عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۹ - به دوستی در بیان خوابی نگاشته
روزی پس از دوگانه دیده سر ساز غنودن ساخت و چشم دل انداز گشودن. به خواب اندرم دشتی دراز دامان فراز آمد و آتشی بی دودم از سراپای پهنه جوشان باز نمود. چه دشت و کدام آذر که پهنای کیهان با پهنه بی پایان او دامنی گرد نمودی و اخگر دوزخ با زبانه گردون سوز این آتشی سرد تنی چند نیز سیاه نامه خود کامه بر هنجار مردگان دستاربند و سفید جامه در آن آتش به پشت و پهلو غلطان دیدم و لب خاموش و دل فریاد خوان.
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن، چون به درستی کاربند نگاه آمدم، فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد. آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده. آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند، که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز. به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد. پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام؟ گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند.
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد؟ گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد. گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است، گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش. اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم. بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی. لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت. خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم، تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته. پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته، این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته، با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز. ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی. دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل. پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است. اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینائی گام نه و از سردانائی کام جو، مصرع همچنان میرو که زیبا می رود. از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد، از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۶ - در مورد مهمانی محمودخان سیور ساتچی در ری نگاشته
پرند و شینم بیگانه مردی آشناوش گریبان گرفت و مهمان گرفتن را با کشش های تنگ آویز دامان به دامان بست، راه گریز بسته بود و دست ستیز شکسته، ناگزر گردن نهادم و آشفته دل و پراکنده نهادش در پی افتادم گرم یا سرد نوازش ها کرد، پخته یا خام ساز سازش ها ساخت. زبر دست خود جای نمود و سمار و چای آورد در خورد خودخانه و گسترش خوش و رنگین افکند و به هنگام خویش خوان و خورش چرب و شیرین گسترد. ولی چون در خوی و منش و نشست و خاست و گفت و شنود و بیغاره و ستایش و دگر چیزها و دست آویزها نیز راه و روش دگرگون داشت، و نای و زبان از چنبر و چنگ خموشی و درنگ برون، در ستایش زاد و بوم و فزایش برگ و ساز و نیایش بیخ و بر و نمایش آب و فر خود یاوه درائی سر کرد و ژاژسرائی در نهاد. چندان گفت و از سر گرفت و بر آن گفت بیهوده مفت دیگر بست که کام و زبانش سوده گشت و گوش و مغز یاران فرسوده، بیت:
خواب آورد افسانه و بازش نبرد خواب
چشم تو اگر بشنود افسانه ما را
گاه به دست آویز ژاژی خام و لاغی سرد زیر آب پخته پاکان گرم گرم کشیدی و گاه بگفتی مفت وچنگی سست پرده کیش بزرگان و پس و پیش آدم تا احمد سخت و رایگان بردریدی. پیشکاران را تاب باختن آورد و یاران را خواب تاختن، شب را ساز باربستن خاست و چراغ را گاه بار نشستن. این یاوه گرای هرزه درای به یکی چشمزد زبان در کام نبرد و از گواژه و دشنام پخته و خام و نکوهش ننگ مردم و نام خود آرام نکرد. درد دیگر آنکه نوبت گفتن و شنفتش گوش از گفت مفت و چشم از لب خرمهره سفت گرفتن همان بود و به کوب انگشت و آسیب مشت تهی گاه و زانو سفتن همان، گوش دریدن گرفت و هوش پریدن، خروس بسرودن پر زد و شبخوان به گلدسته برتاخت، تاب تباهی انگیخت و چشم سیاهی آورد بردباری زیان کرد و گشاد از گوش بر زبان افتاد. به آموزگاری نه چوب کاری دهنش بستم و سخنش گسستم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۵ - به احمد صفائی فرزند خود به جندق نوشته
روز گذشته با فرزندی میرزا جعفر رسته ری می گذاشتیم و کلبه خواجه و کالای لالا را والاو پست زیر و بالا چشم خریداری می گماشتیم. دیبه و بردش تنگ تنگ و نیک فراوان بود و سرخ و زردش رنگ رنگ و فره ارزان، چه سود آنچه میان جوانان بابست و به فرهنگ پارسی آوازش گم گم آفتاب، همچنان به سنگ اندر است یا در چنگ گروهی از سنگ سخت تر چندانکه دیگران را تماشا و گشت شادی روید ما را ازین گشت و تماشا اندوه زاد و به جای رامش رنج افزود. مصرع:ما و جعفر به تماشای جهان آمده ایم.
