عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۰ - سؤال هشتم
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۱ - جواب
بما ده ساقی از آن باده صاف
کزو گردون گذارد بر زمین ناف
نه اندر خورد این خم های نیلیست
شرابی کش مزاج زنجیلیست
مزاج کاس کافوری بود سرد
ازو نامرد مرد و مرد نامرد
می کافور از کاس سلوکست
شراب جذب در جام ملوکست
مرا زین کاس کافوری امان ده
شراب زنجبیل جذب جان ده
ز کافور سلوکم عمر شد طی
بنار جذب ما را گرم کن پی
طریق حکمتست این نیست بازی
نشاید رفت با پای مجازی
دو بال جبرئیل از هول فرمود
چه پرد صعوه با بال گل آلود
که گویم حکمت منطوق و مسکوت
دو حکمت را شوم در بین فاروق
بشرح حکمت منطوق ده گوش
اگر جوق کران باشند خاموش
ز من تحصیل کن منطوق حکمت
که باشد سینه ام صندوق حکمت
مر این حکمت سلوکست و تصوف
تصوف چیست ها ترک التصرف
تعلق دارد این حکمت باعمال
بود علم سلوک و سیر ابدال
در او شرح مقامات و منازل
باو سالک کند طی مراحل
برد سلاک ره را از هیولی
مر این حکمت بسمت ذات اولی
گرین حکمت نباشد هادی راه
نباشد راهرو را رو بدرگاه
نماید حکمت منطوق هادی
سلوک و سیر را وادی بوادی
بدین علمست اعمال طریقت
که شد معمول عمال طریقت
دبستانیست ابجد خوان او عقل
نگنجد حرف او در کفه نقل
بری از نقل و تحویل و خلافست
که قاف ابجدش چون کوه قافست
حروفش ثبت در ام الکتابست
دل پیر آسمان او آفتابست
و من لم یجعل الله له نور
بود در ناله من نور مشهور
مر این نورست بی شک نور حکمت
که بر موسی رسید از طور حکمت
مر این حکمت ز آثار قدیمست
که استادش علیمست و حکیمست
بدین حکمت کنند اوتاد مرکب
برون تازند ز اضداد مرکب
بدین دانش کنندی بال ابدال
گشایندی بجو لامکان بال
گر این دانش نباشد بال و پر نیست
مگو سالک که بیدانش بشر نیست
شود گر حکمت منطوقه ات یار
رسی مسکوت حکمت را باسرار
بدین حکمت توان دیدن کژ از راست
طریق استقامت حکمت ماست
مگو بر رهرو بی علم آدم
کزو بهتر بود کلب معلم
کشد صف گر زمینها و اسمانها
بصدر انسان بود در ساقه آنها
که انسان کن فکان را در سر صف
بدین حکمت بود موجود اشرف
که اهل سیر را این حکمت و رای
بپروازست و در رفتن پر و پای
نداری پای نتوان پویه بر خاک
نداری پر مپر بر سمت افلاک
بدون پر نیابد در سه گز راه
چو پر گیرد گذارد پای بر ماه
بپر گیرد هنر باز شکاری
بوقت صید کبک کوهساری
معارف کبک کهسار وجودست
دل صاحب نظر یار شهودست
چو باز دل بمکنت کرد پرواز
شود با ساعد شه محرم راز
بدین پر اوج گیرد باز عارف
با علی قله کوه معارف
پر علم و عمل گر رست در طیر
حقایق را کند هفت آسمان سیر
که باشد حکمت مسکوت لایق
بعرف ما معارف با حقایق
پدر علم و عمل مانند مادر
حقایق هست فرزند ای برادر
پدر منطوق دان مسکوت فرزند
زهی فرزند مسکوت هنرمند
زهی فرزند کز علم و عمل خاست
که باب امهات و جد و آباست
ز باریکی بود چون موی لاغر
ولی از کوه در زفتی گران تر
زمینها واسمانها نیست ظرفش
ولی ثبتست در ما حرف حرفش
دو حرف اوست کاف و نون هستی
بلندی زو پدیدارست و پستی
رموز لوح چرخ آبنوسی
بروز آفتاب سندروسی
سطوح هرمز و کیوان گردون
طلوع ماه بر ایوان گردون
بود یک نقطه از پرگار حکمت
که از او دایرستی دار حکمت
بود این حکمت انسان صفی را
رها کن طرد و عکس فلسفی را
مر او از فلسفی اتباع رسطوی
که در مشی دلیلستش تکاپوی
ز ترتیب قیاس اقترانی
نگردد کشف اسرار نهانی
که ترتیب قیاسش بی اصولست
قضایای مکاشف در وصولست
تلف شد عمرها در اصل و در ظل
تفو بر ظل فکرت های باطل
نزاید جز دوئی از ظل و از اصل
نباشد مام فصل آبستن وصل
بنازم اصل شاگردان احمد
که در توحید شان ظلیست ممتد
بسر حد حقایق جای این قوم
معارف مزد شست پای این قوم
دو چشم سر بپوشندی شب داج
دو بال دل گشایندی بمعراج
تن خاکی ریاضت پیشه و خوار
دل افلاکی اندر خلوت یار
پس زانوی بنشسته ست بر پوست
سر سودائیش بر زانوی دوست
بدل شاگرد الهام جلیلند
بدم استاد وحی جبرئیلند
دل و دم هر دو با دلدار همدست
زمین وار آسمان در پایشان پست
بروی خاک سر بنهاده بر جای
بفرق آسمان هفتمین پای
مکانشان لامکان را سایه پرور
زمینشان اسمان را سایه بر سر
گدای فقر درویشان این راه
فشاند آستین بر دولت شاه
اسیر بند مشتاقان این در
ببند امر دارد چتر قیصر
سر عریان مخموران این می
فرو ماند بجام و افسر کی
تن بی جامه بر خاکستر و سنگ
قوام اطلس این هفت اورنگ
بهفت اورنگ عطف دامن پیر
کشد دامن گر افتادت بکف گیر
فلک را دست زین دامن بعیدست
که در هر لحظه بالبس جدیدست
بدون خلع لبس استی پس از لبس
فلک در جامه وضع کهن حبس
نبودی گردش گردون مسلم
نگردیدی اگر بر گرد آدم
فلک بر دور آدم میزند دور
که از اطوار انسانیست یک طور
اگر آدم نبودی زیور خاک
نبودی زیور اختر بر افلاک
مراین نه توی شش توی مطبق
نبودی گر نبودی آدم الحق
نبودی عقل و دل را دانش و داد
نبودی گر وجود آدمیزاد
که او مسکوت حکمت راست منشور
بر آن منشور طغرا آیت نور
حقایق راست کنز لا تناهی
معارف راست تنزیل الهی
کس از در ملک انسانی نهد پای
ز سر تا پای هستی راست دارای
که انسان کاخ حق را اوستادست
که از خاکست و باقی جمله بادست
معارف گوهر کان قدیمست
که وصف ذات آن بخت حکیمست
حکم لولوی دریای وجودست
صدف دل غوص دل مفتاح جودست
گهر بر دست غواص آید و بس
بجز غواص نبود گوهری کس
درین یم غیر آدم نیست غواص
بود دردست آدم گوهر خاص
شراب حق حقیقت اوست ساقی
حقیقت اوست جز او نیست باقی
معارف علت غائیست از خلق
دلستی صوفی و عرفان دل دلق
نپوشد غیر صوفی دلق در بر
مجرد باش تا باشی قلندر
مقام واحدیت صوفی صاف
که پوشد بر هویت دلق اوصاف
قلندر وار زی ذات احد باش
بلا تمییز اسمائی صمد باش
قلندر خوی شو صوفی صفت شو
چو ما شو پای تا سر معرفت شو
چو ما گشتی بدانی سر ما را
که با چشم خدا بینی خدا را
حریفی کز دیار آشنائیست
نکو داند که درک ما کجائیست
کسی کش معرفت در دل نباشد
دل او غیر آب و گل نباشد
ز آب و گل مجو انوار حکمت
نباشد زاب و گل دیوار حکمت
کزو گردون گذارد بر زمین ناف
نه اندر خورد این خم های نیلیست
شرابی کش مزاج زنجیلیست
مزاج کاس کافوری بود سرد
ازو نامرد مرد و مرد نامرد
می کافور از کاس سلوکست
شراب جذب در جام ملوکست
مرا زین کاس کافوری امان ده
شراب زنجبیل جذب جان ده
ز کافور سلوکم عمر شد طی
بنار جذب ما را گرم کن پی
طریق حکمتست این نیست بازی
نشاید رفت با پای مجازی
دو بال جبرئیل از هول فرمود
چه پرد صعوه با بال گل آلود
که گویم حکمت منطوق و مسکوت
دو حکمت را شوم در بین فاروق
بشرح حکمت منطوق ده گوش
اگر جوق کران باشند خاموش
ز من تحصیل کن منطوق حکمت
که باشد سینه ام صندوق حکمت
مر این حکمت سلوکست و تصوف
تصوف چیست ها ترک التصرف
تعلق دارد این حکمت باعمال
بود علم سلوک و سیر ابدال
در او شرح مقامات و منازل
باو سالک کند طی مراحل
برد سلاک ره را از هیولی
مر این حکمت بسمت ذات اولی
گرین حکمت نباشد هادی راه
نباشد راهرو را رو بدرگاه
نماید حکمت منطوق هادی
سلوک و سیر را وادی بوادی
بدین علمست اعمال طریقت
که شد معمول عمال طریقت
دبستانیست ابجد خوان او عقل
نگنجد حرف او در کفه نقل
بری از نقل و تحویل و خلافست
که قاف ابجدش چون کوه قافست
حروفش ثبت در ام الکتابست
دل پیر آسمان او آفتابست
و من لم یجعل الله له نور
بود در ناله من نور مشهور
مر این نورست بی شک نور حکمت
که بر موسی رسید از طور حکمت
مر این حکمت ز آثار قدیمست
که استادش علیمست و حکیمست
بدین حکمت کنند اوتاد مرکب
برون تازند ز اضداد مرکب
بدین دانش کنندی بال ابدال
گشایندی بجو لامکان بال
گر این دانش نباشد بال و پر نیست
مگو سالک که بیدانش بشر نیست
شود گر حکمت منطوقه ات یار
رسی مسکوت حکمت را باسرار
بدین حکمت توان دیدن کژ از راست
طریق استقامت حکمت ماست
مگو بر رهرو بی علم آدم
کزو بهتر بود کلب معلم
کشد صف گر زمینها و اسمانها
بصدر انسان بود در ساقه آنها
که انسان کن فکان را در سر صف
بدین حکمت بود موجود اشرف
که اهل سیر را این حکمت و رای
بپروازست و در رفتن پر و پای
نداری پای نتوان پویه بر خاک
نداری پر مپر بر سمت افلاک
بدون پر نیابد در سه گز راه
چو پر گیرد گذارد پای بر ماه
بپر گیرد هنر باز شکاری
بوقت صید کبک کوهساری
معارف کبک کهسار وجودست
دل صاحب نظر یار شهودست
چو باز دل بمکنت کرد پرواز
شود با ساعد شه محرم راز
بدین پر اوج گیرد باز عارف
با علی قله کوه معارف
پر علم و عمل گر رست در طیر
حقایق را کند هفت آسمان سیر
که باشد حکمت مسکوت لایق
بعرف ما معارف با حقایق
پدر علم و عمل مانند مادر
حقایق هست فرزند ای برادر
پدر منطوق دان مسکوت فرزند
زهی فرزند مسکوت هنرمند
زهی فرزند کز علم و عمل خاست
که باب امهات و جد و آباست
ز باریکی بود چون موی لاغر
ولی از کوه در زفتی گران تر
زمینها واسمانها نیست ظرفش
ولی ثبتست در ما حرف حرفش
دو حرف اوست کاف و نون هستی
بلندی زو پدیدارست و پستی
رموز لوح چرخ آبنوسی
بروز آفتاب سندروسی
سطوح هرمز و کیوان گردون
طلوع ماه بر ایوان گردون
بود یک نقطه از پرگار حکمت
که از او دایرستی دار حکمت
بود این حکمت انسان صفی را
رها کن طرد و عکس فلسفی را
مر او از فلسفی اتباع رسطوی
که در مشی دلیلستش تکاپوی
ز ترتیب قیاس اقترانی
نگردد کشف اسرار نهانی
که ترتیب قیاسش بی اصولست
قضایای مکاشف در وصولست
تلف شد عمرها در اصل و در ظل
تفو بر ظل فکرت های باطل
نزاید جز دوئی از ظل و از اصل
نباشد مام فصل آبستن وصل
بنازم اصل شاگردان احمد
که در توحید شان ظلیست ممتد
بسر حد حقایق جای این قوم
معارف مزد شست پای این قوم
دو چشم سر بپوشندی شب داج
دو بال دل گشایندی بمعراج
تن خاکی ریاضت پیشه و خوار
دل افلاکی اندر خلوت یار
پس زانوی بنشسته ست بر پوست
سر سودائیش بر زانوی دوست
بدل شاگرد الهام جلیلند
بدم استاد وحی جبرئیلند
دل و دم هر دو با دلدار همدست
زمین وار آسمان در پایشان پست
بروی خاک سر بنهاده بر جای
بفرق آسمان هفتمین پای
مکانشان لامکان را سایه پرور
زمینشان اسمان را سایه بر سر
گدای فقر درویشان این راه
فشاند آستین بر دولت شاه
اسیر بند مشتاقان این در
ببند امر دارد چتر قیصر
سر عریان مخموران این می
فرو ماند بجام و افسر کی
تن بی جامه بر خاکستر و سنگ
قوام اطلس این هفت اورنگ
بهفت اورنگ عطف دامن پیر
کشد دامن گر افتادت بکف گیر
فلک را دست زین دامن بعیدست
که در هر لحظه بالبس جدیدست
بدون خلع لبس استی پس از لبس
فلک در جامه وضع کهن حبس
نبودی گردش گردون مسلم
نگردیدی اگر بر گرد آدم
فلک بر دور آدم میزند دور
که از اطوار انسانیست یک طور
اگر آدم نبودی زیور خاک
نبودی زیور اختر بر افلاک
مراین نه توی شش توی مطبق
نبودی گر نبودی آدم الحق
نبودی عقل و دل را دانش و داد
نبودی گر وجود آدمیزاد
که او مسکوت حکمت راست منشور
بر آن منشور طغرا آیت نور
حقایق راست کنز لا تناهی
معارف راست تنزیل الهی
کس از در ملک انسانی نهد پای
ز سر تا پای هستی راست دارای
