عبارات مورد جستجو در ۱۹۲ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۱ - ذکر شهادت محمد بن مسلم بن عقیل سلام الله علیه
به مینو چو عبدالله پاک تاخت
برادرش بازوی مردی فراخت
جوانی محمد نکو نام او
به مردی سپهر حرون رام او
ازآن پس که بخت خود آشفته یافت
برادرش را تن به خون خفته نیافت
بنالید ودستوری از شاه جست
به میدان شدو پهنه ازخون بشست
چو فرخ برادر دلیری نمود
به دشمن بر و چنگ شیری نمود
مبارزه فکند از هیون چند مرد
به فرجام شد کشته اندر نبرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۹ - رفتن شاهزاده قاسم به خیمه گاه به وداع مادر و عروس خود
بزد بوسه داماد بردست شاه
به زاری سوی خیمه پیمود راه
درخشنده خورشید گیتی فروز
به پرده سرا نارسیده هنوز
از آن بر کشیده سرادق به گوش
رسیدش ز غمدیده مادر خروش
که میگفت ای سرو باغ حسن
سرور دل و جان ناشاد من
شه یثربی را برادر پسر
یتیم جوان یادگار از پدر
ندانم چه پیش آمد از دشمنت؟
چه آمد ز پیگار اهریمنت
شدی زنده زایدر بر رزمساز؟
ندانم که آیی برم زنده باز
و یا کشته بینم تورا در نبرد
بگریم به مرگ تو با داغ و درد
اگر زنده ای پس چرا سوی من
نیایی که بینی دمی روی من
کنارم شود از برت کامجوی
لب من شود با لبت راز گوی
بچینم گل خرمی از رخت
شود پر شکر کامم از پاسخت
به جنگ سپه تشنه لب تاختی
در آن دم که بازو برافراختی
ندانم ز آب آمدی کامیاب
ویا ز آبگون دشنه خوردی توآب
سوی خیمه بگذر ز آوردگاه
شنو ناله ی نه پرده ی آبنوس
چو شهزاده بشنید افغان مام
به سوی سراپرده بگذاشت گام
به پیشش دویدند مام و عروس
یکی با فغان و یکی با فسوس
یکی بی شکیب و یکی بیقرار
یکی مویه ساز و یکی اشکبار
چو شهزاده آن هر دو را بنگریست
به کردار ایشان زمانی گریست
شکیبایی از اندهشان بداد
وزان خیمه رخ سوی میدان نهاد
برون از در خیمه ننهاده گام
که بگرفت دامانش دخت امام
همی رفت با او خروشان به راه
همی برکشید از دل خسته آه
چو از پرده بی پرده آمدعروس
خروش آمد از پرده ی آبنوس
بدو گفت کای راحت جان من
پرستار و جفت ونگهبان من
چنین بی کسم چند خواهی همی
زدوری روانم چه کاهی همی
سرافراز داماد فرخنده شاه
کجا می خرامی از این حجله گاه
مخواه ای پسر عم که بی تو مرا
شود حجله ی سور ماتم سرا
منه رخ سوی خنجر آبدار
مکن نازنین پنجه از خون نگار
به جان حسن (ع) ای پسر عم مرو
ز نزدیک دلدار همدم مرو
خدا را مکن دورم ا زخویشتن
مبر همره خود روانم زتن
مرا از غم خویش دلخون مخواه
مکن روی بختم چو مویت سیاه
گمانم تو را شوق دیدار حور
به باغ جنان رامش و جشن وسور
زسرآنچنان برده آرام و هوش
کت این زاری من نیاید به گوش
چو داماد آن ناله از نو عروس
نیوشید گفتش به آه و فسوس
که ای ناز پرور نهال دلم
میافزا دگر بر ملال دلم
به یزدان که رخسار حور جنان
بود بی توام روی اهریمنان
بهشت از بجویم بهشتم تویی
نگارین حورا سرشتم تویی
من و رامش حور خلد –این مباد
که گردم به دیدار کس جز تو شاد
دریغا که با تو نبودم دمی
نبردم به دیدارت کس از دل غمی
نگفتم به تو راز پنهان خویش
گرفتم ره مرگ ناکام پیش
تو ای بانوی جنتی بانوان
شنو راز عم زاده ی ناتوان
چو من کشته گشتم در آوردگاه
تنم را بیاورد زی خیمه شاه
تو زنهار از پرده بیرون میا
پریشیده مو چهره پر خون میا
به مرگ من آوا مگردان بلند
گره باز منما ز مشگین کمند
زدشمن رخ وموی خودکن نهان
مرادل مرنجان به دیگر جهان
شکیبایی از ماتمم پیش گیر
مکان درسراپرده خویش گیر
وگر غم بگیرد عنانت زدست
بکن گریه آهسته و ناله پست
من اینک برفتم تو پاینده مان
شکیبا کنادت خدای جهان
بگفت این و چون جان ز جسم عروس
برفت آن سرافراز با صد فسوس
نشست از بر باره ی باد پای
به پیگار دشمن درآمد ز جای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۵ - مبارزت و شهادت عون ابن علی علیه السلام
به رخسار مانند تابنده ماه
دو ابروش مشگین دوگیسو سیاه
چو افکند یکران به دشت ستیز
تو گفتی پدیدار شد رستخیز
دم تیغ و همچو باد خزان
همی ریخت سرها چو برگ رزان
فزون کشت زان فرقه ی نابکار
پس آمد سوی شاه درکارزار
اگر بود آبی نرفتی دریغ
همه بهره ی ما بود آب تیغ
روان گشت باردگر عون راد
به کین بازوی حیدری برگشاد
بسان سر که از پیکر افکند پست
بسی صف که بر یکدگر بر شکست
هوا پر ز افغان و فریاد شد
زمین پر سرو ترک فولاد شد
چو زانگونه سالار لشکر بدید
یکی نعره ی خشمگین برکشید
که درپهنه ای مردم نابکار
چه ماندید بیچاره ازیک سوار؟
وز آن پس به حجربن احجار گفت
که ای رزمجو گرد بایال و سفت
هزاری دو از نامداران مرد
ببر با خود ایدر به د شت نبرد
سراین جوان را به نزد من آر
که بخشمت سیم و زر بی شمار
دمان حجر بد گوهر و آن سپاه
فکندند توسن سوی رزمگاه
از ایشان نیامد به شهزاده بیم
همی شد سوار و سمندش دونیم
پراکنده کرد آن همه مرد را
خود از یادشان برد ناورد را
یکی بد گهر مرد صالح به نام
به پیگار شهزاده برداشت گام
زگرد ره آن شهسوار جهان
بزد نیزه اش راست اندر دهان
که نوک سنان از پس گردنش
برون رفت و جان هم زتاری تنش
چو این دید بدر ابن سیار تفت
خروشان به میدان شهزاده رفت
به کین برادرش بر وی بتاخت
دلاور به یک نیزه کارش بساخت
پس آنگه دو صد مرد از آن سپاه
بیفکند بر خاک آوردگاه
به ناگه پی قتل آن بی قرین
برون خالد طلحه جست از کمین
بزد تیغ وافتاد از زین جوان
بیفتی زپا ای بلند آسمان
شهنشه خروشان بیامد برش
بیاورد زی خیمه گه پیکرش
به سر داده گان دگر یار کرد
بدو مویه و گریه بسیار کرد
چو پیگار عون اندر آمد به بن
ز عباس و اخوانش رانم سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۹ - اززین افتادن ح ابوالفضل
برادر برادرت را بازیاب
