عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۲
پادشاهی است شه رضا امروز
که نه در فکر تخت و دیهیم است
در زمینی بنای تکیه گذاشت
کآب و خاکش به از زر و سیم است
در کنار دل آن مکان شریف
بی تکلف بهشت و تسنیم است
بوی فقر آید از در و بامش
این مقام رضا و تسلیم است
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۳
شکر لله که هجو کس گفتن
فطرت عالی مرا نه فن است
نشده در هجای کس جاری
تا زبانم مجاور دهن است
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۴
هر قدر خاطرم ز کس رنجد
خامشی پیشهٔ زبان من است
شعر گفتن به کیش من در هجو
هتک ناموس حضرت سخن است
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۷
نماز تو بی معرفت شیخنا
چه بی قدر و بی منزلت آمده است
فزون ز آشنایی مکن اختلاط
عبادت پس از معرفت آمده است
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
شیخ میرک که از ره دانش
مسند عز و شان مقامش شد
بسکه کوچک دلی کند با خلق
کاف تصغیر جزو نامش شد
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
گویند خواجه را چو رسد قاشقی به لب
تا چند ساعتش مکد از حرص بی شمار
یا چون ندیده قاشق او روی گوشت را
چسبد ز شوق گوشت به لب همچو کفچه مار
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در معذرت حفظ الله خان
زهی خجسته بیانی که بال شهرت یافت
ز جنبش دو لبت گاه نطق مرغ سخن
به عهد نور ضمیرت ز پرتو خورشید
غبار آرد هر روز دیدهٔ روزن
زبهر آنکه صفا گیرد از ضمیرت وام
ز کوهسار شود آینه جلای وطن
نسیم خلق تو بر گلستان وزید که نیست
زغنچه فرقی تا نافهٔ غزال ختن
چراغ لاله و گل در خزان بیفروزد
ز چرب نرمی خلق تو یابد ار روغن
خدیو کشور دلها به حسن خلق تویی
چنانکه باشد دل پادشاه ملک بدن
شمیم غنچه ز فانوس می شنیدندی
عبیر خلق تو افشاندی ار به پیراهن
زبون تست بروز ملایمت خصمت
بلی ز آب شود بیش حدت آهن
سخن شناسان بی معنیی نمی دانند
خطابت آنکه نگنجد به بحر قطعهٔ من
چنان بلند بود نام نامیت به جهان
که کوتهی است بر اندام او لباس سخن
به روز معرکه از فرط جوهر ذاتی
زنی برهنه چو شمشیر بر صف دشمن
ز بار منت جوشن همیشه آزادی
ترا که نام تو کافی است بهر حرز بدن
ز برق شعلهٔ شمشیر مهر تمثالت
عدوی جاه تو آسوده زیر ابر کفن
چو مهر پنجه ات از بسکه گرم زرپاشی است
ز دشت کوه به پیشت بگسترد دامن
گل از خزانهٔ جود تو صاحب زر شد
ز ابر دست عطایت نهال گشته چمن
اگر نبودی جود تو علت غایی
صدف به گوهر هرگز نمی شد آبستن
تو آن کریم نژادی که سر برون آرد
به شوق دست عطایت جواهر از معدن
ز بیم شحنهٔ عدل تو پرتو خورشید
به خانه ای نتواند فتاد از روزن
همین نه بحر ز گرداب دم به خود ورزید
کشیده کوه ز بیم تو پای در دامن
گداز هیبت قهر تو لعل را در کان
روان کند به رگ سنگ همچو خون به بدن
ز تند باد فنا دامن حمایت تو
چراغ دولت و اقبال را بود مامن
چو چید پنجهٔ قهرت بساط نرد نبرد
بروز معرکه با خصم عافیت دشمن
ز ششپر تو نباشد عجب عدوی ترا
اگر به ششپر افتاده مهرهٔ گردن
مدام ساقی قهرت به کاسهٔ سر خصم
ز آب تیغ بریزد شراب مردافکن
ز بس به دور تو عامست خوشدلی و نشاط
دهان خنده ز گل پای تا سر است چمن
نشاط موسم اردیبهشت و فروردین
به عهد خرمی تست با دی و بهمن
کسی نمانده که باشد به قید غم امروز
به غیر من که اسیرم بگو نه گونه محن
