عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - هم در مدح سیف الدوله محمود
بخاست از دل و از دیده من آتش و آب
که دید سوخته و غرقه جز من اینت عجاب
از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم
همی نیاید فکرت همی نگنجد خواب
خیال دوست همه روز در کنار منست
گهی به صلح درآید گهی به جنگ و عتاب
چنان نمایدم از آب دیده صورت او
که چهره پری از زیر مهره لبلاب
بدید گونه خود را در آب نیلوفر
چو باز کرد همی چشم خود ز مستی خواب
بدید گونه زرد و رخ کبود مرا
فروفکند سر خویش و دیده کرد پر آب
به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر
ز بهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب
چو دید عزم مرا بر سفر درست شده
فرو شکست به لؤلؤ کناره عناب
ز دست و دیده ش بگسسته و بپیوسته
به سینه و دو رخش بر دو رسته در خوشاب
همی گرست و همی گفت عهد من مشکن
مسوز جانم و در رفتن سفر مشتاب
کجا توانی رفتن بر امر محمودی
که اوست همبر تقدیر ایزد وهاب
فروگذاری درگاه شهریار جهان
فراق جویی از اولیا و از احباب
جواب دادم و گفتم که روز بودن نیست
صواب شغل من این است و هم نبود صواب
چه کار باشدم اندر دیار هندستان
که هست بر من شاهنشه جهان در تاب
چو این جواب نگارین من ز من بشنید
فرو فکند سر از انده و نداد جواب
برفت از بر من هوش من برفت و نماند
حدیث چون نمک او بر این دل چو کباب
رهی گرفتم در پیش برکه بود در او
به جای سبزی سنگ و به جای آب سراب
زمین چو کام نهنگ و گیا چو پنجه شیر
سپهر چون دم طاووس و شب چو پر غراب
مرا ز رشک بپوشیده کسوتی چون شب
هوای روشن پوشیده کسوت حجاب
نگاه کردم از دور من تلی دیدم
که چاه ژرف نماید از آن بلند عقاب
که گر منجم بر وی شود چنان بیند
بر اوج چرخ که بی غم شود ز اسطرلاب
رهی دراز بگشتم که اندران همه راه
ز فر شاه ندیدم یکی به دست خراب
جهان سراسر دیدم بسان خلد برین
ز عدل خسرو محمودشاه نصرت یاب
خدایگانی کز فر او همی بکند
ز پنجه و دهن شیر رنگ ناخن و ناب
به جود و رأی بکرده است خلق را بی غم
به عدل و داد گشاده است بر جهان ابواب
خدایگان جهان سیف دولت آنکه به طبع
نهاده اند به فرمان او ملوک رقاب
برنده تیغش در طبع و رنگ سیماب است
که کرد روی بداندیشگانش پر ز خضاب
همی قرار نیابد به جای بر تیغش
بلی قرار نیابد به جای بر سیماب
خدایگانا داند خدای یار نشاط
چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب
خدای داند پای برهنه از جیلم
بیامدم به بلهیاره نیم شب به شتاب
به برشکال شبی من چنان گذشته ام
که تا به گردن آب است و تا به حلق خلاب
کجا توان شدن از پیش تخت تو ملکا
کجا توان شدن از آفتاب در مهتاب
که گر گریخته درگه تو مرغ شود
هوا سراسر در گرد او شود مضراب
مگر که خدمت تو طاعت خدای شده ست
که هست بسته در و خلق را ثواب و عقاب
خدایگانا دریافت مرمرا انده
ز غم قرار ندارم همی مرا دریاب
درخت دولت من بی خلاف خشک شود
اگر نبارد کف برو به جای سحاب
همیشه تا که یکی اول حساب بود
مباد آخر عمر تو را به سال حساب
بقات بادا در ملک تا به پیروزی
جهان چو هند بگیری به عمر و دولت شاب
هزار قصر چو ایران بنا کنی در هند
هزار شاه چو کسری بگیری از اعقاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در ستایش سلطان محمود
هوای روشن بگرفت تیره رنگ سحاب
جهان گشته خرف بازگشت از سرشاب
جهان چو یافت شباب ای شگفت گرم و ترست
مزاج گرم وتر آری بود مزاج شباب
روان شده است هوا را خوی و چنان باشد
چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب
شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب
از آنکه مایه شنگرف باشد از سیماب
بسان کوره شنگرف شد گل از گل سرخ
برو چو روشن سیماب ریخت قطره سحاب
زمین شده همه چون چشم کبک و روی تذرو
هوا شده همه چون دم باز و پر عقاب
ز بس که ابر هوا همچو بیدلان بگریست
چو دلفریبان بگشاد گل ز روی نقاب
ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت
گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب
ز بهر آن که ببیند سپاه خسرو را
به راغ لاله پدید آمد از میان حجاب
به بوستان کمر زر ببست گلبن زرد
ز بهر خدمت شاه زمانه چون حجاب
خدایگان جهان تاج خسروان محمود
شه همه عجم و خسرو همه اعراب
به گاه ضرب همی زر و سیم بوسه زند
ز عز نامش بر روی سکه ضراب
سپهر خواست که بوسه زند رکابش را
رسید می نتواند بدان بلند جناب
امید خلق به درگاه او روا گردد
که خسروی را قبله است و ملک را محراب
به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت
ز تیغ و تیرش آموختند برق سحاب
که برق وار جهد از نیام او خنجر
شهاب وار رود از کمان به شتاب
یکی نسوزد جز جان دیو روز نبرد
یکی نبارد جز گرد مرگ روز ضراب
چو روی داری شاها به سوی هندوستان
به نام ایزد و عزم درست و رای صواب
به دولت تو ز بهر سپاه و لشکر تو
به دشت آب روان گشت هر چه بود سراب
خیال تیغ تو در دیده ملوک بماند
چنان که تیغ تو بینند روز و شب در خواب
ز بیم تو تنشان زخم خورده چون نیزه است
ز سهم تو دلشان همچو گوی در طبطاب
به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش
نتافته است بر او آفتاب و نه مهتاب
ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی
که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب
کنون ملوک به بستان و باغ مشغولند
همی ستانند انصاف شادی از احباب
نشانده مطرب زیبا فکنده لاله لعل
به پای ساقی گلرخ به دست باده ناب
ز آب گلها حوض و ز سایبان ایوان
ز چوب بتکده عود و ز آب ابر گلاب
تو را نشاط بدان تا کدام شهر زنی
کدام بتکده سازی ز بوم هند خراب
ستاده مرکب غران به جای بربط و چنگ
گرفته خنجر بران به جای جام و شراب
تو هر زمان ملکا نو بهاری آرایی
که عاجز آید ازو خاطر اولوالالباب
ببارد ابر و جهد برق تا پدید آرد
ز خون دشمن بر خاک لاله سیراب
به رزم آتش افروخته است خنجر تو
به پیش آتش افروخته که دارد تاب
کدام کشور کش نه ز دست تست امیر
کدام خسرو کش نه ز دست تست مآب
ز بس امان که نبشتند از تو شاهان را
ز کار ماند شها دست و خامه کتاب
چنین طریق ز شاهان کرا بود که تراست
به حلم و عفو درنگ و به جنگ و جود شتاب
تو سیف دولتی و عز ملتی که تو را
صنیع خویش به نامه خلیفه کرد خطاب
نصیب دولت و ملت ز خویشتن داری
درست کردی بر خویشتن همه القاب
شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد
چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب
کنون همی دمد ای شاه صبح نصرت و فتح
هنوز اول صبح است خسروا مشتاب
همیشه تا فلک آبگون همی گردد
گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب
به دولت اندر ملک تو را مباد کران
به شادی اندر عمر تو را مباد حساب
به بوستان سعادت چو زاد سرو ببال
ز آسمان جلالت چو آفتاب بتاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - هم در مدح سلطان محمود
چیست آن کاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
بنماید تو را چو اسطرلاب
نه زمانه ست و چون زمانه همی
شیب پیدا کند همی ز شباب
نیست محراب و بامداد کنند
سوی او روی چون سوی محراب
نیست نقاش و شبه بنگارد
صورت هر چه بیند از هر باب
همچو مشاطگان کند بر چشم
جلوه روی خوب و زلف بتا
صافی آبست و تیره رنگ شود
گر بدو هیچ راه یابد آب
ماه شکل و چو تافت مهر بر او
آید از نور عکس او مهتاب
چون هوا روشن و به اندک دم
پر شود روی او ز تیره سحاب
روشن و راست گو گویی نیست
جز دل و خاطر اولوالالباب
همچو رای ملک پدید آرد
کژی از راستی خطا ز صواب
نام او باژگونه آن لفظی است
که بگویند چون خورند شراب
شاه محمود سیف دولت و دین
که نبیند چو او زمانه به خواب
آنکه اندر جهان نماند دیو
گر شود خشم او به جای شهاب
خسروان پیش او کمر بندند
همچو در پیش خسروان حجاب
چون زمین و فلک به بزم و به رزم
نشناسد مگر درنگ و شتاب
نیست معجب به جود خویش و جهان
می نماید به جود او اعجاب
ای شهنشاه خسروی که شده ست
زیر امر تو گردش دولاب
نه عجب گر ز بنده محجوبی
سازد از ابر آفتاب حجاب
همه اعدای من زمن گیرند
آنچه سازند با من از هر باب
از عقاب است پر آن تیری
که بدو می بیفکنند عقاب
دستهایم به رشته ای بستست
کش ندادست جز دو دستم تاب
در سکون برترم ز کوه که من
در جواب عدو نگیرم تاب
هر چه گویند مر مرا بی شک
زو نیابند خوب و زشت جواب
هست بنده نبیره آدم
در همه چیز اثر کند انساب
گفته بدسگال چون ابلیس
دور کردم از آن چو خلد جناب
شهریارا مبین تو دوری من
مدح من بین چو لولؤ خوشاب
در صافی نزاد هیچ صدف
زر ساده نزاد هیچ تراب
تا من از خدمت تو گشتم دور
کم شد از محتسب مرا ایجاب
همچو حرفی شدم نحیف و بلا
گرد من همچو گرد حرف اعراب
می فرو باردم چو باران اشک
می برآید دمم بسان سحاب
نیستم چون ذباب شوخ چرا
دلم از ضعف شد چو پر ذباب
چون غرابم ز دور بینی از آن
تیره شد روز من چو پر غراب
کافری نعمتت نبوده مرا
دوزخ خشمت از چه کرد عذاب
بر بد و نیک از تو در همه سال
خلق عالم معاقبند و مثاب
آنکه بی خدمتی ثواب دهیش
دید بایدش بی گناه عقاب
من از آن بندگانم ای خسرو
که نبندند طمع در اسباب
زیست دانند باستام و کمر
رفت دانند با عصا و جراب
گر کمانم کند فلک نجهد
سخنم جز به راستی نشاب
در شوم گر مرا بفرمایی
در دهان هژبر تیز انیاب
بنهم از برای نام تو را
دیدگان زیر سکه ضراب
خسروا بر رهیت تیز مشو
سیفی اندر بریدنم مشتاب
این نهال نشانده را مشکن
مکن آباد کرد خویش خراب
تا بپوشد زمین ز سبزه لباس
تا ببندد هوا ز ابر نقاب
عزی و همچو عز محبب باش
سیفی و همچو سیف نصرت یاب
بر تو فرخنده باد ماه صیام
خلد بادت ز کردگار ثواب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - وصف بهار و ستایش سیف الدوله محمود
مگر مشاطه بستان شدند با دو سحاب
که این ببستش پیرایه وان گشاد نقاب
به در و گوهر آراسته پدید آمد
چو نوعروسی در کله از میان حجاب
برآمد ابر به کردار عاشق رعنا
کشیده دامن و افراشته سر از اعجاب
گهی لآلی پاشد همی و گه کافور
گهی حواصل پوشد همی و گه سنجاب
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
به گاه و بی گاه آری چنین بود دولاب
ز زیر قطره شکوفه چنان نماید راست
که از بلور نمایند صورت لبلاب
گل مورد خندان و دیده بگشاده
دو طبع مختلفش داده فعل با دو سحاب
بسان دوست که یابد وصال یار عزیز
پس از فراق دراز و پس از عنا و عذاب
ز لهو آمده رنج و ز وصل دیده فراق
لبان خویش کند پر ز خنده دیده پر آب
به بوی نافه آهوست سنبل بویا
به روی رنگ تذروست لاله سیراب
از آن خجسته و شاه اسپرغم هر دو شدند
یکی چو دیده چرخ و یکی چو چنگ عقاب
ز شاخ خویش سمن تافت چو ستاره روز
ز باغ همچو شب از روز شد رمنده غراب
هزار دستان با فاخته گمان بردند
که گشت باران در جام لاله باده ناب
به رسم رفته چو رامشگران خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب
چو گفت بلبل بانگ نماز غنچه گل
بسان مستان بگشاد چشم خویش از خواب
به پیش لاله بنفشه سجود کرد چو دید
که هر دو برگی از لاله شد یکی محراب
مگر که بود دم جبرئیل باد صبا
که همچو عیسی مریم بزاد گل ز تراب
کنون مگر دم عیسی است بوی گل به سحر
که زنده گشت ازو خاطر اولوالالباب
دهان گل را کرده است ابر پر لؤلؤ
به مژده ای که ازو باز یافتست شباب
چه مژده گفت که امروز شاه خواهد کرد
به شادمانی و رامش نشاط جام و شراب
خدایگان جهان سیف داد و دولت و دین
به شادمانی و رامش میان باغ و سراب
ملک به اصل و به آدم رساند نسبت ملک
کراست از ملکان در جهان چنین انساب
چه سائلست حسامش که چون سؤال کند
نباشد او را جز حال بدسگال جواب
ز برق و آبست الماس وین شگفت نگر
کز آب و الماسش برق خاست روز حراب
بتافتند بر آتش سنان و حربه او
گرفت آتش از آن روز باز نیرو و تاب
چگونه خاست ز پیکان همچو سیمابش
شهاب از آنکه ز سیماب نیست اصل شهاب
تو آن مظفر شاهی که باز تو شد گه رزم
قضا عدیل عنان و قدر رفیق رکاب
چو بازگردی از حمله باشی آهسته
به گاه حمله که حمله بری شوی پرتاب
بلی تو سیفی و سیف این چنین بود دایم
که بازگردد به درنگ و در رود به شتاب
خدای را چو به کاری ارادتی باشد
به صنع و حکمت خویشش بسازدش اسباب
چو کرد خطبه به نامت خطیب بر منبر
گشاده کرد به رحمت بر آسمان ابواب
اگر نه همت تو داشتی گرفته هوا
بر آسمان شدی این خطبه و خطیب و خطاب
خجسته بادت نوروز و این چنین نوروز
هزار جفت شده با مه رجب دریاب
بسان عرعر در بوستان ملک ببال
بسان خورشید از آسمان عمر بتاب
به طوع و رغبت داده تو را زمانه زمان
به امر و نهی نهاده تو را ملوک رقاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح ابوالمؤید منصور بن سعید بن احمد
شد مشک شب چو عنبر اشهب
شد در شبه عقیق مرکب
زان بیم کافتاب زند تیغ
لرزان شده ز گردون کوکب
ما را به صبح مژده همی داد
آن راست گو خروس مجرب
می زد دو بال خود را بر هم
از چیست آن ندانم یارب
هست از نشاط آمدن روز
یا از تأسف شدن شب
ای ماه روی سلسله زلفین
وی نوش لب سیمین غبغب