دم واپسینش به بالین شتاب
شه دین برآورد ازدل خروش
چو آوای عباسش آمد به گوش
به میدان کین راند توسن به خشم
به رخ ها روان خود دل از دو چشم
خروشان بزد خویش رابر سپاه
پر از ویله شد دشت آوردگاه
به یک حمله کشت از سواران هزار
سپه کرد از بیم تیغش فرار
صف لشگر از یکدگر چون درید
به بالین فرخ برادر رسید
بدید از تن نامدارش دو دست
جدا گشته با خاک افتاده پست
به روشن جهان بینش بنشسته تیر
زخونش زمین گشته چون آبگیر
سراپاش از ناوک بدسگال
برآورده همچون هما پر وبال
ز آسیب گرز گران سربه خود
برآمیخته همچو با تار پود
چو این دید خود را ز پشت سمند
غریوان به روی زمین در فکند
که –پشتا – پناها – دلیرا – سرا
بهین یادگار از پدر مر مرا
ستاننده ی جان بدخواه من
به مردانگی کشته درراه من
ایا نامور بچه ی شیر حق
که سر پنجه ات بود شمشیر حق
غمت پرده ی صبر من بردرید
مرا رشته ی چاره از کف برید
بلند آسمانا چرایی؟چنین
نگون گشته از تیغکین بر زمین
شهاب فروزنده ی ذوالمنن
چرا چیره شد برتو زشت اهرمن
ندانم چه از من به دل یافتی
که از یاری ام روی برتافتی
جوانا فراقت مرا پیر کرد
به پایان عمرم زمینگیر کرد
منم زنده با موی کافورگون
تر ا مشک مو مرگ شسته به خون
زمرگت قد راست خم شد مرا
زخوان فلک بهره غم شدمرا
کنون باراندوه پشتم شکست
بشد چاره ی کار یکسر زدست
برآور دمی سر ز خاک ای جوان
یکی درنگر حال پیر نوان
به سوک تو از دیده خونباری اش
درین دشت خونخوار بی یاری اش
مرآن کودک خرد در خیمه گاه
هنوز از پی تست چشمش به راه
گمانش که عم وی آب آورد
نداند که مرگش به خواب آورد
تو تا بودی ای زاده ی بوتراب
نرفت از نهیب تو دشمن به خواب
نه دستی ز بیمت سنان می گرفت
نه سرپنجه ی کس عنان می گرفت
نه دل در بر گردی آرام داشت
نه مردی ز مرد افکنان نام داشت
فزون بود نیروی لشگر زتو
قوی بود پشت برادر زتو
سراپرده ی دین به پای از تو بود
علم نیز گردون گرای از تو بود
به خواب اینک از مرگ تو دشمن است
ز سوگ تو بیدار چشم من است
به مرگ تو شادان عدو – من دژم
قد کفر شد راست دین گشت خم
کنونم زسر خسروی تاج رفت
سراپرده ی من به تاراج رفت
پس از تو زسید ای یل سرافراز
حرم را زمان اسیری فراز
مخور غم که شد روز عمر تو طی
هم اکنون شتابم تو را من ز پی
پس ازتو جهان باد یکسر خراب
به ویرانی آرد زمانه شتاب
چو عباس آوای شه را شنید
یکی ناله از نای پر خون کشید
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۲ - بازگشتن امام علیه السلام از بالین نعش ح ابوالفضل
بنالید از آن درد جن و ملک
پر از نوحه شد بارگاه فلک
بدان شد که آرد به خرگاه شاه
تن چاک چاکش ازآن رزمگاه
نیارست از آن رو که بد ریز ریز
زبس زخم پیکان و شمشیر تیز
به ناچار از آن پیکر نامدار
جدا گشت با دیده ی اشگبار
به دستی عنان و به دستی کمر
پیاده سوی خیمه شد رهسپر
چو دیدند اهل حریمش زدور
ایشان به پا گشت شور نشور
برآنان شد از زاری شه درست
که از نو یکی شاخ ماتم برست
پژوهش کنان نزد شاه آمدند
چو سیاره گان گرد ماه آمدند
بگفتند شاها برادرت کو
علمدار و سالار لشگرت کو
بشد تا که آب آرد از رودبار
نیامد مگر کشته گردید زار
شهنشه بفرمود با آه سرد
که شد کشته عباسم اندرنبرد
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
مرا پشت بشکست وشد تیره بخت
شما را زمان اسیری رسید
دگر روی راحت نخواهید دید
شنیدند چون بانوان گفت شاه
به سر برفشاندند خاک سیاه
چنان با فغان مویه کردند زار
که شد چشم گردون دون اشکبار
غو العطش ناله ی وای وای
دگر باره از کودکان شد به پای
شهنشه چو دید آنهمه درد و جوش
همان ناله ی زار و آه و خروش
به صبر و سکوت امر فرمودشان
شکیبایی از غم بیفرودشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۰ - آمدن ح علی اکبر علیه السلام به وداع اهل حرم وزبانحال مادر با او
مر او را بر و چهره ی سیمگون
گرفته است رنگ طبر خون زخون
زخون گشته چون ارغوان سنبلش
شده داغ چون لاله برگ گلشن
سراپای آن ماه یوسف غلام
دریده زچنگال گرگان تمام
بدو ام لیلی همی بنگریست
زغم دست بر سرزد و خون گریست
بگفتا که – پورا – جوانا – مها
پدر شهریار و برادر شها
سرور دلم نور بینایی ام
غمت برده ازتن توانایی ام
تواکنون شدی از برم بینایی ام
غمت برده از تن توانایی ام
تو اکنون شدی از برم بی توان
ببسته به پیگارم دشمن میان
بسی بر نیامد که باز آمدی
ندانم چسان غوطه درخون زدی
که زد اینهمه زخم بر پیکرت
که رحمی نیاورد بر ماردت
براین تن که از برگ گل خوشترست
کجا اینهمه زخم اندر خورست
ببراد دست پلیدی شریر
که از شست بگشاد سوی تو تیر
نیاورد رحم آن خدنگ افکنا
بدین قامت چون کمان منا
درآندم که بودی به میدان روان
مرا کاشکی تن شدی بی روان
بچم کت زمانی به بر درکشم
زاندام تو تیغ کین برکشم
دهم شستشو ز آب دیده رخت
کنم پاک خون ازرخ فرخت
به زخمت نهم مرهمی از سرشک
به بالین نشینم تو را چون پزشک
ببینم به کام دل آن روی وموی
که از گل برد رنگ و ازمشک بوی
دریغا ازین چهره ی چون بهار
که بستر کنندش ز خاشاک و خار
دریغا از آن پیکر زورمند
که آسیب بیند ز نعل سمند
دریغا از آن سنبل تابدار
که آبش دهد خنجر آبدار
چو آزاده بی تابی مام دید
بیامد ورا تنگ دربر کشید
بگفتا که ای مادر غم نصیب
خدایت دهاد اندرین غم شکیب
بدان باش کاندرز من بشنوی
هر آنچت بگویم بدان بگروی
چو بینی مرا خفته در خون و خاک
مبادا کنی جامه ی خویش چاک
مبادا فغان سرکنی مرغ وار
برهنه کنی سر خراشی عذار
به خونم پس ازمن میالای روی
پریشان مکن چون دل خویش موی
که از زاری ات خصم خندان شود
غم خاطر شه دو چندان شود
پس از کشتن من چو فرخنده شاه
بیاید سوی خیمه با اشک وآه
تبسم به لب آر و بگشای چهر
