عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - نیز درمدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم گوید
من پار دلی داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همی برد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشدو چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی برد گر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کرده ست
پر لاله و پر گل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حله منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همی سراید
تا روز همه شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دلبر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان
آن بار خدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان
در زیر مرادش همه ولایت
در زیر ننگینش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چون پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوست تر اندر جهان ملک را
بنمای وگر نه سخن بدو مان
زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان
پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان
هستند ز نیم روز تا شب
درخدمت او مهتران ایران
و او نیز به خدمت همی شتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان
خواهنده همیشه ترا دعا گوی
گوینده همه ساله آفرین خوان
این عز ترا خواسته زایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان
جاوید زیادی به شاد کامی
شادیت بر افزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو بدو جهان
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان
مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همی برد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشدو چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی برد گر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کرده ست
پر لاله و پر گل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حله منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همی سراید
تا روز همه شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دلبر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان
آن بار خدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان
در زیر مرادش همه ولایت
در زیر ننگینش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چون پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوست تر اندر جهان ملک را
بنمای وگر نه سخن بدو مان
زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان
پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان
هستند ز نیم روز تا شب
درخدمت او مهتران ایران
و او نیز به خدمت همی شتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان
خواهنده همیشه ترا دعا گوی
گوینده همه ساله آفرین خوان
این عز ترا خواسته زایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان
جاوید زیادی به شاد کامی
شادیت بر افزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو بدو جهان
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان
مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح خواجه عمید المک ابوبکرقهستانی عارض لشکر
بوستانیست روی کودک من
واندر آن بوستان شکفته سمن
چون سمن سال و مه در آن بستان
لاله یابی و نرگس و سوسن
باغبانی بباید آن بت را
بایکی پاسدار چو بکزن
گر مرا پاسدار خویش کند
خدمت او کنم به جان و به تن
گرد بر گرد باغ او گردم
بر در باغ او کنم مسکن
هر که زان گل گلی بخواهد کند
گویم آن گل گل تو نیست، مکن
ور بدین یک سخن مرا بزند
گوش او کر کنم به نعره زدن
چاکر خواجه را که یارد زد
چاکر خواجه عمیدم من
آنکه با خطر زدوده او
تیره باشد ستاره روشن
خوبتر چیز درجهان سخنست
خلق آن خواجه خوبتر ز سخن
دست او جود رابکارترست
زآنکه تاری چراغ را روغن
هر چه یابد ببخشد و ننهد
بر ستانندگان مال منن
گر دلش ز ایران بدانندی
باژگونه بر او نهندی من
زایران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پیش وثن
این قیاسیست ورنه زایر او
نه وثن باشد و نه خواجه شمن
قلم او چو لعبتیست بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن
روزی دوستان ازو زاید
چون ز امضاش گردد آبستن
ای بزرگ بزرگوار کریم
ای دلت جود وعلم را معدن
این جهان با دل تو تنگترست
از دل زفت و چشمه سوزن
فضل و کردارهای خوب ترا
نتوان کرد هیچ پاداشن
گر ترا دسترس فزونستی
زر به پیمانه می ببخشی و من
زر دنیا به پیش بخشش تو
نگراید به دانه ارزن
کس نیابد بهیچ روی و نیافت
نیکنامی به زرق و حیله وفن
تو بزرگی و نیکنامی وعز
به سخایافتی و خلق حسن
هیچکس جزبه نام نیک و به فضل
بر نیاورد نام تو به دهن
فضل تو رایض موفق بود
نیکنامی چو کره توسن
رایضان کرگان به زین آرند
گر چه توسن بوند ومرد افکن
تا بود در دو زلف خوبان پیچ
واندر آن پیچ صد هزار شکن
تا بود لهو و خوشی اندر عشق
خوشیی باهزار گونه فتن
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن
فرخت باد و فر خجسته بواد
سده و عید فرخ بهمن
واندر آن بوستان شکفته سمن
چون سمن سال و مه در آن بستان
لاله یابی و نرگس و سوسن
باغبانی بباید آن بت را
بایکی پاسدار چو بکزن
گر مرا پاسدار خویش کند
خدمت او کنم به جان و به تن
گرد بر گرد باغ او گردم
بر در باغ او کنم مسکن
هر که زان گل گلی بخواهد کند
گویم آن گل گل تو نیست، مکن
ور بدین یک سخن مرا بزند
گوش او کر کنم به نعره زدن
چاکر خواجه را که یارد زد
چاکر خواجه عمیدم من
آنکه با خطر زدوده او
تیره باشد ستاره روشن
خوبتر چیز درجهان سخنست
خلق آن خواجه خوبتر ز سخن
دست او جود رابکارترست
زآنکه تاری چراغ را روغن
هر چه یابد ببخشد و ننهد
بر ستانندگان مال منن
گر دلش ز ایران بدانندی
باژگونه بر او نهندی من
زایران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پیش وثن
این قیاسیست ورنه زایر او
نه وثن باشد و نه خواجه شمن
قلم او چو لعبتیست بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن
روزی دوستان ازو زاید
چون ز امضاش گردد آبستن
ای بزرگ بزرگوار کریم
ای دلت جود وعلم را معدن
این جهان با دل تو تنگترست
از دل زفت و چشمه سوزن
فضل و کردارهای خوب ترا
نتوان کرد هیچ پاداشن
گر ترا دسترس فزونستی
زر به پیمانه می ببخشی و من
زر دنیا به پیش بخشش تو
نگراید به دانه ارزن
کس نیابد بهیچ روی و نیافت
نیکنامی به زرق و حیله وفن
تو بزرگی و نیکنامی وعز
به سخایافتی و خلق حسن
هیچکس جزبه نام نیک و به فضل
بر نیاورد نام تو به دهن
فضل تو رایض موفق بود
نیکنامی چو کره توسن
رایضان کرگان به زین آرند
گر چه توسن بوند ومرد افکن
تا بود در دو زلف خوبان پیچ
واندر آن پیچ صد هزار شکن
تا بود لهو و خوشی اندر عشق
خوشیی باهزار گونه فتن
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن
فرخت باد و فر خجسته بواد
سده و عید فرخ بهمن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح خواجه ابو سهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن وزیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن سبکتگین
باغ پر گل شد و صحرا همه پر سوسن
آبها تیره ومی تلخ و خوش و روشن
کوه پر لاله و لاله همه پر ژاله
دشت پر سنبل و سنبل همه پر سوسن
ز ابر نوروزی و باران شبان روزی
نه عجب باشد اگر سبزه دمد ز آهن
آب چون صندل و صندل به خوشی چون می
بوستان پر گل و گلها ز در گلشن
اینت نوسالی ونوماهی و نوروزی
به نشاط و طرب و خرمی آبستن
من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی
دل من بگرفت از خانه و از برزن
یافتم باغی پر شمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن
چون برون آیم از ین باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن
شمسه مجلس خسرو عضدالدوله
خواجه عبدالله بن احمد بن لکشن
آن مروت را میر و ملک و مهتر
آن کریمی را جای و وطن و مسکن
از جوانمردی شیرین شده در هر دل
وز خردمندی کافی شده درهر فن
نه زهمدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن
آنچنان معنی کو جوید وبنگارد
که تواند به جهان جستن و آوردن
نامه صاحب با نامه او باشد
همچون کرباس حلب با قصب مقرن
چو شمار آمد، بی رنج،به یک ساعت
بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن
نه به یک شغل ستوده ست و به یک موضع
که به هر کار ستوده ست و به هر معدن
خوان اودایم پر زایر و پر مهمان
ور جز این باشد حقا که کند لکهن
زایران راهم از او نعمت و هم دانش
وانگه از منت آزاده دل و گردن
گر همه نعمت یک روز به ما بخشد
ننهد منت بر ماو پذیرد من
گر به خوشخویی از تو مثلی خواهند
مثل از خوی خوش و مکرمت او زن
صورتی نیکوچونان که به دیداری
خوار گرداند با شوی دل هر زن
پارسا دارد خویی که بر او حاسد
نبرد جز به جوانمردی ورادی ظن
به هر آن برزن کو بر گذرد روزی
بوی مشک آید تا سالی از آن برزن
مشتری رویی کز شرم بدانجا یست
که به گرمابه مثل پوشد پیراهن
به گه غیبت چونانکه دگرکس را
نتواند گفت او را سقطی دشمن
به نکو خویی خالی کند از کینه
دل بد خواهی همچون دل اهریمن
گر به ماه دی در باغ شود خندان
گل بخنداند در ماه دی و بهمن
نکند مستی هر چند که در مجلس
ننهد سیکی بر دست کم از یک من
ای جوانمرد که با سنگی و با حلمی
بر حلم تو چو با دست که قارن
هم هنر داری و هم نام نکو داری
نام نیکو را در گیتی بپراکن
تا جهان باشد شادی کن و خرم زی
بیخ انده را یکسرز جهان برکن
روز خوش می خور و شب خوش به بر اندر کش
دلبر خوشی ونرمی چو خزاد کن
روز نوروزست امروز و سر سالست
ساتگینی خور و از دست قدح مفکن
سر سال نو فرخنده کناد ایزد
بر تو و بر من و بر خواجه حسین من
آبها تیره ومی تلخ و خوش و روشن
کوه پر لاله و لاله همه پر ژاله
دشت پر سنبل و سنبل همه پر سوسن
ز ابر نوروزی و باران شبان روزی
نه عجب باشد اگر سبزه دمد ز آهن
آب چون صندل و صندل به خوشی چون می
بوستان پر گل و گلها ز در گلشن
اینت نوسالی ونوماهی و نوروزی
به نشاط و طرب و خرمی آبستن
من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی
دل من بگرفت از خانه و از برزن
یافتم باغی پر شمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن
چون برون آیم از ین باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن
شمسه مجلس خسرو عضدالدوله
خواجه عبدالله بن احمد بن لکشن
آن مروت را میر و ملک و مهتر
آن کریمی را جای و وطن و مسکن
از جوانمردی شیرین شده در هر دل
وز خردمندی کافی شده درهر فن
نه زهمدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن
آنچنان معنی کو جوید وبنگارد
که تواند به جهان جستن و آوردن
نامه صاحب با نامه او باشد
همچون کرباس حلب با قصب مقرن
چو شمار آمد، بی رنج،به یک ساعت
بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن
نه به یک شغل ستوده ست و به یک موضع
که به هر کار ستوده ست و به هر معدن
خوان اودایم پر زایر و پر مهمان
ور جز این باشد حقا که کند لکهن
زایران راهم از او نعمت و هم دانش
وانگه از منت آزاده دل و گردن
گر همه نعمت یک روز به ما بخشد
ننهد منت بر ماو پذیرد من
گر به خوشخویی از تو مثلی خواهند
مثل از خوی خوش و مکرمت او زن
صورتی نیکوچونان که به دیداری
خوار گرداند با شوی دل هر زن
پارسا دارد خویی که بر او حاسد
نبرد جز به جوانمردی ورادی ظن
به هر آن برزن کو بر گذرد روزی
بوی مشک آید تا سالی از آن برزن
مشتری رویی کز شرم بدانجا یست
که به گرمابه مثل پوشد پیراهن
به گه غیبت چونانکه دگرکس را
نتواند گفت او را سقطی دشمن
به نکو خویی خالی کند از کینه
دل بد خواهی همچون دل اهریمن
گر به ماه دی در باغ شود خندان
گل بخنداند در ماه دی و بهمن
نکند مستی هر چند که در مجلس
ننهد سیکی بر دست کم از یک من
ای جوانمرد که با سنگی و با حلمی
بر حلم تو چو با دست که قارن
هم هنر داری و هم نام نکو داری
نام نیکو را در گیتی بپراکن
تا جهان باشد شادی کن و خرم زی
بیخ انده را یکسرز جهان برکن
روز خوش می خور و شب خوش به بر اندر کش
دلبر خوشی ونرمی چو خزاد کن
روز نوروزست امروز و سر سالست
ساتگینی خور و از دست قدح مفکن
سر سال نو فرخنده کناد ایزد
بر تو و بر من و بر خواجه حسین من
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ابو منصور دواتی قراتکین حاکم غرجستان
مرا دلیست که از چشم بد رسیده به جان
بلای من ز دلست اینت درد بی درمان
ترا چه گویم گویم مرا چشم بدزد
ترا چه گویم گویم مرا ز دل بستان
گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش
ورم ز دل نستانی نفور گردد جان
کسی که شادی دل دیدو روشنایی چشم
یکی ازین دو بندهد به صد هزار جهان
پس آنکسی که مرادوست تر ز جان و دلست
مرا تو گویی زو دور شو چگونه توان ؟
به اختیار کس از یار خویش دور شود ؟
به روز وصل کسی آرزوکند هجران
کسی زکام دل خویشتن بتابد روی ؟
کسی به بازی با دوست بشکند پیمان ؟
مرا چه گر تو نیایی زدست دوست بیاب
مرا چه گر تو بمانی به دست دوست بمان
من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم
مگر نگویی کاین ژاژ باشد و هذیان
کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود
که چرب گویان آنجا شوند کند زبان
مرا زدوست به هر حال دور خواهد کرد
هوای خدمت میر آن گزیده سلطان
وصال دوست اگر چه موافقست و خوشست
وصال خدمت درگاه میر بهتر از آن
سپهبد سپه شاه شرق ابو منصور
فراتگین دواتی امیر غرجستان
امیر دوست نواز و امیر خصم گداز
امیر شاعر خواه و امیر زایر خوان
چو تیغ گیرد بهرام دیس شور انگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زر افشان
سرای اوگه خوان و بساط او گه بزم
زمدح خوانان خالی ندید هرگز خوان
سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست
قراتگین دواتی ست اول دیوان
هنر نماید چندان که چشم خیره شود
