عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۰ - عقد سیم (سلم است)
و در وی ده شرط است که نگاه می باید داشت:
شرط اول آن که در وقت عقد بگوید که این سیم یا این زر یا این جامه، آنچه باشد، سلم دادم در خرواری گندم مثلا قیمت آن چنین و چنین. و هر صفت که ممکن بود که بدان قیمت بگردد مقصود بود و در آن مسامحت نرود در عادت، همه بگویند تا معلوم شود و آن دیگر گوید پذیرفتم. و اگر به دل لفظ سلم گوید چیزی از تو خریدم بدین صفت و بدین صفت. هم روا بود.
شرط دوم آن که هرچه می دهد به گزاف ندهد، بلکه وزن و مقدار آن معلوم باید کرد تا اگر حاجت آید که باز خواهد، داند که چه داده است.
شرط سوم آن که هم در مجلس عقد راس المال تسلیم کند.
شرط چهارم آن که بهسلم چیزی دهد که به وصف حال وی معلوم شود، چون حبوب و پنبه و پشم و ابریشم و شیر و گوشت و حیوان، اما هرچه معجون بود از هرچیزی که مقدار هریکی ندانند چون غالیه یامرکب بود از هر چیزی چون کمان یا مصنوع بود چون کفش و موزه و نعلین و تیر تراشیده، سلم در وی باطل بود که صفت نپذیرد و درست آن است که سلم در نان روا بود، اگرچه آمیخته است به نمک و آب، ولیکن آن مقدار مقصود نبود و جهالتی نیارد.
شرط پنجم آن که اگر به اجل می خرد که وقت معلوم بود، نگوید که تا ادراک غله این متفاوت بود. و اگر گوید تا نوروز و دو نوروز معروف باشد و یا تا جمادی درست بود، و بر اول حمل کنند.
شرط ششم آن که در چیزی سلم دهند که در وقت اجل بیاید. اگر در میوه سلم دهد در وقتی که در آن وقت نرسیده باشد، باطل بود. و اگر غالب آن بود که برسد، درست بود. پس اگر به آفتی بازپس افتد، اگر خواهد مهلت دهد و اگر خواهد فسخ کند و مال بازستاند.
شرط هفتم آن که بگوید که کجا تسلیم کند یا به شهر یا به روستا. در آنچه ممکن است که در آن خلافی باشد خصومت خیزد.
شرط هشتم آن که به هیچ عین اشارت نکند. نگوید که از انگور این بستان و گندم این زمین، که این باطل بود.
شرط نهم آن که در چیزی سلم ندهد که عزیز و نایافت بود، چون دانه مروارید بزرگ که مثل آن نیابد یا کنیزکی نیکو یا فرزند به هم و مانند این.
شرط دهم آن که در هیچ طعام سلم ندهد، چون راس مال طعامی باشد چون جو و گندم به گاورس و غیر آن، به سلم ندهد.
شرط اول آن که در وقت عقد بگوید که این سیم یا این زر یا این جامه، آنچه باشد، سلم دادم در خرواری گندم مثلا قیمت آن چنین و چنین. و هر صفت که ممکن بود که بدان قیمت بگردد مقصود بود و در آن مسامحت نرود در عادت، همه بگویند تا معلوم شود و آن دیگر گوید پذیرفتم. و اگر به دل لفظ سلم گوید چیزی از تو خریدم بدین صفت و بدین صفت. هم روا بود.
شرط دوم آن که هرچه می دهد به گزاف ندهد، بلکه وزن و مقدار آن معلوم باید کرد تا اگر حاجت آید که باز خواهد، داند که چه داده است.
شرط سوم آن که هم در مجلس عقد راس المال تسلیم کند.
شرط چهارم آن که بهسلم چیزی دهد که به وصف حال وی معلوم شود، چون حبوب و پنبه و پشم و ابریشم و شیر و گوشت و حیوان، اما هرچه معجون بود از هرچیزی که مقدار هریکی ندانند چون غالیه یامرکب بود از هر چیزی چون کمان یا مصنوع بود چون کفش و موزه و نعلین و تیر تراشیده، سلم در وی باطل بود که صفت نپذیرد و درست آن است که سلم در نان روا بود، اگرچه آمیخته است به نمک و آب، ولیکن آن مقدار مقصود نبود و جهالتی نیارد.
شرط پنجم آن که اگر به اجل می خرد که وقت معلوم بود، نگوید که تا ادراک غله این متفاوت بود. و اگر گوید تا نوروز و دو نوروز معروف باشد و یا تا جمادی درست بود، و بر اول حمل کنند.
شرط ششم آن که در چیزی سلم دهند که در وقت اجل بیاید. اگر در میوه سلم دهد در وقتی که در آن وقت نرسیده باشد، باطل بود. و اگر غالب آن بود که برسد، درست بود. پس اگر به آفتی بازپس افتد، اگر خواهد مهلت دهد و اگر خواهد فسخ کند و مال بازستاند.
شرط هفتم آن که بگوید که کجا تسلیم کند یا به شهر یا به روستا. در آنچه ممکن است که در آن خلافی باشد خصومت خیزد.
شرط هشتم آن که به هیچ عین اشارت نکند. نگوید که از انگور این بستان و گندم این زمین، که این باطل بود.
شرط نهم آن که در چیزی سلم ندهد که عزیز و نایافت بود، چون دانه مروارید بزرگ که مثل آن نیابد یا کنیزکی نیکو یا فرزند به هم و مانند این.
شرط دهم آن که در هیچ طعام سلم ندهد، چون راس مال طعامی باشد چون جو و گندم به گاورس و غیر آن، به سلم ندهد.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۱ - پیدا کردن حقوق صحبت و دوستی
بدان که عقد برادری و صحبت چون بسته شد، همچون عقد نکاح است که وی را حقوق است. رسول (ص) می گوید، « مثل دو برادر چون مثل دو دوست است که یکدیگر را می شویند ». و این حقوق از ده جنس است.
حق اول
در مال است و درجه بزرگترین آن است که حق وی را تقدیم کند و ایثار کند، چنان که در حق انصار آمده است، « ویوثرون علی انفسهم و لوکان بهم خساصه » دوم آن که وی را همچون خویشتن دارد و مال میان خویش و وی مشترک دارد. و درجه بازپسین آن است که او را چون غلام و خادم خویش داند، آن که از وی فزون آید در کار و حاجت وی کند بی آن که ورا بباید خواست، چون خواست و به گفتار حاجت افکند، این از درجه دوستی بیرون شد که اندیشه و تیمار وی از دل وی برخاست. این صجبت عادتی باشد که آن را قدری نباشد.
عتبه الغلام را دوستی بود. گفت، « مرا به چهار هزار درم حاجت است ». گفت، « بیا و دوهزار درم بگیر ». از وی اعراض کرد و گفت، « شرم نداری دعوی دوستی خدایی کنی، آنگاه دنیا را ایثار نکنی؟ » و قومی را از صوفیان غمز کردند به نزدیک یکی از خلفا. شمشیر بیاوردند تا همه را بکشند. ابو الحسن نوری در آن میان بود. از پیش درآمد تا وی را بکشند نخست. آن خلیفه گفت، « چرا چنین کردی؟ » گفت، « ایشان برادران منند اندر دین، خواستم که جان پیش ایشان نثار کنم ». گفت، « کسانی که ایشان چنین باشند ایشان را نتوان کشت » و همه را رها کرد.
و فتح موصلی به خانه دوستی شد. حاضر نبود کنیزک وی را گفت تا صندوقچه ای بیاورد تا آنچه خواست برگرفت. چون در شب به خانه بازآمد و بشنید که چه کرد، کنیزک را از شادی آزاد کرد. و یکی به نزدیک ابوهریره رضی الله عنه آمد و گفت، « می خواهم که با تو دوستی و برادری کنم ». گفت، « دانی که حق برادری چیست؟ » گفت، « آن که تو به زر و سیم خویش اولیتر از من نباشی ». گفت، « بدین درجه نرسیده ام ». گفت، « پس برو که این کار تو نیست ».
ابن عمر گوید، « یکی را از صحابه سر بریان فرستاد. گفت فلان برادر من از من اولیتر و حاجتمندتر است. بر وی فرستاد. و آنکس به برادری دیگر فرستاد و همچنین به چند دست بگشت تا آنگاه که به اول باز رسید ». و میان مسروق و خمیثه برادری بود و هر یکی وام داشتند. این وام آن بگزارد چنان که آن ندانست و آن وام این بگزارد چنان که این ندانست.
و علی می گوید، « بیست درم در حق برادری کنم، دوست تر دارم از آن که صد درم به درویشان دهم ». و رسول (ص) در بیشه ای شد و دو مسواک باز کرد، یکی کژ و دیگر راست و یکی از صحابه با وی بود. آن راست با وی داد و کوثر نگاه داشت. گفت، « یا رسول الله! تو بدین اولیتری ». گفت، « هیچ کس یک ساعت با کسی صحبت نکند که نه وی را سوال کنند از حق صحبت وی که نگاه داشت یا ضایع گذاشت ». اشارت کرد بدان که حق صحبت ایثار است. و گفت، « هیچ دو تن با یکدیگر صحبت نکنند که نه دوست تر نزد خدای تعالی آن بود که رفیق تر بود ».
حق دوم
یاری دادن بود در همه حاجتها پیش از آن که در خواهد و بگوید و قیام کردن به مهمات به دلی خوش و پیشانی گشاده. و سلف چنین بوده اند. چون به در سرای دوست شدندی، هر روز اهل خانه بپرسیدندی که چه کار و چه شغل است، هیزمتان هست و نمکتان هست و نان و روغن هست؟ و کار ایشان همچون کار خویش مهم داشتندی و بکردندی منت نداشتندی.
و حسن بصری می گوید، « برادران بر ما عزیزتر از اهل و فرزندانند که ایشان دین به یاد می دهند و فرزندان دنیا به باد می دهند » و عطا گفته است که پس از سه روز برادران طلب کنید اگر بیمار باشند عیادت کنید، و اگر مشغول باشند یاری دهید و اگر فراموش کرده باشند یاد دهید.
و جعفر بن محمد گوید، « من شتاب کنم تا حاجت دشمنی روا شود تا از من بی نیاز نباشد در حق دوست چه کنم؟ » و کس بوده است در سلف که پس از مرگ برادر چهل سال اهل و فرزند وی را تیمار می داشته است نگاهداشت حق صحبت را.
حق سیم
بر زبان است که در حق برادران نیکو گوید و عیوب ایشان پوشیده دارد و اگر کسی در غیبت حدیث ایشان کند جواب ندهد و چنان انگارد که وی از پس دیوار می شنود، چنان که خواهد که وی باشد در غیبت او، وی نیز در غیبت او همچنان باشد و مداهنت نکند. و چون سخن گوید بشنود و باوی خلاف و مناظره نکند و هیچ سر وی آشکار نکند، اگر چه پس از وحشت بود که لییم طبعی باشد و زبان از غیبت اهل و فرزند و اسباب وی کوتاه دارد و اگر کسی بر وی قدح کند با وی نگوید که رنج وی از رساننده بود و چون وی را نیکو گویند از وی پنهان ندارد که آن از حسد بود. واگر در وی تقصیری رود گله نکند و وی را معذور دارد و از تقصیر خویش باز اندیشد ک هدر طاعت خدای می کند تا ار آن عجب ندارد که کسی در حق وی تقصیر کند و بداند که اگر کسی طلب کند که در وی هیچ تقصیر نبود هرگز نیابد و آنگاه از صحبت خلق بیوفتد.
و در خبر است که مومن همه عذر جوید و منافق همه عیب جوید و باید که یک نیکویی ده تقصیر بپوشاند که رسول (ص) می گوید، « پناه کنید از یار بد که چون شری بیند آشکارا کند و چون خیری بیند بپوشد »، و باید که هرگاه تقصیر را عذز تواند نهاد، عذر نهد و بر وجه نیکوترین عمل کند و گمان بد نبرد که گمان بد حرام است.
رسول (ص) گفت، « خدای تعالی از مومن چهار چیز حرام است: مال و خون و عرض و آن که به وی گمان بد برند » و عیسی (ع) می گوید، « چه گویی از کسی که برادر خویش را خفته بیند، جامه از عورت وی بازکند تا برهنه ماند؟ » گفتند، « یا رسول الله که روا دارد که این کند؟ » گفت، « شما که آن عیب برادر خود بدانید آشکار کنید و بگویید تا دیگران بدانند ».
و چنین گفته اند که چون با کسی دوستی خواهی گرفت، او را به خشم آر و آنگاه کسی را پنهان به وی فرست تا حدیث تو کند. اگر هیچ سر تو آشکارا کند، بدان که دوست را نشاید و گفته اند که محبت با کسی کن که هر چه خدای تعالی از تو بداند، وی اگر نداند، چنان که خدای تعالی بر تو پوشانیده است وی بپوشاند. ». و یکی سری با دوستی بگفت. گفت، « یادگرفتی؟» گفت، « نه، فراموش کردم ». و گفته اند، « هر که با تو در چهار وقت بگردد، وی دوستی را نشاید، در وقت رضا و در خشم و در وقت طمع و در وقت هوا و شهوت، بلکه باید که بدین سببها حق تو فرو ننهد ».
و عباس پسر خویش عبدالله را گفت که « عمر تو را به خود نزدیک می دارد و بر پیران تقدیم میکند. زنهار تا پنج چیز نگاه داری. هیچ سر وی آشکارا مکن و در پیش وی غیبت مکن و با وی هیچ دروغ مگوی و هر چه فرماید خلاف مکن و باید که هرگز از تو هیچ خیانت و خلاف نبیند ». و بدان که هیچ چیز دوستی را چنان تباه نکند که مناظره و خلاف کردن در هر حدیثی و معنی رد کردن سخن بر دوست آن بود که ورا جاهل و احمق گفته باشی و خود را عاقل و فاضل و بر وی تکبر کرده باشی و به چشم حقارت در وی نگریسته و این به دشمنی نزدیک بود نه به دوستی.
و رسول (ص) می گوید، «با برادر خویش در آنچه گوید خلاف مکن و با وی مزاح مکن و در وعده ای که دهی خلاف مکن». و بزرگان چنین گفته اند، «چون برادر خویش را گویی برخیز، وی گوید تا کجا می روی، صحبت را نشاید، بلکه باید که برخیزد و نپرسد»، ابوسلیمان دارانی می گوید، «دوستی داشتم، هرچه خواستمی بدادی. یک بار گفتم به چه چیزی حاجت است؟ گفت چند می باید؟ دوستی وی از دل من بیرون شد.» و در جمله بدانکه قوام محبت به موافقت است، در هرچه موافقت توان کرد.
حق چهارم
آن که به زبان شفقت و دوستی اظهار کند. رسول (ص) می گوید، «اذا احب احدکم اخاه فلیخبره هر که کسی را که دوست دارد باید که خبر دهد»، برای آن گفت تا دوستی تو نیز در دل آن کس پدید آید و آنگاه از دیگر جانب دوستی مضاعف بود، پس باید که از همه احوال وی به زبان بپرسد و در شادی و اندوه بازنماید که با وی شریک است و اندوه و شادی وی چون اندوه و شادی خود داند و چون وی را آواز دهد به نام نیکوترین باید که بخواند، و اگر او را خطابی باشد آن گوید که دوست دارد.
عمر گفت، «برادری به سه چیز صافی شود. آن که او را به نام نیکوترین خوانی و به سلام ابتدا کنی و در نشست وی را تقدیم کنی»، و از این جمله آن بود که بر وی ثنا گویی در غیبت وی، چنان که وی دوست دارد و همچنین بر اهل و فرزند و احوال وی و هرچه به وی تعلق دارد ثنا گویی که این اثری عظیم دارد در دوستی و به هر نیکویی که کند شکر کنی که علی رضی الله عنه می گوید که هرکه برادر خویش را بر نیت نیکو شکر نکند، بر کار نیکو هم شکر نکند. و باید که در غیبت وی را نصرت کند و سخن متعنت بر وی رد کند و وی را همچون خویش داند و جفای عظیم باشد که در پیش وی سخن دوست وی گویند بزشتی و وی خاموش باشد و این همچنان باشد که بیند که وی را می زنند و وی را یاری نکند و خاموش باشد که زخم سخن عظیم تر است. و یکی می گوید، «هرگز از دوست من کسی سخن نگفت که نه تقدیر کردم که وی حاضر است و می شنود تا آن خفتم که خواستم که وی بشنود». ابوالدردا رضی الله عنه دو گاو را دید که در زمین بسته بودند. چون یکی بایستادی دیگری بایستادی، بگریست و گفت، «برادران خدایی همچنین باشند، با یکدیگر در ایستادن و رفتن موافقت کنند».
حق پنجم
آن که هرچه بدان حاجتمند باشد در علم و دین وی را بیاموزد که برادران را از آتش نگاه داشتن اولیتر از آن که از رنج دنیا. و اگر بیاموخت و بدان کار نکرد باید که نصیحت کند و پند دهد و وی را به خدای تعالی بترساند، لکن باید که این نصیحت در خلوت بود تا از شفقت باشد که نصیحت برملا فضیحت بود و آنچه گویی به لطف گویی نه به عنف که رسول (ص) می گوید، «مومن آئینه مومن بود یعنی که عیب و نقصان خویش را از وی بداند». و چون برادر تو به شفقت عیب تو در خلوت با تو بگوید، باید که منت داری و خشم نگیری که این همچنان بود که تو را خبر دهد که در درون جامه تو ماری است یا کژدمی. از این سخن خشم نگیری بلکه منت داری و همه صفتهای بد در آدمی مار و کژدم است، لیکن زخم آن در گور پدید آید و زخم آن بر روح بود و از آن صعب تر از مار و کژدم این جهانی است که زخم وی بر تن بود.
و عمر گفتی، «رحمت خدای تعالی بر آن کس باد که عیب مرا به هدیه پیش من آرد»، و چون سلمان نزدیک وی آمد گفت، «یا سلمان! راست بگوی تا چه دیدیو چه شنیدی از احوال من که آن را کاره بودی؟» گفت، «مرا عفو کن از این حدیث»، گفت، «لابد است». چون الحاح کرد، گفت، «شنیدم که بر خوان تو دو نان خورش بود به یک بار و دو پیراهن داری، یکی شب را و یکی روز را»، گفت، «این هردو نیز نباشد، دیگر هیچ چیز شنیدی؟» گفت، «نه».
و حدیقه بن عیسی بر یوسف اسباط نامه نوشت که شنیدم که دین خویش را به دو حبه بفروختی در بازار چیزی خریداری کردی. آنکس گفت بدانگی و تو گفتی به سه تسو و آنکس داد که تو را می دانست. آن مسامحت برای دین و صلاح تو کرد. قناع غفلت از سر باز کن و از خواب بیدار شود».
و بدان که هرکه علم قرآن حاصل کرد و آنگاه رغبت دنیا کرد، ایمن نباشیم که از جمله مستهزیان باشد به آیات خدای تعالی، پس نشان رغبت دین آن بود که از چنین چیزها منت دارد و خدای تعالی می گوید، «و لاکن لا تحبون الناصحین» در صفت دروغ زنان و هرکه ناصح را دوست ندارد از آن بود که رعونت و کبر بر دین وی غلبه دارد.
و این همه جایی باشد که آنکس عیب خویش نداند. چون بداند، پند باید داد به تعریض و آشکارا نباید کرد. و اگر آن عیب بدان بود که در حق تو تقصیر کرده باشد، اولیتر پوشیدن و نادانسته انگاشتن به شرط آن که دل متغیر نشود در دوستی. اگر متغیر خواهد شد، عتاب کردن در سر اولیتر از قطعیت و قطعیت بهتر از وقعیت و زبان دراز کردن.
و باید که مقصود تو از صحبت آن بود که خلق خویش را مهذب کنی به احتمال کردن از برادران نه آن که از ایشان نیکویی چشم داری. ابوبکر کتانی رحمهم الله گوید، «مردی با من صحبت کرد و بر دل من گران بود، وی را چیزی بخشیدم تا آن گرانی از دل برخیزد، برنخاست. وی را بگرفتم و به خانه بردم و گفتم کف پای بر روی من نه! گفت البته زینهار. گفتم، لابد چنین باید کرد. چنان کرد تا آن گرانی از دل من برخاست».
و بوعلی رباطی گوید، «با عبدالله رازی همراه شدم در بادیه. او گفت امیر من باشم در راه یا تو؟ گفتم تو. گفت باید که به هرچه بگویم طاعت داری. گفتم سمعا و طاعه، گفت، آن توبره بیاور. بیاوردم و زاد و جامه و هرچه هردو داشتیم در آنجا نهاد و برپشت خود نهاد و می برد. هرچند که گفتمی مراده، مانده شوی، گفتا نه با تو بگفته ام که امیر منم؟ تو فرمانبردار باش. دیگر شب باران آمد تا روز وی بر پای ایستاد و گلیمی زیر من می داشت تا باران بر من نیاید و چون حدیث کردمی گفتی امیر منم، تو طاعت دار باش. گفتم کاشکی هرگز او را امیر نکردمی».
حق ششم
عفو کردن از زلت و تقصیر و بزرگان گفته اند، «اگر برادری تقصیری در حق تو کند، هفتاد گونه عذر وی از خویش بخواه. اگر نفس تو نپذیرد، با خویشتن گوی، اینت بدخویی و بدگوهر کسی که توئی که برادر تو هفتاد عذر بخواست و نپذیرفتی؟» و اگر تقصیر بدان بود که بر وی معصیتی رود وی را به لطف نصیحت کن تا دست بازدارد و اگر دست ندارد و اصرار نکند خود نادیده انگار و اگر اصرار کند نصیحت کن، و اگر فایده ندارد، صحابه را در این مسئله اختلاف است که چه باید کرد. مذهب ابوذر آن است که وی از وی بباید برید که می گوید برای خدای تعالی وی را دوست داشتی، اکنون برای خدای تعالی وی را دشمن دار». و ابو دردا و جماعتی از صحابه گفته اند که قطعیت نباید کرد که امید آن باشد که از آن بگردد، اما در ابتدا برادری نباید بست، چون بسته شد بدین قطع نباید کرد. و ابراهیم نخعی می گوید، «به گناهی که برادرت کند ورا مهجور مکن که اگر امروز بکند فردا دست بدارد». و در خبر است ک حذر کنید از زلت عالم و از وی مبرید و چشم می دارید که زود از آن بازگردد.
دو برادر بودند از بزرگان دین. یکی به هوای دل بر مخلوقی مبتلا شد. آن دیگر برادر را گفت، «دل من بیمار شد، اگر خواهی که عقد برادری قطع کنی بکن»، گفت، «معاذ الله که من به یک گناه از تو قطع کنم» و با خود عزم کرد که هیچ طعام و شراب نخورد تا آنگاه که خدای تعالی او را از این بلا عافیت دهد. چهل روز هیچ نخورد. پس پرسید که حال چیست؟ گفت همچنان، و او صبر کرد بر گرسنگی و تن وی بگداخت تا آنگاه که وی بیامد و گفت، «خدای تعالی کفایت کرد و دل من از آن عشق سرد کرد». پس از آن وی طعام خورد.
و یکی را گفتند، «برادر تو از دین بگردید و در معصیتی افتاد. چرا از وی نبری؟» گفت، «وی را به برادری امروز حاجت است که افتاده است. دست از وی چون بازدارم، بلکه دست وی گیرم تا ورا به تلطف از دوزخ برهانم». و در بنی اسرائیل دو دوست بودند، بر سر کوه عبادت کردندی. یکی به شهر آمد تا چیزی خرد، چشم وی بر زنی خراباتی افتاد و عاشق شد و درمانده. با وی بنشست. چون چند روز برآمد، آن دیگر به طلب وی آمد و حال وی بشنید. به نزدیک وی شد. وی از شرم گفت، «من خود تو را نمی دانم». گفت، «ای برادر دل مشغول مدار که مرا بر تو هرگز آن شفقت و دوستی نبوده است که اکنون هست». و برخاست و توبه کرد و با وی برفت. پس طریق بوذر به سلامت نزدیکتر است، اما این طریقت لطیف تر است و فقیه تر است که این لطف راهی بود به توبه وی و در روز درماندگی به برادران دینی حاجت بود. چگونه فروگذارند؟
اما وجه فقه آن است که عقد دوستی چون بسته شد همچون قرابت است و نشاید قطع رحم کردن به معصیت. و برای این گفت خدای تعالی، «فان عصوک فقل انی بریء منا تعلمون. اگر عشیرت و خویشان تو عاصی شوند در تو، بگوی بیزارم از عمل شما، نه از شما بیزارم» و ابوالدرا رضی الله عنه را گفتند، «برادرت معصیت کرد، ورا دشمن نداری؟» گفت، «معصیت ورا دشمن دارم اما وی برادر من است.» اما در ابتدا با چنین کسی برادری نباید کردن که برادری ناکردن جنایتی نیست، اما قطع کردن جنایتی است و فروگذاشتن حقی است که ثابت شده است، اما خلاف این نیست که اگر تقصیر در حق تو کند عفو اولیتر و چون عذر خواهد اگرچه دانی که دروغ گوید بباید پذیرفت، چه رسول (ص) می گوید، «هرکه برادر وی از وی عذر خواهد و نپذیرد، بزه وی همچون بزه ای باشد که در راه از مسلمانان باج ستاند». و رسول (ص) گفت، «مومن زود خشمگین شود و زود خشنود شود». و ابو سلیمان دارانی گوید مرید خویش را که چون از دوست جفا بینی عتاب مکن، که باشد که در عتاب سخنی شنوی که از آن جفا عظیم تر بود؟ گفت، «چون بیاموزدم همچنین دیدم».
حق هفتم
آن که دوست خویش را به دعا یاد داری در زندگانی و هم پس از مرگ و همچنین اهل و فرزندان وی را و چنان که خود را دعا کنی، همچنان وی را دعا کنی که به حقیقت آن خود را کرده باشی که رسول (ص) می گوید که هرکه برارد خویش را دعا کند در غیبت، فرشته ای گوید تو را نیز همچنین. و در یک روایت خدای تعالی می گوید، «ابتدا کنم به تو» و گفت، «دعای دوستان در غیبت رد نکنند». ابوالدردا می گوید، «هفتاد دوست را نام بردم در سجود و همه را دعا کنم یک یک و گفته اند که برادر آن بود که پس از مرگ تو همگنان به میراث تو مشغول شوند و وی به دعا و حال تو مشغول باشد و دل در آن بسته که حق تعالی با تو چه می کند و رسول (ص) می گوید که مثل مرده چون کسی باشد که غرق شده باشد و دست به هرجایی می زند، وی نیز منتظر دعایی باشد از اهل و فرزندان و دوستان و آن دعای زندگان چون کوههای نور به گور مردگان رسد». و در خبر است که هدیه دعا بر مردگان عرض می کنند بر طبقها و می گویند این هدیه فلان است، همچنان شاد می شوند که زنده به هدیه.
حق هشتم
وفای دوستی نگاه داشتن و معنی وفاداری یکی آن بود که پس از مرگ از اهل و فرزندان و دوستان وی غافل نباشی. پیرزنی به نزدیک رسول (ص) آمد. رسول (ص) وی را اکرام کرد. عجب داشتند گفت، «وی در روزگار خدیجه به نزدیک ما آمدی و کرم عهد از ایمان است». و دیگر وفا آن بود که هرکه به دوست وی تعلق دارد، از فرزند و بنده و شاگرد، بر همه به شفقت بود و اثر آن در دل بیش بود و دیگر آن که اگر جاهی و حشمتی و ولایتی باشد، همان تواضع که می کرد نگاه دارد و بر دوستان تکبر نکند. و دیگر وفا آن نیست که دوستی بر دوام نگاه دارد و به هیچ چیز نبرد که شیطان را هیچ کار مهم تر از آن نیست که میان برادران وحشت افکند، چنان که خدای تعالی می گوید، «ان الشیطان ینزع بینهم» و یوسف (ع) گفت، «من بعد ان نزع الشیطان بینی و بین اخوتی». و دیگر وفا آن بود که با دشمن وی دوستی نکند، بلکه دشمن وی را خود دشمن خویش داند که هرکه با کسی دوست بود و با دشمن وی نیز دشمن بود، آن دوستی ضعیف بود. و دیگر وفا آن بود که تخلیط هیچ کس در حق او نشنود و نمام را دروغ زن دارد.
حق نهم
آن که تکلف از میان برگیرد و با دوست همچنان باشد که تنها. اگر از یکدیگر هیچ حشمت دارند آن دوستی ناقص بود. و علی می گوید، «بدترین دوستان آن بود که تو را حاجت بود به عذر خواستن از وی و تکلف کردن برای وی». و جنید می گوید، «بسیار دیدم برادران، هیچ دو برادر ندیدم که در میان حشمتی بود که نه از آن بود که در یکی از ایشان علتی بود»؛ و گفته اند، «زندگانی با اهل دنیا به ادب کن و با اهل آخرت به علم و با اهل معرفت چنان که خواهی». و گروهی از صوفیان با یکدیگر صحبت داشته اند بر آن شرط که اگر یکی بر دوام روزه دارد یا نان نخورد یا همه شب نماز کند یا نخسبد؛ آن دیگر نگوید که چرا بود.
و در جمله معنی دوستی خدایی یگانگی است و در یگانگی تکلف نباشد.
حق دهم
آن که خود را از همه دوستان کمتر شناسد و از ایشان هیچ چیز چشم ندارد و هیچ مراعات نپوشد و به همه حقها قیام کند. یکی پیش جنید می گفت که برادران در این روزگار عزیز شده اند و نایفات. چند بار بگفت. جنید گفت، «اگر کسی می خواهی که مونث و رنج تو می کشد، عزیز است و اگر کسی می خواهی که تو رنج و مونث وی کشی، این چنین بسیارند نزدیک من». و بزرگان چنین گفته اند که هرکه خویشتن را فوق دوستان دارد بزهکار شود و ایشان نیز بزهکارشوند در حق وی و اگر خود مثل ایشان داند، هم او رنجور شود و هم ایشان و اگر دون ایشان داند به راحت و سلامت باشد، هم وی و هم ایشان. و ابو معاویه الاسودگفت، «دوستان من همه از من بهترند که مرا مقدم دارند بر خویشتن و فضل مرا می دانند».
حق اول
در مال است و درجه بزرگترین آن است که حق وی را تقدیم کند و ایثار کند، چنان که در حق انصار آمده است، « ویوثرون علی انفسهم و لوکان بهم خساصه » دوم آن که وی را همچون خویشتن دارد و مال میان خویش و وی مشترک دارد. و درجه بازپسین آن است که او را چون غلام و خادم خویش داند، آن که از وی فزون آید در کار و حاجت وی کند بی آن که ورا بباید خواست، چون خواست و به گفتار حاجت افکند، این از درجه دوستی بیرون شد که اندیشه و تیمار وی از دل وی برخاست. این صجبت عادتی باشد که آن را قدری نباشد.
عتبه الغلام را دوستی بود. گفت، « مرا به چهار هزار درم حاجت است ». گفت، « بیا و دوهزار درم بگیر ». از وی اعراض کرد و گفت، « شرم نداری دعوی دوستی خدایی کنی، آنگاه دنیا را ایثار نکنی؟ » و قومی را از صوفیان غمز کردند به نزدیک یکی از خلفا. شمشیر بیاوردند تا همه را بکشند. ابو الحسن نوری در آن میان بود. از پیش درآمد تا وی را بکشند نخست. آن خلیفه گفت، « چرا چنین کردی؟ » گفت، « ایشان برادران منند اندر دین، خواستم که جان پیش ایشان نثار کنم ». گفت، « کسانی که ایشان چنین باشند ایشان را نتوان کشت » و همه را رها کرد.
و فتح موصلی به خانه دوستی شد. حاضر نبود کنیزک وی را گفت تا صندوقچه ای بیاورد تا آنچه خواست برگرفت. چون در شب به خانه بازآمد و بشنید که چه کرد، کنیزک را از شادی آزاد کرد. و یکی به نزدیک ابوهریره رضی الله عنه آمد و گفت، « می خواهم که با تو دوستی و برادری کنم ». گفت، « دانی که حق برادری چیست؟ » گفت، « آن که تو به زر و سیم خویش اولیتر از من نباشی ». گفت، « بدین درجه نرسیده ام ». گفت، « پس برو که این کار تو نیست ».
ابن عمر گوید، « یکی را از صحابه سر بریان فرستاد. گفت فلان برادر من از من اولیتر و حاجتمندتر است. بر وی فرستاد. و آنکس به برادری دیگر فرستاد و همچنین به چند دست بگشت تا آنگاه که به اول باز رسید ». و میان مسروق و خمیثه برادری بود و هر یکی وام داشتند. این وام آن بگزارد چنان که آن ندانست و آن وام این بگزارد چنان که این ندانست.
و علی می گوید، « بیست درم در حق برادری کنم، دوست تر دارم از آن که صد درم به درویشان دهم ». و رسول (ص) در بیشه ای شد و دو مسواک باز کرد، یکی کژ و دیگر راست و یکی از صحابه با وی بود. آن راست با وی داد و کوثر نگاه داشت. گفت، « یا رسول الله! تو بدین اولیتری ». گفت، « هیچ کس یک ساعت با کسی صحبت نکند که نه وی را سوال کنند از حق صحبت وی که نگاه داشت یا ضایع گذاشت ». اشارت کرد بدان که حق صحبت ایثار است. و گفت، « هیچ دو تن با یکدیگر صحبت نکنند که نه دوست تر نزد خدای تعالی آن بود که رفیق تر بود ».
حق دوم
یاری دادن بود در همه حاجتها پیش از آن که در خواهد و بگوید و قیام کردن به مهمات به دلی خوش و پیشانی گشاده. و سلف چنین بوده اند. چون به در سرای دوست شدندی، هر روز اهل خانه بپرسیدندی که چه کار و چه شغل است، هیزمتان هست و نمکتان هست و نان و روغن هست؟ و کار ایشان همچون کار خویش مهم داشتندی و بکردندی منت نداشتندی.
و حسن بصری می گوید، « برادران بر ما عزیزتر از اهل و فرزندانند که ایشان دین به یاد می دهند و فرزندان دنیا به باد می دهند » و عطا گفته است که پس از سه روز برادران طلب کنید اگر بیمار باشند عیادت کنید، و اگر مشغول باشند یاری دهید و اگر فراموش کرده باشند یاد دهید.
و جعفر بن محمد گوید، « من شتاب کنم تا حاجت دشمنی روا شود تا از من بی نیاز نباشد در حق دوست چه کنم؟ » و کس بوده است در سلف که پس از مرگ برادر چهل سال اهل و فرزند وی را تیمار می داشته است نگاهداشت حق صحبت را.
حق سیم
بر زبان است که در حق برادران نیکو گوید و عیوب ایشان پوشیده دارد و اگر کسی در غیبت حدیث ایشان کند جواب ندهد و چنان انگارد که وی از پس دیوار می شنود، چنان که خواهد که وی باشد در غیبت او، وی نیز در غیبت او همچنان باشد و مداهنت نکند. و چون سخن گوید بشنود و باوی خلاف و مناظره نکند و هیچ سر وی آشکار نکند، اگر چه پس از وحشت بود که لییم طبعی باشد و زبان از غیبت اهل و فرزند و اسباب وی کوتاه دارد و اگر کسی بر وی قدح کند با وی نگوید که رنج وی از رساننده بود و چون وی را نیکو گویند از وی پنهان ندارد که آن از حسد بود. واگر در وی تقصیری رود گله نکند و وی را معذور دارد و از تقصیر خویش باز اندیشد ک هدر طاعت خدای می کند تا ار آن عجب ندارد که کسی در حق وی تقصیر کند و بداند که اگر کسی طلب کند که در وی هیچ تقصیر نبود هرگز نیابد و آنگاه از صحبت خلق بیوفتد.
و در خبر است که مومن همه عذر جوید و منافق همه عیب جوید و باید که یک نیکویی ده تقصیر بپوشاند که رسول (ص) می گوید، « پناه کنید از یار بد که چون شری بیند آشکارا کند و چون خیری بیند بپوشد »، و باید که هرگاه تقصیر را عذز تواند نهاد، عذر نهد و بر وجه نیکوترین عمل کند و گمان بد نبرد که گمان بد حرام است.
رسول (ص) گفت، « خدای تعالی از مومن چهار چیز حرام است: مال و خون و عرض و آن که به وی گمان بد برند » و عیسی (ع) می گوید، « چه گویی از کسی که برادر خویش را خفته بیند، جامه از عورت وی بازکند تا برهنه ماند؟ » گفتند، « یا رسول الله که روا دارد که این کند؟ » گفت، « شما که آن عیب برادر خود بدانید آشکار کنید و بگویید تا دیگران بدانند ».
و چنین گفته اند که چون با کسی دوستی خواهی گرفت، او را به خشم آر و آنگاه کسی را پنهان به وی فرست تا حدیث تو کند. اگر هیچ سر تو آشکارا کند، بدان که دوست را نشاید و گفته اند که محبت با کسی کن که هر چه خدای تعالی از تو بداند، وی اگر نداند، چنان که خدای تعالی بر تو پوشانیده است وی بپوشاند. ». و یکی سری با دوستی بگفت. گفت، « یادگرفتی؟» گفت، « نه، فراموش کردم ». و گفته اند، « هر که با تو در چهار وقت بگردد، وی دوستی را نشاید، در وقت رضا و در خشم و در وقت طمع و در وقت هوا و شهوت، بلکه باید که بدین سببها حق تو فرو ننهد ».
و عباس پسر خویش عبدالله را گفت که « عمر تو را به خود نزدیک می دارد و بر پیران تقدیم میکند. زنهار تا پنج چیز نگاه داری. هیچ سر وی آشکارا مکن و در پیش وی غیبت مکن و با وی هیچ دروغ مگوی و هر چه فرماید خلاف مکن و باید که هرگز از تو هیچ خیانت و خلاف نبیند ». و بدان که هیچ چیز دوستی را چنان تباه نکند که مناظره و خلاف کردن در هر حدیثی و معنی رد کردن سخن بر دوست آن بود که ورا جاهل و احمق گفته باشی و خود را عاقل و فاضل و بر وی تکبر کرده باشی و به چشم حقارت در وی نگریسته و این به دشمنی نزدیک بود نه به دوستی.
و رسول (ص) می گوید، «با برادر خویش در آنچه گوید خلاف مکن و با وی مزاح مکن و در وعده ای که دهی خلاف مکن». و بزرگان چنین گفته اند، «چون برادر خویش را گویی برخیز، وی گوید تا کجا می روی، صحبت را نشاید، بلکه باید که برخیزد و نپرسد»، ابوسلیمان دارانی می گوید، «دوستی داشتم، هرچه خواستمی بدادی. یک بار گفتم به چه چیزی حاجت است؟ گفت چند می باید؟ دوستی وی از دل من بیرون شد.» و در جمله بدانکه قوام محبت به موافقت است، در هرچه موافقت توان کرد.
حق چهارم
آن که به زبان شفقت و دوستی اظهار کند. رسول (ص) می گوید، «اذا احب احدکم اخاه فلیخبره هر که کسی را که دوست دارد باید که خبر دهد»، برای آن گفت تا دوستی تو نیز در دل آن کس پدید آید و آنگاه از دیگر جانب دوستی مضاعف بود، پس باید که از همه احوال وی به زبان بپرسد و در شادی و اندوه بازنماید که با وی شریک است و اندوه و شادی وی چون اندوه و شادی خود داند و چون وی را آواز دهد به نام نیکوترین باید که بخواند، و اگر او را خطابی باشد آن گوید که دوست دارد.
عمر گفت، «برادری به سه چیز صافی شود. آن که او را به نام نیکوترین خوانی و به سلام ابتدا کنی و در نشست وی را تقدیم کنی»، و از این جمله آن بود که بر وی ثنا گویی در غیبت وی، چنان که وی دوست دارد و همچنین بر اهل و فرزند و احوال وی و هرچه به وی تعلق دارد ثنا گویی که این اثری عظیم دارد در دوستی و به هر نیکویی که کند شکر کنی که علی رضی الله عنه می گوید که هرکه برادر خویش را بر نیت نیکو شکر نکند، بر کار نیکو هم شکر نکند. و باید که در غیبت وی را نصرت کند و سخن متعنت بر وی رد کند و وی را همچون خویش داند و جفای عظیم باشد که در پیش وی سخن دوست وی گویند بزشتی و وی خاموش باشد و این همچنان باشد که بیند که وی را می زنند و وی را یاری نکند و خاموش باشد که زخم سخن عظیم تر است. و یکی می گوید، «هرگز از دوست من کسی سخن نگفت که نه تقدیر کردم که وی حاضر است و می شنود تا آن خفتم که خواستم که وی بشنود». ابوالدردا رضی الله عنه دو گاو را دید که در زمین بسته بودند. چون یکی بایستادی دیگری بایستادی، بگریست و گفت، «برادران خدایی همچنین باشند، با یکدیگر در ایستادن و رفتن موافقت کنند».
حق پنجم
آن که هرچه بدان حاجتمند باشد در علم و دین وی را بیاموزد که برادران را از آتش نگاه داشتن اولیتر از آن که از رنج دنیا. و اگر بیاموخت و بدان کار نکرد باید که نصیحت کند و پند دهد و وی را به خدای تعالی بترساند، لکن باید که این نصیحت در خلوت بود تا از شفقت باشد که نصیحت برملا فضیحت بود و آنچه گویی به لطف گویی نه به عنف که رسول (ص) می گوید، «مومن آئینه مومن بود یعنی که عیب و نقصان خویش را از وی بداند». و چون برادر تو به شفقت عیب تو در خلوت با تو بگوید، باید که منت داری و خشم نگیری که این همچنان بود که تو را خبر دهد که در درون جامه تو ماری است یا کژدمی. از این سخن خشم نگیری بلکه منت داری و همه صفتهای بد در آدمی مار و کژدم است، لیکن زخم آن در گور پدید آید و زخم آن بر روح بود و از آن صعب تر از مار و کژدم این جهانی است که زخم وی بر تن بود.
و عمر گفتی، «رحمت خدای تعالی بر آن کس باد که عیب مرا به هدیه پیش من آرد»، و چون سلمان نزدیک وی آمد گفت، «یا سلمان! راست بگوی تا چه دیدیو چه شنیدی از احوال من که آن را کاره بودی؟» گفت، «مرا عفو کن از این حدیث»، گفت، «لابد است». چون الحاح کرد، گفت، «شنیدم که بر خوان تو دو نان خورش بود به یک بار و دو پیراهن داری، یکی شب را و یکی روز را»، گفت، «این هردو نیز نباشد، دیگر هیچ چیز شنیدی؟» گفت، «نه».
و حدیقه بن عیسی بر یوسف اسباط نامه نوشت که شنیدم که دین خویش را به دو حبه بفروختی در بازار چیزی خریداری کردی. آنکس گفت بدانگی و تو گفتی به سه تسو و آنکس داد که تو را می دانست. آن مسامحت برای دین و صلاح تو کرد. قناع غفلت از سر باز کن و از خواب بیدار شود».
و بدان که هرکه علم قرآن حاصل کرد و آنگاه رغبت دنیا کرد، ایمن نباشیم که از جمله مستهزیان باشد به آیات خدای تعالی، پس نشان رغبت دین آن بود که از چنین چیزها منت دارد و خدای تعالی می گوید، «و لاکن لا تحبون الناصحین» در صفت دروغ زنان و هرکه ناصح را دوست ندارد از آن بود که رعونت و کبر بر دین وی غلبه دارد.
