عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۵ - نعت سید المرسلین
احمد مرسل گل این کشته زار
دشمن او در ره دین کشته زار
گلبن درین بلبل معنی سرای
ساخته در گلشن اعلی سرای
گیسوی او کامده در پاکشان
مستی او در دل دریا کشان
جور از آن غالیه بر گیسویش
کافتد از آن سنبله برگی سویش
هر سر مویش شب و شبهای قدر
بر زده او بر سر خود پای قدر
زین شب مو رشته جان کوتهست
روز امید و شب آن کوتهست
مست وی از ساغر جان باده خوار
خصم وی از خار غم افتاده خوار
شد غم او در دل گردون نهان
بیشتر از حاصل گردون نه آن
طایر جان گشته هم آهنگ او
رهزن دین کرده هم آهنگ او
کرده حل مشکل ازو انس و جان
یافته آب و گل ازو انس و جان
دشمن او در ره دین کشته زار
گلبن درین بلبل معنی سرای
ساخته در گلشن اعلی سرای
گیسوی او کامده در پاکشان
مستی او در دل دریا کشان
جور از آن غالیه بر گیسویش
کافتد از آن سنبله برگی سویش
هر سر مویش شب و شبهای قدر
بر زده او بر سر خود پای قدر
زین شب مو رشته جان کوتهست
روز امید و شب آن کوتهست
مست وی از ساغر جان باده خوار
خصم وی از خار غم افتاده خوار
شد غم او در دل گردون نهان
بیشتر از حاصل گردون نه آن
طایر جان گشته هم آهنگ او
رهزن دین کرده هم آهنگ او
کرده حل مشکل ازو انس و جان
یافته آب و گل ازو انس و جان
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۴
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ هفتم شش تاج است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ ششم هفت غلام است
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ ششم هفت قماش
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ هفتم شش قماش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
آنان که وصل یار همی آرزو کنند
باید که خویش را بگدازند و او کنند
وقتست کز روانی می ساقیان بزم
پیمانه را حباب لب آب جو کنند
می نالی از نیی که به ناخن شکسته اند
این وای ناخنی به دلت گر فرو کنند
دیوانه وجه رشته ندارد مگر همان
تاری کشد ز جیب که چاکی رفو کنند
خون هزار ساده به گردن گرفته اند
آنان که گفته اند نکویان نکو کنند
لب تشنه جوی آب شمارد سراب را
می زیبد ار به هستی اشیا غلو کنند
از بس به شوق روی تو مست ست نوبهار
بوی می آید ار دهن غنچه بو کنند
پیمانه را به ماتم صهبا نشاندن ست
ای وای گر ز خاک وجودم سبو کنند
آلوده ریا نتوان بود غالبا
پاکست خرقه ای که به می شستشو کنند
باید که خویش را بگدازند و او کنند
وقتست کز روانی می ساقیان بزم
پیمانه را حباب لب آب جو کنند
می نالی از نیی که به ناخن شکسته اند
این وای ناخنی به دلت گر فرو کنند
دیوانه وجه رشته ندارد مگر همان
تاری کشد ز جیب که چاکی رفو کنند
خون هزار ساده به گردن گرفته اند
آنان که گفته اند نکویان نکو کنند
لب تشنه جوی آب شمارد سراب را
می زیبد ار به هستی اشیا غلو کنند
از بس به شوق روی تو مست ست نوبهار
بوی می آید ار دهن غنچه بو کنند
پیمانه را به ماتم صهبا نشاندن ست
ای وای گر ز خاک وجودم سبو کنند
آلوده ریا نتوان بود غالبا
پاکست خرقه ای که به می شستشو کنند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
تا فصلی از حقیقت اشیا نوشته ایم
آفاق را مرادف عنقا نوشته ایم
ایمان به غیب تفرقه ها ضمیر رفت از ضمیر
ز اسما گذشته ایم و مسما نوشته ایم
عنوان رازنامه اندوه ساده بود
سطر شکست رنگ به سیما نوشته ایم
قلزم فشانی مژه از پهلوی دل ست
این ابر را برات به دریا نوشته ایم
خاکی به روی نامه نیفشانده ایم ما
رخصت بدان حریف خودآرا نوشته ایم
در هیچ نسخه معنی لفظ امید نیست
فرهنگ نامه های تمنا نوشته ایم
آینده و گذشته تمنا و حسرت ست
یکی کاشکی بود که به صد جا نوشته ایم
دارد رخت به خون تماشا خطی ز حسن
روشن سواد این ورق نوشته ایم
رنگ شکسته عرض سپاس بلای تست
پنهان سپرده ای غم و پیدا نوشته ایم
آغشته ایم هر سر خاری به خون دل
قانون باغبانی صحرا نوشته ایم
کویت ز نقش جبهه ما یک قلم پر است
لختی سپاس همدمی پا نوشته ایم
غالب الف همان علم وحدت خودست
بر «لا» چه بر فروزد گر «الا» نوشته ایم؟
آفاق را مرادف عنقا نوشته ایم
ایمان به غیب تفرقه ها ضمیر رفت از ضمیر
ز اسما گذشته ایم و مسما نوشته ایم
عنوان رازنامه اندوه ساده بود
