عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - نیز در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
ماه دو هفته من برد مه روزه بسر
بامداد آمد و از عید مرا داد خبر
مردمان دوش خبر یافته بودند ز عید
که گمان برد که من غافلم از عید مگر
او مگر تهنیت عید همی خواست بدین
هیچ شک نیست همین خواست بدین آن دلبر
من ازین شادی برجستم ودو چنگ زدم
اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر
بر زبان داشت زمه آن مه دو هفته سخن
از لب او لب من یافت بخروار شکر
بوسه یک مهه گرد آمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر
نیم دیگر بتفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر
جه حدیثست، من این بوسه شماری بنهم
بشود عیش چو معشوق شود بوسه شمر
عاشقان بوسه شمرده به مه روزه دهند
زانکه وقتش ز گه شام بود تا بسحر
درمه شوال این تنگی و تاریکی نیست
تو بچشم دگر اندر مه شوال نگر
خطر روزه بزرگست و مه روزه شریف
از مه روزه گشاده ست به خلد اندر در
لیکن این ماه که پیش آمده ماهیست که او
با طرب گردد و بارامش و با رامشگر
ای رفیقان سخنی راست بگویم شنوید
طبع من باری با شوال آمیخته تر
گر نه ماه طربست این ز چه غرید همی
دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر
خسرو مشرق و مغرب ملک روی زمین
شاه مسعود مبارک پی مسعود اختر
آنکه تادست به تیر و بکمان برد ببرد
آب سام یل و قدر و خطر رستم زر
زخم تیر ملکان دید و ندید آن ملک
آنکه او از قبل تیر همی ساخت سپر
گر ملک تیر و کمان درخور بازو کندی
بر سر که بردی ترکش او ترکش گر
از برو بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر
جنگجو هست و لیکن بجهان نیست کسی
که بجنگش بتواند بست امروز کمر
او همیگوید من تیغ زنم رنج کشم
تا بزرگی بهنر گیرم و کیتی بهنر
ایزد از عرش همیگوید تو رنج مکش
کاینجهان جمله ترا دادم، بنشین و بخور
آنچه میران مبارز نگرفتند بگیر
آنچه شاهان مظفر نخریدند بخر
مهر از آنکس که بمهر تو گرو نیست ببر
دولت از خانه آنکس که ترا نیست ببر
بتن آسانی بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر
بندگان دادم اندر خور تو کار ترا
که بکام تو از ایشان همه خیر آید و شر
کار در گردن ایشان کن تا من بکنم
نا رسانیده بیک بنده تو هیچ ضرر
همچنین کرد وبهر گوشه فرستاد یکی
با سپاهی که مر آن را نه قیاسست و نه مر
هیچ لشکر نفرستاد براهی که ز راه
بر او باز نیامد خبر فتح و ظفر
اندر این مدت یکسال در اقصای جهان
همچو دریای دمان کرد بگیتی لشکر
از لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاه
چون ره مورچگانست همه راهگذر
هر زمان مژده بر آید که فلان بنده او
بفلان شهر فلان قلعه بکند از بن و بر
موکب وخیل فلان میر پراکند ز هم
آلت و ساز فلان شاه، فرستاد ایدر
مژده آن مژده بود کزپس این خواهد خواست
باش تا مغز سر جمله کند زیر و زبر
بندگانند ملک را که چنین کار کنند
با دل و دولت او کار چنین راچه خطر
کار فرمای همی داند فرمودن کار
لاجرم کارگر از کار همی یابد بر
حشمت و سایه او لشکر او را مددست
که نبرد ز پی لشکر او تا محشر
لشکری راکه بود سایه مسعود مدد
پیش ایشان زهوا مرغ فرو ریزد پر
دایم این حشمت و این سایه همی بادبجای
وندر این خانه همی بادا این دولت و فر
ای بمردی و کف راد و مروت چو علی
وی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمر
از خداوند نظر چشم همیداشت جهان
بجهانداری نیکو نیت و خوب سیر
چون خداوند جهانداری و شاهی بتو داد
گفت من یافتم اینک زخداوند نظر
تهنیت باد جهان را بجهانداری تو
بر خور ای شه بمراد دل و از او برخور
تا جهانست جهاندار تو بادی و مباد
در جهانداری و در دولت تو هیچ غیر
سال و ماه تو و ایام تو چون نام تو باد
عادت و عاقبت کار تو چون نام پدر
روز عید رمضانست و سر سال نوست
هر دو فرخنده کناد ای ملک ایزد بتو بر
بامداد آمد و از عید مرا داد خبر
مردمان دوش خبر یافته بودند ز عید
که گمان برد که من غافلم از عید مگر
او مگر تهنیت عید همی خواست بدین
هیچ شک نیست همین خواست بدین آن دلبر
من ازین شادی برجستم ودو چنگ زدم
اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر
بر زبان داشت زمه آن مه دو هفته سخن
از لب او لب من یافت بخروار شکر
بوسه یک مهه گرد آمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر
نیم دیگر بتفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر
جه حدیثست، من این بوسه شماری بنهم
بشود عیش چو معشوق شود بوسه شمر
عاشقان بوسه شمرده به مه روزه دهند
زانکه وقتش ز گه شام بود تا بسحر
درمه شوال این تنگی و تاریکی نیست
تو بچشم دگر اندر مه شوال نگر
خطر روزه بزرگست و مه روزه شریف
از مه روزه گشاده ست به خلد اندر در
لیکن این ماه که پیش آمده ماهیست که او
با طرب گردد و بارامش و با رامشگر
ای رفیقان سخنی راست بگویم شنوید
طبع من باری با شوال آمیخته تر
گر نه ماه طربست این ز چه غرید همی
دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر
خسرو مشرق و مغرب ملک روی زمین
شاه مسعود مبارک پی مسعود اختر
آنکه تادست به تیر و بکمان برد ببرد
آب سام یل و قدر و خطر رستم زر
زخم تیر ملکان دید و ندید آن ملک
آنکه او از قبل تیر همی ساخت سپر
گر ملک تیر و کمان درخور بازو کندی
بر سر که بردی ترکش او ترکش گر
از برو بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر
جنگجو هست و لیکن بجهان نیست کسی
که بجنگش بتواند بست امروز کمر
او همیگوید من تیغ زنم رنج کشم
تا بزرگی بهنر گیرم و کیتی بهنر
ایزد از عرش همیگوید تو رنج مکش
کاینجهان جمله ترا دادم، بنشین و بخور
آنچه میران مبارز نگرفتند بگیر
آنچه شاهان مظفر نخریدند بخر
مهر از آنکس که بمهر تو گرو نیست ببر
دولت از خانه آنکس که ترا نیست ببر
بتن آسانی بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر
بندگان دادم اندر خور تو کار ترا
که بکام تو از ایشان همه خیر آید و شر
کار در گردن ایشان کن تا من بکنم
نا رسانیده بیک بنده تو هیچ ضرر
همچنین کرد وبهر گوشه فرستاد یکی
با سپاهی که مر آن را نه قیاسست و نه مر
هیچ لشکر نفرستاد براهی که ز راه
بر او باز نیامد خبر فتح و ظفر
اندر این مدت یکسال در اقصای جهان
همچو دریای دمان کرد بگیتی لشکر
از لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاه
چون ره مورچگانست همه راهگذر
هر زمان مژده بر آید که فلان بنده او
بفلان شهر فلان قلعه بکند از بن و بر
موکب وخیل فلان میر پراکند ز هم
آلت و ساز فلان شاه، فرستاد ایدر
مژده آن مژده بود کزپس این خواهد خواست
باش تا مغز سر جمله کند زیر و زبر
بندگانند ملک را که چنین کار کنند
با دل و دولت او کار چنین راچه خطر
کار فرمای همی داند فرمودن کار
لاجرم کارگر از کار همی یابد بر
حشمت و سایه او لشکر او را مددست
که نبرد ز پی لشکر او تا محشر
لشکری راکه بود سایه مسعود مدد
پیش ایشان زهوا مرغ فرو ریزد پر
دایم این حشمت و این سایه همی بادبجای
وندر این خانه همی بادا این دولت و فر
ای بمردی و کف راد و مروت چو علی
وی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمر
از خداوند نظر چشم همیداشت جهان
بجهانداری نیکو نیت و خوب سیر
چون خداوند جهانداری و شاهی بتو داد
گفت من یافتم اینک زخداوند نظر
تهنیت باد جهان را بجهانداری تو
بر خور ای شه بمراد دل و از او برخور
تا جهانست جهاندار تو بادی و مباد
در جهانداری و در دولت تو هیچ غیر
سال و ماه تو و ایام تو چون نام تو باد
عادت و عاقبت کار تو چون نام پدر
روز عید رمضانست و سر سال نوست
هر دو فرخنده کناد ای ملک ایزد بتو بر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در ستایش سلطان مسعود غزنوی گوید
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار
چنان گشت گیتی که ما خواستیم
خدایا تو چشم بدان دور دار
خداوند گار جهان فرخست
که فرخنده بادش همه روزگار
بدیدار او راه بست و هری
بهشت برین گشت و باغ بهار
بخندد همی برکرانهای راه
بفصل زمستان گل کامکار
بدیدار شاه جهان بو سعید
عجب نیست گر گل بخندد ز خار
اگر چه نکوهیده باشد حسد
وزو بر دل و جان بود رنج و بار
حسد بر، بر آنکس که او را بود
بنزدیک او بار، هنگام بار
بزرگان حسودان آن کهترند
که با او سخن گفت خسرو دوبار
شه روم خواهد که او همچو من
نهد پیش اوبر بطی در کنار
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن عادت و خوی آزاده وار
همه کار او در خور خوی اوست
ملک را همیشه چنین باد کار
همه شاه گیرد بروز نبرد
همه شیر گیرد بروز شکار
بجایی که از شیر یابد خبر
ز شادی نگیرد دل او قرار
نه یک جایگه دیدم او را چنین
چنین دیدم او را بجایی هزار
به نوبین که اکنون به غزنین چه کرد
سر خسروان خسرو نامدار
ز پهلوی ره شیری آمد پدید
غریونده چون رعد در کوهسار
ببالا و پهنا چو پیلی بلند
که از بیم او پیل کردی فرار
دل لشکر از بیم او خون گرفت
نبودند بر جای خویش استوار
خداوند سلطان روی زمین
سر خسروان آفتاب تبار
فرود آمداز پشت پیل و نشست
بر آن پیلتن خنگ دریا گذار
سر شیر وحشی بیک زخم کرد
چو بر بار در تیرمه کفته نار
بیاورد برزنده پیل و چو کوه
بیفکند در پیش خیمه چو خار
زهی خسروی کز همه خسروان
بمردی ترا نیست همتا و یار
تو آن بختیاری که اندر جهان
نبود و نباشد چو تو بختیار
همیشه چنین بخت یار تو باد
جهان پیش کار تو چون پیشکار
وثاق تو از نیکوان چون بهشت
سرای تو از لعبتان قندهار
کنار تو از روی معشوق خوش
دودست تو از زلف بت مشکبار
سر تو ز شادی همه ساله پر
سر دشمن تو ز غم پر خمار
در این بزمگه بر تو فرخ کناد
ثنا گفتن فرخی کردگار
بدین خوبی و فرخی شهریار
چنان گشت گیتی که ما خواستیم
خدایا تو چشم بدان دور دار
خداوند گار جهان فرخست
که فرخنده بادش همه روزگار
بدیدار او راه بست و هری
بهشت برین گشت و باغ بهار
بخندد همی برکرانهای راه
بفصل زمستان گل کامکار
بدیدار شاه جهان بو سعید
عجب نیست گر گل بخندد ز خار
اگر چه نکوهیده باشد حسد
وزو بر دل و جان بود رنج و بار
حسد بر، بر آنکس که او را بود
بنزدیک او بار، هنگام بار
بزرگان حسودان آن کهترند
که با او سخن گفت خسرو دوبار
شه روم خواهد که او همچو من
نهد پیش اوبر بطی در کنار
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن عادت و خوی آزاده وار
همه کار او در خور خوی اوست
ملک را همیشه چنین باد کار
همه شاه گیرد بروز نبرد
همه شیر گیرد بروز شکار
بجایی که از شیر یابد خبر
ز شادی نگیرد دل او قرار
نه یک جایگه دیدم او را چنین
چنین دیدم او را بجایی هزار
به نوبین که اکنون به غزنین چه کرد
سر خسروان خسرو نامدار
ز پهلوی ره شیری آمد پدید
غریونده چون رعد در کوهسار
ببالا و پهنا چو پیلی بلند
که از بیم او پیل کردی فرار
دل لشکر از بیم او خون گرفت
نبودند بر جای خویش استوار
خداوند سلطان روی زمین
سر خسروان آفتاب تبار
فرود آمداز پشت پیل و نشست
بر آن پیلتن خنگ دریا گذار
سر شیر وحشی بیک زخم کرد
چو بر بار در تیرمه کفته نار
بیاورد برزنده پیل و چو کوه
بیفکند در پیش خیمه چو خار
زهی خسروی کز همه خسروان
بمردی ترا نیست همتا و یار
تو آن بختیاری که اندر جهان
نبود و نباشد چو تو بختیار
همیشه چنین بخت یار تو باد
جهان پیش کار تو چون پیشکار
وثاق تو از نیکوان چون بهشت
سرای تو از لعبتان قندهار
کنار تو از روی معشوق خوش
دودست تو از زلف بت مشکبار
سر تو ز شادی همه ساله پر
سر دشمن تو ز غم پر خمار
در این بزمگه بر تو فرخ کناد
ثنا گفتن فرخی کردگار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
یکروز مانده باز زماه بزرگوار
آیین مهر گان نتوان کرد خواستار
آواز چنگ وبربط و بوی شراب خوش
با ماه روزه کی بود این هر دو سازگار
ورزانکه یاد از و نکنی تنگدل شود
پیغام من بدو بر و پیغام او بیار
گو پار نیز هم به مه روزه آمدی
سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار؟
چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکنی ای سپید کار!
آری چو وقت خویش ندانی و روز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار
شمس الکفاة صاحب سید وزیر شاه
بوالقاسم احمد حسن آن حر حقگزار
آن خواجه ای که چشم همه خواجگان به اوست
بوسیده هر یکی ز می او را هزار بار
دولت ز جمله خدم خاندان اوست
دیرینه خدمتست مر او را درین دیار
نه دولتست این که بنوی بدو رسید
نه خدمتست اینکه بنوی شد اختیار
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداترست از آتش بر تیغ کوهسار
دیوان شاعران مقدم برین گواست
دیوان شاعران ثناگوی رو بیار
اندر تبار خواجه وجدان او مدیح
مشت پرا که شعر پراکنده در بهار
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار
گر چه بمدح او کند از آسمان حدیث
باشد مر آن حدیث بر هر کس استوار
از بسکه راست یابد نیکوتر از دروغ
در مدح او دروغ نبرده ست کس بکار
آری بمهره های سقط ننگرد کسی
کو را بتوده پیش بود در شاهوار
فخرست شاعران عجم را بمدح او
بهرست شاعران عرب را ازین فخار
اندر عرب مناقب و مدحش ز بهرنام
کم زان نگفته اند که اینجا در این دیار
ای یادگار مانده جهانرا و ملک را
از گوهر شریف و تبار بزرگوار
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار
این هر چهار یافته ایم و فزون از این
افزون ازین چه چیزست، اقبال شهریار
ناخواسته بجای همه کس همی کنی
آن نیکویی که کرد بجای تو کردگار
زر تو ز ایران تو آنسان که میبرند
گویی نهاده اند بر تو بزینهار
اندر ترازوی صلت او هزاردان
همچون یکی و کم زیکی نیز در شمار
باغ شکفته ای ، چو در آیی ببزمگاه
شیر دمنده ای، چو در آیی بکار زار
دل باز خندد از طرب تو بروز رزم
چشم آب گیرد از فزع تو بروز بار
از شاه بختیارتر امروز شاه نیست
کو از همه جهان چو تویی کرداختیار
بر بالش وزارت او چون تویی نشست
بختش نگر که راه نمود اینت بختیار
گفتند مردمان که نیابند مردمان
درهیچ فصل صاحب ری را نظیر و یار
از بهر خدمت تو و محتاج فضل تو
روزی بدرگه تو بیاید چنو هزار
چندین هزار نامه کزو یادگار ماند
وان کارهای طرفه کزو ماند یادگار
بردرگه خلیفه دبیران همی کنند
توقیع نامه های تو بر دیده ها نگار
جاوید باش و پشت قوی باش و تندرست
تو شاد خوار ومارهیان از تو شاد خوار
روز تو نیک وسال تو نیک و مه تو نیک
تو تندرست وهر که نخواهد چنین فکار
فرخنده باد بر تو و بر دوستان تو
این مهرگان فرخ و این روز و روزگار
من بنده راکه خدمت من بیست ساله است
از فر خدمت تو پدید آمده یسار
آیین مهر گان نتوان کرد خواستار
آواز چنگ وبربط و بوی شراب خوش
با ماه روزه کی بود این هر دو سازگار
ورزانکه یاد از و نکنی تنگدل شود
پیغام من بدو بر و پیغام او بیار
گو پار نیز هم به مه روزه آمدی
سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار؟
چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکنی ای سپید کار!