به روشن جمالش نظر کن به مهر
تو او را تسلی ده از مرگ من
به کشت شکیبش تو آتش مزن
بدان گریه کن کآسمان و زمین
بدو هست گریان واندو هگین
همی تا توانی بنال وبموی
نه برپور نامی به فرخنده شوی
به من گریه کردن سزاوار نیست
مرا مرگ در خورد تیمار نیست
که گرید به داماد آزاد دل
که تازد سوی حجله گه شاد دل
مکن ساز ماتم که سور من است
مخور غم که گاه سرور من است
میاندیش – مرگم نجات من است
چنین کشته گشتن حیات من است
بگفت این و افراشت بالا چو سرو
نشست ازبر زین چو پران تذور
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۱ - بازگشتن علی اکبر(ع)بار دیگر به میدان
تو گفتی که بنشست برباد پای
یکی آهنین قلزمی موج رای
خدنگی شد از شست یزدان برون
که اهریمنان را کند سرنگون
یکی تیغ تیز از نیام خدای
برون جست مردافکن و سرگرای
چو شیر خدای آن سر صفدران
بزد خویش را بر سپاه گران
یکی تیغ چون اژدهایش به مشت
که هر کس بدیدش بدو کرد پشت
به هر سو که افراشت آن تیغ و چنگ
زدونان تهی کرد زین خدنگ
به هر حمله افکند جمعی به خاک
فلک گشت ازتیغ او بیمناک
گوان را سر از هوش وتن از روان
تهی گشت از بیم آن نوجوان
تن او بار تیغش چو تیغ نیا
بگرداند از خون بسی آسیا
چو کردار او منقذ مره دید
پر از خشم لب را به دندان گزید
خروشید و گفتا به لشگر که زن
به است از شمامرد و شمشیر زن
سپاهی زیکتن چه باید گریخت
زکرداتان آب مردی بریخت
گناه شما جمله بر گردنم
زاسبش اگر بر زمین نفکنم
بگفت این و بنهاد جایی کمین
سری پر ز باد ودلی پر زکین
چو شهزاده گردید سرگرم جنگ
بدانسو کشیدش اجل پالهنگ
بداختر چو دیوی بجست از کمین
بزد بر سر تا جور تیغ کین
به دستار پیغمبر افتاد چاک
بشد تیغ تا جبهه ی تابناک
پدید آمد از فرق آن نامور
دگر باره آثار شق القمر
چو مغز سراز تیغ کین چاک شد
اجل با جوان دست و فتراک شد
از آن زخم رفت از تنش توش و تاب
بخوابید بر یال اسب عقاب
ستام و پر وبال آن تیز گام
شد از خون شهزاده یاقوت نام
برو یال اسبش چو ابر بهار
ببارید باران زخون سوار
رسیدی چو برخاک خون سرش
دمیدی گل ارغوان از برش
ببرد آن زبان بسته از رزمگاه
علی را همی تابه قلب سپاه
نگونش چو دیدند جنگ آوران
گرفتند گردش کران تا کران
به شمشیر وتیر وسنان ستم
زدندش همی زخم بر روی هم
شد از زخم پیکان و شمشیر تیز
تن از نازپرورد او ریز ریز
به پایان بشد سست دست علی
به خاک اندر افتاد چرخ یلی
شگفتا چرا زین زرین مهر
نشد باژگون از هیون سپهر؟
چو درخاک خفت آن تن چاک چاک
نگشت از چه بگسسته اجزای خاک
چو آن شیر کوشنده اززین فتاد
به فرخنده باب خود آواز داد
که شاها به بالین پور جوان
بیا تا که نسپرده روشن روان
یکی ای جگر بند ضرغام دین
بیا حال فرزند دلبند بین
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۱ - شهادت عبدالله بن حسین علیه السلام در آغوش پدر بزرگوارش
یکی پور بودش به پرده سرای
سمن بوی، گل روی و خورشید رای
دل شاه آکنده از مهر او
رخ روشنش تازه با چهر او
نرفته بر او سال بیش از چهار
کجا خوانده عبداللهش شهریار
درآن دم دلش کرد یاد پدر
زخرگه سوی پهنه بنهاد سر
دویدی به هر سوی جویای باب
به گردن ز جذب نهانش طناب
کشیدش اجل تا بدانجا زمام
که بد خفته بر خاک فرخ امام
پدر را چو شهزاده زانگونه دید
غمین گشت و از دل خروشی کشید
به صندوق علم خدایی نشست
بیفکند بر گردن باب، دست
بدان چهر پر خون بسایید روی
به خون لعلگون کرد رخسار و موی
بگفتا به زاری که ای باب من
شکیب دل و جان بی تاب من
زما از چه ره روی بنهفته ای؟
بر این گرم خاک، از چه رو خفته ای؟
که زد اینهمه زخم بر پیکرت؟
چرا گشته پرخاک و خون افسرت؟
ز خرگاه خود پا کشیدی چرا؟
که بر تو پدید آید این ماجرا
ز هجران تو عمه ی دل فگار
ندارد به جز ناله ی زار، کار
بود خواهرم چشم بر راه تو
بگردد همی گرد خرگاه تو
به سایه بچم از بر آفتاب
به دلجویی بانوان کن شتاب
چو تو خفته باشی به خاک اینچنین
شود خیمه ات غارت اهل کین
پسندی چو من کودکی خردسال
شود زیر سم ستم پایمال؟
همی کرد شیرین زبانی و تیر
کشید از بر باب روشن ضمیر
شهنشاه از خاک برداشت سر
کشیدش چو جای گرامی به بر
ببوسیدش آن روی خورشید وش
دگر آن لب نیلگون از عطش
نهادش لب پر زخون برگلوی
همی دست سایید بر روی و موی
بدو گفت: کای نور چشم ترم
سرور روان الم پرورم
ز خرگه بدین سو چرا تاختی؟
دل مادر از درد بگداختی
مکن بیش از این ناله ی دلخراش
برو مونس مادر پیر باش
که این بدمنش قوم را شرم نیست
به دل از خدا هیچ آزرم نیست
نبخشند برما ز خرد و بزرگ
بدرند از هم چو درنده گرگ
توکی تاب شمشیر دارد تنت؟
برو تا نگشته خبر دشمنت
مرا بیش از این در شکنجه مخواه
که مرگت کند روز بر من سیاه
شهنشاهزاده به پیش پدر
زلب تشنگی شکوه بنمود سر
که ای باب از تشنگی سوختم
چو خاشاک از آتش بیفروختم
به تیغ ار بریزند خونم زبر
مرا هست از این تشنگی سهل تر
به کامم رسان جرعه ی آب سرد
بهل تا در آید سرم زیر گرد
از آن آبخواهی شه انس و جان
تو گفتی که افتادش آتش به جان
فرو ماند در کار، فرزند راد
به رخ از مژه سیل خون برگشاد
دراین حال بد شاه با پور خویش
به ناگاه دد گوهری زشت کیش
ز لشگر به بالین شه درگذشت
ز افغان او دید پر ناله دشت
به چشم آمدش کودکی خردسال
که نالد چو مرغان بشکسته بال
ز نرگس چکد ژاله بر لاله اش
بسوزد دل سنگ بر ناله اش
به رخ بسته از آب مژگان دو جوی
لبش آب گوی و دلش تاب جوی
به گوشش دو آویزه چون ماه نو
رخش برده از مهر تابان گرو
شده زعفرانی گل و روی او
پریشان بر و سنبل مشکبو
زخون پدر لعلگون کاکلش
شده شاخه ی ارغوان سنبلش
بدیدش چو دژخیم ناهوشمند
براو تاخت چون دیو بگسسته بند
سرو دست شهزاده بگرفت سخت
