عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
گر صاحب تاج و کمری، ورپاجی
با تیر قضا چه چاره جز آماجی
شد موی تو پنبه، قد کمان، این رمزیست
یعنی که: اجل میکندت حلاجی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای دل، تو به تنگم از جفا آوردی
ای تن تو مرا به سر چه‌ها آوردی؟!
مرگ آمد و هنگام جداییست کنون
ای عمر خوش آمدی، صفا آوردی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
آمد پیری و، رفت ایام خوشی
در کام شود زهر، اگر شهد چشی
در تن اثری نمانده دیگر ز حیات
وقت است که وارهیم از این مرده کشی!
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲
چه عبرت از این خوبتر ای گزین
که شد تاجداری چنان این چنین؟!
چه عبرت از این خوبتر ای فلان
که شد شه نشانی چنین بی نشان؟!
سرآنچنان سرکشی تیز چنگ
فلک ساخت جام می لاله رنگ!
کشیدند بر سر گه سرخوشی
شد آن سرکشی آخر این سرکشی
دلا یکدم از خواب بیدار شو
ز سرمستی کبر هشیار شو
نظر روشن از اعتباری بکن
به تاریخ شاهان گذاری بکن
به عبرت نظر کن سوی رفتگان
که فردا شوی عبرت دیگران
بزرگی که سودی به گردون سرش
نظر کن که چو خاک شد پیکرش!
حریصی که صد مطلبش بود بیش
ز عهدش گذشته است صد قرن پیش
حریفی که میخواست آغوش حور
کشید است تنگش در آغوش، گور
شهانی که بودند مالک رقاب
نیاید کنون نامشان در حساب
بسی شه که نامش ز زر داشت عار
که محو است نامش ز سنگ مزار
بسا گرد شیر افگن پیل زور
که سر رفتش آخر بباد غرور
گرفتم خبر از جم و جام او
از ان عاقبت تلخ شد کام او
سکندر که صد سال عالم گرفت
چسان مرگش آخر بیکدم گرفت؟!
کجا رفت پرویز و آیین او؟
کجا رفت آن عیش شیرین او؟!
نه ضحاک خوردی سر مردمان؟
چه سان خورد آخر سرش را جهان؟!
نه کاوس کی سوی افلاک راند؟
نگه کن اجل چون بخاکش نشاند؟!
چه شد شوکت و شان افراسیاب
نشان زو ندارد جهان خراب!
چه شد زال زر آن یل شیر گیر؟
چه سان کرد زال سپهرش اسیر؟!
تهمتن که کردی از او شیر رم
پلنگ اجل چون دریدش ز هم؟!
گر آمد برون بیجن از چاه و بند
اجل باز در چاه گورش فگند!
ز دور زمان نگذرد اندکی
که خواهی تو هم بود از ایشان یکی
چو مرگی چنین هست از پی دوان
خبردار باش از فریب جهان!
چه باشد جهان؟ گلخنی تنگ و تار!
در او مال دنیا چو آتش شمار
مزن بهر این آتش بی ضیا
چو آهن سر خویش بر سنگها
که مانند هیزم در او عمر کاست
که آخر چو دود از سرش برنخاست؟!
چو آتش که را روی گرمی نمود
که از هستیش بر نیاورد دود؟!
اگر چون سپندش کنی جان نثار
بدور افگند آخرت چون شرار
چو ترک است لاله باغ خوشی
ندانم چرا داغ این آتشی؟!
زآتش چه میماند ای عمرکاه
به کف داغ را غیر روی سیاه؟!
زر و سیمت ار حل مشکل کند
بخاک سیاهت مقابل کند
بلی عقده نی ز آتش گشاد
ولی داد چو هستیش را بباد
بهم بسته رنج و زر اندوختن
ز آتش نگردد جدا سوختن
مدان پختگی کسب مال حرام
کزین آتشت کار گردید خام
ترا فکر زر برد و دین شد ز دست
تو آتش پرستی، نیی حق پرست!
مسلمانی از اهل دنیا مجو
بآتش پرستان مسلمان مگو!
نه این آتش افتاده بر جان تو
که افتاده بر دین و ایمان تو!
خنک آنکه همت بترکش گماشت
براین آتش از دور دستی بداشت!
ز دور ار چه رنگین و بس دلکش است
به پیشش مرو، آتش است، آتش است!!
دل چون بهشت توای بی خبر
شده گور پر آتش از فکر زر
چه غم زینکه گورت پر آذر بود؟
ترا کیسه باید که پر زر بود!
چه غم گر ز درگاه دورت فگند؟
ترا طاق درگاه باید بلند!
