عبارات مورد جستجو در ۳۴۱ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۱ - در وصف محبس
سهمگین‌ سمجی چو تاری مسکنی
بسته برروبش دری چون آهنی
پاسبانانی در آنجا صف زده
هریکی از خشم چون اهریمنی
کیست گویی اندربن در بسته سمج
رستمی آنجاست یا روبین‌تنی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۷ - داستان رستم و اسفندیار
چو اسفندیار آن شه نیک‌بخت
به باغ مهی خسروانی درخت
فروزندهٔ چهر دین بهی
فرازندهٔ چتر شاهنشهی
فزایندهٔ کشور باستان
به هر جای در پر دلی داستان
به رویینه دز آتش افروخته
بر و بوم ارجاسبی سوخته
فتالندهٔ جنگ گندآوران
رهاننده مهربان خواهران
به‌مردی گشوده ره هفت خوان
برید‌ه سر اژدهای دمان
خم آورده در پیش یزدان‌، سرا
زده بوسه بر دست پیغمبرا
به رزمی کجا ناستوده پدر
فرستادش اندر دم جانور
بر آن شوم پیکار زابلستان
ز تیر گز رستم داستان
فروخفتش آن نرگسان دژم
نگون کشت آن زردهشتی علم
پشوتن برادرش بر سر دوید
به زاری گریبان خفتان درید
ز یکسوی بهمن بیامد دوان
بدو مرمرش جوی خونین روان
فرو مانده زال اندر آن کارکرد
ز دستان و این گنبد لاجورد
ز پیشینه گفتار موبد به بیم
ز بد روزی پور، دل بردو نیم
که هرکس که‌خون یل اسفندیار
بریزد ورا بشگرد روزگار
شه اسفندیار اندر آن خاک گرم
فتاده‌ چنان‌ چون‌ به‌ خون خفته غرم
بدوگونه‌اش زعفران بیخته
بر آن زعفران سرخ می ریخته
دوچشمش چو دو جوی وزان هر دو جوی
دو سیلاب‌ خون‌ تاخته بر دو روی
بدو چشم دست و به‌دست دگر
خدنگی ز خون‌سرخ‌، پیکان وپر
خم آورده پشت وکشیده دو ران
دو آهو غنوده به خواب گران
ناتمام‌
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
جنگ دیو و آدمی‌زاد
حربهٔ مردم فلاخن بود و سنگ
دیو را گرزگران ابزار جنگ
چون که دیو از آدمی گشتی ستوه
جانب آتش‌فشان جستی به کوه
آتش افشاندی به چنگ
شامگاهان کآدمیزاد دلیر
خفتی وگشتی دل از پیکار سیر
تاختی ز آتش‌فشان دیو دژم
بیم دادی خفتگان را دم بدم
شهدشان کردی شرنگ
ور شدی دوشیزه‌ای از بیشه دور
ره زدی دیوش به هنگام عبور
کودکان را بردی از آغوش مام
در درون مادران جستی مقام
چون‌شدی‌عاجزبه‌جنگ
بود نام ماده اهربمن‌، پری
شهربانوی بتان در دلبری
قامتی چون خیزران تافته
تار زلفان حلقه حلقه بافته
نوک انگشتان خدنگ
جنگ دیو و آدمی چاره‌ساز
شد در آن عهد کهن دور و دراز
این‌جدال‌از هند و سند وسیستان
رفت تا خوارزم و بلخ و بامیان
کار شد بر دیو تنگ
دیو و غول و جن و همزاد و پری
با همه دانایی و افسونگری
در میانشان دشمنی بود از قدیم
کارشان زین دشمنی نامستقیم
فارغ از ناموس و ننگ
ماده دیوان بدتر از دیوان نر
کارشان‌ فسق‌ و فساد و کذب‌ و شر
اهل فن و جادو و کوک و کلک
غیبت و غمازی و فیس و بزک
پای تا سر بوی و رنگ
نره دیوان زن‌پرستی کارشان
عشق زن سرمایهٔ بازارشان
هیکل زن قبلهٔ آدابشان
رمزی از مقصوره و محرابشان
همچو اقوام فرنگ
چشم‌ها چون دو سیه مار دژم
از دو جانب سر درآورده بهم
طره‌ چون‌ شب‌،‌ غره‌ چون‌ صبح‌ شباب
تن چو نور نقره‌فام ماهتاب
بر شراب زرد رنگ
چون درآمد جیش دهیوپد به‌ بلخ
کام دیوان از هزیمت گشت تلخ
بود جای آن صنم بر مرز چین
وز فراق شوی در سوک و انین
ره سپر شد بیدرنگ
شد پری بانو به لشکر پیشرو
لشکری از جنیان آورد نو
خیل تهمورث به ترکستان رسید
رزمگاهی بس بزرگ آمد پدید
داده شد اعلان جنگ
بسته بر گردونه دیو نابکار
گشته ز نیاوند برگردون سوار
بر تن او جوشنی از چرم شیر
نیزه درکف‌ تاخت در میدان دلیر
چون‌ یکی جنگ‌ پلنگ
موی سر آمیخته با موی‌ ریش
بر سرش تاجی ‌چو شاخ گاومیش
عارضش تابنده در ریش سیاه
همچو از ابر سیه‌، یک‌ نیمه‌ ماه
پیکرش همچون‌ نهنگ
نور مردی از جبینش تافته
قلب‌ها از نعره‌اش بشکافته
سرفراز از مردی و آزادگی
دلکش و رعنا به عین سادگی
هم مهیب و هم قشنگ
هر که‌ دیدی آن جمال و زیب و فر
فتنه گشتی بر چنان بالا و بر
آدمی گفتی فری بر خالقش
ور پری دیدیش گشتی عاشقش
زان جمال و وقر و سنگ
پس پری بانو بدید آن شاه را
پیش او اهریمن گمراه را
کرده بر بینیش ز ابریشم مهار
بند گردون بر دو کتفش استوار
چون‌ خری‌ مفلوک و لنگ
شد نهٔکدل‌،‌ بلکه صد دل شیفته
شعله سر زد زان دل نشکیفته
در زمان فرمان‌ به ترک جنگ کرد
جانب بنگاه خویش آهنک کرد
با دلی پر آذرنگ
نیزه برکف‌، شهریار کینه‌خواه
تاخت باگردونه گرد حربگاه
چون به‌ نزدیک‌ صف‌ دیوان رسید
دیو وارون نعره از دل برکشید
جفته‌زن‌همچون کرنک
کای پریزادان و دیوان‌، الامان
ز آدمی گشتم غریوان‌، الامان
پادشاهی بسته‌ام‌، یادم کنید
بندیم‌، زین بند آزادم کنید
بگسلید این پالهنگ
دیوزادان آمدند اندر خروش
در سپاه جنیان افتاد جوش
شد پری بانو ازین معنی خبر
داد فرمان تا نجنبد یک نفر
زان غریو و زان غرنگ
اهرمن را شاه بینی برکشید
سوی خیل خویشتن اندر کشید
تازیانه بر سر و رویش نواخت
بیخ نیزه بر دو پهلویش نواخت
برد و بربستش‌چو سنگ
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
تدبیر پری بانو
شب‌رسید و مهر روشن شد نهان
شد سیه‌چون‌جان‌اهریمن‌، جهان
تیرگی گسترده شد از باختر
شد خراسان چون رخ عفریت نر
لعلگون شد خاوران
در افق شد زهره گرم دلبری
کاه پیدا، گه نهان‌، همچون پری
می‌زدند انجم برین چرخ بلند
چون پری‌زادان به مردم پوزخند
با جمال جاودان
آدمیزادان ز صف گشتند باز
جمله آوردند ییش خور نماز
آب و نان خوردند و بنهادند سر
گشته شاه و مردم پرخاشخر
خفتگان را پاسبان
گرد لشکرکنده‌ای کندند ژرف
از دوسو بگذاشته راهی شگرف
شاه جنگی باگروهی شیرمرد
مانده بیدار اندر آن دشت نبرد
پاس را بسته میان
وز دگر سو خیل دیوان با سرود
باده‌نوشان با نوای چنگ و رود
ییشوایان بهر فردا گرم شور
هریکی گوبا به دیگرگونه طور
هم صدا و هم زبان
چون پری‌بانو بدان دیوان چمید
نعره شاباش تا کیوان رسید
کای خداوند دل و زور و جمال
زهره و بهرام را فرخ همال
و ای مهین بانوان
پست باد آن کو درین فرخنده‌بوم
پای مردم را گشود از بخت شوم
قدرت و زور و توانایی تراست
ما همه عبدیم‌، مولائی تراست
ما شلیم و تو روان
اذن ده تا پشتهٔ پامیر را
کوه التایی و ببر و شیر را
برده وز اوج هوا برهم زنیم
برسرخیل بنی آدم زنیم
تا نماند زو نشان
اذن ده تا برکشیم از رودگنگ
آب کندی ژرف‌، تا میدان جنگ
آب دربا را بر اینان سر دهیم
جملگی را در زمان کیفر دهیم
غرقه در آب روان
گوی کاز صد قلهٔ هیمالیا
سنگ و برف‌و یخ کنیم اکنون جدا
همره ابری سیاه و مرگبار
ناگهان سازبم بر ایشان نثار
آن تگرگ بی‌امان
گوی تا صدکوه تفتان آوریم
قله‌های آتش‌ افشان آوربم
از جهنم منفذی بیرون کنیم
در یکی‌دم روی این هامون‌، کنیم
پر تف و دود و دخان
گوی تا کاویم زبر پایشان
سفته و کاواک گردد جایشان
پس برون آریم از آنجا نفت و قیر
آتش اندر وی زنیم آنگه به‌ تیر
تا بسوزند این خسان
گوی‌ تا در نیمه‌ شب شبخون کنیم
دشت را از خونشان گلگون کنیم
کودکانشان را بدرانیم تن
پاره پاره افکنیم اندر دهن
چون ترنج و ناردان
نره دیوان می زنان بر مائده
هر یکی سرگرم لاف و عربده
لیک‌خامش‌درجواب‌و در سئوال
مانده حیران در بیابان خیال
بانو و دیگر زنان
پس پری‌ بانو به‌ بالا برد دست
این‌ سکوت‌ خویش‌ و آن غوغا شکست
گفت کای شهزادگان نامدار
هر یکی از آهریمن یادگار
گوش بگشایید هان‌!