پیش من آر باده از آن روی
نزد من آر بوسه از آن لب
دل را نکرد باید مغرور
تن را نداشت باید متعب
در دولت و سعادت صاحب
کاداب ازو شدست مهذب
منصوربن سعید بن احمد
کش بنده اند حران اغلب
آنکو عمید رفت ز خانه
وانکو ادیب رفت به مکتب
در فضل بی نظیر و نه مغرور
در اصل بی قرین و نه معجب
از خلق اوست چشمه خورشید
وز خلق اوست عنبر اشهب
نزدیک کردگار مکرم
در پیش شهریار مقرب
در هر زمان به دانش ممدوح
در هر دلی به جود محبب
ای در اصول فضل مقدم
وی در فنون علم مدرب
تقصیر اگر فتاد به خدمت
من بنده را مدار معاتب
کامد همی راهی را یک چند
دور از جمال مجلس توتب
تا بر زمین بروید نسرین
تا بر فلک برآید عقرب
جاه تو باد میمون طالع
جان تو باد عالی مرقب
در مجلست ز رتبت مفرش
بر آخورت ز دولت مرکب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در ثنای سلطان مسعود
ملک جوان است و شهریار جوان است
کار مهیا و امر و نهی روان است
شغل زمانه مفوضست به شاهی
کز همه شاهان چو آفتاب عیان است
خسرو عالم علاء دولت مسعود
آنکه به انصاف پادشاه جهان است
آنکه کمینه دلیل دولت عالیش
آن ظفر شاه بند شهر ستان است
وآنکه کهینه معین دولت باقیش
صاعقه انگیز تیغ فتنه نشان است
ای بسزا خسروی که گنبد دوار
حکم تو را بنده وار بسته میان است
گردون از بیم تو به جنبش تیزست
ماهی از حلم تو به بار گران است
دهر ز عدل تو با نشاط و سرورست
مال ز جود تو با نفیر و فغانست
عمری کان بی رضای توست هلاک است
سودی کان بی سخای توست زیان است
پی به گمانت نبرد هر چه یقین است
ره به یقینت نیافت هر چه گمان است
هیبت تو نیک سخت زخم است ایرا
بازوی بأس تو بس بلند کمان است
هول تو در دیده زمانه بماندست
تفته دلست از نهیب ورفته روان است
شیر فلک را چو شیر فرش تو بیند
صورت بندد که صورتش حیوان است
ضعف نبیند سیاست تو که آن را
تقویت از رای پیر و بخت جوان است
در صفتت ملک را هزار دهان زاد
هر دهنی را از آن هزار زبان است
در سخنت نظم را هزار سخن خاست
هر سخنی را از آن هزار بیان است
طبع ثنای تو را چنانکه ببایست
خواست که گوید ز هیچ نوع ندانست
عقل کمال تو را در آنچه گمان برد
گشت که در یابد ای عجب نتوانست
باره شبدیز تو به رفتن و جستن
نایب ابر بهار و باد خزان است
گردن او عاشق ارادت دست است
پهلوی او فتنه ارادت ران است
کوه درنگست و نیز باد شتاب است
آنچه رکاب است یارب آنچه عنان است
تیغ به دست تو آتشی است که آن را
از دل و جان عدو شرار و دخان است
بود عذاب مخالفان تو در وی
کز تف حمله همی به دوزخ مانست
صفها از تف تیغ و نیزه و زوبین
گفتی اطراف راه کار کشان است
وز علم گونه گون فکنده همه خاک
گفتنی بازار گاه رنگ رزان است
هر که در آن روز بر مصاف تو بگذشت
خسته دل او هنوز در خفقان است
وآنکه در آن دشت روی منهزمان دید
دیده ش مأخوذ علت یرقان است
ملک به یک حمله ضبط کردی احسنت
این ظفرت بر خلود ملک ضمان است
تیغ بینداز از آنکه تیغ تو بخت است
گنج بپرداز از آنکه گنج تو کان است
خسرو صاحبقران تویی به حقیقت
گر پس این چند صد هزار قران است
خسرو مطلق تو بود خواهی تا حشر
هر چه بگویند ضد این هذیان است
در ازل ایزد فدای جان تو کردست
هرچه به گیتی در آفرینش جان است
حکم فلک شد به اختیار تو مقصور
هر چه بیندیشی و بخواهی آن است
تا همی اندر فلک بروج و نجوم است
تا همی اندر زمین مکین و مکان است
بسته فرمان تو شهور و سنین است
بنده فرمان تو زمین و زمان است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
چه خوش عیش و چه خرم روزگار است
که دولت عالی و دین استوار است
سخا را نو شکفته بوستان است
امل را نو دمیده مرغزار است
هنر در مد و دانش در زیادت
طرب شادان عشرت خوشگوار است
فراوان شکرها زیبد که بر خلق
فراوان فضل های کردگار است
سریر دولت و دیهیم شاهی
علایی رنگ و مسعودی نگار است
جلالت را فزون تر زین چه روزست
سعادت را روان تر زین چه کار است
که شه مسعود ابراهیم مسعود
به گیتی پادشاه کامگار است
جهانداری که بر درگاه جاهش
جهان اندر پناه زینهار است
فلک با رتبتش یک تیر پرتاب
زمین با همتش یک میل وار است
بلا با حزم او عاجز پیاده ست
قضا با عزم او قادر سوار است
ز هولش صحن های شرزه شیران
به سستی پنجه شاخ چنار است
زمانه شهریارا کس نگوید
که جز تو در زمانه شهریار است
ز تختت مملکت را شادمانی
ز تاجت خسروی را افتخار است
زبان ملک را عدلت عیارست
یمین گنج را جودت یسار است
شب اندر چشم فرمان تو روزست
گل اندر دست انکار تو خار است
فروغ دولتت تابنده نورست
شکوه هیبتت سوزنده نار است
نعیم دولت تو بی زوال است
شراب نعمت تو بی خمار است
محاسب را به یک روزه عطاهات
چو خواهد کرد یک ساله شمار است
منجم را ز بهر ابتداهات
چو بندیشد همه روز اختیار است
به هیجا دشمنت گر شیر زور است
علاجش زخم گرز گاوسار است
به تندی گر حصارش هست خیبر
به تیزی خنجر تو ذوالفقار است
وگرچه هست فرعونی طبیعت
چه شد رمح تو ثعبانی شکار است
وگر هست او به خلقت عاد پیکر
چو آید رخش تو صرصر دمار است
فری کین توز گوهر نقش تیغ است
که نصرت را به کوشش حقگزار است
بلا در باد آن خاکی سرشت است
اجل در آتش آن آبدار است
خرد هر چیز را از وی صفت کرد
به گرد حد او گشتن نیارست
وزان شبدیز تندر شیهه تو
زمانه پر صدا چون کوهسار است
براقی برق جه کز کام زخمش
گنه کاران دین را اعتبار است
سرین و سینه او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است
چون نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است
دز روئین زبانگش پر شکاف است
ره سنگین ز سمش پر شرار است
شتابش عادتی زاده طبیعی است
درنگش بازجویی مستعار است
ز چرخ ار همرکاب افتدش ننگ است
ز باد ار همعنان گرددش عار است
هژبری زشت رویی وقت پیکار
همای خوب فالی روز بار است
به پای دولت آوردت سپرده
سری کش تن ترانه جان سپار است
چو کافر حمله گان خون هیونست
چو منکر جثه گان جنگی حصار است
روان کوهی است وز جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است
دلش بر حرص اغراء عداوت
سرش در عشق شور و کارزار است
میان آبکش فواره او
به جوشیدن چو چشمه پربخار است
به زخم آن عمود خرط کارش
عجب حصن افکن خارا گذار است
شها امروز روز دولت تست
بر اینسان باد تا لیل و نهار است
مراد دین و دنیای تو زین غزو
برآید وین دلیلی آشکار است
که این هفت اختر تابان مطیعند
کلاهی را که ترک او چهار است
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است
همه ابرست هر چت ره نوردست
همه نورست هر چت رهگذار است