سطر شکست رنگ به سیما نوشته ایم
قلزم فشانی مژه از پهلوی دل ست
این ابر را برات به دریا نوشته ایم
خاکی به روی نامه نیفشانده ایم ما
رخصت بدان حریف خودآرا نوشته ایم
در هیچ نسخه معنی لفظ امید نیست
فرهنگ نامه های تمنا نوشته ایم
آینده و گذشته تمنا و حسرت ست
یکی کاشکی بود که به صد جا نوشته ایم
دارد رخت به خون تماشا خطی ز حسن
روشن سواد این ورق نوشته ایم
رنگ شکسته عرض سپاس بلای تست
پنهان سپرده ای غم و پیدا نوشته ایم
آغشته ایم هر سر خاری به خون دل
قانون باغبانی صحرا نوشته ایم
کویت ز نقش جبهه ما یک قلم پر است
لختی سپاس همدمی پا نوشته ایم
غالب الف همان علم وحدت خودست
بر «لا» چه بر فروزد گر «الا» نوشته ایم؟
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳ - از قطعات
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۸ - وله
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۴ - وله
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱ - گفتار در آفرینش جهان
از آغاز باید که دانی درست
سر مایه ی گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید
بدان تا توانایی آمد پدید
وزو مایه ی گوهر آمد چهار
به آن چهار (چار)گشته جهان استوار
یکی آتشی بر شده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
وز آن پس ز آرام، سردی نمود
ز سردی، همان باز تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند
چنین است فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
سر مایه ی گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید
بدان تا توانایی آمد پدید
وزو مایه ی گوهر آمد چهار
به آن چهار (چار)گشته جهان استوار
یکی آتشی بر شده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
وز آن پس ز آرام، سردی نمود
ز سردی، همان باز تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند
چنین است فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸ - تمثال آوردن پیران و گفتن حقیقت پیش افراسیاب (و) منع کردن پیران،افراسیاب را برای جنگ بانو گشسب
سپهدار توران دلش تنگ شد
زبانو سوی کینه و جنگ شد
برآراست لشکر پی جنگ کین
چنین گفت پیران دانای چین
که ای نامور پرهنر شهریار
یکی داستان گویمت یاد دار
که از خانه خویش روباه شاد
برون شد یکی روز از بامداد
پی طعمه آمد سوی مرغزار
یکی دنبه ای دید بس خوشگوار
بدو گفت دکان بقال نیست
در این دشت واین دنبه بی قال نیست
همانا که دامی بگسترده اند
به دام اندر آن دنبه آورده اند
برفت وازآن طعمه اندر گذشت
بدید او یکی گرگ در پهن دشت
بگفتش که ای شاه درندگان
یکی طعمه بنمایمت رایگان
یکی دنبه دیدم در این پهن نغز
در او استخوان نیست خود جمله مغز
مرا نیست زین بیشتر دسترس
دهم مر تو را چون بهی تو زکس
دل گرگ چون مایل دنبه بود
دوان گشت همراه روباه زود
چوآمد به نزدیک دنبه فراز
شده تیز از حرص دندان آز
چو دندان برآن دنبه زد شوربخت
به گردن فتادش یکی بند سوخت
تله جست برگردن دنبه زود
شده ماتم گرگ و روباه سود
زدندان روباه روغن روان
تن گرگ بیچاره از غم نوان
کمین آوران چون برون آمدند
برگرگ تازان به خون آمدند
زدندش بسی چوب تا گرگ مرد
مرآن دنبه چرب روباه خورد
سخن را ز روباه منما پسند
مبادا چو گرگ اندر آیی به بند
مبادا که رستم کمین سازدت
وز این تخت شاهی براندازدت
بود بانو آن دنبه همراه تو
که ناگه براندازد این تاج تو
سپهبد چو بشنید ترسید سخت
بلرزید برخود چو شاخ درخت
گرفتش دل از گفت پیران قرار
زدل رفتش اندیشه کارزار
زبیم تهمتن سپهدار گرد
دگر نام بانو به گیتی نبرد
پس آنگاه بانو به صد عز وناز
سوی خانه آمد از آن دشت باز
فرامرز این داستان باز گفت
رخ زال مانند گل برشکفت
براین نیز یک چند بگذشت روز
به بانو بدش مهر گیتی فروز
زبانو سوی کینه و جنگ شد
برآراست لشکر پی جنگ کین
چنین گفت پیران دانای چین
که ای نامور پرهنر شهریار
یکی داستان گویمت یاد دار
که از خانه خویش روباه شاد
برون شد یکی روز از بامداد
پی طعمه آمد سوی مرغزار
یکی دنبه ای دید بس خوشگوار
بدو گفت دکان بقال نیست
در این دشت واین دنبه بی قال نیست
همانا که دامی بگسترده اند
به دام اندر آن دنبه آورده اند
برفت وازآن طعمه اندر گذشت
بدید او یکی گرگ در پهن دشت