شنیدم دنبه مالیده از جای بلند آویخته بود و گربه آزمندش اندیشه شکار انگیخته، نه بر آن بازوی جستن داشت نه از آن نیروی رستن. دیری تفته دل به شیب اندرزیست و گرسنه چشم فرابالا نگریست. چنگی نرم و رنگین نشد و کامی چرب و شیرین. روز بی گاه گشت، و دست از چاره کوتاه، بستن رستن انگیخت و نگریستن گرستن آورد، گرگ خوئی باز ماند و نهاد خود را به ریو روباهی گربه در انبان داشت که تموز تف خیز است و دنبه گرمی انگیز، اگر چنگ پالایم و دندان آلایم تندرستی را زیان زاید و سستی را نیرو فزاید، شعر:
چرب و شیرین، نغز و رنگین، دلپذیری جان گواری
نوش زنبوری چه سود آوخ چو بر من نیش ماری
تلخ کام از آویز درماند و ترش رو ساز پرهیز گرفت، باری به قزلباشی های درویشی و پرچمه شیخی های بی نیازی که هر دو دروغی بی فروغ است و گزافی همه لاف خورشیده لب جوشیده مغز، مصرع: چشم از هم پوشیده گذاشتیم و گذشتیم. پایان بازار جوانی ریخته گر نیک روش خوب گهر در راهگذر پیش آمد و پرسش های بیش از پیش کرد و به کارخانه خویش خواند. دست پخت آنچه داشت باز نمود و راز خرید آغاز نهاد بند از زبان بر گوش بست و پوزش هیچ زری را پشیزی ندید و به چیزی در نشمرد. ناگزر شیری استوار درشت استخوان سخت پیکر، پاک سوهان آب انبار جندق را در یک تومان و دو هزار خریداری رفت. هر که دویم ره راه سپار و هامون گذار آید، به خواست خدا خواهم فرستاد. خود باز ایست و آن شیر کهن بر کن و آنرا درست و دیر پای در نشان و مزد کردار خویش از بار خدای خواه. بهای آنرا از کشت و خرمن باغگاه بی کاست و فزود دریاب. هر چه در آبادی آب انبار سنجی سررشته نگاهدار و دل و دست با راه، تا در سودای یزدان که همه سود است زیان نکنی و به شوریده کاری گواژه گزا و انگشت نمای هر دست و زبان نیائی. شیر کهن را با آن شکست ها که نزد استاد حسین است دریافت کن، تا به هنگام خود دست کاری درست افتد و آیندگانش که زندگانی پاینده باد، گاه دربایست بکار برند. اهریمن که راهنمای بدی ها است در آن کارها که پاک یزدان را مایه خشنودی است بوک و مگر تراشد، و اندیشه امروز و فردار انگیزد. زینهار از آن بیش که دیو درون بیدار گردد و آماده کار، پای دوندگی درنه و دست انجام برگشای.
جز داستان شیر آنچه در این نامه نگارش رفت و گزارش یافت، لاغی بی سنگ است و ژاژی بی رنگ. یکی از در آزمون آغازنامه بر فرهنگ پارسی و در این هنجار خواست، ناچار چنین افتاد و شمار سخن بر این رفت. مرا با یاران بازاری چه و با همه بیزاری و بی زری اندیشه خریداری کدام؟ بیت:
با تو سیمین تن به سنگم گر خریدار آورند
مفت نستانم اگر یوسف به بازارآورند
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۹ - به میرزا احمد صفائی نوشته
خدا گواه است امروز داستانی که گریبان من از دست تیمار و چنگ پراکندگی باز تواندکشید، جز داستان دشت تبت و کشت چل زمین و درختستان «توحید» نیست. هزار بارت نگاشته ام و پوست کنده بر تخته گزارش گذاشته که درخت نشانی و هسته فشانی و دیگر کاشتنی ها سواره و پیاده بار آور، و آزاد را گاه فرخ و هنگام پیروز اسپند و نوروز است. بر جای آنکه مژده دهی که سنگ آن نوگیر کنده شد و خاک این تپه پراکنده و بلندی های «جوی یزدان بخش» دوارش برداشته آمد و پستی های «تخته جهود» به بوم و بالای کرته های یونجه به خاک انباشته، دمید از باغ روح کندیم و در زمین های پشت کوه زیر و بالا پراکندیم. روناس زیر میرزاخانی سبز و سرشار است و یونجه های کهن کشت از در سبزی داغ بستان و باغ بهار. نهال های پیرامن تالاب شاخه های کشن دمیده و دمیدهای «تبت» بالائی راست و بلند کشیده، یونجه ها تخته تخته از نو کاشته ایم و دشت ها کرته کرته به سبزی های خوراکی فراهم داشته و نهال های دیرین از رنج سرما رسته اند و هر شاخ نوخیز را که به مرگ از زندگی نزدیکتر بود، برگ های شگرف رسته، چل زمین را از گزها پزها کاست و پزدان ها را بر دست خطر گزها رست. بر هر مرز ساز افزایشی است و هر بند را برگ آرایشی. از هر در آسوده روان باش، و آبادی آن راغ بی بر و باغ بی در را به نویدی به از این ها نگران، چیزها می نگاری و ژاژها می شماری که هزار پای گوش است و مغز گزای هوش، نه از آن دو در نامه نامی است و نه از باغ هنر و جاهای دیگر گزارش و پیامی، زهی شگفتی و باژگونه پوئی که دانی.
من بدین ها خرم و شکفته ام و از آنها درهم و آَشفته، باز همان لائی که جان کاهد نه آن آری که دل خواهد اگر این نگارش ها را گشوده یا دیدم و بر گزارش ها گذشته یا شنیدم لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم از آن دسته که دانی رسته ام و بدین رسته که خود یکی از بستگانی پیوسته، سخت تر زین مخواه سوگندی.
