عبارات مورد جستجو در ۷۹۹ گوهر پیدا شد:
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰ - در وصف بهار و مدح ابو حرب بختیار محمد
نوروز، روزگار مجدد کند همی
وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی
نرگس میان باغ تو گویی درمز نیست
اوراق عشرهای مجلد کند همی
در لالهزار، لالهٔ نعمان سرخ روی
خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی
وان نسترن چو ناف بلورین دلبری
کوناف را میانه پر از ند کند همی
وان برگهای بید تو گویی کسی به قصد
پیکانهای پهن زبرجد کند همی
ضرابوار شاخ گل زرد هر شبی
دینارهای گرد مجدد کند همی
از بهر آنکه زلف معقد نکو بود
سنبل به باغ زلف معقد کند همی
وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر
گلنار روی خویش مورد کند همی
خور باز مجمری بفروزد برآسمان
گویی که زر به تیغ مهند کند همی
ابر گلابریز همی بر گلابدان
برروی گل گلاب مصعد کند همی
ابر بهار باز کند مطرد سیاه
هر گه که روی خویش به راود کند همی
بی عود، باد، عود مثلث کند همی
بیتاب آب درع مزرد کند همی
باغ طری ستبرق رومی کند همی
بربر همی قلاده ز فرقد کند همی
بر سر عصابهٔ زر رومی کند همی
دربر لبادهای ز زبرجد کند همی
سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی
نسرین دهان ز در منضد کند همی
لاله دل از فتیلهٔ عنبر کند همی
خیری رخ از صحیفهٔ عسجد کند همی
باد بزین صناعت مانی کند همی
مرغ حزین روایت معبد کند همی
بلبل گلو گشاده سحرگاه بر درخت
گویی ثنای میر مؤید کند همی
بوحرب بختیار محمد، که رای او
ارکانهای ملک مؤکد کند همی
طوبی بر آن قلم که به عنوان نامهبر
بوحرب بختیار محمد کند همی
گر هیچ میر عمر مؤبد کند به فضل
این میر عمر خویش مؤبد کند همی
ور هیچ خلق سعد کند طالع کسی
او طالع کریمان اسعد کند همی
بیابر، فعل ابر بهاری کند همی
بیتیغ، کار تیغ مجرد کند همی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
عالم بسان خلد مخلد کند همی
کردارهٔ سلیمترین با عدوی خویش
آنست کاین سلیم مسهد کند همی
اقبال کار مرد به رای مسدد است
او رای کارهای مسدد کند همی
برش قلادهایست که هر خرد و هر بزرگ
گردن بدان قلاده مقلد کند همی
بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر
بر احمد بن قوص بن احمد کند همی
چونانش همتیست رفیع و فراشته
کز فرق هر دو فرقد، مرقد کند همی
با چاکران خویش و جز از چاکران خویش
احسان بینهایت و بیحد کند همی
این عادتش طبیعی وجودش جبلی است
هرعادتی نه مرد مسعد کند همی
کان اختیار کار نیاید که بنده کرد
این اختیار میر محمد کند همی
تا باد مشکبیز به اردیبهشت ماه
عالم چو عارض بت امرد کند همی
بر پای باد دولت میر بزرگوار
کوپای حادثات مقید کند همی
زو قوت و سیادت و سودد مباد دور
کوقوت و سیادت و سودد کند همی
وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی
نرگس میان باغ تو گویی درمز نیست
اوراق عشرهای مجلد کند همی
در لالهزار، لالهٔ نعمان سرخ روی
خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی
وان نسترن چو ناف بلورین دلبری
کوناف را میانه پر از ند کند همی
وان برگهای بید تو گویی کسی به قصد
پیکانهای پهن زبرجد کند همی
ضرابوار شاخ گل زرد هر شبی
دینارهای گرد مجدد کند همی
از بهر آنکه زلف معقد نکو بود
سنبل به باغ زلف معقد کند همی
وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر
گلنار روی خویش مورد کند همی
خور باز مجمری بفروزد برآسمان
گویی که زر به تیغ مهند کند همی
ابر گلابریز همی بر گلابدان
برروی گل گلاب مصعد کند همی
ابر بهار باز کند مطرد سیاه
هر گه که روی خویش به راود کند همی
بی عود، باد، عود مثلث کند همی
بیتاب آب درع مزرد کند همی
باغ طری ستبرق رومی کند همی
بربر همی قلاده ز فرقد کند همی
بر سر عصابهٔ زر رومی کند همی
دربر لبادهای ز زبرجد کند همی
سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی
نسرین دهان ز در منضد کند همی
لاله دل از فتیلهٔ عنبر کند همی
خیری رخ از صحیفهٔ عسجد کند همی
باد بزین صناعت مانی کند همی
مرغ حزین روایت معبد کند همی
بلبل گلو گشاده سحرگاه بر درخت
گویی ثنای میر مؤید کند همی
بوحرب بختیار محمد، که رای او
ارکانهای ملک مؤکد کند همی
طوبی بر آن قلم که به عنوان نامهبر
بوحرب بختیار محمد کند همی
گر هیچ میر عمر مؤبد کند به فضل
این میر عمر خویش مؤبد کند همی
ور هیچ خلق سعد کند طالع کسی
او طالع کریمان اسعد کند همی
بیابر، فعل ابر بهاری کند همی
بیتیغ، کار تیغ مجرد کند همی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
عالم بسان خلد مخلد کند همی
کردارهٔ سلیمترین با عدوی خویش
آنست کاین سلیم مسهد کند همی
اقبال کار مرد به رای مسدد است
او رای کارهای مسدد کند همی
برش قلادهایست که هر خرد و هر بزرگ
گردن بدان قلاده مقلد کند همی
بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر
بر احمد بن قوص بن احمد کند همی
چونانش همتیست رفیع و فراشته
کز فرق هر دو فرقد، مرقد کند همی
با چاکران خویش و جز از چاکران خویش
احسان بینهایت و بیحد کند همی
این عادتش طبیعی وجودش جبلی است
هرعادتی نه مرد مسعد کند همی
کان اختیار کار نیاید که بنده کرد
این اختیار میر محمد کند همی
تا باد مشکبیز به اردیبهشت ماه
عالم چو عارض بت امرد کند همی
بر پای باد دولت میر بزرگوار
کوپای حادثات مقید کند همی
زو قوت و سیادت و سودد مباد دور
کوقوت و سیادت و سودد کند همی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۱ - درمدح علیبن عمران
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی
به درد کسان صابری اندرو تو
به بدنامی خویش همداستانی
به هر کار کردم ترا آزمایش
سراسر فریبی، سراسر زیانی
و گر آزمایمت صدبار دیگر
همانی همانی همانی همانی
غبیتر کس، آن کش غنیتر کنی تو
فروتر کس، آن کش تو برتر نشانی
نه امید آن کایچ بهتر شوی تو
نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی
همه روز ویران کنی کار ما را
نترسی که یک روز ویران بمانی
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی
تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر
ولیکن یکی شاه بیپاسبانی
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی
بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانهای یا ندانی
خوری خلق را و دهانت نبینم
خورنده ندیدم بدین بیدهانی
ستانی همی زندگانی ز مردم
ازیرا درازت بود زندگانی
نباشد کسی خالی از آفت تو
مگر کاتفاقی کند آسمانی
تو هر چند زشتی کنی بیش با ما
شود بیشتر با تومان مهربانی
ندانی که ما عاشقانیم وبیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی
اگر چند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی
بناچار یکروز هم بگذری تو
اگر چند ما را همیبگذرانی
مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه
که پیش تو آیم ز پیشم برانی
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و توراة پیشم بخوانی
خریدار دارم من از تو بسی به
چرا خدمت تو کنم رایگانی
خریدار من تاج عمرانیانست
تو خود خادم تاج عمرانیانی
رئیس مؤید علی محمد
کز ایزد بقا خواهمش جاودانی
همان سهم او سهم اسفندیاری
همان عدل او عدل نوشیروانی
شنیدم که موسی عمران ز اول
به پیغمبری اوفتاد از شبانی
بعمدا علی بن عمران به آخر
رسد زین ریاست به صاحبقرانی
الا ای رئیس نفیس معظم
که گشتاسب تیری و رستم کمانی
کثیر الثواب و قلیل العتابی
ثقیل الرکاب و خفیف العنانی
نه مرد شرابی که مرد ضرابی
نه مرد طعامی که مرد طعانی
شنیدم که ریگ سیه را به گیتی
نکردهست کس حمری و بهرمانی
تو در روز هیجا سویدای جنگی
بکردی به شمشیر حمرای قانی
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی
اگر عقل فانی نگردد، تو عقلی
وگر جان همیشه بماند، تو جانی
ز نادان گریزی، به دانا شتابی
ز محنت رهانی، به دولت رسانی
عتابی کنم با تو ای خواجه بشنو
به حق کریمی، به حق جوانی
سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی
اگر چه رهی را تو کهتر نوازی
نپرهیزی از دردسر وز گرانی
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود برپرانی
من از منزل دور قصد تو کردم
چو قصد عراقی کند قیروانی
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فروهشته دو لب، چو لفج زبانی
یکی جعد مویی، هیونی سبکرو
تو گویی یکی محملی مولتانی
تکاور یکی، خارهدری، که گفتی
چو یوز از زمین برجهد، کش جهانی
زبان در میان دو لب چون نیامی
که ناگه ازو برکشی هندوانی
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی
رسیدم به نزدیک تو شعر گویان
چو نزدیک هارون، صریع الغوانی
به امید آن تا کنم خدمت تو
رها گردم از محنت این جهانی
شنیدم که اعشی به شهر یمن شد
سوی هوذة بن علی الیمانی
بر او خواند شعری به الفاظ تازی
به شیرین معانی و شیرین زبانی
یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی
شنیدم که سوی خصیب ملک شد
به مدحتگری بونواس بن هانی
به یک بیت مدحت دهانش بیاکند
به یاقوت و بیجاده و بهرمانی
علیبن براهیم از شهر موصل
بیامد به بغداد در شعر خوانی
بدادش همانگه رشید خلیفه
بواصل دو سه بدره از زر کانی
سوی تاج عمرانیان هم بدینسان
بیامد منوچهری دامغانی
تو زان پادشاهان همینیستی کم
از آن پادشاهان بری بیگمانی
اگر کمتری تو ازیشان به نعمت
به همت از ایشان فزونی تو دانی
نه من نیز کمتر از آن شاعرانم
به باب مدیح و به باب معانی
وگر کمترم من از ایشان به معنی
از آنان فزونم به شیرین زبانی
نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم
که باشد بدان مر ترا بازمانی
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یگان و دوگانی
بیندیش از آن روز کاندر مظالم
به توزیع کردی مرا میزبانی
کسی کو کند میزبانی کسی را
نباید که بگریزد از میهمانی
الا تا ببارد سرشک بهاری
الا تا بروید گل بوستانی
بزی با امانی و حور قبایی
به رود غوانی و لحن اغانی
بر آن وزن این شعر گفتم که گفتهست
ابوالشیص اعرابی باستانی
اشاقک و اللیل ملقی الجران
غراب ینوح علی غصن بان
چو آشفته بازار بازارگانی
به درد کسان صابری اندرو تو
به بدنامی خویش همداستانی
به هر کار کردم ترا آزمایش
سراسر فریبی، سراسر زیانی
و گر آزمایمت صدبار دیگر
همانی همانی همانی همانی
غبیتر کس، آن کش غنیتر کنی تو
فروتر کس، آن کش تو برتر نشانی
نه امید آن کایچ بهتر شوی تو
نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی
همه روز ویران کنی کار ما را
نترسی که یک روز ویران بمانی
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی
تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر
ولیکن یکی شاه بیپاسبانی
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی
بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانهای یا ندانی
خوری خلق را و دهانت نبینم
خورنده ندیدم بدین بیدهانی
ستانی همی زندگانی ز مردم
ازیرا درازت بود زندگانی
نباشد کسی خالی از آفت تو
مگر کاتفاقی کند آسمانی
تو هر چند زشتی کنی بیش با ما
شود بیشتر با تومان مهربانی
ندانی که ما عاشقانیم وبیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی
اگر چند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی
بناچار یکروز هم بگذری تو
اگر چند ما را همیبگذرانی
مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه
که پیش تو آیم ز پیشم برانی
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و توراة پیشم بخوانی
خریدار دارم من از تو بسی به
چرا خدمت تو کنم رایگانی
خریدار من تاج عمرانیانست
تو خود خادم تاج عمرانیانی
رئیس مؤید علی محمد
کز ایزد بقا خواهمش جاودانی
همان سهم او سهم اسفندیاری
همان عدل او عدل نوشیروانی
شنیدم که موسی عمران ز اول
به پیغمبری اوفتاد از شبانی
بعمدا علی بن عمران به آخر
رسد زین ریاست به صاحبقرانی
الا ای رئیس نفیس معظم
که گشتاسب تیری و رستم کمانی
کثیر الثواب و قلیل العتابی
ثقیل الرکاب و خفیف العنانی
نه مرد شرابی که مرد ضرابی
نه مرد طعامی که مرد طعانی
شنیدم که ریگ سیه را به گیتی
نکردهست کس حمری و بهرمانی
تو در روز هیجا سویدای جنگی
بکردی به شمشیر حمرای قانی
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی
اگر عقل فانی نگردد، تو عقلی
وگر جان همیشه بماند، تو جانی
ز نادان گریزی، به دانا شتابی
ز محنت رهانی، به دولت رسانی
عتابی کنم با تو ای خواجه بشنو
به حق کریمی، به حق جوانی
سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی
اگر چه رهی را تو کهتر نوازی
نپرهیزی از دردسر وز گرانی
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود برپرانی
من از منزل دور قصد تو کردم
چو قصد عراقی کند قیروانی
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فروهشته دو لب، چو لفج زبانی
یکی جعد مویی، هیونی سبکرو
تو گویی یکی محملی مولتانی
تکاور یکی، خارهدری، که گفتی
چو یوز از زمین برجهد، کش جهانی
زبان در میان دو لب چون نیامی
که ناگه ازو برکشی هندوانی
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی
رسیدم به نزدیک تو شعر گویان
چو نزدیک هارون، صریع الغوانی
به امید آن تا کنم خدمت تو
رها گردم از محنت این جهانی
شنیدم که اعشی به شهر یمن شد
سوی هوذة بن علی الیمانی
بر او خواند شعری به الفاظ تازی
به شیرین معانی و شیرین زبانی
یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی
شنیدم که سوی خصیب ملک شد
به مدحتگری بونواس بن هانی
به یک بیت مدحت دهانش بیاکند
به یاقوت و بیجاده و بهرمانی
علیبن براهیم از شهر موصل
بیامد به بغداد در شعر خوانی
بدادش همانگه رشید خلیفه
بواصل دو سه بدره از زر کانی
سوی تاج عمرانیان هم بدینسان
بیامد منوچهری دامغانی
تو زان پادشاهان همینیستی کم
از آن پادشاهان بری بیگمانی
اگر کمتری تو ازیشان به نعمت
به همت از ایشان فزونی تو دانی
نه من نیز کمتر از آن شاعرانم
به باب مدیح و به باب معانی
وگر کمترم من از ایشان به معنی
از آنان فزونم به شیرین زبانی
نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم
که باشد بدان مر ترا بازمانی
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یگان و دوگانی
بیندیش از آن روز کاندر مظالم
به توزیع کردی مرا میزبانی
کسی کو کند میزبانی کسی را
نباید که بگریزد از میهمانی
الا تا ببارد سرشک بهاری
الا تا بروید گل بوستانی
بزی با امانی و حور قبایی
به رود غوانی و لحن اغانی
بر آن وزن این شعر گفتم که گفتهست
ابوالشیص اعرابی باستانی
اشاقک و اللیل ملقی الجران
غراب ینوح علی غصن بان
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۳ - در مدح خواجه ابوسهل زوزنی
نوروز روزگار نشاطست و ایمنی
پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی
بر یاسمین عصابهٔ در منضد است
بر ارغوان طویلهٔ یاقوت معدنی
خیل بهار خیمه به صحرا برون زند
واجب کند که خیمه به صحرا برونزنی
از بامداد تا به شبانگاه می خوری
وز شامگاه تا به سحرگاه گل چنی
بر ارغوان قلادهٔ یاقوت بگسلی
بر مشک بید نایژهٔ عود بشکنی
بر گل همینشینی و بر گل همیخوری
بر خم همیخرامی و بر دن همیدنی
درست ناخریده و مشکست رایگان
هر چند برفشانی و هر چند برچنی
نرگس همی رکوع کند در میان باغ
زیرا که کرد فاخته بر سرو مؤذنی
دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس
چون نیمهای به عنبر سارا بیاکنی
نرگس بسان کفهٔ سیمین ترازوییست
چون زر جعفری به میانش درافکنی
ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل
چون مشک و در دانه بدو در پراکنی
دو رویه گل چو دایره از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشتهٔ زرین بیاژنی
باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگرست
گویی شدهست این گل دور وی باطنی
نرگس بسان چرخ به شش پره آسیا
آن چرخ آسیا که ستون زمردین کنی
چرخش ز زر زرد کنی وانگهی درو
دندانهٔ بلورین گردش فرو کنی
شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر
مانندهٔ مخالف بوسهل زوزنی
شیخالعمید سید صاحب که ذوالجلال
نعمتش داد و صحت تن داد و ایمنی
هرگز منی نکرد و رعونت ز بهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی
از همت بلند بدین مرتبت رسید
هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی
او را ز ریمنی گهر پاک باز داشت
ممکن نباشد از گهر پاک ریمنی
آید به سوی او ز همه خلق محمدت
چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی
از جام انگبین نترابد جز انگبین
از نفس او نیاید الا لطف کنی
هست او شریف و همت او همچو او شریف
هست اوسنی و همت او همچو اوسنی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
از روزگار توسن برداشت توسنی
هستند شاه را خلفای دگر جز او
لیکن به کام اوست دل شاه معتنی
خورشید را ستاره بسی هست بر فلک
لیکن به ماه باز دهد نور و روشنی
احسان شهریار به تعلیم نیک اوست
چون قوت بهار به باران بهمنی
ای ذونسب به اصل خود و ذوفنون به علم
کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی
با عز مشک ویژه و با قدر گوهری
با جاه زرساوی و با نفع آهنی
نامردمی نورزی و ورزی تو مردمی
ناگفتنی نگویی و گویی تو گفتی
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه تو بار خرمنی
تا حرف بینقط بود و حرف با نقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی
عمر و تن تو باد فزاینده و دراز
عیش خوش تو باد گوارنده و هنی
پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی
بر یاسمین عصابهٔ در منضد است
بر ارغوان طویلهٔ یاقوت معدنی
خیل بهار خیمه به صحرا برون زند
واجب کند که خیمه به صحرا برونزنی
از بامداد تا به شبانگاه می خوری
وز شامگاه تا به سحرگاه گل چنی
بر ارغوان قلادهٔ یاقوت بگسلی
بر مشک بید نایژهٔ عود بشکنی
بر گل همینشینی و بر گل همیخوری
بر خم همیخرامی و بر دن همیدنی
درست ناخریده و مشکست رایگان
هر چند برفشانی و هر چند برچنی
نرگس همی رکوع کند در میان باغ
زیرا که کرد فاخته بر سرو مؤذنی
دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس
چون نیمهای به عنبر سارا بیاکنی
نرگس بسان کفهٔ سیمین ترازوییست
چون زر جعفری به میانش درافکنی
ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل
چون مشک و در دانه بدو در پراکنی
دو رویه گل چو دایره از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشتهٔ زرین بیاژنی
باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگرست
گویی شدهست این گل دور وی باطنی
نرگس بسان چرخ به شش پره آسیا
آن چرخ آسیا که ستون زمردین کنی
چرخش ز زر زرد کنی وانگهی درو
دندانهٔ بلورین گردش فرو کنی
شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر
مانندهٔ مخالف بوسهل زوزنی
شیخالعمید سید صاحب که ذوالجلال
نعمتش داد و صحت تن داد و ایمنی
هرگز منی نکرد و رعونت ز بهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی
از همت بلند بدین مرتبت رسید
هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی
او را ز ریمنی گهر پاک باز داشت
ممکن نباشد از گهر پاک ریمنی
آید به سوی او ز همه خلق محمدت
چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی
از جام انگبین نترابد جز انگبین
از نفس او نیاید الا لطف کنی
هست او شریف و همت او همچو او شریف
هست اوسنی و همت او همچو اوسنی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
از روزگار توسن برداشت توسنی
هستند شاه را خلفای دگر جز او
لیکن به کام اوست دل شاه معتنی
خورشید را ستاره بسی هست بر فلک
لیکن به ماه باز دهد نور و روشنی
احسان شهریار به تعلیم نیک اوست
چون قوت بهار به باران بهمنی
ای ذونسب به اصل خود و ذوفنون به علم
کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی
با عز مشک ویژه و با قدر گوهری
با جاه زرساوی و با نفع آهنی
نامردمی نورزی و ورزی تو مردمی
ناگفتنی نگویی و گویی تو گفتی
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه تو بار خرمنی
تا حرف بینقط بود و حرف با نقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی
عمر و تن تو باد فزاینده و دراز
عیش خوش تو باد گوارنده و هنی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۴ - در مدح فضلبن محمد حسینی
یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی
یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی
سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور
برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی
ایا کریم زمانه! علیک عینالله
تویی که چشمهٔ خورشید را به نور ضوی
تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی
تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی
اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند
برآسمان بر، استارگان شوند شوی
به نیکویی نگری، گر همی به کس نگری
به مردمی گروی گر همی به کس گروی
عذاب دوزخ، آنجا بود کجا تو نیی
ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بوی
برند آن تو هر کس، تو آن کس نبری
دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی
اگر قوام زمانه برآفتاب بود
تو آن زمانه قوامی که آفتاب توی
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد، جو بر خدای دوی
سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع:
نه منقلب، نه مخالف، نه منکسف، نه غوی
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین:
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی
چو بو شعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت
به ذوق و وزن عروض و به نظم و نثر و روی
چو ابن رومی شاعر، چو ابنمقله دبیر
چو ابنمعتز نحوی، چو اصمعی لغوی
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای
بری و آری و توزی و کاری و دروی
به مردمی تو اندر زمانه مردم نیست
که رای تو به علوست و باب تو علوی
ز همت و هنر تو شگفت ماندستم
که ایمنی تو بر او و بر آسمان نشوی
به مشتریت گمانی برم به همت و طبع
که همچو هور لطیفی و همچو نور قوی
به گاه خلعت دادن، به گاه صلهٔ شعر
نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی
مدیح تو متنبی به سر نیارد برد
نه بوتمام و نه اعشی قیس و نه طهوی
بزرگوارا!، نامآورا!، خداوندا!
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی
حدیث رقعهٔ توزیع برتو عرضه کنم
چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیکخوی
یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی
سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور
برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی
ایا کریم زمانه! علیک عینالله
تویی که چشمهٔ خورشید را به نور ضوی
تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی
تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی
اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند
برآسمان بر، استارگان شوند شوی
به نیکویی نگری، گر همی به کس نگری
به مردمی گروی گر همی به کس گروی
عذاب دوزخ، آنجا بود کجا تو نیی
ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بوی
برند آن تو هر کس، تو آن کس نبری
دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی
اگر قوام زمانه برآفتاب بود
تو آن زمانه قوامی که آفتاب توی
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد، جو بر خدای دوی
سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع:
نه منقلب، نه مخالف، نه منکسف، نه غوی
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین:
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی
چو بو شعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت
به ذوق و وزن عروض و به نظم و نثر و روی
چو ابن رومی شاعر، چو ابنمقله دبیر
چو ابنمعتز نحوی، چو اصمعی لغوی
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای
بری و آری و توزی و کاری و دروی
به مردمی تو اندر زمانه مردم نیست
که رای تو به علوست و باب تو علوی
ز همت و هنر تو شگفت ماندستم
که ایمنی تو بر او و بر آسمان نشوی
به مشتریت گمانی برم به همت و طبع
که همچو هور لطیفی و همچو نور قوی
به گاه خلعت دادن، به گاه صلهٔ شعر
نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی
مدیح تو متنبی به سر نیارد برد
نه بوتمام و نه اعشی قیس و نه طهوی
بزرگوارا!، نامآورا!، خداوندا!