کسی نمی شنود بوی خرمی هرگز
به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته از دل من
شکسته خاطرم از بس ز کم عنایتیت
نه مانده است دل فکر و نه زبان سخن
دلم چنین که سراسیمه گشته است از غم
ز بعد جرم ندانم چه بایدم گفتن
مدام پنجهٔ بی طاقتیم زین اندوه
رسانده چاک گریبان چو غنچه تا دامن
مرا که لطف توام برگرفته است از خاک
امیدم آنکه دگر بر زمین نیفتم من
به گوش هر که رسد در شگفت می ماند
ز کم عنایتیت با فدایی چون من
کسی که رانده ز بزمت زبونی بختش
به خون نشسته چو مینای باده تا گردن
اگر نه جرم کند بنده ات گنهکار است
چنین که طبع تو مایل بود به بخشیدن
غبار من که نیارد به دامنت زد دست
به حیرتم که چسان در دلت نموده وطن
از آنکه مظهر عفو تو گشته تقصیرم
به چشم کم گنهم را نمی توان دیدن
بدی ز بنده و نیکی ز صاحبان باشد
بود گناه ز جویا و از تو بخشیدن
بدست لطف چنان برگرفتی از خاکم
که گشته است فلک سا کلاه گوشهٔ من
عنایت تو به مثل منی بدان ماند
که خاک تیره ز مهر برین شود روشن
اگرچه نیست مرا قابلیت کرمت
ترا گزیر نباشد ز نیکویی کردن
زبان زعهدهٔ شکر تو برنمی آید
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
بگیر ساغر دولت به رغم بدخواهان
بنوش بادهٔ عشرت به کوری دشمن
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۳
روایت کند سید نامدار
یگانه در بحر هشت و چهار
که در عهد مروانیان لعین
یکی زان مکان خصومت گزین
بسی آرزومند فرزند بود
به فرزند بس آرزومند بود
چنین نذر کرد آن شقاوت ماب
که گردد ز فرزند اگر کامیاب
زند دایم آن پور بر شر و شین
ره زائران شه دین حسین
قضا را دلش زین غم آزاد شد
به دیدار فرزند دل شاد شد
چو آن طفل آمد به سرحد هوش
به ایفای عهدش بمالید گوش
مدام آن جوان ز حق بی خبر
عمل خواست کردن به پند پدر
به ایفای نذر پدر روز و شب
همی در کمین بود فرصت طلب
بناگه یکی کاروانی شنید
که آمد به طوف امام شهید
زجا جست و بربست محکم میان
به آهنگ تاراج آن کاروان
بیامد دوان تا کنار فرات
چنین دید آن سر براه نجات
کزان بحر بگذشته آن کاروان
چو از دیده اشک ستم دیدگان
چو کام از تکاپو نشد حاصلش
چنین یافت اندیشه ره در دلش
که هنگام برگشتن کاروان
بگیرد سر راه بر زایران
درین فکر ناگاه خوابش ربود
بیاسود از قید گفت و شنود
ز خواب گران چون در آرام شد
به رویای صادق دلش رام شد
چنان دید کامد قیامت پدید
بجوشید درهم شقی و سعید
نشسته به کرسی قرب اله
محمد شهنشاه امت پناه
ملایک ز هر سو در آن حشر عام
کمر بستهٔ حکم خیر الانام
که تا نیک و بد را به لطف و گزند
سوی پیشگاه نبوت برند
شوند آنکه از حکم آن شهریار
سعید و شقی داخل خلد و نار
در آن عرصه ز اشرار بیدادگر
درآمد نبی را یکی در نظر
بگفت این شقی را به فضل کریم
نشاید فرستیم سوی جحیم
گذارش مگر روزی از روزها
فتاده است بر وادی کربلا
غباری از آن تربت مشکبو
نشسته است بر وادی کربلا
کنون تا بود بر رخش زان غبار
برون باشد از زمرهٔ اهل نار
گران قدر زان خاک شد در نظر
رخش چون ز گرد یتیمی گهر
به رویی که پر گرد درگاه ا وست
مگو خاک کان سربسر آبروست
پس آنگاه ملاک قهر و عذاب
بگفتند در خدمت آن جناب
که شوییم از رویش آن خاک پاک
بریمش سوی آتش سوزناک
دگر بار آن سایهٔ کردگار
وجودش همه لطف پروردگار
شعار شفاعتگری تازه کرد
ترحم زیاده ز اندازه کرد
