عبارات مورد جستجو در ۳۲۱ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۴
شاه بهرامشاه بن مسعود
خواجه مسعود سعد را بنواخت
از کرم حق شعر او بگزارد
وز خرد قدر فضل او بشناخت
کز سواران فضل بهتر از او
کس به چوگان فضل گوی نیاخت
زرّ کانی بیافت وقت سخن
زرّ طبعی که در سخن بگداخت
در سخن زر چو او که داند یافت
در سخن دُرّ چو او که یارد ساخت
تا معزی قصایدش بشنید
دل ز بیهودهها همه پرداخت
خواجه مسعود سعد را بنواخت
از کرم حق شعر او بگزارد
وز خرد قدر فضل او بشناخت
کز سواران فضل بهتر از او
کس به چوگان فضل گوی نیاخت
زرّ کانی بیافت وقت سخن
زرّ طبعی که در سخن بگداخت
در سخن زر چو او که داند یافت
در سخن دُرّ چو او که یارد ساخت
تا معزی قصایدش بشنید
دل ز بیهودهها همه پرداخت
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً
ای که نه شقّۀ چرخ اطلس
بارگاهی ز سرا پردۀ تست
بهر شاگردی فرّاشات
بسته جوزا کمر خدمت چست
ماهرویان پس پردۀ غیب
کرده با نوک یراعت دل سست
پای چرخ آبله گشت از انجم
چونکه با عزم تو همراهی جست
ابر از آن روز که دست تو بدید
در سخادست ز دریای بشست
خصم را مهر گیاه در تو
در تن ریش بناکام برست
بر تو چون طالع تو میمون باد
عزم نهضت که ترا کشت درست
میروی عافیتت همره باد
کارمن خادم دریاب نخست
بارگاهی ز سرا پردۀ تست
بهر شاگردی فرّاشات
بسته جوزا کمر خدمت چست
ماهرویان پس پردۀ غیب
کرده با نوک یراعت دل سست
پای چرخ آبله گشت از انجم
چونکه با عزم تو همراهی جست
ابر از آن روز که دست تو بدید
در سخادست ز دریای بشست
خصم را مهر گیاه در تو
در تن ریش بناکام برست
بر تو چون طالع تو میمون باد
عزم نهضت که ترا کشت درست
میروی عافیتت همره باد
کارمن خادم دریاب نخست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - و قال ایضاً
زبان و خاطر من رای افرین دارد
غلام آنم کورا خرد برین دارد
بگو که: برکه؟ برآنکس که او بفتوی عقل
هرآنچه دارد در خورد آفرین دارد
برآنکه فضل و هنر مونس و ندیم ویند
برآنکه، جود و کرم یارو همنشین دارد
برآنکسی که بقصد سپاه بخل، کفش
همیشه اسب سخا را بزیر زین دارد
برآنکه فکرت او در مجاری احوال
ضمیر پس نگر ورای پیش بین دارد
برآنکسی که بوقت عطا ز غایت لطف
زبان خوش سخن وروی شرمگین دارد
برآفتابی، کز بهر دامن سایل
دو ابر گوهر بار اندر آستین دارد
کسی که این همه دارد و راوان بستود
که دارد این همه مخدوم شمس دین دارد
لطیف طبعی دریا دلی هنرمندی
گه پای همّت بر چرخ هفتمین دارد
زهی خسته لقایی که خرمن کرمت
هزار چون مه و خورشید خوشه چین دارد
چو مهر بر سر زر جای باشد آنکس را
که نقش نام بردیده چون نگین دارد
کف تو یکدم بر زر نمی کند ابقا
همی ندانم بازر گفت چه کین دارد
برآستانۀ جاه تو ماه رومی وش
چو بندۀ حبشی داغ بر جبین دارد
ز لطف تو اثری در مزاج صبح دمست
زخلق تو نفسی جیب یاسمین دارد
بسیست خواجۀ منعم درین زمانه ولیک
زمانه از همگان مر ترا گزین دارد
نه هر که صاحب صدیست چون تو داندشد
نه هر چه خار بود او ترنجبین دارد
تویی که حاتم طایّی روزگار تویی
هنر وران را انعام تو رهین دارد
رسید موسم دی ماه و شهر خوارزمست
خنک کسی را کآتش کنون قرین دارد
خنک نباشد آن را بلی خنک آنرا
که خانه چون من بر طرف پارگین دارد
ز برف پشت زمین را حواصلست لباس
ز ابر سفت هوا جامه کوردین دارد
چو باد سرد بجنبید شعله آتش
باتّفاق فضیلت برآب و طین دارد
شراب مشک نفس خواه بر سرآتش
ز دست آنکه سر زلف عنبرین دارد
ازآان شراب که در دست ساقیان گویی
مگر شراب طهورست و حور عین دارد
عقیق در گهر از دست دلفروزی خواه
که در عقیق همه گوهر ثمین دارد
ز ساقییی که چو می گرفت پنداری
که آفتاب بکف صبح راستین دارد
اگر بچین در مشکست بس شگفت مدار
که مشک طرۀ او صد هزار چین دارد
بریز بند قبا شد میان او ناچیز
ز بس که او تن و اندام نازنین دارد
دهان او ز همه چیز خردتر لیکن
کلان تر از همه اندامها سرین دارد
بتنگنای دو چشمش درون دو جادویست
همیشه بر دل هشیار ما کمین دارد
خدای پهن بدان آفرید بینی ترک
که واجبست که همواره بر زمین دارد
چنین شراب و چنین ساقیی بنگزیرد
ز مطربی که بکف چنگ را متین دارد
چو چنگ ساخته گردد بباید آن ساعت
یکی مغنّی کآواز کی حزین دارد
حریف ساده ز نخ باید اندرین مجلس
نعوذ بالله اگر روایا و شین دارد
ز بی نوایی ما یاد آنکسی کو را
ز روزگار همی مجلسی چنین دارد
لطیف طبعا! با تو حکایتی دارم
که آن حکایت یک روی در یقین دارد
حدییث غایشه و پوستین من می رفت
شبیّ و الحق ازآن کوش من طنین دارد
هر آینه برسد غایشه یقینم از آنک
یسار تو برساند که بس یمین دارد