خسرو اهریمنان‌شاهی که هست
دیو از و دیو خشمش زبر دست
پادشاه و شهریار پر فروغ
ان که همدستش بود دیو دروغ
هست در بندی گران
بسته برگردونه چون کاو خراس
ز او ندارند ایچگون بیم و هراس
ربش گشت‌از چرم گردون شانه‌اش
وز مهاری بینی شاهانه‌اش
ساقی ازکند کلان
شب کنندش در نهانگاه ستور
کس نیارد کرد نزدیکش عبور
صد سک‌ اندرگرد او مشغول پاس
هریکی همچون پلنگی پرهراس
گرد سگ‌ها دیده‌بان
روز برگردونه‌بندندش‌چوگاو
گاوکی‌دارد بر این گردونه تاو؟
کرده در بینی از ابریشم مهار
بر دوکتفش بندکردون استوار
اینت خصمی بی‌امان
گر به سرشان کوه هیمالی زنیم
باکه التایی بر آنان افکنیم
یا فشانیم آتش اندر کاخشان
یا نهان سازیم‌ در سوراخشان
هست شه را بیم جان
پس همان بهترکه پیغامی دهیم
وز پی دیدار، میعادی نهیم
صلح را بنیان کنیم اندر جهان
بلکه شاه ما رهد زبن اندهان
رو نهد زی خانمان
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
گفتن حدیث عشق پریزاد
از پری بانو، رسولی ارجمند
زی تو آید، ای شهنشاه بلند
دیو زادی‌، گربزی‌، خودکامه‌ای
هدیه‌ها آرد برت با نامه‌ای
تا رهاند شه ز بند
لیک بانو گویدت‌: بیدار باش
من درین کارم تو هم برکار باش‌
بند خود مگسل زپای شوی من
تا مگرآن شوی ناخوش‌روی من
گیرد از بند تو پند
صرصرسوزان سموم قهر اوست
آب دریا ناگوار از زهر اوست
وز دم سردش به صحرای شمال
زندگانی شد ز برف و یخ وبال
بس که کرد افسون و فند
دشمن اردیبهشت و بهمن است
خصم‌ هرمزد است‌ و خود اهریمن‌ است
از حسد اوکشت گاو ایوداد
خورد از بیداد، کیومرث راد
در زمین نکبت فکند
کژدم و موش و وزغ، زنبور و گرگ
موریانه‌، و اژدر و مار بزرگ
اشپش‌ و ساس‌ و جُراد و کیک ‌و سِن
پشه و مور و مگس‌، کرم عفن
ساخت از بهرگزند
پیش یزدان خودسری‌ها کرد او
در جهان پتیاره‌ها آورد او
با جلال کبریایی دشمن است
وز ازل با روشنایی دشمن است
هست تاربکی پسند
روز و شب دیو دروغش هم‌نشین
همدمش دیو فریب و آز و کین
دیو جبن و کاهلی همراز او
خواب و سستی روز و شب انباز او
دشمن امشاسفند
علم‌ و دستان و فسون و مکر و فن
حکمت و استادی و دیگر سنن
کیمیا و هندسه‌، نقش و نگار
انتظامات و حقوق بیشمار
وین بناهای بلند
جمله او آورد و او تدبیر کرد
تا جوانان را ز محنت پیر کرد
کینه‌ و خودخواهی و فخر و غرور
عجب و کبر و کشورآرایی و زور
خنجر و تیر و کمند
دشمن‌ سلم‌ و خضوع‌ و سادگی‌ است
خصم بی‌آزاری و افتادگی است
دشمن‌ بی‌قیدی‌ و خرسندی است
عاشق هوش و دها و رندی است
مایل ترفند و فند
فکر آزادی و عیاشی از اوست
علم طراری و قلاشی از اوست
کینه‌توزی بازی پیوست اوست
وین‌ ورق‌ همواره اندر دست اوست
چون‌ حریص‌ آزمند
ملک ایران ویژه از او شد خراب
شد ز زهرش‌ بوستان‌هاتان‌ سراب
شد چراگاهان به پایش پی سپر
راغ‌ها گشت از دمش زیر و زبر
باغ‌ها از بیخ کند
پیش از این اندر زمین‌، جن و پری
با ملایک داشتندی همسری
لطف حق ما را چراغ راه بود
فقر و آسایش به ما همراه بود
بی‌خبر از چون و چند
فارغ از عجب و غرور و کبریا
غافل از آزادی و کید و ریا
از جمال و زیب و زینت بی‌خبر
دل تهی از حرص و غم‌های دگر
چون به صحرا گوسفند
اهرمن آورد بحث و ذوق و حال
خط و شعر و منطق و علم‌الجمال
علم کسب ثروت و فرماندهی
شد به علم عشق‌بازی منتهی
در جهان آتش فکند
نورخورشید از سما او کرد دور
نیمروزان شد از او تاری چو گور
همچنین‌ در باختر نیرنگ ساخت
کوه‌ها از برف‌ و یخ‌ چون‌ سنگ ساخت
بیخ آبادی بکند
با زنان او گفت کآرایش کنید
خوبش را در چشم مردان افکنید
مرد را او نطق و ذوق شعر داد
در پیام و لابه‌اش کرد اوستاد
تاکشد زن را به بند
من ز اهریمن شدم زآن رو نفور
بر تو دل بربسته‌ام از راه دور
لیکن این دیوان که نزدیک منند
جملگی بر سیرت اهریمنند
کردشان باید نژند
این دبیر من یکی پتیاره است
صاحب‌ مکر و فریب‌ و چاره است
کوش تا او را فریبی در سخن
و این‌ چنین پاسخ فرستی پیش من
ای خدیو دیوبند!
