش می بازی
در تصور هر آنچه گنجانی
آن ز اغراض توست و نادانی
عرض وجوهر، آفرینش اوست
متعالی ز عقل و بینش اوست
لیکن انوار معرفت چو دمد
ظلمت وهم از میانه رود
سرمه سازد، فروغ ایمان را
دیده های بلند بینان را
بیند از فیض پرتو اشراق
جلوه اش را در انفس و آفاق
فیض اقدس چو جلوه آرا شد
مظهر او صفات و اسما شد
صبح روشن شد و تو در خوابی
ثَمَّ وَجه الله است محرابی
نیکوان جهان نکو بینند
هر چه بینند، اوّل او بینند
می شناسم گروه دیده وری
که ندیده ست چشمشان دگری
غیر، هرگز حجاب او نشود
همه محدود و نیست او را حد
غیب اگر ... سبب وهم است
غیر، محدود و ··· وهم است کذا
هر چه از خویش حد بیفشاند
غیر محدود را نپوشاند
غایب از غایت ظهور خود است
جلوه اش در نقاب نور خود است
ممتنع دان ازو جدایی او
همه روشن به روشنایی او
ذات هستی، غنی و موجودات
همه محتاج و او غنی الذات
اصل هستیست عین ذات خدا
انتسابیست هستی اشیا
دو حقیقت بود بَر ِ بینا
یک نهفته مدام و یک پیدا
آنکه پیدا بود خدا باشد
ممتنع ذاتش از بدا باشد
و آن حقیقت که مخفی است و نهان
عالم است آن که می نگشت عیان
لیک عکسش به فهم نادان است
این که گفتم به چشم عرفان است
باقی خلق بر خلاف صواب
رفته و دیده ها غنوده به خواب
غایب از خفته هم بود محسوس
خفته تر آنکه شد به حس محبوس
دیده با نور آشنایی ده
خرد از قید حس، رهایی ده
تا مگر قصر کبریا بینی
خود نبینی، مگر خدا بینی
هستی محض، قائم است به ذات
همه اشیا به او شوند اثبات
هر چه هست از بلند و پست، عیان
همه محتاج عین هستی دان
ثابت این عین را ثبات خود است
روشنی، نور را به ذات خود است
آن حقیقت بود، مجاز است این
بی نیاز است آن، نیاز است این
کنه هستی به کس هویدا نیست
صعوه، هم آشیان عنقا نیست
معنی .... بدیهی ماست
ذهنیش نام اگر نهند رواست
اعتباری ست مستفاد از شییء
اصل هستی ست نور و ذهنی فیء
او بذاته محقق الاشیاست
این پس از انتزاع، روی نماست
ار شئون حقیقی است این است
هرکه دانست، از ضلالت رست
این دلیل وجود و آن مدلول
علت است این به ذات و آن معلول
وحدتش هم برین نمط باشد
فرض غیریّتی غلط باشد
انقسام حقیقت است محال
شهدالله إنَّهُ متعال
هیچ موجود نیست غیر وجود
فرض ماهیت از چه خواهد بود؟
وحدت او نه زاید از ذات است
وصف زاید به ذات، طامات است
کلی و عام و خاص چیزی نیست
نعت اطلاق و قید ازو منفی ست
مغز حرف، اینکه غیر او عدم است
با وجودش بگو دگر چه کم است؟
در مقام تطورات وجود
برقع از رخ گشود، کثرت جود
خامه درکش حزین، ازین وادی
ملک ایمان گرفت آبادی
اینقدر بس بود، کس ار باشد
ورنه بهتر که مختصر باشد
کشف اسرار حق مکن زین بیش
با تو گویم، تو دانی و دل خویش
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۷