ولیک درخورد آن پوستین جا باشد
رهی که در دو جهان جامه خود همین دارد
تمام فرمای اتعام و زان کجا کرمست
یکیم غایشه یی ده که پوستین دراد
شراب گیر و درم ده قدح کش وو زربخش
مباش غافل از اینها که کار این دارد
ترا که هست همی خور که هر کرا نبود
چو بدسکال تو از غصّه دل غمین دارد
غلام آنم کورا خرد برین دارد
بگو که: برکه؟ برآنکس که او بفتوی عقل
هرآنچه دارد در خورد آفرین دارد
برآنکه فضل و هنر مونس و ندیم ویند
برآنکه، جود و کرم یارو همنشین دارد
برآنکسی که بقصد سپاه بخل، کفش
همیشه اسب سخا را بزیر زین دارد
برآنکه فکرت او در مجاری احوال
ضمیر پس نگر ورای پیش بین دارد
برآنکسی که بوقت عطا ز غایت لطف
زبان خوش سخن وروی شرمگین دارد
برآفتابی، کز بهر دامن سایل
دو ابر گوهر بار اندر آستین دارد
کسی که این همه دارد و راوان بستود
که دارد این همه مخدوم شمس دین دارد
لطیف طبعی دریا دلی هنرمندی
گه پای همّت بر چرخ هفتمین دارد
زهی خسته لقایی که خرمن کرمت
هزار چون مه و خورشید خوشه چین دارد
چو مهر بر سر زر جای باشد آنکس را
که نقش نام بردیده چون نگین دارد
کف تو یکدم بر زر نمی کند ابقا
همی ندانم بازر گفت چه کین دارد
برآستانۀ جاه تو ماه رومی وش
چو بندۀ حبشی داغ بر جبین دارد
ز لطف تو اثری در مزاج صبح دمست
زخلق تو نفسی جیب یاسمین دارد
بسیست خواجۀ منعم درین زمانه ولیک
زمانه از همگان مر ترا گزین دارد
نه هر که صاحب صدیست چون تو داندشد
نه هر چه خار بود او ترنجبین دارد
تویی که حاتم طایّی روزگار تویی
هنر وران را انعام تو رهین دارد
رسید موسم دی ماه و شهر خوارزمست
خنک کسی را کآتش کنون قرین دارد
خنک نباشد آن را بلی خنک آنرا
که خانه چون من بر طرف پارگین دارد
ز برف پشت زمین را حواصلست لباس
ز ابر سفت هوا جامه کوردین دارد
چو باد سرد بجنبید شعله آتش
باتّفاق فضیلت برآب و طین دارد
شراب مشک نفس خواه بر سرآتش
ز دست آنکه سر زلف عنبرین دارد
ازآان شراب که در دست ساقیان گویی
مگر شراب طهورست و حور عین دارد
عقیق در گهر از دست دلفروزی خواه
که در عقیق همه گوهر ثمین دارد
ز ساقییی که چو می گرفت پنداری
که آفتاب بکف صبح راستین دارد
اگر بچین در مشکست بس شگفت مدار
که مشک طرۀ او صد هزار چین دارد
بریز بند قبا شد میان او ناچیز
ز بس که او تن و اندام نازنین دارد
دهان او ز همه چیز خردتر لیکن
کلان تر از همه اندامها سرین دارد
بتنگنای دو چشمش درون دو جادویست
همیشه بر دل هشیار ما کمین دارد
خدای پهن بدان آفرید بینی ترک
که واجبست که همواره بر زمین دارد
چنین شراب و چنین ساقیی بنگزیرد
ز مطربی که بکف چنگ را متین دارد
چو چنگ ساخته گردد بباید آن ساعت
یکی مغنّی کآواز کی حزین دارد
حریف ساده ز نخ باید اندرین مجلس
نعوذ بالله اگر روایا و شین دارد
ز بی نوایی ما یاد آنکسی کو را
ز روزگار همی مجلسی چنین دارد
لطیف طبعا! با تو حکایتی دارم
که آن حکایت یک روی در یقین دارد
حدییث غایشه و پوستین من می رفت
شبیّ و الحق ازآن کوش من طنین دارد
هر آینه برسد غایشه یقینم از آنک
یسار تو برساند که بس یمین دارد
ولیک درخورد آن پوستین جا باشد
رهی که در دو جهان جامه خود همین دارد
تمام فرمای اتعام و زان کجا کرمست
یکیم غایشه یی ده که پوستین دراد
شراب گیر و درم ده قدح کش وو زربخش
مباش غافل از اینها که کار این دارد
ترا که هست همی خور که هر کرا نبود
چو بدسکال تو از غصّه دل غمین دارد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
منّت خدایرا که علی رغم روزگار
منصور گشت رایت صدر بزگوار
آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام
تایید بریمینش و اقبال بر یسار
سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت
کار جهان بیمن مساعیّ او قرار
هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد
هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار
اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات
تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار
ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر
وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار
گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی
قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟
رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین
می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار
خورشید زرّساو گذارد بکان نخست
پس در حمایت تو کند بر فلک گذار
از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست
زان تا بود لباس جلال تو زرنگار
گرفی المثل بدامن عطف تو در زند