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
پاسخ شاه به پیام پری‌بانو
پیشکار اهرمن دیو فریب
خند خندان با دو چشمان اریب
خودی از فیروزه بر سر شاهوار
تکمهٔ زر بر قبای زرنگار
همره یکدسته دیب
جملگی زیبارخ و آراسته
رخ ز دوده‌، گیسوان پیراسته
هدیه‌ها و لوحه‌ها بر روی دست
دو کنیزک با دو چشم نیم‌مست
برده از دل‌ها شکیب
برنهاد آن هدیه‌ها در پیشگاه
پس زمین بوسید پیش پادشاه
زان سپس آن نامه‌ها را برگشاد
شاه شاهان را به خوبی کرد یاد
با عباراتی عجیب
پس یکایک نامه‌ها را برگرفت
خواندنی با لحن چینی درگرفت
شه به میشی گفت باشد ترجمان
ترجمان استاد پیش نامه‌خوان
با جمال و رنگ و زیب
خواسته بانو ز پور اوشهنگ
عقد صلح‌ و رسم‌ مهر و مرگ جنگ
شاه شاهان شهریار هوشمند
دیو دیوان را رها سازد ز بند
بی‌ ملام و بی ‌عتیب
در عوض ملک تخارستان و هند
نیمروز و زابل و مکران و سند
باد زانِ پادشاه و لشکرش
تا ابد آباد بادا کشورش
مرغزارانش رطیب
پادشه فرمود تا خوان آورند
گوشت بریان‌، پیش مهمان آورند
زان سپس فرمود میشارا که گوی
کاین‌ سخن‌ها را نباشد رنگ‌ و روی
هست گفتاری غریب
اهرمن خصم خدا و آدمی است
اهرمن‌ را روی استخلاص نیست
گر چه‌ خود بی‌مرگ ‌و جاویدان بود
لیک جاویدان درین زندان بود
نیست جز بندش نصیب
بانو ار دارد سر صلح و وفاق
از پی دیدار ما بندد نطاق
خود به پای خویش آید پیش ما
تا که گردد رای نیک‌اندیش ما
صلح او را مستجیب
زآن هدایا شاه نستد هیچ چیز
غیر آن گردونه و اسب و کنیز
کاین ‌هدایا مر مرا در خورد نیست
جامهٔ دیبا لباس مرد نیست
طوق و یاره‌، ‌مشک ‌و طیب
مهر روشن مر مرا یاریگر است
رهبر پیکار و پشت لشکر است
مر مرا یاری کند رخشنده مهر
تا کنم گیتی به گرز گاوچهر
خالی از دیو مهیب
خواست تا پاسخ گزارد دیو خشم
دیو آزش بنگرید از زیر چشم
جمله دیوان در برش زانو زدند
هدیه‌ها برداشته بیرون شدند
همره دیو فریب
گشتشان شیدسپ موبد رهنمون
برد دیوان را از آن خندق برون
میشی و میشایه نیز از نزد شاه
با پیامی دلنشین جستند راه
نزد ماه ناشکیب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
کاو کاو منکران می آرد از چشمش برون
عیسی آن شیری که از پستان مریم خورده است
در گرانان نشتر آزار را تأثیر نیست
ورنه نیش از زخم ما بسیار مرهم خورده است
آرزوهایی که دل در دیگ فکرت می پزد
چون نباشد خام، شیر خام، آدم خورده است
پا به هر جا می گذاری نشتری در خاک هست
شیشه های آسمان گویا که بر هم خورده است
شکوه صائب از سرشک تلخ، کافر نعمتی است
کعبه با آن قدر، آب شور زمزم خورده است
عقل چون آهوی وحشی از جهان رم خورده است
تا سر زلف پریشان که بر هم خورده است؟
دور تا از توست، می در ساغر عشرت فکن
ورنه این جامی که می بینی سر جم خورده است
کعبه در خون غزالان همچو داغ لاله است
تا صف مژگان خونریز تو بر هم خورده است
از سر تاراج ما ای برق آفت در گذر
حاصل این بوستان را چشم شبنم خورده است
از نهال ما ثمر بی خواست می ریزد به خاک
گوشمال سنگ طفلان نخل ما کم خورده است
نامداری بی سیه بختی نمی آید به دست
در سیاهی غوطه بهر نام، خاتم خورده است
هر که را از باده کیفیت مراد افتاده است
در سفال خود شراب از ساغر جم خورده است
خوشه اشک ندامت می شود هر دانه اش
در بهشت عدن آن گندم که آدم خورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
آن کس که تاج را به فریدون گذاشته است
سودای عشق در سر مجنون گذاشته است
بهر خراب کردن روی زمین بس است
چشم تو گردشی که به گردون گذاشته است
شد سالها و آتش ازو می چکد هنوز
دستی که لاله بر دل مجنون گذاشته است
مجنون گذشت و از جگر لاله ها نرفت
داغی که یادگار به هامون گذاشته است
وصف دهان تنگ تو آفاق را گرفت
در نقطه ای که این همه مضمون گذاشته است
دارد ز بخت سبز دل خضر را کباب
خطی که لب بر آن لب میگون گذاشته است
در دل خیال چشم تو در خواب رفته است
آهو سری به دامن مجنون گذاشته است
صائب چو نیک در نگری هست حکمتی
پیر مغان که خم به فلاطون گذاشته است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۴۸
یاد ایامی که رویش را بهار شرم بود
با حیا هنگامه نظاره او گرم بود
یک ته پیراهن آمد تا به کنعان باد مصر
بس که روی دشت از آواز زلیخا گرم بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
زهی بریخته بر لاله مشک سارا را
شکسته رونق خورشید گوهر آرا را
اگر ز روی تو شمع هدایتی نبود
ز تیرگی که برون آورد نصارا را؟
به صیت حسن گرفت آن بت سمرقندی
چو کشور دل ما خطه بخارا را
به روز کشتن ازان غمزه مهلتی جستم
ولی ندید ز قاتل کسی مدارا را
بیار ساقی ازان آب آتشین که فلک
به باد داد چو جمشید خاک دارا را
ز شوق آن لب شیرین و ماتم فرهاد
ز دیده می رود اینک شکر شکرخا را
دو بوسه از لب خود خسروا، خدا را خواه
بود که بشنود آن سنگدل خدارا را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۳
فتح می آید در دهلیز دولت باز کن
بارگاه فخر خود با آسمان همراز کن
کوس نصرت کوب و چرم طبل اگر سوده شود
تیغ برکش پوست از سرهای دشمن ساز کن
بندبند فاجران گر فی المثل از آهن است
این چنین بندان به پای پیل گرگ انداز کن
تیغ تو چون در بر لشکر کلید فتح شد
دست بگشا قلعه دربند را در باز کن
تیغ خود را گو که جان خصم و دشت کربلاست
گر توانی در بیابانی چنین پرواز کن
زنده شد ز افسانه های خشت تو بهرام گور
زین فسانه هفت گنبد را پر از آواز کن
ز ابر نیسان خود و آوازه باران خود
غلغلی افگن به دریا گوش ماهی باز کن
زآهن شمشیر درهای همه عالم بگیر
وانگه انعام ندیمان سخن پرداز کن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در مدح ابوالفرج نصربن رستم و توصیف نبرد آزمایی او
آن ترجمان غیب و نماینده هنر
آن کز گمان خلق مر او را بود خبر
آن زرد چهره که کند روی دوست سرخ
شخصی نه جانور برود همچو جانور
غواص پیشه ای که به دریا فرو شود
از قعر بحر تیره به آرد بسی درر
آن شمع برفروخته بر تخته چو سیم
گر دود شمع زیر بود روشنی ز بر
گوینده ای که هست سخنهاش و جانش نیست
پرنده ای که هست پریدنش و نیست پر
مرغان اگر به پای روند به پر پرند
او کار پای و پر بکند هر زمان به سر
او را دو شاخ نکنی پیوسته هر یکی
یک شاخ با قضا و دگر شاخ با قدر
یکی شاخ بر ولی و دگر شاخ بر عدو
زین بر ولی سعادت و آن بر عدو ضرر
زان یافت کلک مرتبت صد هزار تیغ
کو کرد بر بنان عمید اجل گذر
آزاده بوالفرج فرج ما ز هر غمی
نصر بن روستم به وغا رستم دگر
کز بوالفرج رسید جهان را زهر بدی
فتح و فراغت و فرح و نصرت و ظفر
رستم به کارزار یکی دیو خیره کشت
این اند سال کرد به مازندران گذر
پیکار نصر رستم با صد هزار دیو
هر روز تا شبست و ز هر شام تا سحر
آن دیو بد سپید و سیاهند این همه
هست این زمین هند ز مازندران بتر
نصرست نام خواجه فرامرز خوانمش
زیرا که رستم است فرامرز را پدر
آن سایه خدا و عمید خدایگان
کش از خدایگان ظفرست از خدای فر
او خود به مملکت ز عمیدان مملکت
پیداترست از آنکه از انجم بود قمر
آن مهتر خطیر نکو خاطر و ضمیر
هرگز نبوده خواسته را پیش او خطر
از گل سرشت کالبد ما همه خدای
او را ز جاه وجود سرشت و نکو سیر
خورده جهان بسی و نخورده چو او کسی
اندر فنون دانش و هر فضل بهره ور
در خدمت ملوک سپرده تن عزیز
استاده پیش شغل جهاندار چو سپر
ای مهتری که خلق تو خلق پیمبرست
برهان تست فضل و سخایت بود هنر
گر بودی از خدای جهان را پیمبری