آری چو وقت خویش ندانی و روز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار
شمس الکفاة صاحب سید وزیر شاه
بوالقاسم احمد حسن آن حر حقگزار
آن خواجه ای که چشم همه خواجگان به اوست
بوسیده هر یکی ز می او را هزار بار
دولت ز جمله خدم خاندان اوست
دیرینه خدمتست مر او را درین دیار
نه دولتست این که بنوی بدو رسید
نه خدمتست اینکه بنوی شد اختیار
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداترست از آتش بر تیغ کوهسار
دیوان شاعران مقدم برین گواست
دیوان شاعران ثناگوی رو بیار
اندر تبار خواجه وجدان او مدیح
مشت پرا که شعر پراکنده در بهار
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار
گر چه بمدح او کند از آسمان حدیث
باشد مر آن حدیث بر هر کس استوار
از بسکه راست یابد نیکوتر از دروغ
در مدح او دروغ نبرده ست کس بکار
آری بمهره های سقط ننگرد کسی
کو را بتوده پیش بود در شاهوار
فخرست شاعران عجم را بمدح او
بهرست شاعران عرب را ازین فخار
اندر عرب مناقب و مدحش ز بهرنام
کم زان نگفته اند که اینجا در این دیار
ای یادگار مانده جهانرا و ملک را
از گوهر شریف و تبار بزرگوار
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار
این هر چهار یافته ایم و فزون از این
افزون ازین چه چیزست، اقبال شهریار
ناخواسته بجای همه کس همی کنی
آن نیکویی که کرد بجای تو کردگار
زر تو ز ایران تو آنسان که میبرند
گویی نهاده اند بر تو بزینهار
اندر ترازوی صلت او هزاردان
همچون یکی و کم زیکی نیز در شمار
باغ شکفته ای ، چو در آیی ببزمگاه
شیر دمنده ای، چو در آیی بکار زار
دل باز خندد از طرب تو بروز رزم
چشم آب گیرد از فزع تو بروز بار
از شاه بختیارتر امروز شاه نیست
کو از همه جهان چو تویی کرداختیار
بر بالش وزارت او چون تویی نشست
بختش نگر که راه نمود اینت بختیار
گفتند مردمان که نیابند مردمان
درهیچ فصل صاحب ری را نظیر و یار
از بهر خدمت تو و محتاج فضل تو
روزی بدرگه تو بیاید چنو هزار
چندین هزار نامه کزو یادگار ماند
وان کارهای طرفه کزو ماند یادگار
بردرگه خلیفه دبیران همی کنند
توقیع نامه های تو بر دیده ها نگار
جاوید باش و پشت قوی باش و تندرست
تو شاد خوار ومارهیان از تو شاد خوار
روز تو نیک وسال تو نیک و مه تو نیک
تو تندرست وهر که نخواهد چنین فکار
فرخنده باد بر تو و بر دوستان تو
این مهرگان فرخ و این روز و روزگار
من بنده راکه خدمت من بیست ساله است
از فر خدمت تو پدید آمده یسار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری سیستانی ندیم سلطان محمود گوید
بردم این ماه به تسبیح و تراویح بسر
من و سیکی وسماع خوش و آن ماه پسر
یک مه از سال چنان بودم کابدال بوند
یازده ماه چنین باشم و زین نیز بتر
نه همه تشنگی و گرسنگی باید خورد
نوبت گرسنگی خوردن بردیم بسر
می ستانم ز کف آنکه مرا چشم بدوست
وان کسی را که دلم خواهد گیرم در بر
باز خواهم بشبی بوسه یک ماهه زدوست
بوسه و آنچه بدان ماند معنیش نگر
عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان
بنگوید چو من ابله دیوانه خر
هر چه اندر دل خود دارم بیرون فکنم
مردمان را دهم از راز دل خویش خبر
خویشتن را به جز این عیب ندانم بجهان
لاجرم عیب مرا خواجه خریده ست بزر
خواجه سید بوبکر حصیری که بدو
هر زمان تازه شود سیرت بوبکر وعمر
هم بزرگست به علم او و بزرگست به فضل
هم ستوده به تبارست و ستوده به گهر
مهتری از گهر پاک رسیده ست بدو
فضل میراث رسیده ست مر او را ز پدر
اثر نعمت جدانش پیداست هنوز
بر بناهایی با کوه ببالا همسر
سیستان خانه مردان جهانست و بدوست
شرف خانه مردان جهان تا محشر
سام یل کیست کجا سایه آن خواجه بود
خواجه را اکنون چون سام غلامیست نگر
نیمروز امروز از خواجه واز گوهر او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر
دست دارد به کتاب و دست دارد به سلیح
این بسی برده به کار و آن بس کرده زبر
آنچه او کرد به ترکستان با لشکر خان
شاه کرده ست بدان لشکر در دشت کتر
کس در آن جنگ بدو هیچ ظفر یافته نیست
او همی یافت بر آن کس که همی خواست ظفر
همه خانان و تکینان و سواران دلیر
داشتند از سپه او ازو دست به سر
خان همی گفت همه روزه که سبحان الله
این چه مردست که محمود فرستاد ایدر
آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
به طرازیدن جنگ و به فدا کردن زر
گر بخواهد بچنین مردی کاورد بجنگ
خانمان همه یکباره کند زیر و زبر
گله مردم شکرست پس از رایت او
که نبوده به جهان در سپه اسکندر
جان شیرین را آنروز که در جنگ شوند
برایشان نبود قیمت و مقدار و خطر
نازده زخم بجنگ اندر، شیران فکند
بسبک داشتن پای و به اسب و به سپر
اگر از سندان بر جوشن بر، غیبه بود
بپریشند بشمشیر دو دستی و تبر
کار مردان بدل مهتر شایسته کند
پیر شایسته تر از خواجه نباشد مهتر
شاه ایران را گر همبر خواجه دگریست
همه شاهان جهان را رهی و بنده شمر
همه را بسته بدرگاه خداوند برد
وز خداوند فزون زین رسد اورا لشکر
شاه ترکستان کز خواجه سخن یاد کند
هیبت خواجه کند بر دلش از دور اثر
لاجرم منزلتی دارد نزدیک ملک
جز مراوراو جز او کیست به پیل اندر خور
بس دلاکورا زان پیل رسیده ست الم
بس کسا کورا زان پیل بدردست جگر
پیل او پای همی بر سر صد شیر نهد
ور چه پیلش به سفر باشد و شیران به حضر
همچنین باد همه ساله بکام دل خویش
پیل بر درگه و درپیش بتان دلبر
عید و جز عید بر آن خواجه بشادی گذراد
بگذاراد و بماناد بدین صدر اندر
من و سیکی وسماع خوش و آن ماه پسر
یک مه از سال چنان بودم کابدال بوند
یازده ماه چنین باشم و زین نیز بتر
نه همه تشنگی و گرسنگی باید خورد
نوبت گرسنگی خوردن بردیم بسر
می ستانم ز کف آنکه مرا چشم بدوست
وان کسی را که دلم خواهد گیرم در بر
باز خواهم بشبی بوسه یک ماهه زدوست
بوسه و آنچه بدان ماند معنیش نگر
عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان
بنگوید چو من ابله دیوانه خر
هر چه اندر دل خود دارم بیرون فکنم
مردمان را دهم از راز دل خویش خبر
خویشتن را به جز این عیب ندانم بجهان
لاجرم عیب مرا خواجه خریده ست بزر
خواجه سید بوبکر حصیری که بدو
هر زمان تازه شود سیرت بوبکر وعمر
هم بزرگست به علم او و بزرگست به فضل
هم ستوده به تبارست و ستوده به گهر
مهتری از گهر پاک رسیده ست بدو
فضل میراث رسیده ست مر او را ز پدر
اثر نعمت جدانش پیداست هنوز
بر بناهایی با کوه ببالا همسر
سیستان خانه مردان جهانست و بدوست
شرف خانه مردان جهان تا محشر
سام یل کیست کجا سایه آن خواجه بود
خواجه را اکنون چون سام غلامیست نگر
نیمروز امروز از خواجه واز گوهر او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر
دست دارد به کتاب و دست دارد به سلیح
این بسی برده به کار و آن بس کرده زبر
آنچه او کرد به ترکستان با لشکر خان
شاه کرده ست بدان لشکر در دشت کتر
کس در آن جنگ بدو هیچ ظفر یافته نیست
او همی یافت بر آن کس که همی خواست ظفر
همه خانان و تکینان و سواران دلیر
داشتند از سپه او ازو دست به سر
خان همی گفت همه روزه که سبحان الله
این چه مردست که محمود فرستاد ایدر
آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
به طرازیدن جنگ و به فدا کردن زر
گر بخواهد بچنین مردی کاورد بجنگ
خانمان همه یکباره کند زیر و زبر
گله مردم شکرست پس از رایت او
که نبوده به جهان در سپه اسکندر
جان شیرین را آنروز که در جنگ شوند
برایشان نبود قیمت و مقدار و خطر
نازده زخم بجنگ اندر، شیران فکند
بسبک داشتن پای و به اسب و به سپر
اگر از سندان بر جوشن بر، غیبه بود
بپریشند بشمشیر دو دستی و تبر
کار مردان بدل مهتر شایسته کند
پیر شایسته تر از خواجه نباشد مهتر
شاه ایران را گر همبر خواجه دگریست
همه شاهان جهان را رهی و بنده شمر
همه را بسته بدرگاه خداوند برد
وز خداوند فزون زین رسد اورا لشکر
شاه ترکستان کز خواجه سخن یاد کند
هیبت خواجه کند بر دلش از دور اثر
لاجرم منزلتی دارد نزدیک ملک
جز مراوراو جز او کیست به پیل اندر خور
بس دلاکورا زان پیل رسیده ست الم
بس کسا کورا زان پیل بدردست جگر
پیل او پای همی بر سر صد شیر نهد
ور چه پیلش به سفر باشد و شیران به حضر
همچنین باد همه ساله بکام دل خویش
پیل بر درگه و درپیش بتان دلبر
عید و جز عید بر آن خواجه بشادی گذراد
بگذاراد و بماناد بدین صدر اندر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - نیز در مدح خواجه ابوعلی حسنک وزیر گوید
مهرگان امسال شغل روزه دارد پیش در
خواجه از آتش پرستی توبه داد او را مگر
خواجه سید وزیر شاه ایران بوعلی
قبله احرار و پشت لشکر و روی گهر
تیغ را میر جلیل و خامه را خواجه بزرگ
یافته میراث میری و بزرگی از پدر
او به مغرب، کار سلطان را به مشرق ساخته
نیک بنگر چون بدو باشد کفایت را گذر
شغل سلطان پیش و طمع از مال او برداشته
کس بدینسان شغل هرگز می نیارد برد سر
گیتی اندر دست او و زمال گیتی دست پاک
آینچنین اندر جهان هرگز کجابد جز عمر
صدر دیوان وزارت خواجه را دیگر بدید
خواجه رابیناد و جز خواجه مبینادا دگر
ملک سلطانرا به عدل و داد خویش آراسته ست
چون مشاطه نو عروسانرا به گوناگون گهر
کس نداند گفت کو از کس بدانگی طمع کرد
با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر
لاجرم ملک و ولایت خرم و آباد گشت
خرم و آباد گردد ملک از عدل و نظر
من قیاس از سیستان آرم که آن شهر منست
وز پی خویشان ز شهر خویشتن دارم خبر
شهر من شهر بزرگست و زمین نامدار
مردمان شهر من در شیر مردی نامور
تا خلف را خسرو ایران از آنجابرگرفت
در ستم بودند و در بیداد هر بیدادگر
برکشیدند از زمین باغشان سرو و سمن
باز کردنداز سرای و کاخشان دیوار و در
هر سرایی کان نکوتر بودو زان خوشتر نبود
همچو شارستان قوم لوط شد زیر و زبر
کدخدایانشان خریده خانه ها بگذاشتند
زن ز شوی خویش دور افتاد و فرزند از پدر
برشه ایران حدیث سیستان پوشیده ماند
سالها بودند مسکین از غم و درخون جگر
چون شه مشرق وزارت را بخواجه باز داد
بیشتر شغلی گرفت از شغل خواجه، بیشتر
عالمانرا بازخواند و مردمانرا بار داد
شوی با زن گشت و زن با شوی و مادر با پسر
خانه ها آباد گشت و کاخها بر پای شد
با خضر شد بار دیگر باغهای بی خضر
روزگار سیستانرا بانکویی عدل او
باز نشناسم همی از روزگار زال زر
از ولایتهای سلطان سیستان بر گوشه ایست
نیست از انصاف او، از عدل او نابهره ور
شهرها بسیار دارد خواجه در زیر قلم
تو بهر شهری کنون هم زین قیاس اندر نگر
ایزد او را جاودانی دولت و نعمت دهاد
تا بدان دو بربد اندیشان همی یابد ظفر
روز او فرخنده باد و روزه اش پذرفته باد
وین خجسته مهرگان از روزها فرخنده تر
خواجه از آتش پرستی توبه داد او را مگر
خواجه سید وزیر شاه ایران بوعلی
قبله احرار و پشت لشکر و روی گهر
تیغ را میر جلیل و خامه را خواجه بزرگ
یافته میراث میری و بزرگی از پدر
او به مغرب، کار سلطان را به مشرق ساخته
نیک بنگر چون بدو باشد کفایت را گذر
شغل سلطان پیش و طمع از مال او برداشته
کس بدینسان شغل هرگز می نیارد برد سر
گیتی اندر دست او و زمال گیتی دست پاک
آینچنین اندر جهان هرگز کجابد جز عمر
صدر دیوان وزارت خواجه را دیگر بدید
خواجه رابیناد و جز خواجه مبینادا دگر
ملک سلطانرا به عدل و داد خویش آراسته ست
چون مشاطه نو عروسانرا به گوناگون گهر
کس نداند گفت کو از کس بدانگی طمع کرد
با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر
لاجرم ملک و ولایت خرم و آباد گشت
خرم و آباد گردد ملک از عدل و نظر
من قیاس از سیستان آرم که آن شهر منست
وز پی خویشان ز شهر خویشتن دارم خبر
شهر من شهر بزرگست و زمین نامدار
مردمان شهر من در شیر مردی نامور
تا خلف را خسرو ایران از آنجابرگرفت
در ستم بودند و در بیداد هر بیدادگر
برکشیدند از زمین باغشان سرو و سمن
باز کردنداز سرای و کاخشان دیوار و در
هر سرایی کان نکوتر بودو زان خوشتر نبود
همچو شارستان قوم لوط شد زیر و زبر
کدخدایانشان خریده خانه ها بگذاشتند
زن ز شوی خویش دور افتاد و فرزند از پدر
برشه ایران حدیث سیستان پوشیده ماند
سالها بودند مسکین از غم و درخون جگر
چون شه مشرق وزارت را بخواجه باز داد
بیشتر شغلی گرفت از شغل خواجه، بیشتر
عالمانرا بازخواند و مردمانرا بار داد
شوی با زن گشت و زن با شوی و مادر با پسر
خانه ها آباد گشت و کاخها بر پای شد
با خضر شد بار دیگر باغهای بی خضر
روزگار سیستانرا بانکویی عدل او
باز نشناسم همی از روزگار زال زر
از ولایتهای سلطان سیستان بر گوشه ایست
نیست از انصاف او، از عدل او نابهره ور
شهرها بسیار دارد خواجه در زیر قلم
تو بهر شهری کنون هم زین قیاس اندر نگر
ایزد او را جاودانی دولت و نعمت دهاد
تا بدان دو بربد اندیشان همی یابد ظفر
روز او فرخنده باد و روزه اش پذرفته باد
وین خجسته مهرگان از روزها فرخنده تر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - در مدح سلطان محمود و ذکر مراجعت او از رزم و فتح قلعه هزار اسب
بر کش ای ترک و بیکسو فکن این جامه جنگ
چنگ بر گیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ
وقت آن شدکه کمان افکنی اندر بازو
وقت آنستکه بنشینی و بر داری چنگ
دشمن از کینه بر آمد به کمینگاه مرو
لشکر از جنگ بیاسود، بیاسای از جنگ
به مصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه
زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان
تا فرو ریزد با گرد سپه مشک به تنگ
رخ روشن را زیر زره خودمپوش
که رخ روشن تو زیر زره گیرد زنگ
زره خودبه رخ بر چه نهی خیره که هست
رخ گلگون تو زیرزره غالیه رنگ
ای مژه تیر و کمان ابرو!تیرت به چه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ
تیر مژگان تو چونان گذرد بر دل و جان
که سنان ملک مشرق از آهن و سنگ
خسرو غازی محمود محمد سیرت
شاه دین ورز هنر پرور کامل فرهنگ
آنکه بر کندبیک حمله در قلعه تاغ
وانکه بگشاد بیک تیر در ارگ زرنگ
آنکه زیر سم اسبان سپه خرد بسود
به زمانی در و دیوار حصار بشلنگ
آنکه ببرید سر برهمنان جمله به تیغ
وانکه بشکست بتان بر در بتخانه گنگ
آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش
روی لشکر کش خوارزم در آورد آژنگ
ای شگفت آنکه همی کینه خوارزم کشید
تا که حاصل شودش نام وبر آید از ننگ
خویشتن غره چرا کرد به جیحون و به جوی
جنگ نادیده چرا کرد سوی جنگ آهنگ
چه گمان برد که این جنگ بسر برده شود
به فسون و به حیل کردن وزرق و نیرنگ
او چه دانست که خسرو ز سران سپهش
کشته وخسته بهم در فکند شش فرسنگ
وانکه ناکشته و ناخسته بماند همه را
طوقها سازد گرد گلو از پالا هنگ
وانگه او را سوی دروازه گرگانج برند
سرنگون بادگران ازسر پیلان آونگ
عالمی را بهم آورد وسوی جنگ آمد
بر کشیده سر رایات به برج خرچنگ
همه آراسته جنگ و فزاینده کین
روزگاری بخوشی خورده وناخورده شرنگ
ناله کوس ملکشان بپراکند زهم
همچو کبکان راباز ملک از ناله زنگ
به هزار اسب فزون از دو هزار اسب گرفت
همه راتر شده از خون خداوندان تنگ
رنگ آن روز غمی گردد و بیرنگ شود
که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ
ای هوا یافته از طبع لطیف تو مثال
ای زمین یافته از حلم گران سنگ تو سنگ
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ
نامه فتح تو ای شاه به چین بایدبرد
تا چو آن نامه بخوانند نخوانند ار تنگ
ای به لشکر شکنی بیشتر از صد رستم
ای به هشیار دلی بیشتر از صد هوشنگ
بیژن اربسته تو بودی رسته نشدی
به حیل ساختن رستم نیواز ارژنگ
با جهانگیر سنان تو به جان ایمن نیست
پوست زان دارد چون جوشن خر پشته نهنگ
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ
تا بر این هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت پدیدار کند هفت اورنگ
تا گریزنده بود سال ومه، از شیر، گوزن
تا جدایی طلبد روز و شب، از باز، کلنگ
شاد باش ای ملک شهر گشایی که شده ست
در دهان عدو از هیبت تو شهد شرنگ
روز و شب در بر تو دلبر بالیده چوسرو
سال ومه در کف تو باده تابنده چو زنگ
چنگ بر گیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ
وقت آن شدکه کمان افکنی اندر بازو
وقت آنستکه بنشینی و بر داری چنگ
دشمن از کینه بر آمد به کمینگاه مرو
لشکر از جنگ بیاسود، بیاسای از جنگ
به مصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه
زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان
تا فرو ریزد با گرد سپه مشک به تنگ
رخ روشن را زیر زره خودمپوش
که رخ روشن تو زیر زره گیرد زنگ
زره خودبه رخ بر چه نهی خیره که هست
رخ گلگون تو زیرزره غالیه رنگ
ای مژه تیر و کمان ابرو!تیرت به چه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ
تیر مژگان تو چونان گذرد بر دل و جان
که سنان ملک مشرق از آهن و سنگ
