عبارات مورد جستجو در ۳۵۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۶
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰
اسدی توسی : گرشاسپنامه
در مردانگی گرشاسب گوید
ز کردار گرشاسب اندر جهان
یکی نامه بُد یادگار از مهان
پر از دانش و پند آموزگار
هم از راز چرخ و هم از روزگار
ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم
ز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غم
ز نخجیر و گردنفرازی و رزم
ز مهر دل وکین و شادی و بزم
که چون خوانی از هر دری اندکی
بسی دانش افزاید از هر یکی
ز رستم سخن چند خواهی شنود
گمانی که چون او به مردی نبود
اگر رزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم به باد آوری
همان بود رستم که دیو نژند
ببردش به ابر و به دریا فکند
سُته شد ز هومان به گرز گران
زدش دشتبانی به مازندران
زبون کردش اسپندیار دلیر
به کشتیش آورد سهراب زیر
سپهدار گرشاسب تا زنده بود
نه کردش زبون کس ، نه افکنده بود
به هند و به روم و به چین از نبرد
بکرد آنچه دستان و رستم نکرد
نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها
نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها
به جنگ ار سوار ار پیاده بدی
جهان از یلان دشت ساده بدی
سپردی به هنگام که مال میل
فکندی به کشتی و کوپال پیل
به شهنامه فردوسی نغزگوی
که از پیش گویندگان برد گوی
بسی یاد رزم یلان کرده بود
ازین داستان یاد ناورده بود
نهالی بُد این رُسته هم زان درخت
شده خشک و بی بار و پژمرده سخت
من اکنون ز طبعم بهار آورم
مراین شاخ نو را به بار آورم
به باد هنر گل کفانم بر اوی
ز ابر سخن دُر فشانم بر اوی
برش میوهٔ دانش آرم برون
کنم آفرین شهنشه فزون
بسازم یکی بوستان چون بهشت
که خندد ز خوشی چو اردیبهشت
گلش سربه سر درّ گویا بود
درخت و گیا مشک بویا بود
بتستانی آرایم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن
بتش از خردزاده و جان پاک
ز دانش سرشته نه از آب و خاک
ببافم یکی دیبهٔ شاهوار
ز معنیش رنگ و ز دانش نگار
ز جان آورم تار و پودش فراز
کنم خسروی را برو بر طراز
مرا جز سخن ساختن کار نیست
سخن هست لیکن خریدار نیست
ز رادان همی شاه ماندست و بس
خریدار از او بهترم نیست کس
که همواره من بنده را شاد داشت
سرم را زهم پیشگان بر فراشت
دبیر وی آورد زی من پیام
گزین دهخدا لولوی نیکنام
که گوید همی شاه فرهنگ جوی
به نام من این نامه را بازگوی
اگر زانکه فردوسی این را نگفت
تو با گفتهٔ خویش گردانش جفت
دو گویا چنین خواست تا شد ز طوس
چنان شد نگویی تو باشد فسوس
کنون گر سپهرم نسازد کمین
بگویم به فرمان شاهِ زمین
کز او نام را خوب کاری بود
ز من در جهان یادگاری بود
ز بهتر سخن نیست پاینده تر
وز او خوشتر و دل فزاینده تر
سخن همچو جان ز آن نگردد کهن
که فرزند جانست شیرین سخن
یکی نامه بُد یادگار از مهان
پر از دانش و پند آموزگار
هم از راز چرخ و هم از روزگار
ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم
ز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غم
ز نخجیر و گردنفرازی و رزم
ز مهر دل وکین و شادی و بزم
که چون خوانی از هر دری اندکی
بسی دانش افزاید از هر یکی
ز رستم سخن چند خواهی شنود
گمانی که چون او به مردی نبود
اگر رزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم به باد آوری
همان بود رستم که دیو نژند
ببردش به ابر و به دریا فکند
سُته شد ز هومان به گرز گران
زدش دشتبانی به مازندران
زبون کردش اسپندیار دلیر
به کشتیش آورد سهراب زیر
سپهدار گرشاسب تا زنده بود
نه کردش زبون کس ، نه افکنده بود
به هند و به روم و به چین از نبرد
بکرد آنچه دستان و رستم نکرد
نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها
نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها
به جنگ ار سوار ار پیاده بدی
جهان از یلان دشت ساده بدی
سپردی به هنگام که مال میل
فکندی به کشتی و کوپال پیل
به شهنامه فردوسی نغزگوی
که از پیش گویندگان برد گوی
بسی یاد رزم یلان کرده بود
ازین داستان یاد ناورده بود
نهالی بُد این رُسته هم زان درخت
شده خشک و بی بار و پژمرده سخت
من اکنون ز طبعم بهار آورم
مراین شاخ نو را به بار آورم
به باد هنر گل کفانم بر اوی
ز ابر سخن دُر فشانم بر اوی
برش میوهٔ دانش آرم برون
کنم آفرین شهنشه فزون
بسازم یکی بوستان چون بهشت
که خندد ز خوشی چو اردیبهشت
گلش سربه سر درّ گویا بود
درخت و گیا مشک بویا بود
بتستانی آرایم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن
بتش از خردزاده و جان پاک
ز دانش سرشته نه از آب و خاک
ببافم یکی دیبهٔ شاهوار
ز معنیش رنگ و ز دانش نگار
ز جان آورم تار و پودش فراز
کنم خسروی را برو بر طراز
مرا جز سخن ساختن کار نیست
سخن هست لیکن خریدار نیست
ز رادان همی شاه ماندست و بس
خریدار از او بهترم نیست کس
که همواره من بنده را شاد داشت
سرم را زهم پیشگان بر فراشت
دبیر وی آورد زی من پیام
گزین دهخدا لولوی نیکنام
که گوید همی شاه فرهنگ جوی
به نام من این نامه را بازگوی
اگر زانکه فردوسی این را نگفت
تو با گفتهٔ خویش گردانش جفت
دو گویا چنین خواست تا شد ز طوس
چنان شد نگویی تو باشد فسوس
کنون گر سپهرم نسازد کمین
بگویم به فرمان شاهِ زمین
کز او نام را خوب کاری بود
ز من در جهان یادگاری بود
ز بهتر سخن نیست پاینده تر
وز او خوشتر و دل فزاینده تر
سخن همچو جان ز آن نگردد کهن
که فرزند جانست شیرین سخن
اسدی توسی : گرشاسپنامه
در مولود پسر جمشید گوید
چو گلرخ به پایان نُه بُرد ماه
نهانی ستاره جدا شد ز ماه
پسر زاد یکی که گفتیش مهر
فرود آمد اندر کنار از سپهر
به خوبی پریّ و ، به پاکی هنر
به پیکر سروش و ، به چهره پدر
دل و جان جم گشت ازو شادکام
نهاد آن دلفروز را تور نام
شه زابلش پور خواندی همی
ز شادی برو جان فشاندی همی
چو بالید و سالش ده و پنج شد
بزرگی و فرهنگ را گنج شد
چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب
که شد هر کس از دیدنش ناشکیب
نگار جم آنکو به هر جایگاه
بدیدیّ و زی تور کردی نگاه
همی گفت کاین تور فرزند اوست
ازو زاد زیرا همانند اوست
اگرچند پنهان کند مرد راز
پدید آردش روزگار دراز
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن
بشد فاش احوال شاه جهان
به پیش مِهان و به پیش کِهان
چو بشنید زابل شه این گفتگوی
به جم گفت هان چارهٔ خویش جوی
گر آن مار کتف اهرمن چهره مرد
بداند، برآرد ز من وز تو گرد
سر من ز بهر تو از پیش گیر
غم من مخور تو سر خویش گیر
همی تا بود جان، توان یافت چیز
چو جان شد ، نیر زد جهان یک پشیز
برآراست جم زود راه گریغ
شبی جُست تاریک و دارنده میغ
شبی همچون بر روی دیو سیاه
فشانده دم و دود دود دوزخ گناه
نگفت ایچ کس را وزان بوم زود
به هندوستان رفت و یک چند بود
وزانجا سوی مرز چین برکشید
شنیدست هرکس کزان پس چه دید
چنین آمد از گفتهٔ باستان
وز آن کآ گه از راز این داستان
که ضحاک ناگه گرفتش به چین
به ارّه به دو نیم کردش به کین
ز کشتنش چون یافت جفت آگهی
کمان گشتش از درد سرو سهی
گرفتش سمن چین و پولاد جوش
دو بادام اشک و دو مرجان خروش
به پیلسته سنبل همی دسته کرد
به دُر باز پیلسته را خسته کرد
به یک ماه چون یک شبه ماه شد
کُه سیم رنگش کم از کاه شد
شب و روز بی خواب و خور زیستی
زمانی نبودی که نگریستی
سرانجام مر خویشتن را به زهر
بکشت از پی جفت و بیداد دهر
جهان چهاره سازیست بی ترس و باک
به جان بردن ماستش چاره پاک
یکی چاره هزمان نماید همی
بدان چاره مان جان رباید همی
یکی را به زخم ار به رنج و نیاز
یکی را به زهر ار به درد و گداز
نه ماراست بر چارهٔ او بسیچ
نه او راست از جان ما باک هیچ
نهانی ستاره جدا شد ز ماه
پسر زاد یکی که گفتیش مهر
فرود آمد اندر کنار از سپهر
به خوبی پریّ و ، به پاکی هنر
به پیکر سروش و ، به چهره پدر
دل و جان جم گشت ازو شادکام
نهاد آن دلفروز را تور نام
شه زابلش پور خواندی همی
ز شادی برو جان فشاندی همی
چو بالید و سالش ده و پنج شد
بزرگی و فرهنگ را گنج شد
چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب
که شد هر کس از دیدنش ناشکیب
نگار جم آنکو به هر جایگاه
بدیدیّ و زی تور کردی نگاه
همی گفت کاین تور فرزند اوست
ازو زاد زیرا همانند اوست
اگرچند پنهان کند مرد راز
پدید آردش روزگار دراز
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن
بشد فاش احوال شاه جهان
به پیش مِهان و به پیش کِهان
چو بشنید زابل شه این گفتگوی
به جم گفت هان چارهٔ خویش جوی
گر آن مار کتف اهرمن چهره مرد
بداند، برآرد ز من وز تو گرد
سر من ز بهر تو از پیش گیر
غم من مخور تو سر خویش گیر
همی تا بود جان، توان یافت چیز
چو جان شد ، نیر زد جهان یک پشیز
برآراست جم زود راه گریغ
شبی جُست تاریک و دارنده میغ
شبی همچون بر روی دیو سیاه
فشانده دم و دود دود دوزخ گناه
نگفت ایچ کس را وزان بوم زود
به هندوستان رفت و یک چند بود
وزانجا سوی مرز چین برکشید
شنیدست هرکس کزان پس چه دید
چنین آمد از گفتهٔ باستان
وز آن کآ گه از راز این داستان
که ضحاک ناگه گرفتش به چین
به ارّه به دو نیم کردش به کین
ز کشتنش چون یافت جفت آگهی
کمان گشتش از درد سرو سهی
گرفتش سمن چین و پولاد جوش
دو بادام اشک و دو مرجان خروش
به پیلسته سنبل همی دسته کرد
به دُر باز پیلسته را خسته کرد
به یک ماه چون یک شبه ماه شد
کُه سیم رنگش کم از کاه شد
شب و روز بی خواب و خور زیستی
زمانی نبودی که نگریستی
سرانجام مر خویشتن را به زهر
بکشت از پی جفت و بیداد دهر
جهان چهاره سازیست بی ترس و باک
به جان بردن ماستش چاره پاک
یکی چاره هزمان نماید همی
بدان چاره مان جان رباید همی
یکی را به زخم ار به رنج و نیاز
یکی را به زهر ار به درد و گداز
نه ماراست بر چارهٔ او بسیچ
نه او راست از جان ما باک هیچ
اسدی توسی : گرشاسپنامه
آمدن ضحاک به مهمانی اثرط و دیدن گرشاسب را
همان سال ضحاک کشورستان
ز بابل بیامد به زابلستان
به هندوستان خواست بردن سپاه
که رفتی بدان بوم هر چندگاه
درِ گنج اثرط سبک باز کرد
سپه را به نزل و علف ساز کرد
بزد کوس و با لشکر و پیل و ساز
سه منزل شد از پیش ضحاک باز
فرود آوریدش به ایوان خویش
سران را همه خواند مهمان خویش
کیانی یکی جشن سازید و سور
که آمد ز مینو بدان جشن حور
دَم مشک از مغز بر میغ شد
دِلِ میغ ازو عنبر آمیغ شد
ز عکس می زرد و جام بلور
سپهری شد ایوان پُر از ماه و هور
به تلّ بود زرّ ریخته زیر گام
به خرمن برافروخته عودِ خام
کشیده رَده ریدگان سرای
به رومی عمود و به چینی قبای
دو گلشان به باد از شبه دِرع ساز
دو سٌنبل به میدان گل گوی باز
می زرد کف بر سرش تاخته
چو دٌرّ از بَرِ زرّ بگداخته
شهان پاک با یاره و طوقِ زر
همان پهلوانان به زرّین کمر
شده هر دل از خرّمی نازجوی
لَبِ می کشان با قدح رازگوی
نوازان نوازنده در چنگ چنگ
ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ
ز بس کز نوا بود در چرخ جوش
همی زهره مر ماه را گفت نوش
همه چشم ضحاک از آن بزم و سور
به گرشاسب بٌد خیره مانده ز دور
که از چهر و بالا و فرّ و شکوه
همانند او کس نبد زآن گروه
به اثرط چنین گفت کز چرخ سر
اگر بگذرانی، سزد زین پسر
هنرهاش زآنسان شنیدم بسی
که نادیده باور ندارد کسی
ستود اثرط از پیش ضحاک را
به رخساره ببسود مر خاک را
به فرّ تو شاه جهاندار گفت
چنانست کش در هنر نیست جفت
چو او بانگ بر جنگی ادهم زند
سپاهی به یک حمله بر هم زند
سنانش آتش کین فروزد همی
خدنگش دل شیر دوزد همی
کس ار هست بدخواه شاه زمین
فرستش بَرِ وی به پرخاش و کین
که گر هست میدانش چرخ اسپ میغ
سرش پیشت آرد بریده به تیغ
جهاندار گفتا چنینست راست
بدین، برز و بالا و چهرش گواست
هنر هرجه در مرد والا بود
به جهرش بر از دور پیدا بود
چو گوهر میان گهردار سنگ
که بیرون پدیدار باشدش رنگ
شنیدم هنرهاش و دیدم کنون
به دیدار هست از شنودن فزون
به جمشید ماند به چهر و به پوست
گواهی دهم من که از تخم اوست
بدین یال و گردی بَر و گرده گاه
چه سنجد به چنگالِ او کینه خواه
کنون آمدست اژدهایی پدید
کزآن اژدها مِه دگر کس ندید
از آن گه که گیتی ز طوفان برست
ز دریا برآمد به خشکی نشست
گرفته نشیمن شکاوند کوه
همی دارد از رنج گیتی ستوه
میان بست بایدش بر تاختش
وزان زشت پتیاره کین آختن
چنین گفت گرشاسب کز فرّ شاه
ببندم بر اهریمنِ تیره راه
مرا چون به کف گرز و شبرنگ زیر
به پیشم چه نر اژدها و چه شیر
کنم ز اژدهای فلک سر زکین
چه باک آیدم ز اژدهای زمین
سرِ اژدها بسته دام گیر
تو اندیشه او مبر، جام گیر
مهان بر ستایش گشادند لب
همه روز ازین بٌد سخن تا به شب
چو در سبز بُستان شکوفه برُست
جهان زردی از رخ به عنبر بشست
گسستند بزم نی و رود و باد
پراکنده گشت انجمن مست و شاد
به گرشاسب گفت اثرط ای شوربخت
ز شاه از چه پذرفتی این جنگ سخت
نه هر جایگه راست گفتن سزاست
فراوان دروغست کان به زراست
نگر جنگ این اژدها سرسری
چنان جنگ های دگر نشمری
نه گورست کافتد به زخم دُرشت
نه شیری که شاید به شمشیر کشت
نه دیوی که آید به خم کمند
نه گردی کِش از زین توانی فکند
دمان اژدهاییست کز جنگ او
سُته شد جهان پاک بر چنگ او
زدندش بسی تیر مویی ندوخت
تنش هم ز نفظ و ز آتش نسوخت
مشو غرّه زین مردی و زورِ تن
به من برببخشای و بر خویشتن
به خوان بر نیاید همی میهمان
کش از آرزو در دل آید گمان
به گیتی کسی مرد این جنگ نیست
اگر تو نیازی، بدین ننگ نیست
فکندن به مردی تن اندر هلاک
نه مردیست کز باد ساریست پاک
هر امید را کار ناید به برگ
بس امید کانجام آن هست مرگ
بدو گفت گرشاسب مَندیش هیچ
تو از بهر شه بزم و رامش بسیچ
شما را می و شادی و بمّ و زیر
من و اژدها و کُه و گُرز و تیر
اگر کوه البرز یک نیمه اوست
سرش کنده گیر از کّه آکنده پوست
همه کس ز گرشاسب دل برگرفت
که تند اژدهایی بٌد آن بس شگفت
به دُم رود جیحون بینباشتی
به دَم زنده پیلی بیو باشتی
ز برش ار پریدی عقاب دلیر
بیفتادی از بوی زهرش به زیر
کُهی جانور بُد رونده ز جای
به سینه زمین در به تن سنگ سای
چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش
چو برق از درخش و چورعد از خرو
سرش بیشه از موی وچون کوه تن
چو دودش دَم و همچو دوزخ دهن
دو چشم کبودش فروزان ز تاب
چو دو آینه در تَف آفتاب
زبانش چو دیوی سیه سر نگون
که هزمان ز غاری سرآرد برون
ز دنبال او دشت هرجای جوی
به هر جوی در رودی از زهر اوی
تنش پُر پشیزه ز سر تا میان
به کردار بر عیبه برگستوان
ازو هر پشیزه چو گیلی سپر
نه آهن نه آتش برو کارگر
نشسته نمودی چو کوهی به جای
ستان خفته چندانکه پیلی به پای
کجا او شدی از دَم زهر بیز
دو منزل بُدی دام و دَد را گریز
ز دندان به زخم آتش افروختی
درخت و گیاها همی سوختی
پس از بهر جنگش یل زورمند
یکی چرخ فرمود سهمن بلند
کمانی چو چفته ستونی ستبر
زهش چون کمندی ز چرم هژبر
که بر زه نیامد به ده مرد گرد
نه یکیّ توانستش از جای برد
چنان بود تیرش که ژوپین گران
شمردند هر تیر خشتی گران
ز کردار آن چرخ بازوگسل
خبر یافت ضحاک و شد خیره دل
به اثرط بفرمود و گفتا به گاه
به دشت آر گرشاسب را با سپاه
که تا زین دلیران ایران، هنر
ببیند چو گردند با یکدگر
سواری او نیز ما بنگریم
به میدان هنرهای او بشمریم
چو از خواب روز اندرآمد به خشم
رخش شست چشمه به زر آب چشم
ز بابل بیامد به زابلستان
به هندوستان خواست بردن سپاه
که رفتی بدان بوم هر چندگاه
درِ گنج اثرط سبک باز کرد
سپه را به نزل و علف ساز کرد
بزد کوس و با لشکر و پیل و ساز
سه منزل شد از پیش ضحاک باز
فرود آوریدش به ایوان خویش
سران را همه خواند مهمان خویش
کیانی یکی جشن سازید و سور
که آمد ز مینو بدان جشن حور
دَم مشک از مغز بر میغ شد
دِلِ میغ ازو عنبر آمیغ شد
ز عکس می زرد و جام بلور
سپهری شد ایوان پُر از ماه و هور
به تلّ بود زرّ ریخته زیر گام
به خرمن برافروخته عودِ خام
کشیده رَده ریدگان سرای
به رومی عمود و به چینی قبای
دو گلشان به باد از شبه دِرع ساز
دو سٌنبل به میدان گل گوی باز
می زرد کف بر سرش تاخته
چو دٌرّ از بَرِ زرّ بگداخته
شهان پاک با یاره و طوقِ زر
همان پهلوانان به زرّین کمر
شده هر دل از خرّمی نازجوی
لَبِ می کشان با قدح رازگوی
نوازان نوازنده در چنگ چنگ
ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ
ز بس کز نوا بود در چرخ جوش
همی زهره مر ماه را گفت نوش
همه چشم ضحاک از آن بزم و سور
به گرشاسب بٌد خیره مانده ز دور
که از چهر و بالا و فرّ و شکوه
همانند او کس نبد زآن گروه
به اثرط چنین گفت کز چرخ سر
اگر بگذرانی، سزد زین پسر
هنرهاش زآنسان شنیدم بسی
که نادیده باور ندارد کسی
ستود اثرط از پیش ضحاک را
به رخساره ببسود مر خاک را
به فرّ تو شاه جهاندار گفت
چنانست کش در هنر نیست جفت
چو او بانگ بر جنگی ادهم زند
سپاهی به یک حمله بر هم زند
سنانش آتش کین فروزد همی
خدنگش دل شیر دوزد همی
کس ار هست بدخواه شاه زمین
فرستش بَرِ وی به پرخاش و کین
که گر هست میدانش چرخ اسپ میغ
سرش پیشت آرد بریده به تیغ
جهاندار گفتا چنینست راست
بدین، برز و بالا و چهرش گواست
هنر هرجه در مرد والا بود
به جهرش بر از دور پیدا بود
چو گوهر میان گهردار سنگ
که بیرون پدیدار باشدش رنگ
شنیدم هنرهاش و دیدم کنون
به دیدار هست از شنودن فزون
به جمشید ماند به چهر و به پوست
گواهی دهم من که از تخم اوست
بدین یال و گردی بَر و گرده گاه
چه سنجد به چنگالِ او کینه خواه
کنون آمدست اژدهایی پدید
کزآن اژدها مِه دگر کس ندید
از آن گه که گیتی ز طوفان برست
ز دریا برآمد به خشکی نشست
گرفته نشیمن شکاوند کوه
همی دارد از رنج گیتی ستوه
میان بست بایدش بر تاختش
وزان زشت پتیاره کین آختن
چنین گفت گرشاسب کز فرّ شاه
ببندم بر اهریمنِ تیره راه
مرا چون به کف گرز و شبرنگ زیر
به پیشم چه نر اژدها و چه شیر
کنم ز اژدهای فلک سر زکین
چه باک آیدم ز اژدهای زمین
سرِ اژدها بسته دام گیر
تو اندیشه او مبر، جام گیر
مهان بر ستایش گشادند لب
همه روز ازین بٌد سخن تا به شب
چو در سبز بُستان شکوفه برُست
جهان زردی از رخ به عنبر بشست
گسستند بزم نی و رود و باد
پراکنده گشت انجمن مست و شاد
به گرشاسب گفت اثرط ای شوربخت
ز شاه از چه پذرفتی این جنگ سخت
نه هر جایگه راست گفتن سزاست
فراوان دروغست کان به زراست
نگر جنگ این اژدها سرسری
چنان جنگ های دگر نشمری
نه گورست کافتد به زخم دُرشت
نه شیری که شاید به شمشیر کشت
نه دیوی که آید به خم کمند
نه گردی کِش از زین توانی فکند
دمان اژدهاییست کز جنگ او
سُته شد جهان پاک بر چنگ او
زدندش بسی تیر مویی ندوخت
تنش هم ز نفظ و ز آتش نسوخت
مشو غرّه زین مردی و زورِ تن
به من برببخشای و بر خویشتن
به خوان بر نیاید همی میهمان
کش از آرزو در دل آید گمان
به گیتی کسی مرد این جنگ نیست
اگر تو نیازی، بدین ننگ نیست
فکندن به مردی تن اندر هلاک
نه مردیست کز باد ساریست پاک
هر امید را کار ناید به برگ
بس امید کانجام آن هست مرگ
بدو گفت گرشاسب مَندیش هیچ
تو از بهر شه بزم و رامش بسیچ
شما را می و شادی و بمّ و زیر
من و اژدها و کُه و گُرز و تیر
اگر کوه البرز یک نیمه اوست
سرش کنده گیر از کّه آکنده پوست
همه کس ز گرشاسب دل برگرفت
که تند اژدهایی بٌد آن بس شگفت
به دُم رود جیحون بینباشتی
به دَم زنده پیلی بیو باشتی
ز برش ار پریدی عقاب دلیر
بیفتادی از بوی زهرش به زیر
کُهی جانور بُد رونده ز جای
به سینه زمین در به تن سنگ سای
چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش
چو برق از درخش و چورعد از خرو
سرش بیشه از موی وچون کوه تن
چو دودش دَم و همچو دوزخ دهن
دو چشم کبودش فروزان ز تاب
چو دو آینه در تَف آفتاب
زبانش چو دیوی سیه سر نگون
که هزمان ز غاری سرآرد برون
ز دنبال او دشت هرجای جوی
به هر جوی در رودی از زهر اوی
تنش پُر پشیزه ز سر تا میان
به کردار بر عیبه برگستوان
ازو هر پشیزه چو گیلی سپر
نه آهن نه آتش برو کارگر
نشسته نمودی چو کوهی به جای
ستان خفته چندانکه پیلی به پای
کجا او شدی از دَم زهر بیز
دو منزل بُدی دام و دَد را گریز
ز دندان به زخم آتش افروختی
درخت و گیاها همی سوختی
پس از بهر جنگش یل زورمند
یکی چرخ فرمود سهمن بلند
کمانی چو چفته ستونی ستبر
زهش چون کمندی ز چرم هژبر
که بر زه نیامد به ده مرد گرد
نه یکیّ توانستش از جای برد
چنان بود تیرش که ژوپین گران
شمردند هر تیر خشتی گران
ز کردار آن چرخ بازوگسل
خبر یافت ضحاک و شد خیره دل
به اثرط بفرمود و گفتا به گاه
به دشت آر گرشاسب را با سپاه
که تا زین دلیران ایران، هنر
ببیند چو گردند با یکدگر
سواری او نیز ما بنگریم
به میدان هنرهای او بشمریم
چو از خواب روز اندرآمد به خشم
رخش شست چشمه به زر آب چشم
اسدی توسی : گرشاسپنامه
ترسانیدن گرشاسب از جادوی
بفرمود تا از شگفتی بسی
نمودند گرشاسب را هر کسی
ز تاریکی و آتش و باد و ابر
ز غول و دژم دیو وز شیر و ببر