از باد مهرگان بنریزد کف چنار
از دست در فشان تو هر دم نهان شود
اندر سواد خط تو لولوی شاهوار
در خون دیده غلتان غلتان فرو شود
هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار
دل می زند ز شرم تو باد شمال را
کو داد با لطافت تو عرض نو بهار
بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد
چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار
چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد
زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار
یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد
بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار
وامد که با سخای تو پهلو زند کنون
آری! برین قیاس کن احوال روزگار
ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم
وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار
جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای
گوی زمین بمیخ و قار تو استوار
صبح سپید جامه کنون بفکند علم
در مسند سیاه تو چون شرع داد بار
باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود
اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار
لختی بگشت دولت هر جای وانگهی
هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار
خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست
در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار
داری تو احتشام سلیمان و دشمنت
بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار
اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر
از فرق منبر آورد او را بپای دار
آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش
تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار
جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود
زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار
هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست
امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار
هر چند در فراق رکاب مبارکت
یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار
از شوق دست بوس شریفت که کی بود
جانها بلب رسیده و مانده در انتظار
منّت خدای را که هر آنچت مراد بود
بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار
بس روشنست معجزه را سروریّ تو
وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار
ما را برای عین مصوّر نمی شود
این لعبها که رای تو پیرار دید و پار
شکرانه را سزد که نثار درت کنیم
جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار
صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود
وقتست اگر برآوری از جانشان دمار
گر چه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق
خشمی بجای خویش به از عالمی وقار
آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز
افتاد زیر پای درون خاک بر دبار
بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان
بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار
هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست
چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار
شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن
آن به که بر دعا کنم امروز اختصار
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
دولت ملازم درو اقبال یار غار
پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند
یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار
منصور گشت رایت صدر بزگوار
آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام
تایید بریمینش و اقبال بر یسار
سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت
کار جهان بیمن مساعیّ او قرار
هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد
هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار
اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات
تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار
ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر
وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار
گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی
قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟
رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین
می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار
خورشید زرّساو گذارد بکان نخست
پس در حمایت تو کند بر فلک گذار
