عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۰ - راز گفتن جمشید با پدر و مادر
در آخر غنچه این راز بشکفت
حدیث خواب یک یک با پدر گفت
پدر گفت: «این پسر شوریده حالست
حدیثش یکسر از خواب و خیالست
همی ترسم که او دیوانه گردد
به یکبار از خرد بیگانه گردد»
به مادر گفت: «تیمار پسر کن
علاج جان بیمار پسر کن»
همایون هر زمان می‌داد پندش
نبود آن پند مادر سودمندش
دلش را هر دم آتش تیزتر بود
خیالش در نظر خونریز تر بود
در آن ایام بد بازرگانی
جهان گردیده ای و بسیار دانی
بسان پسته خندان روی و شیرین
زبان چرب و سخن پر مغز و رنگین
بسی همچون صبا پیموده عالم
چو گل لعل و زر آورده فراهم
گهی از شاه رفتی سوی سقسین
گهی در روم بودی گاه در چین
به هر شهری ز هر ملکی گذر داشت
ز احوال هر اقلیمی خبر داشت
چنان در نقش بندی بود استاد
که می‌زد نقش چین بر آب چون باد
پری را نقش بر آینه می‌بست
پری از آینه فکرش نمی‌رست
ز رسمش نقش مانی گشته بی‌رنگ
ز دستش پای در گل نقش ارژنگ
کجا سروی سمن عارض بدیدی
ز سر تا پای شکلش بر کشیدی
همه اشکال بت رویان عالم
به صورت داشت همچون نقش خانم
ملک جمشید چون از کار درماند
شبی او را به خلوت پیش خود خواند
نشاندش پیش و از وی هر زمانی
همی جست از پری رویان نشانی
کز آن خوبان که دیدی یا شنیدی
کدامین را به خوبی برگزیدی؟
کدامین مه به چشمت خوش برآمد
کدام آب حیایتت خوشتر آمد؟
به پاسخ دادنش نقاش برخاست
سخن در صورت رنگین بیاراست
که: «شاها حسن خوبان بی‌کنار است
در و دیوار عالم پر نگار است
ولی در هر یکی رنگی و بویی است
کمال حسن هر شاهد به رویی است
رطب را لذت شکر اگر نیست
در آن ذوقیست کان هم در شکر نیست
ازین خوبان که من دیدم به هر بوم
ندیدم مثل دخت قیصر روم
مه از شرم رخ او در نقاب است
میان ماه رویان آفتاب است
تو گویی طینش از آب و گل نیست
ز سر تا پا به غیر از جان و دل نیست
به میدانست با مه در محاذات
به اسب و زخ شهان را می‌کند مات
به حسن و خوبیش حسن ملک نیست
چنان مه در کبودی فلک نیست
ز مویش رومیان ز نار بستند
ز مهر رویش آتش می‌پرستند
نه او کس برون پرده دیده
نه اندر پرده آوازش شنیده
که یارد نام شوهر پیش او گفت؟
که زیر طاق گردون نیستش جفت
ازین خور طلعتی ناهید رامش
از این مه پیکری، خورشید نامش
چو گیرد جام می در دست خورشید
ببوسد خاک ره چون جرعه ناهید
سفر می‌کردم اندر هر دیاری
ز چین افتاد بر رومم گذاری
در آن اقلیم بازاری نهادم
سر بار بدخش و چین گشادم
ز هر سو مشتری بر من بجوشید
چنان کاوازه‌ام خورشید بشنید
فرستاد و ز من دیبای چین خواست
چو لعل خود بدخشانی نگین خواست
متاعی چند با خود برگرفتم
به سوی منزل آن ماه رفتم
دری همچون جبین خوش بوستانی
به هر جانب یکی حاجب ستاده
مرا بردند در خوش بوستانی
در او قصری به شکل گلستانی
ز برج آسمان تابنده ماهی
چو انجم گردش از خوبان سیپاهی
چو چشم من بدان مه منظر افتاد
دل مسکین ز دست من در افتاد
همان دم خواست افتادن دل از پای
به حیلت خویشتن را داشتم بر جای
کلید قفل یاقوتی ز در ساخت
دل تنگم بدان یاقوت بنواخت
ز منظر ناگهان در من نظر کرد
دل و جان مرا زیر و گذر کرد
متاع خویشتن پیشش نهادم
دل و دین هردو در شکرانه دادم
نگینی چند از آن لب قرض کردم
به پیشش این نگین‌ها عرض کردم
ز زلفش نافه‌های چین گشادم
به دامن بردم و پیشش نهادم
پسندید آن گوهرها را سراسر
به نرمی گفت: «ای پاکیزه گوهر
ندارد این گوهرهای تو مانند
بهایش چیست؟» گفتم: «ای خداوند
قماش من نه حد خدمت تست
بهای آن قبول حضرت تست
به خون مشک چون رخسار شویم؟
ز تو چون خون بهای لعل جویم؟
بهای لعل باید کرد ارزان
چو باشد مشتری خورشید تابان»
بدانم یک سخن چندان عطا داد
که لعل و مشک صد خونبها داد