نشد هیچ از آن کُند گرد دلیر
گذشت از میان همچو غرنده شیر
چو زی اژدها ماند یک میل راه
بدیدند در ره یکی دیده گاه
برو خانه ای از گچ و خاره سنگ
درش آهنین، راه دشوار و تنگ
خروشان ز بامش یکی دیده دار
که ای بیهشان نیست جانتان به کار
چه گردید ایدر چه جای شماست
کزآن سو نشیمنگه اژدهاست
اگر زان دره سر یکی برکشد
هم این جایگه تان به دَم درکشد
ز مردم پرداخت این بوم و مرز
هم از چارپای و هم از کشت و رز
من ایدر بُوَم روز و شب دیده بان
چو آید شب آتش کنم در زمان
که تا هر که بیند گریزند زود
نشانست شب آتش و روز دود
سپهبد بدو گفت جایش کجاست
چه مایست بالاش برگوی راست
نشیمنش گفت این شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره
بدین خانه هر گه که ساید برش
ز بالای دیوار باشد سرش
گریزید از ایدر که نا گه کنون
از آن کوه پایه سرآرد برون
گو پهلوان گفت چندین مگوی
من از بهر او آمدم جنگجوی
هم اکنون بدین گرزه صد منی
به آرمش از آن چرم اهریمنی
بخوابم تنش خوار بر خاک بر
سرش بسته آرم به فتراک بر
بدو دیده بان گفت کای گرد کین
گرش هیچ بینی نگویی چنین
برو کارگر خنجر و تیر نیست
دم آهنج کوهیست نخچیر نیست
نسوزد تنش زآتش و تف و تاب
ز دریاست خود بیم نایدش از آب
نبینی ز زهرش جهان گشته رود
همه شخ سیاه و همه کُه کبود
پذیره مشو مرگ را زینهار
مده خیره جان را به غم زینهار
همان ده دلاور ز خویشانش نیز
بسی لابه کردند و نشنود چیز
ز تریاک لختی ز بیم گزند
بخورد و گره کرد بر زین کمند
مر آن ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند
درآمد بدان درّه آن نامدار
یکی کوه جنبان بدید آشکار
برآن پشته بر پشت سایان به کین
ز پیچیدنش جنبش اندر زمین
چو تاریک غاری دهن پهن و باز
دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز
زبان و نفس دود و آتش به هم
دهان کوره آتش و سینه دم
به دود و نفس در دو چشمش زنور
درفشان چو در شب ستاره ز دور
ز ثف دهانش دل خاره موم
ز زهر دَمش باد گیتی سموم
گره در گره خَم دُم تا به پشت
همه سرش چون خار موی درشت
پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل
ازو هر پشیزی مِه از گوش پیل
گهی چون سپرها فکندیش باز
گهی همچو جوشن کشیدی فراز
تو گفتی که بُد جنگیی در کمین
تنش سر به سر آلت جنگ و کین
همه کام تیغ و همه دم کمر
همه سر سنان و همه تن سپر
چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ
به فرسنگ رفتی چکاکاک سنگ
ببد خیره زو پهلوان سترگ
به دادار گفت ای خدای بزرگ
توانایی و آفرینش تراست
همی سازی آنچ از توانت سزاست
کنی زنده هرگونه گون مرده را
دهی تازگی خاک پژمرده را
نگاری تن جانور صدهزار
کزیشان دو همسان ندارد نگار
ز دریا بدینگونه کوه آوری
جهانی ز رنجش ستوه آوری
تو دِه بنده را زورمندی و فرّ
که از بنده بی تو نیاید هنر
بگفت این و زی چرخ کین دست برد
به کوشش تن و جان به یزدان سپرد
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندر رمید
نزد گام هرچند برگاشتش
پیاده شد از دست بگذاشتش
بَرِ اژدها رفت و بفراخت دست
خدنگی بپیوست و بگشاد شست
نمودند گرشاسب را هر کسی
ز تاریکی و آتش و باد و ابر
ز غول و دژم دیو وز شیر و ببر
نشد هیچ از آن کُند گرد دلیر
گذشت از میان همچو غرنده شیر
چو زی اژدها ماند یک میل راه
بدیدند در ره یکی دیده گاه
برو خانه ای از گچ و خاره سنگ
درش آهنین، راه دشوار و تنگ
خروشان ز بامش یکی دیده دار
که ای بیهشان نیست جانتان به کار
چه گردید ایدر چه جای شماست
کزآن سو نشیمنگه اژدهاست
اگر زان دره سر یکی برکشد
هم این جایگه تان به دَم درکشد
ز مردم پرداخت این بوم و مرز
هم از چارپای و هم از کشت و رز
من ایدر بُوَم روز و شب دیده بان
چو آید شب آتش کنم در زمان
که تا هر که بیند گریزند زود
نشانست شب آتش و روز دود
سپهبد بدو گفت جایش کجاست
چه مایست بالاش برگوی راست
نشیمنش گفت این شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره
بدین خانه هر گه که ساید برش
ز بالای دیوار باشد سرش
گریزید از ایدر که نا گه کنون
از آن کوه پایه سرآرد برون
گو پهلوان گفت چندین مگوی
من از بهر او آمدم جنگجوی
هم اکنون بدین گرزه صد منی
به آرمش از آن چرم اهریمنی
بخوابم تنش خوار بر خاک بر
سرش بسته آرم به فتراک بر
بدو دیده بان گفت کای گرد کین
گرش هیچ بینی نگویی چنین
برو کارگر خنجر و تیر نیست
دم آهنج کوهیست نخچیر نیست
نسوزد تنش زآتش و تف و تاب
ز دریاست خود بیم نایدش از آب
نبینی ز زهرش جهان گشته رود
همه شخ سیاه و همه کُه کبود
پذیره مشو مرگ را زینهار
مده خیره جان را به غم زینهار
همان ده دلاور ز خویشانش نیز
بسی لابه کردند و نشنود چیز
ز تریاک لختی ز بیم گزند
بخورد و گره کرد بر زین کمند
مر آن ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند
درآمد بدان درّه آن نامدار
یکی کوه جنبان بدید آشکار
برآن پشته بر پشت سایان به کین
ز پیچیدنش جنبش اندر زمین
چو تاریک غاری دهن پهن و باز
دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز
زبان و نفس دود و آتش به هم
دهان کوره آتش و سینه دم
به دود و نفس در دو چشمش زنور
درفشان چو در شب ستاره ز دور
ز ثف دهانش دل خاره موم
ز زهر دَمش باد گیتی سموم
گره در گره خَم دُم تا به پشت
همه سرش چون خار موی درشت
پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل
ازو هر پشیزی مِه از گوش پیل
گهی چون سپرها فکندیش باز
گهی همچو جوشن کشیدی فراز
تو گفتی که بُد جنگیی در کمین
تنش سر به سر آلت جنگ و کین
همه کام تیغ و همه دم کمر
همه سر سنان و همه تن سپر
چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ
به فرسنگ رفتی چکاکاک سنگ
ببد خیره زو پهلوان سترگ
به دادار گفت ای خدای بزرگ
توانایی و آفرینش تراست
همی سازی آنچ از توانت سزاست
کنی زنده هرگونه گون مرده را
دهی تازگی خاک پژمرده را
نگاری تن جانور صدهزار
کزیشان دو همسان ندارد نگار
ز دریا بدینگونه کوه آوری
جهانی ز رنجش ستوه آوری
تو دِه بنده را زورمندی و فرّ
که از بنده بی تو نیاید هنر
بگفت این و زی چرخ کین دست برد
به کوشش تن و جان به یزدان سپرد
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندر رمید
نزد گام هرچند برگاشتش
پیاده شد از دست بگذاشتش
بَرِ اژدها رفت و بفراخت دست
خدنگی بپیوست و بگشاد شست
اسدی توسی : گرشاسپنامه
دیدن گرشاسب برهمن را
بر آن کُه برهمن یکی پیرمرد
برآورده وز گردش روز گرد
گلش گشته گل سرو زرین کناغ
چو پرّ حواصل شده پرّ زاغ
شده تیر بالا کمان وار کوژ
کمان دو ابرو شده سیم توژ
برهنه سر و پای پوشیده تن
ز برگ درخت و گیا پیرهن
ازو پهلوان جست راه سخن
که ای راست دل کوژ پشت کهن
برینگونه آن کوه خرّم ز چیست
براو نشانِ کفِ پای کیست
پرستنده پیر آفرین بر گرفت
چنین گفت کایدر بسست از شگفت
هم از گونه گون گوهر آبدار
هم از عود و کافور و هم میوه دار
از آن آن که ایدون خوش و خرّمست
که با فرّ فرخ پی آدمست
نشان پی است آنکه در پیش تست
که هفتاد گامست هر پی درست
از ایدر به دریا دو میل است راست
شدی او به سه گام هر گه که خواست
ز دریا درون هر شب ابری بلند
برآید، غریونده چون دردمند
به آب مژه هر پی اش بیش و کم
بشوید نبارد دگر جای نم
ز مینو چو آدم برین کُه فتاد
همی بود با درد و با سرد باد
ز دل دود غم رفته بر آفتاب
دو دیده چو دریا، دو رخ جوی آب
به صد سال گریان بُد از روزگار
همی خواست آمرزش از کردگار
چنین تا به مژده بیامد سروش
که کام دلت یافتی کم خروش
ز دیده بدان خرّمی نیز نم
ببارید چندانکه هنگام غم
از آن آب غم کز مژه رخ بشست
همه کُه خس و خار و هم زهر رست
وزان آب شادی کش از رخ دوید
همه سبزه و داروی و گل دمید
غمی ماند جفتش تهی زو کنار
بر جدّه نزدیک دریا کنار
همی ماهی آورد از قعر آب
بپختی میان هوا ز آفتاب
خور و خوانش ماهی بریان بدی
بر آدم شب و روز گریان بدی
وز اندوه آدم از ایدر به درد
شب و روز گرینده و روی زرد
چو گاه ستایش ستادی به پای
سرش بآسمان بر رسیدی به جای
هم از وی فرشته شنیدی خروش
همو یافتی راز ایشان به گوش
فرستاد پس کردگار از بهشت
به دست سروش خجسته سرشت
ز یاقوتِ یکپاره لعل فام
درفشان یکی خانه آباد نام
مر آن را میان جهان جای کرد
پرستشگهی زو دلارای کرد
بفرمود تا آدم آن جا شتافت
چو شد نزد او جفت را بازیافت
بدان گه که بگرفت طوفان جهان
شد آن خانه سوی گر زمان نهان
همان جایگه ساخت خواهد خدای
یکی خانه کز وی بود دین به پای
بفرّ پسین تر ز پیغمبران
بسی خوبی افزود خواهد بر آن
چو رخ زو بتابی شود دین تباه
چو سنگش ببوسی بریزد گناه
چو شد سال آدم تمامی هزار
شد از گیتی کرده زی کردگار
وارشیث پوشید در خاک تن
سروش آوریدش ز مینو کفن
نشانگاه گورش کنون ایدرست
یکی بهره از وی به دریا درست
چو نوح آمد و یافت ایدر درنگ
کشید استخوانش به دژهوخت گنگ
از آن این کُه از گوهر و گل نکوست
که بر وی نشانِ کفِ پایِ اوست
نه کوهست ازین بُرزتر در جهان
نه یاقوت دارد جز اینجای کان
هم از هر کجا دُر خیزد دگر
بدین مرز باشد بها گیرتر
دگر ره سپهبد یل چیردست
بپرسید کای پیر یزدان پرست
شگفتی بد آنروی سوی شمال
چه گوید جهاندیده دانش سگال
برهمن چنین گفت کای پاکرای
بد آنروی کم یابی آباد جای
دو صد میل ره بیشه باشد فزون
درختان بارآور گونه گون
در آن بیشها مردم بیشمار
گیا خوردشان یا بَرِ میوه دار
چو مردم گشاده کف دست و روی
چو میشان نهفته همه تن به موی
یکی بهره را موی سر تا میان
چو قرطاس تن چهره چون زنگیان
ز بیگانه مردم بودشلن گریز
بتازند وز تک به از باد تیز
اگر چند دارندشان جفت ناز
چو نبوند بسته ، گریزند باز
همانجا ز کافور و عود و بقم
بسی بیشه پیوسته بینی بهم
جزیری همانجاست نزد کله
که کشتی بدو دیر یابد خله
همه پر درختان با بار و برگ
کُه و دشت او بیشه پیل و کرگ
درو بیکران مردم زورمند
ستمکاره و خونی و پرگزند
کرا یافتند از دگر مردمان
کشند از سرش کاسه هم در زمان
چو ساز عروسیّ دختر کنند
به کابین همه کاسه سر کنند
خورش هم بدان کاسه آرند پیش
توانگر تر آن کس کش آن کاسه بیش
میان درختان به روز شکار
بگیرند بر پیل راه آشکار
نخستین ز پای اندر آرند زود
وز آنجا گریزند پس همچو دود
از ایرا که پیلان دیگر به کین
بر آن بوی کشته دوند از کمین
به خشم آن زمین زیر و از بر کنند
درخت فراوان ز بن بر کنند
چو پیلان از آنجای گردند باز
شوند آن گُره در شب دیر باز
مر آن پیل را پاره پاره ز نیش
کنند و ، برد هر کسی بهر خویش
ندارند خود کِشته و چار پای
نورزند جز میوه ها جای جای
ز پیلست هر گونه شان خوردنی
هم از چرم او هر چه گستردنی
کرا مُرد ، سنگی گران در شتاب
ببندند و زود افکنندش در آب
فکنده همه بیشه شان میل میل
سرو های کرگست و دندان پیل
به هندوستان داروی گونه گون
از آن بیشه جایی نخیزد فزون
برآورده وز گردش روز گرد
گلش گشته گل سرو زرین کناغ
چو پرّ حواصل شده پرّ زاغ
شده تیر بالا کمان وار کوژ
کمان دو ابرو شده سیم توژ
برهنه سر و پای پوشیده تن
ز برگ درخت و گیا پیرهن
ازو پهلوان جست راه سخن
که ای راست دل کوژ پشت کهن
برینگونه آن کوه خرّم ز چیست
براو نشانِ کفِ پای کیست
پرستنده پیر آفرین بر گرفت
چنین گفت کایدر بسست از شگفت
هم از گونه گون گوهر آبدار
هم از عود و کافور و هم میوه دار
از آن آن که ایدون خوش و خرّمست
که با فرّ فرخ پی آدمست
نشان پی است آنکه در پیش تست
که هفتاد گامست هر پی درست
از ایدر به دریا دو میل است راست
شدی او به سه گام هر گه که خواست
ز دریا درون هر شب ابری بلند
برآید، غریونده چون دردمند
به آب مژه هر پی اش بیش و کم
بشوید نبارد دگر جای نم
ز مینو چو آدم برین کُه فتاد
همی بود با درد و با سرد باد
ز دل دود غم رفته بر آفتاب
دو دیده چو دریا، دو رخ جوی آب
به صد سال گریان بُد از روزگار
همی خواست آمرزش از کردگار
چنین تا به مژده بیامد سروش
که کام دلت یافتی کم خروش
ز دیده بدان خرّمی نیز نم
ببارید چندانکه هنگام غم
از آن آب غم کز مژه رخ بشست
همه کُه خس و خار و هم زهر رست
وزان آب شادی کش از رخ دوید
همه سبزه و داروی و گل دمید
غمی ماند جفتش تهی زو کنار
بر جدّه نزدیک دریا کنار
همی ماهی آورد از قعر آب
بپختی میان هوا ز آفتاب
خور و خوانش ماهی بریان بدی
بر آدم شب و روز گریان بدی
وز اندوه آدم از ایدر به درد
شب و روز گرینده و روی زرد
چو گاه ستایش ستادی به پای
سرش بآسمان بر رسیدی به جای
هم از وی فرشته شنیدی خروش
همو یافتی راز ایشان به گوش
فرستاد پس کردگار از بهشت
به دست سروش خجسته سرشت
ز یاقوتِ یکپاره لعل فام
درفشان یکی خانه آباد نام
مر آن را میان جهان جای کرد
پرستشگهی زو دلارای کرد
بفرمود تا آدم آن جا شتافت
چو شد نزد او جفت را بازیافت
بدان گه که بگرفت طوفان جهان
شد آن خانه سوی گر زمان نهان
همان جایگه ساخت خواهد خدای
یکی خانه کز وی بود دین به پای
بفرّ پسین تر ز پیغمبران
بسی خوبی افزود خواهد بر آن
چو رخ زو بتابی شود دین تباه
چو سنگش ببوسی بریزد گناه
چو شد سال آدم تمامی هزار
شد از گیتی کرده زی کردگار
وارشیث پوشید در خاک تن
سروش آوریدش ز مینو کفن
نشانگاه گورش کنون ایدرست
یکی بهره از وی به دریا درست
چو نوح آمد و یافت ایدر درنگ
کشید استخوانش به دژهوخت گنگ
از آن این کُه از گوهر و گل نکوست
که بر وی نشانِ کفِ پایِ اوست
نه کوهست ازین بُرزتر در جهان
نه یاقوت دارد جز اینجای کان
هم از هر کجا دُر خیزد دگر
بدین مرز باشد بها گیرتر
دگر ره سپهبد یل چیردست
بپرسید کای پیر یزدان پرست
شگفتی بد آنروی سوی شمال
چه گوید جهاندیده دانش سگال
برهمن چنین گفت کای پاکرای
بد آنروی کم یابی آباد جای
دو صد میل ره بیشه باشد فزون
درختان بارآور گونه گون
در آن بیشها مردم بیشمار
گیا خوردشان یا بَرِ میوه دار
چو مردم گشاده کف دست و روی
چو میشان نهفته همه تن به موی
یکی بهره را موی سر تا میان
چو قرطاس تن چهره چون زنگیان
ز بیگانه مردم بودشلن گریز
بتازند وز تک به از باد تیز
اگر چند دارندشان جفت ناز
چو نبوند بسته ، گریزند باز
همانجا ز کافور و عود و بقم
بسی بیشه پیوسته بینی بهم
جزیری همانجاست نزد کله
که کشتی بدو دیر یابد خله
همه پر درختان با بار و برگ
کُه و دشت او بیشه پیل و کرگ
درو بیکران مردم زورمند
ستمکاره و خونی و پرگزند
کرا یافتند از دگر مردمان
کشند از سرش کاسه هم در زمان
چو ساز عروسیّ دختر کنند
به کابین همه کاسه سر کنند
خورش هم بدان کاسه آرند پیش
توانگر تر آن کس کش آن کاسه بیش
میان درختان به روز شکار
بگیرند بر پیل راه آشکار
نخستین ز پای اندر آرند زود
وز آنجا گریزند پس همچو دود
از ایرا که پیلان دیگر به کین
بر آن بوی کشته دوند از کمین
به خشم آن زمین زیر و از بر کنند
درخت فراوان ز بن بر کنند
چو پیلان از آنجای گردند باز
شوند آن گُره در شب دیر باز
مر آن پیل را پاره پاره ز نیش
کنند و ، برد هر کسی بهر خویش
ندارند خود کِشته و چار پای
نورزند جز میوه ها جای جای
ز پیلست هر گونه شان خوردنی
هم از چرم او هر چه گستردنی
کرا مُرد ، سنگی گران در شتاب
ببندند و زود افکنندش در آب
فکنده همه بیشه شان میل میل
سرو های کرگست و دندان پیل
به هندوستان داروی گونه گون
از آن بیشه جایی نخیزد فزون
اسدی توسی : گرشاسپنامه
دیگر پرسش گرشاسب از سرشت جهان
بپرسید بازش هنرمند مرد
که یزدان جهان را سرشت از چه کرد
بهانه چه افتاد تا کرده شد
سپهر و ستاره بر آورده شد
چنین گفت این آن شناسد درست
که گیتی همو آفرید از نخست
ولیک از پدر یاد دارم سخن
که گفت این جهان گوهری بُد زبُن
که یزدان چُنان گوهر ناب کرد
گدازیدش از تفّ و جوشاب کرد
ز جوش و تفش باد و آتش فراشت
ز عکسش که بر زد ستاره نگاشت
ز موجش همه کوهها کرد و غار
زمین از کف و چرخها از بخار
ز دانا دگر سان شنیدم درست
که یزدان خرد آفرید از نخست
خرد نقطه فرمانش پرگار کرد
و زو گوهر جان پدیدار کرد
پس از جان هیولی و این گوهران
پس از گوهران چرخ و این اختران
از آغاز بُد جنبشی کافرید
که از زیر آن گرمی آمد پدید
چو آن جنبش آرام را یار شد
از آرام سردی پدیدار شد
کجا جنبش آنجاست گرمی نهفت
چو آرام را باز سردیست جفت
ز گرمی دَرِ خشکی اندر گشاد
ز سردی که برخواست ترّی بزاد
زمان تا زمان خشکی آنگاه باز
همی تاخت ترّی ز سردی فراز
چو سردی سوی خشکی آهنگ کرد
زمین آمد اینک که خشکست و سرد
دمید آتش از خشکی و تف و تاب
ز سردی و ترّی پدید آمد آب
هم از بهر ترّی که سر برفراخت
هوا گشت و هم جفت گرمی بساخت
چو این چارگوهر به ساز آمدند
دگر ره به جنبش فراز آمدند
سبک هر چه زو بُد همه شد بخار
بلندی گرفت از بَرِ هر چهار
چو شد هفت بار آن بخار از زبر
شد این هفت چرخ از بَرِ یکدگر
پس آتش ز نو جنبش انگیخت باز
وزو هفت ره شد بخار از فراز
از آن هر بخار اختری تابناک
برافروخت از چرخ یزدان پاک
ز کیوان گرفت این چنین تا به ماه
به هر چرخ در اختری جایگاه
از آن پس دگر بیکران شد بخار
ستاره برافروخت چندین هزار
مرین گوهران راچو جنبش فتاد
ز دو پهلوی چرخ برخاست باد
از آن باد گردون به گشتن گرفت
ستاره برو ره نوشتن گرفت
سپهر و ستاره به رفتار خاست
یکی سوی چپّ و دگر سوی راست
چو این چار گوهر شد آمیخته
ز هفت و ده و دو در آویخته
نخست از زمین معدنی خاست پاک
برافراخت پس رستنی سر ز خاک
پس از رستنی گونه گون جانور
پدید آمد آمیخت با خواب و خور
پسین مردم آمد که از هر چه بود
شدش بهره و بر همه برفزود
بدو خط پرگار پیوسته شد
دَرِ آفرینش همه بسته شد
نخستین خرد بود و مردم پسین
اگر راه یزدانت باید بس این
ولیک از دگر ره شناسان هند
شنیدم هم از فیلسوفان سند
که دیگر جهان است از ما نهان
که دانا همی خواندش آن جهان
جهانی فروزنده و تابناک
که جای فرشتست و جان های پاک
ز جان وز فرشته درو هر که هست
همه در نمازند و یزدان پرست
دو تا بهره ای زو و بهری به پای
دگر بهره در سجده پیش خدای
گروهی روان ها پس آن گه ز راه
بگشتند و ، دیوان شدند از گناه
از اندازه بر پای بگذاشتند
ز یزدان به هم روی برگاشتند
ستمکارگان و آن که بُد بی ستم
بر آمیخت زین هر دو بهری به هم
چو بردند از پایگه پای خویش
نگون اوفتادند از جای خویش
ز دانش بماندند وز بندگی
به مرگی رسیدند از زندگی
پس آن گه جهان داور داد گر
درایشان سرشت آن جهان دگر
چو بایست در هر گهر کار کرد
جهانی چنین نو پدیدار کرد
از آغاز کاین چار گوهر نمود
میانشان یکی جنبش انگیخت زود
دوگونست جنبش ز بن کژ و راست
همان دایره نیز از نقطه خاست
چو گردیده شد دایره آسمان
زمین ماند چون نقطه اندر میان
ز جنبش چو گردون به رفتار گشت
ز گرمیش آتش پدیدار گشت
دگر باره نو گرمیی برفزود
هوا گشت از آن آتش تیره دود
چو ترّی ز گرمیش لختی براند
گران گشت و در زیر آتش بماند
ز سردی و خشکی زمین بهره داشت
به سردیش ترّی هوا بر گماشت
پس از سردی و ترّی هر دوان
گشاد آب و گرد زمین شد روان
چو بسته شدند این گهر هر چهار
بماندند ازین چرخها در حصار
سرشت جهان پاک از آمیختن
درآمد به هر پیکر انگیختن
ازین گوهران هیچ کاری به جای
نیاید ز بُن ، تا نخواهد خدای
کز آن گوهر این دیگر آگاه نیست
به راز خداوندشان راه نیست
جهاندار کاین چار پیوسته کرد
همه زورشان با زمین بسته کرد
که تا آن روان ها که افکنده اند
درین چار گوهر پراکنده اند
همه بر زمین شان بود پرورش
برو دارد و زآن دهد شان خورش
برد شان به هر کالبد کژّ و راست
بدارد چنان کش بود کام و خواست
از آن پس به پیغمبران آگهی
دهدشان ز راه بدیّ و بهی
پس آن جان که زی روشنی یافت راه
وز ایدر شود گشته پاک از گناه
چو از خاک یزدانش گوید که خیز
به دستش دهد نامه رستخیز
به زودی شمارش گزارد تمام
بهشتش دهد جای آرام و کام
وگر تیره جانی بود زشت کیش
همان روز چون خواند ایزدش پیش
سیه روی خیزد ز شرم گناه
سوی چینود پُل نباشدش راه
ببادفره جاودان کرده بند
در آتش به دوزخ بماند نژند
خنک آن که جانش از گنه هست پاک
بماند بهشی چو خیزد ز خاک
ز من هر چه پرسیدی از کم و بیش
بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش
هم از فیلسوفان رومی درست
شنیدم که گیتی هوا بُد نخست
فراوان کسان آن که دانشورند
بهین طبع گیتی هوا را گِرند
هوا هست ارمیده باد از نهاد
چو جنبد هوا نام گرددش باد
هر آن جانور کش دمست از هواست
به دَم جان و تن زنده و بانواست
همه تخم در کشتها گونه گون
که ناراست افتد بود سرنگون
هوا در همه زور و ساز آورد
سَرِ هر نگون زی فراز آورد
اگر چندشان ز آب خیزد پسیچ
هوا چون نباشد نرویند هیچ
ز گردون گروهی نمایند راه
که او را نشاید بُد آن جایگاه
نگوید ورا جای دانش پرست
که برجای جانست گوید چو هست
فرازش هواییست روشن دگر
سبک سخت وز هر هوا پاکتر
ز برش ار نه چیزی دگر سان بُدی
ستاده بدی وی، نه گردان بُدی
هم از باد گردان شدست این چنین
هم از باد شست ایستاده زمین
فلک و آتش و اختر تابناک
همه در هوااند استاده پاک
بدآنسان که آهنگر کارساز