زمین از منزلت زرین بساط است
هوا از لشکرت مشگین غبار است
به خارستانت اندر گلستانست
به ریگستانت اندر جویبار است
ره انجام و دل اندر خرمی دار
که روز خرمی این دیار است
تو را هندوستان موروث گاهست
که از خلقت زمستانش بهار است
بزن بیخی که آن را کفر شاخست
ببر شاخی که آن را شرک بار است
قیاس لشکرت نتوان گرفتن
که یک مرد تو در مردی هزار است
بنامیزد تو اینجا ترک داری
که با چرخش چخیدن سهل کار است
به پیکارش تف آتش دمنده
ز پیکارش دل آهن فگار است
تو را مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است
ز تاب تیغ و بانگ کوس امروز
جهان بر بت پرستان تنگ و تار است
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است
بدین آوازه هر جایی که شاهیست
به غایت ناشکیب و بی قرار است
ز فکرت نوش این هم طعم زهرست
ز حیرت روز آن هم رنگ قار است
دم اندر حلق او چون تفته شعله
مژه بر پلک او چون تیز خار است
همه بگذاشته گنجی گرفته
تو گویی عابد پرهیزگار است
گهی در خاک چون آهن خزیده
گهی در سنگ چون آتش قرار است
بگیریش از همه در کام شیر است
بر آریش ار چه در سوراخ مار است
بپالایی به پولاد زدوده
زمینی کان ز دیوان یادگار است
بتازی گر ز شیران صد مصافست
بیاری گر ز پیلان صد قطار است
فتوحت را که خواهد بود امسال
نموده فتح دست شهریار است
همی تا مرکز طبعی سکونست
همی تا گنبد والی مدار است
کهینه کار سازت آسمانست
کمینه کار دارت روزگار است
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - هم در مدح او
ملک مسعود ابراهیم شاه است
که بر شاهیش هر شاهی گواه است
نه چون عدلش جهان را دستگیر است
نه چون قدرش فلک را پایگاه است
نبیند چون کلاه او جلالت
کلاه او چه فرخنده کلاه است
گهی از فرهی رخشنده مهرست
گهی از خرمی تابنده ماه است
گرفته ست و گشادست و شکسته
ز شمشیرت که دوران را پناه است
به هر جایی که اندر کل عالم
زمینی یا حصاری یا سپاه است
جهانگیرا ملوک این جهان را
به دولت خدمت تو پهن راه است
بر جود تو هر ابری چو گردیست
بر حلم تو هر کوهی چو کاه است
به هر لفظی که گوید در دهانش
ز سهم تیغ تو وای است و آه است
نه چون بنده به گیتی مادحی است
نه چون تو در زمانه پادشاه است
بدین بنده اگر خواهی ببخشای
که حال و کار و بارش بس تباه است
به اطلاقت گشاده چشم مانده
به گیتی هر که او را نیکخواه است
نسنجد نزد تو یک پر پشه
گرش هم سنگ این گیتی گناه است
همی تا خامه خاموش گوید
که زیر هر سپیدی یک سیاه است
تو را هر ساعتی از ملک عزی است
تو را هر لحظه ای از بخت جاه است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدیح
دل از دولت همیشه شاد بادت
که ما شادیم تا بینیم شادت
تو آنی کز خرد چیزی نماندست
درین گیتی که آن ایزد ندادت
ستوده سیرت و پاکیزه طبعت
گزیده فعلت و نیکو نهادت
چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاکی نژادت
زمین پیراسته است از تیغ تیزت
جهان آراسته است از دست رادت
میان بندگی اقبال بستت
زبان محمدت دولت گشادت
به خدمت بخت هم زانو نشستت
به حرمت فتح در پیش ایستادت
همی تازه شود عالم به نامت
همی باده خورد دولت به یادت
هنرمندی ز تو نادر نباشد
چو ملک شاه باشد اوستادت
همایون باد بر تو عید و هر روز
که از گردون بر آید عید بادت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مدیح عبدالحمید بن احمد
جشن اسلام عید قربانست
شاد ازو جان هر مسلمانست
خانه گویی ز عطر خرخیز است
دشت گویی ز حسن بستانست
باد فرخنده بر خداوندی
که دلش گنج راز سلطانست
خواجه عبدالحمید بن احمد
که به جاه آفتاب دیوانست
نامه ای نیست در کمال و دها
که بر او نام او نه عنوانست
در هنر حله ای نپوشد خلق
که بر خلق او نه خلقانست
نشناسم گرانبها چیزی
که بر جود او نه ارزانست
کف او ابر و رای او مهر است
دل او بحر و طبع او کانست
خامه او پیاده ای است دوان
که سوار هزار میدانست
سر بریده دو نوک نیزه او
خیر و شر است و درد و درمانست
تند ابریست بر ولی و عدو
که درو رحمتست و طوفانست
سر چو بر کلک خط او بنهاد
هر چه در دهر جن و انسانست
گره کلک او چنان دانم
که مگر خاتم سلیمانست
تا سر کلک او به مشک سیاه
بوته سیم ساده بریانست
وز دبیری که در زمانه کند
بر دبیران وبال تاوانست
هر چه در مدح او همی گویند
در برزگی هزار چندانست
ای بزرگی که دامن قدرت
چرخ گردنده را گریبانست
در صفت های عقل تو خاطر
عاجز و ناتوان و حیرانست
دل تو با صفاوت عقل است
تن تو در لطافت جانست
ملک را دانش تو خورشید است
خلق را بخشش تو بارانست
فضل را خاطر تو معیار است
عقل را فکرت تو میزانست
هر امیدی که ره به تو نبرد
رهبرش بی خلاف شیطانست
تا تو را نصرت است هم زانو
همبر دشمن تو خذلانست
مدح کم نایدت که مادح تو
بنده مسعود سعد سلمانست
بر ثناهای تو به هر بستان
با نوای هزار دستانست
در خراسان چو من کجا یابی
که به هر فضل فخر کیهانست
ورنه دشمن چرا همی گوید
که در اندیشه خراسانست
گر ازین نوع در سرم گشته است
نزد من دیو به زیزدانست
تا کیم خانه سمج تاریک است
تا کیم جای کوی ویرانست
راست گویی دو دیده بیدار
در دو چشم آتشین دو پیکانست
چون که بر بند من همی نرسد
آنکه والی بند و زندانست
که ز سرما مرا هر انگشتی
راست چون تیز کرده سوهانست
این دلم چند رنج طبع کشد
نه دل و طبع سنگ و سندانست
نی نگفتم بگو معاذالله
بل همه کار من به سامانست
نه تن من ز بند رنجور است
نه دل من ز بد هراسانست
تکیه بر حسن عهد بوالفتح است
شادی از حفظ و نظم قرآنست
خرد کاریست اینکه هم جنسم
رستم زال پور دستانست
ای کریمی که خوی و عادت تو
خالص بر و محض احسانست
چرخ پندارم آتشین حربه است
که به آزار گشت نتوانست
دید در باب من عنایت تو
زان همه کارها به سامانست
بر من احسان تو فراوان شد
و اندک چون تویی فراوانست
محمدت خر که روز اقبالست
مکرمت کن که روز امکانست
نه همه سال کار هموار است
نه به هر وقت حال یکسانست
بر جهان چند نوع نیرنگ است
بر فلک چند گونه احزانست
پرجفا چرخ سخت پیکار است
بی وفا دهر سست پیمانست
تا در افلاک هفت سیاره است
تا به گیتی چهار ارکانست
دولت و بخت بنده وار تو را
پیشکار است و زیر فرمانست
ناصح ناصح تو برجیس است
حاسد حاسد تو کیوانست
عید قربان رسید و هر روزی
بر عدوی تو عید قربانست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح ثقه الملک طاهربن علی
طاهر ثقت الملک سپهر است و جهانست
نه راست نگفتم که نه اینست و نه آنست
نی نی نه سپهر است که خورشید سپهر است
نی نی نه جهانست که اقبال جهانست