بزد فال رحمت به حسن مقال
که این خادمان حریم جلال
ز رخسار این بندهٔ شرمسار
به شستن زد و دید اگر آن غبار
چه سازید کافتاده چشمش ز دور
سوی گنبدی کآمده رشک طور
چه گنبد که کرده است از برتری
سعادات کونین گردآوری
از آن گنج رحمت چو معمور گشت
چو فانوس آبستن نور گشت
هر آنکس که از دیدنش یافت کام
بود آتش دوزخ او را حرام
پس آنگه به حکم شه دین پناه
بهشت برینش شد آرامگاه
چو بینندهٔ خواب بیدار گشت
دلش مخزن گنج اسرار گشت
ز مستی غفلت چو هشیار شد
چو بخت خود از خواب بیدار شد
ز نور حقیقت بسی بهره یافت
بر آن ذره خورشید ایمان بتافت
به حکم در بحر عز و شرف
غلام به اخلاص شاه نجف
ز جان دوستدار سر سروران
خلیل شه دین براهیم خان
ز جویای رنگین سخن این کلام
پذیرفته کیفیت اختتام
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - حکایت حاتم و سخاوت او
بسم الله الرحمن الرحیم
راهنمایندهٔ امید و بیم
پیرخردمندی از ارباب هوش
پیر مگو آمده بحری بجوش
جان جهانی دم او چون سحر
صدق و صفا توام او چون سحر
بر تن آن عارف صادق چو صبح
پیرهن صدق موافق چو صبح
تافته فانوس صفت بر تنش
نور ز پهلوی دل روشنش
بود هم نقد کمال و هنر
در گره خاطر او چون گهر
گشته ز پیری چو کمان قد پیر
لیک علم راستی از وی چو تیر
گفت که شد قافله ای از عرب
عازم سودای سواد حلب
مردم آن قافله برنا و پیر
آینهٔ هم ز صفای ضمیر
ساز نموده همه برگ سفر
غنچه صفت در گره جمله زر
جمع شده از پی کسب معاش
قافله ای مردمش از هر قماش
بر صفت چرخ ز مهر سحر
بسته همه بدرهٔ زر بر کمر
جمله فرح بخش هم و دلنواز
چون گل و بلبل همه با برگ و ساز
مهر چو در پردهٔ اظلام شد
مهرهٔ مار سیه شام شد
مهر که خوانند مهین کوکبش
طعمهٔ خود ساخت چو زاغ شبش
قافله شد در پی سامان کار
جمله نهادند به جمازه بار
پهن در آن بادیه آن کاروان
همچو کواکب شده بر آسمان
چون دو سه فرهنگ به نور سها
راه بریدند به مقراض پا
شد ز افق ابر سیاهی بلند
بر قدم قافله بنهاد بند
تیره شبی چون خط رخسار یار
شب نه که داغ جگر روزگار
دود شب تیره دمادم فزود
نه اثر از مه نه ز سیاره بود
بود ز دود شب ظلمت نشان
چشم فرو بستن سیارگان
گشت چو تاریکی آن شب زیاد
همچو جرس لرزه به دلها فتاد
ماه شد از دود دل کاروان
تیره تر از خال رخ زنگیان
چید چو نراد قضا یک به یک
مهرهٔ کوکب ز بساط فلک
مردم آن قافله دل باختند
ناله کنان هر طرفی تاختند
در طلب راه چو دیوانگان
گشت سراسیمه دوان کاروان
از کفشان شد چو عنان شعور
گشت نمودار چراغی ز دور
محنت و غم چونکه ز حد بگذرد
قاعده است این که فرح رو دهد
گشت ز فیض نفس سوخته
شمع مراد همه افروخته
جمله طربناک در آن تیره راغ
روی نهادند به سوی چراغ
چون دو سه فرسنگ نور دیده گشت
روضهٔ بنمود در آن پهن دشت
گنبدی آراسته تر از سپهر
کوکبه در وی چو درخشنده مهر
ساخت چو آن گنبد درگاه را
دست قضا نور سحرگاه را
از پی گچ کاری آن بی قرین
بیخت به پرویزن چرخ برین
گشته ز رنگینی دیوار و در
تازه عروسی به نظر جلوه گر
روزنه اش حلقهٔ چشم نگار
سنگ بنایش دل سنگین یار
بود ستون ساعد سیمین حور
پایهٔ او ساق بلورین حور
بر رخ رخشنده ز روی حجاب
داشت ز تاریکی آن شب نقاب
روز و شبان بر رخ خیل وحشم
باز درش چون کف اهل کرم
شد چو رسیدند به آن سرزمین
ذکر همه شکر جهان آفرین
جست از آن قافله مردی زجا
جست نشان صاحب آن روضه را
بود یکمی پیر در آن خوش مکان