فرازد دمش نزد آتش فراز
دمادم چو باد دم افتد بهم
شود آتش از باد پیچان به دم
ز گیتی هوا بُد نخستین پدید
خدای اندرو جنبشی آفرید
چو جنبید سخت آن هوای شگفت
ببد باد و ، زان باد آتش گرفت
مرآن باد را آتش افسرده کرد
ازو آب بنشاند و گسترده کرد
چو نم دار جامه که بدهیش تاب
بیفشاریش زو بپالاید آب
کف و تیرگی هر چه ز آن آب خاست
ز می گشت اینک که در زیر ماست
پس از تف آن آتش و عکس آب
برآمد بخار و ز نو داد تاب
خدای از بخارش سپهر آفرید
ز عکسش ستاره پدید آورید
ازین پس هر آنچ از کم وز فزون
ببد ، یکسر از پیش گفتم که چون
که یزدان جهان را سرشت از چه کرد
بهانه چه افتاد تا کرده شد
سپهر و ستاره بر آورده شد
چنین گفت این آن شناسد درست
که گیتی همو آفرید از نخست
ولیک از پدر یاد دارم سخن
که گفت این جهان گوهری بُد زبُن
که یزدان چُنان گوهر ناب کرد
گدازیدش از تفّ و جوشاب کرد
ز جوش و تفش باد و آتش فراشت
ز عکسش که بر زد ستاره نگاشت
ز موجش همه کوهها کرد و غار
زمین از کف و چرخها از بخار
ز دانا دگر سان شنیدم درست
که یزدان خرد آفرید از نخست
خرد نقطه فرمانش پرگار کرد
و زو گوهر جان پدیدار کرد
پس از جان هیولی و این گوهران
پس از گوهران چرخ و این اختران
از آغاز بُد جنبشی کافرید
که از زیر آن گرمی آمد پدید
چو آن جنبش آرام را یار شد
از آرام سردی پدیدار شد
کجا جنبش آنجاست گرمی نهفت
چو آرام را باز سردیست جفت
ز گرمی دَرِ خشکی اندر گشاد
ز سردی که برخواست ترّی بزاد
زمان تا زمان خشکی آنگاه باز
همی تاخت ترّی ز سردی فراز
چو سردی سوی خشکی آهنگ کرد
زمین آمد اینک که خشکست و سرد
دمید آتش از خشکی و تف و تاب
ز سردی و ترّی پدید آمد آب
هم از بهر ترّی که سر برفراخت
هوا گشت و هم جفت گرمی بساخت
چو این چارگوهر به ساز آمدند
دگر ره به جنبش فراز آمدند
سبک هر چه زو بُد همه شد بخار
بلندی گرفت از بَرِ هر چهار
چو شد هفت بار آن بخار از زبر
شد این هفت چرخ از بَرِ یکدگر
پس آتش ز نو جنبش انگیخت باز
وزو هفت ره شد بخار از فراز
از آن هر بخار اختری تابناک
برافروخت از چرخ یزدان پاک
ز کیوان گرفت این چنین تا به ماه
به هر چرخ در اختری جایگاه
از آن پس دگر بیکران شد بخار
ستاره برافروخت چندین هزار
مرین گوهران راچو جنبش فتاد
ز دو پهلوی چرخ برخاست باد
از آن باد گردون به گشتن گرفت
ستاره برو ره نوشتن گرفت
سپهر و ستاره به رفتار خاست
یکی سوی چپّ و دگر سوی راست
چو این چار گوهر شد آمیخته
ز هفت و ده و دو در آویخته
نخست از زمین معدنی خاست پاک
برافراخت پس رستنی سر ز خاک
پس از رستنی گونه گون جانور
پدید آمد آمیخت با خواب و خور
پسین مردم آمد که از هر چه بود
شدش بهره و بر همه برفزود
بدو خط پرگار پیوسته شد
دَرِ آفرینش همه بسته شد
نخستین خرد بود و مردم پسین
اگر راه یزدانت باید بس این
ولیک از دگر ره شناسان هند
شنیدم هم از فیلسوفان سند
که دیگر جهان است از ما نهان
که دانا همی خواندش آن جهان
جهانی فروزنده و تابناک
که جای فرشتست و جان های پاک
ز جان وز فرشته درو هر که هست
همه در نمازند و یزدان پرست
دو تا بهره ای زو و بهری به پای
دگر بهره در سجده پیش خدای
گروهی روان ها پس آن گه ز راه
بگشتند و ، دیوان شدند از گناه
از اندازه بر پای بگذاشتند
ز یزدان به هم روی برگاشتند
ستمکارگان و آن که بُد بی ستم
بر آمیخت زین هر دو بهری به هم
چو بردند از پایگه پای خویش
نگون اوفتادند از جای خویش
ز دانش بماندند وز بندگی
به مرگی رسیدند از زندگی
پس آن گه جهان داور داد گر
درایشان سرشت آن جهان دگر
چو بایست در هر گهر کار کرد
جهانی چنین نو پدیدار کرد
از آغاز کاین چار گوهر نمود
میانشان یکی جنبش انگیخت زود
دوگونست جنبش ز بن کژ و راست
همان دایره نیز از نقطه خاست
چو گردیده شد دایره آسمان
زمین ماند چون نقطه اندر میان
ز جنبش چو گردون به رفتار گشت
ز گرمیش آتش پدیدار گشت
دگر باره نو گرمیی برفزود
هوا گشت از آن آتش تیره دود
چو ترّی ز گرمیش لختی براند
گران گشت و در زیر آتش بماند
ز سردی و خشکی زمین بهره داشت
به سردیش ترّی هوا بر گماشت
پس از سردی و ترّی هر دوان
گشاد آب و گرد زمین شد روان
چو بسته شدند این گهر هر چهار
بماندند ازین چرخها در حصار
سرشت جهان پاک از آمیختن
درآمد به هر پیکر انگیختن
ازین گوهران هیچ کاری به جای
نیاید ز بُن ، تا نخواهد خدای
کز آن گوهر این دیگر آگاه نیست
به راز خداوندشان راه نیست
جهاندار کاین چار پیوسته کرد
همه زورشان با زمین بسته کرد
که تا آن روان ها که افکنده اند
درین چار گوهر پراکنده اند
همه بر زمین شان بود پرورش
برو دارد و زآن دهد شان خورش
برد شان به هر کالبد کژّ و راست
بدارد چنان کش بود کام و خواست
از آن پس به پیغمبران آگهی
دهدشان ز راه بدیّ و بهی
پس آن جان که زی روشنی یافت راه
وز ایدر شود گشته پاک از گناه
چو از خاک یزدانش گوید که خیز
به دستش دهد نامه رستخیز
به زودی شمارش گزارد تمام
بهشتش دهد جای آرام و کام
وگر تیره جانی بود زشت کیش
همان روز چون خواند ایزدش پیش
سیه روی خیزد ز شرم گناه
سوی چینود پُل نباشدش راه
ببادفره جاودان کرده بند
در آتش به دوزخ بماند نژند
خنک آن که جانش از گنه هست پاک
بماند بهشی چو خیزد ز خاک
ز من هر چه پرسیدی از کم و بیش
بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش
هم از فیلسوفان رومی درست
شنیدم که گیتی هوا بُد نخست
فراوان کسان آن که دانشورند
بهین طبع گیتی هوا را گِرند
هوا هست ارمیده باد از نهاد
چو جنبد هوا نام گرددش باد
هر آن جانور کش دمست از هواست
به دَم جان و تن زنده و بانواست
همه تخم در کشتها گونه گون
که ناراست افتد بود سرنگون
هوا در همه زور و ساز آورد
سَرِ هر نگون زی فراز آورد
اگر چندشان ز آب خیزد پسیچ
هوا چون نباشد نرویند هیچ
ز گردون گروهی نمایند راه
که او را نشاید بُد آن جایگاه
نگوید ورا جای دانش پرست
که برجای جانست گوید چو هست
فرازش هواییست روشن دگر
سبک سخت وز هر هوا پاکتر
ز برش ار نه چیزی دگر سان بُدی
ستاده بدی وی، نه گردان بُدی
هم از باد گردان شدست این چنین
هم از باد شست ایستاده زمین
فلک و آتش و اختر تابناک
همه در هوااند استاده پاک
بدآنسان که آهنگر کارساز
فرازد دمش نزد آتش فراز
دمادم چو باد دم افتد بهم
شود آتش از باد پیچان به دم
ز گیتی هوا بُد نخستین پدید
خدای اندرو جنبشی آفرید
چو جنبید سخت آن هوای شگفت
ببد باد و ، زان باد آتش گرفت
مرآن باد را آتش افسرده کرد
ازو آب بنشاند و گسترده کرد
چو نم دار جامه که بدهیش تاب
بیفشاریش زو بپالاید آب
کف و تیرگی هر چه ز آن آب خاست
ز می گشت اینک که در زیر ماست
پس از تف آن آتش و عکس آب
برآمد بخار و ز نو داد تاب
خدای از بخارش سپهر آفرید
ز عکسش ستاره پدید آورید
ازین پس هر آنچ از کم وز فزون
ببد ، یکسر از پیش گفتم که چون
اسدی توسی : گرشاسپنامه
دیگر جزیره که آن رامنی خوانند
که آن جای را رامنی نام بود
یکی خوش بهشت دلارام بود
کُه و دشت او بود بر هر کنار
درختان کافور سیصد هزار
همه چون بر انگشت بفسرده شیر
وزو شاخها چون سرافکنده پیر
تو گفتی که ابری برآمد شگرف
برآن بی شُمر ژاله باید و برف
چو دست کمندافکنان روزِ کار
همه شاخها پُر ز پیچیده مار
زمین سر به سر گفتی از پیش شید
ز کافور در چادری بُد سپید
برو راه ماران شکن در شکن
چو آهخته بر برف پیچان رسن
همی یخ شد از بوی کافور خوی
برانگیخت از مغر سرمای دی
به هر شاخ کافور بر جای جای
بسی مرغ دیدند دستان سرای
از آن مرغ هر کس چنین کرد یاد
که چون آشیان کرد و خایه نهاد
شود مار تا بچه اش زآشیان
بیارد، جهد خایه تُند از میان
زند بر سر و چشم مار از ستیز
تن خویش ، تا مار گیرد گریز
پس آن مرغ تا بچه آرد برون
نهد خایه از گرد خانه درون
که تا گر دگر ره شود مار باز
نیارد بدان آشیان شد فراز
همان جای دیدند کوهی سیاه
گرفته سرش راه بر چرخ ماه
درختی گشن شاخ بر شخّ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه
بلندیش با چرخ همباز بود
ستبریش بیش از چهل باز بود
زعود و ز صندل به هم ساخته
به سر برش ایوانی افراخته
دگر ره سپهدار پیروزبخت
ز ملاّح پرسید کار درخت
که بر شاخش آن کاخ بر پای چیست
چنین از بَِر آسمان جای کیست
چنین گفت کآن جای سیمرغ راست
که بر خیل مرغان همه پادشاست
هر آن مرغ کاینجاست از بیم اوی
نیارد بُد این ز آن دگر کینه جوی
به کوه اژدها و به دریا نهنگ
هر آنجا که یابد بدرّد به چنگ
چو گمراه بیند کسی روز و شب
ز بی توشگی جان رسیده به لب
از ایدر برد نزدش اندر شتاب
به چنگال میوه به منقار آب
به سوی رَهِ راست باز آردش
ز مردم کرا دید ناز آردش
پدید آمد آن مرغ هم در زمان
ازو شد چو صد رنگ فرش آسمان
چو باغی روان در هوا سر نگون
شکفته درختان درو گونه گون
چو تازان کُهی پر گل و لاله زار
زبالاش قوس قزح صد هزار
ز باد پرش موج دریا ستوه
ز بانگش گریزان دد از دشت و کوه
به منقار بگرفته یکیّ نهنگ
چهل رش فزون اژدهایی به چنگ
بر آن آشیان رفت و سر بر فراخت
تو گفتی ز دیبا یکی کِله ساخت
سپهبد فروماند خیره به جای
همی گفت ای پاک و برتر خدای
به هر کار بینا و دانا تویی
به هر آفرینش توانا تویی
تو سازیدی این هفت چرخ روان
ستاره معلق زمین در میان
جهان را گهر مایه کردی چهار
وزایشان تن جانور صد هزار
به هر پیکری نو برآری همی
بر آنسان که خواهی نگاری همی
کنی هر چه خواهی و ، کس راه راست
جز از تو نداند که چونان چراست
به کار اندرت رنج و همباز نیست
سخنهات را حرف و آواز نیست
ز مرده تن زنده آری فراز
پدید آوری مرده از زنده باز
تو دانی یکی قطره آب آفرید
که باشد درو هر دو گیتی پدید
ز خاک آن هنر هم تو پیدا کنی
کز آن جای گویا و بینا کنی
گمست آن که سوی تواش راه نیست
به دل کور هر کز تو آگاه نیست
برینسان به پرواز پرّنده کوه
تو کردی کزو خشک و تر را ستوه
نشیمنش را زابر بگذاشتی
به صد رنگ پیکرش بنگاشتی
همیدون نیایش کنان گشت باز
همی گشت با هر که بُد سرفراز
ز کافور و عنبر کجا یافتند
ببردند هر چند برتافتند
وز آن جای رفتند زی هر دو زور
جزیری سزاوار شادی و سور
یکی خوش بهشت دلارام بود
کُه و دشت او بود بر هر کنار
درختان کافور سیصد هزار
همه چون بر انگشت بفسرده شیر
وزو شاخها چون سرافکنده پیر
تو گفتی که ابری برآمد شگرف
برآن بی شُمر ژاله باید و برف
چو دست کمندافکنان روزِ کار
همه شاخها پُر ز پیچیده مار
زمین سر به سر گفتی از پیش شید
ز کافور در چادری بُد سپید
برو راه ماران شکن در شکن
چو آهخته بر برف پیچان رسن
همی یخ شد از بوی کافور خوی
برانگیخت از مغر سرمای دی
به هر شاخ کافور بر جای جای
بسی مرغ دیدند دستان سرای
از آن مرغ هر کس چنین کرد یاد
که چون آشیان کرد و خایه نهاد
شود مار تا بچه اش زآشیان
بیارد، جهد خایه تُند از میان
زند بر سر و چشم مار از ستیز
تن خویش ، تا مار گیرد گریز
پس آن مرغ تا بچه آرد برون
نهد خایه از گرد خانه درون
که تا گر دگر ره شود مار باز
نیارد بدان آشیان شد فراز
همان جای دیدند کوهی سیاه
گرفته سرش راه بر چرخ ماه
درختی گشن شاخ بر شخّ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه
بلندیش با چرخ همباز بود
ستبریش بیش از چهل باز بود
زعود و ز صندل به هم ساخته
به سر برش ایوانی افراخته
دگر ره سپهدار پیروزبخت
ز ملاّح پرسید کار درخت
که بر شاخش آن کاخ بر پای چیست
چنین از بَِر آسمان جای کیست
چنین گفت کآن جای سیمرغ راست
که بر خیل مرغان همه پادشاست
هر آن مرغ کاینجاست از بیم اوی
نیارد بُد این ز آن دگر کینه جوی
به کوه اژدها و به دریا نهنگ
هر آنجا که یابد بدرّد به چنگ
چو گمراه بیند کسی روز و شب
ز بی توشگی جان رسیده به لب
از ایدر برد نزدش اندر شتاب
به چنگال میوه به منقار آب
به سوی رَهِ راست باز آردش
ز مردم کرا دید ناز آردش
پدید آمد آن مرغ هم در زمان
ازو شد چو صد رنگ فرش آسمان
چو باغی روان در هوا سر نگون
شکفته درختان درو گونه گون
چو تازان کُهی پر گل و لاله زار
زبالاش قوس قزح صد هزار
ز باد پرش موج دریا ستوه
ز بانگش گریزان دد از دشت و کوه
به منقار بگرفته یکیّ نهنگ
چهل رش فزون اژدهایی به چنگ
بر آن آشیان رفت و سر بر فراخت
تو گفتی ز دیبا یکی کِله ساخت
سپهبد فروماند خیره به جای
همی گفت ای پاک و برتر خدای
به هر کار بینا و دانا تویی
به هر آفرینش توانا تویی
تو سازیدی این هفت چرخ روان
ستاره معلق زمین در میان
جهان را گهر مایه کردی چهار
وزایشان تن جانور صد هزار
به هر پیکری نو برآری همی
بر آنسان که خواهی نگاری همی
کنی هر چه خواهی و ، کس راه راست
جز از تو نداند که چونان چراست
به کار اندرت رنج و همباز نیست
سخنهات را حرف و آواز نیست
ز مرده تن زنده آری فراز
پدید آوری مرده از زنده باز
تو دانی یکی قطره آب آفرید
که باشد درو هر دو گیتی پدید
ز خاک آن هنر هم تو پیدا کنی
کز آن جای گویا و بینا کنی
گمست آن که سوی تواش راه نیست
به دل کور هر کز تو آگاه نیست
برینسان به پرواز پرّنده کوه
تو کردی کزو خشک و تر را ستوه
نشیمنش را زابر بگذاشتی
به صد رنگ پیکرش بنگاشتی
همیدون نیایش کنان گشت باز
همی گشت با هر که بُد سرفراز
ز کافور و عنبر کجا یافتند
ببردند هر چند برتافتند
وز آن جای رفتند زی هر دو زور
جزیری سزاوار شادی و سور
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت جزیره اسکونه
وز آن جا به کوهی نهادند روی
جزیری که اسکونه بُد نام اوی
کُهی پر گل گونه گون دامنش
ز نیشکر انبوه پیرامنش
چنان نار و نارنگ پر بار بود
کز آن هر دو یکی شتروار بود
ترنج از بزرگی چنان یافتند
که هر یک به ده مرد برتافتند
بر آن کُه رهی بود یک باره تنگ
حصاری بر افرازش ازخاره سنگ
میان حصار آبگیری فراخ
زگِردش بسی گونه ایوان و کاخ
در و بام هر خانه از عود و ساج
نگاریده پیوسته با ساج عاج
چنان بود هر سنگ دیوار اوی
که کشتی شدی غرقه از بار اوی
بسی گنبد از سنگ بُد ساخته
به سنگین ستون ها بر افراخته
که کوشای صد مرد زورآزمای
نه برتافتی ز آن ستونی ز جای
به گرشاسب مهراج گفت این حصار
زنی کرد و مردی به کم روزگار
به هر دو تن این کاخ ها کرده اند
چنین سنگ ها زین کُه آورده اند
به هندوستان نام این هر دو تن
بُد از ماربی مرد و مارینه زن
نبد یارگرشان درین کار کس
زن و شوی بودند هم یار و بس
سپهدار شد خیره دل کآن شنید
همیگفت کس زور ازینسان ندید
همانا که هر گنبدی را به کار
ببرداشتن مرد باید هزار
کجا این چنین زور و این کار کرد
چه داریم ما خویشتن را به مرد
بر آن کُه ز جندال وز برهمن
فراوان به هر گوشه دید انجمن
یکی را بپرسید و گفت این حصار
شما را ز بهر چه آید به کار
بر همن چنین گفت کاین جایگاه
نیایشگه ماست در سال و ماه
به یزدان بدینجای داریم روی
به گاه پرستش نتابیم روی
چو دارد کسی با کسی داوری
نیابد به داد از کسی یاوری
بدین خانه آیند هر دو به هم
نشینند و گویند هر بیش و کم
همان گه ستمگر به زاری شود
تبش گیرد و دیده تاری شود
نبیند دگر روشنی دیده را
مگر داد بدهد ستمدیده را
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماند بسی
بریمش درین خانه هنگام خواب
بشویند چهرش به مشک و گلاب
گرش بخش روزیست چون بُد نخست
بماند ، به سه روز گردد درست
وگر راه روزیش بست آسمان
ببرّد روانش هم اندر زمان
در آن خانه شد پهلوان از شگفت
بسی پیش یزدان نیایش گرفت
دو صد شمع در گرد او بر فروخت
به خروارها مشک و عنبر بسوخت
وز آن کوه با ویژگان سوی دشت
در آمد یکی گرد بیشه بگشت
ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
که از شخّ آن کُه نوا بر گرفت
به بالای اسپی به برگستوان
فروهشته پر بانگ داران نوان
ز سوراخ چون نای منقار اوی
فتاده در آن بانگ بسیار اوی
برآنسان که باد آمدش پیش باز
همی زد نواها به هر گونه ساز
فزونتر ز سوراخ پنجاه بود
که از وی دمش را برون راه بود
به هم صد هزارش خروش از دهن
همی خاست هر یک به دیگر شکن
تو تگفتی دو صد بربط و چنگ و نای
به یک ره شدستند دستان سرای
فراوان کس از خوشّی آن خروش
فتادند و زیشان رمان گشت هوش
یکی زو همه نعره و خنده داشت
یکی گریه زاندازه اندر گذاشت
به نظّاره گردش سپه همگروه
وی آوا در افکنده زآنسان به کوه
چو بد یک زمان از نشیب و فراز
بسی هیزم آورد هر سو فراز
یکی پشته سازید سهمن بلند
پس از باد پرآتش اندر فکند
چو هیزم ز باد هوا بر فروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
سپه خیره ماندند در کار اوی
هم از سوزش و ناله زار اوی
به گرشاسب ملاّح گفت این شگفت
ز روم آمد ، آرامش ایدر گرفت
مرین را نه کس جفت بیند نه یار
ولیکن چو سالش برآید هزار
ز گیتی شود سیر وز جان و تن
بیاید بسوزد تن خویشتن
ز خاکش از آن پس به روز دراز
یکی مرغ خیزد چو او نیز باز
به روم اندر ایدون شنیدم کنون
که بر بانگ او ساختند ارغنون
جزیری که اسکونه بُد نام اوی
کُهی پر گل گونه گون دامنش
ز نیشکر انبوه پیرامنش
چنان نار و نارنگ پر بار بود
کز آن هر دو یکی شتروار بود
ترنج از بزرگی چنان یافتند
که هر یک به ده مرد برتافتند
بر آن کُه رهی بود یک باره تنگ
حصاری بر افرازش ازخاره سنگ
میان حصار آبگیری فراخ
زگِردش بسی گونه ایوان و کاخ
در و بام هر خانه از عود و ساج
نگاریده پیوسته با ساج عاج
چنان بود هر سنگ دیوار اوی
که کشتی شدی غرقه از بار اوی
بسی گنبد از سنگ بُد ساخته
به سنگین ستون ها بر افراخته
که کوشای صد مرد زورآزمای
نه برتافتی ز آن ستونی ز جای
به گرشاسب مهراج گفت این حصار
زنی کرد و مردی به کم روزگار
به هر دو تن این کاخ ها کرده اند
چنین سنگ ها زین کُه آورده اند
به هندوستان نام این هر دو تن
بُد از ماربی مرد و مارینه زن
نبد یارگرشان درین کار کس
زن و شوی بودند هم یار و بس
سپهدار شد خیره دل کآن شنید
همیگفت کس زور ازینسان ندید
همانا که هر گنبدی را به کار
ببرداشتن مرد باید هزار
کجا این چنین زور و این کار کرد
چه داریم ما خویشتن را به مرد
بر آن کُه ز جندال وز برهمن
فراوان به هر گوشه دید انجمن
یکی را بپرسید و گفت این حصار
شما را ز بهر چه آید به کار
بر همن چنین گفت کاین جایگاه
نیایشگه ماست در سال و ماه
به یزدان بدینجای داریم روی
به گاه پرستش نتابیم روی
چو دارد کسی با کسی داوری
نیابد به داد از کسی یاوری
بدین خانه آیند هر دو به هم
نشینند و گویند هر بیش و کم
همان گه ستمگر به زاری شود
تبش گیرد و دیده تاری شود
نبیند دگر روشنی دیده را
مگر داد بدهد ستمدیده را
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماند بسی
بریمش درین خانه هنگام خواب
بشویند چهرش به مشک و گلاب
گرش بخش روزیست چون بُد نخست
بماند ، به سه روز گردد درست
وگر راه روزیش بست آسمان
ببرّد روانش هم اندر زمان
در آن خانه شد پهلوان از شگفت
بسی پیش یزدان نیایش گرفت
دو صد شمع در گرد او بر فروخت
به خروارها مشک و عنبر بسوخت
وز آن کوه با ویژگان سوی دشت
در آمد یکی گرد بیشه بگشت
ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
که از شخّ آن کُه نوا بر گرفت
به بالای اسپی به برگستوان
فروهشته پر بانگ داران نوان
ز سوراخ چون نای منقار اوی
فتاده در آن بانگ بسیار اوی
برآنسان که باد آمدش پیش باز
همی زد نواها به هر گونه ساز
فزونتر ز سوراخ پنجاه بود
که از وی دمش را برون راه بود
به هم صد هزارش خروش از دهن
همی خاست هر یک به دیگر شکن
تو تگفتی دو صد بربط و چنگ و نای
به یک ره شدستند دستان سرای
فراوان کس از خوشّی آن خروش
فتادند و زیشان رمان گشت هوش
یکی زو همه نعره و خنده داشت
یکی گریه زاندازه اندر گذاشت
به نظّاره گردش سپه همگروه
وی آوا در افکنده زآنسان به کوه
چو بد یک زمان از نشیب و فراز
بسی هیزم آورد هر سو فراز
یکی پشته سازید سهمن بلند
پس از باد پرآتش اندر فکند
چو هیزم ز باد هوا بر فروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
سپه خیره ماندند در کار اوی
هم از سوزش و ناله زار اوی
به گرشاسب ملاّح گفت این شگفت
ز روم آمد ، آرامش ایدر گرفت
مرین را نه کس جفت بیند نه یار
ولیکن چو سالش برآید هزار
ز گیتی شود سیر وز جان و تن
بیاید بسوزد تن خویشتن
ز خاکش از آن پس به روز دراز
یکی مرغ خیزد چو او نیز باز
به روم اندر ایدون شنیدم کنون
که بر بانگ او ساختند ارغنون
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت جریزه دیو مردمان
رسیدند نزدیک کوهی بلند
که بود از بلندش بر مَه گزند
بسی کان گوهر بدان کوهسار
همان دیو مردم فزون از شمار
گروهی سیه چهر و بالا دراز
به دندان پیشین چو آن ِ گراز
نه بر کوهشان مرغ را راه بود
نه نیز از زبانشان کس آگاه بود
به دریا زدندی چو ماهی شناه
به کشتی رسیدندی از دور راه
همه روز از الماس تیغی به کف
بدندی به هر جای جویان صدف
چو کشتی پدید آمدی هر کسی
شدندی به کف درّ و گوهر بسی
خریدندی آهن به درّ و گهر
نجستندی از بُن جز آهن دگر
ندانست کس بازشان راه است
کشان رأی چندان به آهن چراست
چو کشتی مهراج و ایران گروه
بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه
گهرهای کانی از اندازه بیش
ببردند با هدیه هر یک به پیش
به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز
ز هر کس خریدند و ، گشتند باز
دو لشکر از ایشان توانگر شدند
همه پاک با درّ و گوهر شدند
که بود از بلندش بر مَه گزند
بسی کان گوهر بدان کوهسار
همان دیو مردم فزون از شمار
گروهی سیه چهر و بالا دراز
به دندان پیشین چو آن ِ گراز
نه بر کوهشان مرغ را راه بود
نه نیز از زبانشان کس آگاه بود
به دریا زدندی چو ماهی شناه
به کشتی رسیدندی از دور راه
همه روز از الماس تیغی به کف
بدندی به هر جای جویان صدف
چو کشتی پدید آمدی هر کسی
شدندی به کف درّ و گوهر بسی
خریدندی آهن به درّ و گهر
نجستندی از بُن جز آهن دگر
ندانست کس بازشان راه است
کشان رأی چندان به آهن چراست
چو کشتی مهراج و ایران گروه
بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه
گهرهای کانی از اندازه بیش
ببردند با هدیه هر یک به پیش
به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز
ز هر کس خریدند و ، گشتند باز
دو لشکر از ایشان توانگر شدند
همه پاک با درّ و گوهر شدند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
جنگ گرشاسب با اژدها و شگفتی ماهی وال
برفتند و آمد جزیری پدید
که آن جا به جز اژدها کس ندید
بدانسان بزرگ اژدها کز دو میل
بیوباشتندی به دَم زنده پیل
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه
یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار
یکی را دُم از حلقه هر سو چو دام
دمان آتش از زخم دندان و کام
یکی زوکشان گیسوان گرد خویش
به سر بر سرو رسته چون گاومیش
سپهبد برآراست رفتن به جنگ
گرفتند دامنش گردان به چنگ
همی گفت هر کس که با جان ستیز
مجوی و مشو در دم رستخیز
بسی اژدهای دمان ایدرست
کز آن کش تو کشتی بسی مهترست
چه با اژدها رزم را ساختن
چه مر مرگ را بآرزو خواستن
همان نیز ملاّح فرزانه هوش
مشو گفت و بر جان سپردن مکوش
بدین گونه مارست کز زهر تاب
کند مرد را آرزومند آب
لبان کفته و تشنه و روی زرد
بود دل طپان تا بمیرد به درد
همان نیز مارست کز زهر و خشم
بمیرد هر آنکس برافکند چشم
وز آن مار کز دمش باد سموم
به مردار بر آید گدازد چو موم
دگر هست کز وی تن مرد خون
گرد جوش وز پوست آید برون
و ز آن هم که گر کشته زهراوی
کسی بیند ، او نیز میرد به بوی
همی بسپری روی دولت به پای
همی بر کنی بیخ شادی ز جای
سپهبد برآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردان نگوید که گرد
به یزدان که داد از بر خاک و آب
زمین را درنگ و زمان را شتاب
کزین جایگه برنگردم کنون
مگر رانده از اژدها جوی خون
نه بور نبردی به کار آیدم
نه زایدر کسی دستیار آیدم
بگفت این و ترکش پر از تیر کرد
بپوشید خفتان ، زره زیر کرد
سپر در برافکند با گرز و تیغ
برون رفت بر سان غرّنده میغ
سراسر شخ و سنگلاخ درشت
بگشت و از آن اژدها شش بکشت
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرّید و بر نیزه کرد
بیاورد تا دید یکسر سپاه
همی گفت هر کس که این کینه خواه
دلاور چه گردست از اینسان دلیر
که بر هر که رزم آورد هست چیر
اگر اژدها باشد ، ار پیل و کرگ
بَرِ تیغ او نیست ایمن ز مرگ
همانروز کردند از آن کُه گذر
رسیدند نزد جزیری دگر
جزیری ز بس بیشه نادیده مرز
مرو را بسی مردم کشت ورز
گروه ورا پیشه پر خاش بود
درختان گل و کشتشان ماش بود
یکی مرده ماهی همان روزگار
برافکنده موجش به سوی کنار
ارش هفتصد بود بالای او
فزون از چهل بود پهنای او
دُمش بود بهری فتاده ز بند
ندانست انداز آن کس که چند
شده ده هزار انجمن مرد و زن
به نی پشتها بسته بر وی رسن
رسن ها سوی بیشه باز آخته
کشان بر درخت و گره ساخته
ز گردش همه هر دو لشکر به جوش
وزیشان رسیده به پروین خروش
زمان تا زمان خاستی موج سخت
گسستی رسن چند کندی درخت
کشیدند از آب اندورن همگروه
به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه
برو ز آن سیاهان ابر کوه و راغ
شد انبوه بر بوم چون خیل زاغ
بسی گوهر و زر بُد اوباشته
همه سینش از عنبر انباشته
بیامد کس ِ شاه برداشت پاک
برون کرد دندانش و زد مغز چاک
بسی روغن از مغز و از چشم اوی
گرفتند افزون ز سیصد سبوی
دگر هر چه ماند ، از بزرگان و خرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد
بماند از شگفتی سپهبد به جای
بدو گفت مهراج فرخنده رای
که این ماهیست آن که خوانند وال
وزین مه بس افتد هم ایدر به سال
بود نیز چندانکه بی رنج و غم
بیوبارد این کشتی ما به دم
چو بینند کآید ز دریا برون
ز سهمش که کشتی کند سرنگون
ز بوق و دهل وز جرس وز خروش
رسانند بر چرخ گردنده جوش
به هر سوسک ترش دارند و تیز
بریزند تا زود گیرد گریز
همیدون یکی ماهی دیگرست
کزین وال تنش اندکی کمتر ست
کجا او گذشت ، این دگر ماهیان
گریزند و باشند تا ماهیان
یکی خُرد ماهیست با او به کین
چو دیدش جهد در قفاش از کمین
به دندان گشایدش در مغز راه
برآرد سر از درد ماهی به ماه
دگر هست مرغی به تن لعل رنگ
مِه از باز چون او به منقار و چنگ
مرین ماهی خرد را دشمنست
همه روز گردانش پیرامنست
چو بیند کش اندر قفا ره گشاد
درآید ، ربایدش ازو همچو باد
گر آن مرغ فریاد رس نیست زود
برآرد به سه روزش از مغز دود
به گیتی در از زندگان نیست چیز
کش اندر نهان دشمنی نیست نیز
یکی گفت دیگر ز کشتی کشان
که دیدم دگر ماهیی زین نشان
ز دریا فتاده به خشکی برون
درا زای او چار صدرش فزون
به کام اندرش کشتی لخت لخت
بدو در نه مردم بمانده نه رخت
شکمّش هم آن گه که بشکافتیم
یکی زنده ماهی دراو یافتیم
ز سی رش فزون بود از بیش و کم
بُدش ماهیی یک رش اندر شکم
همان ماهی خُرد بُد زنده نیز
ازین به شگفت ار بجویی چه چیز
شگفت خداوند چرخ بلند
به گیتی که داند شمردن که چند
به هر کاری او راست کام و توان
که فرمانش بی رنج دارد روان
ز خون تبه مشک بویا کند
ز خاک سیه جان گویا کند
پدید آورد تیره سنگی در آب
کند زو همان آب دُرّ خوشاب
به جایی که بایسته بیند همی
ز هر سان شگفت آفریند همی
بدان تا شگفتی چنین گونه گون
بود بر تواناییش رهنمون
بَر شاه آن جای از آن پس به کام
ببودند یک هفته با بزم و جام
که آن جا به جز اژدها کس ندید
بدانسان بزرگ اژدها کز دو میل
بیوباشتندی به دَم زنده پیل
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه
یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار
یکی را دُم از حلقه هر سو چو دام
دمان آتش از زخم دندان و کام
یکی زوکشان گیسوان گرد خویش
به سر بر سرو رسته چون گاومیش
سپهبد برآراست رفتن به جنگ
گرفتند دامنش گردان به چنگ
همی گفت هر کس که با جان ستیز
مجوی و مشو در دم رستخیز
بسی اژدهای دمان ایدرست
کز آن کش تو کشتی بسی مهترست
چه با اژدها رزم را ساختن
چه مر مرگ را بآرزو خواستن
همان نیز ملاّح فرزانه هوش
مشو گفت و بر جان سپردن مکوش
بدین گونه مارست کز زهر تاب
کند مرد را آرزومند آب
لبان کفته و تشنه و روی زرد
بود دل طپان تا بمیرد به درد
همان نیز مارست کز زهر و خشم
بمیرد هر آنکس برافکند چشم
وز آن مار کز دمش باد سموم
به مردار بر آید گدازد چو موم
دگر هست کز وی تن مرد خون
گرد جوش وز پوست آید برون
و ز آن هم که گر کشته زهراوی
کسی بیند ، او نیز میرد به بوی
همی بسپری روی دولت به پای
همی بر کنی بیخ شادی ز جای
سپهبد برآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردان نگوید که گرد
به یزدان که داد از بر خاک و آب
زمین را درنگ و زمان را شتاب
کزین جایگه برنگردم کنون
مگر رانده از اژدها جوی خون
نه بور نبردی به کار آیدم
نه زایدر کسی دستیار آیدم
بگفت این و ترکش پر از تیر کرد
بپوشید خفتان ، زره زیر کرد
سپر در برافکند با گرز و تیغ
برون رفت بر سان غرّنده میغ
سراسر شخ و سنگلاخ درشت
بگشت و از آن اژدها شش بکشت
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرّید و بر نیزه کرد
بیاورد تا دید یکسر سپاه
همی گفت هر کس که این کینه خواه
دلاور چه گردست از اینسان دلیر
که بر هر که رزم آورد هست چیر
اگر اژدها باشد ، ار پیل و کرگ
بَرِ تیغ او نیست ایمن ز مرگ
همانروز کردند از آن کُه گذر
رسیدند نزد جزیری دگر
جزیری ز بس بیشه نادیده مرز
مرو را بسی مردم کشت ورز
گروه ورا پیشه پر خاش بود
درختان گل و کشتشان ماش بود
یکی مرده ماهی همان روزگار
برافکنده موجش به سوی کنار
ارش هفتصد بود بالای او
فزون از چهل بود پهنای او
دُمش بود بهری فتاده ز بند
ندانست انداز آن کس که چند
شده ده هزار انجمن مرد و زن
به نی پشتها بسته بر وی رسن
رسن ها سوی بیشه باز آخته
کشان بر درخت و گره ساخته
ز گردش همه هر دو لشکر به جوش
وزیشان رسیده به پروین خروش
زمان تا زمان خاستی موج سخت
گسستی رسن چند کندی درخت
کشیدند از آب اندورن همگروه
به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه
برو ز آن سیاهان ابر کوه و راغ
شد انبوه بر بوم چون خیل زاغ
بسی گوهر و زر بُد اوباشته
همه سینش از عنبر انباشته
بیامد کس ِ شاه برداشت پاک
برون کرد دندانش و زد مغز چاک
بسی روغن از مغز و از چشم اوی
گرفتند افزون ز سیصد سبوی
دگر هر چه ماند ، از بزرگان و خرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد
بماند از شگفتی سپهبد به جای
بدو گفت مهراج فرخنده رای
که این ماهیست آن که خوانند وال
وزین مه بس افتد هم ایدر به سال
بود نیز چندانکه بی رنج و غم
بیوبارد این کشتی ما به دم
چو بینند کآید ز دریا برون
ز سهمش که کشتی کند سرنگون
ز بوق و دهل وز جرس وز خروش
رسانند بر چرخ گردنده جوش
به هر سوسک ترش دارند و تیز
بریزند تا زود گیرد گریز
همیدون یکی ماهی دیگرست
کزین وال تنش اندکی کمتر ست
کجا او گذشت ، این دگر ماهیان
گریزند و باشند تا ماهیان
یکی خُرد ماهیست با او به کین
چو دیدش جهد در قفاش از کمین
به دندان گشایدش در مغز راه
برآرد سر از درد ماهی به ماه
دگر هست مرغی به تن لعل رنگ
مِه از باز چون او به منقار و چنگ
مرین ماهی خرد را دشمنست
همه روز گردانش پیرامنست
چو بیند کش اندر قفا ره گشاد
درآید ، ربایدش ازو همچو باد
گر آن مرغ فریاد رس نیست زود
برآرد به سه روزش از مغز دود
به گیتی در از زندگان نیست چیز
کش اندر نهان دشمنی نیست نیز
یکی گفت دیگر ز کشتی کشان
که دیدم دگر ماهیی زین نشان
ز دریا فتاده به خشکی برون
درا زای او چار صدرش فزون
به کام اندرش کشتی لخت لخت
بدو در نه مردم بمانده نه رخت
شکمّش هم آن گه که بشکافتیم
یکی زنده ماهی دراو یافتیم
ز سی رش فزون بود از بیش و کم
بُدش ماهیی یک رش اندر شکم
همان ماهی خُرد بُد زنده نیز
ازین به شگفت ار بجویی چه چیز
شگفت خداوند چرخ بلند
به گیتی که داند شمردن که چند
به هر کاری او راست کام و توان
که فرمانش بی رنج دارد روان
ز خون تبه مشک بویا کند
ز خاک سیه جان گویا کند
پدید آورد تیره سنگی در آب
کند زو همان آب دُرّ خوشاب
به جایی که بایسته بیند همی
ز هر سان شگفت آفریند همی
بدان تا شگفتی چنین گونه گون
بود بر تواناییش رهنمون
بَر شاه آن جای از آن پس به کام
ببودند یک هفته با بزم و جام
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیره ای که استرنگ داشت
سَرِ هفته ز آن جا گرفتند راه
رسیدند زی خوش یکی جایگاه
جزیری که هفتاد فرسنگ بیش
پر از خیزران بود و پر گاومیش
از آن گاومیشان همه دشت و غار
فکندند ایرانیان بی شمار
بجز هندوان هر که خورد از سپاه
که خوردنش هندو شمارد گناه
گِرَد ماده را مادر و نر پدر
از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر
بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب
یکی دشت دیدند سر در نشیب
همه خاک او نرم چون توتیا
برو مردمی رُسته همچون گیا
سر و روی و موی و تن و پا و دست
چو اندام ما هم بر اینسان که هست
همه چیزشان بد نبدشان توان
چه باشد تن مردم بی روان
هم از آن گیاهای با بوی و رنگ
شناسنده خوانده ورا استرنگ
از آن هر که کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم به جای
به گاوان از آن چند کندند و برد
مرآن گاوکان کند بر جای مرد
از آن پس ز نیشکر و خیزران
ببردند و شد بار کشتی گران
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدند جایی فراز
کهی پُر دهار و شکسته دره
دهارش همه کان زر یکسره
بسی پشه هر سو به پرواز بود
که هر پشه ای مهتر از باز بود
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژ آکند بگذاشتند
ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر
بکشتند سی مرد را بیشتر
همان مورچه بُد مِه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند
نخستی ز سختی تنش خشت و تیر
فکندند از آن چند هر گرد گیر
ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند
نشیمنش را کان ِ زر یافتند
همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ
چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ
پراکنده در غار و که هر کسی
به کشتی کشیدند از آن زر بسی
ز بهر شگفتی همیدون به بند
ببردند از آن مور و زآن پشه چند
رسیدند زی خوش یکی جایگاه
جزیری که هفتاد فرسنگ بیش
پر از خیزران بود و پر گاومیش
از آن گاومیشان همه دشت و غار
فکندند ایرانیان بی شمار
بجز هندوان هر که خورد از سپاه
که خوردنش هندو شمارد گناه
گِرَد ماده را مادر و نر پدر
از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر
بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب
یکی دشت دیدند سر در نشیب
همه خاک او نرم چون توتیا
برو مردمی رُسته همچون گیا
سر و روی و موی و تن و پا و دست
چو اندام ما هم بر اینسان که هست
همه چیزشان بد نبدشان توان
چه باشد تن مردم بی روان
هم از آن گیاهای با بوی و رنگ
شناسنده خوانده ورا استرنگ
از آن هر که کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم به جای
به گاوان از آن چند کندند و برد
مرآن گاوکان کند بر جای مرد
از آن پس ز نیشکر و خیزران
ببردند و شد بار کشتی گران
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدند جایی فراز
کهی پُر دهار و شکسته دره
دهارش همه کان زر یکسره
بسی پشه هر سو به پرواز بود
که هر پشه ای مهتر از باز بود
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژ آکند بگذاشتند
ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر
بکشتند سی مرد را بیشتر
همان مورچه بُد مِه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند
نخستی ز سختی تنش خشت و تیر
فکندند از آن چند هر گرد گیر
ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند
نشیمنش را کان ِ زر یافتند
همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ
چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ
پراکنده در غار و که هر کسی
به کشتی کشیدند از آن زر بسی
ز بهر شگفتی همیدون به بند
ببردند از آن مور و زآن پشه چند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
دیدن گرشاسب دخمه سیامک را
ز ملاّح گرشاسب پرسید و گفت
که این حصن را چیست اندر نهفت
چنین گفت کاین حصن جایی نکوست
ستودان فرّخ سیامک در اوست
بُنش بر ز پولاد ارزیز پوش
برآورده دیوارش از هفت جوش
سپه گردش اندر به گشتن شتافت
بجستند چندی درش کس نیافت
چنین گفت ملاّح پسش مِهان
که ناید در این را پدید از نهان
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشید و نالید بر کردگار
گوان جامه رزم بنداختند
نیایش کنان دست بفراختند
هم آن گه شد از باره مردی پدید
کزو خوبتر آدمی کس ندید
چنان بد که چشمش سه بد هر سه باز
دو از زیر ابرو یکی از فراز
فسونی به آواز خواندن گرفت
ز دلها تَفِ غم نشاندن گرفت
حصار از خروشش پرآواز شد
ز دیوار هر سو دری باز شد
یکی باغ دیدند خوش چون بهشت
پر از تازه گل های اردیبهشت
نِهادش چو رامش گوارنده نوش
نسیمش چو دانش فزاینده هوش
از آوای رامش خوش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر
درختی درو سرکشیده به ماه
تنش سر به سر سبز و، شاخش سیاه
هم برگ او چون سپرهای زرد
پدیدار در هر یکی چهر مرد
بسان کدو میوه زو سرنگون
به خوشی چو قند و به سرخی چو خون
سپهبد ز مرد سه چشمه سخن
بپرسید ، کار درخت کهن
چنین گفت کآغاز گیتی درست
نخست این بُد از هر درختی که رُست
همه ساله این میوه باشد بروی
چو شکر به طعم و چو عنبر به بوی
نگردد ز بُن کم بر و برگ و بر
چو کم شد ، یکی باز روید دگر
ور از یک زمانش ببویی فزون
ز خوشی ز بینی گشایدت خون
ازین هر که یک میوه یابد خورش
یکی هفته بس باشدش پرورش
از آن خورد و مر هر کسی را بداد
یکی کاخ را ز آن سپس در گشاد
پدید آمد ایوانی از جزع پاک
چو چرخ شب از گوهر تابناک
همه بوم و دیوار تا کنگره
به دُرّ و زبر جد درون یکسره
بلورینه تختی درو شاهوار
بتی بر وی از زرّ گوهر نگار
ز یاقوت لوحی گرفته به دست
بر آن لوح خفته سر افکنده پست
ز بالاش تابوتی آویخته
هم از زرّ و از گوهر انگیخته
سپهبد دگر ره ز پالیزبان
بپرسید و بگشاد گویا زبان
که این بت چه چیزست تابوت چیست
همیدون نگارنده بر لوح کیست
چنین گفت کاین تخت و ایوان و ساز
بدان کز سیامک بماندست باز
همین بزمگاه دلارای اوست
درین نغز تابوت هم جای اوست
چو رفت او ، بتی همچنان ساختند
برینسانش بر تخت بنشاختند
بدان تا پرستندش از مهر اوی
گسارند با بت غم از چهر اوی
ازین کاخ هر کس که چیزی برد
نیابد برون راه تا بگذرد
ازو یادگارست گفتار چند
نوشته برین لوح بسیار پند
که ای آن که آیی درین خوب جای
ببینی ستودان من و این سرای
سیامک منم شاه والا گهر
که فرخ کیومرث بودم پدر
به فرمان من بود روی زمی
دد و مرغ و دیو و پری و آدمی
شب و روز جز شاد نگذاشتم
ز هر خوشیی بهره برداشتم
بُد اندر جهان سال عمرم هزار
دو صد بر وی افزون کم از سی و چار
چو گفتم جهان شد به فرمان من
بگردید گردون ز پیمان من
پی اسپ عمرم ز تک باز ماند
همه کار شاهیم نا ساز ماند
اگر چه بُدم گنج شاهی بسی
بدانگونه رفتم که کمتر کسی
چنین آمد این گیتی بیدرنگ
نخستین دهد نوش و آن گه شرنگ
بدارد چو فرزند در بر به ناز
کند پس به زیر لگد پست باز
نگر تا نباشی برو استوار
به من بنگر و زو دل ایمن مدار
درو کام دل کس به از من نراند
نماند به کس بر چو بر من نماند
نبد شه ز من نامبردارتر
کنون هم ز من نیست کس خوار تر
سپهبد گشاد از مژه جوی خون
بدو گفت کی نیکدل رهنمون
مرا باش بر پندی آموزگار
که باشد ز گفتار تو یادگار
چنین گفت دانا که باری نخست
ز هستیّ یزدان شو آگه درست
بدان کز خرد آشکار و نهفت
یکی اوست ، دیگر همه چیز جفت
ازو ترس و از بد بدو کن پناه
بتاب از گمان و بترس از گناه
مجوی آن گناهی که گویی نهان
کنم ، تا نبیند کس اندر جهان
که گر کس نبیند همی آشکار
نهان او همی بیندت شرم دار
چرا ز آن که سود اندر او ناپدید
تن پاک را کرد باید پلید
سه بدخواه داری به بد رهنمون
دو پوشیده در تن ، یکی از برون
درونت یکی خشم و دیگر هواست
برون مستیی کز خرد نارواست
چو خواهی به هر درد درمان خویش
بدار این سه را زیر فرمان خویش
خرد مستی و خشم را بند کن
هوا بنده و دل خداوند کن
منه دل بدین گنبد چاپلوس
که گیتی فسانست و باد و فسوس
بود جُستنش کار دشخوارتر
چو آمد به کف ، نیست زو خوارتر
مجوی آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش
شب و روز گیتی اگر چه بسست
ترا نیست یکسر که جز تو کسست
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز
دهد رشک را چیرگی پر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد
سپهدار را ز آن سخن های نغز
بیفزود زور دل و هوش مغز
فراوان گهر دادش و سیم و زر
نپذرفت و گفت ای یل پُرهنر
من آن دادمت کآید از جان پاک
تو آنم دهی کآید از سنگ و خاک
منت راه یزدان نمودم که چون
تو زی دیو باشی مرا رهنمون
گرم رای باشد به زرّ و به دُر
ازین هر دو این کاخ من هست پُر
ولیکن چو با هر دوام کار نیست
چو هرگز نباشدم تیمار نیست
کسی کو جهان را بود خواستار
ورا دانش آید ، نه گوهر به کار
اگر درّ را ارج بودی بسی
به خاک و به سنگش ندادی کسی
چه باید بدان شاد بودن که اوی
کند دوست را دشمن کینه جوی
چو بنهی نگهداشتن بایدت
چو بدهیش درویشی افزایدت
نه اینجات از مرگ دارد نگاه
نه چون شد بوی با تو آید به راه
به شاه سیامک نگر کاین سرای
برآورد و این کاخ شاهانه جای
بدین بیکران گوهر پر بها
هم از چنگ مرگش نیامد رها
به چندین گهرها و زرّش که بود
ندانست یک روز عمرش فزود
مدان به ز دانش یکی خواسته
که ناید هم از دهش کاسته
روان را بود مایه زندگی
رساند به آزادی از بندگی
بدین جایت از بد نگهبان بود
چو زایدر شدی توشه جان بود
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکیست
برهنه بُدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان
چـــنـــان کـــآمـــدی هـــمـــچـــنـــان بـــگـــذری
خـــوروپـــوشـــش افـــزون تـــرا بـــر سری