از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست
زان تا بود لباس جلال تو زرنگار
گرفی المثل بدامن عطف تو در زند
از باد مهرگان بنریزد کف چنار
از دست در فشان تو هر دم نهان شود
اندر سواد خط تو لولوی شاهوار
در خون دیده غلتان غلتان فرو شود
هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار
دل می زند ز شرم تو باد شمال را
کو داد با لطافت تو عرض نو بهار
بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد
چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار
چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد
زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار
یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد
بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار
وامد که با سخای تو پهلو زند کنون
آری! برین قیاس کن احوال روزگار
ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم
وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار
جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای
گوی زمین بمیخ و قار تو استوار
صبح سپید جامه کنون بفکند علم
در مسند سیاه تو چون شرع داد بار
باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود
اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار
لختی بگشت دولت هر جای وانگهی
هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار
خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست
در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار
داری تو احتشام سلیمان و دشمنت
بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار
اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر
از فرق منبر آورد او را بپای دار
آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش
تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار
جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود
زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار
هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست
امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار
هر چند در فراق رکاب مبارکت
یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار
از شوق دست بوس شریفت که کی بود
جانها بلب رسیده و مانده در انتظار
منّت خدای را که هر آنچت مراد بود
بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار
بس روشنست معجزه را سروریّ تو
وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار
ما را برای عین مصوّر نمی شود
این لعبها که رای تو پیرار دید و پار
شکرانه را سزد که نثار درت کنیم
جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار
صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود
وقتست اگر برآوری از جانشان دمار
گر چه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق
خشمی بجای خویش به از عالمی وقار
آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز
افتاد زیر پای درون خاک بر دبار
بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان
بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار
هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست
چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار
شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن
آن به که بر دعا کنم امروز اختصار
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
دولت ملازم درو اقبال یار غار
پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند
یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - و قال ایضاً یمدح الصدر السّعید رکن الدیّن صاعد
هرکرا بخت مساعد بود و دولت یار
ابدالدّهر مظفّر بود اندر همه کار
نفثۀ روح قدوس باشد و الهام خدای
هرچه در خاطر و اندیشۀ او کرد گذار
تیر فکرت چو درآرد بکمان تدبیر
در مجاری غرض غرق کند تا سوفار
وفق تدبیر بود هرچه کند اندیشه
محض اقبال بود هرچه درآورد بشمار
کشف گردد همه اسرار قضا بر دل او
دست فکرت چو شود در نظرش آینه دار
چون گمارد نظر عقل بر احوال جهان
نقش امسال فرو خواند از صفحۀ پار
وگر این دعوی خواهی که مبرهن گردد
آنک احوال سر افراز جهان ، صدرکبار
رکن دین، صاعد مسعود که در هر نفسی
دین و دولت را تازه ست بدو استظهار
آن چنان عزم بدان سهمگنی کو فرمود
کس چه دانست کزین سان بود آنرا آثار
نتوان گشت ز الطاف الهی آگاه
نتوان کرد کرامات بزرگان انکار