و این همه جایی باشد که آنکس عیب خویش نداند. چون بداند، پند باید داد به تعریض و آشکارا نباید کرد. و اگر آن عیب بدان بود که در حق تو تقصیر کرده باشد، اولیتر پوشیدن و نادانسته انگاشتن به شرط آن که دل متغیر نشود در دوستی. اگر متغیر خواهد شد، عتاب کردن در سر اولیتر از قطعیت و قطعیت بهتر از وقعیت و زبان دراز کردن.
و باید که مقصود تو از صحبت آن بود که خلق خویش را مهذب کنی به احتمال کردن از برادران نه آن که از ایشان نیکویی چشم داری. ابوبکر کتانی رحمهم الله گوید، «مردی با من صحبت کرد و بر دل من گران بود، وی را چیزی بخشیدم تا آن گرانی از دل برخیزد، برنخاست. وی را بگرفتم و به خانه بردم و گفتم کف پای بر روی من نه! گفت البته زینهار. گفتم، لابد چنین باید کرد. چنان کرد تا آن گرانی از دل من برخاست».
و بوعلی رباطی گوید، «با عبدالله رازی همراه شدم در بادیه. او گفت امیر من باشم در راه یا تو؟ گفتم تو. گفت باید که به هرچه بگویم طاعت داری. گفتم سمعا و طاعه، گفت، آن توبره بیاور. بیاوردم و زاد و جامه و هرچه هردو داشتیم در آنجا نهاد و برپشت خود نهاد و می برد. هرچند که گفتمی مراده، مانده شوی، گفتا نه با تو بگفته ام که امیر منم؟ تو فرمانبردار باش. دیگر شب باران آمد تا روز وی بر پای ایستاد و گلیمی زیر من می داشت تا باران بر من نیاید و چون حدیث کردمی گفتی امیر منم، تو طاعت دار باش. گفتم کاشکی هرگز او را امیر نکردمی».
حق ششم
عفو کردن از زلت و تقصیر و بزرگان گفته اند، «اگر برادری تقصیری در حق تو کند، هفتاد گونه عذر وی از خویش بخواه. اگر نفس تو نپذیرد، با خویشتن گوی، اینت بدخویی و بدگوهر کسی که توئی که برادر تو هفتاد عذر بخواست و نپذیرفتی؟» و اگر تقصیر بدان بود که بر وی معصیتی رود وی را به لطف نصیحت کن تا دست بازدارد و اگر دست ندارد و اصرار نکند خود نادیده انگار و اگر اصرار کند نصیحت کن، و اگر فایده ندارد، صحابه را در این مسئله اختلاف است که چه باید کرد. مذهب ابوذر آن است که وی از وی بباید برید که می گوید برای خدای تعالی وی را دوست داشتی، اکنون برای خدای تعالی وی را دشمن دار». و ابو دردا و جماعتی از صحابه گفته اند که قطعیت نباید کرد که امید آن باشد که از آن بگردد، اما در ابتدا برادری نباید بست، چون بسته شد بدین قطع نباید کرد. و ابراهیم نخعی می گوید، «به گناهی که برادرت کند ورا مهجور مکن که اگر امروز بکند فردا دست بدارد». و در خبر است ک حذر کنید از زلت عالم و از وی مبرید و چشم می دارید که زود از آن بازگردد.
دو برادر بودند از بزرگان دین. یکی به هوای دل بر مخلوقی مبتلا شد. آن دیگر برادر را گفت، «دل من بیمار شد، اگر خواهی که عقد برادری قطع کنی بکن»، گفت، «معاذ الله که من به یک گناه از تو قطع کنم» و با خود عزم کرد که هیچ طعام و شراب نخورد تا آنگاه که خدای تعالی او را از این بلا عافیت دهد. چهل روز هیچ نخورد. پس پرسید که حال چیست؟ گفت همچنان، و او صبر کرد بر گرسنگی و تن وی بگداخت تا آنگاه که وی بیامد و گفت، «خدای تعالی کفایت کرد و دل من از آن عشق سرد کرد». پس از آن وی طعام خورد.
و یکی را گفتند، «برادر تو از دین بگردید و در معصیتی افتاد. چرا از وی نبری؟» گفت، «وی را به برادری امروز حاجت است که افتاده است. دست از وی چون بازدارم، بلکه دست وی گیرم تا ورا به تلطف از دوزخ برهانم». و در بنی اسرائیل دو دوست بودند، بر سر کوه عبادت کردندی. یکی به شهر آمد تا چیزی خرد، چشم وی بر زنی خراباتی افتاد و عاشق شد و درمانده. با وی بنشست. چون چند روز برآمد، آن دیگر به طلب وی آمد و حال وی بشنید. به نزدیک وی شد. وی از شرم گفت، «من خود تو را نمی دانم». گفت، «ای برادر دل مشغول مدار که مرا بر تو هرگز آن شفقت و دوستی نبوده است که اکنون هست». و برخاست و توبه کرد و با وی برفت. پس طریق بوذر به سلامت نزدیکتر است، اما این طریقت لطیف تر است و فقیه تر است که این لطف راهی بود به توبه وی و در روز درماندگی به برادران دینی حاجت بود. چگونه فروگذارند؟
اما وجه فقه آن است که عقد دوستی چون بسته شد همچون قرابت است و نشاید قطع رحم کردن به معصیت. و برای این گفت خدای تعالی، «فان عصوک فقل انی بریء منا تعلمون. اگر عشیرت و خویشان تو عاصی شوند در تو، بگوی بیزارم از عمل شما، نه از شما بیزارم» و ابوالدرا رضی الله عنه را گفتند، «برادرت معصیت کرد، ورا دشمن نداری؟» گفت، «معصیت ورا دشمن دارم اما وی برادر من است.» اما در ابتدا با چنین کسی برادری نباید کردن که برادری ناکردن جنایتی نیست، اما قطع کردن جنایتی است و فروگذاشتن حقی است که ثابت شده است، اما خلاف این نیست که اگر تقصیر در حق تو کند عفو اولیتر و چون عذر خواهد اگرچه دانی که دروغ گوید بباید پذیرفت، چه رسول (ص) می گوید، «هرکه برادر وی از وی عذر خواهد و نپذیرد، بزه وی همچون بزه ای باشد که در راه از مسلمانان باج ستاند». و رسول (ص) گفت، «مومن زود خشمگین شود و زود خشنود شود». و ابو سلیمان دارانی گوید مرید خویش را که چون از دوست جفا بینی عتاب مکن، که باشد که در عتاب سخنی شنوی که از آن جفا عظیم تر بود؟ گفت، «چون بیاموزدم همچنین دیدم».
حق هفتم
آن که دوست خویش را به دعا یاد داری در زندگانی و هم پس از مرگ و همچنین اهل و فرزندان وی را و چنان که خود را دعا کنی، همچنان وی را دعا کنی که به حقیقت آن خود را کرده باشی که رسول (ص) می گوید که هرکه برارد خویش را دعا کند در غیبت، فرشته ای گوید تو را نیز همچنین. و در یک روایت خدای تعالی می گوید، «ابتدا کنم به تو» و گفت، «دعای دوستان در غیبت رد نکنند». ابوالدردا می گوید، «هفتاد دوست را نام بردم در سجود و همه را دعا کنم یک یک و گفته اند که برادر آن بود که پس از مرگ تو همگنان به میراث تو مشغول شوند و وی به دعا و حال تو مشغول باشد و دل در آن بسته که حق تعالی با تو چه می کند و رسول (ص) می گوید که مثل مرده چون کسی باشد که غرق شده باشد و دست به هرجایی می زند، وی نیز منتظر دعایی باشد از اهل و فرزندان و دوستان و آن دعای زندگان چون کوههای نور به گور مردگان رسد». و در خبر است که هدیه دعا بر مردگان عرض می کنند بر طبقها و می گویند این هدیه فلان است، همچنان شاد می شوند که زنده به هدیه.
حق هشتم
وفای دوستی نگاه داشتن و معنی وفاداری یکی آن بود که پس از مرگ از اهل و فرزندان و دوستان وی غافل نباشی. پیرزنی به نزدیک رسول (ص) آمد. رسول (ص) وی را اکرام کرد. عجب داشتند گفت، «وی در روزگار خدیجه به نزدیک ما آمدی و کرم عهد از ایمان است». و دیگر وفا آن بود که هرکه به دوست وی تعلق دارد، از فرزند و بنده و شاگرد، بر همه به شفقت بود و اثر آن در دل بیش بود و دیگر آن که اگر جاهی و حشمتی و ولایتی باشد، همان تواضع که می کرد نگاه دارد و بر دوستان تکبر نکند. و دیگر وفا آن نیست که دوستی بر دوام نگاه دارد و به هیچ چیز نبرد که شیطان را هیچ کار مهم تر از آن نیست که میان برادران وحشت افکند، چنان که خدای تعالی می گوید، «ان الشیطان ینزع بینهم» و یوسف (ع) گفت، «من بعد ان نزع الشیطان بینی و بین اخوتی». و دیگر وفا آن بود که با دشمن وی دوستی نکند، بلکه دشمن وی را خود دشمن خویش داند که هرکه با کسی دوست بود و با دشمن وی نیز دشمن بود، آن دوستی ضعیف بود. و دیگر وفا آن بود که تخلیط هیچ کس در حق او نشنود و نمام را دروغ زن دارد.
حق نهم
آن که تکلف از میان برگیرد و با دوست همچنان باشد که تنها. اگر از یکدیگر هیچ حشمت دارند آن دوستی ناقص بود. و علی می گوید، «بدترین دوستان آن بود که تو را حاجت بود به عذر خواستن از وی و تکلف کردن برای وی». و جنید می گوید، «بسیار دیدم برادران، هیچ دو برادر ندیدم که در میان حشمتی بود که نه از آن بود که در یکی از ایشان علتی بود»؛ و گفته اند، «زندگانی با اهل دنیا به ادب کن و با اهل آخرت به علم و با اهل معرفت چنان که خواهی». و گروهی از صوفیان با یکدیگر صحبت داشته اند بر آن شرط که اگر یکی بر دوام روزه دارد یا نان نخورد یا همه شب نماز کند یا نخسبد؛ آن دیگر نگوید که چرا بود.
و در جمله معنی دوستی خدایی یگانگی است و در یگانگی تکلف نباشد.
حق دهم
آن که خود را از همه دوستان کمتر شناسد و از ایشان هیچ چیز چشم ندارد و هیچ مراعات نپوشد و به همه حقها قیام کند. یکی پیش جنید می گفت که برادران در این روزگار عزیز شده اند و نایفات. چند بار بگفت. جنید گفت، «اگر کسی می خواهی که مونث و رنج تو می کشد، عزیز است و اگر کسی می خواهی که تو رنج و مونث وی کشی، این چنین بسیارند نزدیک من». و بزرگان چنین گفته اند که هرکه خویشتن را فوق دوستان دارد بزهکار شود و ایشان نیز بزهکارشوند در حق وی و اگر خود مثل ایشان داند، هم او رنجور شود و هم ایشان و اگر دون ایشان داند به راحت و سلامت باشد، هم وی و هم ایشان. و ابو معاویه الاسودگفت، «دوستان من همه از من بهترند که مرا مقدم دارند بر خویشتن و فضل مرا می دانند».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۲ - باب سیم
بدان که حق هر کسی بر قدر نزدیکی وی بود و نزدیکی را درجات است و حقوق بر مقدار آن بود و رابطه قوی ترین برادری خدایی است و حقوق این گفته آمده است و با کسی که دوستی نبود، ولیکن قرابت اسلام بود، این را نیز حقوق است:
حق اول
آن که هرچه به خویشتن نپسندد، به هیچ مسلمان نپسندد. رسول (ص) می گوید، «مثل مومنان همچون یک تن است. چون یک اندام را رنجی رسد، همه اندامها آگاهی یابد و رنجور شود»، و گفت، «هرکه خواهد که از دوزخ خلاص یابد، باید که چون مرگ او را دریابد بر کلمه شهادت دریابد و هرچه نپسندد که با وی کنند، با هیچ مسلمان نکند» و موسی (ع) گفت، «یا رب از بندگان تو کدام عادل تر؟» گفت، «آن که انصاف از خویشتن بدهد».
حق دوم
آن که هیچ مسلمان از دست و زبان وی نرنجد. رسول (ص) گفت، «دانید که مسلمان که بود؟» گفتند، «خدای و رسول وی بهتر داند». گفت، «آن که مسلمانان از دست و زبان وی سلامت یابند». گفتند، «پس مومن که بود؟» گفت، «آن که مسلمانان را بر وی ایمنی بود در تن و مال خویش». گفتند، «پس مهاجر که بود؟» گفت، «آن که از کار بد برنده بود». و گفت، «حلال نیست هیچ کس را که به یک نظر اشارت کند که مسلمانی از آن برنجد و حلال نیست که چیزی کند که مسلمانی بترسد».
مجاهد گوید، رضی الله عنه خدای تعالی خارش وگر بر اهل دوزخ مسلط کند تا خویشتن می خوارند چنان که استخوان پدید آید. پس منادی کند که این رنجها چگونه است؟ گویند، «صعب است». گوید، «این بدان است که مسلمانان را می رنجانیدید در دنیا». و رسول (ص) گفت، «یکی را دیدم در بهشت می گشت چنان که می خواست که درختی از راه مسلمانان ببریده بود تا کسی را رنجی نرسد».
حق سیم
آن که بر هیچ حق تکبر نکند که خدای تعالی متکبر را دشمن دارد. و رسول (ص) گفت که وحی آمد به من که تواضع کن تا بر هیچ کس فخر نکند. و از این بود که رسول (ص) با زن بیوه و مسکین می رفتی تا آنگاه که حاجت ایشان روا کردی. و نباید که به هیچ کس به چشم حقارت نگرد که باشد که آن کس ولی خدای بود و وی نداند که خدای تعالی اولیای خویش را پوشیده کرده است تا کس راه به ایشان نبرد.
حق چهارم
آن که سخن نمام بر هیچ مسلمان نشنود، که سخن از عادل باید شنید و نمام فاسق است. و در خبر است که هیچ نمام در بهشت نشود و بباید دانست که هرکه کسی را پیش تو بدگوید، تو را نیز پیش دیگری بد گوید، از وی دور باید بود و وی را باید دروغ زن باید داشت.
حق پنجم
آن که زبان از هیچ آشنا بازنگیرد بیش از سه روز که رسول (ص) می گوید، «حلال نیست از برادر مسلمان بریدن بیش از سه روز.» و بهترین ایشان آن بود که به سلام ابتدا کند. و عکرمه گوید، «خدای تعالی یوسف را گفت: درجه تو و نام تو از آن بزرگ گردانیدم که از برادران عفو کردی». و در خبر است که آن که از برادر عفو کند، وی را جز عز و بزرگی نیفزاید.
حق ششم
آن که با هرکه باشد نیکویی کند بدانچه تواند و فرق نکند میان نیک و بد که در خبر است که «نیکویی کن با هرکه توانی که اگر آنکس اهل آن نباشد، تو اهل آنی.» و در خبر است که «اصل عقل پس از ایمان، دوستی نمودن است با خلق و نیکویی کردن است با پارسا و ناپارسا». و ابوهریره گوید، «هرکه دست رسول (ص) بگرفتی تا با وی سخن گوید، هرگز دست از وی جدا نکردی تا آن وقت که آنکس دست بداشتی و هرکه با وی سخن گفتی، جمله روی به وی آوردی و صبر کردی تا تمام بگفتی».
حق هفتم
آن که پیران را حرمت دارد و بر کودکان رحمت کند. رسول (ص) گفت، «هرکه پیران را حرمت ندارد و بر کودک رحمت نکند از ما نیست». و گفت، «اجلال موی سپید اجلال خدای تعالی است.» و گفت، «هیچ جوانی پیری را حرمت نداشت که نه خدای تعالی جوانی را برانگیخت در وقت پیری وی تا حرمت وی نگاه دارد»، و این بشارت است به عمر دراز که هرکه توفیق توقیر مشایخ یابد، دلیل آن بود که به پیری خواهد رسید تا مکافات آن ببیند. و رسول (ص) چون از سفر باز آمدی، کودکان را پیش او باز بردندی و ایشان را پیش خویش بر ستور نشاندی و بعضی را از پس خویش و ایشان با یکدیگر فخر کردندی که رسول (ص) مرا در پیش نشاند و وی را بازپس و کودک خرد پیش وی بردندی تا نام نهد و دعا کند. به کنار گرفتی و بودی که آن کودک بول کردی و ایشان بانگ برزدندی و قصد آن کردندی که از وی بستانند، پیغمبر (ص) گفتی بگذارید تا بول تمام کند و بر وی بریده مکنید و آنگاه در پیش آنکس نشستی تا رنجه نشود، و چون بیرون شدندی آن را بشستی.»
حق هشتم
آن که با همه مسلمانان روی خوش و گشاده دارد و در روی همگنان خندان باشد. رسول (ص) گفت، «خدای تعالی گشاده روی آسانگیر را دوست دارد». و گفت، «نیکوکاری که موجب مغفرت است آسان است: پیشانی گشاده و زبانی خوش».
انس گوید، «زنی در راه رسول (ص) آمد و گفت: مرا با تو کاری است. گفت: در این کوی هرکجا که خواهی بنشین تا با تو بنشینم. آنگاه در کوی برای وی بنشست، تا سخن خویش جمله بگفت».
حق نهم
آن که هیچ مسلمان را وعده خلاف ندهد. در خبر است که سه خصلت است که در هرکه بود منافق است، اگرچه نماز گزارد و روزه دارد، آن که در حدیث دروغ گوید و در وعده خلاف کند و در امانت خیانت کند».
حق دهم
آن که حرمت هرکس به درجه او دارد، هرکه عزیزتر بود، وی را در میان مردمان عزیزتر دارد. و باشد که چون جامه نیکو دارد و اسب و تجمل دارد، بدان بداند که وی گرامی تر است. عایشه رضی الله عنه در سفری بود. سفره بنهادند. درویشی بگذشت. گفت، «قرصی به وی دهید». سواری بگذشت، گفت، «وی را بخوانید». گفتند، «درویشی را بگذاشتی و توانگری را بخواندی؟» گفت، «خدای تعالی هر کسی را درجه ای داده است. ما را نیز حق آن درجه نگاه باید داشت. درویشی به قرصی شاد شود و زشت بود با توانگر چنان کنند. آن باید که وی نیز شاد شود».
و در خبر است که چون عزیز قومی به نزدیک شما آید، وی را عزیز دارید»، و کس بود که رسول (ص) ردای خود را به وی داد تا بر وی نشیند. و پیرزنی که وی را شیر داده بود به نزدیک وی آمد. بر ردای خویش نشاند و وی را گفت، «مرحبا یا مادر! شفاعت کن و بخواه هرچه خواهی تا بدهم». پس حصه ای که وی را از غنیمت رسیده بود به وی داد و آن به صد هزار درم به عثمان رضی الله عنه فروخت.
حق یازدهم
آن که هردو مسلمانی که با یکدیگر به وحشت باشند، جهد کند تا میان ایشان صلح افکند. رسول (ص) گفت، «بگویم شما را که چیست از روزه وصدقه و نماز فاضلتر؟» گفتند، «بگوی» گفت، «صلح افکندن در میان مسلمانان».
انس گوید که رسول (ص) روزی نشسته بود. بخندید. عمر رضی الله عنه گفت، «یا رسول االه پدر و مادر من فدای تو باد. از چه خندیدید؟» گفت، «مردی از امت من پیش رب العزه به زانو درافتد. یکی گوید، «حق من از وی بستان، بارخدایا بر من ظلم کرده است، انصاف من از وی بده». خدای تعالی گوید، «حق وی بده». گوید، «بارخدایا حسنات من همه خصمان بردند و مرا هیچ نماند». خدای تعالی متظلم را گوید، «چه کن که حسنه می ندارد؟» گوید، «معصیتهای من به وی حواله کن». پس معصیت وی بر وی نهند و هنوز مظلمتی بماند. آنگاه رسول (ص) بگریست و گفت، «این است عظیم روزی که هرکسی حاجتمند آن باشد که باری از وی برگیرند، آنگاه خدای تعالی متظلم را گوید، «درنگر تا چه بینی؟» گوید، «یا رب شهرها می بینم از سیم. و کوشکها می بینم از زر مرصع و مروارید. آیا از آن کدام پیمبر است یا کدام صدیق را یا کدام شهید راست؟» حق تعالی گوید، «این آن راست که بخرد و بها بدهد». گوید، «یا رب بهای آن که تواند داد؟» گوید، «تو»، گوید، «بارخدایا به چه؟» گوید، «بدانکه از این برادر عفو کنی»، گوید، «بارخدایا عفو کردم»، گوید، «خیز. دست وی بگیر و هردو در بهشت شوید». آنگاه رسول (ص) گفت، «از خدای تعالی بترسید و در میان خلق صلح افکنید که خدای تعالی در روز قیامت در میان مسلمانان صلح افکند».
حق دوازدهم
آن که همه عیبها و عورتهای مسلمانان را پوشیده دارد که در خبر است که هرکه در این جهان ستر بر مسلمان نگاه دارد، خدای تعالی ستر در قیامت بر گناهان او نگاه دارد.
و صدیق می گوید، «هرکه را بگیرم، اگر دزد بود و اگر میخواره بود، آن خواهم که خدای تعالی آن فاحشه بر وی بپوشد». و رسول (ص) گفت، «یا کسانی که به زبان ایمان دارید، و هنوز ایمان در دل شما نشده است، مردمان را غیبت مکنید و عورت ایشان را تجسس مکنید که هرکه عورت مسلمانی بردارد تا آشکارا کند، خدای تعالی عورت وی را بردارد تا فضیحت شود، اگرچه در درون خانه خویش باشد».
ابن مسعود گوید که یاد دارم که اول کسی که به دزدی گرفتند، نزدیک رسول (ص) آوردند تا دست وی ببرد. رسول (ص) ازلون بشد. گفتند، «یا رسول الله کراهیت آمد تو را از این کار؟» گفت، «چرا نیاید؟ چرا یار شیطان باشم در خصمی برادران خویش؟ اگر خواهید که خدای شما را عفو کند و گناه شما بیامرزد و بپوشاند، شما نیز گناه مردمان بپوشانید که چون پیش سلطان رود، چاره نباشد از حد اقامت کردن».
و عمر به عسس می گشتی. آواز سرود شنید. به بام برشد. چون فرو شدی مردی را دید و زنی با وی و خمر دید. گفت، «یا دشمن خدای تعالی؟ پنداشتی که خدای تعالی چنین معصیتی بر تو بپوشد؟» گفت، «یا امیر المومنین شتاب مکن که اگر من یک معصیت کردم تو سه معصیت کردی.» خدای تعالی می گوید، «و لا تجسسوا» و تو تجسس کردی و گفته است، «واتو البیوت من ابوابها» و تو از بام درآمدی و گفت، «لا تدخلوا بیوتا غیر بیوتکم حتی تستانسوا» گفته است، «بی دستوری به خانه کس درمشوید و سلام کنید. و تو بی دستوری درآمدی و سلام نکردی.» عمر گفت، «اکنون اگر عفو کنم توبه کنی؟» گفت، «کنم. اگر عفو کنی هرگز به سر این گناه بازنشوم». پس وی عفو کرد و وی توبه کرد.
و رسول (ص) گفت، «هرکه گوش دارد به سخن مردمان که بی وی چه گویند روز قیامت سرب گداخته در گوش وی ریزند.»
حق سیزدهم
آن که از راه تهمت دور باشد تا دل مسلمانان را از گمان بد و زبان ایشان را از غیبت صیانت کرده باشد که هرکه سبب معصیت دیگری باشد در آن معصیت شریک بود. رسول (ص) می گوید، «چگونه بود کسی که مادر و پدر خویش را دشنام دهد؟» گفت، «کسی که مادر و پدر دیگری را دشنام دهد تا مادر و پدر وی را دشنام دهند، آن دشنام وی داده باشد.» و عمر می گوید،رضی الله عنه «هرکه به جای تهمت بایستد، وی را نیست که ملامت کند کسی را که گمان بد برد بر وی» و رسول (ص) در آخر رمضان با صفیه سخن می گفت در مسجد. دو مرد به وی بگذشتند. ایشان را بخواند و گفت، «این زن من است صفیه».، گفتند، «یا رسول الله اگر کسی گمان بد برد باری بر تو نبرد»، گفت، «شیطان در تن آدمی روان است چون خون.» و عمر مردی را دید که در راه سخن می گفت با زنی. ورا بدره بزد. گفت، «این زن من است.» گفت، «چرا سخن جای دیگر نگویی که کسی نبیند؟»
حق چهاردهم
آن که اگر وی را جاهی باشد شفاعت دریغ ندارد در حق هیچ کس. رسول (ص) صحابه را گفت که از من حاجت خواهید که در دل دارم که بدهم و تاخیر کنم تا کسی از شما شفاعت کند تا وی را مزد بود، شفاعت کنید تا ثواب بودتان و گفت، «صدقه ای فاضلتر از صدقه زبان نیست» گفتند، «چگونه؟» گفت، «شفاعتی که بدان خونی معصوم ماند یا منفعتی به کسی رسد یا رنجی از کسی بازدارد».
حق پانزدهم
آن که چون بشنود که کسی در مسلمانی زبان دراز می کند و به وی و یا به مال وی قصد می کند و وی غایب است، نایب آن غایب باشد در جواب و آن ظلم از وی باز دارد که رسول (ص) می گوید، «هیچ مسلمانی نیست که نصرت کند مسلمانی را، جایی که سخن وی گویند به زشتی و حرمت وی فرو نهند که نه خدای تعالی وی را نصرت کند آنجا که حاجتمندتر بود و هیچ مسلمانی نیست که نصرت فرو گذارد و خصمی نکند که خدای تعالی وی را ضایع نگذارد جایی که دوست تر دارد.»
حق شانزدهم
آن که چون به صحبت کسی بد مبتلا شود، مجاملت و مدارا می کند تا برهد و با وی درشتی نکند مشافهه. ابن عباس می گوید در معنی این آیت که«ویدروون برالحسنه السیئه» که فحش را به سلام و مدارا مقابله کنید. و عایشه می گوید، «مردی دستوری خواست تا به نزدیک رسول (ص) درآید. گفت، «دستوری دهید که بد مردی است در میان قوم خویش» چون درآمد چندان مراعات و مردمی کرد مر ورا که پنداشتم که او را نزدیک وی منزلتی بزرگ است. چون بیرون شد گفتم، «گفتی بد مرد است و مراعات کردی». گفت، «یا عایشه بدترین مردمان نزد خدای تعالی در قیامت کسی است که از بیم شر وی را مراعات کنند». و در خبر است که هرچه بدان عرض خویش از زبان بدگویان نگاه داری، آن صدقه باشد و ابوالسدرا رحمهم الله گوید که بسیار کس است که ما در روی وی می خندیم و دل ما او را لعنت می کند.
حق هفدهم
آن که نشست و خاست و دوستی با درویشان دارد و از مجالست توانگران حذر کند. رسول (ص) گفت، «با مردگان منشینید». گفتند، «آن کیانند؟» گفت، «توانگران». و سلیمان (ع) در مملکت خویش هرکجا مسکینی دیدی با وی بنشستی و گفتی مسکینی با مسکینی بنشست. و عیسی (ع) هیچ نام دوست تر از آن نداشتی که گفتندی «یا مسکین» تا رسول ما (ص) گفت، «بارخدایا تا زنده داری مرا مسکین دار، چون بمیرانی مکسین میران و چون حشر کنی با مسکینان کن». و موسی (ع) گفت، «بارخدایا تو را کجا طلب کنم؟» گفت، «نزد شکسته دلان».
حق هجدهم
آن که جهد کند تا شادی به دل مسلمانی رساند و حاجتی از آن وی قضا کند رسول می گوید (ص)، «هرکه حاجت مسلمانی روا کند، همچنان باشد که همه عمر خدای تعالی را خدمت کرده است» و گفت، «هرکه چشم مومنی روشن کند، خدای تعالی در روز قیامت چشم وی روشن کند» و گفت، «هرکه در حاجت مسلمانی برود، یک ساعت از روز یا از شب، اگر حاجت برآید یا نه برآید، ورا بهتر از آن که دو ماه در مسجد معتکف نشیند و گفت، «هرکه اندوهگینی را فرح دهد یا مظلومی را برهاند، خدای تعالی وی را هفتاد و سه مغفرت کرامت کند»، و گفت، «برادر خویش را نصرت کن، اگر ظالم بود یا مظلوم» گفتند، «چون ظالم بود چگونه نصرت کنیم؟» گفت، «بازداشتن وی از ظلم نصرت بود» و گفت، «خدای تعالی هیچ طاعت دوست تر از آن ندارد که شادی به دل مسلمانی رسانی» و گفت، «دو خصلت است که هیچ شر ورای آن نیست. شرک آوردن و خلق را رنجانیدن و دو خصلت است که هیچ عبادت ورای آن نیست؛ ایمان آوردن و راحت خلق جستن» و گفت، «هرکه را غم مسلمانی نیست از ما نیست».
و فضیل را دیدند که می گریست گفتند، «چرامی گری؟» گفت، «از اندوه آن مسلمان بیچاره که بر من ظلم کرده است که در قیامت سوال کنندش و رسوا شود و هیچ عذر و حجت ندارد.» معروف کرخی می گوید، «هرکه هر روز سه بار بگوید اللهم اصلح امه محمد؛ اللهم ارحم امه محمد؛ اللهم فرج عن امه محمد نام وی از جمله ابدال نویسند.»
حق نوزدهم
آن که به هرکه رسد به سلام ابتدا کند پیش از سخن و دست وی بگیرد. رسول گفت (ص)، «هرکه سخن گوید پیش از سلام، جواب مدهید تا نخست سلام کند». و یکی به نزدیک رسول آمد (ص) و سلام نکرد. گفت، «بیرون رو و باز درآی و سلام کن» و انس می گوید، «چون هشت سال خدمت کردم رسول را (ص) گفت، «یا انس، طهارت تمام کن تا عمرت دراز شود و به که رسی سلام کن تا حسنات تو بسیار شود و چون در خانه خود شوی بر اهل خانه سلام کن تا خیر در خانه تو بسیار شود.»
و یکی به نزدیک رسول آمد (ص) و گفت، «سلام علیکم یا رسول الله» گفت، «وی را ده حسنه نبشتند». دیگری درآمد و گفت، «سلام علیکم و رحمه الله» گفت، «بیست حسنه نبشتند.» دیگری درآمد و گفت، «سلام علیکم و رحمه الله و برکاته» گفت، «سی حسنه نوشتند.» و رسول گفت (ص)، «چون در جایی شوید سلام کنید و چون بیرون آیید سلام کنید که پیشین اولیتر از بازپسین نیست.»
و چون دو مومن دست یکدیگر بگیرند هفتاد رحمت میان این قسمت کنند، شصت و نه آن را بود که خندان تر و گشاده روی تر بود. و چون دو مسلمان به هم رسند که سلام کنند بر یکدیگر، صد رحمت میان ایشان قسمت کنند، نود و نه آن را که ابتدا کند و ده آن را که جواب دهد. و بزرگان دین را بوسه بر دست دادن سنت است. بوعبیده جراح بوسه بر دست عمرخطاب داد. انس گوید که پرسیدم از رسول (ص) که چون به یکدیگر رسیم پشت را خم دهیم؟ گفت، «نه»، گفتم بوسه دهیم؟ گفت نه. گفتم دست گیریم؟ گفت آری اما بوسه بر روی دادن در وقت رسیدن از سفر و معانقه کردن سنت است. انس رحمهم الله می گوید که هیچ کس را از وی دوست تر نداشتیم و وی را بر پای نخاستیم. چه دانستیم که آن را کاره باشد. پس اگر کسی بر سبیل اکرام کند جایی که عادت شده باشد باکی نبود، اما بر پای ایستادن در پیش کسی این نهی است. رسول گفت (ص)، «هرکه دوست دارد که مردمان در پیش وی بر پای ایستند و وی نشسته، گو جای خویش در دوزخ بگیر.»
حق بیستم
آن که کسی را عطسه آید گوید، «الحمدلله». ابن مسعود رحمهم الله گوید، «رسول (ص) ما را بیاموخت که کسی را چون عطسه آید، باید گوید که الحمدلله رب العالمین، چون این بگفت، کسی که بشنود بگوید، یرحمک الله. چون گفتند وی گوید: یغفرالله لی و لکم و چون کسی الحمد نگوید، مستحق یرحمک الله نباشد».
و رسول را (ص) چون عطسه آمدی آواز فرو داشتی و دست بر روی باز نهادی. و اگر کسی را در میان قضای حاجت عطسه آید، بدل الحمدالله بباید گفت. و ابراهیم نخعی گفته است، «اگر به زبان نیز بگوید باک نیست». کعب اخبار می گوید که موسی گفت که یا رب! نزدیکی تا سخن به راز گویم یا دوری تا به آواز گویم؟ گفت، «هرکه مرا یاد کند من همنشین ویم.» گفت، «بارخدایا ما را حالهاست چون جنابت و قضای حاجت که تو را در آن حالت از یاد کرد خویش اجلال کنیم.» گفت، «به هر حال که باشی مرا یاد می کن و باک مدار».
حق بیست و یکم
آن که به بیمار پرسان شود کسی را که آشنا بود، اگرچه دوست نبود. رسول گفت (ص)، هرکه عیادت بیماری کند در میان بهشت نشست و چون بازگردد، هفتاد هزار فرشته بر وی موکل کنند تا بر وی صلوات می دهند تا شب» و سنت است که دست در دست بیمار نهد یا بر پیشانی و بپرسد که چگونه ای؟ و بگوید، «بسم الله الرحمن الرحیم؛ اعیذک بالله الاحد الصمد الذی لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد من شر ما یجد». و عثمان می گوید، «بیمار بودم، رسول (ص) درآمد و صدبار این بگفت». و سنت بیمار آن است که بگوید، «اعوذ بعزه الله و قدرته من شر ما اجد» و چون کسی گوید که چگونه ای، گله نکند.
و در خبر است که چون بنده ای بیمار شود، خدای تعالی دو فرشته بر وی موکل کند تا چون کسی به عبادت شود شکر کند یا شکایت گوید. اگر شکر کند و گوید خیر است و الحمدلله، خدای تعالی گوید، «بر من است بنده مرا که اگر ببرم به رحمت خویش برم و به بهشت برسانم و اگر عافیت دهم گناهان وی را بدین بیماری کفارت کنم و گوشتی و خونی بهتر از آن که داشت بازدهم.»
و علی (ع) می گوید که هرکه را درد شکم کند، از زن خویش چیزی بخواهد از کابین وی و بدان انگبین بخرد و با آب باران بیامیزد و بخورد، شفا یابد که خدای تعالی باران را مبارک خوانده است و انگبین را شفا و کابین زنان را که ببخشند هنی و مری یعنی نوش و گوارنده، تا این سه به هم آید ناچار شفا یابد.»
و در جمله ادب بیمار آن است که گله نکند و جزع نکند و امید بدان دارد که بیماری کفارت گناه وی باشد و چون دارو خورد توکل بر آفریدگار دارد نه بر دارو و ادب عیادت کننده آن است که بسیار ننشیند و بسیار نپرسد و دعا کند به عافیت و از خویشتن فرا نماید که رنجور است به سبب بیماری وی و چشم از خانه ها و درها که در سرای باشد نگاه دارد و چون به در سرای رسد دستوری خواهد و در مقابله در نه ایستد، بلکه یک سو بایستد و در به رفق زند و نگوید یا غلام و چون گویند کیست؟ نگوید که منم، لیکن به جای ای غلام بگوید سبحان الله و الحمدلله و هرکه در وی بزند، همچنین باید کرد.
حق بیست و دوم
آن که از پس جنازه وی برود. و رسول می گوید (ص) که «هرکه از پس جنازه رود، وی را قیراطی مزد است و اگر بایستد تا دفن کنند دو قیراط و هر قیراط چند کوه احد».
و ادب تشییع آن است که خاموش باشد و نخندد و به عبرت مشغول باشد و از مرگ خویش اندیشه کند. اعمش گوید، «از پس جنازه رفتمی و ندانستمی که که را تعزیت کنم که همه از یکدیگر اندوهگین تر بودندی» و قومی بر مرده اندوه می بردند. یکی از بزرگان گفت، «اندوه خویش برید، که وی سه هول از پس انداخت. روی ملک الموت دید و تلخی مرگ چشید و از بیم خاتمت بیرون گذشت.»
و رسول (ص) گفت، «سه چیز از پس جنازه فرا شود، اهل و مال و کردار. اهل و مال بازگردد و کردار با او بماند و بس».
حق بیست و سوم
آن که به زیارت گورها رود تا دعا کند ایشان را و بدان عبرت گیرد و بداند که ایشان از پیش برفتند و وی به زودی برود و جای وی همچون جای ایشان باشد. و سفیان ثوری می گوید که هر که از گور بسیار یاد کند، گور خویش را روضه ای یابد از روضه های بهشت و هر که فراموش کند غاری یابد از غارهای دوزخ. و ربیع خثیم که تربت او به طوس است، از بزرگان تابعین است. وی گوری کنده بود در خانه. هرگه که از دل خویش فترتی یافتی در گور خفتی و ساعتی بودی و آنگه گفتی، «یا رب مرا به دنیا فرست تا تقصیرها را تدارک کنم»، و آنگاه برخاستی و گفتی، «هان ای ربیع! بازت فرستادند، جهد کن پیش از آن که یک بار بود که بازت نفرستند.»
عمر گوید که رسول (ص) به گورستان شد و بر سر گوری بنشست و بسیار بگریست و من به وی نزدیکتر بودم. گفتم، «چرا گریستی یا رسول الله؟» گفت، «این گور مادر من است. از خدای تعالی چنین دستوری خواستم تا زیارت کنم و ورا آمرزش خواهم. در زیارت دستوری داد و در دعا نداد. شفقت فرزندی در دل من بجنبید. بر وی بگریستم.»
حق اول
آن که هرچه به خویشتن نپسندد، به هیچ مسلمان نپسندد. رسول (ص) می گوید، «مثل مومنان همچون یک تن است. چون یک اندام را رنجی رسد، همه اندامها آگاهی یابد و رنجور شود»، و گفت، «هرکه خواهد که از دوزخ خلاص یابد، باید که چون مرگ او را دریابد بر کلمه شهادت دریابد و هرچه نپسندد که با وی کنند، با هیچ مسلمان نکند» و موسی (ع) گفت، «یا رب از بندگان تو کدام عادل تر؟» گفت، «آن که انصاف از خویشتن بدهد».
حق دوم
آن که هیچ مسلمان از دست و زبان وی نرنجد. رسول (ص) گفت، «دانید که مسلمان که بود؟» گفتند، «خدای و رسول وی بهتر داند». گفت، «آن که مسلمانان از دست و زبان وی سلامت یابند». گفتند، «پس مومن که بود؟» گفت، «آن که مسلمانان را بر وی ایمنی بود در تن و مال خویش». گفتند، «پس مهاجر که بود؟» گفت، «آن که از کار بد برنده بود». و گفت، «حلال نیست هیچ کس را که به یک نظر اشارت کند که مسلمانی از آن برنجد و حلال نیست که چیزی کند که مسلمانی بترسد».
مجاهد گوید، رضی الله عنه خدای تعالی خارش وگر بر اهل دوزخ مسلط کند تا خویشتن می خوارند چنان که استخوان پدید آید. پس منادی کند که این رنجها چگونه است؟ گویند، «صعب است». گوید، «این بدان است که مسلمانان را می رنجانیدید در دنیا». و رسول (ص) گفت، «یکی را دیدم در بهشت می گشت چنان که می خواست که درختی از راه مسلمانان ببریده بود تا کسی را رنجی نرسد».
حق سیم
آن که بر هیچ حق تکبر نکند که خدای تعالی متکبر را دشمن دارد. و رسول (ص) گفت که وحی آمد به من که تواضع کن تا بر هیچ کس فخر نکند. و از این بود که رسول (ص) با زن بیوه و مسکین می رفتی تا آنگاه که حاجت ایشان روا کردی. و نباید که به هیچ کس به چشم حقارت نگرد که باشد که آن کس ولی خدای بود و وی نداند که خدای تعالی اولیای خویش را پوشیده کرده است تا کس راه به ایشان نبرد.
حق چهارم
آن که سخن نمام بر هیچ مسلمان نشنود، که سخن از عادل باید شنید و نمام فاسق است. و در خبر است که هیچ نمام در بهشت نشود و بباید دانست که هرکه کسی را پیش تو بدگوید، تو را نیز پیش دیگری بد گوید، از وی دور باید بود و وی را باید دروغ زن باید داشت.
حق پنجم
آن که زبان از هیچ آشنا بازنگیرد بیش از سه روز که رسول (ص) می گوید، «حلال نیست از برادر مسلمان بریدن بیش از سه روز.» و بهترین ایشان آن بود که به سلام ابتدا کند. و عکرمه گوید، «خدای تعالی یوسف را گفت: درجه تو و نام تو از آن بزرگ گردانیدم که از برادران عفو کردی». و در خبر است که آن که از برادر عفو کند، وی را جز عز و بزرگی نیفزاید.
حق ششم
آن که با هرکه باشد نیکویی کند بدانچه تواند و فرق نکند میان نیک و بد که در خبر است که «نیکویی کن با هرکه توانی که اگر آنکس اهل آن نباشد، تو اهل آنی.» و در خبر است که «اصل عقل پس از ایمان، دوستی نمودن است با خلق و نیکویی کردن است با پارسا و ناپارسا». و ابوهریره گوید، «هرکه دست رسول (ص) بگرفتی تا با وی سخن گوید، هرگز دست از وی جدا نکردی تا آن وقت که آنکس دست بداشتی و هرکه با وی سخن گفتی، جمله روی به وی آوردی و صبر کردی تا تمام بگفتی».
حق هفتم
آن که پیران را حرمت دارد و بر کودکان رحمت کند. رسول (ص) گفت، «هرکه پیران را حرمت ندارد و بر کودک رحمت نکند از ما نیست». و گفت، «اجلال موی سپید اجلال خدای تعالی است.» و گفت، «هیچ جوانی پیری را حرمت نداشت که نه خدای تعالی جوانی را برانگیخت در وقت پیری وی تا حرمت وی نگاه دارد»، و این بشارت است به عمر دراز که هرکه توفیق توقیر مشایخ یابد، دلیل آن بود که به پیری خواهد رسید تا مکافات آن ببیند. و رسول (ص) چون از سفر باز آمدی، کودکان را پیش او باز بردندی و ایشان را پیش خویش بر ستور نشاندی و بعضی را از پس خویش و ایشان با یکدیگر فخر کردندی که رسول (ص) مرا در پیش نشاند و وی را بازپس و کودک خرد پیش وی بردندی تا نام نهد و دعا کند. به کنار گرفتی و بودی که آن کودک بول کردی و ایشان بانگ برزدندی و قصد آن کردندی که از وی بستانند، پیغمبر (ص) گفتی بگذارید تا بول تمام کند و بر وی بریده مکنید و آنگاه در پیش آنکس نشستی تا رنجه نشود، و چون بیرون شدندی آن را بشستی.»