آن چرخ محلست که با حلم زمینست
وان پیر ضمیرست که با بخت جوانست
هر باره که زین کرده شود همت او را
اندر میدان زیر دو کف زیر دو رانست
ای آنکه سوی دولت تو قاصد نصرت
پیوسته یگانه است و دوگانست و سه گانست
شد منفعت عالم دست تو که آن دست
کانست و نه کانست که بخشنده کانست
شد مصلحت دنیا مهر تو که آن مهر
جانست و نه جانست فزاینده جانست
سهم تو عجب نیست اگر صاعقه تیر است
زیرا که کف هیبت تو برق کمانست
آن کس که چو گل نیست به دیدار تو تازه
در دیده ش چون دیده نرگس یرقانست
وانکس که نه چون مورد وفادار تو باشد
مانند دل لاله دلش در خفقانست
نه بار جهان بر تن تو هیچ نشسته است
نه راز سپهر از دل تو هیچ نهانست
امید جهان زنده و دلشاد بماند
تا دولت تو در بر انصاف روانست
عزمت نه سبکسارست ار چه سبکست او
حزمت نه گرانبارست ار چند گرانست
بادیست شتاب تو کش از کوه رکابست
کوهیست درنگ تو کش از باد عنانست
طبع تو زمانست و زمینست همیشه
در نفع زمینست و به تأثیر زمانست
بر چرخ محیط است مگر عالم روحست
دارنده دهر است مگر چرخ کیانست
از خاطر تیز تو شود تیغ هنر تیز
پس خاطر تو زینسان تیغست و فسانست
از روی تو حشمت همه چون نرگس چشمست
در مدح تو دولت همه چون لاله دهانست
در مدحت سودست و زیانست به مالت
سودت همه سودت و زیانت نه زیانست
گوشست همه چون صدف آن را که نیوشد
وانکس که سراید همه چون کلک زبانست
ای آنکه ز هول تو دل و دیده دشمن
بر آتش سوزنده و بر تیره دخانست
گر فصل چهار آمد هر سال جهان را
پس چون که همه ساله مرا فصل خزانست
ور فصل خزان بینم دایم به چه معنی
زندان من از دیده من لاله ستانست
نه آفت و اندوه مرا وصف قیاس است
نه محنت و تیمار مرا حد و کرانست
نه در دلم از رنج تحمل را جایست
نه در تنم از خوف رگم را ضربانست
گر خوردنی یابم هر هفته نه هر روز
از دست مرا کاسه و از زانو خوانست
ور هیچ به زندانبان گویم که چه داری
گوید که مخور هیچ که ماه رمضانست
گویمش که بیمارم و رو شربت و نان آر
خنده زند و گوید خود کار در آنست
هر چند که محبوس است این بنده مسکین
بی نان نزید چون بنده حیوانست
بدبخت کسی ام که به چندان زر و نعمت
امروز همه قصه من قصه نانست
جز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجر و سرطانست
بسیار سخن گفت مرا بخت پس آنگه
هر کرده که او کرد بدان گفته همانست
گر دل به طمع بستم شعرست بضاعت
ور احمقی کردم اصل از همدانست
امروز مرا صورت ادبار عیان شد
نزد همگان صورت این حال عیانست
در بندم و این بند ز پایم که گشاید
تا چرخ فلک بند مرا بسته میانست
از خلق چه نالم که هنر مایه رنج است
وز بخت چه گریم که جهان بر حدثانست
در ذات من امروز همی هیچ ندانند
که انواع سخن را چه بیان و چه بناست
وز من اثری نیست جز این لفظ که گویند
این شعر بخوانید که این شعر فلانست
گیتی چو ضمانی کندم شاد نباشم
زان روی که این گیتی بس سست ضمانست
زین بیش چرا گردون بگذاردم ایرا
گردون رمه خود را خونخواره شبانست
از جمله خداوندا در وهم نیاید
که احوال من بد روز اینجا به چه سانست
گر دولت تو بخت مرا دست نگیرد
از محنت خود هر چه بگویم هذیانست
ور در دل تو هیچ بگیرد سخن من
در کار خلاصم چه خلاف و چه گمانست
کانرا که به جان بیم کند چرخ ستمگر
نقشی که کند کلک تو منشور امانست
شایسته صدر تو ثنا آمد و نامد
کان کس که ثنا گفتت دانست و ندانست
دانست که جز معجزه گفتنش نشاید
بسیار بکوشید که گوید نتوانست
هر گفته و هر کرده تو دولت و دین را
بر جاه دلیل است و بر اقبال نشانست
امکان تو با تمکین همچون تن و جان باد
تا جان و تن از کون و مکینست و مکانست
چون کوه متین بادی تا کوه متین است
با بخت قرین بادی تا دور قرانست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح ابوالرشد رشید بن محتاج
پسر محتاج ای من شده محتاج به تو
از پی آنکه همه خلق به تو محتاجست
مردمی کن برسان خدمت من چون برسی
به بزرگی که کفش بحر عطا امواجست
عمده مملکت قاهره بورشد رشید
خاص شاهی که فروزنده تخت و تاجست
ای جوادی که به نزد تو ز زوار و ز زر
بدره در بدره و افواج پس افواجست
مملکت را ز تو هر لحظه صد استنباط است
محمدت را ز تو هر روز صد استخراجست
جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است
جود را بزم تو مشهورترین منهاجست
رایهای تو در آفاق مصالح بدرست
سعدهاییست که در انجم و در ابر اجست
هر حکیمی که به نزد تو بود معیوبست
هر فصیحی که به نزد تو رسد لجلاجست
تا سرافراز براقیست ز اقبال تو را
از شرف روز بزرگیت شب معراجست
زندگان را سر نیروی چو اوداج آمد
ظلم افتد که مگر مهر تو در اوداج است
سائل از جود تو اندر طرف نعمت هاست
نعمت اندر کف تو از شغب تاراجست
اهتزاز از امل جود تو آرد در طبع
آنکه اندر رحم کون هنوز امشاجست
تا شب جاه تو از بخت تو روشن روزست
روزهای همه اعدات شبان داجست
نصرت ار صیقل شمشیر تو باشد نه عجب
که ظفر زین ره انجام تو را سراجست
شولک تو که پدید آید پندارد خلق
کز شبه گویی بر چارستون عاجست
گوهر مدح تو را دست هنر نظام است
حله شکر تو را طبع خرد نساجست
تا به مدح تو گشاده دهنم طوطی وار
چشم در روی نکویی که مگر دراجست
تا بینداختیم تیر نهاد از بر خویش
پشتم از فرقت خم داده کمان چاجست
نیست بس دیر که چون پنبه بداز برف زمین
تا همی گفتی چون ابر خزان حلاجست
نقشبندیست کنون ابر بهار ای عجبی
که به دیباجی او روی زمین دیباجست
می خوشخواره خوشبوی همی خور در باغ
قمری و بلبل عواد خوش و صناجست
روی ترکان را تا وصف به لاله است و به گل
زلف خوبان را تا نعت به قیر و ساجست
مدت عمر تو صد سال دگر خواهد بود
من همی گویم وین حکم خود از هیلاجست
موسم راوی در کعبه اقبال تو باد
که ره خلق بدو همچو ره حجاجست
پسر محتاج آورد بدین قافیه ام
حمل انصافش هم بر پسر محتاجست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح عمید حسن
امروز هیچ خلق چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست
لرزان تر و نحیف تر از من
در باغ شاخ و برگ سمن نیست
انگشتریست پشت من گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست
از نظم و نثر عاجز گشتم
گویی مرا زبان و دهن نیست
از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست
این هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست
صدری که جز به صدر بزرگیش
اقبال را مقام وطن نیست
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست
لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش
ولله که در قطیف و عدن نیست
اصل سخن شده ست کمالش
واندر کمالش ایچ سخن نیست
مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح پادشاه
ماه صیام آمد این ملک به سلامت
فرخ و فرخنده باد ماه صیامت
آمد ماه بزرگوار گرامی
و آسود از تلخ باده زرین جامت
نزد خداوند عرش بادا مقبول
طاعت خیر تو و صیام قیامت
نام تو پاینده باد از آنکه نبشه ست
دست بقا برنگین دولت نامت
چرخی و تابنده خلق توست نجومت
بحری و بخشنده کف توست غمامت
شیری و میدان رزمگاه عرینت
تیغی و خفتان و مغفرست نیامت
مهری و هرگز مباد هیچ کسوفت
دهری و هرگز مباد هیچ ظلامت
هست سهام تو دو دیده حاسد
گویی کز خواب کرده اند سهامت
هست حسامت همیشه بر سر اعدا
گویی کز عقل کرده اند حسامت
قیصر در روم گشته بنده بنده ت
کسری در پارس شد غلام غلامت
خان به شب از سهم تو نخسبد هرگز
گر به بر خان رسد ز خشم پیامت
هست به دام تو دشمن تو همیشه
گویی گشت این جهان سراسر دامت
دیده بدخواه تو چو دیده افعی است
از سر آن خنجر ز مرد فامت
کام خود از بخت خود نیابد هرگز
هر که ز خلق جهان نجوید کامت
دایم تابنده باد بر فلک ملک
طلعت تابنده چو ماه تمامت
بادا در بوستان عمر قرارت
بادا اندر سرای ملک مقامت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در ستایش امیر منصور بن سعید
کفایت را ستوده اختیار است
شهامت را گزیده افتخار است
عمید ملک منصور سعید آنک
محلش نور چشم کارزار است
وزیر اصلی که از اصل وزارت
جهان مملکت را یادگار است
بزرگی دیر خشم و زود عفو است
کریمی کامگار و بردبار است
جهان بی دانش او ناتمامست
فلک با همت او ناسوار است
به کام مهرش اندر زهر نوش است
به چشم کینش اندر نورنار است
خطا هرگز نیفتد حزم او را
که او را سعد گردون پیشکار است
به حکم تجربت احکام رایش
همه ارکان ملک شهریار است
سرمیدان شدن با کار حیدر
به رونق زان سخن در ذوالفقار است
به نزدیک قیاس انفاس جدش
همه آیات دین کردگار است
نه بی اکرام تو جان را توانست
نه بی انعام تو کان را یسار است
ز جودت موج دریا یک حبابست
ز خشمت جوش دوزخ یک شرارست
نه در بذل تو ذل امتناعست
نه در بر تو رنج انتظار است
اگر میدان فضلت شاهراهست
سزد کاثار خلقت شاهوار است
روا باشد که روی تو امید است
که جودت نودمیده مرغزار است
عجب دارم ز بخت دشمن تو
که بر خود خندد و ناسوگوار است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در ستایش یمین الدوله بهرامشاه
ای بت لبت ملیست که آن را خمار نیست
وی مه رخت گلیست که رسته ز خار نیست
دیده ست کس گلی و ملی چون رخ و لبت
کانرا چنین که گفتم خار و خمار نیست
آورد نوبهار بتان را و هیچ بت
مانند تو به خوبی در نوبهار نیست
سرو و چنار یا زان در هر چمن ولیک
با حسن و زیب قد تو سرو و چنار نیست
ای قندهار گشته ز تو جایگاه تو
والله که لعبتی چو تو در قندهار نیست
منت خدای را که زمانه به کام ماست
و امروز روز دولت ما را غبار نیست
در عدل می چمیم که عدل اختیار کرد
شاهی که از ملوک جز او اختیار نیست
سلطان یمین دولت بهرام شاه کوست
شاهی که در زمانه ز شاهانش یار نیست
آن شهریار شهر گشای ملوک بند
کامروز مثل او به جهان شهریار نیست
هست او یمین دولت و اندر حصار ملک
چون بنگرند جز فلک او را یسار نیست
ای خسرو زمانه که باشد ز خسروان
کاندر جهان رضای تو را جان سپار نیست
تو رستمی و باره تند تو هست رخش
تو حیدری و تیغ تو جز ذوالفقار نیست
یک پی زمین نماند که از زخم تیز تو
از خون کنار خاک چو دریا کنار نیست
بی مغز دشمن تو در او نیست هیچ دشت
بی خون دشمن تو در او هیچ غار نیست
از بهر ملک توست جهان پایدار و بس
زین پس نگوید آنکه جهان پایدار نیست
چون کوه یافت است ز تو مملکت قرار
چون باد بیش دشمن دین را قرار نیست
تا استوار دید تو را در مصاف رزم
بر جان و عمر دشمن تو استوار نیست
هستی سوار و ملک و چنانی که پیش تو
خورشید بر سپهر چهارم سوار نیست
تابنده آفتاب کند روی در حجاب
روزی که بندگان تو گویند بار نیست
ملک افتخار کردی و امروز ملک را
جز جاه و دولت تو شعار و دثار نیست
پیوسته نهمت تو شکار است و کارزار
دانی که گاه جنگ و گه کارزار نیست
دل در شکار شیر مبند از برای آنک
یک شیر نر ز بیم تو در مرغزار نیست
گر گه گهی به چوگان بازی روا بود
گر چه ز برف روی زمین آشکار نیست
مقصور شد بر آنکه نشینی و می خوری
بی می بدان که جان و روان شاد خوار نیست
جان خواستار می شد بی شک ز بهر آنک
می جز نشاط را به جهان خواستار نیست
مجلس فروخته شود از می به روز و شب
می آتشی ات روشن کانرا شرار نیست
مجلس چو لاله زار کند جام می به رنگ
گر چه هنوز وقت گل و لاله زار نیست
بوس و کنار باید و دل شادمان از آنک
جز وقت شادمانی و بوس و کنار نیست
ای پیشوا و قبله خود امیدوار باش
کز عمر خویش دشمنت امیدوار نیست
می خورد باید وز لب میگسار نقل
زیرا که نقل به ز لب میگسار نیست
این داور زمانه ملوک زمانه را
جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست
پیراروپار بنده ز جان ناامید بود
وامسال حال بنده چو پیراروپار نیست
کس را چنان که امروز این بنده توراست
جاه و محل و مرتبت و کار و بار نیست
هر مجلسی ز رای تو او را کرامتی است
هر هفته از تو بی صلت صد هزار نیست
از داده تو اکنون چندان که بنده راست
کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست
عمر تو باد باقی چندان که چرخ را
چون عمر و ملک تو به جهان یادگار نیست
بر تخت ملک بادی تا حشر تاجدار
کامروز در زمانه چو تو تاجدار نیست
وین روزگار ملک تو پاینده باد از آنک
اندر زمانه خوشتر از این روزگار نیست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح ثقة الملک طاهربن علی
هر چه اقبال بیندیشید آمد همه راست
جان بدخواهان از هیبت و از هول بکاست
موکب طاهری آواز برآورد بلند
هر سویی از ظفر و نصرت لبیک بخاست
بدهید انصاف امروز به شمشیر و قلم
در جهان چون ثقة الملک که دیده ست و کجاست
قدر او چرخی عالی است کزو چرخ زمیست
رای او مهری روشن که ازو مهر سهاست
ای جهانی که دو حال تو ز مهرست وز کین
ای سپهری که دو قطب تو زحزم وز دهاست
نیک یکتاست دل گردون در خدمت تو
گر چه در طاعت تو پشتش زینگونه دوتاست
همه فرمان تو مقبول و همه امر تو جزم
این توانایی در مملکت امروز توراست
حاصل و رابح و موجود به هر وقت ز توست
هر چه سلطان جهان را غرض و کام و هواست
شاه مسعود براهیم که در ملک جهان
خسرو نافذ حکم و ملک کام رواست
بر تن حشمت باقیش لباس از شرف است
بر سر دولت پاینده او تاج علاست