بعد از نبی محمد بر خلق بحر و بر
این خلق را پیمبر دیگر تو میبدی
کت هست علم آن و سخن گشت مختصر
هر کوترا سوار به بیند معاینه
روح الامین شناسد و نشناسد از بشر
گویند کاین فریشته آنست کامدی
گه گه به میر مکه ز یزدان کامگر
ایدون بتابد از تو کمال و جمال تو
چونان که نور شمس بتابد ز باختر
ای باغ جود از تو سراسر فروخته
بر تو زمانه باد بقا را گشاده در
دریا اگر چه در یتیم اندرو بود
با کف تو حقیرترست از یکی شمر
آتش ز تف آتش خشمت نهان شدست
حصنی گرفته ز آهن و پولاد و از حجر
ای چشم جود را بصر و عقل را روان
گر عقل را روان بدی و جود را بصر
چونان که کان گوهر در کوه مضمرست
کوهیست در تو حلم و درو فضل تو گهر
نامی ز تو شدند سراسر تبار تو
گر چه به اصل و فضل بزرگند و نامور
آزادگی بگشت به گرد جهان بسی
آخر در اصل دولت تو گشت مستقر
زان پیش کز عدم به وجود آمدی خدای
موجود کرده بود هنر در تو سر به سر
بر زایران تویی به سخا کیس های سیم
بر شاعران تویی به عطا بدرهای زر
بر نظم و نثر و فضل تویی شاعر و سوار
خوش طبع و خوش نوایی و خوش لفظ چون شکر
شاعر نواز و شعرشناسی و شعر خواه
آری چنین بوند بزرگان مشتهر
من مرده زنده گشتم و اکنون شدم جوان
یک ذره گر ز جود تو بر من کند اثر
این روز و روزگار تو بر من خجسته باد
از هم گسسته باد دل دشمن و جگر
سر سبز و دل قوی و تن آباد و شادزی
وانکس که او نه شاد حزین باد و کور و کر
چندانکه هست بر فلک استاره را شمار
تو شاد زی و مدت عمرت همی شمر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - مدح نجم الدین شیبانی
ای غزا کار حیدر صفدر
وی سخا پیشه حاتم سرور
قطب ملت زریر شیبانی
مفخر آل و زینت گوهر
چون تو نا کرده گردش ایام
چون تا ناورده گردش اختر
به غزا رفته با هزار نشاط
آمده باز با هزار ظفر
به توکل ز دل بدر کرده
نظر زهره و اتصال قمر
بوستانیت گشته لشکرگاه
مرغزاریت بوده راهگذر
اندرین ره هزار بتکده بیش
کرده ویران به جنبش لشکر
واندران غزو صد حصار افزون
به پی پیل کرده زیر و زبر
تو کشیده سپه به نار آیین
ماکوه از تو در گریز و حذر
وز شکوه تو روشنایی روز
تیره گشته بر اهل کالنجر
لب کفر از نهیب نهب تو خشک
چشم شرک از هراس بأس تو تر
خلق را ساخته معسکر تو
صورتی شد ز عرصه محشر
یک رمه کو دید هرگز کس
که روان شد به روی صحرا بر
هر یکی در میانه دو ستون
اژدهایی فرو فکنده ز سر
گرد رفتارشان به کوه و به دشت
بانگ آیینه شان به بحر و به بر
گر ندیدی که من همی گویم
پیش لشکرگه تو گو بنگر
تا ببیند گزیده پنجه پیل
همه هامون نورد و دریا در
همه عفریت شخص و صاعقه فعل
همه خارا سرین و سندان بر
وآنکه شاهست بر همه پیلان
ای عجب هیکلی است بس منکر
بی ستونیست با چهار ستون
گه برآرد گه دویدن پر
که تکش کرده ساده را کهسار
که پیش کرده کوه را کردر
چون بگردد برادر نکباست
چون تک آورد خواهر صرصر
زو ببیند اگر بنهراسد
چون بر او افکنند ژرف نظر
صورت چرخ و صورت مریخ
صولت باد و نعره تندر
گذر یشکهاش بر پولاد
همچو بر چوب سست زخم تبر
اثر پایهاش بر خارا
همچو بر خاک نرم شکل سپر
عدت ملک پادشاه اینست
حشواتست هر چه هست دگر
سنگ دارد ز بهر خرجش سیم
خاک دارد ز بهر جودش زر
بحر هدیه همی کند لؤلؤ
کوه تحفه همی دهد گوهر
از پی بزم او به ترکستان
بچگان پرورد همی مادر
وز پی رزم او به هندستان
کان همی زاید آهن خنجر
می دوانند رومیان خفتان
می رسانند روسیان مغفر
مرکب از بادیه همی آرند
ادهم و ابرش اشهب و اشقر
کسوت و فرش را پسنده بود
روم و بغداد و بصره و ششتر
به همه وقت ها ازین اجناس
هر کس آرد بضاعتی در خور
که تواند که زنده پیل آرد
تو توانی تو ای یل صفدر
چون تو باید سپاه سالاری
کاین چنین آمد از غزات و سفر
آفرین باید آفرین بر تو
هر زمانی ز ایزد داور
شادزی شادزی خداوندا
کز بزرگی و جاه چون تو پسر
تربت بو حلیم شیبانی
روضه ای شد ز خلد یا کوثر
ملکانه است هدیه تو بر او
راه حضرت به فرخی بسپر
تو مر این هدیه را تباه مکن
از دگر جنس هیچ هدیه مبر
تا ببینی که شهریار جهان
چون فزاید تو را محل و خطر
جای تو در گذارد از اقران
جاه تو برفرازد از محور
تا بیفزاید از زمین آهن
تا بیفروزد از هوا آذر
دولتت باد همدل و هم پشت
نصرتت باد همره و همبر
طلعت دانش تو چون خورشید
قامت رامش تو چون عرعر
کردگارت به فضل یاری ده
روزگارت به طوع فرمانبر
بر تو فرخنده و همایون باد
عمل و شغل و جاه و جای پدر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - مدحی دیگر از آن پادشاه
ای آذر تو بافته از غالیه چادر
اندر دل عشاق ز دست آذرت آذر
زلفین تو ریحان دل عشاق تو جنت
دیدار تو خور دیده عشاق تو خاور
نه سرو سهی چون تو و نه لاله خودرو
نه طرفه چین چون تو و نه لعبت آذر
اندر دل عشاق تو آنست ز عشقت
کاندر دل حساد شهنشاه ز خنجر
سیف دول آن شاه که از رای رفیعش
گشتست جهان هنر و رادی انور
ای شاه سخی دست که درگاه سخاوت
لفظت درر افشاند دستت در و گوهر
ای شاه تو خورشیدی زیرا که چو خورشید
نور تو رسیدست به آفاق سراسر
لرزان شده از بیم سر تیغ تو فغفور
ترسان شده از هول سر گرز تو قیصر
تو شاه جهانگیری ای شاه جهاندار
تو خسرو صفداری ای خسرو صفدر
ای چتر تو را نصرت و تأیید شده یار
وی تیغ تو را فتح و سعادت شده یاور
در صدر چو خاقانی و در قدر چو هوشنگ
در عدل چو نوشروان در جنگ چو نوذر
حیران شود از وصف تو وصاف سخنگوی
عاجز شود از نعمت تو دانای سخنور
فرخنده کناد ایزد روی تو چو رایت
یار تو خداوند جهاندار کروگر
گه کار تو این نزهت و این کشتن کفار
در دست تو گه خنجر و گه زرین ساغر
رخسار نکوخواه تو چون لاله خود رنگ
رخسار حسود تو شده چون گل اصغر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۳ - توصیف پیل
عجب از دیو پیکری کاو را
دولت آورد نام کرد سروش
خاره خو جثه ایست خاره بدن
خیره کش هیکلی است خیری پوش
قالبی باد خیز خاک آرام
پیکری آب گرد آتش کوش
که تن و پشته پشت و غار دهن
ابر تک برق جوش و رعد خروش
در دهانش دو تا ستون بخرط
در دماغش دو چشمه قیر به جوش
گاه بادش گرفته بر گردن
گاه گردش کشیده در آغوش
بر فکنده جلیل فتح به پشت
بر نهاده سریر ملک به دوش
راست گویی که باد رفتارش
خاستست از دو باد بیزن گوش
اژدهای دهانش بر دشمن
زهر مانند کرده عیش چو نوش
جلف طبعست و تند خو گر چند
هست می خواره و سماع نیوش
نه بساود سرین و گردن او
هیچ جانباز و هیچ عمر فروش
صفت او درست نتوان گفت
کز نهیبش همی نماند هوش
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
مسعود ملک ملک نگهبان چو تو نیست
در هر چه کنی سپهر گردان چو تو نیست
یک شاه به ایران و به توران چو تو نیست
سلطان زمانه ای و سلطان چو تو نیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
بشکفت برچمن گل عذرا عذار سرخ
وز جرم لاله شد کمر کوهسار سرخ
همچون خط توشد طرف جویبار سبز
وزلاله صحن باغ چو رخسار یار سرخ
مطرب بساز پرده ی عشاق درحجاز
ساقی تو نیز عذر میاو و می آر سرخ
گردون نگر که دامن این هفت خوان کند
هرشب به خون دیده ی اسفندیار سرخ
عطف هلالی فلکی بین که کرده اند
ازخون خسروان فلک اقتدار سرخ
تاخون نکرد درجگر غنچه ی روزگار
گلگونه ی چمن نشد از روزگار سرخ
بررهگذار دیده زخون بسته ام دوجوی
ای بس که کرده ام رخ ازین رهگذار سرخ
ازحسرت لب تو کند دیده دم به دم
رخسار زردمن چون گل نوبهار سرخ
کام از لبت که وعده ی ابن حسام بود
چشمش نگر که چون شد از این انتظار سرخ