حق هشتم
آن که با همه مسلمانان روی خوش و گشاده دارد و در روی همگنان خندان باشد. رسول (ص) گفت، «خدای تعالی گشاده روی آسانگیر را دوست دارد». و گفت، «نیکوکاری که موجب مغفرت است آسان است: پیشانی گشاده و زبانی خوش».
انس گوید، «زنی در راه رسول (ص) آمد و گفت: مرا با تو کاری است. گفت: در این کوی هرکجا که خواهی بنشین تا با تو بنشینم. آنگاه در کوی برای وی بنشست، تا سخن خویش جمله بگفت».
حق نهم
آن که هیچ مسلمان را وعده خلاف ندهد. در خبر است که سه خصلت است که در هرکه بود منافق است، اگرچه نماز گزارد و روزه دارد، آن که در حدیث دروغ گوید و در وعده خلاف کند و در امانت خیانت کند».
حق دهم
آن که حرمت هرکس به درجه او دارد، هرکه عزیزتر بود، وی را در میان مردمان عزیزتر دارد. و باشد که چون جامه نیکو دارد و اسب و تجمل دارد، بدان بداند که وی گرامی تر است. عایشه رضی الله عنه در سفری بود. سفره بنهادند. درویشی بگذشت. گفت، «قرصی به وی دهید». سواری بگذشت، گفت، «وی را بخوانید». گفتند، «درویشی را بگذاشتی و توانگری را بخواندی؟» گفت، «خدای تعالی هر کسی را درجه ای داده است. ما را نیز حق آن درجه نگاه باید داشت. درویشی به قرصی شاد شود و زشت بود با توانگر چنان کنند. آن باید که وی نیز شاد شود».
و در خبر است که چون عزیز قومی به نزدیک شما آید، وی را عزیز دارید»، و کس بود که رسول (ص) ردای خود را به وی داد تا بر وی نشیند. و پیرزنی که وی را شیر داده بود به نزدیک وی آمد. بر ردای خویش نشاند و وی را گفت، «مرحبا یا مادر! شفاعت کن و بخواه هرچه خواهی تا بدهم». پس حصه ای که وی را از غنیمت رسیده بود به وی داد و آن به صد هزار درم به عثمان رضی الله عنه فروخت.
حق یازدهم
آن که هردو مسلمانی که با یکدیگر به وحشت باشند، جهد کند تا میان ایشان صلح افکند. رسول (ص) گفت، «بگویم شما را که چیست از روزه وصدقه و نماز فاضلتر؟» گفتند، «بگوی» گفت، «صلح افکندن در میان مسلمانان».
انس گوید که رسول (ص) روزی نشسته بود. بخندید. عمر رضی الله عنه گفت، «یا رسول االه پدر و مادر من فدای تو باد. از چه خندیدید؟» گفت، «مردی از امت من پیش رب العزه به زانو درافتد. یکی گوید، «حق من از وی بستان، بارخدایا بر من ظلم کرده است، انصاف من از وی بده». خدای تعالی گوید، «حق وی بده». گوید، «بارخدایا حسنات من همه خصمان بردند و مرا هیچ نماند». خدای تعالی متظلم را گوید، «چه کن که حسنه می ندارد؟» گوید، «معصیتهای من به وی حواله کن». پس معصیت وی بر وی نهند و هنوز مظلمتی بماند. آنگاه رسول (ص) بگریست و گفت، «این است عظیم روزی که هرکسی حاجتمند آن باشد که باری از وی برگیرند، آنگاه خدای تعالی متظلم را گوید، «درنگر تا چه بینی؟» گوید، «یا رب شهرها می بینم از سیم. و کوشکها می بینم از زر مرصع و مروارید. آیا از آن کدام پیمبر است یا کدام صدیق را یا کدام شهید راست؟» حق تعالی گوید، «این آن راست که بخرد و بها بدهد». گوید، «یا رب بهای آن که تواند داد؟» گوید، «تو»، گوید، «بارخدایا به چه؟» گوید، «بدانکه از این برادر عفو کنی»، گوید، «بارخدایا عفو کردم»، گوید، «خیز. دست وی بگیر و هردو در بهشت شوید». آنگاه رسول (ص) گفت، «از خدای تعالی بترسید و در میان خلق صلح افکنید که خدای تعالی در روز قیامت در میان مسلمانان صلح افکند».
حق دوازدهم
آن که همه عیبها و عورتهای مسلمانان را پوشیده دارد که در خبر است که هرکه در این جهان ستر بر مسلمان نگاه دارد، خدای تعالی ستر در قیامت بر گناهان او نگاه دارد.
و صدیق می گوید، «هرکه را بگیرم، اگر دزد بود و اگر میخواره بود، آن خواهم که خدای تعالی آن فاحشه بر وی بپوشد». و رسول (ص) گفت، «یا کسانی که به زبان ایمان دارید، و هنوز ایمان در دل شما نشده است، مردمان را غیبت مکنید و عورت ایشان را تجسس مکنید که هرکه عورت مسلمانی بردارد تا آشکارا کند، خدای تعالی عورت وی را بردارد تا فضیحت شود، اگرچه در درون خانه خویش باشد».
ابن مسعود گوید که یاد دارم که اول کسی که به دزدی گرفتند، نزدیک رسول (ص) آوردند تا دست وی ببرد. رسول (ص) ازلون بشد. گفتند، «یا رسول الله کراهیت آمد تو را از این کار؟» گفت، «چرا نیاید؟ چرا یار شیطان باشم در خصمی برادران خویش؟ اگر خواهید که خدای شما را عفو کند و گناه شما بیامرزد و بپوشاند، شما نیز گناه مردمان بپوشانید که چون پیش سلطان رود، چاره نباشد از حد اقامت کردن».
و عمر به عسس می گشتی. آواز سرود شنید. به بام برشد. چون فرو شدی مردی را دید و زنی با وی و خمر دید. گفت، «یا دشمن خدای تعالی؟ پنداشتی که خدای تعالی چنین معصیتی بر تو بپوشد؟» گفت، «یا امیر المومنین شتاب مکن که اگر من یک معصیت کردم تو سه معصیت کردی.» خدای تعالی می گوید، «و لا تجسسوا» و تو تجسس کردی و گفته است، «واتو البیوت من ابوابها» و تو از بام درآمدی و گفت، «لا تدخلوا بیوتا غیر بیوتکم حتی تستانسوا» گفته است، «بی دستوری به خانه کس درمشوید و سلام کنید. و تو بی دستوری درآمدی و سلام نکردی.» عمر گفت، «اکنون اگر عفو کنم توبه کنی؟» گفت، «کنم. اگر عفو کنی هرگز به سر این گناه بازنشوم». پس وی عفو کرد و وی توبه کرد.
و رسول (ص) گفت، «هرکه گوش دارد به سخن مردمان که بی وی چه گویند روز قیامت سرب گداخته در گوش وی ریزند.»
حق سیزدهم
آن که از راه تهمت دور باشد تا دل مسلمانان را از گمان بد و زبان ایشان را از غیبت صیانت کرده باشد که هرکه سبب معصیت دیگری باشد در آن معصیت شریک بود. رسول (ص) می گوید، «چگونه بود کسی که مادر و پدر خویش را دشنام دهد؟» گفت، «کسی که مادر و پدر دیگری را دشنام دهد تا مادر و پدر وی را دشنام دهند، آن دشنام وی داده باشد.» و عمر می گوید،رضی الله عنه «هرکه به جای تهمت بایستد، وی را نیست که ملامت کند کسی را که گمان بد برد بر وی» و رسول (ص) در آخر رمضان با صفیه سخن می گفت در مسجد. دو مرد به وی بگذشتند. ایشان را بخواند و گفت، «این زن من است صفیه».، گفتند، «یا رسول الله اگر کسی گمان بد برد باری بر تو نبرد»، گفت، «شیطان در تن آدمی روان است چون خون.» و عمر مردی را دید که در راه سخن می گفت با زنی. ورا بدره بزد. گفت، «این زن من است.» گفت، «چرا سخن جای دیگر نگویی که کسی نبیند؟»
حق چهاردهم
آن که اگر وی را جاهی باشد شفاعت دریغ ندارد در حق هیچ کس. رسول (ص) صحابه را گفت که از من حاجت خواهید که در دل دارم که بدهم و تاخیر کنم تا کسی از شما شفاعت کند تا وی را مزد بود، شفاعت کنید تا ثواب بودتان و گفت، «صدقه ای فاضلتر از صدقه زبان نیست» گفتند، «چگونه؟» گفت، «شفاعتی که بدان خونی معصوم ماند یا منفعتی به کسی رسد یا رنجی از کسی بازدارد».
حق پانزدهم
آن که چون بشنود که کسی در مسلمانی زبان دراز می کند و به وی و یا به مال وی قصد می کند و وی غایب است، نایب آن غایب باشد در جواب و آن ظلم از وی باز دارد که رسول (ص) می گوید، «هیچ مسلمانی نیست که نصرت کند مسلمانی را، جایی که سخن وی گویند به زشتی و حرمت وی فرو نهند که نه خدای تعالی وی را نصرت کند آنجا که حاجتمندتر بود و هیچ مسلمانی نیست که نصرت فرو گذارد و خصمی نکند که خدای تعالی وی را ضایع نگذارد جایی که دوست تر دارد.»
حق شانزدهم
آن که چون به صحبت کسی بد مبتلا شود، مجاملت و مدارا می کند تا برهد و با وی درشتی نکند مشافهه. ابن عباس می گوید در معنی این آیت که«ویدروون برالحسنه السیئه» که فحش را به سلام و مدارا مقابله کنید. و عایشه می گوید، «مردی دستوری خواست تا به نزدیک رسول (ص) درآید. گفت، «دستوری دهید که بد مردی است در میان قوم خویش» چون درآمد چندان مراعات و مردمی کرد مر ورا که پنداشتم که او را نزدیک وی منزلتی بزرگ است. چون بیرون شد گفتم، «گفتی بد مرد است و مراعات کردی». گفت، «یا عایشه بدترین مردمان نزد خدای تعالی در قیامت کسی است که از بیم شر وی را مراعات کنند». و در خبر است که هرچه بدان عرض خویش از زبان بدگویان نگاه داری، آن صدقه باشد و ابوالسدرا رحمهم الله گوید که بسیار کس است که ما در روی وی می خندیم و دل ما او را لعنت می کند.
حق هفدهم
آن که نشست و خاست و دوستی با درویشان دارد و از مجالست توانگران حذر کند. رسول (ص) گفت، «با مردگان منشینید». گفتند، «آن کیانند؟» گفت، «توانگران». و سلیمان (ع) در مملکت خویش هرکجا مسکینی دیدی با وی بنشستی و گفتی مسکینی با مسکینی بنشست. و عیسی (ع) هیچ نام دوست تر از آن نداشتی که گفتندی «یا مسکین» تا رسول ما (ص) گفت، «بارخدایا تا زنده داری مرا مسکین دار، چون بمیرانی مکسین میران و چون حشر کنی با مسکینان کن». و موسی (ع) گفت، «بارخدایا تو را کجا طلب کنم؟» گفت، «نزد شکسته دلان».
حق هجدهم
آن که جهد کند تا شادی به دل مسلمانی رساند و حاجتی از آن وی قضا کند رسول می گوید (ص)، «هرکه حاجت مسلمانی روا کند، همچنان باشد که همه عمر خدای تعالی را خدمت کرده است» و گفت، «هرکه چشم مومنی روشن کند، خدای تعالی در روز قیامت چشم وی روشن کند» و گفت، «هرکه در حاجت مسلمانی برود، یک ساعت از روز یا از شب، اگر حاجت برآید یا نه برآید، ورا بهتر از آن که دو ماه در مسجد معتکف نشیند و گفت، «هرکه اندوهگینی را فرح دهد یا مظلومی را برهاند، خدای تعالی وی را هفتاد و سه مغفرت کرامت کند»، و گفت، «برادر خویش را نصرت کن، اگر ظالم بود یا مظلوم» گفتند، «چون ظالم بود چگونه نصرت کنیم؟» گفت، «بازداشتن وی از ظلم نصرت بود» و گفت، «خدای تعالی هیچ طاعت دوست تر از آن ندارد که شادی به دل مسلمانی رسانی» و گفت، «دو خصلت است که هیچ شر ورای آن نیست. شرک آوردن و خلق را رنجانیدن و دو خصلت است که هیچ عبادت ورای آن نیست؛ ایمان آوردن و راحت خلق جستن» و گفت، «هرکه را غم مسلمانی نیست از ما نیست».
و فضیل را دیدند که می گریست گفتند، «چرامی گری؟» گفت، «از اندوه آن مسلمان بیچاره که بر من ظلم کرده است که در قیامت سوال کنندش و رسوا شود و هیچ عذر و حجت ندارد.» معروف کرخی می گوید، «هرکه هر روز سه بار بگوید اللهم اصلح امه محمد؛ اللهم ارحم امه محمد؛ اللهم فرج عن امه محمد نام وی از جمله ابدال نویسند.»
حق نوزدهم
آن که به هرکه رسد به سلام ابتدا کند پیش از سخن و دست وی بگیرد. رسول گفت (ص)، «هرکه سخن گوید پیش از سلام، جواب مدهید تا نخست سلام کند». و یکی به نزدیک رسول آمد (ص) و سلام نکرد. گفت، «بیرون رو و باز درآی و سلام کن» و انس می گوید، «چون هشت سال خدمت کردم رسول را (ص) گفت، «یا انس، طهارت تمام کن تا عمرت دراز شود و به که رسی سلام کن تا حسنات تو بسیار شود و چون در خانه خود شوی بر اهل خانه سلام کن تا خیر در خانه تو بسیار شود.»
و یکی به نزدیک رسول آمد (ص) و گفت، «سلام علیکم یا رسول الله» گفت، «وی را ده حسنه نبشتند». دیگری درآمد و گفت، «سلام علیکم و رحمه الله» گفت، «بیست حسنه نبشتند.» دیگری درآمد و گفت، «سلام علیکم و رحمه الله و برکاته» گفت، «سی حسنه نوشتند.» و رسول گفت (ص)، «چون در جایی شوید سلام کنید و چون بیرون آیید سلام کنید که پیشین اولیتر از بازپسین نیست.»
و چون دو مومن دست یکدیگر بگیرند هفتاد رحمت میان این قسمت کنند، شصت و نه آن را بود که خندان تر و گشاده روی تر بود. و چون دو مسلمان به هم رسند که سلام کنند بر یکدیگر، صد رحمت میان ایشان قسمت کنند، نود و نه آن را که ابتدا کند و ده آن را که جواب دهد. و بزرگان دین را بوسه بر دست دادن سنت است. بوعبیده جراح بوسه بر دست عمرخطاب داد. انس گوید که پرسیدم از رسول (ص) که چون به یکدیگر رسیم پشت را خم دهیم؟ گفت، «نه»، گفتم بوسه دهیم؟ گفت نه. گفتم دست گیریم؟ گفت آری اما بوسه بر روی دادن در وقت رسیدن از سفر و معانقه کردن سنت است. انس رحمهم الله می گوید که هیچ کس را از وی دوست تر نداشتیم و وی را بر پای نخاستیم. چه دانستیم که آن را کاره باشد. پس اگر کسی بر سبیل اکرام کند جایی که عادت شده باشد باکی نبود، اما بر پای ایستادن در پیش کسی این نهی است. رسول گفت (ص)، «هرکه دوست دارد که مردمان در پیش وی بر پای ایستند و وی نشسته، گو جای خویش در دوزخ بگیر.»
حق بیستم
آن که کسی را عطسه آید گوید، «الحمدلله». ابن مسعود رحمهم الله گوید، «رسول (ص) ما را بیاموخت که کسی را چون عطسه آید، باید گوید که الحمدلله رب العالمین، چون این بگفت، کسی که بشنود بگوید، یرحمک الله. چون گفتند وی گوید: یغفرالله لی و لکم و چون کسی الحمد نگوید، مستحق یرحمک الله نباشد».
و رسول را (ص) چون عطسه آمدی آواز فرو داشتی و دست بر روی باز نهادی. و اگر کسی را در میان قضای حاجت عطسه آید، بدل الحمدالله بباید گفت. و ابراهیم نخعی گفته است، «اگر به زبان نیز بگوید باک نیست». کعب اخبار می گوید که موسی گفت که یا رب! نزدیکی تا سخن به راز گویم یا دوری تا به آواز گویم؟ گفت، «هرکه مرا یاد کند من همنشین ویم.» گفت، «بارخدایا ما را حالهاست چون جنابت و قضای حاجت که تو را در آن حالت از یاد کرد خویش اجلال کنیم.» گفت، «به هر حال که باشی مرا یاد می کن و باک مدار».
حق بیست و یکم
آن که به بیمار پرسان شود کسی را که آشنا بود، اگرچه دوست نبود. رسول گفت (ص)، هرکه عیادت بیماری کند در میان بهشت نشست و چون بازگردد، هفتاد هزار فرشته بر وی موکل کنند تا بر وی صلوات می دهند تا شب» و سنت است که دست در دست بیمار نهد یا بر پیشانی و بپرسد که چگونه ای؟ و بگوید، «بسم الله الرحمن الرحیم؛ اعیذک بالله الاحد الصمد الذی لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد من شر ما یجد». و عثمان می گوید، «بیمار بودم، رسول (ص) درآمد و صدبار این بگفت». و سنت بیمار آن است که بگوید، «اعوذ بعزه الله و قدرته من شر ما اجد» و چون کسی گوید که چگونه ای، گله نکند.
و در خبر است که چون بنده ای بیمار شود، خدای تعالی دو فرشته بر وی موکل کند تا چون کسی به عبادت شود شکر کند یا شکایت گوید. اگر شکر کند و گوید خیر است و الحمدلله، خدای تعالی گوید، «بر من است بنده مرا که اگر ببرم به رحمت خویش برم و به بهشت برسانم و اگر عافیت دهم گناهان وی را بدین بیماری کفارت کنم و گوشتی و خونی بهتر از آن که داشت بازدهم.»
و علی (ع) می گوید که هرکه را درد شکم کند، از زن خویش چیزی بخواهد از کابین وی و بدان انگبین بخرد و با آب باران بیامیزد و بخورد، شفا یابد که خدای تعالی باران را مبارک خوانده است و انگبین را شفا و کابین زنان را که ببخشند هنی و مری یعنی نوش و گوارنده، تا این سه به هم آید ناچار شفا یابد.»
و در جمله ادب بیمار آن است که گله نکند و جزع نکند و امید بدان دارد که بیماری کفارت گناه وی باشد و چون دارو خورد توکل بر آفریدگار دارد نه بر دارو و ادب عیادت کننده آن است که بسیار ننشیند و بسیار نپرسد و دعا کند به عافیت و از خویشتن فرا نماید که رنجور است به سبب بیماری وی و چشم از خانه ها و درها که در سرای باشد نگاه دارد و چون به در سرای رسد دستوری خواهد و در مقابله در نه ایستد، بلکه یک سو بایستد و در به رفق زند و نگوید یا غلام و چون گویند کیست؟ نگوید که منم، لیکن به جای ای غلام بگوید سبحان الله و الحمدلله و هرکه در وی بزند، همچنین باید کرد.
حق بیست و دوم
آن که از پس جنازه وی برود. و رسول می گوید (ص) که «هرکه از پس جنازه رود، وی را قیراطی مزد است و اگر بایستد تا دفن کنند دو قیراط و هر قیراط چند کوه احد».
و ادب تشییع آن است که خاموش باشد و نخندد و به عبرت مشغول باشد و از مرگ خویش اندیشه کند. اعمش گوید، «از پس جنازه رفتمی و ندانستمی که که را تعزیت کنم که همه از یکدیگر اندوهگین تر بودندی» و قومی بر مرده اندوه می بردند. یکی از بزرگان گفت، «اندوه خویش برید، که وی سه هول از پس انداخت. روی ملک الموت دید و تلخی مرگ چشید و از بیم خاتمت بیرون گذشت.»
و رسول (ص) گفت، «سه چیز از پس جنازه فرا شود، اهل و مال و کردار. اهل و مال بازگردد و کردار با او بماند و بس».
حق بیست و سوم
آن که به زیارت گورها رود تا دعا کند ایشان را و بدان عبرت گیرد و بداند که ایشان از پیش برفتند و وی به زودی برود و جای وی همچون جای ایشان باشد. و سفیان ثوری می گوید که هر که از گور بسیار یاد کند، گور خویش را روضه ای یابد از روضه های بهشت و هر که فراموش کند غاری یابد از غارهای دوزخ. و ربیع خثیم که تربت او به طوس است، از بزرگان تابعین است. وی گوری کنده بود در خانه. هرگه که از دل خویش فترتی یافتی در گور خفتی و ساعتی بودی و آنگه گفتی، «یا رب مرا به دنیا فرست تا تقصیرها را تدارک کنم»، و آنگاه برخاستی و گفتی، «هان ای ربیع! بازت فرستادند، جهد کن پیش از آن که یک بار بود که بازت نفرستند.»
عمر گوید که رسول (ص) به گورستان شد و بر سر گوری بنشست و بسیار بگریست و من به وی نزدیکتر بودم. گفتم، «چرا گریستی یا رسول الله؟» گفت، «این گور مادر من است. از خدای تعالی چنین دستوری خواستم تا زیارت کنم و ورا آمرزش خواهم. در زیارت دستوری داد و در دعا نداد. شفقت فرزندی در دل من بجنبید. بر وی بگریستم.»
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۹ - فواید عزلت
بدان که در عزلت شش فایده است:
فایده اول
فراغت ذکر و فکرت که بزرگترین عبادات فکرت است در عجایب صنع حق تعالی و در ملکوت آسمان و زمین و شناختن اسرار ایزد تعالی در دنیا و آخرت. بلکه بزرگترین آن است که همگی خویش به حق تعالی دهد تا از هرچه جز وی خبر است بی خبر شود و از خود نیز بی خبر شود و جز با حق تعالی نماند و این جز خلوت و عزلت راست نیاید که هرچه جز حق تعالی است شاغل است از حق تعالی، خاصه کسی را که آن قوت ندارد که در میان خلق با حق بود و بی خلق بود چون انبیاء (ع).
و از این بود که رسول (ص) در ابتدای کار خویش عزلت گرفت در کوه و به کوه حرا شد و از خلق برید تا آنگاه که نور نبوت قوت گرفت و بدان درجه رسید که به تن با خلق بود و به دل با حق، و گفت، «اگر کسی را به دوستی گرفتمی ابوبکر را گرفتمی، ولیکن دوستی حق جای هیچ دوستی دیگر نگذاشته است». و مردمان پنداشتند که وی را با هر کسی دوستی است و نه عجب اگر اولیا نیز بدین درجه رسند که سهل تستری می گوید که سی سال است که من با حق تعالی سخن می گویم و مردمان می پندارند که با خلق می گویم و این محال نیست که کس باشد که وی را عشق مخلوقی چنان بگیرد که سر میان مردمان باشد و سخن کس نشنود و مردمان را نبیند از دوستی و مشغولی ولیکن هر کسی را بدین غره نباید شدن، که بیشتر آن باشد که در میان خلق از سر کار بیفتد. یکی مر رهبانی را گفت که نهمار صبوری بر تنهایی! گفت، «من تنها نه ام. همنشین حق ام. چون خواهم که با وی راز گویم نماز کنم و چون خواهم که با من راز گوید قرآن خوانم». و یکی را پرسیدند که این قوم از خلوت چه فایده گرفته اند؟ گفت، «انس به حق تعالی».
و حسن بصری را گفتند، «اینجا مردیست همیشه تنها در پس ستونی نشسته باشد». گفت، «چون حاضر بود مرا خبر دهید». وی را خبر کردند. نزدیک وی شد. گفت، «همیشه تنها می نشینی، چرا با خلق مخالطت نکنی؟» گفت، «مرا کاری افتاده است که آن مرا از خلق مشغول کرده است.» گفت، «چرا به نزدیک حسن نشوی و سخن وی نشنوی؟» گفت، «این کار مرا از حسن و مردمان مشغول کرده». گفت، «آن چه کار است؟» گفت، «هیچ وقت نیست که نه از خدای تعالی بر من نعمتی است و نه از من گناهی است. آن نعمت را شکری می کنم و آن گناه را استغفار می کنم. نه به حسن می پردازم و نه به مردمان.» گفت، «جای نگاهدار که تو از حسن فقیه تری.»
وهرم بن حیان به نزدیک اویس قرنی شد.اویس گفت، «به چه آمدی؟» گفت، «آمده ام تا با تو بیاسایم.» گفت، «هرگز ندانستم که کسی باشد که خدای تعالی را بداند و به دیگری بیاساید.»
فضیل گفت، «چون تاریکی درآید، شادی بر دل من درآید. گویم تا روز در خلوت نشینم با خدای تعالی. چون روشنایی روز پدیدار آید، گویم: اکنون مردمان مرا از وی مشغول کنند.» مالک دینار گوید که «هرکه حدیث کردن با خدای تعالی به مناجات دوست تر ندارد از حدیث کردن با مخلوقات، علم وی اندک است و دلش نابیناست و عمرش ضایع است». و یکی از حکما می گوید، «هرکه را تقاضا آن بود که کسی را بیند و با وی بنشیند، آن نقصان وی است که دل وی از آنچه می باید خالی است، از بیرون مدد می خواهد». و گفته اند، «هرکه را انس به مردمان است، وی از جمله مفلسان است.»
پس از این جمله بدانی که هرکه وی را قدرت آن است که به دوام ذکر انس حاصل کند به حق تعالی یا به دوام فکر علم و معرفت حاصل کند به جلال و جمال وی،این از هر عبادتی که به خلق تعلق دارد بهتر و بزرگتر است که غایت همه سعادتها آن است که کسی بدان جهان شود و انس و محبت حق تعالی بر وی غالب باشد و انس به ذکر تمام شود و محبت ثمره معرفت استو معرفت ثمره فکرت و این همه به خلوت راست آید.
فایده دوم
آن که به سبب عزلت از بسیاری معصیت برهد. و چهار معصیت است در مخالطت، که از آن هر کسی نجهد:
معصیت اول غیبت کردن یا شنیدن و این هلاک دین است.
معصیت دوم امر به معروف و نهی از منکر که اگر خاموش بود فاسق و عاصی شود و اگر انکار کند در بسیاری خصومت و وحشت افتد.
معصیت سیم ربا و نفاق که در مخالطت آن لازمآید که اگر با خلق مدارا نکند وی را برنجانند و اگر مدارا کند زود به ریا افتد که جدا کردن مدارا و ریا و مداهنت سخت دشوار است. و اگر با دوست و دشمن سخن گوید، اگر با یکی موافقت کند دو رویی باشد و اگر نکند از دشمنی ایشان خلاص نیابد. و کمترین آن باشد که هرکه را بیند می گوید که همیشه آرزومندم و غالب آن بود که دروغ گوید و اگر مثل آن نگوید مستوحش شوند و از تو نیز نفاق و دروغ باشد و کمترین آن باشد که از هر کسی می پرسد که چگونه ای و قومت چگونه اند؟ و باطن از اندوه ایشان تا چگونه اند فارغ باشد و این نفاق محض باشد.
ابن مسعود رحمهم الله گوید، «کس بود که بیرون شود، با کسی کاری دارد، چندان ثنا و مردمی بگوید که آن کس را دین در سر آن کند و به خانه آید، حاجت روا ناشده و خدا را تعالی به خشم آورده»، و سری سقطی گوید، «اگر برادری به نزدیک من آید، دست به محاسن فرود آرم تا راست شود. بترسم که نام من در جریده منافقان ثبت کنند» و فضیل تنها نشسته بود. یکی به نزدیک وی آمد و گفت، «به چه آمده ای؟» گفت، «برای آسایش و موانست به دیدار تو»، گفت، «به خدای که این به وحشت نزدیکتر است، نیامده ای الا برای آن تا تو مرا مردمی کنی به دروغ و من تو را مردمی کنم به دروغ و تو دروغی بر من بپیمایی و من یکی بهر تو تا از اینجا بازگردی یا من از اینجا برخیزم و هرکه از چنین سخنها حذر تواند کرد، مخالطت کند زیان ندارد».
سلف چون یکدیگر را بدیدندی، از حال دنیا نپرسیدندی، از دین پرسیدندی. حاتم اصم، حامد لفاف را گفت، «چگونه ای؟» گفت، «به سلام و عافیت» گفت، «سلامت پس از آن بود که بر صراط بگذری و عافیت آن وقت بود که در بهشت شوی.» و چون عیسی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «آنچه سود من در آن است در دست من نیست و آنچه زیان من در آن است بر دفع آن قادر نیستم و من گروکار خویشم و کار به دست دیگری است، پس هیچ درویشی نیست درویش تر از من». و چون ربیع خیثم را گفتندی چگونه ای؟ گفت، «ضعیف و گناهکار. روزی خود را می خورم و اجل خود را چشم می دارم.» و ابودردا را گفتندی چگونه؟ گفتی خیر است، اگر از دوزخ ایمن شوم و اویس قرنی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که شبانگاه خواهد زیست یا نه و شبانگاه نداند بامداد را خواهد زیست یا نی.»
و مالک دینار را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کس که عمرش می کاهد و گناهش می افزاید». و حکیمی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چنان که روزی خدای تعالی می خورم و فرمان دشمن وی ابلیس می برم.» و محمد واسع را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که هر روز به آخرت نزدیکتر می شود و بر گناه دلیرتر می باشد.» و حامد لفاف را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود حال کسی که به سفر دراز می شود و زاد ندارد و به گوری تاریک می شود و مونس ندارد و بر پادشاه عادل می شود و حجت ندارد.»
و حسان بن سنان را گفتند چگونه ای؟ گفت، «در آرزوی آنم که یکی روز به عافیت باشم.» گفتند، «نه به عافیتی؟» گفت، «عافیت روزی باشد که بر من معصیت نرود.» و یکی را وقت مرگ پرسیدند که چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که لابد است ورا که بمیرد و وی را برانگیزند و حساب خواهند.» و ابن سیرین یکی را گفت چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود کسی که پانصد درم وام دارد و عیال دارد و هیچ چیز ندارد». ابن سیرین در خانه شد و هزار درم بیاورد و به وی داد و گفت، «پانصد درم با وام ده و پانصد درم بر عیال نفقه کن و عهد کردم که نیز کسی را نگویم که چگونه ای.» و این از آن کرد که ترسید که اگر تیمار وی ندارد، در پرسیدن منافق بوده باشد.
و بزرگان گفته اند که کسانی را دیدیم که هرگز را سلام نکردندی و اگر یکی بر دیگری حکم کردی، به هرچه داشتی منع نکردی و اکنون قومی اند که یکدیگر را زیارت کنند و تا مرغ خانه می پرسند و اگر به یک درم با یکدیگر گستاخی کنند، جز منع نبینند و این نباشد الا انفاق، پس چون خلق بدین صفت شده اند، هرکه با ایشان مخالطت کند، اگر موافقت کند در این نفاق و دروغ شریک بود و اگر مخالفت کند وی را دشمن گیرند و گران جان دانند و همه به غیبت وی مشغول شوند، و دین وی در سر ایشان شود و دین ایشان در سر وی.
معصیت چهارم که به سبب مخالطت لازم آید، آن است که با هر که بنشینی صفت وی بر تو سرایت کند، چنان که تو را خبر نبود و طبع تو از وی بدزدد، چنان که تو ندانی و آن باشد که تخم بسیار معصیت باشد. چون نشست با اهل غفلت بود که هرکه اهل دنیا را بیند و حرص ایشان در دنیا، مثل آن در وی پدید آید و هرکه اهل فسق را بیند، اگرچه آن را منکر باشد، آن فسق چون بسیار بیند در چشم وی سبکتر شود و هر معصیتی که بسیار بیند انکار آن از دل بیوفتد.
و از این است که اگر عالمی را با جبه دیبا بینند همه دلها انکار کنند و باشد که این عالم همه روز غیبت کند و از آن انکار نکنند و غیبت از ابریشم پوشیدن بتر است، بلکه از زنا کردن صعبتر است، ولیکن خوشده است از بسیاری که رود. بلکه شنیدن احوال اهل غفلت زیان دارد، چنان که شنیدن احوال صحابه و بزرگان سود دارد. و به وقت ذکر ایشان رحمت بارد از آسمان، چنان که در خبر است «عند ذکر الصالحین تنزل الرحمه» و سبب رحمت آن است که رغبت دین بجنبد و رغبت دنیا کمتر شود چون کسی احوال ایشان بشنود و همچنین به وقت ذکر اهل غفلت لعنت بارد که سبب لعنت غفلت و رغبت دنیاست و ذکر ایشان سبب این بود، پس دیدار ایشان عظیمتر بود. و برای این گفت رسول (ص) که مثل ما همنشین بد چون آهنگر است که اگر جامه نسوزد دود در تو گیرد و مثل همنشینی نیک چون عطار است که اگر مشک بر تو ندهد به بوی تو را درگیرد.» پس بدان که تنهایی به از همنشینی بد و همنشینی نیک بهتر از تنهایی، چنان که در خبر است. پس هرکه مجالست وی رغبت دنیا از تو ببرد و تو را به خدای تعالی دعوت کند، مخالطت با وی غنیمتی بزرگ بود. ملازم با وی باش و هرکه حال وی به خلاف این بود، از وی دور باش، خاصه عالمی که بر دنیا حریص بود و کردار وی با گفتار راست نبود که آن زهر قاتل باشد و حرمت مسلمانی از دل ببرد پاک، چه با خود گوید، «اگر مسلمانی اصلی داشتی وی بدان اولیتر بودی.» که اگر کسی اوزینه در پیش دارد و به حرصی تمام می خورد و فریاد می کند که ای مسلمانان دور باشید که این همه زهر است، هیچ کس وی را باور ندارد و دلیری وی در خوردن حجتی گردد بدان که در وی زهر نیست. و بسیار کس است که در حرام خوردن و معصیت کردن دلیر نباشد، چون بشنود که عالمی آن می کند دلیر شود. و بدین سبب است که زلت عالم حرام است حکایت کردن به دو سبب، یکی آن که غیبت بود، دوم آن که مردمان را دلیر کند که آن حجت گیرند و بدان اقتدا کنند و شیطان به نصرت آن برخیزد و گوید آخر تو از فلان قراتر و پرهیزگارتر نخواهی بود.
و شرط عامی آن است که چون از عالم تقصیر بیند دو چیز بیندیشد، یکی آن که بداند که اگر عالم تقصیر می کند باشد که علم وی کفارت آن باشد که علم شفیعی بزرگ است و عامی را علم نیست، چون عمل نکند بر چه اعتماد کند؟ و دیگر آن که بداند که دانستن عالم که حرام خوردن نشاید همچون دانستن عامی است که خمر و زنا نشاید و هر کسی در این قدر که خمر و زنا نشاید عالم است و خمر خوردن عامی حجت نگردد تا بدان کسی دلیر گردد، حرام خوردن عالم همچنان باشد. و بیشتر دلیری حرام کسانی کنند که ایشان به نام عالم باشند و از حقیقت علم هیچ خبر ندارند و غافل باشند و یا آن را که می کنند عذری و تاویلی دانند که عوام فهم نکنند، باید که عامی بدین چشم ننگرد تا هلاک نشود.
و مقصود آن است که روزگار چنان است که از صحبت بیشتر خلق حذر باید کرد. و مثل موسی و خضر (ع) که خضر کشتی را سوراخ کرد و موسی انکار کرد، در قرآن برای این آورده اند، پس عزلت و زاویه گرفتن اولیتر، بیشتر خلق را.
فایده سوم
آن که هیچ شهر، الا ماشاأالله از فتنه و خصومت و تعصب خالی نبود و هرکه عزلت گرفت رست و چون مخالطت کند در خطر افتد. عبدالله بن عمروعاص گوید که رسول (ص) گفت، «چون مردمان را بینی که چنین به هم درآیند و انگشتان در هم افکند، درون خانه ملازم گیر و زبان نگاه دار و آنچه دانی می کن و آنچه ندانی می انداز و به کار خویش خاصه مشغول شو و دست از کار عامه بدار» و عبدالله مسعود روایت می کند که رسول (ص) گفت که روزگاری آید بر مردمان که مرد دین سلامت نیابد، مگر که می گریزد از ایی و از کوهی به کوهی و از سوراخی به سوراخی، چون روباهی که خویشتن از خلق می دزدد. گفتند، «یا رسول الله این کی باشد؟» گفت، «چون معشیت بی معصیت به دست نتوان آورد، آنگاه عزب بودن حلال شود.» گفتند، «یا رسول الله چگونه بود ما را به نکاح فرموده ای؟» گفت، «آنگاه هلاک مرد بر دست مادر و پدر وی بود، اگر مرده باشند بر دست زن و فرزند بود، اگر نباشد بر دست قرابت بود.» گفتند، «چرا یا رسول الله؟» گفت، وی را به تنگدستی و درویشی ملامت کنند. و چیزی که طاقت آن ندارد که وی درخواهند تا وی در هلاکت خویش افتد.» و این حدیث، اگرچه در عزوبت است، عزلت نیز از این معلوم شود و این زمان که وعده داده است رسول (ص) پیش از این به مدتی دراز درآمده است. سفیان ثوری رحمهم الله در روزگار خویش می گفت، «والله لقد حلت العزوبه، به خدای که عزب بودن اکنون حلال گشت».
فایده چهارم
آن که از شر مردمان خلاص یابد و آسوده باشد که تا در میان خلق باشد از رنج غیبت و گمان بد ایشان خالی نباشد و از طمعهای محال خلاص نشود و از آن خالی نباشد که از وی چیزی بینند که عقل ایشان بدان نرسد و زبان دراز کنند و اگر خواهد که به حق همه مردمان از تهنیت و تعزیت و مهمانی قیام کند، همه روزگار در آن شود و به کار خود نپردازد و اگر تخصیص کند، بعضی را، دیگران مستوحش شوند و وی را برنجانند و چون گوشه ای گرفت از همه برهد و همه خشنود باشند و یکی بود که همیشه از گورستان و دفتری خالی نبودی و تنها نشستی. وی را گفتند، «چرا چنین کنی؟» گفت، «هیچ جای به سلامت تر از تنهایی ندیدم و هیچ واعظ چون گور ندیدم و هیچ مونس به از دفتر ندیدم.»
و ثابت بنانی از جمله اولیا بود. به حسن بصری نوشت که شنیدم که به حج می روی، می خواهم گاه گاه در صحبت تو باشم. حسن گفت، «بگذار تا در ستر خدای تعالی زندگانی می کنیم که بود که چون به هم باشیم از یکدیگر چیزی ببینیم و یکدیگر را دشمن گیریم.» و این نیز یکی از فواید عزلت است تا پرده مروت برجای بماند و باطنها برهنه نگردد که باشد که چیزهایی که ندیده است پدیدار آید.
فایده پنجم
آن که طمع مردمان از وی گسسته شود و طمع وی از مردمان و از این هردو طمع بسیاری به رنج و معصیت تولید شود که هرکه اهل دنیا را ببیند حرص در وی پدید آید و طمع تبع حرص است و خواری تبع طمع و از این سبب گفت خدای تعالی، «و لا تمدن عینیک الی ما متعنابه ازواجا منهم...الآیه» گفت، «منگرید به آن دنیای آراسته، ایشان که آن فتنه ایشان است» و رسول گفت (ص)، «هرکه فوق شماست در دنیا، به وی منگرید که نعمت خدای تعالی در چشم شما حقیر شود و هرکه نعمت توانگران بیند، اگر در طلب آن افتد، خود به دست نیاید و آخرت به زیان آید و اگر طلب نکند، در مجاهدت و صبر افتد و آن نیز دشوار است.»
فایده ششم
آن که از دیدار گرانان و احمقان و کسانی که دیدار ایشان به طبع مکروه باشد برهد. اعمش را گفتند، «چرا چشمت چنین به خلل شد؟» گفت، «از بس که در گرانان نگریستم.» جالینوس می گوید، «چنان که تن را تب است جان را نیز تب است و تب جان دیدارگرانان است»، و شافعی می گوید، «با هیچ گرانی ننشستم که نه آن جانب که با سوی وی بود گران تر یافتم.»
و این فایده، اگرچه دنیایی است، لیکن دین نیز به وی پیوسته است که چون کسی بود که دیدار وی با وحشت بود، به زبان یا به دل غیبت کردن گیرد و چون تنها بود از این همه سلامت ماند.
فایده اول
فراغت ذکر و فکرت که بزرگترین عبادات فکرت است در عجایب صنع حق تعالی و در ملکوت آسمان و زمین و شناختن اسرار ایزد تعالی در دنیا و آخرت. بلکه بزرگترین آن است که همگی خویش به حق تعالی دهد تا از هرچه جز وی خبر است بی خبر شود و از خود نیز بی خبر شود و جز با حق تعالی نماند و این جز خلوت و عزلت راست نیاید که هرچه جز حق تعالی است شاغل است از حق تعالی، خاصه کسی را که آن قوت ندارد که در میان خلق با حق بود و بی خلق بود چون انبیاء (ع).
و از این بود که رسول (ص) در ابتدای کار خویش عزلت گرفت در کوه و به کوه حرا شد و از خلق برید تا آنگاه که نور نبوت قوت گرفت و بدان درجه رسید که به تن با خلق بود و به دل با حق، و گفت، «اگر کسی را به دوستی گرفتمی ابوبکر را گرفتمی، ولیکن دوستی حق جای هیچ دوستی دیگر نگذاشته است». و مردمان پنداشتند که وی را با هر کسی دوستی است و نه عجب اگر اولیا نیز بدین درجه رسند که سهل تستری می گوید که سی سال است که من با حق تعالی سخن می گویم و مردمان می پندارند که با خلق می گویم و این محال نیست که کس باشد که وی را عشق مخلوقی چنان بگیرد که سر میان مردمان باشد و سخن کس نشنود و مردمان را نبیند از دوستی و مشغولی ولیکن هر کسی را بدین غره نباید شدن، که بیشتر آن باشد که در میان خلق از سر کار بیفتد. یکی مر رهبانی را گفت که نهمار صبوری بر تنهایی! گفت، «من تنها نه ام. همنشین حق ام. چون خواهم که با وی راز گویم نماز کنم و چون خواهم که با من راز گوید قرآن خوانم». و یکی را پرسیدند که این قوم از خلوت چه فایده گرفته اند؟ گفت، «انس به حق تعالی».
و حسن بصری را گفتند، «اینجا مردیست همیشه تنها در پس ستونی نشسته باشد». گفت، «چون حاضر بود مرا خبر دهید». وی را خبر کردند. نزدیک وی شد. گفت، «همیشه تنها می نشینی، چرا با خلق مخالطت نکنی؟» گفت، «مرا کاری افتاده است که آن مرا از خلق مشغول کرده است.» گفت، «چرا به نزدیک حسن نشوی و سخن وی نشنوی؟» گفت، «این کار مرا از حسن و مردمان مشغول کرده». گفت، «آن چه کار است؟» گفت، «هیچ وقت نیست که نه از خدای تعالی بر من نعمتی است و نه از من گناهی است. آن نعمت را شکری می کنم و آن گناه را استغفار می کنم. نه به حسن می پردازم و نه به مردمان.» گفت، «جای نگاهدار که تو از حسن فقیه تری.»
وهرم بن حیان به نزدیک اویس قرنی شد.اویس گفت، «به چه آمدی؟» گفت، «آمده ام تا با تو بیاسایم.» گفت، «هرگز ندانستم که کسی باشد که خدای تعالی را بداند و به دیگری بیاساید.»