حکایت: پیشینگان بیابانک همه ساله پروار می بستند و به بوی آنکه روزی خورش گردد، چرب آخور پرورش می رفت، و ماهی که به یاسای آن روستا در بند آنست بکشتندی و بی آنکه گربه از خون خوانی جوید یا سگ از خانه استخوانی بوید با خود سپردندی و بی خود بخوردندی. بیچاره پیری تنگ روزی و تنک مایه، گوشت بر روزن بست و از پی سوخت و پخت خر به برزن تافت و هیمه بر کرد و دو اسبه با سرگشت. ابری سخت آویز بر رست، و تگرگی مرگ آویز در ریخت. در تنگی پای خر از جای در شد و به آسیب سنگی خورد درهم شکست. پیر دلتنگ لنگی از هیزم به گردن هشت و لنگ لنگان راه خانه سپردن گرفت. جانوری از راه روزن در تافته دید و میخ از گوشت پرداخته، تیغ بر رگ بسمل یافت، و دو جان گزا دردافزون از گنجائی دل با خوی خشم آلود و چشم خون پالود سر فرا گردون داشت که خدایا خر بارکش را که همی چنگ باید تا بر سنگ نلغزد سم تراشی و جانوری دزد را که سم زیبد تا به دیوار بر نیارد شد چنگ بخشی، نمیدانی و نمی پرس، خواهم هرگز چنین خدائی نکنی، کاش تو پدر بودی و من پسر یا تو کار فرمای و من کارگر تا باز نمایم راست کاری و درست هنجاری کدام است و چاره سازی و کام پردازی را چه نام.
تپه «تبت» تاکنون فرخنده کشتی بود و تل «توحید» فرخ بهشتی، ندانستن و نپرسیدن نه چندان نکوهش و ننگ است. و دارای ان دو نستوده خو سزاوار چوب و سنگ، پس از سرودن ها و راه نمودن ها که گاو فریدون کند و خر فلاطون، گوش بستن و به شوخ چشمی نشستن چرا؟ بیش از اینهم پروای گفت و شنید و در کار آنجا با چون تو گولی تنگ مایه و گیجی سبک سایه چشم به افتاد و امید نماند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۱ - به میرزا حسن کاشی نگاشته
هنگامی که بیداد سر دارم در فراخای ایران دربدر داشت، و هر ماه و هفته پیدا ونهفته به مرزی دیگر پای فرسا و آسیمه سر، سالی فرمان آبشخورم رخت آرامش از ری به اصفهان افکند. در آن کشور به بوی بخشایش راهی می سپردم و به امید آسایش سال و ماهی می رفت. بزرگی دانشمند و رادی دستاربند از سامان سمنان که هم از گزند سرداری رخت درنگ در نینوا داشت و دست داوری از چنگ مرگ آهنگ او بر خدای، ناچارم بدیشان از کار پریشان نیاز پیک و پیام افتاد و ساز نامه و نام آمد. گزارش نامی از سردار ناگزر بود چون از تاب تیمارش دلی سوخته داشتم و روانی به آذر آزار افروخته خامه بر آن خاست تا ساز نکوهش و سردسرائی گیرد و بی پرده انداز دشنام و یاوه درائی. دانش پیش بین و هوش دنبال نگر دست فرا پیش داشت که نامه نه گفتاری است که به گفتن باد آید و از یاد شود. سال ها افسانه هر انجمن خواهد بود گوش گزار دوست و دشمن خواهد شد. دیر یا زود زیان خواهد رست، و به خامی و خودکامی جان در سر زبان خواهی کرد. دل از آن اندیشه باز آمد و یاری فرخ سروش دیو درون را سگالش دگرگون ساخت. بر جای ژاژخائی راز ستایش و سپاس راندم و فزون از خورد گنجائی دارای نوازش و شناخت و خداوند دید و داد ستودم، چنان افتاد که نامه من و رسید کاروان سمنان بدان دوست چون کردار و پاداش دوش به دوش آمد و نشست چاپار رهی در بزم وی با آن گروه انبوه گوش به گوش خاست، نوشته بر سر انجمن خوانده شد و پوشیده های نگارش بی پرده نیکخواه و بد اندیش را گوش زد و هوش سپار افتاد.