کس چه دانست که این شادی مدغم باشد
در چنان نهضت شادی گسل عمر اوبار
یاکرا بود گمانی که بدین سان ناگاه
آید از خار بن هجر گل وصل ببار؟
هرکرا آرزوی ملک سکندر باشد
از عناء سفرش چاره نباشد ناچار
روزکی چند بصحراش برون باید شد
هرکه خواهد که کند ملکی ازین گونه شکار
شکر تو بار خدایا که زمانم دادی
تا که بنشستم در خدمت او دیگر بار
آفرین بر تو و عزم همایون تو باد
که همه با ظفر و نصرت دارد سروکار
زه زهی چشم بزرگی بلقایت روشن
خه خه ای کار ممالک بوجودت چو نگار
هرکه از خط شریعت ننهد پای برون
هردمش فتح دگر روی نهد چون پرگار
عافیت لازم درگاه تو گشتست چنان
که دمی بی تو نمیگیرد در شهر قرار
بجهد شعلۀ خورشید چو آتش زسمش
بارۀ عزم تو چون گرم شود در رفتار
گنبد چرخ اگر چند دراز آهنگست
هست با همّت عالی تو کوته دیوار
رانکه تو برنگشیدستی هرگز زر را
لاجرم هست فتاده به همه جایی خوار
هرکجا باز سخای تو بپرواز آید
نبود آنجا شاهین ترازو طیّار
کلک تو مقنعه داریست که در پردۀ غیب
هیچ بکری را از وی نه حجابست و نه بار
ابر از آن آب دهان در رخ بحر اندازد
چون نهد پیش سخنهای تو درّ شهوار
لب بلب قهر تو دندان شده همچون خنجر
سربسر بطش تو دست آمده مانند چنار
آسیابیست برآب کرمت هر دندان
شاهراهیست زخاک در تو هر رخسار
از تو سر گشته نبودست کسی جز که قلم
وز تو دربند نبودست کسی جز دستار
بانگ بر فتنۀ بیدار زدی تا بغنود
کس شنیدست که از بانگ بخشبد بیدار؟
پرده پوشیّ تو نگذاشت و گرنه طبعت
پرده برداشتی از روی بنات افکار
عکس دست سیهت دستی اگر برنهد
بدو نیمه بزند صبح میان شب تار
گر زند آتش خشم تو بر اجرام سپهر
ورجهد باد خلاف تو بر اطراف بحار
قطره قطره بچکد زهرۀ دریا چون ابر
درّه ذرّه بپرد آتش خور همچو شرار
هرچه گویم زسخای تو ز صد نیست یکی
و آنچه گوسم زجلال تو یکی هست هزار
جاهش از قدر سه شش بیشی نه چرخ دهد
هرکه یکبار زند با کف راد تو دچار
در وقارست همه خیر و سعادت زیرا
هرکه سرتیز بود زخم خورد چون مسمار
هر فرو مایه که او سوی بلندی یازد
زود برگردد و سر زیر شود همچو بخار
سرورا ! موکب عالیست که بادا منصور
دانم آسوده بود زخم خورد چون مسمار
گرد خیلت را یکباره فلک برخود زد
که نبد زحمت چشم تر این خدمتکار
اگر از جمع مهاجر نبد این بار رهی
پای بیرون ننهادست زحزب انصار
آنچ در غیبت تو بر سر این خسته گذشت
شرح یک سطر از آن ناید درصد طومار
ذکر الوحشة وحشه ، سخن فرقت تو
می نگویم که ندارم سر رنج و آزار
لله الحمد که از فرّ قدومت امروز
کس پراکنده نماندست جز زرّ نثار
منم آن بنده که نتوانم دیدن که رسد
بغبار درت از دیدۀ خورشید غبار
گرچه بوته بردم در دل آتش گردون
ورچه کوره دهدم دور فلک دم بسیار
تا بود ریخته در کالبدم زرّ روان
کی بگردانم از نقد وفای تو عیار؟
غم و تیمار بسی خوردم در غیبت تو
وقت آنست که داری تو بشرطم تیمار
بر دعا ختم کنم نظم سخن زانک نماند
در ثنای تو از این بیش مجال گفتار
تا ز زنگار فلک آینۀ صبح دمد
هم بر آن گونه که از آینه زاید زنگار
باد دولت را در گرد سرای تو طواف
باد گردونرا بروفق مراد تو مدار
قرّة العین جهان ، خواجه نظام الاسلام
یا ربش در کنف سایۀ این صدر بدار
گرچه خردست بر تبت ، زبزگان پیش است
همچنان کاول از خنصر گیرند شمار
که پیوند بود جوهر آب و گل را
هردو بادبد ز پیوستن هم برخوردار
ابدالدّهر مظفّر بود اندر همه کار
نفثۀ روح قدوس باشد و الهام خدای
هرچه در خاطر و اندیشۀ او کرد گذار
تیر فکرت چو درآرد بکمان تدبیر
در مجاری غرض غرق کند تا سوفار
وفق تدبیر بود هرچه کند اندیشه
محض اقبال بود هرچه درآورد بشمار
کشف گردد همه اسرار قضا بر دل او
دست فکرت چو شود در نظرش آینه دار
چون گمارد نظر عقل بر احوال جهان
نقش امسال فرو خواند از صفحۀ پار
وگر این دعوی خواهی که مبرهن گردد
آنک احوال سر افراز جهان ، صدرکبار
رکن دین، صاعد مسعود که در هر نفسی
دین و دولت را تازه ست بدو استظهار
آن چنان عزم بدان سهمگنی کو فرمود
کس چه دانست کزین سان بود آنرا آثار
نتوان گشت ز الطاف الهی آگاه
نتوان کرد کرامات بزرگان انکار
کس چه دانست که این شادی مدغم باشد
در چنان نهضت شادی گسل عمر اوبار
یاکرا بود گمانی که بدین سان ناگاه
آید از خار بن هجر گل وصل ببار؟
هرکرا آرزوی ملک سکندر باشد
از عناء سفرش چاره نباشد ناچار
روزکی چند بصحراش برون باید شد
هرکه خواهد که کند ملکی ازین گونه شکار
شکر تو بار خدایا که زمانم دادی
تا که بنشستم در خدمت او دیگر بار
آفرین بر تو و عزم همایون تو باد
که همه با ظفر و نصرت دارد سروکار
زه زهی چشم بزرگی بلقایت روشن
خه خه ای کار ممالک بوجودت چو نگار