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - لغز تیغ در مدح اتسز گوید
پیکری روشن چو جان ، لیکن بلای جان شده
زاده از کان و پر از گوهر بسان کان شده
مملکت را همچو جان بایسته قالب را ولیک
صد هزاران قالب از تأثیر او بی جان شده
مشرب لذات جباران ازو تیره شده
خانهٔ اعمار غمازان ازو ویران شده
باس او هنگام ضربت در مضا و اقتدار
با قضا و با قدر هم عهد و هم پیمان شده
گشته پیدا مایهٔ او از زمین وز زخم او
صورت شیران هیجا در زمین پنهان شده
او بنفشه رنگ و از وی خاک چون لاله شده
او زمرد فام و از وی سنگ چون مرجان شده
نکبت ارواح ابنای جهان را در وغا
عهدهٔ بهرام گشته، قدرت کیوان شده
در صفا مانند نفس عیسی مریم شده
در ضیا مانند دست موسی عمران شده
از فراوان کاتش و آبست مضمر اندرو
مستقر صاعقهٔ، ماوی گه توفان شده
عون او روز ظفر پیرایهٔ دولت شده
قهر او وقت ضرر سرمایهٔ خذلان شده
هیئت او چون زبان وز دفتر اسرار چرخ
واصف نقش مسرات و خط احزان شده
چون ‌کند اتلاف، ازو بسیارها اندک شده
چون دهد انصاف، ازو دشوار‌ها آسان شده
او شده خندان چو برق و سرکشان رزم را
همچو ابراز خندهٔ او دیدها گریان شده
گشته بر سندان کمال حسن او ظاهر ولیک
حد او هنگام ضربت آفت سندان شده
جان شرک و بدعت از وی پر غم و انده شده
باغ فتح و نصرة از وی پر گل و ریحان شده
بر دوام دولت خوارزمشاهی تا بحشر
نزد ابنای خرد واضح ترین برهان شده
اتسز غازی، که از احداث عالم تیغ اوست
حافظ اسلام گشته، راعی ایمان شده
او چو موسی باید بیضا بهر بابی و رمح
دریده بیضای او مانندهٔ ثعبان شده
گشته شادروان صدر او فلک وندر قتال
پیش او شیر فلک چون شیر شادروان شده
پیکر اقبال را اوصاف او اعضا شده
عالم تأیید را اقبال او ارکان شده
مرکبان لشکرش را کمترینه پایگاه
حلقهٔ فغفور گشته خانهٔ خاقان شده
با وجود سلسبیل مکرمات از دست او
زایران را مجلس او روضهٔ رضوان شده
حاسدان را کینه او رنج بی راحت شده
دشمنان را هیبت او درد بی‌درمان شده
وقت سرعت پیش سیر مرکب میمون او
عرصهٔ کل جهانی کمترین میزان شده
قدرت و امکان نموده جاه او وز بیم او
بدسگال جاه او بی قدرت و امکان شده
ملک را آثار او آثار افریدون شده
عدل را ایام او ایام نوشروان شده
ای حسام و رمح را وقت ملاقات عدو
حیدر کرار گشته ، رستم دستان شده
با تو عالم راست همچون تیر و زیر گرز تو
خصم تو سر کوفته مانندهٔ پیکان شده
ذکر اوصاف تو روح و قوت مرد و زن شده بود
مدح درگاه تو انس جان انس و جان شده
گشته فرمان تو نافذ در بلاد شرق و غرب
اختران آسمان منقاد آن فرمان شده
کسری و دارا برغبت صدر درگاه ترا
کمترین فراش گشته، ‌کهترین دربان شده
گردن ملک ترا عقد شرف زیور شده
نامهٔ عون ترا نام ظفر عنوان شده
نیستی یزدان ولیکن اندر حل و عقد
در همه اطراف عالم نایب یزدان شده
حرمت درگاه تو چون حرمت کعبه شده
آیت فرمان تو چون آیت قرآن شده
هر که بیند مر ترا داند که هست اخلاق تو
معنی روح الامین و صورت انسان شده
ذست تو اندر ایادی، طبع تو اندر حکم
بحر بی پاباب گشته ، گنج بی پایان شده
از تو باسامان شده احوال ابنای هدی
لیکن احوال بداندیش تو بی سامان شده
هر که با گردون همی خوایید دندان از عناد
هست اکنون سخرهٔ تو از بن دندان شده
آن زمان کایام بیند بر شعاب سیل خون
آسیای مرگ گردان وغا گردان شده
همچو شیر شرزه در صف باره ها شیهه زده
همچو مار گرزه در کف نیزه ها پیچان شده
از غریو گیر و دار و از نهیب طعن و ضرب
اختران مدهوش گشته، آسمان حیران شده
چهره‌ها از اشکها پر لؤلؤ لالا شده
تیغها از شخص‌ها چون لالهٔ نعمان شده
اندر آن ساعت تو باشی در صمیم کارزار
خنجر اندر دست زرافشان لعل افشان شده
با نکوه خواه تو هامون وغا روضه شده
بداندیشان تو صحرا‌ی بقا زندان شده
یک جهان سرها ز زخم و پشت ها از بیم تو
در میان معرکه چون گوی و چون میدان شده
خسروا، صاحب قرانی و ثنا خوان درت
از قبول حضرت تو صاحب اقران شده
تو چو پیغمبر شده‌ اندر وفا و حسن عهد
بنده اندر اوصاف تو چون حسان شده
گاه شعرم از قبولت قبلهٔ تحسین شده‌
که دستم از توالت ‌منزل احسان شده
بوده‌ام بی نام و بی نانی من اندر دست چرخ
وز مبرات تو هم لا نام و هم با نان شده
خاطر پژمردهٔ من در ظلال جاه تو
از ریاحین ثناهای تو چون بستان شده
تا بود افلاک دوار و بصنع ایزدی
ثابت و سیاره بر اطراف او تابان شده
سال و مه بادا ز تف آتش احداث چرخ
سینهٔ خصم جناب فرخت بریان شده
باد ویران بقعهای شرک از شمشیر تو
وز مساعی تو قصر ملت آبادان شده
خسروا، گیتی زباست بر عدو زندان شده
روز هیجا رستم از دیدار تو حیران شده
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۰
در بیان اینکه چون تمیز خاصیت شراب، سر از گریبان خاطر جمشید بر زد و خیال تدارک عشرت، از منبت ضمیرش سر زد نخستین جامی تعبیه ساخت و خطوط هفتگانه‌ی آن را با اسامی هفت گانه پرداخت و ساقی دانایی اختیار نموده و بنای سقایت او را، قانونی نهاد، منوط بر حکمت و بآن قانون رسم سرخوشی ووضع می‌کشی را دایر و سایر می‌داشت:
مستی دهد زیارت خاک جم ای عجب
گویی هنوز، زیر لحد جام می‌کشد
و اشاره به حدیث ان لله تعالی شراباً لاولیائه؛ اذاشربوا طربوا و اذاطربواطلبوا و اذا طلبوا وجدواواذا وجدواطابواواذاطابوا ذابوا و اذا اذابوا خلصوا و اذا خلصوا و صلوا و اذا و صلوا اتصلوا و اذا اتصلوا فلا فرق بینهم و بین حبیبهم و راجع بشرح احوال حضرت علی اکبر و مراجعت آنجناب بخدمت باب بر سبیل تمثیل گوید:
وقتی از داننده‌یی کردم سؤال
که مرا آگه کن ای دانای حال
با همه سعیی که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان از چه بود؟
اینکه میگویند: بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوی باب
خود همی دید اینکه طفلان از عطش
هر یکی در گوشه‌یی بنموده غش
تیغ زیر دست و زیر پا، عقاب
موجزن شطش به پیش رو، ز آب
بایدش رو آوریدن سوی شط
خویش رادر شط درافکندن چو بط
گر درین رازیست ای دانای راز
دامن این راز را میکن فراز
گفت: چون جمشید نقش جام زد
پس صلا برخیل درد آشام زد
هفت خط آنجا مرا ترتیب داد
هر یکی را گونه گون نامی نهاد
پس نمود از روی حکمت، اختیار
ساقی داننده‌یی کامل عیار
در کفش معیار وجد و ابتهاج
باده خواران را شناسای مزاج
مجلسی آراست مانند بهشت
وندرو ترتیب و قانونی بهشت
جمع در او، کهتر و مهتر همه
برخط ساقی نهاده، سر همه
جام را چون ساقی آوردی بدور
از فرودینه خطش تا خط جور
هیچکس را جای طعن و دق نبود
از خط او سرکشیدن، حق نبود
آری از قسمت نمی‌باید گریخت
عین الطاف‌ست ساقی هرچه ریخت
ور یکی را حال دیگرگون شدی
اختلاف اندر مزاج افزون شدی
جستی از آن دار عشرت انحراف
دیگرش رخصت نبودی انصراف
ور یکی ز آنان، معربدخوشدی
از سر مستی، پریشان گوشدی
از طریق عقل، هشتی پا برون
همرهی کردی ز مستی با جنون
لاجرم صد گونه شرم و انفعال
ساقی آن بزم را گشتی، وبال
جمله را بودی از آن دارالامان
تا بسر منزل رسانیدن، ضمان
کس نیاوردی بر آوردن نفس
دست آنجا دست ساقی بود و بس
لاجرم فعال های ما یرید
لحظه‌یی غافل نمانند از مرید
همت خود، بدرقه راهش کنند
خطره‌یی گررفت، آگاهش کنند
کند اگر ماند، به تدبیرش شوند
تند اگر راند، عنانگیرش شوند
ساقی بزم حقیقت بین، تو باز
کی کم ست از ساقی بزم مجاز؟
اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدر جان، از عطش افسرده‌ام
می ندانم زنده‌ام یا مرده‌ام!