یکی از یاران بار که کهن یار و نوشته های مرا خام یا پخته خریدار بود نامه از دست آن دوست بستد و در آستین افکند، هنگام بازگشتش در جلگه خوار با جوانمردی که از سرکار سردار پیشکاری داشت و با من پیمان یاری دیدار رست، و از هر در سخن رفت پرسش روزگار من فرمود. یار سمنانی هر چه دید و دانست بر گفت و گواه آگاهی را بدان نامه دست آویز انگیخت، همچنان نگارش در دست و راز گزارش پیوست می رفت. چاپاری از سردار بر جنبش دوست خواری در شد، و از درنگش آهنگ شتاب داد نامه در چنگ بارکی خاست و چار اسبه پهنه سمنان را راه پیما گشت. آنگاه رسید که سردار از گناه نبوده که بدخواه فرا من بسته بود نهاد گذشت اوبارش خسته تفته دل و آشفته روان به کاوش و کینه سرد همی گفت و گرم همی رفت، سواری چند ستم باره زنهار خواره خراسانی سان دیده برتاز جندق و کوب خانه و یغمای کالا و آزار بستگان و مانند آن فرمان همی داد. یار خواری که جاویدان گرامی باد، بی گناهی من و روسیاهی بدخواه را فراتر شد و آن نامه را که گوئی از بار خدای فرمان آزادی بود و نوید آبادی فرا پیش داشت، خشم آلود بستد و زهر پالود به گزارش سرای انداخت. بهر لخت اندر ستایشی دیگر دید و نیایشی از آن خوشتر یافت. اندک اندک از دیو خوئی بازآمده و به مردم روئی انباز گشت شرنگش شکرزاد و سنگش گهر رست، بد اندیش را از در کیفر بالشی افکند و چالشی انگیخت و مالشی افزود، که با سی سال افزون گذشتن همچنانش خانه ویران است و در بیغاره انگشت سای و زبان سود ایران. با من نیز از آن بیش که شاید و در بند ستایش آید ساز سازش و شناخت و راز مهر و نواخت سرود. دیگر هر کس هر چه گفت گوش نداد و هوش نگسترد. پس از چارده سال که بخت بلندش رخت از سمنان بر تختگاه کی افکند و اختر ارجمندش از مایه سر تیپی به پایه سرداری کشید، بی میانداری یاران و دستیاری دوستارانش در فرگاه بار آمدم و به اندازه کار اندیش گفت و گزار. شکفته لب و گشاده رو فراپیش خواند و جای نشست نزدیک خویش نمود و کاربند نوازش های بیش از پیش آمد، و با زبانی که از آغاز آفرینش تا انجام زندگانی جز به دشنام نگشتی و بر او جز نکوهش و نفرین چیزی نگذشتی در پاس آن ستایش و سپاس آسایش و بخشایش من بنده از بار خدا خواست.
باری راز این داستان دور و دراز، و ساز این افسانه نیک انجام بد آغاز، نه از در خوب سپاسی من یا کارشناسی سردار است، همه آنستی که نامه مهر گسستی کین پیوست به کارگران پائی زبردست در کوی پستی بیگانه بر دست مستی دیوانه دیدم که به هنجاری درشت همی خواند و بر آهنگی زشت گواژه همی راند، هوشم بدرود آورد و گوشم اندیشه سیماب پخت. این خود چه بدخوئی و خودکامی است و کدام رسوائی و بی اندامی، زین گل که کلک باد نوردت به آب داد، اگر به موئی بوئی برد آویز مغز و مشت است و انگیز کارد و کشت. گزارش های زبانی باد است و به اندک روزی از یاد، نگارش های کلکی پاینده است و دشمن و دوست را نهفته های دل و نگفته های جان نماینده.
بارها گفتم در گفت و نگاشت پاس دل و زبان کن و از چیزی که همه کس دید و شنید نیارد بر کران زی، همه باد به چنبر بستن آمد و آب به هاون سودن افتاد. خامی نیازموده که خود را پرده دری خواهد کی دگران را از وی چشم پرده گری خواهد بود، از گفت انگشت سود زبان بسته دار و خامه از رازی که نکوهش زاید شکسته خواه، بند از گوش بر لب نه و گرانی از سر با پای بخش تا آن راز ناشایست کمتر لاید و این راه ناهموار کمتر پوید. اگرت کرد و کار اینستی و راه و رفتار چنین، دامن آمیزش و پیوند از من درکش و به آویز آنان که بر این هنجارت راه سازند و کورکورانه به چاه اندازند خوش زی، بیت:
تو مرده کوثری و من زنده می
مشکل که بیک جو رود آب من و تو
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۱ - به گرگین خان نوشته
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است، در نامه سرکار سید از این بی نشان نامی برده اند و کهن گرفتاران خود را از نو دامی گسترده، دیگران را در کند آور که ما خود بنده ایم، و بنده وارت به خداوندی پرستنده. بازگشت میرزا را دست آویز راز نامه روزگار خود دیدم ولی چه نگارم که رنجی کاهد یا رامشی فزاید. نگارش مهر و بندگی افسانه ای است داستانی و گزارش آرزو و پرستندگی داستانی باستانی، نگفته پیداست و نهفته هویدا، خوشتر آنکه شماری تازه اندیشم و دیبای نامه را به دیگر ابریشم شیرازه بندم، تا هم آسوده روان یار از سرد سرائی آشفته نگردد و هم مرا راز دل و نیاز روان در گفت و گزار دیگران گفته و شنفته آید.
کشور خدای سمنان سالی از در پاس کوی و کالا و نگهداشت بنگاه خواجه و لالا داروغه را فرمان داد و پیمان گرفت که شباهنگام هر که بیگاه از خانه برآید اگر همه موبد پرهیزگار است و شب خیز خورشید سوار به خواری رنجه دارند و به زاری شکنجه کنند به تیپای و زه کونی رسته رسته بر سرگردانند و همچنان از این رستا نرسته زدن زدن بر کوچه دیگر دوانند. همه شب زخم کش ایستاده کشتن باشد و همه روز لاشه وش آماده کشتن.