ﭼﻮﻥ ﺗﻔﮑﺮ ﺑﻪ ﺫﺍﺕ ﺍﻭ ﻧﺮﺳﺪ
هم به کُنهِ صفات او نرسد
ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻭﺻﺎﻑ، ﻋﯿﻦ ﺫﺍﺕ ﺑﻮﺩ
گر چه مفهوم آن صفات بود
در حقیقت، صفت هویت اوست
مغز، معنی و هر چه بینی پوست
حد الحقیقت است خدا
اختلافات، باشد از اسما
هستیش هر چه هست ذات آن است
آنچه قدرت بود، حیات آن است
حکمت است آنچه قدرتش خوانی
بصر است آنچه سمع می دانی
وحدتش عالم است و هم معلوم
غیر باشد، صفات در مفهوم
عین واحد، ظهور ذات کند
به اثر جلوهٔ صفات کند
بنگر احکام دو جهانش را
پی نقد و صفات دانش را
پیش چشمی که عین انصاف است
مرجع حرف، نفی اوصاف است
نفی اوصاف می کنیم از ذات
به حصول نتایج و ثمرات
وصف، منفی ست پیش دیده وران
غایتش را کمال مثبت دان
خواه توصیف و خواه تنزیه است
منع تفصیل و ردّ تشبیه است
اختلاف تجلیات بود
که مآلش کمال ذات بود
این که اسماء فالق الاشیاست
لفظ بسیار، واحد المعناست
اختلافات گر چه مختلف است
جامعیت مقام مؤتلف است
گر کمال بها برون ز حد است
جلوهٔ ذات اکاملا احد است
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۱۰
هستی بر مقیدات از حق
بی مقیّد نمی شود مطلق
از دو جانب فتاده استلزام
حاجت از یک طرف بود به دوام
واجب از ممکن است مستغنی
بی نیاز است و احتیاجی نی
خاصه ممکن افتقار بود
او ز هر سلک و هر شمار بود
از گدا مضحک است، استغنا
همه هیچ و خدای راست، غنا
لازم مطلق است اگر ممکن
نیست شکی درین سخن لیکن
نیست لازم مقید مخصوص
نتواند شدن یکی منصوص
بدلی چون که نیست مطلق را
نبود چون تعددی حق را
قبلهٔ احتیاج ها همه اوست
جزء و کل را بر آستانش روست
بی نیازی مطلق از ذات است
ذات او قبله گاه حاجات است
لیک الوهیت و ربوبیت
بی مقید کجا دهد صورت؟
شده شمس ظهور اسمایی
همه ذرات را تقاضایی
طالبیت مقام تفضیل است
نصِّ احَببتُ را چه تأویل است؟
ذات کامل، کمال خود خواهد
هر جمیلی جمال خود خواهد
لاجرم در مظاهر آفاق
متجلی شود، علی الاطلاق
اوج اطلاق و قید تنزیلی
حصر اجمالی است و تفصیلی
جمله ابیات من که می خوانی
همه بیت الله است اگر دانی
گفتمت از دل معارف زای
لیک هش دار تا نلغزد پای
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۱۱
گر به هستی نظر کند عارف
چون به علم الیقین بود واقف
بیند اول فراخور حالش
ذات حق و صفات افعالش
چون به عین الیقین رسد زان پس
همه ذات و صفات بیند و بس
چونکه حق الیقین نماید رو
گوید آنگاه لیس الا هو
او نگوید جز آنکه اوست که اوست
همه را بنگرد چه مغز و چه پوست
معنی مختلف به هستی نیست
ذهنی و خارجی به یک معنی ست
لیک دارد مراتب بسیار
منکشف باد بر اولواالابصار
درجاتش یکی ز یک برتر
اختلاف مراتبش بنگر!
