عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۳۹
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۹۱
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۱۲
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۳۴
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۲۴
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۶
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۵
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۹
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۴۶
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۱۴
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۳
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۲۷
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۳۰
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۴۳
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
رفت نوشروان درآن ویرانهٔ
دید سر بر خاک ره دیوانهٔ
ناله میکرد و چونالی گشته بود
حال گردیده بحالی گشته بود
از همه رسم جهان و آئین او
کوزهٔ پر آب بر بالین او
در میان خاک راه افتاده بود
نیم خشتی زیر سر بنهاده بود
ایستادش بر زبر نوشین روان
ماند حیران در رخ آن ناتوان
مرد دیوانه ز شور بیدلی
گفت تو نوشین روان عادلی
گفت میگویند این هر جایگاه
گفت پرگردان دهانشان خاک راه
تا نمیگویند بر تو این دروغ
زانکه در عدلت نمیبینم فروغ
عدل باشد اینکه سی سال تمام
من درین ویرانه میباشم مدام
قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است و خاکم خوابگاه
گه بسوزم پای تا سر زافتاب
گاه افسرده شوم از برف و آب
گاه بارانم کند آغشتهٔ
گه غم نانم کند سرگشتهٔ
گاه حیران گردم از سودای خویش
گاه سیرآیم ز سر تا پای خویش
من چنین باشم که گفتم خود ببین
روزگارم جمله نیکو بد ببین
تو چنان باشی که شب بر تخت زر
خفته باشی گرد تو صد سیمبر
شمع بر بالین و پائین باشدت
در قدح جلاب مشکین باشدت
جملهٔ آفاق در فرمان ترا
نه چو من در دل غم یک نان ترا
تو چنان خوش من چنین بی حاصلی
وانگهی گوئی که هستم عادلی
آن من بین وان خود عدل این بود
این چنین عدلی کجا آئین بود
نیستی عادل تو با عدلت چکار
عدلئی به از چو تو عادل هزار
گر توهستی عادل و پیروزگر
همچو من در غم شبی با روز بر
گر درین سختی و جوع و بیدلی
طاقت آری پادشاه عادلی
ورنه خود را میمده چندان غرور
چندگویم از برم برخیز دور
زان سخنها دیدهٔ نوشین روان
کرد دردم اشک چون باران روان
گفت تاتدبیر کار او کنند
خدمت لیل ونهار او کنند
همچنان میبود او برجایگاه
هیچ نپذیرفت قول پادشاه
گفت مپشولید این آشفته را
برمگردانید کار رفته را
هست این ویرانه جای مرگ من
نیست جائی نیز رفتن برگ من
این بگفت و سر بزیری در کشید
تا شدند آن قوم دیری درکشید
عادل آن باشد که در ملک جهان
دادبستاند ز نفس خود نهان
نبودش در عدل کردن خاص و عام
خلق را چون خویشتن خواهد مدام
گر بموری قصد غمخواری کند
خویشتن را سرنگوساری کند
دید سر بر خاک ره دیوانهٔ
ناله میکرد و چونالی گشته بود
حال گردیده بحالی گشته بود
از همه رسم جهان و آئین او
کوزهٔ پر آب بر بالین او
در میان خاک راه افتاده بود
نیم خشتی زیر سر بنهاده بود
ایستادش بر زبر نوشین روان
ماند حیران در رخ آن ناتوان