که انسان کاخ حق را اوستادست
که از خاکست و باقی جمله بادست
معارف گوهر کان قدیمست
که وصف ذات آن بخت حکیمست
حکم لولوی دریای وجودست
صدف دل غوص دل مفتاح جودست
گهر بر دست غواص آید و بس
بجز غواص نبود گوهری کس
درین یم غیر آدم نیست غواص
بود دردست آدم گوهر خاص
شراب حق حقیقت اوست ساقی
حقیقت اوست جز او نیست باقی
معارف علت غائیست از خلق
دلستی صوفی و عرفان دل دلق
نپوشد غیر صوفی دلق در بر
مجرد باش تا باشی قلندر
مقام واحدیت صوفی صاف
که پوشد بر هویت دلق اوصاف
قلندر وار زی ذات احد باش
بلا تمییز اسمائی صمد باش
قلندر خوی شو صوفی صفت شو
چو ما شو پای تا سر معرفت شو
چو ما گشتی بدانی سر ما را
که با چشم خدا بینی خدا را
حریفی کز دیار آشنائیست
نکو داند که درک ما کجائیست
کسی کش معرفت در دل نباشد
دل او غیر آب و گل نباشد
ز آب و گل مجو انوار حکمت
نباشد زاب و گل دیوار حکمت
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۴ - سؤال نهم
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۵ - جواب
بریز ای ساقی ای جامت سر جم
بساغر از خم اسمای اعظم
می سر در حضور می پرستان
که بسپارند در این کوی مستان
تمامی مست صهبای الستند
مدام از نشاء/ه توحید مستند
خدا این می بجام اولیا ریخت
ننوشد جز ولی می کش خدا ریخت
شراب قدس ذات فیص اقدس
بجام جلوه فیض مقدس
خدا افکند از میخانه ذات
که در او نفی کونینست اثبات
لطیفست و خبیر و روح پرور
دماغ اولیا زین می معطر
ز شربش مست گشتند و بمستی
طرب کردند وقت می پرستی
طرب را چون زدندی باب ذابوا
زاتش چون شدندی آب طابوا
شدندی پاک و خالص نیز حاصل
پس از حاصل شدن گشتند واصل
وصول دل هیولای کمالست
کمال صورت او اتصالست
ولی در اتصال دل بلا فرق
حبیبستی و در بحر فنا غرق
مر این می را نباشد حد و غایت
نباشد می پرستان را نهایت
می حق بیحد و میخواره بی حد
محالست انقطاع فیض سرمد
بحد ظرف و استیلای مظروف
بمستی اولیا را کرد معروف
برون از حد و افزون از شمارند
چسان پنهان کنم چندین هزارند
توان تعداد استاره سما را
اگر تعداد بتوان اولیا را
سواد جسم نور دل نپوشد
کسی خورشید را در گل نپوشد
ولایت را نشاید کرد پنهان
که خورشیدست بر گردون اتقان
ز آدم تا بخاتم هر پیمبر
ولایت دارد از دادار داور
ز شخص نوح تا آدم بود بین
مشارستند در صورت بهذین
بنوعست این نه بر شخص معین
بصورت لیک در معنیست یک تن
بصورت صد هزاران بل فزونند
ولی در معنی از صورت برونند
عدد چون در مراتب گشت ظاهر
مراتب گشت موجود و مظاهر
بصورت ثلثی و ثمنی و سدسی
بمعنی نیست جز یک ذات قدسی
ولایت را مطابق با عدد کن
دماغ درک معنی را مدد کن
ولایت مطلق و موجود بر حق
بتقیید آمد از اطلاق مطلق
برون زد خیمه از اوج تقدس
تجلی کرد در آفاق و انفس
سرایت کرد در طور مسالک
بسر سینه سینای سالک
ز سمت السیر این بیدای ایمن
درختی گشت پیدا سبز و روشن
بدیدارش نمودی آتش از دور
چو شد نزدیکتر شد جلوه نور
ز بیخ و اصل و شاخ و برگ ناگاه
تکلم کرد بر انی انا الله
ز سر تا ناخن پا منجلی شد
ز دل بگذر تن سالک ولی شد
بساغر از خم اسمای اعظم
می سر در حضور می پرستان
که بسپارند در این کوی مستان
تمامی مست صهبای الستند
مدام از نشاء/ه توحید مستند
خدا این می بجام اولیا ریخت
ننوشد جز ولی می کش خدا ریخت
شراب قدس ذات فیص اقدس
بجام جلوه فیض مقدس
خدا افکند از میخانه ذات
که در او نفی کونینست اثبات
لطیفست و خبیر و روح پرور
دماغ اولیا زین می معطر
ز شربش مست گشتند و بمستی
طرب کردند وقت می پرستی
طرب را چون زدندی باب ذابوا
زاتش چون شدندی آب طابوا
شدندی پاک و خالص نیز حاصل
پس از حاصل شدن گشتند واصل
وصول دل هیولای کمالست
کمال صورت او اتصالست
ولی در اتصال دل بلا فرق
حبیبستی و در بحر فنا غرق
مر این می را نباشد حد و غایت
نباشد می پرستان را نهایت
می حق بیحد و میخواره بی حد
محالست انقطاع فیض سرمد
بحد ظرف و استیلای مظروف
بمستی اولیا را کرد معروف
برون از حد و افزون از شمارند
چسان پنهان کنم چندین هزارند
توان تعداد استاره سما را
اگر تعداد بتوان اولیا را
سواد جسم نور دل نپوشد
کسی خورشید را در گل نپوشد
ولایت را نشاید کرد پنهان
که خورشیدست بر گردون اتقان
ز آدم تا بخاتم هر پیمبر
ولایت دارد از دادار داور
ز شخص نوح تا آدم بود بین
مشارستند در صورت بهذین
بنوعست این نه بر شخص معین
بصورت لیک در معنیست یک تن
بصورت صد هزاران بل فزونند
ولی در معنی از صورت برونند
عدد چون در مراتب گشت ظاهر
مراتب گشت موجود و مظاهر
بصورت ثلثی و ثمنی و سدسی
بمعنی نیست جز یک ذات قدسی
ولایت را مطابق با عدد کن
دماغ درک معنی را مدد کن
ولایت مطلق و موجود بر حق
بتقیید آمد از اطلاق مطلق
برون زد خیمه از اوج تقدس
تجلی کرد در آفاق و انفس
سرایت کرد در طور مسالک
بسر سینه سینای سالک
ز سمت السیر این بیدای ایمن
درختی گشت پیدا سبز و روشن
بدیدارش نمودی آتش از دور
چو شد نزدیکتر شد جلوه نور
ز بیخ و اصل و شاخ و برگ ناگاه
تکلم کرد بر انی انا الله
ز سر تا ناخن پا منجلی شد
ز دل بگذر تن سالک ولی شد
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۹ - جواب
بیا ساقی که در کار سلوکم
بجامی نه بسر تاج ملوکم
که تاج پادشاهی عقل و دادست
خرد شاگرد می می اوستادست
نه آن می کش خرد بگریزد از بوی
مئی کز بوی او عقل آورد روی
شرابی از خمستان حقیقت
سزای مغز مستان حقیقت
که مغز ما و این می هر دو یارند
بهم چون جسم و چون جان سازگارند
ازین می مغز سالک گر شود تر
رود جائی که جبریل افکند پر
الی الله راست خلق آنکوست در راه
بمی ده خلق را سیر الی الله
که ما را سیر فی اللهست در پیش
تو سلطان توانگر بنده درویش
الی الله را چو رهرو رهنما شد
خدا شد سیر فی الله را سزا شد
که حق در سیر فی اللهست سیار
کند مر ذات خود را سیر اطوار
ز خلقیت چو خلق آید سوی حق
الی الله نام این سیرست مطلق
خدا شد پس ز خود در خود سفر کرد
مسمائی بهر اسمی نظر کرد
مسمی گشت هر اسم و صفت را
هویدا کرد سر معرفت را
حقیقت داد بر اسمای ذاتی
تحقق یافت اسمای صفاتی
مبدل شد ز آب تیره با نور
صفای صبح زاد از شام دیجور
ز اسم و رسم سائر گشت آگاه
که شد تکمیل سر سیر فی الله
خلافت گشت بر بالای او دلق
ز بالا یعنی از حق شد سوی خلق
سپس از خلق شد در خلق سائر
چو مرکز در مدارست و دوائر
پی تکمیل خلق آن حق مطلق
بامر خلق شد ماء/مور از حق
من الخلق الی الحق سیر ثانی
که زد پویاش کوس من رآنی
من الحق الی الخلقست ثالث
که از حق تاخت سمت خلق وارث
من الخلق الی الخلقست رابع
که حق متبوع مطلق خلق تابع
کنون بنیوش شرح و بسط اسفار
که خواهد گوش معنی در اسرار
نباشد سیر اول را منازل
که باشد فیض حق بر خلق شامل
ز حق تا عبد نبود راه بسیار
ولی مخفیست حق در ستر اسرار
حجاب بین ما و اوست مائی
خودی در خورد نبود با خدائی
اگر خلق از خودی بیگانه گردد
خدا را آشنای خانه گردد
ولیکن شرط دارد سیر این راه
جزای شرط باشد سیر درگاه
نخستین شرط از باطل تخلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
چو رهرو شد مبرا از رذائل
شود ذاتش محلای فضائل
شود بعد از تخلی با تحلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
نخستین جلوه از اسم علیمست
که باب الله رحمن رحیمست
بود علم الهی باب ابواب
بهر ناسخته نگشایند این باب
ازین در سیر اسمای الهی
توانی کرد ای رهرو کماهی
ز خاک این در آید بوی کامل
که چون بگشود بینی روی کامل
در علم خدای بی ندیدست
قدیمستی نه این باب جدیدست
مر این باب ار گشودندت شبانگاه
ببینی صبح روشن روی الله
چو دیدی روی او بی خویش گردی
بسلطانی رسی درویش گردی
ولی الله مطلق اسم اعظم
بود در سیر دوم سر آدم
شود موصوف اوصاف الهی
برد پی بر کمال حق کماهی
خدا چشمست و گوش و دست و پایش
هوایش مرده در پای خدایش
هوا را سر برید از تیغ تجرید
چو مو سر رستش از اعضای توحید
زهر سر باز در وحدت دهانها
انا الله الا حد ورد زبانها
ببزم بود اعیان ازل شمع
مقیم بارگاه وحدت جمع
که شد از ذات و وصف و فعل فانی
بذات و وصف و فعل لامکانی
بحق رد کرد این هستی که از اوست
ز سر تا پای او شد هستی دوست
که هستی نیست یک هستیست گر هست
که او حقست در بالا و در پست
بطی این بوادی هادی راه
تواند زد دم انی انا الله
شود منصور دار سر مطلق
بدارائی زند کوس اناالحق
زند طبل ولایت بر سر دار
ولی را بخت منصورست بیدار
نوای نغز نای من رآنی
بود در منتهای سیر ثانی
دم راز طرب ساز اناهو
بود سیر دوم را در تکاپو
انا هو بار نخل سیر ثانیست
زمانی نیست نخل سیر آنیست
ب آنی سالک اندر سیر باطن
کند ایجاد را سیر مواطن
چه گفتم بلکه باشد آن دائم
که بر اسماستی قیوم قائم
جوان بخت جهان کل اسماست
ولی مرشد آن پیر تواناست
گروهی اندرین خلوت نشستند
در سیر سوم بر روی بستند
گروهی از خدا گشتند ماء/مور
که روی آرند سمت ظلمت نور
خدای مطلق اندر سیر سوم
باین پیدائی اندر خلق شد گم
ولی الله کامل قلب عارف
نبی شد مهر ابنای معارف
بود پیغمبر تعریف اسماء
معارف را کند بر خلق ابناء
بابنای معارف شد پیمبر
ولی تشریع حق را نیست در خور
که تشریع نبی در خیر مردم
بود محتاج سر سیر چارم
ز حق آمد بخلق آن سر ساری
چو نهر از خلق شد در خلق جاری
من الخلق الی الخلق اینکه با دلق
مسافر گشت حق از خلق در خلق
پی تشریع امر لایزالی
ز اوصاف جمالی یا جلالی
اگر چه برد در این سیر بس رنج
بهر ویرانه پنهان کرد صد گنج
ز یک ویرانه در شرع آنکه شد پست
هزاران گنج باد آورد در دست
پس از سیر چهارم ذات عالم
نبی شد در نبوت گشت خاتم
تمام انبیا آن فرد یکتاست
که بر دوشش ردای احمد ماست
همش خنگ خلافت زیر زینست
همش دست خدا در آستینست
امام انبیای بدو و ختمست
مر او را اقتدای امر حتمست
کسی از انبیای ما تقدم
بانگشتش ز خاتم نیست خاتم
که این انگشتری را حلقه دینست
خدا این حلقه را نقش نگینست
بجامی نه بسر تاج ملوکم
که تاج پادشاهی عقل و دادست
خرد شاگرد می می اوستادست
نه آن می کش خرد بگریزد از بوی
مئی کز بوی او عقل آورد روی
شرابی از خمستان حقیقت
سزای مغز مستان حقیقت
که مغز ما و این می هر دو یارند
بهم چون جسم و چون جان سازگارند
ازین می مغز سالک گر شود تر
رود جائی که جبریل افکند پر
الی الله راست خلق آنکوست در راه
بمی ده خلق را سیر الی الله
که ما را سیر فی اللهست در پیش
تو سلطان توانگر بنده درویش
الی الله را چو رهرو رهنما شد
خدا شد سیر فی الله را سزا شد
که حق در سیر فی اللهست سیار
کند مر ذات خود را سیر اطوار
ز خلقیت چو خلق آید سوی حق
الی الله نام این سیرست مطلق
خدا شد پس ز خود در خود سفر کرد
مسمائی بهر اسمی نظر کرد
مسمی گشت هر اسم و صفت را
هویدا کرد سر معرفت را
حقیقت داد بر اسمای ذاتی
تحقق یافت اسمای صفاتی
مبدل شد ز آب تیره با نور
صفای صبح زاد از شام دیجور
ز اسم و رسم سائر گشت آگاه
که شد تکمیل سر سیر فی الله
خلافت گشت بر بالای او دلق
ز بالا یعنی از حق شد سوی خلق
سپس از خلق شد در خلق سائر