خسرو غازی محمود محمد سیرت
شاه دین ورز هنر پرور کامل فرهنگ
آنکه بر کندبیک حمله در قلعه تاغ
وانکه بگشاد بیک تیر در ارگ زرنگ
آنکه زیر سم اسبان سپه خرد بسود
به زمانی در و دیوار حصار بشلنگ
آنکه ببرید سر برهمنان جمله به تیغ
وانکه بشکست بتان بر در بتخانه گنگ
آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش
روی لشکر کش خوارزم در آورد آژنگ
ای شگفت آنکه همی کینه خوارزم کشید
تا که حاصل شودش نام وبر آید از ننگ
خویشتن غره چرا کرد به جیحون و به جوی
جنگ نادیده چرا کرد سوی جنگ آهنگ
چه گمان برد که این جنگ بسر برده شود
به فسون و به حیل کردن وزرق و نیرنگ
او چه دانست که خسرو ز سران سپهش
کشته وخسته بهم در فکند شش فرسنگ
وانکه ناکشته و ناخسته بماند همه را
طوقها سازد گرد گلو از پالا هنگ
وانگه او را سوی دروازه گرگانج برند
سرنگون بادگران ازسر پیلان آونگ
عالمی را بهم آورد وسوی جنگ آمد
بر کشیده سر رایات به برج خرچنگ
همه آراسته جنگ و فزاینده کین
روزگاری بخوشی خورده وناخورده شرنگ
ناله کوس ملکشان بپراکند زهم
همچو کبکان راباز ملک از ناله زنگ
به هزار اسب فزون از دو هزار اسب گرفت
همه راتر شده از خون خداوندان تنگ
رنگ آن روز غمی گردد و بیرنگ شود
که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ
ای هوا یافته از طبع لطیف تو مثال
ای زمین یافته از حلم گران سنگ تو سنگ
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ
نامه فتح تو ای شاه به چین بایدبرد
تا چو آن نامه بخوانند نخوانند ار تنگ
ای به لشکر شکنی بیشتر از صد رستم
ای به هشیار دلی بیشتر از صد هوشنگ
بیژن اربسته تو بودی رسته نشدی
به حیل ساختن رستم نیواز ارژنگ
با جهانگیر سنان تو به جان ایمن نیست
پوست زان دارد چون جوشن خر پشته نهنگ
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ
تا بر این هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت پدیدار کند هفت اورنگ
تا گریزنده بود سال ومه، از شیر، گوزن
تا جدایی طلبد روز و شب، از باز، کلنگ
شاد باش ای ملک شهر گشایی که شده ست
در دهان عدو از هیبت تو شهد شرنگ
روز و شب در بر تو دلبر بالیده چوسرو
سال ومه در کف تو باده تابنده چو زنگ
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - در ذکر شکارگاه و شکار کردن سلطان محمود غزنوی گوید
خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ
بر آوردنده نام و فرو برنده ننگ
شه ستوده بنام و شه ستوده به خوی
شه ستوده به بزم وشه ستوده به جنگ
چوآفتاب سر از کوه باختر بر زد
بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ
بکوه بر شد و اندر نهاله گه بنشست
فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ بچنگ
همی کشید به نام رسول سخت کمان
همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ
ز بیم تیرش که گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ
همی ربود چو باد ازدرخت برگ درخت
به ناوک از سر نخجیر شاخهای چو سنگ
به تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی گور
پر از نشان سیه پشت غرم و پهلوی رنگ
نهاله گاه به خوشی چو لاله زاری گشت
زخون سینه رنگ و زخون چشم پلنگ
بزرگوار شاهنشها که خسرو ماست
به خوی خوب و به نام ستوده و اورنگ
چنین شکار هم او را سزد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ
گه شکار فرود آرد و برون آرد
زکوه تند پلنگ وز آب ژرف نهنگ
به گاه کوشش بستاند و فرو سترد
ز دست شیران زور وزروی گردان رنگ
چو گاه سنگ بود سنگ او ندارد کوه
وگر چه کوه بر ما شناخته ست بسنگ
به گاه تیزی پایاب او ندارد باد
اگر چه باد بروزی شود ز روم به زنگ
بسا شها که نباشد بهیچگونه پدید
درنگ او ز شتاب و شتاب او زدرنگ
ز دشمنان زبر دست چیره خانه خویش
نگاه داشت نداند به چاره و نیرنگ
ز بیدلی و بیدانشی به لشکر خویش
هم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگ
وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن ز آنجا چگونه سازد رنگ
خدایگان جهان آنکه جود او بزدود
ز روی مهتری و رادی و بزرگی زنگ
همه دلست و همه زهره و همه مردی
همه هشست و همه دانش و همه فرهنگ
ز کوه گیلان او راست تا بدانسوی ری
وزآب خوارزم او راست تا بدانسوی گنگ
در این میانه فزون دارد از هزار کلات
به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ
همه به تیغ گرفته ست و از شهان ستده ست
شهان بادل جنگ آور و بهوش و بهنگ
هزار باره گفته ست به ز باره ارگ
هزار شهر گشاده ست مه ز شهر زرنگ
به پر دلی وبه مردی همه نگه دارد
نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ
امیدوار مر اورا برآن نهادستی
که آب جوید از خامه ریگ و شهد از سنگ
بزرگتر زو گر در جهان شهی بودی
بر اسب کینه او بر کشیده بودی تنگ
بسا کسا که به امید آنکه به یابد
شکر زدست بیفکندو برگرفت شرنگ
که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند
پسند برگه شاهنشهی چه ارژنگ
شهان کلنگ دلانند و شاه باز دلست
به جنگ باز نیاید به هیچ گونه کلنگ
وگر بیاید زانگونه باز باید گشت
که خان زدشت کتر پشت گوژوروی آژنگ
همیشه تاز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ
همیشه تا به زبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ
خدایگان جهان شاد کام و کام روا
کمینه چاکر بر در گهش دو صد هوشنگ
بکاخش اندر بزم وبه دستش اندر جام
به جامش اندر گلگون میی بگونه زنگ
بر آوردنده نام و فرو برنده ننگ
شه ستوده بنام و شه ستوده به خوی
شه ستوده به بزم وشه ستوده به جنگ
چوآفتاب سر از کوه باختر بر زد
بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ
بکوه بر شد و اندر نهاله گه بنشست
فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ بچنگ
همی کشید به نام رسول سخت کمان
همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ
ز بیم تیرش که گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ
همی ربود چو باد ازدرخت برگ درخت
به ناوک از سر نخجیر شاخهای چو سنگ
به تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی گور
پر از نشان سیه پشت غرم و پهلوی رنگ
نهاله گاه به خوشی چو لاله زاری گشت
زخون سینه رنگ و زخون چشم پلنگ
بزرگوار شاهنشها که خسرو ماست
به خوی خوب و به نام ستوده و اورنگ
چنین شکار هم او را سزد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ
گه شکار فرود آرد و برون آرد
زکوه تند پلنگ وز آب ژرف نهنگ
به گاه کوشش بستاند و فرو سترد
ز دست شیران زور وزروی گردان رنگ
چو گاه سنگ بود سنگ او ندارد کوه
وگر چه کوه بر ما شناخته ست بسنگ
به گاه تیزی پایاب او ندارد باد
اگر چه باد بروزی شود ز روم به زنگ
بسا شها که نباشد بهیچگونه پدید
درنگ او ز شتاب و شتاب او زدرنگ
ز دشمنان زبر دست چیره خانه خویش
نگاه داشت نداند به چاره و نیرنگ
ز بیدلی و بیدانشی به لشکر خویش
هم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگ
وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن ز آنجا چگونه سازد رنگ
خدایگان جهان آنکه جود او بزدود
ز روی مهتری و رادی و بزرگی زنگ
همه دلست و همه زهره و همه مردی
همه هشست و همه دانش و همه فرهنگ
ز کوه گیلان او راست تا بدانسوی ری
وزآب خوارزم او راست تا بدانسوی گنگ
در این میانه فزون دارد از هزار کلات
به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ
همه به تیغ گرفته ست و از شهان ستده ست
شهان بادل جنگ آور و بهوش و بهنگ
هزار باره گفته ست به ز باره ارگ
هزار شهر گشاده ست مه ز شهر زرنگ
به پر دلی وبه مردی همه نگه دارد
نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ
امیدوار مر اورا برآن نهادستی
که آب جوید از خامه ریگ و شهد از سنگ
بزرگتر زو گر در جهان شهی بودی
بر اسب کینه او بر کشیده بودی تنگ
بسا کسا که به امید آنکه به یابد
شکر زدست بیفکندو برگرفت شرنگ
که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند
پسند برگه شاهنشهی چه ارژنگ
شهان کلنگ دلانند و شاه باز دلست
به جنگ باز نیاید به هیچ گونه کلنگ
وگر بیاید زانگونه باز باید گشت
که خان زدشت کتر پشت گوژوروی آژنگ
همیشه تاز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ
همیشه تا به زبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ
خدایگان جهان شاد کام و کام روا
کمینه چاکر بر در گهش دو صد هوشنگ
بکاخش اندر بزم وبه دستش اندر جام
به جامش اندر گلگون میی بگونه زنگ
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غازی غزنوی
عید عرب گشادبه فرخندگی علم
فرخنده باد عید عرب برشه عجم
سلطان یمین دولت و پیرایه ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم
شاهی که تیره کرد جهان برعدو به تیغ
میری که بر گرفت به داد ازجهان ستم
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم
در رای او بلندی و در طبع او هنر
درخلق او بزرگی ودر خوی اوکرم
اندر دلش دیانت واندر کفش سخا
اندر تنش مروت واندر سرش همم
از تیغ او ولایت بدخواه او خراب
از رای او ولایت احباب او خرم
از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی
آنجایگه که بنده او برنهد قدم
شاهان و مهتران جهانرا به قدر و جاه
مخدوم گشت هر که مر اورا شد از خدم
چونانکه برقضای همه خلق رفت رفت
بر فتح و بر جهاد وبر آثار او قلم
تیغش بجنگ، پیل برون آرد از حصار
تیرش به صد، شیر برون آرد از اجم
تا جنگ بندگانش بدیدند مردمان
کس در جهان همی نبرد نام روستم
از بهر قدر و نام سفر کرد و تیغ زد
قدر بلند و نام نکو یافت لاجرم
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صد هزار کم
امسال نام چند حصار قوی نوشت
در هر یکی شهی سپه آرای و محتشم
تا باز بر تن که ببانگ آمده ست سر؟
تا باز در تن که به جوش آمده ست دم ؟
اینک همی رود که بهر قلعه بر کند
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم
تا چند روز دیگر از آن قلعه های صعب
ده خشت بر نهاده نبیند کسی بهم
ز نشان اسیر و برده شود مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود، روحشان دژم
آنرا به سینه تیغ فرود آمده ز مغز
وین را زپشت نیزه فرو رفته در شکم
وز خون حلقشان همه بر گوشه حصار
رودی روان شده به بزرگی چو رود زم
آنجا که کنده باشد تلی شود چو کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شد چویم
چشم درست باز نداند میان خون
خار و خس حصار زقنبیل و از بقم
سیمین تنان رونده و سیمین بتان بدشت
گرد آمده صنم به تبه کردن صنم
وز بار بر گرفتن و با ناز تاختن
در پشت سروهای خرامان فتاده خم
خسرو نشسته تاج شه هند پیش او
چونانکه تخت گوهر بلقیس پیش جم
برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم
پیلان مست صف زده در پیش او و او
قسمت همی کند به در خیمه بر حشم
وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید
نخاس خانه گشت به صحرا درون خیم
از شاره ملون و پیرایه بزر
آنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارم
بازار پر طرایف و بر هر کناره یی
قیمتگران نشسته ستاننده قیم
یک توده شاره های نگارین به ده درست
یک خانه بردگان نو آیین به ده درم
زینسان رقم زده که بگفتم بدین سفر
زینسان زنند بر سفرش بخردان رقم
این زو مرا شگفت نیاید بهیچ حال
او را همیشه حال بدینسان بود نعم
هر سال کو به غزو رود قوم خویش را
زینگونه عالمی بوجود آرد از عدم
تا آب را قرار نباشد به روز باد
تا خاک را غبار نباشد به روز نم
تا سبزه تازه تر بود و آب تیره تر
جاییکه بیشتر بود آنجایگه دیم
پاینده باد و کام روا باد وشاد باد
آن شادیی که نیل ندارد بهیچ غم
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بد گوی را بریده زبان و گسسته دم
فرخنده باد عید عرب برشه عجم
سلطان یمین دولت و پیرایه ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم
شاهی که تیره کرد جهان برعدو به تیغ
میری که بر گرفت به داد ازجهان ستم
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم
در رای او بلندی و در طبع او هنر
درخلق او بزرگی ودر خوی اوکرم
اندر دلش دیانت واندر کفش سخا
اندر تنش مروت واندر سرش همم
از تیغ او ولایت بدخواه او خراب
از رای او ولایت احباب او خرم
از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی
آنجایگه که بنده او برنهد قدم
شاهان و مهتران جهانرا به قدر و جاه
مخدوم گشت هر که مر اورا شد از خدم
چونانکه برقضای همه خلق رفت رفت
بر فتح و بر جهاد وبر آثار او قلم
تیغش بجنگ، پیل برون آرد از حصار
تیرش به صد، شیر برون آرد از اجم
تا جنگ بندگانش بدیدند مردمان
کس در جهان همی نبرد نام روستم
از بهر قدر و نام سفر کرد و تیغ زد
قدر بلند و نام نکو یافت لاجرم
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صد هزار کم
امسال نام چند حصار قوی نوشت
در هر یکی شهی سپه آرای و محتشم
تا باز بر تن که ببانگ آمده ست سر؟
تا باز در تن که به جوش آمده ست دم ؟
اینک همی رود که بهر قلعه بر کند
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم
تا چند روز دیگر از آن قلعه های صعب
ده خشت بر نهاده نبیند کسی بهم
ز نشان اسیر و برده شود مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود، روحشان دژم
آنرا به سینه تیغ فرود آمده ز مغز
وین را زپشت نیزه فرو رفته در شکم
وز خون حلقشان همه بر گوشه حصار
رودی روان شده به بزرگی چو رود زم
آنجا که کنده باشد تلی شود چو کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شد چویم
چشم درست باز نداند میان خون
خار و خس حصار زقنبیل و از بقم
سیمین تنان رونده و سیمین بتان بدشت
گرد آمده صنم به تبه کردن صنم
وز بار بر گرفتن و با ناز تاختن
در پشت سروهای خرامان فتاده خم
خسرو نشسته تاج شه هند پیش او
چونانکه تخت گوهر بلقیس پیش جم
برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم
پیلان مست صف زده در پیش او و او
قسمت همی کند به در خیمه بر حشم
وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید
نخاس خانه گشت به صحرا درون خیم
از شاره ملون و پیرایه بزر
آنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارم
بازار پر طرایف و بر هر کناره یی
قیمتگران نشسته ستاننده قیم
یک توده شاره های نگارین به ده درست
یک خانه بردگان نو آیین به ده درم
زینسان رقم زده که بگفتم بدین سفر
زینسان زنند بر سفرش بخردان رقم
این زو مرا شگفت نیاید بهیچ حال
او را همیشه حال بدینسان بود نعم
هر سال کو به غزو رود قوم خویش را
زینگونه عالمی بوجود آرد از عدم
تا آب را قرار نباشد به روز باد
تا خاک را غبار نباشد به روز نم
تا سبزه تازه تر بود و آب تیره تر
جاییکه بیشتر بود آنجایگه دیم
پاینده باد و کام روا باد وشاد باد
آن شادیی که نیل ندارد بهیچ غم
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بد گوی را بریده زبان و گسسته دم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح سلطان ابو سعید مسعود بن محمود غزنوی
جشن سده و سال نو و ماه محرم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم
از دیدن او چشم جهان گردد روشن
وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم
از دیدن او سیرنگردد دل نظار
زانست که نظار همی نگسلد ازهم
کس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیست
دلها به خوی نیک ربوده ست نه زاستم
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان و ز ترک و زدیلم
شاهی که بدین سکه او برگه شاهی
خود نیست چنو از گه او تا گه آدم
بگذشت بقدر وشرف از جم و فریدون
این بود همه نهمت سلطان معظم
ای خسرو غازی پدر شاه کجایی
تا تخت پسر بینی بر جایگه جم
گرد آمده بر درگه اواز پی خدمت
صد شاه چو کیخسرو ،صد شیر چو رستم
از عدل و ز انصاف جهانرا همه هموار
چون باغ ارم کرده وچون بیت محرم
بی رنج به تدبیر همی دارد گیتی
چونانکه جهانرا جم میداشت به خاتم
نام تو بدو زنده ودرخانه توسور
در خانه بدخواه تو صد شیون و ماتم
فرمان تو و طاعت ورای تو نگه داشت
بیرون نشد از طاعت و رای تو بیکدم
هر کس که ترا خدمت کرده ست بر او
چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم
آنرا که بر آورده تو بود بر آورد
وز جمله یاران دگر کرد مقدم
آنان که جوانند پسر خواندو برادر
پیران و بزرگان سپه را پدر و عم
آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد
وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم
با این هنر و مردی و با این دل و بازو
او را به جهان ملک و ولایت نبود کم
همواره روان تو ازو باشد خوشنود
وین مملکت راست نگیرد بکفش خم