مرد دیوانه ز شور بیدلی
گفت تو نوشین روان عادلی
گفت میگویند این هر جایگاه
گفت پرگردان دهانشان خاک راه
تا نمیگویند بر تو این دروغ
زانکه در عدلت نمیبینم فروغ
عدل باشد اینکه سی سال تمام
من درین ویرانه میباشم مدام
قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است و خاکم خوابگاه
گه بسوزم پای تا سر زافتاب
گاه افسرده شوم از برف و آب
گاه بارانم کند آغشتهٔ
گه غم نانم کند سرگشتهٔ
گاه حیران گردم از سودای خویش
گاه سیرآیم ز سر تا پای خویش
من چنین باشم که گفتم خود ببین
روزگارم جمله نیکو بد ببین
تو چنان باشی که شب بر تخت زر
خفته باشی گرد تو صد سیمبر
شمع بر بالین و پائین باشدت
در قدح جلاب مشکین باشدت
جملهٔ آفاق در فرمان ترا
نه چو من در دل غم یک نان ترا
تو چنان خوش من چنین بی حاصلی
وانگهی گوئی که هستم عادلی
آن من بین وان خود عدل این بود
این چنین عدلی کجا آئین بود
نیستی عادل تو با عدلت چکار
عدلئی به از چو تو عادل هزار
گر توهستی عادل و پیروزگر
همچو من در غم شبی با روز بر
گر درین سختی و جوع و بیدلی
طاقت آری پادشاه عادلی
ورنه خود را میمده چندان غرور
چندگویم از برم برخیز دور
زان سخنها دیدهٔ نوشین روان
کرد دردم اشک چون باران روان
گفت تاتدبیر کار او کنند
خدمت لیل ونهار او کنند
همچنان میبود او برجایگاه
هیچ نپذیرفت قول پادشاه
گفت مپشولید این آشفته را
برمگردانید کار رفته را
هست این ویرانه جای مرگ من
نیست جائی نیز رفتن برگ من
این بگفت و سر بزیری در کشید
تا شدند آن قوم دیری درکشید
عادل آن باشد که در ملک جهان
دادبستاند ز نفس خود نهان
نبودش در عدل کردن خاص و عام
خلق را چون خویشتن خواهد مدام
گر بموری قصد غمخواری کند
خویشتن را سرنگوساری کند
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانهٔ میگفت زار
کز همه عالم مرا اینست کار
تا کنم بر روی خاکستر نشست
خاک میریزم بسر از هر دو دست
هم پلاسی را بگردن افکنم
هم کنب را بر میان محکم کنم
اشک میبارم بزاری بردوام
چکنم و چکنم همی گویم مدام
تاکسی کو پیشم آید راز جوی
گویدم آخر چه بودت باز گوی
من بدو گویم که ای صاحب مقام
می ندانم می ندانم و السلام
چکنم و چکنم همیشه جفت ماست
می ندانم می ندانم گفت ماست
گر در این میدان کشندت یک دمی
برتو تابد از تحیر عالمی
ور ره این پرده نگشاید ترا
این همه افسانهٔ آید ترا
گر ترا دانش اگر نادانیست
آخر کار تو سرگردانیست
کز همه عالم مرا اینست کار
تا کنم بر روی خاکستر نشست
خاک میریزم بسر از هر دو دست
هم پلاسی را بگردن افکنم
هم کنب را بر میان محکم کنم
اشک میبارم بزاری بردوام
چکنم و چکنم همی گویم مدام
تاکسی کو پیشم آید راز جوی
گویدم آخر چه بودت باز گوی
من بدو گویم که ای صاحب مقام
می ندانم می ندانم و السلام
چکنم و چکنم همیشه جفت ماست
می ندانم می ندانم گفت ماست
گر در این میدان کشندت یک دمی
برتو تابد از تحیر عالمی
ور ره این پرده نگشاید ترا
این همه افسانهٔ آید ترا
گر ترا دانش اگر نادانیست
آخر کار تو سرگردانیست
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی چو در کار آمدی
گاه گاهی سوی بازار آمدی
در نظاره آمدی حیران و مست
چست بگرفتی سر بینی بدست
آن یکی گفتش که ای شوریده دین
بینی از بهر چه میگیری چنین
گفت این شمغندی بازاریان
سخت میدارد دماغم را زیان
گفت در بازار پس کم کن نشست