چه غم دل اگر عاری از دین بود؟
ترا جامه باید که رنگین بود!
ز رنگینی جامه ات، باد ننگ
که طرار دنیات کرده است رنگ!
لباس زرت، گر چه بس دلکش است
برون جامه زر، درون آتش است!
تو گر تن به راحت برآورده یی
به زربفت و دیباش پرورده یی
مهیاست بهرت، مکن دل غمین
قباهای زر تاری آتشین!
مپوش، ارچه دیبای جینت کند
لباسی که عریان ز دینت کند!
بود گر قبا رنگ رنگت هوس
ز فقرت همین دلق صدرنگ بس!
اگر جامه گل گلت آرزوست
ترا دلق صد پاره چون گل نکوست!
مدان از قبای علم باف کم
لباسی که باشد ز چاکش علم!
نباشد بر اندامت ای بی خبر
لباسی ز بخشش برازنده تر!
خوش آنکس که دست کرم بر گشاد
ز خالق گرفت و به مخلوق داد
دل شاد را مایه دادن است
گشاد دل از کیسه بگشادن است
دهش کی رساند به مالت ضرر؟
نگردد کم آتش ز خرج شرر!
چو مردن، عدویی بدنبال تست
پس، از مال، دادن همین مال تست!
ز دست آنچه آید، بسایل بده
اگر زر نباشد ترا، دل بده
محبت بسایل چو زر دادن است
گشاد جبین کیسه بگشادن است
اگر گرم رویی، شوی کامیاب
شد از روی گرم، آفتاب، آفتاب
ترش رویی ای خواجه گر کار تست
گره بر جبین نیست، بر کار تست
زر و مال مانده است از رفتگان
چو آتش که میماند از کاروان!
بهار آمد و، داغ دل تازه شد
به غم تنگ صحرای اندازه شد
جنونم پذیرای تدبیر نیست
گریبانیم کار زنجیر نیست
در این فصل کار جنون مشکل است
که زنجیرم از عقده های دل است
ندانم دل خسته درد کیست؟
که شاخ گل از غنچه من گریست!
دلم داشت چون شاخ گل ز انتظار
زهر غنچه چشمی براه بهار
کنون وقت شد رشک عشرت شوم
روم بلبل باغ جنت شوم
بدل وصف باغی اشارت شده است
که قزوین از آن باب جنت شده است
چه باغی که وصفش کنم چون بیان
گل معنیم بشکفد از زبان
چه سان خامه وصف کمالش کند؟
مگر مصرع از نو نهالش کند!
چه سان در وصفش بسفتن رسد؟
هوا از لطافت بگفتن رسد!
هوایش چو کلک آورد بر زبان
مداد آبکی گردد از وصف آن
در او آن چنان دیده ام ژاله را
که شوید سیاهی ز دل لاله را
هوایش به نوعی که هر دم سحاب
بگردد به گرد سرش چون حباب
ز بس تر بود ز ابر فیضش هوا
بر او افگند کشتی از گل صبا
چنان از رطوبت زمان و زمین
کز آن رنگ گل گشته کشتی نشین
هوا بسکه سرسبز و شاداب ساخت
نهالش ز فواره نتوان شناخت
نباشد غباری در آن آب و گل
به غیر از غباری که خیزد ز دل
غباری چو خیزد ز پیرامنش
زند شبنمی مشت بر گردنش
ز دورش تماشا کند تا غبار
کند گرد بادش به گردن سوار
هوا را چنان داده ابر آب و رنگ
که بندد از آن تیغ خورشید، زنگ
کشیده بر او سایبان از سحاب
بر او چشم حسرت بود آفتاب
ز خاکش چنان میدمد بی غمی
که برمی جهد سبزه از خرمی
ز رنگینی سبزه اش آشکار
که برده است زنگ از دل روزگار
نبیند کس اندوه، آنجا بخواب
که غم را جواب است آواز آب
ز گیرایی دست نظاره، چون
ازو میرود نکهت گل برون
چو بید موله از آن سبزه ها
پشیمان شود هر که خیزد ز جا
ز بوی گلش رفته شبنم ز هوش
از آن میبرد آفتابش بدوش
ز نرمی، چو بر سبزه اش غلتد آب
درست آیدش ز آب بیرون حباب
بود چشم کوثر از آن سوی او
که چشمی دهد آب، از جوی او
به آیینه داده است آبش شکست
ز بس برخود از موج صیقل زده است
ندانم، زبس آب او باصفاست
که چون، از لب جوی او سبزه خاست؟!