چو مرکز در مدارست و دوائر
پی تکمیل خلق آن حق مطلق
بامر خلق شد ماء/مور از حق
من الخلق الی الحق سیر ثانی
که زد پویاش کوس من رآنی
من الحق الی الخلقست ثالث
که از حق تاخت سمت خلق وارث
من الخلق الی الخلقست رابع
که حق متبوع مطلق خلق تابع
کنون بنیوش شرح و بسط اسفار
که خواهد گوش معنی در اسرار
نباشد سیر اول را منازل
که باشد فیض حق بر خلق شامل
ز حق تا عبد نبود راه بسیار
ولی مخفیست حق در ستر اسرار
حجاب بین ما و اوست مائی
خودی در خورد نبود با خدائی
اگر خلق از خودی بیگانه گردد
خدا را آشنای خانه گردد
ولیکن شرط دارد سیر این راه
جزای شرط باشد سیر درگاه
نخستین شرط از باطل تخلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
چو رهرو شد مبرا از رذائل
شود ذاتش محلای فضائل
شود بعد از تخلی با تحلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
نخستین جلوه از اسم علیمست
که باب الله رحمن رحیمست
بود علم الهی باب ابواب
بهر ناسخته نگشایند این باب
ازین در سیر اسمای الهی
توانی کرد ای رهرو کماهی
ز خاک این در آید بوی کامل
که چون بگشود بینی روی کامل
در علم خدای بی ندیدست
قدیمستی نه این باب جدیدست
مر این باب ار گشودندت شبانگاه
ببینی صبح روشن روی الله
چو دیدی روی او بی خویش گردی
بسلطانی رسی درویش گردی
ولی الله مطلق اسم اعظم
بود در سیر دوم سر آدم
شود موصوف اوصاف الهی
برد پی بر کمال حق کماهی
خدا چشمست و گوش و دست و پایش
هوایش مرده در پای خدایش
هوا را سر برید از تیغ تجرید
چو مو سر رستش از اعضای توحید
زهر سر باز در وحدت دهانها
انا الله الا حد ورد زبانها
ببزم بود اعیان ازل شمع
مقیم بارگاه وحدت جمع
که شد از ذات و وصف و فعل فانی
بذات و وصف و فعل لامکانی
بحق رد کرد این هستی که از اوست
ز سر تا پای او شد هستی دوست
که هستی نیست یک هستیست گر هست
که او حقست در بالا و در پست
بطی این بوادی هادی راه
تواند زد دم انی انا الله
شود منصور دار سر مطلق
بدارائی زند کوس اناالحق
زند طبل ولایت بر سر دار
ولی را بخت منصورست بیدار
نوای نغز نای من رآنی
بود در منتهای سیر ثانی
دم راز طرب ساز اناهو
بود سیر دوم را در تکاپو
انا هو بار نخل سیر ثانیست
زمانی نیست نخل سیر آنیست
ب آنی سالک اندر سیر باطن
کند ایجاد را سیر مواطن
چه گفتم بلکه باشد آن دائم
که بر اسماستی قیوم قائم
جوان بخت جهان کل اسماست
ولی مرشد آن پیر تواناست
گروهی اندرین خلوت نشستند
در سیر سوم بر روی بستند
گروهی از خدا گشتند ماء/مور
که روی آرند سمت ظلمت نور
خدای مطلق اندر سیر سوم
باین پیدائی اندر خلق شد گم
ولی الله کامل قلب عارف
نبی شد مهر ابنای معارف
بود پیغمبر تعریف اسماء
معارف را کند بر خلق ابناء
بابنای معارف شد پیمبر
ولی تشریع حق را نیست در خور
که تشریع نبی در خیر مردم
بود محتاج سر سیر چارم
ز حق آمد بخلق آن سر ساری
چو نهر از خلق شد در خلق جاری
من الخلق الی الخلق اینکه با دلق
مسافر گشت حق از خلق در خلق
پی تشریع امر لایزالی
ز اوصاف جمالی یا جلالی
اگر چه برد در این سیر بس رنج
بهر ویرانه پنهان کرد صد گنج
ز یک ویرانه در شرع آنکه شد پست
هزاران گنج باد آورد در دست
پس از سیر چهارم ذات عالم
نبی شد در نبوت گشت خاتم
تمام انبیا آن فرد یکتاست
که بر دوشش ردای احمد ماست
همش خنگ خلافت زیر زینست
همش دست خدا در آستینست
امام انبیای بدو و ختمست
مر او را اقتدای امر حتمست
کسی از انبیای ما تقدم
بانگشتش ز خاتم نیست خاتم
که این انگشتری را حلقه دینست
خدا این حلقه را نقش نگینست
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۳۰ - فی المناجات
خدایا نفس ما را راهبر کن
سر و سرخیل ارباب سفر کن
مر این مرغ همم را بال و پر ده
شکوه و فر معراج ظفر ده
رسان بر وحدت جمع کمالم
به از این کن که اکنونست حالم
مرا در سیر ثانی گرم پی کن
علاج سرد طبعان را بمی کن
مرا زان می که دور از رنگ و از بوست
زمانی دور کن چون مغز از پوست
شرابی ده بقدرت هم ترازو
که من با او بسنجم زور بازو
اگر بازوی مائی ماند از کار
شوم بازوی قدرت را سزاوار
بجامم ریز آن صهبای سرمد
که تاکش رسته از بطحای احمد
رزی کش آب جوی از جدول ذات
شراب اوست دور از رنج آفات
رزی کش صدر خمتی مرتبت باغ
بود کحل زمینش کحل مازاغ
شرابی کش خمستی سر منصور
بود انگور تاکش آیه نور
میی کز ساغر حبل المتینست
خم او رحمه للعالمینست
خدایا سیر ما را سرمدی کن
رفیق سیر سر احمدی کن
کلید قفل صندوق ولایت
بدست تست ما را کن عنایت
بنام خویش هستی را رقم زن
سوائی را بسر سنگ عدم زن
تو در سیر و سلوک از جمله بیشی
کسی نبود تو خود در سیر خویشی
ز بدو سیر تا ختم مسالک
تو وجه باقی و غیر از تو هالک
توئی سیار و سیر و راه و مقصود
نباشد جز تو در اسفار موجود
علی و سائل و مردود و مقبول
توئی این نقطه محسوس معقول
توئی این نقطه سیال ساری
ازل را تا ابد در دور جاری
نه پیدائی نه پنهانی ز بیرون
ز پیدا و نهان ای ذات بیچون
خمستی گاه و گه می گاه ساقی
درین میخانه نبود جز تو باقی
بدور ما خم و خمخانه و جام
نباشد غیر رند دردی آشام
بچشم ما اگر شام ارد مشقست
تمامی پرتو انوار عشقست
اگر سنگست برهان تجلیست
اگر رویست عکس روی مولیست
بدید دل اگر سنگ و اگر روست
نباشد غیر جان در جامه پوست
که جامه پوست در شهری که یارست
نباشد پوست مغز هوشیارست
توئی طالب توئی مطلوب مطلق
ببام خویش زن کوس اناالحق
انا الحق بانگ کوس بام هستیست
اناالموجود سر می پرستیست
انا اللهست بار نخله طور
بسینای ولایت لمعه نور
سویدای ولی الله مقامش
که باشد مهدی موجود نامش
انا المحبوب ما را سر ساریست
سوی المطلوب امر اعتباریست
حقیقت نیست غیر ذات وحدت
خدا پیداست از مرآت وحدت
مرا این آب تا ناخن ز حلقست
خدا آبیست کاندر جوی خلقست
بر چشمی که بیمویست و بیناست
سر موی سر اندر ناخن پاست
بدید دل که در توحید طاقست
حقیقت بود خلق اختلاقست
نمود ما سوی اللهست بی بود
زیان ما سوی حق را بود سود
بجز حق خویش را در جستجو نیست
بعالم جسته ام من غیر او نیست
تو گر بر دیده مجنون نشینی
بجز دیدار لیلی را نبینی
من و مجنون دو هم سیر پریشیم
دو عاشق پیشه فرخنده کیشیم
هدف معشوق و ما تیر شهابیم
بپیکان طلب پر عقابیم
سر و سرخیل ارباب سفر کن
مر این مرغ همم را بال و پر ده
شکوه و فر معراج ظفر ده
رسان بر وحدت جمع کمالم
به از این کن که اکنونست حالم
مرا در سیر ثانی گرم پی کن
علاج سرد طبعان را بمی کن
مرا زان می که دور از رنگ و از بوست
زمانی دور کن چون مغز از پوست
شرابی ده بقدرت هم ترازو
که من با او بسنجم زور بازو
اگر بازوی مائی ماند از کار
شوم بازوی قدرت را سزاوار
بجامم ریز آن صهبای سرمد
که تاکش رسته از بطحای احمد
رزی کش آب جوی از جدول ذات
شراب اوست دور از رنج آفات
رزی کش صدر خمتی مرتبت باغ
بود کحل زمینش کحل مازاغ
شرابی کش خمستی سر منصور
بود انگور تاکش آیه نور
میی کز ساغر حبل المتینست
خم او رحمه للعالمینست
خدایا سیر ما را سرمدی کن
رفیق سیر سر احمدی کن
کلید قفل صندوق ولایت
بدست تست ما را کن عنایت
بنام خویش هستی را رقم زن
سوائی را بسر سنگ عدم زن
تو در سیر و سلوک از جمله بیشی
کسی نبود تو خود در سیر خویشی
ز بدو سیر تا ختم مسالک
تو وجه باقی و غیر از تو هالک
توئی سیار و سیر و راه و مقصود
نباشد جز تو در اسفار موجود
علی و سائل و مردود و مقبول
توئی این نقطه محسوس معقول
توئی این نقطه سیال ساری
ازل را تا ابد در دور جاری
نه پیدائی نه پنهانی ز بیرون
ز پیدا و نهان ای ذات بیچون
خمستی گاه و گه می گاه ساقی
درین میخانه نبود جز تو باقی
بدور ما خم و خمخانه و جام
نباشد غیر رند دردی آشام
بچشم ما اگر شام ارد مشقست
تمامی پرتو انوار عشقست
اگر سنگست برهان تجلیست
اگر رویست عکس روی مولیست
بدید دل اگر سنگ و اگر روست
نباشد غیر جان در جامه پوست
که جامه پوست در شهری که یارست
نباشد پوست مغز هوشیارست
توئی طالب توئی مطلوب مطلق
ببام خویش زن کوس اناالحق
انا الحق بانگ کوس بام هستیست
اناالموجود سر می پرستیست
انا اللهست بار نخله طور
بسینای ولایت لمعه نور
سویدای ولی الله مقامش
که باشد مهدی موجود نامش
انا المحبوب ما را سر ساریست
سوی المطلوب امر اعتباریست
حقیقت نیست غیر ذات وحدت
خدا پیداست از مرآت وحدت
مرا این آب تا ناخن ز حلقست
خدا آبیست کاندر جوی خلقست
بر چشمی که بیمویست و بیناست
سر موی سر اندر ناخن پاست
بدید دل که در توحید طاقست
حقیقت بود خلق اختلاقست
نمود ما سوی اللهست بی بود
زیان ما سوی حق را بود سود
بجز حق خویش را در جستجو نیست
بعالم جسته ام من غیر او نیست
تو گر بر دیده مجنون نشینی
بجز دیدار لیلی را نبینی
من و مجنون دو هم سیر پریشیم
دو عاشق پیشه فرخنده کیشیم
هدف معشوق و ما تیر شهابیم
بپیکان طلب پر عقابیم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۰ - مجلس آراستن ارژنگ شاه با شهریار گوید
چنین گفت ارژنگ با نامور
که این جام و آئینه را در نگر
که تا هریک از این دو صنعت بود
وزین هر دو بسیار حکمت بود
مر این جام را جام انجم نمای
بخواند خردمند مشکل گشای
مرآینه آینه حکمت است
دو حکمت درو کرده ار صنعت است
چنین کرد انجام انجم نمای
خردمند صنعت گر دلگشای
که هرگاه باشد پر از باده جام
نماید درو شکل انجم تمام
ستاره هرآنچه اندر افلاک هست
نمایان درین جام زر پاک هست
بداند هرآنکس که آرد بدست
بدو نیک گیتی ز بالا و پست
ببیند همه سعد نحس سپهر
و زین جام با گردش ماه و مهر
شما را مدار سپهر جهان
شود اندرین جام حکمت عیان
همان طالع شاه کشورگشای
توان دید در جام انجم نمای
دگر طالع هر که در عالم است
نمایان درین جام پرحکمت است
دویم حکمتش آنکه زین جام می
هرآنکس که نوشد به آئین کی
برآرد چو از لب برآرد خروش
سپارت بگوید که بادات نوش
شنیدی چو تعریف جام کهن
ازآئینه هم نیز بشنو سخن
کز آئینه دل شود زنگ غم
شنیدم کاین مانده از شاه جم
به هندوستان اندران یادگار
مر آئینه در جام گوهر نگار
ولیکن مر آئینه از روی بود
که نزدیک شاه جهان جوی بود
مر آئینه کو ز فولاد خاست
سکندر بهنگام خود کرد راست
کنون حکمت آینه کوش کن
ز گوینده داستان کهن
دو رو داشت آئینه دیو سار
به یک روی کج و به یک روی راست
بهر روی از آن حکمتی شد پدید
که ماندش شگفت آنکه او را شنید
چنین بود حکمت بروی دراز
که باهم دو کس کر شدی رزمساز
زبهر متاع خرید و فروخت
یکی زین دو گر چشم رایش بدوخت
شدی آن دو کس پیش آئینه شاد
بکردی به آئینه سوگند یاد
بدیدی درآئینه گر مردروی
قسم راست بودی از آن گفتگوی
در آئینه گر رو ندادی فروغ
شدی شرمسار او ز گفت دروغ
بدان روی دیگر چنین بوده است
مر آئینه کو ز حکمت بخاست
که در وی اگر خسته ای بنگرید
رخ خود در آئینه دیدی سفید
شدی شاد گر غم نگردد تباه
وگر مردنی بود دیدی سیاه
سپهدار از این بشد شادمان
دعا کرد ارژنگ را در زمان
که گردون بکام شهنشاه باد
سر و دانشت برتر ازماه باد
سمند ترا نعل بادا هلال
کمند تو در گردن بدسکال
