عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح اردشیر بن حسن اسپهبد مازندران
بتافت از افق ملک و آسمان بقا
دو کوکب ملکی چون دو پیکر جوزا
دو شاخ دو حه ملک و دو شاه عرصه دین
دو ماه برج سعادت دو در بحر سخا
دو شمع جمع ملوک و دو چشم روی وجود
دو روح قالب عقل و نجم چرخ علا
دو جوهر ملکی در دو پیکر فلکی
که این ندارد جز آن و آن جز این همتا
یکی سلیمان ملک و یکی فریدون فر
یکی سکندر تاج و یکی قباد آسا
یکی نتیجه دولت یکی سلاله ملک
یکی سحاب سخاو یکی هزبر وغا
یکی بخردی چون ابرواهب الارزاق
یکی به طفلی چون عقل مدرک الاشیا
به نزد این صفت روح لعبت چابک
به پیش آن لقب عقل مرغک دانا
سوار لشکر لالا تکین این رستم
و شاق درگه با با مهین آن دارا
به سال اندک لیکن به مرتبت بسیار
بزاد خرد ولیکن به پایگه والا
به جرم لعبت چشم و به خردیش منگر
ازآنکه دیده ز خردی او بود بینا
اگر ستاره بچشم تو مینماید خرد
هم از بلندی جاهست و رتبت اعلا
سودا دیده و دل گر چه کوچکند بجرم
نه عقل و روح درین هر دو میکند مأوا؟
اگر چه مرکز از روی ذات نیست عریض
محیط دایره چرخ از او شود پیدا
و گر چه نقطه نباشد زروی جرم بسیط
نه استقامت خط را از او بود مبدا؟
تو باش تا شود اعلام رایت ایشان
ردای گردن این هفت گلشن دروا
تو باش تا که زآواز کوس نصرتشان
زهم به درد این سقف قبه ی مینا
وشاق این بستاند خراج قسطنطین
غلام آن بگشاید حصار جابلقا
بروز میدان تا بر فلک سوار شوند
همی دوند قضا و قدر ز پیش و قفا
ز عجز گوشه ی فتراک خسته دست قدر
زرنج آبله کرده پیاده پای قضا
گشاده پردگیان فلک تماشا را
هزار دیده ی روشن ز روزن بالا
سپهر غاشیه بر دوش میکند زهلال
فلک بقصد زمین بوس پشت کرده دوتا
فتاده پای فلک در پیش برون زرکاب
شده وشاق ملک را عنان زدست رها
همی دمد نفس صبح وان یکاد براین
همی نویسد جبریل قل اعوذ آنرا
سپهر از پی تعویذ گردن ایشان
بکنده ناخن و دندان ز شیر واژدرها
گه از هلال کمانی بزه کند گردون
گهی ز صبح عمودی برآورد عمدا
گه از ثریا آماجگاه تیر نهد
گه از شهابی زوبین کشد زروی هوا
ز آفتاب گهی تیغ و گه سپر سازد
زماه گه خم ابرو کشد گهی طفرا
ز چیست این همه بازی چرخ و بوالعجبی
که تا در او نگرند آن دو شه به عین رضا
بپیش پرتو نور جمال عارضشان
که قرص خورشید از عکس آن گرفته ضیا
مه چهارده در معرض جمال هنوز
نگفته (من)که خرد گفت خامش ای رعنا
تو کیستی که نهی پای بر بساط ملوک
تو از کجا وحدیث خدایگان زکجا
تو آنگهی بر مردم مشار الیه شوی
که شکل نعل سمنش عیان کنی برما
بدست رضوان قدرت همی بپیراید
زبهر پرچم این هر دو طره جوزا
سپهر رفعت شمس الملوک زهره رکاب
جهان جان شرف الملک آفتاب لقا
دوگوشواره عرش خدایگان زمین
که می بسایند اوج ستارکان سما
حسام دین ملک شرق مرزبان جهان
که ملک یافت به میراث از آدم و حوا
بزرگ بارخدایی که عدل شامل او
شداست واسطه گرک و میش در صحرا
شهنشهی که طریقی نهاد در بخشش
که برذخیره دریا و کان نکرد ابقا
بلند همت او آنکه در ممالک خویش
نه دزد فتنه گذارد نه یاوگی افنا
سموم قهرش اگر در خیال کوه آید
شود مفاصل که مستعد استرخا
نسیم لطفش اگر بردل جهان گذرد
زلال اطلس دوزند بر قد خارا
کیند برسر او هفت چرخ؟ هفت غلام
کیند بردر او هفت بحر؟ هفت گدا
اگر نداری باور عیان ببین اینک
بانتجاع بدر گاهش آمده دریا
بنزد گنجش نو کیسه ایست کان بدخش
به پیش تختش نو دولتی خان ختا
بسا که تخت ملک پیش خویشتن دیده است
فراسیاب میان بسته در صف امرا
تو ملک اوبین چندین هزار سال شده
تبارک الله پیری بود چنین برنا؟
ولیک ذات ملک ظل عالم قدم است
که دور دهر تصرف نمی کند آنجا
زهی نموده طبعت زلال آب حیات
زهی مجاهر خلقت نسیم باد صبا
رسیده حلم تو آنجا که تابش خورشید
گذشته عدل تو زآنجا که سایه عنقا
مثال تو سبب بندگی چو حرص و طمع
عطای تو سبب زندگی چو آب و گیا
خدا یگانا کانت همی دعا گوید
که عدل تو همه جائی رسیده است الا
چه جرم کرده ام اخر چرا چنین کردی
بده و شاق سخاوت و ثاق من یغما
ببرده گیر تو این ده قراضه از بن جیب
بداده گیر تو این چند خرده زر بعطا
پس آنگی چه؟ نه چو نمن رهی شوم مفلس
بکدیه ام بدرت باید آمدن فردا؟
چنان مکن که زاسراف جود و غایت بذل
تو بی خزینه بمانی ومن رهی رسوا
درازگشت و هنوز اولست بیت مدیح
ز حد گذشت و هنوز ابتد است وردودعا
همیشه تا که بود آفتاب زرد کلاه
همیشه تا که بود آسمان کبود قبا
دوام ملک دوشه باد زیر چتر ملک
چنانکه زو ابد آموزد امتداد بقا
توباش خازن روزی بندگان خدای
که تا نه وعده تنقض کند نه استقصا
بتیغ نصرت اسلام قامع الالحاد
بیمن رایت منصور قاهر الاعدا
ز فر نام تو لفظ رهی قلاده چرخ
زمدح تو لقب بنده سید الشعرا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - باردیف آتش وآب
شداست خاطر وطبع تو کان آتش وآب
نه کان آتش وآبست جان آتش وآب
زرشک خاطر وقاد و رشح طبع ترت
پرآب و آتش شد خانمان آتش وآب
بجز ز خاطر وطبع چو آب وآتش تو
کشید کس نتواند کمان آتش وآب
کنایتیست زجودت سخای بحر وسحاب
حکایتیست ز باست توان آتتش و آب
زصدروقهرتوجزوی سپهررفعت وجاه
زعنف ولطف تو رمزی جهان آتش وآب
کف تو گوهر بارست وخشم صاعقه بار
که ابرباشد دایم مکان آتش وآب
عجب ندارم از فر عدل شامل تو
که التیام پذیرد میان آتش وآب
زسرفرای وگردن کشی رجوع کنند
اگر بگیرد حملت عنان آتش وآب
زبیم صرصرخشمت که دور بادومباد
فتاد در تبلرز استخوان آتش و آب
درآب و آتش خسبیم چو نکلیم و خلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
در آب و آتش خسبیم چو نکلیم وخلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
همی بلرزد برجان آب و آتش باد
زعدل تست چنین مهربان آتش و آب
چنان تظلم منسوخ گشت در عهدت
کز آب و آتش ناید فغان آتش و آب
زهی چو آتش و آب آمده مهیب ولطیف
که خشم وحلم تو شد ترجمان آتش وآب
توئی غزاله فضل وتوئی سلاله شرع
که کرد گوهر پاکت بیان آتش و آب
کر است و کورزخشم تو گوش وچشم عدو
تراست و تیز بمدحت زبان آتش وآب
بروزگار تو اندر روا بود که بود
زروی طبع موافق قران آتش وآب
زحرق وغرق جهان ایمنست کز عدلت
بپنبه و شکرست امتحان آتش وآب
مگر که نام تو کردند نقش بریاقوت
که شد بفرتو همداستان آتش وآب
اگر نبارد خشم تو سیل وصاعقه هیچ
جهان نبیند دیگر زیان آتش آب
در آب و آتش رقص آورد شراروحباب
چو باد خلق تو زد برکران آتش وآب
زتو سخاوسخن دیده آب وآتش هم
حدیث و زرو گهرهان وهان آتش وآب
شد ست مدح تو حرز سمندر وماهی
که هر دو هستند اندر ضمان آتش و آب
زعدل تو چه عجب زینسپس که شمع وشکر
چو طلق وموم شود درامان اتش وآب
زسردو گرم جهان ناصحت برون آمد
چنانکه زروگهر ازمیان آتش وآب
دگر نبیند تر دامنی وگرسنگی
اگر کف تو شود میزبان آتش و آب
روا بود زپس این قصیده گرزین پس