هر مقامی به وصفی و نامی
هر یکی راست خاصه احکامی
چون الوهیت و ربوبیت
پس عبودیت است و خلقیت
گر کنی حفظ هر یک آگاهی
نکنی حفظ اگر تو، گمراهی
هر یکی را ببین به جای خودش
بنگر احکام آن، سزای خودش
گرچه جز نقطه نیست آنهمه حرف
قبض و بسطیست در میانه شگرف
نام آنها فقط نقط نکنی
اعتبارات را غلط نکنی
همچنین ظاهر است اینکه مداد
واحد است و نباشدش تعداد
پنج خواهی نویس و خواهی بیست
حرف ها را کرانه پیدا نیست
این کثیر و مداد یک باشد
وحدتش کی مقام شک باشد
لاتکون الحروف مفقوده
کلّها بالمداد موجوده
حیثُ لولا المداد، لیس الحرف
زیر حرف من است بحری ژرف
لیس الّا المداد فی الالواح
بی نیاز است صبح از مصباح
با همه حرفهای گوناگون
از تغیر بود مداد مصون
گر بگویند نیست غیر حروف
در سراپای لوح بخش نشوف
این کلامی ست صدق و نیست گزاف
می نگنجد در این قضیه خلاف
لیس الا المداد اگر گویی
راه کوی درست می پویی
در تمامی مظاهر آفاق
نیست غیر از منزه از اطلاق
دیدهٔ عارفان بزم شهود
می ندیده ست غیر از او موجود
بیند اعیان ممکنات همه
متلاشی به عین ذات همه
زآن که غیر از مداد پیدا نیست
گفته ای حرف، لیک معنا نیست
اعتبارات وصفی و اسما
غیر از این نیست گر شوی بینا
مثبت لوح می شود منفی
منفیش هم ز نفی مستعفی
می شود مهرهٔ دلم ماتش
خیره در لوح نفی و اثباتش
غیر از این نامه آشکار و نهفت
حرف روشن چنین نباید گفت
روشنی داد اگر چراغ دلم
سوخت برق سخن، دماغ دلم
لیک شرمندهٔ مقال خودم
خنده می آید از مثال خودم
سینه را چاک اگر کند زیبد
به دهن خاک اگر کند زیبد
ذره پوید کجا و مهر کجا؟
هو شمس الضحی و نحن فنا
نفس ای دل، قرین تاب و تب است
عجز بالذات، مهر ما به لب است
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۱۳
می نیارد عدم شود موجود
این عیان است پیش اهل شهود
عقل در کشوری که هست حکم
نتواند شدن وجود عدم
عالم آنجا که صورت علمی ست
نسبت آن به هست و نیست یکی ست
ذات ممکن که هست محض قبول
کرده تسلیم امر و ترک فضول
بود قابل وجود را و سبب
قابلیت بود زبان طلب
آفتاب اقضای روز کند
همه ذرات ازو بروز کند
جلوه گر گشت اقتدار قدیر
که از آن می شود به کن تعبیر
فیکون است آن قبول وجود
معنیش امتثال خواهد بود
قابل کون بود چون ممکن
کون در وی نهفته و کامن
متعلق چو شد ارادهٔ حی
کون و کاین بروز کرد از وی
باطن و ظاهر است اسم خدا
لیک نسبت به ذات هست جدا
هم چنین فاعل است و هم قابل
فهم این نکته کی کند جاهل؟
در وجود اجتماع فعل و قبول
پیش روشندلان بود معقول
آن وجودی که عینی ذات است
دو شئون است و دو اضافات است
غیر مجعول عین حق باشد
جعل مخصوص ما خلق باشد
دو بدین است عاجل و کامل
از یکی فاعل از یکی قابل
قابل و فاعل از یسار و یمین
هر چه آن داد می پذیرد این
فعل او جز به نور او نشود
مظهرش جز ظهور او نشود
مطلق از جملهٔ صفات خود است
متعین به عین ذات خود است
این حقیقت به عین محجوبان
چشم کور است و روی محبوبان
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۱۵
در مراتب اصول موجودات
از حد جسم تا به حضرت ذات
همگی منحصر بود در پنج