شکفته گل و لاله ز اندازه بیش
همه بوسه بر کلک نقاش خویش
چو گلچین آن خوش گلستان شود
نگه، چون رگ چشم مستان شود
از آن، سرو برچیده دامن در او
که آتش نگیرد ز گلهای او
کند میل، نخلش بآن سرکشی
که دامن زند بر گل آتشی
زگل زنبقش بیش خندیده است
بلی زعفران خورده روییده است
ته دامن هر نهال تری
زهر بیخ سوسن بود مجمری
ز نیلوفرش چون عرب زادگان
زده نیل بر خویش سرو روان
بود مد آواز هر بلبلی
ز رنگینی نغمه، شاخ گلی
بهر شاخ گل، عندلیبان باغ
ز شوریدگی چون نمک در چراغ
هوا گر ز فردوس دم میزند
گل از ژاله دندان بهم میزند
خیابان و هر سو نهالی بلند
چنین مسطر نظم کم بسته اند
میان دو نخلش بود جویبار
چو چین در میان دو ابروی یار
نگیرد سر از پای نخلش چو آب
کشد تیغ بر سایه گر آفتاب
نیابد ز سر پنجه شاخسار
رهایی گریبان فصل بهار
عجب از شتاب ترقی در او
که از پی رسد شاخ گل را نمو
درخت چنارش، که طوبی وش است
بر سایه اش همه حسرت کش است
بپا جوشیش هر زمان قد کشد
ز آب بقا نخل عمر ابد
گمانم شد از هفت گردون برش
که بر ساق پیچیده نیلوفرش
وفا کی کند عمر آب روان
که خود را کشد بر سرشاخ آن؟!
زتلخی است دربانش از بس جدا
نباشد ز بادام تلخش عصا
چرا سازم از فکر او سینه ریش
زبانی است هر سر و در وصف خویش
ز خوبی همه چیز او جابجاست
دریغا گل زندگی بی بقاست
در او بشکفد لاله و گل بسی
که ما رابخاطر نیارد کسی
برآید بسی غنچه از پیرهن
که ما را بود سر بجیب کفن
بسی در چمن گردد آب روان
که از هستی ما نیابد نشان
رسد چون بآخر مه و سال ما
زند خنده یی گل ز دنبال ما
اجل چون گل ما بتارک زند
ز دنبال ما برگ، دستک زند
جهان باغبان است و ما چون نهال
ز پروردنش بر خود ای دل مبال
مشو خرم ار خدمتت میکند
که شاخ گل حسرتت میکند
در این باغ چون غنچه هرزه خند
دل خویش را بر گشودن مبند
مبر خویش را بر فلک همچو تاک
که فردا نهی روی بر روی خاک
ز شادی مزن دست بر هم چو برگ
که فردا شوی دست فرسود مرگ
چو نرگس تماشای خود تا بچند؟
ندانی چه در کاسه ات می کنند؟!
همه تن، رگ گردنی همچو تاک!
ندانی که ریزند خونت بخاک؟!
فلک گر دوروزی مجالت دهد
بسی در لحد خاک مالت دهد!
نظر سوی دنیا به حسرت مکن
نگه را رگ خواب غفلت مکن
زدل برگشا دیده عبرتی
بدل نیش زدن از رگ غیرتی
بیا ای دل از اثر بی خبر
هم از غیرت خویش آسوده تر
که چون تاک با دیده خون چکان
بسازیم برگ ره آن جهان
چو برگ حنا ترک خامی کنیم
برون زین چمن شادکامی کنیم
در این گلشن از دیده اعتبار
بگرییم برخود چو ابر بهار
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۹
میگدازد ز آفتاب مرگ، برف زندگی
قطره ها باشد کز آن یک یک چکد دندان ما
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۹
هر لوح مزاری ز مقیمان دل خاک
دستی است بسویت که: بیا جای تو اینجاست!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸۰
قد چو خم گردید، روشن شد که وقت مردن است
شمع را چون سرنگون سازند، وقت کشتن است
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۶
خانه تن، چو بسیل اجل از هم ریزد
خبر مرگ تو گردیست کز آن برخیزد
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۸
ز چوب بید از آن خاکستری چندان نمیماند
که بعد از مرگ میراثی ز آزادان نمیماند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴۰
رعشه بر اعضا فتاد و، وقت رحیل است
جنبش دندان بود نشان فتادن
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل هفتم
اکنون وقت آن است که معنی «عذاب قبر» بشناسی و بدانی که عذاب القبر هم دو قسم است، روحانی و جسمانی اما جسمانی همه کس بشناسد و روحانی نشناسد الا کسی که خود را بشناخته باشد و حقیقت روح وی بدانسته که وی قایم است به ذات خویش و از قالب مستغنی است در قوام خویش و پس از مرگ، وی باقی است که مرگ وی را نیست نگرداند، لکن چشم و دست و پای و گوش و جمله ی حواس از وی مرگ باز ستاند، و چون حواس از وی بازستد، زن و فرزند و مال و ضیاع و سرای و بنده و ستور و خویش و پیوند، بلکه آسمان و زمین و هر چه آن را به حواس می توان یافت، از وی باز ستد، اگر این چیزها معشوق بود و همگی خویش بدان داده بود، در عذاب فراق بماند به ضرورت و اگر از همه فارغ بود و اینجا هیچ معشوق نداشت، بلکه آرزومند مرگ بود، به راحت افتاد و اگر دوستی خدای تعالی یافته بود و انس به ذکر وی حاصل کرده، و همگی خویش بدو داده بود و اسباب دنیا آن بر وی منغص و شولیده می داشت، چون بمرد به معشوق رسید و مزاحم و مشوش از میان برخاست و به سعادت رسید.