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی
حدیث رقعهٔ توزیع برتو عرضه کنم
چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیکخوی
منوچهری دامغانی : مسمطات
در مدح خواجه خلف، روحالرسا ابوربیع بن ربیع
سبحانالله جهان نبینی چون شد
دیگرگون باغ و راغ دیگرگون شد
شمشاد به توی زلفک خاتون شد
گلنار به رنگ توزی و پرنون شد
از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا به صورت پشت پلنگ
در باغ کنون حریرپوشان بینی
برکوه صف گهرفروشان بینی
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
دلها ز نوای مرغ جوشان بینی
برروی هوا گلیم گوشان بینی
دردست عبیر و نافهٔ مشک به تنگ
هنگام سحر ابر زند کوس همی
با باد صبا بید کند کوس همی
بر لاله کند سرخ گل افسوس همی
نرگس گل را دست، دهد بوس همی
دراج کشد شیشم و قالوس همی
بیپردهٔ طنبور و بیرشتهٔ چنگ
هر طوطیکی سبز قبایی دارد
هر طاووسی دراز پایی دارد
هر فاختهای ساخته نایی دارد
هربلبلکی زیر و ستایی دارد
تیهو به دهن شاخ گیایی دارد
و آهو به دهن درون گل رنگ به رنگ
بلبل به غزل طیره کند اعشی را
صلصل به نوا سخره کند لیلی را
گلبن به گهر خیره کند کسری را
موسیجه همی بانگ کند موسی را
قمری به مژه درون کند شعری را
هدهد به سراندرون زند تیر خدنگ
هر روز درخت با حریری دگرست
وز باد سوی باده سفیری دگرست
هر روز کلنگ با نفیری دگرست
مسکین ورشان بابم وزیری دگرست
هرروز سحاب را مسیری دگرست
هرروز نبات را دگر زینت و رنگ
هر زرد گلی به کف چراغی دارد
هر آهوکی چرا به راغی دارد
هرباز به زیر چنگ ماغی دارد
هر سرخ گل از بید جناغی دارد
هر قمریکی قصد به باغی دارد
هر لاله گرفته لالهای در برتنگ
در باغ به نوروز درمریزانست
بر نارونان لحن دلانگیزانست
باد سحری سپیدهدم خیزانست
با میغ سیه به کشتی آویزانست
وان میغ سیه ز چشم خونریزانست
تا باد مگر ز میغ بردارد چنگ
بر دل دارد لاله یکی داغ سیاه
دارد سمن اندر زنخش سیمین چاه
بر فرق سر نرگس از زر کلاه
بر فرق سر چکاوه یک مشت گیاه
گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ
لاله مشکین دل و عقیقین طرف است
چون آتش اندر او فتاد به خف است
گل با دوهزار کبر و ناز و صلف است
زیرا که چو معشوقهٔ خواجه خلف است
آن خواجه که با هزار بر و لطف است
حلمش به شتاب نه، نه جودش به درنگ
روح رؤسا ابوربیع بن ربیع
او سخت بدیع و کار او سخت بدیع
چون او به جهان در، نه شریف و نه وضیع
زیرا که شریفست و لطیفست و منیع
گر بنده جریرست و حبیبست و صریع
در راه ثنا گفتن او گردد لنگ
والا منشی که پشت او هست اله
برشاه جهان عزیز و بر حاجب شاه
مر حاجب شاه و شاه را نیکوخواه
زین صاحب عز آمده، زان صاحب جاه
برده سبق از همه بزرگان سپاه
پاک از همه عیب و عار و دور از همه ننگ
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانهٔ بدسگال او ماتم باد
فرمانش رونده در همه عالم باد
بدخواه ورا دم زدن اندر دم باد
احباب ورا سعادت بیغم باد
تا شاد زیند و باده گیرند به چنگ
دیگرگون باغ و راغ دیگرگون شد
شمشاد به توی زلفک خاتون شد
گلنار به رنگ توزی و پرنون شد
از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا به صورت پشت پلنگ
در باغ کنون حریرپوشان بینی
برکوه صف گهرفروشان بینی
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
دلها ز نوای مرغ جوشان بینی
برروی هوا گلیم گوشان بینی
دردست عبیر و نافهٔ مشک به تنگ
هنگام سحر ابر زند کوس همی
با باد صبا بید کند کوس همی
بر لاله کند سرخ گل افسوس همی
نرگس گل را دست، دهد بوس همی
دراج کشد شیشم و قالوس همی
بیپردهٔ طنبور و بیرشتهٔ چنگ
هر طوطیکی سبز قبایی دارد
هر طاووسی دراز پایی دارد
هر فاختهای ساخته نایی دارد
هربلبلکی زیر و ستایی دارد
تیهو به دهن شاخ گیایی دارد
و آهو به دهن درون گل رنگ به رنگ
بلبل به غزل طیره کند اعشی را
صلصل به نوا سخره کند لیلی را
گلبن به گهر خیره کند کسری را
موسیجه همی بانگ کند موسی را
قمری به مژه درون کند شعری را
هدهد به سراندرون زند تیر خدنگ
هر روز درخت با حریری دگرست
وز باد سوی باده سفیری دگرست
هر روز کلنگ با نفیری دگرست
مسکین ورشان بابم وزیری دگرست
هرروز سحاب را مسیری دگرست
هرروز نبات را دگر زینت و رنگ
هر زرد گلی به کف چراغی دارد
هر آهوکی چرا به راغی دارد
هرباز به زیر چنگ ماغی دارد
هر سرخ گل از بید جناغی دارد
هر قمریکی قصد به باغی دارد
هر لاله گرفته لالهای در برتنگ
در باغ به نوروز درمریزانست
بر نارونان لحن دلانگیزانست
باد سحری سپیدهدم خیزانست
با میغ سیه به کشتی آویزانست
وان میغ سیه ز چشم خونریزانست
تا باد مگر ز میغ بردارد چنگ
بر دل دارد لاله یکی داغ سیاه
دارد سمن اندر زنخش سیمین چاه
بر فرق سر نرگس از زر کلاه
بر فرق سر چکاوه یک مشت گیاه
گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ
لاله مشکین دل و عقیقین طرف است
چون آتش اندر او فتاد به خف است
گل با دوهزار کبر و ناز و صلف است
زیرا که چو معشوقهٔ خواجه خلف است
آن خواجه که با هزار بر و لطف است
حلمش به شتاب نه، نه جودش به درنگ
روح رؤسا ابوربیع بن ربیع
او سخت بدیع و کار او سخت بدیع
چون او به جهان در، نه شریف و نه وضیع
زیرا که شریفست و لطیفست و منیع
گر بنده جریرست و حبیبست و صریع
در راه ثنا گفتن او گردد لنگ
والا منشی که پشت او هست اله
برشاه جهان عزیز و بر حاجب شاه
مر حاجب شاه و شاه را نیکوخواه
زین صاحب عز آمده، زان صاحب جاه
برده سبق از همه بزرگان سپاه
پاک از همه عیب و عار و دور از همه ننگ
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانهٔ بدسگال او ماتم باد
فرمانش رونده در همه عالم باد
بدخواه ورا دم زدن اندر دم باد
احباب ورا سعادت بیغم باد
تا شاد زیند و باده گیرند به چنگ
منوچهری دامغانی : مسمطات
در وصف بهار و مدح محمدبن نصر سپهسالار خراسان
آمد بهار خرم و آورد خرمی
وز فر نوبهار شد آراسته زمی
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی
با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی
زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی
تا کم شدهست آفت سرما ز گلستان
از ابر نوبهار چو باران فروچکید
چندین هزار لاله ز خارا برون دمید
آن حلهای که ابرمر او را همیتنید
باد صبا بیامد و آن حله بردرید
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
و آمد پدید باز همه دشت پرنیان
از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت
سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
چون باد نوبهار برو دوش برگذشت
شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت
افکند نیلگون به سرش معجر کتان
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم
زو دسته بست هر کس مانند صد قلم
بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم
اندر میان هر قلمی زو یکی شکم
آگنده آن شکمش به کافور و زعفران
آن سوسن سپید شکفته به باغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر
پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر
کز نیل ابره استش و از عاج آستر
از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر
دارد همیشه دوخته از پیش بادبان
برگ گل سپیدبه مانند عبقری
برگ گل دو رنگ بکردار جعفری
برگ گل مورد بشکفتهٔ طری
چون روی دلربای من، آن ماه سعتری
زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری
گویی که زر دارد یک پاره در میان
چون ابر دید در کف صحرا قبالهها
بارانها چکید و ببارید ژالهها
تا گرد دشتها همه بشکفت لالهها
چون در زده به آب معصفر غلالهها
بشکفت لالهها چو عقیقین پیالهها
وانگه پیالهها، همه آگنده مشک و بان
بنمود چون ز برج بره آفتاب روی
گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی
چون دید دوش گل را اندر کنار جوی
آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوی
بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی
گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان
گلها کشیدهاند به سر بر کبودها
نه تارها پدید برآنها نه پودها
مرغان همیزنند همه روز رودها
گویند زار زار همه شب سرودها
تا بامداد گردد، از شط و رودها
مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان
تا بوستان بسان بهشت ارم شود
صحرا ز عکس لاله چو بیتالحرم شود
بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود
مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود
افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود
بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان
بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر
ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر
قمری همیسراید اشعار چون جریر
صلصل همینوازد یکجای بم و زیر
چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر
گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها
بستند باغها ز گل و می خضابها
برداشتند بر گل و سوسن شرابها
از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان
عاشق ز مهر یار بدین وقت میخورد
چون میگرفت عاشق، بر باغ بگذرد
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد
از نرگس طری و بنفشه حسد برد
کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود، خوش بود بهار
ای یار دلبرای هلا خیز و و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار
با من چنان بزی که همیزیستی تو پار
این ناز بیکرانت تو برگیر از میان
تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم
دانی به هیچ حال زبون کسی نییم
تا روز با سماع بتانیم و با مییم
داند هر آنکه داند ما را، که ما کییم
آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم
میر بزرگوارست و اقبال او همان
پور سپاهدار خراسان، محمدست
فرخنده بخت و فرخ روی و مویدست
آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست
نیکو خصال و نیکخویست و موحدست
آنکس که او به حق سزاوار سوددست
جز وی کسی ندانم امروز در جهان
نصرست باب میر که فخر انامه بود
بخشیدنش همه زر، سیم و جامه بود
از میر مؤمنینش منشور و نامه بود
خورشید خاص بود و سزاوار عامه بود
از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود
بودند خلق زو به همه وقت شادمان
اندر عجم نبود به مردی کسی چون نصر
بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر
فرمانبرش بدند همه سیدان عصر
افزون بدی جلالت و قدرش ز حد و حصر
اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر
خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان
اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد
کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد
او بد سزای صدر، جهان ناسزا نکرد
این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد
ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد
شکر آن خدای را که چنین باشدش توان
امروز خلق را همه فخر از تبار اوست
وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست
چون دید شاه، خلق جهان خواستار اوست
بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان
ای میر! فخر ملکت شاه اجل تویی
زین زمان تویی و چراغ دول تویی
چون آفتاب چرخ به برج حمل تویی
هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی
پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی
چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان
از جود در جهان بپراکند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو
خورشید زد علامت دولت به بام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو
چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو
از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان
از نام و کنیت تو جهان را محامدست
وز فضل وجود تو همه کس را فوایدست
خصم تو هست ناقص و مال تو زایدست
کت بخت تابعست و جهانت مساعدست
تو آسمانی و هنر تو عطاردست
وان بیقرین لقای تو چون ماه آسمان
با این نکو نیت که تو داری بدین صفت
دارد به کارهای تو سلطان تو نیت
زیر نگین خاتم تو کرد مملکت
بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت
این کار را ز اصل نکو بود عاقبت
آخر هزار بار نکوتر شود از آن
تا آفتاب چرخ چو زرین سپر بود
تا خاک زیر باشد و گردون زبر بود
تا ابر نوبهار مهی را مطر بود
تا در زمین و روی زمین بر، نفر بود
تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود
از آب تیر ماهی و از باد مهرگان
عمرت چو عمر نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد
پیشت به پای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد
بر تو در سعادت همواره باز باد
عیش تو باد دایم با یار مهربان
وز فر نوبهار شد آراسته زمی
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی
با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی
زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی
تا کم شدهست آفت سرما ز گلستان
از ابر نوبهار چو باران فروچکید
چندین هزار لاله ز خارا برون دمید
آن حلهای که ابرمر او را همیتنید
باد صبا بیامد و آن حله بردرید
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
و آمد پدید باز همه دشت پرنیان
از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت
سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
چون باد نوبهار برو دوش برگذشت
شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت
افکند نیلگون به سرش معجر کتان
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم
زو دسته بست هر کس مانند صد قلم
بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم
اندر میان هر قلمی زو یکی شکم
آگنده آن شکمش به کافور و زعفران
آن سوسن سپید شکفته به باغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر
پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر
کز نیل ابره استش و از عاج آستر
از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر
دارد همیشه دوخته از پیش بادبان
برگ گل سپیدبه مانند عبقری
برگ گل دو رنگ بکردار جعفری
برگ گل مورد بشکفتهٔ طری
چون روی دلربای من، آن ماه سعتری
زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری
گویی که زر دارد یک پاره در میان
چون ابر دید در کف صحرا قبالهها
بارانها چکید و ببارید ژالهها
تا گرد دشتها همه بشکفت لالهها
چون در زده به آب معصفر غلالهها
بشکفت لالهها چو عقیقین پیالهها
وانگه پیالهها، همه آگنده مشک و بان
بنمود چون ز برج بره آفتاب روی
گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی
چون دید دوش گل را اندر کنار جوی
آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوی
بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی
گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان
گلها کشیدهاند به سر بر کبودها
نه تارها پدید برآنها نه پودها
مرغان همیزنند همه روز رودها
گویند زار زار همه شب سرودها
تا بامداد گردد، از شط و رودها
مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان
تا بوستان بسان بهشت ارم شود
صحرا ز عکس لاله چو بیتالحرم شود
بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود
مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود
افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود
بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان
بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر
ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر
قمری همیسراید اشعار چون جریر
صلصل همینوازد یکجای بم و زیر
چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر
گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها
بستند باغها ز گل و می خضابها
برداشتند بر گل و سوسن شرابها
از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان
عاشق ز مهر یار بدین وقت میخورد
چون میگرفت عاشق، بر باغ بگذرد
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد
از نرگس طری و بنفشه حسد برد
کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود، خوش بود بهار
ای یار دلبرای هلا خیز و و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار
با من چنان بزی که همیزیستی تو پار
این ناز بیکرانت تو برگیر از میان
تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم
دانی به هیچ حال زبون کسی نییم
تا روز با سماع بتانیم و با مییم
داند هر آنکه داند ما را، که ما کییم
آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم
میر بزرگوارست و اقبال او همان
پور سپاهدار خراسان، محمدست
فرخنده بخت و فرخ روی و مویدست
آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست
نیکو خصال و نیکخویست و موحدست
آنکس که او به حق سزاوار سوددست
جز وی کسی ندانم امروز در جهان
نصرست باب میر که فخر انامه بود
بخشیدنش همه زر، سیم و جامه بود
از میر مؤمنینش منشور و نامه بود
خورشید خاص بود و سزاوار عامه بود
از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود
بودند خلق زو به همه وقت شادمان
اندر عجم نبود به مردی کسی چون نصر
بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر
فرمانبرش بدند همه سیدان عصر
افزون بدی جلالت و قدرش ز حد و حصر
اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر
خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان
اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد
کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد
او بد سزای صدر، جهان ناسزا نکرد
این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد
ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد
شکر آن خدای را که چنین باشدش توان
امروز خلق را همه فخر از تبار اوست
وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست
چون دید شاه، خلق جهان خواستار اوست
بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان
ای میر! فخر ملکت شاه اجل تویی
زین زمان تویی و چراغ دول تویی
چون آفتاب چرخ به برج حمل تویی
هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی
پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی
چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان
از جود در جهان بپراکند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو
خورشید زد علامت دولت به بام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو
چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو
از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان
از نام و کنیت تو جهان را محامدست
وز فضل وجود تو همه کس را فوایدست
خصم تو هست ناقص و مال تو زایدست
کت بخت تابعست و جهانت مساعدست
تو آسمانی و هنر تو عطاردست
وان بیقرین لقای تو چون ماه آسمان
با این نکو نیت که تو داری بدین صفت
دارد به کارهای تو سلطان تو نیت
زیر نگین خاتم تو کرد مملکت
بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت
این کار را ز اصل نکو بود عاقبت
آخر هزار بار نکوتر شود از آن
تا آفتاب چرخ چو زرین سپر بود
تا خاک زیر باشد و گردون زبر بود
تا ابر نوبهار مهی را مطر بود
تا در زمین و روی زمین بر، نفر بود
تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود
از آب تیر ماهی و از باد مهرگان
عمرت چو عمر نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد
پیشت به پای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد
بر تو در سعادت همواره باز باد
عیش تو باد دایم با یار مهربان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح میرابوالفتح فرزند سید الوزراء احمد بن حسن میمندی
من ندانم که عاشقی چه بلاست
هر بلایی که هست عاشق راست
زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعلفام و قامت راست
کاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد و سختی از دل خاست
دل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاست
دل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست
برد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هر چه خواهد و خواست
وای آن کو به دام عشق آویخت
خنک آن کو ز دام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تا به سر عذاب و عناست
در جهان سختتر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست
میر ابوالفتح کز فتوت و فضل
در جهان بیشبیه و بیهمتاست
صفتش: مهتر گشاده کفست
لقبش: خواجهٔ بزرگ عطاست
به سخا نامورتر از دریاست
گرچه او را کمینه فضل سخاست
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست
بخشش او طبیعی و گهریست
بخشش دیگران به روی و ریاست
راد مرد و کریم و بیخللست
راد و یکخوی و یکدل و یکتاست
نیکویی را ثواب هفتادست
از خدا و بر این رسول گواست
اندکست این ز فضل او هر چند
کس نگفتهست کاند کیش چراست
آن خواجه غریبتر که ازو
خدمتی را هزار گونه جزاست
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست
ادبا را شریک دولت کرد
دولت خواجه دولت ادباست
شعرا را رفیق نعمت کرد
نعمت خواجه نعمت شعراست
هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی به شکر او گویاست
او ز جود و ز فضل تنها نیست
در همانند خویشتن تنهاست
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بیبهانه هواست
هر که با او به دشمنی کوشد
روز او از قیاس بیفرداست
تیغ او بر سر مخالف او
از خدای جهان نبشته قضاست
دشمن او ازو به جان نرهد
ور همه پروریدهٔ عنقاست
گر چه آباش سیدان بودند
او به هر فضل سید آباست
دست او را مکن قیاس به ابر
که روا نیست این قیاس و خطاست
گر چه گیتی ز ابر تازه شود
اندرو بیم صاعقهست و بلاست
تا هوا را گشادگی و خوشیست
تا زمین را فراخی و پهناست
شادمان باد و یافته ز خدای
هر چه او را مراد و کام و هواست
مهرگانش خجسته باد چنان
کو خجسته پی و خجسته لقاست
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست
هر بلایی که هست عاشق راست
زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعلفام و قامت راست
کاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد و سختی از دل خاست
دل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاست
دل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست
برد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هر چه خواهد و خواست
وای آن کو به دام عشق آویخت
خنک آن کو ز دام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تا به سر عذاب و عناست
در جهان سختتر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست
میر ابوالفتح کز فتوت و فضل
در جهان بیشبیه و بیهمتاست
صفتش: مهتر گشاده کفست
لقبش: خواجهٔ بزرگ عطاست
به سخا نامورتر از دریاست
گرچه او را کمینه فضل سخاست
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست
بخشش او طبیعی و گهریست
بخشش دیگران به روی و ریاست
راد مرد و کریم و بیخللست
راد و یکخوی و یکدل و یکتاست
نیکویی را ثواب هفتادست
از خدا و بر این رسول گواست
اندکست این ز فضل او هر چند
کس نگفتهست کاند کیش چراست
آن خواجه غریبتر که ازو
خدمتی را هزار گونه جزاست
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست
ادبا را شریک دولت کرد
دولت خواجه دولت ادباست
شعرا را رفیق نعمت کرد
نعمت خواجه نعمت شعراست
هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی به شکر او گویاست
او ز جود و ز فضل تنها نیست
در همانند خویشتن تنهاست
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بیبهانه هواست
هر که با او به دشمنی کوشد
روز او از قیاس بیفرداست
تیغ او بر سر مخالف او
از خدای جهان نبشته قضاست
دشمن او ازو به جان نرهد
ور همه پروریدهٔ عنقاست
گر چه آباش سیدان بودند
او به هر فضل سید آباست
دست او را مکن قیاس به ابر
که روا نیست این قیاس و خطاست
گر چه گیتی ز ابر تازه شود
اندرو بیم صاعقهست و بلاست
تا هوا را گشادگی و خوشیست
تا زمین را فراخی و پهناست
شادمان باد و یافته ز خدای
هر چه او را مراد و کام و هواست
مهرگانش خجسته باد چنان
کو خجسته پی و خجسته لقاست
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری
دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست
با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ
سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست
نه به اندازه کند کار و نگویم که مکن
چکنم پس که مرا جان و جهان در بر اوست
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست
سرو را ماند کورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست
مادرش گفت پسر زایم، سرو و مه زاد
پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست
آن رخ چون گل بشکفته و بالای چو سرو
خواجه دیدهست همانا که رهش بر در اوست
خواجهٔ سید بوبکر حصیری که خدای
هرچه دادهست بدو، در خور او، وز در اوست
مهتر محتشمانست به حشمت نه به زاد
از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست
هر که از چاکری و خدمت او رنج برد
رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست
چاکری کردن او در شرف از میری به
ور نه چون چشم همه میران بر چاکر اوست
دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست
دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد
که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود
ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست
آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف
که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست
مهر فرزندی بر خواجه فکندهست جهان
زانکه چون مادر اندهخور و اندهبر اوست
دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست
که جهان مادر او نیست که مادندر اوست
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست
او کریمیست عطابخش و کریمی که مدام
روزی خلق بدان دست ولیپرور اوست
دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ
که مه زود رو اندر طلب معبر اوست
نتوان گفت که دریای دمان را دگرست
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست
از کریمی دل او سیر شود هرگز نه
این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست
دست او همچو درختیست که چشم همه خلق
به بهار و به خزان بر گل و برگ و بر اوست
بر تن هیچ کس از هیچ ستمگر نبود
آن ستم، کز کف بخشندهٔ او بر زر اوست
گر به کف گیرد ساغر به خروش آید زر
آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست
هرچه در گیتی از معنی خواهندگیست
نام او با صلت نیکو در دفتر اوست
این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست
ای خنک آن کس کو را خوی پیغمبر اوست
سببی باید تا فخر توان کرد بدان
رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه
مخبری در خور منظر به جهان مخبر اوست
همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای
وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست
عید او فرخ و او شاد به فرخنده بتی
که گه استاده میاندر کف و گه در بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست
با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ
سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست
نه به اندازه کند کار و نگویم که مکن
چکنم پس که مرا جان و جهان در بر اوست
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست
سرو را ماند کورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست
مادرش گفت پسر زایم، سرو و مه زاد
پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست
آن رخ چون گل بشکفته و بالای چو سرو
خواجه دیدهست همانا که رهش بر در اوست
خواجهٔ سید بوبکر حصیری که خدای
هرچه دادهست بدو، در خور او، وز در اوست
مهتر محتشمانست به حشمت نه به زاد
از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست
هر که از چاکری و خدمت او رنج برد
رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست
چاکری کردن او در شرف از میری به
ور نه چون چشم همه میران بر چاکر اوست
دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست
دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد
که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود
ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست
آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف
که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست
مهر فرزندی بر خواجه فکندهست جهان
زانکه چون مادر اندهخور و اندهبر اوست
دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست
که جهان مادر او نیست که مادندر اوست
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست
او کریمیست عطابخش و کریمی که مدام
روزی خلق بدان دست ولیپرور اوست
دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ
که مه زود رو اندر طلب معبر اوست
نتوان گفت که دریای دمان را دگرست
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست
از کریمی دل او سیر شود هرگز نه
این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست
دست او همچو درختیست که چشم همه خلق
به بهار و به خزان بر گل و برگ و بر اوست
بر تن هیچ کس از هیچ ستمگر نبود
آن ستم، کز کف بخشندهٔ او بر زر اوست
گر به کف گیرد ساغر به خروش آید زر
آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست
هرچه در گیتی از معنی خواهندگیست
نام او با صلت نیکو در دفتر اوست
این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست
ای خنک آن کس کو را خوی پیغمبر اوست
سببی باید تا فخر توان کرد بدان
رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه
مخبری در خور منظر به جهان مخبر اوست
همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای
وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست
عید او فرخ و او شاد به فرخنده بتی
که گه استاده میاندر کف و گه در بر اوست
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود
همی نسیم گل آرد به باغ بوی بهار
بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار
اگرچه باده حرامست ظن برم که مگر
حلال گردد بر عاشقان به وقت بهار
خدای، نعمت، ما را ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار
چه نعمتست به از باده بادهخواران را
همین بسست وگر چند نعمتش بسیار
بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید
ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پره زدستی به دشت بهر شکار
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
در امید بزرگان و قبلهٔ احرار
بزرگواری کاندر میان گوهر خویش
پدیدتر ز علم در میان صف سوار
مبارزی که به مردی و چیرهدستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار
دو مرد زنده نماند که صلح تاند کرد
در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار
به روی باره اگر برزند به بازی تیر
زسوی دیگر تیرش برون شود ز حصار
سلاح در خور قوت، هزار من کندی
اگر نیابد او را ز بهر بازی یار
کمان او را بینی فتاده پنداری
مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگرچه باشد صورتگری بدیع نگار
ز دور هر که مر او را بدید یکره گفت
زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار
زخوب طلعتی و از نکو سواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیدهٔ نظار
نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست
نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار
درم کشست و کریمی که در خزانهٔ او
درم نیابد چندانکه برکشد زوار
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر
بر امیر ندارد به ذرهای مقدار
اگر بیابد روزی هزار تنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار
مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ
ز مال دادن و بخشیدن بدان کردار
چنان ملک را باید که باشدی هر روز
خزانه پر درم و پر سلیح و پر دینار
چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند
ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار
دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار
شریفتر زان چیزی بود که محتشمان
همیکنند به هر جای فضل او تکرار
بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو
همیرسد ز دل و دست او به دستگزار
هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم
کنند باور و بر من نباید استغفار
رسد ز خدمت او بیخطر به جاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار
مرا بخدمتش امروز بهترست از دی
مرا به دولتش امسال خوشترست از پار
هزار سال زیاد این بزرگوار ملک
عزیز باد و عدو را ذلیل کرده و خوار
خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز
به شادکامی بر کف گرفته جام عقار
همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین
همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار
بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار
اگرچه باده حرامست ظن برم که مگر
حلال گردد بر عاشقان به وقت بهار
خدای، نعمت، ما را ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار
چه نعمتست به از باده بادهخواران را
همین بسست وگر چند نعمتش بسیار
بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید
ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پره زدستی به دشت بهر شکار
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
در امید بزرگان و قبلهٔ احرار
بزرگواری کاندر میان گوهر خویش
پدیدتر ز علم در میان صف سوار
مبارزی که به مردی و چیرهدستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار
دو مرد زنده نماند که صلح تاند کرد
در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار
به روی باره اگر برزند به بازی تیر
زسوی دیگر تیرش برون شود ز حصار
سلاح در خور قوت، هزار من کندی
اگر نیابد او را ز بهر بازی یار
کمان او را بینی فتاده پنداری
مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگرچه باشد صورتگری بدیع نگار
ز دور هر که مر او را بدید یکره گفت
زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار
زخوب طلعتی و از نکو سواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیدهٔ نظار
نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست
نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار
درم کشست و کریمی که در خزانهٔ او
درم نیابد چندانکه برکشد زوار
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر
بر امیر ندارد به ذرهای مقدار
اگر بیابد روزی هزار تنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار
مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ
ز مال دادن و بخشیدن بدان کردار
چنان ملک را باید که باشدی هر روز
خزانه پر درم و پر سلیح و پر دینار
چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند
ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار
دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار
شریفتر زان چیزی بود که محتشمان
همیکنند به هر جای فضل او تکرار
بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو
همیرسد ز دل و دست او به دستگزار
هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم
کنند باور و بر من نباید استغفار
رسد ز خدمت او بیخطر به جاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار
مرا بخدمتش امروز بهترست از دی
مرا به دولتش امسال خوشترست از پار
هزار سال زیاد این بزرگوار ملک
عزیز باد و عدو را ذلیل کرده و خوار
خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز
به شادکامی بر کف گرفته جام عقار
همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین
همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح وزیر زاده ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی
برفت یار من و من نژند و شیفتهوار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که با من به می نشست همی
به روزگار خزان و به روزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه به هر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من ز می گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
به جام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
به یادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشمهای من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
به گوشم آمد بانگ و خروش و نالهٔ زار
مرا به درد دل آن سروها همیگفتند
که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم
بلند بود و ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
به وقت بوسه نباشد مرا ز سرو به کار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا
به پیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیرزادهٔ سلطان و برکشیدهٔ او
بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار
جلیل عبد رزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان زدود از دل غم
به مصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه ز ابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او به جهان
چو بر سپهر هماره ستارهٔ سیار
جهان همه چو یکی گلبنست و او چون گل
چو گل چدند ز گلبن، همی چه ماند؟ خار
به وقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار
سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده، هنر فزون ز شمار
ایا، سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا، بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار
ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار
ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار
ز هیبت قلم تو عدو به هفت اقلیم
بگونهٔ قلم تو شدهست زار و نزار
سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دید سوار
چه مرکبیست به زیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد به گه تاختن ازو طیار
چو روز باد، روان، پارهای ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار
چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر ز ابر جهد برق بس شگفت مدار
نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار
نهنگ ازو به خروشست و دیو ازو به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار
ایا ز کینهوران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار
شب سدهست یکی آتش بلندافروز
حقست مر سده را بر تو، حق آن بگزار
همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار
دو چیز دار ز بهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که با من به می نشست همی
به روزگار خزان و به روزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه به هر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من ز می گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
به جام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
به یادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشمهای من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
به گوشم آمد بانگ و خروش و نالهٔ زار
مرا به درد دل آن سروها همیگفتند
که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم
بلند بود و ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
به وقت بوسه نباشد مرا ز سرو به کار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا
به پیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیرزادهٔ سلطان و برکشیدهٔ او
بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار
جلیل عبد رزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان زدود از دل غم
به مصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه ز ابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او به جهان
چو بر سپهر هماره ستارهٔ سیار
جهان همه چو یکی گلبنست و او چون گل
چو گل چدند ز گلبن، همی چه ماند؟ خار
به وقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار
سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده، هنر فزون ز شمار
ایا، سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا، بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار
ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار
ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار
ز هیبت قلم تو عدو به هفت اقلیم
بگونهٔ قلم تو شدهست زار و نزار
سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دید سوار
چه مرکبیست به زیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد به گه تاختن ازو طیار
چو روز باد، روان، پارهای ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار
چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر ز ابر جهد برق بس شگفت مدار
نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار
نهنگ ازو به خروشست و دیو ازو به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار
ایا ز کینهوران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار
شب سدهست یکی آتش بلندافروز
حقست مر سده را بر تو، حق آن بگزار
همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار
دو چیز دار ز بهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین
هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان
که دل نبستم بر گلستان و لالهستان
کسی که لاله پرستد به روزگار بهار
ز شغل خویش بماند به روزگار خزان
گلی که باد بر او برجهد فرو ریزد
چرا دهم دل نیکو پسند خویش بر آن
مرا دلیست من آن دل بدان دهم که مرا
عزیزتر بود از دل هزار بار و ز جان
بتی به دست کنم من ازین بتان بهار
به حسن پیشرو نیکوان ترکستان
به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان
به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان
به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید
به رخ بهار و بهارش چو روضهٔ رضوان
دهن چو غالیه دانی و سی ستارهٔ خرد
به جای غالیه، اندر میان غالیهدان
به من نموده، نشان دل مرا، به دهن
به من نموده، خیال تن مرا، به میان
چو وقت باده بود باده گیر و بادهگسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران
اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم
ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان
امیر عالم عادل محمد محمود
که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان
به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا
خلیفهٔ عمر و یادگار نوشروان
به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان
کجا ز فضل ملکزادگان سخن گویند
امیر عالم عادل بود سر دیوان
در سرای سعادت سرای خدمت اوست
تو خادمان ملک را به جز سعید مدان
دلم فدای زبان باد و جان فدای سخن
که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان
مرا به خدمت او دستگاه داد سخن
مرا به مدحت او پایگاه داد زبان
سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من
مرا به مدح محمد همیبرد فرمان
شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان
چه ظن بری که تولا به دولت که کنم
که خانمان من از بر اوست آبادان
به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان
همه گمان من آن بود کانچه طمع منست
عزیز کرد مرا از توافر احسان
به هفتهای به من آن داد ناشنیده مدیح
که نابغه به همه عمر یافت از نعمان
همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر
همیشه تا چو لب نیکوان بود مرجان
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
به روزگار خزان روی برگهای رزان
به کام خویش زیاد و به آرزو برساد
به شکر باد ز عمر دراز و بخت جوان
جهانیان را بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان
خجسته باد بر او مهرگان و دست مباد
زمانه را و جهان را بر او به هیچ زمان
که دل نبستم بر گلستان و لالهستان
کسی که لاله پرستد به روزگار بهار
ز شغل خویش بماند به روزگار خزان
گلی که باد بر او برجهد فرو ریزد
چرا دهم دل نیکو پسند خویش بر آن
مرا دلیست من آن دل بدان دهم که مرا
عزیزتر بود از دل هزار بار و ز جان
بتی به دست کنم من ازین بتان بهار
به حسن پیشرو نیکوان ترکستان
به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان
به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان
به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید
به رخ بهار و بهارش چو روضهٔ رضوان
دهن چو غالیه دانی و سی ستارهٔ خرد
به جای غالیه، اندر میان غالیهدان
به من نموده، نشان دل مرا، به دهن
به من نموده، خیال تن مرا، به میان
چو وقت باده بود باده گیر و بادهگسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران
اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم
ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان
امیر عالم عادل محمد محمود
که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان
به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا
خلیفهٔ عمر و یادگار نوشروان
به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان
کجا ز فضل ملکزادگان سخن گویند
امیر عالم عادل بود سر دیوان
در سرای سعادت سرای خدمت اوست
تو خادمان ملک را به جز سعید مدان
دلم فدای زبان باد و جان فدای سخن
که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان
مرا به خدمت او دستگاه داد سخن
مرا به مدحت او پایگاه داد زبان
سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من
مرا به مدح محمد همیبرد فرمان
شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان
چه ظن بری که تولا به دولت که کنم
که خانمان من از بر اوست آبادان
به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان
همه گمان من آن بود کانچه طمع منست
عزیز کرد مرا از توافر احسان
به هفتهای به من آن داد ناشنیده مدیح
که نابغه به همه عمر یافت از نعمان
همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر
همیشه تا چو لب نیکوان بود مرجان
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
به روزگار خزان روی برگهای رزان
به کام خویش زیاد و به آرزو برساد
به شکر باد ز عمر دراز و بخت جوان
جهانیان را بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان
خجسته باد بر او مهرگان و دست مباد
زمانه را و جهان را بر او به هیچ زمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدح خواجه ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن
نازنده چون بالای آن زاد سرو
تابنده چون رخسار آن سیمتن
شاخش ملون همچو قوس قزح
برگش درخشان همچو نجم پرن
چون زلف خوبان بیخ او پر گره
چون جعد خوبان شاخ او پر شکن
چون آفتاب و جزوی از آفتاب
چون گوهر و با گوهر از یک وطن
چون دلبری اندر عقیقین وشاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن
گویی گنهکاریست کو را همی
در پیش خواجه گفت باید سخن
دستور زادهٔ شاه ایران زمین
حجاج، تاج خواجگان، بوالحسن
پرورده اندر دامن مملکت
پستان دولت روز و شب در دهن
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن
او برگرفته راه و رسم پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن
و آزادگان را برکشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن
بس مبتلا کو را رهاند از بلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت بر آن کس که او
رحمت کند بر مردم ممتحن
اندر کفایت صاحب دیگرست
و اندر سیاست سیف بن ذوالیزن
او ایدر است و رای و تدبیر او
گردان میان قیروان تا ختن
فرمان او و امر او طوقهاست
بر گردن میران لشکر شکن
گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب
شمشیر، کاغذ گردد و مرد، زن
هر ساعتی زنهار خواهد همی
از کلک او شمشیر شمشیرزن
از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن
چندان بیان دارد به فضل از مهان
کاندر محاسن حور عین ز اهرمن
او آتش تیزست بر تیغ کوه
وان دیگران چون شمع بر باد خن
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن
سختم شگفت آید که تا چون شده ست
چندان فضایل جمع در یک بدن
گر مایهٔ فضلست بس کار نیست
فرزند فضلست آن چراغ زمن
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن
زایر کز آنجا باز گردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر، به من
بس کس که او چون قصد وی کرد باز
با نهمت و با کام دل شد چو من
بر ظن نیکو قصد کردم بدو
آزادگی کرد و وفا کرد ظن
روز نخستم خلعتی داد زرد
از جامهای کن را ندانم ثمن
با جامه زری زرد چون شنبلید
با زر، سیمی پاک چون نسترن
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش
بر پای کرده کودکی چون وثن
مهتر چنین باید موالی نواز
مهتر چنین باید معادی شکن
ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن
جشن سدهست از بهر جشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن
می خور ز دست لعبتی حور زاد
چون زاد سروی پر گل و یاسمن
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون
جامی به کف بر نه چو زرین لگن
تا می پرستی پیشهٔ موبدست
تا بت پرستی پیشهٔ برهمن
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش تو گرم و حزن
از تیرهای حادثات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن
باغ امیدت پر گل و لاله باد
چون باغ فضلت پر گل و نسترن
چون سرو زرین پر عقیق یمن
نازنده چون بالای آن زاد سرو
تابنده چون رخسار آن سیمتن
شاخش ملون همچو قوس قزح
برگش درخشان همچو نجم پرن
چون زلف خوبان بیخ او پر گره
چون جعد خوبان شاخ او پر شکن
چون آفتاب و جزوی از آفتاب
چون گوهر و با گوهر از یک وطن
چون دلبری اندر عقیقین وشاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن
گویی گنهکاریست کو را همی
در پیش خواجه گفت باید سخن
دستور زادهٔ شاه ایران زمین
حجاج، تاج خواجگان، بوالحسن
پرورده اندر دامن مملکت
پستان دولت روز و شب در دهن
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن
او برگرفته راه و رسم پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن
و آزادگان را برکشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن
بس مبتلا کو را رهاند از بلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت بر آن کس که او
رحمت کند بر مردم ممتحن
اندر کفایت صاحب دیگرست
و اندر سیاست سیف بن ذوالیزن
او ایدر است و رای و تدبیر او
گردان میان قیروان تا ختن
فرمان او و امر او طوقهاست
بر گردن میران لشکر شکن
گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب
شمشیر، کاغذ گردد و مرد، زن
هر ساعتی زنهار خواهد همی
از کلک او شمشیر شمشیرزن
از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن
چندان بیان دارد به فضل از مهان
کاندر محاسن حور عین ز اهرمن
او آتش تیزست بر تیغ کوه
وان دیگران چون شمع بر باد خن
چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن
سختم شگفت آید که تا چون شده ست
چندان فضایل جمع در یک بدن
گر مایهٔ فضلست بس کار نیست
فرزند فضلست آن چراغ زمن
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن
زایر کز آنجا باز گردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر، به من
بس کس که او چون قصد وی کرد باز
با نهمت و با کام دل شد چو من
بر ظن نیکو قصد کردم بدو
آزادگی کرد و وفا کرد ظن
روز نخستم خلعتی داد زرد
از جامهای کن را ندانم ثمن
با جامه زری زرد چون شنبلید
با زر، سیمی پاک چون نسترن
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش
بر پای کرده کودکی چون وثن
مهتر چنین باید موالی نواز
مهتر چنین باید معادی شکن
ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن
جشن سدهست از بهر جشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن
می خور ز دست لعبتی حور زاد
چون زاد سروی پر گل و یاسمن
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون
جامی به کف بر نه چو زرین لگن
تا می پرستی پیشهٔ موبدست
تا بت پرستی پیشهٔ برهمن
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش تو گرم و حزن
از تیرهای حادثات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن
باغ امیدت پر گل و لاله باد
چون باغ فضلت پر گل و نسترن
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در ذکر مسافرت ازسیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی
چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همینادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همیلشکر کشید اندر زمان
جامهٔ عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پردهٔ راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبههای آبگون برگستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزهٔ سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش تودهٔ ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کآفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان
من بدین راه طلسم آگین همیکردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بیروان
باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافلهست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراستهست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لالهٔ خودروی زاید باغ، بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بودهست گویی شهر بست
خانهٔ بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشهٔ زرین برآید خیزران
تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفهٔ بستان ستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همینادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همیلشکر کشید اندر زمان
جامهٔ عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پردهٔ راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبههای آبگون برگستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزهٔ سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش تودهٔ ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کآفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان
من بدین راه طلسم آگین همیکردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بیروان
باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافلهست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراستهست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لالهٔ خودروی زاید باغ، بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بودهست گویی شهر بست
خانهٔ بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشهٔ زرین برآید خیزران
تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفهٔ بستان ستان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در مدح ابو احمد محمد بن محمود بن ناصرالدین
به من بازگرد ای چو جان و جوانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغا تو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیر مانی
چه گویی، به تو راه جستن توانم
چه گویم، به من بازگشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد
دلی دیدهای تو بدین مهربانی؟
گرفتم که من دل ز تو برگرفتم
دل من کند بی تو همداستانی؟
من از رشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزادهٔ بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم
بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده
که از دیده هر شب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرا بر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابو احمد آن اصل حمد و محامد
محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوبکاری
همه رسم و آیین او خسروانی
جهان را همه فتنهٔ خویش کرده
به نیکو خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران
پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی بر خرد یافته کامگاری
زهی بر هر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری
وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی
ملکزادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تو نداری
ز علم و ادب چیست کان تو ندانی
به علم و ادب پادشاه زمینی
به اصل و گهر پادشاه زمانی
پدر شهریار جهانداری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهد که همچون تو باشد
به آزاده طبعی و مردم ستانی
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
نکردی بدان نام بس شادمانی
بکوشی کنون تا همی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
ز کردار نیکو نهالی نشانی
به دست سخی آزها را امیدی
به لفظ حری نکتهها را بیانی
پی نام و نانند خلق زمانه
تو مر خلق را مایهٔ نام و نانی
گه مهربانی چو خرم بهاری
گه خشم و کین همچو باد خزانی
اگر مر ترا از پدر امر باشد
به تدبیر هر روز شهری ستانی
به هیبت هلاک تن دشمنانی
به چهره چراغ دل دوستانی
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
سخاوت بر تو مکینست شاها
ازیرا که تو مر سخا را مکانی
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
به گوش آید او را ز تو «لن ترانی»
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهر فشانی
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی
ز حرص برافشاندن مال، جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشانده ز خلقت ندادهست هرگز
نشانخواه را جز به خوبی نشانی
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت وز طراز معانی
الا تا که روشن ستارهست هر شب
بر این آبگون روی چرخ کیانی
هوا را بود روشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تا این جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بی نهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانت را تاج نوشیروانی
جز این یک قصیده که از من شنیدی
هزاران قصیده شنو مهرگانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغا تو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیر مانی
چه گویی، به تو راه جستن توانم
چه گویم، به من بازگشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد
دلی دیدهای تو بدین مهربانی؟
گرفتم که من دل ز تو برگرفتم
دل من کند بی تو همداستانی؟
من از رشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزادهٔ بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم
بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده
که از دیده هر شب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرا بر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابو احمد آن اصل حمد و محامد
محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوبکاری
همه رسم و آیین او خسروانی
جهان را همه فتنهٔ خویش کرده
به نیکو خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران
پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی بر خرد یافته کامگاری
زهی بر هر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری
وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی
ملکزادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تو نداری
ز علم و ادب چیست کان تو ندانی
به علم و ادب پادشاه زمینی
به اصل و گهر پادشاه زمانی
پدر شهریار جهانداری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهد که همچون تو باشد
به آزاده طبعی و مردم ستانی
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
نکردی بدان نام بس شادمانی
بکوشی کنون تا همی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
ز کردار نیکو نهالی نشانی
به دست سخی آزها را امیدی
به لفظ حری نکتهها را بیانی
پی نام و نانند خلق زمانه
تو مر خلق را مایهٔ نام و نانی
گه مهربانی چو خرم بهاری
گه خشم و کین همچو باد خزانی
اگر مر ترا از پدر امر باشد
به تدبیر هر روز شهری ستانی
به هیبت هلاک تن دشمنانی
به چهره چراغ دل دوستانی
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
سخاوت بر تو مکینست شاها
ازیرا که تو مر سخا را مکانی
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
به گوش آید او را ز تو «لن ترانی»
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهر فشانی
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی
ز حرص برافشاندن مال، جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشانده ز خلقت ندادهست هرگز
نشانخواه را جز به خوبی نشانی
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت وز طراز معانی
الا تا که روشن ستارهست هر شب
بر این آبگون روی چرخ کیانی
هوا را بود روشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تا این جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بی نهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانت را تاج نوشیروانی
جز این یک قصیده که از من شنیدی
هزاران قصیده شنو مهرگانی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
زآتش اندیشه جانم سوخته است
وز تف یارب دهانم سوخته است
از فلک در سینهٔ من آتشی است
کز سر دل تا میانم سوخته است
سوز غمها کار من کرده است خام
خامی گردون روانم سوخته است
شعلههای آه من در پیش خلق
پردهٔ راز نهانم سوخته است
دولتی جستم، وبالم آمده است
آتشی گفتم، زبانم سوخته است
دیدهای آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است
شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است
در سخن من نایب خاقانیم
آسمان زین رشک جانم سوخته است
وز تف یارب دهانم سوخته است
از فلک در سینهٔ من آتشی است
کز سر دل تا میانم سوخته است
سوز غمها کار من کرده است خام
خامی گردون روانم سوخته است
شعلههای آه من در پیش خلق
پردهٔ راز نهانم سوخته است
دولتی جستم، وبالم آمده است
آتشی گفتم، زبانم سوخته است
دیدهای آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است
شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است
در سخن من نایب خاقانیم
آسمان زین رشک جانم سوخته است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
منم آن کز طرب غمین باشم
لیکن از غم طرب گزین باشم
درد غم بایدم نه صاف طرب
زانکه با دردکش قرین باشم
یکدم و نیم جان گرو دارم
من مقامر دلم چنین باشم
سه یک دوستان سه شش خواهم
که همه با گرو به کین باشم
ور سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقشبین باشم
راست بیرون دهم همه کژ خویش
گرچه کژ نقش چون نگین باشم
آفتابم که خاک ره بوسم
نه هلالم که نازنین باشم
نه چنوهم کمان کشم بر خلق
بهر یک شب که در کمین باشم
جرعه برچیند آفتاب از خاک
من هم از خاک جرعه چین باشم
کو خرابات کهف شیر دلان
تا سگ آستان نشین باشم
نه نه آن جمع هفت مردانند
من که باشم که هشتمین باشم
من که باشم که در وجود نیم
تا در این دور کم حزین باشم
یا به صد سال پیش ازین بودم
یا به صد سال بعد ازین باشم
چون من از عهد هیچ نندیشم
از بدی عهد چون غمین باشم
چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم
من نه خاقانیم که خاقانم
تا کلهدار راستین باشم
شرق و غرب اتفاق کرد بر آنک
مبدع معنی آفرین باشم
لیکن از غم طرب گزین باشم
درد غم بایدم نه صاف طرب
زانکه با دردکش قرین باشم
یکدم و نیم جان گرو دارم
من مقامر دلم چنین باشم
سه یک دوستان سه شش خواهم
که همه با گرو به کین باشم
ور سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقشبین باشم
راست بیرون دهم همه کژ خویش
گرچه کژ نقش چون نگین باشم
آفتابم که خاک ره بوسم
نه هلالم که نازنین باشم
نه چنوهم کمان کشم بر خلق
بهر یک شب که در کمین باشم
جرعه برچیند آفتاب از خاک
من هم از خاک جرعه چین باشم
کو خرابات کهف شیر دلان
تا سگ آستان نشین باشم
نه نه آن جمع هفت مردانند
من که باشم که هشتمین باشم
من که باشم که در وجود نیم
تا در این دور کم حزین باشم
یا به صد سال پیش ازین بودم
یا به صد سال بعد ازین باشم
چون من از عهد هیچ نندیشم
از بدی عهد چون غمین باشم
چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم
من نه خاقانیم که خاقانم
تا کلهدار راستین باشم
شرق و غرب اتفاق کرد بر آنک
مبدع معنی آفرین باشم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - رشید الدین وطوط در مدح خاقانی قصیدهای مشتمل بر سی و یک بیت سرود و برای او فرستاد که اولش این است «ای سپهر قدر را خورشید و ماه وی سریر فضل را دستور و شاه» «افضل الدین بوالفضایل بحر فضل فیلسوف دین فزای کفرکاه» خاقانی در جواب وی گفته است
مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا
که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا
درخت خرما از موم ساختن سهل است
ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا
اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز
وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نوید ملک بقا
ندای هاتف غیبی ز چار گوشهٔ عرش
صدای کوس الهی به پنج نوبهٔ لا
خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل
غریو سبحهٔ رضوان و زیور حورا
لطافت حرکات فلک به گاه سماع
طراوت نغمات ملک به گاه ندا
صریر خامهٔ مصری میانهٔ توقیع
صهیل ابرش تازی میانهٔ هیجا