بر دولت واقبال بناز ای شه گیتی
از این کرم ایزد کت کرد مکرم
آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث
زیبد که مرا و را به دو گیتی نبود غم
از برکت او دولت تو گشت پدیدار
از پای سماعیل پدید آمد زمزم
در چهره او روز بهی بود پدیدار
در ابر گرانبار پدیدار بود نم
کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست
آهو بچه کی باشد چون بچه ضیغم
شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت
باشند به چشمش همه با گور رمارم
شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی
از بیم شود موی برو افعی و ارقم
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم
هم بکشد و هم زنده کندخشمش و جودش
آن موسی عمران بود، این عیسی مریم
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم
جشن سده در مجلس آراسته تو
با شادی چون زیر همی سازد با بم
جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه
آتش به تخش بردی از خانه چارم
چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش
آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم
می خور که ترا زیبد می خوردن وشادی
می خورد ن تو مدحت و آن دگران ذم
روی تو و رخسار بد اندیش چو گل باد
آن تو زمی، وان بد اندیش تو از دم
دست تو به سیکی و به زلفی که از و دست
چو مخزنه مشک فروشان شود از شم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم
از دیدن او چشم جهان گردد روشن
وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم
از دیدن او سیرنگردد دل نظار
زانست که نظار همی نگسلد ازهم
کس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیست
دلها به خوی نیک ربوده ست نه زاستم
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان و ز ترک و زدیلم
شاهی که بدین سکه او برگه شاهی
خود نیست چنو از گه او تا گه آدم
بگذشت بقدر وشرف از جم و فریدون
این بود همه نهمت سلطان معظم
ای خسرو غازی پدر شاه کجایی
تا تخت پسر بینی بر جایگه جم
گرد آمده بر درگه اواز پی خدمت
صد شاه چو کیخسرو ،صد شیر چو رستم
از عدل و ز انصاف جهانرا همه هموار
چون باغ ارم کرده وچون بیت محرم
بی رنج به تدبیر همی دارد گیتی
چونانکه جهانرا جم میداشت به خاتم
نام تو بدو زنده ودرخانه توسور
در خانه بدخواه تو صد شیون و ماتم
فرمان تو و طاعت ورای تو نگه داشت
بیرون نشد از طاعت و رای تو بیکدم
هر کس که ترا خدمت کرده ست بر او
چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم
آنرا که بر آورده تو بود بر آورد
وز جمله یاران دگر کرد مقدم
آنان که جوانند پسر خواندو برادر
پیران و بزرگان سپه را پدر و عم
آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد
وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم
با این هنر و مردی و با این دل و بازو
او را به جهان ملک و ولایت نبود کم
همواره روان تو ازو باشد خوشنود
وین مملکت راست نگیرد بکفش خم
بر دولت واقبال بناز ای شه گیتی
از این کرم ایزد کت کرد مکرم
آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث
زیبد که مرا و را به دو گیتی نبود غم
از برکت او دولت تو گشت پدیدار
از پای سماعیل پدید آمد زمزم
در چهره او روز بهی بود پدیدار
در ابر گرانبار پدیدار بود نم
کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست
آهو بچه کی باشد چون بچه ضیغم
شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت
باشند به چشمش همه با گور رمارم
شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی
از بیم شود موی برو افعی و ارقم
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم
هم بکشد و هم زنده کندخشمش و جودش
آن موسی عمران بود، این عیسی مریم
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم
جشن سده در مجلس آراسته تو
با شادی چون زیر همی سازد با بم
جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه
آتش به تخش بردی از خانه چارم
چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش
آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم
می خور که ترا زیبد می خوردن وشادی
می خورد ن تو مدحت و آن دگران ذم
روی تو و رخسار بد اندیش چو گل باد
آن تو زمی، وان بد اندیش تو از دم
دست تو به سیکی و به زلفی که از و دست
چو مخزنه مشک فروشان شود از شم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین گوید
خداوند ما شاه کشور ستان
که نامی بدوگشت زاولستان
سر شهریاران ایران زمین
که ایران بدو گشت تازه جوان
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان
جهانی و چون خانه های بهشت
زمینی و همسایه آسمان
ز خوبی چو کردار دانش پژوه
ز خوشی چو گفتار شیرین زبان
همه زر کانی و سیم سپید
ز سر تا ببن، وزمیان تا کران
نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه
نه ده یک از آن زر در هیچ کان
نبشته درو آفرینهای شاه
ز گفتار این و ز گفتار آن
بسیجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان
چه گویی سکندر چنین جای کرد
چه گویی چنین داشت نوشیروان
به فرخ ترین روز بنشست شاه
در ین خانه خرم دلستان
بدان تا درین خانه نو کند
دل لشکر خویش را شادمان
سپه را بود میزبان و بود
هزار آفرین بر چنین میزبان
یکی را بهایی بتن در کشد
یکی را نوندی کشد زیر ران
بهایی، بر آن رنگهای شگفت
نوندی، بر آن برستامی گران
کسی را که باشد پرستش فزون
کنون کوه زرین کشد زیر ران
به یزدان که کس در پرستیدنش
نکرده ست هرگز به مویی زیان
همه پادشاهان همی زو زنند
بشاهی و آزادگی داستان
ز شاهان چنوکس نپرورد چرخ
شنیدستم این من ز شهنامه خوان
ستوده بنام و ستوده بخوی
ستوده به جان و ستوده به خوان
جهان را به شمشیر هندی گرفت
به شمشیر باید گرفتن جهان
شهان دگر باز مانده بدو
بدادند چون سکزیان سیستان
ندادند و بستد بجنگی که خاک
زخون شد درآن جنگ چون ارغوان
به تیغ او چنان کرد و ایشان چنین
چه گویی چنین به بود یا چنان
هم از کودکی بود خسرو منش
خردمند و کوشنده و کاردان
به بد روز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان
بزرگی و نیکی نیابد هرگز
کسی کو به بد بود همداستان
همه پادشاهان که بودند، زر
به خاک اندرون داشتندی نهان
نبودی به روز وبه شب ماه و سال
جز اندیشه بر گنجشان قهرمان
خداوند ما را ز کس بیم نیست
مگر ز آفریننده پاک جان
بدین دل گرفتست گستاخ وار
به زر و به سیم اندرون خان و مان
ز بس توده زر که در کاخ او
بهر کنج گنجی بود شایگان
کسی که به جنگ آید آنجا زجنگ
چنان باز گردد که سرگشته خان
هر آن دودمان کان نه زین کشورست
برآید همی دود از آن دودمان
همی تا به هر جای در هر دلی
گرامی و شیرین بود سوزیان
همی تا ز بهر فزونی بود
همیشه تکاپوی بازارگان
به شادی زیاد و جز او کس مباد
جهان را جهاندار تا جاودان
بداندیش او گشته در روز جنگ
چو در کینه اردشیر اردوان
بماناد تا مانده باشد زمین
بزرگی و شاهی درین خاندان
که نامی بدوگشت زاولستان
سر شهریاران ایران زمین
که ایران بدو گشت تازه جوان
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان
جهانی و چون خانه های بهشت
زمینی و همسایه آسمان
ز خوبی چو کردار دانش پژوه
ز خوشی چو گفتار شیرین زبان
همه زر کانی و سیم سپید
ز سر تا ببن، وزمیان تا کران
نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه
نه ده یک از آن زر در هیچ کان
نبشته درو آفرینهای شاه
ز گفتار این و ز گفتار آن
بسیجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان
چه گویی سکندر چنین جای کرد
چه گویی چنین داشت نوشیروان
به فرخ ترین روز بنشست شاه
در ین خانه خرم دلستان
بدان تا درین خانه نو کند
دل لشکر خویش را شادمان
سپه را بود میزبان و بود
هزار آفرین بر چنین میزبان
یکی را بهایی بتن در کشد
یکی را نوندی کشد زیر ران
بهایی، بر آن رنگهای شگفت
نوندی، بر آن برستامی گران
کسی را که باشد پرستش فزون
کنون کوه زرین کشد زیر ران
به یزدان که کس در پرستیدنش
نکرده ست هرگز به مویی زیان
همه پادشاهان همی زو زنند
بشاهی و آزادگی داستان
ز شاهان چنوکس نپرورد چرخ
شنیدستم این من ز شهنامه خوان
ستوده بنام و ستوده بخوی
ستوده به جان و ستوده به خوان
جهان را به شمشیر هندی گرفت
به شمشیر باید گرفتن جهان
شهان دگر باز مانده بدو
بدادند چون سکزیان سیستان
ندادند و بستد بجنگی که خاک
زخون شد درآن جنگ چون ارغوان
به تیغ او چنان کرد و ایشان چنین
چه گویی چنین به بود یا چنان
هم از کودکی بود خسرو منش
خردمند و کوشنده و کاردان
به بد روز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان
بزرگی و نیکی نیابد هرگز
کسی کو به بد بود همداستان
همه پادشاهان که بودند، زر
به خاک اندرون داشتندی نهان
نبودی به روز وبه شب ماه و سال
جز اندیشه بر گنجشان قهرمان
خداوند ما را ز کس بیم نیست
مگر ز آفریننده پاک جان
بدین دل گرفتست گستاخ وار
به زر و به سیم اندرون خان و مان
ز بس توده زر که در کاخ او
بهر کنج گنجی بود شایگان
کسی که به جنگ آید آنجا زجنگ
چنان باز گردد که سرگشته خان
هر آن دودمان کان نه زین کشورست
برآید همی دود از آن دودمان
همی تا به هر جای در هر دلی
گرامی و شیرین بود سوزیان
همی تا ز بهر فزونی بود
همیشه تکاپوی بازارگان
به شادی زیاد و جز او کس مباد
جهان را جهاندار تا جاودان
بداندیش او گشته در روز جنگ
چو در کینه اردشیر اردوان
بماناد تا مانده باشد زمین
بزرگی و شاهی درین خاندان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح یمین الدولة و امین الملة محمود بن ناصرالدین
بزرگی و شرف و قدر و جاه و بخت جوان
نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک
امین ملت محمود پادشاه جهان
خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد
شناخته ست چو بوبکر و عمر و عثمان
حدیث او همه از ایزد و پیمبر بود
به جد و هزل و بدو نیک و آشکار و نهان
همه بزرگان حال از منجمان پرسند
خدایگان زمانه ز مصحف، قرآن
ازین بودکه به هر جایگه که روی نهد
همی رود ز پی او عنایت یزدان
پیمبران را زان پیش معجزات نبود
که شاه دارد و این سخت روشنست و عیان
بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان
گروهی از حکما در حدیث اسکندر
بشک شدند و بسی رفتشان سخن بزبان
که او ز جمله پیغمبران ایزد بود
خدای داند کاین درست بود یا بهتان
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند برلب جیحون سه ماه تابستان
بدان نیت که برآن رود پل تواند بست
همی نشست و در آن کاربست جان و روان
هزارحیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فرو ماند عاجز و حیران
ملک بوقتی کز آب رود جیحون بود
چو آسمان که مر او را پدید نیست کران
بر آب جیحون در هفته ای یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیر باز بودچنان
زهی مظفر پیروز بخت روز افزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان
بدین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد ترا بر همه جهان فرمان
ز روم تا در قنوج هیچ شاه نماند
که طاعت تو پذیرفته نیست چون ایمان
که یارد آمد پیش تو از ملوک بجنگ
که یارد آورد اندر تو ای ملک عصیان
خدایگانا حال تو زان گذشت که تو
سپه کشی زفلان جایگه بسوی فلان
کسی ندانم کو را توان آن باشد
که با تو یارد بستن به کار زار میان
گمان مبر که ترا هیچ شاه پیش آید
اگر بگردی گیتی همه کران به کران
زپادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگست و لشکر توگران
گریختن ز تو ای شه ملوک را ظفرست
وگر چه پیشرو آن ظفر بود خذلان
علی تگین را کز پیش تو ملک بگریخت
هزار عزل همان بود و صد هزار همان
وگردل از زن و فرزند نازنین برداشت
بدان دو کار نبود از خرد برو تاوان
چه بود گر زن و فرزند راز پس کرده ست
ببرد جان و ازین هردو بیش باشد جان
چرا که ازدل و از عادت تو آگه بود
که از تو شان نرسد هیچ رنج و هیچ زیان
دگر که گر پسرش را بگیری و ببری
عزیز باشد و ایمن بر تو چون مهمان
ز خرگه کهن وخورد خام و پوشش بد
فتد به رومی و خورد خوش ونگارستان
علی تگین را آنجا پدید آمده گیر
اگر بداند کو را بود بر تو امان
به هر شمار قدر خان از و فزونتر بود
در این سخن نه همانا که کس بود بگمان
بجاه و منزلت و قدر تا جهان بوده ست
ندیده خان چو قدر خان زمین ترکستان
ز چین و ما چین تا روم و روس و تاسقلاب
همه ولایت خان ست و زیر طاعت خان
سلیح بیشست او را ز برگهای درخت
سپه فزونست او را ز قطره باران
چواز تو یافت امان همچو بندگان مطیع
بطاعت آمد همچون فلان و چون بهمان
تو نیز با او آن کردی از کرم که نکرد
بجای هیچکسی هیچ شه بهیچ زمان
دلیر کردی او را بخدمت و بسخن
عزیز کردی اورا بمجلس و میدان
به خواب دیده نبود او که با تو یارد زد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان
بزرگیی چه بود بیش ازین قدرخان را
که با تو همچو ندیمان تو نشست به خوان
بر آسمان سرخان برشد ای ملک ز شرف
چو اسب خان اجل خواست حاجب از ایوان
بدان کرامت کانجا بجای او کردی
سزد که شکر تو گوید به صد هزار زبان
خدای داند و تو کآنچه هم بدو دادی
زپیل و فرش و زر و سیم و جامه الوان
به قدر صد یک از آن مال تا هزاران سال
نه در بزاید در بحر و نه زر اندرکان
اگر نهاد سر خدمت تو روی نهاد
ز هدیه های تو بسیار گنج آبادان
ولیکن ار چه فراوان عطا بدو دادی
پدید نامد در هیچ گنج تو نقصان
بگنجت اندر نقصان کجا پدید آید
که باشد او را همسایه کوه زر رویان
کسی که خدمت تو کردو طاعت تو گزید
چنین نمایی با او چنین کنی احسان
بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان
خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیلیست و صد هزار نشان
زوال ملک ز پیمان شکستن تو بود
کسی مباد کو با تو بشکند پیمان
درخت هم به بهار ار خلاف تو طلبد
صبا برو هم از آنسان گذر کند که خزان
ور از خلاف تو پولاد سخت یاد کند
بر او خدای کند خاک نرم را سوهان
شگفتم آید از آن کو ترا خلاف کند
همه خلاف بود کار مردم نادان
چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت
چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان
زیان بستان بیش از زیان ابر بود
چه خشم گیرد با ابر بیهده بستان
کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی
چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان
ترا خدای بر اعدای تو مظفر کرد
چنانکه کرد به سیصد هزار فتح ضمان
همیشه تابسر خطبه ها بود تحمید
همیشه تا زبر نامه ها بود عنوان
همیشه تا بود اندر زمین ما اسلام
همیشه تا بود اندر میان ما فرقان
جهان تو دارو جهانبان تو باش و فتح تو کن
ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران
مخالفانرا یک یک ببند و چاه افکن
موافقان را نونوبتخت وتاج رسان
چنانکه رسم تو و خوی تست و عادت تست
بهر مه اندر شهری ز دشمنی بستان
نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک
امین ملت محمود پادشاه جهان
خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد
شناخته ست چو بوبکر و عمر و عثمان
حدیث او همه از ایزد و پیمبر بود
به جد و هزل و بدو نیک و آشکار و نهان
همه بزرگان حال از منجمان پرسند
خدایگان زمانه ز مصحف، قرآن
ازین بودکه به هر جایگه که روی نهد
همی رود ز پی او عنایت یزدان
پیمبران را زان پیش معجزات نبود
که شاه دارد و این سخت روشنست و عیان
بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان
گروهی از حکما در حدیث اسکندر
بشک شدند و بسی رفتشان سخن بزبان
که او ز جمله پیغمبران ایزد بود
خدای داند کاین درست بود یا بهتان
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند برلب جیحون سه ماه تابستان
بدان نیت که برآن رود پل تواند بست
همی نشست و در آن کاربست جان و روان
هزارحیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فرو ماند عاجز و حیران
ملک بوقتی کز آب رود جیحون بود
چو آسمان که مر او را پدید نیست کران
بر آب جیحون در هفته ای یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیر باز بودچنان
زهی مظفر پیروز بخت روز افزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان
بدین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد ترا بر همه جهان فرمان
ز روم تا در قنوج هیچ شاه نماند
که طاعت تو پذیرفته نیست چون ایمان
که یارد آمد پیش تو از ملوک بجنگ
که یارد آورد اندر تو ای ملک عصیان
خدایگانا حال تو زان گذشت که تو
سپه کشی زفلان جایگه بسوی فلان
کسی ندانم کو را توان آن باشد
که با تو یارد بستن به کار زار میان
گمان مبر که ترا هیچ شاه پیش آید