اکنون اندیشه کن تا ممکن شود که کسی خود را بداند و بشناسد که وی باقی خواهد بود که همه مراد و معشوق وی در دنیاست و آنگاه در شک باشد که چون از دنیا بشد در رنج و عذاب خواهد بود در فراق محبوبات خویش، چنان که رسول گفت، «احبب ما احببت، فانک مفارقه» و یا چون بداند که محبوب وی همه حق تعالی است و دنیا را و هر چه در وی است دشمن دارد، الا آن مقدار که زاد وی است، در شک تواند بود که چون ازدنیا برود از رنج برهد و به راحت افتد پس هر که این شناسد، وی را در عذاب القبر هیچ شک نماند که هست و متقیان را نیست، بلکه دنیاداران راست، و کسانی که همگی خویش به دنیا داده اند و به دین، معنی این خبر معلوم شود که: «الدنیا سجن المومن و جنه الکافر».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۶ - پیدا کردن سوء خاتمت
بدان که بیشتر خایفان از خاتمت ترسیده اند، برای آن که دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است. و نتوان دانست که دل بر چه قرار گیرد در آن وقت تا یکی از عارفان می گوید، «اگر کسی را پنجاه سال به توحید بدانسته باشم، چون چندان از من غایب شد که از پس دیواری شد، گواهی ندهم وی را به توحید که حال دل گردان است. ندانم به چه گردد؟» و دیگری می گوید، «اگر گویند که شهادت بر در سرای دوست تر داری یا مرگ بر مسلمانی بر در حجره؟ گویم مرگ بر در حجره که ندانم تا به در سرای اسلام ماند یا نه». و ابوالدردا سوگند خوردی که هیچ کس ایمن نباشد از آن که ایمان وی به وقت مرگ بازستانند. و سهل تستری می گوید، «صدیقان در هر نفسی از سوء خاتمت می ترسند».و سفیان رضی الله عنه به وقت مرگ جزع می کرد و می گریست. گفتند، «مگری که عفو خدای تعالی از گناه تو عظیم تر است». گفت،«اگر دانمی که بر توحید بمیرم باک ندارم، اگر چند کوهها گناه دارمی». و یکی از بزرگان وصیت کرد و چیزی که داشت کسی را دید و گفت، «نشان آن که بر توحید بمیرم فلان چیز است. اگر آن نشان بینید بدین مال شکر و مغز بادام بخر و بر کودکان شهر افشان و بگوی که این عرس فلان است که به سلامت بجست و اگر این نبینی مردمان را بگوی تا بر من نماز نکنند و غره نشوند به من. تا پس از مرگ باری مرایی نباشم».
