عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۱
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۷
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
مردیم ز غم تا به تو خودکام رسیدیم
از سایه تیغت به سرانجام رسیدیم
خواندیم چو لوح سر خاک شهدا را
بر مطلب بیمهری ایام رسیدیم
روزی که برون آمده از بیضه شوقت
پر نازده اول به سر دام رسیدیم
در عشق تو گشتیم دمی گرم که چون صبح
از یک نفس عمر به انجام رسیدیم
بسیار طپیدن ندهد فایده در خاک
تسلیم چو گشتیم به آرام رسیدیم
بیبهره از آن زلف نشد گردن قصاب
ما نیز به یک حلقه از این دام رسیدیم
از سایه تیغت به سرانجام رسیدیم
خواندیم چو لوح سر خاک شهدا را
بر مطلب بیمهری ایام رسیدیم
روزی که برون آمده از بیضه شوقت
پر نازده اول به سر دام رسیدیم
در عشق تو گشتیم دمی گرم که چون صبح
از یک نفس عمر به انجام رسیدیم
بسیار طپیدن ندهد فایده در خاک
تسلیم چو گشتیم به آرام رسیدیم
بیبهره از آن زلف نشد گردن قصاب
ما نیز به یک حلقه از این دام رسیدیم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی مدیحة امیرالمؤمنین علیه السلام
شیر بیشۀ ابداع سر ز بیشه بیرون کرد
عقل ییررا از بیم دل دو نیم و مجنون کرد
بیرق ضلالت را سرنگون و وارون کرد
رایت هدایت را بر فراز گردون کرد
چهرۀ حقیقت را همچو لاله گلگون کرد
داده گلشن دین را جویبار تیفش آب
لاله زار یاسین را کرده خرم و شاداب
شمع بزم آئین را کرده مهر عالمتاب
داده داد تمکین را روز خیبر و احزاب
در اُحد فداکاری از شماره افزون کرد
بازوی قویمندش بسکه داد قوت داد
در حرم خداوندش افسر فتوت داد
با حبیب دلبندش رتبۀ اخوت داد
همچو نی بهر بندش نغمۀ نبوت داد
در حرم جهانی را مست خویش و مفتون کرد
تا به تیغ خون آشام داد عشق و مستی داد
در سران بدفرجام داد ضرب دستی داد
در برابر اصنام داد حق پرستی داد
تا به پیکر اسلام داد روح و هستی داد
تا که دین و آئین را چون هما همایون کرد
ساز دست و شمشیرش تا ابد در آواز است
گوئی از بم وزیرش زهره نغمه پرداز است
شمع تیغ سر گیرش تا فلک سر افرار است
در فضای تدریرش دست و سر به پرواز است
کو زبان که تا گویم دست و تیغ او چون کرد؟
برق تیغ خون ریزش بر سران عالم زد
شعلۀ شرر بیزش بر روان اعظم زد
دود آتش تیزش طعنه بر جهنم زد
بازوی دلاویزش عرش و فرش بر هم زد
تا صراط ایمان را مستقیم و موزون کرد
آفتاب نورانی روز بدر کرد اشراق
یا که سیف ربانی جلوه کرد در آفاق
آنکه در سر افشانی روز بزم بودی طاق
با قضای یزدانی همعنان و هم میثاق
با قدر خداوندش از نخست مقرون کرد
ذوالفقار آتشبار بر قریش آتش زد
تا بگنبد دوار شعله زان کشاکش زد
شور برق آن بتار بر سران سرکش زد
تا که سکه افرار بر قلوب بی غش زد
تا کتاب هستی را همچو لوح مکنون کرد
چون بدعوت وحدت مظهر احد آمد
نقش رایت نصرت یا علی مدد امد
رو بلا فتی رتبت، پیر بیخرد آمد
کفر محض بد فطرت پور عبدود آمد
قطره عرض اندامی بر محیط جیحون کرد
عزم رزم بر سر داشت با سر سران یکسر
پا بمرگ خود برداشت شد چو خر بگل اندر
گرچه کوه پیکر داشت شد ز کلهم کمتر
دل که آندلا ور داشت همچون آهنین پیکر
آبشد چنان کز سر هرچه داشت بیرون کرد
کلک تیغ جانکاهی نقش خاک راهش کرد
از فراز خودخواهی سر نگون بچاهش کرد
خرمنی ز گمراهی برق زد تباهش کرد
ضربت یداللهی کوه بود و کاهش کرد
پنجۀ خداوندش غرق لجۀ خون کرد
پیل مست لب پر کف عزم شیر شیران کرد
یا ز ابلهی مرحب رو به میر میدان کرد
روز عمر خود را شب یا که خانه ویران کرد
تیره بخت بد کوکب آرزوی نیران کرد
یا که پنجه پی مغزی با قضای بیچون کرد
تیغ حیدر صفدر آنچنان دو نیمش کرد
کز فراز زین یکسر وارد جحبمش کرد
تیغ آهنین پیکر آنچنان رمیمش کرد
چون غبار با کمتر در هوا عدیمش کرد
همچو نقطه موهومش در محیط هامون کرد
آسمان و هفت اختر حلقۀ در کویش
چرخ را کند چنبر یک اشاره ز ابرویش
چیست قلعۀ خیبر با کمند نیرویش؟
چیست کندن آندر پیش زور بازویش؟
آنچه ناید اندر وهم آن یمین میمون کرد
تا بحلقۀ در شد آشنا در انگشتش
قلعه های خیبر شد همچو موم در مشتش
هرکه را برابر شد تیغ سر زد از پشتش
ور ز پیش او در شد صبحۀ قضا کشتش
قلعه را ز کشتارش همچو فلک مشحون کرد
رفت کشتی ایمان در احد چه در گرداب
بود از جگر نالان یا علی مرا دریاب
دست و تیغ سر افشان، کرد همتی نایاب
تا بعرصۀ میدان شد دل دلیران آب
روزگار دشمن را تیره و دگرگون کرد
آستین چه بالا زد آسمان بزیر آمد
تا قدم بهیجا زد شیر در نفیر آمد
تیغ را بهر جا زد مرگ در سفیر آمد
بر سر سران پا زد تا سر سریر آمد
مسند نبوت را استوار و مأمون کرد
فاتح ولایت بود خاتم النبیین را
مصدر عنایت بود صادر نخستین را
رایت هدایت بود هادی المضلین را
قلعۀ حمایت بود مالک دین و ایمان را
با پیمبرش ایزد چون کلیم و هارون کرد
مفتقر بصد خجلت مدحت و ثنا آورد
وز فریضۀ ذمت شمه ای بجا آورد
در بر ولی نعمت تحفۀ گدا آورد
بر در فلک حشمت موری التجا آورد
پای را بامیدی از گلیم بیرون کرد
عقل ییررا از بیم دل دو نیم و مجنون کرد
بیرق ضلالت را سرنگون و وارون کرد
رایت هدایت را بر فراز گردون کرد
چهرۀ حقیقت را همچو لاله گلگون کرد
داده گلشن دین را جویبار تیفش آب
لاله زار یاسین را کرده خرم و شاداب
شمع بزم آئین را کرده مهر عالمتاب
داده داد تمکین را روز خیبر و احزاب
در اُحد فداکاری از شماره افزون کرد
بازوی قویمندش بسکه داد قوت داد
در حرم خداوندش افسر فتوت داد
با حبیب دلبندش رتبۀ اخوت داد
همچو نی بهر بندش نغمۀ نبوت داد
در حرم جهانی را مست خویش و مفتون کرد
تا به تیغ خون آشام داد عشق و مستی داد
در سران بدفرجام داد ضرب دستی داد
در برابر اصنام داد حق پرستی داد
تا به پیکر اسلام داد روح و هستی داد
تا که دین و آئین را چون هما همایون کرد
ساز دست و شمشیرش تا ابد در آواز است
گوئی از بم وزیرش زهره نغمه پرداز است
شمع تیغ سر گیرش تا فلک سر افرار است
در فضای تدریرش دست و سر به پرواز است
کو زبان که تا گویم دست و تیغ او چون کرد؟
برق تیغ خون ریزش بر سران عالم زد
شعلۀ شرر بیزش بر روان اعظم زد
دود آتش تیزش طعنه بر جهنم زد
بازوی دلاویزش عرش و فرش بر هم زد
تا صراط ایمان را مستقیم و موزون کرد
آفتاب نورانی روز بدر کرد اشراق
یا که سیف ربانی جلوه کرد در آفاق
آنکه در سر افشانی روز بزم بودی طاق
با قضای یزدانی همعنان و هم میثاق
با قدر خداوندش از نخست مقرون کرد
ذوالفقار آتشبار بر قریش آتش زد
تا بگنبد دوار شعله زان کشاکش زد
شور برق آن بتار بر سران سرکش زد
تا که سکه افرار بر قلوب بی غش زد
تا کتاب هستی را همچو لوح مکنون کرد
چون بدعوت وحدت مظهر احد آمد
نقش رایت نصرت یا علی مدد امد
رو بلا فتی رتبت، پیر بیخرد آمد
کفر محض بد فطرت پور عبدود آمد
قطره عرض اندامی بر محیط جیحون کرد
عزم رزم بر سر داشت با سر سران یکسر
پا بمرگ خود برداشت شد چو خر بگل اندر
گرچه کوه پیکر داشت شد ز کلهم کمتر
دل که آندلا ور داشت همچون آهنین پیکر
آبشد چنان کز سر هرچه داشت بیرون کرد
کلک تیغ جانکاهی نقش خاک راهش کرد
از فراز خودخواهی سر نگون بچاهش کرد
خرمنی ز گمراهی برق زد تباهش کرد
ضربت یداللهی کوه بود و کاهش کرد
پنجۀ خداوندش غرق لجۀ خون کرد
پیل مست لب پر کف عزم شیر شیران کرد
یا ز ابلهی مرحب رو به میر میدان کرد
روز عمر خود را شب یا که خانه ویران کرد
تیره بخت بد کوکب آرزوی نیران کرد
یا که پنجه پی مغزی با قضای بیچون کرد
تیغ حیدر صفدر آنچنان دو نیمش کرد
کز فراز زین یکسر وارد جحبمش کرد
تیغ آهنین پیکر آنچنان رمیمش کرد
چون غبار با کمتر در هوا عدیمش کرد
همچو نقطه موهومش در محیط هامون کرد
آسمان و هفت اختر حلقۀ در کویش
چرخ را کند چنبر یک اشاره ز ابرویش
چیست قلعۀ خیبر با کمند نیرویش؟
چیست کندن آندر پیش زور بازویش؟
آنچه ناید اندر وهم آن یمین میمون کرد
تا بحلقۀ در شد آشنا در انگشتش
قلعه های خیبر شد همچو موم در مشتش
هرکه را برابر شد تیغ سر زد از پشتش
ور ز پیش او در شد صبحۀ قضا کشتش
قلعه را ز کشتارش همچو فلک مشحون کرد
رفت کشتی ایمان در احد چه در گرداب
بود از جگر نالان یا علی مرا دریاب
دست و تیغ سر افشان، کرد همتی نایاب
تا بعرصۀ میدان شد دل دلیران آب
روزگار دشمن را تیره و دگرگون کرد
آستین چه بالا زد آسمان بزیر آمد
تا قدم بهیجا زد شیر در نفیر آمد
تیغ را بهر جا زد مرگ در سفیر آمد
بر سر سران پا زد تا سر سریر آمد
مسند نبوت را استوار و مأمون کرد
فاتح ولایت بود خاتم النبیین را
مصدر عنایت بود صادر نخستین را
رایت هدایت بود هادی المضلین را
قلعۀ حمایت بود مالک دین و ایمان را
با پیمبرش ایزد چون کلیم و هارون کرد
مفتقر بصد خجلت مدحت و ثنا آورد
وز فریضۀ ذمت شمه ای بجا آورد
در بر ولی نعمت تحفۀ گدا آورد
بر در فلک حشمت موری التجا آورد
پای را بامیدی از گلیم بیرون کرد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۶ - فی رثاء امیرالمؤمنین علیه السلام
خم گردون دون لبریز خونست
بکام باده نوشان واژگونست
نصیب هر که باشد قربش افزون
از این مینای غم جامی فزونست
حریف مجلس صهبای بیچون
قرین غصۀ بی چند و چونست
نه انجا مست این جام بلا را
که از آغاز هستی تا کنونست
عجب رسمی است دوران فلک را
که جور و دور او از حد برونست
مرا این نقش گوناگون گردون
به رنگانگ محنت رهنمونست
هر آشوبیست در ملک شهادت
ز شور عالم غیب مصونست
اگر شوری ندارد عقل رهبر
چرا سر گشتۀ دشت جنونست؟
مگر بالا بلند رایت دین
ز تیغ ابن ملجم سرنگونست؟
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
أمیرالمؤمنین غرقاب خونست
ملائک زین مصیبت اشک بارند
خلائق چهره در خون می نگارند
خزان گلشن دین شد که مردم
ز سیل اشک چون ابر بهارند
چه جای گریه است و اشکباریست
بجای اشک باید خون ببارند
همانا سوز برق و نالۀ رعد
ز سوز سوگواران یادگارند
عزیزان روی از این غم می خراشند
کنیزان زین مصیب داغ دارند
جوانان پیر در عهد جوانی
که یک عالم بلا را زیر بارند
نوامیس امامت بی ملامت
پریشان موی و زارند و نزارند
خوانین حجازی را ز آشوب
سزد ملک عراق از بن بر آرند
نواخوان بانوان شورش انگیز
بسوز قمری و شور هزارند
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
زمین از چیست خوان غصه و غم؟
ز مرگ کیست پشت آسمان خم؟
بسیط خاک تا ایوان افلاک
محیط ناله و آه است و ماتم
خدنگ کینه زخمی زد بدلها
که هرگز به نخواهد شد به مرهم
قلم زد منشی دیوان محنت
پس از این بر حدیث ما تقدم
ز قتل فاتح اقلیم وحدت
دو تا شد قامت یکتای خاتم
دو چشم فرقدان خونبار گردد
حسن را با حسین بیند چه با هم
مپرس از نالۀ جانسوز جبریل
مگو از سیل اشک چشم آدم
خلیل الله قرین شعلۀ آه
بود نوح نبی با نوحه همدم
بطور غم دل از کف داده موسی
بگردون صیحه زد عیسی ابن مریم
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
نشوری شد بپا از یک جهان شور
نه از طی سجل و عرض منشور
عجب شوری در این ظلمت سرا شد
ز شور ساکنان عالم نور
بگوش اهل دل فریاد جبریل
حکایت می کند از نفخۀ صور
ز سیل اشک سوزان خطۀ خاک
بعین حق نماید بحر مسجور
چرا از هم نریزد سقف مرفوع؟
چرا ویران نگردد بیت معمور؟
کلام الله ناطق گشت خاموش
چرا نبود کتاب الله مهجور؟
ظهور غیب مکنون رفت در خاک
تجلی کرد سر سر مستور
شکست از تیشۀ کین شاخ طوبی
ز غم آتش فشان شد نخلۀ طور
بماتمخانۀ حوراء انسی
بسر خاک مصیبت می کند حور
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
فتاد از تیشۀ بی اعتدالی
ز باغ «فاستقم» طوبی مثالی
چو سرو جویبار رحمت افتاد
نرست از گلشن حکمت نهالی
ز شمشیر لعین لم یزل شد
بخون رنگین جمال لایزالی
ز تیغ ملحدی شق القمر شد
ولیکن تا به ابروی هلالی
نماند از تیزی چنگال کرکس
ز عنقاء حقیقت پر و بالی
دریغ از گردش گردون که آمد
به بند بنده ای مولی الموالی
فغان از پستی دنیا که افتاد
بدست سفله ای رب المعالی
نمی بردش تجلی گر بکلی
ندادی شیر، روبه را مجالی
چنین تقدیر شد صبح ازل را
که تا شام ابد بر وی بنالی
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
چه از شمشیر کین شق القمر شد
زمین و آسمان زیر و زبر شد
قلم منشق شد و نقشش مصیبت
در الواح معانی و صور شد
خم گردون دون نیل غم افشاند
جهان را جامه ماتم به بر شد
قضا طرح بساطی از عزا ریخت
کز آه و ناله بنیاد قدر شد
نصیب اهل دل زینخوان ماتم
سرشک دیده و خون جگر شد
ببادی قاف تا قاف ابد رفت
چه عنقاء ازل بی بال و پر شد
بداغ نامرادی هر دلی سوخت
چه شمشمیر مرادی شعله ور شد
نسیم صبحگاهی چون سموم است
از این آتش که در وقت سحر شد
سری از صرصر بیداد بشکافت
که خاک غم جهانی را بسر شد
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
چه سلطان هما را بال و پر سوخت
شهنشاه حقیقت را جگر سوخت
سموم کین چه زد بر گلشن دین
نه تنها شاخ گل هر خشک و تر سوخت
ز داغ لاله زار علم و حکمت
کتاب و سنت خیر البشر سوخت
تبه شد خرمن شمس معارف
همانا حاصل دور قمر سوخت
ز سوز منشی دیوان تقدیر
قضا را خامه و لوح و قدر سوخت
سزد کز چشم زمزم خون ببارد
که رکن کعبه و حجر حجر سوخت
مگو از رونق اسلام و ایمان
که اعظم رایت فتح و ظفر سوخت
بسر طوبی کند خاک مصیبت
که سرو گلشن وحدت ز سر سوخت
چو نرگس هر که شب را بود بیدار
دلش از شعلۀ آه سحر سوخت
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
نه در عرش است و فرش این شیون و شین
بود در ماوراء حیطۀ أین
در آن گلشن که قمری را بود شور
غراب البین گمنام است فی البین
ز سر تاج رسالت بر زمین زد
خداوند سریر قاب و قوسین
چرا از دل ننالد صاحب شرع
ز قتل مفتی دین قاضی دین
دو تا شد تارک آن یکه تازی
که بودی پشت زین را روی او زین
سر مسند نشین عدل و انصاف
لقد أضحی بسیف الجور نصفین
چرا بحر حکم عین معارف
چنین خکشیده در یک طرفه العین؟
مگر فرمانروای کن فکان رفت
که آشوب است در اقلیم کونین؟
سزد قرآن که از وحدت بنالد
برفت آنکس که بودی ثانی اثنین
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
چرا نبود رعیت را رعایت
مگر رفت از میان شاه ولایت؟
چرا آشفته شد شمل حقیقت
مگر حق را نگونسار است رایت؟
چرا از نو حرم بیت الصنم شد
مگر ویران شد ارکان هدایت؟
چرا اسلام می نالد ز غربت
مگر رفتش ز سر ظل حمایت؟
چرا قرآن قرین سوز و ساز است
مگر هر سوره شد محو و هر آیت؟
چرا سنت زند بر سینه و سر
مگر از حادثی دارد روایت؟
چرا آئینۀ خورشید تیره است
مگر از قصه ای دارد حکایت؟
چرا خونابه میبارد ز گردون
مگر از غصه ای دارد شکایت؟
جهان بیجان ز قتل جان جانان
فغان زین جور و داد از این جنایت؟
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
مرا دل بهر آنشاهی دو نیمست
که از تیغ کجش دین مستقیمست
چه شد مسند نشین لی مع الله؟
که فرش راه او عرش عظیمست
حرم نالان خداوند حرم کو؟
که ارکان هدایت زو قویمست
مطاف زمرۀ روحانیان کو؟
که کویش مستجار است و حطیمست
چه بر سر قبلۀ توحید را رفت
که در محراب طاعت سر دو نیمست؟
تجلی آنجنابش برد از دست
که گفتی طور سینا و کلیمست
وگرنه بر سلیمان آفرینی
چه جای حمله دیو رجیمست؟
شها در آستانت مفتقر چون
سگ اصحاب کهفست و رقیمست
بفرما یک نظر بر حال زارش
که لطف عام و انعامت عمیمست
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
بکام باده نوشان واژگونست
نصیب هر که باشد قربش افزون
از این مینای غم جامی فزونست
حریف مجلس صهبای بیچون
قرین غصۀ بی چند و چونست
نه انجا مست این جام بلا را
که از آغاز هستی تا کنونست
عجب رسمی است دوران فلک را