کنون من صورتش با خویش دارم
اگر فرمان دهی پیش تو آرم
بدان صورت درونش میل فرمود
بشد مهراب و پیش آورد و بگشود
ملک جمشید نقش یار خود یافت
نگارین صورت دلدار خود یافت
نظر چون بر جمال صورت انداخت
همان دم صورت نادیده بشناخت
روان در پای آن صورتگر افتاد
بسی بر دست و پایش بوسه‌ها داد
کزین سان صورت زیبا که آراست؟
چنان کاری خود از دست که برخاست؟
تو خضر چشمه حیوان مایی
چراغ کلبه احزان مایی
فراوان گوهر و پیرایه دادش
ز هر چیزی بسی سرمایه دادش
چو افسر گوهرش بر فرق کردند
سرا پایش به گوهر غرق کردند
نهاد آن صورت دلبند در پیش
به زاری این غزل می‌خواند با خویش:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۴ - قطعه
بزمی که از نوای نوالش به بزم خلد
روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام
سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه
نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست
از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش
فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را
گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد
دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده
به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی
سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی
گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز
چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی
زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن
ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است
به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش
ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد
بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند
حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده
به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است
هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو
نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن
چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت
سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد
حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست
ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید
کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری
در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی
در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم
نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار
که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن
هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست
که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی
ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می
چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید
ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی
دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور
ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید
ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب
و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می
زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید
به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون
ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی
فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار
به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد
می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد
ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور
نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار
که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد
ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند
سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد
ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست
می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است
ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون
به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند
بدین امید دل را شاد کردند
رهی معیری : چند قطعه
سخن پرداز
آن نواساز نو آیین چو شود نغمه سرای
سرخوش از ناله مستانه کند جان مرا
شیوه باد سحر عقده گشایی است رهی
شعر پژمان بگشاید دل پژمان مرا
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سحر در شاخسار بوستانی
سحر در شاخسار بوستانی
چه خوش میگفت مرغ نغمه خوانی
بر آور هر چه اندر سینه داری
سرودی ، ناله ئی ، آهی فغانی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد کرپاس را زرینه سازد
خرد کرپاس را زرینه سازد
کمالش سنگ را آئینه سازد
نوای شاعر جادو نگاری
ز نیش زندگی نوشینه سازد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۹)
از نزاکتهای طبع موشکاف او مپرس
کز دم بادی زجاج شاعر ما بشکند
کی تواند گفت شرح کارزار زندگی
«می پرد رنگش حبابی چون بدریا بشکند»
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱۴)
نقد شاعر در خور بازار نیست
نان به سیم نسترن نتوان خرید
اقبال لاهوری : زبور عجم
در فن تعمیر مردان آزاد
یک زمان با رفتگان صحبت گزین
صنعت آزاد مردان هم ببین
خیز و کار ایبک و سوری نگر
وا نما چشمی اگر داری جگر
خویش را از خود برون آورده اند
این چنین خود را تماشا کرده اند
سنگها با سنگها پیوسته اند
روزگاری را به آنی بسته اند
دیدن او پخته تر سازد ترا
در جهان دیگر اندازد ترا
نقش سوی نقشگر می آورد
از ضمیر او خبر می آورد
همت مردانه و طبع بلند
در دل سنگ این دو لعل ارجمند
سجده گاه کیست این از من مپرس
بی خبر روداد جان از تن مپرس
وای من از خویشتن اندر حجاب
از فرات زندگی ناخورده آب
وای من از بیخ و بن بر کنده ئی
از مقام خویش دور افکنده ئی
محکمی ها از یقین محکم است
وای من شاخ یقینم بی نم است
در من آن نیروی الا الله نیست
سجده ام شایان این درگاه نیست
یک نظر آن گوهر نابی نگر
تاج را در زیر مهتابی نگر
مرمرش ز آب روان گردنده تر
یک دم آنجا از ابد پاینده تر
عشق مردان سر خود را گفته است
سنگ را با نوک مژگان سفته است
عشق مردان پاک و رنگین چون بهشت
می گشاید نغمه ها از سنگ و خشت
عشق مردان نقد خوبان را عیار
حسن را هم پرده در هم پرده دار
همت او آنسوی گردون گذشت
از جهان چند و چون بیرون گذشت
زانکه در گفتن نیاید آنچه دید
از ضمیر خود نقابی بر کشید
از محبت جذبه ها گردد بلند
ارج می گیرد ازو ناارجمند
بی محبت زندگی ماتم همه
کاروبارش زشت و نامحکم همه
عشق صیقل می زند فرهنگ را
جوهر آئینه بخشد سنگ را
اهل دل را سینهٔ سینا دهد
با هنرمندان ید بیضا دهد
پیش او هر ممکن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات
گرمی افکار ما از نار اوست
آفریدن جان دمیدن کار اوست
عشق مور و مرغ و آدم را بس است
«عشق تنها هر دو عالم را بس است»
دلبری بی قاهری جادوگری است
دلبری با قاهری پیغمبری است
هر دو را در کار ها آمیخت عشق
عالمی در عالمی انگیخت عشق
اقبال لاهوری : جاویدنامه
صحبت با شاعر هندی برتری هری
حوریان را در قصور و در خیام
ناله من دعوت سوز تمام
آن یکی از خیمه سر بیرون کشید