می گشایم به مستمع در گنج
آن نخستین که حضرت ذات است
بی نشان، غایب از اشارات است
ره ندارد حکایتی هرگز
که بود ذات حق به خود بارز
اسم و رسمی در آن نمی گنجد
هیچ نام و نشان نمی گنجد
نبود آنجا ظهور اعیانی
نه به علمی و نه به وجدانی
وان دوم پایه حضرت اسماست
که مرایای علمی اشیاست
باشد اشیا به نفس خود مستور
لیک دارد به علم نور ظهور
به الوهیّت است حق بارز
دل و جان از ثنای او عاجز
سوم افعال و عالم ارواح
که ربوبیت است در اشباح
وان چهارم بود مثال خیال
که حقایق بود عیان به مثال
پنجمین حس بودکه حضرت ذات
متعین بود به محسوسات
فرد اعلا است غیر مطلق حق
شق انزل شهادت مطلق کذا
سالک ار سیر قهقراگیرد
انتها را به ابتدا گیرد
نتوان آنچه حس هویداکرد
همه را در مثال پیدا کرد
هم چنین آنچه بیندش به مثال
در ربوبیت است جل جلال
هر چه پیداست در ربوبیّت
صورت اسمی است و اسم صفت
وجهی از ذات حق بود صفتش
ثَمَّ وَجْهُ اللّه است شش جهتش
کی تناهی ظهور او دارد
ذرّه ها حکم طور او دارد
لیک اصول مراتبش پنج است
زیر هر یک ز پنج، بس گنج است
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۱۸
نور ارواح و عالم اجساد
بی نهایت چو داشتند تضاد
حق به ارواح منصب تدبیر
داده بود و نبود ربط پذیر
جامعی در میانه می بایست
که بدان ربط یکدگر شایست
برزخش عالم مثال بود
تا مراتب به اتّصال بود
ربط ارواح و عالم اجسام
هر یکی با دگر گرفت نظام
منتظم گشت معنی تدبیر
بست صورت مآثر و تاثیر
فیض امداد حق گرفت وصول
به جگر تشنگان بجوی اصول
گر هوای شناختش داری
گویمت عالمیست مقداری
جوهر عقلی مجرد نیست
صورت حسی مقید نیست
هست در ذات خویش روحانی
لیک باشد شبیه جسمانی
عالم جامعیست ذوجهتین
نسبتش حاصل است با طرفین
هرچه معقول و هرچه موجود است
خواه محسوس و خواه معدود است
هست در عالم کبیر، مثال
همچو در عالم صغیر، خیال
چه ز روحانی و چه جسمانی
رسدت، در خیال گنجانی
روح در مظهر خیالی خود
می کند جلوهٔ جمالی خود
روح قدسی به صورت بشری
که به مریم نمود جلوه گری
خوانده باشی به آسمان نامه
که ندانند سرّ آن عامه
قصّهٔ سامریّ و تمثیلش
قبضهٔ خاک پای جبریلش
همه از برزخ مثال بود
که به این ملکش اتصال بود
حال جبریل با رسول انام
صورت وحیی و سماع کلام
فهم معراج آن دلیل سُبُل
رؤیت او فرشته ها و رُسُل
همچنین، اتساع قبر و سوال
آن نعیم مقیم و آن اهوال
همه موقوف درک این معنیست
بی ثبوت مثال، ممکن نیست
کاملان را به مشکلات نفوس
در مکانها به کسوت محسوس
رؤیت عکس در مرایا هم
باشد از اتصال این عالم
همچنین از تجدد ارواح
آنچه حاکی بود متون صحاج
هکذا از تروح اجساد
آنچه گفتند ناهجان سداد
خواه اخلاق خلق و خواه اعمال
همه باشد تشخصات مثال
همچنین آنچه از نزول مسیح
گفته آن صاحب لسان فصیح
می کند رجعتی که در اخبار
وارد است از ائمهٔ اطهار
عالمی بین شگرف پهناور
جلوه گر از مجردات صور
حاوی کاینات اجسادی
محفل شاهدان نوشادی
دیده ها راست، مجمع النّورین
افق عدل و مطلع السعدین
نتوان کرد بیش ازپن تکرار
شد مدادم معرف انوار
معنی ژرف و لفظ متقن من
عارفان را بود خمار شکن