بر او نبشته شود داستان آتش وآب
همیشه تا که شوند از اثیرو بحر محیط
فراز وشیب هوارا نشان آتش و آب
چو آب وآتش بادی تو سرفراز وعزیز
عدوت زرد وغریوان بسان آتش وآب
توهمچو شمع فروزان وخصمت از دل وجان
چوشمع کرده روان کاروان آتش وآب
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - شکایت از روزگار
دلم از بار غم خراب شد است
رخم از خون دل خضاب شداست
دیده پالونه سرشک آمد
طبع پیمانه عذاب شد است
وه که جانم شکار غم گشتست
وه که بختم اسیر خواب شد است
تو بظاهر نگه مکن که مرا
لفظ چون لؤلؤ خوشاب شداست
اشک من بین که ازجفای فلک
لعل چون بسد مذاب شداست
قدح سرخ لاله میبینی
جگرش بین که چون کباب شداست
چرخ با من عتاب می نکند
هنرم موجب عتاب شداست
در ترقی معانی نظمم
چون دعاهای مستجاب شداست
قدر من گر چو خاک پست افتاد
سخن من بلطف آب شداست
تو بقدر چو خاک من منگر
هنرم بین که بیحساب شداست
سخن من زر است لیک سخا
کیمیا وار تنک یاب شد است
ذره گر چه بذات مختصر است
گوهر تیغ آفتاب شداست
آه از این خواجگان دون همت
کاب ازاد بارشان سراب شده است
تا شد ستند کدخدای جهان
خانه مکرمت خراب شداست
بخل از ایشان جهان چنان آموخت
که صدا خامش از جواب شداست
طبع ایشان گرفت هم خورشید
لاجرم زابردر حجاب شداست
سر بیمغزشان نگر کز باد
راست چون خیمه حباب شداست
لعل از بار منت خورشید
در دل سنک خون ناب شد است
گوهر از لاف رعد و طعنه ابر
در دهان صدف لعاب شداست
دست اندر عنان فضل مزن
که کرم پای دررکاب شداست
فضل بگذار کانکه زر دارد
در جهان مالک الرقاب شداست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدیح خواجه رکن الدین
ایکه انعام تو سرمایه هر محرومست
ویکه انصاف تو یاری ده هر مظلومست
رکن دین خواجه آفاق که صدبار فلک
گفت دربان تو تا حشر مرا مخدومست
رشح اقلام تو برروی شریعت خالست
بوی اخلاق تو دردست خردمشمومست
در لگد کوب معلی تو گردون پستست
در سر انگشت معانی تو آهن مومست
سطح نه دایره چرخ برقدر تو هست
کم از ان نقطه که در ذهن خردمو هومست
رایت دولت تو برسر خورشید هماست
سایه دشمن تو خانه خود را بو مست
مذهب جود تو آنست که منع از کفرست
سنت بخششت آنستکه سختی شومست
هردعائی که نه در حق تو نامسموعست
هر ثنائی که نه درحق تو نامعلومست
مدحتت سبحه هر نوک زبانست چنانک
نعمتت عدت هر نایژه حلقومست
هرکجا رایت امیرست قدر مامورست
هرکجا حکمت اما مست قضا مأمومست
برقضا هیچ بهانه منه ایخواجه کنون
هرچه حکمست بفرماکه قضامحکومست
توئی و جز تو براطلاق کسی دیگر نیست
گر در این عصر اما میست که او معصومست
ازقضایای کرم حکم تو این فتوی داد
کانکه اوبی گنه آید بر من مأثومست
هست الحق همه چیزیست مبارک الا
دشمنی تو که آنخصم ترا میشومست
گر شود خصم تو شمشیر نه هم مسلولست؟
ور شودشمن تو شیر نه هم مجذومست؟
گر چه اقسام بتقدیرازل مضبوطست
ورچه ارزاق بتأکید قسم مقسومست
گفت توواهب معقول من و منقولست
کلک تو ضامن مشروب من و مطعومست
قصه غصه خود بیش نخواهم گفتن
زانکه ناگفته تراقصه من مفهومست
کارم از شعبده چرخ نمیگیرد نظم
در جهان از همه چیز یم سخن منظومست
هرپیاله که بمن دهر دهد ممزوجست
هر نواله که بمن چرخ دهد مسمومست
شمع اقبال تو تابان و رهی محجوبست
کل انعام تو خندان ورهی مز کومست
بکر فکرم را چز محرم نا دیده کسی
زور در دورتو مدح دگران ولو مست
باز پرس از کرمت گرزمنت باور نیست
تاهم انصاف تو گوید که فلان محرومست
نه بکاری که بود لایق او مشغولست
نه بشغلی که بود در خور او موسومست
مدتی فت که توقیع ترا منتظر است
چیست این قاعده ایچرخ نه فتح رومست
نظر بنده همه بر شرف خدمت تست
که نه تحقیق غرض قاعده مرسومست
تو بخر فضل و هنرزانکه بنزد دگران
فضل مردود بیکبار وهنر مذمومست
هم تو کن زانکه چو از درگه تو آنسوشد
جود منسوخ بتحقیق و کرم معدومست
تا که اسرار قدر در تتق پرده غیب
زاطلاع بشر و علم ملک مکتومست
بادجان تو زتیر حدثان ایمن و هست
که غژا کند تو حفظ ملک قیومست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - مرثیت فوام الدین و تذهیب صدرالدین
مرا باری در ینحالت زبان نیست
دل اندیشه و طبع بیان نیست
چگونه مرثیت گویم شهی را
که مثلش زیر چرخ آسمان نیست
زرنج دل چنان بسته زبانم
که گوئی اینزبان در این دهان نیست
چه گویم مرثیت گویم؟ نه وقتست
چه گویم تهنیت؟ هم جای آن نیست
منغص شد قدوم خواجه بر ما
که با او موکب صدر جهان نیست
دریغا خواجه و تحقیق خواجه
که در روی زمین شخصی چنان نیست
دریغا لطف آن شکل و شمایل
که سروی چون قدش در بوستان نیست
دریغا آن همه لطف و مهایت
که بی او بازوی دین را توان نیست
دریغا شخص او کز وی اثر نه
دریغا نام او کز وی نشان نیست
کجا شد آنهمه مردی که گفتی
سپهر پیرمرد آن جوان نیست
کجا رفت آن چو طاووس خرامان
که گرد این چمن اندرچمان نیست
چنان شکل همه چیزی بگشتست
که گویی این سرا آن خانمان نیست
چه می گویم؟ چه جای خانمانست؟
که گویی اصفهان آن اصفهان نیست
دریغا آنچنان چابک سواری
که یکران حیاتش زیر ران نیست
از آن پشت شریعت شد شکسته
که اندر صف دین آن پهلوان نیست
اگر تیره است روز ما عجب نیست
که ماه صدر وشمع خاندان نیست
وگر تلخست عیش ما روا دار
که ذوق لفظ آن شیرین زبان نیست؟
تنی دانی که او رنج آزما نیست؟
دلی دانی که او درد آشیان نیست
رعیت خسته است آری سبب هست
رمه پرکنده اند آری شبان نیست
همه سرگشته و روی جزع نه
همه دلخسته وبرگ فغان نیست
چرا دشمن همی شادی فزاید
که دشمن را ازین ضربت امان نیست
بدشمن گو مشو غره بگردون
که گردون نیز یاری مهربان نیست
فلک گر آردت روزی نواله
نگهدارش که آن بی استخوان نیست
زدزد مرگ گو ایمن مخسبید
که بام زندگی راپاسبان نیست
فلک را هیچ روزی نیست تا شب
کزاینش گونه تیری درکمان نیست
بکام کس نخواهد گشت گردون
که گردون را بدست کس عنان نیست
چه چاره جز رضا دادن بتقدیر
چو تدبیر قضای آسمان نیست
از آنست اینهمه درد دل ما
که ما را اینچنین ها در گمان نیست
حقیقت این همی بایست
که جای زیست درملک جهان نیست
ایا صدری که اندر شرق ودرغرب
کسی مثل تو درعلم و بیان نیست
تویی آن حاکمی کزعدل وانصاف
نظیرت در همه کون ومکان نیست
هزاران منت ایزد را که کردست
ترا حاکم که مثلت در زمان نیست
هزاران سجده واجب گشت مارا
که بردی سود ودرجانت زیان نیست
بحمدالله همه کارت بکام است
قوام الدین تنها درمیان نیست
تو شادان بادیا از بخت ودولت
که دریای غم ما را کران نیست
تو جاویدان بزی در حشمت وجاه
اگرچه جاه دنیا جاودان نیست
جهان بیروی تو هرگز مبینام
که بی تو رونق این خاندان نیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - پیغام بخاقانی شروانی
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن ازمن بدان مرد سخندان برد
گوید خاقانیا این همه ناموس چیست