رو به سوی مردم آن کاروان
گفت که گردیده درین سرزمین
گنج کرم حاتم طائی دفین
گشته پی خرمی آن مکان
هر طرفی جدول آبی روان
خیمهٔ آن قافله تبخال وار
سایه فکن شد به لب جویبار
بود به آن جمع رفیق سفر
ابلهی از هرزه در ایان بر
زد به سوی تربت حاتم قدم
گفت که ای شهره به جود و کرم
شب همه شب گرسنگی خورده ایم
رو به سوی مرقدت آورده ایم
نام تو از جود علم در جهان
ما حضری کن بسوی ما روان
داشت همین زمزمه بر لب هنوز
مانده به لب نیمهٔ مطلب هنوز
از طرفی مرد شتربان رسید
ناله کنان جامهٔ طاقت درید
گفت که آه آن شتر بادپا
مهرهٔ دل باخت به نزد قضا
این سخن آمد چو عرب را به گوش
نوحه کنان زد به سر و شد ز هوش
گفت سبک کن تنش از بار سر
تا که شود قافله را ما حضر
با دل غمگین و لب پر گله
برد طعامی بر آن قافله
قافله را داد فراوان نعم
خود بر آن مایده می خورد غم
تا به سحرگاه ازین غم نخفت
رو به سوی تربت حاتم بگفت
ای ز تو ناموس سخاوت به باد
چون تو کرم پیشه به دنیا مباد
نام تو در هر بلد و سور خوش
همچو صدای دهل از دور خوش
طبع تو با خست نفست دنی
جود ز مال چو منی می کنی
روح تو چون خاطر من شاد باد
شاد شدم خانه ات آباد باد
راند ز بس طعنه عرب بر زبان
پیکر حاتم به لحد شد طپان
بود ز غیرت به لحد بی قرار
چون دل عاشق شب هجران یار
صبح چو برزد ز افق مهر سر
گشت فلک شیشهٔ زرین کمر
شمع فروزندهٔ این نه لگن
شد چو ضیا بخش زمین و زمن
مانده شتر باخته حیران خویش
سر زغم فکر بیفکنده پیش
گشته دلش بختی بار ملال
سینه چو دنیا شده دار ملال
بری بیچاره در اندیشه بود
کز طرف دشت غباری نمود
ناگه از آن گرد مهی مهر چهر
گشت نمودار چو از ابر مهر
بر شتری تازه جوانی سوار
گرم روش گشت سوی آن مزار
بیش ز حد اطعمه بار جمل
همره او نافهٔ دیگر کتل
ناقه مگو لیلای بر عرب
کرده ز رشک روشش مهر تب
کبک روش جلوهٔ مستانه اش
زلف پری موی سر شانه اش
کاکلش آشفته ز موج نسیم
جیب هوا زو شده عنبر شمیم
زنگ به دست شتر راهوار
شاخ گلی غنچهٔ آورده بار
غرهٔ پیشانی شانش سها
قائمه چرخ برین دست و پا
داشت چو شد مست شراب حدی
بحر صفت کف به لب از بی خودی
رفته صدای جرسش بر سپهر
کر شده از غیرت او زنگ مهر
سالک آگاه دلی رهبرش
جبهٔ صوف شتری در برش
بود تن او تنهٔ کوهسار
گردن او گردنهٔ کوهسار
تازه جوان ناقه همی راند زود
تا که ز جمازه بیاید فرود
رفت سوی تربت حاتم نخست
همت از آن روضهٔ پرفیض جست
پس به سوی مردم آن کاروان
رفت چو در قالب بی جان روان
پیش همه بعد دعا و سلام
برد به آئین بزرگان طعام
بود بر سفره فراوان نعم
در خور دست و دل اهل کرم
سفره چو برچید ز روی ادب
کرد جوان عذر ز هر یک طلب
گفت نم بحر کف حاتمم
در یتیم صدف حاتمم
دوش ز غفلت چو شدم گرم خواب
روی به من کرد به صد اضطراب
گفت که قومی ز قضا نیم شب
آمده مهمان سوی من بی طلب
قافله ای آمد از راه دور
بود چو مهمانی ایشان ضرور
زود یکی ناقه برای طعام
همت من کرد ازان قوم وام
بسکه بدل دارم ازین وام غم
خیز که در خاک نه، در آتشم
سفرهٔ آراسته از هر طعام
مائده در وی نکویی تمام
همره یک ناقه ز رنگ زرنگ
جانب آن طایفه بر بی درنگ
کام دل غم زدهٔ من برآر
ناقه به آن صاحب اشتر سپار
گوشزدشان چو شد این داستان
مردم آن قافله پیر و جوان
مدح سرای کرم او شدند
بندهٔ حسن یم او شدند
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - با دل پرخون و لب عذرخواه