اگر بگردی گیتی همه کران به کران
زپادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگست و لشکر توگران
گریختن ز تو ای شه ملوک را ظفرست
وگر چه پیشرو آن ظفر بود خذلان
علی تگین را کز پیش تو ملک بگریخت
هزار عزل همان بود و صد هزار همان
وگردل از زن و فرزند نازنین برداشت
بدان دو کار نبود از خرد برو تاوان
چه بود گر زن و فرزند راز پس کرده ست
ببرد جان و ازین هردو بیش باشد جان
چرا که ازدل و از عادت تو آگه بود
که از تو شان نرسد هیچ رنج و هیچ زیان
دگر که گر پسرش را بگیری و ببری
عزیز باشد و ایمن بر تو چون مهمان
ز خرگه کهن وخورد خام و پوشش بد
فتد به رومی و خورد خوش ونگارستان
علی تگین را آنجا پدید آمده گیر
اگر بداند کو را بود بر تو امان
به هر شمار قدر خان از و فزونتر بود
در این سخن نه همانا که کس بود بگمان
بجاه و منزلت و قدر تا جهان بوده ست
ندیده خان چو قدر خان زمین ترکستان
ز چین و ما چین تا روم و روس و تاسقلاب
همه ولایت خان ست و زیر طاعت خان
سلیح بیشست او را ز برگهای درخت
سپه فزونست او را ز قطره باران
چواز تو یافت امان همچو بندگان مطیع
بطاعت آمد همچون فلان و چون بهمان
تو نیز با او آن کردی از کرم که نکرد
بجای هیچکسی هیچ شه بهیچ زمان
دلیر کردی او را بخدمت و بسخن
عزیز کردی اورا بمجلس و میدان
به خواب دیده نبود او که با تو یارد زد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان
بزرگیی چه بود بیش ازین قدرخان را
که با تو همچو ندیمان تو نشست به خوان
بر آسمان سرخان برشد ای ملک ز شرف
چو اسب خان اجل خواست حاجب از ایوان
بدان کرامت کانجا بجای او کردی
سزد که شکر تو گوید به صد هزار زبان
خدای داند و تو کآنچه هم بدو دادی
زپیل و فرش و زر و سیم و جامه الوان
به قدر صد یک از آن مال تا هزاران سال
نه در بزاید در بحر و نه زر اندرکان
اگر نهاد سر خدمت تو روی نهاد
ز هدیه های تو بسیار گنج آبادان
ولیکن ار چه فراوان عطا بدو دادی
پدید نامد در هیچ گنج تو نقصان
بگنجت اندر نقصان کجا پدید آید
که باشد او را همسایه کوه زر رویان
کسی که خدمت تو کردو طاعت تو گزید
چنین نمایی با او چنین کنی احسان
بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان
خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیلیست و صد هزار نشان
زوال ملک ز پیمان شکستن تو بود
کسی مباد کو با تو بشکند پیمان
درخت هم به بهار ار خلاف تو طلبد
صبا برو هم از آنسان گذر کند که خزان
ور از خلاف تو پولاد سخت یاد کند
بر او خدای کند خاک نرم را سوهان
شگفتم آید از آن کو ترا خلاف کند
همه خلاف بود کار مردم نادان
چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت
چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان
زیان بستان بیش از زیان ابر بود
چه خشم گیرد با ابر بیهده بستان
کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی
چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان
ترا خدای بر اعدای تو مظفر کرد
چنانکه کرد به سیصد هزار فتح ضمان
همیشه تابسر خطبه ها بود تحمید
همیشه تا زبر نامه ها بود عنوان
همیشه تا بود اندر زمین ما اسلام
همیشه تا بود اندر میان ما فرقان
جهان تو دارو جهانبان تو باش و فتح تو کن
ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران
مخالفانرا یک یک ببند و چاه افکن
موافقان را نونوبتخت وتاج رسان
چنانکه رسم تو و خوی تست و عادت تست
بهر مه اندر شهری ز دشمنی بستان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح سلطان محمود سبکتگین گوید
چه روز افزون و عالی دولتست این دولت سلطان
که روز افزون بدو گشته ست ملک و ملت و ایمان
بدین دولت زیادت شد به اسلام اندرون قوت
بدین دولت پدید آمد به تعطیل اندرون نقصان
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و ازبدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان
بدین دولت همی باشد دل بدمذهبان غمگین
بدین دولت همی گردد روان مصطفی شادان
بدین دولت همی نازند شاهان همه عالم
چنان کاین دولت عالی همی نازد بدان سلطان
یمین دولت عالی امین ملت باقی
نظام دین ابوالقاسم ستوده خسرو ایران
کمابیش سخا دید آن که او را دید در مجلس
سرا پای هنر دید آن که او را دید در میدان
جهانداری که از ساری جهان بگرفت تا باری
شهنشاهی که از گرگان جهان اوراست تا کرمان
ز گرد معرکه چترش گرفته گونه لؤلؤ
ز خون دشمنان تیغش گرفته گونه مرجان
ز خشتش درتن هر کینه خواهی رخنه بیحد
ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان
رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل
برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان
بشمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکسر
نماند از بیم آن شمشیر ملک آرای گیتی بان
نه با یعقوبیان دولت نه با مأمونیان نعمت
نه با چیپالیان قوت نه با سامانیان سامان
کسی کو را خلاف آورد گو آهنگ رفتن کن
که روزی با خلاف او به گیتی زیستن نتوان
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سردست بهره دشمن نادان
ز شاهان هر که با تو دوستی پیوست ویکدل شد
بجاه تو مخالف را بچاه انداخت از ایوان
نگه کن میر کرمانرا که زیر سایه آوردی
ز فر سایه تو گشت میر بصره و عمان
همایونی وفرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه تو شاد و تو در سایه یزدان
ختا خانرا مراد آمد که با تو دوستی گیرد
همی خواهد که آید چون قدر خان نزدتو مهمان
خداوندا جهاندارا ز خانان دوستی ناید
که بی رسمند و بی قولند وبد عهدند و بد پیمان
زبانشان نیست با دلشان یکی در دوستی کردن
تو خودبه دانی از هر کس رسوم و عادت ایشان
گر از بیم تو با تو دوستی جویند و نزدیکی
بدان کان چیست ایشانرا مخالف دان و دشمن خوان
وگر چون بندگان آیند خدمت را میان بسته
گرامی دارشان کان آمدن هست از بن دندان
چو با تو نیست ایشان را توان داوری کردن
چه چاره است از تواضع کردن و پذرفتن پیمان
ز دشمن دوستی ناید، اگرچه دوستی جوید
درین معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان
ز ایرانی چگونه شاد خواهد بود تورانی
پس از چندین بلا کآمد ز ایران بر سر توران
هنوز ار باز جویی در زمینشان چشمه هایابی
از آن خونها کزیشان ریخت تیغ رستم دستان
بجای آنکه تو کردی برایشان در کتر شاها
حدیث رستم دستان یکی بود از هزار افسان
چه گویی کان ز دلهاشان بشد کزبلخ پیش تو
همی رفتند لبها خشک ورخ پر چین و دل بریان
به جنگ مرو و جنگ بلخ و جنگ میله زان لشکر
به خاک اندر فکندستی فزون از قطره باران
به ترکستان سرایی نیست کز شمشیر توصد ره
در آن شیون نکردستند خاتونان ترکستان
هنوز آن مرد را کان پیل تو آن چتر بر سر زد
ز بیم تو نه اندر چشم خوابست و نه در تن جان
نیرزند آنهمه خانان بپاک اندیشه خسرو
مکن زین پس ازیشان یادو ایشانرا به ایشان مان
وگر گویی ولایتشان بگیرم تا مرا ماند
ولایتشان بیابانیست خشک و بیکس و ویران
چه خواهی کرد آن ویرانه های ضایع و بی کس
ترا ایزد ولایتهای خوش داده ست و آبادان
تو داری از کنار گنگ تادریای آبسکون
توداری از در گرگانج تا قزدارو تا مکران
نه مال ماوراء النهر در گنجت بیفزاید
نه درملک توافزونی پدید آید ز صد چندان
بده چندان که در ده سال از آن کشور خراج آید
بیک هفته بر آید مر ترا از کوه زر رویان
بخارا و سمرقندست روی و چشم آن کشور
غلامان ترا زین هر دو حقا گر بر آید نان
ترا آنجا غلامانند چون خوارزمشاه ای شه
دگر چون میر طوس و زو گذشتی میر غرجستان
نباشد مرترا حاجت به ملک خان طلب کردن
که این هر دو به مال و ملک صد ره بر ترند ازخان
تو گر خواهی جهان یکسر به تیع تیز بگشایی
نیاردگفت هرگز کس که بر تو نیست این آسان
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو باز خواهد داور سبحان
دگر زان بشکهی گویی: بجایی از سپاه من
کسی را بد رسد، بیشک مرا ایزد بپرسد زان
زهی اندر جهانداری و بیداری چو افریدون
زهی اندرنکو کاری و هوشیاری چو نوشروان
همیشه تا مه آذر نباشد چون مه کانون
همیشه تا مه کانون نباشد چون مه آبان
همیشه تا بهار از تیر مه خوشبوی تر باشد
همیشه تا زمستان سردتر باشد ز تابستان
بشاهی باش و در شاهی سپه کش باش و دشمن کش
بشادی باش و در شادی توانا باش و نهمت ران
به دل بر خور ز بت رویی که او را خوانده ای دلبر
ببر در کش نگارینی که نامش کرده ای جانان
گهی از دست اومی خور، گهی از دولبش بر خور
گهی از روی او گل چین، گهی از زلف او ریحان
که روز افزون بدو گشته ست ملک و ملت و ایمان
بدین دولت زیادت شد به اسلام اندرون قوت
بدین دولت پدید آمد به تعطیل اندرون نقصان
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و ازبدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان
بدین دولت همی باشد دل بدمذهبان غمگین
بدین دولت همی گردد روان مصطفی شادان
بدین دولت همی نازند شاهان همه عالم
چنان کاین دولت عالی همی نازد بدان سلطان
یمین دولت عالی امین ملت باقی
نظام دین ابوالقاسم ستوده خسرو ایران
کمابیش سخا دید آن که او را دید در مجلس
سرا پای هنر دید آن که او را دید در میدان
جهانداری که از ساری جهان بگرفت تا باری
شهنشاهی که از گرگان جهان اوراست تا کرمان
ز گرد معرکه چترش گرفته گونه لؤلؤ
ز خون دشمنان تیغش گرفته گونه مرجان
ز خشتش درتن هر کینه خواهی رخنه بیحد
ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان
رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل
برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان
بشمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکسر
نماند از بیم آن شمشیر ملک آرای گیتی بان
نه با یعقوبیان دولت نه با مأمونیان نعمت
نه با چیپالیان قوت نه با سامانیان سامان
کسی کو را خلاف آورد گو آهنگ رفتن کن
که روزی با خلاف او به گیتی زیستن نتوان
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سردست بهره دشمن نادان
ز شاهان هر که با تو دوستی پیوست ویکدل شد
بجاه تو مخالف را بچاه انداخت از ایوان
نگه کن میر کرمانرا که زیر سایه آوردی
ز فر سایه تو گشت میر بصره و عمان
همایونی وفرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه تو شاد و تو در سایه یزدان
ختا خانرا مراد آمد که با تو دوستی گیرد
همی خواهد که آید چون قدر خان نزدتو مهمان
خداوندا جهاندارا ز خانان دوستی ناید
که بی رسمند و بی قولند وبد عهدند و بد پیمان
زبانشان نیست با دلشان یکی در دوستی کردن
تو خودبه دانی از هر کس رسوم و عادت ایشان
گر از بیم تو با تو دوستی جویند و نزدیکی
بدان کان چیست ایشانرا مخالف دان و دشمن خوان
وگر چون بندگان آیند خدمت را میان بسته
گرامی دارشان کان آمدن هست از بن دندان
چو با تو نیست ایشان را توان داوری کردن
چه چاره است از تواضع کردن و پذرفتن پیمان
ز دشمن دوستی ناید، اگرچه دوستی جوید
درین معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان
ز ایرانی چگونه شاد خواهد بود تورانی
پس از چندین بلا کآمد ز ایران بر سر توران
هنوز ار باز جویی در زمینشان چشمه هایابی
از آن خونها کزیشان ریخت تیغ رستم دستان
بجای آنکه تو کردی برایشان در کتر شاها
حدیث رستم دستان یکی بود از هزار افسان
چه گویی کان ز دلهاشان بشد کزبلخ پیش تو
همی رفتند لبها خشک ورخ پر چین و دل بریان
به جنگ مرو و جنگ بلخ و جنگ میله زان لشکر
به خاک اندر فکندستی فزون از قطره باران
به ترکستان سرایی نیست کز شمشیر توصد ره
در آن شیون نکردستند خاتونان ترکستان
هنوز آن مرد را کان پیل تو آن چتر بر سر زد
ز بیم تو نه اندر چشم خوابست و نه در تن جان
نیرزند آنهمه خانان بپاک اندیشه خسرو
مکن زین پس ازیشان یادو ایشانرا به ایشان مان
وگر گویی ولایتشان بگیرم تا مرا ماند
ولایتشان بیابانیست خشک و بیکس و ویران
چه خواهی کرد آن ویرانه های ضایع و بی کس
ترا ایزد ولایتهای خوش داده ست و آبادان
تو داری از کنار گنگ تادریای آبسکون
توداری از در گرگانج تا قزدارو تا مکران
نه مال ماوراء النهر در گنجت بیفزاید
نه درملک توافزونی پدید آید ز صد چندان
بده چندان که در ده سال از آن کشور خراج آید
بیک هفته بر آید مر ترا از کوه زر رویان
بخارا و سمرقندست روی و چشم آن کشور
غلامان ترا زین هر دو حقا گر بر آید نان
ترا آنجا غلامانند چون خوارزمشاه ای شه
دگر چون میر طوس و زو گذشتی میر غرجستان
نباشد مرترا حاجت به ملک خان طلب کردن
که این هر دو به مال و ملک صد ره بر ترند ازخان
تو گر خواهی جهان یکسر به تیع تیز بگشایی
نیاردگفت هرگز کس که بر تو نیست این آسان
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو باز خواهد داور سبحان
دگر زان بشکهی گویی: بجایی از سپاه من
کسی را بد رسد، بیشک مرا ایزد بپرسد زان
زهی اندر جهانداری و بیداری چو افریدون
زهی اندرنکو کاری و هوشیاری چو نوشروان
همیشه تا مه آذر نباشد چون مه کانون
همیشه تا مه کانون نباشد چون مه آبان
همیشه تا بهار از تیر مه خوشبوی تر باشد
همیشه تا زمستان سردتر باشد ز تابستان
بشاهی باش و در شاهی سپه کش باش و دشمن کش
بشادی باش و در شادی توانا باش و نهمت ران
به دل بر خور ز بت رویی که او را خوانده ای دلبر
ببر در کش نگارینی که نامش کرده ای جانان
گهی از دست اومی خور، گهی از دولبش بر خور
گهی از روی او گل چین، گهی از زلف او ریحان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
ای شهریار بیقرین ، ای پادشاه پاک دین
ای مر ترا داده خدای آسمان ملک زمین
هم میر نیکو منظری، هم شاه نیکو مخبری
بر منظر و برمخبر تو آفرین باد آفرین
ای نیکنام! ای نیکخوی! ای نیکدل! ای نیکروی!
ای پاک اصل! ای پاک رای! ای پاک طبع! ای پاک دین
دولت بنازد سال و مه، ملت بنازد روز و شب
کان چون تویی دارد یمین، وین چون تویی دارد امین
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین
گاهی به دریا در شوی گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو، گه رام و گه خان گه تگین
صد قلعه شاهانه را، برهم زدی بی کیمیا
صد لشکر مردانه را، گردن شکستی بی کمین
چون روز جنگ آید ترا، تنها برون آیی ز صف
زانرو که داری لشکری، بر سان کوه آهنین
صد ره فزون دیدم ترا، کز قلب لشکر درشدی
با کرگ تنها در اجم، با شیر تنها در عرین
اندر بیابان های سخت، ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین
در ریگ جوشان چشمه روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی، کورا بود یزدان معین
بردی فراوان رنج دل، بردی فراوان رنج تن
وز رنج دل و ز رنج تن، کردی جهان زیر نگین
زانسو جهان بگشاده ای، تادامن کوه یمن
زینسو زمین بگرفته ای ،تا ساحل دریای چین
بغداد و زانسو هم ترا، بودی کنون گر خواستی
لیکن نگهداری همی، جاه امیر المؤمنین
از بهر میر مؤمنین بگذاشتی نیم از جهان
کو هیچکس را این توانایی که کردستی تو این
صد بنده داری در توانایی و مردی و هنر
صد ره فزون از مقتدر وز معتصم و زمستعین
حرمت نگهداری همی، حری بجای آری همی
واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین
از جمله میران ترا، هر گز نبیند کس کفو
از جمله شاهان ترا، هر گز نبیند کس قرین
پیلی چو در پوشی زره، شیری چو بر تابی کمان
ابری چو برگیری قدح، ببری چو در یازی بزین
با این بزرگی هر ضعیفی راه یابد سوی تو
خویی گزین کردی چنان چون رادمردان گزین
با بندگان و کهتران از آسمان گوید سخط
آنکس که اورا ده درم باشد به خاک اندر دفین
از پادشاهی پارسایی دوستتر داری همی
زین پادشاهان عاجزند ای پادشاه راستین
هر گز نگشتی کینه ور، هر گز نگشتی کینه کش
کاین عاجزانرا باشد و تو قادری جز کارکین
آنرا که تویاری دهی، یاری دهد چرخ برین
وانرا که تو غمگین کنی، برکام دل گردد غمین
آن کونکو خواهد ترا، گرسنگ بر گیرد ز ره
از دولت توگردد آن ،در دست او در ثمین
آن کس که بدخواهد ترا، یاقوت رمانی مثل
در دست او اخگر شود، پس وای بدخواه لعین
تا آسمان روشن شود، چون سبز گردد بوستان
تا بوستان خرم شود، چون تازه گردد یاسمین
شاهنشه گیتی تو باش و در خور شاهنشهی
تا هر امیری پیش تو، بر خاک ره مالد جبین
خوی چنین گیرد همی، کو را به چنگ آید درم
تو با جهانداری شها، خویی همی داری چنین
زانجا که دل خواهد ترا، شکرکش و شکرستان
باآنکه خوش باشد ترا شادان خور و شادان نشین
تو شاد خوار و شادکام و شادمان و شاد دل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین
پاینده بادا عمر تو، پیوسته بادا عز تو
فرخنده بادا عبد تو، آمین رب العالمین
ای مر ترا داده خدای آسمان ملک زمین
هم میر نیکو منظری، هم شاه نیکو مخبری
بر منظر و برمخبر تو آفرین باد آفرین
ای نیکنام! ای نیکخوی! ای نیکدل! ای نیکروی!