کمین چاکرت نامور شهریار
ببوسید دستش یل نامدار
چهل اسب بازین زر پیش داد
چهل نازنین خوبرو بیش داد
همه ماهرویان پروین عذار
همه مشکمویان آهو شکار
وزین پس یکی مجلس آراست شاه
که بردی بدو جشن اورنگ ماه
می و نقل و ساقی گلچهره بود
فروزنده تر مجلس از مهره بود
ز لحن مغنی ز سر رفت هوش
چو بلبل دم نای میزد خروش
رخ سرکشان بود گلگون ز می
همی مرغ بود و می و نقل و نی
چو بر سبز میدان نیلی حصار
ززنگار زد خیمه شاه تتار
که این جام و آئینه را در نگر
که تا هریک از این دو صنعت بود
وزین هر دو بسیار حکمت بود
مر این جام را جام انجم نمای
بخواند خردمند مشکل گشای
مرآینه آینه حکمت است
دو حکمت درو کرده ار صنعت است
چنین کرد انجام انجم نمای
خردمند صنعت گر دلگشای
که هرگاه باشد پر از باده جام
نماید درو شکل انجم تمام
ستاره هرآنچه اندر افلاک هست
نمایان درین جام زر پاک هست
بداند هرآنکس که آرد بدست
بدو نیک گیتی ز بالا و پست
ببیند همه سعد نحس سپهر
و زین جام با گردش ماه و مهر
شما را مدار سپهر جهان
شود اندرین جام حکمت عیان
همان طالع شاه کشورگشای
توان دید در جام انجم نمای
دگر طالع هر که در عالم است
نمایان درین جام پرحکمت است
دویم حکمتش آنکه زین جام می
هرآنکس که نوشد به آئین کی
برآرد چو از لب برآرد خروش
سپارت بگوید که بادات نوش
شنیدی چو تعریف جام کهن
ازآئینه هم نیز بشنو سخن
کز آئینه دل شود زنگ غم
شنیدم کاین مانده از شاه جم
به هندوستان اندران یادگار
مر آئینه در جام گوهر نگار
ولیکن مر آئینه از روی بود
که نزدیک شاه جهان جوی بود
مر آئینه کو ز فولاد خاست
سکندر بهنگام خود کرد راست
کنون حکمت آینه کوش کن
ز گوینده داستان کهن
دو رو داشت آئینه دیو سار
به یک روی کج و به یک روی راست
بهر روی از آن حکمتی شد پدید
که ماندش شگفت آنکه او را شنید
چنین بود حکمت بروی دراز
که باهم دو کس کر شدی رزمساز
زبهر متاع خرید و فروخت
یکی زین دو گر چشم رایش بدوخت
شدی آن دو کس پیش آئینه شاد
بکردی به آئینه سوگند یاد
بدیدی درآئینه گر مردروی
قسم راست بودی از آن گفتگوی
در آئینه گر رو ندادی فروغ
شدی شرمسار او ز گفت دروغ
بدان روی دیگر چنین بوده است
مر آئینه کو ز حکمت بخاست
که در وی اگر خسته ای بنگرید
رخ خود در آئینه دیدی سفید
شدی شاد گر غم نگردد تباه
وگر مردنی بود دیدی سیاه
سپهدار از این بشد شادمان
دعا کرد ارژنگ را در زمان
که گردون بکام شهنشاه باد
سر و دانشت برتر ازماه باد
سمند ترا نعل بادا هلال
کمند تو در گردن بدسکال
کمین چاکرت نامور شهریار
ببوسید دستش یل نامدار
چهل اسب بازین زر پیش داد
چهل نازنین خوبرو بیش داد
همه ماهرویان پروین عذار
همه مشکمویان آهو شکار
وزین پس یکی مجلس آراست شاه
که بردی بدو جشن اورنگ ماه
می و نقل و ساقی گلچهره بود
فروزنده تر مجلس از مهره بود
ز لحن مغنی ز سر رفت هوش
چو بلبل دم نای میزد خروش
رخ سرکشان بود گلگون ز می
همی مرغ بود و می و نقل و نی
چو بر سبز میدان نیلی حصار
ززنگار زد خیمه شاه تتار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۵ - رسیدن شهریار به بیشه چهارم و جنگ او با موران و دیدن دخمه گرشاسب را گوید
یکی دشت پیش آمدش ناگهان
که پیدا نبودش کنار و گران
همه دشت آکنده از خار بود
برون رفتن از دشت دشوار بود
بپرسید کاینجا چو چیز است پس
که از کینه اندر ستیز است بس
بگفتا بیابان موران بود
تهی این بیابان ز گوران بود
بیابان همه پر ز مور است بس
تهی این بیابان ز گور است بس
هرآن کس که آرد بدین ره گذر
بدرند مورانش از یکدگر
همه همچو گرگ است و گفتار تیز
ز شیران نیارند رخ در گریز
سپهدار گفتش که ای نامور
چسان می توان رفت زین ره بدر
که موران نه چون شیر و گرگان بوند
که در کینه موران چو شیران بوند
فروماند برجای جمهور شاه
ندانست تا چون کند ساز راه
سپهدار هم زین فرو ماند نیز
سرش بود از کین مضراب تیز
فرود آمد آنجای با سروران
یکی آهو از دشت آمد دمان
سپهدار برداشت پیچان کمند
نشست ازبر تازی اسپ بلند
سرآهویک را بدام آورد
سگ نفس را دل بکام آورد
گریزان شد از پیش آهو دوان
برفت از پسش نامور پهلوان
یکی پشته دید بیحد بلند
برآن پشته بردنده رش؟ کمند
یکی قلعه ای دید بس استوار
بدین ره بیک میل کرده حصار
زره پوش مردی برافراز بام
بر اسبی سوار و رخش تیره فام
سیه زنگئی همچو یک کوه قار
ابر طاق دروازه بد استوار
کمانی بدست اندرش با خدنگ
تو گوئی که دارد مگر رای جنگ
که هرکس که آید به نزدیک در
زند بر سرش تیر خارا گذر
سپهبد ندانست که آنجا کجاست
بسی گشت هر سوی از چپ و راست
همی بانگ قمری و بلبل بدی
به قلعه و ران بانگ غلغل بدی
نبودش در آن قلعه چه هیچ راه
فروماند آن پهلوان سپاه
یکی چشمه ای دید پر آب سرد
فرود آمد آنجا و آرام کرد
برآسود لختی و آبی بخورد
فرو رفت بر جای و خوابش ببرد
روانش روان بیشه در خواب خوش
که مردی به بالا و با یال کش
که ای گرد فرزند شاد آمدی
به مهمانی ما چه باد آمدی
همانا ندانی که اینجای چیست
ندانی که این مرد گوینده کیست
منم گرد گرشاسب ای نامدار
بود دخمه من درون حصار
مر این قلعه خود خیمه گاه من است
سوارش غلام سپاه من است
که این دخمه را پاسبان است و بس
بافسان چنان زو نشان است بس
بیا تا ببینی یکی روی من
در این باغ آن سرو دلجوی من
چه بیدار شد آن یل نام جوی
درقلعه بگشاد بر روی او(ی)
بشد در درون آن یل نامدار
یکی باغ دید او چه خرم بهار
همه باغ پر سنبل و لاله بود
ز بلبل همه باغ پرناله بود
میان بر یکی گنبدی دید شیر
به گنبد درآمد دلاور دلیر
سراسربد آن گنبد از لاجورد
درو بند و دیوار یاقوت زرد
میان بر یکی در دلاور بدید
زده قفل و برپهلوی او کلید
گشود آن زمان در یل نامدار
درآمد در آن دخمه یل شهریار
چه آمد به سردابه شیر دلیر
ز زر دید کرده میان چار شیر
برافراز آن چار شیر بزرگ
یکی تخت دید آن دلیر سترگ
مر آن تخت یکسر ز یاقوت ناب
درخشنده ماننده آفتاب
برآمد بر آن تخت شیر دلیر
سرافراز و شیر اوژن و شیرگیر
سه کس دید خوابیده برروی تخت
به ماننده سایه گستر درخت
ز روی یکی پرده چون برگرفت
ز رخسار او ماند اندر شگفت
تو گوئی که آن مرد در خواب بود
چنان خفته در خواب بیدار بود
به بالین سر بدش لوحی ز زر
بخواند آن زمان لوح آن نامور
نوشته که این مرده ناتوان
بود سام نیرم یل پهلوان
مرا خفته هرکس که بیند به خاک
ز مهر جهان برکند جان پاک
عروس جهان گرچه هم خوابه است
که آخر تو را جای سردابه است
دگر آنچه از بهمن آید پدید
سراسر بدان لوح خواند و شنید
بیامد به بالین مرد دگر
یکی کالبد دید بازیب و فر
فروزان رخش بود مانند خور
نمرده است خوابیده گفتی مگر
یکی لوح زرین بزیر سرش
بدیبا بپوشیده سیمین برش
بزد دست و برداشت آن لوح زر
سپهدار شیراوژن نامور
نوشته که این یل نریمان بود
که زین گونه در خاک پنهان بود
سپرده روان و تن افتاده پست
جز از خاک چیزی ندارد بدست
سرانجام گیتی چه زین سان بود
خنک آنکه با داد یزدان بود
نپیچد سر از داد کیهان خدیو
نپوید بدان ره که آردش دیو
نکوشد که سازد ولی را نژند
که یزدان ندارد نژندی پسند
دگر آنچه از بهمن آید بدید
سراسر بدان لوح خواند و شنید
بدان لوح هم راز بهمن بخواند
بدیده بدان لوح گوهر فشاند
ببارید از دیدگان آب زرد
بنالید بر مژگان ناله کرد
ببالین آن دیگر آمد فراز
مرآن گر(د) گردن کش سرفراز
یکی مرد دید او به بالا بلند
کشیده برابرش کهلی به بند
چه آن پرده برداشت بر روی او
فرو ماند بر روی از موی او
پهن سینه سرگرد و ریش سفید
میان تنگ و رخساره مانند شید
ز زیر سرش لوح برداشت گرد
نوشته که ای مرد با دستبرد
بر این مرده گرشاسب راداست بس
که در دستش از دهر باد است بس
به گیتی درون سال هفتصد بدم
نه هرگز بکاریکه بد بد بدم
همه ساله بودم به نیکان گزار
نبود(م) بجز نیکوئی هیچ کار
چه کردم سرانجام از دهر پشت
نبودم بجز مشت خاکی به مشت
مبندید دل در سرای سپنج
کزو نیست جز درد و اندوه و رنج
بدین لوح هم کرد گرد جوان
که بهمن چه سازد بدین دودمان
بپوشید روشن دل نامدار
ببارید آب و بنالید زار
ز سردابه آمد برون نامور
خلیده روان و گسسته جگر
فرو بست در را یل نام دار
چنان چون کزان پیش بد استوار
وز آن پس درون دخمه یکسر بخواند
بر آن دخمه از دیده گوهر فشاند
ز گنبد چه آمد برون سرفراز
سروشی بگوشش چنین گفت راز
که شب از بیابان موران برو
که گشتی سرافراز سالار نو
یکی دسته ای گل از آن باغ چید
برون رفت در را دگر بسته دید
بیامد به نزدیک جمهور شاه
بدو گفت دید آنچه آن نیک خواه
نشاند و برو دسته گل نمود
کز آن دخمه خرم آورده بود
بدو گفت جمهور کای نامدار
مرا نیز بر تا ببینم حصار
ببردش بسی گشت دیگر نیافت
مرآن قلعه هر چند هر سو شتافت
شب تیره زآنجا به بستند بار
چه جمهور گرد آن یل شهریار
شب تیره آن راه بگذاشتند
از آن چشمه سیراب برداشتند
چه موران در آن شب خبر یافتند
سوی نامداران کمین ساختند
سر اندر پی نامداران زدند
همه نعره چون شیر غران زدند
دو گرد از یلان باستوران بزار
بماندند در چنگ موران نزار
برایشان چه موران بپرداختند
یلان ز آن بیابان برون تاختند
چه روز دگر آفتاب بلند
درآمد برین تخت نیلی پرند
برفتند از آن وادی هولناک
دو تن شد از آن نامداران هلاک
فرود آمد آنگا(ه) در پیش جوی
بسودند در خاک تیره دو روی
زمانی غمودند و برخاستند
تن از بهر رفتن بیاراستند
به جمهور گفت آن زمان پهلوان
که ای گرد روشن دل کاردان
درین منزل پنجم از روزگار
شگفتی چه بینم دراین کارزار
که پیدا نبودش کنار و گران
همه دشت آکنده از خار بود
برون رفتن از دشت دشوار بود
بپرسید کاینجا چو چیز است پس
که از کینه اندر ستیز است بس
بگفتا بیابان موران بود
تهی این بیابان ز گوران بود
بیابان همه پر ز مور است بس
تهی این بیابان ز گور است بس
هرآن کس که آرد بدین ره گذر
بدرند مورانش از یکدگر
همه همچو گرگ است و گفتار تیز
ز شیران نیارند رخ در گریز
سپهدار گفتش که ای نامور
چسان می توان رفت زین ره بدر
که موران نه چون شیر و گرگان بوند
که در کینه موران چو شیران بوند
فروماند برجای جمهور شاه
ندانست تا چون کند ساز راه
سپهدار هم زین فرو ماند نیز
سرش بود از کین مضراب تیز
فرود آمد آنجای با سروران
یکی آهو از دشت آمد دمان
سپهدار برداشت پیچان کمند
نشست ازبر تازی اسپ بلند
سرآهویک را بدام آورد
سگ نفس را دل بکام آورد
گریزان شد از پیش آهو دوان
برفت از پسش نامور پهلوان
یکی پشته دید بیحد بلند
برآن پشته بردنده رش؟ کمند
یکی قلعه ای دید بس استوار
بدین ره بیک میل کرده حصار
زره پوش مردی برافراز بام
بر اسبی سوار و رخش تیره فام
سیه زنگئی همچو یک کوه قار
ابر طاق دروازه بد استوار
کمانی بدست اندرش با خدنگ
تو گوئی که دارد مگر رای جنگ
که هرکس که آید به نزدیک در
زند بر سرش تیر خارا گذر
سپهبد ندانست که آنجا کجاست
بسی گشت هر سوی از چپ و راست
همی بانگ قمری و بلبل بدی
به قلعه و ران بانگ غلغل بدی
نبودش در آن قلعه چه هیچ راه
فروماند آن پهلوان سپاه
یکی چشمه ای دید پر آب سرد