وان دگر از غرفه رخ بنمود و دید
هر دلی را در بهشت جاودان
دادم از درد و غم آن خاکدان
زیر لب خندید پیر پاک زاد
گفت «ای جادو گر هندی نژاد»
آن نوا پرداز هندی را نگر
شبنم از فیض نگاه او گهر
نکته آرائی که نامش برتری است
فطرت او چون سحاب آذری است
از چمن جز غنچه نورس نچید
نغمه تو سوی ما او را کشید
پادشاهی با نوای ارجمند
هم به فقر اندر مقام او بلند
نقش خوبی بندد از فکر شگرف
یک جهان معنی نهان اندر دو حرف
کارگاه زندگی را محرم است
او جم است و شعر او جام جم است‘‘
ما به تعظیم هنر برخاستیم
باز با وی صحبتی آراستیم
زنده رود
ای که گفتی نکته های دلنواز
مشرق از گفتار تو دانای راز
شعر را سوز از کجا آید بگوی
از خودی یا از خدا آید بگوی
برتری هری
کس نداند در جهان شاعر کجاست
پرده او از بم و زیر نواست
آن دل گرمی که دارد در کنار
پیش یزدان هم نمی گیرد قرار
جان ما را لذت اندر جستجوست
شعر را سوز از مقام آرزوست
ای تو از تاک سخن مست مدام
گر ترا آید میسر این مقام
با دو بیتی در جهان سنگ و خشت
می توان بردن دل از حور بهشت
زنده رود
هندیان را دیده ام در پیچ و تاب
سر حق وقتست گوئی بی حجاب
برتری هری
این خدایان تنک مایه ز سنگ اند و ز خشت
برتری هست که دور است ز دیر و ز کنشت
سجده بی ذوق عمل خشک و بجائی نرسد
زندگانی همه کردار ، چه زیبا و چه زشت
فاش گویم بتو حرفی که نداند همه کس
ای خوش آن بنده که بر لوح دل او را بنوشت
این جهانی که تو بینی اثر یزدان نیست
چرخه از تست و هم آن رشته که بر دوک تو رشت
پیش آئین مکافات عمل سجده گزار
زانکه خیزد ز عمل دوزخ و اعراف و بهشت
برتری هری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
امیر کاروان آن اعجمی کیست؟
امیر کاروان آن اعجمی کیست؟
سرود او به آهنگ عرب نیست
زند آن نغمه کز سیرابی او
خنک دل در بیابانی توان زیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا تا نرد را شاهانه بازیم
بیا تا نرد را شاهانه بازیم
جهان چار سو را درگدازیم
به افسون هنر از برگ کاهش
بهشتی این سوی گردون بسازیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
ای چیده نقش پای تو دکان آفتاب
در سایهٔ تو ریخته سامان آفتاب
از طلعت نقاب طلسم بهار صبح
در جلوهٔ تو آینه‌ها کان آفتاب
سروقدتومصرع موزونی چمن
زلف‌کج تو خط پریشان آفتاب
در مکتبی‌که دفتر حسنت رقم زند
یک نقطه است مطلع دیوان آفتاب
هر دیده نیست قابل برق تجلیت
تیغ‌آزماست پیکر عریان آفتاب
خلق کریم آینهٔ دستگاه اوست
پرتو بس است وسعت دامان آفتاب
شبنم صفت زخویش برآتا نظرکنی
وضع جهان به دیدهٔ حیران آفتاب
هر صبح چاک پیرهنی تازه می‌کند
یارب به دست‌کیست‌گریبان آفتاب
غفلت به چشم صافدلان نورآگهی است
نظاره است لمعهٔ مژگان آفتاب
هر ذره درد ازکف خاک فسرده‌ام
مشق تحیری ز دبستان آفتاب
بیدل زحسن نوخط اوداغ حیرتم
کانجاست دست سایه به دامان آفتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
امشب ز ساز میناگرم است جای مطرب
کوک است قلقل می با نغمه‌های مطرب
دریوزه چشم داریم ازکاسه‌های طنبور
درحق ما بلند است دست دعای مطرب
صد رنگ آه حسرت پیچیده‌ایم در دل
این ناز وآن نیاز است از ما به پای مطرب
کیفیت بم وزیر مفهوم انجمن نیست
درپرده تا چه باشد منظور رای مطرب
زان چهرهٔ عرقناک حیران حرف و صوتیم
هرجاست‌تر صدایی دارد حیای مطرب
شور لب تو ما را نگذاشت در دل خاک
آتش به نیستان زد آخر هوای مطرب
با محرمان عیشند بیگانگان ساقی
وز درد بی‌نصیبند ناآشنای مطرب
هرچند واسرایند صد ره ترانهٔ جاه
از نی بلندگردید شور نوای مطرب
تا ما خموش بودیم شوق توبی‌نفس بود
این اغنیا ندارند فیض غنای مطرب
عذر دماغ مستان مسموع هیچکس نیست
یارب‌که‌گیسوی چنگ افتد به پای مطرب