نه هرکه دو بیت گفت لقب زخاقان برد
دعوی کردی که نیست مثل من اندر جهان
که لفظ من گوی نطق زقیس و سبحان برد
عاقل دعوی فضل خود نکند ور کند
باید کز ابتدا سخن به پایان برد
کسی بدین مایه علم دعوی دانش کند؟
کسی بدین قدر شعر نام بزرگان برد؟
تحفه فرستی ز شعر سوی عراق اینت جهل
هیچ کس از زیرکی زیره به کرمان برد؟
مرد نماند از عراق فضل نماند از جهان
که دعوی چون توئی سر سوی کیوان برد
شعر فرستادنت به ما چنانست راست
که مور پای ملخ نزد سلیمان برد
نظم گهر گیر تو گفته خود سربسر
کس گهر از بهر سود باز به عمان برد
یا نه چنان دان که هست سحر حلال این سخن
سحر کسی خود برموسی عمران برد
زشت بود روز عیدانکه ز پی چایکی
پیرزنی خرسوار گوی زمیدان برد
کس اینسخن بهر لاف سوی عراق آورد
والله اگر عاقل این بکه فروشان برد
بمسجد اندر سگان هیچ خردمند بست؟
بکعبه اندر بتان هیچ مسلمان برد؟
مگر بشهر تو شعر هیچ نخواندست کس
که هرکس از نظم تو دفتر و دیوان برد
بخطه کاندر وهم در آید بسر
بدینسخن ریزه کس اسب بجولان برد
عراق آنجای نیست که هرکس ازبیتکی
زبهر دعوی در او مجال طیان برد
هنوز گویندگان هستند اندر عراق
که قوه ی ناطقه مدد ازیشان برد
یکی ازیشان منم که چون کنم رای نظم
سجده بر طبع من روان حسان برد
منم که تا جای من خاک سپاهان بود
خرد پی توتیا خاک سپاهان برد
چو گیرم اندر بنان کلک پی شاعری
عطارد از شرم من سر به گریبان برد
ز عکس طبعم بهاره جلوه بستان دهد
زشرم لفظم گهر رخت سوی کان برد
زنثر و شعرم فلک نثره و شعری کند
زلفظ پا کم صدف لؤلؤ و مرجان برد
مرا ست آنخاطری کانچه اشارت کنم
بطبع پیش آورد بطوع فرمان برد
اگر شود عنصری زنده در ایام من
زدست من بالله اربشاعری جان برد
من زتو احمق ترم تو زمن ابله تری
کسی بباید که مان هر دوبزندان برد
شاعر زر گر منم ساحر در گر توئی
کیست که باد بروت زمادو کشخان برد
من و تو باری کنیم زشاعران جهان
که خود کسی نام مازجمع ایشان برد
وه که چه خنده زنند برمن و تو کودکان
اگر کسی شعر مان سوی خراسان برد
مایه ما خولیاست علت سودای ما
صفح دبیقی و بس بود که درمان برد
اینهمه خود طیبتست بالله اگر مثل تو
چرخ بسیصد قران گشت بدوران برد
نتایج فکر تو زینت گلشن دهد
معانی بکر تو زیور بستان برد
فلک ز الفاظ تو زیور عالم دهد
خرد زاشعار تو حجت و برهان برد
ازدم نظمت فلک نظام پروین دهد
وزنم کلکت جهان چشمه حیوان برد
بندگی تو خرد ازدل واز جان کند
غاشیه تو ملک از بن دندان برد
چرخ از ینروی کرد پشت دو تا تا مگر
قوت خرد زاین دهد قوت ملک زان برد
نهاده در قحط سال شعر تو خوانی ز فضل
که عقل و نفس و حواس همی بمهمان برد
اگر بغزنی رسد شعر تو بس شرمها
که روح مسعود سعد ابن سلمان برد
مایه برد هرکسی تز تو و پس سوی تواز
شعر فرستد چنانک گل بگلستان برد
سنت ابراست این که گیرد از بحر آب
پس بسوی بحر باز قطره باران برد
هرکه رساند بمن شعر تو چونان بود
که بوی پیراهنی بپیر کنعان برد
یا که کسی ناگهان بعداز هجری دراز
بعاشق سوخته مژده جانان برد
شکر خدارا که ثو نیستی از آنکه او
شعر بدونان چو ما برای دونان برد
فضل تو پاینده بادصیت تو پوینده باد
که از وجود تو فضل رونق و سامان برد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح امیر عزالدین
ترکم امروز مگر رای تماشا دارد
که برون آمده آهنگ بصحرا دارد
طره چون غالیه گرد سمنش حلقه زده
خه بنام ایزد یارب که چه سودا دارد
لعل شکر شکنش پرده مرجان سازد
مشک عنبر فکنش پروز دیبا دارد
چهره تابان در زلف شبه رنگ دراز
چون مه چارده اندر شب یلدا دارد
گر نه خورشید پرستست سر زلف دوتاش
پس چرا گرد مه از مشک چلیپا دارد
آه کاین حقه آیینه مثال اعنی چرخ
مهره بازی همه زان نرگس رعنا دارد
عشق را ملک دل اقطاع بدان دادستند
کز خم ابروی او چنبر و طغرا دارد
تیر غمزه چو در آرد بکمان ابرو
دل بغارت ببرد کاصل ز یغما دارد
بدلی نیست مرا هیچ بخیلی با دوست
غم جانست نه قصد دل تنها دارد
نی خطا گفتم وین لفظ برون از عقل است
هر چه زین شیوه بود روی بسودادارد
خود غم عشق دلی را نکند سست که جان
از پی خدمت آن حضرت والا دارد
عزدین میر جهان داور غازی صماد
آنکه در دولت و دین قدر معلا دارد
آنکه هنگام شجاعت دل شیران دارد
وانکه در وقت سخاوت کف دریا دارد
دست قدرت کمر غایت مقصود کند
پای همت زبر کنبد دروا دارد
آسمان پشت دوتا دارد در خدمت او
زانکه در خدمت سلطان دل یکتا دارد
زرد گشت آتش از هیبت خشمش چو نانک
آهنین حصن خود اندر دل خارا دارد
مشتری خواست بسی تا بخرد خدمت را
آن مرصع کمر بسته که جوزادارد
اگر از مدحت او جزوی برکان خوانی
برفشاند زرو سیمی که در اجزا دارد
هرچه انواع اما نیست میسر بادش
کانچه اسباب معالیست مهیا دارد
زه زه ایمیر قدرت قدر گردون قوت
که کمانت صفت چرخ توانا دارد
چیست آنمرغ اجل پر که خدنگش خوانند
که عدو ترکش اوازدل واحشا دارد
گر کمند تونه چون عفو تو شد خصم نواز
دست دایم زچه در گردن اعدا دارد
دو زبانست عدوی تو ولی ازرحمت
که زبان دردهن خصم تو عمدادارد
خنجر تیز زبان تو بخواند یک یک
راز خصمت که نهانش زسویدا دارد
عاریت دارد از آن شعله الماس صفت
گوهرین رنگی کاین گنبد خضرا دارد
مجلس بزم تورا چرخ که داند که درو
کمترین را مشگی زهره زهرا دارد
صبح را دم بخلاف تو زدن زهره بود؟
چرخ بیرونشدن از حکم تو یارا دارد؟
وجه یکروزه جودت نبود گردون را
هر چه دردفتر من ذلک و منها دارد
خصمت از هیبت تیغ تو چنان لرزانست
کزجهان آرزوی مرگ مفاجادارد
وهم تیز تو در آیینه دل می بندد
سر غیبش که پس پرده مهیا دارد
آفرین باد برآن کوه روان مرکب تو
که دل زیرک و اندیشه دانا دارد
زهره شیرو تن پیل و تک آهوی دشت
دیده کرکس و بیداری عنقا دارد
چزخ شکلست و مرا ور از مجره است عنان
ماه سیر است و رکابش زثریا دارد
هر کجا عزم کنی پیشتر از عزم رسد
هر کجا قصد کنی نعل برانجا دارد
گر بتابی تو عنانش بجهد از تندی
تا بدانجای که دی صورت فردا دارد
سایه از همرهیش باز پس افتد بیشک
گاه جستن اگر اورا نه محابا دارد
چون قضا تازد اگر سوی نشیب آغازد
چون دعا تازد اگر روی ببالا دارد
وقت جستن بمثل قوت صرصر دارد
گاه جولان بصفت گردش نکبا دارد
ابراز گردهمی سازد و باران از خوی
برق اندر جهش و رعد در آوا دارد
ایخداوند من از چاکرت این گردون نام
بکه نالم که سر عربده با ما دارد
جور او بخرد را عیش منغص کردست
دور او نادانرا عیش مهنا دارد
هر کجا بی هنری هست بوی میبخشد
بیشتر زانکه از ایام تمنا دارد
ماهی گنک از و بستر مرجان سازد
صدف گور ازلؤلؤ لالا دارد
چون منی را ز پی لقمه و خلقانی چند
هر زمان بردر هر دون بتقاضا دارد
هنر و فضل مرا فایده آخر چه بود
چون مرا بردر هر بیهنری وا دارد
مشک را نفس خویش چه راحت باشد
کش همی باجگر سوخته همتا دارد
یا هما را چه شرف باشد بر سگ چو همی