و سهل تستری گوید که مرید از آن ترسد که در معصیت افتد و عارف از آن که در کفر افتد. ابوزید گوید، «چون به مسجدی شوم بر میان خویش زنّاری بینم که ترسم که مرا به کلیسا برد. تا آنگاه که در مسجد روم و هرروز پنج بار همچنین باشم». و عیسی (ع) حواریان را گفت، «شما از معصیت ترسید و ما پیغامبران از کفر ترسیم». و یکی از پیغامبران به گرسنگی و تشنگی و برهنگی و محنت بسیار مبتلا بود سالهای بسیار. پس به خدای تعالی بنالید. حق گفت، «دلت از کفر نگاه می دارم. بدین خرسند نه ای که دنیا می خواهی؟» گفت، «بارخدایا! توبه کردم و خرسند شدم». و خاک بر سر کرد از تشویر سوال خویش. و یکی از دلایل سوء خاتمت نفاق بود و ازاین بود که صحابه همیشه بر خویشتن می ترسیدند از نفاق. و حسن بصری گوید، اگر بدانمی که در من نفاق نیست از هرچه در روی زمین است دوست تر دارمی». و گفت، «اختلاف باطن و ظاهر و دل و زبان از نفاق است».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۱ - پیدا کردن فضیلت امل کوتاه
بدان که هرکه در دل خویش صورت کرد که زندگانی بسیار خواهد یافتن تا دیری بزید و مرگ وی نخواهد بود، از وی هیچ کار دینی نیاید که وی می گوید با خویشتن که روزگار در پیش است هرگاه که خواهی می توان کرد، در حال راه آسایش گیر. و چون مرگ خویش نزدیک پندارد همه حال به تدبیر مشغول باشد و این اصل همه سعادتهاست. رسول (ص) ابن عمر را گفت، «بامداد که برخیزی با خویشتن مگوی که شبانگاه را زنده باشی. و از زندگانی زاد مرگ بستان و از تندرستی زاد بیماری برگیر که ندانی که فردا نام تو نزد خدای تعالی چه خواهد بود». و گفت (ص)، «از هیچ چیز بر شما نمی ترسم که از دو خصلت: از پس هوا شدن و امید زندگانی دراز داشتن»، و اسامه چیزی خرید به نسیه تا یک ماه. رسول (ص) گفت، «عجب نماید از اسامه که تا یک ماه چیز خریده است، ان اسامه لطویل الامل، نهمار دراز امید است در زندگانی. بدان خدای که نفس من به دست وی است که چشم برهم نزنم که نپندارم که پیش از برهم نهادن مرگ در آید. و هیچ لقمه در دهان ننهم که نپندارم که به سبب مرگ در گلوی من بخواهد ماند». و آنگاه گفت، «یا مردمان! اگر عقل دارید خویشتن مرده انگارید که به خدایی که جان من به دست وی است که آنچه شما را وعده کرده اند بیاید و از آن خلاص نباید». و رسول (ص) چون آب تاختن کردی در وقت تیمم کردی. گفتندی، «آب نزدیک است»، گفت، ننباید که تا آن وقت زنده نباشم».
و عبدالله بن مسعود می گوید که رسول (ص) خطی مربع بکشید و در میان آن خطی راست و از هردو جانب آن خط خطهای خرد بکشید و گفت این خط در درون مربع آدمی است. و این خر مربع اجل است گرد وی گرفته که از وی نجهد و این خط های خرد از هر دو جانب آفت و بلاست بر راه وی که اگر از یکی بجهد از دیگری نجهد، تا آنگاه که بیفتد در افتادن مرگ و آن خط بیرونی مربع امل و امید وی است که همیشه اندیشه کاری کند که آن در علم خدای تعالی پس از اجل وی خواهد بود.
و رسول (ص) گفت، «آدمی هر روز پیرتر می شود و دو چیز از وی جوان می شود: بایستِ مال و بایست عمر»، و در خبر است که عیسی (ع) پیری را دید بیل در دست و کار می کرد. گفت، «بارخدایا! امل از دل وی بیرون کن». بیل از دست وی بیفتاد و بخفت. چون ساعتی بود گفت، «بارخدایا! امل با وی ده». پیر برخاست و در کار ایستاد. عیسی از وی بپرسید که این چه بود؟ گفت، «در دل من آمد که چرا کار می کنی؟ پیر شده ای؟ زود بمیری». بیل بنهادم. پس دیگر بار در دل من آمد که لابد تو را نان باید تا بمیری، باز برخاستم.
و رسول (ص) گفت، «خواهید که در بهشت شوید؟» گفتند، «خواهیم»، گفت، «امل کوتاه کنید و مرگ در پیش چشم خویش دارید پیوسته و از خدای تعالی شرم دارید چنان که حق وی است». پیری از ری نامه ای بنبشت به کسی که اما بعد، دنیا خواب است و آخرت بیداری و در میانه مرگ. و هرچه ما در آنیم همه اضغاث احلام و السلام.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۴ - درجات طول امل
بدان که خلق اندر این متفاوتند: کس بود که آن خواهد که همیشه در دنیا می بود. چنان که حق تعالی گفت، «یود احدهم لو یعمر الف سنه» و کس بود که خواهد که پیر شود و کس بود که یک سال امید بیش ندارد تدبیر سال دیگر نکند، و کس بود که روزی بیش امید ندارد، تدبیر فردا نکند. چنان که عیسی (ع) گفت، «اندوه روزی فردا مبرید، که اگر اجل مانده باشد، روزی مانده باشد، و اگر زندگانی نمانده باشد رنج روزی دیگران چه کشی؟»
و کس باشد که یک ساعت نیز امید ندارد، چنان که رسول (ص) تیمم کرد به وقت آب تاختن که نباید که به آب نرسد. و کس بود که مرگ در پیش چشم وی باشد و هیچ غایب نبود، چنان که رسول (ص) معاذ را پرسید از حقیقت ایمان وی. گفت، «هیچ گام برنگرفتم که نپنداشتم که دیگر برنگیرم».