به تیر و نیزه وزوبین و پهنه و چوگان
مقدم سپه خسروست او که به جنگ
زپیش هیچ سپه بر نتافته ست عنان
به روز معر که وقتی که حرب سخت شود
به تازیانه کند با مبارزان جولان
به حربگاهی کو تیغ بر کشد زنیام
به صید گاهی کوتیر بر نهد به کمان
ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال
زبیم ضربت او پیل بفکند دندان
سیاستست مر او را که در ولایت او
پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان
در این دیار به هنگام شار چندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت و ساز
به سر همی نتوانست برد با ایشان
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
به جای شار به فرمان خسرو ایران
یکی از آنان کردن زراه راست بتافت
کرانه کرد به مویی زطاعت و فرمان
جز آن سبک خرد شور بخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان
به استواری جای وبه نامداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران
چه گفت گفت مرا جایگاه برفلکست
به معدنی که همی زیر من رود کیوان
زمینیان رابا من کجا رود دیدار
مرا نباشد جز با ستاره سیر وقران
بر این حصار که من باشم ایمنم که مرا
ز هیچ خلق نخواهد رسید هیچ زیان
همی ندید که برگاه شار شیر دلیست
به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان
به حیله ساختن استاد بخردان زمین
به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و سپر
هزار قلعه صعب و هزار شارستان
گر این حدیث سبک داشت لا جرم امروز
همی کشید به دو پا سبک دو بند گران
از آن حصار مر او را چنان فرود آورد
که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن
به کیمیا و طلسمات میرابو منصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران
خهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خرد
زهی ستوده و بی عیب و پاک چون قرآن
به رادی و به سخا وبه مردی و به هنر
همه جهان را دعویست مر ترا برهان
در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کس ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان
به روزگار تو پیدا شد و پدیدآمد
سخای گم شده و فضل روی کرده نهان
زمین ز عدل تو بغداد دیگرست امروز
تو چون خلیفه بغداد نایب یزدان
جوان که قادر گردد در از دست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان
غریب و نادر باشد جوان با پرهیز
تو خویشتن ز جوانان غریب و نادر دان
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان
ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز
به نام عدل تو ای یادگار نوشروان
بدان امید که نانی به ایمنی بخورند
غریب وار بپوشند جامه خلقان
زعدل وداد تو اندر همه ولایت که
زیان زده نشد از هیچ گرگ هیچ شبان
کنون ندانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش ار عدل پادشاه زمان
نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم
نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان
ولایت تو ز امن ای امیر چون حرم است
ز خرمی وخوشی همچون روضه رضوان
همی نمایی عدل و امانت و انصاف
همی فزایی فضل و سخاوت و احسان
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان
همه جهان ز پی نام و نان دوند همی
زخدمت تو همی نام حاصل آید و نان
همیشه تا گل سوری بود به فصل بهار
چنانکه نرگس مشکین بودبه وقت خزان
همیشه تا به همه جایگه پدید بود
هوای تیر مهی از هوای تابستان
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران
بلای من ز دلست اینت درد بی درمان
ترا چه گویم گویم مرا چشم بدزد
ترا چه گویم گویم مرا ز دل بستان
گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش
ورم ز دل نستانی نفور گردد جان
کسی که شادی دل دیدو روشنایی چشم
یکی ازین دو بندهد به صد هزار جهان
پس آنکسی که مرادوست تر ز جان و دلست
مرا تو گویی زو دور شو چگونه توان ؟
به اختیار کس از یار خویش دور شود ؟
به روز وصل کسی آرزوکند هجران
کسی زکام دل خویشتن بتابد روی ؟
کسی به بازی با دوست بشکند پیمان ؟
مرا چه گر تو نیایی زدست دوست بیاب
مرا چه گر تو بمانی به دست دوست بمان
من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم
مگر نگویی کاین ژاژ باشد و هذیان
کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود
که چرب گویان آنجا شوند کند زبان
مرا زدوست به هر حال دور خواهد کرد
هوای خدمت میر آن گزیده سلطان
وصال دوست اگر چه موافقست و خوشست
وصال خدمت درگاه میر بهتر از آن
سپهبد سپه شاه شرق ابو منصور
فراتگین دواتی امیر غرجستان
امیر دوست نواز و امیر خصم گداز
امیر شاعر خواه و امیر زایر خوان
چو تیغ گیرد بهرام دیس شور انگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زر افشان
سرای اوگه خوان و بساط او گه بزم
زمدح خوانان خالی ندید هرگز خوان
سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست
قراتگین دواتی ست اول دیوان
هنر نماید چندان که چشم خیره شود
به تیر و نیزه وزوبین و پهنه و چوگان
مقدم سپه خسروست او که به جنگ
زپیش هیچ سپه بر نتافته ست عنان
به روز معر که وقتی که حرب سخت شود
به تازیانه کند با مبارزان جولان
به حربگاهی کو تیغ بر کشد زنیام
به صید گاهی کوتیر بر نهد به کمان
ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال
زبیم ضربت او پیل بفکند دندان
سیاستست مر او را که در ولایت او
پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان
در این دیار به هنگام شار چندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت و ساز
به سر همی نتوانست برد با ایشان
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
به جای شار به فرمان خسرو ایران
یکی از آنان کردن زراه راست بتافت
کرانه کرد به مویی زطاعت و فرمان
جز آن سبک خرد شور بخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان
به استواری جای وبه نامداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران
چه گفت گفت مرا جایگاه برفلکست
به معدنی که همی زیر من رود کیوان
زمینیان رابا من کجا رود دیدار
مرا نباشد جز با ستاره سیر وقران
بر این حصار که من باشم ایمنم که مرا
ز هیچ خلق نخواهد رسید هیچ زیان
همی ندید که برگاه شار شیر دلیست
به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان
به حیله ساختن استاد بخردان زمین
به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و سپر
هزار قلعه صعب و هزار شارستان
گر این حدیث سبک داشت لا جرم امروز
همی کشید به دو پا سبک دو بند گران
از آن حصار مر او را چنان فرود آورد
که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن
به کیمیا و طلسمات میرابو منصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران
خهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خرد
زهی ستوده و بی عیب و پاک چون قرآن
به رادی و به سخا وبه مردی و به هنر
همه جهان را دعویست مر ترا برهان
در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کس ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان
به روزگار تو پیدا شد و پدیدآمد
سخای گم شده و فضل روی کرده نهان
زمین ز عدل تو بغداد دیگرست امروز
تو چون خلیفه بغداد نایب یزدان
جوان که قادر گردد در از دست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان
غریب و نادر باشد جوان با پرهیز
تو خویشتن ز جوانان غریب و نادر دان
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان
ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز
به نام عدل تو ای یادگار نوشروان
بدان امید که نانی به ایمنی بخورند
غریب وار بپوشند جامه خلقان
زعدل وداد تو اندر همه ولایت که
زیان زده نشد از هیچ گرگ هیچ شبان
کنون ندانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش ار عدل پادشاه زمان
نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم
نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان
ولایت تو ز امن ای امیر چون حرم است
ز خرمی وخوشی همچون روضه رضوان
همی نمایی عدل و امانت و انصاف
همی فزایی فضل و سخاوت و احسان
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان
همه جهان ز پی نام و نان دوند همی
زخدمت تو همی نام حاصل آید و نان
همیشه تا گل سوری بود به فصل بهار
چنانکه نرگس مشکین بودبه وقت خزان
همیشه تا به همه جایگه پدید بود
هوای تیر مهی از هوای تابستان
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - درمدح فخر الدوله ابو المظفر احمد بن محمد والی چغانیان و توصیف شعر گوید
با کاروان حله برفتم ز سیستان
باحله تنیده ز دل بافته ز جان
با حله ای بریشم ترکیب او سخن
با حله ای نگار گر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
نه حله ای که آب رساند بدو گزند
نه حله ای که آتش آرد بر او زیان
نه رنگ او تباه کندتربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبیه کرده میاندل
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر ترا برساند به نام و نان
این حله نیست بافته از جنس حله ها
این را تو از قیاس دگر حله ها مدان
این رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
تا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشور گیر جهان ستان
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وان هم خدایگان سیر وهم خدایگان
گرد سریر اوست همه سیر آفتاب
سوی سرای اوست همه چشم آسمان
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان
وای آنکه سر ز طاعت او باز پس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر
روزی که مایه گیرد از تیر اوکمان
شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم
پیل دمنده زهره برون آرد از دهان
بس پایها که تیغش بردارد از رکاب
بس دستها که گرزش برگیرد از عنان
بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین
بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان
ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان
جایی که بر کشند مصاف از بر مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان
از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد گلهای ارغوان
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان
چون بر کشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شو سوی گردون روان روان
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زانده بر او به سر نشود روز تاکران
آن دشت را که رزمگه تو بود ورا
دریای خون لقب شود و کوه استخوان
آن کس که روز جنگ هزیمت شود زتو
تاهست جامه گیرد از و رنگ زعفران
شیری که پیل بشکند از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رود ستان
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
واکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان
گویی درخت باغ عدوی تو بوده است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران
آبی که در ولایت تو همی خیزد ای شگفت
گویی زهیبت تو طلسمی بود برآن
کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان
تا تو به صدر ملک نشستی قباد وار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان
بی سیم سائل تونرفت ایچ قافله
بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان
ای ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آروزی تاج تو سر بر زند ز کان
ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران
سود همه جهانی واز تو به هیچ وقت
هر گز نکرد کس به جز از گنج تو زیان
ای خسروی که مملکت اندر سرای تو
آب حیات خورد و بود زنده جاودان
من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی به جان
واکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان
راهی دراز و دور ز پس کدم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکان
بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوی دل من به من رسان
وقتی نمود بخت بمن این درنشاط
کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان
عید خجسته دست وفا داده بابهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان
هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد
هر لحظه ای نسیم گل آید زبوستان
تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان
صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش
بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان
فرخنده باد برملک این روزگار عید
وین فصل فرخجسته و نوروز دلستان
تا این هوا بسیط بود وین زمین بجای
طبع هوا سبک بود آن زمین گران
ای طبع تو هوای دگر، باهوا بباش
وی حلم تو زمین دگر ، با زمین بمان
باحله تنیده ز دل بافته ز جان
با حله ای بریشم ترکیب او سخن
با حله ای نگار گر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
نه حله ای که آب رساند بدو گزند
نه حله ای که آتش آرد بر او زیان
نه رنگ او تباه کندتربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبیه کرده میاندل
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر ترا برساند به نام و نان
این حله نیست بافته از جنس حله ها
این را تو از قیاس دگر حله ها مدان
این رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
تا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشور گیر جهان ستان
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وان هم خدایگان سیر وهم خدایگان
گرد سریر اوست همه سیر آفتاب
سوی سرای اوست همه چشم آسمان
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان
وای آنکه سر ز طاعت او باز پس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر
روزی که مایه گیرد از تیر اوکمان
شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم
پیل دمنده زهره برون آرد از دهان
بس پایها که تیغش بردارد از رکاب
بس دستها که گرزش برگیرد از عنان
بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین
بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان
ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان
جایی که بر کشند مصاف از بر مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان
از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد گلهای ارغوان
گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان
چون بر کشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شو سوی گردون روان روان
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زانده بر او به سر نشود روز تاکران
آن دشت را که رزمگه تو بود ورا
دریای خون لقب شود و کوه استخوان
آن کس که روز جنگ هزیمت شود زتو
تاهست جامه گیرد از و رنگ زعفران
شیری که پیل بشکند از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رود ستان
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
واکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان
گویی درخت باغ عدوی تو بوده است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران
آبی که در ولایت تو همی خیزد ای شگفت
گویی زهیبت تو طلسمی بود برآن
کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان
تا تو به صدر ملک نشستی قباد وار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان
بی سیم سائل تونرفت ایچ قافله
بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان
ای ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آروزی تاج تو سر بر زند ز کان
ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران
سود همه جهانی واز تو به هیچ وقت
هر گز نکرد کس به جز از گنج تو زیان
ای خسروی که مملکت اندر سرای تو
آب حیات خورد و بود زنده جاودان
من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی به جان
واکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان
راهی دراز و دور ز پس کدم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکان
بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوی دل من به من رسان
وقتی نمود بخت بمن این درنشاط
کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان
عید خجسته دست وفا داده بابهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان
هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد
هر لحظه ای نسیم گل آید زبوستان
تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان
صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش
بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان
فرخنده باد برملک این روزگار عید
وین فصل فرخجسته و نوروز دلستان
تا این هوا بسیط بود وین زمین بجای
طبع هوا سبک بود آن زمین گران
ای طبع تو هوای دگر، باهوا بباش
وی حلم تو زمین دگر ، با زمین بمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیر
ای عهد من شکسته بدان زلف پر شکن
با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن
دامیست آن که از پی دل تو همی زنی
دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن
چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل
دل پیش تست چون نپذیری همی زمن
در سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه به زر زمانخریدی همی سخن
خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن
از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق
از بست بر گرفت و بیامد به تاختن
اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن
روزی هزار بار بر اوآفرین کنند
اندر هزار خانه واندر صد انجمن
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن
بردست او رها شد و از بند رسته شد
صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن
گویی خدای وحی فرستاد سوی او
کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن
وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس
آیینهای نیک نهاد و نکو سنن
بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن
در روزگار او وطن خویش باز یافت
پانصد هزار مردم گم گشته از وطن
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانندو نسترن
آن جایها که خار مغیلان گفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن
هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت
از رای نیک و برکت خواجه سر رسن
با جامه های محتشمان کرد عدل او
آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن
حال ولایتی به مثال بنات نعش
از مردم گریخته بر کرد چون پرن
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی باز نهاد از که یمن
تا خوی او چنین بود او را به روز و شب
ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن
ای اختیار کرده سلطان روزگار
لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن
تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان
خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن
تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نوبه دست تو جام می کهن
زین عید بهره تو نشاط و سرور باد
بهر مخالف تو غم و انده و حزن
دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد
این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن
دامیست آن که از پی دل تو همی زنی
دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن
چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل
دل پیش تست چون نپذیری همی زمن
در سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه به زر زمانخریدی همی سخن
خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن
از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق
از بست بر گرفت و بیامد به تاختن
اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن
روزی هزار بار بر اوآفرین کنند
اندر هزار خانه واندر صد انجمن
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن
بردست او رها شد و از بند رسته شد
صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن
گویی خدای وحی فرستاد سوی او
کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن
وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس
آیینهای نیک نهاد و نکو سنن
بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن
در روزگار او وطن خویش باز یافت
پانصد هزار مردم گم گشته از وطن
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانندو نسترن
آن جایها که خار مغیلان گفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن
هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت
از رای نیک و برکت خواجه سر رسن
با جامه های محتشمان کرد عدل او
آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن
حال ولایتی به مثال بنات نعش
از مردم گریخته بر کرد چون پرن
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی باز نهاد از که یمن
تا خوی او چنین بود او را به روز و شب
ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن
ای اختیار کرده سلطان روزگار
لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن
تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان
خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن
تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نوبه دست تو جام می کهن
زین عید بهره تو نشاط و سرور باد
بهر مخالف تو غم و انده و حزن
دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد
این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - در توصیف شکار سلطان گوید
اندر این هفته شکاری کرد کز اخبار آن
قصر بر قیصر قفس شد، خانه بر خان آشیان
چون زمین ساکن شد اندر کشوری رامش فزود
چون فلک برگشت گرد کشوری رامش کنان
گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف
گاه زو بینی به دست و گاه رطلی بر دهان
تازیان گرد حصاری قافله در قافله
بختیان گرد شکاری کاروان در کاروان
گرکنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت
ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان
بینداز بس چشم نخجیر و بناگوش تذرود
دشتها پر نرگس و کهپایه ها پر ناردان
زان نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمان
نیکبختان را پناهی نیکبختی را سبب
پادشاهان را ملاذی پادشاهی را روان
تیزی شمشیر دینی سبزی باغ امید
قوت بازوی عدلی سرخی روی امان
خشمت اندر سوز خصم و نهیت اندر شر خلق
فتنه آتش کشست و آتش فتنه نشان
گر نگشتی شادمان از رنگ روی دشمنت
کس ندانستی که باشد شادیی در زعفران
در ثنا نقصان عیبی و کمال آفرین
در سخا سود امیدی و زیان سو زیان
آنچه من دیدم درین تحویل سال ازجود تو
نی بهار از ابر دیده ست و نه از خورشید کان
ناگهان در عیش پیوستی و پیوندی ابد
شادمان درمی نشستی و نشینی جاودان
برسرشاهان نهادی تا جهای پر گهر
بر میان خسروان بستی کمرهای گران
آسمان دیبا سلب گشت و هوا عنبر غبار
گلستان زرین درخت و آدمی سیمین مکان
هیچ می بر دست ننهادی که ننهادی ز دست
آنچه زو شد تاقیامت خسروی با نام و نان
از ثریا منتقش گشت این بزرگی تاثری
وز سر اندیب این حکایت گفته شد تا قیروان
داستان پادشاهان خوانده ام ای پادشاه
کس بدین بخشش نبوده ست از جهان همداستان
همچنین در تاج داری و جهانداری بپای
همچنین در ملک بخشی و جهانگیری بمان
نابریده عشرت عید تو از تحویل سال
ناگسسته بزم نوروزت ز جشن مهرگان
دشمنت زیر زمین و اخترت زیر مراد
عالمت زیر نگین و دولتت زیر عنان
پیش عکس تاج تو شمع هوا گوهر پرست
زیر پایه دست تو دست سپهر اختر فشان
قصر بر قیصر قفس شد، خانه بر خان آشیان
چون زمین ساکن شد اندر کشوری رامش فزود
چون فلک برگشت گرد کشوری رامش کنان
گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف
گاه زو بینی به دست و گاه رطلی بر دهان
تازیان گرد حصاری قافله در قافله
بختیان گرد شکاری کاروان در کاروان
گرکنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت
ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان
بینداز بس چشم نخجیر و بناگوش تذرود
دشتها پر نرگس و کهپایه ها پر ناردان
زان نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمان
نیکبختان را پناهی نیکبختی را سبب
پادشاهان را ملاذی پادشاهی را روان
تیزی شمشیر دینی سبزی باغ امید
قوت بازوی عدلی سرخی روی امان
خشمت اندر سوز خصم و نهیت اندر شر خلق
فتنه آتش کشست و آتش فتنه نشان
گر نگشتی شادمان از رنگ روی دشمنت
کس ندانستی که باشد شادیی در زعفران
در ثنا نقصان عیبی و کمال آفرین
در سخا سود امیدی و زیان سو زیان
آنچه من دیدم درین تحویل سال ازجود تو
نی بهار از ابر دیده ست و نه از خورشید کان
ناگهان در عیش پیوستی و پیوندی ابد
شادمان درمی نشستی و نشینی جاودان
برسرشاهان نهادی تا جهای پر گهر
بر میان خسروان بستی کمرهای گران
آسمان دیبا سلب گشت و هوا عنبر غبار
گلستان زرین درخت و آدمی سیمین مکان
هیچ می بر دست ننهادی که ننهادی ز دست
آنچه زو شد تاقیامت خسروی با نام و نان
از ثریا منتقش گشت این بزرگی تاثری
وز سر اندیب این حکایت گفته شد تا قیروان
داستان پادشاهان خوانده ام ای پادشاه
کس بدین بخشش نبوده ست از جهان همداستان
همچنین در تاج داری و جهانداری بپای
همچنین در ملک بخشی و جهانگیری بمان
نابریده عشرت عید تو از تحویل سال
ناگسسته بزم نوروزت ز جشن مهرگان
دشمنت زیر زمین و اخترت زیر مراد
عالمت زیر نگین و دولتت زیر عنان
پیش عکس تاج تو شمع هوا گوهر پرست
زیر پایه دست تو دست سپهر اختر فشان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح ملک زاده مسعود بن محمود بن سبکتگین
ای خانه مبارک و باغ بآفرین
فرخنده باد و فرخ بر خسرو زمین
شاهنشه زمانه ملک زاده بو سعید
مسعود با سعادت و سلطان راستین
تابود بود و از پس این تابود بود
منصور و نیکبخت وقوی رای و پیش بین
توفیق پادشاهی باشدش برزبان
فر خدایگانی باشدش بر جبین
هر جایگه که روی نهد بخت بریسار
هر جایگه که حرب کند فتح بر یمین
گیتی همه به ملکت او را کند شرف
دولت همه به جان و سر او را خورد یمین
بانام او و کنیت او ملک ساخته ست
چون میخ با شیانی و چون مهر بانگین
عزمش چو عزم و حجت پیغمبران درست
رایش چو رای و دولت نیک اختران متین
همچون پدر بزرگ و جهاندار و بختیار
همچون پدر کریم و مسلمان و پاکدین
فرخ پی و مبارک و از خاندان خویش
فرخ پییش خلق جهان را شده یقین
تا او به فال نیک پدید آمد از پدر
باماه و مشتری پدرش گشت همنشین
صد گنج بر گرفت و تهی کرد بی نبرد
صد شاه را شکست و به کف کرد بی کمین
آری به قدر مقدمه شاه شرق بود
همچون سپند مقدمه ماه فرودین
یک یک طلایگان شهنشاه بوده اند
سلطان ماضی و پدر او سبکتگین
برتخت پادشاهی شاهی نهادپای
کو را ز بخت پیش شود میر مؤمنین
آمد شهی که پیل برون آرد از مصاف
آمد شهی که شیر برون آرد از عرین
بر طالعی به بلخ در آمد که آسمان
از چند گاه بازش کرده ست بهگزین
بر آسمان بزرگترین سعد مشتریست
با ماه بود مشتری اندر اسد قرین
ارجو که فرخی بود و فر خجستگی
و ایزد به کار ملک مر او را بود معین
چونانکه آرزوی دل بندگان اوست
سالی هزار باشد در مملکت مکین
تاهر دو تهنیت را در پیش او بریم
صافیتر و شریفتر از لؤلؤ ثمین
یک تهنیت برای خراج تمام روم
یک تهنیت برای خراج تمام چین
همواره شاه باد خداوند و شاد باد
بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین
گه چشم او به روی نگاری چو آفتاب
گه دست او به زلف بتی همچو حور عین
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم گردد از خم و گره وتاب و پیچ و چین
همواره این سرای چو باغ بهشت باد