ز استخوان خورد نشان هردو مساوا دارد
جاودان زی تو که ایمن بودا از نکبت چرخ
هرکه چون درگه تو مفزع و ملجا دارد
تاهی باد صبا از پی مشاطه گری
طره شاخ بنورز مطرا دارد
بیخ عمرت را از چشمه حیوان باد آب
تا چو شاخش زپس پیری برنا دارد
می خورو سیم ده و تیغ زن و دوست نواز
که فلک خصم ترا یکسره رسوا دارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - اثیرالدین ابهری در مدح جمالدین گوید
از طبع تو جزگهر چه خیزد
بالفظ تو جز شکر چه خیزد
استاد جمال الدین در جواب فرماید
با کلک تو از گهر چه خیزد
بالفظ تو از شکر چه خیزد
با پرتو خاطر شریفت
از عکس شعاع خور چه خیزد
بی نام تو از سخن چه آید
بی نامیه ازشجر چه خیزد
در عالم جان و خطه عقل
از نظم تو پاک تر چه خیزد
در معرض لفظ روشن تو
از اختر باختر چه خیزد
چون بحر علوم تو زند موج
از صد صدف دررچه خیزد
وقتی که زشعر دم زنی تو
از سرد ذم سحر دم سحر چه خیزد
چون کوزه زشعر تو گشایند
از نغمه کاسه گر چه خیزد
لفظ خوش تست قوت دلها
از شربت گلشکر چه خیزد
میر سخنی سخن غلامت
به زین زجهان حشر چه خیزد
کان هنری اگر چه گویند
زر باید از هنر چه خیزد
بی زر ز هنر هنر چه آید
بی نم زشجر ثمر چه خیزد
از مردم بی درم چه آید
وز دیلم بی تبر چه خیزد
آنرا که نداد چرخ دولت
از دانش بحر وبر چه خیزد
نادانی و دولت ای برادر
زین دانش بی خطر چه خیزد
زر باید خاک بر سر شعر
زوگرد نخیزد ار چه خیزد
چون شعر در اصل معتبر نیست
زین گفته پر عبر چه خیزد
چون نیست سخن شناس دردهر
پس زین در روغررچه خیزد
در جلوه بنات فکر ما را
زین مشتی کور و کرچه خیزد
آنکسکه شناسد او خود از ماست
ور همچو خودی نگر چه خیزد
وانکس که نداند ارچه خواهد
از جاهل مدح خر چه خیزد
نقدی رایج شناس تحسین
زاحسنت و زماقصر چه خیزد
گیرم که سری شوم زعالم
از عالم سر بسر چه خیزد
از دایره کو همه سر آمد
جز گشتن گرد سر چه خیزد
چون کشتی مانشست بر خشک
زین بحر لطیف تر چه خیزد
چون پی سپر همه جهانیم
زین شعر فلک سپر چه خیزد
بر دوخته چشم باز او را
از قوت بال و پر چه خیزد
بافر چو هماست و استخوانست
خوردش چو سگان ز فرچه خیزد
سرو آمده سایه دار لیکن
از وی چو نداشت بر چه خیزد
صد دست چنار دارد اما
از دست تهی نظر چه خیزد
این چه سخنست هم سخن به
در روی زمین زهر چه خیزد
معشوقه ذلگشا سخن دان
از دلبر سیم بر چه خیزد
دانش طلب از درم چه آید
معنی نگر از صور چه خیزد
بهتر خلف از جهان سخن خاست
از ذختر و از پسر چه خیزد
مرداز هنر آدمیست ور نه
از نسبت بو البشر چه خیزد
فضل و هنر است زینت مرد
از حلقه و از کمر چه خیزد
تن را چو برهنه ماند از علم
از کسوت شوشتر چه خیزد
دل زنده بعلم باید ار نی
از جنبش جانور چه خیزد
جان را بعلوم پرورش ده
ایمرد زخواب وخور چه خیزد
حاصل ز طعام چرب و شیرین
جز ضربت نیشتر چه خیزد
با تازه سخن زر کهن چیست
این رو حست از حجر چه خیزد
وقتی که همی نفس زندصبح
زاختر بسپهر بر چه خیزد
جانی که سخن سزاست طوطی
از همه هدهد تاجور چه خیزد
نرگس که بیافت شش درم سیم
زانش بجز از سهر چه خیزد
از گل که زریست در میاننش
جز خنده دلشکر چه خیزد
جز سوزش و جز گداز و کریه
از شمع و زتاج زر چه خیزد
ایدل دل از ینمقام بگسل
بر خیز کزین مقر چه خیزد
زین منزل پر خطر چه آید
زین گنبد پرگذر چه خیزد
در دهر دو رنگ دل چه بندی
زان صفوت وزین کدر چه خیزد
چرب آخور تست عالم جان
زین شورستان شر چه خیزد
از گردش چرخ و سیر اختر
خیرو شر و نفع وضر چه خیزد
زان دیده دیده دوز بندیش
زین پرده پرده در چه خیزد
از بند چهار و هفت بر خیز
زین مادر و زان پدر چه خیزد
زین خانه چار حد چه آید
زین حجره هفت در چه خیزد
از چاه برآر یوسف جان
زین شاه بچاه در چه خیزد
بر بام فلک خرام یکره
زین گشتن در بدر چه خیزد
دعوی نکنم که این بدیهه است
در شعر زما حضر چه خیزد
خود مبلغ علم و غایت جهد
این بود وزین قدر چه خیزد
گفتم مگرم سخن دهد دست
دانستم کز مگر چه خیزد
بهتر نیکی بدست پیشت
با آنکه زبد بتر چه خیزد
در عهد تو از تعرض شعر
جز سوز جگر دگر چه خیزد
جایی که همی نفس زند مشک
از سوخته جگر چه خیزد
خورشید چو گشت سایه گستر
از ذره مختصر چه خیزد
چون ابر کشید خنجر برق
از ناوک یک شرر چه خیزد
جائی که زره گر است داود
از سلسله شمر چه خیزد
چون مهر کند فلک سوار ی
از چالش لاشه خر چه خیزد
چون اختر جمله دیده آمد
ا زنرگس بی بصر چه خیزد
گر چه زتوأم چنانکه گفتی
کز طبع تو جز گهر چه خیزد
مه یافت نظر زجرم خورشید
بنگر کش از ان نظر چه خیزد
لیکن چو رسد بجرم خورشید
از دایره قمر چه خیزد
گفتم با شارت تو این شعر
وز گفتن این بدر چه خیزد
هم رخصت تست تا بگویی
زین شاعر بی خبر چه خیزد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح صدر اجل اوحدالدین
باد بهار رخت بصحرا همی کشد
در صحن باغ مفرش دیبا همیکشد
نوروز میکشد ز ستبرق بباغ فرش
یارب که چون لطیف و چه زیبا همیکشد
نرگس نگر که گفتی از رویلون و شکل
ماه چهارده بثریا همی کشد
گوئی قبای غنچه و دست صبا بهم
چون جیب یوسفست و زلیخا همیکشد
نرگس بباغ در همه تن چشم از ان
کش میل دل بسوی تماشا همیکشد
دلسوخته است لاله نگوئی زبهر چه
از بسکه نازنرگس رعنا همیکشد
وان مشک بید خوشدم سر زیر پوستین
گوئی هم از بیقت سرما همیکشد
از بس شکوفه، شاخ تو گوئی کلیم وار
از آستین برون ید بیضا همیکشد
در صحن باغ کلک صبا از گل و سمن
صد نقش بر صحیفه مینا همیکشد
بر کاغذ سحاب که منشور خرمیست
قوس قزح علامت طغرا همیکشد
برق ا ز نیام ابر ستد تیغ آبدار
بر دشمنان خواجه دنیا همیکشد
کان مکارم او حددین صدر روزگار
کش بخت سوی ذروه اعلا همیکشد
کلک از پی مصالح دراد نه بهر آنک
چون دیگران فذلک و منها همیکشد
خورشید میل زر نه بدان گرم میکند
تا خیره در دودیده حربا همیکشد
رایش مدار گنبد گردون همیدهد
حکمش زمام مرکز غبرا همیکشد
زانعام او شناس که فضل فتاده پست
امروز سر بگنبد دروا همیکشد
نأثیر آفتاب بود این نه فعل ابر
کز جرم اب قطره ببالا همیکشد
رای متین او بزبان فصیح کلک
اسرار غیب جمله بصحرا همیکشد
ایخواجه که هرچه در آفاق فاضلیست
داغت بطوع بر همه اعضا همیکشد
گردون صدای مدح تو کان عقد گوهر ست
در گوش هوش صخره صما همیکشد
هر بدره که شمس ودیعت دهد بکان
جودت ازو بغارت و یغما همیکشد
حاشا اگر کشید ز معشوق عاشقی
ان نازها که جود تو از ما همیکشد
جائی رسیده زبزرگی و احتشام
کاندیشه در تو سر سوی سودا همیکشد
هم غایت شقاوت و خذلان او شناس
امروز دشمنت که بفردا همیکشد
خصم تو زنده به بکف حادثات در
تا انتظار مرگ مفاجا همیکشد
شاعر که درمدیح تو کو شد بود چنانک
منقار مرغ آب زدریا همیکشد
وانکو سخن بنزد تو ارد چنان بود
کانکس ببصره سله خرما همیکشد
تا باد نو بهار ز تأثیر اعتدال
کافور تر ز عود مطرا همیکشد