این عطش رمزست و عارف، واقف‌ست
سر حق‌ست این وعشقش کاشف‌ست
دید شاه دین که سلطان هدی‌ست:
اکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را، بنای سرکشی‌ست
آب و خاکش را هوای آتشی‌ست
شورش صهبای عشقش، در سرست
مستیش از دیگران افزونترست
اینک از مجلس جدایی می‌کند
فاش دعوی خدایی می‌کند
مغز بر خود می‌شکافد، پوست را
فاش می‌سازد حدیث دوست را
محکمی در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش، خلاف شرع اوست
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک خاتمش بر لب نهاد
مهر، آن لبهای گوهرپاش کرد
تانیارد سر حق را فاش کرد
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند ودهانش دوختند
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف‏
۷ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى‏ قَوْمِهِ و هو نوح بن لمک بن متوشلخ بن اخنوخ، و هو ادریس بن برد بن مهیائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم، و هو اول نبى بعد ادریس، ارسله اللَّه تعالى الى ولد قابیل و من تابعهم من ولد شیث.
و کان نوح نجارا، بعثه اللَّه الى قومه، و هو ابن اربعین سنة، و بقى فى قومه یدعوهم الف سنة الا خمسین عاما، ثم عاش بعد الطوفان ستین سنة حتى کثر الناس و نشوا. و نام وى سکن بود و از بس که بر قوم خود نوحه کرد او را نوح نام کردند، و نهصد و پنجاه سال قوم را دعوت کرد. هر روز که بر آمد شوخ‏تر و متمردتر و عاصى‏تر بودند، و آخر از اول صعب‏تر و کافرتر بودند. همى گفتند: این آن مرد است که پدران ما او را خوار داشتند، و از وى هیچ نپذیرفتند، و هر روز وى را چند بار بزدندى، چنان که بیهوش شدى.
چون بهش باز آمدى، گفتى: اللهم اغفر لقومى فانهم لا یعلمون. امید میداشت که ایمان آرند، از آن همى گفت: «اغفر لقومى» تا آنکه او را گفتند: لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ. پس از ایمان ایشان نومید شد، گفت: رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً. چون ایشان را دعوت کردى، گفتى: یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرُهُ کسایى غیره بجرّ خواند بر نعت اله. باقى برفع خوانند بر تقدیر: ما لکم غیره من اله، او ما لکم اله غیره. إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ ان لم تؤمنوا عَذابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ یعنى یوم القیامة. این خوف ایجاب است نه خوف شک.
قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ الملا الاشراف و الکبراء یملئون العین و القلب عند المشاهدة. قال ثعلب: الملا القوم و النفر و الرهط لیس فیهم امرأة. إِنَّا لَنَراکَ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ اى بیّن، لانه ضلال و باطل.
قالَ یا قَوْمِ لَیْسَ بِی ضَلالَةٌ این باء لزوم است، تأویله لیس فى ضلالة، وَ لکِنِّی رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ ارسلنى الیکم.
ابلغکم بتخفیف قراءت بو عمرو است، لقوله تعالى: أُبَلِّغُکُمْ رِسالاتِ رَبِّی، قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ. باقى همه بتشدید خوانند، و اختیار بو عبیدة و بو حاتم اینست، لانها اجزل اللغتین، و لقوله: بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ، وَ أَنْصَحُ لَکُمْ النصح خلاف الغش، و معنى «أَنْصَحُ لَکُمْ» اى ادعوکم الى ما دعانى اللَّه الیه، وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ‏ فى نزول العذاب بکم ما لا تَعْلَمُونَ انتم. این سخن از بهر آن گفت که قوم نوح هرگز هلاک هیچ قوم و عذاب هیچ امت ندانسته بودند، و نشنیده، و امتهاى دیگر همه آن بودند که هلاک قوم نوح شنیده بودند، و همه پیغامبران قوم خود را بآن ترسانیدند، چنان که هود قوم خود را گفت: إِذْ جَعَلَکُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ، و صالح قوم خود را گفت: إِذْ جَعَلَکُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ، و شعیب قوم خود را گفت: أَنْ یُصِیبَکُمْ مِثْلُ ما أَصابَ قَوْمَ نُوحٍ أَوْ قَوْمَ هُودٍ أَوْ قَوْمَ صالِحٍ، و یقال: وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ من انه غفور لمن رجع عن معاصیه، و أن عذابه الیم لمن اصرّ علیها و گفته‏اند: مهینان قوم نوح کهینان را گفتند: ما هذا الا بشر مثلکم فتتبعونه؟
این بشرى همچون شما است چرا بر پى او روید؟ نوح ایشان را جواب داد: أَ وَ عَجِبْتُمْ أَنْ جاءَکُمْ ذِکْرٌ مِنْ رَبِّکُمْ تعجب استنکار است و استنکار و انکار متقاربند، و در قرآن بیشتر تعجب بر معنى انکار است. ذِکْرٌ مِنْ رَبِّکُمْ این ذکر بمعنى رسالت است، و در قرآن این را نظایر است: عَلى‏ رَجُلٍ مِنْکُمْ من جملتکم، تعرفون نسبه، لینذرکم العذاب فى الدنیا، وَ لِتَتَّقُوا» عبادة الاصنام، و لکى ترحموا فلا تعذبوا، فکذبوه یعنى نوحا.
فَأَنْجَیْناهُ یعنى من الطوفان، وَ الَّذِینَ مَعَهُ فى الفلک. خلاف است میان علما که عدد ایشان که با نوح در کشتى بودند چند بود؟ ابن اسحاق گفت ده کس بودند از مردان: نوح و سه پسر و شش کس دیگر، که بوى ایمان آورده بودند، و زنان ایشان.
قتاده گفت و ابن جریح و محمد بن کعب القرظى که هشت کس بودند: نوح و زن وى و سه پسر: سام و حام و یافث و زنان ایشان. ابن عباس گفت: هشتاد کس بودند چهل مرد و چهل زن. پس رب العالمین همه را عقیم کرد که از ایشان نژاد نه پیوست مگر سه پسر نوح، سام و حام و یافث و خلق همه از نژاد ایشان‏اند. زهرى گفت: عرب و اهل فارس و روم و شام و یمن از فرزندان سام، و ترک و صقالبه و یأجوج و مأجوج از فرزندان یافث، و سند و هند و زنج و حبشه و بربر و نوبه و همه سیاهان از فرزندان حام. و سیاهى ایشان از آن بود که حام در کشتى با اهل مباشرت کرد، و نوح دعاء کرد تا رب العزة نطفه وى بگردانید.
تاریخیان گفتند: ولد یافث هفت برادر بودند: ترک و خزر و صقلاب و تاریس و منسک و کمارى و الصین، و مسکن ایشان از حد مشرق تا جهت شمال بود.
و ولد حام نیز هفت برادر بودند: سند و هند و زنج و قبط و حبش و نوبه و کنعان، و مسکن ایشان از حد جنوب تا دبور و تا صبا بود، و سام را پنج پسر بود: ارم و ارفخشد و عالم و یفر و اسود. و عالم پدر خراسان بود، و هو خراسان بن عالم بن سام بن نوح. و اسود پدر فارس بود، و هو فارس بن الاسود بن سام، و یفر پدر روم بود، و هو الروم بن الیفر بن سام و میگویند: سام را پسرى بود نام وى تارخ، و این تارخ پدر کرمان و ارمین بود، کرمان بن تارخ بن سام. و ارمین بن تارخ بن سام صاحب ارمینیه این دیار و بلاد معروف همه بنام ایشان باز خوانند.
و ارم مهینه پسران سام بود، و هفت پسر داشت: عاد و ثمود و صحار و طسم و جدیس و جاسم و وبار.
مسکن عاد بزمین یمن بود، و ثمود از حد حجاز تا به شام، و طسم به عمان و بحرین، و جدیس بزمین یمامه، و صحار از حد طائف تا بجبال طیئ، و جاسم از حد حرم تا به صفوان، و وبار بزمین وبار، و این اولاد ارم بزبان عربى مخصوص بودند، و ایشان عرب اول بودند که نسل و نژاد ایشان هم در آن عهد بریده گشت.