بگفتش که ای شاه درندگان
یکی طعمه بنمایمت رایگان
یکی دنبه دیدم در این پهن نغز
در او استخوان نیست خود جمله مغز
مرا نیست زین بیشتر دسترس
دهم مر تو را چون بهی تو زکس
دل گرگ چون مایل دنبه بود
دوان گشت همراه روباه زود
چوآمد به نزدیک دنبه فراز
شده تیز از حرص دندان آز
چو دندان برآن دنبه زد شوربخت
به گردن فتادش یکی بند سوخت
تله جست برگردن دنبه زود
شده ماتم گرگ و روباه سود
زدندان روباه روغن روان
تن گرگ بیچاره از غم نوان
کمین آوران چون برون آمدند
برگرگ تازان به خون آمدند
زدندش بسی چوب تا گرگ مرد
مرآن دنبه چرب روباه خورد
سخن را ز روباه منما پسند
مبادا چو گرگ اندر آیی به بند
مبادا که رستم کمین سازدت
وز این تخت شاهی براندازدت
بود بانو آن دنبه همراه تو
که ناگه براندازد این تاج تو
سپهبد چو بشنید ترسید سخت
بلرزید برخود چو شاخ درخت
گرفتش دل از گفت پیران قرار
زدل رفتش اندیشه کارزار
زبیم تهمتن سپهدار گرد
دگر نام بانو به گیتی نبرد
پس آنگاه بانو به صد عز وناز
سوی خانه آمد از آن دشت باز
فرامرز این داستان باز گفت
رخ زال مانند گل برشکفت
براین نیز یک چند بگذشت روز
به بانو بدش مهر گیتی فروز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۰ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن پیر برهمن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۶ - سؤال کردن برهمن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۷ - جواب دادن فرامرز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۸ - سؤال کردن برهمن
دگر گفت کای نوجوان برهمن
بپرسم یکی داستان کهن
شنیدی همه خانه سال خورد
درستی فتاده همه زرد زرد
ده ودو دریچه در این کنگره
از این در بدان در درش در شده
ازین در بدان در دواند درست
نگردد زتک دایما هیچ سست
نه راه برون دارد از پنجره
گهی برقرارست و گه بر دره
بدان سان که باشد همی سال وماه
که پوید نیاساید ازتیر راه
بپرسم یکی داستان کهن
شنیدی همه خانه سال خورد
درستی فتاده همه زرد زرد
ده ودو دریچه در این کنگره
از این در بدان در درش در شده
ازین در بدان در دواند درست
نگردد زتک دایما هیچ سست
نه راه برون دارد از پنجره
گهی برقرارست و گه بر دره
بدان سان که باشد همی سال وماه
که پوید نیاساید ازتیر راه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۶ - رفتن فرامرز به باختر زمین
سپه را همه گرد کردو برفت
ره باختر را بسیچید تفت
همی رفت شش ماه بر روی آب
از اندوه رفتن دلش پر شتاب
به ناگه رسیدند نزد زمین
جزیری درو مردم پاک دین
همه پاک دین وهمه پاک رای
پرستنده دادگر یک خدای
چواز پهلوان آگهی یافتند
پذیره از آن مرز بشتافتند
ببردند پیشش بسی خوردنی
همان هرچه بایستنی کردنی
نوازید بسیارشان پهلوان
بیاسود از آنجا به روشن روان
دگر روز چون خسرو اختران
به گردون برآورد رخشان سنان
وزآن جایگه چون نگه کرد شیر
ابا نامور مهتران دلیر
به نزدیک آنجا یکی کوه دید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
درآن کو گیا رسته چون آدمین
دو پا در هوا و سراندر زمین
بدین گونه ماننده جانور
بسان گیا رسته بالای سر
چومرغان و چون گاو و چون گوسفند
همه رسته بد پیش کوه بلند
فروان ببردند بهر خورش
بدان سان که تن را بدی پرورش
تناور شدی هرکه خوردی از آن
به دل شاد گشتی به تن،ارغوان
ره باختر را بسیچید تفت
همی رفت شش ماه بر روی آب
از اندوه رفتن دلش پر شتاب
به ناگه رسیدند نزد زمین
جزیری درو مردم پاک دین
همه پاک دین وهمه پاک رای
پرستنده دادگر یک خدای
چواز پهلوان آگهی یافتند
پذیره از آن مرز بشتافتند
ببردند پیشش بسی خوردنی
همان هرچه بایستنی کردنی
نوازید بسیارشان پهلوان
بیاسود از آنجا به روشن روان
دگر روز چون خسرو اختران
به گردون برآورد رخشان سنان
وزآن جایگه چون نگه کرد شیر
ابا نامور مهتران دلیر
به نزدیک آنجا یکی کوه دید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
درآن کو گیا رسته چون آدمین
دو پا در هوا و سراندر زمین
بدین گونه ماننده جانور
بسان گیا رسته بالای سر
چومرغان و چون گاو و چون گوسفند
همه رسته بد پیش کوه بلند
فروان ببردند بهر خورش
بدان سان که تن را بدی پرورش
تناور شدی هرکه خوردی از آن
به دل شاد گشتی به تن،ارغوان