که دورش کند از شه نیکبخت
گرفتش شهنشاه دست دگر
که برجای خود باز دارد مگر
پلید ستم پیشه زینسان چو دید
به سختی ز آغوش شاهش کشید
بر دیده ی شاه دنیا و دین
کشیدش به خاشاک و خار و زمین
زپس، روی، شهزاده بر خاک سود
شد آن چهره ی ارغوانش کبود
بپیچید مویش به دست آن لعین
برآوردش از جای و زد بر زمین
کشید از میان خنجر آبدار
شهنشه همی دید و بگریست زار
یکی پای بردوش فرزند شاه
نهاد و همی کرد آن شه نگاه
گرفتی ز نخدانش آن کینه جوی
شهنشه ز فرزند برتافت روی
دلش بر نتابید آن درد را
مگر بد زآهن دل آن مرد را
که ببرید در پیش روی امام
ز پیکر سر پور او تشنه کام
دریغا از آن کودک ماهرو
که شد سر جدا از تن پاک او
شگفتا ز تاب و توان امام
زهی صبر فرزند خیرالانام
سپهرا چرا می نگشتی خراب؟
نگشتی چرا تیره ای آفتاب؟
جهانا چو با داور خود چنین
نمودی به ما تا چه سازی زکین
خنک آنکه بر مهر تو دل نبست
به مردی ز بند تو نامرد جست
پس از قتل شهزاده ی بی گناه
دگر باره از خویشتن رفت شاه
بدانسان چو یک لخت بگذشت باز
به خویش آمد و کرد بیننده باز
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۱ - به یغما بردن آن سپاه، لباس امام شهید و غارت ایشان خیمه هارا
بگویم کنون کان بد اختر سپاه
چه کردند چون کشته گردید شاه
نخستین تنی چند شیطانپرست
به تاراج رختش گشودند دست
زدرع و ز خفتان و پیراهنش
نهشتند یکباره اندر تنش
به جز ذوالفقارش یکی تیغ بود
یکی نهشلی مرد او را ربود
ددی نام او جابربن یزید
ز سر برد دستار شاه شهید
عمر پور سعد تبه روزگار
ز تن برد دراعه ی شهریار
ز خز جامه ای داشت سلطان دین
کجا اشعث قیس بردش زکین
یکی خفر می برد پیراهنش
که اسحاق بد نام و ابرص تنش
یکی کرد از پای نعلش به در
که اسود بدش نام و خالد پدر
یکی داشت بند ازاری بدیع
ربودش از او اسود بن ودیع
پس از شاه مردم تیره بخت
ز دیگر شهیدان ببردند رخت
نوشتند اینگونه اهل خبر
که هر کس از آن مردم بد سیر
ز رخت شهنشاه چیزی گرفت
گرفتار آمد به دردی شگفت
چو از اهل کین آن بدن های پاک
برهنه تن افتاد بر روی خاک
عمر زاده ی سعد گفت: ای گروه
دل من از این کوشش آمد ستوه
زنید آشتی اندرین خیمه ها
و زین رنج سازید خود را رها
بسوزید یکسر در آن هر چه هست
اگر کودک، ارزن، اگر خواسته است
یکی زان میان گفت: هان ای عمر
ز پادافره ایزدی کن حذر
بکشتی ز آل رسول انام
بسی نوجوانان جوینده نام
نیامد دلت سیر از بغض و کین
کنون با زنان بر زدی آستین
تبار نبی را زکین سوختن
بود بهر خود آتش افروختن
نترسی که بر جای این کار بد
زمین، این سپه را به دم درکشد
بد اندیش از آن کار اندیشه کرد
دگرگونه نامردمی پیشه کرد
بگفتا: چو این رای نبود درست
به تاراج روی آورید از نخست
برید آنچه در خیمه ها هست چیز
زن و کودکان رابر آرید نیز
پس آنگاه آتش فروزید زود
ز خرگاه ایشان بر آرید دود
که در پیش داریم راهی دراز
بباید از این رزمگه رفت باز
به فرمان او لشگر کینه خواه
سوی خیمه ی شه گرفتند راه
برآمد غو کوس و فریاد مرد
رخ خور بپوشید ز انبوه گرد
نشسته زنان گرد هم مویه گر
به سوگ شه از دیده ریزان گهر
شنیدند آن شورش و بانگ و غو
بگفتند کامد یکی سوگ نو
بجستند از جای، آسیمه سار
بدیدند بر خود ز آهن حصار
برآمد از آن بی کسان رستخیز
نجوشیدشان دیده ی اشک ریز
به هر سو دویدند طفلان شاه
کشیدند فریاد و اغربتاه
لبان پر ز افغان و دل پر نهیب
چو از هیبت باز، کبک نحیب
چو دیدند بر خویشتن بسته راه
همی برد هر یک به دیگر پناه
یکی گفت: ای وای کو باب من؟
که برهاندم از بد اهرمن
یکی گفتی ای شه به فریاد رس
که بر ما جهان تنگ شد چون قفس
سر بیکسان گرم آه و فغان
که دشمن در آمد چو سیل دمان
سرایی که بد پرده دارش سروش
شد از بانگ اهریمنان پر خروش
بشد کعبه ی پاک، پامال پیل
چه کعبه؟پرستنده اش جبرییل
بساط سلیمان بشد جای دیو
زشیطان بشد عرش حق پر غریو
به یغما گشودند دست ستم
ببردند بود آنچه از بیش و کم
همه لرزه بر جان و خونابه ریز
نه پای گریز و نه دست ستیز
ز خرگه به خرگاه اندر فرار
ندیدند از بغدمنش زینهار
چو پردخته شد خیمه از خواسته
نشد هیچ از کینشان کاسته
بدان بیکسان، دست کین آختند
سرو بر ز پوشش تهی ساختند
نه خلخال ماندند و نی گوشوار
نه تعریض باز و نه طوق و سوار
بسی چاک شد از ستم گوش ها
زخون گشته یاقوتگون دوش ها
بسی پشت کز تازیانه بخست
هم از پشت شمشیر و از چو بدست
تن ناز پرورد طفلان شاه
به زیر پی افتاده چون خاک راه
بناگوش هاشان ز سیلی کبود
جهان گشته از آهشان پر زدود
تن کودکان گشته لرزان چو بید
رخ نوگلان گشته چون شنبلید
به هر سو روان بانوان پر هراس
که صد داس روکرده برباغ یاس
یکی یا علی (ع) گفتی آن یا رسول (ص)
یکی یاوری خواستی از بتول (س)
نیامد به دیدار، یک چاره ساز
شدی دم به دم رنج ایشان دراز
بیامد یکی سوی دخت امام
که بنهاده بودش پدر نام مام
به پا داشت بانو دو خلخال زر
ستم پیشه افکند بر وی نظر
گرفت و برآوردش اوم را ز پای
ولی بود گرینده آن زشت رای
بدو گفت بانو که این مویه چیست؟
شما را دم شادی و خرمی است
بگفتا از آن اشکبارم که من
برآرم چنان زیورت را ز تن
نه تو زاده ی پاک پیغمبری
دریغ آمدم از چنین داوری
بگفتش: گر آگاهی از حال من
نما دست کوته ز خلخال من
بگفت: ارمنش برگذارم به جای
دگر کس تو را می برآرد ز پای
کسی را که شد پرده بردیده، آز
نداند ره از چاه با چشم باز
مرآن را که در چشم دل نیست نور
به راه خدا هست با دیده، کود
چنین گفت آن بانوی نو عروس
که برمن جهان شد چو چشم خروس
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۴ - روایت حمید بن مسلم کوفی
بینم که آن مردم پر زکین
چه سازند با آل حبل المتین
به ناگه پدیدار شد شمر دون