ای پاک اصل! ای پاک رای! ای پاک طبع! ای پاک دین
دولت بنازد سال و مه، ملت بنازد روز و شب
کان چون تویی دارد یمین، وین چون تویی دارد امین
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین
گاهی به دریا در شوی گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو، گه رام و گه خان گه تگین
صد قلعه شاهانه را، برهم زدی بی کیمیا
صد لشکر مردانه را، گردن شکستی بی کمین
چون روز جنگ آید ترا، تنها برون آیی ز صف
زانرو که داری لشکری، بر سان کوه آهنین
صد ره فزون دیدم ترا، کز قلب لشکر درشدی
با کرگ تنها در اجم، با شیر تنها در عرین
اندر بیابان های سخت، ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین
در ریگ جوشان چشمه روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی، کورا بود یزدان معین
بردی فراوان رنج دل، بردی فراوان رنج تن
وز رنج دل و ز رنج تن، کردی جهان زیر نگین
زانسو جهان بگشاده ای، تادامن کوه یمن
زینسو زمین بگرفته ای ،تا ساحل دریای چین
بغداد و زانسو هم ترا، بودی کنون گر خواستی
لیکن نگهداری همی، جاه امیر المؤمنین
از بهر میر مؤمنین بگذاشتی نیم از جهان
کو هیچکس را این توانایی که کردستی تو این
صد بنده داری در توانایی و مردی و هنر
صد ره فزون از مقتدر وز معتصم و زمستعین
حرمت نگهداری همی، حری بجای آری همی
واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین
از جمله میران ترا، هر گز نبیند کس کفو
از جمله شاهان ترا، هر گز نبیند کس قرین
پیلی چو در پوشی زره، شیری چو بر تابی کمان
ابری چو برگیری قدح، ببری چو در یازی بزین
با این بزرگی هر ضعیفی راه یابد سوی تو
خویی گزین کردی چنان چون رادمردان گزین
با بندگان و کهتران از آسمان گوید سخط
آنکس که اورا ده درم باشد به خاک اندر دفین
از پادشاهی پارسایی دوستتر داری همی
زین پادشاهان عاجزند ای پادشاه راستین
هر گز نگشتی کینه ور، هر گز نگشتی کینه کش
کاین عاجزانرا باشد و تو قادری جز کارکین
آنرا که تویاری دهی، یاری دهد چرخ برین
وانرا که تو غمگین کنی، برکام دل گردد غمین
آن کونکو خواهد ترا، گرسنگ بر گیرد ز ره
از دولت توگردد آن ،در دست او در ثمین
آن کس که بدخواهد ترا، یاقوت رمانی مثل
در دست او اخگر شود، پس وای بدخواه لعین
تا آسمان روشن شود، چون سبز گردد بوستان
تا بوستان خرم شود، چون تازه گردد یاسمین
شاهنشه گیتی تو باش و در خور شاهنشهی
تا هر امیری پیش تو، بر خاک ره مالد جبین
خوی چنین گیرد همی، کو را به چنگ آید درم
تو با جهانداری شها، خویی همی داری چنین
زانجا که دل خواهد ترا، شکرکش و شکرستان
باآنکه خوش باشد ترا شادان خور و شادان نشین
تو شاد خوار و شادکام و شادمان و شاد دل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین
پاینده بادا عمر تو، پیوسته بادا عز تو
فرخنده بادا عبد تو، آمین رب العالمین
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در تهنیت عید و مدح سلطان محمودغزنوی
عید فرخ باد بر شاه جهان
جاودانه شادمان و کامران
نعمتش پیوسته و عمرش دراز
دولتش پاینده و بختش جوان
سال و مه لشکرکش و لشکر شکن
روز و شب کشورده وکشورستان
ایزداورا یار و دولت پیشکار
اوبکام دل مکین اندرمکان
تا جهان را پادشه باید همی
پادشه محمد باد اندر جهان
باده اندر دست و خوبان پیش روی
خوبرویانی به خوبی داستان
هر یکی با قامتی چون زاد سرو
هر یکی با چهره ای چون ارغوان
جعدشان در مجلس او مشکبار
زلفشان در پیش او عنبر فشان
زلف چون چوگان زنخدان همچو گوی
ابرو و مژگانشان تیر و کمان
می گسار آنکس کز ایشان دوست تر
می زدست دوست خوشتر بیگمان
جاودان زینگونه بادا عیش او
عیش بد خواهش به تیمار وهوان
دشمن و بد گوی او را آب سرد
آتش سوزنده بادا در دهان
بد که گوید زو ملک هر گز نبود
بد خصال و بد فعال و بدنشان
نیکخوتر زوملک هر گز نبود
نیک باد آن نیک شه را جاودان
طبع او را مال درویشان بری
زو رعیت شاد خوار و شادمان
دولت او در ولایت کارساز
هیبت او بر رعیت پاسبان
شیر نر درکشور ایران زمین
از نهیبش کرد نتواند زیان
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کوسخن راند ز ایران بر زبان
هر که او بر خاندانش کرد روی
زو بنستاند قدیمی خاندان
هر که او بر تو به آن بس گرد کرد؟
زو بنستاند همی آن نام و نان
تا جهان باشد جهانرا عبرتست
از حدیث بلخ و جنگ خانیان
گوییا دی بود کان چندان سپاه
اندر آن صحرا همی کندند جان
این ز اسب اندر فتاده سرنگون
وان بزیر پای اسب اندرستان
دست آن انداخته در پیش این
پای این انداخته در پیش آن
این یکی را مانده اندر چشم تیر
وان دگر را مانده اندر دل سنان
سست گشته پای خان اندرر کیب
خشک گشته دست ایلک بر عنان
مردمان را راه دشوارست نون
اندر آن دشت از فراوان استخوان
زان سپس کانسال سلطان جنگ را
تازیان آمد به بلخ از مولتان
لشکر او بیشتر در راه بود
وان گروهی دیو بود اندر میان
بی سپاه او آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان
خان به خواری بزاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی وران
هر که رارای خراسان آمده ست
گو بیا تا بازگردی همچنان
مرغزار ما به شیر آراسته ست
بد توان کوشید با شیر ژیان
شکر ایزد را که ما را خسرویست
کار ساز و کاربین وکاردان
خسروی با دولتی نیک و قوی
خسروی با لشکری گشن و گران
جنگها کرده چو جنگ دشت بلخ
قلعه ها کنده چو ارگ سیستان
کس نداند گفت اندر هیچ جنگ
پشت او دیده ست بهمان و فلان
کار اوغزو و جهادست و مدام
تا تواند غزو را بندد میان
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت ازین سوتا بدریای روان
هندوانرا سربسر ناچیز کرد
روسیانرا داد یکچندی زمان
وقت آن آمد که در تازد به روم
نیزه اندر دست و در بازو کمان
تاج قیصر بر سر قیصر زند
همچنان چون برسر خان چترخان
خوش نخسبم تا نگوید: فرخی
شعر فتح روم گفتستی؟ بخوان !
تا جهان را تازه گرداند بهار
تاهوا را تیره گرداند خزان
تا به ایام خزان نرگس بود
تا به هنگام بهاران ارغوان
جز برای او متاباد آفتاب
جزبه کام او مگرداد آسمان
جاودانه شادمان و کامران
نعمتش پیوسته و عمرش دراز
دولتش پاینده و بختش جوان
سال و مه لشکرکش و لشکر شکن
روز و شب کشورده وکشورستان
ایزداورا یار و دولت پیشکار
اوبکام دل مکین اندرمکان
تا جهان را پادشه باید همی
پادشه محمد باد اندر جهان
باده اندر دست و خوبان پیش روی
خوبرویانی به خوبی داستان
هر یکی با قامتی چون زاد سرو
هر یکی با چهره ای چون ارغوان
جعدشان در مجلس او مشکبار
زلفشان در پیش او عنبر فشان
زلف چون چوگان زنخدان همچو گوی
ابرو و مژگانشان تیر و کمان
می گسار آنکس کز ایشان دوست تر
می زدست دوست خوشتر بیگمان
جاودان زینگونه بادا عیش او
عیش بد خواهش به تیمار وهوان
دشمن و بد گوی او را آب سرد
آتش سوزنده بادا در دهان
بد که گوید زو ملک هر گز نبود
بد خصال و بد فعال و بدنشان
نیکخوتر زوملک هر گز نبود
نیک باد آن نیک شه را جاودان
طبع او را مال درویشان بری
زو رعیت شاد خوار و شادمان
دولت او در ولایت کارساز
هیبت او بر رعیت پاسبان
شیر نر درکشور ایران زمین
از نهیبش کرد نتواند زیان
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کوسخن راند ز ایران بر زبان
هر که او بر خاندانش کرد روی
زو بنستاند قدیمی خاندان
هر که او بر تو به آن بس گرد کرد؟
زو بنستاند همی آن نام و نان
تا جهان باشد جهانرا عبرتست
از حدیث بلخ و جنگ خانیان
گوییا دی بود کان چندان سپاه
اندر آن صحرا همی کندند جان
این ز اسب اندر فتاده سرنگون
وان بزیر پای اسب اندرستان
دست آن انداخته در پیش این
پای این انداخته در پیش آن
این یکی را مانده اندر چشم تیر
وان دگر را مانده اندر دل سنان
سست گشته پای خان اندرر کیب
خشک گشته دست ایلک بر عنان
مردمان را راه دشوارست نون
اندر آن دشت از فراوان استخوان
زان سپس کانسال سلطان جنگ را
تازیان آمد به بلخ از مولتان
لشکر او بیشتر در راه بود
وان گروهی دیو بود اندر میان
بی سپاه او آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان
خان به خواری بزاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی وران
هر که رارای خراسان آمده ست
گو بیا تا بازگردی همچنان
مرغزار ما به شیر آراسته ست
بد توان کوشید با شیر ژیان
شکر ایزد را که ما را خسرویست
کار ساز و کاربین وکاردان
خسروی با دولتی نیک و قوی
خسروی با لشکری گشن و گران
جنگها کرده چو جنگ دشت بلخ
قلعه ها کنده چو ارگ سیستان
کس نداند گفت اندر هیچ جنگ
پشت او دیده ست بهمان و فلان
کار اوغزو و جهادست و مدام
تا تواند غزو را بندد میان
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت ازین سوتا بدریای روان
هندوانرا سربسر ناچیز کرد
روسیانرا داد یکچندی زمان
وقت آن آمد که در تازد به روم
نیزه اندر دست و در بازو کمان
تاج قیصر بر سر قیصر زند
همچنان چون برسر خان چترخان
خوش نخسبم تا نگوید: فرخی
شعر فتح روم گفتستی؟ بخوان !
تا جهان را تازه گرداند بهار
تاهوا را تیره گرداند خزان
تا به ایام خزان نرگس بود
تا به هنگام بهاران ارغوان
جز برای او متاباد آفتاب
جزبه کام او مگرداد آسمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین
بگشاد مهرگان در اقبال بر جهان
فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان
سلطان یمین دولت میر ملوک بند
محمود امین ملت شاه جهان ستان
شاهی که پشت صد ملک کامران بدید
نادیده پشت چاکر او هیچ کامران
شاهی که فتحهاست مر اورا چو فتح ارگ
شاهی که جنگهاست مراو را چو جنگ خان
شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود
از بیم او جز آنکه از و یافته ست امان
لشکر کشید گرد جهان و بتیغ تیر
بگرفت ازین کران جهان تا بدان کران
ورباده ای بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود چه عذریست در میان
او قادرست وهر چه بدان قادری نکرد
عذری شناخته ست و صلاحیست اندر آن
پیرار سال کو سوی ترکان نهاد روی
بگذاشت آب جیحون با لشکری گران
گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین
بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان
لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید
حری نمود ونستد از و ملک خان و مان
خان را به خانه باز فرستاد سرخ روی
با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان
زینگونه عذرها فتد اورا به جنگها
تا ناگرفته ماند لختی ازین جهان
ری را بهانه نیست، بباید گرفت پس
وقتست اگر بجنگ سوی ری کشد عنان
اینجا همی یگان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد بیک زمان
غزویست آن بزرگتر از غزو سومنات
روزی مگر بسر برد آن غزو ناگهان
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدنست عادت و خوی خدایگان
چندانکه او دهد به زمانی به سالها
در کوه زر نروید و گوهر بهیچ کان
هربخششی که او بدهد چون نگه کنی
گنجی بود بزرگتر از گنج شایگان
درخانه های ما ز عطاهای کف او
زر عزیز خوارتر از خاک رایگان
اندر جهان چه چیز بود به ز خدمتش
بهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشان
هر کس که او بخدمت او نیکبخت گشت
از خاندان او نرود بخت جاودان
پیری که پیر گشتن او بر درش بود
تا جاودان بدولت و بختش بود جوان
گر آسمان بلندبه قدرست دور نیست
از پایگاه خدمت او تا به آسمان
مهتر شهی دعاکند و گوید ای خدای
یکروز مرمرا تو بدان پایگه رسان
کهتر کسی که خدمت او را میان ببست
برتر ز خسروی کمر زرش بر میان
بنگر که آن شهان که بدرگاهش آمدند
چندند و چون شدندو چگونه ست کارشان
کس بود کوز پیش برادر ببست رخت
بگذاشت مال و ملک و ز پس کرد سوزیان
آنجا نهاد روی و بدانجا فکند امید
کانجا وفا کنند امید جهانیان
زانجا بسوی خانه چنان باز شد که شد
رستم ز درگه شه ایران به سیستان
با لشکری گزیده و با ساز و با سلیح
آراسته چنان که به نوروز بوستان
اکنون ز مال و ملک بدان جایگه رسید
کافتاده گفتگوی حدیثش به هر زبان
شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه
بایسته تر ز درگه او درگهی مدان
تا چون بهار سبز نباشد خزان زرد
تا چون گه تموز نباشد گه خزان
تا در سمنستان نتوان یافتن سمن
چون بادمهرگان بوزد بر سمنستان
شاه زمانه شاد و قوی باد وتندرست
از گردش زمانه بی اندوه پی زیان
ماهی بپیش روی و جهانی بزیر پای
نوباوه ای بدست و می لعل بر دهان
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران
بادا دل محبش همواره با نشاط
بادا تن عدویش پیوسته ناتوان
هر کس که می نخواهد او را بتخت ملک
بادا بزیر خاک مذلت تنش نهان
فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان
سلطان یمین دولت میر ملوک بند
محمود امین ملت شاه جهان ستان
شاهی که پشت صد ملک کامران بدید
نادیده پشت چاکر او هیچ کامران
شاهی که فتحهاست مر اورا چو فتح ارگ
شاهی که جنگهاست مراو را چو جنگ خان
شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود
از بیم او جز آنکه از و یافته ست امان
لشکر کشید گرد جهان و بتیغ تیر
بگرفت ازین کران جهان تا بدان کران
ورباده ای بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود چه عذریست در میان
او قادرست وهر چه بدان قادری نکرد
عذری شناخته ست و صلاحیست اندر آن
پیرار سال کو سوی ترکان نهاد روی
بگذاشت آب جیحون با لشکری گران
گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین
بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان
لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید
حری نمود ونستد از و ملک خان و مان
خان را به خانه باز فرستاد سرخ روی
با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان
زینگونه عذرها فتد اورا به جنگها
تا ناگرفته ماند لختی ازین جهان
ری را بهانه نیست، بباید گرفت پس
وقتست اگر بجنگ سوی ری کشد عنان
اینجا همی یگان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد بیک زمان
غزویست آن بزرگتر از غزو سومنات
روزی مگر بسر برد آن غزو ناگهان
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدنست عادت و خوی خدایگان
چندانکه او دهد به زمانی به سالها
در کوه زر نروید و گوهر بهیچ کان
هربخششی که او بدهد چون نگه کنی
گنجی بود بزرگتر از گنج شایگان
درخانه های ما ز عطاهای کف او
زر عزیز خوارتر از خاک رایگان
اندر جهان چه چیز بود به ز خدمتش
بهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشان
هر کس که او بخدمت او نیکبخت گشت
از خاندان او نرود بخت جاودان
پیری که پیر گشتن او بر درش بود
تا جاودان بدولت و بختش بود جوان
گر آسمان بلندبه قدرست دور نیست
از پایگاه خدمت او تا به آسمان
مهتر شهی دعاکند و گوید ای خدای
یکروز مرمرا تو بدان پایگه رسان
کهتر کسی که خدمت او را میان ببست
برتر ز خسروی کمر زرش بر میان
بنگر که آن شهان که بدرگاهش آمدند
چندند و چون شدندو چگونه ست کارشان
کس بود کوز پیش برادر ببست رخت
بگذاشت مال و ملک و ز پس کرد سوزیان
آنجا نهاد روی و بدانجا فکند امید
کانجا وفا کنند امید جهانیان
زانجا بسوی خانه چنان باز شد که شد
رستم ز درگه شه ایران به سیستان
با لشکری گزیده و با ساز و با سلیح
آراسته چنان که به نوروز بوستان
اکنون ز مال و ملک بدان جایگه رسید
کافتاده گفتگوی حدیثش به هر زبان
شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه
بایسته تر ز درگه او درگهی مدان
تا چون بهار سبز نباشد خزان زرد
تا چون گه تموز نباشد گه خزان
تا در سمنستان نتوان یافتن سمن
چون بادمهرگان بوزد بر سمنستان
شاه زمانه شاد و قوی باد وتندرست
از گردش زمانه بی اندوه پی زیان
ماهی بپیش روی و جهانی بزیر پای
نوباوه ای بدست و می لعل بر دهان
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران
بادا دل محبش همواره با نشاط
بادا تن عدویش پیوسته ناتوان
هر کس که می نخواهد او را بتخت ملک
بادا بزیر خاک مذلت تنش نهان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح سلطان محمود غزنوی
جاودان شاد باد شاه جهان
دولت او قوی وبخت جوان
تندرستیش باد و روزبهی
کامکاری و قدرت و امکان
همچو دلها بدوفروخته باد
صدر ایوان و مجلس و میدان
از شهان خدمتست وزو خلعت
از جهان طاعتست و زو فرمان
ایزد او را بقای عمر دهاد
تا نگردد جهان ما ویران
شکر او گویدی جهان شب و روز
گر چو ماباشدی گشاده زبان
بر همه مردمان روی زمین
مهر او واجبست چون ایمان
کافرست آنکه او به پنج نماز
جان او را نخواهد از یزدان
جانهای جهانیان بسته ست
در بقا و سلامت سلطان
این جهانرا جمال و قدرت ازوست