بعد ازین بگذرم ز جام و سبو
بسترم رنگ و محو سازم، بو
رهم از لوث خرقهٔ هستی
همه شویم به گریهٔ مستی
دُرد بگذارم و زلال کشم
باده از ساغر جمال کشم
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۵
گفته یزدان سه فرقه است بشر
نیست فردی ازین سه فرقه، به در
یکی اصحاب راستیّ و سداد
که نجوم هدایتند و رشاد
دوم اصحاب سیرگمراهی
بندهٔ نفس و خصم آگاهی
اختلاف عوالم هستی
گه بلندی نموده گه پستی
گرچه در وهم قاصران جهان
آیت کلّ مَن عَلیها فان
می نماید منافی این حکم
بی خرد بهتر آن که باشد بُکم
نیک بنگر فنای ذات کجا؟
سلب شخص و مشخصات کجا؟
آن نیوشندهٔ سروش هدای
آسمان سدهٔ جهان آرای
فخر عالم محمّد عربی
شمع دولتسرای مطلبی
معدن علم و چشمه سارِ حکَم
اولین موجهٔ محیط قِدَم
به حدیث لقا نموده ندا
گفته آنجا که خلق را اهدا کذا
کرد اخبار از تبدل لون
وز ظهورات در عوالم کون
گفته: کاین انتقال بیحد و مر
رحلت از کوی دان به کوی دگر
انتقالات خلقی و امری
ارتحالات زیدی و عمروی
جنبش از ششدر مضیق جماد
دهد آن مهره را نبات، گشاد
زان گشادی که هست سجن جنین
نقش حیوانیش کند فرزین
پس به تحویل سیر آن حیوان
بسترد نقش و برزند انسان
سوم آن سابقان پاک گهر
شرف کاینات را سرور
نشآتی که خامه کرد بیان
از نزول و عروج هستی دان
یافت اول، تنزلات حصول
حرکات صعود عکس نزول
آنچه دارد تقدم از دنیا
چه مثالی چه عقلی اعلا
مطلق آفتاب اشراق است
موطن عهد و اخذ میثاق است
مسکن آدم است با جفتش
هجرت از آن وطن برآشفتش
منزل برگزیدگان ملک
جایگاه مدبّران فلک
و آنچه دارد تاخّر از دنیا
جنتی دان که وعده داده، خدا
وَعدَ المتقین اشاره به این
مرجع سابقین و اهل یقین
اینهمه خیر محض و مجد و بهاست
نعمت است و سعادت است و صفاست
من وجود مؤیّدی باشد
لطف و اکرام، سرمدی باشد
وآنچه باشد فراخور دنیا
به ازای جهان سست بنا
بود آن در رجوع قوس وجود
اشقیا را جهنم موعود
بود آن شرِّ محض و جهل و هوان
ذلت است و شقاوت و خسران
باطل بخت، نقمت و وحشت
اشقیا راست نکبت و حسرت
گمرهان را مصیبت کبری
واردش لایموت و لایحیی
هست دنیا محل کون و فساد
موطن خیر و شرّ و جهل و رساد
حق و باطل در آن هم آغوشند
اهل آن، گاه نیش و گه نوشند
درد و درمان در آستین دارد
نیش زنبور و انگبین دارد
زهر و تریاق، هر دو در جامش
آش یک کاسه، پخته و خامش
در گذرگاه مَرتعش، حیوان
زنده گاهی چمان و گه بی جان
متقابل هر آنچه می باشد
اندرین خاک، تخم می پاشد
شد جهان حد مشترک، دریاب
برزخ عالم ثواب و عقاب
نه عذاب است خالص و نه نعیم
نه حمیم و جحیم و نه تسنیم
نه توان مغز گفتنش نه پوست
موطن نشو، هر چه بعد از اوست
زان سپس، هرچه در نمود آمد
از همین پایه در وجود آمد
اصل مقصد چو نیست خلق جهان
بلکه باشد طفیلی دگران
بهر تحصیل آخرت باشد
نه به دانش مفاخرت باشد
زین سبب فانی است و بی مقدار
در حقیقت مآل اوست، به دار
باطل و حق او جدا سازند
طیّبش از خبیث پردازند
گندم و جو، ز هم کنند جدا
به ترازوی عدلِ راستگرا
هر یکی می رود به موطن خویش
نیک و بد می نهند معدن خویش
گفته در وحی احمد مختار
آخرت را خدای داده قرار