که جور و دور او از حد برونست
مرا این نقش گوناگون گردون
به رنگانگ محنت رهنمونست
هر آشوبیست در ملک شهادت
ز شور عالم غیب مصونست
اگر شوری ندارد عقل رهبر
چرا سر گشتۀ دشت جنونست؟
مگر بالا بلند رایت دین
ز تیغ ابن ملجم سرنگونست؟
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
أمیرالمؤمنین غرقاب خونست
ملائک زین مصیبت اشک بارند
خلائق چهره در خون می نگارند
خزان گلشن دین شد که مردم
ز سیل اشک چون ابر بهارند
چه جای گریه است و اشکباریست
بجای اشک باید خون ببارند
همانا سوز برق و نالۀ رعد
ز سوز سوگواران یادگارند
عزیزان روی از این غم می خراشند
کنیزان زین مصیب داغ دارند
جوانان پیر در عهد جوانی
که یک عالم بلا را زیر بارند
نوامیس امامت بی ملامت
پریشان موی و زارند و نزارند
خوانین حجازی را ز آشوب
سزد ملک عراق از بن بر آرند
نواخوان بانوان شورش انگیز
بسوز قمری و شور هزارند
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
زمین از چیست خوان غصه و غم؟
ز مرگ کیست پشت آسمان خم؟
بسیط خاک تا ایوان افلاک
محیط ناله و آه است و ماتم
خدنگ کینه زخمی زد بدلها
که هرگز به نخواهد شد به مرهم
قلم زد منشی دیوان محنت
پس از این بر حدیث ما تقدم
ز قتل فاتح اقلیم وحدت
دو تا شد قامت یکتای خاتم
دو چشم فرقدان خونبار گردد
حسن را با حسین بیند چه با هم
مپرس از نالۀ جانسوز جبریل
مگو از سیل اشک چشم آدم
خلیل الله قرین شعلۀ آه
بود نوح نبی با نوحه همدم
بطور غم دل از کف داده موسی
بگردون صیحه زد عیسی ابن مریم
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
نشوری شد بپا از یک جهان شور
نه از طی سجل و عرض منشور
عجب شوری در این ظلمت سرا شد
ز شور ساکنان عالم نور
بگوش اهل دل فریاد جبریل
حکایت می کند از نفخۀ صور
ز سیل اشک سوزان خطۀ خاک
بعین حق نماید بحر مسجور
چرا از هم نریزد سقف مرفوع؟
چرا ویران نگردد بیت معمور؟
کلام الله ناطق گشت خاموش
چرا نبود کتاب الله مهجور؟
ظهور غیب مکنون رفت در خاک
تجلی کرد سر سر مستور
شکست از تیشۀ کین شاخ طوبی
ز غم آتش فشان شد نخلۀ طور
بماتمخانۀ حوراء انسی
بسر خاک مصیبت می کند حور
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
فتاد از تیشۀ بی اعتدالی
ز باغ «فاستقم» طوبی مثالی
چو سرو جویبار رحمت افتاد
نرست از گلشن حکمت نهالی
ز شمشیر لعین لم یزل شد
بخون رنگین جمال لایزالی
ز تیغ ملحدی شق القمر شد
ولیکن تا به ابروی هلالی
نماند از تیزی چنگال کرکس
ز عنقاء حقیقت پر و بالی
دریغ از گردش گردون که آمد
به بند بنده ای مولی الموالی
فغان از پستی دنیا که افتاد
بدست سفله ای رب المعالی
نمی بردش تجلی گر بکلی
ندادی شیر، روبه را مجالی
چنین تقدیر شد صبح ازل را
که تا شام ابد بر وی بنالی
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
چه از شمشیر کین شق القمر شد
زمین و آسمان زیر و زبر شد
قلم منشق شد و نقشش مصیبت
در الواح معانی و صور شد
خم گردون دون نیل غم افشاند
جهان را جامه ماتم به بر شد
قضا طرح بساطی از عزا ریخت
کز آه و ناله بنیاد قدر شد
نصیب اهل دل زینخوان ماتم
سرشک دیده و خون جگر شد
ببادی قاف تا قاف ابد رفت
چه عنقاء ازل بی بال و پر شد
بداغ نامرادی هر دلی سوخت
چه شمشمیر مرادی شعله ور شد
نسیم صبحگاهی چون سموم است
از این آتش که در وقت سحر شد
سری از صرصر بیداد بشکافت
که خاک غم جهانی را بسر شد
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
چه سلطان هما را بال و پر سوخت
شهنشاه حقیقت را جگر سوخت
سموم کین چه زد بر گلشن دین
نه تنها شاخ گل هر خشک و تر سوخت
ز داغ لاله زار علم و حکمت
کتاب و سنت خیر البشر سوخت
تبه شد خرمن شمس معارف
همانا حاصل دور قمر سوخت
ز سوز منشی دیوان تقدیر
قضا را خامه و لوح و قدر سوخت
سزد کز چشم زمزم خون ببارد
که رکن کعبه و حجر حجر سوخت
مگو از رونق اسلام و ایمان
که اعظم رایت فتح و ظفر سوخت
بسر طوبی کند خاک مصیبت
که سرو گلشن وحدت ز سر سوخت
چو نرگس هر که شب را بود بیدار
دلش از شعلۀ آه سحر سوخت
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
نه در عرش است و فرش این شیون و شین
بود در ماوراء حیطۀ أین
در آن گلشن که قمری را بود شور
غراب البین گمنام است فی البین
ز سر تاج رسالت بر زمین زد
خداوند سریر قاب و قوسین
چرا از دل ننالد صاحب شرع
ز قتل مفتی دین قاضی دین
دو تا شد تارک آن یکه تازی
که بودی پشت زین را روی او زین
سر مسند نشین عدل و انصاف
لقد أضحی بسیف الجور نصفین
چرا بحر حکم عین معارف
چنین خکشیده در یک طرفه العین؟
مگر فرمانروای کن فکان رفت
که آشوب است در اقلیم کونین؟
سزد قرآن که از وحدت بنالد
برفت آنکس که بودی ثانی اثنین
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
چرا نبود رعیت را رعایت
مگر رفت از میان شاه ولایت؟
چرا آشفته شد شمل حقیقت
مگر حق را نگونسار است رایت؟
چرا از نو حرم بیت الصنم شد
مگر ویران شد ارکان هدایت؟
چرا اسلام می نالد ز غربت
مگر رفتش ز سر ظل حمایت؟
چرا قرآن قرین سوز و ساز است
مگر هر سوره شد محو و هر آیت؟
چرا سنت زند بر سینه و سر
مگر از حادثی دارد روایت؟
چرا آئینۀ خورشید تیره است
مگر از قصه ای دارد حکایت؟
چرا خونابه میبارد ز گردون
مگر از غصه ای دارد شکایت؟
جهان بیجان ز قتل جان جانان
فغان زین جور و داد از این جنایت؟
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
مرا دل بهر آنشاهی دو نیمست
که از تیغ کجش دین مستقیمست
چه شد مسند نشین لی مع الله؟
که فرش راه او عرش عظیمست
حرم نالان خداوند حرم کو؟
که ارکان هدایت زو قویمست
مطاف زمرۀ روحانیان کو؟
که کویش مستجار است و حطیمست
چه بر سر قبلۀ توحید را رفت
که در محراب طاعت سر دو نیمست؟
تجلی آنجنابش برد از دست
که گفتی طور سینا و کلیمست
وگرنه بر سلیمان آفرینی
چه جای حمله دیو رجیمست؟
شها در آستانت مفتقر چون
سگ اصحاب کهفست و رقیمست
بفرما یک نظر بر حال زارش
که لطف عام و انعامت عمیمست
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
امیرالمؤمنین غرقاب خونست
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی جواب المحتشم علیه الرحمه
باز این چه آتش است که بر جان عالم است؟
باز این چه شعلۀ غم و اندوه ماتم است؟
باز این حدیث حادثۀ جانگداز چیست؟
باز این چه قصه ایست که با غصه توأم است؟
این آه جانگزاست که در ملک دل بپاست
یا لشگر عزاست که در کشور غم است؟
آفاق پر ز شعلۀ برق و خروش رعد
یا نالۀ پیاپی و آه دمادم است؟
چون نچشمه چشم مادر گیتی ز طفل اشک
روی جهان چو موی پدر کشته درهم است
زین قصه سر بچاک گریبان کروبیان
در زیر بار غرصه قد قدسیان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر
گویا ربیع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلی مه خوبان بود به عشق
روز بروز جذبۀ جانباز عالم است
مشکوٰة نور و کوکب دری نشأتین
مصباح سالکان طریق وفا حسین
گلگون قبای عرصۀ میدان کربلا
زینت فزای مسند ایوان کربلا
لب تشنۀ فرات و روانبخش کائنات
خضر زلال چشمۀ حیوان کربلا
سرمست جام ذوق و جگرسوز نار شوق
غواص بحر وحدت و عطشان کربلا
سرباز کوی دوست که در عشق روی دوست
افکنده سر چه گوی بچوگان کربلا
رکن یمان و کعبۀ ایمان که از صفا
در سعی شد ز مکه بعنوان کربلا
لبیک بر زبان بسر دست نقد جان
روی رضا بسوی بیابان کربلا
چون نقطه در محیط بلا ثابت القدم
گردن نهاد بر خط فرمان کربلا
بر ما سوای دوست سر آستین فشاند
آسوده سر نهاد بدامان کربلا
سر بر زمین گذاشت که تا سر بلند شد
وز خود گذشت تا ز خدا بهره مند
ارباب عشق را چه صلای بلا زدند
اول بنام عقل نخستین صلا زدند
جام بلا بکام بلی گو شد از الست
سنگ بلا بجانب بانگ بلی زدند
تاج مصیبتی که فلک تا آن نداشت
بر فرق فرقدان شه لافتیٰ زدند
پس بر حجاب اکبر ناموس کبریا
آتش ز کینه های نهان بر ملا زدند
شد لعل دُر فشان حقیقت زمردین
الماس کین چه بر جگر مجتبی زدند
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا
کوس بلا بنام شه کربلا زدند
فرمان تو خطان رکابش که خط محو
بر نقش ما سوی ز کمال صفا زدند
دست ولا زدند بدامان شاه عشق
بر هر دو عالم از ره تحقیق پا زدند
در قلزم محبت آنشاه چون حباب
افراشتند خیمۀ هستی بروی آب
ترسم که بر صحیفۀ امکان قلم زنند
گر ماجرای کرب و بلا را رقم زنند
گوش فلک شود کر و هوش ملک ز سر
گر نغمه ای ز حال امام امم زنند
زان نقطۀ وجود حدیثی اگر کنند
خط عدم بر بط حدوث و قِدم زنند
آن رهبر عقول که صد همچو عقل پیر
در وادی غمش نتوان یک قدم زنند
ماء معین چو زهر شود در مذاق دهر
گر از لبان تشنۀ او لب بهم زنند
وز شعلۀ سرادق گردون قباب او
بر قبۀ سرادق گردون علم زنند
سیل سرشک و اشک، دمادم روان کنند
گر ز اشک چشم سید سجاد دم زنند
تا حشر، دل شود بکمند غمش اسیر
گر ز اهلبیت او سخن از بیش و کم زنند
کلک قضا است از رقم این عزا کلیل
لوح قدر فرو زده رخساره را به نیل
سهم قدر ز قوس قضا دلنشین رسید
در مرکز محیط رضا تیر کین رسید
کرد آنسه شعبه، نقطۀ توحید را دو نیم
وز شش جهت فغان بسپهر برین رسید
سر مصون ز مکمن غیب آشکار شد
زان ناوکی که بر دل حق مبین رسید
بازوی کفر و طعنۀ کفار شد قوی
زانطعن نیزه ای که به پهلوی دین رسید
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت
زانسوز و سازها که بشمع یقین رسید
آمد بقصد کعبۀ توحید پیل مست
دیو لعین بمهبط روح الامین رسید
افعی صفت گرفت سر از گنج معرفت
بد گوهری بمخزن دُرّ ثمین رسید
آن نفس مطمئنه، حیاتی ز سر گرفت
زان نفخه ای که در نفس آخرین رسید
مستغرق جمال ازل گشت لا یزال
نوشید از زلال لقا شربت وصال
شد نوک نی چه نقطۀ ایجاد را مدار
از دور ماند دائره اللیل و النهار
سر زد چه ماه معرفت از مشرق سنان
از مغرب، آفتاب قیامت شد آشکار
شیرازۀ صحیفۀ هستی ز هم گسیخت
شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار
کلک ازل ز نقش ابد تا ابد بماند
لوح قدر فتاد چه کلک قضا ز کار
در گنبد بلند فلک، ناله ملک
افکند در صوامع لاهوتیان شرار
عقل نخست نقش جهان را به گریه شست
وندر عقول زد شرر از آه شعله بار
یکباره سوخت همچو سپند از غمش خلیل
آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار
در طور غم کلیم شد از غصه دل دو نیم
وندر فلک مسیح چنان شد که روی دار
سر حلقۀ عقول چه برنی مقام کرد
قوس صعود عشق ظهوری تمام کرد
در ناکسان چه قافلۀ بیکسان فتاد
یک بوستان ز لاله بدست خسان فستاد
یک رشتۀ ز درّ یتیم گران بها
در دست ظلم سنگدلان، رایگان فتاد
یک حلقه ای ز منطقۀ چرخ معدلت
در حلقۀ اسیری و جور زمان فتاد
زان پس گذار دستۀ دستان دلستان
در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد
هر بیدلی بناله شد از داغ لاله ای
هر بلبلی بیاد گلی در فغان فتاد
ناموس حق ز جلوۀ طاوس کبریا
گشت آن چنان که مرغ دلش ز آشیان فتاد
قمری صفت بر آن گل گلزار معرفت
نالید آنقدر که ز تاب و توان فتاد
یاقوت خون ز جزع یمانی بر او فشاند
یادش چه زان عقیق لب دُرفشان فتاد
پس کرد روی خویش سوی روضۀ رسول
کی جد تاج بخش من ای رهبر عقول
این لؤلؤ تر و در گلگون حسین تست
وین خشک لعل غرقۀ در خون حسین تست
این مرکز محیط شهادت که موج خون
افشاند تا بدامن گردون حسین تست
این نیری که کرده بدریای خون غروب
وز شرق نیزه سر زده بیرون حسین تست
این مصحف حروف مقطع که ریخته
اجزای او بصفحۀ هامون حسین تست
این مظهر تجلی بیچند و چون که هست
از چند و چون، جراحتش افزون حسین تست
این گوهر ثمین که بخا کست و خون دفین
مانند اسم اعظم مخزون حسین تست
این هادی عقول که در وادی غمش
عقل جهانیان شده مجنون حسین تست
این کشتی نجات که طوفان ماتمش
اوضاع دهر کرده دگرگون حسین تست
آنگاه رو بخلوت ام المصاب کرد
وز سوز دل بمادر دلخون خطاب کرد
ای بانوی حجاز مرا بی نوا ببین
چون نی نوا کنان ز غم نینوا ببین
ای کعبۀ حیا بمنای وفا بیا
قربانیان خویش بکوی صفا ببین
نو رستگان خویش سراسر بریده سر
وز خون نو خطان بسرا پا حنا ببین
در خاک و خون طپان مه رخسار شه نگر
زنگ جفا بر آینۀ حق نما ببین
بر نخل طور سرّ اناالله را نگر
وز روی نی تجلی رب العلی ببین
ای خفتۀ نهفتۀ اندر حجاب قدس
برخیز و بی حجابی ما بر ملا ببین
زنجیر جور سلسلۀ عدل را قرین
توحید را بحلقۀ شرک آشنا ببین
پرگار کفر نقطۀ اسلام را محیط
دین را مدار دائرۀ اشقیا ببین
ایما دراز یزید و ز ابن زیاد داد
وز آنکه این اساس ستم را نهاده داد
کاش آنزمان سرای طبیعت نگون شدی
وز هم گسسته رابطۀ کاف و نون شدی
کاش آن زمانکه کشتی ایمان بخون نشست
فُلک فلک ز موج غمش غرقه خون شدی
کاش آن زمان که رایت دین بر زمین فتاد
زرین لوای چرخ برین واژگون شدی
کاش آنزمان که عین عیان شد بخون طپان
سیلاب خون روان ز عیون عیون شدی
کاش آنزمان که گشت روان کاروان غم
ملک وجود را بعدم رهنمون شدی
کاش آنزمان ز سلسلۀ خیل بیکسان
یک حلقه بند گردن گردون دون شدی
کاش آن زمان که زد مه یثرب بشام سر
چون شام صبح روی جهان تیره گون شدی
کاش از حدیث بزم یزید و شه شهید
دل خون شدی ز دیدۀ حسرت برون شدی
گر شور شام را بحکایت در آورند
آشوب بامداد قیامت در آورند
ای چرخ تا در این ستم آباد کرده ای
پیوسته خانۀ ستم آباد کرده ای
بنیاد عدل و داد بسی داده ای بباد
زین پایۀ ستم که تو بنیاد کرده ای
تا داده ای بدشمن دین کام داده ای
یا خاطری ز نسل خطا شاد کرده ای
از دودۀ معاویه و زادۀ زیاد
تا کرده ای بعیش و طرب یاد کرده ای
آبی نصیب حنجر سرچشمۀ حیات
از چشمه سار خنجر فولاد کرده ای
سر حلقۀ ملوک جهان را بعدل و داد
در بند ظلم و حلقۀ بیداد کرده ای
ای کجروش به پرورش هر خسی بسی
جور و جفا بشاخۀ شمشاد کرده ای
تا برق کین بگلشن ایمان و دین زدی
آفاق را چه رعد پر از داد کرده ای
چون شکوۀ ترا بدر داور آورند
دود از نهاد عالم امکان برآورند
خاموش مفتقر که دل دهر آب شد
وز سیل اشک عالم امکان خراب شد
خاموش مفتقر که از این شعر شعله بار
آتش بجان مرد و زن و شیخ و شاب شد
خاموش مفتقر که از این راز دلگداز
صاحبدلی نماند مگر دل کباب شد
خاموش مفتقر که ز برق نفیر خلق
دود فلک بر آمد و خرق حجاب شد
خاموش مفتقر که بسیط زمین ز غم
غرق محیط خون شد و در اضطراب شد
خاموش مفتقر که ز بیتابی ملک
چشم فلک سرشک فشان چون سحاب شد
خاموش مفتقر که ز دود دل مسیح
خورشید را بچرخ چهارم نقاب شد
خاموش مفتقر که در این ماتم عظیم
آدم بتاب آمد و خاتم ز تاب شد
کس جز شهید عشق وفائی چنین نکرد
وز دل قبول بار جفائی چنین نکرد
باز این چه شعلۀ غم و اندوه ماتم است؟
باز این حدیث حادثۀ جانگداز چیست؟
باز این چه قصه ایست که با غصه توأم است؟
این آه جانگزاست که در ملک دل بپاست
یا لشگر عزاست که در کشور غم است؟
آفاق پر ز شعلۀ برق و خروش رعد
یا نالۀ پیاپی و آه دمادم است؟
چون نچشمه چشم مادر گیتی ز طفل اشک
روی جهان چو موی پدر کشته درهم است
زین قصه سر بچاک گریبان کروبیان
در زیر بار غرصه قد قدسیان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر
گویا ربیع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلی مه خوبان بود به عشق
روز بروز جذبۀ جانباز عالم است
مشکوٰة نور و کوکب دری نشأتین
مصباح سالکان طریق وفا حسین
گلگون قبای عرصۀ میدان کربلا
زینت فزای مسند ایوان کربلا
لب تشنۀ فرات و روانبخش کائنات
خضر زلال چشمۀ حیوان کربلا
سرمست جام ذوق و جگرسوز نار شوق
غواص بحر وحدت و عطشان کربلا
سرباز کوی دوست که در عشق روی دوست
افکنده سر چه گوی بچوگان کربلا
رکن یمان و کعبۀ ایمان که از صفا