هرکه از خط شریعت ننهد پای برون
هردمش فتح دگر روی نهد چون پرگار
عافیت لازم درگاه تو گشتست چنان
که دمی بی تو نمیگیرد در شهر قرار
بجهد شعلۀ خورشید چو آتش زسمش
بارۀ عزم تو چون گرم شود در رفتار
گنبد چرخ اگر چند دراز آهنگست
هست با همّت عالی تو کوته دیوار
رانکه تو برنگشیدستی هرگز زر را
لاجرم هست فتاده به همه جایی خوار
هرکجا باز سخای تو بپرواز آید
نبود آنجا شاهین ترازو طیّار
کلک تو مقنعه داریست که در پردۀ غیب
هیچ بکری را از وی نه حجابست و نه بار
ابر از آن آب دهان در رخ بحر اندازد
چون نهد پیش سخنهای تو درّ شهوار
لب بلب قهر تو دندان شده همچون خنجر
سربسر بطش تو دست آمده مانند چنار
آسیابیست برآب کرمت هر دندان
شاهراهیست زخاک در تو هر رخسار
از تو سر گشته نبودست کسی جز که قلم
وز تو دربند نبودست کسی جز دستار
بانگ بر فتنۀ بیدار زدی تا بغنود
کس شنیدست که از بانگ بخشبد بیدار؟
پرده پوشیّ تو نگذاشت و گرنه طبعت
پرده برداشتی از روی بنات افکار
عکس دست سیهت دستی اگر برنهد
بدو نیمه بزند صبح میان شب تار
گر زند آتش خشم تو بر اجرام سپهر
ورجهد باد خلاف تو بر اطراف بحار
قطره قطره بچکد زهرۀ دریا چون ابر
درّه ذرّه بپرد آتش خور همچو شرار
هرچه گویم زسخای تو ز صد نیست یکی
و آنچه گوسم زجلال تو یکی هست هزار
جاهش از قدر سه شش بیشی نه چرخ دهد
هرکه یکبار زند با کف راد تو دچار
در وقارست همه خیر و سعادت زیرا
هرکه سرتیز بود زخم خورد چون مسمار
هر فرو مایه که او سوی بلندی یازد
زود برگردد و سر زیر شود همچو بخار
سرورا ! موکب عالیست که بادا منصور
دانم آسوده بود زخم خورد چون مسمار
گرد خیلت را یکباره فلک برخود زد
که نبد زحمت چشم تر این خدمتکار
اگر از جمع مهاجر نبد این بار رهی
پای بیرون ننهادست زحزب انصار
آنچ در غیبت تو بر سر این خسته گذشت
شرح یک سطر از آن ناید درصد طومار
ذکر الوحشة وحشه ، سخن فرقت تو
می نگویم که ندارم سر رنج و آزار
لله الحمد که از فرّ قدومت امروز
کس پراکنده نماندست جز زرّ نثار
منم آن بنده که نتوانم دیدن که رسد
بغبار درت از دیدۀ خورشید غبار
گرچه بوته بردم در دل آتش گردون
ورچه کوره دهدم دور فلک دم بسیار
تا بود ریخته در کالبدم زرّ روان
کی بگردانم از نقد وفای تو عیار؟
غم و تیمار بسی خوردم در غیبت تو
وقت آنست که داری تو بشرطم تیمار
بر دعا ختم کنم نظم سخن زانک نماند
در ثنای تو از این بیش مجال گفتار
تا ز زنگار فلک آینۀ صبح دمد
هم بر آن گونه که از آینه زاید زنگار
باد دولت را در گرد سرای تو طواف
باد گردونرا بروفق مراد تو مدار
قرّة العین جهان ، خواجه نظام الاسلام
یا ربش در کنف سایۀ این صدر بدار
گرچه خردست بر تبت ، زبزگان پیش است
همچنان کاول از خنصر گیرند شمار
که پیوند بود جوهر آب و گل را
هردو بادبد ز پیوستن هم برخوردار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - فاجابه
اثیرالدین را رسمست بر زبان قلم
پیام روح قدس دم بدم ادا کردن
بنوک کلک گهر را جگر همی سفتن
بگام صیت مجارات با صبا کردن
چرا زتیغ زبانت گهر همی بارد
گهر زتیغ چو مشکل توان جدا کردن؟
چو تو همی زنی خشک طوطی انگیزی
عجب نباشد از چوب اژدها کردن
انامل تو چو گردد سوار زرده ی کلک
ز طاعتش نتواند خرد ابا کردن
ز زنگبار خورد آب و دم بروم زند
عنان او نتوان از بنان رها کردن
اگرچه هر نفس اندر سرآید از سرعت
بدولت تو بود ایمن از خطا کردن
شکر ز طوطی و طوطی ز شکر آموزد
حکایت سخنانت بذوق وا کردن
چو نکته های تو از پرده روی بنماید
ستاره را نبود روی جز قفا کردن
سخن ز مدح تو بیگانگی همی جوید
که مشکلست درین بحر آشنا کردن
شروع در غرضی کان بعجز انجامد
هزار بار ز کردن بهست نا کردن
من از مکارم اخلاقت ای خلاصۀ فضل
خجل شدم ز بس انواع لطفها کردن
چو در هوای تو داعی دم خلوص زند
زلال را نرسد دعوی صفا کردن
چو نیست قوّت انشا، چه حیلتست مرا
بجزا عادت لفظ تو چون صدا کردن؟
براه مدح تو چون پای فکر آبله شد
مرا بدست چه باشد بجز دعا کردن
سخن خریدم و آنرا سخن عوض دادم
سخن فروشی نتوان بشهر ما کردن
هم از کساد سخن باشد اهل معنی را
بمن یزید، سخن را سخن بها کردن
پیام روح قدس دم بدم ادا کردن
بنوک کلک گهر را جگر همی سفتن
بگام صیت مجارات با صبا کردن
چرا زتیغ زبانت گهر همی بارد
گهر زتیغ چو مشکل توان جدا کردن؟
چو تو همی زنی خشک طوطی انگیزی
عجب نباشد از چوب اژدها کردن
انامل تو چو گردد سوار زرده ی کلک
ز طاعتش نتواند خرد ابا کردن
ز زنگبار خورد آب و دم بروم زند
عنان او نتوان از بنان رها کردن
اگرچه هر نفس اندر سرآید از سرعت
بدولت تو بود ایمن از خطا کردن
شکر ز طوطی و طوطی ز شکر آموزد