زندگانی تو پاینده کناد ایزد از آنک
زندگانی تو آنجاست که از شاه رضاست
عنف و لطف تو به هر وقت خزانست و بهار
خشم و عفو تو به هر حال سموم است و صباست
آسمانی و ز دور تو ولی تو مهست
آفتابی و ز نور تو عدوی تو هباست
از شرف ذات تو بیخیست کزو شاخ علوست
در کرم طبع تو شاخیست کزو بار سخاست
مثل بخت و نکوخواه تو آبست و درخت
مثل مرگ و بداندیش تو ناراست و گیاست
سحر دشمن همه باطل کنی از تیغ مگر
دشمن و تیغ تو را قصه فرعون و عصاست
هر چه در گیتی رادی است کم و بیش ز توست
وآنچه از دولت شادیست شب و روز توراست
همه دعوی که سخا کرد و کند هست به حق
زآنکه دعوی سخا را دو کف تو دو گواست
وآنکه دعوی کند و گوید در کل جهان
از جوانمردان چون طاهر یک مرد کجاست
من بدو ماندم باقی به جهان تا جاوید
گر بماند به جهان باقی والله که سزاست
من که مسعودم هر چند ثنا گوی توام
این سخن گفته من نیست چه گفتار سخاست
این که می رانم والله که به عدل است و به حق
وانچه می گویم والله که نه از روی ریاست
چرخی و ابری و خورشیدی و دریایی و کوه
وین صفات این همه را غایت مدح است و ثناست
سرفرازا فلکم زیر قضا زخم گرفت
همه فریاد و فغان من ازین زخم قضاست
از زمین برترم و نیست هوا سمج مرا
پس مرا جای بدینسان نه زمین و نه هواست
محنت و بیم مرا جاه تو ایمن کندم
پس از این گونه مرا جای درین خوف و رجاست
از همه دانش حظیست مرا از چه سبب
همه حظ من ازین گیتی رنجست و عناست
گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم
از خدایی که همه وصفش بی چون و چراست
شرزه شیری را مانم که بگیرند به دست
وین گران بند بر این پای مرا اژدرهاست
مدتی شد که چنین شیر خود از بیم غسک
اندرین سمج ز خواب و خور و آرام جداست
این همه رنج و غم از خویشتنم باید دید
تا چرا طبع و دلم مایه هر ذهن و ذکاست
بحرم و کانم چون بحر و چو کان حاصل من
خلق را در ثمین و گهر پیش بهاست
ای خداوند من از غفلت بیدار شدم
چون بدانستم کاندیشه بیهوده خطاست
جان همی بازم با چرخ و همی کژزندم
هیچ کس داند کاین چرخ حریفی چه دغاست
چرخ رانیست گناهی به خرد یار شدم
زآنکه این چرخ به هر وقتی مأمور قضاست
عرض کردیم همه کرده بی حاصل خویش
هر چه بر ماست بدانستیم اکنون کز ماست
گر چو ما گیتی مجبور قضا و قدر است
پس چرا از ما بر گیتی چندین عللاست
دگر از تنگدلی کردن ما فایده نیست
این همه تنگدلی کردن ما خیره چراست
طرفه مردی ام چندین چه غم عمر خورم
چون یقینم که سرانجام من از عمر فناست
ساکن و شاکر گشتم که مرا روشن شد
که نبود آنچه خداوند جهاندار بخواست
نکند تندی گردون و وفادار شود
گر چه طبعش به همه چیز که من خواهم راست
چون بداند که مرا دولت تو کرد قبول
بنهد رگ به همه چیز که من خواهم راست
چون روا گشت و وفا شد ز تو امید مرا
پس از آن هر چه کند گردون از فعل رواست
هست امروز به اطلاق دل من نگران
که درین جنس ز احسان تو صد برگ و نواست
هستم از بیم تو چون قمری با طوق و ز مدح
همچو قمری نفس من همه لحنست و نواست
هیچ کس را هست انصاف ده ای حاکم حق
این زبان قلم و فکرت خاطر که مراست
از بزرگان هنر در همه انواع منم
گرچه امروز مرا نام ز جمع شعراست
قافیت هایی طنان که مرا حاصل شد
همه بر بستم در مدح کنون وقت دعاست
تا مه و مهر فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلامست و ضیاست
رتبت قدر تو از طالع در اوج علوست
دولت جاه تو از نصرت با نشو و نماست
تا جهان است بقا بادت مانند جهان
که بقای تو جهان را چو جهان اصل بقاست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - مدیح بهرامشاه
چون ره اندر برگرفتم دلبرم در برگرفت
جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت
خواست تا او پایهای من بگیرد در وداع
پای ها زو در کشیدم دست ها بر سر گرفت
گاه در گردنش دستم همچو چنبر حلقه شد
گاه باز آن حلقه ای زلف چون چنبر گرفت
نرگس او شد ز دیده همچو نیلوفر در آب
وز طپانچه دو رخ من رنگ نیلوفر گرفت
شد مرا لبها زیاد سرد همچون خاک خشک
مغزم از آب دو دیده شعله آذر گرفت
طره مشکین و جعد عنبرینش هر زمان
سینه و رخسار من در مشک و در عنبر گرفت
قد چون تیرم کمان شد وز دو دیده خون گشاد
دیده گوی زخم تیر خسرو صفدر گرفت
پادشا بهرام شاه آن شه که روز رزم او
بر فلک بهرام عونش را به کف خنجر گرفت
پای های تخت او را مهر بر تارک نهاد
مهر و ماه از آسمان گوهر در آن افسر گرفت
بر سر منبر چو نامش گفت لفظ هر خطیب
دولت و اقبال هر سو پایه منبر گرفت
همتش چون اختر از بالای هر گردون گذشت
هیبتش همچون قضا پهنای هر کشور گرفت
جاه او را بخت او از آسمان برتر کشید
کز جلالت جایگه بر تارک اختر گرفت
دولتش بر سر نهاد و بود واجب گر نهاد
حشمتش در بر گرفت و بود در خور گر گرفت
سایه و مایه که دولت را و نعمت را ازوست
از درخت طوبی و از چشمه کوثر گرفت
از شکوه و عدل و امن او تذرو و کبک را
باز جره زقه داد و چرغ زیر پر گرفت
عدل حکم حزم او را دستیاری نیک ساخت
ملک ارض پاک او را جفتی اندر خور گرفت
در ازل چون دفتر شاهی قضا تقدیر کرد
فر خجسته ذکر نام او سر دفتر گرفت
کرد عون دین پیغمبر به زخم تیغ تیز
با جهان ملک عزدین پیغمبر گرفت
هر که روزی در بساط خرمش بنهاد پا
دست او از بخت شاخ سبز بارآور گرفت
هر که از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر
باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت
شاه را مانست روز رزم در تف نبرد
اندر آن ساعت که حیدر قلعه خیبر گرفت
بود حیدر در مضاء حمله چون شاه جهان
تا به مردی این جهان آوازه حیدر گرفت
تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد
تا ازو طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت
لشکرش را لشکری آمد بزرگ از آسمان
چون ز بانگ کوس او روی زمین لشکر گرفت
چون به گاه رزم زخم خنجر او برق شد
ساعت حمله عنان رخش او صرصر گرفت
گاه بدخواهان او را خنجر اندر گل نهاد
گه بداندیشان او را مرگ بر بستر گرفت
رمح عمر او بار او فردا بگیرد باختر
همچنان کامروز تیغ تیز او خاور گرفت
باغها را چرخ ها از حرص جود دست شاه
جوی ها پر سیم کرد و شاخ ها در زر گرفت
در چمن دیدی بتان اندر لباس هفت رنگ
آن بتان را این خزان شمعگون چادر گرفت
راغها را باغ ها در دیبه کمسان کشید
از پس آن کابرها در دیبه ششتر گرفت
جام های خسروانی ساقیا بر گیرهین
زانکه مطرب راه های خسروانی بر گرفت
از هوای آسمان آواز نوشانوش خاست
چون هوای بزم او آواز خنیاگر گرفت
شد بهشت عدن بزمش چون نشاط باده کرد
و آب حیوان گشت باده چون به کف ساغر گرفت
آن ثناگستر منم کاندر همه گیتی به حق
عز و ناز از مدح های شاه حق گستر گرفت
چون گرفتم مدح او را پیش او جلوه گری
گردن و گوش سخن پیرایه و زیور گرفت
بزم او را حسن و زیب نظم و نثرم هر زمان
حسن و زیب لعبتان مانی و آذر گرفت
مدح او گفتم به نظم و شکر او کردم به نثر
مغز و کامم بوی مشک و لذت شکر گرفت
طبعم اندر مدح گفتن های بس بی حد نمود
دستم از جودش غنیمت های بس بی مر گرفت
من به گیتی اختیار شاهم اندر هر هنر
با من اندر هر هنر خصمی که یارد در گرفت
ور چه خصمی داشت این دعوی کجا معنی بود
در همه معنی عرض کی دعوی جوهر گرفت
تا بقا باشد جمال و فر او پاینده باد
کز بقای ملک او گیتی جمال و فر گرفت
منت ایزد را که کار ملک و دین اندر جهان
شهریار ملک جود و شاه دین پرور گرفت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - مدح ملک ارسلان بن مسعود و ذکر خیر بونصر پارسی
این عقل در یقین زمانه گمان نداشت
کز عقل را ز خویش زمانه نهان نداشت
در گیتی ای شگفت کران داشت هر چه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت
هر گونه چیز داشت جهان تا به پای داشت
ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت
پاینده باد ملکش و ملکیست ملک او
کایام نو بهار چنان بوستان نداشت
گشت آن زمان که ملکش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت
آن جود و عدل دارد سلطان که پیش ازین
آن جود عدل حاتم و نوشیروان نداشت
هنگام کر و فر وغا تاب زخم او
شیر ژیان ندارد و پیل دمان نداشت
ای پادشاه عادل و سلطان گنج بخش
هرگز جهان و ملک چو تو قهرمان نداشت
امروز یاد خواهم کردن ز حسب حال
یک داستان که دهر چنان داستان نداشت
بونصر پارسی ملکا جان به تو سپرد
زیرا سزای مجلس عالی جز آن نداشت
جان داد در هوات که باقیت باد جان
اندر خور نثار جز آن پاک جان نداشت
جان های بندگان همه پیوند جان توست
هر بنده جز برای تو جان و روان نداشت
آن شهم کاردان مبارز که مثل او
این دهر یک مبارز و یک کاردان نداشت
مرد هنر سوار که یک باره از هنر
اندر جهان نماند که او زیر ران نداشت
کس چون زبان او به فصاحت زبان ندید
کس چون بیان او به لطافت بیان نداشت
او یافت صد کرامت اگر مدتی نیافت
او داشت صد کفایت اگر دودمان نداشت
اندیشه مصالح ملک تو داشتن
و اندوه سوزیان و غم خانمان نداشت
در هر چه اوفتاد بد و نیک و بیش و کم
او تا به داشت تاب سپهر کیان نداشت
شصت و سه بود عمرش چون عمر مصطفی
افزون ازین مقامی اندر جهان نداشت
آن ساعت وفات که پاینده پادشاه
روی نیاز جز به سوی آسمان نداشت
مدح خدایگان و ثنای خدای عرش
جز بر زبان نراند و جز اندر دهان نداشت
آن بندگی که بودش در دل نکرد از آنک
یک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت
این مدح خوان دعا کندش زانکه در جهان
کم بود نعمتی که برین مدح خوان نداشت
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت
صاحب قران تو بادی تا هست مملکت
زیرا که مملکت چو تو صاحب قران نداشت
فرزندگانش را پس مرگش عزیزدار
کو خود به عمر جز غم فرزند کان نداشت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در صفت ابر و مدح یکی از بزرگان
زهی هوا را طواف و چرخ را مساح
که جسم تو ز بخارست و پرتو ز ریاح
اگر به صورت و ترکیب هستی از اجسام
چرا به بالا تازی ز پست چون ارواح
ز دوستی که تو داری همی پریدن را
به حرص و طبع همه تن ترا شدست جناح
تو کشتی یی که ز رعد و ز برق و باد تو را
چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح
تویی که لشکر بحر و سپاه جیحونی
ز برق و رعدت کوس و علم به قلب و جناح
گهی ز گریه تو زرد دیده نرگس
گهی ز خنده تو سرخ چهره تفاح
چو چشم عاشق داری به اشک روی هوا
چو روی دلبر داری به نقش روی بطاح
توراست اکنون بر کوه پیچش تنین
چنانکه بودت در بحر سازش تمساح
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
نه تیز رحلت پیکی چو زود رو سیاح
بر این بلندی جز مر تو را اجازت نیست
که باری آید نزدیک این غداة و رواح
هنر سوار بزرگی است که دست جاهش کرد
به تازیانه حشمت زمانه را اصلاح
ربود و برد کف را دو رای عالی او
ز جور و طبع جهان و فلک حرون و جماح
نه قعر حلمش دریافت فکرت غواص
نه غور حزمش بنمود نهمت مساح
بزرگ بار خدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایه عونی چو بخت اصل نجاح
گه وقار و گه جود دست و طبع توراست
ثبات تند جبال و مضاء تیز ریاح
ز رای و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد
که این کشیده سیوفست و آن زدوده رماح
اگر همیدون بحر مکارمی نه عجب
که خط های کف تست جویهای سماح
به روزگار تو شادم اگر چه محرومم
از آن بزرگی طنان و طلعت وضاح
سپیدرویم چون روز تا به مدحت تو
سیاه کردم چون شب دفاتر و الواح
به طبع و خاطرم اندر مدیح و وصف تو را
گشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح
ثنا و شکر تو گویم همی به جان و به دل
که نیست شکر و ثنا جز تو را حلال و مباح
تو تا چو خورشید از چشم من جدا شده ای
همی سیاه مسا گرددم سپید صباح
چو روز بود مرا آفتاب من بودی
چو شب درآید دائم تو باشیم مصباح
ز سعی و فضل تو داروی و مرهمم باید
که تن رهین سقام است و دل اسیر جراح
چگونه بسته شوم هر زمان به بند گران
که هست رأی تو قفل زمانه را مفتاح
لزمت سجنا و الباب مغلق دونی
ولیس یفتح دون المهیمن الفتاح
مرا تو دانی و دانی که هیچ وقت نبود
دردنائت را خود بر دل من استفتاح
تفاوت است میان من و عدو چونانک
تفاوت است به اقسام در میان قداح
اگر چه هر دو به آواز و بانک معروفند
زئیر شیر شناسد مردمان زنباح
تو را به محنت مسعود سعد عمر گذشت
بدار ماتم دولت که نیست جای مزاح
فلک به حرب تو آنگه دلیر شد که تو را
نیافت پای مجال و نداشت دست صلاح
ز عقل ساز حسام و ز دست ساز سپر
که با زمانه و چرخی تو در جدال و نطاح
برو چو طوطی و بلبل به قول و لحن مباش
که دام های بلا را قوی شود ملواح
ز پیش خویش بینداز عمدة الکتاب
به دست خویش فرو شو مسائل ایضاح
همی گذار جهان را به کل محترفه
ستور وار همی زی ولا علیک جناح
همیشه تا بود افلاک مرکز انجم
همیشه تا بود ارواح قوت اشباح
تن عدوی تو با ناله باد چون تن زیر
لب ولی تو پر خنده چون لب اقداح
تنت چو طبعت صافی و طبع چون تن راست
دلت ز جانت مسرور و جان ز دل مرتاح
به چشمت اندر حسن و به طبعت اندر لهو
به گوشت اندر لحن و به دستت اندر راح