ازوچـــون خـــور و پـــوشـــش آمـــد بـــه دســـت
دل انـــدر فـــزونـــی نـــبـــایـــدتبـــســـت
مــــن ایـــن هـــر دو دارم کــه ایـــزد ز بـــخـــت
یـــکـــی مـــهـــربــان دایـــه کـــرد ایـــن درخــت
گـــهِ تـــشـــنـــگی بـــخـــشـــد از بـــیـــخــم آب
بـــه گـــرمـــا کـــنـــد ســـایـــه ام ز آفـــتـــاب
خـــورم زیـــن بـــّرِاو و پـــوشـــم ز بــــرگ
مــــرا ایـــن بـــســنــدســت تــا روز مــــرگ
بـــبـــدخـــیـــره دل هـــر کـه زو ایـــن شـــنود
نـــیـــایـــش فـــزودند و پـــوزش نـــمـــود
بــــرون آمـــدنـــد از بـــرش هـــمـــگـــروه
بــــگـــشـــتـنـد چـــنـــدی در آن دشـــت و کـــوه
در آن کـــُه بـــســـی کـــان ســـنـبـاده بــود
هـــم الـــمــاس ویـــاقـــوت بـــیـــجـاده بــود
گـــل و نـــیـــشـــکر بــیــکـــران و انــگــبین
گـــیـــادار و از مــیــوه هـا هــم چـــنــیــن
صــــف ســـنــبــل و بــیــشهٔ زعــفــران
روان لادن و بـــیـــشــهٔ خـــیـــزران
چـــو دیــــد آن چــنـــان جـــای مـــهـــراج شـــاه
دریـــغ آمـــدش کـــآن نــــدارد نـــگـــاه
ز گـــردان ســـری بـا ســـپـــه شـــش هـــزار
بـــدان جـــایـــگـــاه کـــرد فـــرمـــانـــگـــزار
وزآن جــنــگــی اســپــان هــمــه هــر چـه بود
بـــه کـــشـــتی فـــکـــنـــدنـــد و رانـــدنـــد زود
که این حصن را چیست اندر نهفت
چنین گفت کاین حصن جایی نکوست
ستودان فرّخ سیامک در اوست
بُنش بر ز پولاد ارزیز پوش
برآورده دیوارش از هفت جوش
سپه گردش اندر به گشتن شتافت
بجستند چندی درش کس نیافت
چنین گفت ملاّح پسش مِهان
که ناید در این را پدید از نهان
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشید و نالید بر کردگار
گوان جامه رزم بنداختند
نیایش کنان دست بفراختند
هم آن گه شد از باره مردی پدید
کزو خوبتر آدمی کس ندید
چنان بد که چشمش سه بد هر سه باز
دو از زیر ابرو یکی از فراز
فسونی به آواز خواندن گرفت
ز دلها تَفِ غم نشاندن گرفت
حصار از خروشش پرآواز شد
ز دیوار هر سو دری باز شد
یکی باغ دیدند خوش چون بهشت
پر از تازه گل های اردیبهشت
نِهادش چو رامش گوارنده نوش
نسیمش چو دانش فزاینده هوش
از آوای رامش خوش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر
درختی درو سرکشیده به ماه
تنش سر به سر سبز و، شاخش سیاه
هم برگ او چون سپرهای زرد
پدیدار در هر یکی چهر مرد
بسان کدو میوه زو سرنگون
به خوشی چو قند و به سرخی چو خون
سپهبد ز مرد سه چشمه سخن
بپرسید ، کار درخت کهن
چنین گفت کآغاز گیتی درست
نخست این بُد از هر درختی که رُست
همه ساله این میوه باشد بروی
چو شکر به طعم و چو عنبر به بوی
نگردد ز بُن کم بر و برگ و بر
چو کم شد ، یکی باز روید دگر
ور از یک زمانش ببویی فزون
ز خوشی ز بینی گشایدت خون
ازین هر که یک میوه یابد خورش
یکی هفته بس باشدش پرورش
از آن خورد و مر هر کسی را بداد
یکی کاخ را ز آن سپس در گشاد
پدید آمد ایوانی از جزع پاک
چو چرخ شب از گوهر تابناک
همه بوم و دیوار تا کنگره
به دُرّ و زبر جد درون یکسره
بلورینه تختی درو شاهوار
بتی بر وی از زرّ گوهر نگار
ز یاقوت لوحی گرفته به دست
بر آن لوح خفته سر افکنده پست
ز بالاش تابوتی آویخته
هم از زرّ و از گوهر انگیخته
سپهبد دگر ره ز پالیزبان
بپرسید و بگشاد گویا زبان
که این بت چه چیزست تابوت چیست
همیدون نگارنده بر لوح کیست
چنین گفت کاین تخت و ایوان و ساز
بدان کز سیامک بماندست باز
همین بزمگاه دلارای اوست
درین نغز تابوت هم جای اوست
چو رفت او ، بتی همچنان ساختند
برینسانش بر تخت بنشاختند
بدان تا پرستندش از مهر اوی
گسارند با بت غم از چهر اوی
ازین کاخ هر کس که چیزی برد
نیابد برون راه تا بگذرد
ازو یادگارست گفتار چند
نوشته برین لوح بسیار پند
که ای آن که آیی درین خوب جای
ببینی ستودان من و این سرای
سیامک منم شاه والا گهر
که فرخ کیومرث بودم پدر
به فرمان من بود روی زمی
دد و مرغ و دیو و پری و آدمی
شب و روز جز شاد نگذاشتم
ز هر خوشیی بهره برداشتم
بُد اندر جهان سال عمرم هزار
دو صد بر وی افزون کم از سی و چار
چو گفتم جهان شد به فرمان من
بگردید گردون ز پیمان من
پی اسپ عمرم ز تک باز ماند
همه کار شاهیم نا ساز ماند
اگر چه بُدم گنج شاهی بسی
بدانگونه رفتم که کمتر کسی
چنین آمد این گیتی بیدرنگ
نخستین دهد نوش و آن گه شرنگ
بدارد چو فرزند در بر به ناز
کند پس به زیر لگد پست باز
نگر تا نباشی برو استوار
به من بنگر و زو دل ایمن مدار
درو کام دل کس به از من نراند
نماند به کس بر چو بر من نماند
نبد شه ز من نامبردارتر
کنون هم ز من نیست کس خوار تر
سپهبد گشاد از مژه جوی خون
بدو گفت کی نیکدل رهنمون
مرا باش بر پندی آموزگار
که باشد ز گفتار تو یادگار
چنین گفت دانا که باری نخست
ز هستیّ یزدان شو آگه درست
بدان کز خرد آشکار و نهفت
یکی اوست ، دیگر همه چیز جفت
ازو ترس و از بد بدو کن پناه
بتاب از گمان و بترس از گناه
مجوی آن گناهی که گویی نهان
کنم ، تا نبیند کس اندر جهان
که گر کس نبیند همی آشکار
نهان او همی بیندت شرم دار
چرا ز آن که سود اندر او ناپدید
تن پاک را کرد باید پلید
سه بدخواه داری به بد رهنمون
دو پوشیده در تن ، یکی از برون
درونت یکی خشم و دیگر هواست
برون مستیی کز خرد نارواست
چو خواهی به هر درد درمان خویش
بدار این سه را زیر فرمان خویش
خرد مستی و خشم را بند کن
هوا بنده و دل خداوند کن
منه دل بدین گنبد چاپلوس
که گیتی فسانست و باد و فسوس
بود جُستنش کار دشخوارتر
چو آمد به کف ، نیست زو خوارتر
مجوی آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش
شب و روز گیتی اگر چه بسست
ترا نیست یکسر که جز تو کسست
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز
دهد رشک را چیرگی پر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد
سپهدار را ز آن سخن های نغز
بیفزود زور دل و هوش مغز
فراوان گهر دادش و سیم و زر
نپذرفت و گفت ای یل پُرهنر
من آن دادمت کآید از جان پاک
تو آنم دهی کآید از سنگ و خاک
منت راه یزدان نمودم که چون
تو زی دیو باشی مرا رهنمون
گرم رای باشد به زرّ و به دُر
ازین هر دو این کاخ من هست پُر
ولیکن چو با هر دوام کار نیست
چو هرگز نباشدم تیمار نیست
کسی کو جهان را بود خواستار
ورا دانش آید ، نه گوهر به کار
اگر درّ را ارج بودی بسی
به خاک و به سنگش ندادی کسی
چه باید بدان شاد بودن که اوی
کند دوست را دشمن کینه جوی
چو بنهی نگهداشتن بایدت
چو بدهیش درویشی افزایدت
نه اینجات از مرگ دارد نگاه
نه چون شد بوی با تو آید به راه
به شاه سیامک نگر کاین سرای
برآورد و این کاخ شاهانه جای
بدین بیکران گوهر پر بها
هم از چنگ مرگش نیامد رها
به چندین گهرها و زرّش که بود
ندانست یک روز عمرش فزود
مدان به ز دانش یکی خواسته
که ناید هم از دهش کاسته
روان را بود مایه زندگی
رساند به آزادی از بندگی
بدین جایت از بد نگهبان بود
چو زایدر شدی توشه جان بود
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکیست
برهنه بُدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان
چـــنـــان کـــآمـــدی هـــمـــچـــنـــان بـــگـــذری
خـــوروپـــوشـــش افـــزون تـــرا بـــر سری
ازوچـــون خـــور و پـــوشـــش آمـــد بـــه دســـت
دل انـــدر فـــزونـــی نـــبـــایـــدتبـــســـت
مــــن ایـــن هـــر دو دارم کــه ایـــزد ز بـــخـــت
یـــکـــی مـــهـــربــان دایـــه کـــرد ایـــن درخــت
گـــهِ تـــشـــنـــگی بـــخـــشـــد از بـــیـــخــم آب
بـــه گـــرمـــا کـــنـــد ســـایـــه ام ز آفـــتـــاب
خـــورم زیـــن بـــّرِاو و پـــوشـــم ز بــــرگ
مــــرا ایـــن بـــســنــدســت تــا روز مــــرگ
بـــبـــدخـــیـــره دل هـــر کـه زو ایـــن شـــنود
نـــیـــایـــش فـــزودند و پـــوزش نـــمـــود
بــــرون آمـــدنـــد از بـــرش هـــمـــگـــروه
بــــگـــشـــتـنـد چـــنـــدی در آن دشـــت و کـــوه
در آن کـــُه بـــســـی کـــان ســـنـبـاده بــود
هـــم الـــمــاس ویـــاقـــوت بـــیـــجـاده بــود
گـــل و نـــیـــشـــکر بــیــکـــران و انــگــبین
گـــیـــادار و از مــیــوه هـا هــم چـــنــیــن
صــــف ســـنــبــل و بــیــشهٔ زعــفــران
روان لادن و بـــیـــشــهٔ خـــیـــزران
چـــو دیــــد آن چــنـــان جـــای مـــهـــراج شـــاه
دریـــغ آمـــدش کـــآن نــــدارد نـــگـــاه
ز گـــردان ســـری بـا ســـپـــه شـــش هـــزار
بـــدان جـــایـــگـــاه کـــرد فـــرمـــانـــگـــزار
وزآن جــنــگــی اســپــان هــمــه هــر چـه بود
بـــه کـــشـــتی فـــکـــنـــدنـــد و رانـــدنـــد زود
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیرۀ بند آب
چــــو رفـــتـــنـــد یـــک مـــاه دیــگر به کــام
یـــکـــی کـــوه دیـــدنـــد بـــنـــدآب نـــام
حـــصـــاری بـــر آن کـــُه ز جـــزع ســـیـــاه
بـــلـــنـــدیـــش بـــگـــرفـــتـــه بـــر مـــاه راه
بـــهزیـــر درش نــــردبـــانـــی ز ســـنـــگ
درازاش ســـی پـــایـــه، پـــهـــنـــاش تـــنــگ
مـــه از پـــیـــل بـــر نـــردبـــان یـــک ســـوار
گـــرفـــتـــه در حـــصـــن را رهـــگـــذر
یـــکـــی دســـت او بـــر عـــنـــان ســـاخـــتـــه
دگــــر زی ســـریـــن ســـتـــور آخـــتـــه
بـــپـــرســـیـــد مـــلاح را پـــهـــلـــوان
کـــه از چــیــســـت ایـــن اســپ و ایـــن نـــردوان
چـــنـــیـــن گـــفـــت کـــایـــن را نـــهــان ز انـدرون
طـــلــســمـــســت کـآن کـــس نـــداد کـــه چـــون
بـــریـــن نـــردبـــان هـــر کـــه بـــنـــهـــاد پــــای
بـــه سنــگ ایــن ســـوارش ربـــایـــد ز جـــای
یـــکی را بـــه خـــفـــتـــانو درع و ســـپر
فـــرســـتـــاد تـــا بـــر شــود بـــر زبـــر
نـــخـــســتــیــن کــه بر پــایــه رفــت ای شــگـفـت
ســـوار از بـــر اســـپ جـــنـــبــش گــرفـــت
بـــزد نـــعـــره و ســـنـــگـی انـــداخـــت زیـــر
کـــه شـــد مـــرد بـــی هـــوش و بـــفـــتـــاد دیـر
دگـــر شـــد یـــکـــی گـــردن افـــراخـــتـــه
یـــکـــی تـــنـــگ پـــنـــبـــه ســـپـــر ســـاخــته
چـــنــان ســنــگی آمـــدش کـــز جـــای خــویش
نـــگـــون از پـــس افـــتــاده ده گـــام پـــیـــش
بـــه هـــر پـــایـــه هـــر ســـنـــگ کـــآمـــد ز بـر
بـــه ده مـــن گـــرانـــتـــر بـــدی زآن دگـــر
چـــنـــیـــن تــا ز یـــک پــایــه بـــر چـــار شـــد
دو تـــن کـــشـــته آمـــد،دوافـــکارشـــد
کـــســـی بـــر نـــشـــد نـــیـــز و پـــس پـــهــلوان
بـــفـــرمـــود کـــنـــدن بـــُن نـــردوان
چـــهـــی ژرف دیـــدنـــد صـــد بـــاز راه
یـــکـــی چـــرخ گـــردنـــده بـــُده در بـــه چـــاه
ز چـــه ســـار زنـــجـــیـــری آویـــخـــتــه
هـــمـــه زرّ و بـــا گــوهـــر آمـــیـــخـــتـــه
ســـر حـــلـــقـــه در خـــمّ چـــرخ اســـتـــوار
دگـــر ســـر کـــمـــربـــر مـــیـــان ســـوار
شـــکســـتـنـد چـــرخ و بـــه چـــه درفـــکـــنـــد
گــــســســتــنــد زنـــجـیـر یـــکـــسر ز بـــنـــد
هـــمـــان گـــه نـــگـــون شـــد ســـوار از فـــراز
درِبـــســـتـــهٔ حـــصـــن شـــد زود بـــاز
ســــپـــهــــدار بـــا ویـــژگـــان ســـپـــاه
درون رفـــت و کـــردنـــد هـــر ســـو نـــگـــاه
ســـرایی بـــُد از رنـــگ هـــمـــچـــون بـــهـــار
زگــــرد وی ایـــوان بـــلـــوریـــن چـــهـــار
ز هـــر پـــیـــکـــری جـــانـــور بـــیـــکـــران
از ایــــوان بـــرآویـــخـــتـــه پـــیـــکـــران
زدیـــو و زمـــردم ز پـــیـــل و نـــهـــنـگ
ز نــخــچـــیـــر و از مـــرغ و شـــیـر وپـلـنـگ
هـــم از خـــمّ آن طـــاق هـــا ســـرنـــگـــون
نـــگـــاریـــده ازگـــوهـــر گـــونـــه گـــون
تـــو گـــفـــتـــی کـــنـــون کـــرده انـد از نـــهـــاد
نـــه نـــم دیـــده زابـــر و، نـــه گـــردی زبـــاد
از آن گـــوهـــران درهـــم افـــتـــاده تـــاب
جـــهـــان کـــرده روشـــنـــتـــر از آفتـــاب
بـــســـی شـــمـــع بـــر هـــر ســـوی از لاژورد
دو یـــاقـــوت بـــر هـــر یـــکـــی ســـرخ و زرد
بـــه روز آن گـــهـــرهـــا چـــو بـــشــگــفته بــاغ
بـه شـــب هـــر یـــکـی هــمچور روشــن چــراغ
ز پـــیـــش هـــر ایـــوان درخـــتــی ز زرّ
زبـــرجـــد بـــرو بـــرگ و یـــاقـــوت بـــر
یـــکـــی تـــخـــت بـــر ســـایـــهٔ هـــر درخـــت
ز گـــوهـــر هـــمـــه پـــایـــه و روی تـــخـــت
زمـــیـــن جـــزع یـــک پـــاره هـــمـــواره بـــود
چـــنـــان کـــانـــدرو چـــهـــره دیـــدار بـــود
یـــکی خـــانـــه دیـــدنـــد از لاژورد
بـــرآورده از شـــفـــشـــفـــهٔ زرّ زرد
چـــو زلـــف بـــتـــان شـــفـــشـــها تـــافـــتـــه
ســـراســـر بـــه یـــاقـــوت و دُر بـــافـــتـــه
یـــکـــی پـــهن تـــابـــوت زریـــن دروی
جــهـــان زو چــو از مـــشــک بـــگـــرفـــته بــوی
بـــفـــرمـــود گـــرشـــاســـب کــــآنــــرا ز جــــای
بـــیـــارنـــد بـــیـــرون مـــیـــان ســـرای
نـــبـــد هـــیـــچــکــس رابـــه تـــابـــوت دســـت
هـــر آن کـــسکـــه شـــد نــزدش افــتــاد پــست
وگـــر زآن گـــهـــرهـــا بـــبـــردی کـــســـی
نـــدیـــدی ره ار چـــنـــد جُـــســـتـــی بـــســـی
بـــه دیـــگـــر یـــکـــی خـــانـــه رفـــتــنــد بـــاز
بـــه زیـــر زمـــیـــن کـــرده راهـــی دراز
هـــمـــه خـــانـــه بـــُد ســـنــگ هــمـــرنـــگ نــیل
درو چـــشـــمـــهٔ آب زرّیـــن دو مـــیـــل
بـــه هـــر مــیــل بـــر مـــهـــره ای از بـــلـــور
بـــرو گـــوهــــری چـــون درفـــشـــنـــده هـــور
گـــهـــرهـــا فـــروزان در آب از فـــراز
وزو نـــور داده هـــمـــه خـــانـــه بـــاز
بـــرِچـــشـــمـــه تـــخـــتـــی و مـــردی بـــروی
بـــمـــرده بـــه چــــادر نـــهـــنـــبـــیـــده روی
یـــکـــی لاژوردیـــنـــش لـــوحـــی زبـــر
بـــر آن لـــوح ســـی خـــط نـــبــشــتـــه بـــه زر
ســپــهــبد بــه مــلّاح گــفــت ایـــن بخـــوان
چــــو بـــر خـــوانـــد گـــشــتــش ز ریــری رخان
نــبــشــتــه چــنــیــن بــُد کــه هــر کــز خــرد
بـــدیـــنــجــای آرام مـــن بـــنـــگـــرد
ســـزد گـــر ز مـــهـــر ســـــرای ســـپـــنـــج
بـــتـــابـــد دل و،تـــن نـــدارد بـــه رنـــج
مـــنـــم پـــور هـــوشـــنـــگ شـــاه بـــلـــنــد
جـــهـــانـــدار طـــهـــمـــورث دیـــو بـــنـــد
حـــصـــار و طـــلـــســـمـــی چـــنــیــن ســـاخـــتـــم
بـــســـی گـــوهـــر و گـــنـــج پـــرداخـــتـــم
اگـــر بـــنـــگـــری کـــمـــتـــریـــن گـــوهـــری
بـــهــــا بـــیـــشـــتـــر دارد از کـــشـــوری
بـــه چـــنـــدیـــن گـــهـــر در ســـپـــنـــجـی سـرای
چــو مــن شـــه نــمـــادم، کـــه مـــانــد بـه جـای
تــو ای پـــهـــلـــوان گـــرد جـــویـــنـــده کـــام
کــه گـــرشــاســب خــوانــدت هـــر کــسی بـه نــام
زمـــا بـــر تـــوبـــاد آفـــریـــن و درود
چـــو آیـــی بـــدیـــن کـــاخ مـــا در فـــرود
طــلـــســمــی کــه بــســتــم تــو دانــی گــشاد
چـــودیـــدی ز کـــردار مـــا دار یـــاد
نـــگــر تـــا نــبــنـــدی دل انـــدر جـــهـــان
نــبـــاشـــی از و ایـــمـــن انـــدر نـــهـــان
کــه گـــیـــتــی یـــکـــی نــغـــز بـــازیــگـــرســـت
کــــه هـــزمـــانـــش نـــو بـــازی دیـــگـــرســـت
بـــهـــر نـــیـــک و هـــر بـــد کـــه دارد پـــسـیچ
نــگـــیـــرد بــه یــک ســان بــر آرام هـــیـــچ
چــو بــر قــسمت از ابــرو چــو آتــش ز ســنــگ
کـــجـــا روشـــنـــیـــش نـــدارد درنـــگ
دهـــد انـــدک انـــدک بـــه روز دراز
پـــس آن گـــه ســـتـــانـــد بـــه یـــک بــار بــاز
ســـر رنـــج هـــر کـــس بـــرد بـــاز بـــُن
کـــنـــد تـــازه امـــیــــد وتــــنـــهـــا کـــهـــن
بـــه تـــدبـــیـــر اویـــی و او هـــمـــچـــنـــیـــن
بـــه تـــدبـــیـــر مـــرگ تـــو انـــدر کـــمـــیـــن
بـــگـــرد از وی و ســـوی یـــزدان گـــران
بـــه هـــر کـــار فـــرمـــان یـــزدان بـــپـــای
اگـــر چـــه شـــهـــی بـــر زمــــیـــن و زمـــان
خـــداونــــد را بـــنـــده ای بـــی گـــمـــان
شـــوی کـــار دیـــو بـــدآیـــیـــن کنـــی
پـــس آنـــگـــاه بــــر دیـــو نـــفـــریـــن کـــنـــی
اگـــر دیـــو راهــــی نــــمـــودی درســـت
نـــبـــردی ز ره خـــویـــشـــتــن را نــخـــســـت
مـــخــور غـــم فـــراوان ز روی خـــرد
کـــه کـــمـــتـــر زیـــد آن کـــه او غــم خـــورد
نـــشــایـــد بـــدانـــدیـــش بـــودن بـــســـی
کـــنـــد زنـــدگـــی تـــلـــخ بــر هـــر کــســی
درازســـت ره بـــاشـــی پـــرداخـــتـــه
هـــمـــه تـــوشـــه یــــکـــبـــارگـــی ســـاخـــتـــه
مـــیـــفـــزای بـــار گـــنـــه کـــز گـــنـــاه
چـــو بـــارت گـــران شـــد بـــمـــانـــی بـــه راه
بـــدان کـــوش کـــایــــزد چـــو خـــوانـــدت پـــیـــش
نــیـــایـــدت شـــرم از گـــنـــاهـــان خـــویـــش
بـــه نـــزدیـــک تـــابـــوت زرّیـــن مـــگـــرد
کــــه دیـــدی در آن خـــانـــهٔ لاژورد
کـــه هـــســــت انـــدرو حـــلـــقـــه و یـــاره چــند
ز حـــوّا بـــمـــانـــدســـت بـــا گـــیـــســـبـــنــد
هـــمـــان جـــامـــه کـــایـــزد بـــه دســـت ســروش
بـــه آدم فـــرســـتـــاد کـــآنـــرا بـــپـــوش
دگـــر گـــوهـــری کـــو دهـــد انـــدر آب
بـــه تـــاریـــکـــی انـــدر چـــو خـــورشـــید تـــاب
کـــزیـــن جـــایـــگـــاه ایـــن ســـه چـــیــز آن بـَرَد
کـــه یـــکـــی پـــیـــمـــبـــر بـــود بـــا خـــرد
زیــد تــا جـــهـــان بـــاشـــد ایـــزدپـــرســـت
نـــهـــان آورد آب حـــیـــوان بـــه دســـت
چـــنـــان گـــردد ایـــن کـــاخ از آن پـــس نـــهـان
کـــه نـــیــزش نـــبـــیـــنـــد کـــس انـــدر جــهـــان
دژم شــــد ســـپــــهـــدار و مـــهـــراج شـــاه
گـــرســتــنـــد یـــکـــســـر ســــران ســـپـــاه
یـــکـــی بـــر گـــنــــاهـــان و کـــردار خـــویـــش
یـــکـــی بـــر غـــریـــبـــّی و تـــیـــمـــار خـــویـش
بـــر آن هـــم نـــشـــان کـــاخ بـــگـــذاشـــتــنــد
بـــه کـــشـــتـــی رَهِ دور بـــرداشـــتـــنـــد
یـــکـــی کـــوه دیـــدنـــد بـــنـــدآب نـــام
حـــصـــاری بـــر آن کـــُه ز جـــزع ســـیـــاه
بـــلـــنـــدیـــش بـــگـــرفـــتـــه بـــر مـــاه راه
بـــهزیـــر درش نــــردبـــانـــی ز ســـنـــگ
درازاش ســـی پـــایـــه، پـــهـــنـــاش تـــنــگ
مـــه از پـــیـــل بـــر نـــردبـــان یـــک ســـوار
گـــرفـــتـــه در حـــصـــن را رهـــگـــذر
یـــکـــی دســـت او بـــر عـــنـــان ســـاخـــتـــه
دگــــر زی ســـریـــن ســـتـــور آخـــتـــه
بـــپـــرســـیـــد مـــلاح را پـــهـــلـــوان
کـــه از چــیــســـت ایـــن اســپ و ایـــن نـــردوان
چـــنـــیـــن گـــفـــت کـــایـــن را نـــهــان ز انـدرون
طـــلــســمـــســت کـآن کـــس نـــداد کـــه چـــون
بـــریـــن نـــردبـــان هـــر کـــه بـــنـــهـــاد پــــای
بـــه سنــگ ایــن ســـوارش ربـــایـــد ز جـــای
یـــکی را بـــه خـــفـــتـــانو درع و ســـپر
فـــرســـتـــاد تـــا بـــر شــود بـــر زبـــر
نـــخـــســتــیــن کــه بر پــایــه رفــت ای شــگـفـت
ســـوار از بـــر اســـپ جـــنـــبــش گــرفـــت
بـــزد نـــعـــره و ســـنـــگـی انـــداخـــت زیـــر
کـــه شـــد مـــرد بـــی هـــوش و بـــفـــتـــاد دیـر
دگـــر شـــد یـــکـــی گـــردن افـــراخـــتـــه
یـــکـــی تـــنـــگ پـــنـــبـــه ســـپـــر ســـاخــته
چـــنــان ســنــگی آمـــدش کـــز جـــای خــویش
نـــگـــون از پـــس افـــتــاده ده گـــام پـــیـــش
بـــه هـــر پـــایـــه هـــر ســـنـــگ کـــآمـــد ز بـر
بـــه ده مـــن گـــرانـــتـــر بـــدی زآن دگـــر
چـــنـــیـــن تــا ز یـــک پــایــه بـــر چـــار شـــد
دو تـــن کـــشـــته آمـــد،دوافـــکارشـــد
کـــســـی بـــر نـــشـــد نـــیـــز و پـــس پـــهــلوان
بـــفـــرمـــود کـــنـــدن بـــُن نـــردوان
چـــهـــی ژرف دیـــدنـــد صـــد بـــاز راه
یـــکـــی چـــرخ گـــردنـــده بـــُده در بـــه چـــاه
ز چـــه ســـار زنـــجـــیـــری آویـــخـــتــه
هـــمـــه زرّ و بـــا گــوهـــر آمـــیـــخـــتـــه