حکایت سخنانت بذوق وا کردن
چو نکته های تو از پرده روی بنماید
ستاره را نبود روی جز قفا کردن
سخن ز مدح تو بیگانگی همی جوید
که مشکلست درین بحر آشنا کردن
شروع در غرضی کان بعجز انجامد
هزار بار ز کردن بهست نا کردن
من از مکارم اخلاقت ای خلاصۀ فضل
خجل شدم ز بس انواع لطفها کردن
چو در هوای تو داعی دم خلوص زند
زلال را نرسد دعوی صفا کردن
چو نیست قوّت انشا، چه حیلتست مرا
بجزا عادت لفظ تو چون صدا کردن؟
براه مدح تو چون پای فکر آبله شد
مرا بدست چه باشد بجز دعا کردن
سخن خریدم و آنرا سخن عوض دادم
سخن فروشی نتوان بشهر ما کردن
هم از کساد سخن باشد اهل معنی را
بمن یزید، سخن را سخن بها کردن
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - ایضا له
صدر آزادگان و خواجۀ دهر
که از وجان مردمی شادست
بر سرکان ز وجود او خاکست
در کف بحر با کفش با دست
پیش دستش چو سرو برپایست
اندرین عهد هر که آزادست
ای جوان دولتی که همتایت
مادر روزگار کم زادست
عالم مردمیّ و کشور جود
از دل و همّت تو آبادست
دارم از تو یکی سوال کزو
بر دل من هزار بیدادست
خاطری سخت بلعجب دارم
که از و جان من بفردیادست
نان که دی خورده ام ندارم یاد
که بنزد منش که بنهادست
باز مرسوم جبّه و دستار
که مرا صدر محترم دادست
پنج شش سال رفت از آن تاریخ
این زمانم هنوز بریادست
نیک سرگشته ام در این معنی
هیچ دانی که از چه افتادست؟
بگشا مشکلم که مشکل من
جز که طبع کریم نگشادست
که از وجان مردمی شادست
بر سرکان ز وجود او خاکست
در کف بحر با کفش با دست
پیش دستش چو سرو برپایست
اندرین عهد هر که آزادست
ای جوان دولتی که همتایت
مادر روزگار کم زادست
عالم مردمیّ و کشور جود
از دل و همّت تو آبادست
دارم از تو یکی سوال کزو
بر دل من هزار بیدادست
خاطری سخت بلعجب دارم
که از و جان من بفردیادست
نان که دی خورده ام ندارم یاد
که بنزد منش که بنهادست
باز مرسوم جبّه و دستار
که مرا صدر محترم دادست
پنج شش سال رفت از آن تاریخ
این زمانم هنوز بریادست
نیک سرگشته ام در این معنی
هیچ دانی که از چه افتادست؟
بگشا مشکلم که مشکل من
جز که طبع کریم نگشادست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - ایضا له
نور دین ای که در افاق جهان
خاطر تو به هنر مشهورست
نظم پاکت شکر موزونست
لفظ عذبت کهر منثورست
نرگس از فضلۀ جام لطفت
جرعه یی خورد، از آن مخمورست
آفتاب از تپش خاطر تو
شعله یی یافت از ان محرورست
شرح اخلاق پسندیدة تو
بر ورقهای کرم مسطورست
نور عالم همه از مهر آید
دلم از مهر توزین پر نورست
به دعای تو دلم نزدیکست
صورتم گرچه ز خدمت دورست
اندرین عهد کز انواع محن
هر کراست دلی رنجورست
خاطرم گر نکند نظم سخن
پیش ارباب خرد معذورست
گرچه تقصیر فراوان دارم
عذر تقصیر برین مقصورست
خاطر تو به هنر مشهورست
نظم پاکت شکر موزونست
لفظ عذبت کهر منثورست
نرگس از فضلۀ جام لطفت
جرعه یی خورد، از آن مخمورست
آفتاب از تپش خاطر تو
شعله یی یافت از ان محرورست
شرح اخلاق پسندیدة تو
بر ورقهای کرم مسطورست
نور عالم همه از مهر آید
دلم از مهر توزین پر نورست
به دعای تو دلم نزدیکست
صورتم گرچه ز خدمت دورست
اندرین عهد کز انواع محن
هر کراست دلی رنجورست
خاطرم گر نکند نظم سخن
پیش ارباب خرد معذورست
گرچه تقصیر فراوان دارم
عذر تقصیر برین مقصورست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۰ - ایضاله
صاحب عادل شهاب ملک و دین
ای درونت مهبط روح الامین
تابرآوردی سر از جیب سخا
بحر می دزدد کف اندر آستین
بر امید آن که تا بخشی مرا
جبّه و دستار واسب و طوق و زین
تحفه یی آورده ام نزدیک تو
کاندر آن حیران شود نقّاش چین
بیت چندی نیز بر هم بسته ام
هر یک اندر شیوة خود به گزین
شعر بشنیدی و تحفه بستدی
خود همین بود و همین بود و همین
نی یکی از راه انصاف اندر آی
چون تویی شه را وزیر راستین
تو وزیری در خراسان و عراق
صیت تو بگذشته از چرخ برین
من گدایی ژاژ خایی بی نوا
گه فضایل خوان و گاهی ره نشین
من ز سیم تو ندیدم یک پشیز
تو ز من داری متاعی بس ثمین
این فضیلت منعکس اولیترست
خود بچشم عقل و دانش باز ببن
بر زمین دیدم که بارید از فلک
بر فلک هرگز نبارید از زمین
نقد کن باری بهای تحفه ام
گر نفرمایی عطایی بافرین
ای درونت مهبط روح الامین
تابرآوردی سر از جیب سخا
بحر می دزدد کف اندر آستین
بر امید آن که تا بخشی مرا
جبّه و دستار واسب و طوق و زین
تحفه یی آورده ام نزدیک تو
کاندر آن حیران شود نقّاش چین
بیت چندی نیز بر هم بسته ام
هر یک اندر شیوة خود به گزین
شعر بشنیدی و تحفه بستدی
خود همین بود و همین بود و همین
نی یکی از راه انصاف اندر آی
چون تویی شه را وزیر راستین