آخرت نیست بهر چیز دگر
هست خود مقصد قضا و قدر
لاجرم عالم حیات و بقاست
آنچه فرع است بی بنا و فناست
دار هستی یکی ست در معنی
انقسامش به دنیی و عقبی
دو صفت دان، ز نشئهٔ انسان
که بود حدّ جامع امکان
آنچه دانا قیود انسانی ست
نشئهٔ عنصریّ جسمانی ست
در دنائت، خطاب دنیا یافت
هر مسمّی به نسبت، اسما یافت
نور باهر، جمال جانان را
نشئهٔ دیگر است انسان را
جامعیت میان ظلمت و نور
هله، نامیده شد سرای غرور
نشود اینکه بر دوام تند
به زوال و به انصرام تند
اختلاف و تباین اجزا
نبود قابل دوام و بقا
جمله اسرار نفس نورانی
برنتابد قوای جسمانی
نشئهٔ عنصری وفا نکند
بحر را کوزه احتوا نکند
عالمی بایدش ز جوهر خویش
تا تواند گشود دفتر خویش
بعد تعمیر ارض تن باید
که به امثال خویش بگراید
کار دنیا به انصرام رسید
خفته را نوبت قیام رسید
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۶
سرور آگهان هر دو سرا
خفته گفته ست خلق دنیا را
بهر بیداری است کوس رحیل
خفتگانند سالکان سبیل
چون گرانخواب را کنی بیدار
لازم افتد تبدّل اطوار
روح باشد چو تیغ و جسم غلاف
خفته پیچیده خویش را به لحاف
بالش سر ز زیر هوش کشند
وین لحاف بدن ز دوش کشند
هله برجه زجات آخر شد
از سیاهی سفید ظاهر شد
هله بردار سر ز خواب غرور
بین سرافیل می دمد در صور
مردگان زندگی ز سر گیرند
صُوَر برزخی به برگیرند
بانگ دیگر ز صور روح فزا
صور حشری آورد پیدا
بانگ اوّل که با جهان باشد
مرگ جسم و حیات جان باشد
نفخ ثانی بود قیام به حق
پایداری به هستی مطلق
اختلافات این هلاک و حیات
ز اختلاف مراتب است و جهات
با کمال تباین این جوق
جملگی را توجه است به فوق
همه پویان به سوی غایاتند
بی نهایات ناقص الذاتند
می نمایند قطع وادی فصل
جنبش فرع، راجع است به اصل
جمع گردند سالکان سبیل
همه یک جا به بانگ اسرافیل
چون برآید صفیر یا بشری
رخ نماید قیامت کبری
نور قاهر دمد ز مشرق وصل
روشنیها کند رجوع به اصل
انکشاف تجلی ابدی
برد از دیده نقص کم مددی
جلوه ی ساقی آشکار شود
باده صافیّ و بی خمار شود
برقع پرده های پنداری
جلوه ی شاهدان بازاری
همه از پیش دیده برخیزد
قامت او قیامت انگیزد
دهر، دامن فشاند از کی و چند
خرگهِ آسمان فرو پیچند
رسد از انکشاف آیت نور
جمع الشمس و القمر به ظهور
رجعت فرع ها به اصل شود
شب هجران صباح وصل شود
مستنیر و منیر جمع آیند
مستفیض و مفیض بگرایند
فرق ارواح خیزد از اشباح
بگراید نفوس با ارواح
آسمان و زمین کند رجعت
به مقام کمال جمعیّت
شقّهٔ آستین زند تحقیق
به غبار تفرّق و تفریق
عقل را نسبت صور دور است
به هیولی که بحر مسجور است
نور و ذوالنّور، وحدت انگیزد
فعل و فاعل به هم در آمیزد
شمس انوار، بی عطا آید
روزِ اِنشَقَّتِ السّما آید
چون دهد جلوه، نور باهر را
نار واحد کند عناصر را
طول ابعاد مرتفع گردد
عرض احجام ممتنع گردد
مُتعیّن ز بس که مدهوش است
کوه خارا چو عهن منفوش است
بحر و بر اتّصال درگیرد
فوق و تحت، امتیاز برگیرد
ستر برخیزد از حجاب اندیش
یوم تُبلی السرائر آید پیش
یوم مجموع و یوم مشهود است
قاع صفصف زمین ممدود است
قضی الامر بینهم بالحق