فرود آمد آنجا و آرام کرد
برآسود لختی و آبی بخورد
فرو رفت بر جای و خوابش ببرد
روانش روان بیشه در خواب خوش
که مردی به بالا و با یال کش
که ای گرد فرزند شاد آمدی
به مهمانی ما چه باد آمدی
همانا ندانی که اینجای چیست
ندانی که این مرد گوینده کیست
منم گرد گرشاسب ای نامدار
بود دخمه من درون حصار
مر این قلعه خود خیمه گاه من است
سوارش غلام سپاه من است
که این دخمه را پاسبان است و بس
بافسان چنان زو نشان است بس
بیا تا ببینی یکی روی من
در این باغ آن سرو دلجوی من
چه بیدار شد آن یل نام جوی
درقلعه بگشاد بر روی او(ی)
بشد در درون آن یل نامدار
یکی باغ دید او چه خرم بهار
همه باغ پر سنبل و لاله بود
ز بلبل همه باغ پرناله بود
میان بر یکی گنبدی دید شیر
به گنبد درآمد دلاور دلیر
سراسربد آن گنبد از لاجورد
درو بند و دیوار یاقوت زرد
میان بر یکی در دلاور بدید
زده قفل و برپهلوی او کلید
گشود آن زمان در یل نامدار
درآمد در آن دخمه یل شهریار
چه آمد به سردابه شیر دلیر
ز زر دید کرده میان چار شیر
برافراز آن چار شیر بزرگ
یکی تخت دید آن دلیر سترگ
مر آن تخت یکسر ز یاقوت ناب
درخشنده ماننده آفتاب
برآمد بر آن تخت شیر دلیر
سرافراز و شیر اوژن و شیرگیر
سه کس دید خوابیده برروی تخت
به ماننده سایه گستر درخت
ز روی یکی پرده چون برگرفت
ز رخسار او ماند اندر شگفت
تو گوئی که آن مرد در خواب بود
چنان خفته در خواب بیدار بود
به بالین سر بدش لوحی ز زر
بخواند آن زمان لوح آن نامور
نوشته که این مرده ناتوان
بود سام نیرم یل پهلوان
مرا خفته هرکس که بیند به خاک
ز مهر جهان برکند جان پاک
عروس جهان گرچه هم خوابه است
که آخر تو را جای سردابه است
دگر آنچه از بهمن آید پدید
سراسر بدان لوح خواند و شنید
بیامد به بالین مرد دگر
یکی کالبد دید بازیب و فر
فروزان رخش بود مانند خور
نمرده است خوابیده گفتی مگر
یکی لوح زرین بزیر سرش
بدیبا بپوشیده سیمین برش
بزد دست و برداشت آن لوح زر
سپهدار شیراوژن نامور
نوشته که این یل نریمان بود
که زین گونه در خاک پنهان بود
سپرده روان و تن افتاده پست
جز از خاک چیزی ندارد بدست
سرانجام گیتی چه زین سان بود
خنک آنکه با داد یزدان بود
نپیچد سر از داد کیهان خدیو
نپوید بدان ره که آردش دیو
نکوشد که سازد ولی را نژند
که یزدان ندارد نژندی پسند
دگر آنچه از بهمن آید بدید
سراسر بدان لوح خواند و شنید
بدان لوح هم راز بهمن بخواند
بدیده بدان لوح گوهر فشاند
ببارید از دیدگان آب زرد
بنالید بر مژگان ناله کرد
ببالین آن دیگر آمد فراز
مرآن گر(د) گردن کش سرفراز
یکی مرد دید او به بالا بلند
کشیده برابرش کهلی به بند
چه آن پرده برداشت بر روی او
فرو ماند بر روی از موی او
پهن سینه سرگرد و ریش سفید
میان تنگ و رخساره مانند شید
ز زیر سرش لوح برداشت گرد
نوشته که ای مرد با دستبرد
بر این مرده گرشاسب راداست بس
که در دستش از دهر باد است بس
به گیتی درون سال هفتصد بدم
نه هرگز بکاریکه بد بد بدم
همه ساله بودم به نیکان گزار
نبود(م) بجز نیکوئی هیچ کار
چه کردم سرانجام از دهر پشت
نبودم بجز مشت خاکی به مشت
مبندید دل در سرای سپنج
کزو نیست جز درد و اندوه و رنج
بدین لوح هم کرد گرد جوان
که بهمن چه سازد بدین دودمان
بپوشید روشن دل نامدار
ببارید آب و بنالید زار
ز سردابه آمد برون نامور
خلیده روان و گسسته جگر
فرو بست در را یل نام دار
چنان چون کزان پیش بد استوار
وز آن پس درون دخمه یکسر بخواند
بر آن دخمه از دیده گوهر فشاند
ز گنبد چه آمد برون سرفراز
سروشی بگوشش چنین گفت راز
که شب از بیابان موران برو
که گشتی سرافراز سالار نو
یکی دسته ای گل از آن باغ چید
برون رفت در را دگر بسته دید
بیامد به نزدیک جمهور شاه
بدو گفت دید آنچه آن نیک خواه
نشاند و برو دسته گل نمود
کز آن دخمه خرم آورده بود
بدو گفت جمهور کای نامدار
مرا نیز بر تا ببینم حصار
ببردش بسی گشت دیگر نیافت
مرآن قلعه هر چند هر سو شتافت
شب تیره زآنجا به بستند بار
چه جمهور گرد آن یل شهریار
شب تیره آن راه بگذاشتند
از آن چشمه سیراب برداشتند
چه موران در آن شب خبر یافتند
سوی نامداران کمین ساختند
سر اندر پی نامداران زدند
همه نعره چون شیر غران زدند
دو گرد از یلان باستوران بزار
بماندند در چنگ موران نزار
برایشان چه موران بپرداختند
یلان ز آن بیابان برون تاختند
چه روز دگر آفتاب بلند
درآمد برین تخت نیلی پرند
برفتند از آن وادی هولناک
دو تن شد از آن نامداران هلاک
فرود آمد آنگا(ه) در پیش جوی
بسودند در خاک تیره دو روی
زمانی غمودند و برخاستند
تن از بهر رفتن بیاراستند
به جمهور گفت آن زمان پهلوان
که ای گرد روشن دل کاردان
درین منزل پنجم از روزگار
شگفتی چه بینم دراین کارزار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۶ - نامه فرستادن لهراسپ به نزدیک گشتاسپ گوید
یکی نامه در شهر شیراز شاه
نوشت و روان کرد مردی به راه
به نزدیک گشتاسپ آن شیرگیر
که بودی سرافراز تاج و سریر
که آرد سپه سوی لهراسپ شاه
کند تیره گیتی به ارجاسپ شاه
فرستاد آن نامه شهریار
ببرد و بشد همچو باد بهار
شب تیره خوابید بر تخت شاه
جهان دید از دود آتش سیاه
به بلخ اندرون آتشی برفروخت
تر و خشک و بالا و پستی بسوخت
سه بهره شد آن آتش اندر زمان
یکی بهره ز آن شد سوی اصفهان
صفاهان سراسر ز آتش بسوخت
جهانی ز آتش همه برفروخت
یکی بهره آمد به نزدیک شاه
شد از دود آن شاه را رخ سیاه
که ناگه یکی ابر آمد پدید
بر آتش از آن ابر آبی چکید
فرو مرد آن آتش اندر زمان
وز آن آتش آن شاه شد برکران
سحرگه که از خواب بیدار شد
دل از دست و رنگش ز رخسار شد
طلب کرد جاماسپ را شهریار
که دستور شه بود اختر شمار
ز فرزانه پرسید تعبیر خواب
جهاندیده جاماسب دادش جواب
که شاها یکی کار پیش است سخت
ولیکن سرانجام با ماست بخت
چنین است تعبیر این خواب تو
ز ارجاسپ گردد تبه کار تو
بگیرند ترکان ز تو شهر بلخ
بشه بر کنند آب این شهر تلخ
همه شهر به لخت به غارت برند
بسوزند ایوان کاخ بلند
نه کودک بماند نه مرد و نه پیر
چه کشته چه خسته چه برده اسیر
از ایدر یکی لشکر بیکران
رود بر سر مردم اصفهان
کند اصفهان را ز کین قتل و عام
جدا از پدر پور و و دختر ز مام
بدست سواران خنجر گزار
بماند بسی اندر آن ملک خوار
سیم آتش ای شهریار جهان
چنین می نماید از این اختران
دلیری برون آید از آن سپاه
سر رایتش برکشیده به ماه
ببرد سر ترک بدخواه را
از آن لشکر آرد برون شاه را
ز فرزانه پرسید لهراسب باز
که از گردش چرخ برگوی راز
بدست که باشد مرا خود زمان
بمیرم و یا کشته گردم روان
بدو گفت فرزانه کای شهریار
سرت سبز باد و دلت نوبهار
ز خسرو گذشته سه ده سال راست
که شاهی و ایوان سراسر تو راست
نود سال دیگر به ایران بگاه
نشینی و بنهی بسر تاج شاه
تو را پادشاهی صد و بیست سال
بود ای شهنشاه فرخنده فال
وز آن پس به گشتاسب تاج و سریر
سپاری و گردی تو خود گوشه گیر
بیاید دگر باره ارجاسپ شاه
شود کشته در بلخ لهراسب شاه
چه بشنید شه رخ از آن زرد گرد
دلش ز آن سخنها بیامد بدرد
نوشت و روان کرد مردی به راه
به نزدیک گشتاسپ آن شیرگیر
که بودی سرافراز تاج و سریر
که آرد سپه سوی لهراسپ شاه
کند تیره گیتی به ارجاسپ شاه
فرستاد آن نامه شهریار
ببرد و بشد همچو باد بهار
شب تیره خوابید بر تخت شاه
جهان دید از دود آتش سیاه
به بلخ اندرون آتشی برفروخت
تر و خشک و بالا و پستی بسوخت
سه بهره شد آن آتش اندر زمان
یکی بهره ز آن شد سوی اصفهان
صفاهان سراسر ز آتش بسوخت
جهانی ز آتش همه برفروخت
یکی بهره آمد به نزدیک شاه
شد از دود آن شاه را رخ سیاه
که ناگه یکی ابر آمد پدید
بر آتش از آن ابر آبی چکید
فرو مرد آن آتش اندر زمان
وز آن آتش آن شاه شد برکران
سحرگه که از خواب بیدار شد
دل از دست و رنگش ز رخسار شد
طلب کرد جاماسپ را شهریار
که دستور شه بود اختر شمار
ز فرزانه پرسید تعبیر خواب
جهاندیده جاماسب دادش جواب
که شاها یکی کار پیش است سخت
ولیکن سرانجام با ماست بخت
چنین است تعبیر این خواب تو
ز ارجاسپ گردد تبه کار تو
بگیرند ترکان ز تو شهر بلخ
بشه بر کنند آب این شهر تلخ
همه شهر به لخت به غارت برند
بسوزند ایوان کاخ بلند
نه کودک بماند نه مرد و نه پیر
چه کشته چه خسته چه برده اسیر
از ایدر یکی لشکر بیکران
رود بر سر مردم اصفهان
کند اصفهان را ز کین قتل و عام
جدا از پدر پور و و دختر ز مام
بدست سواران خنجر گزار
بماند بسی اندر آن ملک خوار
سیم آتش ای شهریار جهان
چنین می نماید از این اختران
دلیری برون آید از آن سپاه
سر رایتش برکشیده به ماه
ببرد سر ترک بدخواه را
از آن لشکر آرد برون شاه را
ز فرزانه پرسید لهراسب باز
که از گردش چرخ برگوی راز
بدست که باشد مرا خود زمان
بمیرم و یا کشته گردم روان
بدو گفت فرزانه کای شهریار
سرت سبز باد و دلت نوبهار
ز خسرو گذشته سه ده سال راست
که شاهی و ایوان سراسر تو راست
نود سال دیگر به ایران بگاه
نشینی و بنهی بسر تاج شاه
تو را پادشاهی صد و بیست سال
بود ای شهنشاه فرخنده فال
وز آن پس به گشتاسب تاج و سریر
سپاری و گردی تو خود گوشه گیر
بیاید دگر باره ارجاسپ شاه
شود کشته در بلخ لهراسب شاه
چه بشنید شه رخ از آن زرد گرد
دلش ز آن سخنها بیامد بدرد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم
نوروز جوان کرد به دل پیر و جوان را
ایام جوانی است زمین را و زمان را
هر سال در این فصل برآرد فلک از خاک
چون طبع جوانان جهان دوست جهانرا
گر شاخ نوان بود ز بی برگی و بی برگ
از برک نوا داد قضا شاخ نوان را
انواع نبات اکنون چون مورچه در خاک
از جنبش بسیار مجدر کند آن را
مرغ از طلب دانه فرو ماند که دانه
در خاک همی سبز کند روی مکانرا
بگرفت شکوفه به چمن بر گذر باغ
چونانکه ستاره گذر کاهکشانرا
آن غنچه گل بین که همی نازد بر باد
از خنده دزدیده فروبسته دهانرا
وان لاله که از حرص ثنا گفتن خسرو
آورد برون از لب وز کام زبانرا
شاهنشه عالم که نبود است به عالم
عالم تر و عادل تر از او انسی و جان را
محمود جهانگیر که بسته است جهان داد
در ناصیه دولت او حکم قران را
چون تیر همی راست رود گردش ایام
تا بازوی عدلش به خم آورد کمان را
بی طاعت او عقل نیامیخته با مغز
بی خدمت او عقد نبسته است میانرا
چابک تر و زیباتر از او گاه سواری
یک نقش نشد ساخته نقاش گمانرا
ساکن کندی طبع (و) هوا پا و رکابش
گرنه حرکت می دهدی دست و عنانرا
روزی که امل سست شود در طلب عمر
وقتی که اجل مسته دهد تیغ و سنانرا
گیرد ز فزع روی دلیران و سواران
گردی که عدیل آمد رنگ یرقانرا
گاه این به جگر جفت بود با تف تموز
گاه آن به نفس یار شود باد خزان را
ابلیس کشف وار درآرد به کتف سر
چون میر برآرد به کتف گرز گران را
از نیزه او بینی بی آگهی او
آویخته چون شیر علم شیر ژیان را
همواره جهاندار معین باد و نگهبان
این دولت پاینده و این بخت جوانرا
تا ایلک و خان قبله یغما و تتارند
جز درگه او قبله مباد ایلک و خانرا
ایام جوانی است زمین را و زمان را
هر سال در این فصل برآرد فلک از خاک