ســـر حـــلـــقـــه در خـــمّ چـــرخ اســـتـــوار
دگـــر ســـر کـــمـــربـــر مـــیـــان ســـوار
شـــکســـتـنـد چـــرخ و بـــه چـــه درفـــکـــنـــد
گــــســســتــنــد زنـــجـیـر یـــکـــسر ز بـــنـــد
هـــمـــان گـــه نـــگـــون شـــد ســـوار از فـــراز
درِبـــســـتـــهٔ حـــصـــن شـــد زود بـــاز
ســــپـــهــــدار بـــا ویـــژگـــان ســـپـــاه
درون رفـــت و کـــردنـــد هـــر ســـو نـــگـــاه
ســـرایی بـــُد از رنـــگ هـــمـــچـــون بـــهـــار
زگــــرد وی ایـــوان بـــلـــوریـــن چـــهـــار
ز هـــر پـــیـــکـــری جـــانـــور بـــیـــکـــران
از ایــــوان بـــرآویـــخـــتـــه پـــیـــکـــران
زدیـــو و زمـــردم ز پـــیـــل و نـــهـــنـگ
ز نــخــچـــیـــر و از مـــرغ و شـــیـر وپـلـنـگ
هـــم از خـــمّ آن طـــاق هـــا ســـرنـــگـــون
نـــگـــاریـــده ازگـــوهـــر گـــونـــه گـــون
تـــو گـــفـــتـــی کـــنـــون کـــرده انـد از نـــهـــاد
نـــه نـــم دیـــده زابـــر و، نـــه گـــردی زبـــاد
از آن گـــوهـــران درهـــم افـــتـــاده تـــاب
جـــهـــان کـــرده روشـــنـــتـــر از آفتـــاب
بـــســـی شـــمـــع بـــر هـــر ســـوی از لاژورد
دو یـــاقـــوت بـــر هـــر یـــکـــی ســـرخ و زرد
بـــه روز آن گـــهـــرهـــا چـــو بـــشــگــفته بــاغ
بـه شـــب هـــر یـــکـی هــمچور روشــن چــراغ
ز پـــیـــش هـــر ایـــوان درخـــتــی ز زرّ
زبـــرجـــد بـــرو بـــرگ و یـــاقـــوت بـــر
یـــکـــی تـــخـــت بـــر ســـایـــهٔ هـــر درخـــت
ز گـــوهـــر هـــمـــه پـــایـــه و روی تـــخـــت
زمـــیـــن جـــزع یـــک پـــاره هـــمـــواره بـــود
چـــنـــان کـــانـــدرو چـــهـــره دیـــدار بـــود
یـــکی خـــانـــه دیـــدنـــد از لاژورد
بـــرآورده از شـــفـــشـــفـــهٔ زرّ زرد
چـــو زلـــف بـــتـــان شـــفـــشـــها تـــافـــتـــه
ســـراســـر بـــه یـــاقـــوت و دُر بـــافـــتـــه
یـــکـــی پـــهن تـــابـــوت زریـــن دروی
جــهـــان زو چــو از مـــشــک بـــگـــرفـــته بــوی
بـــفـــرمـــود گـــرشـــاســـب کــــآنــــرا ز جــــای
بـــیـــارنـــد بـــیـــرون مـــیـــان ســـرای
نـــبـــد هـــیـــچــکــس رابـــه تـــابـــوت دســـت
هـــر آن کـــسکـــه شـــد نــزدش افــتــاد پــست
وگـــر زآن گـــهـــرهـــا بـــبـــردی کـــســـی
نـــدیـــدی ره ار چـــنـــد جُـــســـتـــی بـــســـی
بـــه دیـــگـــر یـــکـــی خـــانـــه رفـــتــنــد بـــاز
بـــه زیـــر زمـــیـــن کـــرده راهـــی دراز
هـــمـــه خـــانـــه بـــُد ســـنــگ هــمـــرنـــگ نــیل
درو چـــشـــمـــهٔ آب زرّیـــن دو مـــیـــل
بـــه هـــر مــیــل بـــر مـــهـــره ای از بـــلـــور
بـــرو گـــوهــــری چـــون درفـــشـــنـــده هـــور
گـــهـــرهـــا فـــروزان در آب از فـــراز
وزو نـــور داده هـــمـــه خـــانـــه بـــاز
بـــرِچـــشـــمـــه تـــخـــتـــی و مـــردی بـــروی
بـــمـــرده بـــه چــــادر نـــهـــنـــبـــیـــده روی
یـــکـــی لاژوردیـــنـــش لـــوحـــی زبـــر
بـــر آن لـــوح ســـی خـــط نـــبــشــتـــه بـــه زر
ســپــهــبد بــه مــلّاح گــفــت ایـــن بخـــوان
چــــو بـــر خـــوانـــد گـــشــتــش ز ریــری رخان
نــبــشــتــه چــنــیــن بــُد کــه هــر کــز خــرد
بـــدیـــنــجــای آرام مـــن بـــنـــگـــرد
ســـزد گـــر ز مـــهـــر ســـــرای ســـپـــنـــج
بـــتـــابـــد دل و،تـــن نـــدارد بـــه رنـــج
مـــنـــم پـــور هـــوشـــنـــگ شـــاه بـــلـــنــد
جـــهـــانـــدار طـــهـــمـــورث دیـــو بـــنـــد
حـــصـــار و طـــلـــســـمـــی چـــنــیــن ســـاخـــتـــم
بـــســـی گـــوهـــر و گـــنـــج پـــرداخـــتـــم
اگـــر بـــنـــگـــری کـــمـــتـــریـــن گـــوهـــری
بـــهــــا بـــیـــشـــتـــر دارد از کـــشـــوری
بـــه چـــنـــدیـــن گـــهـــر در ســـپـــنـــجـی سـرای
چــو مــن شـــه نــمـــادم، کـــه مـــانــد بـه جـای
تــو ای پـــهـــلـــوان گـــرد جـــویـــنـــده کـــام
کــه گـــرشــاســب خــوانــدت هـــر کــسی بـه نــام
زمـــا بـــر تـــوبـــاد آفـــریـــن و درود
چـــو آیـــی بـــدیـــن کـــاخ مـــا در فـــرود
طــلـــســمــی کــه بــســتــم تــو دانــی گــشاد
چـــودیـــدی ز کـــردار مـــا دار یـــاد
نـــگــر تـــا نــبــنـــدی دل انـــدر جـــهـــان
نــبـــاشـــی از و ایـــمـــن انـــدر نـــهـــان
کــه گـــیـــتــی یـــکـــی نــغـــز بـــازیــگـــرســـت
کــــه هـــزمـــانـــش نـــو بـــازی دیـــگـــرســـت
بـــهـــر نـــیـــک و هـــر بـــد کـــه دارد پـــسـیچ
نــگـــیـــرد بــه یــک ســان بــر آرام هـــیـــچ
چــو بــر قــسمت از ابــرو چــو آتــش ز ســنــگ
کـــجـــا روشـــنـــیـــش نـــدارد درنـــگ
دهـــد انـــدک انـــدک بـــه روز دراز
پـــس آن گـــه ســـتـــانـــد بـــه یـــک بــار بــاز
ســـر رنـــج هـــر کـــس بـــرد بـــاز بـــُن
کـــنـــد تـــازه امـــیــــد وتــــنـــهـــا کـــهـــن
بـــه تـــدبـــیـــر اویـــی و او هـــمـــچـــنـــیـــن
بـــه تـــدبـــیـــر مـــرگ تـــو انـــدر کـــمـــیـــن
بـــگـــرد از وی و ســـوی یـــزدان گـــران
بـــه هـــر کـــار فـــرمـــان یـــزدان بـــپـــای
اگـــر چـــه شـــهـــی بـــر زمــــیـــن و زمـــان
خـــداونــــد را بـــنـــده ای بـــی گـــمـــان
شـــوی کـــار دیـــو بـــدآیـــیـــن کنـــی
پـــس آنـــگـــاه بــــر دیـــو نـــفـــریـــن کـــنـــی
اگـــر دیـــو راهــــی نــــمـــودی درســـت
نـــبـــردی ز ره خـــویـــشـــتــن را نــخـــســـت
مـــخــور غـــم فـــراوان ز روی خـــرد
کـــه کـــمـــتـــر زیـــد آن کـــه او غــم خـــورد
نـــشــایـــد بـــدانـــدیـــش بـــودن بـــســـی
کـــنـــد زنـــدگـــی تـــلـــخ بــر هـــر کــســی
درازســـت ره بـــاشـــی پـــرداخـــتـــه
هـــمـــه تـــوشـــه یــــکـــبـــارگـــی ســـاخـــتـــه
مـــیـــفـــزای بـــار گـــنـــه کـــز گـــنـــاه
چـــو بـــارت گـــران شـــد بـــمـــانـــی بـــه راه
بـــدان کـــوش کـــایــــزد چـــو خـــوانـــدت پـــیـــش
نــیـــایـــدت شـــرم از گـــنـــاهـــان خـــویـــش
بـــه نـــزدیـــک تـــابـــوت زرّیـــن مـــگـــرد
کــــه دیـــدی در آن خـــانـــهٔ لاژورد
کـــه هـــســــت انـــدرو حـــلـــقـــه و یـــاره چــند
ز حـــوّا بـــمـــانـــدســـت بـــا گـــیـــســـبـــنــد
هـــمـــان جـــامـــه کـــایـــزد بـــه دســـت ســروش
بـــه آدم فـــرســـتـــاد کـــآنـــرا بـــپـــوش
دگـــر گـــوهـــری کـــو دهـــد انـــدر آب
بـــه تـــاریـــکـــی انـــدر چـــو خـــورشـــید تـــاب
کـــزیـــن جـــایـــگـــاه ایـــن ســـه چـــیــز آن بـَرَد
کـــه یـــکـــی پـــیـــمـــبـــر بـــود بـــا خـــرد
زیــد تــا جـــهـــان بـــاشـــد ایـــزدپـــرســـت
نـــهـــان آورد آب حـــیـــوان بـــه دســـت
چـــنـــان گـــردد ایـــن کـــاخ از آن پـــس نـــهـان
کـــه نـــیــزش نـــبـــیـــنـــد کـــس انـــدر جــهـــان
دژم شــــد ســـپــــهـــدار و مـــهـــراج شـــاه
گـــرســتــنـــد یـــکـــســـر ســــران ســـپـــاه
یـــکـــی بـــر گـــنــــاهـــان و کـــردار خـــویـــش
یـــکـــی بـــر غـــریـــبـــّی و تـــیـــمـــار خـــویـش
بـــر آن هـــم نـــشـــان کـــاخ بـــگـــذاشـــتــنــد
بـــه کـــشـــتـــی رَهِ دور بـــرداشـــتـــنـــد
اسدی توسی : گرشاسپنامه
درختی که هفت گونه بارش بود
بـــه شــهـــری رســـیـــدنــد خـــرّم دگــر
پُــرآرایــش و زیـــب و خـــوبی و فـــر
ز بــیـــرونـــش بــتــخـــانـــه ای پـــر نــگــار
بــراو بـــی کــران بـــرده گـــوهر بـــه کـــار
نــهــاده در ایــوانــش تــخـــتــی ز عــاج
بـــتـــی در وی از زرّ بـــا طـــوق و تـــاج
درخــتــی گــشــن رســتــه در پــیـش تــخــت
کـــه دادی بـــّر از هــفــت ســان آن درخــت
ز انــگــور و انــجـــیــر و نــارنــج و ســیــب
ز نـــار و تـــرنــج و بِــه دلـــفـــریـــب
نــه بــاری بــدیــنـــسان بــه بــار آمــدی
کـــه هــر ســال بـــارش دو بـــار آمـــدی
هــر آن بــرگ کــز وی شــدی آشــکــار
بـــُدی چــهـــره آن بــت بـــر و بــر نـــگـــار
ز شــهــر آن کــه بــیــمــار بــودی و سُــســت
چـــو خـــوردی از آن مـــیـــوه گـــشـــتـی درست
بــرو چــون مــهِ نـــو یـــکـــی داس بــود
کــــه تــــیـــزیــــش مــــانـــنـــد المـــاس بـــود
کــســـی کــاو شـــدی پـــیـــش آن بـــُت شــمــن
فـــدا کـــردی از بـــهـــر او خـــویـــشـــتـــن
بــن داس در نـــوک شـــاخــی دراز
بــبـــســـتـــی و زی خــــود کـــشــــیــدی فراز
فــکــنــدیــش در حــلــق چــون خــم شــســت
بـــــه یـــــک ره رهــــا کـــــردی آن گـه ز دست
ســرش را چــو گـــویـــی بـــرانـــداخـــتـــی
چـــنـــیـــن خـــویـــشـــتــن را فـــدا ساختی
هــمـــان گــاه بــودی بـــه یـــک زخــــم ســـخـــت
تـــنـــش بــر زمــیـــن و ســـرش بر درخت
ســـپـــهـــدار بــــا ویــــژگــــان ســــپـــاه
بـــه دیــــدار آن خـــانــــه شــد هم ز راه
بـــدیــــد آن درخــــت نـــوآیـــیـــن بـــه بـــار
چـــو بــــاغــی پـــُر از گـــونــه گـــون مــیــوه دار
ســـرش ســـایـــه گـــســـتـــرده بـــر کـــاخ بـــر
بـــر از هـــفــــت گـــونـــه بـــه هـر شاخ بر
هـــم از کـــار آن داس بــــر خـــیـــره مـــانـــد
بـــر آن بـــت بـــنـــفـــریـــد و ز آن جا براند
پُــرآرایــش و زیـــب و خـــوبی و فـــر
ز بــیـــرونـــش بــتــخـــانـــه ای پـــر نــگــار
بــراو بـــی کــران بـــرده گـــوهر بـــه کـــار
نــهــاده در ایــوانــش تــخـــتــی ز عــاج
بـــتـــی در وی از زرّ بـــا طـــوق و تـــاج
درخــتــی گــشــن رســتــه در پــیـش تــخــت
کـــه دادی بـــّر از هــفــت ســان آن درخــت
ز انــگــور و انــجـــیــر و نــارنــج و ســیــب
ز نـــار و تـــرنــج و بِــه دلـــفـــریـــب
نــه بــاری بــدیــنـــسان بــه بــار آمــدی
کـــه هــر ســال بـــارش دو بـــار آمـــدی
هــر آن بــرگ کــز وی شــدی آشــکــار
بـــُدی چــهـــره آن بــت بـــر و بــر نـــگـــار
ز شــهــر آن کــه بــیــمــار بــودی و سُــســت
چـــو خـــوردی از آن مـــیـــوه گـــشـــتـی درست
بــرو چــون مــهِ نـــو یـــکـــی داس بــود
کــــه تــــیـــزیــــش مــــانـــنـــد المـــاس بـــود
کــســـی کــاو شـــدی پـــیـــش آن بـــُت شــمــن
فـــدا کـــردی از بـــهـــر او خـــویـــشـــتـــن
بــن داس در نـــوک شـــاخــی دراز
بــبـــســـتـــی و زی خــــود کـــشــــیــدی فراز
فــکــنــدیــش در حــلــق چــون خــم شــســت
بـــــه یـــــک ره رهــــا کـــــردی آن گـه ز دست
ســرش را چــو گـــویـــی بـــرانـــداخـــتـــی
چـــنـــیـــن خـــویـــشـــتــن را فـــدا ساختی
هــمـــان گــاه بــودی بـــه یـــک زخــــم ســـخـــت
تـــنـــش بــر زمــیـــن و ســـرش بر درخت
ســـپـــهـــدار بــــا ویــــژگــــان ســــپـــاه
بـــه دیــــدار آن خـــانــــه شــد هم ز راه
بـــدیــــد آن درخــــت نـــوآیـــیـــن بـــه بـــار
چـــو بــــاغــی پـــُر از گـــونــه گـــون مــیــوه دار
ســـرش ســـایـــه گـــســـتـــرده بـــر کـــاخ بـــر
بـــر از هـــفــــت گـــونـــه بـــه هـر شاخ بر
هـــم از کـــار آن داس بــــر خـــیـــره مـــانـــد
بـــر آن بـــت بـــنـــفـــریـــد و ز آن جا براند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت حلالزاده و حرامزاده و دیگر شگفتی ها
کُـــهـــی دیـــد دیـــگـــر ز ســـنـــگ ســیــاه
بـــرون کــــرده زیـــن ســو بــر آن ســـــوی راه
کــرا کـــسی نـــدانـــســـتـــی از بــــوم هـــنــــد
کــــه او پـــاکــــزادســــت و گـــر هست سند
بـــرفـــتـــی بـــه ســـوراخ آن کـــه فـــراز
گـــرفـــتــی دو دســت از پـــَسِ پـــشـــت بــاز
گـــذشـــتـــی ازو گـــر بـــُدی پــاکــزاد
بــمــانــدی مــیـــانــش ار،بــُدی بــد نـــژاد
بـــه کـــوهـــی دگـــر بـــود کـــانــی فــراخ
فـــرازش کـــمـــر بـــســـت و، بـــن دیـــو لاخ
ز بـــالا دو چـــیـــز از دل ســـنـــگ ســـخـــت
بـــرون تــاخــتـــه چـــون تـــرنـــج از درخــت
یـــکـــی زو بـــنـــفـــش و دگــر هـــمــچــو زر
بـــنــفــشــیــش پــا زهــر و زهــر آن دگـــر
نُــبــد ره بـــدو لـــیـــکـــن از نــاگــزیــر
ز بـــالا فـــکـــنـــدیـــش هـــر کـــس بـــه تــیــر
هـــمــی داشـــتـــنـــدی مـــر آنـــرا نـــگـــاه
نـــبـــردی کـــســـی آن جـــز ســـوی گــنــج شــاه
کُـــهــــی دیـــد دیـــگـــر بـــه مـــه بـــر ســـرش
یـــکــی کـــان آهــن شــگــفــت از بــرش
کـــه بـــی آتـــش آهـــنـــش بـــُد لـــعــلــگـــون
چــنــان بــود کــز آتــش آری بــرون
بـــه شـــب هـــمـــچــون اخــگــر نــمـــودی ز تـاب
گــــرفـــتــــی بـــه روز آتــــش از آفـــتـــاب
چــو الــــمـــاس پـــولاد بـــگـــذاشـــتـــی
وز آب انـــدرون ســـنـــگ بــــرداشــــتـــی
شـــدی دور ازو ســـنـــگ آهـــن ربـــای
وز آتـــش بـــبـــودی ســـیـــه هـــم بــجـــای
از آن تـــیـــغ مـــهـــراج بـــودی و بـــس
نـــدادی از آن تـــیـــغ هـــرگــــز بـــه کـــس
یـــکـــی تـــیـــغ ازو تــا بــبـــردی بــه گــنــج
بـــه کـــف نـــامـــدی جـــز بــه بــســـیــار رنــج
کـــرا ریـــخــتــنــدی بــدان تــیـــغ خـــون
نـــرفـــتـــی ز تــــن خــــون مـــگـــر زانــــدرون
دگـــر دیـــد از ایـــنـــگـــونــه چـــنـــدان شــگــفت
کـــه نـــتـــوان شـــمــــارش بـــه ســـالـــی گــرفـت
هــمـــه کـــام مـــهــراج از بـــُد ز پـــیـــش
کـــه بـــیــنــد هــمـــه پـــادشـــاهـــی خـــویـــش
جــهـــان پـــهـــلــوان را ز هــر سـو که خواست
هـــمـــی گـــشـــت زیـــنـــگــونــه ســه سـال راست
بـــه آزادیـــش نــزد ضــــحـــاک شـــاه
نـــبـــشـــتـــی هـــمـــی نــامـــه هـــر چـــنـــد گــاه
بــه هــر نـــامـــه صــد لابـــه آراســتــی
بـــبـــودنـــش پـــوزش هـــمـــی خـــواســتـــی
بـــرون کــــرده زیـــن ســو بــر آن ســـــوی راه
کــرا کـــسی نـــدانـــســـتـــی از بــــوم هـــنــــد
کــــه او پـــاکــــزادســــت و گـــر هست سند
بـــرفـــتـــی بـــه ســـوراخ آن کـــه فـــراز
گـــرفـــتــی دو دســت از پـــَسِ پـــشـــت بــاز
گـــذشـــتـــی ازو گـــر بـــُدی پــاکــزاد
بــمــانــدی مــیـــانــش ار،بــُدی بــد نـــژاد
بـــه کـــوهـــی دگـــر بـــود کـــانــی فــراخ
فـــرازش کـــمـــر بـــســـت و، بـــن دیـــو لاخ
ز بـــالا دو چـــیـــز از دل ســـنـــگ ســـخـــت
بـــرون تــاخــتـــه چـــون تـــرنـــج از درخــت
یـــکـــی زو بـــنـــفـــش و دگــر هـــمــچــو زر
بـــنــفــشــیــش پــا زهــر و زهــر آن دگـــر
نُــبــد ره بـــدو لـــیـــکـــن از نــاگــزیــر
ز بـــالا فـــکـــنـــدیـــش هـــر کـــس بـــه تــیــر
هـــمــی داشـــتـــنـــدی مـــر آنـــرا نـــگـــاه
نـــبـــردی کـــســـی آن جـــز ســـوی گــنــج شــاه
کُـــهــــی دیـــد دیـــگـــر بـــه مـــه بـــر ســـرش
یـــکــی کـــان آهــن شــگــفــت از بــرش
کـــه بـــی آتـــش آهـــنـــش بـــُد لـــعــلــگـــون
چــنــان بــود کــز آتــش آری بــرون
بـــه شـــب هـــمـــچــون اخــگــر نــمـــودی ز تـاب
گــــرفـــتــــی بـــه روز آتــــش از آفـــتـــاب
چــو الــــمـــاس پـــولاد بـــگـــذاشـــتـــی
وز آب انـــدرون ســـنـــگ بــــرداشــــتـــی
شـــدی دور ازو ســـنـــگ آهـــن ربـــای
وز آتـــش بـــبـــودی ســـیـــه هـــم بــجـــای
از آن تـــیـــغ مـــهـــراج بـــودی و بـــس
نـــدادی از آن تـــیـــغ هـــرگــــز بـــه کـــس
یـــکـــی تـــیـــغ ازو تــا بــبـــردی بــه گــنــج
بـــه کـــف نـــامـــدی جـــز بــه بــســـیــار رنــج
کـــرا ریـــخــتــنــدی بــدان تــیـــغ خـــون
نـــرفـــتـــی ز تــــن خــــون مـــگـــر زانــــدرون
دگـــر دیـــد از ایـــنـــگـــونــه چـــنـــدان شــگــفت
کـــه نـــتـــوان شـــمــــارش بـــه ســـالـــی گــرفـت
هــمـــه کـــام مـــهــراج از بـــُد ز پـــیـــش
کـــه بـــیــنــد هــمـــه پـــادشـــاهـــی خـــویـــش
جــهـــان پـــهـــلــوان را ز هــر سـو که خواست
هـــمـــی گـــشـــت زیـــنـــگــونــه ســه سـال راست
بـــه آزادیـــش نــزد ضــــحـــاک شـــاه
نـــبـــشـــتـــی هـــمـــی نــامـــه هـــر چـــنـــد گــاه
بــه هــر نـــامـــه صــد لابـــه آراســتــی
بـــبـــودنـــش پـــوزش هـــمـــی خـــواســتـــی
اسدی توسی : گرشاسپنامه
آمدن گرشاسب به بتخانه ی سوبهار
چو آمد به بتخانه ی سو بهار
یکی خانه دید از خوشی پرنگار
ز بر جزع و دیوار پاک از رخام
درش زرّ پخته ، زمین سیم خام
به هر سو بر از پیکر اختران
از ایوانش انگیخته پیکران
میان کرده در برج شیر آفتاب
ز یاقوت رخشان و دُر خوشاب
ز گوهر یکی تخت در پیشگاه
بتی بر وی از زرّ وپیکر چو ماه
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی
همان گه شدی هر دو کفش پرآب
بشسبی بدو روی وتن در شتاب
از آن آب هر کاو کشید ی به جام
بدیدی به خواب آنچه بودیش کام
درختی کجا خشک ماندی ز بار
چو ز آن آب خوردی شدی میوه دار
کنیزان یکی خیل پیشش به پای
پری فش همه گلرخ ودلربای
همه ساخته میزر از پرنیان
ز دیبا یکی کرته ای تا میان
همی هر یک از پرّ طاووس باد
زدش هر زمان و آفرین کرد یاد
به نزدیک مردان به طمع بهشت
شدندی به مزد از پی کار زشت
بدان بُب بدادندی از مزد چیز
کنون هست از این گونه در هند نیز
در آن خانه دید از شمن مرد شست
میانشان یکی پیر شمعی به دست
بپرسید ازو کاین کنیزان که اند
چه چیز این بت وپیش او از چه اند
خدایست گفت این وایشان به ناز
مگس زو همی دور دارند باز
سپهبد بدو گفت کای خیره رای
یکی ناتوان را چه خوانی خدای
نه گوید ، نه بیند، نه داند سخن
نه نیکی شناسد، نه زشتی ز بن
خدای جهان گفت آن را سزاست
که دانا و بر نیک وبد پادشاست
ز فرمان او گشت گیتی پدید
جزو هر چه هست از بن او آفرید
فزاید زمان را و کاهد همی
کند بی نیاز آنکه خواهد همی
توانا خدا اوست بر هر چه هست
نه این کش به یک پشه بر نیست دست
که را از مگس داشت باید نگاه
ز بد ، چون بود دیگران را پناه
اگر نه بدی از پی برهمن
جدا کردمی پاک سرتان زتن
چنان کز برهمن پذیرفته بود
نَه بد کرد بر کس ، نه خواری نمود
وز آنجا سپه سوی کاول کشید
برشهر لشکر فرود آورید
همه شهر اگر مرد اگر زن بدند
به شیون به بازار و برزن بدند
بدان کشتگان مویه بد چپ و راست
چو دیدند لشکر دگر مویه خاست
همی گفت کابل شه ازغم به درد
نباشد چنین تند و خونخواره مرد
که خون سران ریخت چندین هزار
دگر باره جوید همی کارزار
نهانی یکی نامه نزدش ، نبشت
خط و خون دیده بهم برسرشت
که بر یک گنه گر بگشتم ز راه
فتادم به پادفره صد گناه
همه بوم و شهرم سر بی تن است
به هر خانه بر کشتگان شیون است
زیزدان و از روز انگیختن
بیندیش و بس کن زخون ریختن
اگر زی تو زنهار یابم درست
همان باژ بدهم که بود از نخست
ترا تا بوم زیر پیمان بوم
رکاب ترا بنده فرمان بوم
سپهبد برآشفت وگفتا ز جنگ
چو ماندی ، شدی سوی نیرنگ و رنگ
هر آن کاو به نیکی نهان و آشکار
دهد پند و او خود بود زشتکار
چو شمعی بود کو کم و بیش را
دهد نور وسوزد تن خویش را
تو خویشان من کشته و آن تو من
کجا راست باشد دل هردو تن
کدیور کجا بفکند بدُمّ مار
کند مار مر دست او را فکار
همی تا به دُم بیند این و آن به دست
ز دل دشمنیشان نخواهد نشست
بدین نیکوی ایمنی نایدت
نه نازش بدین لشکر افزایدت
که فردا به جوی آب ها خون کنم
گراین شهر چرخست هامون کنم
به خنجر تنت ریزه خواهد بُدن
سرت بر سر نیزه خواهد بُدن
یکی تیغ نو دارم الماس گون
به زخم تو خواهمش کرد آزمون
د دان را سوی لشکر تست گوش
که کی خونشان گرزم آرد به جوش
سنانم به مغز تو دارد امید
همین داده ام کرکسان را نوید
هُش از شاه کابل بشد کاین شنید
به جنگ از سپه پشت گرمی ندید
همه لشکرش نیز پیش از ستیز
بدند از نهان یک یک اندر گریز
ببد تادم شب جهان تار کرد
سواری صد از ویژگان یار کرد
نه از جفتش آمد نه از گنج یاد
گریزان سوی مولتان سر نهاد