فتری کلَّ باطلٍ یزهق
موت عارف، قیامت است و قیام
بعد بعث از قبور، حشر عوام
پس حیات خواص متّصل است
در حقیقت ز موت منفصل است
زنده را موت و فوت هرگز نیست
حکم مردن به زنده جایز نیست
آنکه جایز بود ورا مردن
زندگی مرد راست جان کندن
عارف از موت اختیاری خویش
زندگی دید و پایداری خویش
او به دنیا در آخرت باشد
در میان کی مباعدت باشد؟
در خور این مفاخرت ماییم
می دنیا و آخرت ماییم
گفته مبعوث واجب الطّاعت
لاتفرق ببعث و الساعت
نک قیامت منم، جدایی نیست
جای تشکیک و سست رایی نیست
روح انسان مدبر صور است
خلع و تبدیل آن ز حد به در است
چه به دنیا چه آخرت چه مثال
حامل صورت است در هر حال
اولین صورتی که یافت حصول
کرد از برزخ مثال قبول
اخذ میثاق از او نمود خدای
پس از آن شد بشیر راهنمای
چون تعلق گرفت روح به تن
این دوم صورت است تا مردن
خلع اول نمود وشد محشور
از سرای غرور و ظلمت و نور
چون ز گرد بساط جسمانی
آمدش وقت دامن افشانی
کرد تحویل در سوم صورت
حشر میّت بود در آن کسوت
صورت آن است تا به وقت سوال
هم نماید بدل محوّل حال
تا که بعد از سوال هم گیرد
صورتی درکنار بپذیرد
مدتی برزخی بود محشور
تارسد وقت بعث ونفخهٔ صور
هم به کل از مفارق دنیا
می کند انتقال روز جزا
تا سؤالی اگر بود باقی
چون میش در قدح کند ساقی
ساقی و دُرد را ایاغ آید
همگی طی شود فراع آید
حشر در صورتی شود پس از آن
که بود در خور جحیم و جنان
اهل نازند جملگی مسؤول
به تقاضای شوم و طبع فضول
ور سؤالی نمانده روز جزا
حشر جنّت بود به او زیبا
زان سپس چونکه آیدش به نظر
شوق جنّت پر از متاع صُور
هرچه مستحسن آیدش زآنها
در همان حشر او شود پیدا
لایزال این بود به جنت کار
دائم الحشر در صور بسیار
چونکه تکرار در تجلّی نیست
هر یکی تازه در پی دگریست
متجلی الیه را هم باز
نسبتی بایدش نمودن ساز
تا شود مستعدّ هر یک از آن
متجدد شود صور به جنان
در صور حشر بی تناهی را
نسبت خاص دان تجلی را
اینهمه بسط ملک سلطانیست
اتّساع بساط رحمانی ست
ور تو را چشم تیزبین باشد
حالت اکنون هم اینچنین باشد
در تو هر حالتی که یافت ظهور
به همان وصف و صورتی محشور
رودت گر ز سر گران خوابی
هر تغیّر که در صفت یابی
حشر آن دم به صورت دگر است
که مناسب به حال ماظهر است
صورت شادی و غمت یک نیست
همچنین شهوت و غضب، شک نیست
باز هنگام طاعت و عصیان
در صور هم تجدد است عیان
وقت مستیّ و وقت مخموری
سحر وصل و شام مهجوری
در مقام رضا و تسلیم است
دم امّید و ساعت بیم است
هر نفس حشر مختلف داری
هرچه صورت گرفت بگذاری
لیک از آن غافلی که هوشت نیست
کر و کوری، که چشم و گوشت نیست
غفلت آسوده داردت اکنون
کل حزبٍ بما لهم فرحون
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۰
ز ابتدای حدوث خود انسان
تا به هنگام رفتنش ز جهان
حرکات طبیعتش باشد
انتقالات فطرتش باشد
شد به هر صورتی که بزم آرا
لَم یَزل ینتقل الی الاُخرا
به همین بعد رحلت از دنیا
به صراط خود است، رَه پیما
گر نماید مساعدت توفیق
اِنّهُ خیرُ صاحبٍ و رفیق
کند از هر مقام و منزل نقل
تا شود متصل به عالم عقل
این به شرطی که اهل آن باشد