زان چنین ساخته ست و آبادان
گر تو او را دعا کنی چه سپاس
درد خود را همی کنی درمان
اندر آن روزهای ناپدرام
کو ز می مهر کرده بود دهان
حال گفتی چگونه بود بگوی
نی مگوی این سخن بجای بمان
حال امروز گوی و رامش خلق
که ملک سوی می شتافت به خوان
اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه ست و بخشش و قربان
هر که امروز نیست شاد، خدای
بر دلش بار غم کناد گران
کس نداندکه ما چه یافته ایم
گو ندانند، فرخی تو بدان
راز دلها خدای داند و بس
من کی آگه شوم ز راز نهان
از دل خویش باری آگاهم
وز دل خویش نیستم بگمان
گر من امروز شادمانه نیم
شسته بادی بدست من قرآن
کاشکی چاره دانمی کردن
تا بدو بخشمی جوانی و جان
گر جوانی و جان بنتوان داد
دل بدو داده ام جز این چه توان
زان دعاها که کرده ام شب و روز
بر تن وجان شهریار جهان
گر یکی مستجاب کرد خدای
عمر او را پدید نیست کران
جاودانه بجای خواهد بود
همچنین شهر گیر و قلعه ستان
گه کشد خصم وگه کشد سیکی
گه کند صید وگه زند چوگان
ما پراکنده پیش او برویم
چه بود خوشترو نکوتر از آن
یا رب اندر بقای او بفزای
آنچه از عمر ماکنی نقصان
هر که را او گزید تو بگزین
هر که را او ز پیش راندبران
نیست گردان بدستش آنکس را
کو برون شد ز عهد و از پیمان
شاد گردان موافقانش را
تیره کن بر مخالفانش جهان
هر زمانی بر او زیادت باد
فر این کاخ وزیب این ایوان
نامه ای را کز این سرای رود
نام محمود باد بر عنوان
من ندانم که چیست کام دلش
یارب او را به کام دل برسان
دولت او قوی وبخت جوان
تندرستیش باد و روزبهی
کامکاری و قدرت و امکان
همچو دلها بدوفروخته باد
صدر ایوان و مجلس و میدان
از شهان خدمتست وزو خلعت
از جهان طاعتست و زو فرمان
ایزد او را بقای عمر دهاد
تا نگردد جهان ما ویران
شکر او گویدی جهان شب و روز
گر چو ماباشدی گشاده زبان
بر همه مردمان روی زمین
مهر او واجبست چون ایمان
کافرست آنکه او به پنج نماز
جان او را نخواهد از یزدان
جانهای جهانیان بسته ست
در بقا و سلامت سلطان
این جهانرا جمال و قدرت ازوست
زان چنین ساخته ست و آبادان
گر تو او را دعا کنی چه سپاس
درد خود را همی کنی درمان
اندر آن روزهای ناپدرام
کو ز می مهر کرده بود دهان
حال گفتی چگونه بود بگوی
نی مگوی این سخن بجای بمان
حال امروز گوی و رامش خلق
که ملک سوی می شتافت به خوان
اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه ست و بخشش و قربان
هر که امروز نیست شاد، خدای
بر دلش بار غم کناد گران
کس نداندکه ما چه یافته ایم
گو ندانند، فرخی تو بدان
راز دلها خدای داند و بس
من کی آگه شوم ز راز نهان
از دل خویش باری آگاهم
وز دل خویش نیستم بگمان
گر من امروز شادمانه نیم
شسته بادی بدست من قرآن
کاشکی چاره دانمی کردن
تا بدو بخشمی جوانی و جان
گر جوانی و جان بنتوان داد
دل بدو داده ام جز این چه توان
زان دعاها که کرده ام شب و روز
بر تن وجان شهریار جهان
گر یکی مستجاب کرد خدای
عمر او را پدید نیست کران
جاودانه بجای خواهد بود
همچنین شهر گیر و قلعه ستان
گه کشد خصم وگه کشد سیکی
گه کند صید وگه زند چوگان
ما پراکنده پیش او برویم
چه بود خوشترو نکوتر از آن
یا رب اندر بقای او بفزای
آنچه از عمر ماکنی نقصان
هر که را او گزید تو بگزین
هر که را او ز پیش راندبران
نیست گردان بدستش آنکس را
کو برون شد ز عهد و از پیمان
شاد گردان موافقانش را
تیره کن بر مخالفانش جهان
هر زمانی بر او زیادت باد
فر این کاخ وزیب این ایوان
نامه ای را کز این سرای رود
نام محمود باد بر عنوان
من ندانم که چیست کام دلش
یارب او را به کام دل برسان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
سوسن داری شکفته برمه روشن
بر مه روشن شکفته داری سوسن
ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر
سروی گر سرو درع پوشد و جوشن
سوزن سیمین شده ست و سوزن زرین
لاله رخانا! ترا میان و مرا تن
زر ببها بیشتر ز سیم ولیکن
زرین سوزن فدای سیمین سوزن
حور بهشتی سرای منت بهشتست
باز سپیدی کنار منت نشیمن
زلف تو از مشک ناب چنبر چنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن
تو بتی و من هوای دل زتو خواهم
از بت خواهد هوای خویش برهمن
از لب تومرمرا هزار امیدست
وز سر زلفین تو هزار زلیفن
آیی و گویی که: بوسه خواهی ؟ خواهم
کور چه خواهد به جز دو دیده روشن
بوسه گر از بهر دل دهی نستانم
دل بهوای ملک فروخته ام من
قطب معالی ملک محمد محمود
آن ز همه خسروان ستوده به هر فن
آنکه فروتر ز جای همت او ماه
آنکه سبکتر ز حلم او که قارن
آنکه به راون دو هفته بود و ز عدلش
صد اثر دلپذیر هست به راون
آنکه چو او را پدر به بلخ همی خواند
خطبه همی ساخت خاطبش به سجستن
ای به میزد اندرون هزار فریدون
ای به نبرد اندرون هزار تهمتن
هر چه تو خواهی بکن که دایم دارد
دولت با دامن تو دوخته دامن
روی به شهر مخالفان نه و بشتاب
لشکر خویش اندرین جهان بپراکن
و برضای پدر به غزو سوی روم
در فکن اندر سرای قیصر شیون
کستی هر قل به تیغ هندی بگسل
بر سر قیصر صلیبها همه بشکن
هم زره روم سوی چین رو و برگیر
از چمن و باغ چین نهاله چندن
بادیه بر پشت زنده پیلان بگذار
رایت بر کوه بوقبیس فرو زن
حج بکن و کام دل بخواه ز ایزد
کانچه بخواهی تو بدهد ایزد ذوالمن
شاد ببلخ ای وخسرو آیین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیا کن
خیمه دولت کن از موشح رومی
پوشش پیلان کن از پرند ملون
از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن
آنچه به کین خواهی از تو آید فردا
نه ز قباد آمدای ملک نه ز بهمن
هان که کنون روشنی گرفت چراغت
چند برد دشمنت چراغ به روزن
دولت تو روغنست وملک چراغست
زنده توان داشتن چراغ به روغن
آنچه تو اکنون همی کنی به بزرگی
بنگر تا هیچکس تواند کردن
گویند ار اشتری ز سوزن نگذشت
گوبگذشت، اینک اشتر، اینک سوزن
تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست
کوه فراوان فکنده اند به آهن
نیست عجب گر ز بهر کم شدن نسل
بار نگیرد بشهر دشمن تو زن
وانچه گرفته ست پیش ازین پسرانش
عنین آیند و دخترانش سترون
دشمن گویم همی به شعر ولیکن
من بجهان در ترا ندانم دشمن
در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشنست و مبرهن
تا پدر تو ترا به شاهی بنشاند
گیتی از فر تو شده ست چو گلشن
بلخ شنیدم که بوستان بهشتست
کز همه گیتی درو گرفتی مسکن
مسکن تو گر بهشت باشد نشگفت
زانکه ملک را بهشت باد معدن
تا ز بدخشان پدید آید لؤلؤ
چون گهر از سنگ و کهرباز خماهن
تا چو بر آید نبات و تیره شود ابر
در مه اردیبهشت و در مه بهمن
هامون گردد چو چادر وشی سبز
گردون گردد چو مطرف خز ادکن
شاد زی و شاد باش تا همه شاهان
نام بدیوان تو کنند مدون
کمتر حاجب ترا چو جم و چو کسری
کهتر چاکر ترا چو گیو و چو بیژن
بر مه روشن شکفته داری سوسن
ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر
سروی گر سرو درع پوشد و جوشن
سوزن سیمین شده ست و سوزن زرین
لاله رخانا! ترا میان و مرا تن
زر ببها بیشتر ز سیم ولیکن
زرین سوزن فدای سیمین سوزن
حور بهشتی سرای منت بهشتست
باز سپیدی کنار منت نشیمن
زلف تو از مشک ناب چنبر چنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن
تو بتی و من هوای دل زتو خواهم
از بت خواهد هوای خویش برهمن
از لب تومرمرا هزار امیدست
وز سر زلفین تو هزار زلیفن
آیی و گویی که: بوسه خواهی ؟ خواهم
کور چه خواهد به جز دو دیده روشن
بوسه گر از بهر دل دهی نستانم
دل بهوای ملک فروخته ام من
قطب معالی ملک محمد محمود
آن ز همه خسروان ستوده به هر فن
آنکه فروتر ز جای همت او ماه
آنکه سبکتر ز حلم او که قارن
آنکه به راون دو هفته بود و ز عدلش
صد اثر دلپذیر هست به راون
آنکه چو او را پدر به بلخ همی خواند
خطبه همی ساخت خاطبش به سجستن
ای به میزد اندرون هزار فریدون
ای به نبرد اندرون هزار تهمتن
هر چه تو خواهی بکن که دایم دارد
دولت با دامن تو دوخته دامن
روی به شهر مخالفان نه و بشتاب
لشکر خویش اندرین جهان بپراکن
و برضای پدر به غزو سوی روم
در فکن اندر سرای قیصر شیون
کستی هر قل به تیغ هندی بگسل
بر سر قیصر صلیبها همه بشکن
هم زره روم سوی چین رو و برگیر
از چمن و باغ چین نهاله چندن
بادیه بر پشت زنده پیلان بگذار
رایت بر کوه بوقبیس فرو زن
حج بکن و کام دل بخواه ز ایزد
کانچه بخواهی تو بدهد ایزد ذوالمن
شاد ببلخ ای وخسرو آیین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیا کن
خیمه دولت کن از موشح رومی
پوشش پیلان کن از پرند ملون
از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن
آنچه به کین خواهی از تو آید فردا
نه ز قباد آمدای ملک نه ز بهمن
هان که کنون روشنی گرفت چراغت
چند برد دشمنت چراغ به روزن
دولت تو روغنست وملک چراغست
زنده توان داشتن چراغ به روغن
آنچه تو اکنون همی کنی به بزرگی
بنگر تا هیچکس تواند کردن
گویند ار اشتری ز سوزن نگذشت
گوبگذشت، اینک اشتر، اینک سوزن
تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست
کوه فراوان فکنده اند به آهن
نیست عجب گر ز بهر کم شدن نسل
بار نگیرد بشهر دشمن تو زن
وانچه گرفته ست پیش ازین پسرانش
عنین آیند و دخترانش سترون
دشمن گویم همی به شعر ولیکن
من بجهان در ترا ندانم دشمن
در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشنست و مبرهن
تا پدر تو ترا به شاهی بنشاند
گیتی از فر تو شده ست چو گلشن
بلخ شنیدم که بوستان بهشتست
کز همه گیتی درو گرفتی مسکن
مسکن تو گر بهشت باشد نشگفت
زانکه ملک را بهشت باد معدن
تا ز بدخشان پدید آید لؤلؤ
چون گهر از سنگ و کهرباز خماهن
تا چو بر آید نبات و تیره شود ابر
در مه اردیبهشت و در مه بهمن
هامون گردد چو چادر وشی سبز
گردون گردد چو مطرف خز ادکن
شاد زی و شاد باش تا همه شاهان
نام بدیوان تو کنند مدون
کمتر حاجب ترا چو جم و چو کسری
کهتر چاکر ترا چو گیو و چو بیژن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - درمدح عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین
ای نیمشب گریخته ز رضوان
وندر شکنج زلف شده پنهان
ای سرو نارسیده بتو آفت
ای ماه نارسیده بتو نقصان
ای میوه دل من ،لابل دل
ای آرزوی جانم، لابل جان
از من به روز عید بیازردی
گفتی که تافته شدی از مهمان
تو چشم داشتی که چو هر عیدی
من پیش تو نوا زنم و دستان
گویم که ساقیا می پیش آور
مطرب یکی قصیده عیدی خوان
دیدی مرا به عیدکه چون بودم
با چشم اشک ریز و دل بریان
هر آهی از دل من ده دوزخ
هر قطره ای ز چشمم صد طوفان
هرکس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان
عید من آن نبود که تو دیدی
عیدمن اینک آمد با سلطان
آن عید کیست، آنکه بدو نازد
ایوان و صدر و معرکه و میدان
میر جلیل سید ابو یعقوب
یوسف برادر ملک ایران
میری که زیر منت او گیتی
شاهی که زیر همت او کیوان
احسان نماید و ننهد منت
منت نهاد هر که نمود احسان
ای نکته مروت را معنی
ای نامه خساوت را عنوان
مجروح آز را بر تو مرهم
درد نیاز را بر تو درمان
بسیار، پیش همت تو اندک
دشوار، پیش قدرت تو آسان
سامان خویش گم نکند هرگز
آن کس که یافت از کف تو سامان
از نعمت تو گردد پوشیده
هرکس که از خلاف تو شد عریان
کم دل بود ز مدحت تو خالی
جز آنکه نیست هیچ درو ایمان
ببری، چو بر نهاده بوی مغفر
شیری، چو بر فکنده بوی خفتان
ابریست تیغ تو که بجنگ اندر
باران خون پدید کند هزمان
آنجایگه که ابر بود آهن
بیشک ز خون صرف بود باران
چندان هنر که نزد تو گرد آمد
اندر جهان نبینم صد یک زان
تو زان ملک همی هنر آموزی
کو کرد خانه هنر آبادان
شاگرد آن شهی که بدو زنده ست
آیین و رسم روستم دستان
شاگرد آن هشی که بجنگ اندر
گه کرگ سار گیرد و گه ثعبان
آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم
محمود پادشاه همه کیهان
آن پادشا که زیر نگین دارد
از حد هند تا به حد زنگان
آن پادشاه کز ملکان بستد
دیهیم و تخت و مملکت و ایوان
آن پادشا که دارد شاهی را
رسم قباد و سیرت نوشروان
آن پادشاه دادگر عادل
کو راست بر همه ملکان فرمان
همواره پادشاه جهان بادا
آن حق شناس حق ده حرمت دان
گسترده شد به دولت او ده جای
اندر سرای دولت، شادروان
ای خسروی که هست به هر وقتی
دعوی جود را برتو برهان
از تو حکیم تر نبود مردم
وز تو کریم تر نبود انسان
ای من ز دولت تو شده مردم
وزجاه تورسیده بنام و نان
بگذاشتی مرا بلب جیلم
با چندپیل لاغر ناجولان
گفتی مرا که پیلان فربی کن
بایشان رسان همی علف ایشان
آری من آن کنم که تو فرمایی
لیکن به حد مقدرت وامکان
پیلی به پنج ماه شود فربی
کان پنج ماه باشد تابستان
من پنج مه جدا نتوانم بود
از درگه مبارک تو زینسان
یک روز خدمت تو مرا خوشتر
از بیست ساله مملکت عمان
پیش سرای پرده تو خواهم
همچون فلان نشسته و چون بهمان
من چون ز درگه تو جدا مانم
چه مرمرا ولایت و چه زندان
تامورد سبز باشد چون زمرد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان
تانرگس اندر آید با کانون
تا سوسن اندر آید با نیسان
شادان زی و بکام رس و برخور
از عمر خویش و ازدولب جانان
کاین دولت برادر توباشد
تاروز حشر بسته بتو پیمان
وندر شکنج زلف شده پنهان
ای سرو نارسیده بتو آفت
ای ماه نارسیده بتو نقصان
ای میوه دل من ،لابل دل
ای آرزوی جانم، لابل جان
از من به روز عید بیازردی
گفتی که تافته شدی از مهمان
تو چشم داشتی که چو هر عیدی
من پیش تو نوا زنم و دستان
گویم که ساقیا می پیش آور
مطرب یکی قصیده عیدی خوان
دیدی مرا به عیدکه چون بودم
با چشم اشک ریز و دل بریان
هر آهی از دل من ده دوزخ
هر قطره ای ز چشمم صد طوفان
هرکس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان
عید من آن نبود که تو دیدی
عیدمن اینک آمد با سلطان
آن عید کیست، آنکه بدو نازد
ایوان و صدر و معرکه و میدان
میر جلیل سید ابو یعقوب
یوسف برادر ملک ایران
میری که زیر منت او گیتی
شاهی که زیر همت او کیوان
احسان نماید و ننهد منت
منت نهاد هر که نمود احسان
ای نکته مروت را معنی
ای نامه خساوت را عنوان
مجروح آز را بر تو مرهم
درد نیاز را بر تو درمان
بسیار، پیش همت تو اندک
دشوار، پیش قدرت تو آسان
سامان خویش گم نکند هرگز
آن کس که یافت از کف تو سامان
از نعمت تو گردد پوشیده
هرکس که از خلاف تو شد عریان
کم دل بود ز مدحت تو خالی
جز آنکه نیست هیچ درو ایمان
ببری، چو بر نهاده بوی مغفر
شیری، چو بر فکنده بوی خفتان
ابریست تیغ تو که بجنگ اندر
باران خون پدید کند هزمان
آنجایگه که ابر بود آهن
بیشک ز خون صرف بود باران
چندان هنر که نزد تو گرد آمد
اندر جهان نبینم صد یک زان
تو زان ملک همی هنر آموزی
کو کرد خانه هنر آبادان
شاگرد آن شهی که بدو زنده ست
آیین و رسم روستم دستان
شاگرد آن هشی که بجنگ اندر
گه کرگ سار گیرد و گه ثعبان
آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم
محمود پادشاه همه کیهان
آن پادشا که زیر نگین دارد
از حد هند تا به حد زنگان
آن پادشاه کز ملکان بستد
دیهیم و تخت و مملکت و ایوان
آن پادشا که دارد شاهی را
رسم قباد و سیرت نوشروان
آن پادشاه دادگر عادل
کو راست بر همه ملکان فرمان
همواره پادشاه جهان بادا
آن حق شناس حق ده حرمت دان
گسترده شد به دولت او ده جای
اندر سرای دولت، شادروان
ای خسروی که هست به هر وقتی
دعوی جود را برتو برهان
از تو حکیم تر نبود مردم
وز تو کریم تر نبود انسان
ای من ز دولت تو شده مردم
وزجاه تورسیده بنام و نان
بگذاشتی مرا بلب جیلم
با چندپیل لاغر ناجولان
گفتی مرا که پیلان فربی کن
بایشان رسان همی علف ایشان
آری من آن کنم که تو فرمایی
لیکن به حد مقدرت وامکان
پیلی به پنج ماه شود فربی
کان پنج ماه باشد تابستان
من پنج مه جدا نتوانم بود
از درگه مبارک تو زینسان
یک روز خدمت تو مرا خوشتر
از بیست ساله مملکت عمان
پیش سرای پرده تو خواهم
همچون فلان نشسته و چون بهمان
من چون ز درگه تو جدا مانم
چه مرمرا ولایت و چه زندان
تامورد سبز باشد چون زمرد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان
تانرگس اندر آید با کانون
تا سوسن اندر آید با نیسان
شادان زی و بکام رس و برخور
از عمر خویش و ازدولب جانان
کاین دولت برادر توباشد
تاروز حشر بسته بتو پیمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در تقاضای معاودت سلطان مسعود از اصفهان به غزنین پس از فوت محمود
ای برید شاه ایران از کجا رفتی چنین
نامه ها نزد که داری؟ بار کن! بگذار! هین
کی جدا گشتی ز شاه و چندگه بودی براه
چند گون دیدی زمان و چند پیمودی زمین
سست گشتی تو همانا کز ره دور آمدی
مانده ای دانم، بیا بنشین وبر چشمم نشین