فضیل گفت، «چون تاریکی درآید، شادی بر دل من درآید. گویم تا روز در خلوت نشینم با خدای تعالی. چون روشنایی روز پدیدار آید، گویم: اکنون مردمان مرا از وی مشغول کنند.» مالک دینار گوید که «هرکه حدیث کردن با خدای تعالی به مناجات دوست تر ندارد از حدیث کردن با مخلوقات، علم وی اندک است و دلش نابیناست و عمرش ضایع است». و یکی از حکما می گوید، «هرکه را تقاضا آن بود که کسی را بیند و با وی بنشیند، آن نقصان وی است که دل وی از آنچه می باید خالی است، از بیرون مدد می خواهد». و گفته اند، «هرکه را انس به مردمان است، وی از جمله مفلسان است.»
پس از این جمله بدانی که هرکه وی را قدرت آن است که به دوام ذکر انس حاصل کند به حق تعالی یا به دوام فکر علم و معرفت حاصل کند به جلال و جمال وی،این از هر عبادتی که به خلق تعلق دارد بهتر و بزرگتر است که غایت همه سعادتها آن است که کسی بدان جهان شود و انس و محبت حق تعالی بر وی غالب باشد و انس به ذکر تمام شود و محبت ثمره معرفت استو معرفت ثمره فکرت و این همه به خلوت راست آید.
فایده دوم
آن که به سبب عزلت از بسیاری معصیت برهد. و چهار معصیت است در مخالطت، که از آن هر کسی نجهد:
معصیت اول غیبت کردن یا شنیدن و این هلاک دین است.
معصیت دوم امر به معروف و نهی از منکر که اگر خاموش بود فاسق و عاصی شود و اگر انکار کند در بسیاری خصومت و وحشت افتد.
معصیت سیم ربا و نفاق که در مخالطت آن لازمآید که اگر با خلق مدارا نکند وی را برنجانند و اگر مدارا کند زود به ریا افتد که جدا کردن مدارا و ریا و مداهنت سخت دشوار است. و اگر با دوست و دشمن سخن گوید، اگر با یکی موافقت کند دو رویی باشد و اگر نکند از دشمنی ایشان خلاص نیابد. و کمترین آن باشد که هرکه را بیند می گوید که همیشه آرزومندم و غالب آن بود که دروغ گوید و اگر مثل آن نگوید مستوحش شوند و از تو نیز نفاق و دروغ باشد و کمترین آن باشد که از هر کسی می پرسد که چگونه ای و قومت چگونه اند؟ و باطن از اندوه ایشان تا چگونه اند فارغ باشد و این نفاق محض باشد.
ابن مسعود رحمهم الله گوید، «کس بود که بیرون شود، با کسی کاری دارد، چندان ثنا و مردمی بگوید که آن کس را دین در سر آن کند و به خانه آید، حاجت روا ناشده و خدا را تعالی به خشم آورده»، و سری سقطی گوید، «اگر برادری به نزدیک من آید، دست به محاسن فرود آرم تا راست شود. بترسم که نام من در جریده منافقان ثبت کنند» و فضیل تنها نشسته بود. یکی به نزدیک وی آمد و گفت، «به چه آمده ای؟» گفت، «برای آسایش و موانست به دیدار تو»، گفت، «به خدای که این به وحشت نزدیکتر است، نیامده ای الا برای آن تا تو مرا مردمی کنی به دروغ و من تو را مردمی کنم به دروغ و تو دروغی بر من بپیمایی و من یکی بهر تو تا از اینجا بازگردی یا من از اینجا برخیزم و هرکه از چنین سخنها حذر تواند کرد، مخالطت کند زیان ندارد».
سلف چون یکدیگر را بدیدندی، از حال دنیا نپرسیدندی، از دین پرسیدندی. حاتم اصم، حامد لفاف را گفت، «چگونه ای؟» گفت، «به سلام و عافیت» گفت، «سلامت پس از آن بود که بر صراط بگذری و عافیت آن وقت بود که در بهشت شوی.» و چون عیسی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «آنچه سود من در آن است در دست من نیست و آنچه زیان من در آن است بر دفع آن قادر نیستم و من گروکار خویشم و کار به دست دیگری است، پس هیچ درویشی نیست درویش تر از من». و چون ربیع خیثم را گفتندی چگونه ای؟ گفت، «ضعیف و گناهکار. روزی خود را می خورم و اجل خود را چشم می دارم.» و ابودردا را گفتندی چگونه؟ گفتی خیر است، اگر از دوزخ ایمن شوم و اویس قرنی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که شبانگاه خواهد زیست یا نه و شبانگاه نداند بامداد را خواهد زیست یا نی.»
و مالک دینار را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کس که عمرش می کاهد و گناهش می افزاید». و حکیمی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چنان که روزی خدای تعالی می خورم و فرمان دشمن وی ابلیس می برم.» و محمد واسع را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که هر روز به آخرت نزدیکتر می شود و بر گناه دلیرتر می باشد.» و حامد لفاف را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود حال کسی که به سفر دراز می شود و زاد ندارد و به گوری تاریک می شود و مونس ندارد و بر پادشاه عادل می شود و حجت ندارد.»
و حسان بن سنان را گفتند چگونه ای؟ گفت، «در آرزوی آنم که یکی روز به عافیت باشم.» گفتند، «نه به عافیتی؟» گفت، «عافیت روزی باشد که بر من معصیت نرود.» و یکی را وقت مرگ پرسیدند که چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که لابد است ورا که بمیرد و وی را برانگیزند و حساب خواهند.» و ابن سیرین یکی را گفت چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود کسی که پانصد درم وام دارد و عیال دارد و هیچ چیز ندارد». ابن سیرین در خانه شد و هزار درم بیاورد و به وی داد و گفت، «پانصد درم با وام ده و پانصد درم بر عیال نفقه کن و عهد کردم که نیز کسی را نگویم که چگونه ای.» و این از آن کرد که ترسید که اگر تیمار وی ندارد، در پرسیدن منافق بوده باشد.
و بزرگان گفته اند که کسانی را دیدیم که هرگز را سلام نکردندی و اگر یکی بر دیگری حکم کردی، به هرچه داشتی منع نکردی و اکنون قومی اند که یکدیگر را زیارت کنند و تا مرغ خانه می پرسند و اگر به یک درم با یکدیگر گستاخی کنند، جز منع نبینند و این نباشد الا انفاق، پس چون خلق بدین صفت شده اند، هرکه با ایشان مخالطت کند، اگر موافقت کند در این نفاق و دروغ شریک بود و اگر مخالفت کند وی را دشمن گیرند و گران جان دانند و همه به غیبت وی مشغول شوند، و دین وی در سر ایشان شود و دین ایشان در سر وی.
معصیت چهارم که به سبب مخالطت لازم آید، آن است که با هر که بنشینی صفت وی بر تو سرایت کند، چنان که تو را خبر نبود و طبع تو از وی بدزدد، چنان که تو ندانی و آن باشد که تخم بسیار معصیت باشد. چون نشست با اهل غفلت بود که هرکه اهل دنیا را بیند و حرص ایشان در دنیا، مثل آن در وی پدید آید و هرکه اهل فسق را بیند، اگرچه آن را منکر باشد، آن فسق چون بسیار بیند در چشم وی سبکتر شود و هر معصیتی که بسیار بیند انکار آن از دل بیوفتد.
و از این است که اگر عالمی را با جبه دیبا بینند همه دلها انکار کنند و باشد که این عالم همه روز غیبت کند و از آن انکار نکنند و غیبت از ابریشم پوشیدن بتر است، بلکه از زنا کردن صعبتر است، ولیکن خوشده است از بسیاری که رود. بلکه شنیدن احوال اهل غفلت زیان دارد، چنان که شنیدن احوال صحابه و بزرگان سود دارد. و به وقت ذکر ایشان رحمت بارد از آسمان، چنان که در خبر است «عند ذکر الصالحین تنزل الرحمه» و سبب رحمت آن است که رغبت دین بجنبد و رغبت دنیا کمتر شود چون کسی احوال ایشان بشنود و همچنین به وقت ذکر اهل غفلت لعنت بارد که سبب لعنت غفلت و رغبت دنیاست و ذکر ایشان سبب این بود، پس دیدار ایشان عظیمتر بود. و برای این گفت رسول (ص) که مثل ما همنشین بد چون آهنگر است که اگر جامه نسوزد دود در تو گیرد و مثل همنشینی نیک چون عطار است که اگر مشک بر تو ندهد به بوی تو را درگیرد.» پس بدان که تنهایی به از همنشینی بد و همنشینی نیک بهتر از تنهایی، چنان که در خبر است. پس هرکه مجالست وی رغبت دنیا از تو ببرد و تو را به خدای تعالی دعوت کند، مخالطت با وی غنیمتی بزرگ بود. ملازم با وی باش و هرکه حال وی به خلاف این بود، از وی دور باش، خاصه عالمی که بر دنیا حریص بود و کردار وی با گفتار راست نبود که آن زهر قاتل باشد و حرمت مسلمانی از دل ببرد پاک، چه با خود گوید، «اگر مسلمانی اصلی داشتی وی بدان اولیتر بودی.» که اگر کسی اوزینه در پیش دارد و به حرصی تمام می خورد و فریاد می کند که ای مسلمانان دور باشید که این همه زهر است، هیچ کس وی را باور ندارد و دلیری وی در خوردن حجتی گردد بدان که در وی زهر نیست. و بسیار کس است که در حرام خوردن و معصیت کردن دلیر نباشد، چون بشنود که عالمی آن می کند دلیر شود. و بدین سبب است که زلت عالم حرام است حکایت کردن به دو سبب، یکی آن که غیبت بود، دوم آن که مردمان را دلیر کند که آن حجت گیرند و بدان اقتدا کنند و شیطان به نصرت آن برخیزد و گوید آخر تو از فلان قراتر و پرهیزگارتر نخواهی بود.
و شرط عامی آن است که چون از عالم تقصیر بیند دو چیز بیندیشد، یکی آن که بداند که اگر عالم تقصیر می کند باشد که علم وی کفارت آن باشد که علم شفیعی بزرگ است و عامی را علم نیست، چون عمل نکند بر چه اعتماد کند؟ و دیگر آن که بداند که دانستن عالم که حرام خوردن نشاید همچون دانستن عامی است که خمر و زنا نشاید و هر کسی در این قدر که خمر و زنا نشاید عالم است و خمر خوردن عامی حجت نگردد تا بدان کسی دلیر گردد، حرام خوردن عالم همچنان باشد. و بیشتر دلیری حرام کسانی کنند که ایشان به نام عالم باشند و از حقیقت علم هیچ خبر ندارند و غافل باشند و یا آن را که می کنند عذری و تاویلی دانند که عوام فهم نکنند، باید که عامی بدین چشم ننگرد تا هلاک نشود.
و مقصود آن است که روزگار چنان است که از صحبت بیشتر خلق حذر باید کرد. و مثل موسی و خضر (ع) که خضر کشتی را سوراخ کرد و موسی انکار کرد، در قرآن برای این آورده اند، پس عزلت و زاویه گرفتن اولیتر، بیشتر خلق را.
فایده سوم
آن که هیچ شهر، الا ماشاأالله از فتنه و خصومت و تعصب خالی نبود و هرکه عزلت گرفت رست و چون مخالطت کند در خطر افتد. عبدالله بن عمروعاص گوید که رسول (ص) گفت، «چون مردمان را بینی که چنین به هم درآیند و انگشتان در هم افکند، درون خانه ملازم گیر و زبان نگاه دار و آنچه دانی می کن و آنچه ندانی می انداز و به کار خویش خاصه مشغول شو و دست از کار عامه بدار» و عبدالله مسعود روایت می کند که رسول (ص) گفت که روزگاری آید بر مردمان که مرد دین سلامت نیابد، مگر که می گریزد از ایی و از کوهی به کوهی و از سوراخی به سوراخی، چون روباهی که خویشتن از خلق می دزدد. گفتند، «یا رسول الله این کی باشد؟» گفت، «چون معشیت بی معصیت به دست نتوان آورد، آنگاه عزب بودن حلال شود.» گفتند، «یا رسول الله چگونه بود ما را به نکاح فرموده ای؟» گفت، «آنگاه هلاک مرد بر دست مادر و پدر وی بود، اگر مرده باشند بر دست زن و فرزند بود، اگر نباشد بر دست قرابت بود.» گفتند، «چرا یا رسول الله؟» گفت، وی را به تنگدستی و درویشی ملامت کنند. و چیزی که طاقت آن ندارد که وی درخواهند تا وی در هلاکت خویش افتد.» و این حدیث، اگرچه در عزوبت است، عزلت نیز از این معلوم شود و این زمان که وعده داده است رسول (ص) پیش از این به مدتی دراز درآمده است. سفیان ثوری رحمهم الله در روزگار خویش می گفت، «والله لقد حلت العزوبه، به خدای که عزب بودن اکنون حلال گشت».
فایده چهارم
آن که از شر مردمان خلاص یابد و آسوده باشد که تا در میان خلق باشد از رنج غیبت و گمان بد ایشان خالی نباشد و از طمعهای محال خلاص نشود و از آن خالی نباشد که از وی چیزی بینند که عقل ایشان بدان نرسد و زبان دراز کنند و اگر خواهد که به حق همه مردمان از تهنیت و تعزیت و مهمانی قیام کند، همه روزگار در آن شود و به کار خود نپردازد و اگر تخصیص کند، بعضی را، دیگران مستوحش شوند و وی را برنجانند و چون گوشه ای گرفت از همه برهد و همه خشنود باشند و یکی بود که همیشه از گورستان و دفتری خالی نبودی و تنها نشستی. وی را گفتند، «چرا چنین کنی؟» گفت، «هیچ جای به سلامت تر از تنهایی ندیدم و هیچ واعظ چون گور ندیدم و هیچ مونس به از دفتر ندیدم.»
و ثابت بنانی از جمله اولیا بود. به حسن بصری نوشت که شنیدم که به حج می روی، می خواهم گاه گاه در صحبت تو باشم. حسن گفت، «بگذار تا در ستر خدای تعالی زندگانی می کنیم که بود که چون به هم باشیم از یکدیگر چیزی ببینیم و یکدیگر را دشمن گیریم.» و این نیز یکی از فواید عزلت است تا پرده مروت برجای بماند و باطنها برهنه نگردد که باشد که چیزهایی که ندیده است پدیدار آید.
فایده پنجم
آن که طمع مردمان از وی گسسته شود و طمع وی از مردمان و از این هردو طمع بسیاری به رنج و معصیت تولید شود که هرکه اهل دنیا را ببیند حرص در وی پدید آید و طمع تبع حرص است و خواری تبع طمع و از این سبب گفت خدای تعالی، «و لا تمدن عینیک الی ما متعنابه ازواجا منهم...الآیه» گفت، «منگرید به آن دنیای آراسته، ایشان که آن فتنه ایشان است» و رسول گفت (ص)، «هرکه فوق شماست در دنیا، به وی منگرید که نعمت خدای تعالی در چشم شما حقیر شود و هرکه نعمت توانگران بیند، اگر در طلب آن افتد، خود به دست نیاید و آخرت به زیان آید و اگر طلب نکند، در مجاهدت و صبر افتد و آن نیز دشوار است.»
فایده ششم
آن که از دیدار گرانان و احمقان و کسانی که دیدار ایشان به طبع مکروه باشد برهد. اعمش را گفتند، «چرا چشمت چنین به خلل شد؟» گفت، «از بس که در گرانان نگریستم.» جالینوس می گوید، «چنان که تن را تب است جان را نیز تب است و تب جان دیدارگرانان است»، و شافعی می گوید، «با هیچ گرانی ننشستم که نه آن جانب که با سوی وی بود گران تر یافتم.»
و این فایده، اگرچه دنیایی است، لیکن دین نیز به وی پیوسته است که چون کسی بود که دیدار وی با وحشت بود، به زبان یا به دل غیبت کردن گیرد و چون تنها بود از این همه سلامت ماند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۷ - باب اول
بدان که ایزد تعالی را سری است در دل آدمی که آن در وی همچنان پوشیده است که آتش در آهن. و چنان که به زخم سنگ بر آهن آن سر آتش آشکارا گردد و به صحرا افتد، همچنین سماع آواز خوش و موزون آن گوهر آدمی را بجنباند و در وی چیزی پدید آرد بی آن که آدمی را در آن اختیاری باشد و سبب آن مناسبتی است که گوهر دل آدمی را با عالم علوی که عالم ارواح گویند هست.
و عالم علوی عالم حسن و جمال است و اصل حسن و جمال تناسب است و هرچه متناسب است نمودگاری است از جمال آن عالم، هرچه جمال و حسن و تناسب که در این عالم محسوس است، همه ثمره جمال و حسن آن عالم است، پس آواز خوش موزون متناسب هم شبهتی دارد از عجایب آن عالم، بدان سبب آگاهی در دل پیدا آید و حرکت و شوقی پدید آید که باشد که آدمی خود نداند که آن چیست.
و این در دلی بود که ساده بود و از عشقی و شوقی که بدان راه برد خالی باشد، اما چون خالی نباشد و به چیزی مشغول بود، آن در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته تر گردد. و هرکه را دوستی خدای تعالی بر دل غالب باشد سماع وی را مهم بود که آن آتش تیزتر گردد و هرکه را در دل دوستی باطل بود، سماع زهر قاتل وی بود و بر وی حرام بود.
و علما را خلاف است در سماع که حلال است یا حرام. و هرکه حرام کرده است از اهل ظاهر بوده است که وی را خود صورت نبسته است که دوستی حق تعالی به حقیقت در دلی فرود آید، چه وی چنین گوید که آدمی جنس خود را دوست تواند داشت اما آن را که نه جنس وی بود و نه هیچ مانند وی بود وی را دوست چون تواند داشت؟ پس نزدیک وی در دل جز عشق مخلوق صورت نبندد و اگر عشق خالق صورت بندد، بنابر خیال تشبیهی باطل باشد، بدین سبب گوید که سماع یا بازی بود یا از عشق مخلوقی بود، و این ردو در دین مذموم است.
و چون وی را پرسند که معنی دوستی خدای تعالی که بر خلق واجب است چیست؟ گوید، «فرمانبرداری و طاعت داشتن.» و این خطایی بزرگ است که این قوم را افتاده است، و ما در کتاب محبت از رکن منجیات این پیدا کنیم.
اما اینجا می گوییم که حکم سما از دل باید گرفت که سماع هیچ چیز در دل نیارد که نباشد، بل آن را که در دل باشد بجنباند. هرکه را در دل چیزی است که آن در شرع محبوب است و قوت آن مطلوب است، چون سماع آن را زیادت کند، وی را ثواب باشد و هرکه را در دل باطلی است که در شریعت آن مذموم است، وی را در سماع عقاب بود. و هرکه را دل از هردو خالی است، لیکن بر سبیل بازی شنود و به حکم طبع بدان لذت یابد، سماع وی را مباح است. پس سماع بر سه قسم است:
قسم اول
آن که به غفلت و بر طریق بازی این کار اهل غفلت بود و دنیا همه لهو و بازی است و این نیز از آن بود و روا نباشد که سماع حرام باشد بدان سبب که خوش است که خوشیها حرام نیست و آنچه از خوشیها حرام است نه از آن حرام است که خوش است، بلکه از آن حرام است که در وی ضرری است و فسادی، چه آواز مرغان خوش است و حرام نیست، بلکه سبزه و آب روان و نظاره در شکوفه و گل خوش است و حرام نیست. پس آواز خوش در حق گوش، همچون سبزه و آب روان است در حق چشم و همچون بوی مشک در حق بینی و همچون طعام خوش در حق ذوق و همچون حکمتهای نیکو در حق عقل. و هریکی از این حواس را نوعی لذت است چرا باید که حرام باشد؟ و دلیل بر آن که طیبت و بازی و نظاره در آن حرام نیست آن است که عایشه رضی الله عنه روایت می کند که روز عید در مسجد زنگیان بازی می کردند. رسول (ص) مرا گفت، «خواهی که بینی؟» گفتم، «خواهم.» بر در بایستاد و دست پیش بداشت تا زنخدان بر دست وی نهادم و چندان نظاره کردم که چند بار بگفت که بس نباشد؟ گفتم نی! و این در صحاح است، و از این خبر پنج رخصت معلوم شد.
یکی آن که بازی و لهو و نظاره در وی چون گاه گاه باشد حرام نیست و در بازی زنگیان رقص و سرود بود.
دوم آن که در مسجد می کردند.
سوم آن که در خبر است که رسول (ص) در آن وقت که عایشه را آنجا برد گفت، «به بازی مشغول شوید.» و این فرمان باشد، پس بر آنچه حرام باشد چون فرماید؟
چهارم آن که ابتدا کرد و عایشه را رضی الله عنها گفت، «خواهی که بینی؟» و این تقاضا باشد، نه چنان باشد که اگر وی نظاره کردی و وی خاموش بودی، روا بودی که کسی گفتی که نخواست که ی را برنجاند که آن از بدخویی باشد.
پنجم آن که خود با عایشه بایستاد ساعتی دراز. با آن که نظاره بازی کار وی نباشد و بدین معلوم شود که برای موافقت زنان و کودکان تا دل ایشان خوش شود، چنین کارها کردن از خلق نیکو بود و این فاضلتر بود از خویشتن فراهم گرفتن و پارسایی و قرایی کردن.
و هم در صحاح است که عایشه روایت می کند که من کودک بودم لعبت بیاراستمی چنان که عادت دختران است. چند کودک دیگر به نزدیک من آمدندی. چون رسول (ص) درآمدی کودکان باز پس گریختندی. رسول (ص) ایشان را به نزدیک من فرستادی. یک روز کودکی را گفت که چیست این لعبتها؟ گفت، «این دخترکان من اند.» گفت، «این چیست بر این اسب؟» گفت، «پر و بال است.» رسول (ص) گفت، «اسب را بال از کجا بود؟» گفت، «نشنیده ای که سلیمان را اسب بود با پر و بال؟» رسول (ص) تبسم کرد تا همه دندانهای وی پیدا شد. و این از بهر آن روایت می کنم تا معلوم شود که قرایی کردن و روی ترش داشتن و خویشتن از چنین کارها فراهم گرفتن از دین نیست، خاصه با کودک و با کسی که کاری کند که اهل آن باشد و از وی زشت نبود. و این خبر دلیل آن نیست که صورت کردن روا بود که لعبت کودکان از چوب و خرقه بود که صورت تمام ندارد که در خبر است که بال اسب از خرقه بود.
و هم عایشه روایت می کند که دو کنیزک من دف می زدند و سرود می گفتند. رسول (ص) در خانه آمد و بخفت و روی از دیگر جانب کرد. ابوبکر درآمد و ایشان را زجر کرد و گفت، «خانه رسول و مزمار شیطان؟» رسول گفت، «یا ابابکر دست از ایشان بدار که روز عید است.» پس دف زدن و سرود گفتن از این خبر معلوم شد که مباح است و شک نیست که به گوش رسول می رسیده است آن و منع وی مر ابابکر را از انکار آن دلیلی صریح است بر آن که مباح است.
قسم دوم
آن که در دل صفتی مذموم بود، چنان که کسی را در دل دوستی زنی بود یا کودکی بود، سماع کند در حضور وی تا لذت زیادت شود یا در غیبت وی بر امید وصال تا شوق زیادت شود یا سرودی شنود که در وی حدیث زلف و خال و جمال باشد و در اندیشه خویش بر وی فرو آورد. این حرام است و بیشتر جوانان از این جمله باشند. برای آن که این آتش عشق باطل را گرم تر کند و آن آتش را فروکشتن واجب است، بر فروختن آن چون روا باشد؟ اما اگر این عشق وی با زن خویش بود یا کنیزک خویش بود، از جمله تمتع دنیا بود و مباح بود تا آنگاه که طلاق دهد یا بفروشد، آنگاه حرام شود.
قسم سیم
آن که در دل صفتی محمود باشد که سماع آن را قوت دهد و این از چهار نوع بود.
نوع اول سرود و اشعار حاجیان بود در صفت کعبه و بادیه که آتش شوق خانه خدای را در دل بجنباند و از این سماع مزد بود کسی را که روا بود که به حج شود، اما کسی را که مادر و پدر دستوری ندهد یا سببی دیگر که وی را حج نشاید، روا نبود که این سماع کند و این آرزو در دل خویش قوی گرداند، مگر که داند که اگرچه شوق غالب و قوی خواهد شد، وی قادر بود بر آن که نرود و بدین نزدیک بود سرود غازیان و سماع ایشان که خلق را به غزا و جنگ کردن با دشمنان خدای تعالی و جان بر کف نهادن بر دوستی وی آرزومند کند و این را نیز مزد باشد. و همچنین اشعاری که عادت است که در مصاف بگویند تا مرد دایر شود و جنگ کند و دلاوری را زیادت کند و در وی، مزد بود چون جنگ با کافران بود، اما اگر با اهل حق بود این حرام بود.
نوع دوم سرود نوحه گر بود که به گریستن آرد و اندوه زیادت کند و اندر این نیز مزد بود، چون نوحه گری بر تقصیر خود کند در مسلمانی و بر گناهان که بر وی رفته بود و بر آنچه وی را فوت شده است از درجات بزرگ از خشنودی حق تعالی. چنان که نوحه داوود (ع) بود که وی چندان نوحه کردی که جنازه ها از پیش وی برگرفتندی و وی در آن الحان بودی و آوازی خوش بودی. اگر اندوهی حرام باشد در دل، نوحه حرام باشد، چنان که وی را کسی مرده باشد، که خدای تعالی می گوید، «لکیلا تاسو علی ما فاتکم بر گذشته اندوه مخورید»، چون کسی قضای خدای تعالی را کاره باشد و بدان اندوهگین بود تا آن اندوه زیادت شود، این حرام بود. و به سبب این است که مزد نوحه گر حرام است و وی عاصی بود و هرکه آن بشنود عاصی بود.
نوع سوم آن که در دل شادی باشد و خواهد که آن زیادت کند به سماع. و این نیز مباح بود چون شادی به چیزی باشد که روا باشد که بر آن شاد شود، چنان که در عروسی و ولیمه و عقیقه و وقت آمدن فرزند و وقت ختنه کردن و باز رسیدن از سفر. چنان که رسول (ص) به مدینه رسید. پیشباز شدند و دف می زدند و شادی می کردند و شعر می گفتند که:
طلع البدر علینا من ثنییات الوداع
وجب الشکر علینا ما دعی لله داع
و همچنین به ایام عید شادی کردن روا بود و سماع بدین روا بود. و همچنین چون دوستان به هم نشینند به موافقتی و خواهند که طعام خورند و خواهند که وقتشان با یکدیگر خوش شود، سماع کردن و شادی نمودن به موافقت یکدیگر روا باشد.
نوع چهارم و اصل آن که کسی را که دوستی حق تعالی بر دل غالب شده باشد و به حد عشق رسیده، سماع وی را مهم بود. و باشد که اثر آن از بسیاری خیرات رسمی بیش بود. و هرچه دوستی حق تعالی بدان زیاد شود مزد آن بیش بود. و سماع صوفیان در اصل که بوده است بدین سبب بوده است، اگرچه اکنون به رسم آمیخته شده است، به سبب گروهی که به صورت ایشانند در ظاهر و مفلس اند از معانی ایشان در باطن. و سماع در افروختن این آتش اثری عظیم دارد و کس باشد از ایشان که در میان سماع وی را مکاشفات پدید آید و با وی لطفها رود که بیرون سماع نبود.
و آن احوال لطیف که از عالم غیب به ایشان پیوستن گیرد به سبب سماع، آن را وجد گویند و باشد که دل ایشان در سماع چنان پاک و صافی شود که نقره را چون در آتش نهی و آن سماع آتش در دل افکند و همه کدورتها از دل ببرد. و باشد که به بسیاری ریاضت آن حاصل نیاید که به سماع حاصل آید. و سماع آن سر مناسبت را که روح آدمی را هست با عالم ارواح بجنباند تا بود که او را به کلیت این عالم بستاند تا از هرچه در این عالم رود بی خبر شود و باشد که قوت اعضای وی نیز ساقط شود و بیفتد و از هوش برود. و آنچه از این احوال درست باشد وی را اصل بود، درجه آن بزرگ بود. و آن کسی را که بدان ایمان بود و حاضر بود، از برکات آن نیز محروم نبود. ولیکن غلط اندر این نیز بسیار باشد و پندارهای خطا بسیار افتد و نشانی حق و باطل آن پیران پخته و راه رفته دانند و مرید را مسلم نباشد که از سر خویش سماع کند بدان که تقاضای آن در دل وی پدید آید.
و علی حلاج یکی بود از مریدان شیخ ابوالقاسم گرگانی دستوری خواست در سماع، گفت هیچ مخور. پس از آن طعام خوش بساز. اگر سماع اختیار کنی بر طعام، آنگاه این تقاضای سماع به حق باشد و تو را مسلم بود. اما مریدی که وی را هنوز احوال دل پیدا نیامده باشد و راه حق به معاملت نداند یا پیدا آمده باشد ولیکن شهوت هنوز از وی تمام شکسته نشده باشد، واجب بود به پیر که وی را سماع منع کند، که زیان وی از سود بیش بود.
و بدان که هرکه سماع را و وجد و احوال صوفیان را انکار کند، از مختصری خویش انکار کند و معذور بود در آن انکار که چیزی که وی را نباشد، بدان ایمان دشوار توان آوردن. و این همچون مخنث بود که وی را باور نبود که در صحبت لذت هست، چه لذت به قوت شهوت در توان یافت. چون وی را شهوت نیافریده اند چگونه داند؟ و اگر نابینا لذت نظاره در سبزه و آب روان انکار کند چه عجب که وی را چشم نداده اند. و آن لذت بدان در توان یافت. و اگر کودک لذت ریاست و سلطنت و فرمان دادن و مملکت داشتن انکار کند چه عجب که وی راه بازی داند. در مملکت داشتن چه راه برد؟
و بدان که خلق در انکار احوال صوفیان، آن که دانشمند است و آن که عامی است، همه کودکان اند که چیزی را که بدان هنوز نرسیده اند منکرند و آن کسی که اندک مایه زیرکی دارد، اقرار دهد و گوید که مرا این حال نیست، ولیکن می دانم که ایشان را هست. باری بدان ایمان دارد و روا دارد. اما آن که هر چه او را نبود خود محال داند که دیگران را بود، بغایت حماقت باشد و از آن قوم باشد که حق تعالی می گوید، « و اذلم یهتدا به فسیقولون هذا افک قدیم ».
و عالم علوی عالم حسن و جمال است و اصل حسن و جمال تناسب است و هرچه متناسب است نمودگاری است از جمال آن عالم، هرچه جمال و حسن و تناسب که در این عالم محسوس است، همه ثمره جمال و حسن آن عالم است، پس آواز خوش موزون متناسب هم شبهتی دارد از عجایب آن عالم، بدان سبب آگاهی در دل پیدا آید و حرکت و شوقی پدید آید که باشد که آدمی خود نداند که آن چیست.
و این در دلی بود که ساده بود و از عشقی و شوقی که بدان راه برد خالی باشد، اما چون خالی نباشد و به چیزی مشغول بود، آن در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته تر گردد. و هرکه را دوستی خدای تعالی بر دل غالب باشد سماع وی را مهم بود که آن آتش تیزتر گردد و هرکه را در دل دوستی باطل بود، سماع زهر قاتل وی بود و بر وی حرام بود.
و علما را خلاف است در سماع که حلال است یا حرام. و هرکه حرام کرده است از اهل ظاهر بوده است که وی را خود صورت نبسته است که دوستی حق تعالی به حقیقت در دلی فرود آید، چه وی چنین گوید که آدمی جنس خود را دوست تواند داشت اما آن را که نه جنس وی بود و نه هیچ مانند وی بود وی را دوست چون تواند داشت؟ پس نزدیک وی در دل جز عشق مخلوق صورت نبندد و اگر عشق خالق صورت بندد، بنابر خیال تشبیهی باطل باشد، بدین سبب گوید که سماع یا بازی بود یا از عشق مخلوقی بود، و این ردو در دین مذموم است.
و چون وی را پرسند که معنی دوستی خدای تعالی که بر خلق واجب است چیست؟ گوید، «فرمانبرداری و طاعت داشتن.» و این خطایی بزرگ است که این قوم را افتاده است، و ما در کتاب محبت از رکن منجیات این پیدا کنیم.
اما اینجا می گوییم که حکم سما از دل باید گرفت که سماع هیچ چیز در دل نیارد که نباشد، بل آن را که در دل باشد بجنباند. هرکه را در دل چیزی است که آن در شرع محبوب است و قوت آن مطلوب است، چون سماع آن را زیادت کند، وی را ثواب باشد و هرکه را در دل باطلی است که در شریعت آن مذموم است، وی را در سماع عقاب بود. و هرکه را دل از هردو خالی است، لیکن بر سبیل بازی شنود و به حکم طبع بدان لذت یابد، سماع وی را مباح است. پس سماع بر سه قسم است:
قسم اول
آن که به غفلت و بر طریق بازی این کار اهل غفلت بود و دنیا همه لهو و بازی است و این نیز از آن بود و روا نباشد که سماع حرام باشد بدان سبب که خوش است که خوشیها حرام نیست و آنچه از خوشیها حرام است نه از آن حرام است که خوش است، بلکه از آن حرام است که در وی ضرری است و فسادی، چه آواز مرغان خوش است و حرام نیست، بلکه سبزه و آب روان و نظاره در شکوفه و گل خوش است و حرام نیست. پس آواز خوش در حق گوش، همچون سبزه و آب روان است در حق چشم و همچون بوی مشک در حق بینی و همچون طعام خوش در حق ذوق و همچون حکمتهای نیکو در حق عقل. و هریکی از این حواس را نوعی لذت است چرا باید که حرام باشد؟ و دلیل بر آن که طیبت و بازی و نظاره در آن حرام نیست آن است که عایشه رضی الله عنه روایت می کند که روز عید در مسجد زنگیان بازی می کردند. رسول (ص) مرا گفت، «خواهی که بینی؟» گفتم، «خواهم.» بر در بایستاد و دست پیش بداشت تا زنخدان بر دست وی نهادم و چندان نظاره کردم که چند بار بگفت که بس نباشد؟ گفتم نی! و این در صحاح است، و از این خبر پنج رخصت معلوم شد.
یکی آن که بازی و لهو و نظاره در وی چون گاه گاه باشد حرام نیست و در بازی زنگیان رقص و سرود بود.
دوم آن که در مسجد می کردند.
سوم آن که در خبر است که رسول (ص) در آن وقت که عایشه را آنجا برد گفت، «به بازی مشغول شوید.» و این فرمان باشد، پس بر آنچه حرام باشد چون فرماید؟
چهارم آن که ابتدا کرد و عایشه را رضی الله عنها گفت، «خواهی که بینی؟» و این تقاضا باشد، نه چنان باشد که اگر وی نظاره کردی و وی خاموش بودی، روا بودی که کسی گفتی که نخواست که ی را برنجاند که آن از بدخویی باشد.
پنجم آن که خود با عایشه بایستاد ساعتی دراز. با آن که نظاره بازی کار وی نباشد و بدین معلوم شود که برای موافقت زنان و کودکان تا دل ایشان خوش شود، چنین کارها کردن از خلق نیکو بود و این فاضلتر بود از خویشتن فراهم گرفتن و پارسایی و قرایی کردن.
و هم در صحاح است که عایشه روایت می کند که من کودک بودم لعبت بیاراستمی چنان که عادت دختران است. چند کودک دیگر به نزدیک من آمدندی. چون رسول (ص) درآمدی کودکان باز پس گریختندی. رسول (ص) ایشان را به نزدیک من فرستادی. یک روز کودکی را گفت که چیست این لعبتها؟ گفت، «این دخترکان من اند.» گفت، «این چیست بر این اسب؟» گفت، «پر و بال است.» رسول (ص) گفت، «اسب را بال از کجا بود؟» گفت، «نشنیده ای که سلیمان را اسب بود با پر و بال؟» رسول (ص) تبسم کرد تا همه دندانهای وی پیدا شد. و این از بهر آن روایت می کنم تا معلوم شود که قرایی کردن و روی ترش داشتن و خویشتن از چنین کارها فراهم گرفتن از دین نیست، خاصه با کودک و با کسی که کاری کند که اهل آن باشد و از وی زشت نبود. و این خبر دلیل آن نیست که صورت کردن روا بود که لعبت کودکان از چوب و خرقه بود که صورت تمام ندارد که در خبر است که بال اسب از خرقه بود.
و هم عایشه روایت می کند که دو کنیزک من دف می زدند و سرود می گفتند. رسول (ص) در خانه آمد و بخفت و روی از دیگر جانب کرد. ابوبکر درآمد و ایشان را زجر کرد و گفت، «خانه رسول و مزمار شیطان؟» رسول گفت، «یا ابابکر دست از ایشان بدار که روز عید است.» پس دف زدن و سرود گفتن از این خبر معلوم شد که مباح است و شک نیست که به گوش رسول می رسیده است آن و منع وی مر ابابکر را از انکار آن دلیلی صریح است بر آن که مباح است.
قسم دوم
آن که در دل صفتی مذموم بود، چنان که کسی را در دل دوستی زنی بود یا کودکی بود، سماع کند در حضور وی تا لذت زیادت شود یا در غیبت وی بر امید وصال تا شوق زیادت شود یا سرودی شنود که در وی حدیث زلف و خال و جمال باشد و در اندیشه خویش بر وی فرو آورد. این حرام است و بیشتر جوانان از این جمله باشند. برای آن که این آتش عشق باطل را گرم تر کند و آن آتش را فروکشتن واجب است، بر فروختن آن چون روا باشد؟ اما اگر این عشق وی با زن خویش بود یا کنیزک خویش بود، از جمله تمتع دنیا بود و مباح بود تا آنگاه که طلاق دهد یا بفروشد، آنگاه حرام شود.
قسم سیم
آن که در دل صفتی محمود باشد که سماع آن را قوت دهد و این از چهار نوع بود.
نوع اول سرود و اشعار حاجیان بود در صفت کعبه و بادیه که آتش شوق خانه خدای را در دل بجنباند و از این سماع مزد بود کسی را که روا بود که به حج شود، اما کسی را که مادر و پدر دستوری ندهد یا سببی دیگر که وی را حج نشاید، روا نبود که این سماع کند و این آرزو در دل خویش قوی گرداند، مگر که داند که اگرچه شوق غالب و قوی خواهد شد، وی قادر بود بر آن که نرود و بدین نزدیک بود سرود غازیان و سماع ایشان که خلق را به غزا و جنگ کردن با دشمنان خدای تعالی و جان بر کف نهادن بر دوستی وی آرزومند کند و این را نیز مزد باشد. و همچنین اشعاری که عادت است که در مصاف بگویند تا مرد دایر شود و جنگ کند و دلاوری را زیادت کند و در وی، مزد بود چون جنگ با کافران بود، اما اگر با اهل حق بود این حرام بود.
نوع دوم سرود نوحه گر بود که به گریستن آرد و اندوه زیادت کند و اندر این نیز مزد بود، چون نوحه گری بر تقصیر خود کند در مسلمانی و بر گناهان که بر وی رفته بود و بر آنچه وی را فوت شده است از درجات بزرگ از خشنودی حق تعالی. چنان که نوحه داوود (ع) بود که وی چندان نوحه کردی که جنازه ها از پیش وی برگرفتندی و وی در آن الحان بودی و آوازی خوش بودی. اگر اندوهی حرام باشد در دل، نوحه حرام باشد، چنان که وی را کسی مرده باشد، که خدای تعالی می گوید، «لکیلا تاسو علی ما فاتکم بر گذشته اندوه مخورید»، چون کسی قضای خدای تعالی را کاره باشد و بدان اندوهگین بود تا آن اندوه زیادت شود، این حرام بود. و به سبب این است که مزد نوحه گر حرام است و وی عاصی بود و هرکه آن بشنود عاصی بود.
نوع سوم آن که در دل شادی باشد و خواهد که آن زیادت کند به سماع. و این نیز مباح بود چون شادی به چیزی باشد که روا باشد که بر آن شاد شود، چنان که در عروسی و ولیمه و عقیقه و وقت آمدن فرزند و وقت ختنه کردن و باز رسیدن از سفر. چنان که رسول (ص) به مدینه رسید. پیشباز شدند و دف می زدند و شادی می کردند و شعر می گفتند که:
طلع البدر علینا من ثنییات الوداع
وجب الشکر علینا ما دعی لله داع
و همچنین به ایام عید شادی کردن روا بود و سماع بدین روا بود. و همچنین چون دوستان به هم نشینند به موافقتی و خواهند که طعام خورند و خواهند که وقتشان با یکدیگر خوش شود، سماع کردن و شادی نمودن به موافقت یکدیگر روا باشد.
نوع چهارم و اصل آن که کسی را که دوستی حق تعالی بر دل غالب شده باشد و به حد عشق رسیده، سماع وی را مهم بود. و باشد که اثر آن از بسیاری خیرات رسمی بیش بود. و هرچه دوستی حق تعالی بدان زیاد شود مزد آن بیش بود. و سماع صوفیان در اصل که بوده است بدین سبب بوده است، اگرچه اکنون به رسم آمیخته شده است، به سبب گروهی که به صورت ایشانند در ظاهر و مفلس اند از معانی ایشان در باطن. و سماع در افروختن این آتش اثری عظیم دارد و کس باشد از ایشان که در میان سماع وی را مکاشفات پدید آید و با وی لطفها رود که بیرون سماع نبود.
و آن احوال لطیف که از عالم غیب به ایشان پیوستن گیرد به سبب سماع، آن را وجد گویند و باشد که دل ایشان در سماع چنان پاک و صافی شود که نقره را چون در آتش نهی و آن سماع آتش در دل افکند و همه کدورتها از دل ببرد. و باشد که به بسیاری ریاضت آن حاصل نیاید که به سماع حاصل آید. و سماع آن سر مناسبت را که روح آدمی را هست با عالم ارواح بجنباند تا بود که او را به کلیت این عالم بستاند تا از هرچه در این عالم رود بی خبر شود و باشد که قوت اعضای وی نیز ساقط شود و بیفتد و از هوش برود. و آنچه از این احوال درست باشد وی را اصل بود، درجه آن بزرگ بود. و آن کسی را که بدان ایمان بود و حاضر بود، از برکات آن نیز محروم نبود. ولیکن غلط اندر این نیز بسیار باشد و پندارهای خطا بسیار افتد و نشانی حق و باطل آن پیران پخته و راه رفته دانند و مرید را مسلم نباشد که از سر خویش سماع کند بدان که تقاضای آن در دل وی پدید آید.
و علی حلاج یکی بود از مریدان شیخ ابوالقاسم گرگانی دستوری خواست در سماع، گفت هیچ مخور. پس از آن طعام خوش بساز. اگر سماع اختیار کنی بر طعام، آنگاه این تقاضای سماع به حق باشد و تو را مسلم بود. اما مریدی که وی را هنوز احوال دل پیدا نیامده باشد و راه حق به معاملت نداند یا پیدا آمده باشد ولیکن شهوت هنوز از وی تمام شکسته نشده باشد، واجب بود به پیر که وی را سماع منع کند، که زیان وی از سود بیش بود.