به گردش گروهی به بد رهنمون
رسیدند آنجا که بیمار بود
همان شاه با درد و تیمار بود
بگفتند با شمر کاین ناتوان
به جا مانده از هاشمی زاده گان
همان به که با خنجر آبدار
رهانیمش از پیچش روزگار
چو دیدم که آن مردم بد سرشت
شدند استوار اندر آن کار زشت
بگفتم بدیشان به بانگی درشت
که ای قوم! بیمار را کس نکشت
چه کرده است این کودک بی پناه
به یزدان پناهید از این گناه
از اینگونه کردم بس اندرزها
که برهانمش از دم اژدها
عمر نیز ناگاه آنجا رسید
مر آن پیچش و گفتگو را شنید
به شمر تبهکار بر زد خروش
که درقتل این خسته چندین مکوش
همین یک پرستار بهر زنان
به جا مانده زو باز گردان عنان
چو آمد عمر نزد آن بانوان
کشیدند از دل سراسر فغان
چنان شیون و ناله کردند سر
که بگریست برحال ایشان عمر
به لشگر خروشید دنیا پرست
کز این بیکسان باز دارید دست
نکوشد دگر کس به آزارشان
بس است اینهمه رنج و تیمارشان
شد از گردشان چون سپه برکنار
به پیش عمر لابه کردند زار
که ما عترت پاک پیغمبرم
روا نیست کاینسان برهنه سریم
بگو تا ز چیزی که ناید به کار
نمایند چندان به ما واگذار
که پو شیم با آن سر خویش را
زخود شاد کن داور خویش را
عمر گفت: یاران از این سود، دست
بدارید و باز آورید آنچه هست
به هرکس دهید آنچه دارد نیاز
که اندام خود را بپو شند باز
بسی گفت و با وی ندادند گوش
شد او خسته و خواستاران خموش
چو بیچاره شد روی از ایشان بکاشت
تنی را برایشان نگهبان گماشت
بگفتا: سراسر ز خرد و بزرگ
به یک خیمه همچون اسیران ترک
بیاریدشان گرد و دارید پاس
مبادا گریزد تنی از هراس
دریغا بدی در زمانه نماند
که آل علی (ع) دفترش را نخواند
شگفتا که از شومی آن ستم
نپاشید پیوند گیتی ز هم
چنین بوده تا بوده آیین چرخ
که شایسته کس را نداده است برخ
ستمکار را بهره عیش است و گنج
نکوکار پیوسته با درد و رنج
جهان همچو دریای پهناور است
که لولوش در زیر خس برسر است
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۶ - رفتن بجدل ابن سلیم به قتلگاه و بیداد آن گمراه روسیاه
نبد هیچ کس نزد آن کشتگان
نه دشمن، نه غمخوار و نه پاسبان
بیامد ددی بد رگ و زشت خیم
که بد ناماو بجدل ابن سلیم
همی گشت در قتلگه بیدرنگ
که افتد مگر چیزی او را به چنگ
چو نومید شد بازگشت او به خشم
که ناگه فتادش سوی شاه چشم
به انگشت او دید انگشتری
درخشان چو در آسمان مشتری
بکوشید کارد ز دستش برون
نیامد که بد خشک گشته به خون
سر اهرمن از غضب خیره گشت
هم از آز چشم خرده تیره گشت
یکی خنجر آبگون برکشید
برآن قفل بر بسته، کردش کلید
شدی کاشکی خشک انگشت من
و یا خون شدی کلک در مشت من
مرا این جانگزا قصه ننوشتمی
که اندر جهان تخم غم کشتمی
دریغا از آن داور جم خدم
که از کف نگین داد و انگشت هم
اگر باب او در ره بی نیاز
یک انگشتری داد اندر نماز
مر این پور راد از کرم گستری
ببخشید انگشت و انگشتری
کشیدی چو او دست از هر چه هست
نه سر ماند برجا نه انگشت دست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۷ - اسب تاختن ده سوار بر اجساد پاک شهیدان
پس از غارت خیمه ی شهریار
ز لشگر سپهدار بد روزگار
گزین کرددونی بداندیش و گفت:
یکی آرزو دارم اندر نهفت
برآید اگر از شما کام من
روان برشما گردد انعام من
بتازید بر پشت اسبان، سوار
زده نعل نو برسم راهوار
بکوبید با نعل تازی سمند
تن کشتگان را به هم بند بند
به فرمان او ده نفر روسیاه
برفتند و کردند دین را تباه
تنی را که همسنگ تنزیل بود
بر و پوشش از پر جبریل بود
خورش یافته از زبان رسول
تن و جانش از جسم و جان رسول
نمودند با سم اسب ستیز
همه استخوان اندران ریز ریز
دمی کز پی باره ی باد پای
شکستند صندوق علم خدای
شگفتا که صندوق رخشنده مهر
نیفتاد از پیش طاق سپهر
تن کشتگان را به سم سمند
چو سودمند آن قوم ناهوشمند
سر بخت خود را نگون ساختند
بر زاده ی سعد دون تاختند
بگفتند: ای میر گوهر بسنج
که ما را سزد گنج ها پای رنج
نمودیم ما عرش را پایمال
بسودیم خورشید را از هلال
بدیشان بگفتا بد اندیش مرد
که از دل نشد آتش کینه سرد
مرا آرزو بود در دل چنان
کز ایشان نماند به گیتی نشان
بباید که این لشگر کینه خواه
بر ایشان بتازند فردا، پگاه
بسایید زانگونه اندامشان
که بر جا نماند به جز نامشان
ز اندیشه ی مرد ناهوشمند
چو آگاه شد زینب (س) ارجمند
بپیچید بر خویش و بگریست زار
بدانگونه گردید آسیمه سار
که آثار مرگ از رخش شد پدید
چو بانوی خود را چنان، فضه دید
بگفتا: که ای بانوی سرفراز
زاندیشه خود را جگر خون مساز
اگر دستگیریم و آواره ایم
نه چندان زبونیم و بیچاره ایم
شنیدم یکی برده ی پاکدین
که آزاد بود از رسول امین
به سالی سفر را به دریا نشست
برآمد یکی موج و کشتی شکست
بیفکند موجی به خشکی زآب
در آن دشت بنهاد سر با شتاب
بیامد یکی نیستانش به پیش
هژبری درآن خفته چون گاومیش
بر او راه بست آن گرسنه هژبر
خروشید بروی چو غرنده ابر
بگفتا بدو بنده ی پاکدین
که ای شیر غرنده ی خمشگین
منم بنده ی پادشاه انام
تو را خون یاران او شد حرام
ز گفتار او شیر شد لابه گر
به پایش بمالید از مهر سر
به پشت خودش بر نشانید و تفت
به آباد بومش رسانید و رفت
مرا نیز دوش اندر اینجا به گوش
ز شیر ژیان اندر آمد خروش
اگر هست فرمان، روم سوی او
بگویم بر او حال شه مو به مو
بیارمش تا در بر قتلگاه
که او پاسبانی کند تا پگاه
نماند که این مردم نابکار
بگردند بر آرزو کامگار
بدان کار بانو چو دستور داد
بشد فضه سوی نیستان چو باد
بیامد دمان تا به بنگاه شیر
یکی شیر دیدش جوان و دلیر
چو خفته هیونی و رنگش چو قار
سرش کوه آسا، دهان همچو غار
بدو گفت آن شیر حق را رهی
که ای دد مگر نیستت آگهی؟
که با زاده ی شیر یزدان چه رفت؟