چون طبع جوانان جهان دوست جهانرا
گر شاخ نوان بود ز بی برگی و بی برگ
از برک نوا داد قضا شاخ نوان را
انواع نبات اکنون چون مورچه در خاک
از جنبش بسیار مجدر کند آن را
مرغ از طلب دانه فرو ماند که دانه
در خاک همی سبز کند روی مکانرا
بگرفت شکوفه به چمن بر گذر باغ
چونانکه ستاره گذر کاهکشانرا
آن غنچه گل بین که همی نازد بر باد
از خنده دزدیده فروبسته دهانرا
وان لاله که از حرص ثنا گفتن خسرو
آورد برون از لب وز کام زبانرا
شاهنشه عالم که نبود است به عالم
عالم تر و عادل تر از او انسی و جان را
محمود جهانگیر که بسته است جهان داد
در ناصیه دولت او حکم قران را
چون تیر همی راست رود گردش ایام
تا بازوی عدلش به خم آورد کمان را
بی طاعت او عقل نیامیخته با مغز
بی خدمت او عقد نبسته است میانرا
چابک تر و زیباتر از او گاه سواری
یک نقش نشد ساخته نقاش گمانرا
ساکن کندی طبع (و) هوا پا و رکابش
گرنه حرکت می دهدی دست و عنانرا
روزی که امل سست شود در طلب عمر
وقتی که اجل مسته دهد تیغ و سنانرا
گیرد ز فزع روی دلیران و سواران
گردی که عدیل آمد رنگ یرقانرا
گاه این به جگر جفت بود با تف تموز
گاه آن به نفس یار شود باد خزان را
ابلیس کشف وار درآرد به کتف سر
چون میر برآرد به کتف گرز گران را
از نیزه او بینی بی آگهی او
آویخته چون شیر علم شیر ژیان را
همواره جهاندار معین باد و نگهبان
این دولت پاینده و این بخت جوانرا
تا ایلک و خان قبله یغما و تتارند
جز درگه او قبله مباد ایلک و خانرا
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح طاهر علی مشکان
گرفت مشرق و مغرب سوار آتش و آب
ربود حرص امارت قرار آتش و آب
همی شکنجد باد و همی شکافد خاک
به جنبش اندر دود و بخار آتش و آب
به خشگ و تر به جهان دربگشت ناظر عقل
نیافت اصلی جز مستعار آتش و آب
به کارزار منه پیش این دو سلطان پی
که کارزار کند کارزار آتش و آب
به زینهار مبر پیش این دو سلطان تن
که موم و ملح شود زینهار آتش و آب
«نهاد گوئی چون مهر در کنار نگین
سپهر ملک زمین در کنار آب و آتش
مگر گریز گه تنگشان شناسد باز
بدان نگردد گردشکار آتش وآب
مگر که شاهی جمشیدشان شناسد مور
بدان کند حذر از رهگذار آتش و آب
بلند گشت بره بانک نام و آتش سنگ
بزرگ شد به هنر کارزار آتش و آب
ز بأس و رفق خداوند ماست پنداری
شعار آتش و آب و دثار آتش و آب
تبارک آن ملک واحدی که صاحب را
به بأس و رفق کند جفت و یار آتش وآب
عماد دولت و دین طاهر علی که دلش
یسار دارد بیش از یسار آتش و آب
بهار فضل و بزرگی که تن نیاراید
مگر به جامه خلقش بهار آتش و آب
نگار طبع کریمی که چشم نگشاید
مگر به خامه لطفش نگار آتش و آب
عیار ذهنش و رایش نه معتبر دارند
بلی نه معتبر آید عیار آتش و آب
وقار عزمش و حزمش نه محتمل باشد
نعم نه محتمل آید وقار آتش و آب
همی منیع تر آید ز گرد موکب او
حصار منزل او از حصار آتش و آب
همی شنیع تر آید ز باد هیبت او
دوار دشمن او از دوار آتش و آب
فرو نشاند با من ارتکاب فتنه و شور
ضعیف کرد به نهی اقتدار آتش و آب
به زیر عقل کی آید شمار معرفتش
به زیر عقل گر آمد شمار آتش و آب
چه باک دارد با عزم و حزم او عاقل
که چون زبانه بود در جوار آتش و آب
چه عجب آرد در ظل امن او عاقل
که حرق و غرق پذیرد ز کار آتش و آب
ز کین و مهوش چون خلق ساعت اندر ملک
همی فزاید خویش و تبار آتش و آب
بدین دو دخل مدد یافت ورنه بگسستی
قضا به چرخ گران پود و تار آتش و آب
همیشه تا بجهان چون درآید و برود
بلند و پست بود کوه و غار آتش و آب
بسود و پایه غنی باد روزگار بقات
چنانکه هست غنی روزگار آتش و آب
حسود او بدل و دیده سال و مه مانده
چو شمع و طشتش در انتظار آتش و آب
ربود حرص امارت قرار آتش و آب
همی شکنجد باد و همی شکافد خاک
به جنبش اندر دود و بخار آتش و آب
به خشگ و تر به جهان دربگشت ناظر عقل
نیافت اصلی جز مستعار آتش و آب
به کارزار منه پیش این دو سلطان پی
که کارزار کند کارزار آتش و آب
به زینهار مبر پیش این دو سلطان تن
که موم و ملح شود زینهار آتش و آب
«نهاد گوئی چون مهر در کنار نگین
سپهر ملک زمین در کنار آب و آتش
مگر گریز گه تنگشان شناسد باز
بدان نگردد گردشکار آتش وآب
مگر که شاهی جمشیدشان شناسد مور
بدان کند حذر از رهگذار آتش و آب
بلند گشت بره بانک نام و آتش سنگ
بزرگ شد به هنر کارزار آتش و آب
ز بأس و رفق خداوند ماست پنداری
شعار آتش و آب و دثار آتش و آب
تبارک آن ملک واحدی که صاحب را
به بأس و رفق کند جفت و یار آتش وآب
عماد دولت و دین طاهر علی که دلش
یسار دارد بیش از یسار آتش و آب
بهار فضل و بزرگی که تن نیاراید
مگر به جامه خلقش بهار آتش و آب
نگار طبع کریمی که چشم نگشاید
مگر به خامه لطفش نگار آتش و آب
عیار ذهنش و رایش نه معتبر دارند
بلی نه معتبر آید عیار آتش و آب
وقار عزمش و حزمش نه محتمل باشد
نعم نه محتمل آید وقار آتش و آب
همی منیع تر آید ز گرد موکب او
حصار منزل او از حصار آتش و آب
همی شنیع تر آید ز باد هیبت او
دوار دشمن او از دوار آتش و آب
فرو نشاند با من ارتکاب فتنه و شور
ضعیف کرد به نهی اقتدار آتش و آب
به زیر عقل کی آید شمار معرفتش
به زیر عقل گر آمد شمار آتش و آب
چه باک دارد با عزم و حزم او عاقل
که چون زبانه بود در جوار آتش و آب
چه عجب آرد در ظل امن او عاقل
که حرق و غرق پذیرد ز کار آتش و آب
ز کین و مهوش چون خلق ساعت اندر ملک
همی فزاید خویش و تبار آتش و آب
بدین دو دخل مدد یافت ورنه بگسستی
قضا به چرخ گران پود و تار آتش و آب
همیشه تا بجهان چون درآید و برود
بلند و پست بود کوه و غار آتش و آب
بسود و پایه غنی باد روزگار بقات
چنانکه هست غنی روزگار آتش و آب
حسود او بدل و دیده سال و مه مانده
چو شمع و طشتش در انتظار آتش و آب
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح بونصر پارسی
قبول یافت ز هر هفت اختر آتش و آب
وجیه گشت بهر هفت کشور آتش و آب
ازین چهار مصدر که آخشیجانند
قویترند همین دو مصدر آتش و آب
هوا که بیند خشگ و زمین که بیند تر
چو باز گیرد از ایشان مقدر آتش و آب
همان کند که شهاب و همان کند که ذنب
بدیو دوزخ و خورشید خاور آتش و آب
چرا نزاید تف و چرا نکاردنم
اگر مونث هست و مذکر آتش و آب
بزرگ شاخ و قوی بیخ در شود بطفیل
بطبع طفلان با شیر مادر آتش و آب
شگفت و معجب و مغرور کار دارانند
بحول و قوت خویش این دو گوهر آتش و آب
چو حول و قوت بونصر پارسی بینند
بطوع گویند الله اکبر آتش و آب
بزرگ مرتبه صدری که بی جوار درش
ظفر نیابد بر هیچ معبر آتش و آب
مجیر جانب آزاده منعمی که نگشت
بجاه و نعمت با او برابر آتش و آب
اگر نه توشه جود و سخاوتش یابد
چگونه راجع گردد به گوهر آتش و آب
وگرنه دامن اقبال و دولتش گیرد
چگونه ضخم شود یا شناور آتش و آب
بچرخ همت او بر کفایتش بنمود
بشکل و هیات برج دو پیکر آتش و آب
بعمر خویش مقطع نوشت نتواند
چنین دو پیکر و هم زین دو پیکر آتش و آب
بزرگوارا «خدایگانا» بخشنده جهان دارا
مقدمی تو به اصل و مؤخر آتش آب
توئی که حکم ترا رام گشت دیو و پری
توئی که امر تراشد مسخر آتش و آب
ز عزم و حزم تو نقشی دو بسته صرصر و کوه
ز باس و رفق تو جز وی دو ابتر آتش و آب
بجنب قدر تو پیوسته قدر نور کهن
بچشم عقل نیاید معبر آتش و آب
برند روز ملاقات اگر خلاف کنند
ز آب و آتش تیغ تو کیفر آتش و آب
تنور طوفان خوانم نیام تیغ ترا
کزو برآرد چون اژدها سر آتش و آب
از اضطراب و هزیمت دمی نیاساید
نهیب یافته در کوه و کر در آتش و آب
وز آزمایش کمتر نمونه دیدند
ز حبس و بند تو کانون و فرغر آتش و آب
به عرق پاک خلیلی به عرض سهم کلیم
از آن رکاب تو سهم افکند بر آتش و آب
پل سلامت و امن است پشت مرکب تو
برو چه باک تر اگر شوی در آتش و آب
همیشه تا که ز خصمی به فعل بد نازد
به داوری نشود سوی داور آتش و آب
بقات خواهم چندان که دارد آهن و سنگ
نهفته در دل کاواک و در بر آتش و آب
به جشنهای چنین و بعیدهای چنان
کشیده طبع تو از جام و ساغر آتش و آب
وجیه گشت بهر هفت کشور آتش و آب
ازین چهار مصدر که آخشیجانند
قویترند همین دو مصدر آتش و آب
هوا که بیند خشگ و زمین که بیند تر
چو باز گیرد از ایشان مقدر آتش و آب
همان کند که شهاب و همان کند که ذنب
بدیو دوزخ و خورشید خاور آتش و آب
چرا نزاید تف و چرا نکاردنم
اگر مونث هست و مذکر آتش و آب
بزرگ شاخ و قوی بیخ در شود بطفیل
بطبع طفلان با شیر مادر آتش و آب
شگفت و معجب و مغرور کار دارانند
بحول و قوت خویش این دو گوهر آتش و آب
چو حول و قوت بونصر پارسی بینند
بطوع گویند الله اکبر آتش و آب
بزرگ مرتبه صدری که بی جوار درش
ظفر نیابد بر هیچ معبر آتش و آب
مجیر جانب آزاده منعمی که نگشت
بجاه و نعمت با او برابر آتش و آب
اگر نه توشه جود و سخاوتش یابد
چگونه راجع گردد به گوهر آتش و آب
وگرنه دامن اقبال و دولتش گیرد
چگونه ضخم شود یا شناور آتش و آب
بچرخ همت او بر کفایتش بنمود
بشکل و هیات برج دو پیکر آتش و آب
بعمر خویش مقطع نوشت نتواند
چنین دو پیکر و هم زین دو پیکر آتش و آب
بزرگوارا «خدایگانا» بخشنده جهان دارا
مقدمی تو به اصل و مؤخر آتش آب
توئی که حکم ترا رام گشت دیو و پری
توئی که امر تراشد مسخر آتش و آب
ز عزم و حزم تو نقشی دو بسته صرصر و کوه
ز باس و رفق تو جز وی دو ابتر آتش و آب
بجنب قدر تو پیوسته قدر نور کهن
بچشم عقل نیاید معبر آتش و آب
برند روز ملاقات اگر خلاف کنند
ز آب و آتش تیغ تو کیفر آتش و آب
تنور طوفان خوانم نیام تیغ ترا
کزو برآرد چون اژدها سر آتش و آب
از اضطراب و هزیمت دمی نیاساید
نهیب یافته در کوه و کر در آتش و آب
وز آزمایش کمتر نمونه دیدند
ز حبس و بند تو کانون و فرغر آتش و آب
به عرق پاک خلیلی به عرض سهم کلیم
از آن رکاب تو سهم افکند بر آتش و آب
پل سلامت و امن است پشت مرکب تو
برو چه باک تر اگر شوی در آتش و آب
همیشه تا که ز خصمی به فعل بد نازد
به داوری نشود سوی داور آتش و آب
بقات خواهم چندان که دارد آهن و سنگ
نهفته در دل کاواک و در بر آتش و آب
به جشنهای چنین و بعیدهای چنان
کشیده طبع تو از جام و ساغر آتش و آب
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - ایضاً له
ای بار خدایا که جهان چون تو ندید است
نام تو رسید است به جائی که رسید است
کردار تو در جسم جوانمردی جان ست
دیدار تو در چشم خردمندی دید است
با وهم تو اسرار فلک روی گشاد است
با عدل تو اسباب بلا دست کشید است
بحری است دلت کورا صد ابر غلام است
ابری است کفت کز وی صد بحر چکید است
بخرید عطای تو خریدار عطا را
جز وی که شنیدی که خریدار خرید است
قدر تو هوای تو همی دارد در سر
زان است که چون کیوان بر اوج رسید است
خصم تو رضای تو همی جوید در خاک
زان ست که چون آب در او جای گزید است
دانند افاضل که به فضل تو بزرگی
تا گوش بزرگی شنوا شد نشیند است
در پیش دوات و قلمت عرض و رسالت
این دست بلر کرده و آن پشت خمید است
بی تیشه عقل تو خرد نیم تراش است
بی جرعه طبع تو ادب نیم گزید است