از رومیان چابک وترکان نازنین
این شاه را خدای بدان طالع آفرید
کز خلق جاودانه بر او باشد آفرین
فرخنده باد و فرخ بر خسرو زمین
شاهنشه زمانه ملک زاده بو سعید
مسعود با سعادت و سلطان راستین
تابود بود و از پس این تابود بود
منصور و نیکبخت وقوی رای و پیش بین
توفیق پادشاهی باشدش برزبان
فر خدایگانی باشدش بر جبین
هر جایگه که روی نهد بخت بریسار
هر جایگه که حرب کند فتح بر یمین
گیتی همه به ملکت او را کند شرف
دولت همه به جان و سر او را خورد یمین
بانام او و کنیت او ملک ساخته ست
چون میخ با شیانی و چون مهر بانگین
عزمش چو عزم و حجت پیغمبران درست
رایش چو رای و دولت نیک اختران متین
همچون پدر بزرگ و جهاندار و بختیار
همچون پدر کریم و مسلمان و پاکدین
فرخ پی و مبارک و از خاندان خویش
فرخ پییش خلق جهان را شده یقین
تا او به فال نیک پدید آمد از پدر
باماه و مشتری پدرش گشت همنشین
صد گنج بر گرفت و تهی کرد بی نبرد
صد شاه را شکست و به کف کرد بی کمین
آری به قدر مقدمه شاه شرق بود
همچون سپند مقدمه ماه فرودین
یک یک طلایگان شهنشاه بوده اند
سلطان ماضی و پدر او سبکتگین
برتخت پادشاهی شاهی نهادپای
کو را ز بخت پیش شود میر مؤمنین
آمد شهی که پیل برون آرد از مصاف
آمد شهی که شیر برون آرد از عرین
بر طالعی به بلخ در آمد که آسمان
از چند گاه بازش کرده ست بهگزین
بر آسمان بزرگترین سعد مشتریست
با ماه بود مشتری اندر اسد قرین
ارجو که فرخی بود و فر خجستگی
و ایزد به کار ملک مر او را بود معین
چونانکه آرزوی دل بندگان اوست
سالی هزار باشد در مملکت مکین
تاهر دو تهنیت را در پیش او بریم
صافیتر و شریفتر از لؤلؤ ثمین
یک تهنیت برای خراج تمام روم
یک تهنیت برای خراج تمام چین
همواره شاه باد خداوند و شاد باد
بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین
گه چشم او به روی نگاری چو آفتاب
گه دست او به زلف بتی همچو حور عین
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم گردد از خم و گره وتاب و پیچ و چین
همواره این سرای چو باغ بهشت باد
از رومیان چابک وترکان نازنین
این شاه را خدای بدان طالع آفرید
کز خلق جاودانه بر او باشد آفرین
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در دعای سلطان و تقاضای ملازمت سفر گوید
ای بر گذشته از ملکان پایگاه تو
قدر تو بر سپهر بر آورده گاه تو
ماه منیر صورت ماه درفش تو
روز سپید سایه چتر سیاه تو
جان ملوک را فزع آید زتیغ تو
جاه ملوک راحسد آید ز جاه تو
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزدست داه تو
جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست
گنج ترا تهی کند این پادشاه تو
برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس
زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو
تو کارها تبه نکنی و رتبه کنی
از راست کرده های جهان به تباه تو
هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید
او را اجل برون برد از بند و چاه تو
بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد
ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو
آن کیست کو به جان نبود مهر جوی تو
وآن کیست کو به دل بود نیکخواه تو
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو
فربه شده ست و روز فزون گنج و ملک تو
زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بهر بهشت جسته شرف پیشگاه تو
بر عزم رفتنی ومرا رای رفتنست
از بهر خدمت تو ملک با سپاه تو
با بندگان مرا به ره اندر عدیل کن
تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو
اندر پناه خویش مرا جایگاه ده
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو
فضل تو بر همه شعرا گستریده شد
گسترده باد برتو رضای اله تو
باشد همیشه عزو سعادت ترا قرین
کردار تو بود به سعادت گواه تو
ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی
هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو
تاسال و ماه و روز وشبست اندرین جهان
فرخنده باد روز وشب و سال و ماه تو
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر میزد مونس جان تو ماه تو
قدر تو بر سپهر بر آورده گاه تو
ماه منیر صورت ماه درفش تو
روز سپید سایه چتر سیاه تو
جان ملوک را فزع آید زتیغ تو
جاه ملوک راحسد آید ز جاه تو
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزدست داه تو
جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست
گنج ترا تهی کند این پادشاه تو
برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس
زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو
تو کارها تبه نکنی و رتبه کنی
از راست کرده های جهان به تباه تو
هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید
او را اجل برون برد از بند و چاه تو
بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد
ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو
آن کیست کو به جان نبود مهر جوی تو
وآن کیست کو به دل بود نیکخواه تو
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو
فربه شده ست و روز فزون گنج و ملک تو
زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بهر بهشت جسته شرف پیشگاه تو
بر عزم رفتنی ومرا رای رفتنست
از بهر خدمت تو ملک با سپاه تو
با بندگان مرا به ره اندر عدیل کن
تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو
اندر پناه خویش مرا جایگاه ده
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو
فضل تو بر همه شعرا گستریده شد
گسترده باد برتو رضای اله تو
باشد همیشه عزو سعادت ترا قرین
کردار تو بود به سعادت گواه تو
ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی
هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو
تاسال و ماه و روز وشبست اندرین جهان
فرخنده باد روز وشب و سال و ماه تو
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر میزد مونس جان تو ماه تو
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح خواجه ابوسهل احمد بن حسن حمدوی گوید
سروی شنیده ای که بود ماه بار او ؟
مه دیده ای که مشک بپوشد کنار او ؟
من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست
کاین دل هزار بار تبه شد به کار او
پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من
پر سلسله ز حلقه زلفش کنار او
باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان
کاندر مه تموز بخندد بهار او
بر کام و آرزو دل بیچاره مرا
ناکامگار کرد گل کامگار او
این طرفه ترنگر تو که بر روی اوست گل
وندر دل منست همه ساله خار او
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگار گر اندر نگار او
از دل بهر نگار شکاری همی کند
تا خودش بود بر آن دل زنهار خوار او
این دل شکار کرد و تبه کرد و بازداد
خیزم به خواجه باز نمایم شکار او
خواجه رئیس فخر بزرگان روزگار
کایزد شریف کرد بدو روزگار او
بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل
همچون شرف بزرگ شداندر کنار او
آزاده بر کشیدن و رادی رسوم اوست
و آزادگی نمودن و رادی شعار او
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او
اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن
آثار نیست از کف دینار بار او
همچون خزانه های ملوکست خانه ها
از بر و از کرامت و از یادگار او
خاصه سرای آنکه چومن در جوار اوست
وایمن چو من همی چرد از مرغزار او
درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او
از بیم آن که گرد به همسایگان رسد
بیرون ز راه رفت نیارد سوار او
همواره دوستدار کم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستدار او
تا بود بر بزرگ خویی بردبار بود
چون نیکخوا دلیست دل بردبار او
آگه شد از نهان دلش در فروتنی
آنکس که یافت آگهی از آشکار او
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او
از کارها کریمی و فضل اختیار کرد
هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او
میران به ملک و مال کنند افتخار و بس
آن نیست او که هست به مال افتخار او
فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست
وین هر سه چیز نیست برون از شمار او
خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ
ایوان او و درگه او روزبار او
لشکر کشان ز بهر تقرب به روز جشن
شایداگر که دیده کنندی نثار او
با صد هزار فضل که دارد مبارزیست
چونان که خون شیر خورد ذوالفقار او
ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود
کاندر نبردگاه برآمد غبار او
روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند
ناکشته هیچ دشمن او در دیار او
تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین
لشکر شکستن و صفت کار زار او
روز مبارزت به دلیری و دست او
بر صد هزار تن بزند یکسوار او
همواره شادمانه زیاد و بهر مراد
توفیق جفت او و خداوند یار او
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
از روی ریدکان حصاری حصار او
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او می گسار او
مه دیده ای که مشک بپوشد کنار او ؟
من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست
کاین دل هزار بار تبه شد به کار او
پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من
پر سلسله ز حلقه زلفش کنار او
باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان
کاندر مه تموز بخندد بهار او
بر کام و آرزو دل بیچاره مرا
ناکامگار کرد گل کامگار او
این طرفه ترنگر تو که بر روی اوست گل
وندر دل منست همه ساله خار او
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگار گر اندر نگار او
از دل بهر نگار شکاری همی کند
تا خودش بود بر آن دل زنهار خوار او
این دل شکار کرد و تبه کرد و بازداد
خیزم به خواجه باز نمایم شکار او
خواجه رئیس فخر بزرگان روزگار
کایزد شریف کرد بدو روزگار او
بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل
همچون شرف بزرگ شداندر کنار او
آزاده بر کشیدن و رادی رسوم اوست
و آزادگی نمودن و رادی شعار او
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او
اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن
آثار نیست از کف دینار بار او
همچون خزانه های ملوکست خانه ها
از بر و از کرامت و از یادگار او
خاصه سرای آنکه چومن در جوار اوست
وایمن چو من همی چرد از مرغزار او
درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او
از بیم آن که گرد به همسایگان رسد
بیرون ز راه رفت نیارد سوار او
همواره دوستدار کم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستدار او
تا بود بر بزرگ خویی بردبار بود
چون نیکخوا دلیست دل بردبار او
آگه شد از نهان دلش در فروتنی
آنکس که یافت آگهی از آشکار او
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او
از کارها کریمی و فضل اختیار کرد
هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او
میران به ملک و مال کنند افتخار و بس
آن نیست او که هست به مال افتخار او
فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست
وین هر سه چیز نیست برون از شمار او
خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ
ایوان او و درگه او روزبار او
لشکر کشان ز بهر تقرب به روز جشن
شایداگر که دیده کنندی نثار او
با صد هزار فضل که دارد مبارزیست
چونان که خون شیر خورد ذوالفقار او
ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود
کاندر نبردگاه برآمد غبار او
روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند
ناکشته هیچ دشمن او در دیار او
تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین
لشکر شکستن و صفت کار زار او
روز مبارزت به دلیری و دست او
بر صد هزار تن بزند یکسوار او
همواره شادمانه زیاد و بهر مراد
توفیق جفت او و خداوند یار او
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
از روی ریدکان حصاری حصار او
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او می گسار او
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح سلطان محمود بن سبکتگین غزنوی
با من به شابهار به سر برد چاشتگاه
ماه من آنکه رشک برد زود و هفته ماه
گفت: این فراخ پهنا دشت گشاده چیست
گفتم: که عرضه گه شه بیعدد سپاه
گفتا: چه خوانم این شه آزاده را بنام ؟
گفتم:یمین دولت محمود دین پناه
گفتا: پناه شرع رسولست و پشت دین ؟
گفتم: بلی و پیشرو طاعت اله
گفتا: کنون کجاست مرا ده نشان ازو ؟
گفتم: که زیر سایه آن رایت سیاه
گفت : آنکه پیش عرضه گهش ایستاده است
گفتم: به پیشگاه بود جای پیشگاه
گفتا:ز هیبتش بهر اسد همی دلم
گفتم: زهیبتش دل چون که شود چو کاه
گفت: آن هزار و هفتصد و اند کوه چیست ؟
گفتم: هزارو هفتصد و اند پیل شاه
گفت: آنهمه ز پیشرو هندوان ستد ؟
گفتم: بلی و داشت به مردانگی نگاه
گفت : آن زره و ران زبر هر یکی که اند ؟
گفتم: بتان مملکت آرای رزمخواه
گفتا: که سرو خوانمشان یا مه تمام ؟
گفتم: که سرو با کمر و ماه با کلاه
گفتا: که عرضه گاه شه این دشت خرمست ؟
گفتم: بلی و نیست چنین هیچ عرضه گاه
گفتا: چنو دگر به جهان هیچ شه بود؟
گفتم: ز من مپرس به شهنامه کن نگاه
گفتا: که شاهنامه دروغست سر بسر
گفتم: تو راست گیر و دروغ از میان بکاه
گفتا: ملک به پیلان چه استاند از ملوک ؟
گفتم: ولایت و سپه و گنج و تاج و گاه
گفتا: چرا همی نبردشان بسوی روم ؟
گفتم: کنون برد که کنون آمده ست گاه
گفتا: چگونه گردد از ایشان بلاد روم ؟
گفتم: چنانکه کوه گهردار چاه چاه
گفتا: ز کفر پاک شود شهرهای روم ؟
گفتم: چنانکه سیم نفایه میان گاه
گفتا: که اسب اوبه گه رزم چون بود ؟
گفتم: میان خون اعادی کند شناه
گفتا: چسان رود چو به رودی و رسد فراز ؟
گفتم: چو مرغ برگذرد بر سرمیاه
گفتا: که برتر ازملکان چون از و گذشت ؟
گفتم: کسی که یابد ازو جاه و پایگاه