جوهرش از مقربان باشد
یا به اهل یمین کند پیوند
به توسط اگر بود خرسند
ور بود مثل طبع شیطانش
بخت سازد قرین خذلانش
حشر او را کنند با حشرات
عاقبت واجب است جمع شتات
شود آخر، به دیو و دد محشور
در ظلام نشیبگاه غرور
معنی مطلق صراط این است
پیش چشمی که پاک و حق بین است
از صراط آنچه مستقیم آید
رهبر جنّت و نعیم آید
سالکش ساکن جنان گردد
مورد رحمت و امان گردد
ره توحید، معرفت باشد
جاده تنگ معدلت باشد
که توسط میان اضداد است
انحراف از توسط، ایجاد است
شرط این ره شناس در هر حال
التزام صوالح اعمال
شرع و ملت، صراط حق باشد
سالکش بر سماط حق باشد
چون دم تیغ تیز، باریک است
بی چراغ دلیل، تاریک است
دیده راگر خدای نور دهد
در ریاضت، دل صبور دهد
می تواند سلوک این ره کرد
خامه این گفت و قصه کوته کرد
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۲
کامل افتد چو جوهر انسان
با نبی و ولی بود به عیان
در نبوت دو اعتبارستی
هم ولایت بر آن مدارستی
یکی اطلاق دان دگر تقیید
علم خاص است و اصطلاح جدید
مطلق آن، حقیقی ازلی ست
عالم السر بر خفی و جلیست
طلبد با زبان استعداد
هر حقیقت ز وی حصول مراد
این نبوت که تا ابد باقیست
همگی را به فیض خود ساقیست
فیض ابنای او به تعمیم است
در حقیقت کمال تعلیم است
هست اعلا قلم عبارت او
عقل اول خطاب حضرت او
زین خطابات آنچه مقصود است
صاحب این مقام محمود است
شده موسوم در لسان امم
لوح محفوظ و روح اعظم هم
سوی فیضش طموح آمال ست
استناد علوم و اعمال است
آنچه فرموده، قطب بطحایی
آن در ایجاد، علت غایی
شاه لولاک و افسر اقبال
آفتاب سپهر عز و جلال
لوح عنوان نواز دفترکل
احمد مرسل، افتخار رُسُل
که نخست آفریده، نور من است
مظهر اولین ظهور من است
این اشارت به آن مقام بود
که نبوت به وصف عام بود
وکذا ما افاده آن خاتم
که نبی بودم و نبود آدم
من اگر عقل را نبی گفتم
گهر راز معرفت سُفتم
او به نام نبوت است احق
باطن او ولایت مطلق
هم ازین جاست اینکه گفته رسول
مخبر از اتحاد زوج بتول
هستم از صبح صادق ازلی
واحد النور با علی ولی
هم چنین گفته آن ولی امم
من ولی بودم و نبود آدم
از نبوت مقید آنچه بود
هست اخبار، از کمال احد
اطلاع از حقایق هستی
در عیار بلندی و پستی
پس اگر ضم شود به این تبلیغ
حکم تعلیم، با لسان بلیغ
ادب خاص و عام فرماید
به سیاست قیام فرماید
این نبوت به نام تشریعی ست
مطلب از وی بجز رسالت نیست
هم ولایت برین قیاس بود
روشن است این، نه التباس بود
شد مقید مقوم از مطلق
وجه مطلق مقید است، الحق
ظاهرش پشت کار و باطن روست
که فنا در حق و بقای به اوست
زان مراتب که در نبیّ و ولی ست
خاتمیّت مقام فوقانی است
ختم مطلق، مقام مصطفوی ست
در ولایت ظهور مرتضوی ست
زین خاتم کنم سلیمانی
دین و دولت مراست ارزانی
نقش دولت مراست سکه به زر
که رساندم به داغ عشق جگر
آن فدایی غلام دیرینم
که موالات این دو، شد دینم
دو نگویم، دویی ز احولی است
ولی من نبی، نبی ولی است
من ندارم در این قضیه شکی
که بود نایب و منوب یکی
آن گروهی که قدر نشناسند
پیشم انسان نیند، نسناسند
وای بر حال قدرنشناسان
در وبال خودند، نسناسان