و اسود حبشی نماز می کردی و از هر جایی می نگریدی. گفتندی چه می نگری؟ گفتی، «تا ملک الموت از کدام سو فراز آید».
و در جمله خلق در این متفاوتند و هرکه امید یک ماه بیش ندارد وی را فضل است آن که امید چهل روز دارد مثلا و اثر آن در معاملت وی پیدا آید که کسی را دو برابر باشد غایب. یکی تا ماهی دو رسد و یکی تا سالی. تدبیر کار این کند که تا ماهی می آید و در تدبیر آن دیگر تاخیر کند. پس هر کسی باشد که پندارد که کوتاه امل است، ولکن نشان آن شتاب و مبادرت است به عمل و به غنیمت داشتن یک نفس که مهلت می دهند. چنان که رسول (ص) گفت، «پنج چیز بیش از پنج چیز به غنیمت گیرید: «جوانی پیش از پیری و تندرستی پیش از بیماری و توانگری پیش از درویشی و فراغت پیش از شغل و زندگانی پیش از مرگ». و گفت، «دو نعمت است که بیشتر خلق مغبونند در آن: تندرستی و فراغت».
و رسول (ص) چون اثر غفلتی دیدی از صحابه،منادی کردی میان ایشان که مرگ آمد و آورد اما شقاوت و اما سعادت. و حذیفه می گوید، «هیچ روز نیست که نه بامداد منادی می کند که ای مردمان الرحیل، الرحیل». و داوود طایی را دیدند که به شتاب می شد به نماز. گفتند، «این چه شتاب است؟» گفت، «لشکر در شهر است. منتظر منند». یعنی مردگان گورستان تا مرا نبرند برنخواهند خاست از اینجا. ابوموسی اشعری به آخر عمر جهد بسیار همی کرد. گفتند، «اگر رفق کنی چه بود؟» گفت، اسب را که بدوانند همه جهدهای خویش به آخر میدان بکند و این آخر میدان عمرم است که مرگ نزدیک رسید، از این جهد هیچ بازنگیرم».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۸ - سوال منکر و نکیر
رسول (ص) گفت، «چون بنده بمیرد دو فرشته بیایند بر وی سیاه و به چشم ازرق. یکی را نام منکر و یکی را نکیر. گویند، «چه می گفتی در پیغامبر؟» اگر مومن بود گوید، «بنده و رسول خدای بود. گواهی دهم که خدای یکی است و محمد رسول وی است». هفتاد ارش در هفتاد ارش گور بر وی فراخ کنند و روشن و پرنور، و گویند، «بخسب خفتی عروس وار چنان که هیچ چیز تو را بیدار نکند مگر آن که دوست تر داری». و اگر منافق بود گوید، «ندانم. می شنیدم از مردمان که چیزی می گفتند. من نیز می گفتم». پس زمین را گویند تا بر وی تنگ فراهم آید چنان که پهلوها به هم رسند و هم چنان در عذاب می بود».
و رسول (ص) عمر را گفت که یا عمر! چگونه بینی خویشتن را که چون بمیری و تو را گوری چهار گز در یک گز بکنند. آنگاه تو را بشویند و در کفن کنند و در گور نهند و خاک بر سر کنند تا پر شود و بازگردند. و آنگاه منکر و نکیر بیایند آواز ایشان چون رعد و چشمهای ایشان چون برق، مویها در زمین می کشند و به دندان خاک گور می شورند و تو را فرا جنبانند؟» گفت، «یا رسول الله! عقل با من باشد؟» گفت، «باشد»، گفت، «پس باک ندارم و ایشان را کفایت کنم». و در خبر است که دو جانور بر کافر مسلط بکنند در گور. هردو کور و کر و در دست هر یکی عمودی از آهن ستبراء و چون دلو که اشتران را بدان آب می دهند، می زنند وی را تا قیامت نه چشم دارند که وی را بینند تا رحمت کنند و نه گوش دارند که آواز وی بشنوند.