سطری ز تو جز آیت رحمت ننوشته است
تاری ز تو جز دولت باقی نتنید است
آنجا که توئی دهر ز هیبت ننهد پی
وان را که توئی چرخ به باطل نخلید است
این بنده چه کرده است که بی زلت و بی جرم
از بیم فخ حادثه چون مرغ رمید است
کم داهیه مانده است که آن را نبسوده است
کم زاویه مانده است که در وی نخزید است
نالی است تنش بی دل و آن نال گسسته است
ناری است دلش بی تن وان نار کفید است
درویش ندیدند که محسود بود هیچ
محسود بدینگونه که بنده است که دیده است
گر صورت حالی که نمودند جز آن نیست
پس بنده به هم کنیت تو ناگروید است
تا حکم غم و شادی بر لوح نوشته است
تا باد بدو نیک بر آفاق وزید است
از دولت تو دست حسد کوته خواهم
با دولت تو خود که چخد یا که چخید است
نام تو رسید است به جائی که رسید است
کردار تو در جسم جوانمردی جان ست
دیدار تو در چشم خردمندی دید است
با وهم تو اسرار فلک روی گشاد است
با عدل تو اسباب بلا دست کشید است
بحری است دلت کورا صد ابر غلام است
ابری است کفت کز وی صد بحر چکید است
بخرید عطای تو خریدار عطا را
جز وی که شنیدی که خریدار خرید است
قدر تو هوای تو همی دارد در سر
زان است که چون کیوان بر اوج رسید است
خصم تو رضای تو همی جوید در خاک
زان ست که چون آب در او جای گزید است
دانند افاضل که به فضل تو بزرگی
تا گوش بزرگی شنوا شد نشیند است
در پیش دوات و قلمت عرض و رسالت
این دست بلر کرده و آن پشت خمید است
بی تیشه عقل تو خرد نیم تراش است
بی جرعه طبع تو ادب نیم گزید است
سطری ز تو جز آیت رحمت ننوشته است
تاری ز تو جز دولت باقی نتنید است
آنجا که توئی دهر ز هیبت ننهد پی
وان را که توئی چرخ به باطل نخلید است
این بنده چه کرده است که بی زلت و بی جرم
از بیم فخ حادثه چون مرغ رمید است
کم داهیه مانده است که آن را نبسوده است
کم زاویه مانده است که در وی نخزید است
نالی است تنش بی دل و آن نال گسسته است
ناری است دلش بی تن وان نار کفید است
درویش ندیدند که محسود بود هیچ
محسود بدینگونه که بنده است که دیده است
گر صورت حالی که نمودند جز آن نیست
پس بنده به هم کنیت تو ناگروید است
تا حکم غم و شادی بر لوح نوشته است
تا باد بدو نیک بر آفاق وزید است
از دولت تو دست حسد کوته خواهم
با دولت تو خود که چخد یا که چخید است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح سیف الدوله ابوالقاسم محمود بن سلطان ابراهیم غزنوی
آمد آن مایه سعادت باز
کز جهان ملک را به دوست نیاز
تخت او را سپهر گشته رهی
بخت او را زمانه برده نماز
حزم او پیش بین سیاه و سپید
عزم او پیش رو نشیب و فراز
«رأی او برگشاده گوش یقین
جود او برکشیده دیده آز
سیف دولت رسیده زو به هنر
عز ملت گرفته زو پرواز
خلق را عهدش اوفتاده درست
خطبه را نامش آمده دمساز
در زمان زوست هر چه هست خطر
بر زمین زوست هر چه هست آواز
عقل با حکم او گذارد گام
فضل با طبع او گشاید راز
ظلم کوتاه دست گشت ازانک
کرد عدلش برفق پای دراز
سال و مه از نهیب هیبت او
شب و روز اوفتاده در تک و تاز
بحر اگر خاک سهم او سپرد
آب جز تشنه زو نگردد باز
آنکه از حشر و از حقیقت آن
رود اندر سخن به راه مجاز
گوید این جرم روز مظلمتش
با دگر مجرمان یکی بگداز
تا ببیند که پیش شاه برو
گردد اعضای او همه غماز
ای ترا عدل برنهاده به جان
وی تو را ملک پروریده به ناز
کمر امر تست با جوزا
حذر نهی تست با مجتاز
صلح و جنگ تو شادی آمد و غم
خصم و خشم تو تیهو آمد و باز
هر که حرز هوات بر جان بست
نایدش دیو حادثات فراز
«سر گردنکشان همی بشکن
گردن سرکشی همی به فراز»
دوستی را به دوستان بنمای
دشمنی را به دشمنان پرداز
تا ز آغازها بود فرجام
تا به فرجام ها رسد آغاز
همه در کوی بختیاری پوی
همه سوی بزرگواری تاز
دشمنان را بدار و گیر طلب
دوستان را بعز و ناز نواز
کز جهان ملک را به دوست نیاز
تخت او را سپهر گشته رهی
بخت او را زمانه برده نماز
حزم او پیش بین سیاه و سپید
عزم او پیش رو نشیب و فراز
«رأی او برگشاده گوش یقین
جود او برکشیده دیده آز
سیف دولت رسیده زو به هنر
عز ملت گرفته زو پرواز
خلق را عهدش اوفتاده درست
خطبه را نامش آمده دمساز
در زمان زوست هر چه هست خطر
بر زمین زوست هر چه هست آواز
عقل با حکم او گذارد گام
فضل با طبع او گشاید راز
ظلم کوتاه دست گشت ازانک
کرد عدلش برفق پای دراز
سال و مه از نهیب هیبت او
شب و روز اوفتاده در تک و تاز
بحر اگر خاک سهم او سپرد
آب جز تشنه زو نگردد باز
آنکه از حشر و از حقیقت آن
رود اندر سخن به راه مجاز
گوید این جرم روز مظلمتش
با دگر مجرمان یکی بگداز
تا ببیند که پیش شاه برو
گردد اعضای او همه غماز
ای ترا عدل برنهاده به جان
وی تو را ملک پروریده به ناز
کمر امر تست با جوزا
حذر نهی تست با مجتاز
صلح و جنگ تو شادی آمد و غم
خصم و خشم تو تیهو آمد و باز
هر که حرز هوات بر جان بست
نایدش دیو حادثات فراز
«سر گردنکشان همی بشکن
گردن سرکشی همی به فراز»
دوستی را به دوستان بنمای
دشمنی را به دشمنان پرداز
تا ز آغازها بود فرجام
تا به فرجام ها رسد آغاز
همه در کوی بختیاری پوی
همه سوی بزرگواری تاز
دشمنان را بدار و گیر طلب
دوستان را بعز و ناز نواز
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح علاء الدوله ابوسعد سلطان مسعود بن سلطان ابراهیم بن سلطان مسعود بن محمود بن سبکتکین
نظام گیرد کار هوا بدین هنگام
که دل ز شیر ستاند بدو دو پیکر وام
سپهر اگر چه درشت است یابی او را نرم
جهان اگر چه حرون است یابی او را آرام
برون کند خرد از خرده گاه لهو شکیل
فرو کشد طرب از طره جای عیش لگام
ز عشق یار بجنبد کش و به پیچد دل
ز حرص باده به برد لب و به خارد کام
دهان قمری موزون نهد عیار نفس
زبان طوطی شیرین کند ادای کلام
غذا به طعم عسل می رسد همی به گلو
عرق به بوی گلابی همی چکد ز مسام
بخار جمره در انگور و لاله در گوئی
همی گذارد لعل و همی طرازد جام
درخت سرو ز باد شمال پنداری
همی فشاند دست و همی گذارد گام
مگر مدام درین فصل خاک مست بود
ز بس که به روی ریزند جرعه های مدام
از آن چو مستان راز دلش قلیل و کثیر
گشاده یابد خاص و برهنه بیند عام
خزان عصر عدیل خزان جانور است
که روز او نه تمام است ور از او نه تمام
بهار سال غلام بهار جشن ملک
که هم به طبع غلام است و هم به طوع غلام
علای دولت بوسعد روی لشکر حق
سنای ملت مسعود پشت عهد انام
خدایگانی شاهنشهی که رایت او
ظفر به دیده کشد پشت موکب اسلام
فروغ تاجش پرورده نور در انجم
همای چترش گسترده سایه بر ایام
به رزم و بزم قضا کوشش و قدر بخشش
به عزم و حزم هوا جنبش و زمین آرام
به پای همت او آسمان سپرده رکاب
به دست طاعت او آفتاب داده زمام
نشسته امنش در مدخل صباح و مسا
گذشته امرش بر مخرج ضیاء و ظلام
براق اخر او را طریق کاهکشان
بلوس و لابه دهد کوکب دوال و ستام
شهاب ترکش او را ز گریه قالب دیو
به خون و مغز کند سیر در عروق و عظام
اگر به چرخ بر از چرخ او نموده برند
نموده ناطح انوار گردد و اجرام
پیش به خاید شاخ دو شاخه بر ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بر بهرام
زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برد هوش راکب ضرغام
منجمان که به شکل هلال کردارش
نگه کنند ندانند کاین هلال کدام
گمان کنند که اعجاز شاه پیکر ماه
دو مغزه کرد به ایمای پیکر صمصام
بر آن میان که بر انصار برزنند انصار
در آن میان که به اعلام درجهند اعلام
خطیب فتنه به خلقی همی دهد پاسخ
رسول جنگ به جمعی همی برد پیغام
شراب حسرت دنیا همی چشند افواه
وبال رجعت عقبی همی کشند اقدام
شود ز وحشت پوینده هوا مقعد
شود ز هیبت گوینده صدا تمتام
چنان رباید رمحش ز پشت کوه پلنگ
که شاهباز رباید ز روی آب نحام
زهی سیاست تو عقد شرک را فتاح
زهی ریاست تو عقد شرع را نظام
تو آن مطالع نفس داوری که در گیتی
به امر و نهی تو مقصور شد حلال و حرام
به عون عقل تو سهم هنر بیاراید
تن توانگر و درویش بی تکلف لام
به صیت عدل تو صیاد وحش می آرد
سروی آهوی نخجیر بی وسیلت دام
همیشه تا نبود یاریی چو یاریی بخت
همیشه تا نبود راندنی چو راندن کام
ز بختیاری بر تارک سپهر نشین
ز کامکاری بر دیده زمانه خرام
عریض ملک ترا ملک روزگار تبع
طویل تیغ ترا تیغ آفتاب نیام
که دل ز شیر ستاند بدو دو پیکر وام
سپهر اگر چه درشت است یابی او را نرم
جهان اگر چه حرون است یابی او را آرام
برون کند خرد از خرده گاه لهو شکیل
فرو کشد طرب از طره جای عیش لگام
ز عشق یار بجنبد کش و به پیچد دل
ز حرص باده به برد لب و به خارد کام
دهان قمری موزون نهد عیار نفس
زبان طوطی شیرین کند ادای کلام
غذا به طعم عسل می رسد همی به گلو
عرق به بوی گلابی همی چکد ز مسام
بخار جمره در انگور و لاله در گوئی
همی گذارد لعل و همی طرازد جام
درخت سرو ز باد شمال پنداری
همی فشاند دست و همی گذارد گام
مگر مدام درین فصل خاک مست بود
ز بس که به روی ریزند جرعه های مدام
از آن چو مستان راز دلش قلیل و کثیر
گشاده یابد خاص و برهنه بیند عام
خزان عصر عدیل خزان جانور است
که روز او نه تمام است ور از او نه تمام
بهار سال غلام بهار جشن ملک
که هم به طبع غلام است و هم به طوع غلام
علای دولت بوسعد روی لشکر حق
سنای ملت مسعود پشت عهد انام
خدایگانی شاهنشهی که رایت او
ظفر به دیده کشد پشت موکب اسلام
فروغ تاجش پرورده نور در انجم
همای چترش گسترده سایه بر ایام
به رزم و بزم قضا کوشش و قدر بخشش
به عزم و حزم هوا جنبش و زمین آرام
به پای همت او آسمان سپرده رکاب
به دست طاعت او آفتاب داده زمام
نشسته امنش در مدخل صباح و مسا
گذشته امرش بر مخرج ضیاء و ظلام
براق اخر او را طریق کاهکشان
بلوس و لابه دهد کوکب دوال و ستام
شهاب ترکش او را ز گریه قالب دیو
به خون و مغز کند سیر در عروق و عظام
اگر به چرخ بر از چرخ او نموده برند
نموده ناطح انوار گردد و اجرام
پیش به خاید شاخ دو شاخه بر ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بر بهرام
زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برد هوش راکب ضرغام
منجمان که به شکل هلال کردارش
نگه کنند ندانند کاین هلال کدام
گمان کنند که اعجاز شاه پیکر ماه
دو مغزه کرد به ایمای پیکر صمصام
بر آن میان که بر انصار برزنند انصار
در آن میان که به اعلام درجهند اعلام
خطیب فتنه به خلقی همی دهد پاسخ
رسول جنگ به جمعی همی برد پیغام
شراب حسرت دنیا همی چشند افواه
وبال رجعت عقبی همی کشند اقدام
شود ز وحشت پوینده هوا مقعد
شود ز هیبت گوینده صدا تمتام
چنان رباید رمحش ز پشت کوه پلنگ
که شاهباز رباید ز روی آب نحام
زهی سیاست تو عقد شرک را فتاح
زهی ریاست تو عقد شرع را نظام
تو آن مطالع نفس داوری که در گیتی
به امر و نهی تو مقصور شد حلال و حرام
به عون عقل تو سهم هنر بیاراید
تن توانگر و درویش بی تکلف لام
به صیت عدل تو صیاد وحش می آرد
سروی آهوی نخجیر بی وسیلت دام
همیشه تا نبود یاریی چو یاریی بخت
همیشه تا نبود راندنی چو راندن کام
ز بختیاری بر تارک سپهر نشین