و بدان که هرکه سماع را و وجد و احوال صوفیان را انکار کند، از مختصری خویش انکار کند و معذور بود در آن انکار که چیزی که وی را نباشد، بدان ایمان دشوار توان آوردن. و این همچون مخنث بود که وی را باور نبود که در صحبت لذت هست، چه لذت به قوت شهوت در توان یافت. چون وی را شهوت نیافریده اند چگونه داند؟ و اگر نابینا لذت نظاره در سبزه و آب روان انکار کند چه عجب که وی را چشم نداده اند. و آن لذت بدان در توان یافت. و اگر کودک لذت ریاست و سلطنت و فرمان دادن و مملکت داشتن انکار کند چه عجب که وی راه بازی داند. در مملکت داشتن چه راه برد؟
و بدان که خلق در انکار احوال صوفیان، آن که دانشمند است و آن که عامی است، همه کودکان اند که چیزی را که بدان هنوز نرسیده اند منکرند و آن کسی که اندک مایه زیرکی دارد، اقرار دهد و گوید که مرا این حال نیست، ولیکن می دانم که ایشان را هست. باری بدان ایمان دارد و روا دارد. اما آن که هر چه او را نبود خود محال داند که دیگران را بود، بغایت حماقت باشد و از آن قوم باشد که حق تعالی می گوید، « و اذلم یهتدا به فسیقولون هذا افک قدیم ».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۹ - منکرات گرمابه
آن بود که عورت از زانو تا ناف پوشیده ندارد و ران در پیش قایم نهد برهنه کرده تا بمالد و شوخ باز کند، بلکه اگر دست در زیر ازار بر آن فرا گیرد، نشاید که بسودن به معنی دیدن بود. و صورت حیوان بر دیوار گرمابه منکر است. واجب بود تباه کردن آن یا بیرون آمدن. و دیگر دست و طاس و سطل پلید در آب اندک کردن که منکر باشد بر مذهب شافعی و انکار نتوان کرد بر مالکی که به مذهب او روا بود. و آب بسیار ریختن و اسراف کردن از منکرات است و منکرات دیگر هست که در کتاب طهارت گفته ایم.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۸۰ - منکرات مهمانی
فرش ابریشمین و مجمره و گلابدان سیمین و پرده های آویخته که بر آن صورت بود اما صورت بر فرش و بالش روا بود. و مجمره بر صورت حیوان منکر بود. اما سماع رود و نظاره زنان در مردان جوان تخم فساد بود و حسبت بر این همه واجب آید و اگر نتواند، بیرون آمدن واجب بود. احمد حنیل برای سرمه دانی سیمین که بدید، برخاست و بیرون آمد. و همچنین اگر در مهمانی مردی بود که جامه دیبا دارد یا انگشتری زرین، نشاید آنجا نشستن و اگر کودکی ممیز جامه ابریشمین دارد هم نشاید که این حرام است بر ذکور امت، چنان که خمر حرام است. و نیز چون خو فراکند، شره آن بعد از بلوغ بر وی بماند، اما چون ممیز نبود و لذت آن درنیابد، مکروه بود، ولیکن همانا به درجه تحریم نرسد.
و اگر در مهمانی مسخره ای باشد که مردمان را به فحش و دروغ به خنده آورد، نشاید نشستن با او و تفصیل منکرات بسیار است. چون این بدانستی منکرات مدارس و خانگاهها و مجلس حکم و دیوان سلطان و غیر آن بر این قیاس کن.
و اگر در مهمانی مسخره ای باشد که مردمان را به فحش و دروغ به خنده آورد، نشاید نشستن با او و تفصیل منکرات بسیار است. چون این بدانستی منکرات مدارس و خانگاهها و مجلس حکم و دیوان سلطان و غیر آن بر این قیاس کن.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲ - پیدا کردن فضل و ثواب خوی نیکو
بدان که حق تعالی بر مصطفی (ص) ثنا گفت به خلق نیکو و گفت، «انک لعلی خلق عظیم» و رسول (ص) گفت، «مرا فرستاده اند تا محاسن اخلاق را تمام کنم» و گفت، «عظیمترین چیزی که در ترازو نهند خوی نیکوست».
و یکی در پیش رسول (ص) آمد و گفت، «دین چیست؟» گفت، خلق نیکو». از راست وی اندر آمد و از چپ وی اندر آمد و همچنین می پرسید و وی همچنین می گفت، بازپسین بار گفت، «می ندانی؟ آن که خشمگین نشوی». و از وی پرسیدند که فاضلترین اعمال چیست؟ گفت، «خلق نیکو».
یکی رسول (ص) را گفت، «مرا وصیتی کن». گفت، «هر کجا که باشی از حق تعالی بپرهیز» گفت، «دیگر» گفت، «از پس هر بدی نیکی بکن تا آن را محو کند» گفت، «دیگر» گفت، «مخالطت با خلق نیکو کن». و رسول (ص) گفت، «هرکه را خدای تعالی خلق نیکو داد و روی نیکو وی را ارزانی داشت، خورش آتش نکند».
و رسول (ص) را گفتند، «فلان زن روز به روزه و شب به نماز می باشد ولیکن بدخوی است و همسایگان را به زبان برنجاند». گفت، «جای وی دوزخ است» و رسول (ص) گفت، «خوی بد طاعت را همچنان تباه کند که سرکه انگبین را» و رسول (ص) اندر دعا گفتی، «بارخدایا خلق من نیکو آفریدی، خلق من نیکو بکن». و گفتی، «بارخدایا تندرستی و عافیت و خوی نیکو ارزانی دار». و پرسیدند رسول (ص) را که چه بهتر که حق تعالی بنده را بدهد؟ گفت، «خلق نیکو». و گفت، «خلق نیکو گناه را همچنان نیست کند که آفتاب یخ را».
و عبدالرحمن بن سمره رحمهم الله گوید که نزدیک رسول(ص) بودم، گفت، «دوش چیزی عجیب دیدم. مردی را دیدم از امت خویش اندر زانو افتاده و میان وی و میان حق تعالی حجابی بود. خلق نیکو وی بیامد و حجاب برگرفت و وی را به حق تعالی رسانید». و گفت، «بنده به خلق نیکو درجه بیاید، چنان که کسی که به روز به روزه باشد و به شب به نماز و درجات بزرگ اندر آخرت بیابد، اگرچه ضعیف عبادت بود» و نیکوترین خلقی رسول (ص) را بود که یک روز زنان اندر پیش وی بانگ همی کردند و غلبه همی داشتند. عمر اندر شد. بگریختند. گفت، «ای دشمنان خویش از من حشمت دارید و از رسول خدا حشمت ندارید؟» گفتند، «تو از وی تندتری و درشت تر» و رسول (ص) گفت، «یا ابن الخطاب! بدان که خدای که من به حکم وی است که هرگز تو را شیطان اندر راهی نبیند که نه آن راه بگذارد و به راهی دیگر شود از هیبت تو».
و فضیل رحمهم الله گفت، «صحبت با فاسق نیکوخو دوست تر دارم از آن که با قرای بدخو». ابن المبارک رحمهم الله با بدخویی اندر راه افتاد. چون از وی جدا شد، بگریست. گفتند، «چرا می گریی؟» گفت، «آن بیچاره از نزدیک من برفت و آن خوی بد همچنان با وی برفت و از وی جدا نشد.» و کتانی رحمهم الله گوید که صوفی ای خوی نیکوست هرکه از تو به خوی نیکوتر، از تو صوفی تر. و یحیی بن معاذالرازی رضی الله عنه گوید، «خوی بد معصیتی است که با وی هیچ طاعت سود ندارد و خوی نیکو طاعتی است که با وی هیچ معصیت زیان ندارد».
و یکی در پیش رسول (ص) آمد و گفت، «دین چیست؟» گفت، خلق نیکو». از راست وی اندر آمد و از چپ وی اندر آمد و همچنین می پرسید و وی همچنین می گفت، بازپسین بار گفت، «می ندانی؟ آن که خشمگین نشوی». و از وی پرسیدند که فاضلترین اعمال چیست؟ گفت، «خلق نیکو».
یکی رسول (ص) را گفت، «مرا وصیتی کن». گفت، «هر کجا که باشی از حق تعالی بپرهیز» گفت، «دیگر» گفت، «از پس هر بدی نیکی بکن تا آن را محو کند» گفت، «دیگر» گفت، «مخالطت با خلق نیکو کن». و رسول (ص) گفت، «هرکه را خدای تعالی خلق نیکو داد و روی نیکو وی را ارزانی داشت، خورش آتش نکند».
و رسول (ص) را گفتند، «فلان زن روز به روزه و شب به نماز می باشد ولیکن بدخوی است و همسایگان را به زبان برنجاند». گفت، «جای وی دوزخ است» و رسول (ص) گفت، «خوی بد طاعت را همچنان تباه کند که سرکه انگبین را» و رسول (ص) اندر دعا گفتی، «بارخدایا خلق من نیکو آفریدی، خلق من نیکو بکن». و گفتی، «بارخدایا تندرستی و عافیت و خوی نیکو ارزانی دار». و پرسیدند رسول (ص) را که چه بهتر که حق تعالی بنده را بدهد؟ گفت، «خلق نیکو». و گفت، «خلق نیکو گناه را همچنان نیست کند که آفتاب یخ را».
و عبدالرحمن بن سمره رحمهم الله گوید که نزدیک رسول(ص) بودم، گفت، «دوش چیزی عجیب دیدم. مردی را دیدم از امت خویش اندر زانو افتاده و میان وی و میان حق تعالی حجابی بود. خلق نیکو وی بیامد و حجاب برگرفت و وی را به حق تعالی رسانید». و گفت، «بنده به خلق نیکو درجه بیاید، چنان که کسی که به روز به روزه باشد و به شب به نماز و درجات بزرگ اندر آخرت بیابد، اگرچه ضعیف عبادت بود» و نیکوترین خلقی رسول (ص) را بود که یک روز زنان اندر پیش وی بانگ همی کردند و غلبه همی داشتند. عمر اندر شد. بگریختند. گفت، «ای دشمنان خویش از من حشمت دارید و از رسول خدا حشمت ندارید؟» گفتند، «تو از وی تندتری و درشت تر» و رسول (ص) گفت، «یا ابن الخطاب! بدان که خدای که من به حکم وی است که هرگز تو را شیطان اندر راهی نبیند که نه آن راه بگذارد و به راهی دیگر شود از هیبت تو».
و فضیل رحمهم الله گفت، «صحبت با فاسق نیکوخو دوست تر دارم از آن که با قرای بدخو». ابن المبارک رحمهم الله با بدخویی اندر راه افتاد. چون از وی جدا شد، بگریست. گفتند، «چرا می گریی؟» گفت، «آن بیچاره از نزدیک من برفت و آن خوی بد همچنان با وی برفت و از وی جدا نشد.» و کتانی رحمهم الله گوید که صوفی ای خوی نیکوست هرکه از تو به خوی نیکوتر، از تو صوفی تر. و یحیی بن معاذالرازی رضی الله عنه گوید، «خوی بد معصیتی است که با وی هیچ طاعت سود ندارد و خوی نیکو طاعتی است که با وی هیچ معصیت زیان ندارد».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۲ - اصل سیم
بدان که زبان از عجایب صنع حق تعالی است که به صورت پاره ای گوشت است و به حقیقت هرچه اندر وجود است زیر تصرف وی است، بلکه آنچه اندر عدم است نیز هم که وی هم از عدم عبارت کند هم از وجود، بلکه نایب عقل است. و هیچ چیز از احاطت عقل بیرون نیست و هرچه اندر عقل و وهم و اندر خیال آید زبان از آن عبارت کند. و دیگر اعضا نه چنین است که جز الوان و اشکال در ولایت چشم نیست و جز آواز در ولایت گوش نیست و دیگر اعضاء را همچنین ولایت هریکی بر یک گوشه مملکت بیش نیست و ولایت زبان اندر همه روان است همچون ولایت دل چون وی اندر مقابله دل است که صورت ها از دل همی گیرد و عبارت همی کند، همچنین صورتها نیز به دل می رساند و از هرچه وی بگوید دل از آن صفتی می گیرد.
مثلا چون به زبان تضرع و زاری کند و کلمات آن گفتن گیرد و الفاظ نوحه گیری راندن گیرد، دل از وی صفت رقّت و سوز و اندوه گرفتن گیرد و بخار آتش دل قصد دماغ کردن گیرد و به چشم بیرون آمدن ایستد و چون الفاظ طرب و صفت نیکوان کردن گیرد، در دل حرکات نشاط و شادی پدید آمدن گیرد و شهوت حرکت کردن گیرد و همچنین از هر کلمه ای که بر وی برود صفتی بر وفق آن در دل پیدا آید تا چون سخنهای زشت گوید دل تاریک شود و چون سخن حق گوید دل به روشن شدن ایسد و چون سخن دروغ و کژ گوید دل نیز کژ گردد تا چیزها راست نبیند و همچون آیینه کوژ شود و بدین سبب خواب شاعر و دروغ زن بیشتر آن بود که راست نیاید که درون وی گوژ شده باشد از سخن دروغ و کژ، و هرکه راست عادت گیرد خواب وی راست و درست بود. و همچنین هرکه در خواب راست نبیند چون بدان جهان شود حضرت الهیت که مشاهدت آن غایت همه لذتهاست، اندر دل وی کژ نماید و راست نبیند و از سعادت آن لذت محروم ماند؛ بلکه چنان که روی نیکو اندر آینه کژ زشت شود، چنان که اندر پهنا و درازنای شمشیر نگرد لذت جمال صورت باطل شود، کارهای آن جهان و کار الهی هم چنین بود. پس راستی و کژی دل تبع راستی و کژی زبان است و برای این گفت رسول (ص) ایمان مستقیم و راست نبود تا دل راست نباشد و دل راست نبود تا زبان راست نبود.
پس از شره و آفت زبان حذر کردن از مهمات دین است و ما اندر این اصل فضل خاموشی بگوییم و آنگاه آفت بسیار گفتن و فضول گفتن و آفت جدل گفتن و خصومت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت دروغ گفتن و غیبت و سخن چیدن و دورویی کردن و آفت مدح و هجو و آنچه بدین تعلق دارد جمله شرح کنیم و علاج آن بگوییم، انشاءالله تعالی.
مثلا چون به زبان تضرع و زاری کند و کلمات آن گفتن گیرد و الفاظ نوحه گیری راندن گیرد، دل از وی صفت رقّت و سوز و اندوه گرفتن گیرد و بخار آتش دل قصد دماغ کردن گیرد و به چشم بیرون آمدن ایستد و چون الفاظ طرب و صفت نیکوان کردن گیرد، در دل حرکات نشاط و شادی پدید آمدن گیرد و شهوت حرکت کردن گیرد و همچنین از هر کلمه ای که بر وی برود صفتی بر وفق آن در دل پیدا آید تا چون سخنهای زشت گوید دل تاریک شود و چون سخن حق گوید دل به روشن شدن ایسد و چون سخن دروغ و کژ گوید دل نیز کژ گردد تا چیزها راست نبیند و همچون آیینه کوژ شود و بدین سبب خواب شاعر و دروغ زن بیشتر آن بود که راست نیاید که درون وی گوژ شده باشد از سخن دروغ و کژ، و هرکه راست عادت گیرد خواب وی راست و درست بود. و همچنین هرکه در خواب راست نبیند چون بدان جهان شود حضرت الهیت که مشاهدت آن غایت همه لذتهاست، اندر دل وی کژ نماید و راست نبیند و از سعادت آن لذت محروم ماند؛ بلکه چنان که روی نیکو اندر آینه کژ زشت شود، چنان که اندر پهنا و درازنای شمشیر نگرد لذت جمال صورت باطل شود، کارهای آن جهان و کار الهی هم چنین بود. پس راستی و کژی دل تبع راستی و کژی زبان است و برای این گفت رسول (ص) ایمان مستقیم و راست نبود تا دل راست نباشد و دل راست نبود تا زبان راست نبود.
پس از شره و آفت زبان حذر کردن از مهمات دین است و ما اندر این اصل فضل خاموشی بگوییم و آنگاه آفت بسیار گفتن و فضول گفتن و آفت جدل گفتن و خصومت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت دروغ گفتن و غیبت و سخن چیدن و دورویی کردن و آفت مدح و هجو و آنچه بدین تعلق دارد جمله شرح کنیم و علاج آن بگوییم، انشاءالله تعالی.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۳ - پیدا کردن ثواب خاموشی
بدان که چون آفت زبان بسیار است و خود را از آن نگاه داشتن دشوار است. هیچ تدبیر نیکوتر از خاموشی نیست، چندان که بتوان کرد، پس باید که آدمی را سخن جز به قدر ضرورت نباشد. و چنین گفته اند که ابدال آن باشند که گفتن و خوردن و خفتن ایشان به قدر ضرورت باشد و حق تعالی بیان کرده است که لا خیر فی کثیر من نجویهم الا من امر بصدقه او معروف او اصلاح بین الناس» گفته است، «در سخن خیر نیست مگر فرمودن به صدقه و فرمودن به خیر و صلح دادن میان مردمان». و رسول (ص) گفت، «من صمت نجا. هرکه خاموش بایستد برست» و گفت رسول (ص)، «هرکه را از شر شکم و فرج و زبان نگاه داشتند نگاه داشته تمام است». معاذ جبل رضی الله عنه پرسید که یا رسول الله کدام عمل فاضلتر است؟ زبان از دهان بیرون کشید و انگشت بر وی نهاد، یعنی خاموشی و عمر رضی الله عنه همی گوید که ابوبکر را دیدم که زبان به انگشت بگرفته بود و می کشید و می مالید. گفتم، «یا خلیفه رسول این را چه می کنی؟» گفت، « این مرا اندر کارها افکنده است».
و رسول (ص) گفت که بیشتر خطاهای بنی آدم اندر زبان وی است و گفت، «خبر دهم شما را از آن آسانترین عبادتها؟ زبان خاموش داشتن و خوی نیکو». و گفت، «هرکه به حق تعالی و به قیامت ایمان دارد، گو جز نیکویی مگو یا خاموش باش».
و عیسی (ع) را گفتند، «ما را چیزی بیاموز که بدان به بهشت رسیم»، گفت، هرگز حدیث مکنید.» گفتند، «نتوانیم» گفت، «پس جز حدیث خیر مکنید». و رسول (ص) گفت، «چون مومنی خاموش و باوقار بینید به وی نزدیک گردید که وی بی حکمت نباشد». و عیسی (ع) گفت، «عبادت ده است نه خاموشی است و یکی گریختن از مردمان و رسول (ص) گفت، «هرکه بسیار سخن باشد بسیار سقط بود و هرکه بسیار سقط بود بسیار گناه بود و هرکه بسیار گناه بود آتش به وی اولیتر». و از این بود که ابوبکر الصدیق رضی الله عنه سنگی اندر دهان نهاده بودی تا سخن نتوانستی گفتن. ابن مسعود گوید، «هیچ چیز به زندان اولیتر از زبان نیست».
و عبید بن یونس گوید که هیچ کس را ندیدم که گوش به زبان داشت که اندر همه اعمال وی را بد آمد. و نزدیک معاویه سخن می گفتند و احنف خاموش بود. گفتند، «چرا سخن نگویی؟» گفت، «اگر دروغ می گویم از حق می ترسم و اگر راست می گویم از شما می ترسم». ربیع بن خثیم رحمهم الله بیست سال حدیث دنیا نکرد و چون بامداد برخاستی قلم و کاغذ بنهادی و هر سخنی که بگفتی بر خویشتن نبشتی و شبانگاه حساب آن با خویشتن بکردی.
و بدان که این همه فضل خاموشی را از آن است که آفت زبان بسیار است و همیشه بیهوده فرا سر زبان می آید و گفتن آن خوش و آسان بود و تمیز کردن میان بد و نیک دشوار شود و به خاموشی از وبال آن سلامت یابد و دل و همت جمع باشد و به تفکر و ذکر بپردازد.
و بدان که سخن چهار قسم است: یکی آن است که همه ضرر است و یکی آن است که در وی هم ضرر است و هم منفعت و یکی آن است که در وی نه ضرر است و نه منفعت و آن سخن فضول بود. و ضرر وی همان کفایت است که روزگار ضایع کند و قسم چهارم آن است که منفعت محض است. پس سه ربع از سخن ناگفتنی است و چهار یکی گفتنی و آن آن است که گفت، «الا من امر بصدقه او معروف او صلاح بین الناس» و حقیقت این سخن که رسول (ص) گفت، «هرکه خاموش بود سلامت یافت» این است و این بنشناسی تا آفت زبان بندانی و آن پانزده آفت است که یک یک بگوییم.
و رسول (ص) گفت که بیشتر خطاهای بنی آدم اندر زبان وی است و گفت، «خبر دهم شما را از آن آسانترین عبادتها؟ زبان خاموش داشتن و خوی نیکو». و گفت، «هرکه به حق تعالی و به قیامت ایمان دارد، گو جز نیکویی مگو یا خاموش باش».
و عیسی (ع) را گفتند، «ما را چیزی بیاموز که بدان به بهشت رسیم»، گفت، هرگز حدیث مکنید.» گفتند، «نتوانیم» گفت، «پس جز حدیث خیر مکنید». و رسول (ص) گفت، «چون مومنی خاموش و باوقار بینید به وی نزدیک گردید که وی بی حکمت نباشد». و عیسی (ع) گفت، «عبادت ده است نه خاموشی است و یکی گریختن از مردمان و رسول (ص) گفت، «هرکه بسیار سخن باشد بسیار سقط بود و هرکه بسیار سقط بود بسیار گناه بود و هرکه بسیار گناه بود آتش به وی اولیتر». و از این بود که ابوبکر الصدیق رضی الله عنه سنگی اندر دهان نهاده بودی تا سخن نتوانستی گفتن. ابن مسعود گوید، «هیچ چیز به زندان اولیتر از زبان نیست».
و عبید بن یونس گوید که هیچ کس را ندیدم که گوش به زبان داشت که اندر همه اعمال وی را بد آمد. و نزدیک معاویه سخن می گفتند و احنف خاموش بود. گفتند، «چرا سخن نگویی؟» گفت، «اگر دروغ می گویم از حق می ترسم و اگر راست می گویم از شما می ترسم». ربیع بن خثیم رحمهم الله بیست سال حدیث دنیا نکرد و چون بامداد برخاستی قلم و کاغذ بنهادی و هر سخنی که بگفتی بر خویشتن نبشتی و شبانگاه حساب آن با خویشتن بکردی.
و بدان که این همه فضل خاموشی را از آن است که آفت زبان بسیار است و همیشه بیهوده فرا سر زبان می آید و گفتن آن خوش و آسان بود و تمیز کردن میان بد و نیک دشوار شود و به خاموشی از وبال آن سلامت یابد و دل و همت جمع باشد و به تفکر و ذکر بپردازد.
و بدان که سخن چهار قسم است: یکی آن است که همه ضرر است و یکی آن است که در وی هم ضرر است و هم منفعت و یکی آن است که در وی نه ضرر است و نه منفعت و آن سخن فضول بود. و ضرر وی همان کفایت است که روزگار ضایع کند و قسم چهارم آن است که منفعت محض است. پس سه ربع از سخن ناگفتنی است و چهار یکی گفتنی و آن آن است که گفت، «الا من امر بصدقه او معروف او صلاح بین الناس» و حقیقت این سخن که رسول (ص) گفت، «هرکه خاموش بود سلامت یافت» این است و این بنشناسی تا آفت زبان بندانی و آن پانزده آفت است که یک یک بگوییم.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۴ - آفتهای زبان
آن که سخن گویی که از آن مستغنی باشی که اگر نگویی هیچ ضرر نبود بر تو اندر دین و دنیا و بدان از حسن اسلام بیرون شده باشی که رسول (ص) می گوید، «من حسن اسلام المرء ترکه مالا یعینه هرچه از آن همی گریزد، دست بداشتن آن از حسن اسلام است. و مثل این سخن چنان بود که به قومی نشینی و حکایت سفر کنی و حدیث باغ و بستان و کوه کنی و احوالی که گذشته باشد چنان که زیادت و نقصان به وی راه نیابد. این همه فضول بود و از آن گریز باشد که اگر نگویی هیچ ضرر نبود.
همچنین اگر کسی را بینی که از وی چیزی پرسی که تو را با آن کاری نبود و این آن وقت بود که آفتی نبود اندر سوال، اما اگر پرسی که روزه داری مثلا اگر راست گوید عبادت اظهار کرده باشد و اگر دروغ گوید بزهکار شود و سبب تو بوده باشی و این خود ناشایست بود. و همچنین اگر بپرسی که از کجا همی آیی و چه می کنی و چه می کردی؟ بود که آشکارا نتواند گفت و اندر دروغی افتد و این خود باطل بود و فضول آن بود که اندر وی هیچ باطل نبود.
و گویند لقمان یک سال پیش داوود (ع) همی شد و وی زره همی کرد. لقمان همی خواست که بپرسد و بداند که چیست. از وی نپرسید تا تمام کرد اندر پوشید و گفت، «این نیک جامه ای است حرب را» لقمان بشناخت و گفت، «خاموشی حکمت است ولیکن کسی را اندر این رغبت نیست».
و سبب چنین سوال آن باشد که خواهد احوال مردمان بداند یا راه سخن گشاده شود با کسی تا دوستی اظهار کند. و علاج این آن است که بداند که مرگ فرا پیش وی است و نزدیک است و هر تسبیحی و ذکری که بکند گنجی بود که بنهاده بود، چون ضایع کند زیان کرده بود. و علاج عملی آن است که یا عزلت گیرد یا سنگی اندر دهان نهد.
و اندر خبر است که روز حرب احد برنایی شهید شد. وی را یافتند سنگی بر شکم بسته از گرسنگی. مادر خاک از وی باز کرد و گفت، «هنینا لک الجنه. خوشت باد بهشت.» رسول (ص) گفت، «چه دانی؟ باشد که بخیلی کرده باشد به چیزی که وی را به کار نمی آمد یا سخنی گفته باشد اندر چیزی که وی را باز آن کار نبوده باشد و معنی این آن است که حساب وی از وی طلب کنند و خوش وهنی آن باشد که اندر وی رنج و حساب نباشد.
و یک روز رسول (ص) گفت، «این ساعت مردی از اهل بهشت درآید». پس عبدالله بن سلام درآمد. وی را خبر دادند و بپرسیدند که عمل تو چیست؟ گفت، «عمل من اندک است، ولیکن هرچه مرا با آن کار نبود گرد آن نگردم و بد به مردمان نخواهم».
و بدان که هرچه به یک کلمه با کسی بتوان گفت، چون دراز بکنی و بدو کلمه کنی، آن دو کلمه فضول بود و برتو وبال بود. و یکی از صحابه همی گوید که کس باشد که با من سخن گوید که جواب آن به نزدیک من خوشتر باشد که آب سرد به نزدیک تشنه و جواب ندهم از بیم آن که فضولی بود. مطرب بن عبدالله رحمهم الله همی گوید، «باید که جلال حق تعالی اندر دل شما زیادتر از آن بود که نام وی برید در هر سخن، چنان که ستور و رگبه را گویید خدایت چنین و چنان کناد». و رسول (ص) گفت، «خنک آن کس که سخن زیادتی در باقی کرد و مال زیادتی بداد، یعنی که بنداز کیسه و بر گرفت و بر سر زبان نهاد». و گفت، «هیچ ندادند آدمی را بتر از زبان دراز».
و بدان که هرچه تو می گویی بر تو می نویسند، «ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید» اگر چنان بودی که فرشتگان رایگان ننوشتند و اندر حال نوشتن مزد خواستندی، از بیم آن ده با یکی کردندی و زیان ضایع شدن وقت در بسیار گفتن بیشتر از زیان اجرت است، اگر از تو بخواستندی.
آفت دوم (سخن گفتن اندر باطل و معصیت)
اما باطل آن بود که اندر بدعتها سخن گوید و معصیت آن بود که حکایت فسق و فساد خود و آن دیگران بگوید و محاسن شراب و فساد حکایت کند یا مجلسی که اندر آن مناظره رفته باشد میان دو کس که یکدیگر را فحش گفته باشند و برنجانیده یا احوالی حکایت کند در فحش که از آن خنده آید. این همه معصیت بود نه چون آفت اول که آن نقصان درجه باشد. و رسول (ص) گفت که کس بود که یک سخن بگوید که از آن خود باک ندارد و آن را قدری نشناسد و آن سخن وی را همی برد تا به قعر دوزخ و باشد که سخنی بگوید و بدان باک دارد و آن سخن وی را همی برد تا به بهشت».
آفت سیم (خلاف و جدل و مراء)
خلاف کردن اندر سخن و جدل کردن و آن را مراء گویند. کس بود که عادت وی آن بود که هرکه سخنی بگوید بر وی رد کند و بگوید نه چنین است. و معنی این آن بود که تو احمقی و نادان و دروغ زن و من زیرک و عاقل و راستگوی. بدین کلمه دو صفت مهلک را قوت داده باشد، یکی تکبر و دیگر سبعیت که اندر کسی افتد. و برای این گفت رسول (ص)، «هرکه خلاف و خصومت اندر سخن دست بدارد و آنچه باطل بود نگوید، وی را خانه ای اندر بهشت بنا کنند و اگر آنچه حق بود بگوید وی را خانه ای در اعلی بهشت بنا کنند». و این ثواب از آن زیادت است که صبر کردن بر محال و دروغ دشوارتر بود و گفت (ص)، «ایمان مردم تمام نشود تا که از خلاف دست بندارد، اگرچه بر حق بود».
و بدان که این خلاف نه همه اندر مذاهب بود، بلکه اگر کسی گوید که این انار شیرین است و تو گویی ترش است و یا گوید فلان جای فرسنگی است و تو گویی نیست، این همه مذموم است.
و رسول (ص) گفته است که کفارت هر لجاجی که با کسی کنی دو رکعت نماز است. و از جمله لجاج بود که کسی سخنی گوید، خطایی بر وی فروگیری و خلل آن با وی نمایی و این همه حرام است که از آن رنجانیدن حاصل آید و هیچ مسلمان را نشاید بی ضرورتی رنجانیدن و اندر چنین چیزها فریضه نیست خطا بازنمودن، بلکه خاموش بودن از کمال ایمان است.
اما آنچه اندر مذاهب بود آن را جدل گویند و این نیز مذموم است، مگر آن که بر طریق نصیحت اندر خلوت وجه حق کشف کنی، چون امید قبول باشد و چون نباشد خاموش باشی. رسول (ص) گفت، هیچ قوم گمراه نشدند که نه جدل بر ایشان غالب شد». لقمان پسر را گفت، «با علما جدل مکن که تو را دشمن گیرند» و بدان که هیچ چیز آن قوت نخواهد که خاموشی بر محال و باطل. و این از فضایل مجاهدات است.
و داوود طایی عزلت گذرفت. ابو حنیفه رضی الله عنه گفت، «چرا بیرون نیایی؟» گفت، «خویشتن را به مجاهدت از جدل گفتن باز می دارم». گفت، «به مجلسها آی و مناظره بشنو و سخن مگو». گفت، «چنان کردم. هیچ مجاهدت صعبتر از آن ندیدم».
و هیچ آفت بیشتر از آن نبود که اندر شهری تعصب مذهبی بود و گروهی که طلب جاه و تبع کنند فرا نمایند که جدل گفتن از دین است و از طبع سبعیت و تکبر خود تقاضای آن همی کند. و چون پندارند که از دین است چنان اندر وی شره آن محکم شود که البته آن صبر نتوانند کرد که نفس را اندر آن چند گونه شرف و لذت بود.
و مالک بن انس ره همی گوید که جدل از دین نیست و همه سلف از جدل منع کرده اند، ولیکن اگر مبتدعی بوده است به آیات قرآن و اخبار با وی سخن گفته اند بی لجاج و بی تطویل چون سود نداشته است اعراض کرده اند.
آفت چهارم (خصومت اندر مال)
خصومت اندر مال که اندر پیش قاضی رود یا جای دیگر، و آفت این عظیم است و رسول (ص) می گوید، «هرکه بی علم با کسی خصومت کند اندر سخط حق تعالی بود تا آنگاه که خاموش شود» و گفته اند که هیچ چیز نیست که دل پراکنده کند و لذت عیش ببرد و مروت دین را ببرد چنان که خصومت اندر مال و گفته اند که هیچ متورع خصومت نکرده است اندر مال بدان که بی زیادت گفتن خصومت به سر نرود. و ورع زیادتی نگوید و اگر هیچ چیز نبود باری با خصم سخن خوش نتواند گفتن و فضل سخن خوش گفتن بسیار است، پس هر کس را خصومتی بود، اگر تواند مهم باشد دست بداشتن و اگر نتواند جز راست نگوید و قصد رنجانیدن نکند و سخن درشت نگوید و زیادت نگوید که همه هلاک دین بود.
آفت پنجم (فحش گفتن است)
رسول (ص) گفت، «بهشت حرام است بر کسی که فحش گوید». و گفت، «اندر دوزخ کسان باشند که از دهان ایشان پلیدی همی رود چنان که از گند آن همه دوزخیان به فریاد آیند و گویند این کیست؟ گویند این آن است که هرکجا سخنی فحش و پلیدی بودی دوست داشتی و همی گفتی». ابراهیم بن میسره همی گوید که هرکه فحش گوید، اندر قیامت بر صورت سگی خواهد بود. و بدان که بیشترین فحش اندر آن بود که از مباشرت عبارتهای زشت کنند، چنان که عادت اهل فساد بود. و دشنام آن بود که کسی را بدان نسبت کنند. رسول (ص) گفت، «لعنت بر آن باد که مادر و پدر خویش را دشنام دهد». گفتند، «این که کند؟» گفت، «آن که مادر و پدر یکی را دشنام دهد تا مادر و پدر وی را دشنام دهند، آن خود وی داده باشد».
و بدان که چنان که حدیث مباشرت به کنایت باید گفت تا فحش نبود، در هرچه زشت بود هم اشارت باید کرد و صریح نباید گفت و نام زنان صریح نباید گفت بلکه پردگیان باید گفت و کسی را که علتی بود زشت چون بواسیر و برص و غیر آن بیماری باید گفت و ادب اندر چنین الفاظ نگاه باید داشت که این نوعی است از فحش.
آفت ششم (لعنت کردن است)
بدان که لعنت کردن مذموم است بر ستور و مردم و جامه و هرچه بود. رسول (ص) می گوید، «مومن لعنت نکند». زنی اندر سفر بود با رسول (ص) اشتری را لعنت کرد. رسول (ص) گفت، «آن شتر را برهنه کنید و بیرون کنید از قافله که ملعون است». مدتی آن شتر همی گردید هیچ کس گرد وی نگشت. بودردا رحمهم الله همی گوید، «هرگاه که آدمی زمین یا چیزی را لعنت کند آن چیز گوید لعنت بر آن باد که اندر حق تعالی عاصی تر است از ما هردو». یک روز ابوبکر صدیق رضی الله عنه چیزی را لعنت کرد. رسول (ص) بشنید، گفت، «یا ابوبکر، صدیق و لعنت، صدیق و لعنت؟ لاورب الکعبه» گفت، «توبه کردم» وبنده ای آزاد کرد کفارت آن را.
و بدان که لعنت نشاید کرد مردمان را الا بر جمله کسانی که مذموم اند، چنان که گویی، «لعنت بر ظالمان و فاسقان و مبتدعان بادا»، اما گفتن لعنت بر معتزلی و گرامی باد، اندر این خطری باشد و از این فساد تولد کند. از این حذر باید کرد، مگر آن که اندر شرع لفظ لعنت آمده باشد بر ایشان. و اندر خبری درست باشد، اما شخصی را گفتن که لعنت بر تو باد یا بر فلان باد، این کسی را روا باشد که داند که بر کفر مرده است، چون فرعون و بوجهل. رسول (ص) قومی را نام برد و لعنت کرد که دانست که ایشان مسلمان نخواهند شد. اما جهودی را گفتن مثلا که لعنت بر تو باد، اندر این خطری بود که باشد که مسلمان شود پیش از مرگ و از اهل بهشت بود و باشد که از این کس بهتر شود. و اگر گوید که مسلمان را گوئیم که رحمت بر تو باد، اگرچه ممکن است که مرتد شود و بمیرد، ولیکن ما اندر حال بگوییم. کافر را نیز لعنت بکنیم که کافرست اندر وقت، این خطا بود که معنی رحمت آن است که خدای تعالی وی را بر کافری بداراد، پس بدین لعنت نباید کرد. و اگر کسی گوید، «لعنت بر یزید روا باشد یا نه؟» گویم، «این قدر روا باشد که گویی لعنت بر کشنده حسین (ع) باد». اگر بمرد پیش از توبه که کشتن از کفر بیش نبود و چون توبه کند، لعنت نشاید کرد که وحشی، حمزه را بکشت و مسلمان شدو لعنت از وی بیفتاد. اما حال یزید خود معلوم نیست که وی کشت یا نه. گروهی گفتند که فرمود و گروهی گفتند که نفرمود ولکن راضی بود. و نشاید کسی را به تهمت معصیت لعنت کردن که این خود خیانتی بود. و اندر این روزگار بسیاری بزرگان را بکشتند که هیچ کس ندانست به حقیقت که فرمود بعد از چهارصد سال و اند حقیقت آن چون شناسند؟ و حق تعالی خلق را از این فضول و از این خطر مستغنی بکرده است که اگر کسی اندر همه عمر ابلیس را لعنت نکند، او را در قیامت نگویند که چرا لعنت نکردی، اما اگر لعنت کند بر کسی اندر خطر سوال بود تا چرا گفت و چرا کرد.
یکی از بزرگان همی گوید که اندر صحیفه من کلمه لااله الا الله برآید یا لعنت کسی اندر قیامت، کلمه لااله الاالله دوست تر دارم که برآید. و یکی رسول (ص) در گفت، «مرا وصیت کن». گفت، «لعنت مکن». و گفته اند، «لعنت مومن با کشتن وی برابر بود». و گروهی گفته اند که این خبر است، پس به تسبیح مشغول بودن اولیتر از آن که به لعنت ابلیس، تا به دیگری چه رسد». و هرکه کسی را لعنت کند و با خویشتن گوید که این از صلابت دین است، از غرور شیطان باشد و بیشتر آن باشد که تعصب و هوا باشد.
آفت هفتم (شعر است و سرود)
و اندر کتاب سماع شرح کردیم که این حرام نیست که اندر پیش رسول (ص) شعر خوانده اند و حسان را فرمود تا کافران را جواب دهد از هجای ایشان. اما آنچه دروغ بود یا هجای مسلمانی باشد یا دروغی بود اندر مدح، آن نشاید اما آنچه بر سبیل تشبیه گویند که آن صنعت شعر بود اگر چه صورت دروغ بود حرام نباشد که مقصود از آن نه آن بود که آن اعتقاد کنند که این چنین شعر به تازی پیش رسول (ص) خوانده اند.
آفت هشتم (مزاح است)
و نهی کرده است رسول (ص) از مزاح کردن بر جمله، ولیکن اندک از وی گاه گاه مباح است و شرط نیک خویی است، به شرط آن که به عادت و پیشه نگیرد و جز حق نگوید که مزاح بسیار روزگار ضایع کند و خنده بسیار آورد و دل از خنده بسیار سیاه شود و نیز هیبت و وقار مرد ببرد و باشد که نیز از وی وحشت خیزد. و رسول (ص) گوید، «من مزاح گویم ولیکن حق گویم» و گفت، «کسی سخن بگوید تا مردمان بخندند، وی از درجه خویش فرو افتد بیش از آن که از ثریا تا به زمین». و هر چه خنده بسیار آورد مذموم است و خنده بیش از تبسم نباید. و رسول (ص) گفت، «اگر آن که من دانم شما بدانید اندک خندید و بسیار گریید». و یکی دیگر را گفت، «ندانسته ای که لابد به دوزخ گذر خواهد بود که حق تعالی همی گوید، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا» گفت، «دانی که باز بیرون خواهی آمدن؟» گفت، «نه»، گفت، «پس خنده چیست و چه جای خنده است؟»
و عطاء سلمی رحمه الله علیه در چهل سال نخندید. وهب بن الورد قومی را دید که روز عید رمضان می خندیدند، گفت، «اگر این قوم را بیامرزیدند و روزه قبول کردند این نه فعل شاکران است و اگر قبول نکرده اند این نه فعل خایفان است». ابن عباس رضی الله عنهما گفت، «هرکه گناه کند و همی خندد، اندر دوزخ شود و می گرید». و محمد بن واسع گفت، «اگر کسی اندر بهشت همی گرید عجب باشد؟» گفتند، «باشد»، گفت، «پس کسی که اندر دنیا بخندد و نداند که جای وی دوزخ است یا بهشت عجیبتر باشد».
و در خبر است که اعربی ای بر شتر نشست تا نزدیک شود به رسول (ص) تا رسد وی را. هرچند قصد همی کرد شتر بازپس می جست و اصحاب همی خندیدند پس شتر وی را بیفکند و بمرد. اصحاب گفتند، «یا رسول الله آن مرد بیفتاد و هلاک شد. گفت، « آری و دهان شما از خون وی پر است» یعنی که بر وی خندیدند و عمر عبدالعزیز رحمه الله علیه گفت، «از حق تعالی بترسید و مزاح مکنید که کین در دلها پدید آید و کارهای زشت از وی تولد کند. چون بنشینید اندر قرآن سخن گویید، اگر نتوانید حدیث نیک از احوال نیکمردان همی گویید» عمر رضی الله عنه همی گوید که هرکه با کسی مزاح کند، اندر چشم وی خوار و بی هیبت شود.
و اندر همه عمر رسول (ص) دو سه کلمه مزاح نقل کرده اند. زنی پیر عجوز را گفت که عجوز اندر بهشت نشود. آن پیرزن بگریست. گفت، «ای زن دل مشغول مدار که پیشتر با جوانی برند آنگاه به بهشت برند.» و زنی وی را گفت، «شوهر من تو را می خواند.» گفت، «شوهر تو آن است که اندر چشم وی سپیدی است؟» گفت، «نه شوهر مرا چشم سپید نیست». گفت، «هیچ کس نیست که اندر چشم وی سپیده نبود». و زنی گفت، «مرا بر شتر نشان»، گفت، «تو را بر بچه شتر نشانم» گفت، «نخواهم که مرا بیندازد». گفت، «هیچ شتر نبود که نه بچه شتر بود؟» و کودکی بود طلحه را بوعمیر نام. بنجشگکی داشت بمرد. وی می گریست. رسول (ص) وی را بدید گفت، «یا با عمیره ما فعل النغیر النغیر نغیر بچه بنجشک بود. گفت، «یا با عمیر چون شد کار نغیر با نغیر؟»
و بیشتر این مزاحها با کودکان و پیرزنان داشتی برای دلخوشی ایشان تا از هیبت وی نفور نشوند. و با زنان خویش همین طیبت عادت داشتی دلخوشی ایشان را عایشه رضی الله عنه می گوید، «سوده به نزدیک من آمد و من از شیر چیزی پخته بودم. گفتم بخور گفت نخواهم گفتم اگر نخوری در تو مالم گفت نخورم. دست فرا کردم و پاره ای اندر وی مالیدم و رسول میان ما نشسته بود. زانو فرا داشت تا وی نیز راه یابد که مکافات کند. وی نیز اندر روی من مالید و رسول (ص) بخندید».