و عایشه می گوید که رسول (ص) گفت که گور را افشاردنی است که مرده را بیفشارد. و اگر هیچ کس از آن برستی سعد بن معاذ. و انس گوید که زینت دختر مصطفی (ص) فرمان یافت. وی را در گور نهاد و روی وی زرد شد عظیم، چون بیرون آمد و رنگ وی باز جای شد، گفتم، «یا رسول الله! این چه حال بود؟» گفت، «از افشردن گور و عذاب آن یاد کردم. مرا خبر دادند که بر وی آسان بکردند». و باز این فشاردنی بیفشارد گور وی را که بانگ وی همه جهان بشنیدند. رسول (ص) گفت، «عذاب کافر در گور آن بود که نود و نه اژدها بر وی گمارند. دانی که اژدها چه بود؟ نود و نه مار بود که هریکی نه سر دارد. وی را می گزند و می لیسند و در وی می دمند تا روز قیامت».
و رسول (ص) گفت، «گور اول منزل آخرت است اگر آسان بود آنچه از پس آن بود آسان تر و اگر دشخوار بود آنچه از پس وی صعب تر و دشخوارتر».
و بدان که آن چه پس از این است: اول هول نفخه صور است، آنگاه هول روز قیامت و درازی آن و گرما و عرق آن، آنگاه هول عرض دادن و از گناهان پرسیدن، آنگاه هول نامه ها به دست راست و دست چپ دادن، آنگاه هول فضیحت و رسوائی که از آن بیند، آنگاه هول ترازو تا کفه حسنات گران تر آید یا کفه سیئات، آنگاه هول مظلم خصمان و جواب ایشان، آنگاه هول دوزخ و زبانیه و اغلال و انکال و زقّوم و مار و کژدم.
و عذابها دو نوع است: جسمانی است و روحانی، اما آنچه جسمانی است در آخر کتاب احیاء شرح کرده ایم به تفصیل و هر خبر که در آن بیامده است بیاورده ایم. و آنچه روحانی است در عنوان کتاب آورده ایم. و همچنین حقیقت مرگ که چه بود و حقیقت روح و ارواح وی پس از مرگ همه در عنوان شرح کرده ایم. هرکه خواهد که تفصیل عذاب جسمانی بداند از احیاء طلب باید کرد. و هرکه خواهد که روحانی بداند از عنوان در این کتاب بداند.
و ما بدین قدر که گفته آمد اقتصار خواهیم کرد تا دراز نشود. و ختم کنیم کتاب را به خوابهایی که حکایت کرده اند بزرگان در احوال مردگان که راه نیست این علم را به معرفت احوال مردگان الا از راه مکاشفه باطن. اما در خواب. و اما در یقظه اما از راه حواس راه به ایشان نیست که ایشان به عالمی شدند که جمله این حواس از دریافتن آن همچنان معزول بود که گوش معزول است از ادراک رنگها و چشم معزول است از ادراک آوازها، بلکه در آدمی یک خاصیت است که بدان اهل آن عالم را بتواند یافت، لکن آن خاصیت پوشیده است به زحمت حواس و مشغله دنیا. چون از آن مشغله در خواب خلاصی یابد حالت وی به ایشان نزدیک گردد و احوال ایشان کشف افتد. و بدان خاصیت است که ایشان را از ما خبر بود تا به اعمال نیکوی ما شاد باشند و به معاصی ما اندوهگین چنان که اندر اخبار آمده است. و حقیقت آن است که خیر ما از ایشان و خیر ایشان از ما بی واسطه لوح محفوظ نیست که احوال ما و ایشان، در لوح محفوظ نبشته است. چون باطن آدمی را با آن مناسبتی افتد در خواب احوال ایشان را از آنجا بداند. و چون ایشان را مناسبتی افتد احوال ما بدانند.
و مثل لوح محفوظ چون آینه است که صورت همه چیزها در وی است و روح آدمی هم چون آینه است و روح مرده هم چنین، پس هم چنان که در آینه چیزی از آینه دیگری پدید آید از لوح محفوظ در ما و در ایشان پدید آید. و گمان مبر که لوح محفوظ جسمی باشد مربع از چوب یا از نی یا چیز دیگر چنان که به چشم ظاهر وی را بتوان دید و نبشته ها که بر وی است برتوان خواند. لکن اگر خواهی هم از خویشتن طلب کن که در تو نمودگار هرچه در آفرینش است، هست تا بدان سبب تو را ره بود به معرفت همه، لکن از خود غافلی. دیگر چون شناسی؟ و نمودگار آن دماغ و مقری است که همه قرآن یاد دارد و گویی در وی نبشته است و می بیند آن را و حروف آن را و اگر کسی دماغ وی ذره ذره بکند و بدین چشم ظاهر نگاه کند هیچ جای قرآن نبیند، پس نقش شدن کارها در لوح محفوظ باید که از این جنس دانی، که کارهای بی نهایت در وی نقش است و چشم تو جز متناهی نباشد. و نامتناهی در متناهی در نقش محسوس ممکن نگردد که صورت توان کرد. پس لوح وی و قلم وی و دست وی هیچ چیز باز آن تو نماند، چنان که وی نیز با تو نماند که چنان است که شاعر گفت، «از خانه به کدخدای ماند همه چیز».