پیوسته باد عمر تو بامد روزگار
آنجا که مده باقضا همیکشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در شکایت از روزگار و مرثیت
هیچ رنگ عافیت در خیر عالم نماند
هیچ بوی خوشدلی با گوهر آدم نماند
از براین خاک یکتن آسوده نیست
زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند
جر نحو ست نیست قسم ما زدوران فلک
کوکب سعد ایعجب گوئی در ین طارم نماند
دیو فتنه برجهان عافیت شد پادشا
با سلیمان سلامت حشمت خاتم نماند
آفتاب عمر عالم بر سر دیوار شد
تا نه بس گویند اناالله این عالم نماند
دینی اندر نزع افتادست ای اسرافیل خیز
دردم آن صور ار همی دانیکه جز یگدم نماند
گر جهان بیمرد شد شب چون بغم آبستنست
تخت را جمشیدنی و رخش را رستم نماند
تن بزن بازحمت نا جنس چو نکس نیست اهل
دم مزن ازغصه ایام چون همدم نماند
گر همه صحرای عالم غم بگیرد ونیست غم
چون مرادر تنگنای سینه کنج غم نماند
شد نعم معزول از شغل مروت آنچنانک
حکم جزم امروز جز با حرف لا و لم نماند
حیلتی کن مرگرا چون درد از در ما ن گذشت
چاره کن صبررا چون ریش را مرهم نماند
غیب خواجه چنان بر ما منغص کرد عیش
کز همه لذات دنیا مان جز این مقدم نماند
مقدم صدر جهان گفتیم سور دولتست
سور هست آری ولی آن نیز بی ماتم نماند
شد یقین مار ا که در عالم نخواهد ماند کس
کانکه جان جان ازو میزاد بنگر هم نماند
بادو بازوبد جهان چو نخواجه کو نین رفت
دانکه در عالم جز این یکباز وی محکم نماند
چو ندر آمد وقت رحلت کوفت خواجه کوس مرک
طیبین للطیباتست مبهم نماند
چو نکه از فرزند و خال و عم ندید او حاصلی
لاجرم در بند فرزندان و خال و عم نماند
بر قضای آسمانی چون رضا بود از نخست
زان در ابروی رضایش هیچ پیچ و خم نماند
شد نهان در آستین غیب آندست جواد
ای در یغا کاستین آن کرته را معلم نماند
او برفت و ماند ازروی زاده او یادگار
ماند برجا عیسی مریم اگر مریم نماند
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - خطاب بنجیب الدین
حکیم یونان ان فلسفی نجیب الدین
که واقفست بتحقیق برهمه اسرا ر
زمنطق و ز ریاضی و از طبیعیات
نجوم و هندسه و علم طب و موسیقار
همی فشاند گفتند روز و شب زروسیم
چنانکه آتش بارد قراضه های شرار
چه حکمتست عروس جوان بجاماندن
وزان نه عار بود مر ترا نه استشعار
مکن نصیحت من بشنو ار خردمندی
چنین سفر که برین حالتش بود گفتار
وگرنه رخصت خادم دهد که تا بروم
بساعتی بدر و بام بر زنم مسمار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در موعظه حسنه
بذروه ملکوت آی ازین نشیمن خاک
که نیست لایق تخت ملوک تحت مغاک
بخاک بازده این خاک و سوی علو گرای
که جان پاک سزا نیست جز بعالم پاک
تو شاه تخت وجودی چه جای تست اینجا
خلیفه زاده گلشن نشین و در خاشاک؟
محیط دور فلک چیست جسم سانی دود
بسیط روی زمین چیست گاو باری خاک
مدار چشم ازین گنده پیر دنیا زان
که شوم صحبت و شوهر کشست این ناپاک
بجان بمیر و بدل زنده گردودایم مان
که جان زنده دلانرا ز مرگ ناید باک
بمیر و شاد بزی زانکه هر دو نیست بهم
نشاط زنگی با تنگ چشمی اتراک
تراست ممسکی نفس ازین ترش طبعی
که طبع هر ترشی را ملازمست امساک
ره مکاشفه پوی و زخود مجرد شو
که زحمتند در این راه در سکون و حراک
ز چیست شانه و مسواک هر دو را بشکن
تمام نیست ده انگشت شانه و مسواک؟
دریغ نیست که ضایع شود ز تو عمری
بجمع کردن مال و عمارت املاک
که گر بخواهی از ان عمر طرفه العنیی
بملک دنیا نتوانش کردن استدراک
توانگریت همی باید از قناعت جوی
نه از ابریشم و روناس و نیل و قندو زلاک
بقسمتست مقادیر رزق نز جهدست
دلیلش ابله مرزوق و زیرک مفلاک
تو چشم عبرت بگشای و گوش عقل بمال
که از تصرف تقدیر عاجزست ادراک
تو کیستی که ببینی گر اوت ننماید
ببین که لو لا الله گفت خواجه لولاک
مباش ایمن تا این فلک همی جنبد
ازانکه حادثه زایست جنبش افلاک
مباش غره بسعدش نه ذابح آمد سعد؟
مباش ایمن از انجم نه رامحست سماک؟
گشاد چرخ ز زراد خانه ازلست
که کرد نمرودی را بنیم پشه هلاک
تو این مبین که همی خنده خوش زند صبحش
تو تیغ بین که چگونه همیکشد چالاک
مبین ز چرخ بدو نیک زانکه نزد قدر
چه گردش افلاک و چه چرخه حکاک
بلی ز حکمت خالی نباشد اینحرکت
ولی چنان نه که گوید منجم افاک
همه نماز تو فوتست و اینت کمتر غم
بفوت معصیتی سالها شوی غمناک
روان آدم شاید که نازد از تو خلف
که عقل و شرع دهی هر دو مهر دختر تاک
چو لاله گر قدحی داشتی بکف از شرم
چو لاله کو جگرت سوخته گریبان چاک
بدانکه نرگس روزی گرفت بر کف جام
ببین چگونه سر افکنده مند و اندهناک
چه ژاژطیان نزدیک تو چه این سخنان
چه مشک خالص پیش دماغ خشک چه ناک
تو عفو کن عثرات من ای خدای کریم
که گر چه پر گنهم قط ماعبدت سواک
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - در مدح شهاب الدین خالص
زهی ز فر تو سر سبز چرخ مینارنگ
ز مقدم تو سپاهان گرفته صد اورنگ
خلاصه همه عالم شهاب دین خالص
که مثل او ننماید سپهر آینه رنگ
فلک ز قدر تو اندخته بسی رفعت
خرد زرای تو آموخته بسی فرهنگ
سوی مدارج مدح تو بال خاطر سست
سوی مصاعد قدر تو پای فکرت لنگ
بلند قدر تو خواندست اوج گردون پست
فراخ جود تو کردست کار کانها تنگ
ز آفتاب کمال تو مهر یک ذره
ز منجنیق نکال تو چرخ یک خرسنگ
سمند بختت و سیر فلک فراخ عنان
کمند عزمت و دست قضا دراز آهنگ
بود بدست تو اندر حسام جان آهنج
بدانصفت که بود در میان بحر نهنگ
زمین بوقت درنگ و زمانه گاه شتاب
زعزم و حزم تو آموخته شتاب و درنگ
ز بیم لرزه در اجزای کوهها افتد
چو بر نهی تو بشاخ گوزن تیر خدنگ
ز سهم تیغ تو بدخواه تو ز قید حیاة
گر یختست از انسوی مرگ صد فرسنگ
از انکه خاست چوتو تیغزن ز آل حبش
ز تیغ هندی ترکان همی برآمد زنگ
گه شکار چنان خون چکانی از دل شیر
که روی چرخ منقط شود چو پشت پلنگ
نسیم خلقت اگر بگذرد بچین نه عجب
که جان پذیر شود دردیار چین سترنگ
جز از برای وجودت که عالم معنی است
قلم صحیفه ابداع را نزد بیرنگ
نفاد امر تو انگیخته فلک را سیر
شکوه حلم تو آموخته زمین را سنگ
خدای داند کز غیبت رکاب شریف
همی نمود همه نوش عیش ما چو شرنگ
میان صبر و دل از آرزوی توصد میل
میان دیده و خواب از فراق تو صد جنگ
ز ضعف همچون کلک و زسوز همچون شمع
ز گریه همچو صراحی ز ناله همچون چنگ
چو نقطه بی تو همه طول و عرض کرده رها
چو غنچه بی تو بخود در گریخته دلتنگ
ز انتظار چو نرگس نهاده چشم براه
ز شوق همچو ترازو نهاده بر دل سنگ
ز خواب دیده همیداشت بی خیال تو شرم
دهان ز خنده همیداشت بی جمال تو ننگ
هزار منت و شکر خدای عز و جل
که باز کردست اقبال سوی ما آهنگ
بدولت تو ازین پس بچرخ دون با ما
نه نیش یازد عقرب نه کج رود خرچنگ
همیشه تا که پدید آید از مدار فلک
گهی طلایه روم و گهی طلایه زنگ
کمینه پایه جاه تو باد نه گردون
کهینه چاکر قدر تو باد صد هوشنگ