سپهبد خیر یافت هم در زمان
بشد در پی اش همچو باد دمان
هم از گرد ره چون رسید اندروی
درآهیخت گرز گران جنگجوی
دو دستی چنان زدش بر سر زکین
که بالاش پهناش شد در زمین
سوارانش را باز پس بست دست
به لشکر گه آورد و بفکند پست
ز کاول به گردون برافکند خاک
سپه دست تاراج رون خون به جوی
سوی بام هر خانه دادند روی
شد از ناودان ها روان خون به جوی
همه شهر و بوم آتش و گرد خاست
زهر سو خروش زن و مرد خاست
به صحرا یکی هفته ناکاسته
کشیدند لشکر همی خواسته
زن و مرد پیش سپهبد به راه
دویدند گریان و فریادخواه
زبس بانگ وفریاد خرد وبزرگ
ببخشودشان پهلوان سترگ
سپه را ز بد دست کوتاه کرد
پس آهنگ سوی در شاه کرد
به ره در میان بُد یکی تنگ کوی
زنی دید پاکیزه و خوب روی
همی جُست از نامداران نشان
که گرشاسب کاو افسر سرکشان
بگویید تا اندرین خانه زود
بیاید که داردش بسیار سود
سپهبد بدانست کان یافه زن
همان است کش گفته بُد بر همن
یکی را که بد دشمنش در نهفت
بیاورد و گرشاسب اینست گفت
فرستاد با او به خانه درون
نهانی زن جادوی پرفسون
یکی آسیا سنگ بد ساخته
ز بالای دهلیز بفراخته
چو مرد اندر آن خانه بنهاد پای
فروهشت بر وی بکشتش به جای
سپهبد شد آگاه و آتش فروخت
زن جادوی وخانه هر دو بسوخت
سپاس فراوان به دل یاد کرد
که ز آن بد تنش ایزد آزاد کرد
یکی خانه دید از خوشی پرنگار
ز بر جزع و دیوار پاک از رخام
درش زرّ پخته ، زمین سیم خام
به هر سو بر از پیکر اختران
از ایوانش انگیخته پیکران
میان کرده در برج شیر آفتاب
ز یاقوت رخشان و دُر خوشاب
ز گوهر یکی تخت در پیشگاه
بتی بر وی از زرّ وپیکر چو ماه
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی
همان گه شدی هر دو کفش پرآب
بشسبی بدو روی وتن در شتاب
از آن آب هر کاو کشید ی به جام
بدیدی به خواب آنچه بودیش کام
درختی کجا خشک ماندی ز بار
چو ز آن آب خوردی شدی میوه دار
کنیزان یکی خیل پیشش به پای
پری فش همه گلرخ ودلربای
همه ساخته میزر از پرنیان
ز دیبا یکی کرته ای تا میان
همی هر یک از پرّ طاووس باد
زدش هر زمان و آفرین کرد یاد
به نزدیک مردان به طمع بهشت
شدندی به مزد از پی کار زشت
بدان بُب بدادندی از مزد چیز
کنون هست از این گونه در هند نیز
در آن خانه دید از شمن مرد شست
میانشان یکی پیر شمعی به دست
بپرسید ازو کاین کنیزان که اند
چه چیز این بت وپیش او از چه اند
خدایست گفت این وایشان به ناز
مگس زو همی دور دارند باز
سپهبد بدو گفت کای خیره رای
یکی ناتوان را چه خوانی خدای
نه گوید ، نه بیند، نه داند سخن
نه نیکی شناسد، نه زشتی ز بن
خدای جهان گفت آن را سزاست
که دانا و بر نیک وبد پادشاست
ز فرمان او گشت گیتی پدید
جزو هر چه هست از بن او آفرید
فزاید زمان را و کاهد همی
کند بی نیاز آنکه خواهد همی
توانا خدا اوست بر هر چه هست
نه این کش به یک پشه بر نیست دست
که را از مگس داشت باید نگاه
ز بد ، چون بود دیگران را پناه
اگر نه بدی از پی برهمن
جدا کردمی پاک سرتان زتن
چنان کز برهمن پذیرفته بود
نَه بد کرد بر کس ، نه خواری نمود
وز آنجا سپه سوی کاول کشید
برشهر لشکر فرود آورید
همه شهر اگر مرد اگر زن بدند
به شیون به بازار و برزن بدند
بدان کشتگان مویه بد چپ و راست
چو دیدند لشکر دگر مویه خاست
همی گفت کابل شه ازغم به درد
نباشد چنین تند و خونخواره مرد
که خون سران ریخت چندین هزار
دگر باره جوید همی کارزار
نهانی یکی نامه نزدش ، نبشت
خط و خون دیده بهم برسرشت
که بر یک گنه گر بگشتم ز راه
فتادم به پادفره صد گناه
همه بوم و شهرم سر بی تن است
به هر خانه بر کشتگان شیون است
زیزدان و از روز انگیختن
بیندیش و بس کن زخون ریختن
اگر زی تو زنهار یابم درست
همان باژ بدهم که بود از نخست
ترا تا بوم زیر پیمان بوم
رکاب ترا بنده فرمان بوم
سپهبد برآشفت وگفتا ز جنگ
چو ماندی ، شدی سوی نیرنگ و رنگ
هر آن کاو به نیکی نهان و آشکار
دهد پند و او خود بود زشتکار
چو شمعی بود کو کم و بیش را
دهد نور وسوزد تن خویش را
تو خویشان من کشته و آن تو من
کجا راست باشد دل هردو تن
کدیور کجا بفکند بدُمّ مار
کند مار مر دست او را فکار
همی تا به دُم بیند این و آن به دست
ز دل دشمنیشان نخواهد نشست
بدین نیکوی ایمنی نایدت
نه نازش بدین لشکر افزایدت
که فردا به جوی آب ها خون کنم
گراین شهر چرخست هامون کنم
به خنجر تنت ریزه خواهد بُدن
سرت بر سر نیزه خواهد بُدن
یکی تیغ نو دارم الماس گون
به زخم تو خواهمش کرد آزمون
د دان را سوی لشکر تست گوش
که کی خونشان گرزم آرد به جوش
سنانم به مغز تو دارد امید
همین داده ام کرکسان را نوید
هُش از شاه کابل بشد کاین شنید
به جنگ از سپه پشت گرمی ندید
همه لشکرش نیز پیش از ستیز
بدند از نهان یک یک اندر گریز
ببد تادم شب جهان تار کرد
سواری صد از ویژگان یار کرد
نه از جفتش آمد نه از گنج یاد
گریزان سوی مولتان سر نهاد
سپهبد خیر یافت هم در زمان
بشد در پی اش همچو باد دمان
هم از گرد ره چون رسید اندروی
درآهیخت گرز گران جنگجوی
دو دستی چنان زدش بر سر زکین
که بالاش پهناش شد در زمین
سوارانش را باز پس بست دست
به لشکر گه آورد و بفکند پست
ز کاول به گردون برافکند خاک
سپه دست تاراج رون خون به جوی
سوی بام هر خانه دادند روی
شد از ناودان ها روان خون به جوی
همه شهر و بوم آتش و گرد خاست
زهر سو خروش زن و مرد خاست
به صحرا یکی هفته ناکاسته
کشیدند لشکر همی خواسته
زن و مرد پیش سپهبد به راه
دویدند گریان و فریادخواه
زبس بانگ وفریاد خرد وبزرگ
ببخشودشان پهلوان سترگ
سپه را ز بد دست کوتاه کرد
پس آهنگ سوی در شاه کرد
به ره در میان بُد یکی تنگ کوی
زنی دید پاکیزه و خوب روی
همی جُست از نامداران نشان
که گرشاسب کاو افسر سرکشان
بگویید تا اندرین خانه زود
بیاید که داردش بسیار سود
سپهبد بدانست کان یافه زن
همان است کش گفته بُد بر همن
یکی را که بد دشمنش در نهفت
بیاورد و گرشاسب اینست گفت
فرستاد با او به خانه درون
نهانی زن جادوی پرفسون
یکی آسیا سنگ بد ساخته
ز بالای دهلیز بفراخته
چو مرد اندر آن خانه بنهاد پای
فروهشت بر وی بکشتش به جای
سپهبد شد آگاه و آتش فروخت
زن جادوی وخانه هر دو بسوخت
سپاس فراوان به دل یاد کرد
که ز آن بد تنش ایزد آزاد کرد
اسدی توسی : گرشاسپنامه
بازگشتن گرشاسب و دیدن شگفتیها
پر از نخل خرما یکی بیشه دید
چنان کآسمان بد درو ناپدید
تو گفتی مگر هر درختی ز بار
عروسیست آراسته حوروار
از آهو همه بیشه بیش از گزاف
از آن آب کافورش آمد ز ناف
به مرز بیابان و ریگ روان
گذر کرد از اندوه رسته روان
بسی زرّ از آن ریگ برداشتند
که یک گام بی زرّ نگذاشتند
چو از ریگ بگذشت و راه دراز
بَر مرغزاری خوش آمد فراز
پر از مرغ رنگین همه مرغزار
به دستان خروشنده هرمرغ زار
از آن خیل مرغان جدا هر کسی
گرفتند از بهر کشتن بسی
به آهن همی حلقشان هر که کشت
بریده نشد جز به سنگ درشت
از آن پس کهی دید برتر ز میغ
که از تیغ او بر زدی ماه تیغ
هر آن مرغ پرّنده اندر هوا
که کردی بر آن کوه رفتن هوا
توانش نبودی پریدن ز جای
مگر همچو پیکان دویدن به پای
همان جا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ
که هر سنگ اگر پاره شد صد هزار
به هر سنگ بر بد پلنگی نگار
از آن هر که بستی یکی بر میان
نکردی پلنگ ژیانش زیان
دگر جای در ره دهی چند دید
بَر کوهی از تازه گل ناپدید
بر آن کوه بتخانه ای ساده سنگ
چو دیبا همه سنگ اورنگ رنگ
یکی تخت پیروزه اندر میان
همه تخت بر پیکر چینیان
ز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمست
درو چاربت دست داده به دست
سخنگوی هر چار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر
نبدشان دل و جان و، بدشان سخن
ندانست کس گفت ایشان ز بن
ولیک ار بدی ده تن از مردمان
جدا هر یکی زو به دیگر زبان
ز هر چاربت گفتگوی و خروش
چو گفتار خویش آمدیشان به گوش
دگر شهری آمدش کوچک ز پیش
در او مردم انبوه از اندازه بیش
به نزدش یکی چشمهء آبگیر
که پهناش نگذاشتی کس به تیر
از آن چشمه شبگیر تا گاه شام
همی ماهی آورد هر کس به دام
بکردندی آن را به خورشید خشک
چو کافور بد رنگ و ، بویش چو مشک
جدا هر کسی رشته ز آن تافتی
چو از پنبه زو جامه ها بافتی
به کوه اندرش چشمه بد نیز چند
به کام اندرون آب هر یک چو قند
به گرما بدی گشته آن آب یخ
به سرما روان از بَر ریگ و شخ
دگر دید بتخانه از زرّ خام
سپیدش در و بام چون سیم خام
میانش یکی تخت سیمینه ساز
بدان تخت زرین بتی خفته باز
سَر سال چو آفتاب از بره
فروزنده کردی جهان یکسره
برآن تخت بت بر سر افراشتی
بجَستی و یک نعره برداشتی
گر آب از دهانش آمدی شاخ شاخ
بر میوه آن سال بودی فراخ
و گر نامدی، داشتندی به فال
که ناچار برخاستی تنگسال
از آن هر کس آگاه گشتی ز پیش
مر آن سال را ساختی کار خویش
برابرش میلی بد انگیخته
از آن میل طبلی در آویخته
کرا دور بودی کس و خویش ویار
به نامش چو بردی زدی کف دو بار
شدی طبل اگر مرده بودی خموش
و گر زنده بودی گرفتی خروش
از آن چند منزل دگر برگذشت
به نخچیر گه بود روزی به دشت
زمین دید یکسر همه ساده ریگ
بر و بوم از او همچو بر جوش دیگ
فروزان در آن ریگ با تف و تاب
دوان ماهیان دید همچون در آب
به اهواز گویند باشد همین
نیابند جایی به دیگر زمین
به بومی بود خشک و از نم تهی
خورندش زنان از پی فربهی
به جایی دگر دید بر سنگلاخ
درختی گشن برگ بسیار شاخ
برو پشم رسته ز میشان فزون
به نرمی چو خز و به سرخی چو خون
یکی شهر بد نزدش آراسته
پر از خوبی و مردم و خواسته
از آن پشم هر کس همی تافتند
وز او فرش و هم جامه ها بافتند
هر آن گه خّرم بهار آمدی
گل آن درخت آشکار آمدی
چو گاوی یکی جانور تیزپوی
ز دریا کنار آمدی نزد اوی
شدی گه گهش پیش غلتان به خاک
چو خواهشگری پیش یزدان پاک
همی تا بدی گل ز نزدش سه ماه
نرفتی، مگر زی چراگاه گاه
چو گلهاش یکسر فرو ریختی
خروشیدن و ناله انگیختی
زدی بر زمین سر ز پیش درخت
همی تا بکردی سرو لخت لخت
شدی باز و تا گل ندیدی به بار
نگشتی به نزد درخت آشکار
از آن جایگه رفت خّرم روان
به پیش آمدش ژرف رودی روان
چو خور برکشیدی به خاور فرود
سوی باختر رفتی آن ژرف زود
چو از باختر باز برتافتی
سوی خاور آن آب بشتافتی
مر آن را ندانست کز چیست کس
شدن روز و شب، بازگشتن ز پس
دو روز از شگفتی همان جا بماند
چو لختی برآسود لشکر براند
یکی پشته دید از گیا حله پوش
بر او سبز مرغی گرفته خروش
خوش آواز مرغی فزون از عقاب
کجا خشک دشتی بدو دور از آب
وی از بهر مرغی بدی آبکش
شدی حوصله کرده پر آب خوش
یکی پشته جستی سراندر هوا
نشستی براو بر کشیدی نوا
که تا هر که مرغی بدی آب جوی
برش تاختندی به آواز اوی
مر آن مرغکان را همه آب سیر
بکردی، پس از پیشه رفتی به زیر
دگر چند که دید یک سو ز راه
نمک سر به سر سرخ و زرد و سیاه
به یک رنگ هر کوه بر گرد اوی
هم از رنگش استاده آبی به جوی
بر راغشان نیستان و غیش
رَم شیر هر سونش از اندازه بیش
یکی گلبن تازه در نیستان
گلش چون قدح در کف می ستان
هر آن غمگنی کآمدی نزد اوی
شدی شاد کآن گل گرفتی به بوی
گرش بیم بودی ز شیر نژند
چو بر شیر رفتی نکردی گزند
اگر چه بدی گلش پژمرده سخت
چو شاخی بریدی کسی ز آن درخت
به می درفکندی شکفته شدی
دگر باره گلهاش کفته شدی
همه نیسان گشت گرد دلیر
به شمشیر بفکند بسیار شیر
دگر مرغکان دید همچون چکاو
همه بانگ رفت از بر چرخ گاو
میان آتشی بر کشیده بلند
خروشان و غلتان درو بی گزند
از آن پهلوان را دو رخ برفروخت
کز آتش همی پّر ایشان نسوخت
به ژوها شنیدم که باشد چنین
جز از بیم شروان دگر نیست این
چنین گفت داننده ای زآن سپاه
که شهری است ایدر به یک روزه راه
به بام آنکه دارد ز هیزم پسیچ
گشادن نیارند از این مرغ هیچ
که آتش براو برفروزدش زود
گرد نعره ز آن آتش تیز و دود
دو هفته چنان چون سمندر بود
ندارد غم ار بآتش اندر بود
کشندش سبک هر که آرد به دست
بدان شهر خوانندش آتش پرست
از آن برد چندی ز بهر شگفت
وز آن دشت روز دگر برگرفت
شد آنجا که گیرد همی روی بوم
ز بهر محیط آب دریای روم
ازین سو بدان سوی دیگر کشید
سوی مرز شیزر سپه در کشید
چنان دید دریا ز بس موج تیز
که بر هم زدی گیتی از رستخیز
تو گفتی زمین رزم سازد همی
سپه ساخت بر چرخ بازد همی
شدست ابر گردش به کین تاختن
سوارانش کوه اند در تاختن
ز شبگیر تانیم شب در خروش
دریدی همی چرخ را موج گوش
ستادی گه نیمشب چون زمین
بدی تاسپیده دمان همچنین
در آن شورش آمد همی زی کنار
شکسته شدی خایهء بی شمار
که هر یک سر موج را تاج بود
به بالا مه از گنبد عاج بود
نه آن خایه دانست کس کز کجاست
نه آن مرغ کز وی چنان خایه خاست
همان جا دگر دید چند آبگیر
پر از مردم خرد همرنگ قیر
که گرز آن یکی ساعتی دور از آب
بماندی، بمردی هم اندر شتاب
دگر جانور دید چندان هزار
که میگشت بر گرد دریا کنار]
شنیدم که شب هم بر آن بوم و بر
ز دریا برآید یکی جانور
ز زردی همه پیکرش زرّ فام
درفشان چو خورشید هنگام بام
تن آنجا که خارد به سنگ اندرون
زمین گردد از موی او زرّ گون
برد هر کسی جامه بافد از وی
چو آتش دهد تاب و چون مشک بوی
ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد
کس اش باز نشناسد از زرّ زرد
از او کمترین جامه شاهوار
به ارزد به دینار گنجی هزار
یکی جامه ز آن تا ببردی به گنج
به کف نآمدی جز به بسیار رنج
جهان پهلوان داشت ز آن جامه شست
که ناید به عمری یکی ز آن به دست
چهل روز نزدیک دریا کنار
شب از بزم ناسود و روز از شکار
در آن مرز بد بیشه بید وغرو
میانش بنی نوژ برتر ز سرو
درو رسته گل صدهزاران فزون
سپیدش گل و برگ زنگارگون
هر آن کس کز آن گل گرفتی به بوی
شدی مست وخواب او فتادی بر اوی
چو بغنودی آن کار دیدی به خواب
کزو شست باید همی تن به آب
ببوئید و شد هر کس از خواب سست
وز آن خواب تنشان ببایست شست
سوی اندلس برد از آن جا سپاه
که آرام نآورد روزی به راه
بر اندلس باز دل شادکام
برآسود یک هفته با بزم و جام
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند راهمبر مه بدید
پر از برف هر که ز بن تا به تیغ
برافراز هر که یکی تیره میغ
به سرما و گرمای سخت شگرف
بر آن کوه ها میغ بودی و برف
بر آن برف بد جانور مه ز پیل
چو مشکی پر از آب همرنگ نیل
گشادند و خوردند هر کس همی
از آن آب خوش شان نبد بس همی
سپه گرد هر کوه بشتافتند
بسی کان سیم سره یافتند
همه در دل سنگ بگداخته
چو آب فسرده برون تاخته
به خروار بردند از آن هر کسی
دگر نیز از ایشان سرآمد بسی
سپهبد هیونان سرکش هزار
به صندوق ها کرد از آن نقره بار
چنان کآسمان بد درو ناپدید
تو گفتی مگر هر درختی ز بار
عروسیست آراسته حوروار
از آهو همه بیشه بیش از گزاف
از آن آب کافورش آمد ز ناف
به مرز بیابان و ریگ روان
گذر کرد از اندوه رسته روان
بسی زرّ از آن ریگ برداشتند
که یک گام بی زرّ نگذاشتند
چو از ریگ بگذشت و راه دراز
بَر مرغزاری خوش آمد فراز
پر از مرغ رنگین همه مرغزار
به دستان خروشنده هرمرغ زار
از آن خیل مرغان جدا هر کسی
گرفتند از بهر کشتن بسی
به آهن همی حلقشان هر که کشت
بریده نشد جز به سنگ درشت
از آن پس کهی دید برتر ز میغ
که از تیغ او بر زدی ماه تیغ
هر آن مرغ پرّنده اندر هوا
که کردی بر آن کوه رفتن هوا
توانش نبودی پریدن ز جای
مگر همچو پیکان دویدن به پای
همان جا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ
که هر سنگ اگر پاره شد صد هزار
به هر سنگ بر بد پلنگی نگار
از آن هر که بستی یکی بر میان
نکردی پلنگ ژیانش زیان
دگر جای در ره دهی چند دید
بَر کوهی از تازه گل ناپدید
بر آن کوه بتخانه ای ساده سنگ
چو دیبا همه سنگ اورنگ رنگ
یکی تخت پیروزه اندر میان
همه تخت بر پیکر چینیان
ز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمست
درو چاربت دست داده به دست
سخنگوی هر چار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر
نبدشان دل و جان و، بدشان سخن
ندانست کس گفت ایشان ز بن
ولیک ار بدی ده تن از مردمان
جدا هر یکی زو به دیگر زبان
ز هر چاربت گفتگوی و خروش
چو گفتار خویش آمدیشان به گوش
دگر شهری آمدش کوچک ز پیش
در او مردم انبوه از اندازه بیش
به نزدش یکی چشمهء آبگیر
که پهناش نگذاشتی کس به تیر
از آن چشمه شبگیر تا گاه شام
همی ماهی آورد هر کس به دام
بکردندی آن را به خورشید خشک
چو کافور بد رنگ و ، بویش چو مشک
جدا هر کسی رشته ز آن تافتی
چو از پنبه زو جامه ها بافتی
به کوه اندرش چشمه بد نیز چند
به کام اندرون آب هر یک چو قند
به گرما بدی گشته آن آب یخ
به سرما روان از بَر ریگ و شخ
دگر دید بتخانه از زرّ خام
سپیدش در و بام چون سیم خام
میانش یکی تخت سیمینه ساز
بدان تخت زرین بتی خفته باز
سَر سال چو آفتاب از بره
فروزنده کردی جهان یکسره
برآن تخت بت بر سر افراشتی
بجَستی و یک نعره برداشتی
گر آب از دهانش آمدی شاخ شاخ
بر میوه آن سال بودی فراخ
و گر نامدی، داشتندی به فال
که ناچار برخاستی تنگسال
از آن هر کس آگاه گشتی ز پیش
مر آن سال را ساختی کار خویش
برابرش میلی بد انگیخته
از آن میل طبلی در آویخته
کرا دور بودی کس و خویش ویار
به نامش چو بردی زدی کف دو بار
شدی طبل اگر مرده بودی خموش
و گر زنده بودی گرفتی خروش
از آن چند منزل دگر برگذشت
به نخچیر گه بود روزی به دشت
زمین دید یکسر همه ساده ریگ
بر و بوم از او همچو بر جوش دیگ
فروزان در آن ریگ با تف و تاب
دوان ماهیان دید همچون در آب
به اهواز گویند باشد همین
نیابند جایی به دیگر زمین
به بومی بود خشک و از نم تهی
خورندش زنان از پی فربهی
به جایی دگر دید بر سنگلاخ
درختی گشن برگ بسیار شاخ
برو پشم رسته ز میشان فزون
به نرمی چو خز و به سرخی چو خون
یکی شهر بد نزدش آراسته
پر از خوبی و مردم و خواسته
از آن پشم هر کس همی تافتند
وز او فرش و هم جامه ها بافتند
هر آن گه خّرم بهار آمدی
گل آن درخت آشکار آمدی
چو گاوی یکی جانور تیزپوی
ز دریا کنار آمدی نزد اوی
شدی گه گهش پیش غلتان به خاک
چو خواهشگری پیش یزدان پاک
همی تا بدی گل ز نزدش سه ماه
نرفتی، مگر زی چراگاه گاه
چو گلهاش یکسر فرو ریختی
خروشیدن و ناله انگیختی
زدی بر زمین سر ز پیش درخت
همی تا بکردی سرو لخت لخت
شدی باز و تا گل ندیدی به بار
نگشتی به نزد درخت آشکار
از آن جایگه رفت خّرم روان
به پیش آمدش ژرف رودی روان
چو خور برکشیدی به خاور فرود
سوی باختر رفتی آن ژرف زود
چو از باختر باز برتافتی
سوی خاور آن آب بشتافتی
مر آن را ندانست کز چیست کس
شدن روز و شب، بازگشتن ز پس
دو روز از شگفتی همان جا بماند
چو لختی برآسود لشکر براند
یکی پشته دید از گیا حله پوش
بر او سبز مرغی گرفته خروش
خوش آواز مرغی فزون از عقاب
کجا خشک دشتی بدو دور از آب
وی از بهر مرغی بدی آبکش
شدی حوصله کرده پر آب خوش
یکی پشته جستی سراندر هوا
نشستی براو بر کشیدی نوا
که تا هر که مرغی بدی آب جوی
برش تاختندی به آواز اوی
مر آن مرغکان را همه آب سیر
بکردی، پس از پیشه رفتی به زیر
دگر چند که دید یک سو ز راه
نمک سر به سر سرخ و زرد و سیاه
به یک رنگ هر کوه بر گرد اوی
هم از رنگش استاده آبی به جوی
بر راغشان نیستان و غیش
رَم شیر هر سونش از اندازه بیش
یکی گلبن تازه در نیستان
گلش چون قدح در کف می ستان
هر آن غمگنی کآمدی نزد اوی
شدی شاد کآن گل گرفتی به بوی
گرش بیم بودی ز شیر نژند
چو بر شیر رفتی نکردی گزند
اگر چه بدی گلش پژمرده سخت
چو شاخی بریدی کسی ز آن درخت
به می درفکندی شکفته شدی
دگر باره گلهاش کفته شدی
همه نیسان گشت گرد دلیر
به شمشیر بفکند بسیار شیر
دگر مرغکان دید همچون چکاو
همه بانگ رفت از بر چرخ گاو
میان آتشی بر کشیده بلند
خروشان و غلتان درو بی گزند
از آن پهلوان را دو رخ برفروخت
کز آتش همی پّر ایشان نسوخت
به ژوها شنیدم که باشد چنین
جز از بیم شروان دگر نیست این
چنین گفت داننده ای زآن سپاه
که شهری است ایدر به یک روزه راه
به بام آنکه دارد ز هیزم پسیچ
گشادن نیارند از این مرغ هیچ
که آتش براو برفروزدش زود
گرد نعره ز آن آتش تیز و دود
دو هفته چنان چون سمندر بود
ندارد غم ار بآتش اندر بود
کشندش سبک هر که آرد به دست
بدان شهر خوانندش آتش پرست
از آن برد چندی ز بهر شگفت
وز آن دشت روز دگر برگرفت
شد آنجا که گیرد همی روی بوم
ز بهر محیط آب دریای روم
ازین سو بدان سوی دیگر کشید
سوی مرز شیزر سپه در کشید
چنان دید دریا ز بس موج تیز
که بر هم زدی گیتی از رستخیز
تو گفتی زمین رزم سازد همی
سپه ساخت بر چرخ بازد همی
شدست ابر گردش به کین تاختن
سوارانش کوه اند در تاختن
ز شبگیر تانیم شب در خروش
دریدی همی چرخ را موج گوش
ستادی گه نیمشب چون زمین
بدی تاسپیده دمان همچنین
در آن شورش آمد همی زی کنار
شکسته شدی خایهء بی شمار
که هر یک سر موج را تاج بود
به بالا مه از گنبد عاج بود
نه آن خایه دانست کس کز کجاست
نه آن مرغ کز وی چنان خایه خاست
همان جا دگر دید چند آبگیر
پر از مردم خرد همرنگ قیر
که گرز آن یکی ساعتی دور از آب
بماندی، بمردی هم اندر شتاب
دگر جانور دید چندان هزار