گفتا: که خدمتش ملکان را چه بردهد ؟
گفتم: که تخت و مملکت و آبروی و جاه
گفتا: گناهکار که زی وی شود به عذر؟
گفتم: ثواب و خدمت یابد بر آن گناه
گفتا: زمانه خاضع او باد روز و شب
گفتم: خدای ناصر او باد سال و ماه
ماه من آنکه رشک برد زود و هفته ماه
گفت: این فراخ پهنا دشت گشاده چیست
گفتم: که عرضه گه شه بیعدد سپاه
گفتا: چه خوانم این شه آزاده را بنام ؟
گفتم:یمین دولت محمود دین پناه
گفتا: پناه شرع رسولست و پشت دین ؟
گفتم: بلی و پیشرو طاعت اله
گفتا: کنون کجاست مرا ده نشان ازو ؟
گفتم: که زیر سایه آن رایت سیاه
گفت : آنکه پیش عرضه گهش ایستاده است
گفتم: به پیشگاه بود جای پیشگاه
گفتا:ز هیبتش بهر اسد همی دلم
گفتم: زهیبتش دل چون که شود چو کاه
گفت: آن هزار و هفتصد و اند کوه چیست ؟
گفتم: هزارو هفتصد و اند پیل شاه
گفت: آنهمه ز پیشرو هندوان ستد ؟
گفتم: بلی و داشت به مردانگی نگاه
گفت : آن زره و ران زبر هر یکی که اند ؟
گفتم: بتان مملکت آرای رزمخواه
گفتا: که سرو خوانمشان یا مه تمام ؟
گفتم: که سرو با کمر و ماه با کلاه
گفتا: که عرضه گاه شه این دشت خرمست ؟
گفتم: بلی و نیست چنین هیچ عرضه گاه
گفتا: چنو دگر به جهان هیچ شه بود؟
گفتم: ز من مپرس به شهنامه کن نگاه
گفتا: که شاهنامه دروغست سر بسر
گفتم: تو راست گیر و دروغ از میان بکاه
گفتا: ملک به پیلان چه استاند از ملوک ؟
گفتم: ولایت و سپه و گنج و تاج و گاه
گفتا: چرا همی نبردشان بسوی روم ؟
گفتم: کنون برد که کنون آمده ست گاه
گفتا: چگونه گردد از ایشان بلاد روم ؟
گفتم: چنانکه کوه گهردار چاه چاه
گفتا: ز کفر پاک شود شهرهای روم ؟
گفتم: چنانکه سیم نفایه میان گاه
گفتا: که اسب اوبه گه رزم چون بود ؟
گفتم: میان خون اعادی کند شناه
گفتا: چسان رود چو به رودی و رسد فراز ؟
گفتم: چو مرغ برگذرد بر سرمیاه
گفتا: که برتر ازملکان چون از و گذشت ؟
گفتم: کسی که یابد ازو جاه و پایگاه
گفتا: که خدمتش ملکان را چه بردهد ؟
گفتم: که تخت و مملکت و آبروی و جاه
گفتا: گناهکار که زی وی شود به عذر؟
گفتم: ثواب و خدمت یابد بر آن گناه
گفتا: زمانه خاضع او باد روز و شب
گفتم: خدای ناصر او باد سال و ماه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح امیر ابو یعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین
زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه
به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه
از پی آن که یکی بسته بدو رسته شود
گرد می گردد و در چاه کند ژرف نگاه
اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر
دل من مانده و آن خال، دونا کرده گناه
زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه
اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه
ازبن چه به زمانی به سر چاه رسید
دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه
دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد
مگر از آمدن زلف نبوده ست آگاه
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه
چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او
حرزها باشد آویخته از مدحت شاه
مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین
آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه
آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی
نا طلب کرده یکی پیش تو آید پنجاه
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهاده پدر و داده دارنده اله
بر او صورت بسته ست هماناکه مگر
ملکان خواسته خویش ندارند نگاه
ملکان مال ستانند و ملک مال ده ست
ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه
جود او کرد و عطا دادن پیوسته او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای تو شناه
به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه از در این میر، چو میر از درگاه
روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل
که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه
با توانایی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه
کرگی آوردی از آن بیشه منکر به کمند
که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه
ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه
کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند
که به کام دل من باد و به کام دلخواه
روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود
خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه
از بلارست و ز غم رست و ز درویشی رست
هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور
مرمرا باری یک سال نمود آن یک ماه
از فراوان شرر غم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاه
شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی ؟
شاعران مردم گیرند همی اندر راه
اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست
شعرشان گوی و ز ایشان صلت و خلعت خواه
گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه
من ستاره نشناسم که همی بینم ماه
من که معروف شدستم به پرستیدن او
به پرستیدن هرکس نکنم پشت دوتاه
اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض
من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه
تا چوکردار ستوده نبود سیرت زشت
تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه
پادشا باش ورخ از شادی ماننده گل
رخ بدخواه و بداندیش تو ماننده کاه
به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه
از پی آن که یکی بسته بدو رسته شود
گرد می گردد و در چاه کند ژرف نگاه
اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر
دل من مانده و آن خال، دونا کرده گناه
زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه
اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه
ازبن چه به زمانی به سر چاه رسید
دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه
دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد
مگر از آمدن زلف نبوده ست آگاه
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه
چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او
حرزها باشد آویخته از مدحت شاه
مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین
آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه
آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی
نا طلب کرده یکی پیش تو آید پنجاه
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهاده پدر و داده دارنده اله
بر او صورت بسته ست هماناکه مگر
ملکان خواسته خویش ندارند نگاه
ملکان مال ستانند و ملک مال ده ست
ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه
جود او کرد و عطا دادن پیوسته او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای تو شناه
به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه از در این میر، چو میر از درگاه
روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل
که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه
با توانایی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه
کرگی آوردی از آن بیشه منکر به کمند
که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه
ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه
کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند
که به کام دل من باد و به کام دلخواه
روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود
خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه
از بلارست و ز غم رست و ز درویشی رست
هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور
مرمرا باری یک سال نمود آن یک ماه
از فراوان شرر غم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاه
شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی ؟
شاعران مردم گیرند همی اندر راه
اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست
شعرشان گوی و ز ایشان صلت و خلعت خواه
گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه
من ستاره نشناسم که همی بینم ماه
من که معروف شدستم به پرستیدن او
به پرستیدن هرکس نکنم پشت دوتاه
اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض
من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه
تا چوکردار ستوده نبود سیرت زشت
تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه
پادشا باش ورخ از شادی ماننده گل
رخ بدخواه و بداندیش تو ماننده کاه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمودبن ناصر الدین
عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله
به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله
ز بهر گوهر تاجش همی بارد هوا لؤلؤ
ز بهر جامه تختش همی بافد زمین حله
به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله
نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش
ز لاله دشت پر شمعست و از گل باغ پر شعله
بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی
بیا تاما بدین رامش می آریم اندرین حجله
چو می خوردیم در غلطیم هر یک با نگارینی
چو برخیزیم گرد آییم زیر کله ای جمله
نو آیین مطربان داریم و بر بطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعد های چون فله
ز بهر کام دل حیله نباید ساختن ما را
به فرمیر ما دوریم از هر کوشش و حیله
امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی
ابو احمد محمد کوست دین و داد را قبله
ز فرزندان بدو گوید به فرزندان ازو گوید
قوام الدین ابوالقاسم نظام الدین و الدوله
زمهمانان او خالی ز مداحان او بی کس
نه اندر شهرها خانه، نه اندر بادیه رحله
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله
ایا فرمان سلطان را نشسته بر لب جیحون
ازین پس هم بدان فرهان سپه بگذاری از دجله
چو اندر آب روشن روز پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همبر بر در رمله
زعالم عدل تو چیزی کند نیکوتر از عالم
نه ممکن باشد این کاید ز شاخ رومی ار بیله
نهانیهای اسکندر بایران آری از یونان
خزینه شاه زنگستان به غزنین آری از کله
اگر تو در خور همت جهان خواهی گرفت ای شه
به جای هفت کشور هفتصد باشد علی القله
جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جولان
حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله
به تیر از دور بربایی زباره آهنین کنگر
به باد حمله برگیری ز کوه بیستون قله
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
زدوش ویل بگذری به آماج اندرون بیله
کس کاندر خلافت جامه یی پوشد همان ساعت
ز بهر سوک او مادر بپوشد جامه نیله
ز بهر جنگ دشمن دست نابرده بزه گردد
غلامان ترا هر دم کمان اندر کمان چوله
عدو در صدر خویش از حبس تو ترسان بود دایم
نباشد بس عجب گر مار ترسان باشد از سله
زبهر آن که از بند تو فردا چون رها گردد
کنون دائم همی خواند کتاب حیله دله
به صورت گرکسی گوید: من و تو، گو: روا باشد
ولیکن گر بخود گوید: من و تو، گو معاذ الله
محال اندیش و خام ابله بود هر کاین سخن گوید
نباید بود مردم را محال اندیش و خام ابله
امیرا تا تو در بلخی به چین در خانه هر ماهی
روان خانیان در تن همی سوزد ترا غله
ز بیم تیغ توتا چین ز ترکان ره تهی گردد
اگر زین سوی جیحون گرد بادی خیزد از میله
همیشه تا به صورت یوز دیگر باشد از آهو
همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله
مظفر باشد و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن
جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله
به شادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی
که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله
به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله
ز بهر گوهر تاجش همی بارد هوا لؤلؤ
ز بهر جامه تختش همی بافد زمین حله
به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله
نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش
ز لاله دشت پر شمعست و از گل باغ پر شعله
بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی
بیا تاما بدین رامش می آریم اندرین حجله
چو می خوردیم در غلطیم هر یک با نگارینی
چو برخیزیم گرد آییم زیر کله ای جمله
نو آیین مطربان داریم و بر بطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعد های چون فله
ز بهر کام دل حیله نباید ساختن ما را
به فرمیر ما دوریم از هر کوشش و حیله
امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی
ابو احمد محمد کوست دین و داد را قبله
ز فرزندان بدو گوید به فرزندان ازو گوید
قوام الدین ابوالقاسم نظام الدین و الدوله
زمهمانان او خالی ز مداحان او بی کس
نه اندر شهرها خانه، نه اندر بادیه رحله
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله
ایا فرمان سلطان را نشسته بر لب جیحون
ازین پس هم بدان فرهان سپه بگذاری از دجله
چو اندر آب روشن روز پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همبر بر در رمله
زعالم عدل تو چیزی کند نیکوتر از عالم
نه ممکن باشد این کاید ز شاخ رومی ار بیله
نهانیهای اسکندر بایران آری از یونان
خزینه شاه زنگستان به غزنین آری از کله
اگر تو در خور همت جهان خواهی گرفت ای شه
به جای هفت کشور هفتصد باشد علی القله
جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جولان
حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله
به تیر از دور بربایی زباره آهنین کنگر
به باد حمله برگیری ز کوه بیستون قله
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
زدوش ویل بگذری به آماج اندرون بیله
کس کاندر خلافت جامه یی پوشد همان ساعت
ز بهر سوک او مادر بپوشد جامه نیله