در سعی شد ز مکه بعنوان کربلا
لبیک بر زبان بسر دست نقد جان
روی رضا بسوی بیابان کربلا
چون نقطه در محیط بلا ثابت القدم
گردن نهاد بر خط فرمان کربلا
بر ما سوای دوست سر آستین فشاند
آسوده سر نهاد بدامان کربلا
سر بر زمین گذاشت که تا سر بلند شد
وز خود گذشت تا ز خدا بهره مند
ارباب عشق را چه صلای بلا زدند
اول بنام عقل نخستین صلا زدند
جام بلا بکام بلی گو شد از الست
سنگ بلا بجانب بانگ بلی زدند
تاج مصیبتی که فلک تا آن نداشت
بر فرق فرقدان شه لافتیٰ زدند
پس بر حجاب اکبر ناموس کبریا
آتش ز کینه های نهان بر ملا زدند
شد لعل دُر فشان حقیقت زمردین
الماس کین چه بر جگر مجتبی زدند
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا
کوس بلا بنام شه کربلا زدند
فرمان تو خطان رکابش که خط محو
بر نقش ما سوی ز کمال صفا زدند
دست ولا زدند بدامان شاه عشق
بر هر دو عالم از ره تحقیق پا زدند
در قلزم محبت آنشاه چون حباب
افراشتند خیمۀ هستی بروی آب
ترسم که بر صحیفۀ امکان قلم زنند
گر ماجرای کرب و بلا را رقم زنند
گوش فلک شود کر و هوش ملک ز سر
گر نغمه ای ز حال امام امم زنند
زان نقطۀ وجود حدیثی اگر کنند
خط عدم بر بط حدوث و قِدم زنند
آن رهبر عقول که صد همچو عقل پیر
در وادی غمش نتوان یک قدم زنند
ماء معین چو زهر شود در مذاق دهر
گر از لبان تشنۀ او لب بهم زنند
وز شعلۀ سرادق گردون قباب او
بر قبۀ سرادق گردون علم زنند
سیل سرشک و اشک، دمادم روان کنند
گر ز اشک چشم سید سجاد دم زنند
تا حشر، دل شود بکمند غمش اسیر
گر ز اهلبیت او سخن از بیش و کم زنند
کلک قضا است از رقم این عزا کلیل
لوح قدر فرو زده رخساره را به نیل
سهم قدر ز قوس قضا دلنشین رسید
در مرکز محیط رضا تیر کین رسید
کرد آنسه شعبه، نقطۀ توحید را دو نیم
وز شش جهت فغان بسپهر برین رسید
سر مصون ز مکمن غیب آشکار شد
زان ناوکی که بر دل حق مبین رسید
بازوی کفر و طعنۀ کفار شد قوی
زانطعن نیزه ای که به پهلوی دین رسید
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت
زانسوز و سازها که بشمع یقین رسید
آمد بقصد کعبۀ توحید پیل مست
دیو لعین بمهبط روح الامین رسید
افعی صفت گرفت سر از گنج معرفت
بد گوهری بمخزن دُرّ ثمین رسید
آن نفس مطمئنه، حیاتی ز سر گرفت
زان نفخه ای که در نفس آخرین رسید
مستغرق جمال ازل گشت لا یزال
نوشید از زلال لقا شربت وصال
شد نوک نی چه نقطۀ ایجاد را مدار
از دور ماند دائره اللیل و النهار
سر زد چه ماه معرفت از مشرق سنان
از مغرب، آفتاب قیامت شد آشکار
شیرازۀ صحیفۀ هستی ز هم گسیخت
شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار
کلک ازل ز نقش ابد تا ابد بماند
لوح قدر فتاد چه کلک قضا ز کار
در گنبد بلند فلک، ناله ملک
افکند در صوامع لاهوتیان شرار
عقل نخست نقش جهان را به گریه شست
وندر عقول زد شرر از آه شعله بار
یکباره سوخت همچو سپند از غمش خلیل
آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار
در طور غم کلیم شد از غصه دل دو نیم
وندر فلک مسیح چنان شد که روی دار
سر حلقۀ عقول چه برنی مقام کرد
قوس صعود عشق ظهوری تمام کرد
در ناکسان چه قافلۀ بیکسان فتاد
یک بوستان ز لاله بدست خسان فستاد
یک رشتۀ ز درّ یتیم گران بها
در دست ظلم سنگدلان، رایگان فتاد
یک حلقه ای ز منطقۀ چرخ معدلت
در حلقۀ اسیری و جور زمان فتاد
زان پس گذار دستۀ دستان دلستان
در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد
هر بیدلی بناله شد از داغ لاله ای
هر بلبلی بیاد گلی در فغان فتاد
ناموس حق ز جلوۀ طاوس کبریا
گشت آن چنان که مرغ دلش ز آشیان فتاد
قمری صفت بر آن گل گلزار معرفت
نالید آنقدر که ز تاب و توان فتاد
یاقوت خون ز جزع یمانی بر او فشاند
یادش چه زان عقیق لب دُرفشان فتاد
پس کرد روی خویش سوی روضۀ رسول
کی جد تاج بخش من ای رهبر عقول
این لؤلؤ تر و در گلگون حسین تست
وین خشک لعل غرقۀ در خون حسین تست
این مرکز محیط شهادت که موج خون
افشاند تا بدامن گردون حسین تست
این نیری که کرده بدریای خون غروب
وز شرق نیزه سر زده بیرون حسین تست
این مصحف حروف مقطع که ریخته
اجزای او بصفحۀ هامون حسین تست
این مظهر تجلی بیچند و چون که هست
از چند و چون، جراحتش افزون حسین تست
این گوهر ثمین که بخا کست و خون دفین
مانند اسم اعظم مخزون حسین تست
این هادی عقول که در وادی غمش
عقل جهانیان شده مجنون حسین تست
این کشتی نجات که طوفان ماتمش
اوضاع دهر کرده دگرگون حسین تست
آنگاه رو بخلوت ام المصاب کرد
وز سوز دل بمادر دلخون خطاب کرد
ای بانوی حجاز مرا بی نوا ببین
چون نی نوا کنان ز غم نینوا ببین
ای کعبۀ حیا بمنای وفا بیا
قربانیان خویش بکوی صفا ببین
نو رستگان خویش سراسر بریده سر
وز خون نو خطان بسرا پا حنا ببین
در خاک و خون طپان مه رخسار شه نگر
زنگ جفا بر آینۀ حق نما ببین
بر نخل طور سرّ اناالله را نگر
وز روی نی تجلی رب العلی ببین
ای خفتۀ نهفتۀ اندر حجاب قدس
برخیز و بی حجابی ما بر ملا ببین
زنجیر جور سلسلۀ عدل را قرین
توحید را بحلقۀ شرک آشنا ببین
پرگار کفر نقطۀ اسلام را محیط
دین را مدار دائرۀ اشقیا ببین
ایما دراز یزید و ز ابن زیاد داد
وز آنکه این اساس ستم را نهاده داد
کاش آنزمان سرای طبیعت نگون شدی
وز هم گسسته رابطۀ کاف و نون شدی
کاش آن زمانکه کشتی ایمان بخون نشست
فُلک فلک ز موج غمش غرقه خون شدی
کاش آن زمان که رایت دین بر زمین فتاد
زرین لوای چرخ برین واژگون شدی
کاش آنزمان که عین عیان شد بخون طپان
سیلاب خون روان ز عیون عیون شدی
کاش آنزمان که گشت روان کاروان غم
ملک وجود را بعدم رهنمون شدی
کاش آنزمان ز سلسلۀ خیل بیکسان
یک حلقه بند گردن گردون دون شدی
کاش آن زمان که زد مه یثرب بشام سر
چون شام صبح روی جهان تیره گون شدی
کاش از حدیث بزم یزید و شه شهید
دل خون شدی ز دیدۀ حسرت برون شدی
گر شور شام را بحکایت در آورند
آشوب بامداد قیامت در آورند
ای چرخ تا در این ستم آباد کرده ای
پیوسته خانۀ ستم آباد کرده ای
بنیاد عدل و داد بسی داده ای بباد
زین پایۀ ستم که تو بنیاد کرده ای
تا داده ای بدشمن دین کام داده ای
یا خاطری ز نسل خطا شاد کرده ای
از دودۀ معاویه و زادۀ زیاد
تا کرده ای بعیش و طرب یاد کرده ای
آبی نصیب حنجر سرچشمۀ حیات
از چشمه سار خنجر فولاد کرده ای
سر حلقۀ ملوک جهان را بعدل و داد
در بند ظلم و حلقۀ بیداد کرده ای
ای کجروش به پرورش هر خسی بسی
جور و جفا بشاخۀ شمشاد کرده ای
تا برق کین بگلشن ایمان و دین زدی
آفاق را چه رعد پر از داد کرده ای
چون شکوۀ ترا بدر داور آورند
دود از نهاد عالم امکان برآورند
خاموش مفتقر که دل دهر آب شد
وز سیل اشک عالم امکان خراب شد
خاموش مفتقر که از این شعر شعله بار
آتش بجان مرد و زن و شیخ و شاب شد
خاموش مفتقر که از این راز دلگداز
صاحبدلی نماند مگر دل کباب شد
خاموش مفتقر که ز برق نفیر خلق
دود فلک بر آمد و خرق حجاب شد
خاموش مفتقر که بسیط زمین ز غم
غرق محیط خون شد و در اضطراب شد
خاموش مفتقر که ز بیتابی ملک
چشم فلک سرشک فشان چون سحاب شد
خاموش مفتقر که ز دود دل مسیح
خورشید را بچرخ چهارم نقاب شد
خاموش مفتقر که در این ماتم عظیم
آدم بتاب آمد و خاتم ز تاب شد
کس جز شهید عشق وفائی چنین نکرد
وز دل قبول بار جفائی چنین نکرد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۱ - ایضاً فی رثائه علیه السلام
ایکه از زخم فراوان مظهر بیچند و چونی
در حجاب خاک و خون چون شاهد غیب مصونی
آه و وایلا چنان کوبیدۀ سم هیونی
همچو اسم اعظمی که حیطۀ دانش برونی
ویکه با آن تشنه کامی غرقۀ دریای خونی
آنچه گویم آنچنانی باز صد چندان فزونی
بانوان را خیمه سر بودی اکنون سرنگونی
خیمه سوزان را نمی گوئی چرا «یا نار کونی»؟
ناز پرورد تو بودم داد از این حال کنونی
عزت و حرمت مبدل شد بخواری و زبونی
سرخ روئی را بسیلی برد چرخ نیلگونی
سرفرازی رفت و شد پامال هر پستی و دونی
از رباب دل کباب آخر نمی پرسید که چونی
یا که از لیلی چرا سرگشتۀ دشت جنونی
عمه ام آن دختر سلطان اقلیم «سلونی»
نیست اندر عالم امکان چو او ذات الشجونی
نیست جز بیمار ما را محرمی یا رهنمونی
ناگهان بشنید از حلقوم شه راز درونی:
شیعتی ما ان شربتم ری عذب فاذکرونی
او سمعتم بغریب أو شهید فاندبونی
در حجاب خاک و خون چون شاهد غیب مصونی
آه و وایلا چنان کوبیدۀ سم هیونی
همچو اسم اعظمی که حیطۀ دانش برونی
ویکه با آن تشنه کامی غرقۀ دریای خونی
آنچه گویم آنچنانی باز صد چندان فزونی
بانوان را خیمه سر بودی اکنون سرنگونی
خیمه سوزان را نمی گوئی چرا «یا نار کونی»؟
ناز پرورد تو بودم داد از این حال کنونی
عزت و حرمت مبدل شد بخواری و زبونی
سرخ روئی را بسیلی برد چرخ نیلگونی
سرفرازی رفت و شد پامال هر پستی و دونی
از رباب دل کباب آخر نمی پرسید که چونی
یا که از لیلی چرا سرگشتۀ دشت جنونی
عمه ام آن دختر سلطان اقلیم «سلونی»
نیست اندر عالم امکان چو او ذات الشجونی
نیست جز بیمار ما را محرمی یا رهنمونی
ناگهان بشنید از حلقوم شه راز درونی:
شیعتی ما ان شربتم ری عذب فاذکرونی
او سمعتم بغریب أو شهید فاندبونی
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الفضل العباس سلام الله علیه
شمارهٔ ۴ - فی رثاء ابی الفضل و اخوته علیهم السلام عن لسان امهم ام البنین علیهاالسلام
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل ام البنین
آه دل پرده نشین حیا
برده دل از عیسی گردون نشین
دامنش از لخت جگر لاله زار
خون دل و دیده روان ز آستین
مرغ دلش زار چه مرغ هزار
داده ز کف چار جوان گزین
اربعه مثل نسور الربی
سدره نشین از غمشان آتشین
کعبۀ توحید از آن چار تن
یافت زهر ناحیه رکنی رکین
قائمۀ عرش از ایشان بپای
قاعدۀ عدل از آنها متین
نغمۀ داودی بانوی دهر
کرده بسی آب دل آهنین
زهره ز ساز غم او نوحه گر
مویه کنان موی کنان حور عین
یاد ابوالفضل که سر حلقه بود
بود در آن حلقۀ ماتم نگین
اشکفشان سوخته جان همچو شمع
با غم آن شاهد زیبا قرین
ناله و فریاد جهان سوز او
لرزه در افکنده بعرش برین
کای قد و بالای دلآرای تو
در چمن ناز بسی نازنین
غرۀ غرای تو الله نور
نقش نخستین کتاب مبین
طرۀ زیبای تو سرو قدم
غیب مصون در خم او چین چین
همت والای تو بیرون ز وهم
خلوت ادنای تو در صدر زین
رفتی و از گلشن یاسین برفت
نوگلی از شاخ گل یاسمین
رفتی و رفت از افق معدلت
یکفلکی مبر رخ و مه جبین
کعبه فرو ریخت چه آسیب دید
رکن یمانی ز شمال و یمین
ریخت چه بال و پر آن شاهباز
سوخت ز غم شهپر روح الامین
آه از آن سینۀ سینا مثال
داد ز بیدادی پیکان کین
طور تجلای الهی شکافت
سر انا الله بخون شد دفین
تیر کمانخانۀ بیداد زد
دیدۀ حق بین ترا از کمین
عقل رزین تاب تحمل نداشت
آنچه تو دیدی ز عمود و زین
عاقبت از مشرق زین شد نگون
مهر جهانتاب بروی زمین
خرمن عمرم همه بر باد شد
میوۀ دل طعمۀ هر خوشه چین
صبح من و شام غریبان سیاه
روز من امروز چه روز پسین
چار جوان بود مرا دلفروز
و الیوم أصبحت و لا من بنین
لا خیر فی الحیاه من بعدهم
فکلهم أمسی صریعاً طعین
خون بشو ایدل که جگرگوشگان
قد واصلو الموت بقطع الوتین
نام جوان مادر گیتی مبر
تذکرینی بلیوث العرین
چونکه دگر نیست جوانی مرا
لا تدعونی ویک ام البنین
مفتقر از نالۀ بانوی دهر
عالمیان تا بقیامت غمین
سوخت ز داغ دل ام البنین
آه دل پرده نشین حیا
برده دل از عیسی گردون نشین
دامنش از لخت جگر لاله زار
خون دل و دیده روان ز آستین
مرغ دلش زار چه مرغ هزار
داده ز کف چار جوان گزین
اربعه مثل نسور الربی
سدره نشین از غمشان آتشین
کعبۀ توحید از آن چار تن
یافت زهر ناحیه رکنی رکین
قائمۀ عرش از ایشان بپای
قاعدۀ عدل از آنها متین
نغمۀ داودی بانوی دهر
کرده بسی آب دل آهنین
زهره ز ساز غم او نوحه گر
مویه کنان موی کنان حور عین
یاد ابوالفضل که سر حلقه بود
بود در آن حلقۀ ماتم نگین
اشکفشان سوخته جان همچو شمع
با غم آن شاهد زیبا قرین
ناله و فریاد جهان سوز او
لرزه در افکنده بعرش برین
کای قد و بالای دلآرای تو
در چمن ناز بسی نازنین
غرۀ غرای تو الله نور
نقش نخستین کتاب مبین
طرۀ زیبای تو سرو قدم
غیب مصون در خم او چین چین
همت والای تو بیرون ز وهم
خلوت ادنای تو در صدر زین
رفتی و از گلشن یاسین برفت
نوگلی از شاخ گل یاسمین
رفتی و رفت از افق معدلت
یکفلکی مبر رخ و مه جبین
کعبه فرو ریخت چه آسیب دید
رکن یمانی ز شمال و یمین
ریخت چه بال و پر آن شاهباز
سوخت ز غم شهپر روح الامین
آه از آن سینۀ سینا مثال
داد ز بیدادی پیکان کین
طور تجلای الهی شکافت
سر انا الله بخون شد دفین
تیر کمانخانۀ بیداد زد
دیدۀ حق بین ترا از کمین
عقل رزین تاب تحمل نداشت
آنچه تو دیدی ز عمود و زین
عاقبت از مشرق زین شد نگون
مهر جهانتاب بروی زمین
خرمن عمرم همه بر باد شد
میوۀ دل طعمۀ هر خوشه چین
صبح من و شام غریبان سیاه
روز من امروز چه روز پسین
چار جوان بود مرا دلفروز
و الیوم أصبحت و لا من بنین
لا خیر فی الحیاه من بعدهم
فکلهم أمسی صریعاً طعین
خون بشو ایدل که جگرگوشگان
قد واصلو الموت بقطع الوتین
نام جوان مادر گیتی مبر
تذکرینی بلیوث العرین
چونکه دگر نیست جوانی مرا
لا تدعونی ویک ام البنین
مفتقر از نالۀ بانوی دهر
عالمیان تا بقیامت غمین
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۲ - فی رثائه علیه السلام عن لسان أبی عبدالله علیه السلام
شاه دین را بود شور محشر
بر سر نعش شهزاده اکبر
ای شکیب دل آرام جانم
ای روان تن ناتوانم
ای جگر گوشۀ مهربانم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
تو همای حقیقت نشانی
شاهباز بلند آشیانی
از چه در خاک و در خون طپانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
چهره ات یک فلک آفتابست
طره ات یک جهان مشک نابست
ای دریغا که در خون خضا بست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای پر از زخم کین اینچه حالست
این حقیقت بود یا خیالست
یکتن و این جراحت محالست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن طلعت ماه رخسار
حیف از آن قامت سرو رفتار
حیف از آن منطق شهد گفتار
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن قدّ با اعتدالت
حیف از آن شاخ طوبی مثالت
دست کین تیشه زد بر نهالت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن مشگسا سنبل تر
حیف از آن جعد و موی معنبر
دل ز داغت چه عودی بمجمر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن روی و موی نبوت
حیف از آن روز و بازو و قوت
داد از این قوم دور از مروت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
لعل خشک تو ای لؤلؤ تر
قوت جان بود و یاقوت احمر
گرچه مرجان ما را زد آذر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای عقیق لبت کهربائی
کی شود غنچه لب گشائی
عندلیبانه گوئی توائی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
بود امیدم ای نازنینم
بزم دامادیت را بچینم
حجلۀ شادیت را ببینم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای دریغا ز ناکامی تو
جان فدای خوش اندامی تو
وانقد و قامت نامی تو
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن لالۀ ارغوانی
شد خزان در بهار جوانی
خاک غم بر سر زندگانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
وای بر حال لیلای مجنون
گر به بیند ترا غرقه در خون
با دل زار او چون کنم چون
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
روی دردشت و هامون گذارد
یا سر نعش تو جان سپارد
طاقت این مصیبت ندارد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
آه اگر عمۀ مستمندت
بیند این زخم بیچون و چندت
تا قیامت بود دردمندت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
خواهرت روز و شب می گدازد
یا بسوزد ز غم یا بسازد
کو برادر که او را نوازد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
بر سر نعش شهزاده اکبر
ای شکیب دل آرام جانم
ای روان تن ناتوانم
ای جگر گوشۀ مهربانم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
تو همای حقیقت نشانی
شاهباز بلند آشیانی
از چه در خاک و در خون طپانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
چهره ات یک فلک آفتابست
طره ات یک جهان مشک نابست
ای دریغا که در خون خضا بست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای پر از زخم کین اینچه حالست
این حقیقت بود یا خیالست
یکتن و این جراحت محالست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن طلعت ماه رخسار
حیف از آن قامت سرو رفتار
حیف از آن منطق شهد گفتار
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن قدّ با اعتدالت
حیف از آن شاخ طوبی مثالت
دست کین تیشه زد بر نهالت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن مشگسا سنبل تر
حیف از آن جعد و موی معنبر
دل ز داغت چه عودی بمجمر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن روی و موی نبوت
حیف از آن روز و بازو و قوت
داد از این قوم دور از مروت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
لعل خشک تو ای لؤلؤ تر
قوت جان بود و یاقوت احمر
گرچه مرجان ما را زد آذر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای عقیق لبت کهربائی
کی شود غنچه لب گشائی
عندلیبانه گوئی توائی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
بود امیدم ای نازنینم
بزم دامادیت را بچینم
حجلۀ شادیت را ببینم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای دریغا ز ناکامی تو
جان فدای خوش اندامی تو
وانقد و قامت نامی تو
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن لالۀ ارغوانی
شد خزان در بهار جوانی
خاک غم بر سر زندگانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
وای بر حال لیلای مجنون
گر به بیند ترا غرقه در خون
با دل زار او چون کنم چون
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
روی دردشت و هامون گذارد
یا سر نعش تو جان سپارد
طاقت این مصیبت ندارد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
آه اگر عمۀ مستمندت
بیند این زخم بیچون و چندت
تا قیامت بود دردمندت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
خواهرت روز و شب می گدازد
یا بسوزد ز غم یا بسازد
کو برادر که او را نوازد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح قاسم بن الحسن و رثائه علیهماالسلام
به نکهت هوا رشک مشک ختن شد
به نزهت زمین روضۀ نسترن شد
گلستان بود سبز ز استبرق گل
چمن سبز از سندی یاسمن شد
پر از لاله شد باغ، و داغ جوانان
بیاد من آورد و بیت الحزن شد
گل ارغوان گر بدامادی آمد
ولیکن شقایق عروس چمن شد
ز هر سبزه زاری لب جویباری
بخاطر خط قاسم بن الحسن شد
بود نقل هر محفلی نقل رویش
حدیث قدش شمع هر انجمن شد
لبش بود سرچشمۀ آب حیوان
سزد خضر اگر بندۀ آن دهن شد
بلی قوت جان بود یاقوت لعلش
عقیق یمن دُرج دُرّ عدن شد
اگر یوسف از چه درآمد ولیکن
گرفتار آن غبغب و آن زقن شد
بصورت پیمبر بصولت چه حیدر
فدای حسینی بوجه حسن شد
به هیبت سبق برد از شیر گردون
کمین چاکرش خاور تیغزن شد
چه بر رخش همت رخش جلوه کردی
تهمتن فروتر ز زال کهن شد
چنان صف اعدا دریدی که گفتی
به میدان کین حیدر صف شکن شد
فغان کان صنوبر بر سرو بالا
به بیخ و بنش تیشۀ ریشه کن شد
دریغا که آن شاخ گل پیرهن را
بجای قبای عروسی کفن شد
مهین خواستگار نگار ازل را
نگاری سیراپا ز خون بدن شد
نثار سر او خدنگ مخالف
سنان در بر او حمایل فکن شد
روان شد ز دیوار قسمت بلائی
که شهزاده آزاد از قید تن شد
به نزهت زمین روضۀ نسترن شد
گلستان بود سبز ز استبرق گل
چمن سبز از سندی یاسمن شد
پر از لاله شد باغ، و داغ جوانان
بیاد من آورد و بیت الحزن شد
گل ارغوان گر بدامادی آمد
ولیکن شقایق عروس چمن شد
ز هر سبزه زاری لب جویباری
بخاطر خط قاسم بن الحسن شد
بود نقل هر محفلی نقل رویش
حدیث قدش شمع هر انجمن شد
لبش بود سرچشمۀ آب حیوان
سزد خضر اگر بندۀ آن دهن شد
بلی قوت جان بود یاقوت لعلش
عقیق یمن دُرج دُرّ عدن شد
اگر یوسف از چه درآمد ولیکن
گرفتار آن غبغب و آن زقن شد
بصورت پیمبر بصولت چه حیدر
فدای حسینی بوجه حسن شد
به هیبت سبق برد از شیر گردون
کمین چاکرش خاور تیغزن شد
چه بر رخش همت رخش جلوه کردی
تهمتن فروتر ز زال کهن شد
چنان صف اعدا دریدی که گفتی
به میدان کین حیدر صف شکن شد
فغان کان صنوبر بر سرو بالا
به بیخ و بنش تیشۀ ریشه کن شد
دریغا که آن شاخ گل پیرهن را
بجای قبای عروسی کفن شد
مهین خواستگار نگار ازل را
نگاری سیراپا ز خون بدن شد
نثار سر او خدنگ مخالف
سنان در بر او حمایل فکن شد
روان شد ز دیوار قسمت بلائی
که شهزاده آزاد از قید تن شد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۳ - فی رثاء القاسم بن الحسن الزکی علیهما السلام
شد قاسم داماد در حجلۀ گور
بر وی مبارک باد این عشرت و سور
در حلقۀ دشمن با ساز غم رفت
چشم فلک روشن زین سور پر شور
در عرصۀ میدان چون غنچه خندان
وز عشوۀ جانان سرمست و مخمور
ماهی درخشان شد از رخش همت
نوری نمایان شد از قلۀ طور
آن قد و آن بالا شمع دل افروز
وان غرۀ والا نور علی نور
بر تن کفن پوشید در رزم کوشید
تا شربتی نوشید از عین کافور
آن چهرۀ گلگون یا ماه گردون
آغشته شد در خون چون سرّ مستور
یاقوت خونش کرد چون شاخ مرجان
سمّ هیونش کرد چون درّ منثور
از خون سر رنگین شد دست داماد
کفّ الخضیب است این یا پنچۀ حور
چون ماه انور شد در برج عقرب
وز نیش خنجر شد چون جای زنبور
زد مرغ روحش پر از شاخۀ تن
شه آمدش بر سر با قلب مکسور
دُرّ یتیمی دید آلوده در خون
خون از دلش جوشید چون بحر مسجور
گفتا که ای ناکام از زندگانی
وز عشرت ایام محروم و مهجور
گیتی پر از غم شد از شادی تو
سور تو ماتم شد تا نفخۀ صور
آن قامت رعنا شمع عزا شد
وان صورت معنی آئینۀ گور
آن نونهال تر خشکیده یکسر
وان شاخ طوبی بر، از برگ و بر عور
از گنج شایانم دُردانه ای رفت
یا گوهر جانم شد از صدف دور
رفتی و از تن رفت جان دو گیتی
از چشم روشن رفت یک آسمان نور
داغ تو جانا برد از بانوان دل
وز من همانا برد از بازوان زور
نشنیده کس داماد همخوابۀ خاک
این قصه ای ناشاد شد از تو مشهور
ای کاش می افتاد این سقف مرفوع
بعد از تو ویران باد آن بیت معمور
دست مرا از کار دست قضا بست
سرگشته چون پرگار مجبور و مقهور
یاری ز بی یاری جستی عزیزم
افغان ز ناچاری ای نازنین پور
خواندی مرا ای رود سودی ندیدی
قسمت ترا این بود سعی تو مشکور
بر وی مبارک باد این عشرت و سور
در حلقۀ دشمن با ساز غم رفت
چشم فلک روشن زین سور پر شور
در عرصۀ میدان چون غنچه خندان
وز عشوۀ جانان سرمست و مخمور
ماهی درخشان شد از رخش همت
نوری نمایان شد از قلۀ طور
آن قد و آن بالا شمع دل افروز
وان غرۀ والا نور علی نور
بر تن کفن پوشید در رزم کوشید
تا شربتی نوشید از عین کافور
آن چهرۀ گلگون یا ماه گردون
آغشته شد در خون چون سرّ مستور
یاقوت خونش کرد چون شاخ مرجان
سمّ هیونش کرد چون درّ منثور
از خون سر رنگین شد دست داماد
کفّ الخضیب است این یا پنچۀ حور
چون ماه انور شد در برج عقرب
وز نیش خنجر شد چون جای زنبور
زد مرغ روحش پر از شاخۀ تن
شه آمدش بر سر با قلب مکسور
دُرّ یتیمی دید آلوده در خون
خون از دلش جوشید چون بحر مسجور
گفتا که ای ناکام از زندگانی
وز عشرت ایام محروم و مهجور
گیتی پر از غم شد از شادی تو
سور تو ماتم شد تا نفخۀ صور
آن قامت رعنا شمع عزا شد
وان صورت معنی آئینۀ گور
آن نونهال تر خشکیده یکسر
وان شاخ طوبی بر، از برگ و بر عور
از گنج شایانم دُردانه ای رفت
یا گوهر جانم شد از صدف دور
رفتی و از تن رفت جان دو گیتی
از چشم روشن رفت یک آسمان نور
داغ تو جانا برد از بانوان دل
وز من همانا برد از بازوان زور
نشنیده کس داماد همخوابۀ خاک
این قصه ای ناشاد شد از تو مشهور
ای کاش می افتاد این سقف مرفوع
بعد از تو ویران باد آن بیت معمور
دست مرا از کار دست قضا بست
سرگشته چون پرگار مجبور و مقهور
یاری ز بی یاری جستی عزیزم
افغان ز ناچاری ای نازنین پور
خواندی مرا ای رود سودی ندیدی
قسمت ترا این بود سعی تو مشکور
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۴ - فی رثاء القاسم بن الحسن علیه السلام
چون یافت نو خط شاه فرمان جان نثاری
یا دستخط یاری
از بانوان خرگاه برخواست آه و زاری
فریاد بی قراری
نو باوۀ نبوت از بوستان هاشم
یا شاهزاده قاسم
سر حلقۀ فتوت در عزم و پایداری
در رزم و سرسپاری
ماه رخش درخشان از رخش همت ورای
چون مهر عالم آرای
لعل لبش دُر افشان گاه سخن گذاری
چون ابر نو بهاری
سرو قدش خرامان در گلشن امامت
در باغ استقامت
وز دوش تا بدامان مویش بمشگباری
چون نافۀ تتاری
تیغش بسر فشانی مانند باد صرصر
افکندی از سران سر
رمحش بجانستانی همچون قضای باری
در جان خصم کاری
افسوس کان دلآرام شد صبح عمر او شام
از دستبرد ایام
ناشاد رفت و ناکام هنگام کامکاری
شد سور سوگواری
شاخ صنوبر او از بیخ و بن در افتاد
نخل شکر بر افتاد
پر غنچه شد بر او از زخمهای کاری
مانند لاله زاری
شد لالۀ عذارش در عین نوجوانی
داغ آنچنانکه دانی
سر زد ز هر کناری از هر خدنگ خاری
زخمی زهر کناری
تا جعد مشگسارا در خون خضاب کرده
دلها کباب کرده
تا بسته دست و پا را از خون سر نگاری
سیل سرشک جاری
تا آن جوان ناشاد پامال اسبها شد
از قید تن رها شد
سرو قدش شد آزاد از هر بری و باری
از هر تعلق آری
تا نور عقل کلی پا بر سر بدن زد
بر خاکدان تن زد
ز آئینۀ تجلی برخواست هر غباری
هر تیرگی و تاری
آخر بحجلۀ گور بر خاک تیره خفته
در خاک و خون نهفته
گردون ندیده در سور آئین خاکساری
در هیچ روزگاری
دردا که ماه گردون در چاه غم نگون شد
آفاق تیره گون شد
گرگ اجل بدوران هرگز ندیده آری
زین خوبتر شکاری
ساز غمش چنان زد در حلقۀ جوانان
از سوز جان جانان
کاتش بآتش و جان زد هر شور او شراری
هر نغمه مرغزاری
دردا که سوز سازش در بانوان شرر زد
شور نشور سر زد
بر گرد سرو نازش هر بانوئی هزاری
هر دیده جویباری
یا دستخط یاری
از بانوان خرگاه برخواست آه و زاری
فریاد بی قراری
نو باوۀ نبوت از بوستان هاشم
یا شاهزاده قاسم
سر حلقۀ فتوت در عزم و پایداری
در رزم و سرسپاری
ماه رخش درخشان از رخش همت ورای
چون مهر عالم آرای
لعل لبش دُر افشان گاه سخن گذاری
چون ابر نو بهاری
سرو قدش خرامان در گلشن امامت
در باغ استقامت
وز دوش تا بدامان مویش بمشگباری
چون نافۀ تتاری
تیغش بسر فشانی مانند باد صرصر
افکندی از سران سر
رمحش بجانستانی همچون قضای باری
در جان خصم کاری
افسوس کان دلآرام شد صبح عمر او شام
از دستبرد ایام
ناشاد رفت و ناکام هنگام کامکاری
شد سور سوگواری
شاخ صنوبر او از بیخ و بن در افتاد
نخل شکر بر افتاد
پر غنچه شد بر او از زخمهای کاری
مانند لاله زاری
شد لالۀ عذارش در عین نوجوانی
داغ آنچنانکه دانی
سر زد ز هر کناری از هر خدنگ خاری
زخمی زهر کناری
تا جعد مشگسارا در خون خضاب کرده
دلها کباب کرده
تا بسته دست و پا را از خون سر نگاری
سیل سرشک جاری
تا آن جوان ناشاد پامال اسبها شد
از قید تن رها شد
سرو قدش شد آزاد از هر بری و باری
از هر تعلق آری
تا نور عقل کلی پا بر سر بدن زد
بر خاکدان تن زد
ز آئینۀ تجلی برخواست هر غباری
هر تیرگی و تاری
آخر بحجلۀ گور بر خاک تیره خفته
در خاک و خون نهفته
گردون ندیده در سور آئین خاکساری
در هیچ روزگاری
دردا که ماه گردون در چاه غم نگون شد
آفاق تیره گون شد
گرگ اجل بدوران هرگز ندیده آری
زین خوبتر شکاری
ساز غمش چنان زد در حلقۀ جوانان
از سوز جان جانان
کاتش بآتش و جان زد هر شور او شراری
هر نغمه مرغزاری
دردا که سوز سازش در بانوان شرر زد
شور نشور سر زد
بر گرد سرو نازش هر بانوئی هزاری
هر دیده جویباری
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر سلام الله علیه
شمارهٔ ۱ - فی مدح عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر و رثائه سلام الله علیه و علی ابیه
کنار مادر گیتی ز طفل اشک بود تر
بیاد خشکی حلقوم و تشنه کامی اصغر
رضیع ثدی امامت مسیح مهد کرامت
شفیع روز قیامت ولی خالق اکبر
بمحفل ازلی شمع جمع و شاهد وحدت
بحسن لم یزلی ثانی شبیه پیمبر
یگانه کوکب دُرّی آستان ولایت
بطلعت آیت «الله نور» را شده مظهر
چه شیر خواره که شیر فلک مسخر و خارش
چه طفل شیر که صد عقل را شده رهبر
بچهره رشک گل و مل، بطرّه رونق سنبل
بشور و نغمه ز بلبل هزار بار نکوتر
لبش چه گوهر رخشان عقیق و لعل درخشان
نه از یمن نه بدخشان ز کنز مخفی داور
دریغ و درد که یاقوت لعل روح فزایش
چه کهربا شد و مرجان دوست را زده آذر
لبی که غنچۀ سیراب از او گرفته طراوت
چنان فسرده شد از تشنگی که لا یتصور
ز قحط آب، لبی خشک ماند در لب دریا
که سلسبیل لبش بود رشک چشمۀ کوثر
لبی ز سوز عطش زد شرر بخرمن هستی
که بود مبدء عین الحیوه خضر و سکندر
نداشت شیر چه آن بچه شیر بیشۀ هیجا
شد آبش از دم پیکان آبدار مقدر
لبان او به تبسم ز ذوق بادۀ وحدت
زبان او مترنم ز شوق جلوۀ دلبر
درید خار خدنگ آن گلوی چون گل و سر زد
ز باز وی پدر و خون ز چشم مادر و خواهر
دُر عدم زنگار بدن عقیق یمن شد
چه شد گلو هدف ناوک برنده چه خنجر
خلیل دشت بلا خون همی فشاند به بالا
که این ذبیح من ای دوست تحفه ایست محقر
ز اشک پرد کیان وز شور نوحه سرایان
سزد که چشم ملک کور باد و گوش فلک کر
بیاد خشکی حلقوم و تشنه کامی اصغر
رضیع ثدی امامت مسیح مهد کرامت
شفیع روز قیامت ولی خالق اکبر
بمحفل ازلی شمع جمع و شاهد وحدت
بحسن لم یزلی ثانی شبیه پیمبر
یگانه کوکب دُرّی آستان ولایت
بطلعت آیت «الله نور» را شده مظهر
چه شیر خواره که شیر فلک مسخر و خارش
چه طفل شیر که صد عقل را شده رهبر
بچهره رشک گل و مل، بطرّه رونق سنبل
بشور و نغمه ز بلبل هزار بار نکوتر
لبش چه گوهر رخشان عقیق و لعل درخشان
نه از یمن نه بدخشان ز کنز مخفی داور
دریغ و درد که یاقوت لعل روح فزایش
چه کهربا شد و مرجان دوست را زده آذر
لبی که غنچۀ سیراب از او گرفته طراوت
چنان فسرده شد از تشنگی که لا یتصور
ز قحط آب، لبی خشک ماند در لب دریا
که سلسبیل لبش بود رشک چشمۀ کوثر
لبی ز سوز عطش زد شرر بخرمن هستی
که بود مبدء عین الحیوه خضر و سکندر
نداشت شیر چه آن بچه شیر بیشۀ هیجا
شد آبش از دم پیکان آبدار مقدر
لبان او به تبسم ز ذوق بادۀ وحدت
زبان او مترنم ز شوق جلوۀ دلبر
درید خار خدنگ آن گلوی چون گل و سر زد
ز باز وی پدر و خون ز چشم مادر و خواهر
دُر عدم زنگار بدن عقیق یمن شد
چه شد گلو هدف ناوک برنده چه خنجر
خلیل دشت بلا خون همی فشاند به بالا
که این ذبیح من ای دوست تحفه ایست محقر
ز اشک پرد کیان وز شور نوحه سرایان
سزد که چشم ملک کور باد و گوش فلک کر
غروی اصفهانی : تتمة
شمارهٔ ۱ - فی رجوع الحرم الی المدینه الطیبه
به سوی وطن بازگشتند یاران
خروشان چه رعد، اشکباران چه باران
چه لاله فروزان و چون شمع سوزان
ز داغ غم و دوری گلعذاران
چمن شد پر از قمری شورش انگیز
بر آمد ز گلشن نوای هزاران
نوای حجازی ز هر سو بپا شد
ز شور عراقیّ آن سوگواران
گروهی اسیر غم نوجوانان
گروهی زمین گیر آن شهسواران
بلعید، پرورده هر یک جوانی
ولی شام شد صبح امیدواران
چه بر آستان رسالت رسیدند
ز کف شد قرار دل بی قراران
چه برگ خزان ریخته از چپ و راست
باشک روان همچه ابر بهاران
بسر بسکه خاک مصیبت فشاندند
حرم گشت چون کلبۀ خاکساران
مهین بانوی خلوت کبریائی
بگفت ای سر و سرور تاجداران
ز کوی حسین تو دارم پیامی
که برده است هوش از سر هوشیاران
لبش خشک و تن غرقۀ لجۀ خون
سرش روی نی رهبر رهسپاران
پس از زخم های فراوان کاری
نگویم چه کردند آن نابکاران
به پیرامنش نونهالان نامی
چگویم ز جانان و آن جان نثاران
گر از بانوان نبوت بگویم
دل سنگ گرید بر آن داغداران
ز بیداد گردون دل بانوان خون
چه رفتند در محفل میگساران
گر از سختی ما بخواهی نشانه
بود شانۀ من یکی از هزاران
خروشان چه رعد، اشکباران چه باران
چه لاله فروزان و چون شمع سوزان
ز داغ غم و دوری گلعذاران
چمن شد پر از قمری شورش انگیز
بر آمد ز گلشن نوای هزاران
نوای حجازی ز هر سو بپا شد
ز شور عراقیّ آن سوگواران
گروهی اسیر غم نوجوانان
گروهی زمین گیر آن شهسواران
بلعید، پرورده هر یک جوانی
ولی شام شد صبح امیدواران
چه بر آستان رسالت رسیدند
ز کف شد قرار دل بی قراران
چه برگ خزان ریخته از چپ و راست
باشک روان همچه ابر بهاران
بسر بسکه خاک مصیبت فشاندند
حرم گشت چون کلبۀ خاکساران
مهین بانوی خلوت کبریائی
بگفت ای سر و سرور تاجداران
ز کوی حسین تو دارم پیامی
که برده است هوش از سر هوشیاران
لبش خشک و تن غرقۀ لجۀ خون
سرش روی نی رهبر رهسپاران
پس از زخم های فراوان کاری
نگویم چه کردند آن نابکاران
به پیرامنش نونهالان نامی
چگویم ز جانان و آن جان نثاران
گر از بانوان نبوت بگویم
دل سنگ گرید بر آن داغداران
ز بیداد گردون دل بانوان خون
چه رفتند در محفل میگساران
گر از سختی ما بخواهی نشانه
بود شانۀ من یکی از هزاران
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹ - در مدح نورالدین جهانگیر پادشاه
جهان نو زنده گشت از حسن تدبیر
به عدل شاه نورالدین جهانگیر
شه صاحبقران و صاحب اقبال
جوانبخت و جوانمرد و جوانسال
به خدمت بسته پیشش دست امید
صد افسر بهمن و صد تخت جمشید
به جامی دولت جمشید بخشد
به ذره منصب خورشید بخشد
نه در عهدش کسی جز عشق غماز
به دورش کس نه زندانی بجز راز
به حلمش کوه خواندن نیز ننگ است
که دست آن ز حلمش زیر سنگ است
سعادت همرکاب تحت شاه است
ظفر همسایۀ ظلّ اله است
ز فضل حق نهاده تاج برسر
سپند دولتش هر هفت کشور
ز رایش پرتوی نور تجلّی
ز لطفش آرزو را صد تسلّی
دماند لطف آن خورشید گوهر
چو خطّ یار ز آتش سبزهٔ تر
ز جود او چنان زر بار سنگ است
که مار گنج را از گنج ننگ است
به هر خانه ز جود شاه بی رنج
هزاران گنج بیش از ضعف شطرنج
ز دست او که در بخشش علَم شد
درم جز پشت ماهی جمع کم شد
کفش نگذاشت تا داده درم را
کنون جام درم بخشد کرم را
دل از دستش چو ملک از عدل آباد
چو طفل از لعب طبعش از کرم شاد
به امر او قضا در کار مشغول
به نهیش اختر بیداد معزول
چنان آراست گیتی را به احسان
که ننماید کسی دل خسته جز کان
کنون عالم چنان خوش می کند زیست
که کس جز طفل در زادن نه بگریست
سم رخشش به جولان روز هیجا
نگارد بر زمین انّا فتحنا
به گاه کین ز عکس خنجر تیز
ز آب زندگانی آتش انگیز
همای رایتش بر هفت کشور
سعادت مایه داد از سایۀ پر
ز عدلش معتدل اضداد سرکش
به ماهی و سمندر آب و آتش
جهان از زلزله شد ایمن آن گاه
که در جان فتنه را جا می کند شاه
نگویم برق در رزمش حسام است
که تیغ برق تیغش را نیام است
به خواب مرگ گر سهمش نماید
ازآن سوی عدم جانها بر آید
زهی اسکندری کش خضر دوران
نشاند گرد راهش ز آب حیوان
نگویم ذات او پروردگار است
خلاف او خلاف کردگار است
ترا همتایی حق بود یارا
اگر مانند می بودی خدا را
خدا چون خود نیارد آفریدن
تو مثل خود کنی در دم کشیدن
زهی دور شهنشاه همایون
که مداحانش، ممدوحند اکنون
گل مدحش نگ یرد از خرد رنگ
که دارد دست موسی از حنا ننگ
شهنشاها! ز فیض وحی تأثیر
زبانم شد چو تیغ خور جهانگیر
بران تیغی که گیرد ربع مسکون
به دریا شسته باید از جگر خون
نه مدحی گفته ام صاحبقران را
به دریا شسته ام تیغ زبان را
ولی کو بخت آنم کز روایی
زرم یابد عیار پادشایی
به دارالضرب طبعم اخچۀ ماه
چو نقد خور شود از سکّۀ شاه
سزد گر من ز صرّافان هراسم
که قلب بخت خود را می شناسم
قفای طالعم را تیره اختر
به پیشانی گره چون سک ۀ زر
مرا اختر نه ثابت شد نه سیار
چه بخت است این نه درخواب و نه بیدار
به جان یابم امان گر از لب شاه
ز حال خویش، شه را سازم آگاه
ز بی عیبی زمانم خویشتن را
جز این عیبی ندانم خویشتن را
فلک صید من و من دل کبابم
به دریا گوهری محتاج آبم
خجل از خود چو ناز بی خریدار
گره در دل چو خو ی ابروی یار
خریداری ندارم با که نازم
دمی با نامرادی هم بسازم
به دانش نازم از طالع به جانم
به جان ارزان ولی قیمت گرانم
ز خود بهتر شناسم هر خری را
مبادا بخت بد نیک اختری را
ز بخت بد مسیحی خر پرستم
نیامد یک جوی طالع به دستم
ز جام یأس مستی همچو من کو
مسیح خرپرستی همچو من کو
بود تا آسمان بالا زمین زیر
هراسد آهو از سر پنجۀ شیر
شه و شهزادگان جاوید اقبال
ولایت شاد بادا از زر و مال
وزیران نکو خواهانش یکسر
به دولت غیرت خاقان و قیصر
به عدل شاه نورالدین جهانگیر
شه صاحبقران و صاحب اقبال
جوانبخت و جوانمرد و جوانسال
به خدمت بسته پیشش دست امید
صد افسر بهمن و صد تخت جمشید
به جامی دولت جمشید بخشد
به ذره منصب خورشید بخشد
نه در عهدش کسی جز عشق غماز
به دورش کس نه زندانی بجز راز
به حلمش کوه خواندن نیز ننگ است
که دست آن ز حلمش زیر سنگ است
سعادت همرکاب تحت شاه است
ظفر همسایۀ ظلّ اله است
ز فضل حق نهاده تاج برسر
سپند دولتش هر هفت کشور
ز رایش پرتوی نور تجلّی
ز لطفش آرزو را صد تسلّی
دماند لطف آن خورشید گوهر
چو خطّ یار ز آتش سبزهٔ تر
ز جود او چنان زر بار سنگ است
که مار گنج را از گنج ننگ است
به هر خانه ز جود شاه بی رنج
هزاران گنج بیش از ضعف شطرنج
ز دست او که در بخشش علَم شد
درم جز پشت ماهی جمع کم شد
کفش نگذاشت تا داده درم را
کنون جام درم بخشد کرم را
دل از دستش چو ملک از عدل آباد
چو طفل از لعب طبعش از کرم شاد
به امر او قضا در کار مشغول
به نهیش اختر بیداد معزول
چنان آراست گیتی را به احسان
که ننماید کسی دل خسته جز کان
کنون عالم چنان خوش می کند زیست
که کس جز طفل در زادن نه بگریست
سم رخشش به جولان روز هیجا
نگارد بر زمین انّا فتحنا
به گاه کین ز عکس خنجر تیز
ز آب زندگانی آتش انگیز
همای رایتش بر هفت کشور
سعادت مایه داد از سایۀ پر
ز عدلش معتدل اضداد سرکش
به ماهی و سمندر آب و آتش
جهان از زلزله شد ایمن آن گاه
که در جان فتنه را جا می کند شاه
نگویم برق در رزمش حسام است
که تیغ برق تیغش را نیام است
به خواب مرگ گر سهمش نماید
ازآن سوی عدم جانها بر آید
زهی اسکندری کش خضر دوران
نشاند گرد راهش ز آب حیوان
نگویم ذات او پروردگار است
خلاف او خلاف کردگار است
ترا همتایی حق بود یارا
اگر مانند می بودی خدا را
خدا چون خود نیارد آفریدن
تو مثل خود کنی در دم کشیدن
زهی دور شهنشاه همایون
که مداحانش، ممدوحند اکنون
گل مدحش نگ یرد از خرد رنگ
که دارد دست موسی از حنا ننگ
شهنشاها! ز فیض وحی تأثیر
زبانم شد چو تیغ خور جهانگیر
بران تیغی که گیرد ربع مسکون
به دریا شسته باید از جگر خون
نه مدحی گفته ام صاحبقران را
به دریا شسته ام تیغ زبان را
ولی کو بخت آنم کز روایی
زرم یابد عیار پادشایی
به دارالضرب طبعم اخچۀ ماه
چو نقد خور شود از سکّۀ شاه
سزد گر من ز صرّافان هراسم
که قلب بخت خود را می شناسم
قفای طالعم را تیره اختر
به پیشانی گره چون سک ۀ زر
مرا اختر نه ثابت شد نه سیار
چه بخت است این نه درخواب و نه بیدار
به جان یابم امان گر از لب شاه
ز حال خویش، شه را سازم آگاه
ز بی عیبی زمانم خویشتن را
جز این عیبی ندانم خویشتن را
فلک صید من و من دل کبابم
به دریا گوهری محتاج آبم
خجل از خود چو ناز بی خریدار
گره در دل چو خو ی ابروی یار
خریداری ندارم با که نازم
دمی با نامرادی هم بسازم
به دانش نازم از طالع به جانم
به جان ارزان ولی قیمت گرانم
ز خود بهتر شناسم هر خری را
مبادا بخت بد نیک اختری را
ز بخت بد مسیحی خر پرستم
نیامد یک جوی طالع به دستم
ز جام یأس مستی همچو من کو
مسیح خرپرستی همچو من کو
بود تا آسمان بالا زمین زیر
هراسد آهو از سر پنجۀ شیر
شه و شهزادگان جاوید اقبال
ولایت شاد بادا از زر و مال
وزیران نکو خواهانش یکسر
به دولت غیرت خاقان و قیصر
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۵ - مشورت کردن راجه جسرت برای اولاد با وزیران
شبی از دور بینی خلوت آراست
ز هر یک اهل دانش مشورت خواست
برآمد از دل جسرَت دم سرد
حساب عمر خود پیرانه سر کرد
که عمرم را شمار از صد فزون است
درین اندیشه جانم غرق خون است
ندارم هیچ فرزندی ولیعهد
که بعد از من کند ناموس را جهد
اگر چه دولتی دارم کماهی
معطّل می گذارم کار شاهی
شما هریک نکو خواهید دانا
بگوئید آنچه باید کرد ما را
ز جا جنبید ازان دانش پژوهان
خرد سنجیده پیری مصلحت دان
زمین بوسید، جسرت را دعا کرد
به جان وام دعای او ادا کرد
زبان بگشاد و گفت: ای صاحب اقبال
که گیرد ماه و مهر از روی ت و فال
ازین پس غم مباش از بهر فرزند
بدین تدبیر خاطر دار خرسند
مرا این نکته نقل از چار بید است
علاج نسل تو جگ اسمید است
ز بعد جگ پی هوم آتشی سوز
چراغ خاندان زان آتش افروز
به تحسینش همه کس لب گشادند
قرار مصلحت بر جگ بدادند
ز خلوت رای چون بر تخت بنشست
گره بستش به جان و ز جان کمربست
وزیر ملک را نزدیک خود خواند
ز لب بر فرق بختش گوهر افشاند
که ما را جگ اسمید است در پیش
ترا کردم وکیل مطلق خویش
چو همت شو درین کارم مددگار
که همت کرد بر من واحب این کار
سپردش پس کلید گنج خانه
اضافه داد همت بر خزانه
که از آب و سروج آن روی جا کن
به نذر جگ شهری نو بنا کن
رها کردند پس اسپِ سیه گوش
به دنبالش دلیران ظفرکوش
مزّین بر گلویش لوحی از زر
چو ماه چارده در شب منور
بر آن زر لوح نام رای مسطور
جو بر خورشید تابان سکّۀ نور
نوشته بعد نامش کین جنیبت
به رسم جگ سر داده ست جسرت
هر آن رایی که بر جنگش بود رأی
ببندد اسپ و او گردد صف آرای
هر آن کس صلح شد معقول خاطر
دهد باج و شود در جگ حاضر
نیامد کس ز حکم رای بیرون
مطیع حکم او شد ربع مسکون
به سالی ربع مسکون را بپیمود
نبستش هر که را یارا نه آن بود
به هفت اقلیم گشت و باز گردید
نشسته رای، راه او همی دید
خراج جسرت آوردند بر سر
چه خاقان و چ ه فغفور و چه قیصر
ستاده بر سریرش تاجداران
چو نرگس زار در فصل بهاران
در آن مدت که ماند اسبش به جولان
بنای شهر نو آمد به پایان
هماندم رای با اس ب جهانگرد
به دولت شهر نو را تختگه کرد
چه شهر نو که خرم بوستانی
نشاط خوشدلی را نوجهانی
منقّش کاخهای آن زر اندود
در و دیوار مشک و عنبر اندود
نشسته جسرت اندر جگ مربع
به تخت زر به سرتاج مرصع
ز هفت اقلیم هفتاد و دو ملّت
رسیدند از صلای عام جسرت
ضیافت کرد گیتی را به احسان
که گشت از ذره تا خورشید مهمان
هر آن نعمت که در خوان جهان بود
نخوانده پیش هر کس داشت موجود
ز کار نان دهی چون دل بپرداخت
برای گنج بخشی انجمن ساخت
همی بارید یکسان تا که بودش
بفرق مور و جم باران جودش
ز بس زد بحر دستش موج گوهر
بر آورد آرزوی هفت کشور
ز جود عام او در ربع مسکون
گدا هم کیسه شد با گنج قارون
نمانده در جهان محتاج یک کس
بجز کودک به شیر مادر و بس
به رأی رای پس پیر برهمن
به رسم هوم آتش کرد روشن
بر آتش مجتمع از کار دانان
همه آتش پرست و بید خوانان
به کار جگ هر یک پا فشردند
بخور هوم آتش را سپردند
به حکم چار بید آتش پرستان
چو اس ب جگ را کردند قربان
در آتش سوختند آن اسب موجود
که رسم جگ اسمید این چنین بود
ز آتش جلوه گر شد شخصی از نور
فروغ طلعتش چون آتش طور
تنش در شعله چون یاقوت شاداب
سراپا آتشین چون کرم شب تاب
ز آتش کرده پیراهن تن او
چو خورشید و شفق پیراهن او
به جسرت گفت خیز ای رای برگیر
به جام زر برنج پخته در شیر
که این پسخوردهٔ روحانیان است
به جسم آرزوی مرده، جانست
برو دیگر ز نومیدی مکش آه
که جگ تو شده مقبول درگاه
طفیل جگ چو این آتش فروزی
ترا خود چار فرزند است روزی
چنان طالع شوند این چار اختر
که ماند نام تو تا روز محشر
چو جسرت دید آن نور نهانی
ز آتش یافت آب زندگانی
تواضع کرد و جام شیر بگرفت
تبرّک چون مرید از پیر بگرفت
ز بس شادی نمانده بر زمین پای
سبک بر جست و کرد اندر حرم جای
سه بانوی کلان را پیش خود خواند
به صد جان در کنار خویش بنشاند
به دست خویش کرد آن شیر تقسیم
یکی را نیم دو را نیمۀ نیم
همان شب هر سه مه را ماند امید
به نه مه بارها چیدند از بید
نخستین کوسلا شد مشرف رام
دمید از کیکیی ماهی برت نام
سویرا چون در گنجینه بگشاد
سترگن را به لچمن توأمان داد
به طفلی کین چهار ارکان دولت
توانا می شدند از ناز و نعمت
دل لچمن شدی از رام خرسند
سترگن ۵ را به برت افتاد پیوند
به هر جا رام با اقبال می رفت
چو سایه لچمن از دنبال می رفت
به بازی دو به دو هرچار نازان
همی کردند بازی ناز بازان
که آمد خال برت از مللک پنجاب
به جسرت گفت کای رای ظفریاب
به من بسپار خواهرزاد هٔ من
که در پنجاب استادان پرفن
به جان تعلیم علم و دانش و دین
کنند آن سان که گوید خلق تحسین
جوان گردد کند کسب سعادت
به پیش رای آید بهر خدمت
سوی پنجاب از فرمودهٔ شاه
برت رفت و سترگن نیز به همراه
در آن کشور هلالش گشت مهتاب
قوی سرپنجه گشت از آب پنجاب
ز حال برت تا کی گویم اینجا
من و گفتار عشق رام و سیتا
ز هر یک اهل دانش مشورت خواست
برآمد از دل جسرَت دم سرد
حساب عمر خود پیرانه سر کرد
که عمرم را شمار از صد فزون است
درین اندیشه جانم غرق خون است
ندارم هیچ فرزندی ولیعهد
که بعد از من کند ناموس را جهد
اگر چه دولتی دارم کماهی
معطّل می گذارم کار شاهی
شما هریک نکو خواهید دانا
بگوئید آنچه باید کرد ما را
ز جا جنبید ازان دانش پژوهان
خرد سنجیده پیری مصلحت دان
زمین بوسید، جسرت را دعا کرد
به جان وام دعای او ادا کرد
زبان بگشاد و گفت: ای صاحب اقبال
که گیرد ماه و مهر از روی ت و فال
ازین پس غم مباش از بهر فرزند
بدین تدبیر خاطر دار خرسند
مرا این نکته نقل از چار بید است
علاج نسل تو جگ اسمید است
ز بعد جگ پی هوم آتشی سوز
چراغ خاندان زان آتش افروز
به تحسینش همه کس لب گشادند
قرار مصلحت بر جگ بدادند
ز خلوت رای چون بر تخت بنشست
گره بستش به جان و ز جان کمربست
وزیر ملک را نزدیک خود خواند
ز لب بر فرق بختش گوهر افشاند
که ما را جگ اسمید است در پیش
ترا کردم وکیل مطلق خویش
چو همت شو درین کارم مددگار
که همت کرد بر من واحب این کار
سپردش پس کلید گنج خانه
اضافه داد همت بر خزانه
که از آب و سروج آن روی جا کن
به نذر جگ شهری نو بنا کن
رها کردند پس اسپِ سیه گوش
به دنبالش دلیران ظفرکوش
مزّین بر گلویش لوحی از زر
چو ماه چارده در شب منور
بر آن زر لوح نام رای مسطور
جو بر خورشید تابان سکّۀ نور
نوشته بعد نامش کین جنیبت
به رسم جگ سر داده ست جسرت
هر آن رایی که بر جنگش بود رأی
ببندد اسپ و او گردد صف آرای
هر آن کس صلح شد معقول خاطر
دهد باج و شود در جگ حاضر
نیامد کس ز حکم رای بیرون
مطیع حکم او شد ربع مسکون
به سالی ربع مسکون را بپیمود
نبستش هر که را یارا نه آن بود
به هفت اقلیم گشت و باز گردید
نشسته رای، راه او همی دید
خراج جسرت آوردند بر سر
چه خاقان و چ ه فغفور و چه قیصر
ستاده بر سریرش تاجداران
چو نرگس زار در فصل بهاران
در آن مدت که ماند اسبش به جولان
بنای شهر نو آمد به پایان
هماندم رای با اس ب جهانگرد
به دولت شهر نو را تختگه کرد
چه شهر نو که خرم بوستانی
نشاط خوشدلی را نوجهانی
منقّش کاخهای آن زر اندود
در و دیوار مشک و عنبر اندود
نشسته جسرت اندر جگ مربع
به تخت زر به سرتاج مرصع
ز هفت اقلیم هفتاد و دو ملّت
رسیدند از صلای عام جسرت
ضیافت کرد گیتی را به احسان
که گشت از ذره تا خورشید مهمان
هر آن نعمت که در خوان جهان بود
نخوانده پیش هر کس داشت موجود
ز کار نان دهی چون دل بپرداخت
برای گنج بخشی انجمن ساخت
همی بارید یکسان تا که بودش
بفرق مور و جم باران جودش
ز بس زد بحر دستش موج گوهر
بر آورد آرزوی هفت کشور
ز جود عام او در ربع مسکون
گدا هم کیسه شد با گنج قارون
نمانده در جهان محتاج یک کس
بجز کودک به شیر مادر و بس
به رأی رای پس پیر برهمن
به رسم هوم آتش کرد روشن
بر آتش مجتمع از کار دانان
همه آتش پرست و بید خوانان
به کار جگ هر یک پا فشردند
بخور هوم آتش را سپردند
به حکم چار بید آتش پرستان
چو اس ب جگ را کردند قربان
در آتش سوختند آن اسب موجود
که رسم جگ اسمید این چنین بود
ز آتش جلوه گر شد شخصی از نور
فروغ طلعتش چون آتش طور
تنش در شعله چون یاقوت شاداب
سراپا آتشین چون کرم شب تاب
ز آتش کرده پیراهن تن او
چو خورشید و شفق پیراهن او
به جسرت گفت خیز ای رای برگیر
به جام زر برنج پخته در شیر
که این پسخوردهٔ روحانیان است
به جسم آرزوی مرده، جانست
برو دیگر ز نومیدی مکش آه
که جگ تو شده مقبول درگاه
طفیل جگ چو این آتش فروزی
ترا خود چار فرزند است روزی
چنان طالع شوند این چار اختر
که ماند نام تو تا روز محشر
چو جسرت دید آن نور نهانی
ز آتش یافت آب زندگانی
تواضع کرد و جام شیر بگرفت
تبرّک چون مرید از پیر بگرفت
ز بس شادی نمانده بر زمین پای
سبک بر جست و کرد اندر حرم جای
سه بانوی کلان را پیش خود خواند
به صد جان در کنار خویش بنشاند
به دست خویش کرد آن شیر تقسیم
یکی را نیم دو را نیمۀ نیم
همان شب هر سه مه را ماند امید
به نه مه بارها چیدند از بید
نخستین کوسلا شد مشرف رام
دمید از کیکیی ماهی برت نام
سویرا چون در گنجینه بگشاد
سترگن را به لچمن توأمان داد
به طفلی کین چهار ارکان دولت
توانا می شدند از ناز و نعمت
دل لچمن شدی از رام خرسند
سترگن ۵ را به برت افتاد پیوند
به هر جا رام با اقبال می رفت
چو سایه لچمن از دنبال می رفت
به بازی دو به دو هرچار نازان
همی کردند بازی ناز بازان
که آمد خال برت از مللک پنجاب
به جسرت گفت کای رای ظفریاب
به من بسپار خواهرزاد هٔ من
که در پنجاب استادان پرفن
به جان تعلیم علم و دانش و دین
کنند آن سان که گوید خلق تحسین
جوان گردد کند کسب سعادت
به پیش رای آید بهر خدمت
سوی پنجاب از فرمودهٔ شاه
برت رفت و سترگن نیز به همراه
در آن کشور هلالش گشت مهتاب
قوی سرپنجه گشت از آب پنجاب
ز حال برت تا کی گویم اینجا
من و گفتار عشق رام و سیتا
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۷ - آمدن بسوامتر زاهد برای طلب رام پیش راجه جسرت و بردن رام را
درآمد ناگه ا ز در حاجبِ بار
که بسوامتر زاهد آمد از غار
به استقبال جسرت رفت چون باد
برهنه پا دوان در پایش افتاد
جلای دیده داد از خاک راهش
به طاعت شد بدل یک یک گناهش
زبان بگشاد کای پیر برهمن
نوازش کرد اقبال تو برمن
ز تشریف تو بر خود چون ننازم
که تا روز قیامت سرفرازم
زمین بر آسمان نازد ز پایت
به چشم ماه و خور برجاست جایت
به صد عزت درون شهرش آورد
به مسند بر نشاند و وعده اش کرد
که هر خدمت که فرمایی کنم آن
به خوشنودی فدا سازم دل و جان
جوابش داد که ای فرمانده بخت
به کامت باد دائم افسر و تخت
ندارم هیچ حاجت کز تو خواهم
که در ملک قناعت پادشاهم
مرا عزلت همین فرموده و بس
که غیر از حق نخواهم حاجت از کس
ولی این حاجت از تو بایدم خواست
که از دیوان، خلل در طاعت ماست
دو دیوند آن ز لنکا فتنه انگیز
سیه رأی و تبه کردار و خونریز
دعای ما بس است از بهر آنها
ولیکن بر نیارم از زبانها
کسی کش نام یزدان ورد جانست
دعای بد زبانش را زیانست
تو چون فرماندهی فریاد ما رس
که این باراست بر فرمانده و بس
رعایا گوسفندان، شه شبان است
ز گرگ فتنه شان را پاسبان است
به من همراه کن رام قوی دل
که با دیوان شود آنجا مقابل
به تیغ و تیر خونها برفشاند
جهان را از بد دیوان رهاند
ز نام رام، جسرت گشت بی هوش
درین اندیشه دیری ماند خاموش
جوابش داد کای پیر نکو نام
مرا پیرانه سر، فرزند شد رام
چه داند او طریق رزمسازی
که طفل است و نداند غیر بازی
خصوصاً جنگ با دیوان سرکش
که از جادو ببارند آب و آتش
مرا تا چند گویی رام بسپار
مرا در کار او معذور می دار
که از جان عزیزش دوست دارم
به جنگ دشمنانش چون گذارم
اگر فرمان دهی با لشکر خویش
بیایم دفع دیوان را کنم بیش
ز حرف رای بسوامتر آشفت
به ابرو چین فکند و از غضب گفت
خلاف وعده کردی آه صد آه
تو باش ایمن که من رفتم ازین راه
درین اثنا وزیر از جای برخاست
سخن را از دعای دولت آراست
که شاها هر چه زاهد گوید آن کن
اگر نیک است ور بد آنچنان کن
که حاشا گر بجنباند زبان را
زن د برهم زمین و آسمان را
کنون باید رضای او نگهداشت
جهان را از دعای او نگهداشت
به بد عهدی مشو در خلق بدنام
توکل کن بده همراه او رام
ترا چون نیت خیر است در پیش
شود خیر آخر کارت میندیش
دگر هرگه چنین کس در میانست
ز دیوان رام در امن و امان است
به جسرت کرد معقول این سخن را
که تا بسپرد رام و لچمن را
که بسوامتر زاهد آمد از غار
به استقبال جسرت رفت چون باد
برهنه پا دوان در پایش افتاد
جلای دیده داد از خاک راهش
به طاعت شد بدل یک یک گناهش
زبان بگشاد کای پیر برهمن
نوازش کرد اقبال تو برمن
ز تشریف تو بر خود چون ننازم
که تا روز قیامت سرفرازم
زمین بر آسمان نازد ز پایت
به چشم ماه و خور برجاست جایت
به صد عزت درون شهرش آورد
به مسند بر نشاند و وعده اش کرد
که هر خدمت که فرمایی کنم آن
به خوشنودی فدا سازم دل و جان
جوابش داد که ای فرمانده بخت
به کامت باد دائم افسر و تخت
ندارم هیچ حاجت کز تو خواهم
که در ملک قناعت پادشاهم
مرا عزلت همین فرموده و بس
که غیر از حق نخواهم حاجت از کس
ولی این حاجت از تو بایدم خواست
که از دیوان، خلل در طاعت ماست
دو دیوند آن ز لنکا فتنه انگیز
سیه رأی و تبه کردار و خونریز
دعای ما بس است از بهر آنها
ولیکن بر نیارم از زبانها
کسی کش نام یزدان ورد جانست
دعای بد زبانش را زیانست
تو چون فرماندهی فریاد ما رس
که این باراست بر فرمانده و بس
رعایا گوسفندان، شه شبان است
ز گرگ فتنه شان را پاسبان است
به من همراه کن رام قوی دل
که با دیوان شود آنجا مقابل
به تیغ و تیر خونها برفشاند
جهان را از بد دیوان رهاند
ز نام رام، جسرت گشت بی هوش
درین اندیشه دیری ماند خاموش
جوابش داد کای پیر نکو نام
مرا پیرانه سر، فرزند شد رام
چه داند او طریق رزمسازی
که طفل است و نداند غیر بازی
خصوصاً جنگ با دیوان سرکش
که از جادو ببارند آب و آتش
مرا تا چند گویی رام بسپار
مرا در کار او معذور می دار
که از جان عزیزش دوست دارم
به جنگ دشمنانش چون گذارم
اگر فرمان دهی با لشکر خویش
بیایم دفع دیوان را کنم بیش
ز حرف رای بسوامتر آشفت
به ابرو چین فکند و از غضب گفت
خلاف وعده کردی آه صد آه
تو باش ایمن که من رفتم ازین راه
درین اثنا وزیر از جای برخاست
سخن را از دعای دولت آراست
که شاها هر چه زاهد گوید آن کن
اگر نیک است ور بد آنچنان کن
که حاشا گر بجنباند زبان را
زن د برهم زمین و آسمان را
کنون باید رضای او نگهداشت
جهان را از دعای او نگهداشت
به بد عهدی مشو در خلق بدنام
توکل کن بده همراه او رام
ترا چون نیت خیر است در پیش
شود خیر آخر کارت میندیش
دگر هرگه چنین کس در میانست
ز دیوان رام در امن و امان است
به جسرت کرد معقول این سخن را
که تا بسپرد رام و لچمن را
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۹ - پرسیدن رام از بسوامتر حقیقت گنگ که چگونه از آسمان بر زمین آمده و جواب دادن او
ز دانش داد زاهد پاسخ رام
که رایی بود در ستجگ، سگر نام
چو شاه اختران صاحب کلاهی
چو ماه آسمان انجم سپاهی
به فرمانش همه اقلیم ها رام
چو حکم جان روان بر هفت اندام
نبودش در خزانه نقد فرزند
دلش زین غم همیشه بود در بند
به پیش زاهدی رفت آن جهاندار
که فرزندیش در خواهد ز دادار
نی ت در دل که زاهد در بشارت
به یک فرزن د داد اول اشارت
که از یک زن ترا یک گوهر آید
زن دیگر هزاران بیش زاید
شمار هر هزارانش بود شصت
چنین دول ت به زود آید فرادست
سگر را نقش گشت آن مژده در جان
که شک نبود به میعاد کریمان
دوان بوسید پای آن یگانه
ز دیر زاهد آمد سوی خانه
به مشکو همچوجاسوس ازسرِهوش
به مژده ماند بر دیوار و در گوش
به ناگه مژده ای دادند شه را
که ماند امید از بخشش دو مه را
چو روز وعده بشمارند عشّاق
حساب مه گرفتی شاه مشتاق
ز بس شادی شکار ماه می کرد
به خواهش عمر خود کوتاه می کرد
به شادی عمرخود زان رو همی کاست
که عمر ج اودان ز اولاد می خواست
چو اندر آرزو بگذشت نه ماه
یکی مه پاره زاد از یک زن شاه
شه از شادی نثارش کرد صد گنج
برهمن دید نامش ماند اسمنج
چو وقت زادن آن دیگر آمد
سرود حیرت از بام و درآمد
یکی ابریق وش زائید بر فور
پر از بیضه بسان بیضۀ مور
ز وضع حمل حیران ماند دایه
خبر شد پیش تخت عرش سایه
شه آگاه بد زهر یک بیضۀ مور
که خواهد شد نهنگ و اژدها زور
چو دل شاگردی مرغ خرد کرد
به حکمت بیضۀ قدرت بپرورد
هزاران خم مهیا شد شباشب
همه از روغن کنجد لبالب
به روغن بیضه ها شاهی ظفریاب
چو ماهی بیضه ها پرورد در آب
جدا در هر خمی یک بیضه بنهاد
ز هر یک بیضه طفل موروش زاد
شدند از خورد روغن هر یک افزون
چو طفل اندر رحم از خوردن خون
نگهبانان خم استاده بر پای
به حکم رای گشته روغن افزای
کزان روشن شود هر یک چراغش
شود سیرابی گلهای باغش
ز روغن شیر و از خم گاهواره
بدین گشتند طفلان شیرخواره
کلان گشتند آن خردان بسیار
پس از سالی به قد طفل نانخوار
به حکم شه ز خم جستند بیرون
تو گفتی کز رحم زادند اکنون
برآمد هر یکی چون از زمین گنج
بسان قد و خوبیهای اسمنج
پدر مرهر یکی را گشته دمساز
نمودش پرورش در نعمت و ناز
به تن گشتند پیل افکن دلیران
جوان و حمله زن چون نره شیران
ز قدرتهای یزدان زان صف مور
شده هر یک در آخر اژدها زور
ولی اس منج را رای جوانمرد
ز خردی داشت چون گ ل ناز پرورد
ز طفلی نازش از اندازه بگذشت
جوان نازک مزاج و تند خو گشت
شرابِ ناز بد مستیش آموخت
چو ناز دلبران دلها همی سوخت
جوان و سرکش و خودرأی و خودکام
زبانش تلخ تر از میوهٔ خام
به کینه از جفاکاری عیان تر
به بیداد از بلا نامهربان تر
چو حسن بی وفا شد مردم آزار
چو عشق خانه برهم زن ستمکار
چو چشم مست خوبان فتنه انگیز
چو شمشیر نگاه گرم خون ریز
چو آب از میل پستی یار هرخس
چو آتش بی سبب دشمن به هرکس
ز جور او به ملک او خلل شد
که در بیداد کردنها مثل شد
ز کَلجگ شد بتر س تجگ ز اسمنج
رعایا داد خواه آمد ز بس رنج
به گوش رای شد فریاد مظلوم
فساد او پدر را گشته معلوم
حکیمانه علاجش بین که چون کرد
به اخراج از تن ملکش برون کرد
ز ملک اسمنج بیرون رفت ناکام
ازو فرزند مانده انسمان نام
مرض رفت از بدن بیرون شفا ماند
فنا فانی شد و باقی بقا ماند
چو گوهر زاد از سنگ و گل از خار
چو مهره ز اژدها و نور از نار
جهاندار و خبردار و وفادار
کم آزار و گرانبار و گهربار
نکونام و نکو رأی و نکو گوی
نکو طبع و نکو کیش و نکور روی
دمید از صبح کاذب صبح صادق
چو نیلوفر برو خورشید عاشق
ازان باد بهار جان فشانی
جهان شد باغ باغ از تازه جانی
ز سر گلگل شده دلهای غمناک
تو گویی زهر خورده یافت تریاک
چو از حال نبیره جد خبر یافت
به چشم نور کم کرده بصر یافت
عصای پیری از قدش گزیده
چو عینک داشتی بالای دیده
به کارش جد همی کردی به جان جهد
خطابش داد فرزندی ولیعهد
به شکر آنچنان انعام جاوید
به خود و اجب گرفتی جگ اسمید
تمام اسباب جگ کرده مهیا
رها شد باد پای باد پیما
ز بند اصطبل را بگشاد صرصر
که گردد باد سان کشور به کشور
جهان پیما شد آن رخش ظفر سم
به دنبالش سپهداران دمان دم
فرس در پیش چون باد خزانی
سپه در پس جهانی در جهانی
سری کو سرکشی خویش بگزید
به یکدم برگ ریز عمر خود دید
کسی کز عجز بوسیده به جان خاک
توانگر شد به زر چون در خزان خاک
بدین تدبیر در شهر و ده و دش ت
بسانِ ابلقِ ایام می گشت
زمین بوسان شهان هفت اقلیم
خراج آورده و کردند تعظیم
دوان پی در پی اس ب جهانگیر
سپهداران جهان کردند تسخیر
چو دولت در رکاب اسپ شاهی
به دارالسلطنه گشتند راهی
قضا را آن لوند آهنین سم
قریب تخت گاه رای شد گُم
به یکدم از نظر چون وهم بگریخت
هوا شد با هوا گرمی درآمیخت
مگر بادش به لطف جان رسیده
که در رفتن ندیده هیچ دیده
همه شب پاسبان بیدار ناگاه
ربوده دزد دستارش سحرگاه
چو غواصی که آرد در شهوار
ز دریا باز کم سازد به بازار
سپه حیران ز روبه بازی دهر
خجل بی مدعا رفتند در شهر
سگر بی اسب درمانده به شاهی
که بی باد است کشتی در تباهی
دلش پر انفعال از آتش هوم
ازین حیرت به خود بگداخت چون موم
نیامد باد پا آتش نیفروخت
به یاد باد، بی آتش همی سوخت
دلش خون جگر خواری نهفتن
چو نقش غنچه نومید از شکفتن
ز اولاد سگر پر بود عالم
چو صحرای وجود از تخم آدم
ز فرزندان نه پنداری سگر بود
جهان را آدم ثانی مگر بود
سگر با لشکر اولاد خود گفت
که اسب جگ با هر کس که بنهفت
بباید بسته پیش از اسبش آورد
به شمشیرش همی شاید سزا کرد
درین کوشش کمر بندید پر تنگ
که اسپ جگ زود آید فرا چنگ
کنون باید به کوه و بحر و بر گشت
تجسس ها نمودن در ده و دشت
به هر تقدیر سعیی کرده باید
کزان تدبیر کارِ ما برآید
اگر آن اسب بر روی زمین است
به اندک سعی تان آید فرادست
ضرورت ورنه رفتن در ته خاک
برآوردن زکان درِ خطرناک
نکرده کار پس نائید زنهار
که چشمم را بود از رویتان عا ر
به فرمان پدر افواج اولاد
بسیط خاک پیمودند چون باد
جهان گشتند محنت ها کشیدند
نشان اسب گم گشته ندیدند
ضرورت پیلها در دست کردند
به کاویدن زمین را پست کردند
زهر یک ضربت پیل گران سنگ
زمین برکنده می شد چند فرسنگ
زمین کاوان به زور آسمان بال
همی رفتند تا پیلانِ دکپال
فلک تمثال پیلان هشت زنجیر
زمین بر فرق ایشان ماند تقدیر
به فرقشان زمین زان گرد کمتر
که از خرطوم ریزد پیل بر سر
تحیر ماند پی لان زان دلیری
که خوش از جان خود کردند سیری
دعای بد برایشان یادکردند
اجابت شد چو آیین یاد کردند
ز پیلان هم فرو کندند بس میل
که اسب خویش می جستند نی پیل
فراوان جانور را دل پریشان
که زیر خا ک بوده جای ایشان
بسا جاندار ارضی گشت بد حال
بسا مور و ملخ گشتند پامال
برایشان بد دعا کردند و نفرین
به جان رنجیده حیوانات مسکین
طبقهای زمین هر هفت کندند
که تا زیر رساتل جا پسندند
به کاوش خاک را دلریش کردند
تو گویی حفر گور خویش کردند
ته هفتم زمین دیدند باغی
ارم را هر گلش بر سینه داغی
ز مینو دل گشا تر سبزه زارش
ز کوثر جانفزاتر جویبارش
یکی خوش حجره در صحن گلستان
بعینه چون قصور باغ رضوان
کَپِل زاهد درو ماوا گزیده
ز عزلت پای در دامن کشیده
به طاعت بود هفصد قرن بی دار
ز بیداری چو نرگس گشته بیمار
پس از عمری نهاده سر به بالین
به دیده وقف کرده خواب نوشین
به خوابِ خوش درون چشم پر خواب
چو تشنه کرد سرد از شربت آب
شه روحانیان از غایت هوش
به باغش بسته بود اس بِ سیه گوش
خلل می خواست در جگ آشکارا
کز آنجا چون برد کس باد پا را
چو اسبِ خویش را در باغ دیدند
چو اسب از بس نشاط از جان جهیدند
که دزد اس ب جگ ماست زاهد
کج اندیش است این ناراست زاهد
ز ایذاها نکرده هیچ تقصیر
زبانِ طعنه بگشادند با پیر
که ای صد دانه سبحه دام کرده
معایب را محاسن نام کرده !
فرشته رویی و ابلیس خویی
نکویی چون بتان فتنه جویی
ز ریش ت و نکو تر ریش بز نر
به است از طیلسان تو جل خر
سر و ریشش چو پشم خایه کندند
که بز ریشان برای ریش بندند
کَپِ ل اندر بلا ی بد گرفتار
چو در مستان و صهبا محتسب خوار
بدی کردند ناحق مدبری چند
بدین حق اهانت کافری چند
چو زاهد سر ز خواب دیر برداشت
نخست آزارشانرا خ وب پنداشت
که با من خود کسی را نیست کینه
به خوابم دست چپ آمد به سینه
سبب کم دید جور بی سبب را
غضب جوشید مرد کم غضب را
چو بی موجب ز کس آزار باشد
حکیمان را غضب بسیار باشد
ز لت خواری رسیده تا به مردن
چو آتش گرم گشت از چوب خوردن
نگاه گرم چون آتش بی فروخت
ضلالت پیشه را پروانه وش سوخت
ز ظلمِ کفر ناحق برفتادند
درین عالم به دوزخ درفتادند
شدند اندر جزای فعل ناخوش
کف خاکستران طوفان آتش
بدینسان ماجرا بگذشت شش ماه
کسی زان راز پنهان کم شد آگاه
سگر را هیچ ازین قص ه خبر نه
ز اسب جگ و فرزندان اثر نه
ز غم دلتنگ تر شد رای دلتنگ
نیامد استخوان رفته در گنگ
شکاری را هوس بریانی غاز
ندانست اینکه از دستش برد باز
به دل اندیشه فرمود آن صف آرا
ضرورت بود جستن باد پا را
ولیعهد اُنسمان را داد فرمان
که بی اس ب است کارم نا بسامان
به جان کوشش نما کین کار دین است
ز تو خواهد شدن ما را یقین است
ز حرف جد نبیره شادگر دید
به گوش خویش فال نیک بشنید
ظفر درخواست از دادار داور
ز خوشنودی دلها ساخت لشکر
دعای خلق بر فوجش طلایه
ز چتر هم تش بر فرق سایه
قدم در ره نهاد آن در یکتا
مسافر گشت چون خورشید تنها
به راه کندهٔ عمها روان شد
به جست و جوی اس ب بی نشان شد
به راه رفته ایشان کرده آهنگ
گریزان زان ره و آیین به فرسنگ
پی ایشان گرفت اندر تک و دو
نه اندر گمرهی شان گشت پیرو
به هرکس شد دچار آن را خبر نیست
به منت آرزو می کرد از نیست
تفال خواست از پیلان دگپال
چه جای پیل کز موران پامال
بدین خوشخویی آن مرد گزیده
به گلگشت کپل زاهد رسیده
به باغش یافت اسبی باد رفتار
چو باد نوبهاری در چمن زار
کپل در صومعه مشغول حق بود
عبادت را جبین بر خاک می سود
ادب کرد انسمان بر پای استاد
چو فارغ شد کپل از ورد و اوراد
به خاک سجدهٔ اخلاص درو یش
همه تن شد جبین چون سایۀ خویش
رضای او گرفت و اسب بگرفت
دعای او گرفت و اس ب بگرفت
همانجا محرق عمهای او بود
زیارت را روان شد آن غم اندود
چو بر خاکستر عم های خود رفت
ز بس زاری چو اشک ازجای خود رفت
ز خورشید احتراق اختران دید
ستاره سوخته زان زار نالید
ز خاکستر بسر بر خاک می زد
ز چاک دل گریبان چاک می زد
گران زاری زمانی بیش می کرد
چه آن آتش که دوزخ می شدی سرد
نجات از سوختن شان دادی آسان
تنوری را چه یارا پیش طوفان
ولیکن رفت نقد فرصت از دست
نیامد باز تیر رفته در شست
سحرگه مار خورده مرده ناکام
چه سود اشکی گوزنان ریختن شام
چو دوشم کرد آتش خانمان سوز
چه کار آید مرا این آب امروز
به دل گفتا بباید دادن آبی
به روح شان رسانیدن ثوابی
روان شد تا دهد آب آن جگر تاب
ز مژگان گرچه صد ره داده بود آب
ولی سیمرغ مانع آمد و گفت
به گوشش در راز سفتنی سفت
که عمهایت همی بودند بی دین
کپل شان سوخت زان در آتش کین
به مردن سوی دوزخ رو نهادند
ازین آتش به آن آتش فتادند
به روحشان چه سود این آب دادن
که کار بسته را نتوان گشادن
شتابی چون کنی کار درنگ است
علاج تشنگیشان آب گنگ است
همه آبِ جهان لخت سراب است
که جاتک تشنۀ آبِ حباب است
صدف جز قطرهٔ نیسان نخواهد
خضر جز چشمۀ حیوان نخواهد
ولی مشکل که گنگ ازتان نهان است
نیاید بر زمین بر آسمان است
اگر در دامنِ همت زنی چنگ
که آری بر زمین از آسمان گنگ
یقین دان کار مردان کرده باشی
به خویشان نیز احسان کرده باشی
کنی آسان عذابِ آن جهانی
ز زندان خانۀ آتش رهان ی
کسی کو تن به آب آن بشوید
ز خاکش گلبن توحید روید
شود آمرزش چندین گنهکار
فرو شوید ز جامه داغ ادبار
فراوان دوزخی یابند جنّت
ترا باشد ثواب اندر حقیقت
چو پند او به گوش آنسمان شد
نداد آب و گرفت اسب و روان شد
سگر زان مژده شادان گشت و خرسند
برون آمد به استقبال فرزند
بهار جان به آن باد بهاری
رسیدند از ره امیدواری
رود با باد هرجای ی که خوشبوست
خوش آن بویی که ب ادآورده اوست
خلاص از بند دیو آمد به جولان
به پیش تخت شد باد سلیمان
چو مرغِ بسته پر پرواز یابد
چو مرده عمر رفته باز یابد
ز سرو یاس چیده بار امید
سگر را شد ثواب جگ اسمید
گرفت اسب و به کار جگ بپرداخت
قر ان آنجهان صاحبقران ساخت
ازان پس انسمان را جانشین کرد
به ترک سلطنت خلوت گز ین کرد
هوای گنگ در دل انسمان را
چو عشق آب بوده تشنه جان را
ازو فرزندی آمد پاک جوهر
چنان کز ابر نیسان پاک گوهر
شراب خوشدلی در جام کرده
دلیپ آن را به هندی نام کرده
پس از عمری چو فرزندش جوان شد
مجیب آروزی اُنسمان شد
وصایا داده و کردش ولی عهد
روان شد با هوای گنگ با جهد
بسا مدت بسان گوشه گیران
ریاضت کرده چون فرمان پذیران
نخورده هیچ روز و نی به شب خفت
برهما تا برو حاضر شد و گفت
که گر گَنگ است مقصود تو ای مرد
ازین طاعت به حسرت باز پس گرد
ولی ز اولاد تو فرزندی آید
کزو این قفل بسته برگشاید
به نومیدی روان شد رای زاهد
سوی فرزند ملک آرای زاهد
وصیت نامه بنوشته به اولاد
که از نسلم همان باشد خلف زاد
که طاعت را کند بر خویشتن فرض
نهد گنگ از سما در دامن ارض
دلیپ از اُنسمان نقد سخن را
گره بر بست چون در عدن را
ازو فرزند نیکو سیر ت آمد
که نام نیکوش باگیرت آمد
ز گلبن نو گل خندان دمیده
ز نیلوفر برمها سر کشیده
ز رویش تافتی فرّ الهی
دلیپ او را سپرده کار شاهی
عبادت را سوی دیر پدر شد
به شغلش نیز القص ه بسر شد
بروهم خواند برما آیت بید
ز مقصد بازگردانید نومید
درآمد نوبت باگیرت سعد
که بودش صورت و هم سیرت سعد
به آبادان ی از احسان خود ملک
سپرده بر ولیعهدان خود ملک
ره جد و پدر را پیش کرده
توکّل بر خدای خویش کرده
به طاعت بر نهاده دل ز هر چیز
به راه آن دو کس شد این سوم نیز
مثلث شکل سعد کهنه دیر است
مثل هم در جهان ثالث به خیر است
به دعوی شخص ثالث اختیار است
سوم حکم شهان بر اعتبار است
امانت را سوم جا می گذارند
سوم را نیک دانسته سپارند
به طّی روزه شب خشک است ناهار
بجز سیوم نباشد وقت افطار
به سال یکهزارش از عبادت
برمها کرد لطف از حد زیاد ت
بشارت داد کای با عقل و فرهنگ
فرستم بهر تو از آسمان گنگ
ولیکن خود زمین را نیس ت آن تاب
که ماند پای بر جا پیش آن آب
شکافد تیزی آبش زمین را
چو آب تیز خنجر مرد کین را
برون سازد ز جرم خاک گستاخ
چو از تیزاب گردد دست سوراخ
به دادن نیست از ما هیچ تقصیر
ترا لیکن بباید کرد تدبیر
چو افشردی در این راه سخت پا را
به کرسی بر نشان این مدعا را
به یاری خواستن با گیرت نیو
از آنجا شد به درگاه مهادیو
ز بهر بندگی چون سرو آزاد
دو سال بیش بر یک پای استاد
مهادیو از کرم چون مهربان شد
به هر نیک و بد کارش ضمان شد
غرض کان عر ض او بر سر پذیرفت
به برما رفت ب اگیرت خبر گفت
گشاده دیده بر ما چون درِ تنگ
روان بگشاد قفل چشمه گنگ
جدا از ابر شد باران رحمت
نه باران آیتی از شان رحمت
معلق شر شر آبی از هوا ریخت
ز دست قدرت خاص خدا ریخت
چو گنگ از آسمان در عالم افتاد
مهادیو اولاً بر فرق جا داد
به مار مویهایش شد نهانی
به جای زهر آب زندگانی
چو جان زندانی اندر طرهٔ یار
همی پیچید بر خود گنگ چون مار
که از رفتن توقف چون گزینم
ز ریش آیم به سبلت بر نشینم
سفر ما را لطافت می فزاید
به یکجا هم نشین خوش نیاید
سراسیمه همی گشتی دو ادو
ندیده خویش را راه پدر رو
دران ژولیده مویش مانده پنهان
برون ناید ز ظلمت آب حیوان
خزیده ماند در وی تا به یکسال
کمالی یافت زور او به هر حال
مهادیو آن زمان زان جعد پر خم
گره بگشاد کرده حلقه ای کم
چو مخلص یافت زآنجا آب جاری
روان شد نرم چون باد بهاری
روان با گیرت از پیش و پس گنگ
رسیده غلغل جوشش به فرسنگ
شد از کشور به کشور فیض عامش
ز سر باگیرتی افتاد نامش
به دریا رفت از آنجا در ته خاک
شده سیراب خاک قوم غمناک
چو زاهد قصه از سر گفت با رام
به پا افتاد رامِ نیک فرجام
که رایی بود در ستجگ، سگر نام
چو شاه اختران صاحب کلاهی
چو ماه آسمان انجم سپاهی
به فرمانش همه اقلیم ها رام
چو حکم جان روان بر هفت اندام
نبودش در خزانه نقد فرزند
دلش زین غم همیشه بود در بند
به پیش زاهدی رفت آن جهاندار
که فرزندیش در خواهد ز دادار
نی ت در دل که زاهد در بشارت
به یک فرزن د داد اول اشارت
که از یک زن ترا یک گوهر آید
زن دیگر هزاران بیش زاید
شمار هر هزارانش بود شصت
چنین دول ت به زود آید فرادست
سگر را نقش گشت آن مژده در جان
که شک نبود به میعاد کریمان
دوان بوسید پای آن یگانه
ز دیر زاهد آمد سوی خانه
به مشکو همچوجاسوس ازسرِهوش
به مژده ماند بر دیوار و در گوش
به ناگه مژده ای دادند شه را
که ماند امید از بخشش دو مه را
چو روز وعده بشمارند عشّاق
حساب مه گرفتی شاه مشتاق
ز بس شادی شکار ماه می کرد
به خواهش عمر خود کوتاه می کرد
به شادی عمرخود زان رو همی کاست
که عمر ج اودان ز اولاد می خواست
چو اندر آرزو بگذشت نه ماه
یکی مه پاره زاد از یک زن شاه
شه از شادی نثارش کرد صد گنج
برهمن دید نامش ماند اسمنج
چو وقت زادن آن دیگر آمد
سرود حیرت از بام و درآمد
یکی ابریق وش زائید بر فور
پر از بیضه بسان بیضۀ مور
ز وضع حمل حیران ماند دایه
خبر شد پیش تخت عرش سایه
شه آگاه بد زهر یک بیضۀ مور
که خواهد شد نهنگ و اژدها زور
چو دل شاگردی مرغ خرد کرد
به حکمت بیضۀ قدرت بپرورد
هزاران خم مهیا شد شباشب
همه از روغن کنجد لبالب
به روغن بیضه ها شاهی ظفریاب
چو ماهی بیضه ها پرورد در آب
جدا در هر خمی یک بیضه بنهاد
ز هر یک بیضه طفل موروش زاد
شدند از خورد روغن هر یک افزون
چو طفل اندر رحم از خوردن خون
نگهبانان خم استاده بر پای
به حکم رای گشته روغن افزای
کزان روشن شود هر یک چراغش
شود سیرابی گلهای باغش
ز روغن شیر و از خم گاهواره
بدین گشتند طفلان شیرخواره
کلان گشتند آن خردان بسیار
پس از سالی به قد طفل نانخوار
به حکم شه ز خم جستند بیرون
تو گفتی کز رحم زادند اکنون
برآمد هر یکی چون از زمین گنج
بسان قد و خوبیهای اسمنج
پدر مرهر یکی را گشته دمساز
نمودش پرورش در نعمت و ناز
به تن گشتند پیل افکن دلیران
جوان و حمله زن چون نره شیران
ز قدرتهای یزدان زان صف مور
شده هر یک در آخر اژدها زور
ولی اس منج را رای جوانمرد
ز خردی داشت چون گ ل ناز پرورد
ز طفلی نازش از اندازه بگذشت
جوان نازک مزاج و تند خو گشت
شرابِ ناز بد مستیش آموخت
چو ناز دلبران دلها همی سوخت
جوان و سرکش و خودرأی و خودکام
زبانش تلخ تر از میوهٔ خام
به کینه از جفاکاری عیان تر
به بیداد از بلا نامهربان تر
چو حسن بی وفا شد مردم آزار
چو عشق خانه برهم زن ستمکار
چو چشم مست خوبان فتنه انگیز
چو شمشیر نگاه گرم خون ریز
چو آب از میل پستی یار هرخس
چو آتش بی سبب دشمن به هرکس
ز جور او به ملک او خلل شد
که در بیداد کردنها مثل شد
ز کَلجگ شد بتر س تجگ ز اسمنج
رعایا داد خواه آمد ز بس رنج
به گوش رای شد فریاد مظلوم
فساد او پدر را گشته معلوم
حکیمانه علاجش بین که چون کرد
به اخراج از تن ملکش برون کرد
ز ملک اسمنج بیرون رفت ناکام
ازو فرزند مانده انسمان نام
مرض رفت از بدن بیرون شفا ماند
فنا فانی شد و باقی بقا ماند
چو گوهر زاد از سنگ و گل از خار
چو مهره ز اژدها و نور از نار
جهاندار و خبردار و وفادار
کم آزار و گرانبار و گهربار
نکونام و نکو رأی و نکو گوی
نکو طبع و نکو کیش و نکور روی
دمید از صبح کاذب صبح صادق
چو نیلوفر برو خورشید عاشق
ازان باد بهار جان فشانی
جهان شد باغ باغ از تازه جانی
ز سر گلگل شده دلهای غمناک
تو گویی زهر خورده یافت تریاک
چو از حال نبیره جد خبر یافت
به چشم نور کم کرده بصر یافت
عصای پیری از قدش گزیده
چو عینک داشتی بالای دیده
به کارش جد همی کردی به جان جهد
خطابش داد فرزندی ولیعهد
به شکر آنچنان انعام جاوید
به خود و اجب گرفتی جگ اسمید
تمام اسباب جگ کرده مهیا
رها شد باد پای باد پیما
ز بند اصطبل را بگشاد صرصر
که گردد باد سان کشور به کشور
جهان پیما شد آن رخش ظفر سم
به دنبالش سپهداران دمان دم
فرس در پیش چون باد خزانی
سپه در پس جهانی در جهانی
سری کو سرکشی خویش بگزید
به یکدم برگ ریز عمر خود دید
کسی کز عجز بوسیده به جان خاک
توانگر شد به زر چون در خزان خاک
بدین تدبیر در شهر و ده و دش ت
بسانِ ابلقِ ایام می گشت
زمین بوسان شهان هفت اقلیم
خراج آورده و کردند تعظیم
دوان پی در پی اس ب جهانگیر
سپهداران جهان کردند تسخیر
چو دولت در رکاب اسپ شاهی
به دارالسلطنه گشتند راهی
قضا را آن لوند آهنین سم
قریب تخت گاه رای شد گُم
به یکدم از نظر چون وهم بگریخت
هوا شد با هوا گرمی درآمیخت
مگر بادش به لطف جان رسیده
که در رفتن ندیده هیچ دیده
همه شب پاسبان بیدار ناگاه
ربوده دزد دستارش سحرگاه
چو غواصی که آرد در شهوار
ز دریا باز کم سازد به بازار
سپه حیران ز روبه بازی دهر
خجل بی مدعا رفتند در شهر
سگر بی اسب درمانده به شاهی
که بی باد است کشتی در تباهی
دلش پر انفعال از آتش هوم
ازین حیرت به خود بگداخت چون موم
نیامد باد پا آتش نیفروخت
به یاد باد، بی آتش همی سوخت
دلش خون جگر خواری نهفتن
چو نقش غنچه نومید از شکفتن
ز اولاد سگر پر بود عالم
چو صحرای وجود از تخم آدم
ز فرزندان نه پنداری سگر بود
جهان را آدم ثانی مگر بود
سگر با لشکر اولاد خود گفت
که اسب جگ با هر کس که بنهفت
بباید بسته پیش از اسبش آورد
به شمشیرش همی شاید سزا کرد
درین کوشش کمر بندید پر تنگ
که اسپ جگ زود آید فرا چنگ
کنون باید به کوه و بحر و بر گشت
تجسس ها نمودن در ده و دشت
به هر تقدیر سعیی کرده باید
کزان تدبیر کارِ ما برآید
اگر آن اسب بر روی زمین است
به اندک سعی تان آید فرادست
ضرورت ورنه رفتن در ته خاک
برآوردن زکان درِ خطرناک
نکرده کار پس نائید زنهار
که چشمم را بود از رویتان عا ر
به فرمان پدر افواج اولاد
بسیط خاک پیمودند چون باد
جهان گشتند محنت ها کشیدند
نشان اسب گم گشته ندیدند
ضرورت پیلها در دست کردند
به کاویدن زمین را پست کردند
زهر یک ضربت پیل گران سنگ
زمین برکنده می شد چند فرسنگ
زمین کاوان به زور آسمان بال
همی رفتند تا پیلانِ دکپال
فلک تمثال پیلان هشت زنجیر
زمین بر فرق ایشان ماند تقدیر
به فرقشان زمین زان گرد کمتر
که از خرطوم ریزد پیل بر سر
تحیر ماند پی لان زان دلیری
که خوش از جان خود کردند سیری
دعای بد برایشان یادکردند
اجابت شد چو آیین یاد کردند
ز پیلان هم فرو کندند بس میل
که اسب خویش می جستند نی پیل
فراوان جانور را دل پریشان
که زیر خا ک بوده جای ایشان
بسا جاندار ارضی گشت بد حال
بسا مور و ملخ گشتند پامال
برایشان بد دعا کردند و نفرین
به جان رنجیده حیوانات مسکین
طبقهای زمین هر هفت کندند
که تا زیر رساتل جا پسندند
به کاوش خاک را دلریش کردند
تو گویی حفر گور خویش کردند
ته هفتم زمین دیدند باغی
ارم را هر گلش بر سینه داغی
ز مینو دل گشا تر سبزه زارش
ز کوثر جانفزاتر جویبارش
یکی خوش حجره در صحن گلستان
بعینه چون قصور باغ رضوان
کَپِل زاهد درو ماوا گزیده
ز عزلت پای در دامن کشیده
به طاعت بود هفصد قرن بی دار
ز بیداری چو نرگس گشته بیمار
پس از عمری نهاده سر به بالین
به دیده وقف کرده خواب نوشین
به خوابِ خوش درون چشم پر خواب
چو تشنه کرد سرد از شربت آب
شه روحانیان از غایت هوش
به باغش بسته بود اس بِ سیه گوش
خلل می خواست در جگ آشکارا
کز آنجا چون برد کس باد پا را
چو اسبِ خویش را در باغ دیدند
چو اسب از بس نشاط از جان جهیدند
که دزد اس ب جگ ماست زاهد
کج اندیش است این ناراست زاهد
ز ایذاها نکرده هیچ تقصیر
زبانِ طعنه بگشادند با پیر
که ای صد دانه سبحه دام کرده
معایب را محاسن نام کرده !
فرشته رویی و ابلیس خویی
نکویی چون بتان فتنه جویی
ز ریش ت و نکو تر ریش بز نر
به است از طیلسان تو جل خر
سر و ریشش چو پشم خایه کندند
که بز ریشان برای ریش بندند
کَپِ ل اندر بلا ی بد گرفتار
چو در مستان و صهبا محتسب خوار
بدی کردند ناحق مدبری چند
بدین حق اهانت کافری چند
چو زاهد سر ز خواب دیر برداشت
نخست آزارشانرا خ وب پنداشت
که با من خود کسی را نیست کینه
به خوابم دست چپ آمد به سینه
سبب کم دید جور بی سبب را
غضب جوشید مرد کم غضب را
چو بی موجب ز کس آزار باشد
حکیمان را غضب بسیار باشد
ز لت خواری رسیده تا به مردن
چو آتش گرم گشت از چوب خوردن
نگاه گرم چون آتش بی فروخت
ضلالت پیشه را پروانه وش سوخت
ز ظلمِ کفر ناحق برفتادند
درین عالم به دوزخ درفتادند
شدند اندر جزای فعل ناخوش
کف خاکستران طوفان آتش
بدینسان ماجرا بگذشت شش ماه
کسی زان راز پنهان کم شد آگاه
سگر را هیچ ازین قص ه خبر نه
ز اسب جگ و فرزندان اثر نه
ز غم دلتنگ تر شد رای دلتنگ
نیامد استخوان رفته در گنگ
شکاری را هوس بریانی غاز
ندانست اینکه از دستش برد باز
به دل اندیشه فرمود آن صف آرا
ضرورت بود جستن باد پا را
ولیعهد اُنسمان را داد فرمان
که بی اس ب است کارم نا بسامان
به جان کوشش نما کین کار دین است
ز تو خواهد شدن ما را یقین است
ز حرف جد نبیره شادگر دید
به گوش خویش فال نیک بشنید
ظفر درخواست از دادار داور
ز خوشنودی دلها ساخت لشکر
دعای خلق بر فوجش طلایه
ز چتر هم تش بر فرق سایه
قدم در ره نهاد آن در یکتا
مسافر گشت چون خورشید تنها
به راه کندهٔ عمها روان شد
به جست و جوی اس ب بی نشان شد
به راه رفته ایشان کرده آهنگ
گریزان زان ره و آیین به فرسنگ
پی ایشان گرفت اندر تک و دو
نه اندر گمرهی شان گشت پیرو
به هرکس شد دچار آن را خبر نیست
به منت آرزو می کرد از نیست
تفال خواست از پیلان دگپال
چه جای پیل کز موران پامال
بدین خوشخویی آن مرد گزیده
به گلگشت کپل زاهد رسیده
به باغش یافت اسبی باد رفتار
چو باد نوبهاری در چمن زار
کپل در صومعه مشغول حق بود
عبادت را جبین بر خاک می سود
ادب کرد انسمان بر پای استاد
چو فارغ شد کپل از ورد و اوراد
به خاک سجدهٔ اخلاص درو یش
همه تن شد جبین چون سایۀ خویش
رضای او گرفت و اسب بگرفت
دعای او گرفت و اس ب بگرفت
همانجا محرق عمهای او بود
زیارت را روان شد آن غم اندود
چو بر خاکستر عم های خود رفت
ز بس زاری چو اشک ازجای خود رفت
ز خورشید احتراق اختران دید
ستاره سوخته زان زار نالید
ز خاکستر بسر بر خاک می زد
ز چاک دل گریبان چاک می زد
گران زاری زمانی بیش می کرد
چه آن آتش که دوزخ می شدی سرد
نجات از سوختن شان دادی آسان
تنوری را چه یارا پیش طوفان
ولیکن رفت نقد فرصت از دست
نیامد باز تیر رفته در شست
سحرگه مار خورده مرده ناکام
چه سود اشکی گوزنان ریختن شام
چو دوشم کرد آتش خانمان سوز
چه کار آید مرا این آب امروز
به دل گفتا بباید دادن آبی
به روح شان رسانیدن ثوابی
روان شد تا دهد آب آن جگر تاب
ز مژگان گرچه صد ره داده بود آب
ولی سیمرغ مانع آمد و گفت
به گوشش در راز سفتنی سفت
که عمهایت همی بودند بی دین
کپل شان سوخت زان در آتش کین
به مردن سوی دوزخ رو نهادند
ازین آتش به آن آتش فتادند
به روحشان چه سود این آب دادن
که کار بسته را نتوان گشادن
شتابی چون کنی کار درنگ است
علاج تشنگیشان آب گنگ است
همه آبِ جهان لخت سراب است
که جاتک تشنۀ آبِ حباب است
صدف جز قطرهٔ نیسان نخواهد
خضر جز چشمۀ حیوان نخواهد
ولی مشکل که گنگ ازتان نهان است
نیاید بر زمین بر آسمان است
اگر در دامنِ همت زنی چنگ
که آری بر زمین از آسمان گنگ
یقین دان کار مردان کرده باشی
به خویشان نیز احسان کرده باشی
کنی آسان عذابِ آن جهانی
ز زندان خانۀ آتش رهان ی
کسی کو تن به آب آن بشوید
ز خاکش گلبن توحید روید
شود آمرزش چندین گنهکار
فرو شوید ز جامه داغ ادبار
فراوان دوزخی یابند جنّت
ترا باشد ثواب اندر حقیقت
چو پند او به گوش آنسمان شد
نداد آب و گرفت اسب و روان شد
سگر زان مژده شادان گشت و خرسند
برون آمد به استقبال فرزند
بهار جان به آن باد بهاری
رسیدند از ره امیدواری
رود با باد هرجای ی که خوشبوست
خوش آن بویی که ب ادآورده اوست
خلاص از بند دیو آمد به جولان
به پیش تخت شد باد سلیمان
چو مرغِ بسته پر پرواز یابد
چو مرده عمر رفته باز یابد
ز سرو یاس چیده بار امید
سگر را شد ثواب جگ اسمید
گرفت اسب و به کار جگ بپرداخت
قر ان آنجهان صاحبقران ساخت
ازان پس انسمان را جانشین کرد
به ترک سلطنت خلوت گز ین کرد
هوای گنگ در دل انسمان را
چو عشق آب بوده تشنه جان را
ازو فرزندی آمد پاک جوهر
چنان کز ابر نیسان پاک گوهر
شراب خوشدلی در جام کرده
دلیپ آن را به هندی نام کرده
پس از عمری چو فرزندش جوان شد
مجیب آروزی اُنسمان شد
وصایا داده و کردش ولی عهد
روان شد با هوای گنگ با جهد
بسا مدت بسان گوشه گیران
ریاضت کرده چون فرمان پذیران
نخورده هیچ روز و نی به شب خفت
برهما تا برو حاضر شد و گفت
که گر گَنگ است مقصود تو ای مرد
ازین طاعت به حسرت باز پس گرد
ولی ز اولاد تو فرزندی آید
کزو این قفل بسته برگشاید
به نومیدی روان شد رای زاهد
سوی فرزند ملک آرای زاهد
وصیت نامه بنوشته به اولاد
که از نسلم همان باشد خلف زاد
که طاعت را کند بر خویشتن فرض
نهد گنگ از سما در دامن ارض
دلیپ از اُنسمان نقد سخن را
گره بر بست چون در عدن را
ازو فرزند نیکو سیر ت آمد
که نام نیکوش باگیرت آمد
ز گلبن نو گل خندان دمیده
ز نیلوفر برمها سر کشیده
ز رویش تافتی فرّ الهی
دلیپ او را سپرده کار شاهی
عبادت را سوی دیر پدر شد
به شغلش نیز القص ه بسر شد
بروهم خواند برما آیت بید
ز مقصد بازگردانید نومید
درآمد نوبت باگیرت سعد
که بودش صورت و هم سیرت سعد
به آبادان ی از احسان خود ملک
سپرده بر ولیعهدان خود ملک
ره جد و پدر را پیش کرده
توکّل بر خدای خویش کرده
به طاعت بر نهاده دل ز هر چیز
به راه آن دو کس شد این سوم نیز
مثلث شکل سعد کهنه دیر است
مثل هم در جهان ثالث به خیر است
به دعوی شخص ثالث اختیار است
سوم حکم شهان بر اعتبار است
امانت را سوم جا می گذارند
سوم را نیک دانسته سپارند
به طّی روزه شب خشک است ناهار
بجز سیوم نباشد وقت افطار
به سال یکهزارش از عبادت
برمها کرد لطف از حد زیاد ت
بشارت داد کای با عقل و فرهنگ
فرستم بهر تو از آسمان گنگ
ولیکن خود زمین را نیس ت آن تاب
که ماند پای بر جا پیش آن آب
شکافد تیزی آبش زمین را
چو آب تیز خنجر مرد کین را
برون سازد ز جرم خاک گستاخ
چو از تیزاب گردد دست سوراخ
به دادن نیست از ما هیچ تقصیر
ترا لیکن بباید کرد تدبیر
چو افشردی در این راه سخت پا را
به کرسی بر نشان این مدعا را
به یاری خواستن با گیرت نیو
از آنجا شد به درگاه مهادیو
ز بهر بندگی چون سرو آزاد
دو سال بیش بر یک پای استاد
مهادیو از کرم چون مهربان شد
به هر نیک و بد کارش ضمان شد
غرض کان عر ض او بر سر پذیرفت
به برما رفت ب اگیرت خبر گفت
گشاده دیده بر ما چون درِ تنگ
روان بگشاد قفل چشمه گنگ
جدا از ابر شد باران رحمت
نه باران آیتی از شان رحمت
معلق شر شر آبی از هوا ریخت
ز دست قدرت خاص خدا ریخت
چو گنگ از آسمان در عالم افتاد
مهادیو اولاً بر فرق جا داد
به مار مویهایش شد نهانی
به جای زهر آب زندگانی
چو جان زندانی اندر طرهٔ یار
همی پیچید بر خود گنگ چون مار
که از رفتن توقف چون گزینم
ز ریش آیم به سبلت بر نشینم
سفر ما را لطافت می فزاید
به یکجا هم نشین خوش نیاید
سراسیمه همی گشتی دو ادو
ندیده خویش را راه پدر رو
دران ژولیده مویش مانده پنهان
برون ناید ز ظلمت آب حیوان
خزیده ماند در وی تا به یکسال
کمالی یافت زور او به هر حال
مهادیو آن زمان زان جعد پر خم
گره بگشاد کرده حلقه ای کم
چو مخلص یافت زآنجا آب جاری
روان شد نرم چون باد بهاری
روان با گیرت از پیش و پس گنگ
رسیده غلغل جوشش به فرسنگ
شد از کشور به کشور فیض عامش
ز سر باگیرتی افتاد نامش
به دریا رفت از آنجا در ته خاک
شده سیراب خاک قوم غمناک
چو زاهد قصه از سر گفت با رام
به پا افتاد رامِ نیک فرجام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۰ - رفتن رام به ملک مالوه که نزد صوبۀ اود است
به عزم مالوه بس راه پیمود
که آن جا ی عبادت گاه او بود
همی رفتند تا در نیمۀ راه
بیابانی عجب دیدند ناگاه
مهیب و وحشت افزای و دژم روی
هوایش فتنه انگیز و بلاجوی
ز انبوهی درختان آنچنان بود
که راه وهم می کردند مسدود
چنان پیچانی شاخ درختان
که زندان خانۀ باد سلیمان
ز بسو امتر پرسید آن زمان رام
که ای زاهد بگو این دشت را نام
درختانش چرا گشتند انبوه
تبر زن نامده مانا درین کوه
جوابش داد کای خورشید تابان
سداسرم است نام این بیابان
نیامد کس ز بیم دیو اینجا
درختانش از آن ماندند بر پا
که جای مادر ماریچ دیو است
جهان از جور ریوش در غریو است
کنون در خواب هست آن تیره فرجام
که در دیوانست او را تارکا نام
چو گفتم با تو از سر ماجرا را
بباید کشتن اکنون تارکا را
مکن در دل که زن را کس کشدچون
که بر فتوای من می ریزی این خون
برو در قتل این زن هر چه باشد
بباید کشت موذی هرکه باشد
شنید این ماجرا و رام برجست
به قتل تارکا از جان کمر بست
کمان زه کرد وانگه چاشنی کرد
برآمد از بیایان ناگهان گرد
به جنگ رام آمد دیو خونخوار
ز آوازه کمانش گشته بیدار
به تارک ناوکی زد تارکا را
دوان از پا در افکند آن بلا را
ملک بر چرخ کرده آفرینش
فلک ز انصاف بوسیده زمینش
چو زاهد آنچنان تیر افکنی دید
ز رام شیر دل شیر افکنی دید
به آب گنگ پیشانیش تر کرد
سبک مرغی دعا را تیز پر کرد
که در دستم همین نقد دعایست
به صد جان نقد ما بر تو فدایست
سلاح جنگ دیوان آشکارا
بگیر از ما که برما داد ما را
سلاح اندر به معنی خنجر برق
که بشکافد به زخمی کوه را فرق
خدنگ آتشین و ناوک باد
به رام آموخت هر یک بهر او داد
که چون در جنگ افتد مر ترا کار
طلب فرما ز جنّان سلح دار
خیال هرکه اندر خاطر آید
به دل نگذشته پیشت حاضر آید
روان گشتند پس سوی وطن گاه
که چشم راهدان بودست در راه
چو پیر خویش را با رام دیدند
پی پابوس او از سر دویدند
که ما در انتظار رام بودیم
درین اندیشه صبح و شام بودیم
که هفده جگ ما از شر دیوان
همه در ناتمامی گشت ویران
کنون این جگ ما در خدمت رام
ز سعی او مگر آید به اتمام
چو رام این نکته کرد از زاهدان گوش
ز نام دیو خون زد در دلش جوش
تسلّی داد، گفت آن زاهدان را
به من گویید این راز نهان را
که این دیوان بد کردار پرفن
همی آیند بر وقت معین
و یا تعیین وقت خود ندارند
یکایک بر خرابی دل گمارند
بدو گفتند کاین دیوان گمراه
نمی آیند جز در نیمۀ ماه
چو یکشب ماند اندر روز میعاد
به بند و دفع دیوان رام آزاد
پی تدبیر بربسته میان تنگ
مسلح ایستاد، آمادهٔ جنگ
همه شب پاس جگ زاهدان داشت
به طاعت شاه خود را پاسبان داشت
که آن جا ی عبادت گاه او بود
همی رفتند تا در نیمۀ راه
بیابانی عجب دیدند ناگاه
مهیب و وحشت افزای و دژم روی
هوایش فتنه انگیز و بلاجوی
ز انبوهی درختان آنچنان بود
که راه وهم می کردند مسدود
چنان پیچانی شاخ درختان
که زندان خانۀ باد سلیمان
ز بسو امتر پرسید آن زمان رام
که ای زاهد بگو این دشت را نام
درختانش چرا گشتند انبوه
تبر زن نامده مانا درین کوه
جوابش داد کای خورشید تابان
سداسرم است نام این بیابان
نیامد کس ز بیم دیو اینجا
درختانش از آن ماندند بر پا
که جای مادر ماریچ دیو است
جهان از جور ریوش در غریو است
کنون در خواب هست آن تیره فرجام
که در دیوانست او را تارکا نام
چو گفتم با تو از سر ماجرا را
بباید کشتن اکنون تارکا را
مکن در دل که زن را کس کشدچون
که بر فتوای من می ریزی این خون
برو در قتل این زن هر چه باشد
بباید کشت موذی هرکه باشد
شنید این ماجرا و رام برجست
به قتل تارکا از جان کمر بست
کمان زه کرد وانگه چاشنی کرد
برآمد از بیایان ناگهان گرد
به جنگ رام آمد دیو خونخوار
ز آوازه کمانش گشته بیدار
به تارک ناوکی زد تارکا را
دوان از پا در افکند آن بلا را
ملک بر چرخ کرده آفرینش
فلک ز انصاف بوسیده زمینش
چو زاهد آنچنان تیر افکنی دید
ز رام شیر دل شیر افکنی دید
به آب گنگ پیشانیش تر کرد
سبک مرغی دعا را تیز پر کرد
که در دستم همین نقد دعایست
به صد جان نقد ما بر تو فدایست
سلاح جنگ دیوان آشکارا
بگیر از ما که برما داد ما را
سلاح اندر به معنی خنجر برق
که بشکافد به زخمی کوه را فرق
خدنگ آتشین و ناوک باد
به رام آموخت هر یک بهر او داد
که چون در جنگ افتد مر ترا کار
طلب فرما ز جنّان سلح دار
خیال هرکه اندر خاطر آید
به دل نگذشته پیشت حاضر آید
روان گشتند پس سوی وطن گاه
که چشم راهدان بودست در راه
چو پیر خویش را با رام دیدند
پی پابوس او از سر دویدند
که ما در انتظار رام بودیم
درین اندیشه صبح و شام بودیم
که هفده جگ ما از شر دیوان
همه در ناتمامی گشت ویران
کنون این جگ ما در خدمت رام
ز سعی او مگر آید به اتمام
چو رام این نکته کرد از زاهدان گوش
ز نام دیو خون زد در دلش جوش
تسلّی داد، گفت آن زاهدان را
به من گویید این راز نهان را
که این دیوان بد کردار پرفن
همی آیند بر وقت معین
و یا تعیین وقت خود ندارند
یکایک بر خرابی دل گمارند
بدو گفتند کاین دیوان گمراه
نمی آیند جز در نیمۀ ماه
چو یکشب ماند اندر روز میعاد
به بند و دفع دیوان رام آزاد
پی تدبیر بربسته میان تنگ
مسلح ایستاد، آمادهٔ جنگ
همه شب پاس جگ زاهدان داشت
به طاعت شاه خود را پاسبان داشت