که میگشت بر گرد دریا کنار]
شنیدم که شب هم بر آن بوم و بر
ز دریا برآید یکی جانور
ز زردی همه پیکرش زرّ فام
درفشان چو خورشید هنگام بام
تن آنجا که خارد به سنگ اندرون
زمین گردد از موی او زرّ گون
برد هر کسی جامه بافد از وی
چو آتش دهد تاب و چون مشک بوی
ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد
کس اش باز نشناسد از زرّ زرد
از او کمترین جامه شاهوار
به ارزد به دینار گنجی هزار
یکی جامه ز آن تا ببردی به گنج
به کف نآمدی جز به بسیار رنج
جهان پهلوان داشت ز آن جامه شست
که ناید به عمری یکی ز آن به دست
چهل روز نزدیک دریا کنار
شب از بزم ناسود و روز از شکار
در آن مرز بد بیشه بید وغرو
میانش بنی نوژ برتر ز سرو
درو رسته گل صدهزاران فزون
سپیدش گل و برگ زنگارگون
هر آن کس کز آن گل گرفتی به بوی
شدی مست وخواب او فتادی بر اوی
چو بغنودی آن کار دیدی به خواب
کزو شست باید همی تن به آب
ببوئید و شد هر کس از خواب سست
وز آن خواب تنشان ببایست شست
سوی اندلس برد از آن جا سپاه
که آرام نآورد روزی به راه
بر اندلس باز دل شادکام
برآسود یک هفته با بزم و جام
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند راهمبر مه بدید
پر از برف هر که ز بن تا به تیغ
برافراز هر که یکی تیره میغ
به سرما و گرمای سخت شگرف
بر آن کوه ها میغ بودی و برف
بر آن برف بد جانور مه ز پیل
چو مشکی پر از آب همرنگ نیل
گشادند و خوردند هر کس همی
از آن آب خوش شان نبد بس همی
سپه گرد هر کوه بشتافتند
بسی کان سیم سره یافتند
همه در دل سنگ بگداخته
چو آب فسرده برون تاخته
به خروار بردند از آن هر کسی
دگر نیز از ایشان سرآمد بسی
سپهبد هیونان سرکش هزار
به صندوق ها کرد از آن نقره بار
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پادشاهی فریدون و نامه فرستادن گرشاسب
زدی دست و اندر تک باد پای
چناری به یک ره بکندی ز جای
چو بنهادی از کینه بر چرخ تیر
به پیکان در آوردی از چرخ تیر
یکی گو گه زور صد مرد بود
سر چرخ در چنبر آورده بود
همان سال ضحاک را روزگار
دژم گشت و شد سال عمرش هزار
بیآمد فریدون به شاهنشهی
وز آن مارفش کرد گیتی تهی
سرش را به گزر کیی کوفت خرد
ببستش، به کوه دماوند برد
چو در برج شاهین شد از خوشه مهر
نشست او به شاهی سر ماه مهر
بر آرایش مهرگان جشن ساخت
به شاهی سر از چرخ مه برفراخت
بدین جشن وی آتش آراستست
هم آیین این جشن ازاو خاستست
نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان
فرستاد مر کاوه را کینه خواه
به خاور زمین با درفش و سپاه
که راند بدان مرز فرمان او
دل هرکس آرد به پیمان او
دگر نامه ای ساخت زی سیستان
به نزد سپهدار گیتی ستان
نخست از سخن یاد دادار کرد
که از نیست هست او پدیدار کرد
بدو پایدارست هر دو جهان
ز دیدار او نیست چیزی نهان
تن و جان و روز و شب و چیز و جای
زمین اختر و چرخ و هر دو سرای
چو کن گفته شد بود بی چه و چون
هنوزش نپیوسته با کاف نون
بدین جانور خیل چندین هزار
رساند همی روزی از روزگار
نه از دادن روزی آیدش رنج
نه هرچند بدهد بکاهدش گنج
دگر گفت کاین نامهٔ دلفروز
فرستاده آمد به هرمزد روز
ز فرّخ فریدون شه کامکار
گزین کیان بندهٔ کردگار
به گرشاسب کین جوی کشورگشای
جهان پهلوان گرد زاول خدای
پل اژدهاکش به گرز و به تیر
سوار هژبرافکن گردگیر
گزارندهٔ خنجر سرفشان
فشانندهٔ خون گردنکشان
ستانندهٔ تاج هنگام رزم
نشانندهٔ شاه بر گاه بزم
ز گام سمندش سته رود نیل
به دام کمندش سر زنده پیل
بدان ای دلاور یل پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان
ترا مژده بادا که چرخ بلند
به ما کرد تاج شهی ارجمند
دل هر شهی بستهٔ کام ماست
به هر مهر و منشور بر نام ماست
کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بود پادشاه از نخست
خرد افسرش باشد و دادگاه
هش و رأی دستور و، دانش سپاه
مرا این همه هست و از کردگار
شدم نیز بر خسروان شهریار
چو ضحاک ناپاکدل شاه بود
جهان را بداندیش و بدخواه بود
ز بهرش به پیکار هر مرز بوم
به هم برزدی خاور و هند و روم
چه با اژدها و چه با دیو و شیر
زمانی نگشتی ز پیکار سیر
مرا داد یزدان کنون فرّ و برز
ازاو بستدم تاج شاهی به گرز
بریدم پی تخمهٔ اژدها
جهان گشت از جادویی ها رها
تو از جان و از دیده بیشی مرا
هم از گوهر پاک خویشی مرا
به تو دارم امید از آن بیشتر
که بر کام ما بسته داری کمر
تو دانی که از دین و آیین و راه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه
شنیدم که شد رام رایت زمان
رسیدت نوآمد یکی میهمان
که از جان فزونتر همی دانی اش
نریمان جنگی همی خوانی اش
درختیست کو شادی آرد همی
وزاو میوه فرهنگ بارد همی
مهی نو برآمد ز چرخ مهی
که دارد فزونی و فرّ و بهی
به یزدان چنین دارم امید و کام
که این ماه نو را ببینم تمام
چو نامه بخوانی سبک برگزین
برایوانت خرگاه و بر تخت زین
مزن جز به ره دم برآرای کار
بیا و نریمان یل را بیار
به نو زور و دل ده سپاه مرا
بیآرای بر چرخ گاه مرا
که باید ترا شد همی سوی چین
چو کاوه شد از سوی خاور زمین
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت پوی
همه ره همی راند و که می برید
به یک هفته نزد سپهبد رسید
سپهدار کشور چو نامه بخواند
بر آن نامه زرّ و گهر برفشاند
نریمان بشد شاد و گفتا ممول
همه کارهای دگر بربشول
مکن بر در بندگی بند سست
که فرمان شاه این رسید از نخست
گزین کرد هم در زمان پهلوان
ده و دو هزار از دلاور گوان
ز گنج آنچه بایست بربست بار
ز هر هدیه ها گونه گون صدهزار
سپه سوی فرخ فریدون کشید
خبر چون به شاه همایون رسید
مهین کوس و بالا و پیلان و ساز
فرستاد با سروران پیشباز
نشست از بر کوشک دیده به راه
به دیدار گرشاسب و زاول سپاه
جهان دید پر سرکش زابلی
به کف گرز با خنجر کابلی
سه اسپه همه زیر خفتان کین
برافکنده برگستوان های چین
چو دریا دمان لشکر فوج فوج
در او هر سواری یکی تند موج
به هر موجی اندر نهان یک نهنگ
ز شمشیر دندانش، از خشت چنگ
همه نیزه داران گردن فراز
نشان بسته بر نیزه موی دراز
به چاچی کمان و سغدی زره
کمند یلی کرده بر زین گره
سنان ها به ابر اندر افراشته
ز چرخ برین نعره بگذاشته
سپهبد به خفتان و رومی کلاه
زبرش اژدها فش درفش سیاه
به زیر اندرش زنده پیلی چو عاج
همه پیلبانانش با طوق و تاج
نریمان یل پیشش اندر سوار
ز گردش پیاده سران بی شمار
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
پذیره شدش زود ده گام پیش
گرفتش به بر برد از افراز تخت
ببوسید روی و بپرسید سخت
ز زر چارصد بار دینار گنج
به خروار نقره دو صد بار پنج
ز زر کاسه هفتاد خروار واند
ز سیمینه آلت که داند که چند
هزار و دو صد جفت بردند نام
ز صندوق عود و ز یاقوت جام
هم از شاره و تلک و خز و پرند
هم از مخمل و هر طرایف ز هند
هزار اسپ که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرّین ستام
هزار دگر کرّگان ستاغ
به هر یک بر از نام ضحاک داغ
ده و دو هزار از بت ماهروی
چه ترک و چه هندو همه مشکموی
از درّ و زبرجد ز بهر نثار
به صد جام بر ریخته سی هزار
یکی درج زَرّین نگارش ز درّ
درونش ز هر گوهری کرده پر
گهر بد کز آب آتش انگیختی
گهر بد کزو مار بگریختی
گهر بد کزو اژدها سرنگون
فتادی و جستی دو چشمش برون
گهر بد که شب نورش آب از فراز
بدیدی، به شمعت نبودی نیاز
یکی گوهر افزود دیگر بدان
که خواندیش دانا شه گوهران
همه گوهری را زده گام کم
کشیدی سوی خویش از خشک نم
چنین بد هزار و دو صد پیلوار
همیدون ز گاوان ده و شش هزار
صد و بیست پیل دگر بار نیز
بد از بهر اثرط ز هر گونه چیز
یکی نامه با این همه خواسته
درو پوزش بیکران خواسته
سپهبد بنه پیش را بار کرد
بهو را بیاورد و بردار کرد
تنش را به تیر سواران بدوخت
کرا بند بد کرده بآتش بسوخت
بــــــــــدو گفت شاه ای یل پیل زور
که چشم بـــــــــد اندیش باد از تو دور
چنانی هنـــــر از دل و زور و رآی
که امید ما از تو آید به جــــــــــای
بگفت این و از جـــــــای یازید پیش
بدان تا نماید بــــــــدو زور خویش
همان پایه بگرفت و بــــرتافت زود
چنان باز کردش کــــــــز آغاز بود
ز زورش بماندندگــــــردان شگفت
بر او هــــــر کسی افرین برگرفت
از آن پس به رامش سپردند گـــوش
به جام دمادم کشیدند نـــــــــــــوش
چهبر هوش و دل باده چیزی گرفت
سران را سر از بزم سیری گرفت
برفتند ز ایــــــوان فرخنده کــــــــی
چه سرمست تنها چه با رود و می
همی بـــــــــــود یک هفته تا با سپاه
سپهبد شــــــــــد آسوده از رنج راه
سر هفته شــــــــه خواند وبنشاستش
ســــــــــــزا خلعت و باره آراستش
زره دادش و ترگ زرّین خـــــویش
همان خنجر و جوشن کین خــویش
سراپرده خســـــــــــــــروی زربفت
کشیده ز گــــــرد اندرش باره هفت
به بالا و پهنای پـــــــــــــرده سرای
ز بر یک ستــــــــون سایبانی بپای
چهل رش ستـــــون وی از زرّ زرد
همان سایبان دیبه لاجــــــــــــــورد
همان اژدها فش درفشی دگـــــــــــر
سرش ماه زرین بـــــــه درّ و گهر
بی اندازه شمـــــشیر و خفتان جنگ
همان خـــــرگه و خیمه رنگرنگ
پری روی ریدک هـــــزار از چگل
ستاره صــــــد و کوس زرین چهل
صـــــــد و شست بالای زرین ستام
دو پیل از سپیدی چو کـــــوه رخام
سه ره جام هفت از گهرهای گنـــج
ز دینار بدره چهل بـــــــــــــار پنج
سزای نریمان یـــــــــــــــل همچنین
بسی هدیهها داد و کــــــــرد آفرین
یکی شیــــــــــــر پیکر درفش بنفش
بدادش همه زرّ غلاف درفــــــــش
بفرمود تا او بــــــــــــــــــود پیشرو
سپهبدش خـــــــــــوانند و سالار تو
گزین کرد پنجه هـــــــزار از سوار
پیاده دگر نامور چهل هـــــــــــزار
ز پیلان جنگی صــــد و شست پیل
سپاهی چـــــــو بر موج دریای نیل
سراسر جهان پهلوان را سپـــــــــرد
بدو گفت کــــــآی لشکر آرای گرد
ز جیحون گذر کـــــــن میاسای هیچ
سپه برگش و رزم تــــــوران بسیچ
برو تا بدان مـــــرز از آن روی آب
کــــــــز او بردرخشد نخست آفتاب
بــــــــــه لشکر بپیمای توران زمین
ستان باژ خاقان و فغفور چیــــــــن
هــــــر آن کاو بتابد ز فرمان و پند
بدین بارگاه آر گــــــــــــــردن ببند
به فرمانبری هـــــــــر که بندد میان
ممان کش به یک موی باشد زیان
چنان ران سپه را کجــــــــــا بگذرد
به بیداد کشت کســـــــــــــی نسپرد
نه بر بی گنه بـــــــــــــد رسانند نیز
نه از بی گزندان ستانند چیــــــــــز
به هر جای پشتی به دادار کـــــــــن
از او ترس و دل با خرد یـــار کن
مبادا بــــــــــه دل رأی زفتیت جفت
کــــــــــه هرگز نباید سپهدار زفت
بود زفت هــــــر جا سرافکنده است
دلش خسته، همواره کوتاه دســـــت
به رادی دل زفت را تــــــاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیســت
ز نا استوارانمجــــــــــــوی ایمنی
چـــــــــــــو یابی بزرگی میآر منی
بتـــرس از نهان رشک وز کینه ور
به گفتار هـــــر کس دل از ره مبر
گمانها همه راســــت مشمر ز دور
که بس ماند از دور شیون به سور
به زنهاریان رنج منمای هیـــــــــــچ
بــــه هر کار در داد و خوبی پسیچ
ز سوگند و پیمان نگـــــــــر نگذری
گه داوری راه گــــــــــــــژ نسپری
چو چیره شوی خــــون دشمن مریز
مکن خیـــــــــره با زیردستان ستیز
بــــــــــــــدو داد منشور شاهان همه
که باشند پیشش بـــــــه فرمان همه
چناری به یک ره بکندی ز جای
چو بنهادی از کینه بر چرخ تیر
به پیکان در آوردی از چرخ تیر
یکی گو گه زور صد مرد بود
سر چرخ در چنبر آورده بود
همان سال ضحاک را روزگار
دژم گشت و شد سال عمرش هزار
بیآمد فریدون به شاهنشهی
وز آن مارفش کرد گیتی تهی
سرش را به گزر کیی کوفت خرد
ببستش، به کوه دماوند برد
چو در برج شاهین شد از خوشه مهر
نشست او به شاهی سر ماه مهر
بر آرایش مهرگان جشن ساخت
به شاهی سر از چرخ مه برفراخت
بدین جشن وی آتش آراستست
هم آیین این جشن ازاو خاستست
نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان
فرستاد مر کاوه را کینه خواه
به خاور زمین با درفش و سپاه
که راند بدان مرز فرمان او
دل هرکس آرد به پیمان او
دگر نامه ای ساخت زی سیستان
به نزد سپهدار گیتی ستان
نخست از سخن یاد دادار کرد
که از نیست هست او پدیدار کرد
بدو پایدارست هر دو جهان
ز دیدار او نیست چیزی نهان
تن و جان و روز و شب و چیز و جای
زمین اختر و چرخ و هر دو سرای
چو کن گفته شد بود بی چه و چون
هنوزش نپیوسته با کاف نون
بدین جانور خیل چندین هزار
رساند همی روزی از روزگار
نه از دادن روزی آیدش رنج
نه هرچند بدهد بکاهدش گنج
دگر گفت کاین نامهٔ دلفروز
فرستاده آمد به هرمزد روز
ز فرّخ فریدون شه کامکار
گزین کیان بندهٔ کردگار
به گرشاسب کین جوی کشورگشای
جهان پهلوان گرد زاول خدای
پل اژدهاکش به گرز و به تیر
سوار هژبرافکن گردگیر
گزارندهٔ خنجر سرفشان
فشانندهٔ خون گردنکشان
ستانندهٔ تاج هنگام رزم
نشانندهٔ شاه بر گاه بزم
ز گام سمندش سته رود نیل
به دام کمندش سر زنده پیل
بدان ای دلاور یل پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان
ترا مژده بادا که چرخ بلند
به ما کرد تاج شهی ارجمند
دل هر شهی بستهٔ کام ماست
به هر مهر و منشور بر نام ماست
کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بود پادشاه از نخست
خرد افسرش باشد و دادگاه
هش و رأی دستور و، دانش سپاه
مرا این همه هست و از کردگار
شدم نیز بر خسروان شهریار
چو ضحاک ناپاکدل شاه بود
جهان را بداندیش و بدخواه بود
ز بهرش به پیکار هر مرز بوم
به هم برزدی خاور و هند و روم
چه با اژدها و چه با دیو و شیر
زمانی نگشتی ز پیکار سیر
مرا داد یزدان کنون فرّ و برز
ازاو بستدم تاج شاهی به گرز
بریدم پی تخمهٔ اژدها
جهان گشت از جادویی ها رها
تو از جان و از دیده بیشی مرا
هم از گوهر پاک خویشی مرا
به تو دارم امید از آن بیشتر
که بر کام ما بسته داری کمر
تو دانی که از دین و آیین و راه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه
شنیدم که شد رام رایت زمان
رسیدت نوآمد یکی میهمان
که از جان فزونتر همی دانی اش
نریمان جنگی همی خوانی اش
درختیست کو شادی آرد همی
وزاو میوه فرهنگ بارد همی
مهی نو برآمد ز چرخ مهی
که دارد فزونی و فرّ و بهی
به یزدان چنین دارم امید و کام
که این ماه نو را ببینم تمام
چو نامه بخوانی سبک برگزین
برایوانت خرگاه و بر تخت زین
مزن جز به ره دم برآرای کار
بیا و نریمان یل را بیار
به نو زور و دل ده سپاه مرا
بیآرای بر چرخ گاه مرا
که باید ترا شد همی سوی چین
چو کاوه شد از سوی خاور زمین
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت پوی
همه ره همی راند و که می برید
به یک هفته نزد سپهبد رسید
سپهدار کشور چو نامه بخواند
بر آن نامه زرّ و گهر برفشاند
نریمان بشد شاد و گفتا ممول
همه کارهای دگر بربشول
مکن بر در بندگی بند سست
که فرمان شاه این رسید از نخست
گزین کرد هم در زمان پهلوان
ده و دو هزار از دلاور گوان
ز گنج آنچه بایست بربست بار
ز هر هدیه ها گونه گون صدهزار
سپه سوی فرخ فریدون کشید
خبر چون به شاه همایون رسید
مهین کوس و بالا و پیلان و ساز
فرستاد با سروران پیشباز
نشست از بر کوشک دیده به راه
به دیدار گرشاسب و زاول سپاه
جهان دید پر سرکش زابلی
به کف گرز با خنجر کابلی
سه اسپه همه زیر خفتان کین
برافکنده برگستوان های چین
چو دریا دمان لشکر فوج فوج
در او هر سواری یکی تند موج
به هر موجی اندر نهان یک نهنگ
ز شمشیر دندانش، از خشت چنگ
همه نیزه داران گردن فراز
نشان بسته بر نیزه موی دراز
به چاچی کمان و سغدی زره
کمند یلی کرده بر زین گره
سنان ها به ابر اندر افراشته
ز چرخ برین نعره بگذاشته
سپهبد به خفتان و رومی کلاه
زبرش اژدها فش درفش سیاه
به زیر اندرش زنده پیلی چو عاج
همه پیلبانانش با طوق و تاج
نریمان یل پیشش اندر سوار
ز گردش پیاده سران بی شمار
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
پذیره شدش زود ده گام پیش
گرفتش به بر برد از افراز تخت
ببوسید روی و بپرسید سخت
ز زر چارصد بار دینار گنج
به خروار نقره دو صد بار پنج
ز زر کاسه هفتاد خروار واند
ز سیمینه آلت که داند که چند
هزار و دو صد جفت بردند نام
ز صندوق عود و ز یاقوت جام
هم از شاره و تلک و خز و پرند
هم از مخمل و هر طرایف ز هند
هزار اسپ که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرّین ستام
هزار دگر کرّگان ستاغ
به هر یک بر از نام ضحاک داغ
ده و دو هزار از بت ماهروی
چه ترک و چه هندو همه مشکموی
از درّ و زبرجد ز بهر نثار
به صد جام بر ریخته سی هزار
یکی درج زَرّین نگارش ز درّ
درونش ز هر گوهری کرده پر
گهر بد کز آب آتش انگیختی
گهر بد کزو مار بگریختی
گهر بد کزو اژدها سرنگون
فتادی و جستی دو چشمش برون
گهر بد که شب نورش آب از فراز
بدیدی، به شمعت نبودی نیاز
یکی گوهر افزود دیگر بدان
که خواندیش دانا شه گوهران
همه گوهری را زده گام کم
کشیدی سوی خویش از خشک نم
چنین بد هزار و دو صد پیلوار
همیدون ز گاوان ده و شش هزار
صد و بیست پیل دگر بار نیز
بد از بهر اثرط ز هر گونه چیز
یکی نامه با این همه خواسته
درو پوزش بیکران خواسته
سپهبد بنه پیش را بار کرد
بهو را بیاورد و بردار کرد
تنش را به تیر سواران بدوخت
کرا بند بد کرده بآتش بسوخت
بــــــــــدو گفت شاه ای یل پیل زور
که چشم بـــــــــد اندیش باد از تو دور
چنانی هنـــــر از دل و زور و رآی
که امید ما از تو آید به جــــــــــای
بگفت این و از جـــــــای یازید پیش
بدان تا نماید بــــــــدو زور خویش
همان پایه بگرفت و بــــرتافت زود
چنان باز کردش کــــــــز آغاز بود
ز زورش بماندندگــــــردان شگفت
بر او هــــــر کسی افرین برگرفت
از آن پس به رامش سپردند گـــوش
به جام دمادم کشیدند نـــــــــــــوش
چهبر هوش و دل باده چیزی گرفت
سران را سر از بزم سیری گرفت
برفتند ز ایــــــوان فرخنده کــــــــی
چه سرمست تنها چه با رود و می
همی بـــــــــــود یک هفته تا با سپاه
سپهبد شــــــــــد آسوده از رنج راه
سر هفته شــــــــه خواند وبنشاستش
ســــــــــــزا خلعت و باره آراستش
زره دادش و ترگ زرّین خـــــویش
همان خنجر و جوشن کین خــویش
سراپرده خســـــــــــــــروی زربفت
کشیده ز گــــــرد اندرش باره هفت
به بالا و پهنای پـــــــــــــرده سرای
ز بر یک ستــــــــون سایبانی بپای
چهل رش ستـــــون وی از زرّ زرد
همان سایبان دیبه لاجــــــــــــــورد
همان اژدها فش درفشی دگـــــــــــر
سرش ماه زرین بـــــــه درّ و گهر
بی اندازه شمـــــشیر و خفتان جنگ
همان خـــــرگه و خیمه رنگرنگ
پری روی ریدک هـــــزار از چگل
ستاره صــــــد و کوس زرین چهل
صـــــــد و شست بالای زرین ستام
دو پیل از سپیدی چو کـــــوه رخام
سه ره جام هفت از گهرهای گنـــج
ز دینار بدره چهل بـــــــــــــار پنج
سزای نریمان یـــــــــــــــل همچنین
بسی هدیهها داد و کــــــــرد آفرین
یکی شیــــــــــــر پیکر درفش بنفش
بدادش همه زرّ غلاف درفــــــــش
بفرمود تا او بــــــــــــــــــود پیشرو
سپهبدش خـــــــــــوانند و سالار تو
گزین کرد پنجه هـــــــزار از سوار
پیاده دگر نامور چهل هـــــــــــزار
ز پیلان جنگی صــــد و شست پیل
سپاهی چـــــــو بر موج دریای نیل
سراسر جهان پهلوان را سپـــــــــرد
بدو گفت کــــــآی لشکر آرای گرد
ز جیحون گذر کـــــــن میاسای هیچ
سپه برگش و رزم تــــــوران بسیچ
برو تا بدان مـــــرز از آن روی آب
کــــــــز او بردرخشد نخست آفتاب
بــــــــــه لشکر بپیمای توران زمین
ستان باژ خاقان و فغفور چیــــــــن
هــــــر آن کاو بتابد ز فرمان و پند
بدین بارگاه آر گــــــــــــــردن ببند
به فرمانبری هـــــــــر که بندد میان
ممان کش به یک موی باشد زیان
چنان ران سپه را کجــــــــــا بگذرد
به بیداد کشت کســـــــــــــی نسپرد
نه بر بی گنه بـــــــــــــد رسانند نیز
نه از بی گزندان ستانند چیــــــــــز
به هر جای پشتی به دادار کـــــــــن
از او ترس و دل با خرد یـــار کن
مبادا بــــــــــه دل رأی زفتیت جفت
کــــــــــه هرگز نباید سپهدار زفت
بود زفت هــــــر جا سرافکنده است
دلش خسته، همواره کوتاه دســـــت
به رادی دل زفت را تــــــاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیســت
ز نا استوارانمجــــــــــــوی ایمنی
چـــــــــــــو یابی بزرگی میآر منی
بتـــرس از نهان رشک وز کینه ور
به گفتار هـــــر کس دل از ره مبر
گمانها همه راســــت مشمر ز دور
که بس ماند از دور شیون به سور
به زنهاریان رنج منمای هیـــــــــــچ
بــــه هر کار در داد و خوبی پسیچ
ز سوگند و پیمان نگـــــــــر نگذری
گه داوری راه گــــــــــــــژ نسپری
چو چیره شوی خــــون دشمن مریز
مکن خیـــــــــره با زیردستان ستیز
بــــــــــــــدو داد منشور شاهان همه
که باشند پیشش بـــــــه فرمان همه