فَکَذَّبُوهُ فَأَنْجَیْناهُ وَ الَّذِینَ مَعَهُ فِی الْفُلْکِ وَ أَغْرَقْنَا الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا إِنَّهُمْ کانُوا قَوْماً عَمِینَ‏ اى عموا عن الایمان و الهدى، و عمیت قلوبهم عن معرفة اللَّه و قدرته.
وَ إِلى‏ عادٍ أَخاهُمْ هُوداً اخاهم منصوب است به ارسال، یعنى: و أرسلنا الى عاد اخاهم، این برادرى در نسب است نه در دین، و هود از صمیم قوم عاد بود و اشراف ایشان، و هو هود بن خالد بن الخلود بن عیص بن عملیق بن عاد، و ایشان را عمالقه از بهر آن گویند که فرزندان عملیق‏اند، و هو عملیق بن عاد بن ارم بن سام بن نوح، هود ایشان را گفت: یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرُهُ أَ فَلا تَتَّقُونَ تقوى نامى است همه هنرها را، و در قرآن بیشتر بمعنى توحید است.
قالَ الْمَلَأُ الَّذِینَ کَفَرُوا من قومه إِنَّا لَنَراکَ فِی سَفاهَةٍ السفاهة خفّة العلم و الرأى، یقال: ثوب سفیه، اذا کان خفیفا. وَ إِنَّا لَنَظُنُّکَ مِنَ الْکاذِبِینَ فیما تدّعى من الرسالة.
قالَ یا قَوْمِ لَیْسَ بِی سَفاهَةٌ این دلیل است بر حسن ادب وى و نیکویى جواب در مخاطبه، که آن سفاهت که با وى نسبت کردند از خود نفى کرد، و بر آن نیفزود آن گه گفت: وَ لکِنِّی رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ دلیل است که مردم بوقت ضرورت و حاجت روا باشد که صفت خود باز کند، و از خصال حمیده خود خبر دهد بر وجه اخبار نه بوجه تمدح. أُبَلِّغُکُمْ رِسالاتِ رَبِّی التی ارسلنى بها الیکم، وَ أَنَا لَکُمْ ناصِحٌ فیما ادعوکم الیه، مخلص فیما اؤدّى الیکم، أَمِینٌ عند اللَّه على ما ابلغکم عن اللَّه. و یقال: امین عندکم اى کنت فیکم امینا فکیف تکذبوننى؟
أَ وَ عَجِبْتُمْ أَنْ جاءَکُمْ ذِکْرٌ مِنْ رَبِّکُمْ عَلى‏ رَجُلٍ مِنْکُمْ لِیُنْذِرَکُمْ سبق تفسیره.
وَ اذْکُرُوا إِذْ جَعَلَکُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ میگوید: زیاد کنید این نعمت که اللَّه با شما کرد که شما را ساکنان زمین کرد از پس قوم نوح، و مساکن و منازل و اموال ایشان بشما داد. و کان مساکنهم فى الاحقاف من رمل عالج من حضرموت ال بحر عمان.
وَ زادَکُمْ فِی الْخَلْقِ بَصْطَةً این خلق را دو معنى گفته‏اند: یکى آنکه بمعنى خلقت است. میگوید: شما را در خلقت و صورت افزونى داد که بالاى ایشان دوازده گز بود بیک قول، و هفتاد گز بیک قول، و هشتاد گز بیک قول، و از منکب ایشان تا بانگشتان دوازده گز بود. کلبى گفت: درازترین ایشان صد گز بود، و کوتاه‏ترین ایشان شصت گز. وهب گفت: سر ایشان چند قبه‏اى بود عظیم، و چشم خانه ایشان ددان بیابانى در آن رفتندى، و آن را مسکن و مأوى گرفتندى معنى دیگر. وَ زادَکُمْ فِی الْخَلْقِ بَصْطَةً اى: فى الناس قوة و غلبة علیهم. میگوید: شما را افزونى داد تا بر مردمان تطاول کردید، و بر ایشان غلبه کردید. و این آن بود که عادیان در عهد خویش بر همه اولاد سام و حام و یافث غلبه کردند، و مستولى گشتند، و این در عصر شدید بن عمیق بود، که پسر برادر را ضحاک بن علوان بن عملیق بر فرزندان سام انگیخت تا ایشان را مقهور کرد، و ولایت و دیار ایشان بگرفت، و برادر ضحاک را غانم بن علوان بر فرزندان یافث انگیخت، و ایشان را مقهور کرد، و ابن عم خویش را الولید بن الریان بن عاد بن ارم بر فرزندان حام انگیخت، تا مهینان ایشان را کشت، و بر ملک ایشان مستولى شد، و مهینه فرزندان حام در آن عصر مصر بن القبط بن حام بود که در زمین مصر وى بنا کرد، و بنام وى باز خوانند. و گفته‏اند: ریان بن الولید که در روزگار یوسف (ع) ملک مصر بود، و ولید بن مصعب که فرعون موسى بود، و جالوت جبار که داود او را کشت، این همه از فرزندان ولید بن ریان بن عاد بودند. اینست که رب العالمین گفت: زادَکُمْ فِی الْخَلْقِ بَصْطَةً.
فَاذْکُرُوا آلاءَ اللَّهِ اى: انعم اللَّه علیکم، فوحده لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ لکى تفلحوا فلا تعبدوا غیره.
قالُوا أَ جِئْتَنا لِنَعْبُدَ اللَّهَ وَحْدَهُ یعنى أ جئتنا لتأمرنا و تقول لنا؟ عادت عرب است که قول در نظام سخن فراوان فرو گذارند، از بهر آنکه مخاطب را بآن دانش بود، آن را مختصر فرو گذارند، چنان که گفت: وَ إِذْ یَرْفَعُ إِبْراهِیمُ الْقَواعِدَ الى قوله: «ربنا» یعنى و هما یقولان: «ربنا»، یَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا یعنى یقولون ربنا. فَأْتِنا بِما تَعِدُنا من العذاب إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ فى العذاب الذى تعدنا به.
عرب وعد گویند در خیر و در شر، و وعید نگویند مگر در شر، و بشارت گویند در خیر و در شر، و نذارت نگویند مگر در شر.
قالَ قَدْ وَقَعَ هود گفت ایشان را: قَدْ وَقَعَ اى وجب، چنان که آنجا گفت فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ اى وجب، میگوید: واجب گشت شما را از خداى عذاب و خشم.
رجز و رجس نام عذاب است. أَ تُجادِلُونَنِی فِی أَسْماءٍ سَمَّیْتُمُوها یقول: أ تخاصموننى فى اصنام سمیتموها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ اسماء لا تستحقها. ما نَزَّلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ اى سمیتموها آلهة من غیر کتاب فیه حجة و بیان. این مجادله درین موضع همان محاجه است که در سورة البقره باز گفت از خصم ابراهیم: أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِی حَاجَّ إِبْراهِیمَ فِی رَبِّهِ؟ و در سورة الانعام گفت: وَ حاجَّهُ قَوْمُهُ. این محاجه و این مجادله آنست که پیکار میکردند، و داورى میجستند بر حق خدایى بتان را درست کردن و ایشان را بحق خدایى سزاتر دیدن. فَانْتَظِرُوا ان یأتیکم ما اعدکم. إِنِّی مَعَکُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِینَ مواعید اللَّه.
فَأَنْجَیْناهُ یعنى: هودا عند نزول العذاب، وَ الَّذِینَ مَعَهُ یعنى من آمن به بِرَحْمَةٍ مِنَّا اى بنعمة منا علیهم، و کذلک حکم اللَّه ان ینجى الانبیاء و المؤمنین.
وَ قَطَعْنا دابِرَ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا اى اهلکناهم هلاک استیصال. قطع دابر درین موضع و در سه جایگاه دیگر در قرآن در موضع بیخ بریدن نهاده است. دابر هر چیز آخر آنست. وَ اللَّیْلِ إِذْ أَدْبَرَ یعنى اذا تأخر. معنى «وَ قَطَعْنا دابِرَ» آنست که هلاک کردیم پسینه ایشان، چنان که جاى دیگر گفت: فَهَلْ تَرى‏ لَهُمْ مِنْ باقِیَةٍ. وَ ما کانُوا مُؤْمِنِینَ یعنى لو بقوا ما کانوا لیؤمنوا.