تو وزیری در خراسان و عراق
صیت تو بگذشته از چرخ برین
من گدایی ژاژ خایی بی نوا
گه فضایل خوان و گاهی ره نشین
من ز سیم تو ندیدم یک پشیز
تو ز من داری متاعی بس ثمین
این فضیلت منعکس اولیترست
خود بچشم عقل و دانش باز ببن
بر زمین دیدم که بارید از فلک
بر فلک هرگز نبارید از زمین
نقد کن باری بهای تحفه ام
گر نفرمایی عطایی بافرین
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۱ - این قطعه در مدح صدر جمال الدّین گوید و او را وسیلت بخدمت شمس الدّین خوارزمی کند
مجلس محترم جما الدّین
ای هنر او شمایل تو بیان
چون تویی پایمرد اهل هنر
کار کی کن مرا اگر بنوان
راوی شعر من تو بو دستی
هم تو اکنون جواب آن بستان
شعر را نیست پیش کس حرمت
پس از این ما و آیت قرآن
بطریق نیابت خادم
نه ز روی اشارت و فرمان
بامدادی که کرده باشی غسل
پاک و پاکیزه گشته از عصیان
بر مخدوم شمس الدین در رو
خدمت من بحضرتش برسان
عذر تقصیر من بخواه ، آنگاه
گر بود هیچگونه فرصت آن
دست برهم نه و یکی آیت
ز اوّل هل اتیک بروی خوان
ای هنر او شمایل تو بیان
چون تویی پایمرد اهل هنر
کار کی کن مرا اگر بنوان
راوی شعر من تو بو دستی
هم تو اکنون جواب آن بستان
شعر را نیست پیش کس حرمت
پس از این ما و آیت قرآن
بطریق نیابت خادم
نه ز روی اشارت و فرمان
بامدادی که کرده باشی غسل
پاک و پاکیزه گشته از عصیان
بر مخدوم شمس الدین در رو
خدمت من بحضرتش برسان
عذر تقصیر من بخواه ، آنگاه
گر بود هیچگونه فرصت آن
دست برهم نه و یکی آیت
ز اوّل هل اتیک بروی خوان
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۶ - و له ایضاً
ای سرا پرده بر فلک برده
عصمت از جوهر ملک برده
رایت مهر هرکجا رفته
با خود از رای تو یزک برده
نقّد دعوی حقّ و باطل را
شرع از مسندت محک برده
منهی فکرت تو نخست غیب
سوی علم تو یک بیک برده
عقل گاه تفهّم سخنت
برعطارد گمان شک برده
میزبان قدر زبخشش تو
دیگ اومید را نمک برده
زودبینی لعاب خامۀ تو
روز کوری زشب پرک برده
مژۀ شچم حاسدان درت
رشک بر خار و برخسک برده
بارۀ صیت تو زخطّۀ کون
چندگامی فرا ترک برده
ماه منجوق رایت قدرت
زیب خورشید نه فلک برده
نوک اوتاد خیمۀ جاهت
رخنه اندر دل سمک برده
عصمت از جوهر ملک برده
رایت مهر هرکجا رفته
با خود از رای تو یزک برده
نقّد دعوی حقّ و باطل را
شرع از مسندت محک برده
منهی فکرت تو نخست غیب
سوی علم تو یک بیک برده
عقل گاه تفهّم سخنت
برعطارد گمان شک برده
میزبان قدر زبخشش تو
دیگ اومید را نمک برده
زودبینی لعاب خامۀ تو
روز کوری زشب پرک برده
مژۀ شچم حاسدان درت
رشک بر خار و برخسک برده
بارۀ صیت تو زخطّۀ کون
چندگامی فرا ترک برده
ماه منجوق رایت قدرت
زیب خورشید نه فلک برده
نوک اوتاد خیمۀ جاهت
رخنه اندر دل سمک برده
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۹ - ایضا له
شهاب دین که زبانم پر از مدایح تست
زهی که هست ز تو جان فضل را شادی
به دست عقل زبان خیال دربستی
به نوک کلک در سرّ غیب بگشادی
گشاده گشت بیک ره طلسمهای علوم
چو تو طلایۀ فکرت بدو فرستادی
مرا که اهل سخن بندگی کنند به طلوع
بجای خود بود ار باشد از تو آزادی
ز من به حضرت شاه جهان رسان و بگوی
که ای یگانۀ عالم به مردی و رادی
بریخت بخشش تو خون لعل و آب گهر
بکند خنجر تو بیخ ظلم و بیداری
ز جود دست تو بیداد بر زرو گهرست
وگرنه داد همه چیزها نکو دادی
عروس خاطر من رغبت جناب تو کرد
اگر قبول ترا هست رای دامادی
نوالة شرف از غایبان دریغ مدار
چو در سرای کرم خوان عام بنهادی
صدای صیت تو آواز داد و خواند مرا
مگو که خواندت؟ وینجا چگونه افتادی؟
بکنه آرزوی کس، کسی دگر نرسد
چنان که هست ترا آرزو چنان بادی
به وقت لطف و نوازش مکن فراموشم
که در دعای سحرگه مرا تو بر یادی
زهی که هست ز تو جان فضل را شادی
به دست عقل زبان خیال دربستی
به نوک کلک در سرّ غیب بگشادی
گشاده گشت بیک ره طلسمهای علوم
چو تو طلایۀ فکرت بدو فرستادی
مرا که اهل سخن بندگی کنند به طلوع
بجای خود بود ار باشد از تو آزادی
ز من به حضرت شاه جهان رسان و بگوی
که ای یگانۀ عالم به مردی و رادی
بریخت بخشش تو خون لعل و آب گهر
بکند خنجر تو بیخ ظلم و بیداری
ز جود دست تو بیداد بر زرو گهرست
وگرنه داد همه چیزها نکو دادی
عروس خاطر من رغبت جناب تو کرد
اگر قبول ترا هست رای دامادی
نوالة شرف از غایبان دریغ مدار
چو در سرای کرم خوان عام بنهادی
صدای صیت تو آواز داد و خواند مرا
مگو که خواندت؟ وینجا چگونه افتادی؟
بکنه آرزوی کس، کسی دگر نرسد
چنان که هست ترا آرزو چنان بادی
به وقت لطف و نوازش مکن فراموشم
که در دعای سحرگه مرا تو بر یادی