رفت سوی تربت کان کرم
شمع صفت ساخته از سر قدم
گفت که ما بندهٔ احسان تو
ما همه شرمندهٔ احسان تو
درگذر از بی ادبیهای من
گر نه خطابخش شوی وای من
گشت پس از معذرت آن کاروان
جانب مقصد به دل خوش روان
گرچه که جویا بر ارباب هوش
گوهر نظم تو سزد زیب گوش
لیک به پاسخ دهمت گوشمال
گر دلت از پند نگیرد ملال
نآمد ازین هرزه درائیت عار
از صفت حاتم طائیت عار
حیف که گویند ترا همگنان
مدح سرایندهٔ حاتم فلان
مدح سگال به مردان تویی
بندهٔ آن منبع احسان تویی
کان سخاوت شه مردان علی است
بحر کرامت شه مردان علی است
گرچه بود خارج ذاتش صفات
هست ولی این صفتش عین ذات
ای که شد از روز نخستت دو کف
گوهر احسان و کرم را صدف
روز و شبان بر کف جودت سپهر
دوخته چشم طمع از ماه و مهر
چرخ فلک را کرمت هر سحر
داده ز خورشید برین مشت زر
ریخته هر شام ز کوکب ملک
ریزهٔ خوان کرمت بر فلک
از تو شده لعل به کان جلوه گر
از تو شده کوه مرصع کمر
داده به دریا ز کران تا کران
جود تو همیان زر از ماهیان
مشعل احسان تو در خاک و آب
هست فروزنده تر از آفتاب
ز غم من آنست که داده سخات
خلعت هستی به همه ممکنات
حاتم طائی ز گدایان تست
ریزه خور سفرهٔ احسان تست
هر که تو انداختیش از نظر
گر همه گنج است که خاکش به سر
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱
پند پدرانه پیش ارباب ذکا
تریاق آمد گرچه بود زهرنما
چون عقد گهر نصیحت تلخ مرا
ماریست که مهره باشد از سر تا پا
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹
خواهی که به دستت افتد آن در خوشاب
جویا به سوی بحر حقیقت بشتاب
در عشق مجاز هر که خود را درباخت
از سیل سراب خانه اش گشت خراب
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
در بزم چو نیست گفتگوها به صواب
در بستن لب دیده دلم فتح الباب
هر جا که بود زان درازی چون موج
لبریز خموشی است دهانم چو جناب
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
خود را هر کس ز راستیها آراست
پیش ابنای دهر خار دلهاست
هر سفله که پشت و روی او نیست یکی
در باغ زمانه میرزای رعناست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
بی کینه دلم به سینه از فضل خداست
آئینه خاطرم نه محتاج جلاست
از هر که غباری به دلم جای گرفت
چون گرد یتیمی گهر عین صفاست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
دنیاداری با علم به مردن عجب است
فکر خواب و خیال خوردن عجب است
چون هست یقینت که سفر باید کرد
اندیشهٔ زاد ره نکردن عجب است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
انسان یا ابله است یا بی باکست
کاندر طلب دنیی دون چالاک است
منعم که چو گردباد بالد بر خویش
اسباب بزرگیش خس و خاشاک است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ای خواجه که بسیار خوری چون تو کم است
بطنت چو دهل ز پای تا سرورم است
در سیری از گرسنگی می نالد
هر آرغ تو نالهٔ درد شکم است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
ای حرص ترا رهبر هر در شده است
بی آرامیت بس مکرر شده است
یکدم بنشین که ته نشین گردد درد
این آب زلال پر مکدر شده است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
عقلت ای شیخ بر ریا افزوده است
در چشم تو هر زشت نکو بنموده است
شیطان تو عقلیست که در سر داری
بر گنبد ستار تو دیو آسوده است