قانون به زخمه نازان‌، دف از تپانجه خندان
بر ساز ما فتاده‌ست یکسر بلای مطرب
بیدل‌که رحم می‌کرد بر سخت‌جانی ما؟
ناخن اگر نمی‌بود زورآزمای مطرب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
نقش دیبای هنر فرش ره اهل صفاست
عافیت در خانهٔ آیینه نقش بوریاست
تا تبسم با لب‌ گلشن ‌فریبت آشناست
از خجالت غنچه را پیراهن خوبی قباست
نی همین آشفته‌ای چون زلف داری روبه‌رو
همچو کاکل نیز یک جمع پریشان در قفاست
عمرها شد کز تمنای بهار جلوه‌ات
بلبلان را درچمن هر برگ‌گل دست دعاست
کشتهٔ تیغ تمنا را درین گلزار شوق
همچو گل یک ‌خنده ‌زخم‌شهادت خونبهاست
غنچه تا دم می‌زند موج شکست آینه است
دانهٔ دل را خیال‌ گردش رنگ آسیاست
تا ز چشم التفات تیغ او افتاده‌ام
بخیه را بر روی زخمم خنده دندان نماست
غافل از عبرت ‌فروشیهای عالم نیستم
هرکف‌خاکی اپن‌صحرا به چشمم توتیاست
روشن است ازبند بندم وحشت احوال دل
هر گره در کوچهٔ نی ناله‌ای را نقش پاست
عاجزی را پیشوای سعی مقصد کرده‌ایم
بیشترنقش قدم ما را به منزل رهنماست
همچو دندان‌سخت‌رویان‌سنگ‌مینای خودند
چون زبان نرمی ملایم‌طینتان را مومیاست
بی به عشرت بردن است از سختگیریهای دهر
نام را نقش نگینی نیست نقب خنده‌هاست
گرنه مخمورگرفتاربست زلف مهوشان
بیدل‌از هرحلقه ‌در خمیازه ‌حسرت چراست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
مشاطهٔ شوخی‌که به دستت دل ما بست
می‌خواست چمن طرح‌کند رنگ حنا بست
آن رنگ‌که می‌داشت دریغ از ورق گل
از دور کف دست تو بوسید و به پا بست
آخرچمنی را به سرانگشت تو پیچید
وا کرد نقاب شفق و غنچه نما بست
آب است ز شبنم دل هر برگ ‌گل امروز
کاین رنگ چمن ساز وفا سخت بجا بست
زین نور که از شمع سرانگشت تو گل ‌کرد
تا شعله زند آتش یاقوت حنا بست
کیفیت‌ گل‌ کردن این غنچه به رنگی‌ست
کز حیرت سرشار توان آینه‌ها بست
ارباب نظر را به تماشای بهارش
دست مژه‌ای بود تحیر به قفا بست
تا چشم‌ گشاید مژه آغوش بهار است
رنگ سر ناخن چقدر عقده‌گشا بست
گر وانگری صنعت مشاطگیی نیست
سحراست‌که برپنجهٔ خور- سها بست
تا عرضه دهد منتخب نسخهٔ اسرار
طراح چمن معنی هرغنچه جدا بست
بیدل ‌تو هم از شوق چمن شو که به این رنگ
شیرازه‌ی دیوان تو امروز حنا بست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در وصف نامۀ پادشاه‌گیتی ستان محمدشاه غازی انارلله برهانه‌گوید
شکسته خامهٔ آذرگسسته نامهٔ قسطا
چه خامه خامهٔ خسرو چه نامه نامهٔ دارا
گسسته دفتر شاپور و خسته خاطر آزر
شکسته رونق ارژنگ و بسته بازوی مانا
به سعی خامهٔ ماهر به فرق نامهٔ طاهر
فشانده خسرو قاهر چه مایه لؤلؤ لالا
سدید و محکم‌و ساطع‌فصیح‌و واضح و لامع‌
بلیغ و روشن و رایع رشیق و ظاهر و شیوا
جمیل‌و درخور و لایق رزین و راتب و رایق
گزین و لایح و بارق جزیل و سخته و غرا
شگرف‌و بیغش‌کافی‌سلیس‌و دلکش و صافی
پسند و ویژه و وافی بلند و شارق و بیضا
همال سبعهٔ وارون ز بسکه دلکش و موزون
مثال فکرت هرون ز بسکه روشن و عذرا
ز نظم‌گفت شه الحق نمانده زینت و رونق
بگفت‌همگر و عمعق به شعر خسرو بیضا
چه نامه قطعه و چامه به سعی خامه و آمه
بطی دفتر و نامه نهفته فکرت والا
سطور او همه تابان چو دست موسی عمران
نقوش او همه رخشان چو صدر صفهٔ سینا
نهال‌گلشن فکرت لآل مخزن حکمت
زلال چشمهٔ خبرت سواد دیدهٔ بینا
به آب چشمهٔ حیوان به تاب‌کوکب تابان
به رنگ‌گوهر عمان به بوی عنبر سارا
نباشد این‌قدر انور نه مه نه مهر نه اختر
ندارد این هم‌گوهر نه‌کان نه‌گنج نه دریا
سپاس خامهٔ خسرو مدیح چامهٔ خسرو
ثنای نامهٔ خسرو ز حد فکرت دانا
ز د‌ورگنبدگردون ز جور اختر وارون
هماره‌فارغ‌و مأمون‌وجود حضرت دارا
کسایی مروزی : دیوان اشعار
آن خوشه های رز ...