ز بهر جنگ دشمن دست نابرده بزه گردد
غلامان ترا هر دم کمان اندر کمان چوله
عدو در صدر خویش از حبس تو ترسان بود دایم
نباشد بس عجب گر مار ترسان باشد از سله
زبهر آن که از بند تو فردا چون رها گردد
کنون دائم همی خواند کتاب حیله دله
به صورت گرکسی گوید: من و تو، گو: روا باشد
ولیکن گر بخود گوید: من و تو، گو معاذ الله
محال اندیش و خام ابله بود هر کاین سخن گوید
نباید بود مردم را محال اندیش و خام ابله
امیرا تا تو در بلخی به چین در خانه هر ماهی
روان خانیان در تن همی سوزد ترا غله
ز بیم تیغ توتا چین ز ترکان ره تهی گردد
اگر زین سوی جیحون گرد بادی خیزد از میله
همیشه تا به صورت یوز دیگر باشد از آهو
همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله
مظفر باشد و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن
جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله
به شادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی
که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - نیز در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمد غزنوی
بامدادان پگاه آمد با روی چو ماه
آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه
اندکی غالیه بر زلف سیه برده به کار
عید را ساخته و تاخته از حجره به گاه
گفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی برمشک سیاه
غالیه چون به بر مشک رسد نیک شود
لیکن از غالیه گردد صنما مشک تباه
مایه غالیه مشکست و بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه
از کجا سرو به کار آید باقد چو سرو
ازکجا ماه به کار آید با روی چو ماه
روی شستن به گلاب از چه قبل چون رخ تو
بی گل تازه ندیده ست کس اندر دی ماه
گر گلاب از قبل بوی کنی نیز مکن
وقت گل خوش نبود بوی گلاب ای دلخواه
مشک زلف و گل رخ را لطفی خواهی کرد
پیش گرد آی به ره، چون به نماز آید شاه
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد بن محمود آن داد پناه
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدان یابد جاه
شهریاران را بینی بدر خانه او
در شرف پیشتر و بیشتر از تخت و کلاه
راه دولت زدر خانه او باید جست
هر کسی را که سوی دولت گم گردد راه
بس کسا کز در او باز همی خواهد گشت
همچو میران و شهان با کمرو تاج و کلاه
ران گوران خورد آن کس که رود در پی شیر
درگه شاه پی شیرست آنگه درگاه
هر که دولت طلبد خدمت اوباید کرد
خدمتش را سبب دولت ماکرد اله
خدمتش روز فرونست و چو کشتست درست
آخرش گندم پاکیزه بود اول کاه
ره نمودن به سوی دولت کاری سره است
من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه
هر کجا از ملکان و سخیان یادکنند
چو ازو گفتی، گفتی و سخن شد کوتاه
خانه دانم که تهی بوده و از بخشش او
کان زرگشت و چنین خانه فزون از پنجاه
هرچه در شرط جوانمردی باشد بدهد
هیچ کس دید جوانمرد چنین؟ لا والله
از پی آنکه ببخشد گنه کهتر خویش
شادمان گردد چون کهتر او کرد گناه
نکند کندی وقتی که کند پاداشن
نکند تندی وقتی که دهد بادافراه
از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه
خنک آن میر که در خانه این بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه
مهر بانست و عجایب بود این از مهتر
برد بارست و شگفتی بود این از برناه
ای بر حلم گران تو که اندر خور که
ای بر همت تو چرخ برین در تک چاه
حق هر کس بشناسی چه به جاه و چه به مال
زین قبل نیست نراهیچ شبیه از اشباه
از کریمی که تویی هر که حدیث تو شنید
نتواند که نگوید احسن الله جزاه
بوسه ای کان ملکان پیش تو بر خاک دهند
خوشتر از بوسه معشوق بود سیصد راه
شرفی داردبر چشم جبین زانکه نهند
شهریاران جهان پیش تو بر خاک جباه
با پدر یکدل و یکتایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچ کسی بر تو دوتاه
از تو زیبد که بیاموزد هر کس پسری
پسری نیک شود هر که به تو کرد نگاه
هر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه
کی توان بود چوتو آیت و فضل توکراست
آنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواه
بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت
هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه
بس هزبرا که بدین دل که توداری امروز
پیش تو فردا صد لابه کند چون روباه
تانه دیر از قبل خدمت یک بنده تو
قیصر از قصر برون آید و خان از خرگاه
تابه دی ماه بود کوه به رنگ مصمت
تا به نوروز شود دشت به رنگ دیباه
تا به فروردین گردد چورخ و چون خط دوست
باغ و راغ از گل نو رسته و از سبز گیاه
شادمان باش و بداندیش کش و دوست نواز
کامران باش و مخالفت شکن و دشمن کاه
دولت و فتح نهاده سوی تو روی چنان
چون به آزار ز کهسار سوی بحر میاه
عید توفرخ و تو با طرب و شادی و لهو
دشمنان تو همه با غم و با ناله و آه
آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه
اندکی غالیه بر زلف سیه برده به کار
عید را ساخته و تاخته از حجره به گاه
گفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی برمشک سیاه
غالیه چون به بر مشک رسد نیک شود
لیکن از غالیه گردد صنما مشک تباه
مایه غالیه مشکست و بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه
از کجا سرو به کار آید باقد چو سرو
ازکجا ماه به کار آید با روی چو ماه
روی شستن به گلاب از چه قبل چون رخ تو
بی گل تازه ندیده ست کس اندر دی ماه
گر گلاب از قبل بوی کنی نیز مکن
وقت گل خوش نبود بوی گلاب ای دلخواه
مشک زلف و گل رخ را لطفی خواهی کرد
پیش گرد آی به ره، چون به نماز آید شاه
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد بن محمود آن داد پناه
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدان یابد جاه
شهریاران را بینی بدر خانه او
در شرف پیشتر و بیشتر از تخت و کلاه
راه دولت زدر خانه او باید جست
هر کسی را که سوی دولت گم گردد راه
بس کسا کز در او باز همی خواهد گشت
همچو میران و شهان با کمرو تاج و کلاه
ران گوران خورد آن کس که رود در پی شیر
درگه شاه پی شیرست آنگه درگاه
هر که دولت طلبد خدمت اوباید کرد
خدمتش را سبب دولت ماکرد اله
خدمتش روز فرونست و چو کشتست درست
آخرش گندم پاکیزه بود اول کاه
ره نمودن به سوی دولت کاری سره است
من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه
هر کجا از ملکان و سخیان یادکنند
چو ازو گفتی، گفتی و سخن شد کوتاه
خانه دانم که تهی بوده و از بخشش او
کان زرگشت و چنین خانه فزون از پنجاه
هرچه در شرط جوانمردی باشد بدهد
هیچ کس دید جوانمرد چنین؟ لا والله
از پی آنکه ببخشد گنه کهتر خویش
شادمان گردد چون کهتر او کرد گناه
نکند کندی وقتی که کند پاداشن
نکند تندی وقتی که دهد بادافراه
از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه
خنک آن میر که در خانه این بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه
مهر بانست و عجایب بود این از مهتر
برد بارست و شگفتی بود این از برناه
ای بر حلم گران تو که اندر خور که
ای بر همت تو چرخ برین در تک چاه
حق هر کس بشناسی چه به جاه و چه به مال
زین قبل نیست نراهیچ شبیه از اشباه
از کریمی که تویی هر که حدیث تو شنید
نتواند که نگوید احسن الله جزاه
بوسه ای کان ملکان پیش تو بر خاک دهند
خوشتر از بوسه معشوق بود سیصد راه
شرفی داردبر چشم جبین زانکه نهند
شهریاران جهان پیش تو بر خاک جباه
با پدر یکدل و یکتایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچ کسی بر تو دوتاه
از تو زیبد که بیاموزد هر کس پسری
پسری نیک شود هر که به تو کرد نگاه
هر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه
کی توان بود چوتو آیت و فضل توکراست
آنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواه
بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت
هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه
بس هزبرا که بدین دل که توداری امروز
پیش تو فردا صد لابه کند چون روباه
تانه دیر از قبل خدمت یک بنده تو
قیصر از قصر برون آید و خان از خرگاه
تابه دی ماه بود کوه به رنگ مصمت
تا به نوروز شود دشت به رنگ دیباه
تا به فروردین گردد چورخ و چون خط دوست
باغ و راغ از گل نو رسته و از سبز گیاه
شادمان باش و بداندیش کش و دوست نواز
کامران باش و مخالفت شکن و دشمن کاه
دولت و فتح نهاده سوی تو روی چنان
چون به آزار ز کهسار سوی بحر میاه
عید توفرخ و تو با طرب و شادی و لهو
دشمنان تو همه با غم و با ناله و آه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین
عید خوبان سرای آمد و خورشید سپاه
جامه عید بپوشید و بیاراست پگاه
زلف را شانه زدو حلقه و بندش بگشاد
دامنی مشک فرو ریخت از آن زلف سیاه
باد شبگیری برزلف سیاهش بوزید
طبل عطار شد از بوی همه لشکر گاه
بر خر گاه فراز آمد و بر عادت خویش
سر خرگاه بر افکند و به من کرد نگاه
شب تاریک فرو رفته مه اندر پس کوه
همه خر گاه بر افروخت از آن روی چو ماه
من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم
بنگریدم بت من داشت سر اندر خرگاه
گفتم: این کیست؟ مرا گفت: کمین بنده تو
تا دلم گشت بر آن ماه دگر باره تباه
آفرین کردم بر شاه فراوان وسزید
که چنان ماه به کف کردم در خدمت شاه
روی شاهان جهان یوسف بن ناصر دین
میرعادل عضد دولت سالار سپاه
آنکه پیوسته سخاوت سوی او دارد روی
از پی آنکه ز گیتی سوی او داند راه
بر او مال بهم کردن منکر گنهیست
نکند مال بهم زانکه بترسد ز گناه
هر چه آمد به کف او به کف دیگر داد
من ازین آگهم و لشکر سلطان آگاه
تنگدل گردد اگر گویی روزی به جهان
مردمی بود که دینار و درم داشت نگاه
با چنین همت شاهانه که اندر سر اوست
زود باشد که به نهمت رسد ان شائالله
فلک برشده زانجای کجا همت اوست
همچنان باشد کآب از بن صد بازی چاه
دست رادان جهان کوته کرد از رادی
که کنددست بزرگان ز بزرگی کوتاه
بکندهر چه شه ایران در خواهد ازو
هر چه دشوارتر،ای شاه، تو از میر بخواه
میر یوسف عضد دولت شیریست دلیر
که همه شیران باشند بر او روباه
همه میران جهاندیده کزو یاد کنند
خاک بوسند و بیالاینداز خاک جباه
مهترین میر مبارز که به او نامه کند
بر نویسد ز بر نامه که: «عبده » و «فداه »
شهریارا چو سپهدار تو این میرد لیر
به سپهداری کس بر ننهاده ست کلاه
هر مصافی که بدو خویشتن اندر فکند
زان مصاف ایچ سخن نشنوی الا همه آه
سپه آرای تو رو کردچون هنگام نبرد
رویهای چوگل سرخ کند زرد چو کاه
جاه دارد بر شاهان زبر و بازوی خویش
لیکن از دولت و از خدمت تو جوید جاه
از وفای تو سرشته ست دل او و تو خود
آزمودستی او را به وفا چندین راه
نهمت او همه اینست که از روی زمین
بکند نام عدوی تو و نام بدخواه
دل بدخواه تو پیش تو بدوزد به خدنگ
همچنان چون دل آن شیر بدان سوی بیاه
عادتی دارد نیکو و خویی دارد خوب
همچنین زیبد زان روی چو رنگین دیباه
آزرانیست پناهی به جز ازدرگه او
زانکه جودش دهد او را به نکو جای پناه
خادم او ز سرشوق جهان بی منت
چاکر او زبن گوش فلک بی اکراه
تا همه روزه سوی ابر بود چشم زمین
تا همه ساله سوی بحر بود میل میاه
تا بود هیچ شهی را به جهان خیل و حشم
تا بود هیچ مهی را به جهان بنده و داه
به مراد دل او باد همه کار جهان
بشنواد از من این دعوت و این لفظ اله
فرخش بادو خداوندش فرخنده کناد
عید فرخنده بهمنجنه بهمن ماه
دولت اورا به همه کام و هوا راهنمای
ایزد او رابه همه حادثه ها پشت و پناه
جامه عید بپوشید و بیاراست پگاه
زلف را شانه زدو حلقه و بندش بگشاد
دامنی مشک فرو ریخت از آن زلف سیاه
باد شبگیری برزلف سیاهش بوزید
طبل عطار شد از بوی همه لشکر گاه
بر خر گاه فراز آمد و بر عادت خویش
سر خرگاه بر افکند و به من کرد نگاه
شب تاریک فرو رفته مه اندر پس کوه
همه خر گاه بر افروخت از آن روی چو ماه
من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم
بنگریدم بت من داشت سر اندر خرگاه
گفتم: این کیست؟ مرا گفت: کمین بنده تو
تا دلم گشت بر آن ماه دگر باره تباه
آفرین کردم بر شاه فراوان وسزید
که چنان ماه به کف کردم در خدمت شاه
روی شاهان جهان یوسف بن ناصر دین
میرعادل عضد دولت سالار سپاه
آنکه پیوسته سخاوت سوی او دارد روی
از پی آنکه ز گیتی سوی او داند راه
بر او مال بهم کردن منکر گنهیست
نکند مال بهم زانکه بترسد ز گناه
هر چه آمد به کف او به کف دیگر داد
من ازین آگهم و لشکر سلطان آگاه
تنگدل گردد اگر گویی روزی به جهان
مردمی بود که دینار و درم داشت نگاه
با چنین همت شاهانه که اندر سر اوست
زود باشد که به نهمت رسد ان شائالله
فلک برشده زانجای کجا همت اوست
همچنان باشد کآب از بن صد بازی چاه
دست رادان جهان کوته کرد از رادی
که کنددست بزرگان ز بزرگی کوتاه
بکندهر چه شه ایران در خواهد ازو
هر چه دشوارتر،ای شاه، تو از میر بخواه
میر یوسف عضد دولت شیریست دلیر
که همه شیران باشند بر او روباه
همه میران جهاندیده کزو یاد کنند
خاک بوسند و بیالاینداز خاک جباه
مهترین میر مبارز که به او نامه کند
بر نویسد ز بر نامه که: «عبده » و «فداه »
شهریارا چو سپهدار تو این میرد لیر
به سپهداری کس بر ننهاده ست کلاه
هر مصافی که بدو خویشتن اندر فکند
زان مصاف ایچ سخن نشنوی الا همه آه
سپه آرای تو رو کردچون هنگام نبرد
رویهای چوگل سرخ کند زرد چو کاه
جاه دارد بر شاهان زبر و بازوی خویش
لیکن از دولت و از خدمت تو جوید جاه
از وفای تو سرشته ست دل او و تو خود
آزمودستی او را به وفا چندین راه
نهمت او همه اینست که از روی زمین
بکند نام عدوی تو و نام بدخواه
دل بدخواه تو پیش تو بدوزد به خدنگ
همچنان چون دل آن شیر بدان سوی بیاه
عادتی دارد نیکو و خویی دارد خوب
همچنین زیبد زان روی چو رنگین دیباه
آزرانیست پناهی به جز ازدرگه او
زانکه جودش دهد او را به نکو جای پناه
خادم او ز سرشوق جهان بی منت
چاکر او زبن گوش فلک بی اکراه
تا همه روزه سوی ابر بود چشم زمین
تا همه ساله سوی بحر بود میل میاه
تا بود هیچ شهی را به جهان خیل و حشم
تا بود هیچ مهی را به جهان بنده و داه