چه خسبی؟ به یاریش بشتاب تفت
مهل تا که این قوم ناهوشمند
بسایند جسمش به نعل سمند
مهل تا که این قوم ناهوشمند
بسایند جسمش به نعل سمند
به گفتار او دد فرا داد گوش
برآورد پس رعد آسا خروش
بجنبید از جای و آمد روان
شده مویش از خشم همچون سنان
خروشان و گریان چو ابر سیاه
بیامد همی تا بر قتلگاه
تن کشتگان را ببویید زار
همی بود جوینده ی شهریار
بر کشته ی شاه دین چون رسید
تن بی سرش را به خون غرقه دید
بر و سینه و چهر و چنگال و یال
زخون خداوند خود کرد آل
ببویید صد پاره اندام او
ببوسید آن جسم گلفام او
به چنگال و دندان هم تیرکین
کشید از تن چاک دارای دین
همه شب خروشید تا صبحدم
سپیده که خورشید برزد علم
برفتند آن لشگر نابکار
به ساییدن پیکر شهریار
بیفتادشان دیده برآن هژبر
خروشان و جوشان چو غرنده ابر
که می گشت گریان به گرد امام
بر و یالش از خون شه لعل فام
برایشان بغرید و بگشود دم
همه بارگی کرد یکباره رم
بسا اسب، کافکند از خود سوار
سوی دشت بگرفت راه فرار
سواران از آن شیر ترسان شدند
برمیر لشگر، هراسان شدند
بگفتند با او ز کردار شیر
سر مرد بد گوهر آمد به زیر
بگفتا مجویید با وی ستیز
مر این راز پوشیده دارید نیز
گذشتند ناچار از آن کار زشت
که هرگز نبینند روی بهشت
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۴ - نامه نوشتن ابن زیاد به شام و مدینه
به دست نوندی فرستاد تیز
به یثرب یکی نامه بنوشت نیز
به عمرو سعیدش بداد آگهی
که شد گیتی از آل حیدر تهی
سپس زاده ی سعد را پیش خواند
ز نیرنگ باوی چنین راز نماند
که منشور ری را بده تا دگر
گمارم در آن نیک و بد را نظر
عمر گفت آن نامه از این رهی
بشد یاوه، زآن نیستم آگهی
بگفتا: چنین نیست از بهر آن
تو آن زشت منشور کردی نهان
که چونت زنان قریش و حجاز
زبان ملامت نمایند باز
تو آن نامه برخویش سازی گواه
که خود را کنی پاک از این گناه
بگویی به فتوای ابن زیاد
به پا گشت اندر جهان این فساد
بده باز پس زود منشور ری
وگرنه کنم روز عمر تو طی
عمر زاده ی سعد بگریست زار
بگفتا چو من کیست بد روزگار؟
نهادم به خود بار چندین گناه
شدم در دو گیتی از آن رو سیاه
که شاید ببینم به خود ملک ری
امید مرا کردی اینگونه طی
برادر یکی داشت ابن زیاد
که عثمان بدش نام آن پرفساد
بدو گفت بی کژی و کاستی
عمر گفت این از ره راستی
برای تو سبط نبی را بکشت
ندارد به جز باد از تو به مشت
خدا را بدم راضی از این فساد
نماند به جا نام آل زیاد
که خواهد زما خون فرزند خویش
پیمبر که شد زین عزا، سینه ریش
عمر زاده ی سعد از این سخن
به خود کرد نفرین در آن انجمن
که بدتر زمن کیست نزد خدای؟
چه آید مرا؟ تابه دیگر سرای
مرا دین و دنیا ابر باد رفت
زخویشم به خود بین چه بیداد رفت
زما برخداوند بادا سپاس
که آن زشت کردار حق ناشناس
پس از کشتن خسرو نینوا
نشد کام او در زمانه روا
به کوفه چو آل نبی روز چند
بماندند در بند کین مستمند
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۳ - آذین بستن شهر دمشق را برای ورود اهل بیت پیغمبر
گه شادمانی است نی روز پند
زبان را این گفتگوها ببند
سپس گفت آن مرد بی آبروی
که بندند آذین به بازار و کوی
همه مردم شهر بیرون روند
سپاه ستم را پذیره شوند
به شهر اندرون شد روان خواسته
همه کوی و بر زن شد آراسته
سر بام ها پرشد ازمرد و زن
جوانان غزلخوان و طنبور زن
یکی نیمه مردم ز برنا و پیر
بپوشیده تن در لباس حریر
صد و بیست رایت بر افراختند
ز بهر پذیره برون تاختند
ببردند با خویش خنیاگران
ز بانگ دهل گوش ها شد گران
دورویه کشیدند بر راه صف
برآورده آوا نی و رود و دف
به ناگه برآمد غو گاو دم
رسیدند سرها و اهل حرم
به بی پرده محمل حریم رسول
نشسته همه اشکبار و ملول
همه کودکان مو پریشان و زار
برهنه به پشت شترها سوار
شه چارمین سیدالساجدین
بدیدند آن قوم ناپاکدین
سرشاه و یارانش اندر سنان
زنان حرم را عنان بر عنان
چو آل رسول امین را چنین
به زنجیر بر بسته زار و حزین
همه بسته دربند و زنجیرها
ز شادی کشیدند تکبیرها
به ناگاه گوینده ای در هوا
به تازی زبان برکشیدند این نوا
که ای سبط پیغمبر کامیاب
سر توست کارندش ازخون خضاب
نرفته به پیغمبر نیکبخت
چو امروز روزی غم انگیز و سخت
چنان دانم امروز او کشته شد
به خون تو ریش وی آغشته شد
پیمبر بشد کشته امروز فاش
ز قتل تو از امت بی وفاش
ز خوشحالی الله اکبر زنند
همان به ز غم دست برسر زنند
که شد کشته الله اکبر کنون
که شد پیکر تو زخون لعلگون
به شمر پلید ام کلثوم گفت
چو آن شور و غوغای مردم شنفت
که ای شمر یک ره به مردی گرای
بیندیش از پرسش آن سرای
بگو تا سر شاه و یاران شاه
که نزدیک آرند با ما به راه
برند از دگر راه کاین مردمان
نه بینند بر روی ما هر زمان
نپذیرفت آن خواهش از دخت شاه
که بودش دل ازکین حیدر سیاه
برو پر زچین کرد و برکاشت روی
ز بد گوهران مردمی خود مجوی
به لشگر بگفتا که با این زنان
ببایست سرها رود همعنان
تفو باد بر روی آن بد نژاد
که چون وی ستمگر ز مادر نژاد
یک داستان گفته سهل ابن سعد
شنو تا زنی ناله مانند رعد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۹ - ظهور اعجاز از سر مطهر امام شهید و پس دادن یزید اموال اهل بیت را
زمخزن برون آمد آن پاک سر
باستاد در پیش روی پسر
بفرمود با وی به بانگ بلند
که ای پور فرخنده ی ارجمند
تو را باد از من سلام و درود
که شاهی کنون برفراز و فرود
من از تو همی ای خلیفه ی خدای
به هر جا که هستم نباشم جدای
سپردم ترا ای پسر هوش خویش
وزان پس گرفتم ره خلد پیش
پسر چونکه بشنید راز پدر
شد از هوش و آمد چو هوشش به سر
سر شاه را از میان هوا
گرفت و ببوسید با صد نوا
به زاری بگفت ای جهانبان پدر
که از روی تو حق بود جلوه گر