دل عدوی تو از جور آسمان مجروح
نه آنچنان که شود ملتئم بمرد اسنگ
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدیح قوام الدین
ای یافته از قدر بر افلاک تقدم
وی کرده گه حکم بر اجرام تحکم
مخدوم جهان صدر قوام الدین کاینچرخ
گفته است که مأمور توأم فأمرو احکم
رای تو منزه بود از ننگ تردد
جود تو مسلم بود از مطل و تلعثم
فخر آورد از روی شرف بر سر گردون
خاکی که بر او مرکب خاص تو نهدسم
خون درجگر آهوی چین مشک شود زانک
کرد اوز نسیم دم خلق تو تنسم
پیش دلت ار موج زند بحر بجنبش
هم موج قفایش زند از دست تلاطم
چون دست گهر بار تو کی باشد هرگز
ورچند ز گوهر بود انباشته قلزم
هرگز جگر تشنه کجا سیر کند خاک
ور چه عوض آب بود وقت تیمم
کانست در ایام تو مظلوم ولیکن
در عهد تو معهود نبودست تظلم
پروین بنمودست باعدای تو دندان
تا در رخ احباب تو کردست تبسم
ای قدر تو افزون شده از دایره چرخ
وی جاه تو بیرون شده از حد توهم
هم کرده گنه را کرم و عفو توپی کور
هم کرده ستم را اثر عدل تو ره گم
اندیشه مدیح تو نهان کرده گه نظم
از بسکه معانی کند آنجای تراکم
گر محترق و راجع و منحوس نبودی
چون رای تو بودی بدرخشیدن انجم
ممدوح نباشد چو تو کز مدح تو مارا
تحسین دمادم بود احسان دمادم
صدرا بگرم گرچه صداعست ولیکن
بشنو سخن بنده و فرمای تجشم
آنم که گه مدح تو چون موی شکافم
سرگشته شود عقل از ادراک و تفهم
خوندل من میخورد اینچرخ وزینروی
در خوندل خویش همی جوشم چون خم
محروم چنانم که ز حرمان بغایت
بر حال من اعدای مراهست ترحم
من چونسمت خدمت صدری چو تو دارم
بر من چه کند چرخ سراسیمه تهاجم
من صبحم و در مدح تو جز صدق نگویم
این یافه درایان را کذبست تکلم
اینان همه صبحند ولیکن همه کاذب
بر من همه زین یافته باشند تقدم
شد تیزی خاطر سبب سوختن من
شد نرمی قاقم سبب کشتن قاقم
آهوی من آنست که بر دو نان از حرص
چون سگ بنجنبانم صدبار سر و دم
من مدح چرا گویم از بهر دو من نان
آنرا که سمن باز نداند ز تورم
بر من نکند هیچ اثر نکبت ایام
چونانکه خدررا نرسد رنج تألم
فضلم عوض رزق من آمد مگر از چرخ
چون نیش که آمد عوض دیده کژدم
شاید که بدین شهر کند چرخ تفاخر
شاید که بدین مدح کند عقل ترنم
تا شعشعشۀ نور توان جست ز خورشید
تا خاصیت نطق توان یافت ز مردم
پایاد وجود تو که آنمعنی جودست
از تو همه تسلیم و ز زوار تسلم
خصمت ز فلک کوفته و پشت خمیده
بدریده شکم پوست ز سر کنده چو گندم
اعدای تو از نکبت ایام بحالی
کش مرگ فجی باشد از انواع تنعم
فی العز و فی الدوله ماشئت تعش عش
فی القدرة و النصرة ماشئت تدم دم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در ستایش خود و مدح رکن الدین صاعد
منم آنکس که سخن را شرفم
منم آنکس که جهانرا لطفم
منم آنکس که زمن ناید بد
نیک بشنو که نه مرد صلفم
هم بعیوق رسیده سخنم
هم ز افلاک گذشته شرفم
تیر بر ماه نویسد نکتم
عقل بردیده نگارد نسفم
نه بسیم کس باشد طمعم
نه بخوان کس باشد شعفم
خلف آنست که بی شرم ترست
جای شکراست که من ناخلفم
بسکه در من کشد این چرخ کمان
کاغذین جامه ازو چون هدفم
کوه را مانم هنگام وقار
گر چه چون ذره چنین مستخفم
سال ها شد که یکی میجویم
عمر بگذشت و نیامد بکفم
ضایع اندر وطن خویش چنانک
مشک در نافه و در در صدفم
نارسیده ز هنر گشته تمام
راست همچون مه در منتصفم
با همه کس چو الف راست روم
لاجرم دست تهی چون الفم
کجرو است این فلک چون خرچنگ
سر فرو برده ازان چون کشفم
در میان سخن خود بیقدر
همچو در عقد جواهر خزفم
فلکا عنقره ام یافتۀ
که بکیل بره داری حشفم
خود گرفتم که خرم من بمثل
آخور آخر ز چه شد بی علفم
بیش ازین دم مده ارنای نیم
بیش ازین دست مزن گر نه دفم
قدر من می نشناسی تو مگر
که بود از تو بدل بر کلفم
هیچ کس را نشدم نیز وبال
که خوداینست نسب و این شرفم
این چه ژاژست که من میخایم
خود ندانم که چگویم خرفم
من کیم در همه عالم آخر
یا که بودستند اصل و سلفم
نه امامم من نه پیش روی
نه امیری و نه صاحب طرفم
نه میان علما در محفل
هیچکس دیده در صدر صفم
بیش از ین نیست که کدیه نکنم
شاعری بی طمع و محترفم
هنر من همه آنست که من
بر در صدر جهان معتکفم
پای بر چرخ نهم گر گیرد
صدر رکن الدین اندر کنفم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در مدح اقضی القضاة رکن الدین صاعد
ای طلعت میمون تو سر چشمه اجرام
وی عهد همایون تو سر دفتر ایام
ای خاتم تو دایره نقطه عصمت
وی مسند تو مردمک دیده اسلام
داغی شده برران فلک صاعد مسعود
تاجی شده بر فرق ملک خواجه حکام
از کنه جلالت متحیر شده ادراک
وز عز جناب تو شده منقطع اوهام
موقوف مراد تو بود گردش افلاک
مقرون رضای تو بودجنبش اجرام
ز امر تو ونهی تو دایم دو نهادست
در گوهر افلاک و زمین جنبش و آرام
رای تو چو صبحست ولی صبح نه غماز
نطق تو چو مشگست ولی مشک نه نمام
علم تو همیخواند از اجمال تفاصیل
رای تو همی بیند ار آغاز سرانجام
صدگونه کند عفو تو بر روی گنه عذر
صدگونه نهد جود تو بر راه طمع دام
اقبال تو بین پای بلا بسته بزنجیر
انصاف تو بین دست ستم دوخته در خام
در گوش قضا پیر قدر هیچ نگوید
کاول نکند رای تو از این سخن اعلام
گر پیکر خشم تو بر ارواح نگارند
خود قابل صورت نشود نطفه در ارحام
در بازوی دین قوت ازان کلک ضعیفست
چونانکه بود قوت از ارواح در اجسام
کان کیسه تهی کرد و ز جودت بتقاضاست
مسکین چکند گر نکند هم ز کفت وام
گفتم کف کانبخش تو دریاست خرد گفت
ای بی خرد یافته درا یافته و دشنام؟
کو غوطه کشتی شکن و موج نفس گیر
کو میغ سیه فام و نهنگان سیه کام
گفتم تو بگو گفت کلید در روزی
گفتم ز چه دندانه کند گفت ز اقلام
ای لفظ تو گشته همه دل نغز چو پسته
وی حزم تو گشته همه تن مغز چو بادام
چون شرع قوی ساعد و چونعقل قوی رای
چون عدل نکو سیرت و چون علم نکو نام
از لطف تو در دست قضا عنصر ایجاد
وز قهر تو در طبع فنا قوت اعدام
تا گشت مزین بشکوه تو مناصب
تا گشت مفوض بسر کلک تو احکام
بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام
صدبار فلک پیش تو در خاک بغلطید
کاین زاویه بنده مشرف کن و بخرام
یک چاکر هندوست زحل نام برین سقف
در حسرت آن تا تو نهی بر سر او گام
بر فرق زحل پای نه از بهر تواضع
کز بنده ندارند دریغ اینقدر انعام
مردم همه در طاعت تو بسته میانند
مقبل ز سر رغبت و بدبخت بناکام
خصم تو از ان دیگک سودا که همی پخت
حاصل جگر سوخته دید و طمع خام
این دست عجب بین که قدر باخت ادب را
عاقل نکند بیهده بر قصد تو اقدام
هرکس که خلاف تو کند زود بیفتد
عصیان ترا زود همی باشد فرجام
زهریست هلاهل سخن خصمی جاهت
گو هر که ملولست ز جا خیز و بیاشام
هر سر نه باندام کند بندگی تو
آرند ازان سر سه طلاقی بشش اندام
مارا ز مقامات بد اندیش تو باری
هر روز زنو تازه شود قصه بلعام
نتوان بچنین شعر ستودن چو توئیرا