به مراد دل او باد همه کار جهان
بشنواد از من این دعوت و این لفظ اله
فرخش بادو خداوندش فرخنده کناد
عید فرخنده بهمنجنه بهمن ماه
دولت اورا به همه کام و هوا راهنمای
ایزد او رابه همه حادثه ها پشت و پناه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - نیز در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین
از پی تهنیت روز نو آمد برشاه
سده فرخ روز دهم بهمن ماه
به خبر دادن نو روز نگارین سوی میر
سیصد وشصت شبانروز همی تاخت به راه
چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز
روی بنماید نو روز و کندعرض سپاه
در کف لاله خودروی نهد سرخ قدح
راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه
آهو از پشته به دشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه
میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه
آنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدر
آنکه هر خسرو از خدمت او جویدجاه
ای که با همت تو چرخ بر افراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه
ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه
آسمان خواهد کایوان سرای تو باد
زین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دوتاه
هر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگ
جز توای شه که بزرگ از توهمی گردد گاه
گر بزرگان جهان رابه سخا یاد کنند
از سخای تو همه خلق شد ستند آگاه
ور هنر بایدو دل باید و بازوی قوی
بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه
در زمان حاتم طایی رااستاد شود
هر بخیلی که بدست و دل تو کرد نگاه
کهتران را همه پاداش زخدمت بدهی
در عقویت، کم از اندازه کنی، وقت گناه
مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی
گرتواندر خور هر جرم دهی باد افراه
عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت
مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه
هر چه تو راست کنی گوشه عمران گردد
که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه
تو همه سال همی بخشی زاندازه فزون
آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه
ای مه و سال نگه کردن تو سوی سیلح
ای شب و روز تماشا گه تو لشکر گاه
اندر آن دشت که تو تیغ بر آری زنیام
مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه
تابهر حال که گردد نبود فخر چو عار
تا بهرحال که باشد نبود کوه چوکاه
بهمه کار ترا یار و قرین بادخرد
در همه حال ترا پشت و معین باداله
حلقه بند تو بر پشت دوتای دشمن
پایه تخت تو بر روی دو چشم بدخواه
سده فرخ روز دهم بهمن ماه
به خبر دادن نو روز نگارین سوی میر
سیصد وشصت شبانروز همی تاخت به راه
چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز
روی بنماید نو روز و کندعرض سپاه
در کف لاله خودروی نهد سرخ قدح
راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه
آهو از پشته به دشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه
میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه
آنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدر
آنکه هر خسرو از خدمت او جویدجاه
ای که با همت تو چرخ بر افراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه
ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه
آسمان خواهد کایوان سرای تو باد
زین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دوتاه
هر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگ
جز توای شه که بزرگ از توهمی گردد گاه
گر بزرگان جهان رابه سخا یاد کنند
از سخای تو همه خلق شد ستند آگاه
ور هنر بایدو دل باید و بازوی قوی
بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه
در زمان حاتم طایی رااستاد شود
هر بخیلی که بدست و دل تو کرد نگاه
کهتران را همه پاداش زخدمت بدهی
در عقویت، کم از اندازه کنی، وقت گناه
مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی
گرتواندر خور هر جرم دهی باد افراه
عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت
مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه
هر چه تو راست کنی گوشه عمران گردد
که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه
تو همه سال همی بخشی زاندازه فزون
آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه
ای مه و سال نگه کردن تو سوی سیلح
ای شب و روز تماشا گه تو لشکر گاه
اندر آن دشت که تو تیغ بر آری زنیام
مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه
تابهر حال که گردد نبود فخر چو عار
تا بهرحال که باشد نبود کوه چوکاه
بهمه کار ترا یار و قرین بادخرد
در همه حال ترا پشت و معین باداله
حلقه بند تو بر پشت دوتای دشمن
پایه تخت تو بر روی دو چشم بدخواه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - در مدح خواجه ابوالحسن علی بن فضل بن احمد معروف به حجاج
به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه
ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه
از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند
دلم به نرگش بر شیفته شده ست و تباه
به روی و بالا ماهی و سروی و نبود
بدان بلندی سرو وبدین تمامی ماه
به باغ سر و سوی قامت تو کرد نظر
ز چرخ ماه سوی چهره تو کرد نگاه
زرشک چهره توماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه
چراغ و شمع سپاهی و برتوگرد شده است
ز نیکویی و ملاحت هزار گونه سپاه
به مجلس اندر تا ایستاده ای دل من
همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه
نه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبم
دراین تفکر گم گشته ام میان دو راه
زگمرهی به ره آیم چو باز پردازم
به مدح خواجه سید وزیر زاده شاه
ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق
مقدمست به فضل و مقدمست به جاه
بدو بنازد مجلس بدو بتازد صدر
بدو بنازدتخت و بدو بنازد گاه
به چشم همتش ار سوی آسمان نگری
یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه
به رای و حزم جهان رانگاه تاند داشت
ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه
چرا نتاند، تاند من این غلط گفتم
بدین عقوبت واجب شود معاذالله
نه هر که چیزی نکند از آن همی نکند
که دست طاقتش از علم آن بود کوتاه
چرا نگویم کورا سخا همی گوید
که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاره
کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت
که کوه زر ببر چشم او نماید کاه
به خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیایی شبیهش از اشباه
همه بزرگان کاندر زمین ایرانند
به آستانه او بر زمین نهاده جباه
به همت و به سخا و به هیبت و به سخن
به مردمی که چنوآفریده نیست اله
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافراه
خدای درسر او همتی نهاده بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه
بسا کسا که گنه کردو هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه
در این دومه که من اینجا مقیمم از کف او
به کام دل برسیدند زایری پنجاه
یکی منم که چنان آمدم مثل براو
که کرد بی بنه آید هزیمت از بنگاه
کنون چنان شدم از بر او کجا تن من
به ناز پوشد توزی و صدره دیباه
به صره زربهم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را ازین آگاه
به راه منزل من گر رباط ویران بود
کنون ستاره خورشید باشدم خرگاه
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه
همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار
چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه
همیشه تا به شرف باز برتر از گنجشگ
چنان کجا هنر شیر برتر از روباه
جهان متابع او باد و روزگار مطیع
خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه
به نیکنامی اندر جهان زیاد و مباد
بجز به نیکی نام نکوش در افواه
ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه
از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند
دلم به نرگش بر شیفته شده ست و تباه
به روی و بالا ماهی و سروی و نبود
بدان بلندی سرو وبدین تمامی ماه
به باغ سر و سوی قامت تو کرد نظر
ز چرخ ماه سوی چهره تو کرد نگاه
زرشک چهره توماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه
چراغ و شمع سپاهی و برتوگرد شده است
ز نیکویی و ملاحت هزار گونه سپاه
به مجلس اندر تا ایستاده ای دل من
همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه
نه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبم
دراین تفکر گم گشته ام میان دو راه
زگمرهی به ره آیم چو باز پردازم
به مدح خواجه سید وزیر زاده شاه
ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق
مقدمست به فضل و مقدمست به جاه
بدو بنازد مجلس بدو بتازد صدر
بدو بنازدتخت و بدو بنازد گاه
به چشم همتش ار سوی آسمان نگری
یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه
به رای و حزم جهان رانگاه تاند داشت
ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه
چرا نتاند، تاند من این غلط گفتم
بدین عقوبت واجب شود معاذالله
نه هر که چیزی نکند از آن همی نکند
که دست طاقتش از علم آن بود کوتاه
چرا نگویم کورا سخا همی گوید
که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاره
کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت
که کوه زر ببر چشم او نماید کاه
به خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیایی شبیهش از اشباه
همه بزرگان کاندر زمین ایرانند
به آستانه او بر زمین نهاده جباه
به همت و به سخا و به هیبت و به سخن
به مردمی که چنوآفریده نیست اله
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافراه
خدای درسر او همتی نهاده بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه
بسا کسا که گنه کردو هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه
در این دومه که من اینجا مقیمم از کف او
به کام دل برسیدند زایری پنجاه
یکی منم که چنان آمدم مثل براو
که کرد بی بنه آید هزیمت از بنگاه
کنون چنان شدم از بر او کجا تن من
به ناز پوشد توزی و صدره دیباه
به صره زربهم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را ازین آگاه
به راه منزل من گر رباط ویران بود
کنون ستاره خورشید باشدم خرگاه
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه
همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار
چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه
همیشه تا به شرف باز برتر از گنجشگ
چنان کجا هنر شیر برتر از روباه
جهان متابع او باد و روزگار مطیع
خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه
به نیکنامی اندر جهان زیاد و مباد
بجز به نیکی نام نکوش در افواه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح خواجه بزرگ و عذر تفصیر خدمت
ای رسانیده مرا حشمت و جاه تو به جاه
فضل و کردار تو بگرفته ز ماهی تا ماه
ای مرا سایه درگاه تو سرمایه عز
وز بلاها و جفاهای جهان پشت و پناه
واجب آنستی کاین بنده دیرینه تو
نیستی غایب روزی و شبی زین درگاه
گاه بی زخمه به خرگاه تو بر بط زنمی
تا کسی نشنودی بانگ برون از خرگاه
گاه در مجلس تو شعر بدیهه کنمی
به زمانی نهمی پیش تو بیتی پنجاه
عذرها دارم پیوسته درست و نه درست
گر بخواهی همه پیش تو بگویم ،تو بخواه
دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش
دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه
اولین عذر من آنست که من مردی ام
دوستدار می ومعشوق و تو هستی آگاه
هر زمان تازه یکی دوست در آید زدرم
هم سبک روح به فضل وهم سبک روی به جاه
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه
رود می گیرم و می گویم هان تا فردا
شغل فردا بین چون بیش بود سیصد راه
خدمت سلطان ناکرده و نادیده ترا
باد و تقصیر چنین برشوی از روی اله (؟)
چون برون آیم ازین پرسم از حال و زکر
دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه
گاه گویند فلان اشترگم کرده هوید
گاه گویند فلان ترک بیفکنده کلاه
من همی گویم اشتر بر بیطار فرست
اسب را بینی برکاه کن و دارنگاه
سال تا سال دین مانده ام و همچو منند
این همه بار خدایان و بزرگان سپاه
چون به ره باشم باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه
گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش
راد مردان به چنین عذر ببخشند گناه
تا نگویی که فلان بنده من بود و کنون
نگذرد سوی در خانه ما ماه به ماه
من همان بنده ام و بلکه کنون بنده ترم
همچنینست و خدای از دل من هست آگاه
کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم
ور چه هستم به دل و مردی و احسان برناه
گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست
دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه
جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز
به تو آراسته این مجلس و این بالش و گاه
دوستداران ترا خانه عشرت بر کاخ
بدسکالان ترا خانه خرم بر چاه
تو به جایی که همه ساله بود نعمت و ناز
دشمنان توبه جایی که نه آب ونه گیاه
دوستان را ز تو همواره همین باد که هست
عز بی خواری و پاداشن بی بادافراه
فضل و کردار تو بگرفته ز ماهی تا ماه
ای مرا سایه درگاه تو سرمایه عز
وز بلاها و جفاهای جهان پشت و پناه
واجب آنستی کاین بنده دیرینه تو
نیستی غایب روزی و شبی زین درگاه
گاه بی زخمه به خرگاه تو بر بط زنمی
تا کسی نشنودی بانگ برون از خرگاه
گاه در مجلس تو شعر بدیهه کنمی
به زمانی نهمی پیش تو بیتی پنجاه
عذرها دارم پیوسته درست و نه درست
گر بخواهی همه پیش تو بگویم ،تو بخواه
دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش
دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه
اولین عذر من آنست که من مردی ام