کجا اینچنین گرم رو تاختی
مرا درکف دشمن انداختی
هرانکو مرا دیده بی نور کرد
چنینم ز نزدیک تو دور کرد
به نفرین دادار جان آفرین
گرفتار باد آن بد اندیش دین
من ایدون روانم به یثرب زمین
سوی خانگاه رسول امین
بیا تا ببوسم به بدرود تو
دو پرخون لب گوهر آمود تو
بگفت این و بر روی شه سود روی
ببوسیدش آن لعلگون روی و موی
برآمد خروش از سر شهریار
دل شاه بیمار شد بیقرار
به روی اندرافتاد و از هوش رفت
تو گفتی ز فرخ تنش توش رفت
سرشاه دین رو به رویش نهاد
همی روی فرزند را بوسه داد
چو لختی برآمد سر شهریار
بشد باز جای از بر پور زار
چو او رفت بیمار آمد به هوش
ندید ان سرو برزد از دل خروش
نگویی که بیهوشی شهریار
چو ما بود و گشت ازخرد برکنار
که این بیهشی عین هشیاری است
چو خواب نبی عین بیداری است
جمال خدا چون تجلی نمود
تن شاه را طور موسی نمود
چو دیدار یار دل آرا بدید
بشد محو دلدار و از خود برید
خودی را چو او آستین برفشاند
به غیر خدا چیز دیگر نماند
سراپا همه محو دیدار شد
خوشا آنکه زینگونه هشیار شد
چو دید این شگفتی یزید پلید
بترسید و لرزید و دم درکشید
بگفت آنچه زایتان به یغما برفت
ز لشگر بگیرید و آرید تفت
پژوهان به هر سوی بشتافتند
هر آنچه ز اموال شه یافتند
به بر دید نزدیک شاه زمن
همان عقد و آن چادر و پیرهن
دگر آنچه برجای بد بیش و کم
گرفتند و بردند نزد حرم
سر شاه و یارانش را نیز داد
به دست شهنشاه نیکو نژاد
سپس گفت با شاه آن بد گهر
که بستان زمن خونبهای پدر
من ای شه به پیغمبر و مرتضی
نبودم بدین کار هرگز رضا
خدا پور مرجانه را رو سیاه
کند دردو گیتی ز چونین گناه
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۴ - مشورت کردن بزرگان کوفه
سپهدار مختار کرد آفرین
به حیلت سگالان ناپاکدین
شبانگه چو شد روی گیتی سپاه
بزرگان برفتند از پیشگاه
نشستند و با هم همی رای زن
شدند و گفتند زینسان سخن
که مصعب بیاورده با خود سپاه
که بامیر کشور شود رزمخواه
چه گویید و تدبیر این کار چیست؟
که ما را دل و زور پیکار نیست
که مختار با تیغ و زخم درشت
از این مرز، مردان کاری بکشت
زگردان تهی گشت این سرزمین
که بودند شیران میدان کین
نه لشگر به جا مانده و نی خواسته
نه کاخ و نه ایوان آراسته
یکی خانه نبود در این مرز بر
که نبود درآن چند زن مویه گر
یکی بر پسر زار و گریان بود
یکی از غم شوی بریان بود
یکی بر برادر کند مویه ساز
یکی بر پدر ناله ی جان گداز
زبن کاخ آباد ما کنده شد
زپا هر که جنگی بد افکنده شد
بزرگان همه خوار و مردان نژند
از ایشان به جا مانده گان مستمند
چه سود ار چنین میر ما را فزود؟
بجز کشتن خلق کارش چه بود؟
بهانه چنین جست چون دست یافت
به خونریزی نامداران شتافت
که من کیفر دوده ی بوتراب
بخواهم کشیدن برای ثواب
بداندیش با ما بکرد آنچه خواست
کنون کیفر از وی هم از ما سزاست
چو این گفته شد با بریدی روان
یکی نامه کردند زی بد گمان
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۴ - زادن برزوی سهراب، پسر زاده رستم
ز شنگان چو سهراب آمد به در
شده بود شهرو ازو بارور
چو نه ماه بگذشت از آن روزگار
درخت قضا رفته آورد بار
به فرمان دیان جدا شد از وی
دل افروز پوری چو خورشید روی
برش چون بر شیر و چهرش چو خون
سطبرش دو بازو چو ران هیون
دل افروز مادر بد آن شمع روز
سپهر یلان،گرد گیتی فروز
جهانجوی را نام برزوی کرد
به دیدار او دل به نیروی کرد
بدان سان همی پروریدش به ناز
که نامد به چیزیش روزی نیاز
قدش گشت با سرو نازنده راست
چنان بود فرمان دیان که خواست
چو بگذشت از عمر او بیست سال
پهن کرد سینه قوی کرد یال
نهان کرد مادر ازو راز خویش
همی داشت او را هم آواز خویش
ز کردار خود هیچ با او نگفت
همی داشت آن راز را در نهفت
به دل گفت اگر من بگویم بدوی
که تو پور سرخابی ای ماهروی
بپوید ز شنگان به ایران شود
به پرخاش آن نره شیران شود
هم او چون پدر رزم رای آیدش
یکی تنگ تابوت جای آیدش
نباید که همچون پدر زاروار
شود کشته در دشت (و) در کارزار
به تدبیر، تقدیر برگشت خواست
چنان خواست دیان که مادر نخواست
چو پورش ابا یال و نیروی بود
تو گفتی که از آهن و روی بود
به برزیگری داشت مادر ورا
که بودش بسی ملک اندر خورا
جهان جوی از تخمه راستان
به برزیگری گشت هم داستان
یکی مرد عام کشاورز بود
اگر چه خداوند صد مرز بود
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۳ - حکایت
شنیدم عارفی در صبحگاهی
چو باد صبحدم می شد به راهی
که ناگه کودکی از بامی افتاد
به گردن شیخ را چون دامی افتاد
سلامت زیست آن کز بام شد پرد
ولی بشکست حالی گردن مرد
به بستر تکیه زد نالان و خسته
جگر خون عارف گردن شکسته
یکی پرسیدش احوال تو چون است
چه بودت تا چنین دل غرق خون است
به پاسخ گفت عارف کای برادر
چه باشد حال آن برگشته افتد
که افتد دیگری از روزن او
به خواری بشکند پس گردن او
منم آن خرد گردن عارف زار
ز بام افتاده رندان قدح خوار
حریف جنده باز از دام رسته
مرا در پیش سرها سر شکسته
لب شیرین به کام دیگران است
مرا خون از لب و دندان روان است
ابوالقاسم خورد می، من خورم چوب
زند یغما پیاله، من خورم کوب
غنوده میزبان با شاهد شنگ
نوازد «خوش قدم» بر فرق من سنگ
به آن گل چهره «باقی» هم پیاله
مرا از کاسه سر خون حواله
رجب می بوسد آن لعل و دهن را
سمنبر بشکند دندان من را
به او قاسم اساس پیله چیده
«قدم خیر» انتقام از من کشیده
گرفتم چشم شیرین فتنه خیز است
مسلمانان گناه من چه چیز است
مرا گویند اینها را به زن چه
پدر سگ های بد مذهب به من چه
حیا یک ذره در چشم فلک نیست
نمی داند سزاوار کتک کیست
زنندم سنگ و آجر نوبه نوبه
عجب گیری فتادم توبه توبه
چه اوقاتم از این اوضاع تلخ است