اما قصه قوم عاد و هلاک شدن ایشان بباد عقیم بقول سدى و ابن اسحاق و جماعتى مفسران آنست که: ایشان قومى بودند بت پرستان و گردنکشان، و در زمین بتباهکارى میرفتند، و بر خلق عالم برترى میجستند، و مسکن ایشان دیار یمن و حضرموت بود تا بحد عمان، و بر سر کوه‏هاى بلند خود را خانها ساختند و قصرها و مصانع، چنان که اللَّه خبر داد از ایشان: وَ تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّکُمْ تَخْلُدُونَ، و چون کسى را عقوبت میکردند، از بالاى آن قصرها بزیر مى‏افکندند، و عالمیان را مقهور و مأسور خود کرده بودند، و سر به بیراهى و بت پرستى و شوخى در نهاده تا آن گه که رب العزة بایشان هود پیغامبر فرستاد، و ایشان در طغیان و تمرد بیفزودند، و پیغام خداى نشنیدند، و پیغامبر خداى را حرمت نداشتند. چون تمرد و بى‏حرمتى و بیباکى ایشان بغایت رسید، باران از ایشان وا ایستاد، و نبات از زمین برنیامد، و سه سال درین قحط و رنج و بلا بماندند. پس قومى را از وجوه و اعیان خود اختیار کردند، و بزمین حرم فرستادند به مکه، خانه خدا، و کعبه معظم مقدس، تا آنجا دعا کنند، و باران خواهند، و ایشان در زمان خویش کعبه را معظم و مشرف و محترم داشتندى، و آنجا دعا کردندى، و از خداى حاجتها خواستندى.
و سکان حرم در آن روزگار عمالقه بودند هم از نسب ایشان و قوم ایشان، پس چون آن قوم بیامدند، و ایشان هفتاد مرد بودند، سران و مهتران ایشان سه کس بودند: قیل بن عنز و لقمان بن العاد الاصغر و مرثد بن سعد. این قوم آمدند و بیرون از مکه به معاویة بن بکر فرو آمدند، مردى بود از نسب ایشان.
و سید عمالقه، معویه ایشان را یک ماه مهمان دارى کرد. پس از یک ماه در حرم شدند تا دعا کنند. مرثد بن سعد در میان ایشان مسلمان بود. ایمان خویش پنهان میداشت. آن ساعت که ایشان عزم کردند تا در حرم شوند، گفت: اى قوم! بدعاء شما کارى برنیاید، و شما را باران نفرستند. باز گردید، و نخست بپیغامبر خویش ایمان آرید، تا کار شما راست شود، و در بسته گشاده گردد. ایشان چون از ایمان وى خبر بیافتند او را از میان قوم خود بیرون کردند، و در حرم نگذاشتند. پس جمله بحرم درآمدند، و رئیس ایشان قیل بن عنز دست برداشت و دعا کرد، گفت: الهنا! ان کان هودا صادقا فاسقنا فانّا قد هلکنا. و گفته‏اند: دعا این بود که: اللهم انى لم اجى‏ء لمریض فأداویه و لا لأسیر فأفادیه. اللهم اسق عادا ما کنت تسقیه. و آن عادیان که با وى بودند بمتابعت وى دست برداشته که: اللهم اعط قیلا ما سألک و اجعل سؤلنا مع سؤله.
مگر لقمان عاد که خود را از آن دعوت وابیرون برد، گفت: اللهم انى جئتک وحدى فى حاجتى فاعطنى سؤلى.
پس رب العزة جل جلاله سه پاره میغ فرستاد بسه رنگ: یکى سیاه، یکى سرخ، یکى سفید، ندایى شنید از میان میغ که: یا قیل! اختر ایها شئت. اى قیل! ازین سه آن یکى که خواهى اختیار کن قیل ابر سیاه اختیار کرد، گفت: آن را آب بیشتر بود، پس ندایى شنید از هوا که: اخترت رمادا رمدا لا یبقى من آل عاد احدا.
پس رب العالمین آن ابر سیاه بدیار عاد فرستاد. عادیان چون آن را بدیدند خرم گشتند، و شادى نمودند، و از آن شادى خمر و زمر بر عادت خویش پیش نهادند، و طرب کردند. این است که رب العزة گفت: فَلَمَّا رَأَوْهُ عارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِیَتِهِمْ قالُوا هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا. تا زنى از میان ایشان نام وى مهدد در آن میغ نظر کرد. پاره‏هاى آتش دید که از پیش آن مى‏افتاد و مردانى را دید در آن میغ که آن را میراندند» و آتش از ایشان میافتد، آن زن فریاد برآورد، وا ویلاه کرد، و قوم خود را خبر داد که چه دید در آن حال. رب العزة باد عقیم بر ایشان فرو گشاد، چنان که گفتا: وَ أَمَّا عادٌ فَأُهْلِکُوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عاتِیَةٍ، وَ فِی عادٍ إِذْ أَرْسَلْنا عَلَیْهِمُ الرِّیحَ الْعَقِیمَ.
روى عمرو بن شعیب عن ابیه عن جده، قال: اوحى اللَّه تعالى الى الریح العقیم أن تخرج على قوم عاد فتنتقم له منهم. فخرجت بغیر کید على قدر منخر ثور، حتى رجفت الارض ما بین المغرب و المشرق، فقال الخّزان لن نطیقها، و لو خرجت على حالها لأهلکت ما بین مشارق الارض و مغاربها. فأوحى اللَّه الیها ان ارجعى و اخرجى على قدر خرت الخاتم، فرجعت، فخرجت على قدر خرت الخاتم.
و روى أن اللَّه امر الریح فأهالت علیهم الرّمال، فکانوا تحت الرمل سبع لیال و ثمانیة ایام، لهم انین تحت الرمل. ثم امر الریح فکشفت عنهم الرمال، فاحتملتهم فرمت بهم فى البحر.
سدى گفت: باد فرو گشادند بایشان، و ایشان را با آن شخصهاى عظیم بر میگرفت، و بر هوا مى‏برد، و چنان که پر مرغ را گرداند، اندر هوا ایشان را میگردانید، و نیست میکرد، و از بیم در خانها مى‏گریختند، و آن باد هم چنان در خانهاى ایشان را بر دیوار میزد، و پست میکرد، و بیرون مى‏افکند. پس رب العزة مرغانى را پدید آورد، مرغهاى سیاه، و ایشان را برگرفت و بدریا افکند. و روى زمین از ایشان پاک شد، و هود پیغامبر در آن وقت عذاب اندر حظیره‏اى نشسته بود، و از آن باد جز نسیمى خوش بوى نمیرسید.
و آن قوم که در مکه دعا کردند، هنوز از حله معاویة بن بکر بنرفته بودند که خبر هلاک عاد بایشان رسید، و ایشان را گفتند: هر یکى خود را اختیارى کنید، و حاجتى خواهید، تا حرمت کعبه را اجابت یابید. مرثد بن سعد گفت: «اللهم! أعطنى برا و صدقا. بار خدایا! نیکى و راستى و پاکى خواهم. رب العالمین دعاء وى اجابت کرد، و آنچه خواست بوى داد. قیل بن عنز را گفتند: تو چه خواهى؟ و چه حاجت دارى؟ گفت حاجت من آنست که با من همان کنند که با عاد کردند، که پس از ایشان مرا زندگانى بکار نیست، و بى‏ایشان مرا روزگار نیست، در آن حال او را عذاب رسید و هلاک شد. لقمان بن عاد را گفتند: تو چه خواهى؟ گفت: مرا عاد بکار نیست. من خویشتن را آمده‏ام، و از بهر خود حاجت مى‏خواهم. مرا عمر درازى باید عمر هفت کرکس. قال: فعمّر عمر سبعة انسر، فکان یأخذ الفرخ حین یخرج من بیضه، حتى اذا مات اخذ غیره، فلم یزل یفعل ذلک حتى اتى على السابع، فکان کل نسر یعیش ثمانین سنة، فلما لم یبق غیر السابع قال ابن اخى لقمان یا عم! ما بقى عمرک الا هذا النسر. فقال له: یا ابن اخى! هذا لبد، و لبد بلسانهم الدهر. فلما انقضى عمر لبد، طارت النسور غداة من رأس الجبل، و لم ینهض لبد فیها، و کانت نسور لقمان لا تغیب عنه، انما هى بعینه. فلما لم یر لقمان لبد نهض مع النسور، و قام الى الجبل، لینظر ما فعل لبد. فوجد لقمان فى نفسه وهنا لم یکن یجده قبل ذلک. فلما انتهى الى الجبل ناداه: انهض یا لبد! فذهب لینهض، فلم یستطع، فسقط و مات، و مات لقمان معه، و فیه جرى المثل: اتى امد على لبد.
وهب گفت: پس از آنکه رب العزة عاد را هلاک کرده بود، هود پیغامبر از آنجا بمکه شد با جماعتى مؤمنان که بوى ایمان آورده بودند، و بمکه همى بودند، تا از دنیا بیرون شدند. اینست که رب العالمین گفت: فَأَنْجَیْناهُ وَ الَّذِینَ مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا یعنى حین نزل العذاب، وَ قَطَعْنا دابِرَ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا اى استأصلناهم، و أهلکناهم عن آخرهم بالریح، وَ ما کانُوا مُؤْمِنِینَ.
قال عبد الرحمن بن سابط بین الرکن و المقام و زمزم قبر تسعة و تسعین نبیا، و ان قبر هود و شعیب و صالح و اسماعیل فى تلک البقعة. و روى عن على: و ان قبر هود بحضر موت فى کثیب احمر.