با چنین سخت گرفت که آفتاب از بیم در زمین رفتی و دیو با زخمه تیر ستاره از خاک چرخ برین گرفتی. جوانی پارسا گوهر، ساده دل و خوش باور، پاک دامان و آسوده، خام هنجار ونیازموده که دمی با آلایش آسایش نداشتی، و جز با شستن روی و اندیشه نماز آرایش نجستی، در آن هنگام که کار شب سپران از فراخ پوئی تنگ بود و پس از نماز دیگر هر که گامی از در فراتر شدی سنگ بر سر و پای بر سنگ. بیچاره زن خواست و رامش بوس و کنار و دیگر چیزها را که خواهش تن و کاهش جان است انجمن کرد. پاسی از شب نرفته با هم خوابه خویش جفت آمد، آلودگی آب آسودگی برد و کام یک دمه آرام شباروزی کاست. تلواس شست و شو و تاسه جست و جو خاکش در دیده جفت افکند. پشت بر زن و چشم بر روزن باز نشست. به یک چشم زد و خوابش نبرد و تلواس گرمابه در پیچ و تابش افکند. خروس همسایه خروشی بی هنگام برداشت، پنداشت نوبت بام است. آرامش نماند از بستر دلارام بر جست و از کام درنگ و نشستن پویه جنبش و خرام افتاد. پرستارانش دامن گرفتند و از چارسو پیرامن که هنوز آغاز شام است و نوبت رامش و کام . دمساز بستر نرم باش نه انباز خاکستر گرم، بیت:
لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود
بر داشتن به گفته بیهوده خروس
بالش هم خوابه جوی، مالش گرمابه چیست؟ اندرز یاران سودی ندارد و پند دوستاران بهبودی نکرد. دامن از چنگ لابه گران در کشید و شتاب را از یوز و شاهین پوی و پر جست. چندانکه از خانه گامی دو دور افتاد و به پای خویش از تخت سور به تخته گور آمد، داروغه شهر با گروهی تیره هش و انبوهی خیره کش فرا رسید، گردش فرو گرفتند در سنگ و خشت و چوب و چماق و سیلی و مشت و لگد فرو گذاشت نشد. چندانکه گریه و زاری کرد و لابه و خاکساری در نگرفت. چون روی بخشایش ندید و بوی آسایش نشنید بر سنگ و چوب تن داد و کند و کوب را گردن نهاد، که زنهار مرا بکشید ازیرا که خورای زخم و کشتم نه برای سنگ و مشت. گفتندش زدن و کوفتن باری کشتن و سوختن از چه؟ گفت کسی را که بانگ بی هنگام خروسی راه زند و به آواز پسر تخم مرغ روز روشن بر خود سیاه کند نه در خورد بستن و گسستن است که برای خستن و کشتن است.
داستان سرکار میرزا افسانه یارسمنانی است، چون وی خردمندی پخته کار که فریب چونان بدپسندی خام خوار خورد، شایسته بند و آویز است و بایسته گزند و خونریز. گرگان میش جامه دریغا به ریو روباهی راهش زدند و یوسف سارش برادرانه به چاه انداختند، هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۹ - به دوستی نگاشته
زین العابدین نام مردی مردم بارفروش مازندران از دیرباز بر کیش درویشان بود و نیک اندیش ایشان. با پیر راه و پیشوای آگاه حاجی ملارضای همدانی بستگی داشت. و جز او از هر که به روزگاری وی اندر رستگی. سالی به سمنان و از آنجا زمین بوس پیر را آهنگ همدان کرد. مرا گفت تو نیز سازنامه و پیامی کن و در سرکارش از خود نامی برو کامی خواه. گفتم مرا ندیده و ناشناخت بدیشان پنداری نیک و گمانی زیبا هست. ترسم این بستن مایه گسیختن گردد و سرانجام از این آمیزش چاره گریختن باشد. لابه ام خاک شمرد و پوزشم باد انگاشت. نوشتم خداوندگارا خواهانم و تنبل اگر توانی ببر و اگر نیاری گرد سرمگردان.
پس از ماهی دو پیک فرخ پی باز آمد و پاسخی شیوانگار از وی باز سپرد به سه چیزم راه نموده بود و از به افتادکار آگاه فرمود. چون نهاد بدگوهر نیروی بار نداشت و جان تن پرور پروای کار، برخواندم و درنوشتم بوسه دادم و به جای هشتم. هفته یا کمتر بدین برگذشت نهاد و منش دگرگون شد، تیرگی در کاست، روشنی برفزود، پیش تر آنچه آموخته و اندوخته بودم فراموش آمد و کمتر چیزهای نادیده و نشنیده چهره نمای آئینه دانش و هوش افتاد. دل از آمیزش مردم رمیدن گرفت و در کنج های تاریک از تنها به تنهائی آرمیدن، هر چه هستی به چشم اندرم دختری پاک و پاکیزه و شرم آگین و دوشیزه نمودی، در چهر و پیکر اندام و دیدار مریم داشت و جز پیشانی تازنخ پای تا سر از چشم رهی پوشیده وفراهم، ده ارش یا کمتر از آن سوی ستاده بود و همواره چشم در من نهاده، من نیز بر او دیده و دل دوخته داشتم و جان به اذر مهر و تاب چهرش سوخته. چون دمی چند بدان برگذشتی همان پیکر خوب دیدار دریائی نا پیدا کنار آمدی، و جنبش نرم هنجارش پیوسته میانه گذر و کرانه سپار، دل بدیدی که در آن پاکیزه دختر نگرستی تماشا را دل و دیده در آن بستی و بیخود و مدهوش نگران نگران نشستی. همچنان دیر نکشیده و سیر ندیده باز دریا همان زیبا دختر شدی و بی کاست و فزود بر همان دیدار و پیکر.