دوستدار می ومعشوق و تو هستی آگاه
هر زمان تازه یکی دوست در آید زدرم
هم سبک روح به فضل وهم سبک روی به جاه
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه
رود می گیرم و می گویم هان تا فردا
شغل فردا بین چون بیش بود سیصد راه
خدمت سلطان ناکرده و نادیده ترا
باد و تقصیر چنین برشوی از روی اله (؟)
چون برون آیم ازین پرسم از حال و زکر
دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه
گاه گویند فلان اشترگم کرده هوید
گاه گویند فلان ترک بیفکنده کلاه
من همی گویم اشتر بر بیطار فرست
اسب را بینی برکاه کن و دارنگاه
سال تا سال دین مانده ام و همچو منند
این همه بار خدایان و بزرگان سپاه
چون به ره باشم باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه
گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش
راد مردان به چنین عذر ببخشند گناه
تا نگویی که فلان بنده من بود و کنون
نگذرد سوی در خانه ما ماه به ماه
من همان بنده ام و بلکه کنون بنده ترم
همچنینست و خدای از دل من هست آگاه
کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم
ور چه هستم به دل و مردی و احسان برناه
گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست
دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه
جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز
به تو آراسته این مجلس و این بالش و گاه
دوستداران ترا خانه عشرت بر کاخ
بدسکالان ترا خانه خرم بر چاه
تو به جایی که همه ساله بود نعمت و ناز
دشمنان توبه جایی که نه آب ونه گیاه
دوستان را ز تو همواره همین باد که هست
عز بی خواری و پاداشن بی بادافراه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود گوید
آن سمن عارض من کرد بناگوش سیاه
دو شب تیره بر آورد زد وگوشه ماه
سالش از پانزده و شانزده نگذشته هنوز
چون توان دیدن آن عارض چون سیم سیاه
روزگار آنچه توانست بر آن روی بکرد
به ستم جایگه بوسه من کرد تباه
بچکد خون ز دل من چو برویش نگرم
نتوانم کرد از درد بدان روی نگاه
شب نخسبم زغم و حسرت آن عارض و روز
تابه شب زین غم و زین درد همی گویم آه
به گنه روی سیه گردد و سوگند خورم
کان بت من به همه عمر نکرده ست گناه
او سخن گفت نتاند چه گنه تا ند کرد
گنه آن چشم سیه دارد و آن زلف دوتاه
عارضش را گنه و زلت همسایه بسوخت
خویش کی داشت کس ز زلت همسایه نگاه
گنه یک تن ویرانی یک شهر بود
این من از خواجه شنیدستم در مجلس شاه
خواجه سید بوبکر حصیری که به دوست
چشم شاه عجم و چشم بزرگان سپاه
آن کریمی که کریمان چو ازو یاد کنند
همه برخاک نهند از قبل جاه جباه
جاه جویند بدان خدمت و با جاه شوند
برتر از خدمت آن خواجه چه عزست و چه جاه
خدمت او کن و مخدوم شوو شاد بزی
من از اینگونه مگر دیدم سالی پنجاه
اندرین دولت صد تن بشمارم که شدند
همه از خدمت او با کمر زر و کلاه
قبله محتشمانست درخانه او
کس نبیند تهی از محتشمان آن درگاه
او بر کس نشود هرگز و یک مهتر نیست
کو نیاید به زیارت بر او چندین راه
هر که او بیش چو در مجلس آن خواجه نشست
بدو زانو شود و خواجه مربع برگاه
چون بر شاه بود هر که بود جز پسران
پیش او باشد، حشمت تو ازین بیش مخواه
پایگاهیست مر او را بر آن شاه بزرگ
زین سخن کس نشناسم که نباشد آگاه
او بر شاه به فضل و به هنر گشت عزیز
زین قبل بینم ازو جمله زبانها کوتاه
زان خداوند مر این مهتر باهمت را
هر زمان بیش بود نیکویی ان شائالله
برسد جایی کز مرتبت و جاه و خطر
بزند خیمه زربر سرسیمین خرگاه
لشکری سازد چندان ز غلامان سرای
که جدا باید کردن ز ملک لشکر گاه
نه غریبست این از نعمت آن بار خدای
این سخن راهنمونست وبه ده دارد راه
گر به فضل و به هنر باید ازین یافته گیر
نیست فضلی که نه آن فضل بدو داد اله
مهتری داند کرد و خلق را داند داشت
چه به پاداشن نیک و چه به بدبادافراه
نیک عهدست که گرچاکر شاهی بجهد
باز ندهدش چو درخانه او کرد پناه
بس کسا کو به چه افتاد و ز نیکو نظرش
رسته گشت و به سر چاه رسیداز بن چاه
رادمردان همه با در گهش آموخته اند
چون بز رس که بیاموزد با سبز گیاه
جاودان شاد زیاد آن به همه نیک سزا
تنش آبادو خرد پیرو دل وجان برناه
جشن نوروز و سر سال براو فرخ باد
چون سر سال بدو فرخ ومیمون سرماه
چشم او روشن و دلشاد به روی صنمی
که بود لاله بر دو رخ او زرد چو کاه
دو شب تیره بر آورد زد وگوشه ماه
سالش از پانزده و شانزده نگذشته هنوز
چون توان دیدن آن عارض چون سیم سیاه
روزگار آنچه توانست بر آن روی بکرد
به ستم جایگه بوسه من کرد تباه
بچکد خون ز دل من چو برویش نگرم
نتوانم کرد از درد بدان روی نگاه
شب نخسبم زغم و حسرت آن عارض و روز
تابه شب زین غم و زین درد همی گویم آه
به گنه روی سیه گردد و سوگند خورم
کان بت من به همه عمر نکرده ست گناه
او سخن گفت نتاند چه گنه تا ند کرد
گنه آن چشم سیه دارد و آن زلف دوتاه
عارضش را گنه و زلت همسایه بسوخت
خویش کی داشت کس ز زلت همسایه نگاه
گنه یک تن ویرانی یک شهر بود
این من از خواجه شنیدستم در مجلس شاه
خواجه سید بوبکر حصیری که به دوست
چشم شاه عجم و چشم بزرگان سپاه
آن کریمی که کریمان چو ازو یاد کنند
همه برخاک نهند از قبل جاه جباه
جاه جویند بدان خدمت و با جاه شوند
برتر از خدمت آن خواجه چه عزست و چه جاه
خدمت او کن و مخدوم شوو شاد بزی
من از اینگونه مگر دیدم سالی پنجاه
اندرین دولت صد تن بشمارم که شدند
همه از خدمت او با کمر زر و کلاه
قبله محتشمانست درخانه او
کس نبیند تهی از محتشمان آن درگاه
او بر کس نشود هرگز و یک مهتر نیست
کو نیاید به زیارت بر او چندین راه
هر که او بیش چو در مجلس آن خواجه نشست
بدو زانو شود و خواجه مربع برگاه
چون بر شاه بود هر که بود جز پسران
پیش او باشد، حشمت تو ازین بیش مخواه
پایگاهیست مر او را بر آن شاه بزرگ
زین سخن کس نشناسم که نباشد آگاه
او بر شاه به فضل و به هنر گشت عزیز
زین قبل بینم ازو جمله زبانها کوتاه
زان خداوند مر این مهتر باهمت را
هر زمان بیش بود نیکویی ان شائالله
برسد جایی کز مرتبت و جاه و خطر
بزند خیمه زربر سرسیمین خرگاه
لشکری سازد چندان ز غلامان سرای
که جدا باید کردن ز ملک لشکر گاه
نه غریبست این از نعمت آن بار خدای
این سخن راهنمونست وبه ده دارد راه
گر به فضل و به هنر باید ازین یافته گیر
نیست فضلی که نه آن فضل بدو داد اله
مهتری داند کرد و خلق را داند داشت
چه به پاداشن نیک و چه به بدبادافراه
نیک عهدست که گرچاکر شاهی بجهد
باز ندهدش چو درخانه او کرد پناه
بس کسا کو به چه افتاد و ز نیکو نظرش
رسته گشت و به سر چاه رسیداز بن چاه
رادمردان همه با در گهش آموخته اند
چون بز رس که بیاموزد با سبز گیاه
جاودان شاد زیاد آن به همه نیک سزا
تنش آبادو خرد پیرو دل وجان برناه
جشن نوروز و سر سال براو فرخ باد
چون سر سال بدو فرخ ومیمون سرماه
چشم او روشن و دلشاد به روی صنمی
که بود لاله بر دو رخ او زرد چو کاه
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
ای صورت بهشتی در صدره بهایی
هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی
تو سر و جویباری تو لاله بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی
شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی
نیکوتر از هوایی اندر سرم هوایی
خرمتر از بهاری زیباتر از نگاری
چابکتر از تذروی فرختر از همایی
در دل به جای عقلی در تن به جای جانی
در سربه جای هوشی در چشم روشنایی
سرو ومهت نخوانم،خوانم چرا نخوانم
هم ماه با کلاهی هم سرو باقبایی
ماهی به روی لیکن ماه سخن نیوشی
سروی به قد ولیکن سرو سخنسرایی
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی
من مرترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی
برتو بدل نجویم بر من بدل نجویی
هم من وفا نمایم هم تو وفا نمایی
ما غزلسرایی، مردملک ستایم
از تو غزلسرایی،از من ملک ستایی
گر من ملک ستایم آن را همی ستایم
کورا سزد ز ایزد بر خلق پادشایی
سلطان یمین دولت محمود امین ملت
آن پادشاه دنیی آن خسرو خدایی
ای اصل نیکنامی! ای اصل برد باری !
ای اصل پاکدینی! ای اصل پارسایی!
مریاد جان اورا هر روزه در مدیحش
از خاک بر کنی (؟) دان از آسمان گوایی
ای آنکه ملک هر گز بر تو بدل نجوید
ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی
هم ملک را جمالی هم فضل را کمالی
هم داد را ثباتی هم جود را بقایی
میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی
شیر ملک شکاری شاه جهان گشایی
هم مصطفات گویم هم مرتضات گویم
گر چه نه مصطفایی گر چه نه مرتضایی
گرچه نه مرتضایی ز اشکال مرتضایی
گرچه نه مصطفایی ز امثال مصطفایی
از حلم و از تواضع گویی مکر زمینی
وز طبع و از لطافت گویی مگر هوایی
پرودرگار دینی آموزگار فضلی
هم بیشه وفایی هم ریشه سخایی
هر بند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوایی
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوایی
با هر که عهد کردی یکروی و یکزبانی
وین هر دو از وفایند تو خودهمه وفایی
هر حاجتی که داری ز ایزد همه روا شد
من حاجتی ندیدم هر گز بدین روایی
جایی که عزم باید مرد درست عزمی
جایی که رای باید شاه بلند رایی
آنجا که رزم جویی، دی ماه دشمنانی
وآنجا که بزم سازی، نوروز اولیایی
چون تیغ بر کشیدی گیرنده جهانی
چون جام برگرفتی بخشنده عطایی
از بخشش تو عالم پر جعفری ورکنی
وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی
مردی همی نمایی گیتی همی گشایی
بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی
یک بنده تو دارد زین سوی رود شاری
یک چاکر تو دارد زان سوی گنگ رایی
گرد جهان بگشتی شاها مگر سپهری
در هر کسی رسیدی میرا مگر قضایی
هر هفته عالمی را با زر به پیش رویی
هر ماه خسروی را با تیغ در قفایی
از حرص رزم کردن در بزم رزم سازی
وز بهرخصم جستن دریک مکان نپایی
هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر
چون با ظفر شریکی لا شک مظفرآیی
مر دوستان دین را یک یک هیم نوازی
مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی
ضر منافقانی نفع موافقانی
این را همی بپایی وآنرا همی نپایی
چشم مخالفان را چونان شکسته خاری
چشم موافقان را چون سوده توتیایی
تاز ابر مهرگانی گردد هوای روشن
گه روز تیره آرد گه باز روشنایی (؟)
تا آفتاب روشن دایم همی بگردد
چون آسیای زرین بر چرخ آسیایی
پاینده باد عمرت فرخنده باد روزت
تابانبید و ساغر پیوسته دست سایی
دایم به فتح و نصرت جفت و ندیم بادی
بی کوشش زمینی با بخشش سمایی
هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی
تو سر و جویباری تو لاله بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی
شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی
نیکوتر از هوایی اندر سرم هوایی
خرمتر از بهاری زیباتر از نگاری
چابکتر از تذروی فرختر از همایی
در دل به جای عقلی در تن به جای جانی
در سربه جای هوشی در چشم روشنایی
سرو ومهت نخوانم،خوانم چرا نخوانم
هم ماه با کلاهی هم سرو باقبایی
ماهی به روی لیکن ماه سخن نیوشی
سروی به قد ولیکن سرو سخنسرایی
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی
من مرترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی
برتو بدل نجویم بر من بدل نجویی
هم من وفا نمایم هم تو وفا نمایی
ما غزلسرایی، مردملک ستایم
از تو غزلسرایی،از من ملک ستایی
گر من ملک ستایم آن را همی ستایم
کورا سزد ز ایزد بر خلق پادشایی
سلطان یمین دولت محمود امین ملت
آن پادشاه دنیی آن خسرو خدایی
ای اصل نیکنامی! ای اصل برد باری !
ای اصل پاکدینی! ای اصل پارسایی!
مریاد جان اورا هر روزه در مدیحش
از خاک بر کنی (؟) دان از آسمان گوایی
ای آنکه ملک هر گز بر تو بدل نجوید
ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی
هم ملک را جمالی هم فضل را کمالی
هم داد را ثباتی هم جود را بقایی
میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی
شیر ملک شکاری شاه جهان گشایی
هم مصطفات گویم هم مرتضات گویم
گر چه نه مصطفایی گر چه نه مرتضایی
گرچه نه مرتضایی ز اشکال مرتضایی
گرچه نه مصطفایی ز امثال مصطفایی
از حلم و از تواضع گویی مکر زمینی
وز طبع و از لطافت گویی مگر هوایی
پرودرگار دینی آموزگار فضلی
هم بیشه وفایی هم ریشه سخایی
هر بند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوایی
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوایی
با هر که عهد کردی یکروی و یکزبانی
وین هر دو از وفایند تو خودهمه وفایی
هر حاجتی که داری ز ایزد همه روا شد
من حاجتی ندیدم هر گز بدین روایی
جایی که عزم باید مرد درست عزمی
جایی که رای باید شاه بلند رایی
آنجا که رزم جویی، دی ماه دشمنانی
وآنجا که بزم سازی، نوروز اولیایی
چون تیغ بر کشیدی گیرنده جهانی
چون جام برگرفتی بخشنده عطایی
از بخشش تو عالم پر جعفری ورکنی
وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی
مردی همی نمایی گیتی همی گشایی
بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی
یک بنده تو دارد زین سوی رود شاری
یک چاکر تو دارد زان سوی گنگ رایی
گرد جهان بگشتی شاها مگر سپهری
در هر کسی رسیدی میرا مگر قضایی
هر هفته عالمی را با زر به پیش رویی
هر ماه خسروی را با تیغ در قفایی
از حرص رزم کردن در بزم رزم سازی
وز بهرخصم جستن دریک مکان نپایی
هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر
چون با ظفر شریکی لا شک مظفرآیی
مر دوستان دین را یک یک هیم نوازی
مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی
ضر منافقانی نفع موافقانی
این را همی بپایی وآنرا همی نپایی
چشم مخالفان را چونان شکسته خاری
چشم موافقان را چون سوده توتیایی
تاز ابر مهرگانی گردد هوای روشن
گه روز تیره آرد گه باز روشنایی (؟)
تا آفتاب روشن دایم همی بگردد
چون آسیای زرین بر چرخ آسیایی
پاینده باد عمرت فرخنده باد روزت
تابانبید و ساغر پیوسته دست سایی
دایم به فتح و نصرت جفت و ندیم بادی
بی کوشش زمینی با بخشش سمایی