آن خوشه های رز نگر آویخته سیاه
گویی همی شبه به زمرد در اوژنند
وان بانگ چَزد بشنو ، از باغ نیمروز
همچون سفال نو که به آبش فرو زنند
کسایی مروزی : دیوان اشعار
در نقاشی و شاعری ...
هر چند در صناعت نقش و علوم شعر
جز مر تو را روا نبود سرفراشتن
اوصاف خویشتن نتوانی به شعر گفت
تمثال خویشتن نتوانی نگاشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
جنون اندیشه‌ای بگذار تا دل بر هنر پیچد
به‌دانش نازکن چندانکه سودایی به سر پیچد
حصول ‌کام با سعی املها برنمی‌آید
عنان ریشه دشوار است تحصیل ثمر پیچد
نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم
که ‌دل ‌هم قطره‌ اشکی‌ گردد و بر چشم تر پیچد
ز آغوش نقابش تا قیامت‌ گل توان چیدن
اگر بر عارض رنگین شبی از ناز درپیچد
تواند در تکلم شکرستان ریزد از گوهر
لبی‌کز خامشی موج‌گهر را در شکر پیچد
صدای تیغ او می‌آید از هر موج این دریا
در این اندیشه حیرانست دل تا از که سرپیچد
نفس هم برنمی‌دارد دماغ صبح نومیدی
دعای ما کنون خود را به طومار دگر پیچد
خوشا قطع امید و پرفشانیهای اندازش
که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پیچد
به رنگ‌گردباد آن به‌که وحشت‌پرور شوقت
بجای دامن پیچیده خود را برکمر پیچد
چه امکان‌ست طی‌گردد بساط‌حسرت عاشق
چو مژگان هر دو عالم را مگربریکدگرپیچد
تعین هرچه باشد خجلت دون‌همتی دارد
به‌ کوتاهی‌ست‌ میل ‌رشته‌بر خود هر قدر پیچد
کسی بیدل به سعی‌وحشت از خود برنمی‌آید
ز غفلت تاکجا گرداب ما از بحر سر پیچد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت به‌در آورد
نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت به‌در آورد
به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولی‌ات
که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت به‌در آورد
به‌گداز عشوهٔ علم و فن در پیر میکده بوسه زن
که ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت به‌درآورد
به قبول و رد، مطلب سبب‌،‌که غرور چرخ جنون حسب
به دری‌ که خواندت از ادب ز همان درت به ‌در آورد
ز خیال الفت خانمان به در آ که شحنهٔ امتحان
نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت به‌در آورد
به وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری
که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت به‌در آورد
اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا
نگهی‌که‌گردش رنگ ما خط ساغرت به‌در آورد
ز طواف‌کعبه‌که می‌رسد به حضور مقصد آرزو
من و سجدهٔ پس زانویی که سر از درت به ‌در آورد
ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بد‌نت نشان
مگر آنکه جامهٔ رنگ‌ ما عرق از برت به‌در آورد
من بیدل از خم طره‌ات به‌کجا روم ‌که سپهر هم
سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت به‌در آورد؟