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسهگر و راه ارغنون و سهتا
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهٔ هزار آوا
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پردهٔ عنقا
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد
که از دیار عزیزی رسد سلام وفا
چنان که دوشم بیزحمت کبوتر و پیک
رسید نامهٔ صدر الزمان به دست صبا
درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا
از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایها الملاء به ملا
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج
بهار خاص مرا شعر سید الشعرا
سزد که عید کنم در جهان به فر رشید
که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی به جای صدا
ز نقش خامهٔ آن صدر و نقش نامهٔ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نیامد پروین و نعش در یک جا
عبارتش همه چون آفتاب و طرفهتر آن
که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا
برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت
جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح از زر و یاقوت به برد سودا
به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم
به سخره چشمهٔ خضرم چو خواند آن دریا
زبونتر از مه سی روزهام مهی سیروز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا
طویلهٔ سخنش سی و یک جواهر داشت
نهادمش به بهای هزار و یک اسما
به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها
مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان
گریخت در کنف او به وجه استسقا
که او به پنج انامل به فتح باب سخن
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا
حیات بخشا در خامی سخن منگر
که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانهٔ خارا کنی ز دست رها
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش، ریسمانش را
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدهٔ حق بود و برکشندهٔ ما
ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک
بقای نام تو است این قصیدهٔ غرا
به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا
اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست
دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا
کمان گروههٔ گبران ندارد آن مهره
که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا
اگرچه هرچه عیال منند خصم منند
جواب ندهم الا انهم هم السفها
که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم
دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها
محققان سخن زین درخت میوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا
که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا
درخت خرما از موم ساختن سهل است
ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا
اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز
وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نوید ملک بقا
ندای هاتف غیبی ز چار گوشهٔ عرش
صدای کوس الهی به پنج نوبهٔ لا
خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل
غریو سبحهٔ رضوان و زیور حورا
لطافت حرکات فلک به گاه سماع
طراوت نغمات ملک به گاه ندا
صریر خامهٔ مصری میانهٔ توقیع
صهیل ابرش تازی میانهٔ هیجا
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسهگر و راه ارغنون و سهتا
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهٔ هزار آوا
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پردهٔ عنقا
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد
که از دیار عزیزی رسد سلام وفا
چنان که دوشم بیزحمت کبوتر و پیک
رسید نامهٔ صدر الزمان به دست صبا
درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا
از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایها الملاء به ملا
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج
بهار خاص مرا شعر سید الشعرا
سزد که عید کنم در جهان به فر رشید
که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی به جای صدا
ز نقش خامهٔ آن صدر و نقش نامهٔ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نیامد پروین و نعش در یک جا
عبارتش همه چون آفتاب و طرفهتر آن
که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا
برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت
جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح از زر و یاقوت به برد سودا
به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم
به سخره چشمهٔ خضرم چو خواند آن دریا
زبونتر از مه سی روزهام مهی سیروز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا
طویلهٔ سخنش سی و یک جواهر داشت
نهادمش به بهای هزار و یک اسما
به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها
مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان
گریخت در کنف او به وجه استسقا
که او به پنج انامل به فتح باب سخن
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا
حیات بخشا در خامی سخن منگر
که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانهٔ خارا کنی ز دست رها
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش، ریسمانش را
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدهٔ حق بود و برکشندهٔ ما
ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک
بقای نام تو است این قصیدهٔ غرا
به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا
اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست
دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا
کمان گروههٔ گبران ندارد آن مهره
که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا
اگرچه هرچه عیال منند خصم منند
جواب ندهم الا انهم هم السفها
که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم
دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها
محققان سخن زین درخت میوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - مطلع سوم
بخ بخ ای بخت و خه خه ای دل دار
هم وفادار و هم جفا بردار
من تو را زان سوی جهان جویان
تو بدین سو سرم گرفته کنار
طفل میخواندمت، زهی بالغ
مست میگفتمت، زهی هشیار
من تو را طفل خفته چون خوانم
که تویی خواب دیدهٔ بیدار
یا شبانگه لقات چون دانم
تو چنین تازه صبح صادق وار
دست بر سر زنی گرت گویم
کن بهین عمر رفته باز پس آر
ور تو خواهی در اجری امسال
آوری خط محو کردهٔ پار
هر چه بخشم به دست مزد از من
نپذیری و بس کنی پیکار
من ز بیکاری ارچه در کارم
به سلاح تو میکنم پیکار
سر نیزه زد آسمان در خاک
که تویی آفتاب نیزه گذار
شهره مرغی به شهر بند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوار
عهد نامهٔ وفات زیر پر است
گنج نامهٔ بقات در منقار
دانه از خوشهٔ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پروازی
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار
هدهدی کز عروس ملک مرا
خبر آور تویی و نامه سپار
گلبن تازهای و نیست تو را
چون گل نخل بند تیزی خار
شاه باز سپید روزی از آنک
شویی از زاغ شب سیاهی قار
اینت شه باز کز پی چو منی
صید نسرین کردهای نهمار
که مرا در سه ماه با دو امام
به یکی سال دادهای دیدار
دو امام زمان، دو رکن الدین
دو قوی رکن کعبهٔ اسرار
به موالات این دو رکن شریف
هم تمسک کنم هم استظهار
که به عمر دراز هست مرا
خدمت هر دو رکن پذرفتار
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار
دو فتوح است تازه در یک وقت
دو لطیفه است سفته در یک تار
هر دو رکن جهان مرد میاند
آدمی مجتبی و عیسی یار
هر دو رکن افسر وجود آرای
هر دو رکن اختر سعود نگار
شدم از سعد اتصال دو رکن
خالالسیر ز آفت اشرار
این چو رکن هوا لطافت پاش
و آن چو رکن زمین خلافت دار
وهم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار
کلک آن رکن چون مهندس عقل
پنج دکان شرع را معمار
این زخوی حاکمی ملک عصمت
و آن ز ری عالمی فلک مقدار
نام خوی زین چو روی ری تازه
کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار
روی این در ری آفتاب اشراق
خوی او در خوی او رمزد آثار
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار
با وجود چنین دو حجت شرع
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار
هاری از حلم رکن خوی در تب
هان خوی سردش آنک آب بحار
ری از آن رکن مصر ریان است
اوست ریان ز علم و هم ناهار
این حدیث نبی کند تلقین
وان علوم رضی کند تکرار
مجلس هر دو رکن را خوانند
کعب احبار و کعبهٔ اخبار
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
هر دو سردار و علم را بندار
دو علی عصمت و دو جعفر جاه
این یکی صادق آن دگر طیار
وز سوم جعفر ار سخن رانم
بر مک از آن خویش دارد عار
هر دو از هیبت و هبت به دو وقت
همچو گل خاضع و چو مل جبار
هر دو برجیس علم و کیوان حلم
هر دو خورشید جود و قطب وقار
خود بر این هر دو قطب میگردد
فلک شرع احمد مختار
شرع را زین دو قطب نیست گزیر
که فلک راست بر دو قطب مدار
هر دو چون کوه و گنج خانهٔ علم
هر دو بحر از درون ول زخار
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
کوه در بحر دیدهای بسیار
هر دو زنبور خانهٔ شهوات
کرده غارت چو حیدر کرار
چون علی کاینه نگاه کند
دو علی بین به علم وحی گزار
هر دو رکنند راعی دل من
عمر آن بین مراعی عمار
این به تبریز ز آب چشمهٔ خضر
کرده جلاب جان و من ناهار
آن بری قالب مرا چو مسیح
داد تریاک و روح من بیمار
این مرا زائر، آن مرا عائذ
این مرا مخلص، آن مرا دل دار
چه عجب کامده است ذو القرنین
به سلام برهمنی در غار
بر در پیر شاه مرو گشای
ارسلان آمد و ندادش بار
شاه سنجر شدی به هر هفته
به سلام دو کفش گر یک بار
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار
ذره را آفتاب بنوازد
گر برش قدر نیست در مقدار
کنم از حمد و مدح این دو امام
ری و خوی را ز محمدت دو ازار
به خدایی که هم ز عطسهٔ خوک
موش را در جهان کند دیدار
که کرمشان به عطسه ماند راست
کید الحمد واجب آخر کار
گر چه قبله یکی است خاقانی
روی و خوی دان دو قبلهٔ زوار
ربع مسکو ز شکر پر کردی
هم نشد گفته عشری از اعشار
من به ری مکرمی دگر دارم
بکر افلاک و حاصل ادوار
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست صدر صدور و فخر کبار
چون خط جود خوانی از اشراف
چون دم زهد رانی از اخیار
تاج را طوق دار و مملو کند
مالک طوق و مالک دینار
تیر گردون دهان گشاده بماند
پیش تیغ زبانش چون سوفار
خلف صالح امین صالح
که سلف را به ذات اوست فخار
حبر اکرم هم اسطقس کرم
نیر اعظم، آیت دادار
هو روح الوری و لاتعجب
فالیواقت مهجة الاحجار
دل پاکش محل مهر من است
مهر کتف نبی است جای مهار
مهر او تازیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم به کنار
تاج دین جعفر و امین یحیی است
این بهین درج و آن مهینه شمار
تاج دین صاعد و امین عالی است
سر کتاب و افسر نظار
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هر سه حرف والله چار
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست حرز یسار
شمس ملک آمد و ظلال ملوک
عید گوهر شد و هلال تبار
امدح العید والهلال معا
بقریض نتیجة الافکار
مذ رایت الهلال فی سفری
صرت افدی اهلة الاسفار
تا به رویش گرفتهام روزه
جز به یادش نکردهام افطار
کنت بالری فاستقت غللی
من غوادی سحابهٔ مدرار
و ارتفاعی به فیض همته
کارتفاع الریاض بالامطار
لوقضی بالنوال لی وطرا
قضیت بالثناله اوطار
زنده مانداز تعهد چو منی
نام او بالعشی و الابکار
آهو ار سنبل تتار چرید
نه به مشک است زنده نام تتار
تاری از رای او چو بغداد است
از عزیزی به کرخ ماند خوار
بل که تاز آن عزیز ری مصر است
خوار صد قاهره است و قاهره خوار
اوست عیسی و من حواری او
که حیاتم دهد به حسن جوار
خود ندارد حواری عیسی
روز کوری و حاجت شب تار
خصم خواهد که شبه او گردد
شبه عیسی کجا رود بر دار
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع افکار
نشکند قدر گوهر سخنم
نظم هر دیو گوهر مهذار
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار
منم امروز سابق الفضلین
نتوان گفت لاحقند اغیار
که غبار براق من بر عرش
میرود وین خسان حسود غبار
این جدل نیست با نوآمدگان
که ز دیوان من خورند ادرار
بل مرا این مراست بار قدما
که مجلی منم در این مضمار
همه دزدان نظم و نثر مننند
دزد را چو ننهد محل نقار
لیک دزدی که شوختر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار
لیک غماز اوست نطق چنانک
عطسهٔ دزد و سرفهٔ طرار
گر چه حاسد به خاطرم زنده است
خاطرم کشت خواهد او را زار
مار صد سال اگر که خاک خورد
عاقبت خورد خاک باشد مار
این قصیده ز جمع سبعیات
ثامنه است از غرایب اشعار
از در کعبه گر درآویزند
کعبه بر من فشاندی استار
زد قفانبک را قفائی نیک
وامرء القیس را فکند از کار
کردم اطناب و گفتهاند مثل
حاطب اللیل مطنب مکثار
آخر نامه نام تاج کنم
که عسل باشد آخر انهار
هست طومار شکل جوی به خلد
چار جوی بهشت از این طومار
مردم مطلق است از آن نامش
آخر است از صحیفة الاذکار
عذر من بین در آخر قرآن
لفظ الناس را مکن انکار
تا به روز قیام یاد تو باد
واهب الروح، وارث الاعمار
هم وفادار و هم جفا بردار
من تو را زان سوی جهان جویان
تو بدین سو سرم گرفته کنار
طفل میخواندمت، زهی بالغ
مست میگفتمت، زهی هشیار
من تو را طفل خفته چون خوانم
که تویی خواب دیدهٔ بیدار
یا شبانگه لقات چون دانم
تو چنین تازه صبح صادق وار
دست بر سر زنی گرت گویم
کن بهین عمر رفته باز پس آر
ور تو خواهی در اجری امسال
آوری خط محو کردهٔ پار
هر چه بخشم به دست مزد از من
نپذیری و بس کنی پیکار
من ز بیکاری ارچه در کارم
به سلاح تو میکنم پیکار
سر نیزه زد آسمان در خاک
که تویی آفتاب نیزه گذار
شهره مرغی به شهر بند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوار
عهد نامهٔ وفات زیر پر است
گنج نامهٔ بقات در منقار
دانه از خوشهٔ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پروازی
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار
هدهدی کز عروس ملک مرا
خبر آور تویی و نامه سپار
گلبن تازهای و نیست تو را
چون گل نخل بند تیزی خار
شاه باز سپید روزی از آنک
شویی از زاغ شب سیاهی قار
اینت شه باز کز پی چو منی
صید نسرین کردهای نهمار
که مرا در سه ماه با دو امام
به یکی سال دادهای دیدار
دو امام زمان، دو رکن الدین
دو قوی رکن کعبهٔ اسرار
به موالات این دو رکن شریف
هم تمسک کنم هم استظهار
که به عمر دراز هست مرا
خدمت هر دو رکن پذرفتار
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار
دو فتوح است تازه در یک وقت
دو لطیفه است سفته در یک تار
هر دو رکن جهان مرد میاند
آدمی مجتبی و عیسی یار
هر دو رکن افسر وجود آرای
هر دو رکن اختر سعود نگار
شدم از سعد اتصال دو رکن
خالالسیر ز آفت اشرار
این چو رکن هوا لطافت پاش
و آن چو رکن زمین خلافت دار
وهم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار
کلک آن رکن چون مهندس عقل
پنج دکان شرع را معمار
این زخوی حاکمی ملک عصمت
و آن ز ری عالمی فلک مقدار
نام خوی زین چو روی ری تازه
کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار
روی این در ری آفتاب اشراق
خوی او در خوی او رمزد آثار
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار
با وجود چنین دو حجت شرع
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار
هاری از حلم رکن خوی در تب
هان خوی سردش آنک آب بحار
ری از آن رکن مصر ریان است
اوست ریان ز علم و هم ناهار
این حدیث نبی کند تلقین
وان علوم رضی کند تکرار
مجلس هر دو رکن را خوانند
کعب احبار و کعبهٔ اخبار
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
هر دو سردار و علم را بندار
دو علی عصمت و دو جعفر جاه
این یکی صادق آن دگر طیار
وز سوم جعفر ار سخن رانم
بر مک از آن خویش دارد عار
هر دو از هیبت و هبت به دو وقت
همچو گل خاضع و چو مل جبار
هر دو برجیس علم و کیوان حلم
هر دو خورشید جود و قطب وقار
خود بر این هر دو قطب میگردد
فلک شرع احمد مختار
شرع را زین دو قطب نیست گزیر
که فلک راست بر دو قطب مدار
هر دو چون کوه و گنج خانهٔ علم
هر دو بحر از درون ول زخار
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
کوه در بحر دیدهای بسیار
هر دو زنبور خانهٔ شهوات
کرده غارت چو حیدر کرار