زود کن ما را خبر ده تا کی آید نزد ما
شهریار شهریاران پادشاه راستین
خسروگیتی ملک مسعود محمد آنکه نیست
از ملوک او را همال و از شهان او را قرین
ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای
نایب پیغمبر و پشت امیر المؤمنین
کی بود کان خسرو پیروز بخت آید زراه
بخت و نصرت بر یسارو فتح و دولت بر یمین
از بزرگی و توانائی واز جاه و شرف
رایت او بر گذشته ز آسمان هفتمین
ز آرزوی روی او دلهای مابرخاسته ست
چند خواهد داشتن دلهای مارا اینچنین
عزم کی داردکه غزنین را بیاراید بروی
رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین
دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت
مر سپاهان را چه باید کرد بر غزنین گزین
لشگری دارد گران و کشوری دارد بزرگ
بلکه از دریای روم اوراست تا دریای چین
هر که غزنین دیده باشد در سپاهان چون بود
هر که نان میده بیند چون خورد نان جوین
از حبش تا کاشغر و زکاشغر تا اندلس
هرکجا گویی ملک مسعود، گویند آفرین
این جهان محمود را بود و کنون مسعود راست
نیست با او خسروانرا هیچ گفتار اندرین
خانه محمود را مسعودزیبد کدخدای
کدخدای خانه شیر عرین زیبد عرین
هر کرا بینی و پرسی زوهمی یابی جواب
هر که را خواهی بپرس وهرکه را خواهی ببین
ایزداو را از پی سالا ری ملک آفرید
زو که اولیتر بگنج و لشکر و تاج و نگین
دولت او را چاکرست و روزگار او را رهی
بخت نیک او را نصیرو کردگار اورامعین
دوستی او را بر آب افکند پنداری خدای
مهر اورا کرد گوی با گل آدم عجین
دل ز شادی بازخندد چون سخن گویی از و
او خداوند دلست و دل همی داند یقین
هر که او را دوست باشد دل قوی دارد مدام
مهر او دینست و دل دایم قوی باشد بدین
این جهان و آن جهان از خدمتش حاصل شود
خدمت محموداو شاخیست از حبل المتین
مزد یابد هر که او بر دشمنش لعنت کند
دشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعین
بس شگفتی نیست گر چون آبگینه بترکد
هر دلی کز شاه ایران اندر آن بغضست و کین
زو مخیرتر ملک هر گز نبیند صدر و گاه
زو مبارزتر ملک هرگز نبیند اسب و زین
خوشتر آید روز جنگ آواز کوس او را بگوش
زانکه مستانرا سحرگه بانگ چنگ رامتین
رزمگاه پر مبارز دوست تر دارد ملک
زانکه باغی پر گل و پر لاله و پر یاسمین
از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ
دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین
تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان
اینت مردانه سواری، اینت مردی سهمگین
دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود
در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین
هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد
روی بر نایان کند چون روی پیران پر ز چین
هیبتی دارد چنان کاندر مصاف آید پدید
هیبت اندر عقل و هوش و رای مردان رزین
جاودانه شاد باد آن خسرو پیروز بخت
دشمن او جاودانه خوار و غمگین و حزین
خانه او چون بهار از لعبتان چون نگار
مجلس او چون بهشت از کودک چون حور عین
نامه ها نزد که داری؟ بار کن! بگذار! هین
کی جدا گشتی ز شاه و چندگه بودی براه
چند گون دیدی زمان و چند پیمودی زمین
سست گشتی تو همانا کز ره دور آمدی
مانده ای دانم، بیا بنشین وبر چشمم نشین
زود کن ما را خبر ده تا کی آید نزد ما
شهریار شهریاران پادشاه راستین
خسروگیتی ملک مسعود محمد آنکه نیست
از ملوک او را همال و از شهان او را قرین
ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای
نایب پیغمبر و پشت امیر المؤمنین
کی بود کان خسرو پیروز بخت آید زراه
بخت و نصرت بر یسارو فتح و دولت بر یمین
از بزرگی و توانائی واز جاه و شرف
رایت او بر گذشته ز آسمان هفتمین
ز آرزوی روی او دلهای مابرخاسته ست
چند خواهد داشتن دلهای مارا اینچنین
عزم کی داردکه غزنین را بیاراید بروی
رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین
دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت
مر سپاهان را چه باید کرد بر غزنین گزین
لشگری دارد گران و کشوری دارد بزرگ
بلکه از دریای روم اوراست تا دریای چین
هر که غزنین دیده باشد در سپاهان چون بود
هر که نان میده بیند چون خورد نان جوین
از حبش تا کاشغر و زکاشغر تا اندلس
هرکجا گویی ملک مسعود، گویند آفرین
این جهان محمود را بود و کنون مسعود راست
نیست با او خسروانرا هیچ گفتار اندرین
خانه محمود را مسعودزیبد کدخدای
کدخدای خانه شیر عرین زیبد عرین
هر کرا بینی و پرسی زوهمی یابی جواب
هر که را خواهی بپرس وهرکه را خواهی ببین
ایزداو را از پی سالا ری ملک آفرید
زو که اولیتر بگنج و لشکر و تاج و نگین
دولت او را چاکرست و روزگار او را رهی
بخت نیک او را نصیرو کردگار اورامعین
دوستی او را بر آب افکند پنداری خدای
مهر اورا کرد گوی با گل آدم عجین
دل ز شادی بازخندد چون سخن گویی از و
او خداوند دلست و دل همی داند یقین
هر که او را دوست باشد دل قوی دارد مدام
مهر او دینست و دل دایم قوی باشد بدین
این جهان و آن جهان از خدمتش حاصل شود
خدمت محموداو شاخیست از حبل المتین
مزد یابد هر که او بر دشمنش لعنت کند
دشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعین
بس شگفتی نیست گر چون آبگینه بترکد
هر دلی کز شاه ایران اندر آن بغضست و کین
زو مخیرتر ملک هر گز نبیند صدر و گاه
زو مبارزتر ملک هرگز نبیند اسب و زین
خوشتر آید روز جنگ آواز کوس او را بگوش
زانکه مستانرا سحرگه بانگ چنگ رامتین
رزمگاه پر مبارز دوست تر دارد ملک
زانکه باغی پر گل و پر لاله و پر یاسمین
از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ
دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین
تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان
اینت مردانه سواری، اینت مردی سهمگین
دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود
در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین
هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد
روی بر نایان کند چون روی پیران پر ز چین
هیبتی دارد چنان کاندر مصاف آید پدید
هیبت اندر عقل و هوش و رای مردان رزین
جاودانه شاد باد آن خسرو پیروز بخت
دشمن او جاودانه خوار و غمگین و حزین
خانه او چون بهار از لعبتان چون نگار
مجلس او چون بهشت از کودک چون حور عین
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ابو منصور دواتی قراتکین حاکم غرجستان
مرا دلیست که از چشم بد رسیده به جان
بلای من ز دلست اینت درد بی درمان
ترا چه گویم گویم مرا چشم بدزد
ترا چه گویم گویم مرا ز دل بستان
گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش
ورم ز دل نستانی نفور گردد جان
کسی که شادی دل دیدو روشنایی چشم
یکی ازین دو بندهد به صد هزار جهان
پس آنکسی که مرادوست تر ز جان و دلست
مرا تو گویی زو دور شو چگونه توان ؟
به اختیار کس از یار خویش دور شود ؟
به روز وصل کسی آرزوکند هجران
کسی زکام دل خویشتن بتابد روی ؟
کسی به بازی با دوست بشکند پیمان ؟
مرا چه گر تو نیایی زدست دوست بیاب
مرا چه گر تو بمانی به دست دوست بمان
من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم
مگر نگویی کاین ژاژ باشد و هذیان
کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود
که چرب گویان آنجا شوند کند زبان
مرا زدوست به هر حال دور خواهد کرد
هوای خدمت میر آن گزیده سلطان
وصال دوست اگر چه موافقست و خوشست
وصال خدمت درگاه میر بهتر از آن
سپهبد سپه شاه شرق ابو منصور
فراتگین دواتی امیر غرجستان
امیر دوست نواز و امیر خصم گداز
امیر شاعر خواه و امیر زایر خوان
چو تیغ گیرد بهرام دیس شور انگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زر افشان
سرای اوگه خوان و بساط او گه بزم
زمدح خوانان خالی ندید هرگز خوان
سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست
قراتگین دواتی ست اول دیوان
هنر نماید چندان که چشم خیره شود
به تیر و نیزه وزوبین و پهنه و چوگان
مقدم سپه خسروست او که به جنگ
زپیش هیچ سپه بر نتافته ست عنان
به روز معر که وقتی که حرب سخت شود
به تازیانه کند با مبارزان جولان
به حربگاهی کو تیغ بر کشد زنیام
به صید گاهی کوتیر بر نهد به کمان
ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال
زبیم ضربت او پیل بفکند دندان
سیاستست مر او را که در ولایت او
پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان
در این دیار به هنگام شار چندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت و ساز
به سر همی نتوانست برد با ایشان
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
به جای شار به فرمان خسرو ایران
یکی از آنان کردن زراه راست بتافت
کرانه کرد به مویی زطاعت و فرمان
جز آن سبک خرد شور بخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان
به استواری جای وبه نامداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران
چه گفت گفت مرا جایگاه برفلکست
به معدنی که همی زیر من رود کیوان
زمینیان رابا من کجا رود دیدار
مرا نباشد جز با ستاره سیر وقران
بر این حصار که من باشم ایمنم که مرا
ز هیچ خلق نخواهد رسید هیچ زیان
همی ندید که برگاه شار شیر دلیست
به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان
به حیله ساختن استاد بخردان زمین
به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و سپر
هزار قلعه صعب و هزار شارستان
گر این حدیث سبک داشت لا جرم امروز
همی کشید به دو پا سبک دو بند گران
از آن حصار مر او را چنان فرود آورد
که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن
به کیمیا و طلسمات میرابو منصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران
خهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خرد
زهی ستوده و بی عیب و پاک چون قرآن
به رادی و به سخا وبه مردی و به هنر
همه جهان را دعویست مر ترا برهان
در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کس ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان
به روزگار تو پیدا شد و پدیدآمد
سخای گم شده و فضل روی کرده نهان
زمین ز عدل تو بغداد دیگرست امروز
تو چون خلیفه بغداد نایب یزدان
جوان که قادر گردد در از دست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان
غریب و نادر باشد جوان با پرهیز
تو خویشتن ز جوانان غریب و نادر دان
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان
ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز
به نام عدل تو ای یادگار نوشروان
بدان امید که نانی به ایمنی بخورند
غریب وار بپوشند جامه خلقان
زعدل وداد تو اندر همه ولایت که
زیان زده نشد از هیچ گرگ هیچ شبان
کنون ندانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش ار عدل پادشاه زمان
نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم
نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان
ولایت تو ز امن ای امیر چون حرم است
ز خرمی وخوشی همچون روضه رضوان
همی نمایی عدل و امانت و انصاف
همی فزایی فضل و سخاوت و احسان
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان
همه جهان ز پی نام و نان دوند همی
زخدمت تو همی نام حاصل آید و نان
همیشه تا گل سوری بود به فصل بهار
چنانکه نرگس مشکین بودبه وقت خزان
همیشه تا به همه جایگه پدید بود
هوای تیر مهی از هوای تابستان
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران
بلای من ز دلست اینت درد بی درمان
ترا چه گویم گویم مرا چشم بدزد
ترا چه گویم گویم مرا ز دل بستان
گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش
ورم ز دل نستانی نفور گردد جان
کسی که شادی دل دیدو روشنایی چشم
یکی ازین دو بندهد به صد هزار جهان
پس آنکسی که مرادوست تر ز جان و دلست
مرا تو گویی زو دور شو چگونه توان ؟
به اختیار کس از یار خویش دور شود ؟
به روز وصل کسی آرزوکند هجران
کسی زکام دل خویشتن بتابد روی ؟
کسی به بازی با دوست بشکند پیمان ؟
مرا چه گر تو نیایی زدست دوست بیاب
مرا چه گر تو بمانی به دست دوست بمان
من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم
مگر نگویی کاین ژاژ باشد و هذیان
کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود
که چرب گویان آنجا شوند کند زبان
مرا زدوست به هر حال دور خواهد کرد
هوای خدمت میر آن گزیده سلطان
وصال دوست اگر چه موافقست و خوشست
وصال خدمت درگاه میر بهتر از آن
سپهبد سپه شاه شرق ابو منصور
فراتگین دواتی امیر غرجستان
امیر دوست نواز و امیر خصم گداز
امیر شاعر خواه و امیر زایر خوان
چو تیغ گیرد بهرام دیس شور انگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زر افشان
سرای اوگه خوان و بساط او گه بزم
زمدح خوانان خالی ندید هرگز خوان
سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست
قراتگین دواتی ست اول دیوان
هنر نماید چندان که چشم خیره شود
به تیر و نیزه وزوبین و پهنه و چوگان
مقدم سپه خسروست او که به جنگ
زپیش هیچ سپه بر نتافته ست عنان
به روز معر که وقتی که حرب سخت شود
به تازیانه کند با مبارزان جولان
به حربگاهی کو تیغ بر کشد زنیام
به صید گاهی کوتیر بر نهد به کمان
ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال
زبیم ضربت او پیل بفکند دندان
سیاستست مر او را که در ولایت او
پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان
در این دیار به هنگام شار چندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت و ساز
به سر همی نتوانست برد با ایشان
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
به جای شار به فرمان خسرو ایران
یکی از آنان کردن زراه راست بتافت
کرانه کرد به مویی زطاعت و فرمان
جز آن سبک خرد شور بخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان
به استواری جای وبه نامداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران
چه گفت گفت مرا جایگاه برفلکست
به معدنی که همی زیر من رود کیوان
زمینیان رابا من کجا رود دیدار
مرا نباشد جز با ستاره سیر وقران
بر این حصار که من باشم ایمنم که مرا
ز هیچ خلق نخواهد رسید هیچ زیان
همی ندید که برگاه شار شیر دلیست
به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان
به حیله ساختن استاد بخردان زمین
به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و سپر
هزار قلعه صعب و هزار شارستان
گر این حدیث سبک داشت لا جرم امروز
همی کشید به دو پا سبک دو بند گران
از آن حصار مر او را چنان فرود آورد
که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن
به کیمیا و طلسمات میرابو منصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران
خهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خرد
زهی ستوده و بی عیب و پاک چون قرآن
به رادی و به سخا وبه مردی و به هنر
همه جهان را دعویست مر ترا برهان
در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کس ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان
به روزگار تو پیدا شد و پدیدآمد
سخای گم شده و فضل روی کرده نهان
زمین ز عدل تو بغداد دیگرست امروز
تو چون خلیفه بغداد نایب یزدان
جوان که قادر گردد در از دست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان
غریب و نادر باشد جوان با پرهیز
تو خویشتن ز جوانان غریب و نادر دان
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان
ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز
به نام عدل تو ای یادگار نوشروان
بدان امید که نانی به ایمنی بخورند
غریب وار بپوشند جامه خلقان
زعدل وداد تو اندر همه ولایت که
زیان زده نشد از هیچ گرگ هیچ شبان
کنون ندانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش ار عدل پادشاه زمان
نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم
نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان
ولایت تو ز امن ای امیر چون حرم است
ز خرمی وخوشی همچون روضه رضوان
همی نمایی عدل و امانت و انصاف
همی فزایی فضل و سخاوت و احسان
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان
همه جهان ز پی نام و نان دوند همی
زخدمت تو همی نام حاصل آید و نان
همیشه تا گل سوری بود به فصل بهار
چنانکه نرگس مشکین بودبه وقت خزان
همیشه تا به همه جایگه پدید بود
هوای تیر مهی از هوای تابستان
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران