عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۱ - تفسیر این آیت کی و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما الا بالحق نیافریدمشان بهر همین کی شما می‌بینید بلک بهر معنی و حکمت باقیه کی شما نمی‌بینید آن را
هیچ نقاشی نگارد زین نقش
بی‌امید نفع بهر عین نقش؟
بلکه بهر میهمانان و کهان
که به فرجه وارهند از اندهان
شادی بچگان و یاد دوستان
دوستان رفته را از نقش آن
هیچ کوزه‌گر کند کوزه شتاب
بهر عین کوزه نه بر بوی آب؟
هیچ کاسه گر کند کاسه تمام
بهر عین کاسه نه بهر طعام؟
هیچ خطاطی نویسد خط به فن
بهر عین خط نه بهر خواندن؟
نقش ظاهر بهر نقش غایب است
وان برای غایب دیگر ببست
تا سوم چارم دهم بر می‌شمر
این فواید را به مقدار نظر
همچو بازی‌های شطرنج ای پسر
فایده‌ی هر لعب در تالی نگر
این نهادند بهر آن لعب نهان
وان برای آن و آن بهر فلان
هم‌چنین دیده جهات اندر جهات
در پی هم تا رسی در برد و مات
اول از بهر دوم باشد چنان
که شدن بر پایه‌های نردبان
وان دوم بهر سوم می‌دان تمام
تا رسی تو پایه پایه تا به بام
شهوت خوردن ز بهر آن منی
آن منی از بهر نسل و روشنی
کندبینش می‌نبیند غیر این
عقل او بی‌سیر چون نبت زمین
نبت را چه خوانده چه ناخوانده
هست پای او به گل درمانده
گر سرش جنبد به سیر باد رو
تو به سر جنبانی اش غره مشو
آن سرش گوید سمعنا ای صبا
پای او گوید عصینا خلنا
چون نداند سیر می‌راند چو عام
بر توکل می‌نهد چون کور گام
بر توکل تا چه آید در نبرد
چون توکل کردن اصحاب نرد
وان نظرهایی که آن افسرده نیست
جز رونده و جز درنده‌ی پرده نیست
آنچه در ده سال خواهد آمدن
این زمان بیند به چشم خویشتن
هم‌چنین هر کس به اندازه‌ی نظر
غیب و مستقبل ببیند خیر وشر
چون که سد پیش و سد پس نماند
شد گذاره چشم و لوح غیب خواند
چون نظر پس کرد تا بدو وجود
ماجرا و آغاز هستی رو نمود
بحث املاک زمین با کبریا
در خلیفه کردن بابای ما
چون نظر در پیش افکند او بدید
آنچه خواهد بود تا محشر پدید
پس ز پس می‌بیند او تا اصل اصل
پیش می‌بیند عیان تا روز فصل
هر کسی اندازهٔ روشن‌دلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیش تر آمد برو صورت پدید
گر تو گویی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل زان عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا
لیس للانسان الا ما سعی
واهب همت خداوند است و بس
همت شاهی ندارد هیچ خس
نیست تخصیص خدا کس را به کار
مانع طوع و مراد و اختیار
لیک چون رنجی دهد بدبخت را
او گریزاند به کفران رخت را
نیک بختی را چو حق رنجی دهد
رخت را نزدیک‌تر وا می‌نهد
بد دلان از بیم جان در کارزار
کرده اسباب هزیمت اختیار
پردلان در جنگ هم از بیم جان
حمله کرده سوی صف دشمنان
رستمان را ترس و غم وا پیش برد
هم ز ترس آن بد دل اندر خویش مرد
چون محک آمد بلا و بیم جان
زان پدید آید شجاع از هر جبان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۳ - خشم کردن پادشاه بر ندیم و شفاعت کردن شفیع آن مغضوب علیه را و از پادشاه درخواستن و پادشاه شفاعت او قبول کردن و رنجیدن ندیم از این شفیع کی چرا شفاعت کردی
پادشاهی بر ندیمی خشم کرد
خواست تا از وی برآرد دود و گرد
کرد شه شمشیر بیرون از غلاف
تا زند بر وی جزای آن خلاف
هیچ کس را زهره نه تا دم زند
یا شفیعی بر شفاعت بر تند
جز عمادالملک نامی در خواص
در شفاعت مصطفی‌وارانه خاص
بر جهید و زود در سجده فتاد
در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد
گفت اگر دیواست من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش
چون که آمد پای تو اندر میان
راضی‌ام گر کرد مجرم صد زیان
صد هزاران خشم را توانم شکست
که تو را آن فضل و آن مقدار هست
لابه‌ات را هیچ نتوانم شکست
زان که لابه‌ی تو یقین لابه‌ی من است
گر زمین و آسمان برهم زدی
ز انتقام این مرد بیرون نامدی
ور شدی ذره به ذره لابه‌گر
او نبردی این زمان از تیغ سر
بر تو می‌ننهیم منت ای کریم
لیک شرح عزت توست ای ندیم
این نکردی تو که من کردم یقین
ای صفاتت در صفات ما دفین
تو درین مستعملی نی عاملی
زان که محمول منی نی حاملی
ما رمیت اذ رمیت گشته‌یی
خویشتن در موج چون کف هشته‌یی
لا شدی پهلوی الآ خانه‌گیر
این عجب که هم اسیری هم امیر
آنچه دادی تو ندای شاه داد
اوست بس الله اعلم بالرشاد
وان ندیم رسته از زخم و بلا
زین شفیع آزرد و برگشت از ولا
دوستی ببرید زان مخلص تمام
رو به حایط کرد تا نآرد سلام
زین شفیع خویشتن بیگانه شد
زین تعجب خلق در افسانه شد
که نه مجنون است؟ یاری چون برید؟
از کسی که جان او را وا خرید؟
وا خریدش آن دم از گردن زدن
خاک نعل پاش بایستی شدن
بازگونه رفت و بیزاری گرفت
با چنین دلدار کین‌داری گرفت
پس ملامت کرد او را مصلحی
کین جفا چون می‌کنی با ناصحی؟
جان تو بخرید آن دلدار خاص
آن دم از گردن زدن کردت خلاص
گر بدی کردی نبایستی رمید
خاصه نیکی کرد آن یار حمید
گفت بهر شاه مبذول است جان
او چرا آید شفیع اندر میان؟
لی مع‌الله وقت بود آن دم مرا
لا یسع فیه نبی مجتبی
من نخواهم رحمتی جز زخم شاه
من نخواهم غیر آن شه را پناه
غیر شه را بهر آن لا کرده‌ام
که به سوی شه تولا کرده‌ام
گر ببرد او به قهر خود سرم
شاه بخشد شصت جان دیگرم
کار من سربازی و بی‌خویشی است
کار شاهنشاه من سربخشی است
فخر آن سر که کف شاهش برد
ننگ آن سر کو به غیری سر برد
شب که شاه از قهر در قیرش کشید
ننگ دارد از هزاران روز عید
خود طواف آن که او شه‌بین بود
فوق قهر و لطف و کفر و دین بود
زان نیامد یک عبارت در جهان
که نهان است و نهان است و نهان
زان که این اسما و الفاظ حمید
از گلابه‌ی آدمی آمد پدید
علم الاسما بد آدم را امام
لیک نه اندر لباس عین و لام
چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه
گشت آن اسمای جانی روسیاه
که نقاب حرف و دم در خود کشید
تا شود بر آب و گل معنی پدید
گرچه از یک وجه منطق کاشف است
لیک از ده وجه پرده و مکنف است
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۴ - گفتن خلیل مر جبرئیل را علیهماالسلام چون پرسیدش کی الک حاجة خلیل جوابش داد کی اما الیک فلا
من خلیل وقتم و او جبرئیل
من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم
ورنه بگریزم سبک باری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان
واسطه زحمت بود بعد العیان
بهراین دنیاست مرسل رابطه
مؤمنان را زان که هست او واسطه
هر دل ار سامع بدی وحی نهان
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان؟
گرچه او محو حق است و بی‌سر است
لیک کار من از آن نازک‌تر است
کردهٔ او کردهٔ شاه است لیک
پیش ضعفم بد نماینده‌ست نیک
آنچه عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج می‌باید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید
کین حروف واسطه‌ای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آب است و خون بر اشقیا
هر که پایان‌بین‌تر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دیدبر
زان که داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلکه از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری
منکری‌اش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد
یا فزونی جستن و اظهار خود
وان فزونی هم پی طمع دگر
بی‌معانی چاشنی ندهد صور
زان همی‌پرسی چرا این می‌کنی؟
که صور زیت است و معنی روشنی
ورنه این گفتن چرا؟ از بهر چیست؟
چون که صورت بهرعین صورتی‌ست
این چرا گفتن سوآل از فایده‌ست
جز برای این چرا گفتن بداست
از چه رو فایدهٔ جویی ای امین
چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین
نیست حکمت کان بود بهرهمین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست؟
ور حکیمی هست چون فعلش تهی‌ست؟
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۵ - مطالبه کردن موسی علیه‌السلام حضرت را کی خلقت خلقا اهلکتهم و جواب آمدن
گفت موسی ای خداوند حساب
نقش کردی باز چون کردی خراب؟
نر و ماده نقش کردی جان‌فزا
وان گهان ویران کنی این را چرا؟
گفت حق دانم که این پرسش تورا
نیست از انکار و غفلت وز هوا
ورنه تادیب و عتابت کردمی
بهر این پرسش تو را آزردمی
لیک می‌خواهی که در افعال ما
بازجویی حکمت و سر بقا
تا از آن واقف کنی مر عام را
پخته گردانی بدین هر خام را
قاصدا سایل شدی در کاشفی
بر عوام ار چه که تو زان واقفی
زان که نیم علم آمد این سؤال
هر برونی را نباشد آن مجال
هم سؤال از علم خیزد هم جواب
هم‌چنان که خار و گل از خاک و آب
هم ضلال از علم خیزد هم هدی
هم‌چنان که تلخ و شیرین از ندا
زآشنایی خیزد این بغض و ولا
وز غذای خویش بود سقم و قوی
مستفید اعجمی شد آن کلیم
تا عجمیان را کند زین سر علیم
ما هم از وی اعجمی سازیم خویش
پاسخش آریم چون بیگانه پیش
خرفروشان خصم یکدیگر شدند
تا کلید قفل آن عقد آمدند
پس بفرمودش خدا ای ذولباب
چون بپرسیدی بیا بشنو جواب
موسیا تخمی بکار اندر زمین
تا تو خود هم وا دهی انصاف این
چون که موسی کشت و شد کشتش تمام
خوشه‌هایش یافت خوبی و نظام
داس بگرفت و مر آن را می‌برید
پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کشتی کنی و پروری
چون کمالی یافت آن را می‌بری؟
گفت یا رب زان کنم ویران و پست
که دراین جا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست درانبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق واجب می‌کند در بیختن
گفت این دانش تو از کی یافتی
که به دانش بیدری بر ساختی؟
گفت تمییزم تو دادی ای خدا
گفت پس تمییز چون نبود مرا؟
در خلایق روح‌های پاک هست
روح‌های تیرهٔ گلناک هست
این صدف‌ها نیست در یک مرتبه
در یکی دراست و در دیگر شبه
واجب است اظهار این نیک و تباه
هم‌چنان که اظهار گندم‌ها ز کاه
بهر اظهاراست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمت‌ها نهان
کنت کنزا کنت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۶ - بیان آنک روح حیوانی و عقل جز وی و وهم و خیال بر مثال دوغند و روح کی باقیست درین دوغ هم‌چون روغن پنهانست
جوهر صدقت خفی شد در دروغ
همچو طعم روغن اندر طعم دوغ
آن دروغت این تن فانی بود
راستت آن جان ربانی بود
سال‌ها این دوغ تن پیدا و فاش
روغن جان اندرو فانی و لاش
تا فرستد حق رسولی بنده‌یی
دوغ را در خمره جنباننده‌یی
تا بجنباند به هنجار و به فن
تا بدانم من که پنهان بود من
یا کلام بنده‌یی کآن جزو اوست
در رود در گوش او کو وحی جوست
اذن مؤمن وحی ما را واعی است
آن چنان گوشی قرین داعی است
هم‌چنان که گوش طفل از گفت مام
پر شود ناطق شود او درکلام
ور نباشد طفل را گوش رشد
گفت مادر نشنود گنگی شود
دایما هر کر اصلی گنگ بود
ناطق آن کس شد که از مادر شنود
دان که گوش کر و گنگ از آفتی‌ست
که پذیرای دم و تعلیم نیست
آن که بی‌تعلیم بد ناطق خداست
که صفات او ز علت‌ها جداست
یا چو آدم کرده تلقینش خدا
بی‌حجاب مادر و دایه و ازا
یا مسیحی که به تعلیم ودود
در ولادت ناطق آمد در وجود
از برای دفع تهمت در ولاد
که نزاده‌ست از زنا و از فساد
جنبشی بایست اندر اجتهاد
تا که دوغ آن روغن از دل باز داد
روغن اندر دوغ باشد چون عدم
دوغ در هستی برآورده علم
آن که هستت می‌نماید هست پوست
وان که فانی می‌نماید اصل اوست
دوغ روغن ناگرفته‌ست و کهن
تا بنگزینی بنه خرجش مکن
هین بگردانش به دانش دست دست
تا نماید آنچه پنهان کرده است
زان که این فانی دلیل باقی است
لابهٔ مستان دلیل ساقی است
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۷ - مثال دیگر هم درین معنی
هست بازی‌های آن شیرعلم
مخبری از بادهای مکتتم
گر نبودی جنبش آن بادها
شیر مرده کی بجستی در هوا؟
زان شناسی باد را گر آن صباست
یا دبوراست این بیان آن خفاست
این بدن مانند آن شیرعلم
فکر می‌جنباند او را دم به دم
فکر کان از مشرق آید آن صباست
وان که از مغرب دبور با وباست
مشرق این باد فکرت دیگراست
مغرب این باد فکرت زان سراست
مه جماد است و بود شرقش جماد
جان جان جان بود شرق فؤاد
شرق خورشیدی که شد باطن‌فروز
قشر و عکس آن بود خورشید روز
زان که چون مرده بود تن بی‌لهب
پیش او نه روز بنماید نه شب
ور نباشد آن چو این باشد تمام
بی‌شب و بی‌روز دارد انتظام
هم‌چنان که چشم می‌بیند به خواب
بی‌مه و خورشید ماه و آفتاب
نوم ما چون شد اخ الموت ای فلان
زین برادر آن برادر را بدان
ور بگویندت که هست آن فرع این
مشنو آن را ای مقلد بی‌یقین
می‌ببیند خواب جانت وصف حال
که به بیداری نبینی بیست سال
در پی تعبیر آن تو عمرها
می‌دوی سوی شهان با دها
که بگو آن خواب را تعبیر چیست؟
فرع گفتن این چنین سر را سگی‌ست
خواب عام است این و خود خواب خواص
باشد اصل اجتبا و اختصاص
پیل باید تا چو خسبد او ستان
خواب بیند خطهٔ هندوستان
خر نبیند هیچ هندستان به خواب
خر ز هندستان نکرده‌ست اغتراب
جان همچون پیل باید نیک زفت
تا به خواب او هند داند رفت تفت
ذکر هندستان کند پیل از طلب
پس مصور گردد آن ذکرش به شب
اذکروا الله کار هر اوباش نیست
ارجعی بر پای هر قلاش نیست
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ور نه پیلی در پی تبدیل باش
کیمیاسازان گردون را ببین
بشنو از میناگران هر دم طنین
نقش‌بندانند در جو فلک
کارسازانند بهر لی و لک
گر نبینی خلق مشکین جیب را
بنگر ای شب‌کور این آسیب را
هر دم آسیب است بر ادراک تو
نبت نو نو رسته بین از خاک تو
زین بد ابراهیم ادهم دیده خواب
بسط هندستان دل را بی‌حجاب
لاجرم زنجیرها را بر درید
مملکت برهم زد و شد ناپدید
آن نشان دید هندستان بود
که جهد از خواب و دیوانه شود
می‌فشاند خاک بر تدبیرها
می‌دراند حلقهٔ زنجیرها
آن چنان که گفت پیغامبر ز نور
که نشانش آن بود اندر صدور
که تجافی آرد از دار الغرور
هم انابت آرد از دار السرور
بهر شرح این حدیث مصطفی
داستانی بشنو ای یار صفا
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۸ - حکایت آن پادشاه‌زاده کی پادشاهی حقیقی بوی روی نمود یوم یفرالمرء من اخیه و امه و ابیه نقد وقت او شد پادشاهی این خاک تودهٔ کودک طبعان کی قلعه گیری نام کنند آن کودک کی چیره آید بر سر خاک توده برآید و لاف زندگی قلعه مراست کودکان دیگر بر وی رشک برند کی التراب ربیع الصبیان آن پادشاه‌زاده چو از قید رنگها برست گفت من این خاکهای رنگین را همان خاک دون می‌گویم زر و اطلس و اکسون نمی‌گویم من ازین اکسون رستم یکسون رفتم و آتیناه الحکم صبیا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نیست در قدرت کن فیکون هیچ کس سخن قابلیت نگوید
پادشاهی داشت یک برنا پسر
ظاهر و باطن مزین از هنر
خواب دید او کآن پسر ناگه بمرد
صافی عالم بر آن شه گشت درد
خشک شد از تاب آتش مشک او
که نماند از تف آتش اشک او
آن چنان پر شد ز دود و درد شاه
که نمی‌یابید در وی راه آه
خواست مردن قالبش بی‌کار شد
عمر مانده بود شه بیدار شد
شادی‌یی آمد ز بیداریش پیش
که ندیده بود اندر عمر خویش
که ز شادی خواست هم فانی شدن
بس مطوق آمد این جان و بدن
از دم غم می‌بمیرد این چراغ
وز دم شادی بمیرد اینت لاغ
در میان این دو مرگ او زنده است
این مطوق شکل جای خنده است
شاه با خود گفت شادی را سبب
آن چنان غم بود از تسبیب رب
ای عجب یک چیز از یک روی مرگ
وان ز یک روی دگر احیا و برگ
آن یکی نسبت بدان حالت هلاک
باز هم آن سوی دیگر امتساک
شادی تن سوی دنیاوی کمال
سوی روز عاقبت نقص و زوال
خنده را در خواب هم تعبیر خوان
گریه گوید با دریغ و اندهان
گریه را در خواب شادی و فرح
هست در تعبیر ای صاحب مرح
شاه اندیشید کین غم خود گذشت
لیک جان از جنس این بدظن گشت
ور رسد خاری چنین اندر قدم
که رود گل یادگاری بایدم
چون فنا را شد سبب بی‌منتهی
پس کدامین راه را بندیم ما؟
صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ
می‌کند اندر گشادن ژیغ ژیغ
ژیغ ‌ژیغ تلخ آن درهای مرگ
نشنود گوش حریص از حرص برگ
از سوی تن دردها بانگ دراست
وز سوی خصمان جفا بانگ دراست
جان سر بر خوان دمی فهرست طب
نار علت‌ها نظر کن ملتهب
زان همه‌ی غرها درین خانه ره است
هر دو گامی پر ز گزدم‌ها چه است
باد تند است و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
تا بود کز هر دو یک وافی شود
گر به باد آن یک چراغ از جا رود
همچو عارف کز تن ناقص چراغ
شمع دل افروخت از بهر فراغ
تا که روزی کین بمیرد ناگهان
پیش چشم خود نهد او شمع جان
او نکرد این فهم پس داد از غرر
شمع فانی را به فانی‌یی دگر
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۹ - عروس آوردن پادشاه فرزند خود را از خوف انقطاع نسل
پس عروسی خواست باید بهر او
تا نماید زین تزوج نسل رو
گر رود سوی فنا این باز باز
فرخ او گردد ز بعد باز باز
صورت او باز گر زین جا رود
معنی او در ولد باقی بود
بهراین فرمود آن شاه نبیه
مصطفی که الولد سرابیه
بهراین معنی همه خلق از شعف
می‌بیاموزند طفلان را حرف
تا بماند آن معانی در جهان
چون شود آن قالب ایشان نهان
حق به حکمت حرصشان داده‌ست جد
بهر رشد هر صغیر مستعد
من هم از بهر دوام نسل خویش
جفت خواهم پور خود را خوب کیش
دختری خواهم ز نسل صالحی
نی ز نسل پادشاهی کالحی
شاه خود این صالح است آزاد اوست
نی اسیر حرص فرج است و گلوست
مر اسیران را لقب کردند شاه
عکس چون کافور نام آن سیاه
شد مفازه بادیه‌ی خون‌خوار نام
نیک بخت آن پیس را کردند عام
بر اسیر شهوت و حرص و امل
بر نوشته میر یا صدر اجل
آن اسیران اجل را عام داد
نام امیران اجل اندر بلاد
صدر خوانندش که در صف نعال
جان او پست است یعنی جاه و مال
شاه چون با زاهدی خویشی گزید
این خبر در گوش خاتونان رسید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۲ - در بیان آنک شه‌زاده آدمی بچه است خلیفهٔ خداست پدرش آدم صفی خلیفهٔ حق مسجود ملایک و آن کمپیر کابلی دنیاست کی آدمی‌بچه را از پدر ببرید به سحر و انبیا و اولیا آن طبیب تدارک کننده
ای برادر دان که شه ‌زاده تویی
در جهان کهنه زاده از نوی
کابلی جادو این دنیاست کو
کرد مردان را اسیر رنگ و بو
چون درافکندت درین آلوده رود
دم به دم می‌خوان و می‌دم قل اعوذ
تا رهی زین جادوی و زین قلق
استعاذت خواه از رب الفلق
زان نبی دنیات را سحاره خواند
کو به افسون خلق را در چه نشاند
هین فسون گرم دارد گنده پیر
کرده شاهان را دم گرمش اسیر
در درون سینه نفاثات اوست
عقده‌های سحر را اثبات اوست
ساحره‌ی دنیا قوی دانا زنی‌ست
حل سحر او به پای عامه نیست
ور گشادی عقد او را عقل‌ها
انبیا را کی فرستادی خدا؟
هین طلب کن خوش‌دمی عقده‌ گشا
رازدان یفعل الله ما یشا
همچو ماهی بسته استت او به شست
شاه زاده ماند سالی و تو شصت
شصت سال از شست او در محنتی
نه خوشی نه بر طریق سنتی
فاسقی بدبخت نه دنیات خوب
نه رهیده از وبال و از ذنوب
نفخ او این عقده‌ها را سخت کرد
پس طلب کن نفخهٔ خلا ق فرد
تا نفخت فیه من روحی تورا
وا رهاند زین و گوید برتر آ
جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر
نفخ قهراست این و آن دم نفخ مهر
رحمت او سابق است از قهر او
سابقی خواهی؟ برو سابق بجو
تا رسی اندر نفوس زو جت
کی شه مسحور اینک مخرجت
با وجود زال ناید انحلال
در شبیکه و در بر آن پر دلال
نه بگفته‌ست آن سراج امتان
این جهان و آن جهان را ضرتان؟
پس وصال این فراق آن بود
صحت این تن سقام جان بود
سخت می‌آید فراق این ممر
پس فراق آن مقر دان سخت‌تر
چون فراق نقش سخت آید تورا
تا چه سخت آید ز نقاشش جدا؟
ای که صبرت نیست از دنیای دون
چونت صبراست از خدا ای دوست؟ چون؟
چون که صبرت نیست زین آب سیاه
چون صبوری داری از چشمه‌ی اله؟
چون که بی‌این شرب کم داری سکون
چون ز ابراری جدا وز یشربون؟
گر ببینی یک نفس حسن ودود
اندر آتش افکنی جان و وجود
جیفه بینی بعد از آن این شرب را
چون ببینی کر و فر قرب را
همچو شه‌زاده رسی در یار خویش
پس برون آری ز پا تو خار خویش
جهد کن در بی‌خودی خود را بیاب
زودتر والله اعلم بالصواب
هر زمانی هین مشو با خویش جفت
هر زمان چون خر در آب و گل میفت
از قصور چشم باشد آن عثار
که نبیند شیب و بالا کور وار
بوی پیراهان یوسف کن سند
زان که بویش چشم روشن می‌کند
صورت پنهان و آن نور جبین
کرده چشم انبیا را دوربین
نور آن رخسار برهاند زنار
هین مشو قانع به نور مستعار
چشم را این نور حالی‌بین کند
جسم و عقل و روح را گرگین کند
صورتش نوراست و در تحقیق نار
گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار
دم به دم در رو فتد هر جا رود
دیده و جانی که حالی‌بین بود
دور بیند دوربین بی‌هنر
هم‌چنان که دور دیدن خواب در
خفته باشی بر لب جو خشک ‌لب
می‌دوی سوی سراب اندر طلب
دور می‌بینی سراب و می‌دوی
عاشق آن بینش خود می‌شوی
می‌زنی در خواب با یاران تو لاف
که منم بینادل و پرده‌شکاف
نک بدان سو آب دیدم هین شتاب
تا رویم آن جا و آن باشد سراب
هر قدم زین آب تازی دورتر
دو دوان سوی سراب با غرر
عین آن عزمت حجاب این شده
که به تو پیوسته است و آمده
بس کسا عزمی به جایی می‌کند
از مقامی کان غرض در وی بود
دید و لاف خفته می‌ناید به کار
جز خیالی نیست دست از وی بدار
خوابناکی لیک هم بر راه خسب
الله الله بر ره الله خسب
تا بود که سالکی بر تو زند
از خیالات نعاست برکند
خفته را گر فکر گردد همچو موی
او از آن دقت نیابد راه کوی
فکر خفته گر دوتا و گر سه‌تاست
هم خطا اندر خطا اندر خطاست
موج بر وی می‌زند بی‌احتراز
خفته پویان در بیابان دراز
خفته می‌بیند عطش‌های شدید
آب اقرب منه من حبل الورید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۴ - بیان آنک مجموع عالم صورت عقل کلست چون با عقل کل بکژروی جفا کردی صورت عالم ترا غم فزاید اغلب احوال چنانک دل با پدر بد کردی صورت پدر غم فزاید ترا و نتوانی رویش را دیدن اگر چه پیش از آن نور دیده بوده باشد و راحت جان
کل عالم صورت عقل کل است
کوست بابای هر آنک اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر عاقی بهل
تا که فرش زر نماید آب و گل
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنتستم در نظر
هر زمان نو صورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال
من همی‌بینم جهان را پر نعیم
آب‌ها از چشمه‌ها جوشان مقیم
بانگ آبش می‌رسد در گوش من
مست می‌گردد ضمیر و هوش من
شاخ‌ها رقصان شده چون تایبان
برگ‌ها کف‌زن مثال مطربان
برق آیینه ‌است لامع از نمد
گر نماید آینه تا چون بود؟
از هزاران می‌نگویم من یکی
زان که آکنده‌ست هر گوش از شکی
پیش وهم این گفت مژده دادن است
عقل گوید مژده چه؟ نقد من است
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۵ - قصهٔ فرزندان عزیر علیه‌السلام کی از پدر احوال پدر می‌پرسیدند می‌گفت آری دیدمش می‌آید بعضی شناختندش بیهوش شدند بعضی نشناختند می‌گفتند خود مژده‌ای داد این بیهوش شدن چیست
همچو پوران عزیز اندر گذر
آمده پرسان ز احوال پدر
گشته ایشان پیر و باباشان جوان
پس پدرشان پیش آمد ناگهان
پس بپرسیدند ازو کی رهگذر
از عزیر ما عجب داری خبر؟
که کسی‌مان گفت کامروز آن سند
بعد نومیدی ز بیرون می‌رسد
گفت آری بعد من خواهد رسید
آن یکی خوش شد چو این مژده شنید
بانگ می‌زد کی مبشر باش شاد
وان دگر بشناخت بی‌هوش اوفتاد
که چه جای مژده است ای خیره‌سر
که در افتادیم در کان شکر
وهم را مژده ‌است و پیش عقل نقد
زان که چشم وهم شد محجوب فقد
کافران را درد و مؤمن را بشیر
لیک نقد حال در چشم بصیر
زان که عاشق در دم نقداست مست
لاجرم از کفر و ایمان برتراست
کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست
کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست
کفر قشر خشک رو بر تافته
باز ایمان قشر لذت یافته
قشرهای خشک را جا آتش است
قشر پیوسته به مغز جان خوش است
مغز خود از مرتبه‌ی خوش برتراست
برتراست از خوش که لذت گستراست
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا برآرد موسی ام از بحر گرد
درخور عقل عوام این گفته شد
از سخن باقی آن بنهفته شد
زر عقلت ریزه است ای متهم
بر قراضه مهر سکه چون نهم؟
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سکه‌ی پادشاه
ور ز مثقالی شوی افزون تو خام
از تو سازد شه یکی زرینه جام
پس برو هم نام و هم القاب شاه
باشد و هم صورتش ای وصل خواه
تا که معشوقت بود هم نان هم آب
هم چراغ و شاهد و نقل شراب
جمع کن خود را جماعت رحمت است
تا توانم با تو گفتن آنچه هست
زان که گفتن از برای باوری‌ست
جان شرک از باوری حق بری‌ست
جان قسمت گشته بر حشو فلک
در میان شصت سودا مشترک
پس خموشی به دهد او را ثبوت
پس جواب احمقان آمد سکوت
این همی‌دانم ولی مستی تن
می‌گشاید بی‌مراد من دهن
آن چنان کزعطسه و از خامیاز
این دهان گردد به ناخواه تو باز
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۶ - تفسیر این حدیث کی ائنی لاستغفر الله فی کل یوم سبعین مرة
همچو پیغامبر ز گفتن وز نثار
توبه آرم روز من هفتاد بار
لیک آن مستی شود توبه‌شکن
منسی است این مستی تن جامه کن
حکمت اظهار تاریخ دراز
مستی‌یی انداخت در دانای راز
راز پنهان با چنین طبل و علم
آب جوشان گشته از جف القلم
رحمت بی‌حد روانه هر زمان
خفته‌اید از درک آن ای مردمان
جامهٔ خفته خورد از جوی آب
خفته اندر خواب جویای سراب
می‌دود کآن جای بوی آب هست
زین تفکر راه را بر خویش بست
زان که آن جا گفت زین جا دور شد
بر خیالی از حقی مهجور شد
دوربینانند و بس خفته ‌روان
رحمتی آریدشان ای ره‌روان
من ندیدم تشنگی خواب آورد
خواب آرد تشنگی بی‌خرد
خود خرد آن است کو از حق چرید
نه خرد کآن را عطارد آورید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۷ - بیان آنک عقل جزوی تا بگور بیش نبیند در باقی مقلد اولیا و انبیاست
پیش‌بینی این خرد تا گور بود
وان صاحب دل به نفخ صور بود
این خرد از گور و خاکی نگذرد
وین قدم عرصه‌ی عجایب نسپرد
زین قدم وین عقل رو بیزار شو
چشم غیبی جوی و برخوردار شو
همچو موسی نور کی یابد ز جیب
سخرهٔ استاد و شاگرد کتاب؟
زین نظر وین عقل ناید جز دوار
پس نظر بگذار و بگزین انتظار
از سخن‌گویی مجویید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن استماع
منصب تعلیم نوع شهوت است
هر خیال شهوتی در ره بت است
گر به فضلش پی ببردی هر فضول
کی فرستادی خدا چندین رسول؟
عقل جزوی همچو برق است و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش؟
نیست نور برق بهر رهبری
بلکه امراست ابر را که می‌گری
برق عقل ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوق هست
عقل کودک گفت بر کتاب تن
لیک نتواند به خود آموختن
عقل رنجور آردش سوی طبیب
لیک نبود در دوا عقلش مصیب
نک شیاطین سوی گردون می‌شدند
گوش بر اسرار بالا می‌زدند
می‌ربودند اندکی زان رازها
تا شهب می‌راندشان زود از سما
که روید آن جا رسولی آمده‌ست
هر چه می‌خواهید زو آید به دست
گر همی‌جویید در بی‌بها
ادخلوا الابیات من ابوابها
می‌زن آن حلقه‌ی در و بر باب بیست
از سوی بام فلکتان راه نیست
نیست حاجتتان بدین راه دراز
خاکی‌یی را داده‌ایم اسرار راز
پیش او آیید اگر خاین نه اید
نیشکر گردید ازو گرچه نی اید
سبزه رویاند ز خاکت آن دلیل
نیست کم از سم اسب جبرئیل
سبزه گردی تازه گردی در نوی
گر توخاک اسب جبریلی شوی
سبزهٔ جان‌بخش کان را سامری
کرد در گوساله تا شد گوهری
جان گرفت و بانگ زد زان سبزه او
آن چنان بانگی که شد فتنه‌ی عدو
گر امین آیید سوی اهل راز
وا رهید از سر کله مانند باز
سر کلاه چشم‌بند گوش‌بند
که ازو بازاست مسکین و نژند
زان کله مر چشم بازان را سداست
که همه میلش سوی جنس خوداست
چون برید از جنس با شه گشت یار
بر گشاید چشم او را بازدار
راند دیوان را حق از مرصاد خویش
عقل جزوی را ز استبداد خویش
که سری کم کن نه‌یی تو مستبد
بلکه شاگرد دلی و مستعد
رو بر دل رو که تو جزو دلی
هین که بنده‌ی پادشاه عادلی
بندگی او به از سلطانی است
که انا خیر دم شیطانی است
فرق بین و برگزین تو ای حبیس
بندگی آدم از کبر بلیس
گفت آن که هست خورشید ره او
حرف طوبی هر که ذلت نفسه
سایهٔ طوبی ببین وخوش بخسب
سر بنه در سایه بی‌سرکش بخسب
ظل ذلت نفسه خوش مضجعی‌ست
مستعد آن صفا و مهجعی‌ست
گر ازین سایه روی سوی منی
زود طاغی گردی و ره گم کنی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۹ - قصهٔ شکایت استر با شتر کی من بسیار در رو می‌افتم در راه رفتن تو کم در روی می‌آیی این چراست و جواب گفتن شتر او را
اشتری را دید روزی استری
چون که با او جمع شد در آخری
گفت من بسیار می‌افتم به رو
در گریوه و در بازار و کو
خاصه از بالای که تا زیر کوه
در سر آیم هر زمانی از شکوه
کم همی‌افتی تو در رو بهر چیست؟
یا مگر خود جان پاکت دولتی‌ست؟
در سر آیم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پر خون کنم
کژ شود پالان و رختم بر سرم
وز مکاری هر زمان زخمی خورم
همچو کم عقلی که از عقل تباه
بشکند توبه به هر دم در گناه
مسخره‌ی ابلیس گردد در زمن
از ضعیفی رای آن توبه‌شکن
در سر آید هر زمان چون اسب لنگ
که بود بارش گران و راه سنگ
می‌خورد از غیب بر سر زخم او
از شکست توبه آن ادبارخو
باز توبه می‌کند با رای سست
دیو یک تف کرد و توبه‌ش را سکست
ضعف اندر ضعف و کبرش آن چنان
که به خواری بنگرد در واصلان
ای شتر که تو مثال مؤمنی
کم فتی در رو و کم بینی زنی
تو چه داری که چنین بی‌آفتی؟
بی‌عثاری و کم اندر رو فتی؟
گفت گر چه هر سعادت از خداست
در میان ما و تو بس فرق‌هاست
سر بلندم من دو چشم من بلند
بینش عالی امان است از گزند
از سر که من ببینم پای کوه
هر گو و هموار را من توه توه
هم‌چنان که دید آن صدر اجل
پیش کار خویش تا روز اجل
آنچه خواهد بود بعد بیست سال
داند اندر حال آن نیکو خصال
حال خود تنها ندید آن متقی
بلکه حال مغربی و مشرقی
نور در چشم و دلش سازد سکن
بهر چه سازد؟ پی حب الوطن
همچو یوسف کو بدید اول به خواب
که سجودش کرد ماه و آفتاب
از پس ده سال بلکه بیش تر
آنچه یوسف دید بد بر کرد سر
نیست آن ینظر بنور الله گزاف
نور ربانی بود گردون شکاف
نیست اندر چشم تو آن نور رو
هستی اندر حس حیوانی گرو
تو ز ضعف چشم بینی پیش پا
تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا
پیشوا چشم است دست و پای را
کو ببیند جای را ناجای را
دیگر آن که چشم من روشن‌تراست
دیگر آن که خلقت من اطهراست
زان که هستم من ز اولاد حلال
نه ز اولاد زنا و اهل ضلال
تو ز اولاد زنایی بی‌گمان
تیر کژ پرد چو بد باشد کمان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۱ - لابه کردن قبطی سبطی را کی یک سبو بنیت خویش از نیل پر کن و بر لب من نه تا بخورم به حق دوستی و برادری کی سبو کی شما سبطیان بهر خود پر می‌کنید از نیل آب صاف است و سبوکی ما قبطیان پر می‌کنیم خون صاف است
من شنیدم که درآمد قبطی‌یی
از عطش اندر وثاق سبطی‌یی
گفت هستم یار و خویشاوند تو
گشته‌ام امروز حاجتمند تو
زان که موسی جادوی کرد و فسون
تا که آب نیل ما را کرد خون
سبطیان زو آب صافی می‌خورند
پیش قبطی خون شد آب از چشم بند
قبط اینک می‌مرند از تشنگی
از پی ادبار خود یا بدرگی
بهرخود یک طاس را پر آب کن
تا خورد از آبت این یار کهن
چون برای خود کنی آن طاس پر
خون نباشد آب باشد پاک و حر
من طفیل تو بنوشم آب هم
که طفیلی در تبع بجهد ز غم
گفت ای جان و جهان خدمت کنم
پاس دارم ای دو چشم روشنم
بر مراد تو روم شادی کنم
بندهٔ تو باشم آزادی کنم
طاس را از نیل او پر آب کرد
بر دهان بنهاد و نیمی را بخورد
طاس را کژ کرد سوی آب‌خواه
که بخور تو هم شد آن خون سیاه
باز ازین سو کرد کژ خون آب شد
قبطی اندر خشم و اندر تاب شد
ساعتی بنشست تا خشمش برفت
بعد از آن گفتش که صمصام زفت
ای برادر این گره را چاره چیست؟
گفت این را او خورد کو متقی‌ست
متقی آن است کو بیزار شد
از ره فرعون و موسی‌وار شد
قوم موسی شو بخور این آب را
صلح کن با مه ببین مهتاب را
صدهزاران ظلمت است از خشم تو
بر عبادالله اندر چشم تو
خشم بنشان چشم بگشا شاد شو
عبرت از یاران بگیر استاد شو
کی طفیل من شوی در اغتراف
چون تورا کفری‌ست همچون کوه قاف؟
کوه در سوراخ سوزن کی رود؟
جز مگر کآن رشتهٔ یکتا شود
کوه را که کن به استغفار و خوش
جام مغفوران بگیر و خوش بکش
تو بدین تزویر چون نوشی از آن
چون حرامش کرد حق بر کافران
خالق تزویر تزویر تو را
کی خرد ای مفتری مفترا؟
آل موسی شو که حیلت سود نیست
حیله‌ات باد تهی پیمودنی‌ست
زهره دارد آب کز امر صمد
گردد او با کافران آبی کند؟
یا تو پنداری که تو نان می‌خوری؟
زهر مار و کاهش جان می‌خوری
نان کجا اصلاح آن جانی کند
کو دل از فرمان جانان برکند؟
یا تو پنداری که حرف مثنوی
چون بخوانی رایگانش بشنوی؟
یا کلام حکمت و سر نهان
اندر آید زغبه در گوش و دهان؟
اندر آید لیک چون افسانه‌ها
پوست بنماید نه مغز دانه‌ها
در سر و رو در کشیده چادری
رو نهان کرده ز چشمت دلبری
شاهنامه یا کلیله پیش تو
هم‌چنان باشد که قرآن از عتو
فرق آن گه باشد از حق و مجاز
که کند کحل عنایت چشم باز
ورنه پشک و مشک پیش اخشمی
هر دو یکسانند چون نبود شمی
خویشتن مشغول کردن از ملال
باشدش قصد از کلام ذوالجلال
کآتش وسواس را و غصه را
زان سخن بنشاند و سازد دوا
بهراین مقدار آتش شاندن
آب پاک و بول یکسان شدن به فن
آتش وسواس را این بول و آب
هر دو بنشانند همچون وقت خواب
لیک گر واقف شوی زین آب پاک
که کلام ایزد است و روحناک
نیست گردد وسوسه کلی ز جان
دل بیابد ره به سوی گلستان
زان که در باغی و در جویی پرد
هر که از سر صحف بویی برد
یا تو پنداری که روی اولیا
آن چنان که هست می‌بینیم ما
در تعجب مانده پیغامبر از آن
چون نمی‌بینند رویم مؤمنان؟
چون نمی‌بینند نور روم خلق؟
که سبق برده‌ست بر خورشید شرق؟
ور همی‌بینند این حیرت چراست؟
تا که وحی آمد که آن رو در خفاست
سوی تو ماه است و سوی خلق ابر
تا نبیند رایگان روی تو گبر
سوی تو دانه‌ست و سوی خلق دام
تا ننوشد زین شراب خاص عام
گفت یزدان که تراهم ینظرون
نقش حما مند هم لا یبصرون
می‌نماید صورت ای صورت‌پرست
کآن دو چشم مردهٔ او ناظرست
پیش چشم نقش می‌آری ادب
کو چرا پاسم نمی‌دارد؟ عجب
از چه بس بی‌پاسخ است این نقش نیک
که نمی‌گوید سلامم را علیک
می‌نجنباند سر و سبلت ز جود
پاس آن که کردمش من صد سجود
حق اگر چه سر نجنباند برون
پاس آن ذوقی دهد در اندرون
که دو صد جنبیدن سر ارزد آن
سر چنین جنباند آخر عقل و جان
عقل را خدمت کنی در اجتهاد
پاس عقل آن است کافزاید رشاد
حق نجنباند به ظاهر سر تو را
لیک سازد بر سران سرور تورا
مر تورا چیزی دهد یزدان نهان
که سجود تو کنند اهل جهان
آن چنان که داد سنگی را هنر
تا عزیز خلق شد یعنی که زر
قطرهٔ آبی بیابد لطف حق
گوهری گردد برد از زر سبق
جسم خاک است و چو حق تابیش داد
در جهانگیری چو مه شد اوستاد
هین طلسم است این و نقش مرده است
احمقان را چشمش از ره برده است
می‌نماید او که چشمی می‌زند
ابلهان سازیده‌اند او را سند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۴ - باقی قصهٔ موسی علیه‌السلام
کآمدش پیغام از وحی مهم
که کژی بگذار اکنون فاستقم
این درخت تن عصای موسی است
کامرش آمد که بیندازش ز دست
تا ببینی خیر او و شر او
بعد ازان برگیر او را زامر هو
پیش از افکندن نبود او غیر چوب
چون به امرش برگرفتی گشت خوب
اول او بد برگ‌افشان بره را
گشت معجز آن گروه غره را
گشت حاکم بر سر فرعونیان
آبشان خون کرد و کف بر سر زنان
از مزارع شان برآمد قحط و مرگ
از ملخ‌هایی که می‌خوردند برگ
تا برآمد بی‌خود از موسی دعا
چون نظر افتادش اندر منتها
کین همه اعجاز و کوشیدن چراست
چون نخواهند این جماعت گشت راست؟
امر آمد کاتباع نوح کن
ترک پایان‌بینی مشروح کن
زان تغافل کن چو داعی رهی
امر بلغ هست نبود آن تهی
کمترین حکمت کزین الحاح تو
جلوه گردد آن لجاج و آن عتو
تا که ره بنمودن و اضلال حق
فاش گردد بر همه اهل و فرق
چون که مقصود از وجود اظهار بود
بایدش از پند و اغوا آزمود
دیو الحاح غوایت می‌کند
شیخ ‌الحاح هدایت می‌کند
چون پیاپی گشت آن امر شجون
نیل می‌آمد سراسر جمله خون
تا به نفس خویش فرعون آمدش
لابه می‌کردش دو تا گشته قدش
کآنچه ما کردیم ای سلطان مکن
نیست ما را روی ایراد سخن
پاره پاره گردمت فرمان ‌پذیر
من به عزت خوگرم سختم مگیر
هین بجنبان لب به رحمت ای امین
تا ببندد این دهانه‌ی آتشین
گفت یا رب می‌فریبد او مرا
می‌فریبد او فریبنده‌ی تو را
بشنوم؟ یا من دهم هم خدعه‌اش؟
تا بداند اصل را آن فرع ‌کش؟
کاصل هر مکری و حیله پیش ماست
هر چه بر خاک است اصلش از سماست
گفت حق آن سگ نیرزد هم به آن
پیش سگ انداز از دور استخوان
هین بجنبان آن عصا تا خاک‌ها
وا دهد هرچه ملخ کردش فنا
وان ملخ‌ها در زمان گردد سیاه
تا ببیند خلق تبدیل اله
که سبب‌ها نیست حاجت مر مرا
آن سبب بهر حجاب است و غطا
تا طبیعی خویش بر دارو زند
تا منجم رو با استاره کند
تا منافق از حریصی بامداد
سوی بازار آید از بیم کساد
بندگی ناکرده و ناشسته روی
لقمهٔ دوزخ بگشته لقمه‌جوی
آکل و ماکول آمد جان عام
همچو آن بره‌ی چرنده از حطام
می‌چرد آن بره و قصاب شاد
کو برای ما چرد برگ مراد
کار دوزخ می‌کنی در خوردنی
بهر او خود را تو فربه می‌کنی
کار خود کن روزی حکمت بچر
تا شود فربه دل با کر و فر
خوردن تن مانع این خوردن است
جان چو بازرگان و تن چون ره‌زن است
شمع تاجر آن گه است افروخته
که بود ره‌زن چو هیزم سوخته
که تو آن هوشی و باقی هوش‌پوش
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
دان که هر شهوت چو خمراست و چو بنگ
پردهٔ هوش است وعاقل زوست دنگ
خمر تنها نیست سرمستی هوش
هر چه شهوانی‌ست بندد چشم و گوش
آن بلیس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود
مست آن باشد که آن بیند که نیست
زر نماید آنچه مس و آهنی‌ست
این سخن پایان ندارد موسیا
لب بجنبان تا برون روژد گیا
هم‌چنان کرد و هم اندر دم زمین
سبز گشت از سنبل و حب ثمین
اندر افتادند در لوت آن نفر
قحط دیده مرده از جوع البقر
چند روزی سیر خوردند از عطا
آن دمی و آدمی و چارپا
چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند
وان ضرورت رفت پس طاغی شدند
نفس فرعونی‌ست هان سیرش مکن
تا نیارد یاد از آن کفر کهن
بی‌تف آتش نگردد نفس خوب
تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب
بی‌مجاعت نیست تن جنبش‌کنان
آهن سردی‌ست می‌کوبی بدان
گر بگرید ور بنالد زار زار
او نخواهد شد مسلمان هوش دار
او چو فرعون است در قحط آن چنان
پیش موسی سر نهد لابه‌کنان
چون که مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند
پس فراموشش شود چون رفت پیش
کار او زان آه و زاری‌های خویش
سال‌ها مردی که در شهری بود
یک زمان که چشم در خوابی رود
شهر دیگر بیند او پر نیک و بد
هیچ در یادش نیاید شهر خود
که من آن جا بوده‌ام این شهر نو
نیست آن من درین جایم گرو
بل چنان داند که خود پیوسته او
هم درین شهرش بده‌ست ابداع و خو
چه عجب گر روح موطن‌های خویش
که بده ستش مسکن و میلاد پیش
می‌نیارد یاد کین دنیا چو خواب
می‌فرو پوشد چو اختر را سحاب
خاصه چندین شهرها را کوفته
گردها از درک او ناروفته
اجتهاد گرم ناکرده که تا
دل شود صاف و ببیند ماجرا
سر برون آرد دلش از بخش راز
اول و آخر ببیند چشم باز
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا
آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سال‌ها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
همچو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
همچو میل مفرط هر نو مرید
سوی آن پیر جوان بخت مجید
جزو عقل این از آن عقل کل است
جنبش این سایه زان شاخ گل است
سایه‌اش فانی شود آخر درو
پس بداند سر میل و جست و جو
سایهٔ شاخ دگر ای نیک بخت
کی بجنبد گر نجنبد این درخت؟
باز از حیوان سوی انسانی‌اش
می‌کشید آن خالقی که دانی‌اش
هم‌چنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقل‌های اولینش یاد نیست
هم ازین عقلش تحول کردنی‌ست
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش
کی گذارندش در آن نسیان خویش؟
باز از آن خوابش به بیداری کشند
که کند بر حالت خود ریش‌خند
که چه غم بود آن که می‌خوردم به خواب
چون فراموشم شد احوال صواب؟
چون ندانستم که آن غم و اعتلال
فعل خواب است و فریب است و خیال؟
هم‌چنان دنیا که حلم نایم است
خفته پندارد که این خود دایم است
تا بر آید ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
خنده‌اش گیرد ازان غم‌های خویش
چون ببیند مستقر و جای خویش
هرچه تو در خواب بینی نیک و بد
روز محشر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اندرین خواب جهان
گرددت هنگام بیداری عیان
تا نپنداری که این بد کردنی‌ست
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست
بلکه این خنده بود گریه و زفیر
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
گریه و درد و غم و زاری خود
شادمانی دان به بیداری خود
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
می‌درانند از غضب اعضای تو
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که مردم و یابم خلاص
این قصاص نقد حیلت‌سازی است
پیش زخم آن قصاص این بازی است
زین لعب خوانده‌ست دنیا را خدا
کین جزا لعب است پیش آن جزا
این جزا تسکین جنگ و فتنه‌یی‌ست
آن چو اخصا است و این چون ختنه‌یی‌ست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۶ - بیان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کی روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کی ما را صبر نماند
این سخن پایان ندارد موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا
تا همه زان خوش علف فربه شوند
هین که گرگانند ما را خشم‌مند
نالهٔ گرگان خود را موقنیم
این خران را طعمهٔ ایشان کنیم
این خران را کیمیای خوش دمی
از لب تو خواست کردن آدمی
تو بسی کردی به دعوت لطف و جود
آن خران را طالع و روزی نبود
پس فرو پوشان لحاف نعمتی
تا بردشان زود خواب غفلتی
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده
داشت طغیانشان تو را در حیرتی
پس بنوشند از جزا هم حسرتی
تا که عدل ما قدم بیرون نهد
در جزا هر زشت را درخور دهد
که آن شهی که می‌ندیدندیش فاش
بود با ایشان نهان اندر معاش
چون خرد با تست مشرف بر تنت
گر چه زو قاصر بود این دیدنت
نیست قاصر دیدن او ای فلان
از سکون و جنبشت در امتحان
چه عجب گر خالق آن عقل نیز
با تو باشد چون نه‌یی تو مستجیز
از خرد غافل شود بر بد تند
بعد آن عقلش ملامت می‌کند
تو شدی غافل ز عقلت عقل نی
کز حضورستش ملامت کردنی
گر نبودی حاضر و غافل بدی
در ملامت کی تورا سیلی زدی؟
ور ازو غافل نبودی نفس تو
کی چنان کردی جنون و تفس تو؟
پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود
زین بدانی قرب خورشید وجود
قرب بی‌چون است عقلت را به تو
نیست چپ و راست و پس یا پیش رو
قرب بی‌چون چون نباشد شاه را
که نیابد بحث عقل آن راه را؟
نیست آن جنبش که در اصبع تو راست
پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست
وقت خواب و مرگ از وی می‌رود
وقت بیداری قرینش می‌شود
از چه ره می‌آید اندر اصبعت؟
که اصبعت بی‌او ندارد منفعت
نور چشم و مردمک در دیده‌ات
از چه ره آمد به غیر شش جهت؟
عالم خلق است با سوی و جهات
بی‌جهت دان عالم امر و صفات
بی‌جهت دان عالم امر ای صنم
بی‌جهت‌تر باشد آمر لاجرم
بی‌جهت بد عقل و علام البیان
عقل‌تر از عقل و جان‌تر هم ز جان
بی‌تعلق نیست مخلوقی بدو
آن تعلق هست بی‌چون ای عمو
زان که فصل و وصل نبود در روان
غیر فصل و وصل نندیشد گمان
غیر فصل و وصل پی بر از دلیل
لیک پی بردن بننشاند غلیل
پی پیاپی می‌بر ار دوری ز اصل
تا رگ مردیت آرد سوی وصل
این تعلق را خرد چون ره برد؟
بستهٔ فصل است و وصل است این خرد
زین وصیت کرد ما را مصطفی
بحث کم جویید در ذات خدا
آن که در ذاتش تفکر کردنی‌ست
در حقیقت آن نظر در ذات نیست
هست آن پندار او زیرا به راه
صد هزاران پرده آمد تا اله
هر یکی در پردۀ موصول خوست
وهم او آن است کان خود عین هوست
پس پیمبر دفع کرد این وهم از او
تا نباشد در غلط سوداپز او
وان که اندر وهم او ترک ادب
بی‌ادب را سرنگونی داد رب
سرنگونی آن بود کو سوی زیر
می‌رود پندارد او کو هست چیر
زان که حد مست باشد این چنین
کو نداند آسمان را از زمین
در عجب هایش به فکر اندر روید
از عظیمی وز مهابت گم شوید
چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند
حد خود داند ز صانع تن زند
جز که لا احصی نگوید او ز جان
کز شمار و حد برون است آن بیان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ می‌رفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان می‌بینم موری دگر کی از هر دو چشم روشن‌تر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره
مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم
که عجایب نقش‌ها آن کلک کرد
همچو ریحان و چو سوسن‌زار و ورد
گفت آن مور اصبع است آن پیشه‌ور
وین قلم در فعل فرع است و اثر
گفت آن مور سوم کز بازو است
که اصبع لاغر ز زورش نقش بست
هم‌چنین می‌رفت بالا تا یکی
مهتر موران فطن بود اندکی
گفت کز صورت مبینید این هنر
که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقش‌ها
بی‌خبر بود او که آن عقل و فؤاد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد
یک زمان از وی عنایت بر کند
عقل زیرک ابلهی‌ها می‌کند
چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت
چون که کوه قاف در نطق سفت
کی سخن‌گوی خبیر رازدان
از صفات حق بکن با من بیان
گفت رو کان وصف ازان هایل‌تراست
که بیان بر وی تواند برد دست
یا قلم را زهره باشد که به سر
بر نویسد بر صحایف زان خبر
گفت کمتر داستانی باز گو
از عجب‌های حق ای حبر نکو
گفت اینک دشت سیصدساله راه
کوه‌های برف پر کرده‌ست شاه
کوه بر که بی‌شمار و بی‌عدد
می‌رسد در هر زمان برفش مدد
کوه برفی می‌زند بر دیگری
می‌رساند برف سردی تا ثری
کوه برفی می‌زند بر کوه برف
دم به دم ز انبار بی‌حد و شگرف
گر نبودی این چنین وادی شها
تف دوزخ محو کردی مر مرا
غافلان را کوه‌های برف دان
تا نسوزد پرده‌های عاقلان
گر نبودی عکس جهل برف باف
سوختی از نار شوق آن کوه قاف
آتش از قهر خدا خود ذره‌یی‌ست
بهر تهدید لئیمان دره‌یی‌ست
با چنین قهری که زفت و فایق است
برد لطفش بین که بر وی سابق است
سبق بی‌چون و چگونه‌ی معنوی
سابق و مسبوق دیدی بی‌دوی؟
گر ندیدی آن بود از فهم پست
که عقول خلق زان کان یک جواست
عیب بر خود نه نه بر آیات دین
کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین؟
مرغ را جولانگه عالی هواست
زان که نشو او ز شهوت وز هواست
پس تو حیران باش بی‌لا و بلی
تا ز رحمت پیشت آید محملی
چون ز فهم این عجایب کودنی
گر بلی گویی تکلف می‌کنی
ور بگویی نی زند نی گردنت
قهر بر بندد بدان نی روزنت
پس همین حیران و واله باش و بس
تا درآید نصر حق از پیش و پس
چون که حیران گشتی و گیج و فنا
با زبان حال گفتی اهدنا
زفت زفت است و چو لرزان می‌شوی
می‌شود آن زفت نرم و مستوی
زان که شکل زفت بهر منکراست
چون که عاجز آمدی لطف و براست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۹ - نمودن جبرئیل علیه‌السلام خود را به مصطفی صلی‌الله علیه و سلم به صورت خویش و از هفتصد پر او چون یک پر ظاهر شد افق را بگرفت و آفتاب محجوب شد با همه شعاعش
مصطفی می‌گفت پیش جبرئیل
که چنان که صورت توست ای خلیل
مر مرا بنما تو محسوس آشکار
تا ببینم مر تورا نظاره‌وار
گفت نتوانی و طاقت نبودت
حس ضعیف است و تنک سخت آیدت
گفت بنما تا ببیند این جسد
تا چد حد حس نازک است و بی‌مدد
آدمی را هست حس تن سقیم
لیک در باطن یکی خلقی عظیم
بر مثال سنگ و آهن این تنه
لیک هست او در صفت آتش‌زنه
سنگ وآهن مولد ایجاد نار
زاد آتش بر دو والد قهربار
باز آتش دست کار وصف تن
هست قاهر بر تن او و شعله‌زن
باز در تن شعله ابراهیم‌وار
که ازو مقهور گردد برج نار
لاجرم گفت آن رسول ذو فنون
رمز نحن الاخرون السابقون
ظاهر این دو به سندانی زبون
در صفت از کان آهن‌ها فزون
پس به صورت آدمی فرع جهان
وز صفت اهل جهان این را بدان
ظاهرش را پشه‌یی آرد به چرخ
باطنش باشد محیط هفت چرخ
چون که کرد الحاح بنمود اندکی
هیبتی که که شود زومندکی
شهپری بگرفته شرق و غرب را
از مهابت گشت بی‌هش مصطفی
چون ز بیم و ترس بی‌هوشش بدید
جبرئیل آمد در آغوشش کشید
آن مهابت قسمت بیگانگان
وین تجمش دوستان را رایگان
هست شاهان را زمان بر نشست
هول سرهنگان و صارم‌ها به دست
دور باش و نیزه و شمشیرها
که بلرزند از مهابت شیرها
بانگ چاووشان و آن چوگان‌ها
که شود سست از نهیبش جان‌ها
این برای خاص وعام ره‌گذر
که کندشان از شهنشاهی خبر
از برای عام باشد این شکوه
تا کلاه کبر ننهند آن گروه
تا من و ماهای ایشان بشکند
نفس خودبین فتنه و شر کم کند
شهر ازان ایمن شود کآن شهریار
دارد اندر قهر زخم و گیر و دار
پس بمیرد آن هوس‌ها در نفوس
هیبت شه مانع آید زان نحوس
باز چون آید به سوی بزم خاص
کی بود آن جا مهابت یا قصاص؟
حلم در حلم است و رحمت‌ها به جوش
نشنوی از غیر چنگ و ناخروش
طبل و کوس هول باشد وقت جنگ
وقت عشرت با خواص آواز چنگ
هست دیوان محاسب عام را
وان پری رویان حریف جام را
آن زره وآن خود مر چالیش‌ راست
وین حریر و رود مر تعریش ‌راست
این سخن پایان ندارد ای جواد
ختم کن والله اعلم بالرشاد
اندر احمد آن حسی کو غارب است
خفته این دم زیر خاک یثرب است
وان عظیم الخلق او کآن صفدراست
بی‌تغیر مقعد صدق اندراست
جای تغییرات اوصاف تن است
روح باقی آفتابی روشن است
بی ز تغییری که لا شرقیة
بی ز تبدیلی که لا غربیة
آفتاب از ذره کی مدهوش شد؟
شمع از پروانه کی بی‌هوش شد؟
جسم احمد را تعلق بد بدان
این تغیر آن تن باشد بدان
همچو رنجوری و همچون خواب و درد
جان ازین اوصاف باشد پاک و فرد
خود نتوانم ور بگویم وصف جان
زلزله افتد درین کون و مکان
روبهش گر یک دمی آشفته بود
شیر جان مانا که آن دم خفته بود
خفته بود آن شیر کز خواب است پاک
اینت شیر نرمسار سهمناک
خفته سازد شیر خود را آن چنان
که تمامش مرده دانند این سگان
ورنه در عالم که را زهره بدی
که ربودی از ضعیفی تربدی؟
کف احمد زان نظر مخدوش گشت
بحر او از مهر کف پرجوش گشت
مه همه کف‌ست معطی نورپاش
ماه را گر کف نباشد گو مباش
احمد ار بگشاید آن پر جلیل
تا ابد بی‌هوش ماند جبرئیل
چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش
وز مقام جبرئیل و از حدش
گفت او را هین بپر اندر پی‌ام
گفت رو رو من حریف تو نی‌ام
باز گفت او را بیا ای پرده‌سوز
من به اوج خود نرفتستم هنوز
گفت بیرون زین حد ای خوش‌فر من
گر زنم پری بسوزد پر من
حیرت اندر حیرت آمد این قصص
بی‌هشی خاصگان اندر اخص
بی‌هشی‌ها جمله این جا بازی است
چند جان داری؟ که جان پردازی است
جبرئیلا گر شریفی و عزیز
تو نه‌یی پروانه و نه شمع نیز
شمع چون دعوت کند وقت فروز
جان پروانه نپرهیزد ز سوز
این حدیث منقلب را گور کن
شیر را برعکس صید گور کن
بند کن مشک سخن‌شاشیت را
وا مکن انبان قلماشیت را
آن که بر نگذشت اجزاش از زمین
پیش او معکوس و قلماشیست این
لا تخالفهم حبیبی دارهم
یا غریبا نازلا فی دارهم
اعط ما شاءوا وراموا وارضهم
یا ظعینا ساکنا فی‌ارضهم
تا رسیدن در شه و در ناز خوش
رازیا با مرغزی می‌ساز خویش
موسیا در پیش فرعون زمن
نرم باید گفت قولا لینا
آب اگر در روغن جوشان کنی
دیگدان و دیگ را ویران کنی
نرم گو لیکن مگو غیر صواب
وسوسه مفروش در لین الخطاب
وقت عصر آمد سخن کوتاه کن
ای که عصرت عصر را آگاه کن
گو تو مر گل ‌خواره را که قند به
نرمی فاسد مکن طینش مده
نطق جان را روضهٔ جانی ستی
گر ز حرف و صوت مستغنی ستی
این سر خر در میان قند زار
ای بسا کس را که بنهادست خار
ظن ببرد از دور کآن آن است و بس
چون قچ مغلوب وا می‌رفت پس
صورت حرف آن سر خر دان یقین
در رز معنی و فردوس برین
ای ضیاء الحق حسام الدین در آر
این سر خر را در آن بطیخ زار
تا سر خر چون بمرد از مسلخه
نشو دیگر بخشدش آن مطبخه
هین ز ما صورت‌گری و جان ز تو
نه غلط هم این خود و هم آن ز تو
بر فلک محمودی ای خورشید فاش
بر زمین هم تا ابد محمود باش
تا زمینی با سمایی بلند
یک‌دل و یک‌قبله و یک‌خو شوند
تفرقه برخیزد و شرک و دوی
وحدت است اندر وجود معنوی
چون شناسد جان من جان تو را
یاد آرند اتحاد ماجری
موسی و هارون شوند اندر زمین
مختلط خوش همچو شیر و انگبین
چون شناسد اندک و منکر شود
منکری‌اش پردهٔ ساتر شود
پس شناسایی بگردانید رو
خشم کرد آن مه ز ناشکری او
زین سبب جان نبی را جان بد
ناشناسا گشت و پشت پای زد
این همه خواندی فرو خوان لم یکن
تا بدانی لج این گبر کهن
پیش ازان که نقش احمد فر نمود
نعت او هر گبر را تعویذ بود
کین چنین کس هست تا آید پدید
از خیال روش دلشان می‌طپید
سجده می‌کردند کی رب بشر
در عیان آریش هر چه زودتر
تا به نام احمد از یستفتحون
یاغیانشان می‌شدندی سرنگون
هر کجا حرب مهولی آمدی
غوثشان کراری احمد بدی
هر کجا بیماری مزمن بدی
یاد اوشان داروی شافی شدی
نقش او می‌گشت اندر راهشان
در دل و در گوش و در افواهشان
نقش او را کی بیابد هر شعال؟
بلکه فرع نقش او یعنی خیال
نقش او بر روی دیوار ارفتد
از دل دیوار خون دل چکد
آن چنان فرخ بود نقشش برو
که رهد در حال دیوار از دو رو
گشته با یک‌رویی اهل صفا
آن دورویی عیب مر دیوار را
این همه تعظیم و تفخیم و وداد
چون بدیدندش به صورت برد باد
قلب آتش دید و در دم شد سیاه
قلب را در قلب کی بوده‌ست راه؟
قلب می‌زد لاف اشواق محک
تا مریدان را دراندازد به شک
افتد اندر دام مکرش ناکسی
این گمان سر بر زند از هر خسی
کین اگر نه نقد پاکیزه بدی
کی به سنگ امتحان راغب شدی؟
او محک می‌خواهد اما آن چنان
که نگردد قلبی او زان عیان
آن محک که او نهان دارد صفت
نی محک باشد نه نور معرفت
آینه کو عیب رو دارد نهان
از برای خاطر هر قلتبان
آینه نبود منافق باشد او
این چنین آیینه تا توانی مجو