گفت نتوان چون مهم کاریم هست
جمله آن خواهم که بینم روز روز
مردم بازار را در تفت و سوز
گاه گاهی سوی بازار آمدی
در نظاره آمدی حیران و مست
چست بگرفتی سر بینی بدست
آن یکی گفتش که ای شوریده دین
بینی از بهر چه میگیری چنین
گفت این شمغندی بازاریان
سخت میدارد دماغم را زیان
گفت در بازار پس کم کن نشست
گفت نتوان چون مهم کاریم هست
جمله آن خواهم که بینم روز روز
مردم بازار را در تفت و سوز
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
بر دل و جان رواست درد در سروتن چراست درد
تا که رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد
میرسد از بدن بجان میکشد این بسوی آن
گر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست درد
مغز ز پوست میکشد هر دو بدوست میکشد
مرد چو گرم درد شد شد دلش از دو کون سرد
درد دواست مرد را مرد دواست درد را
رد بود آنکه نبودش بیگه و گاه رنج و درد
درد بود غذای روح مایهٔ شادی و فتوح
هر که بدرد گشت جفت شد ز غم زمانه فرد
علت و سقم آب و گل هست شفای جان و دل
سرخی روی جان بود روی تنت چو گشت زرد
کرد تن و سوار جان این شده پردهٔ بر آن
در طلب سوار تاز یاوه مگرد گرد گرد
درد چو در تو نیست هیچ بیهده در سخن مپیچ
گرم سخن شدی تو فیض هست سخن ولیک سرد
تا که رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد
میرسد از بدن بجان میکشد این بسوی آن
گر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست درد
مغز ز پوست میکشد هر دو بدوست میکشد
مرد چو گرم درد شد شد دلش از دو کون سرد
درد دواست مرد را مرد دواست درد را
رد بود آنکه نبودش بیگه و گاه رنج و درد
درد بود غذای روح مایهٔ شادی و فتوح
هر که بدرد گشت جفت شد ز غم زمانه فرد
علت و سقم آب و گل هست شفای جان و دل
سرخی روی جان بود روی تنت چو گشت زرد
کرد تن و سوار جان این شده پردهٔ بر آن
در طلب سوار تاز یاوه مگرد گرد گرد
درد چو در تو نیست هیچ بیهده در سخن مپیچ
گرم سخن شدی تو فیض هست سخن ولیک سرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
در سر شوریده سودا میرود
کز کجا آمد کجاها میرود
و آنکه عاقل خوانیش در کارها
در خیالش سود و سودا میرود
گه در آتش میرود گاهی در آب
خاک بر سر در هواها میرود
هیچ در پیش و پس خود ننگرد
در بلاهایی محابا میرود
خواجه باهوش آی و کاریار بین
حرف سوق و سود و سودا میرود
خواجه بیهوشست و کارش در زیان
عمر رفت و خواجه رسوا میرود
دی برفت امروز هم باقی نماند
جان بفردا میرسد یا میرود
این نفس را پاس باید داشتن
کاین نفس از کیسهٔ ما میرود
جان بجانان تازه میکردم بدم
ور نه جان بیجان ز دنیا میرود
گوشها بسته است فیضا لب ببند
کاین سخنهای تو بی جا میرود
کز کجا آمد کجاها میرود
و آنکه عاقل خوانیش در کارها
در خیالش سود و سودا میرود
گه در آتش میرود گاهی در آب
خاک بر سر در هواها میرود
هیچ در پیش و پس خود ننگرد
در بلاهایی محابا میرود
خواجه باهوش آی و کاریار بین
حرف سوق و سود و سودا میرود
خواجه بیهوشست و کارش در زیان
عمر رفت و خواجه رسوا میرود
دی برفت امروز هم باقی نماند
جان بفردا میرسد یا میرود
این نفس را پاس باید داشتن
کاین نفس از کیسهٔ ما میرود
جان بجانان تازه میکردم بدم
ور نه جان بیجان ز دنیا میرود
گوشها بسته است فیضا لب ببند
کاین سخنهای تو بی جا میرود