ضحاک بن سفیان مردی بود بغایت زشت. با رسول (ص) نشسته بود. گفت، «یا رسول الله! مرا دو زن است نیکوتر از این عایشه. اگر خواهی یکی را طلاق دهم تا تو بخواهی» و به طیبت گفت چنان که عایشه همی شنید عایشه گفت، «ایشان نیکوترند یا تو؟» گفت، «من». رسول (ص) بخندید از گفتن عایشه که آن مرد سخت زشت بود. و این پیش از آن بود که آیت حجاب زنان فرود آمد. و رسول (ص) صهیب رضی الله عنه را گفت، «خرما همی خوری با درد چشم؟» گفت، «بدان جانب دیگر همی خورم. رسول (ص) بخندید. و خوات بن جبیر رضی الله عنه به زنان میلی بودی. روزی اندر راه مکه با قومی زنان ایستاده بود. رسول (ص) فرا رسید. وی خجل شد. گفت، «چه می کنی؟» شتری سرکش دارم. همی خواهم تا رشته ای تابند این زنان آن شتر را». پس بگذشت. پس از آن وی را دید. گفت، «آخر آن اشتر سرکش از سرکشی دست بنداشت؟» گفت شرم داشتم و خاموش بودم و پس از آن هرگاه که مرا بدیدی ای بگفتی تا یک روز همی آمدم بر خر نشسته و هر دو پای به یک جانب خر کرده. گفت، «یا فلان آخر خبر آن شتر سرکش چیست؟»گفتم، «بدان خدای که تو را به حق فرستاد که تا اسلام آورده ام نیز سرکشی نکرده است». گفت، «الله اکبر، اللهم اهداباعبدالله».
و نعیمان انصاری مزاح بسیار کردی و شراب خوردی بسیار. و هر باری وی را بیاوردندی و پیش رسول (ص) وی را بزدندی به نعلین تا یک راه یکی از صحابه گفت، «لعنه الله، تا چند خورد؟» رسول گفت، «لعنت مکن وی را که وی خدا و رسول را دوست دارد». و وی را عادت بودی که هرگاه که در مدینه نوبری آوردندی پیش رسول (ص) آوردی که این هدیه است. آنگاه چون آن کس بها خواستی، وی را به نزدیک رسول (ص) آوردی و گفتی ایشان خورده اند طلب کن. رسول بخندیدی و بدادی. پس رسول (ص) گفتی، «چرا آوردی؟» گفتی، «سیم نداشتم و نخواستم که جز تو دیگری خورد، چه کنم؟»
این است هرچه اندر همه عمر او حکایت کرده اند از مطایبات و اندر این هیچ چیز نه باطل است و نه ممکن است که رنجی رسد کسی را و نه هیبت ببرد. این چنین گاه گاه سنت است و به عادت گرفتن روا نیست.
آفت نهم (استهزا و خندیدن است)
استهزا و خندیدن بر کسی و سخن و فعل وی حکایت کردن به آواز نعت وی چنان که خنده آید و این چون آن کس رنجور خواهد شدن حرام است که حق تعالی همی گوید، «لا یسخر قوم من قوم: عسی ان یکونوا خیرا منهم. بر هیچ کس منگرید به چشم حقارت و بر هیچ کس مخندید که بود که وی خود از شما بهتر بود». و رسول (ص) گفت، «هرکه کسی را غیبت کند به گناهی که از آن توبه کرده باشد، بنمیرد تا بدان مبتلا نشود». و نهی کرده است از آن بخندند بدان که از کسی آوازی رها شود. و گفت، «چرا خندد کسی از چیزی که خود مثل آن کند؟» و گفت، «کسانی که استهزا کنند و بر مردمان بخندند، روز قیامت در بهشت باز کنند و وی را گویند بیا، چون فرا شود در نگذارند. چونن برود باز خوانند و دری دیگر بگشایند و وی در میان آن غم و اندوه طمع همی کند. چون نزدیک شود در همی بندند تا چنان شود که هرچند خوانند نیز نرود که داند که بر وی استخفاف کنند».
و بدان که بر مسخره خندیدن بر کسی که از آن رنجور نشود حرام نبود و از جمله مزاح باشد. حرام آن وقت بود که کسی رنجور خواهد شد.
آفت دهم (وعده دروغ است)
رسول (ص) همی گوید، «سه چیز است که هرکه اندر وی از آن سه یکی بود منافق بود اگرچه نماز کند و روزه دارد. چون سخن گوید دروغ گوید و چون وعده دهد خلاف کند و چون امانت به وی دهند خیانت کند» و گفت، «وعده وامی است، خلاف نشاید کرد».
حق تعالی بر اسماعیل (ع) ثنا کرد که وی صادق الوعد بود. و گویند یک راه وعده کرد جایی و آن کس نیامد. وی بنشست و دو روز انتظار همی کرد وی را تا بود که وعده وفا کند و یکی همی گوید،بر رسول (ص) بیعت کردم و وعده کردم که با فلان جا آیم و فراموش کردم. سوم روز شدم، وی آنجا بود. گفت، «ای جوانمرد از سه روز باز انتظار تو کنم.» و رسول (ص) یکی را وعده داده بود که چون بیایی حاجتی که داری روا کنم. اندر آن وقت که غنیمت خیبر قسمت همی کردند بیامد و گفت، «وعده من یا رسول الله»، گفت، «حکم کن هرچه تو خواهی» هشتاد گوسپند خواست. به وی داد و گفت، «سخت اندک حکم کردی.» آن زن که موسی (ع) را نشان داد تا استخوان یوسف (ع) بازیافت و وعده کرد که حاجت تو را روا کنم حکم بهتر از تو کرد و بیش از تو خواست، که موسی (ع) گفت، «چه خواهی؟ گفت آن که جوانی به من دهند و با تو به هم اندر بهشت باشیم». آنگاه کار این مرد مثلی شد اندر عرب که گفتندی فلان آسان گیرتر است از خداوند هشتاد گوسپند.
و بدان که تا توانی وعده جزم نباید داد. رسول (ع) گفتی، «عیسی بوک توانم کرد». و چون وعده دادی تا توانی خلاف نباید کرد جز به ضرورتی و چون کسی را جایی وعده کردی، علما گفته اند تا وقت نمازی اندر آید آنجا هم باید بودن و بدان که چیزی که به کسی دهند، زشت تر از بازستدن وعده به خلاف کردن است و رسول (ص) آن کس را ماننده کرده است به سگی که قی کند و بازبخورد.
آفت یازدهم (سخن به دروغ و سوگند به دروغ)
و این از گناهان بزرگ است و رسول (ص) گفت، «دروغ بابی است از ابواب نفاق. و گفت رسول (ص) «بنده یک یک دروغ می گوید تا آنگاه که وی را نزد خدای تعالی دروغ زن بنویسند» و گفت، «دروغ روزی بکاهد» و گفت، «تجار فجارند، یعنی بازرگان نابکارند». گفتند، «چرا؟ بیع و شری حلال است». گفت، «از آن که سوگند خورند و بزهکار شوند و سخن گویند و دروغ گویند» و گفت، «وای بر آن کس که دروغ گوید تا مردمان بخندند، وای بر وی». و گفت، «مردی مرا گفت برخیز، برخاستم دو مرد را دیدم. یکی بر پای و یکی نشسته، آن که برپای بود آهنی سرکژ اندر دهان این نشسته افکنده و یک گوشه دهان وی بکشیدی تا به سردوش وی برسیدی، پس جانب دیگر بکشیدی همچنان و جانب پیشین باز جای شدی و همچنان همی کرد. گفتند، «دروغ زنی است، هم این عذاب می کنند وی را تا روز قیامت».
عبدالله بن جراد رسول (ص) را گفت، «مومن زنا کند؟» گفت، «باشد که کند». گفت، «دروغ گوید؟» گفت، «نی» و این آیت برخواند، «انما یفتری الکذب الذین لایومنون دروغ کسانی گویند که ایمان ندارد». عبدالله بن عامر همی گوید که کودکی خرد به بازی می رفت. گفتم، «بیا تا چیزی دهم» و رسول (ص) اندر خانه ما بود. گفت، «چه خواستی داد؟» گفتم، «خرما» گفت، «اگر ندادی دروغی بر تو نوشتندی» و گفت، «خبر دهم شما را که بزرگترین کبیر چیست؟ شرک است و عقوق مادر و پدر». و تکیه زده بود. آنگاه راست بنشست و گفت، «الا و قول الزور سخن دروغ نیست.» و گفت رسول(ص) «بنده ای که دروغ گوید فرشته از گند آن به یک میل دور شود»، و از این گفته اند که عطسه در وقت سخن گویی باشد بر راستی که اندر خبر است که عطسه از فرشته است و آساکشیدن از شیطان و اگر سخن دروغ بودی فرشته حاضر نبودی و عطسه نیامدی» و گفت، «هر که دروغ گوید اندر حکایت، یک دروغ زن وی است» و گفت، «هر که به سوگند دروغ مال کسی ببرد خدای را بیند روز قیامت که به خشم باشد بر وی» و گفت، «همه خصلتی ممکن بود در مومن مگر خیانت و دروغ».
و میمون بن ابی شبیب همی گوید که نامه ای نوشتم. کلمه ای فراز آمد که اگر ننوشتمی نامه آراسته نشدی و لیکن دروغ بود. پس عزم کردم که ننویسم. منادی شنیدم که گفت، «یثبت الله الذین آمنوا بالقول فی الحیوه الدنیا و فی الاخره». ابن سماک همی گوید، «مرا بر دروغ ناگفتن مزدی نباشد که خود ننک دارم از آن که دروغ گویم».
همچنین اگر کسی را بینی که از وی چیزی پرسی که تو را با آن کاری نبود و این آن وقت بود که آفتی نبود اندر سوال، اما اگر پرسی که روزه داری مثلا اگر راست گوید عبادت اظهار کرده باشد و اگر دروغ گوید بزهکار شود و سبب تو بوده باشی و این خود ناشایست بود. و همچنین اگر بپرسی که از کجا همی آیی و چه می کنی و چه می کردی؟ بود که آشکارا نتواند گفت و اندر دروغی افتد و این خود باطل بود و فضول آن بود که اندر وی هیچ باطل نبود.
و گویند لقمان یک سال پیش داوود (ع) همی شد و وی زره همی کرد. لقمان همی خواست که بپرسد و بداند که چیست. از وی نپرسید تا تمام کرد اندر پوشید و گفت، «این نیک جامه ای است حرب را» لقمان بشناخت و گفت، «خاموشی حکمت است ولیکن کسی را اندر این رغبت نیست».
و سبب چنین سوال آن باشد که خواهد احوال مردمان بداند یا راه سخن گشاده شود با کسی تا دوستی اظهار کند. و علاج این آن است که بداند که مرگ فرا پیش وی است و نزدیک است و هر تسبیحی و ذکری که بکند گنجی بود که بنهاده بود، چون ضایع کند زیان کرده بود. و علاج عملی آن است که یا عزلت گیرد یا سنگی اندر دهان نهد.
و اندر خبر است که روز حرب احد برنایی شهید شد. وی را یافتند سنگی بر شکم بسته از گرسنگی. مادر خاک از وی باز کرد و گفت، «هنینا لک الجنه. خوشت باد بهشت.» رسول (ص) گفت، «چه دانی؟ باشد که بخیلی کرده باشد به چیزی که وی را به کار نمی آمد یا سخنی گفته باشد اندر چیزی که وی را باز آن کار نبوده باشد و معنی این آن است که حساب وی از وی طلب کنند و خوش وهنی آن باشد که اندر وی رنج و حساب نباشد.
و یک روز رسول (ص) گفت، «این ساعت مردی از اهل بهشت درآید». پس عبدالله بن سلام درآمد. وی را خبر دادند و بپرسیدند که عمل تو چیست؟ گفت، «عمل من اندک است، ولیکن هرچه مرا با آن کار نبود گرد آن نگردم و بد به مردمان نخواهم».
و بدان که هرچه به یک کلمه با کسی بتوان گفت، چون دراز بکنی و بدو کلمه کنی، آن دو کلمه فضول بود و برتو وبال بود. و یکی از صحابه همی گوید که کس باشد که با من سخن گوید که جواب آن به نزدیک من خوشتر باشد که آب سرد به نزدیک تشنه و جواب ندهم از بیم آن که فضولی بود. مطرب بن عبدالله رحمهم الله همی گوید، «باید که جلال حق تعالی اندر دل شما زیادتر از آن بود که نام وی برید در هر سخن، چنان که ستور و رگبه را گویید خدایت چنین و چنان کناد». و رسول (ص) گفت، «خنک آن کس که سخن زیادتی در باقی کرد و مال زیادتی بداد، یعنی که بنداز کیسه و بر گرفت و بر سر زبان نهاد». و گفت، «هیچ ندادند آدمی را بتر از زبان دراز».
و بدان که هرچه تو می گویی بر تو می نویسند، «ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید» اگر چنان بودی که فرشتگان رایگان ننوشتند و اندر حال نوشتن مزد خواستندی، از بیم آن ده با یکی کردندی و زیان ضایع شدن وقت در بسیار گفتن بیشتر از زیان اجرت است، اگر از تو بخواستندی.
آفت دوم (سخن گفتن اندر باطل و معصیت)
اما باطل آن بود که اندر بدعتها سخن گوید و معصیت آن بود که حکایت فسق و فساد خود و آن دیگران بگوید و محاسن شراب و فساد حکایت کند یا مجلسی که اندر آن مناظره رفته باشد میان دو کس که یکدیگر را فحش گفته باشند و برنجانیده یا احوالی حکایت کند در فحش که از آن خنده آید. این همه معصیت بود نه چون آفت اول که آن نقصان درجه باشد. و رسول (ص) گفت که کس بود که یک سخن بگوید که از آن خود باک ندارد و آن را قدری نشناسد و آن سخن وی را همی برد تا به قعر دوزخ و باشد که سخنی بگوید و بدان باک دارد و آن سخن وی را همی برد تا به بهشت».
آفت سیم (خلاف و جدل و مراء)
خلاف کردن اندر سخن و جدل کردن و آن را مراء گویند. کس بود که عادت وی آن بود که هرکه سخنی بگوید بر وی رد کند و بگوید نه چنین است. و معنی این آن بود که تو احمقی و نادان و دروغ زن و من زیرک و عاقل و راستگوی. بدین کلمه دو صفت مهلک را قوت داده باشد، یکی تکبر و دیگر سبعیت که اندر کسی افتد. و برای این گفت رسول (ص)، «هرکه خلاف و خصومت اندر سخن دست بدارد و آنچه باطل بود نگوید، وی را خانه ای اندر بهشت بنا کنند و اگر آنچه حق بود بگوید وی را خانه ای در اعلی بهشت بنا کنند». و این ثواب از آن زیادت است که صبر کردن بر محال و دروغ دشوارتر بود و گفت (ص)، «ایمان مردم تمام نشود تا که از خلاف دست بندارد، اگرچه بر حق بود».
و بدان که این خلاف نه همه اندر مذاهب بود، بلکه اگر کسی گوید که این انار شیرین است و تو گویی ترش است و یا گوید فلان جای فرسنگی است و تو گویی نیست، این همه مذموم است.
و رسول (ص) گفته است که کفارت هر لجاجی که با کسی کنی دو رکعت نماز است. و از جمله لجاج بود که کسی سخنی گوید، خطایی بر وی فروگیری و خلل آن با وی نمایی و این همه حرام است که از آن رنجانیدن حاصل آید و هیچ مسلمان را نشاید بی ضرورتی رنجانیدن و اندر چنین چیزها فریضه نیست خطا بازنمودن، بلکه خاموش بودن از کمال ایمان است.
اما آنچه اندر مذاهب بود آن را جدل گویند و این نیز مذموم است، مگر آن که بر طریق نصیحت اندر خلوت وجه حق کشف کنی، چون امید قبول باشد و چون نباشد خاموش باشی. رسول (ص) گفت، هیچ قوم گمراه نشدند که نه جدل بر ایشان غالب شد». لقمان پسر را گفت، «با علما جدل مکن که تو را دشمن گیرند» و بدان که هیچ چیز آن قوت نخواهد که خاموشی بر محال و باطل. و این از فضایل مجاهدات است.
و داوود طایی عزلت گذرفت. ابو حنیفه رضی الله عنه گفت، «چرا بیرون نیایی؟» گفت، «خویشتن را به مجاهدت از جدل گفتن باز می دارم». گفت، «به مجلسها آی و مناظره بشنو و سخن مگو». گفت، «چنان کردم. هیچ مجاهدت صعبتر از آن ندیدم».
و هیچ آفت بیشتر از آن نبود که اندر شهری تعصب مذهبی بود و گروهی که طلب جاه و تبع کنند فرا نمایند که جدل گفتن از دین است و از طبع سبعیت و تکبر خود تقاضای آن همی کند. و چون پندارند که از دین است چنان اندر وی شره آن محکم شود که البته آن صبر نتوانند کرد که نفس را اندر آن چند گونه شرف و لذت بود.
و مالک بن انس ره همی گوید که جدل از دین نیست و همه سلف از جدل منع کرده اند، ولیکن اگر مبتدعی بوده است به آیات قرآن و اخبار با وی سخن گفته اند بی لجاج و بی تطویل چون سود نداشته است اعراض کرده اند.
آفت چهارم (خصومت اندر مال)
خصومت اندر مال که اندر پیش قاضی رود یا جای دیگر، و آفت این عظیم است و رسول (ص) می گوید، «هرکه بی علم با کسی خصومت کند اندر سخط حق تعالی بود تا آنگاه که خاموش شود» و گفته اند که هیچ چیز نیست که دل پراکنده کند و لذت عیش ببرد و مروت دین را ببرد چنان که خصومت اندر مال و گفته اند که هیچ متورع خصومت نکرده است اندر مال بدان که بی زیادت گفتن خصومت به سر نرود. و ورع زیادتی نگوید و اگر هیچ چیز نبود باری با خصم سخن خوش نتواند گفتن و فضل سخن خوش گفتن بسیار است، پس هر کس را خصومتی بود، اگر تواند مهم باشد دست بداشتن و اگر نتواند جز راست نگوید و قصد رنجانیدن نکند و سخن درشت نگوید و زیادت نگوید که همه هلاک دین بود.
آفت پنجم (فحش گفتن است)
رسول (ص) گفت، «بهشت حرام است بر کسی که فحش گوید». و گفت، «اندر دوزخ کسان باشند که از دهان ایشان پلیدی همی رود چنان که از گند آن همه دوزخیان به فریاد آیند و گویند این کیست؟ گویند این آن است که هرکجا سخنی فحش و پلیدی بودی دوست داشتی و همی گفتی». ابراهیم بن میسره همی گوید که هرکه فحش گوید، اندر قیامت بر صورت سگی خواهد بود. و بدان که بیشترین فحش اندر آن بود که از مباشرت عبارتهای زشت کنند، چنان که عادت اهل فساد بود. و دشنام آن بود که کسی را بدان نسبت کنند. رسول (ص) گفت، «لعنت بر آن باد که مادر و پدر خویش را دشنام دهد». گفتند، «این که کند؟» گفت، «آن که مادر و پدر یکی را دشنام دهد تا مادر و پدر وی را دشنام دهند، آن خود وی داده باشد».
و بدان که چنان که حدیث مباشرت به کنایت باید گفت تا فحش نبود، در هرچه زشت بود هم اشارت باید کرد و صریح نباید گفت و نام زنان صریح نباید گفت بلکه پردگیان باید گفت و کسی را که علتی بود زشت چون بواسیر و برص و غیر آن بیماری باید گفت و ادب اندر چنین الفاظ نگاه باید داشت که این نوعی است از فحش.
آفت ششم (لعنت کردن است)
بدان که لعنت کردن مذموم است بر ستور و مردم و جامه و هرچه بود. رسول (ص) می گوید، «مومن لعنت نکند». زنی اندر سفر بود با رسول (ص) اشتری را لعنت کرد. رسول (ص) گفت، «آن شتر را برهنه کنید و بیرون کنید از قافله که ملعون است». مدتی آن شتر همی گردید هیچ کس گرد وی نگشت. بودردا رحمهم الله همی گوید، «هرگاه که آدمی زمین یا چیزی را لعنت کند آن چیز گوید لعنت بر آن باد که اندر حق تعالی عاصی تر است از ما هردو». یک روز ابوبکر صدیق رضی الله عنه چیزی را لعنت کرد. رسول (ص) بشنید، گفت، «یا ابوبکر، صدیق و لعنت، صدیق و لعنت؟ لاورب الکعبه» گفت، «توبه کردم» وبنده ای آزاد کرد کفارت آن را.
و بدان که لعنت نشاید کرد مردمان را الا بر جمله کسانی که مذموم اند، چنان که گویی، «لعنت بر ظالمان و فاسقان و مبتدعان بادا»، اما گفتن لعنت بر معتزلی و گرامی باد، اندر این خطری باشد و از این فساد تولد کند. از این حذر باید کرد، مگر آن که اندر شرع لفظ لعنت آمده باشد بر ایشان. و اندر خبری درست باشد، اما شخصی را گفتن که لعنت بر تو باد یا بر فلان باد، این کسی را روا باشد که داند که بر کفر مرده است، چون فرعون و بوجهل. رسول (ص) قومی را نام برد و لعنت کرد که دانست که ایشان مسلمان نخواهند شد. اما جهودی را گفتن مثلا که لعنت بر تو باد، اندر این خطری بود که باشد که مسلمان شود پیش از مرگ و از اهل بهشت بود و باشد که از این کس بهتر شود. و اگر گوید که مسلمان را گوئیم که رحمت بر تو باد، اگرچه ممکن است که مرتد شود و بمیرد، ولیکن ما اندر حال بگوییم. کافر را نیز لعنت بکنیم که کافرست اندر وقت، این خطا بود که معنی رحمت آن است که خدای تعالی وی را بر کافری بداراد، پس بدین لعنت نباید کرد. و اگر کسی گوید، «لعنت بر یزید روا باشد یا نه؟» گویم، «این قدر روا باشد که گویی لعنت بر کشنده حسین (ع) باد». اگر بمرد پیش از توبه که کشتن از کفر بیش نبود و چون توبه کند، لعنت نشاید کرد که وحشی، حمزه را بکشت و مسلمان شدو لعنت از وی بیفتاد. اما حال یزید خود معلوم نیست که وی کشت یا نه. گروهی گفتند که فرمود و گروهی گفتند که نفرمود ولکن راضی بود. و نشاید کسی را به تهمت معصیت لعنت کردن که این خود خیانتی بود. و اندر این روزگار بسیاری بزرگان را بکشتند که هیچ کس ندانست به حقیقت که فرمود بعد از چهارصد سال و اند حقیقت آن چون شناسند؟ و حق تعالی خلق را از این فضول و از این خطر مستغنی بکرده است که اگر کسی اندر همه عمر ابلیس را لعنت نکند، او را در قیامت نگویند که چرا لعنت نکردی، اما اگر لعنت کند بر کسی اندر خطر سوال بود تا چرا گفت و چرا کرد.
یکی از بزرگان همی گوید که اندر صحیفه من کلمه لااله الا الله برآید یا لعنت کسی اندر قیامت، کلمه لااله الاالله دوست تر دارم که برآید. و یکی رسول (ص) در گفت، «مرا وصیت کن». گفت، «لعنت مکن». و گفته اند، «لعنت مومن با کشتن وی برابر بود». و گروهی گفته اند که این خبر است، پس به تسبیح مشغول بودن اولیتر از آن که به لعنت ابلیس، تا به دیگری چه رسد». و هرکه کسی را لعنت کند و با خویشتن گوید که این از صلابت دین است، از غرور شیطان باشد و بیشتر آن باشد که تعصب و هوا باشد.
آفت هفتم (شعر است و سرود)
و اندر کتاب سماع شرح کردیم که این حرام نیست که اندر پیش رسول (ص) شعر خوانده اند و حسان را فرمود تا کافران را جواب دهد از هجای ایشان. اما آنچه دروغ بود یا هجای مسلمانی باشد یا دروغی بود اندر مدح، آن نشاید اما آنچه بر سبیل تشبیه گویند که آن صنعت شعر بود اگر چه صورت دروغ بود حرام نباشد که مقصود از آن نه آن بود که آن اعتقاد کنند که این چنین شعر به تازی پیش رسول (ص) خوانده اند.
آفت هشتم (مزاح است)
و نهی کرده است رسول (ص) از مزاح کردن بر جمله، ولیکن اندک از وی گاه گاه مباح است و شرط نیک خویی است، به شرط آن که به عادت و پیشه نگیرد و جز حق نگوید که مزاح بسیار روزگار ضایع کند و خنده بسیار آورد و دل از خنده بسیار سیاه شود و نیز هیبت و وقار مرد ببرد و باشد که نیز از وی وحشت خیزد. و رسول (ص) گوید، «من مزاح گویم ولیکن حق گویم» و گفت، «کسی سخن بگوید تا مردمان بخندند، وی از درجه خویش فرو افتد بیش از آن که از ثریا تا به زمین». و هر چه خنده بسیار آورد مذموم است و خنده بیش از تبسم نباید. و رسول (ص) گفت، «اگر آن که من دانم شما بدانید اندک خندید و بسیار گریید». و یکی دیگر را گفت، «ندانسته ای که لابد به دوزخ گذر خواهد بود که حق تعالی همی گوید، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا» گفت، «دانی که باز بیرون خواهی آمدن؟» گفت، «نه»، گفت، «پس خنده چیست و چه جای خنده است؟»
و عطاء سلمی رحمه الله علیه در چهل سال نخندید. وهب بن الورد قومی را دید که روز عید رمضان می خندیدند، گفت، «اگر این قوم را بیامرزیدند و روزه قبول کردند این نه فعل شاکران است و اگر قبول نکرده اند این نه فعل خایفان است». ابن عباس رضی الله عنهما گفت، «هرکه گناه کند و همی خندد، اندر دوزخ شود و می گرید». و محمد بن واسع گفت، «اگر کسی اندر بهشت همی گرید عجب باشد؟» گفتند، «باشد»، گفت، «پس کسی که اندر دنیا بخندد و نداند که جای وی دوزخ است یا بهشت عجیبتر باشد».
و در خبر است که اعربی ای بر شتر نشست تا نزدیک شود به رسول (ص) تا رسد وی را. هرچند قصد همی کرد شتر بازپس می جست و اصحاب همی خندیدند پس شتر وی را بیفکند و بمرد. اصحاب گفتند، «یا رسول الله آن مرد بیفتاد و هلاک شد. گفت، « آری و دهان شما از خون وی پر است» یعنی که بر وی خندیدند و عمر عبدالعزیز رحمه الله علیه گفت، «از حق تعالی بترسید و مزاح مکنید که کین در دلها پدید آید و کارهای زشت از وی تولد کند. چون بنشینید اندر قرآن سخن گویید، اگر نتوانید حدیث نیک از احوال نیکمردان همی گویید» عمر رضی الله عنه همی گوید که هرکه با کسی مزاح کند، اندر چشم وی خوار و بی هیبت شود.
و اندر همه عمر رسول (ص) دو سه کلمه مزاح نقل کرده اند. زنی پیر عجوز را گفت که عجوز اندر بهشت نشود. آن پیرزن بگریست. گفت، «ای زن دل مشغول مدار که پیشتر با جوانی برند آنگاه به بهشت برند.» و زنی وی را گفت، «شوهر من تو را می خواند.» گفت، «شوهر تو آن است که اندر چشم وی سپیدی است؟» گفت، «نه شوهر مرا چشم سپید نیست». گفت، «هیچ کس نیست که اندر چشم وی سپیده نبود». و زنی گفت، «مرا بر شتر نشان»، گفت، «تو را بر بچه شتر نشانم» گفت، «نخواهم که مرا بیندازد». گفت، «هیچ شتر نبود که نه بچه شتر بود؟» و کودکی بود طلحه را بوعمیر نام. بنجشگکی داشت بمرد. وی می گریست. رسول (ص) وی را بدید گفت، «یا با عمیره ما فعل النغیر النغیر نغیر بچه بنجشک بود. گفت، «یا با عمیر چون شد کار نغیر با نغیر؟»
و بیشتر این مزاحها با کودکان و پیرزنان داشتی برای دلخوشی ایشان تا از هیبت وی نفور نشوند. و با زنان خویش همین طیبت عادت داشتی دلخوشی ایشان را عایشه رضی الله عنه می گوید، «سوده به نزدیک من آمد و من از شیر چیزی پخته بودم. گفتم بخور گفت نخواهم گفتم اگر نخوری در تو مالم گفت نخورم. دست فرا کردم و پاره ای اندر وی مالیدم و رسول میان ما نشسته بود. زانو فرا داشت تا وی نیز راه یابد که مکافات کند. وی نیز اندر روی من مالید و رسول (ص) بخندید».
ضحاک بن سفیان مردی بود بغایت زشت. با رسول (ص) نشسته بود. گفت، «یا رسول الله! مرا دو زن است نیکوتر از این عایشه. اگر خواهی یکی را طلاق دهم تا تو بخواهی» و به طیبت گفت چنان که عایشه همی شنید عایشه گفت، «ایشان نیکوترند یا تو؟» گفت، «من». رسول (ص) بخندید از گفتن عایشه که آن مرد سخت زشت بود. و این پیش از آن بود که آیت حجاب زنان فرود آمد. و رسول (ص) صهیب رضی الله عنه را گفت، «خرما همی خوری با درد چشم؟» گفت، «بدان جانب دیگر همی خورم. رسول (ص) بخندید. و خوات بن جبیر رضی الله عنه به زنان میلی بودی. روزی اندر راه مکه با قومی زنان ایستاده بود. رسول (ص) فرا رسید. وی خجل شد. گفت، «چه می کنی؟» شتری سرکش دارم. همی خواهم تا رشته ای تابند این زنان آن شتر را». پس بگذشت. پس از آن وی را دید. گفت، «آخر آن اشتر سرکش از سرکشی دست بنداشت؟» گفت شرم داشتم و خاموش بودم و پس از آن هرگاه که مرا بدیدی ای بگفتی تا یک روز همی آمدم بر خر نشسته و هر دو پای به یک جانب خر کرده. گفت، «یا فلان آخر خبر آن شتر سرکش چیست؟»گفتم، «بدان خدای که تو را به حق فرستاد که تا اسلام آورده ام نیز سرکشی نکرده است». گفت، «الله اکبر، اللهم اهداباعبدالله».
و نعیمان انصاری مزاح بسیار کردی و شراب خوردی بسیار. و هر باری وی را بیاوردندی و پیش رسول (ص) وی را بزدندی به نعلین تا یک راه یکی از صحابه گفت، «لعنه الله، تا چند خورد؟» رسول گفت، «لعنت مکن وی را که وی خدا و رسول را دوست دارد». و وی را عادت بودی که هرگاه که در مدینه نوبری آوردندی پیش رسول (ص) آوردی که این هدیه است. آنگاه چون آن کس بها خواستی، وی را به نزدیک رسول (ص) آوردی و گفتی ایشان خورده اند طلب کن. رسول بخندیدی و بدادی. پس رسول (ص) گفتی، «چرا آوردی؟» گفتی، «سیم نداشتم و نخواستم که جز تو دیگری خورد، چه کنم؟»
این است هرچه اندر همه عمر او حکایت کرده اند از مطایبات و اندر این هیچ چیز نه باطل است و نه ممکن است که رنجی رسد کسی را و نه هیبت ببرد. این چنین گاه گاه سنت است و به عادت گرفتن روا نیست.
آفت نهم (استهزا و خندیدن است)
استهزا و خندیدن بر کسی و سخن و فعل وی حکایت کردن به آواز نعت وی چنان که خنده آید و این چون آن کس رنجور خواهد شدن حرام است که حق تعالی همی گوید، «لا یسخر قوم من قوم: عسی ان یکونوا خیرا منهم. بر هیچ کس منگرید به چشم حقارت و بر هیچ کس مخندید که بود که وی خود از شما بهتر بود». و رسول (ص) گفت، «هرکه کسی را غیبت کند به گناهی که از آن توبه کرده باشد، بنمیرد تا بدان مبتلا نشود». و نهی کرده است از آن بخندند بدان که از کسی آوازی رها شود. و گفت، «چرا خندد کسی از چیزی که خود مثل آن کند؟» و گفت، «کسانی که استهزا کنند و بر مردمان بخندند، روز قیامت در بهشت باز کنند و وی را گویند بیا، چون فرا شود در نگذارند. چونن برود باز خوانند و دری دیگر بگشایند و وی در میان آن غم و اندوه طمع همی کند. چون نزدیک شود در همی بندند تا چنان شود که هرچند خوانند نیز نرود که داند که بر وی استخفاف کنند».
و بدان که بر مسخره خندیدن بر کسی که از آن رنجور نشود حرام نبود و از جمله مزاح باشد. حرام آن وقت بود که کسی رنجور خواهد شد.
آفت دهم (وعده دروغ است)
رسول (ص) همی گوید، «سه چیز است که هرکه اندر وی از آن سه یکی بود منافق بود اگرچه نماز کند و روزه دارد. چون سخن گوید دروغ گوید و چون وعده دهد خلاف کند و چون امانت به وی دهند خیانت کند» و گفت، «وعده وامی است، خلاف نشاید کرد».
حق تعالی بر اسماعیل (ع) ثنا کرد که وی صادق الوعد بود. و گویند یک راه وعده کرد جایی و آن کس نیامد. وی بنشست و دو روز انتظار همی کرد وی را تا بود که وعده وفا کند و یکی همی گوید،بر رسول (ص) بیعت کردم و وعده کردم که با فلان جا آیم و فراموش کردم. سوم روز شدم، وی آنجا بود. گفت، «ای جوانمرد از سه روز باز انتظار تو کنم.» و رسول (ص) یکی را وعده داده بود که چون بیایی حاجتی که داری روا کنم. اندر آن وقت که غنیمت خیبر قسمت همی کردند بیامد و گفت، «وعده من یا رسول الله»، گفت، «حکم کن هرچه تو خواهی» هشتاد گوسپند خواست. به وی داد و گفت، «سخت اندک حکم کردی.» آن زن که موسی (ع) را نشان داد تا استخوان یوسف (ع) بازیافت و وعده کرد که حاجت تو را روا کنم حکم بهتر از تو کرد و بیش از تو خواست، که موسی (ع) گفت، «چه خواهی؟ گفت آن که جوانی به من دهند و با تو به هم اندر بهشت باشیم». آنگاه کار این مرد مثلی شد اندر عرب که گفتندی فلان آسان گیرتر است از خداوند هشتاد گوسپند.
و بدان که تا توانی وعده جزم نباید داد. رسول (ع) گفتی، «عیسی بوک توانم کرد». و چون وعده دادی تا توانی خلاف نباید کرد جز به ضرورتی و چون کسی را جایی وعده کردی، علما گفته اند تا وقت نمازی اندر آید آنجا هم باید بودن و بدان که چیزی که به کسی دهند، زشت تر از بازستدن وعده به خلاف کردن است و رسول (ص) آن کس را ماننده کرده است به سگی که قی کند و بازبخورد.
آفت یازدهم (سخن به دروغ و سوگند به دروغ)
و این از گناهان بزرگ است و رسول (ص) گفت، «دروغ بابی است از ابواب نفاق. و گفت رسول (ص) «بنده یک یک دروغ می گوید تا آنگاه که وی را نزد خدای تعالی دروغ زن بنویسند» و گفت، «دروغ روزی بکاهد» و گفت، «تجار فجارند، یعنی بازرگان نابکارند». گفتند، «چرا؟ بیع و شری حلال است». گفت، «از آن که سوگند خورند و بزهکار شوند و سخن گویند و دروغ گویند» و گفت، «وای بر آن کس که دروغ گوید تا مردمان بخندند، وای بر وی». و گفت، «مردی مرا گفت برخیز، برخاستم دو مرد را دیدم. یکی بر پای و یکی نشسته، آن که برپای بود آهنی سرکژ اندر دهان این نشسته افکنده و یک گوشه دهان وی بکشیدی تا به سردوش وی برسیدی، پس جانب دیگر بکشیدی همچنان و جانب پیشین باز جای شدی و همچنان همی کرد. گفتند، «دروغ زنی است، هم این عذاب می کنند وی را تا روز قیامت».
عبدالله بن جراد رسول (ص) را گفت، «مومن زنا کند؟» گفت، «باشد که کند». گفت، «دروغ گوید؟» گفت، «نی» و این آیت برخواند، «انما یفتری الکذب الذین لایومنون دروغ کسانی گویند که ایمان ندارد». عبدالله بن عامر همی گوید که کودکی خرد به بازی می رفت. گفتم، «بیا تا چیزی دهم» و رسول (ص) اندر خانه ما بود. گفت، «چه خواستی داد؟» گفتم، «خرما» گفت، «اگر ندادی دروغی بر تو نوشتندی» و گفت، «خبر دهم شما را که بزرگترین کبیر چیست؟ شرک است و عقوق مادر و پدر». و تکیه زده بود. آنگاه راست بنشست و گفت، «الا و قول الزور سخن دروغ نیست.» و گفت رسول(ص) «بنده ای که دروغ گوید فرشته از گند آن به یک میل دور شود»، و از این گفته اند که عطسه در وقت سخن گویی باشد بر راستی که اندر خبر است که عطسه از فرشته است و آساکشیدن از شیطان و اگر سخن دروغ بودی فرشته حاضر نبودی و عطسه نیامدی» و گفت، «هر که دروغ گوید اندر حکایت، یک دروغ زن وی است» و گفت، «هر که به سوگند دروغ مال کسی ببرد خدای را بیند روز قیامت که به خشم باشد بر وی» و گفت، «همه خصلتی ممکن بود در مومن مگر خیانت و دروغ».
و میمون بن ابی شبیب همی گوید که نامه ای نوشتم. کلمه ای فراز آمد که اگر ننوشتمی نامه آراسته نشدی و لیکن دروغ بود. پس عزم کردم که ننویسم. منادی شنیدم که گفت، «یثبت الله الذین آمنوا بالقول فی الحیوه الدنیا و فی الاخره». ابن سماک همی گوید، «مرا بر دروغ ناگفتن مزدی نباشد که خود ننک دارم از آن که دروغ گویم».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۵ - فصل (دروغ مصلحت آمیز)
بدان که دروغ از آن حرام است که در دل اثر کند و صورت دل کدر و تاریک کند، ولیکن اگر بدان حاجت افتد و بر قصد مصلحت گوید و آن را کاره بود، حرام نبود. برای آن که چون کاره باشد دل از وی اثر نپذیرد و چون بر قصد خیر گوید دل تاریک نشود. و شک نیست که چون مسلمانی از ظالمی بگریزد نشاید که راست بگوید که کجاست، بلکه دروغ اینجا واجب بود.
و رسول(ص) اندر دروغ رخصت داده است سه جای، یکی اندر حرب که عزم خویش با خصم نتوان گفت، و یکی چون میان دو تن صلح کنی سخن نیکو گویی از یکی فرا دیگر، اگر چه وی نگفته باشد و دیگر هر که دوست دارد فرا هر یکی، گوید تو را دوست دارم. پس بدان که اگر ظالمی از مال دیگری بپرسد روا بود که پنهان دارد و اگر سر دیگری بپرسند انکار کند روا باشد که شرع فرموده است که کارهای زشت بپوشد و چون زن طاعت ندارد الا به وعده روا بود که وعده دهد اگر چه قادر نبود بدان.
و امثال این روا بود و حد این آن است که دروغ ناگفتنی است ولیکن چون از راست نیز چیزی تولد کند که محذور بود، باید که اندر ترازوی عدل و انصاف بسنجد. اگر نابودن آن چیز اندر شرع مقصودتر است از نابودن دروغ، چون جنگ میان مردمان و وحشت میان زن و شوهر و ضایع شدن مال و آشکارا شدن سر و فضیحت شدن معصیت، آنگاه دروغ مباح گردد که شر آن کارها از شر دروغ بیش است، و این همچنان است که مردار حلال شود از بیم جان که بماندن جان اندر شرع مقصرتر است از ناخوردن مردار. اما هرچه نه چنین بود دروغ بدان مباح نگردد. پس هر دروغ که کسی گوید برای زیادت مال و جاه اندر لاف زدن خویش و ستودن درجه حشمت خویش حکایت کردن، این همه حرام است.
و اسما رضی الله عنه گوید که زنی از رسول(ص) پرسید که من از شوهر خویش مراعاتی حکایت کنم که نباشد تا وشنی مرا خشم آید، روا باشد؟ گفت، «هر که چیزی بر خویشتن بندد که آن نباشد، چون کسی باشد که درجه تزویر بر هم پوشد، یعنی هم دورغ گفته باشد و هم کسی را اندر غلط و جهل افکنده باشد تا بود که وی نیز حکایت کند و دروغ باشد».
و بدان که کودک را وعده دادن تا به دبیرستان شود روا بود، اگر چه دروغ بود. و در خبر است که آن بنویسند، ولیکن آنچه مباح بود نیز بنویسند تا چون وی را گویند چرا گفتی، غرضی درست فرانماید که بدان دروغ مباح بود.
و بدان که کسی که خبری روایت کند یا مساله ای بپرسند جواب بازدهد که به حقیقت نداند، این حرام بود که از آن کند تا حشمت را زیان ندارد. و گروهی روا داشته اند که اخبار دهند از رسول(ص) اندر فرمودن خیرات و ثواب آن، آن نیز حرام است که رسول(ص) همی گوید، «هر که بر من دروغ گوید، گو جای خویش بگیراند در دوزخ» و خود دروغ جز به غرضی درست که اندر شرع مقصود بود نشاید و آن به گمان توان دانست نه به یقین. اولیتر آن بود که تا یقینی ظاهر نبود و ضرورتی تمام، دروغ نگوید.
و رسول(ص) اندر دروغ رخصت داده است سه جای، یکی اندر حرب که عزم خویش با خصم نتوان گفت، و یکی چون میان دو تن صلح کنی سخن نیکو گویی از یکی فرا دیگر، اگر چه وی نگفته باشد و دیگر هر که دوست دارد فرا هر یکی، گوید تو را دوست دارم. پس بدان که اگر ظالمی از مال دیگری بپرسد روا بود که پنهان دارد و اگر سر دیگری بپرسند انکار کند روا باشد که شرع فرموده است که کارهای زشت بپوشد و چون زن طاعت ندارد الا به وعده روا بود که وعده دهد اگر چه قادر نبود بدان.
و امثال این روا بود و حد این آن است که دروغ ناگفتنی است ولیکن چون از راست نیز چیزی تولد کند که محذور بود، باید که اندر ترازوی عدل و انصاف بسنجد. اگر نابودن آن چیز اندر شرع مقصودتر است از نابودن دروغ، چون جنگ میان مردمان و وحشت میان زن و شوهر و ضایع شدن مال و آشکارا شدن سر و فضیحت شدن معصیت، آنگاه دروغ مباح گردد که شر آن کارها از شر دروغ بیش است، و این همچنان است که مردار حلال شود از بیم جان که بماندن جان اندر شرع مقصرتر است از ناخوردن مردار. اما هرچه نه چنین بود دروغ بدان مباح نگردد. پس هر دروغ که کسی گوید برای زیادت مال و جاه اندر لاف زدن خویش و ستودن درجه حشمت خویش حکایت کردن، این همه حرام است.
و اسما رضی الله عنه گوید که زنی از رسول(ص) پرسید که من از شوهر خویش مراعاتی حکایت کنم که نباشد تا وشنی مرا خشم آید، روا باشد؟ گفت، «هر که چیزی بر خویشتن بندد که آن نباشد، چون کسی باشد که درجه تزویر بر هم پوشد، یعنی هم دورغ گفته باشد و هم کسی را اندر غلط و جهل افکنده باشد تا بود که وی نیز حکایت کند و دروغ باشد».