چون علی کاینه نگاه کند
دو علی بین به علم وحی گزار
هر دو رکنند راعی دل من
عمر آن بین مراعی عمار
این به تبریز ز آب چشمهٔ خضر
کرده جلاب جان و من ناهار
آن بری قالب مرا چو مسیح
داد تریاک و روح من بیمار
این مرا زائر، آن مرا عائذ
این مرا مخلص، آن مرا دل دار
چه عجب کامده است ذو القرنین
به سلام برهمنی در غار
بر در پیر شاه مرو گشای
ارسلان آمد و ندادش بار
شاه سنجر شدی به هر هفته
به سلام دو کفش گر یک بار
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار
ذره را آفتاب بنوازد
گر برش قدر نیست در مقدار
کنم از حمد و مدح این دو امام
ری و خوی را ز محمدت دو ازار
به خدایی که هم ز عطسهٔ خوک
موش را در جهان کند دیدار
که کرمشان به عطسه ماند راست
کید الحمد واجب آخر کار
گر چه قبله یکی است خاقانی
روی و خوی دان دو قبلهٔ زوار
ربع مسکو ز شکر پر کردی
هم نشد گفته عشری از اعشار
من به ری مکرمی دگر دارم
بکر افلاک و حاصل ادوار
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست صدر صدور و فخر کبار
چون خط جود خوانی از اشراف
چون دم زهد رانی از اخیار
تاج را طوق دار و مملو کند
مالک طوق و مالک دینار
تیر گردون دهان گشاده بماند
پیش تیغ زبانش چون سوفار
خلف صالح امین صالح
که سلف را به ذات اوست فخار
حبر اکرم هم اسطقس کرم
نیر اعظم، آیت دادار
هو روح الوری و لاتعجب
فالیواقت مهجة الاحجار
دل پاکش محل مهر من است
مهر کتف نبی است جای مهار
مهر او تازیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم به کنار
تاج دین جعفر و امین یحیی است
این بهین درج و آن مهینه شمار
تاج دین صاعد و امین عالی است
سر کتاب و افسر نظار
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هر سه حرف والله چار
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست حرز یسار
شمس ملک آمد و ظلال ملوک
عید گوهر شد و هلال تبار
امدح العید والهلال معا
بقریض نتیجة الافکار
مذ رایت الهلال فی سفری
صرت افدی اهلة الاسفار
تا به رویش گرفتهام روزه
جز به یادش نکردهام افطار
کنت بالری فاستقت غللی
من غوادی سحابهٔ مدرار
و ارتفاعی به فیض همته
کارتفاع الریاض بالامطار
لوقضی بالنوال لی وطرا
قضیت بالثناله اوطار
زنده مانداز تعهد چو منی
نام او بالعشی و الابکار
آهو ار سنبل تتار چرید
نه به مشک است زنده نام تتار
تاری از رای او چو بغداد است
از عزیزی به کرخ ماند خوار
بل که تاز آن عزیز ری مصر است
خوار صد قاهره است و قاهره خوار
اوست عیسی و من حواری او
که حیاتم دهد به حسن جوار
خود ندارد حواری عیسی
روز کوری و حاجت شب تار
خصم خواهد که شبه او گردد
شبه عیسی کجا رود بر دار
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع افکار
نشکند قدر گوهر سخنم
نظم هر دیو گوهر مهذار
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار
منم امروز سابق الفضلین
نتوان گفت لاحقند اغیار
که غبار براق من بر عرش
میرود وین خسان حسود غبار
این جدل نیست با نوآمدگان
که ز دیوان من خورند ادرار
بل مرا این مراست بار قدما
که مجلی منم در این مضمار
همه دزدان نظم و نثر مننند
دزد را چو ننهد محل نقار
لیک دزدی که شوختر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار
لیک غماز اوست نطق چنانک
عطسهٔ دزد و سرفهٔ طرار
گر چه حاسد به خاطرم زنده است
خاطرم کشت خواهد او را زار
مار صد سال اگر که خاک خورد
عاقبت خورد خاک باشد مار
این قصیده ز جمع سبعیات
ثامنه است از غرایب اشعار
از در کعبه گر درآویزند
کعبه بر من فشاندی استار
زد قفانبک را قفائی نیک
وامرء القیس را فکند از کار
کردم اطناب و گفتهاند مثل
حاطب اللیل مطنب مکثار
آخر نامه نام تاج کنم
که عسل باشد آخر انهار
هست طومار شکل جوی به خلد
چار جوی بهشت از این طومار
مردم مطلق است از آن نامش
آخر است از صحیفة الاذکار
عذر من بین در آخر قرآن
لفظ الناس را مکن انکار
تا به روز قیام یاد تو باد
واهب الروح، وارث الاعمار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح عصمت الدین خواهر منوچهر و شفیع آوردن برای اجزاهٔ سفر
حضرت ستر معلا دیدهام
ذات سیمرغ آشکارا دیدهام
قاف تا قافم تفاخر میرسد
کز حجاب قاف عنقا دیدهام
در صدف در است و در حوت آفتاب
حضرتی کز پرده پیدا دیدهام
در مدینه قدس مریم یافتم
در حظیرهٔ انس حوا دیدهام
حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلا دیدهام
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم به نور غیب بینا دیدهام
انیت بلقیسی که بر درگاه او
هدهد دین را تولا دیدهام
اینت زرقائی که چشم خضر ازو
محرم کحل مسیحا دیدهام
من کیم خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیدهام
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیدهام
روز جوهر نام و شب عنبر لقب
پیش صفهاش خادم آسا دیدهام
جوهر و عنبر سپید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیدهام
آب دست و خاک پایش را ز قدر
نشرهٔ رضوان و حورا دیدهام
پیشگاه حضرتش را پیش کار
از بناتالنعش و جوزا دیدهام
آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت
در پرستاری به یک جا دیدهام
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیدهام
بر درش بسته میان خرگاهوار
شاه این خرگاه مینا دیدهام
بر لب بحر کفش خورشید و ابر
قربهٔ زرین و سقا دیدهام
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیدهام
میوهٔ شاخ فریبرز ملک
هم به باغ ملک آبا دیدهام
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیدهام
عصمة الدین صفوة الاسلام را
افتخار دین و دنیا دیدهام
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جان و ملجا دیدهام
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیدهام
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیدهام
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیدهام
آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیدهام
رابعه زهدی که پیشش پنج وقت
هفت مردان را مجارا دیدهام
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیدهام
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیدهام
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیدهام
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نهپنداری که عمدا دیدهام
موسیم، کانی انا الله یافتم
نور پاک و طور سینا دیدهام
هر که در من دید چشمش خیره ماند
ز آنکه من نور تجلی دیدهام
حضرتش را هم به نور حضرتش
بر چهارم چرخ خضرا دیدهام
نور عرش حق تعالی را به چشم
هم به فضل حق تعالی دیدهام
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیدهام
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیدهام
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال ماوا دیدهام
گر کند شهباز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیدهام
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیدهام
چند بارش دیدهام در خواب لیک
طلعتش این باره زیبا دیدهام
هم در این ایوان نو برتخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیدهام
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهٔ صبح رخشا دیدهام
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیدهام
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیدهام
یک جهان دل زیندرخت و چشمه شاد
جمله را عیش مهنا دیدهام
گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست
کین دو را نور موفا دیدهام
گفت نشناسی درخت و چشمهای
کز کرمشان بر تو نعما دیدهام
چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیدهام
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیدهام
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیدهام
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهٔ ملکت مطرا دیدهام
نیز چون همشیره تا شروان رسید
کار شروان دست بالا دیدهام
آسمان سترا! ستاره همتا!
من تو را قیدافه همتا دیدهام
کعبه را ماند در عالیت و من
محرم این کعبهام تا دیدهام
گرچه اخبار زنان تاجدار
خواندهام وندر کتبها دیدهام
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیدهام
از سخا وصف زبیده خواندهام
وز کفایت رای زبا دیدهام
کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خواندهام یا دیدهام
گر به بوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیدهام
مدح تو حق است و حق را با دلت
قاب قوسین او ادنی دیدهام
پیش آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیدهام
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیدهام
پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع
کاسمانش خاک بطحا دیدهام
پیشت آرم مصطفائی را شفیع
کاسم او یاسین و طه دیدهام
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدیشان عز والا دیدهام
پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمشان تبرا دیدهام
پیشت آرم جان افریدون شفیع
کز جهانداریش طغرا دیدهام
پشت آرم جان فخر الدین شفیع
کز شرف کسریش مولا دیدهام
کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه
کاین سفر دل را تمنا دیدهام
دل درین سوداست یک لفظ تو را
چون مفرح دفع سودا دیدهام
دولتت جاوید بادا کز جلال
جاه تو جان سوز اعدا دیدهام
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستهٔ مرگ مفاجا دیدهام
بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیدهام
ذات سیمرغ آشکارا دیدهام
قاف تا قافم تفاخر میرسد
کز حجاب قاف عنقا دیدهام
در صدف در است و در حوت آفتاب
حضرتی کز پرده پیدا دیدهام
در مدینه قدس مریم یافتم
در حظیرهٔ انس حوا دیدهام
حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلا دیدهام
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم به نور غیب بینا دیدهام
انیت بلقیسی که بر درگاه او
هدهد دین را تولا دیدهام
اینت زرقائی که چشم خضر ازو
محرم کحل مسیحا دیدهام
من کیم خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیدهام
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیدهام
روز جوهر نام و شب عنبر لقب
پیش صفهاش خادم آسا دیدهام
جوهر و عنبر سپید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیدهام
آب دست و خاک پایش را ز قدر
نشرهٔ رضوان و حورا دیدهام
پیشگاه حضرتش را پیش کار
از بناتالنعش و جوزا دیدهام
آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت
در پرستاری به یک جا دیدهام
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیدهام
بر درش بسته میان خرگاهوار
شاه این خرگاه مینا دیدهام
بر لب بحر کفش خورشید و ابر
قربهٔ زرین و سقا دیدهام
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیدهام
میوهٔ شاخ فریبرز ملک
هم به باغ ملک آبا دیدهام
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیدهام
عصمة الدین صفوة الاسلام را
افتخار دین و دنیا دیدهام
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جان و ملجا دیدهام
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیدهام
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیدهام
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیدهام
آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیدهام
رابعه زهدی که پیشش پنج وقت
هفت مردان را مجارا دیدهام
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیدهام
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیدهام
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیدهام
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نهپنداری که عمدا دیدهام
موسیم، کانی انا الله یافتم
نور پاک و طور سینا دیدهام
هر که در من دید چشمش خیره ماند
ز آنکه من نور تجلی دیدهام
حضرتش را هم به نور حضرتش
بر چهارم چرخ خضرا دیدهام
نور عرش حق تعالی را به چشم
هم به فضل حق تعالی دیدهام
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیدهام
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیدهام
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال ماوا دیدهام
گر کند شهباز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیدهام
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیدهام
چند بارش دیدهام در خواب لیک
طلعتش این باره زیبا دیدهام
هم در این ایوان نو برتخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیدهام
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهٔ صبح رخشا دیدهام
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیدهام
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیدهام
یک جهان دل زیندرخت و چشمه شاد
جمله را عیش مهنا دیدهام
گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست
کین دو را نور موفا دیدهام
گفت نشناسی درخت و چشمهای
کز کرمشان بر تو نعما دیدهام
چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیدهام
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیدهام
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیدهام
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهٔ ملکت مطرا دیدهام
نیز چون همشیره تا شروان رسید
کار شروان دست بالا دیدهام
آسمان سترا! ستاره همتا!
من تو را قیدافه همتا دیدهام
کعبه را ماند در عالیت و من
محرم این کعبهام تا دیدهام
گرچه اخبار زنان تاجدار
خواندهام وندر کتبها دیدهام
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیدهام
از سخا وصف زبیده خواندهام
وز کفایت رای زبا دیدهام
کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خواندهام یا دیدهام
گر به بوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیدهام
مدح تو حق است و حق را با دلت
قاب قوسین او ادنی دیدهام
پیش آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیدهام
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیدهام
پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع
کاسمانش خاک بطحا دیدهام
پیشت آرم مصطفائی را شفیع
کاسم او یاسین و طه دیدهام
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدیشان عز والا دیدهام
پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمشان تبرا دیدهام
پیشت آرم جان افریدون شفیع
کز جهانداریش طغرا دیدهام
پشت آرم جان فخر الدین شفیع
کز شرف کسریش مولا دیدهام
کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه
کاین سفر دل را تمنا دیدهام
دل درین سوداست یک لفظ تو را
چون مفرح دفع سودا دیدهام
دولتت جاوید بادا کز جلال
جاه تو جان سوز اعدا دیدهام
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستهٔ مرگ مفاجا دیدهام
بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیدهام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - مطلع دوم
از همه عالم شدهام بر کران
بسته به سودای تو جان بر میان
جان نه و چون سایه به تو زندهام
با تو و صد ساله ره اندر میان
از تب هجران تو ناخن کبود
پیش تو انگشت زنان کالامان
آن نه ز گریه است که چشمم به قصد
هست گهر ریز به سوی دهان
لیک زبانم چو حدیثت کند
دیده نثار آرد بهر زبان
وصل تو بیهجر توان دید؟ نی
گوشت جدا کی شود از استخوان
چون کنم افغان که ز تف جگر
سوخته شد در دهن من فغان
در بصرم سفته شده است آفتاب
ز آنکه مرا دیده شد الماس دان
دود دلم گر به فلک برشود
هفت فلک هشت شود در زمان
بیعگه غم دل خاقانی است
زان کشد اندوه در او کاروان
وین رمقی کز رقمش مانده است
از ظل خورشید سپهر آستان
مشتری عصمت و خورشید دین
صدر ازل قدر ابد قهرمان
نایب سلطان هدی، احمشاد
کوست در اقلیم کرم کامران
بسته به سودای تو جان بر میان
جان نه و چون سایه به تو زندهام
با تو و صد ساله ره اندر میان
از تب هجران تو ناخن کبود
پیش تو انگشت زنان کالامان
آن نه ز گریه است که چشمم به قصد
هست گهر ریز به سوی دهان
لیک زبانم چو حدیثت کند
دیده نثار آرد بهر زبان
وصل تو بیهجر توان دید؟ نی
گوشت جدا کی شود از استخوان
چون کنم افغان که ز تف جگر
سوخته شد در دهن من فغان
در بصرم سفته شده است آفتاب
ز آنکه مرا دیده شد الماس دان
دود دلم گر به فلک برشود
هفت فلک هشت شود در زمان
بیعگه غم دل خاقانی است
زان کشد اندوه در او کاروان
وین رمقی کز رقمش مانده است
از ظل خورشید سپهر آستان
مشتری عصمت و خورشید دین
صدر ازل قدر ابد قهرمان
نایب سلطان هدی، احمشاد
کوست در اقلیم کرم کامران