ز کامکاری بر دیده زمانه خرام
عریض ملک ترا ملک روزگار تبع
طویل تیغ ترا تیغ آفتاب نیام
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - ایضاً له
ای شرق و غرب عالم گشته به کام تو
ای کدخدای عالم و عالم غلام تو
دایم چو نام خویش در اقبال شرع باش
کاراسته است شرع محمد به نام تو
عقدی است عقل و واسطه او کلام تو
نظمیست علم و فاتحه او کلام تو
اختر توئی و دولت عالم ترا تبع
دنیا توئی و نعمت باقی حطام تو
دریا سلیم عبره نماید بر دلت
گوهر عدیم عبره سزد بر ستام تو
چرخ ارچه کودنست به بوسد ترا رکاب
دهر ار چه توسنت بلیسد لگام تو
صحن زمین کنام ستور سپاه تست
اوج سپهر صحن ستون خیام تو
یکسر هر آنکه هست به حکم تو راضیند
از تر و خشک دولت و از خاص و عام تو
گر منتقم نه نه شگفت این بدیع نیست
لازم که کرد علت بر انتقام تو
پیوسته شد چو سایه به ذات تو ذات عدل
چونانکه هیچ گام نبرد ز کام تو
منصف در دوام زند خاصه پادشاه
انصاف تو دلیل بس است از دوام تو
در شرط آفرینش و در عهد روزگار
صاحبقران نیامده با احتشام تو
لبیک زد شجاعت و تکبیر کرد جود
کین در وجود رکن تو دید آن مقام تو
ایدون اجابت آمد بخت ترا کزو
گردنده شد به جیب زمان بر زمام تو
مریخ سرخ چشم و فلک هیاتست از آن
کش بی سهر ندارد سهم سهام تو
شخص هوا فکنده آسیب قهر تست
شمشیر فتنه خورده زنگ نیام تو
شاها خدایگانا حاجت بود همی
اقلیم شرق را به نشاط خرام تو
چندین هزار تشنه امید کی شوند
سیراب عدل فاروق الازجام تو
هر چند بحروار به آسایش اندرون
حاصل کند مراد جهانی غمام تو
آخر بکوب روی منازل چو آفتاب
زیرا که منزل تو نتابد مقام تو
تا چرخ ملک دور پذیرد ز اهتمام
دورش مباد بی عمل اهتمام تو
خاقان وکیل خرج تو باد و کفیل آن
قیصر امیر بار تو باد و سلام تو
چون سایه همای همایون کناد بخت
بر خاص جشن خاص تو بر عام عام تو
ای کدخدای عالم و عالم غلام تو
دایم چو نام خویش در اقبال شرع باش
کاراسته است شرع محمد به نام تو
عقدی است عقل و واسطه او کلام تو
نظمیست علم و فاتحه او کلام تو
اختر توئی و دولت عالم ترا تبع
دنیا توئی و نعمت باقی حطام تو
دریا سلیم عبره نماید بر دلت
گوهر عدیم عبره سزد بر ستام تو
چرخ ارچه کودنست به بوسد ترا رکاب
دهر ار چه توسنت بلیسد لگام تو
صحن زمین کنام ستور سپاه تست
اوج سپهر صحن ستون خیام تو
یکسر هر آنکه هست به حکم تو راضیند
از تر و خشک دولت و از خاص و عام تو
گر منتقم نه نه شگفت این بدیع نیست
لازم که کرد علت بر انتقام تو
پیوسته شد چو سایه به ذات تو ذات عدل
چونانکه هیچ گام نبرد ز کام تو
منصف در دوام زند خاصه پادشاه
انصاف تو دلیل بس است از دوام تو
در شرط آفرینش و در عهد روزگار
صاحبقران نیامده با احتشام تو
لبیک زد شجاعت و تکبیر کرد جود
کین در وجود رکن تو دید آن مقام تو
ایدون اجابت آمد بخت ترا کزو
گردنده شد به جیب زمان بر زمام تو
مریخ سرخ چشم و فلک هیاتست از آن
کش بی سهر ندارد سهم سهام تو
شخص هوا فکنده آسیب قهر تست
شمشیر فتنه خورده زنگ نیام تو
شاها خدایگانا حاجت بود همی
اقلیم شرق را به نشاط خرام تو
چندین هزار تشنه امید کی شوند
سیراب عدل فاروق الازجام تو
هر چند بحروار به آسایش اندرون
حاصل کند مراد جهانی غمام تو
آخر بکوب روی منازل چو آفتاب
زیرا که منزل تو نتابد مقام تو
تا چرخ ملک دور پذیرد ز اهتمام
دورش مباد بی عمل اهتمام تو
خاقان وکیل خرج تو باد و کفیل آن
قیصر امیر بار تو باد و سلام تو
چون سایه همای همایون کناد بخت
بر خاص جشن خاص تو بر عام عام تو
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - ایضاً له
نکند کار تیر آیازی
شل هندی و نیزه تازی
پیش پیکان او کی آید کوه
گر بداند که چیست جانبازی
بار سوفار او زه چرخش
با زمانه کشد بانبازی
روز پرتاب او ز شرق به غرب
نکند عبره جز به طنازی
پر او را عقاب سجده برد
چون گشادش دهد سرافرازی
اوج او در صعود کیوان را
بیند اندر هبوط صد بازی
«حکم سیرش اجل همی راند
کرده با او به فعل دمسازی
چون تواند ز حد ایشان جست
خصم کاین مرغزی است آن رازی »
ای ز تو بر عمارت عالم
یافته عدل خلعت رازی
سهم شمشیر تو فکنده به کوه
گرگ قصاب را به خرازی
مرزبانی قوی تر از عقلی
قهرمانی قوی تر از آزی
دل دولت شگفت رازی داشت
آشکارا شد و تو آن رازی
چرخ گردنده شهاب انداز
کاندر آورد بیلک اندازی
آفتاب از تو جرم در دزدد
گر بکین سوی جرم او تازی
یارب آن سهمناک ساعت چیست
که تو با خود و درع بگرازی
«وندر آری چو برق پای به رعد
بزنی رعد را و بنوازی »
«تیغ در خواهی و به آتش تیغ
میغ بر تیغ کوه بگدازی
از جهانی به طرفة العینی
کینه توزی و باز پردازی
دور باد از تو چشم حادثه دور
تا بغز و اندرون همی تازی
بی خطر باش هر کجا باشی
با ظفر یاز هر کجا یازی
همه فرجامهات معدوم است
محکم آغاز هر چه آغازی
شل هندی و نیزه تازی
پیش پیکان او کی آید کوه
گر بداند که چیست جانبازی
بار سوفار او زه چرخش
با زمانه کشد بانبازی
روز پرتاب او ز شرق به غرب
نکند عبره جز به طنازی
پر او را عقاب سجده برد
چون گشادش دهد سرافرازی
اوج او در صعود کیوان را
بیند اندر هبوط صد بازی
«حکم سیرش اجل همی راند
کرده با او به فعل دمسازی
چون تواند ز حد ایشان جست
خصم کاین مرغزی است آن رازی »
ای ز تو بر عمارت عالم
یافته عدل خلعت رازی
سهم شمشیر تو فکنده به کوه
گرگ قصاب را به خرازی
مرزبانی قوی تر از عقلی
قهرمانی قوی تر از آزی
دل دولت شگفت رازی داشت
آشکارا شد و تو آن رازی
چرخ گردنده شهاب انداز
کاندر آورد بیلک اندازی
آفتاب از تو جرم در دزدد
گر بکین سوی جرم او تازی
یارب آن سهمناک ساعت چیست
که تو با خود و درع بگرازی
«وندر آری چو برق پای به رعد
بزنی رعد را و بنوازی »
«تیغ در خواهی و به آتش تیغ
میغ بر تیغ کوه بگدازی
از جهانی به طرفة العینی
کینه توزی و باز پردازی
دور باد از تو چشم حادثه دور
تا بغز و اندرون همی تازی
بی خطر باش هر کجا باشی
با ظفر یاز هر کجا یازی
همه فرجامهات معدوم است
محکم آغاز هر چه آغازی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در جواب نظم نجم دین نامی گفته
گلی سوی خلد برین می فرستم
شبه پیش در ثمین می فرستم
یکی نقش کژ از پی زیب و زینت
به تحقه بر حور عین می فرستم
کلامی رکیک از پی استفادت
به هدیه به روح الامین می فرستم
همانا کم است این به صدره ز ذره
که زی آفتاب مبین می فرستم
ندارد خطر در بر آب حیوان
حلابی که از پارگین می فرستم
فروغی مزور سراسر کثافت
به نوبر به چرخ برین می فرستم
یکی شعله کان هیچ پرتو ندارد
بر حضرت نجم دین می فرستم
هنر پرورا این ز بی خردگی دان
که زی خرده دان مهین می فرستم
به ملک سخن در تو جمشید و آنگه
منت از سفالی نگین می فرستم
دریغ ار گزین بودی این نظم زیرا
که نزدیک طبع گزین می فرستم
هزار آفرین تحفه هر صبح و شامی
بدان طبع سحر آفرین می فرستم
نباشد مرا در خور تو جوابی
به جای جواب آفرین می فرستم
شبه پیش در ثمین می فرستم
یکی نقش کژ از پی زیب و زینت
به تحقه بر حور عین می فرستم
کلامی رکیک از پی استفادت
به هدیه به روح الامین می فرستم
همانا کم است این به صدره ز ذره
که زی آفتاب مبین می فرستم
ندارد خطر در بر آب حیوان
حلابی که از پارگین می فرستم
فروغی مزور سراسر کثافت
به نوبر به چرخ برین می فرستم
یکی شعله کان هیچ پرتو ندارد
بر حضرت نجم دین می فرستم
هنر پرورا این ز بی خردگی دان
که زی خرده دان مهین می فرستم
به ملک سخن در تو جمشید و آنگه
منت از سفالی نگین می فرستم
دریغ ار گزین بودی این نظم زیرا
که نزدیک طبع گزین می فرستم
هزار آفرین تحفه هر صبح و شامی
بدان طبع سحر آفرین می فرستم
نباشد مرا در خور تو جوابی
به جای جواب آفرین می فرستم
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۲
ای بیان جود تو بر کاغذ روز سپید
نقش کرده خامه قدرت به زر آفتاب
هر کجا کلک تو شد بر صفحه کاغذ روان
تیغ هندی را نماند با نفاذش هیچ تاب
در هوایت هر که چون کاغذ دوروئی پیشه کرد
چون قلم سر کرد در سر اینت رای ناصواب
هر چه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب
جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب
ماند هر کو چون قلم ماند ز نامت در طرب
در خمار شست رائی همچو کاغذ در شراب
قابل حکمت چو کاغذ خامه ات را هر که نیست
چون قلم زیبد که سر بنهند چون برگ سداب
سرورا تکرار کاغذ نیک می دانی که چیست
فیض جودت مایل از آن است به کاغذ چون حساب
خاصه آن کاغذ که دارد بوی یکرنگی چو من
در وفا و مهر تو همراه تا روز حساب
طبع در مدح تو یک ساعت نمی آرد درنگ
می نیاید از تو در کاغذ فرستادن شتاب
تا همیشه کاتبان دارند کاغذ را عزیز
گاه از او سازند منشور و گهی از وی کتاب
کاغذ منشورت از تأیید حق باد و حسود
غرقه همچون کلک در آب سیه بئس المآب
نقش کرده خامه قدرت به زر آفتاب
هر کجا کلک تو شد بر صفحه کاغذ روان
تیغ هندی را نماند با نفاذش هیچ تاب
در هوایت هر که چون کاغذ دوروئی پیشه کرد
چون قلم سر کرد در سر اینت رای ناصواب
هر چه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب
جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب
ماند هر کو چون قلم ماند ز نامت در طرب
در خمار شست رائی همچو کاغذ در شراب
قابل حکمت چو کاغذ خامه ات را هر که نیست
چون قلم زیبد که سر بنهند چون برگ سداب
سرورا تکرار کاغذ نیک می دانی که چیست
فیض جودت مایل از آن است به کاغذ چون حساب
خاصه آن کاغذ که دارد بوی یکرنگی چو من
در وفا و مهر تو همراه تا روز حساب
طبع در مدح تو یک ساعت نمی آرد درنگ
می نیاید از تو در کاغذ فرستادن شتاب
تا همیشه کاتبان دارند کاغذ را عزیز
گاه از او سازند منشور و گهی از وی کتاب
کاغذ منشورت از تأیید حق باد و حسود
غرقه همچون کلک در آب سیه بئس المآب
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۳
چو سررشته خویش گم کرده ام
به عالم یکی رهبرم آرزوست
مرا خورد یکبارگی غم دریغ
به گیتی یکی غم خورم آرزوست
بسی داوری ها که دارم و لیک
یکی دادگر داورم آرزوست
زر و زیور من قناعت بس است
نگویم زر و زیورم آرزوست
برای عروسان بکر سخن
یکی تازه رو شوهرم آرزوست
درین عهد ناخوش که قحط سخاست
نگویم که سیم و زرم آرزوست
نه در خاطر و دل بگردد مرا
که این اسب و آن استرم آرزوست
کزین دهر نااهل حاش الوجوه
خری حر که یک نوبرم آرزوست
بدین بی بقائی چنین زندگی
ز اسلام دورم گرم آرزوست
به عالم یکی رهبرم آرزوست
مرا خورد یکبارگی غم دریغ
به گیتی یکی غم خورم آرزوست
بسی داوری ها که دارم و لیک
یکی دادگر داورم آرزوست
زر و زیور من قناعت بس است
نگویم زر و زیورم آرزوست
برای عروسان بکر سخن
یکی تازه رو شوهرم آرزوست
درین عهد ناخوش که قحط سخاست
نگویم که سیم و زرم آرزوست
نه در خاطر و دل بگردد مرا
که این اسب و آن استرم آرزوست
کزین دهر نااهل حاش الوجوه
خری حر که یک نوبرم آرزوست
بدین بی بقائی چنین زندگی
ز اسلام دورم گرم آرزوست