آری بفلک بر نتوانشد ز ره بام
ما مرد مدیح تو نباشیم ولیکن
این زقه روح القدسست ازره الهام
عاجز همه خلقند ز مدحت نه منم خاص
عیبی نبود عجز چو باشد سببش عام
خود گیر که مدح تو سزای تو کسی گفت
حاصل چه چو قاصر شد از ادراک تو افهام
چون عاقبه الامر همه عجز و قصورست
آن به که کنم کمتر و کمتر دهم ابهام
تا خنجر بهرام بسوهان نشود تیز
تا توسن افلاک برایض نشود رام
بادا دل امید نکو خواه تو بی بیم
بادا شب ادبار بداندیش تو بی بام
کمتر اثر ظل تو فیروزی بی سعی
بهتر ظفر خصم گریز نه بهنگام
جز مسند تو کعبه آمال مبادا
جز درگه تو قبله حاجات مبینام
اقبال تو پاینده و انصا ف تو پیوست
احسان تو هموراه و انعام تو مادام
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - قطعه
من ز جمع شاعران باری کیم
من ز لاف دانش و دعوی کیم
من ز نثر پاک چون نثره چه ام
من ز نظم شعر چون شعری کیم
هر زمان گویم که شعر من چنین
من ازین دعوی بیمعنی کیم
گویم از من زنده شد شخص سخن
من نه نفخ صور و نه عیسی کیم
من ید بیضا نمایم در هنر؟
ای مسلمانان من از موسی کیم
طعنه ها در شعر استادان زنم
من بدین دانش ز استهزی کیم
چیست این باد و بروت خواجگی
سیم دارم فاضلم آری کیم
من فراز توده غبرا چه ام
من بزیر قبه اعلی کیم
من زمدت یا زخدمت چیستم
من ز رسم و خلعت اجری کیم
من ندانم تا من عامی صفت
ز اختراع و صنعت انشی کیم
من ز شرح گوهر ثانی چه ام
من ز سر علت اولی کیم
میتوان دانست قدر زرگری
این تکبر چیست پس یعنی کیم
گر ز بهر بندگی نپذیردم
رکن دین من در همه گیتی کیم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - درتوصیف آتش و مدح رکن الدین مسعود
بگشت گونه باغ از نهیب باد خزان
بیر باد خزان برگ شاخ و رنگ رزان
نماند قوت آذر ز سطوت آذر
برفت آب ریاحین ز صدمت آبان
بباغ تاسپه برد تاختن کردست
شدند منهزم از باغ لشگرنیسان
مگر که باغ باقطاع زاغ کردستند
ازانکه رخت بدر برد بلبل از بستان
چو زاغ برفکند طیلسان و خطبه کند
هزار دستان را چیست به زطی لسان
ازان همی نزند سرو دست کاندر باغ
هزار دستان برگل نمیزند دستان
چو عرصه گاه قیامت شدست ساحت باغ
که مرغ خامش گشت و درخت شد عریان
ز برک گشت زمین همچو رو یعاشق زرد
ورق ز شاخ درختان چو نامه ها پران
دل هوا مگر از جور چرخ سردشدست
و گرنه اشک چه بار دزدیده ها چندان
مگر که باد خزانی بباغ ضرابست
که آفتابش کوره است و آبدان سندان
که چون درست مکلس شدست برگ درخت
که چون سبیکه نقره ببسته آب روان
و گرنه سیمگری داند ابراز چه سبب
همی فشاند نقره چو سونش سوهان
کلاه لاله که بربود و تاج نرگس کو
قبای غنچه که بر کند و پاره کرد چنان
درخت ا زچه برهنه نشست در مه دی
که در تموز همیداشت جامه الوان
چو خنده آید از زعفران چه معنی کابر
ز زعفران که بباغست میشود گریان
عجب نباشد اگر خشک گشت شاخ درخت
که چون نمک همه کافور مینهد بر خوان
مگر ز سرما گشتست روی چرخ کبود
مگر ز برف ببستست راه کاهکشان
ببین که ماه ز سرما چگونه میلرزد
ببین که پروین بر هم همی زند دندان
بخر گه اندر بنشین ز بامداد اکنون
بخواه پیش و برافروز گوهری خندان
مهیب و تند و سرافراز و تیز گردنکش
لهیب و بددل و بی تاب و سرکش و فتان
لطیف جرمی نازک تنی سبک روحی
که مرگ او همه ساله بود ز خواب گران
زمانه سیرت و گردون نهیب و دریا جوش
زمین گذار و زمان فعل و آسمان جولان
چو آفتاب جهانسوز و همچو اختر شوخ
چو روزگار لجوج و چو چرخ بی فرمان
چو برق تیغ زن و چون اثیر صاعقه بار
چو ابر سوی هوا سرکش و چو باد دوان
درخت افکن و خارا گذار و آهن سوز
سپهر گردش و گیتی گشای و قلعه ستان
اساس دوزخ نمرود و باغ ابراهیم
دلیل منزل تکلیم موسی عمران
براو حرارت و صفر اشدست مستولی
دلیلش آنکه مر او را سیاه گشته زبان
اگر نه خشم گرفتست چیستش صفرا
و گرنه ترس زد او را ز چیستش یرقان
بکوه ماند اگر کوه زعفران روید
بابرماند اگر ابر زر دهد باران
چو کوه کوه عقیق و چو توده توده زر
چو پاره پاره روح و چو رشته رشته جان
ز عکس او همه روی هوا پر از لاله
ز جرم او همه روی زمین نگارستان
سپید و زرد بهم در چو نرگس سرمست
سیاه و سرخ بهم در چو لاله نعمان
ازوست تاج سر شمع و نور چشم چراغ
بدوست رونق خرگاه و زینت ایوان
بدو بود بهمه حال نازش زردشت
وزاو بود بهمه وقت قبله دهقان
بشکل همچو درختیست فرع او همه مشک
بشبه همچون کوهیست اصلش از مرجان
پدید ازو شده غش و عیار هر دینار
عیان ازو شده رد و قبول هر رفرمان
گهی چو تیغ کز آهن بود نیام او را
گهی چو لعل که از سنگ باشدش زندان
نشان معجز موسی همیدهد ا زخویش
که از نخست عصا بود و پس شود ثعبان
گر اوست اصل حرارت چراست بی سببی
بسان مردم مفلوج سال و مه لرزان
ز سرکشی سوی بالا کند همیشه سفر
عجب مدار که ظاهر شود بر او خفقان
شعاع جرم لطیفش میان ظلمت دود
نشان جان فرشته است در تن شیطان
بطبع گرم و بپایه بلند چون خورشید
بچهره زرد و بجامه سیاه چون رهبان
غرور داده مرابلیس را گه اناخیر
خلاص کرده سیاوش را گه بهتان
چو آز هر چه خوردبیش هست گرسنه تر
عجبتر آنکه ز خوردن نمیشود عطشان
بگرد عارض نورانیش ترا کم دود
چو زلف تافته برگرد عارض جانان
چو سند روسین شاخی ز باد در حرکت
چو کهر با گون کوهی ز زلزله جنبان
بفعل همچو سپهر اندر او مضرت و نفع
بجرم همچو مه اندر فزونی و نقصان
گهی چو دونی افتاده در بن تونی
گهی چو شاهی در صدر صفه دیوان
د راو گهر بنماید ز خویشتن یاقوت
بدو هنر بنماید عبیر و عنبر و بان
گهی ز دود سیاهی چو زنک یافته تیغ
گهی ز تیزی وحدت چو آب داده سنان
برنگ همچو گلست و همیشه خار خورد
بشبه هست چو لعلی همیشه مشک افشان
ازو نعامه تنقل کند بصحرا بر
وز او سمندر رقص آورد بهندستان
همیشه در تبلرزست و میخورد همه چیز
ازان سبب که مر اورا ز احتماست زیان
مگر که تعزیت خویشتن بداشت ازانک
نهاد بر سر خاکستر و نشست در آن
ازوست مایه ارواح و ماده انوار
وز اوست جنبش حیوان و قوت ارکان
عزیز همچو حیات و مهیب همچو اجل
شریف همچون عقل و لطیف همچون جان
چو وهم دانا تیز و چو طبع زیرک تند
چو رای پیر قوی و چه بخت خواجه جوان
در او نهاده بدنیا خدای نفع و ضرر
بدو بود گه عقبی عقوبت ا زیزدان
برادریست مر او را بخانه در دشمن
بجان چو فرصت یابد نمیدهش امان
گهی ز آهن پیراهنی کند چو زره
که فرجه ها بود اندر میان پودش و تان
هزار پاره شده پیرهن بدان تن زرد
چنانکه بر تن بیمار جامه خلقان
گهی زآهن حصنی کند ولی بی سقف
پر از دریچه و روزن چو خانه ویران
ز پنجره رخ رخشان او بدان ماند
که هست روی مهی ا زدریچۀ تابان
گه از قناعت سازد غذای خویش از خود
گهی ز حرص و شره لقمه کرده کوه کلان
مگر که صنعت اکسیر نیک میداند
ز بس قراضه که بیرون فشاند او ز دهان
ز کیمیاست زر او بلی ازین معنیست
که چون ز بوته برنشد ازو نماند نشان
ز دست مادر او را پدرش یک بوسه
پدید گشته ازان بوسه در زمان زایشان
بزاد حالی و در مسند سیاه نشست
چنانکه خواجه آزادگان و در صدر جهان
بزرگ مفتی اسلام رکن دین مسعود
که مثل او ننماید فلک بصد دوران
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان رفعت
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
بلند همت صدری که باسخای کفش
نمانده درویش اندر جهان کسی جز کان
گران رکابی ا زحلم او گرفت زمین
سبک عنانی از عزم او ربود زمان
زهی سپهر ترا زیر پای همچو رکاب
زهی زمانه ترا زیر دست همچو عنان
توئی که نام تو گشتست زینت دفتر
توئی که مدح تو گشتست زیور دیوان
خجل شدست زرای تو شعله خورشید
نهان شدست زشرم تو چشمه حیوان
شدست عدل تو مردیو ظلم را یاسین
شدست جود تو مر درد فقر را درمان
نسیم لطیف تو بر دوست رایت دولت
سموم قهر تو بر خصم آیت خذلان
کمینه شعله زرای تو چشمه خورشید
نخست پایه ز قدر تو تارک کیوان
زمین بلرزد بر خویش اگر تو گوئی هین
فلک باستد بر جای اگر تو گوئی هان
چو ابر وقت درم ریختن توئی پر دل
چو برق گاه زر افشاندن توئی خندان
بلند قدر تو بر چرخ زیر پای آورد
بقهر شیر فلک همچو شیر شادروان
روان تر آمد حکم تو از سپهر و نجوم
فزون تر آمد قدر تو از زمان و مکان
ببحر و برق همی ماند آن دل و خاطر
بابر ماند و خورشید آن بنان و بیان
کسی که با تو نباشد بطبع همچون تیر
شود سیاهی چشمش بدیده در پیکان
ملک بمدح و ثنای تو بر گشاده دهن
فلک بخدمت تو از مجره بسته میان
اثر ز لطف تو یحیی العظام و هی رمیم
نشان ز هیبت توکل من علیها فان
مکارمت چو شمار ازل برون قیاس
بزرگیت جو صفات قدم برون ز گمان
تراست خاصیت جود از همه عالم
چنانکه قوه نطق است در حق انسان
ضمیر روشن تو یک بیک همی خواند
هر آنچه هست پس پرده های غیب نهان
شدست طبع تو بر دفتر کرم فهرست
شدست نام تو برنامه سخا عنوان
ازین سخن بچنان حضرتم بیاد آمد
حدیث بصره و خرما و زیره و کرمان
همی خری سخن خویشتن زمن ببها
چنین کنند صدور و اکابر و اعیان
نه بحر قطره دهد ابر را و آن قطره
بگوهری بخرد باز از بر عمان؟
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرد من از اقران
همیشه رونق مادح بود ز ممدوحان
که گه زنندش تحسین و گه کنند احسان
نسب ز ممدوحان آرند شاعران ورنه
نسب چه دارد خاقانی آخر از خاقان
بروزگار تو الحق عجب همی دارم
که بر امید رهی راه میزند حرمان
چو من دو دیوان آراستم بمدحت تو
چراست نام من اندر جریده نسیان
روا بود ز پی این قصیده غرا
که خاک غزنی رشک آورد باصفاهان
همیشه تا که چو تو درفشاند ابر بهار
همیشه تا که من زرگر ست باد خزان
بهار عمر تو باد از خزان دهر ایمن
جهان بکام و فلک رام و بنده مدحتخوان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - قیامت و حشر و نشر
چو در نورد دفراش امر کن فیکون
سرای پرده سیماب رنگ آینه گون
چو قلع گردد میخ طناب دهر دو رنگ
چهار طاق عناصر شود شکسته ستون
نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ
نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون
مخدرات سماوی تتق بر اندازند
بجا نماند این هفت قلعه مدهون
بدست امر شود طی صحائف ملکوت
بپای قهر شود پست قبه گردون
عدم بگیرد ناگه عنان دهر شموس
فنا درآرد در زیر ران جهان حرو ن
فلک بسر برد اطوار شغل کون و فساد
قمر بسر برد ادوار عادکالعرجون
نه صبح بندد بر سر عمامه های قصب
نه شام گیرد بر کتف حله اکسون
مکونات همه داغ نیستی گیرند
کسی نماند ا زضربت زوال مصون
بقذف مهر بر آید ز معده مغرب
چنانکه گوئی این ماهیست و آن ذوالنون
باحتساب ببازار کون تازد قهر
زهم بدرد این کفه های ناموزون
عدم براند سیلاب بر جهان وجود
چنانکه خرد کند موج هفت چرخ نگون
شوند غرقه بدو در مکان شیب و فراز
خورند غوطه درو در زمان بوقلمون
چهار مادر کون از قضا شوند عقیم
بصلب هفت پدر در سلاله گردد خون
زروی چرخ بریزد قراضه های نجوم
ززیر خاک برافتد ذخایر قارون
زهفت بحر چنان منقطع شود نم کاب
کند تیمم در قعر چشمه جیحون
سپید مهره چواندر دمند بهررحیل
چهار گردد این هر سه ربع نامسکون
حواس رخت بدروازه عدم ببرند
شوند لشگر ارواح برفنا مفتون
چهارماشطه شش قابله سه طفل حدوث
سبک گریزند از رخنه عدم بیرون
طلاق جویندارواح از مشیمه خاک
ازانکه کفونباشند آن شریف این دون
نمود مرکزغبرا سوی عدم حرکت
چویافت قبه خضرا نورد دورسکون
کمی پذیرنداصناف کارگاه وجود
تهی بمانند اصداف لؤلؤمکنون
چهارگوشه حد وجود برگیرند
پس افکند بدریای نیستیش درون
نشان پی بنماند زکاروان حدوث
نه رسم ماند و اطلال ونه ره و قانون
کنند رد ودایع بصدمت زلزال
نهان خاک زسرخزاین مدفون
بنفع صور شود مطرب فنا موسوم
برقص و ضرب وبایقاع کوهها مآذون
نه خاک تیره بماند نه آسمان لطیف
نه روح قدس بپاید نه نجدی ملعون
همه زوال پذیرند جزکه ذات خدای
قدیم و قادر و حی و مقدر وبیچون
چو خطبه لمن الملک برجهان خواند
نظام ملک ازل باابد شود مقرون
ندا رسدسوی اجزای مرگ فرسوده
که چند خواب فنا گرنخورده ایدافیون
برون جهند ز کتم عدم عظام رمیم
که مانده بود بمطموره عدم مسجون
همی گراید هرجزوسوی مرکزخویش
که هیچ جزونگردد زدیگری مغبون
عظام سوی عظام و عروق سوی عروق
عیون بسوی عیون و جفون بسوی جفون
باقتضای مقادیر ملتئم گردند
نه هیچ جزو بنقصان نه هیچ جزوفزون
همه مفاصل از اجزای خود شود مجموع
همه قوالب از اعضای خود شود مشحون
چو خاطری که فراموش کرده یاد آرد
برون زدید بدید آورد بکن فیکون
چو دردمند بناقور لشگر ارواح
چو خیل نحل شود منتشر سوی هامون
پس آنگهی بثواب و عقاب حکم کنند
بحسب کرده خود هر کسی شود مرهون
بقصر جسم برآرند باز هودج جان
سواد قالب بار دگر شود مسکون
یکی بحکم ازل مالک نعیم ابد
یکی بسر قضا هالک عذاب الهون
هرآنکه معتقدش نیست این بود جاهل
وگر حکیم ارسطالست و افلاطون
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - این قطعه متوسط را یکی از بزرگان عصر از طبع خود باستاد جمال الدین نوشته و او را نزد خود خوانده
ای نقشبند عالم جان اندرین جهان
نی نی که نیست هیچ پذیرای نقش جان
تو صورت جمالی لابل که گشته
معنی آن که خود نبود صورتی روان
نقش لقای خوب تو بینم منم جمال
نامت جمال نقاش آمد ز بهر آن
باتن بساخت جان چه شود گر لطافتت
باطبع با کثافت من ساخت همچنان
خاک ارچه هست سست و کثیف و گران و زشت
آب لطیف خوب سبک شد روان در آن
ور طبع تو نباشد با هم بطبع من
بس سازگار هست طبیبی در این میان
ناهید چرخ و طرف مه و آسمان لطف
یادآور ای عزیز که گفتن نمیتوان
از بهر اتفاق طبایع بماند یاد
تریاق اربعه ز حکیمان باستان
ای یار غار حب کن ازین حب یار غار
با جنتیان احمر و با مرو زعفران
باشد که طبع تر تو باطبع خشک من
زین نوش داروئی که بسازم کند قران