و مقصود آن است که محال نداری که ایشان را از ما خبر بود و ما را از ایشان، چنان که در خواب می بینی و به خواب دیدگان مردگان بر احوال زشت و احوال دیگر، برهانی عظیم است بدان که ایشان زنده اند، اما در نعمت و اما در عذاب نعوذ بالله، و نیست نبیند و مرده نبیند، چنان که گفت، «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل عند ربهم یرزقون».
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
زان مرا بیش ز مرغان قفس زاری‌هاست
که به غیر از شکن دام گرفتاری‌هاست
بینم آن خواب اگرم دیده به عمری غنود
که مرا عمر دگر مایه بیداری‌هاست
آسمان شد ز پی خصمی من پشت زمین
ای دل ای دیده من وقت مددکاری‌هاست
روز تنهائی و پایان وصال و شب هجر
ای غم عشق بیا کاول غمخواری‌هاست
خرقه و سبحه و سجاده فکندم چه کنم
اولین شرط ره عشق سبکباری‌هاست
نامد از بهر عیادت به سرم تا دم مرگ
آه کآخر نفسم اول بیماری‌هاست
کار دل با تو ندانم به کجا انجامد
او نوآموز و ترا شیوه دل‌آزاری‌هاست
جز به یغما نرسد سلطنت ملک نعیم
رحمت از شحنه بازار گنه‌کاری‌هاست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
سر زهی دولت اگر در قدمت خاک آید
دولتی دیگر اگر بسته فتراک آید
آسمان روز ز خورشید بر افروخت چراغ
بسکه از آتش من دود بر افلاک آید
کرده مسواک فقیه از پی تطهیر دهان
آنچه او خورده کجا پاک به مسواک آید
گفتم آن روز که آن زلف معقرب دیدم
آنقدر خون خورد این مارکه ضحاک آید
نه ز اندیشه غرق است مرا بیم سرشک
ترسم از چهره غبار در او پاک آید
آنقدر می خورم امروز که چون خاک شوم
هر گیاهی که ز خاکم بدمد تاک آید
جامه ها کرده قبا عشق مه کنعان را
عجبی نیست اگر پیرهنی چاک آید
مفتیم رقعه به خود داد خدایا مپسند
نایب مسند شرع این همه سفاک آید
سر یغما چو لگدکوب اجل خواهد شد
به که خاک ره آن قامت چالاک آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
منت ایزد را که بر شرع نبی اقرار من
این گواهی بس که زاهد می‌کند انکار من
در خراباتش به جامی بارها کردم گرو
تا نپنداری سعادت نیست در دستار من
میکده کردم بنا کو بانی بیت الحرام
تا بپرسم بهتر آثار تو یا آثار من
گر سرای شیخ شاهد باز خوانندم چه عیب
هیچکس زیشان نداند خوبتر اسرار من
گفتم آه از آفتاب گرم محشر پیر دیر
گفت مانا غافلی از سایه دیوار من
تا شدم در رسته شیرین لبت شکر فروش
کاروان مصر در تنگ است از بازار من
مفتی ارسگ خواندم رنجش خلاف مردمی است
من که باشم کز خطاب مفتی آید عار من
بر لب غیر آنکه دارد چشم گاه داوری
کی کند وقت تظلم گوش بر گفتار من
خوابش از مژگان مبر ای ناله بو بیند به خواب
چشم شوخش ماجرای دیده بیدار من
رشته تسبیح عمر زاهد ار یغما گسیخت
نیست جای غم فدای تاری از زنار من
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ز نقحبه ای ار زهر اجل در نوشد
تشریف بر افکند کفن در پوشد
زن قحبه تنش نرفته در خاک هنوز
زنقحبه تری به جای او برجوشد
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
هر فیض که آب زندگانی بخشد
بر عکس شراب ارغوانی بخشد
آن زندگی جوان به پیری آرد
این پیران را زنوجوانی بخشد