و بدان که کودک را وعده دادن تا به دبیرستان شود روا بود، اگر چه دروغ بود. و در خبر است که آن بنویسند، ولیکن آنچه مباح بود نیز بنویسند تا چون وی را گویند چرا گفتی، غرضی درست فرانماید که بدان دروغ مباح بود.
و بدان که کسی که خبری روایت کند یا مساله ای بپرسند جواب بازدهد که به حقیقت نداند، این حرام بود که از آن کند تا حشمت را زیان ندارد. و گروهی روا داشته اند که اخبار دهند از رسول(ص) اندر فرمودن خیرات و ثواب آن، آن نیز حرام است که رسول(ص) همی گوید، «هر که بر من دروغ گوید، گو جای خویش بگیراند در دوزخ» و خود دروغ جز به غرضی درست که اندر شرع مقصود بود نشاید و آن به گمان توان دانست نه به یقین. اولیتر آن بود که تا یقینی ظاهر نبود و ضرورتی تمام، دروغ نگوید.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۷ - فصل (گونه های غیبت)
بدان که غیبت آن بود که حدیث کسی کنی اندر غیبت وی که اگر بشنود وی را کراهیت آید اگرچه راست گفته باشی و اگر دروغ گفته باشی آن را زور و بهتان گویند و هرچه به نقصان کسی بازگردد و آن گویی غیبت است، اگرچه اندر نسبت و جامه و اندر ستور اندر سرای و اندر کردار وی گویی، اما آنچه در تن گویی، چنان که گویی دراز است و سیاه است و در نسب چنان که گویی که وی هندوبچه است و حمامی بچه است و جولاهه بچه است و در خلق گویی بدخوی و متکبر و دراز زبان و بددل و عاجز و امثال این و اندر فعل گویی دزد است و خائن و بی نماز و رکوع و سجود تمام نکند. و قرآن خطا خواند و جامه پاک ندارد و زکوه ندهد و حرام خورد و زبان نگاه ندارد و بسیار خورد و بسیار خسبد و نه به جای خویش نشیند و اندر جامه ای که وی دارد گویی آستین فراخ و دراز دامن است و شوخکن جامه است و اندر جمله رسول (ص) گفت، «هرچه گویند که کسی را کراهیت آید و چون بشنود، آن غیبت است اگرچه راست است».
عایشه رضی الله عنه می گوید که زنی را گفتم که کوتاه است. رسول (ص) گفت، «غیبت کردی آب دهان بینداز». بینداختم. پاره ای خون سیاه بودی». و گروهی گفته اند که چون معصیت کسی حکایت کنی این غیبت نباشد که این مذمت هم از دین است و این خطاست. بلکه نشاید که گویند فاسق است و شرابخواره است و بی نماز است، مگر به عذری که پس از این گفته آید که رسول (ص) حد غیبت این گفته است که وی را کراهیت آید و از این همه کراهیت باشد چون اندر گفتن فایده ای نباشد، نباید گفت.
عایشه رضی الله عنه می گوید که زنی را گفتم که کوتاه است. رسول (ص) گفت، «غیبت کردی آب دهان بینداز». بینداختم. پاره ای خون سیاه بودی». و گروهی گفته اند که چون معصیت کسی حکایت کنی این غیبت نباشد که این مذمت هم از دین است و این خطاست. بلکه نشاید که گویند فاسق است و شرابخواره است و بی نماز است، مگر به عذری که پس از این گفته آید که رسول (ص) حد غیبت این گفته است که وی را کراهیت آید و از این همه کراهیت باشد چون اندر گفتن فایده ای نباشد، نباید گفت.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۱ - پیدا کردن رخصت به غیبتها به عذرها
بدان که غیبت حرام است همچون دروغ و جز برای حاجت مباح نشود. و این شش عذر است:
عذر اول تظلم که پیش قاضی و سلطان بکند و این روا باشد و یا اندر پیش کسی از وی معاونت همی خواهد. مظلوم را نشاید که اندر پیش کسی که از وی فایده ای نخواهد بود ظلم ظالم حکایت کند. یکی اندر پیش ابن سیرین ظلم حجاج حکایت کرد، وی گفت، «حق تعالی انصاف حجاج از کسی که وی را غیبت همی کند همچنان بستاند که انصاف مردمان از حجاج».
عذر دوم آن که جایی فساد همی بیند فرا کسی بگوید که قادر بود که حسبت کند و از آن بازدارد. عمر رضی الله عنه بر طلحه یا عثمان بگذشت و سلام کرد. جواب نداد. به ابوبکر صدیق رضی الله عنه گله کرد تا وی را اندر آن سخن گفت و این را غیبت نداشتند.
عذر سیم فتوی پرسیدن که گوید، «زن یا پدر فلان کس چنین می کند یا می گوید با من». و اولیتر آن بود که گوید، «چه گویی اگر کسی چنین کند؟» ولیکن اگر نام برد رخصت است، چه باشد که مفتی را اندر آن واقعه چون بعینه بداند خاطر فراز آید. هند فرارسول (ص) گفت که بوسفیان مردی بخیل است. کفایت من و فرزندان تمام ندهد. اگر چیزی برگیرم بی علم وی روا باشد؟ گفت، «چندان که کفایت باشد برگیر». و ظلم بر فرزندان و بخیلی بگفتن غیبت بود، ولیکن به عذر فتوی روا داشت رسول (ص).
عذر چهارم آن که خواهد که از شر وی حذر کنند، چون کسی که مبتدع بود یا دزد باشد و کسی بر وی اعتماد خواهد کرد یا زنی بخواهد خواست یا بنده ای خواهد خرید و داند که اگر عیب وی نگوید آن کس را زیان خواهد داشت این عیب به گفتن اولیتر که پنهان داشتن غش باشد در شفقت بردن بر مسلمانان. و مزکی را روا بود که طعن کند اندر گواه و همچنین کسی که با وی مشورت کنند. و رسول (ص) گفته است، «اندر فاسق آنچه هست بگویید تا مردمان حذر کنند». و این آنجا سنت است که بیم آفت بود، اما بی عذری روا نبود گفتن. و گفته اند اندر حق سه کس غیبت نبود. سلطان ظالم را و مبتدع را و کسی که فسق آشکارا کند. و این از آن است که این قوم این پنهان ندارند و از آن رنجور نشوند که کسی بگوید.
عذر پنجم آن که کسی معروف بود به نامی که آن نام عیب بود چون: اعمش و اعرج و غیر آن که چون معروف شده باشد از آن رنجور نشود. اولیتر آن باشد که نامی دیگر گویند، نابینا را بصیر و چشم پوشیده گویند و مانند این.
عذر ششم آن که فسق ظاهر کند، چون مخنّث و خراباتی و کسانی که از فجور عیب ندارند ذکر ایشان روا باشد.
عذر اول تظلم که پیش قاضی و سلطان بکند و این روا باشد و یا اندر پیش کسی از وی معاونت همی خواهد. مظلوم را نشاید که اندر پیش کسی که از وی فایده ای نخواهد بود ظلم ظالم حکایت کند. یکی اندر پیش ابن سیرین ظلم حجاج حکایت کرد، وی گفت، «حق تعالی انصاف حجاج از کسی که وی را غیبت همی کند همچنان بستاند که انصاف مردمان از حجاج».
عذر دوم آن که جایی فساد همی بیند فرا کسی بگوید که قادر بود که حسبت کند و از آن بازدارد. عمر رضی الله عنه بر طلحه یا عثمان بگذشت و سلام کرد. جواب نداد. به ابوبکر صدیق رضی الله عنه گله کرد تا وی را اندر آن سخن گفت و این را غیبت نداشتند.
عذر سیم فتوی پرسیدن که گوید، «زن یا پدر فلان کس چنین می کند یا می گوید با من». و اولیتر آن بود که گوید، «چه گویی اگر کسی چنین کند؟» ولیکن اگر نام برد رخصت است، چه باشد که مفتی را اندر آن واقعه چون بعینه بداند خاطر فراز آید. هند فرارسول (ص) گفت که بوسفیان مردی بخیل است. کفایت من و فرزندان تمام ندهد. اگر چیزی برگیرم بی علم وی روا باشد؟ گفت، «چندان که کفایت باشد برگیر». و ظلم بر فرزندان و بخیلی بگفتن غیبت بود، ولیکن به عذر فتوی روا داشت رسول (ص).
عذر چهارم آن که خواهد که از شر وی حذر کنند، چون کسی که مبتدع بود یا دزد باشد و کسی بر وی اعتماد خواهد کرد یا زنی بخواهد خواست یا بنده ای خواهد خرید و داند که اگر عیب وی نگوید آن کس را زیان خواهد داشت این عیب به گفتن اولیتر که پنهان داشتن غش باشد در شفقت بردن بر مسلمانان. و مزکی را روا بود که طعن کند اندر گواه و همچنین کسی که با وی مشورت کنند. و رسول (ص) گفته است، «اندر فاسق آنچه هست بگویید تا مردمان حذر کنند». و این آنجا سنت است که بیم آفت بود، اما بی عذری روا نبود گفتن. و گفته اند اندر حق سه کس غیبت نبود. سلطان ظالم را و مبتدع را و کسی که فسق آشکارا کند. و این از آن است که این قوم این پنهان ندارند و از آن رنجور نشوند که کسی بگوید.
عذر پنجم آن که کسی معروف بود به نامی که آن نام عیب بود چون: اعمش و اعرج و غیر آن که چون معروف شده باشد از آن رنجور نشود. اولیتر آن باشد که نامی دیگر گویند، نابینا را بصیر و چشم پوشیده گویند و مانند این.
عذر ششم آن که فسق ظاهر کند، چون مخنّث و خراباتی و کسانی که از فجور عیب ندارند ذکر ایشان روا باشد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۲ - کفارت غیبت
بدان که کفارت غیبت بدان باشد که توبه کند و پشیمانی خورد تا از مظلمه حق تعالی بیرون آید. رسول (ص) می گوید، «هرکه را مظلمتی است اندر عرض یا اندر مال بحلّی باید خواست پیش از آن که روزی آید که نه عرض بود و نه مال و نه دنیا سودی دارد جز آن که حسنات وی به عوض آن همی دهند و اگر نبود سیئات وی بر وی نهند». عایشه رضی الله عنه زنی را گفت که دراز زبان است. رسول (ص) گفت، «غیبتی کردی از وی بحلّی خواه» اندر خبر است که هرکه کسی را غیبت کند باید که او را از خدای تعالی آمرزش خواهد و گروهی پنداشتند که از این خبر کفایت بود و بحلّی نباید خواست. این خطا باشد به دلیل دیگر چیزها، اما استغفار آنجا بود که وی زنده نبود. باید که استغفار کند از بهر وی. و بحلی آن باشد که به تواضع و به پشیمانی پیش شود و گوید که خطا کردم و دروغ گفتم عفو کن. اگر نکند بر وی ثنا کند و مراعات همی باید کرد تا در دل وی خوش شود و بحل کند. اگر نکند حق وی است، ولیکن این مراعات را از جمله حسنات نویسند و باشد که به عوض اندر قیامت فرا وی دهند، اما اولیتر آن بود که عفو کنند. و بعضی از سلف بوده اند که بحل نکرده اند و گفته اند که اندر دیوان ما هیچ حسنت به از این نیست، ولیکن درست آن است که عفو کردن حسنتی است فاضلتر از آن.
حسن بصری را یکی غیبت کرد. طبقی خرما نزد وی فرستاد و گفت، «شنیدم که تو عبادت خویش به هدیه به من فرستادی، من نیز خواستم تا مکافات آن بکنم و معذور دار که نتوانستم مکافات تمام کردن.
و بدان که بحلی آن وقت تمام بود که بگوید که چه کرده ام که از مجهول بیزار شدن درست نبود.
آفت سیزدهم (سخن چیدن و نمّامی بود)
حق تعالی همی گوید، «هماز مشاء بنمیم» و می گوید، «ویل لکل همزه لمزه» و می گوید، «حماله الحطب» و بدین همه نمّامی گویند. و رسول (ص) همی گوید که نمّام در بهشت نشود. و گفت، «خبر دهم شما را که بدترین شما کیست؟» کسانی که میان شما نمّامی کنند و تخلیط کنند و مردم را برهم زنند.» و گفت، چون حق تعالی بهشت را بیافرید گفت سخن گو. گفت نیکبخت است کسی که به من رسد. حق تعالی گفت به عزت و جلال من که هشت کس را به تو راه نبود: خمرخواره و زنا کننده که بر آن بایستد و نمام و دیّوث و عوان و مخنث و قاطع رحم آن که گوید با خدای تعالی عهد کردم که نکنم و بکند.
و در خبر است که در بنی اسرائیل قحطی افتاد. موسی (ع) به استقسا شد باران نیامد. وحی آمد به موسی (ع) که من دعای شما کی اجابت نکنم که اندر میان شما نمامی است. گفت آن کیست؟ بارخدایا مرا معلوم کن تا او را بیرون کنم. گفت نمام را دشمن دارم، خود نمامی کنم؟! پس موسی (ع) فرمود تا همه از نمامی توبه کردند و باران آمد.
یکی حکیمی را طلب کرد و هفتصد فرسنگ برفت تا از وی پرسید که آن چیست که از سنگ سخت تر است و آن چیست که از آسمان فراخ تر است و آن چیست که از زمین گران تر است و آن چیست که از زمهریر سردتر است و آن چیست که از آتش گرمتر است و آن چیست که از دریا توانگر تر است و آن چیست که از یتیم خوارتر است؟ گفت بهتان بر بیگناه از زمین گرانتر است و حق از آسمان فراخ تر است و دل درویش قانع از دریا توانگرتر است و حسد از آتش گرم تر است و حاجت بر خویشاوندان که وفا نکنند از زمهریر سردتر است و دل کافر از سنگ سخت تر است و نمام که سخن وی ننیوشند از یتیم خوارتر است.
حسن بصری را یکی غیبت کرد. طبقی خرما نزد وی فرستاد و گفت، «شنیدم که تو عبادت خویش به هدیه به من فرستادی، من نیز خواستم تا مکافات آن بکنم و معذور دار که نتوانستم مکافات تمام کردن.
و بدان که بحلی آن وقت تمام بود که بگوید که چه کرده ام که از مجهول بیزار شدن درست نبود.
آفت سیزدهم (سخن چیدن و نمّامی بود)
حق تعالی همی گوید، «هماز مشاء بنمیم» و می گوید، «ویل لکل همزه لمزه» و می گوید، «حماله الحطب» و بدین همه نمّامی گویند. و رسول (ص) همی گوید که نمّام در بهشت نشود. و گفت، «خبر دهم شما را که بدترین شما کیست؟» کسانی که میان شما نمّامی کنند و تخلیط کنند و مردم را برهم زنند.» و گفت، چون حق تعالی بهشت را بیافرید گفت سخن گو. گفت نیکبخت است کسی که به من رسد. حق تعالی گفت به عزت و جلال من که هشت کس را به تو راه نبود: خمرخواره و زنا کننده که بر آن بایستد و نمام و دیّوث و عوان و مخنث و قاطع رحم آن که گوید با خدای تعالی عهد کردم که نکنم و بکند.
و در خبر است که در بنی اسرائیل قحطی افتاد. موسی (ع) به استقسا شد باران نیامد. وحی آمد به موسی (ع) که من دعای شما کی اجابت نکنم که اندر میان شما نمامی است. گفت آن کیست؟ بارخدایا مرا معلوم کن تا او را بیرون کنم. گفت نمام را دشمن دارم، خود نمامی کنم؟! پس موسی (ع) فرمود تا همه از نمامی توبه کردند و باران آمد.
یکی حکیمی را طلب کرد و هفتصد فرسنگ برفت تا از وی پرسید که آن چیست که از سنگ سخت تر است و آن چیست که از آسمان فراخ تر است و آن چیست که از زمین گران تر است و آن چیست که از زمهریر سردتر است و آن چیست که از آتش گرمتر است و آن چیست که از دریا توانگر تر است و آن چیست که از یتیم خوارتر است؟ گفت بهتان بر بیگناه از زمین گرانتر است و حق از آسمان فراخ تر است و دل درویش قانع از دریا توانگرتر است و حسد از آتش گرم تر است و حاجت بر خویشاوندان که وفا نکنند از زمهریر سردتر است و دل کافر از سنگ سخت تر است و نمام که سخن وی ننیوشند از یتیم خوارتر است.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۹ - فصل (علاج علمی و عملی خشم)
بدان که این گفته اند مسهل آن است که قصد کند که مادت خشم بکند، اگر کسی مادت خشم نتواند کند باید که تسکین کند. چون خشم هیجان گرفت تسکین وی به سکنجبین باشد که از حلاوت علم و مرارت صبر ترکیب کند و علاج همه اخلاق معجون علم و عمل است. علم آن است که از آیات و اخبار که اندر غضب آمده است و اندر ثواب کسی که خشم فرو خورد اندیشه کند، چنان که روایت کرده ایم و با خود گوید که حق سبحانه و تعالی بر تو قادرتر از آن است که بر وی که مخالفت تو با خدای تعالی بیشتر است. چه ایمنی اگر خشم برانی که در روز قیامت خشم خود بر تو براند؟ و بدین تسکین کند و ثواب فرو خوردن خشم حاصل کند، چنان که رسول (ص)، پرستاری را به کاری فرستاد و دیرباز آمد. گفت، «اگر نه قصاص قیامت بودی تو را بزدمی».
و دیگر آن که با خود گوید که این خشم تو از آن است که کاری چنان رفت که حق تعالی خواهد نه چنان که تو خواهی. و این منازعت بود اندر ربوبیّت. و اگر بدین اسباب که به آخرت تعلق دارد خشم ساکن نشود، اغراض دنیا فراپیش خود دارد و گوید، «اگر خشم برانم باشد که اندر خدمت تقصیر کند و نفور شود و یا غدری و مکایدتی کند و نیز صورت زشتی با خویش با یادآورد که ظاهر وی چون گرگی باشد یا سگی که اندر کسی افتد و باطن وی همه آتش گیرد و به صورت سگی گرسنه شود و بیشتر آن بود که چون عزم کند که فراگذارد، شیطان گوید که این بر عجز و خواری تو نهند و وحشت را زیان دارد و در چشم مردمان حقیر شوی. باید که گوید که هیچ عزت در آن نرسد که کسی سیرت انبیا(ع) گیرد و خشنودی خدای تعالی جوید و گوید که امروز در دنیا مردمان مرا خوار پندارند بهتر از آن که فردا در قیامت خوار باشم و امثال این. این علاج علمی است.
اما علاج عملی آن است که به زبان بگوید اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و سنت است که اگر بر پای باشد بنشیند و اگر نشسته باشد، پهلو بر زمین نهد و اگر بدین ساکن نشود به آب سرد طهارت کند که رسول (ص) گفت، «خشم از آتش است به آب بنشینید». و اندر یک روایت است که باید سجود کند و روی بر خاک نهد تا آگاهی تازه شود که وی از خاک است و بنده است و وی را خشم نرسد.
و یک روز عمر رضی الله عنه خشمگین شد آب خواست و اندر بینی کرد و گفت خشم از شیطان است و بدین بشود. و یک روز ابوذر با کسی جنگ کرد و گفت یا بن الحمرا! مادر وی را عیب کرد یعنی سرخ است به رنگ بندگان. و رسول (ص) گفت، «شنیدم که امروز کسی را عیب کردی به مادر. بدان که تو هیچ سیاه و سرخ فاضلتر نه ای. مگر آن که به تقوی اندر پیش وی باشی ابوذر رضی الله عنه بشد تا وی را عذر خواهد. آن کس از پیش بیامد و بر ابوذر سلام کرد. و چون عایشه رضی الله عنها خشمگین شدی، رسول (ص) بینی وی بگرفتی و گفتی، «ای عایشه! بگو اللهم رب النبی محمد اغفرلی ذنبی و اذهب غیظ قلبی و اجرنی من مضلات الفتن» این نیز گفتن سنت است.
و دیگر آن که با خود گوید که این خشم تو از آن است که کاری چنان رفت که حق تعالی خواهد نه چنان که تو خواهی. و این منازعت بود اندر ربوبیّت. و اگر بدین اسباب که به آخرت تعلق دارد خشم ساکن نشود، اغراض دنیا فراپیش خود دارد و گوید، «اگر خشم برانم باشد که اندر خدمت تقصیر کند و نفور شود و یا غدری و مکایدتی کند و نیز صورت زشتی با خویش با یادآورد که ظاهر وی چون گرگی باشد یا سگی که اندر کسی افتد و باطن وی همه آتش گیرد و به صورت سگی گرسنه شود و بیشتر آن بود که چون عزم کند که فراگذارد، شیطان گوید که این بر عجز و خواری تو نهند و وحشت را زیان دارد و در چشم مردمان حقیر شوی. باید که گوید که هیچ عزت در آن نرسد که کسی سیرت انبیا(ع) گیرد و خشنودی خدای تعالی جوید و گوید که امروز در دنیا مردمان مرا خوار پندارند بهتر از آن که فردا در قیامت خوار باشم و امثال این. این علاج علمی است.
اما علاج عملی آن است که به زبان بگوید اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و سنت است که اگر بر پای باشد بنشیند و اگر نشسته باشد، پهلو بر زمین نهد و اگر بدین ساکن نشود به آب سرد طهارت کند که رسول (ص) گفت، «خشم از آتش است به آب بنشینید». و اندر یک روایت است که باید سجود کند و روی بر خاک نهد تا آگاهی تازه شود که وی از خاک است و بنده است و وی را خشم نرسد.
و یک روز عمر رضی الله عنه خشمگین شد آب خواست و اندر بینی کرد و گفت خشم از شیطان است و بدین بشود. و یک روز ابوذر با کسی جنگ کرد و گفت یا بن الحمرا! مادر وی را عیب کرد یعنی سرخ است به رنگ بندگان. و رسول (ص) گفت، «شنیدم که امروز کسی را عیب کردی به مادر. بدان که تو هیچ سیاه و سرخ فاضلتر نه ای. مگر آن که به تقوی اندر پیش وی باشی ابوذر رضی الله عنه بشد تا وی را عذر خواهد. آن کس از پیش بیامد و بر ابوذر سلام کرد. و چون عایشه رضی الله عنها خشمگین شدی، رسول (ص) بینی وی بگرفتی و گفتی، «ای عایشه! بگو اللهم رب النبی محمد اغفرلی ذنبی و اذهب غیظ قلبی و اجرنی من مضلات الفتن» این نیز گفتن سنت است.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۰ - فصل (خشم راندن تا چه حد رواست)
بدان که اگر کسی ظلمی کند یا سخن زشت موحش گوید، اولیتر آن باشد که خاموش باشد و فحش نگوید و جواب ندهد. ولیکن خاموشی واجب نیست و اندر هر جوابی نیز رخصت نیست و مقابله دشنام بدشنام و غیبت به غیبت مثل آن روا نبود که بدین سبب تعزیر واجب آید. اما اگر سخن درشت گوید و اندر آن دروغی نباشد رخصت است و آن چون قصاص بود. و هرچند رسول (ص) گفته است، «اگر کسی تو را عیب کند بدانچه اندر توست، تو وی را عیب مکن بدانچه اندر وی است»، بر این طریق استحباب است و واجب نیست ناگفتن چون دشنام دادن و نسبت به زنا نباشد. دلیل بر این آن است که رسول (ص) می گوید، «المستبان ماقالا فهو علی البادی حتی یتعدی المظلوم، هردو کس که یکدیگر را جفا گویند بر آن باشد که ابتدا تا آنگاه که مظلوم از حد درگذرد». پس وی را جوابی بنهد پیش از آن که از حد درگذرد.
و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «زنان رسول (ص)، فاطمه (ع) را پیغامی داده بودند که رسول را بگو که انصاف ما و عایشه نگاه دار که تو وی را دوست همی داری و به وی میل همی کنی. و رسول (ص) خفته بود که فاطمه (ع) پیغام داد. گفت، «یا فاطمه آنچه من دوست دارم تو نداری؟» گفت، «دارم یا رسول الله» گفت: «عایشه دوست دار که من دوست دارم وی را». پس نزدیک زنان شد و حکایت کرد. گفتند ما این را سپری نکنیم. زینب بفرستادند. هم از جمله زنان رسول (ص) بود و با من دعوی برابر کردی اندر دوستی رسول (ص) بیامد و گفت، «دختر ابوبکر چنین و دختر ابوبکر چنان» و جفا همی گفت و من خاموش همی بودم. تا دستوری داد. به سخن اندر آمدم و جواب همی دادم و جفا همی گفتم تا آنگاه که مرا دهان خشک شد و عاجز آمد. پس رسول (ص) گفت، «وی دختر ابوبکر است و شما به سخن با وی بر نیایید».
پس این دلیل است که جواب روا باشد چون به حق رود و دروغ نباشد، چنان که گوید یا احمق یا جاهل. شرم دار و خاموش باش که هیچ آدمی از حماقت و جهل خالی نباشد و باید که زبان را عادت فرالفظی کند که بس زشت نباشد که در وقت خشم آن گوید تا فحش نرود بر زبانش، چنان که گوید یا متخلف و مدبر و ناکس و ناهموار و بی وفا و بی نوا و امثال این.
و در جمله چون در جواب آمد، برحد بایستادن دشوار بود، بدین سبب جواب نادان اولیتر بود. یکی ابوبکر صدیق رضی الله عنه را در پیش رسول (ص) جفا می گفت و وی خاموش می بود. و چون در جواب آمد رسول (ص) برخاست. گفت تا اکنون می نشستی. چون جواب گفتن گرفتم برخاستی؟ گفت تا خاموش بودی جواب تو فرشته ای می داد. چون تو گفتن گرفتی شیطان آمد. نخواستم که با شیطان بنشینم.
و رسول (ص) گفت که آدمیان بر طبقات آفریده اند. کس باشد که دیر خشمگین شود و دیر خشنود شود. و کس باشد که زود خشمگین شود و زود خشنود شود. و این در مقابله آن افتد و بهترین شما آن باشد که دیر خشمگین شود و زود خشنود شود و بدترین آن بود که زود خشمگین شود و دیر خشنود شود.
و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «زنان رسول (ص)، فاطمه (ع) را پیغامی داده بودند که رسول را بگو که انصاف ما و عایشه نگاه دار که تو وی را دوست همی داری و به وی میل همی کنی. و رسول (ص) خفته بود که فاطمه (ع) پیغام داد. گفت، «یا فاطمه آنچه من دوست دارم تو نداری؟» گفت، «دارم یا رسول الله» گفت: «عایشه دوست دار که من دوست دارم وی را». پس نزدیک زنان شد و حکایت کرد. گفتند ما این را سپری نکنیم. زینب بفرستادند. هم از جمله زنان رسول (ص) بود و با من دعوی برابر کردی اندر دوستی رسول (ص) بیامد و گفت، «دختر ابوبکر چنین و دختر ابوبکر چنان» و جفا همی گفت و من خاموش همی بودم. تا دستوری داد. به سخن اندر آمدم و جواب همی دادم و جفا همی گفتم تا آنگاه که مرا دهان خشک شد و عاجز آمد. پس رسول (ص) گفت، «وی دختر ابوبکر است و شما به سخن با وی بر نیایید».
پس این دلیل است که جواب روا باشد چون به حق رود و دروغ نباشد، چنان که گوید یا احمق یا جاهل. شرم دار و خاموش باش که هیچ آدمی از حماقت و جهل خالی نباشد و باید که زبان را عادت فرالفظی کند که بس زشت نباشد که در وقت خشم آن گوید تا فحش نرود بر زبانش، چنان که گوید یا متخلف و مدبر و ناکس و ناهموار و بی وفا و بی نوا و امثال این.
و در جمله چون در جواب آمد، برحد بایستادن دشوار بود، بدین سبب جواب نادان اولیتر بود. یکی ابوبکر صدیق رضی الله عنه را در پیش رسول (ص) جفا می گفت و وی خاموش می بود. و چون در جواب آمد رسول (ص) برخاست. گفت تا اکنون می نشستی. چون جواب گفتن گرفتم برخاستی؟ گفت تا خاموش بودی جواب تو فرشته ای می داد. چون تو گفتن گرفتی شیطان آمد. نخواستم که با شیطان بنشینم.
و رسول (ص) گفت که آدمیان بر طبقات آفریده اند. کس باشد که دیر خشمگین شود و دیر خشنود شود. و کس باشد که زود خشمگین شود و زود خشنود شود. و این در مقابله آن افتد و بهترین شما آن باشد که دیر خشمگین شود و زود خشنود شود و بدترین آن بود که زود خشمگین شود و دیر خشنود شود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۸ - آداب ستدن عطا
اما آداب ستدن عطا آن است که هرچه از شهبت بود نستاند و هرچه زیادت از حاجت وی بود طلب نکند و نستاند، مگر که به خدمت درویشان مشغول بود. پس اگر در ملاء بستاند و در سر بدهد این درجه صدیقان است و اگر طاقت این ندارد که خود بدهد با خداوند بگوید تا به مستحق رساند، اما مهم است نیت دهنده گوش داشتن که آن به هدیه بود یا به صدقه یا به ریا.
اما آنچه به هدیه قبول کردن سنت است چون از منت خالی باشد و اگر داند که بعضی از منت خالی باشد و بعضی نه، آنقدر بیش نستاند که در وی منت نبود. و یکی رسول (ص) را روغن آورد و گوسپندی. گوسپند بازداد و روغن قبول کرد. و یکی فتح موصلی را پنجاه درم آورد. گفت اندر خبر است که هرکه وی را بی سوال چیزی دهند و رد کند بر خدای رد کرده باشد. یک درم برگفت و باقی بازداد. و حسن بصری هم این حدیث روایت کرد. ولکن مردی یک روز یک کیسه سیم بسیار و جامه ای نیکو نزدیک وی برد، قبول نکرد و گفت، «هرکه مجلس کند و از مردمان چیزی خواهد، روز قیامت چون خدای را بیند وی را نزدیک وی هیچ نصیب نبود». و این از آن قبول نکرده باشد که نیت وی از مجلس ثواب بوده باشد و دانسته بود که این به سبب مجلس است، نخواست که اخلاص باطل شود.
یکی درویشی رات چیزی داد. گفت، «بگذار و نگاه کن. اگر قدر من در دل تو بیشتر خواهد شد که قبول کنم تا قبول کنم». سفیان از کسی چیزی نستدی و گفتی، «اگر دانمی که بازنگوید بستانمی». یعنی که لاف زند و منت نهد. و کس بودی که از دوستان خاص بستدی و از دیگران نستدی. و همه از منت حذر کردندی. بشر حافی می گوید که از هیچ کس سوال نکردم مگر از سری سقطی که زهد وی دانسته بودم که بدان شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود.
اما اگر بر نیت ریا دهند ناستدن اولی تر. و یکی از بزرگان چیزی رد کرد. با وی عتاب کردند. گفت، «شفقتی بود که بر ایشان بردم». که ایشان را گویند، مال بشود و مزد بشود. اما اگر به قصد صدقه بدهند، اگر اهل آن نباشد نستاند و اگر محتاج باشد رد کردن نشاید. در خبر است که هرکه بی سوال وی را چیزی دادند، آن رزقی است که خدای تعالی فرستاده است. و گفته اند که هرکه دهندش و نستاند، مبتلا شود بدان که خواهد و ندهند. سری به هر وقتی چیزی فرستادی که احمد بن حنبل را نستدی. گفتی یا احمد! حذر کن از آفت رد کردن. گفت دیگر بار بگو. بگفت. تامل کرد و پس گفت، «یک ماه را کفایت دارم. این نگاه دار. چون برسد بستانم».
اما آنچه به هدیه قبول کردن سنت است چون از منت خالی باشد و اگر داند که بعضی از منت خالی باشد و بعضی نه، آنقدر بیش نستاند که در وی منت نبود. و یکی رسول (ص) را روغن آورد و گوسپندی. گوسپند بازداد و روغن قبول کرد. و یکی فتح موصلی را پنجاه درم آورد. گفت اندر خبر است که هرکه وی را بی سوال چیزی دهند و رد کند بر خدای رد کرده باشد. یک درم برگفت و باقی بازداد. و حسن بصری هم این حدیث روایت کرد. ولکن مردی یک روز یک کیسه سیم بسیار و جامه ای نیکو نزدیک وی برد، قبول نکرد و گفت، «هرکه مجلس کند و از مردمان چیزی خواهد، روز قیامت چون خدای را بیند وی را نزدیک وی هیچ نصیب نبود». و این از آن قبول نکرده باشد که نیت وی از مجلس ثواب بوده باشد و دانسته بود که این به سبب مجلس است، نخواست که اخلاص باطل شود.
یکی درویشی رات چیزی داد. گفت، «بگذار و نگاه کن. اگر قدر من در دل تو بیشتر خواهد شد که قبول کنم تا قبول کنم». سفیان از کسی چیزی نستدی و گفتی، «اگر دانمی که بازنگوید بستانمی». یعنی که لاف زند و منت نهد. و کس بودی که از دوستان خاص بستدی و از دیگران نستدی. و همه از منت حذر کردندی. بشر حافی می گوید که از هیچ کس سوال نکردم مگر از سری سقطی که زهد وی دانسته بودم که بدان شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود.
اما اگر بر نیت ریا دهند ناستدن اولی تر. و یکی از بزرگان چیزی رد کرد. با وی عتاب کردند. گفت، «شفقتی بود که بر ایشان بردم». که ایشان را گویند، مال بشود و مزد بشود. اما اگر به قصد صدقه بدهند، اگر اهل آن نباشد نستاند و اگر محتاج باشد رد کردن نشاید. در خبر است که هرکه بی سوال وی را چیزی دادند، آن رزقی است که خدای تعالی فرستاده است. و گفته اند که هرکه دهندش و نستاند، مبتلا شود بدان که خواهد و ندهند. سری به هر وقتی چیزی فرستادی که احمد بن حنبل را نستدی. گفتی یا احمد! حذر کن از آفت رد کردن. گفت دیگر بار بگو. بگفت. تامل کرد و پس گفت، «یک ماه را کفایت دارم. این نگاه دار. چون برسد بستانم».
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل دوم
شرف هر صناعتی که مقصور بود بر اصلاح جوهر موجودی از موجودات به حسب شرف آن موجود تواند بود در ذات خویش؛ و این قضیه ایست در عقل عقلا ظاهر و مکشوف، چه صناعت طب که غرض ازو اصلاح بدن انسان است شریفتر بود از صنعت دباغت که غرض ازو استصلاح پوست حیوانات مرده باشد. و چون شریفترین موجودات این عالم نوع انسان است چنانکه در علوم نظری مبرهن شده است و ما در فصل چهارم از قسم اول به آن اشارتی کردیم، و وجود این نوع متعلق به قدرت خالق، و صانع اوست، جل اسمه و عظم ذکره، و تجوید وجود و اکمال جوهرش مفوض به رای و رویت و تدبیر و ارادت او، چنانکه بیان کردیم؛ و چون کمال هر چیزی در صدور فعل خاص اوست ازو بر تمام ترین وجهی، و نقصان او در قصور آن صدور ازو، چنانکه در اسپ یاد کرده آمد، که اگر مصدر خاصیت خویش نباشد بر وجه اتم همچون خر نقل اثقال را شاید، یا همچون گوسفند ذبح را، اظهار خاصیت انسان که اقتضای اصدار افعال خاص او کند ازو تا وجودش به کمال رسد جز به توسط این صناعت صورت نبندد پس صناعتی که ثمره او اکمال اشرف موجودات این عالم بود اشرف صناعات اهل عالم تواند بود.
و بباید دانست که همچنان که در اشخاص هرصنفی از اصناف حیوانات بل اصناف نامیات و جمادات تفاوتی فاحش است، چه اسپ دونده تازی با اسپ کودن پالانی و تیغ هندی نیک با تیغ نرم آهن زنگ خورده در یک سلک نتوان آورد، در اشخاص مردم تفاوت ازان بیشتر است، بل در هیچ نوع از انواع موجودات آن اختلاف و مباینت نیست که در این نوع، و آن شاعر که گفته است:
ولم أر أمثال الرجال تفاوتت
لدی المجد حتی عد ألف بواحد
اگر چه پنداشته است که مبالغت می کند ولکن بحقیقت مقصر بوده است، چه در نوع انسان شخصی یافته شود که اخس موجودات باشد و شخصی یافته شود که اشرف و افضل کاینات بود، و به توسط این صناعت میسر می شود که ادنی مراتب انسانی را به اعلی مدارج رسانند به حسب استعداد و قدر صلاحیت او، هر چند همه مردمان قابل یک نوع کمال نتوانند بود، چنانکه گفته آمد. پس صناعتی که بدو اخس موجودات را اشرف کاینات توان کرد، چه شریف صناعتی تواند بود.
اینقدر دراین باب کفایت بود تا سخن به حد اطناب نکشد والله المیسر للخیرات و الموفق للحسنات.
و بباید دانست که همچنان که در اشخاص هرصنفی از اصناف حیوانات بل اصناف نامیات و جمادات تفاوتی فاحش است، چه اسپ دونده تازی با اسپ کودن پالانی و تیغ هندی نیک با تیغ نرم آهن زنگ خورده در یک سلک نتوان آورد، در اشخاص مردم تفاوت ازان بیشتر است، بل در هیچ نوع از انواع موجودات آن اختلاف و مباینت نیست که در این نوع، و آن شاعر که گفته است:
ولم أر أمثال الرجال تفاوتت
لدی المجد حتی عد ألف بواحد
اگر چه پنداشته است که مبالغت می کند ولکن بحقیقت مقصر بوده است، چه در نوع انسان شخصی یافته شود که اخس موجودات باشد و شخصی یافته شود که اشرف و افضل کاینات بود، و به توسط این صناعت میسر می شود که ادنی مراتب انسانی را به اعلی مدارج رسانند به حسب استعداد و قدر صلاحیت او، هر چند همه مردمان قابل یک نوع کمال نتوانند بود، چنانکه گفته آمد. پس صناعتی که بدو اخس موجودات را اشرف کاینات توان کرد، چه شریف صناعتی تواند بود.
اینقدر دراین باب کفایت بود تا سخن به حد اطناب نکشد والله المیسر للخیرات و الموفق للحسنات.
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل نهم
چون نفس خیر و فاضل باشد و بر نیل فضیلت و تحصیل سعادت متوفر و به اقتنای علوم حقیقی و معارف یقینی مشعوف، واجب بود بر صاحبش اهتمام به اموری که مستدعی محافظت این شرایط و اقامت این مراسم باشد، و چنانکه قانون حفظ صحت در طب استعمال ملایم مزاج بود قانون حفظ صحت نفس ایثار معاشرت و مخالطت کسانی باشد که در خصال مذکور با او مشاکل و مشارک باشند، چه هیچ چیز را در نفس تأثیر زیادت از تأثیر جلیس و خلیط نبود؛ و همچنین احتراز از مؤانست و مجالست کسانی که بدین مناقب متحلی نباشند، و علی الخصوص از اختلاط اهل شر و نقص، مانند گروهی که به مسخرگی و مجون شهرت یافته باشند یا همت به اصابت قبایح شهوات و نیل فواحش لذات مصروف گردانیده، چه تجنب از این طایفه حافظ این صحت را مهم ترین شرطی و واجب ترین چیزی بود؛ و همچنان که از مخالطت ایشان حذر واجب بود از اصغای احادیث و حکایات و استماع اخبار و مجازات و روایت اشعار و مزخرفات و حضور مجالس و محافل ایشان، خاصه وقتی که به استطابت نفس و میل طبیعت مشوب خواهد بود، حذر واجب بود. چه از حضور یک مجمع یا از استماع یک نادره یا از روایت یک بیت در آن شیوه چندان وسخ و خبث به نفس تعلق گیرد که تطهیر ازان جز به روزگار دراز و معالجات دشوار میسر نگردد، و بسیار بود که امثال آن حال سبب فساد فاضلان مبرز و ماده غوایت عالمان مستبصر شده باشد تا به جوانان مستعد و متعلمان مسترشد چه رسد!
و سبب آنست که محبت لذات بدنی و شوق به راحات جسمانی در طبیعت انسانی مرکوز است، از جهت نقصاناتی که به حسب جبلت اول در او مفطور شده است، و اگر نه سبب زمام عقل و قید حکمت بودی کافه نوع به این بلا مبتلا شدندی، و اقتصار افاضل و قناعت سعدا و اماثل بر مقدار ضروری متمشی نگشتی. و باید که دانسته باشد که مؤانست دوستان حقیقی و مداخلت با یاران موافق در مزاح مستعذب و حکایت مستطاب و فکاهت محمود که مستدعی لذت مباح و مرخص بود، بر وجهی که مقدر آن عقل باشد نه شهوت، و از حد توسط به درجه اسراف یا مرتبه نقصان نینجامیده بود، داخل نباشد در آنچه ازان احتراز فرمودیم؛ چه انبساط را نیز مانند دیگر اخلاق دو طرف بود، یکی با اجانب افراط و به سمت مجون و خلاعت و فسق موسوم، و دیگر با جانب تفریط و به تعریف فدامت و عبوست و تند خوئی معروف و مذموم، و مرتبه وسط که بر شرایط اعتدال مشتمل بود به هشاشت و طلاقت و حسن عشرت مشهور بود و استحقاق اسم ظرافت بر صاحب این رتبت مقصور.
و از اسباب حفظ صحت نفس التزام وظایف افعال حمیده بود، چه از قبیل نظریات و چه از قبیل عملیات، بر وجهی که روز به روز نفس را به خروج از عهده وظیفه ای از هر یک مؤاخذت می کند، و اخلال و اهمال آن به هیچ وجه جایز نشمرد، و این معنی به جای ریاضت بدنی است در طب جسمانی، و مبالغت اطبای نفس در تعظیم امر این ریاضت از مبالغت اطبای بدن در تعظیم نفی آن ریاضت بیشتر باشد، چه نفس چون از مواظبت نظر معطل شود، و از فکر درحقایق و غوص در معانی اعراض کند، به بله و بلادت گراید، و مواد خیرات عالم قدس ازو منقطع شود، و چون از حلیت عمل عاطل گردد با کسل الفت گیرد و به هلاکت نزدیک شود، چه این عطلت و تعطیل مستلزم انسلاخ از صورت انسانیت و رجوع با رتبت بهایم بود، و انتکاس حقیقی این است، نعوذ بالله منه.
اما چون طالب نوآموز ارتیاض به امور فکری و ملازمت علوم چهارگانه عادت کند با صدق الفت گیرد و مؤونت نظر و رویت را سبک شمرد و با حق مستأنس شود، و طبعش از باطل و سمعش از دروغ متنفر گردد تا چون به درجه کمال نزدیک شود و به نظر دقیق با مطالعه حکمت پردازد برمستودعات و ذخایر و اسرار و غوامض آن علم ظفر یابد و به درجه اقصی برسد، و اگر این طالب، در علم و براعت، یگانه روزگار و بر سرامده اقران شود باید که عجب او به علم خویش او را از مواظبت بر وظیفه معتاد و طلب زیادت منع نکند، و با خود مقرر دارد که علم را نهایت نیست، و فوق کل ذی علم علیم. و باید که در معاودت درس آنچه مکشوف می شود غفلت نبرزد و تکرار و تذکار آن را ملکه کند، که آفت علم نسیان است، و سخن حسن بصری رضی الله عنه به هر وقت یاد می کند که: إقدعوا هذه النفوس فإنها طلعه و حادثوها فإنها سریعه الدثور چه این کلمات با قلت حروف و غایت فصاحت و استیفای شرایط بلاغت مشتمل است بر فواید بسیار.