مگر اینجا حساب شهر بلخ است
در اقطار جهان نزدیک و دوری
چو من هرگز نبیند بخت کوری
نگردد کس به روز من گرفتار
فلک بدبخت دشمن خصم خونخوار
به زیر نیم سوزم تیره شد روز
دریغا تف بر این بخت گلنگوز
گر ایمن جستم از این سهمگین شین
من و وصل حسین واحد العین
اگر رستم ازین خونخوار گرداب
من و کنج اطاق وفس فس خواب
یکی ز آنان که در خون می نشاندش
شنید از زیر صدمه لندلندش
به گوشش گفت کای کشتیء تباهی
رجز خوان مصاف بیگناهی
چرا از صدمه های نیم سوزت
همی گردد زیادت عر و گوزت
کسی را کو گنه نبود دلیر است
خود او روباه باشد شرزه شیر است
تو کز پا تا به گردن در نفیری
چرا باری به مگر خود نمیری
به زاری گفت وناله بی گناهم
به عجز این قروقر کردن گواهم
مرا هرگز نبودی قر و قوری
چو دیگر باده خواران عرو عوری
اگر هم زهر ماری خورده ایمون
به درد بخت کوری مرده ایمون
مرا با شاهد و ساغر چه بازار
ز جام و جنده ام جاوید بیزار
منم از حلقه دایم نمازان
خدا لعنت کند بر جنده بازان
کنیزی را بر او آمد ترحم
گرفت او را به دست مرحمت دم
بسان کاله اش بر شانه افکند
به پرتابش برون از خانه افکند
چو دزد جسته از زندان چپ و راست
همی می جست و می افتاد و می خاست
ندانستم سلامت ره بدر برد
و یازان صدمه ها درنیم ره مرد
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۶
از مه نو باز در دست فلک خنجر نگر
درنگر کینه اختر نگر
آسمان را در کمین آل پیغمبر نگر
درنگر کینه اختر نگر
فارس افلاک را در قصد شاه کم سپاه
آه آه رزم جوی و کینه خواه
خود ز اکلیل و ثریا جوشن و مغفر نگر
در نگر کینه اختر نگر
قوس و جوزابسته و بگشاده چون جنگ آوران
این میان وان دگر تیراز کمان
رایض بهرام را زرین زره در بر نگر
در نگر کینه اختر نگر
دارد آهنگ شبیخون خسرو سیارگان
کرد از آن روی در مغرب نهان
اینک از خیل نجومش در قفا لشکر نگر
در نگر کینه اختر نگر
گوئیا دارند عزم کربلای شاه دین
خیل کین بهر نصر مشرکین
کینه افلاک بین بدمهری اختر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آفتاب طلعت خورشید بطحا و عراق
از نفاق تیره در ابر محاق
و از فروغ فرهی چهر ذنب انور نگر
در نگر کینه اختر نگر
در به خرم بوستانی کش همی با باک و بیم
در حریم جنبش آوردی نسیم
از دم باد مخالف فتنه صرصر نگر
در نگر کینه اختر نگر
بر سر دل خستگان و اندر دل سردادگان
بی امان گر همی دیدن توان
تیغ کین تا قبضه بین تیر ستم تا پر نگر
در نگر کینه اختر نگر
نوجوانان را ز عکس خون خط نیلوفری
احمری همچو گلبرگ طری
کودکان را از طپانچه لاله نیلوفر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آن یکی را دجله ها جاری ز حلق از خون ناب
بهر آب وان دگر را زالتهاب
شیر خشک از جوی پستان طفل بی مادر نگر
در نگر کینه اختر نگر
جرعه پیمایان بزم قرب را پا تا به سر
دیده تر خشک لب خونین جگر
باده از خوناب دل وز دیدگان ساغر نگر
در نگر کینه اختر نگر
از پی خونخواری میناکش بزم رضا
از جفا مست عاری از حیا
پیر گردون را زشکل ماه نو ساغر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آن سر و پیکر کش ازآغوش سلطان حجاز
بود ناز در مصاف ترکتاز
تن طپان در لجه خون بر سنانش سر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آل مروان را که سر چون خاک زیبد پایمال
ماه و سال بر سر اکلیل جلال
تاج فرق فرقدان را فرق بی افسر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آنکه برد از درد جامش صفوه آدم حیات
در فلات مانده ممنوع از فرات
آب جو به ز آبروی ساقی کوثر نگر
در نگر کینه اختر نگر
رنگ از خون چاک از پیکان پریشان برسنان
خون چکان از جفای آسمان
دست قاسم حلق اصغر کاکل اکبر نگر
در نگر کینه اختر نگر
عاکفان ستر عصمت را ز بی آزرم چند
صد گزند با وجود ذل بند
گوش پاره سرشکسته روی بی معجر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آنکه گر گشتی پیمبر از دهان آرزو
بوسه جو رنجه می گشتش گلو
راست از کج گوهرانش تیغ بر حنجر نگر
در نگر کینه اختر نگر
ز آشیان چرخ بهر صید مرغان حرم
دمبدم بال بگشاده ز هم
کرکسان نسر را آوازه شهپر نگر
در نگر کینه اختر نگر
از کفن پوشان حسرت و از اسیران بلا
بر ملا در زمین کربلا
فتنه روز جزا هنگامه محشر نگر
در نگر کینه اختر نگر
ماند زاشک و نظم یغما منفعل دریا و کان
جاودان از غم لب تشنگان
باورت گر نیست اینک لعل بین گوهر نگر
در نگر کینه اختر نگر
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۵۳
دلم از زندگانی سخت سیره
بمیرم هر چه زوتر باز دیره
زنان را دل سرای درد و ماتم
تن مردان نشان تیغ و تیره
پسر در خون طپان دختر عزادار
برادر کشته و خواهر اسیره
به کام مادران لخت جگر خون
به حلق کودکان خوناب شیره
اسیران را به جای اشک و افغان
شرر در چشم و آتش در ضمیره
خروش تشنه کامان زیر و بالا
ز خاک تیره تا چرخ اثیره
اگر بر سنجی آشوب قیامت
به سوگ نینوا بالا و زیره
به ره گریان سراری تا جواری
به خون غلطان سپاهی تا امیره
بدین ماتم چسان باشم شکیبا
کجا زخمی چنین مرهم پذیره
ترا آنان که تن در خون کشیدند
الهی خاکشان با خود نگیره
نخواهد کودک شیر تو بی آب
مگر آن را که آب اندر بشیره
بر اندام شهیدان کاوش تیر
بدان ماند که سوزن در حریره
هرآنکو چون تو باشد بیکس و یار
به کشتن سر نهادن ناگزیره
مصاف شاه دین با لشکر شام
اگر چه غزوه موران و شیره
هر آن کو دیده صیدی در سپاهی
سخن ناگفته معنی دستگیره
برادر در بقیع آسوده در خاک
پدر در خاکدان کوفه گیره
جهان دشمن زمان سخت آسمان دور
غریب کربلا مارت بمیره
ببین یغما به خون شیر بطحا
سگان شام را سر پنجه چیره
که از خیل سگان این شیرگیری
ز رو به بازی این چرخ پیره