و باید که حافظ صحت نفس را مقرر بود که نعمتهای شریف و ذخایر عظیم و مواهب نامتناهی را محافظت می کند، و کسی که بی بذل اموال و تجشم مشقتها و تکلف مؤونتها به چندین کرامت و نعمت مخصوص شود، پس به اعراض و اغماض و تکاسل و تغافل آن را به باد دهد و عاری و خالی بماند، بحقیقت مغبون و ملوم باشد و از رشد و توفیق بی بهره، و محروم، خاصه که می بیند که طالبان نعمتهای عرضی و خاطبان فواید مجازی چگونه تحمل مشاق سفرهای دور و قطع بیابانهای مخوف و عبره کردن دریاهای مضطرب و تعرض انواع مکروه و اسباب تلف نفس از سباع و قطاع و غیر آن ایثار می کنند، و در اغلب احوال با مقاسات این اهوال خائب و خاسر می مانند، و به ندامات مفرط و حسرات مهلک که مستدعی قطع انفاس و قلع ارواح بود مبتلا می گردند، و اگر بر چیزی از مطالب ظفر می یابند آسیب زوال و انتقال بر عقب است و به بقای آن وثوقی و استظهاری نه، چه مواد آن از امور خارجی و اسباب عرضی فراهم آمده است، و خارجیات از حوادث سلامت نیابد و طوارق زمانه را بدو تطرق بود، و خوف و اشفاقی و تعب نفس و خاطری که در مدت بقا به سبب محافظت طاری شود خود نامتناهی باشد.
و اگر طالب این نوع، پادشاهی یا یکی از خواص و مقربان حضرت او بود، انواع مکاره و شداید در باب او تضاعف پذیرد و علاوه مزاحمت روزگار و منازعت حساد، چه از دور و چه از نزدیک، با شدت حاجت به کثرت مواد و مؤونات که در اصلاح خدم و حشم و رعایت جوانب اولیا و اعدا ضروری باشد، مضاف شود، و مع ذلک استزادت و اعتراض و نسبت به تقصیر و عیب از نزدیکان و متصلان که بر ارضای یکی از ایشان قادر نبود، تا به ارضای همه جماعت چه رسد، بر تواتر و توالی متصل، و پیوسته از اخص خواص بل از اولاد و حرم و دیگر حواشی و خدم استماع کلماتی کند که از صعوبت و شدت و تهییج غیظ و غضب و عدم تمکن از اظهار و تشفی به سبب رعایت مصلحت مرگ به آرزو خواهد، و باز این جمله از تحاسد و تنازع اعوان و انصار و مکاتبات اعدا و مواطات اضداد بر جان ناایمن بود.
و چندانکه زیردستان جنود زیادت باشند دل مشغولی به کار ایشان و حفظ تربیت و وجوه ارزاق در زیادت بود، چه آن قوم هیچ مؤونت کفایت ناکرده بنقد سبب مزید فکر و حیرت و کراهیت او می شوند و چنین کس اگرچه در تصور خلق توانگر و بی نیاز بود اما در حقیقت از همه درویش تر باشد، چه درویشی عبارت از احتیاج است و احتیاج به اندازه محتاج الیه، پس هر که در سد حاجت او مواد دنیاوی بیشتر بکار شود درویشی او بیشتر بود، و هر که حاجت او به منافع و مواد کمتر بود توانگری او بیشتر بود، و از انیجاست که اغنی الاغنیاء خدای، تعالی، است که او را به هیچ چیز و هیچ کس احتیاج نیست و ملوک محتاج ترین خلق اند به مقتنیات و اموال، پس درویش ترین خلق ایشان باشند. و امیر المؤمنین ابوبکر صدیق، رضی الله عنه، گفته است در خطبه ای که أشقی الناس فی الدنیا و آلاخره الملوک، بعد ازان صفت ملوک کرده است و گفته که هر که به درجه پادشاهی رسد خدای رغبت او از آنچه در تصرف او بود صرف کند تا بر طلب آنچه در تصرف دیگران بود حریص گردد، و اسباب انقطاع حیات او بسیار شود، و استشعار بر دل او استیلا یابد؛ بر اندک حسد برد و از بسیار در خشم شود و از سلامت سآمت نماید و از ادراک لذت بهاء و شکوه محروم ماند، نه از چیزی اعتبار گیرد و نه بر کسی اعتماد کند، و مانند درم روی کشیده و سراب فریبنده به ظاهر شادی نمای و در باطن اندوه افزای باشد، و چون دولت او به آخر رسد و ماده عمر منقطع شود حق، سبحانه و تعالی، بر مقتضای عدالت با او در حساب مناقشت کند و در عفو مضایقت ألا ان الملوک هم المرحومون. تا اینجا سخن اوست، و الحق درصفت احوال ملوک بر هدف صواب زده است.
استاد ابوعلی، رحمه الله علیه، می گوید: از بزرگترین پادشاهان روزگار مشاهده کرده ام که این کلمات را استعادت می کرد و از مطابقت این معانی با احوال خویش در باطن تعجب می نمود، و کسانی که در ظاهر احوال ملوک نگرند و زینت و مسند و سریر و مفرش و ملبس و غلامان و بندگان و نواب و حجاب و خدم و حشم و مواکب و جنایت و کوکبه و دبدبه ایشان بینند، گمان برند که بدین تجمل و تجبر ایشان را ابتهاج و مسرت و تمتع و لذت بی نهایت باشد، لا لعمر الله، که ایشان در اثنای این احوال از افکار نظارگیان غافل باشند، و به اندیشه های ضروری از تدبیر و ترتیب کار خویش، چنانکه بعضی شرح داده آمد، مشغول. و اگر کسی خواهد، از حال مالک و ملک او، اگرچه اندک بود، دلیل تواند ساخت بر حال ملک و ملک او و اگرچه بسیار بود. و به تجربه و قیاس این معنی اعتبار گیرد تا آنچه گفتیم او را واضح شود. و تواند بود که اگر کسی ناگاه به ریاستی یا پادشاهیی رسد روزی چند، در ابتدا ازان التذاذی یابد، و چون چشمش بر مشاهده آن اسباب بنشیند بعد ازان آن را چون دیگر امور طبیعی شمرد و القای بصر بر چیزهایی کند که از دایره تصرف او خارج افتد و بر اقتنای آن حرص نماید، تا اگر فی المثل دنیا و آنچه در دنیاست بدو دهند تمنای وجود عالمی دیگر کند، و یا همتش در طلب بقای ابدی و ملک حقیقی ترقی نماید، تا جملگی امور پادشاهی و اسباب جهانداری برو وبال شود. فی الجمله حفظ ملک و ضبط مملکت در غایت صعوبت بود از جهت انحلالی که دنیا در طبیعت دارد و تلاشی و تفرقی که استجماع ذخائر و کنوز و اجتماع عساکر و جنود را در عقب است و آفات و احداثی که به دیگر اصناف یسار و ثروت متطرق شود. اینست حال طالبان نعمتهای مجازی.
و اما نعمتهای حقیقی که در ذوات افاضل و نفوس ارباب فضائل موجود بود مفارقت آن به هیچ آفت صورت نبندد چه موهبت حضرت ربوبیت از وصمت استرداد منزه باشد، چنانکه گفته اند:
داده خویش چرخ بستاند
نقش الله جاودان ماند
و واهب آن خیرات به استثمار آن امر کرده است، اگر امتثال نماییم هر لحظه نعمتی دیگر ثمره دهد تا آنگاه که نعیم ابدی حاصل شود، و اگر ضایع گذاریم به شقاوت و هلاکت خویش رضا داده باشیم، و کدام غبن و خسران بود بیشتر ازانکه اضاعت جواهر نفیس باقی ذاتی حاضر کنند و در طلب اغراض خسیس فانی عرضی غایب ایستند تا اگر بعد اللتیا والتی چیزی ازان بدست آرند با طالب آن بنماند، و هراینه آن را از پیش او یا او را از پیش آن برگیرند؟
و حکیم ارسطاطالیس گفته است کسی که بر کفاف قادر بود و به اقتصاد زندگانی تواند کرد نشاید که به فضله طلبیدن مشغول گردد چه آن را نهایتی نبود و طالب آن مکارهی بیند که آن را نهایتی نبود، و ما پیشتر به کفاف و اقتصاد اشارت کرده ایم و گفته که: غرض صحیح ازان مداوات آلام و اسقام است مانند جوع و عطش و تحرز از وقوع در آفات و عاهات، نه قصد لذاتی که حقایق آن آلام بود و اگرچه بظاهر لذت نماید، بل مستوفی ترین لذتی صحت بود که از لوازم اقتصاد است. پس معلوم شد که در اعراض از آن لذت، هم صحت است و هم لذت، و در اقدام بران، نه لذت است و نه صحت.
و اما کسی که بر قدر سد ضرورت قادر نباشد و به سعی و طلب محتاج شود باید که از مقدار حاجت مجاوزت نکند، و از استیلای حرص و تعرض مکاسب دنی احتراز نماید و در معامله طریق مجامله نگاه دارد، و چنان فرانماید که او را از روی اضطرار در کاری خسیس خوض می باید کرد، و در دیگر جانورانی که چون شکم ایشان سیر شود از سعی در طلب زیادت کنند تأمل کند، چه بعضی از اصناف حیوانات به تناول جیفه ای و بعضی به تناول روثی روزگار گذرانند، و بدان قدر که قسمت ایشان افتد قانع و راضی شوند و تقزز و تنفر جز از اقوات اضداد خویش، مانند جعل و منج انگبین از غذای یکدیگر، ننمایند.
پس چون نسبت هر حیوانی با قوت خاص او چون نسبت دیگر حیواناتست با اقوات ایشان، و هر یکی بدان قدر که به حفظ بقای ایشان وفا کند قانع و خوشدل اند، مردم نیز که به سبب مساهمت ایشان در نفس حیوانی به غذا محتاج شده است باید که در اقوات و اغذیه هم بدین نظر نگرد و آن را بر ثقلی که به اخراج و دفع آن احتیاج دارد در باب ضرورت فضل مزیتی ننهد، و اشتغال عقول به تخیر اطعمه و افنای اعمار در تمتع بدان همچون تکاسل و تقاعد از طلب مقدار ضروری قبیح شمرد، و یقین شناسد که تفضیل ماده دخل بر ماده خرج، و استحسان سعی در طلب یکی از هر دو بدون دیگر یک، از مقتضای طبع است نه از روی عقل، چه طبیعت را به ماده دخل از جهت آنکه بدل مایتحلل ازو حاصل خواهد کرد فضل عنایتی است، و از آن روی که بر چیزی که جزوی از بدن خواهد شد مشتمل است آن را ملایم می شمرد، و ماده خرج را چون صلاحیت این معنی ازو زایل شده است، و سبب استفراغ موضع و خالی کردن جایگاه بدل، نفی می کند و منفر می شمرد؛ و تتبع عقل طبع را در این معنی هم از جنس استخدام اخس اشرف را باشد، چنانکه بارها گفتیم.
و باید که حافظ صحت نفس تهییج قوت شهوت و قوت غضب نکند در هیچ حال بلکه تحریک ایشان با طبع گذارد و غرض ازین آنست که بسیار بود که به تذکر لذتی که در وقت راندن شهوتی یا در حال رفعت رتبتی احساس کرده باشند شوقی به اعادت مثل آن وضع اکتساب کنند، و آن شوق مبدأ حرکتی شود تا رویت را در تحصیل آن معنی که مطلوب شوق بود استعمال باید کرد، و قوت نطق را در ازاحت علت نفس حیوانی استخدام کرد، چه توصل به مقصود جز بر این وجه صورت نبندد؛ و این حال شبیه بود به حال کسی که ستوری تند یا سگی درنده را تهییج کند، پس به تدبیر خلاص یافتن ازو مشغول گردد، و ظاهر است که جز دیوانگان بر چنین حرکات اقدام ننماید. ولیکن چون عاقل هیجان این دو قوت با مزاج گذارد، دواعی طبیعت خود به کفایت این مهم قیام کنند، چه ایشان را در این باب به مدد و معونت فکر و ذکر زیادت حاجتی نیفتد، و چون در وقت هیجان مقدار آنچه حفظ صحت بدن بران مقدر بود و در تبقیه نوع ضروری باشد به توسط تفکر و تذکر معین کند تا در استعمال تجاوز حد لازم نیاید، امضای سیاست ربانی و تمشیت مقتضای مشیت او به تقدیم رسانیده باشد.
و همچنین باید که نظر دقیق براصناف حرکات و سکنات و اقوال و افعال و تدابیر و تصرفات مقدم دارد، تا بر حسب اجرای عادتی مخالف ارادت عقلی چیزی ازو صادر نشود، و اگر یک دو نوبت آن عادت سبقت یابد و فعلی مخالف عزم از او در وجود آید، عقوبتی به ازای آن گناه التزام باید نمود؛ مثلا اگر نفس به مطعومی مضر مبادرت کند در وقتی که احتما مهم بود او را مالش دهد به امتناع از طعام و التزام صیام چندانکه مصلحت بیند، و در توبیخ و تغییر او به انواع ایلام مبالغت کند. و اگر در غضبی نه به جایگاه مسارعت کند او را به تعرض سفیهی که کسر جاه او کند یا به نذر صدقه ای که بر او دشوار آید تأدیب کند. در کتب حکما آورده اند که اقلیدس صاحب هندسه سفهای شهر خویش را در سر به مزد گرفتی تا برملا او را توبیخ کردندی و نفس او ازان مالش یافتی.
و اگر از نفس خویش کسلی نه به موضع احساس کند او را به مشقت مزید اعمال صالحه و مقاسات تعبی زاید بر معهود تکلیف کند. فی الجمله اموری در پیش خویش نهد که اختلال و رخصت را دران مجال ندهد، تا نفس مخالفت عقل در باقی کند و تجاوز از رسم او جایز نشمرد.
و باید که در عموم اوقات از ملابست رذایل و مساعدت اصحاب آن احتیاط نماید و صغایر سیئات را حقیر نشمرد، و در ارتکاب آن طالب رخصت نشود، چه این معنی بتدریج بر ارتکاب کبائر باعث گردد.
و اگر کسی در مبدأ جوانی ضبط نفس از شهوات و حلم نمودن در وقت سورت غضب و محافظت زبان و تحمل از اقران عادت گرفته باشد ملازمت این آداب برو دشوار نبود، چه پرستارانی که به خدمت سفها مبتلا شوند بر سفاهت و شتم اعراض فرسوده گردند و استماع انواع قبایح بر ایشان آسان شود، بحدی که ازان متأثر نشوند، بل گاه بود که بر امثال آن کلمات خنده های بی تکلف ازیشان صادر شود و آن را به بشاشت و خوش طبعی تلقی نمایند و اگرچه پیش ازان در نظائر آن احوال احتمال جایز نشمرده باشند و از انتقام به کلام و تشفی به جواب تحاشی ننموده؛ همچنین بود حال کسی که با فضیلت الفت گیرد و از مجارات سفیهان و محاوره ایشان اجتناب نماید.
و باید که به استعداد صبر و حلم پیش از حرکت شهوت و غضب استظهار و عدت حاصل کرده باشد و به پادشاهان حازم، که پیش از هجوم اعادی در مدت مهلت و امکان مجال رویت به اصناف آلات و استحکام حصون مستعد مقاومت ایشان شوند، اقتدا نموده.
و باید که حافظ صحت نفس عیوب خویش به استقصای تمام طلب کند، و بران اقتصار ننماید که جالینوس حکیم می گوید، در کتابی که در تعرف مردم عیوب نفس خویش را ساخته است، که: « چون هر شخصی نفس خود را دوست دارد معایب او برو مخفی ماند و آن را، و اگرچه ظاهر بود، ادراک نکند » پس در تدبیر آن خلل گفته است: « باید که دوستی کامل فاضل اختیار کند و بعد از طول مؤانست او را اخبار دهد که علامت صدق مؤدت او آنست که از عیوب نفس این شخص اعلام واجب داند تا ازان تجنب نماید، و در این باب عهدی استوار بر او گیرد و بدان راضی نشود که گوید « بر تو هیچ عیوب نمی بینم » بلکه با او به عتاب درآید و استکراه این سخن اظهار کند و او را به خیانت تهمت نهد و با سؤال اول معاودت نماید و الحاح زیادت بجای آرد، پس اگر بر اخبار ناکردن اصرار کند اندوهی تمام بر آن سخن و اعراضی صریح ازو فرانماید تا به چیزی از آنچه مقتضی تعییر داند اعتراف کند، و چون بدین مقام رسد البته انکاری اظهار نکند و در مواجهه او قبضی و کراهیتی فراخویشتن نیارد، بل به مباسطت و ابتهاج و مسرت آن را تلقی کند، و شکر آن به روزگار و در اوقات خلوت و مؤانست بگزارد، تا آن دوست هدیه و تحفه او اعلام او از عیوب شمرد، پس آن عیب را به چیزی که اقتضای محو آثار و قلع رسوم کند معالجت به تقدیم رساند، تا ثقت آن دوست به قول او و بدانکه غرض او بر اصلاح نفس خویش مقصور است مستحکم شود و از معاودت نصیحت انقباض ننماید ».
تا اینجا سخن جالینوس است اما چنین دوست عزیز الوجود تواند بود، و در اکثر اوقات طمع از انتفاع به چنین مردم منقطع، و یمکن که دشمن از دوست در این مقام با منفعت تر بود، چه دشمن در اظهار عیوب احتشامی نگاه ندارد و بر آنچه داند اقتصار نکند بلکه مجاوزت حد و تمسک به انواع افترا و بهتان نیز استعمال کند. پس مردم را بر عیوب خود تنبیه افتد و در آنچه افترا کرده باشد نفس را متهم شناسد و احتیاط خللی که متوقع بود بجای آرد.
و هم جالینوس در مقالتی دیگر گفته است که: خیار مردمان را به اعدا انتفاع باشد، و معنی همین است که یاد کردیم.
و یعقوب کندی که از حکمای اسلام بوده است می گوید: باید که طالب فضیلت از صورتهای آشنایان خویش آینه ای سازد تا از هر صورتی وضعی که مستتبع سیئه ای افتد استفادت کند، و بر سیئات خود اطلاع یابد، یعنی تفقد سیئات مردمان کند و بر هر یکی ازان، خود را به مذمت و عتاب ملامت کند، چنانکه گویی مگر آن فعل ازو صادر شده است، و در آخر هر شبانروزی تفحص هر فعلی که در آن شبانروز کرده باشد به استقصا، بی اهمال فعلی، به تقدیم رساند، چه زشت باشد که در حفظ آنچه انفاق آن اتفاق افتاده بود از سنگ پاره های رکیک و گیاه ریزه های خشک که به عدم آن چیزی از ما ناقص نشود اجتهاد کنیم و در حفظ آنچه از ذوات ما انفاق می افتد که بقای ما بر توفیر آن مقدر است و فنای ما بر تقصیر آن مقصور، اهمال نماییم، و چون بر سیئه ای وقوف یابیم در ملامت نفس مبالغت واجب دانیم، و حدی بر او اقامت کنیم که در تضییع آن رخصت را راه ندهیم؛ چه اگر چنین کنیم نفس از مساوی ارتداع نماید و با حسنات الف گیرد. و همیشه باید که قبایح در پیش خاطر ما بود تا آن را فراموش نکنیم و همین شرط در حسنات رعایت کنیم تا از ما فوت نشود.
پس گفته است: و باید که بران قناعت نکنیم که مانند دفترها و کتابها افادت حکمت کنیم دیگران را و خود ازان بی نصیب، یا مانند سنگ افسان باشیم که آهن تیز کند و خود نتواند برید، بل باید که چون آفتاب افاضت نور کنیم از ذات خویش بر ماه تا او را به خود مشابهت دهیم و اگرچه نور او از نور آفتاب قاصر بود؛ و حال ما در افاضت فضایل همین حال بود.
تا اینجا سخن کندی است و این معانی از سخن دیگران به مبالغت نزدیکتر است در این باب، والله اعلم بالصواب.
و سبب آنست که محبت لذات بدنی و شوق به راحات جسمانی در طبیعت انسانی مرکوز است، از جهت نقصاناتی که به حسب جبلت اول در او مفطور شده است، و اگر نه سبب زمام عقل و قید حکمت بودی کافه نوع به این بلا مبتلا شدندی، و اقتصار افاضل و قناعت سعدا و اماثل بر مقدار ضروری متمشی نگشتی. و باید که دانسته باشد که مؤانست دوستان حقیقی و مداخلت با یاران موافق در مزاح مستعذب و حکایت مستطاب و فکاهت محمود که مستدعی لذت مباح و مرخص بود، بر وجهی که مقدر آن عقل باشد نه شهوت، و از حد توسط به درجه اسراف یا مرتبه نقصان نینجامیده بود، داخل نباشد در آنچه ازان احتراز فرمودیم؛ چه انبساط را نیز مانند دیگر اخلاق دو طرف بود، یکی با اجانب افراط و به سمت مجون و خلاعت و فسق موسوم، و دیگر با جانب تفریط و به تعریف فدامت و عبوست و تند خوئی معروف و مذموم، و مرتبه وسط که بر شرایط اعتدال مشتمل بود به هشاشت و طلاقت و حسن عشرت مشهور بود و استحقاق اسم ظرافت بر صاحب این رتبت مقصور.
و از اسباب حفظ صحت نفس التزام وظایف افعال حمیده بود، چه از قبیل نظریات و چه از قبیل عملیات، بر وجهی که روز به روز نفس را به خروج از عهده وظیفه ای از هر یک مؤاخذت می کند، و اخلال و اهمال آن به هیچ وجه جایز نشمرد، و این معنی به جای ریاضت بدنی است در طب جسمانی، و مبالغت اطبای نفس در تعظیم امر این ریاضت از مبالغت اطبای بدن در تعظیم نفی آن ریاضت بیشتر باشد، چه نفس چون از مواظبت نظر معطل شود، و از فکر درحقایق و غوص در معانی اعراض کند، به بله و بلادت گراید، و مواد خیرات عالم قدس ازو منقطع شود، و چون از حلیت عمل عاطل گردد با کسل الفت گیرد و به هلاکت نزدیک شود، چه این عطلت و تعطیل مستلزم انسلاخ از صورت انسانیت و رجوع با رتبت بهایم بود، و انتکاس حقیقی این است، نعوذ بالله منه.
اما چون طالب نوآموز ارتیاض به امور فکری و ملازمت علوم چهارگانه عادت کند با صدق الفت گیرد و مؤونت نظر و رویت را سبک شمرد و با حق مستأنس شود، و طبعش از باطل و سمعش از دروغ متنفر گردد تا چون به درجه کمال نزدیک شود و به نظر دقیق با مطالعه حکمت پردازد برمستودعات و ذخایر و اسرار و غوامض آن علم ظفر یابد و به درجه اقصی برسد، و اگر این طالب، در علم و براعت، یگانه روزگار و بر سرامده اقران شود باید که عجب او به علم خویش او را از مواظبت بر وظیفه معتاد و طلب زیادت منع نکند، و با خود مقرر دارد که علم را نهایت نیست، و فوق کل ذی علم علیم. و باید که در معاودت درس آنچه مکشوف می شود غفلت نبرزد و تکرار و تذکار آن را ملکه کند، که آفت علم نسیان است، و سخن حسن بصری رضی الله عنه به هر وقت یاد می کند که: إقدعوا هذه النفوس فإنها طلعه و حادثوها فإنها سریعه الدثور چه این کلمات با قلت حروف و غایت فصاحت و استیفای شرایط بلاغت مشتمل است بر فواید بسیار.
و باید که حافظ صحت نفس را مقرر بود که نعمتهای شریف و ذخایر عظیم و مواهب نامتناهی را محافظت می کند، و کسی که بی بذل اموال و تجشم مشقتها و تکلف مؤونتها به چندین کرامت و نعمت مخصوص شود، پس به اعراض و اغماض و تکاسل و تغافل آن را به باد دهد و عاری و خالی بماند، بحقیقت مغبون و ملوم باشد و از رشد و توفیق بی بهره، و محروم، خاصه که می بیند که طالبان نعمتهای عرضی و خاطبان فواید مجازی چگونه تحمل مشاق سفرهای دور و قطع بیابانهای مخوف و عبره کردن دریاهای مضطرب و تعرض انواع مکروه و اسباب تلف نفس از سباع و قطاع و غیر آن ایثار می کنند، و در اغلب احوال با مقاسات این اهوال خائب و خاسر می مانند، و به ندامات مفرط و حسرات مهلک که مستدعی قطع انفاس و قلع ارواح بود مبتلا می گردند، و اگر بر چیزی از مطالب ظفر می یابند آسیب زوال و انتقال بر عقب است و به بقای آن وثوقی و استظهاری نه، چه مواد آن از امور خارجی و اسباب عرضی فراهم آمده است، و خارجیات از حوادث سلامت نیابد و طوارق زمانه را بدو تطرق بود، و خوف و اشفاقی و تعب نفس و خاطری که در مدت بقا به سبب محافظت طاری شود خود نامتناهی باشد.
و اگر طالب این نوع، پادشاهی یا یکی از خواص و مقربان حضرت او بود، انواع مکاره و شداید در باب او تضاعف پذیرد و علاوه مزاحمت روزگار و منازعت حساد، چه از دور و چه از نزدیک، با شدت حاجت به کثرت مواد و مؤونات که در اصلاح خدم و حشم و رعایت جوانب اولیا و اعدا ضروری باشد، مضاف شود، و مع ذلک استزادت و اعتراض و نسبت به تقصیر و عیب از نزدیکان و متصلان که بر ارضای یکی از ایشان قادر نبود، تا به ارضای همه جماعت چه رسد، بر تواتر و توالی متصل، و پیوسته از اخص خواص بل از اولاد و حرم و دیگر حواشی و خدم استماع کلماتی کند که از صعوبت و شدت و تهییج غیظ و غضب و عدم تمکن از اظهار و تشفی به سبب رعایت مصلحت مرگ به آرزو خواهد، و باز این جمله از تحاسد و تنازع اعوان و انصار و مکاتبات اعدا و مواطات اضداد بر جان ناایمن بود.
و چندانکه زیردستان جنود زیادت باشند دل مشغولی به کار ایشان و حفظ تربیت و وجوه ارزاق در زیادت بود، چه آن قوم هیچ مؤونت کفایت ناکرده بنقد سبب مزید فکر و حیرت و کراهیت او می شوند و چنین کس اگرچه در تصور خلق توانگر و بی نیاز بود اما در حقیقت از همه درویش تر باشد، چه درویشی عبارت از احتیاج است و احتیاج به اندازه محتاج الیه، پس هر که در سد حاجت او مواد دنیاوی بیشتر بکار شود درویشی او بیشتر بود، و هر که حاجت او به منافع و مواد کمتر بود توانگری او بیشتر بود، و از انیجاست که اغنی الاغنیاء خدای، تعالی، است که او را به هیچ چیز و هیچ کس احتیاج نیست و ملوک محتاج ترین خلق اند به مقتنیات و اموال، پس درویش ترین خلق ایشان باشند. و امیر المؤمنین ابوبکر صدیق، رضی الله عنه، گفته است در خطبه ای که أشقی الناس فی الدنیا و آلاخره الملوک، بعد ازان صفت ملوک کرده است و گفته که هر که به درجه پادشاهی رسد خدای رغبت او از آنچه در تصرف او بود صرف کند تا بر طلب آنچه در تصرف دیگران بود حریص گردد، و اسباب انقطاع حیات او بسیار شود، و استشعار بر دل او استیلا یابد؛ بر اندک حسد برد و از بسیار در خشم شود و از سلامت سآمت نماید و از ادراک لذت بهاء و شکوه محروم ماند، نه از چیزی اعتبار گیرد و نه بر کسی اعتماد کند، و مانند درم روی کشیده و سراب فریبنده به ظاهر شادی نمای و در باطن اندوه افزای باشد، و چون دولت او به آخر رسد و ماده عمر منقطع شود حق، سبحانه و تعالی، بر مقتضای عدالت با او در حساب مناقشت کند و در عفو مضایقت ألا ان الملوک هم المرحومون. تا اینجا سخن اوست، و الحق درصفت احوال ملوک بر هدف صواب زده است.
استاد ابوعلی، رحمه الله علیه، می گوید: از بزرگترین پادشاهان روزگار مشاهده کرده ام که این کلمات را استعادت می کرد و از مطابقت این معانی با احوال خویش در باطن تعجب می نمود، و کسانی که در ظاهر احوال ملوک نگرند و زینت و مسند و سریر و مفرش و ملبس و غلامان و بندگان و نواب و حجاب و خدم و حشم و مواکب و جنایت و کوکبه و دبدبه ایشان بینند، گمان برند که بدین تجمل و تجبر ایشان را ابتهاج و مسرت و تمتع و لذت بی نهایت باشد، لا لعمر الله، که ایشان در اثنای این احوال از افکار نظارگیان غافل باشند، و به اندیشه های ضروری از تدبیر و ترتیب کار خویش، چنانکه بعضی شرح داده آمد، مشغول. و اگر کسی خواهد، از حال مالک و ملک او، اگرچه اندک بود، دلیل تواند ساخت بر حال ملک و ملک او و اگرچه بسیار بود. و به تجربه و قیاس این معنی اعتبار گیرد تا آنچه گفتیم او را واضح شود. و تواند بود که اگر کسی ناگاه به ریاستی یا پادشاهیی رسد روزی چند، در ابتدا ازان التذاذی یابد، و چون چشمش بر مشاهده آن اسباب بنشیند بعد ازان آن را چون دیگر امور طبیعی شمرد و القای بصر بر چیزهایی کند که از دایره تصرف او خارج افتد و بر اقتنای آن حرص نماید، تا اگر فی المثل دنیا و آنچه در دنیاست بدو دهند تمنای وجود عالمی دیگر کند، و یا همتش در طلب بقای ابدی و ملک حقیقی ترقی نماید، تا جملگی امور پادشاهی و اسباب جهانداری برو وبال شود. فی الجمله حفظ ملک و ضبط مملکت در غایت صعوبت بود از جهت انحلالی که دنیا در طبیعت دارد و تلاشی و تفرقی که استجماع ذخائر و کنوز و اجتماع عساکر و جنود را در عقب است و آفات و احداثی که به دیگر اصناف یسار و ثروت متطرق شود. اینست حال طالبان نعمتهای مجازی.
و اما نعمتهای حقیقی که در ذوات افاضل و نفوس ارباب فضائل موجود بود مفارقت آن به هیچ آفت صورت نبندد چه موهبت حضرت ربوبیت از وصمت استرداد منزه باشد، چنانکه گفته اند:
داده خویش چرخ بستاند
نقش الله جاودان ماند
و واهب آن خیرات به استثمار آن امر کرده است، اگر امتثال نماییم هر لحظه نعمتی دیگر ثمره دهد تا آنگاه که نعیم ابدی حاصل شود، و اگر ضایع گذاریم به شقاوت و هلاکت خویش رضا داده باشیم، و کدام غبن و خسران بود بیشتر ازانکه اضاعت جواهر نفیس باقی ذاتی حاضر کنند و در طلب اغراض خسیس فانی عرضی غایب ایستند تا اگر بعد اللتیا والتی چیزی ازان بدست آرند با طالب آن بنماند، و هراینه آن را از پیش او یا او را از پیش آن برگیرند؟
و حکیم ارسطاطالیس گفته است کسی که بر کفاف قادر بود و به اقتصاد زندگانی تواند کرد نشاید که به فضله طلبیدن مشغول گردد چه آن را نهایتی نبود و طالب آن مکارهی بیند که آن را نهایتی نبود، و ما پیشتر به کفاف و اقتصاد اشارت کرده ایم و گفته که: غرض صحیح ازان مداوات آلام و اسقام است مانند جوع و عطش و تحرز از وقوع در آفات و عاهات، نه قصد لذاتی که حقایق آن آلام بود و اگرچه بظاهر لذت نماید، بل مستوفی ترین لذتی صحت بود که از لوازم اقتصاد است. پس معلوم شد که در اعراض از آن لذت، هم صحت است و هم لذت، و در اقدام بران، نه لذت است و نه صحت.
و اما کسی که بر قدر سد ضرورت قادر نباشد و به سعی و طلب محتاج شود باید که از مقدار حاجت مجاوزت نکند، و از استیلای حرص و تعرض مکاسب دنی احتراز نماید و در معامله طریق مجامله نگاه دارد، و چنان فرانماید که او را از روی اضطرار در کاری خسیس خوض می باید کرد، و در دیگر جانورانی که چون شکم ایشان سیر شود از سعی در طلب زیادت کنند تأمل کند، چه بعضی از اصناف حیوانات به تناول جیفه ای و بعضی به تناول روثی روزگار گذرانند، و بدان قدر که قسمت ایشان افتد قانع و راضی شوند و تقزز و تنفر جز از اقوات اضداد خویش، مانند جعل و منج انگبین از غذای یکدیگر، ننمایند.
پس چون نسبت هر حیوانی با قوت خاص او چون نسبت دیگر حیواناتست با اقوات ایشان، و هر یکی بدان قدر که به حفظ بقای ایشان وفا کند قانع و خوشدل اند، مردم نیز که به سبب مساهمت ایشان در نفس حیوانی به غذا محتاج شده است باید که در اقوات و اغذیه هم بدین نظر نگرد و آن را بر ثقلی که به اخراج و دفع آن احتیاج دارد در باب ضرورت فضل مزیتی ننهد، و اشتغال عقول به تخیر اطعمه و افنای اعمار در تمتع بدان همچون تکاسل و تقاعد از طلب مقدار ضروری قبیح شمرد، و یقین شناسد که تفضیل ماده دخل بر ماده خرج، و استحسان سعی در طلب یکی از هر دو بدون دیگر یک، از مقتضای طبع است نه از روی عقل، چه طبیعت را به ماده دخل از جهت آنکه بدل مایتحلل ازو حاصل خواهد کرد فضل عنایتی است، و از آن روی که بر چیزی که جزوی از بدن خواهد شد مشتمل است آن را ملایم می شمرد، و ماده خرج را چون صلاحیت این معنی ازو زایل شده است، و سبب استفراغ موضع و خالی کردن جایگاه بدل، نفی می کند و منفر می شمرد؛ و تتبع عقل طبع را در این معنی هم از جنس استخدام اخس اشرف را باشد، چنانکه بارها گفتیم.
و باید که حافظ صحت نفس تهییج قوت شهوت و قوت غضب نکند در هیچ حال بلکه تحریک ایشان با طبع گذارد و غرض ازین آنست که بسیار بود که به تذکر لذتی که در وقت راندن شهوتی یا در حال رفعت رتبتی احساس کرده باشند شوقی به اعادت مثل آن وضع اکتساب کنند، و آن شوق مبدأ حرکتی شود تا رویت را در تحصیل آن معنی که مطلوب شوق بود استعمال باید کرد، و قوت نطق را در ازاحت علت نفس حیوانی استخدام کرد، چه توصل به مقصود جز بر این وجه صورت نبندد؛ و این حال شبیه بود به حال کسی که ستوری تند یا سگی درنده را تهییج کند، پس به تدبیر خلاص یافتن ازو مشغول گردد، و ظاهر است که جز دیوانگان بر چنین حرکات اقدام ننماید. ولیکن چون عاقل هیجان این دو قوت با مزاج گذارد، دواعی طبیعت خود به کفایت این مهم قیام کنند، چه ایشان را در این باب به مدد و معونت فکر و ذکر زیادت حاجتی نیفتد، و چون در وقت هیجان مقدار آنچه حفظ صحت بدن بران مقدر بود و در تبقیه نوع ضروری باشد به توسط تفکر و تذکر معین کند تا در استعمال تجاوز حد لازم نیاید، امضای سیاست ربانی و تمشیت مقتضای مشیت او به تقدیم رسانیده باشد.
و همچنین باید که نظر دقیق براصناف حرکات و سکنات و اقوال و افعال و تدابیر و تصرفات مقدم دارد، تا بر حسب اجرای عادتی مخالف ارادت عقلی چیزی ازو صادر نشود، و اگر یک دو نوبت آن عادت سبقت یابد و فعلی مخالف عزم از او در وجود آید، عقوبتی به ازای آن گناه التزام باید نمود؛ مثلا اگر نفس به مطعومی مضر مبادرت کند در وقتی که احتما مهم بود او را مالش دهد به امتناع از طعام و التزام صیام چندانکه مصلحت بیند، و در توبیخ و تغییر او به انواع ایلام مبالغت کند. و اگر در غضبی نه به جایگاه مسارعت کند او را به تعرض سفیهی که کسر جاه او کند یا به نذر صدقه ای که بر او دشوار آید تأدیب کند. در کتب حکما آورده اند که اقلیدس صاحب هندسه سفهای شهر خویش را در سر به مزد گرفتی تا برملا او را توبیخ کردندی و نفس او ازان مالش یافتی.
و اگر از نفس خویش کسلی نه به موضع احساس کند او را به مشقت مزید اعمال صالحه و مقاسات تعبی زاید بر معهود تکلیف کند. فی الجمله اموری در پیش خویش نهد که اختلال و رخصت را دران مجال ندهد، تا نفس مخالفت عقل در باقی کند و تجاوز از رسم او جایز نشمرد.
و باید که در عموم اوقات از ملابست رذایل و مساعدت اصحاب آن احتیاط نماید و صغایر سیئات را حقیر نشمرد، و در ارتکاب آن طالب رخصت نشود، چه این معنی بتدریج بر ارتکاب کبائر باعث گردد.
و اگر کسی در مبدأ جوانی ضبط نفس از شهوات و حلم نمودن در وقت سورت غضب و محافظت زبان و تحمل از اقران عادت گرفته باشد ملازمت این آداب برو دشوار نبود، چه پرستارانی که به خدمت سفها مبتلا شوند بر سفاهت و شتم اعراض فرسوده گردند و استماع انواع قبایح بر ایشان آسان شود، بحدی که ازان متأثر نشوند، بل گاه بود که بر امثال آن کلمات خنده های بی تکلف ازیشان صادر شود و آن را به بشاشت و خوش طبعی تلقی نمایند و اگرچه پیش ازان در نظائر آن احوال احتمال جایز نشمرده باشند و از انتقام به کلام و تشفی به جواب تحاشی ننموده؛ همچنین بود حال کسی که با فضیلت الفت گیرد و از مجارات سفیهان و محاوره ایشان اجتناب نماید.
و باید که به استعداد صبر و حلم پیش از حرکت شهوت و غضب استظهار و عدت حاصل کرده باشد و به پادشاهان حازم، که پیش از هجوم اعادی در مدت مهلت و امکان مجال رویت به اصناف آلات و استحکام حصون مستعد مقاومت ایشان شوند، اقتدا نموده.
و باید که حافظ صحت نفس عیوب خویش به استقصای تمام طلب کند، و بران اقتصار ننماید که جالینوس حکیم می گوید، در کتابی که در تعرف مردم عیوب نفس خویش را ساخته است، که: « چون هر شخصی نفس خود را دوست دارد معایب او برو مخفی ماند و آن را، و اگرچه ظاهر بود، ادراک نکند » پس در تدبیر آن خلل گفته است: « باید که دوستی کامل فاضل اختیار کند و بعد از طول مؤانست او را اخبار دهد که علامت صدق مؤدت او آنست که از عیوب نفس این شخص اعلام واجب داند تا ازان تجنب نماید، و در این باب عهدی استوار بر او گیرد و بدان راضی نشود که گوید « بر تو هیچ عیوب نمی بینم » بلکه با او به عتاب درآید و استکراه این سخن اظهار کند و او را به خیانت تهمت نهد و با سؤال اول معاودت نماید و الحاح زیادت بجای آرد، پس اگر بر اخبار ناکردن اصرار کند اندوهی تمام بر آن سخن و اعراضی صریح ازو فرانماید تا به چیزی از آنچه مقتضی تعییر داند اعتراف کند، و چون بدین مقام رسد البته انکاری اظهار نکند و در مواجهه او قبضی و کراهیتی فراخویشتن نیارد، بل به مباسطت و ابتهاج و مسرت آن را تلقی کند، و شکر آن به روزگار و در اوقات خلوت و مؤانست بگزارد، تا آن دوست هدیه و تحفه او اعلام او از عیوب شمرد، پس آن عیب را به چیزی که اقتضای محو آثار و قلع رسوم کند معالجت به تقدیم رساند، تا ثقت آن دوست به قول او و بدانکه غرض او بر اصلاح نفس خویش مقصور است مستحکم شود و از معاودت نصیحت انقباض ننماید ».
تا اینجا سخن جالینوس است اما چنین دوست عزیز الوجود تواند بود، و در اکثر اوقات طمع از انتفاع به چنین مردم منقطع، و یمکن که دشمن از دوست در این مقام با منفعت تر بود، چه دشمن در اظهار عیوب احتشامی نگاه ندارد و بر آنچه داند اقتصار نکند بلکه مجاوزت حد و تمسک به انواع افترا و بهتان نیز استعمال کند. پس مردم را بر عیوب خود تنبیه افتد و در آنچه افترا کرده باشد نفس را متهم شناسد و احتیاط خللی که متوقع بود بجای آرد.
و هم جالینوس در مقالتی دیگر گفته است که: خیار مردمان را به اعدا انتفاع باشد، و معنی همین است که یاد کردیم.
و یعقوب کندی که از حکمای اسلام بوده است می گوید: باید که طالب فضیلت از صورتهای آشنایان خویش آینه ای سازد تا از هر صورتی وضعی که مستتبع سیئه ای افتد استفادت کند، و بر سیئات خود اطلاع یابد، یعنی تفقد سیئات مردمان کند و بر هر یکی ازان، خود را به مذمت و عتاب ملامت کند، چنانکه گویی مگر آن فعل ازو صادر شده است، و در آخر هر شبانروزی تفحص هر فعلی که در آن شبانروز کرده باشد به استقصا، بی اهمال فعلی، به تقدیم رساند، چه زشت باشد که در حفظ آنچه انفاق آن اتفاق افتاده بود از سنگ پاره های رکیک و گیاه ریزه های خشک که به عدم آن چیزی از ما ناقص نشود اجتهاد کنیم و در حفظ آنچه از ذوات ما انفاق می افتد که بقای ما بر توفیر آن مقدر است و فنای ما بر تقصیر آن مقصور، اهمال نماییم، و چون بر سیئه ای وقوف یابیم در ملامت نفس مبالغت واجب دانیم، و حدی بر او اقامت کنیم که در تضییع آن رخصت را راه ندهیم؛ چه اگر چنین کنیم نفس از مساوی ارتداع نماید و با حسنات الف گیرد. و همیشه باید که قبایح در پیش خاطر ما بود تا آن را فراموش نکنیم و همین شرط در حسنات رعایت کنیم تا از ما فوت نشود.
پس گفته است: و باید که بران قناعت نکنیم که مانند دفترها و کتابها افادت حکمت کنیم دیگران را و خود ازان بی نصیب، یا مانند سنگ افسان باشیم که آهن تیز کند و خود نتواند برید، بل باید که چون آفتاب افاضت نور کنیم از ذات خویش بر ماه تا او را به خود مشابهت دهیم و اگرچه نور او از نور آفتاب قاصر بود؛ و حال ما در افاضت فضایل همین حال بود.
تا اینجا سخن کندی است و این معانی از سخن دیگران به مبالغت نزدیکتر است در این باب، والله اعلم بالصواب.