دراز درائی تا کی، فزون سرائی تا چند، شب و روزم چهار سال افزون بدان خوش تماشا همی رفت، و جز آن ژرف دریا و شگرف پیکر هیچم پیش چشم رخ افروز چهره گشا نبود. شگفتی اینکه آن روزگار دیر انجام در آلودگی و آسودگی جز یاد بار خدای هیچ اندیشه و سگالش گرد روان و پیرامون نهاد نگشتی. زیبا و زشت، دوزخ و بهشت، پست و بلند، خوار و ارجمندم یکسر فراموش بود و زبان از بیغاره و ستایش دوست و دشمن و مرد و زن خاموش. چه خاموشی و کدام فراموشی، از همه آفرینش جز زیبا نمی دیدم و هر چیز چنانکه دانایان و بینایان گفته اند به چشم و گوش اندر شایسته و شیوا می نمود، این روز خوش و هنگام نیکو از خوی بدفرما و فزود آلایش اندک اندک کاستن آورد و زیان خواستن، از این کاستی آزرده روان را تیماری بزرگ زاد و اندوهی گران رست. ولی جز سر نهادن و سررشته به خواست بار خدا باز دادن چاره نمی دانستم و راز این درد نهفته به کس گفتن نمی توانستم. روزی به ناگه آن خوش اندیشه و تماشا رخت برداشت، بینائی زیان کرد و روشنائی بر کران زیست. آن دریای شیرین فرو جوشید و آن چهر دلارا پرده دربست دیده یک بین فراهم شد و چشم بسیار نگر باز افتاد. دل را هراسی هوش گزا خاست و دیده دیوانه رنگ شیب و بالا نگرستن گرفت. آدمیان را خرد و درشت، مرد و زن، زشت و زیبا آنچه از فرخای هستی رخت بسته، و آنچه هنوز از تنگنای نیستی باز نرسته، با آنچه کنون هستند بر دست راست فراهم دیدم، سه گروهم به چشم اندر آزاده و رستگار آمد، و یک گروه آلوده و گرفتار. آن هنگامه رستاخیز جامه نیز سپری گشت و دیده و گوش از آن مایه دیدن ها و شنیدن ها بهره کوری و کری یافت. پس از سوی راست نزدیک خود آوازی شنیدم که سرداریه بگوی. با آنکه دیر گاهی همی رفت تا دل از اندیشه چامه گری و چکامه سرائی رسته و لب بسته داشتم این گفتم بر زبان آمد:
به اختیار کشم جبر عشق ملت سوز
مرا به جبر چه یا اختیار زن قحبه
همچنان راه نپیموده، چامه به پایان رفت. در سه شبانه روز پانزده چامه بر همین راه و روش درهم بسته افتاد و بهم پیوسته. پایان روز سیم باز همان آواز شنیدم که لب از گفت این گونه سخن بسته دار و خامه شکسته. پنج روزم هنگام به خاموشی شد و هنجار در فراموشی. پنجمین روزم همان آواز گوش گزار و هوش سپار آمد که گفتن و خموشی را هر دو فرمان است. خواهی پاس دهن دار، خواهی ساز سخن کن. از آن پس بیم و باکی که بود پاک از نهاد برخاست و از آن مایه دید و شنیدم دیده و گوش سر یکباره بی بهره و ناکام زیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۳ - به دوستی نگاشته
ندانم پیر راه و روند آگاه شبلی بغدادی یا بزرگی دیگر از خود رسته به خدا پیوسته جز نزدیکان از همه دور، جز بینایان از همه کور، روزی بر سر انجمن گفت همی دانستن خواهم تا حجاج یوسف با آن مغز تیره هش و خوی خیره کش که خون بی گناهانش آب جوی بود و مغز درویشان خاک کو، گاه جان سپردن چه بر زبان راند و سرود باز پسینش دم مردن چه بود؟ یکی از یاران بارش گفت: بودم و دیدم یا جستم و شنیدم به ناخوبتر اندازی جان همی داد، و مهربان مادرش انباز گریه و زاری و دمساز ناله و سوگواری همی زیست. در آن بی هوشی به خود باز آمد و آسیمه سر و آشفته جان چشم و گوش فراز افکند. مادر را موی گشاده و روی گره دید و انباشته درد و رنجی فراوان و فره. پرسیدش این روی شخوده و موی گشوده چیست و فریاد آسمان پوی و اشک آسکون جوش کدام؟ گفت همانا به خواب اندری که بیچارگان از ستم بارگی های تو چه دیدند و از آن خون خوارگی ها رسته و بسته چه کشیدند، سنگی در همه دشت کجاست تا از تیغ الماس زنگت گونه بیجاده و یاقوت نیافت و خاری در همه هامون کو که از زخم ناوک جان شکارت باغ سوری و راغ آذرگون نرست. با آن مایه شورانگیختن و خون ریختن بر تو بار خدا با همه بخشایش چشم آمرزگاری ندارم و به کیفر آن پرده دری ها که کمینه دریدگی آن صد هزار جامه جان است امید پرده داری، رباعی:
زیبد دل اگر زبون زاری است مرا
در دیده سرشک سوگواری است مرا
جاوید زیم ز رستگاری نومید
گر در تو امید رستگاری است مرا
قطعه:
ای بسا زود گیر دیر گذشت
که نخواهد به مردم آسایش
روز بازار کیفر و پاداش
بخش وارون برد ز بخشایش
حجاج را از این گفت روان سفت تن در تب وتاب افتاد و آب چشم در چشم بی آب گردیدن گرفت. با اشکی گرم و افغانی سرد و روئی سیاه و رنگی زرد سر از در لابه و درد فرا آسمان داشت و از سر پوزشی خشم سوز و مهرانگیز بر زبان راند که بار خدایا نه مهربان مادرم تنها که تن ها بر این اندیشه یک پیمانند و جهانی در این پندار یک دل و یک زبان که این سیاه نامه گناه هنگامه را از گذاشت و گذشت خداوندیت که پست و بلند را دیده بدان باز است و خوار و ارجمند را دست در یوزه بدو دراز، بهره رستگاری نخواهد بود و بستگانت را نیز که از خود رستگانند در گذشت گناهم زهره در خواه آمرزگاری، قطعه:
گرم خشمی سرد بخشایند کش با سرد و گرم
سخت یا سست از در کاوش ستیزی دیگر است
رستخیزی آن چنان را دوزخی دیگر سزاست
دوزخی چونان سزای رستخیزی دیگر است
با این همه که گفتم ودانی بیا به فر خدائی و سپاس توانائی این خویشتن خواه خودکامه را برون از پندار همه بخش و کام رهائی ده و با این مایه کوری و ناشناسی و دوری و ناسپاسی که مراست با یاران شناخت که روان از همه پرداخته اند و از همگان به تو در ساخته آشنائی بخش. این بگفت و جان از دام تن جست و یزدان از بند اهریمن. شعر:
چنان باد از درنگ آمد ستایش
سپهر و خاک آتش برد و آبش
باری از بهتر فرگاه تا مهتر پاگاه بر آنند که در انجام این کام و کار آسان گزار که آشوبش به دستیاری من و میانداری غوغا از تو خواست، گامی رنجه نخواهی داشت و سرانگشت سیمین را که بازوی سنگ و پنجه سندان تابد یکره به گره گشائی شکنجه نخواهی جست، بیا به ناکامی آن همه و کامجوئی من پایی در این کار نه و دستی فرا زیر این بار بر، شاید رمیده شکاری رام گردد و شمیده نگاری در دام افتد. اگر این بار در این کار چون دگر بارها ودگر کارها هنجار سخت روئی و سست رائی آری و انجام این کمینه هوس را که پریشانی ها در پیش و پشیمانی ها در پس است به پر مگسی در هم و بر هم گذاری پندار نیکم نیک نیک آلوده بدگمانی خواهد شد، و خوی خیره کش را در ترکتازی های کشاکش تیر کشش و کوشش از کیش کاوش در چله سخت گمانی خواهد رفت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۱ - گزارش خوابی که یغما دیده
شبی در خوابم مردی کوسه کوتاه بالا لاغرسیاه چرده، پشمین چوخائی فرومایه در بر و کهن شالی از پشم شتر بر سر و کمر فراز آمد و سوگند آغاز نهاد، که من آن دیو مردم فریبم که به دستان من آدم از بهشت آواره شد، و فرزندان او در چنگ نیرنگ من بیچاره اند. پیش پویان را راه زنم و پیروان را در چاه کنم. گفتم هر که خواهی باش و هر چه خواهی کن، با من چه گوئی و از من چه جوئی؟
گفت خواستم بدانی کیستم و از پی چیستم، با آنکه راه زنیم کار است و چاه کنی شمار، ترا پندی سرایم و راهی نمایم، اگر کاربندی پایت از گل بر آید و بندت از دل گشاید.
نخستین پاس هوش کرده برگفتاری گوش بستم، تا در دوستی چه دشمنی آرد و در جامه راه نمائی کدام هنگامه راه زنی سگالد. گفت زنهار گرد گیتی مگرد و دامان پرهیز از آلایش هر چه در اوست در چین، تا مرا بر تو دستی نماند، و بنیاد خداپرستی را شکستی نخیزد. گفتارش را به راستی انباز دیدم و اندرزش به درستی دمساز. لختی از پراکندگی باز آمده گفتم از این گفت چنان بینم که تا مرد آلوده این گرد و فرسوده این درد نگردد ترا بر او دستی و پیمان خود سوزی و خدای سازی وی را شکستی نیست. گفت آری جز بدین گناه از افسون من تباهی نکشد و در دیوان کرد و کارش نامه سیاهی نخیزد. همانا شنیده باشی پاک پیمبر که درود بار خداوندش بر روان باد فرمود دوستی و پیوند کیهان سر تباه کاری هاست و بند گردن رستگاری ها، بیت:
گواهی دهم کاین سخن راز اوست
تو گوئی که گوشم بر آواز اوست
چون راه نما چنان فرماید و راه زن نیز چنین سراید، خوشتر آنکه بهانه نیاری و مردانه کاربند این فرزانه پند آئی. گفتم درست گفتی و گوهر اندرز نکو سفتی. این نیز بگوی که از هنگام گرفتاری آزادگا تا آغاز دستبرد تو سال و ماهی کشد؟ گفت نی آغاز و هنگام ندانم همی دانم که اندیشه این کارش تا در آب و گل ریشه رست و به کیش کوتاه بینان دراز امید اندوختن آموخت بند منش در گردن است و آتش خانه سوز در خرمن، سگالش وی و مالش من چون کردار و کیفر دوش به دوش است و مانند جنبش دست و کلید گوش به گوش. گفتم بزرگان ما گویند ترا بر پیروان شاه مردان شیر یزدان که جان جهانش خاک ره باد دست چالش بسته اند و پای کاوش شکسته. پیروارون بخت از شنیدن این فر خجسته نام چون سیماب لرزیدن گرفت و رنگش بر هنجاری که جز به دیدن روی ننماید پریدن. دمش در گسست و آذروار بر افروخت و چهر بی مهر از من بتافت و از آرمیدن آماده رمیدن گشت. سختش خوار و زبون وزار و نگون دیدم. جداگانه تاب و توانی در خود یافته نای درشت و آواز رسا ساخته، سرودم که هان از چه خاموشی و پا سخت از چه فراموش است؟ لرزان لرزان روی باز پس کرده دل شکسته و روان گسسته گفت: ریو کیهان آشفت مرا در اینان رنگی و دستان مردم فریبم را که کوه از شکوهش کمر دزدد، در ترازوی این گروه سنگی نیست.
گفتم همان مهتران از بندت رستگانند یا کهتران را نیز به کمند فریب بستن نیاری. از این گفت آشفته گشت که آتش دستی های من در کار همگان باد است و گردن پای تا سر از دام گزند من آزاد. بدین پرسشم رنج میفزای و شکنج مده، هنجار سخن دگرگون کن که خون در تن افسرد و جان به دهن رفت. تا از رمیدن آرام گیرد و برگ خورش پژوهش خام نماند، راه شوخی و لاغ سپرده، گفتم راستی را آن خود توئی که مردم را به خواب اندر فراز آئی و درهای خواهش از پس و پیش بازنمائی. گفت آری منم اگر مرد کاری گام در نه و کام درخواه، نه از راه پرهیز و خودداری، چون پیکری زشت داشت و دیداری بد سرشت پوزش انگیختم که در این روستا گرمابه ای نیست و پرستاری دلسوز که آبی گرم کند و جامه از آلایش بشوید نیز ندارم امید درگذری و درگذاری. در دم چرخی بزد و بر دیدار پیرزنی گونه گسیخته دندان ریخته شد که اکنون چه گوئی و کدام بهانه جوئی از هر در که خواهی درآی و برآی که بالش نهاده ایم و بر چالش آماده. بازش به تیتال زبان بازی از آن سگالش باز آورده پرسش دیگر نمودم، او پاسخ دیگر انگیخت هم چنان گفت و شنودی می رفت و کاست و فزودی می گذشت. ناگاه از کرانه دشت گروهی انبوه دختر و پسر پدر سار در جامه پشمین نمد کلاهی بر سر بیش از پنج هزار تو بره های موئین بر دوش پدیدار گشت. گامی چند دوازما ساز سورورامش ساخته دست افشان و پای کوب همی سرودند: داد ایمان فقیه بیداد ایمان فقیه فراخای پهنه از جست و خیز ایشان تنگی گرفت و آن آهنگ گردون گرد گیتی نورد از چهار سو تاشش فرسنگ آوازه انداخت، اهریمن ریمن را از تماشای آن انجمن چهره چمن سار شکفتن آورد و بدرود آرامش گرفتن. رشته سخن در گسلانید و دو اسبه بر آن جرگه تاخت. دست افشان ساز رامشگری کرد و شیوه پای کوبی پیر جوان فریب بر جوانان پیرافسا برتری جست. از این روی دادم تاب توش آب هوش رفته دهشت و شگفتی افزود که آن جرگه کیست و این هنگامه چیست تا پوشیده پیدا و نهفته هویدا گردد.
ترس ترسان فرا پیش شدم و به نرمی از بد اندیش پرسان که اینان کیانند و این سور و سرود از چه سود و کدام بهبود است؟ گفت کهتر و مهتر، مرا زادگانند و کمند انداز بام آزادگان. اینک از یغمای آن گرانمایه کالا آمده که پارسی درایانش کیش و آئین رانند و تازی سرایان ایمان ودین خوانند. این بگفت و با فرزندان کوفتن و شکستن تازه کرد و جستن ونشستن بلند آوازه، به آواز بلندش گفتم: ای کم درنگ هیچ سنگ این سبک باری و شتاب از چیست؟ زیست را چندان بایست که پرسش انجام گیرد و دل از برخورد دلخواه آرام، آنگه آغاز دیگر کن و انداز دیگر ساز. خشم آلود و پرخاش خر فرا پیش دوید که هان چه گوئی و چه جوئی؟ ریسمان دراز درائی کوته افکن. مرا جز گفت با تو هزار کار است و صد هزار شمار.
گفتم آن کالای والا که جان جهان ارزد و بر او دل پیر و جوان لرزد آورده اند؟ گفت آری اگر دیدن خواهی پیش خرام و به چشم خویش نگر، دو سه گامی بدان جرگه در تاخته، نزدیک بداندیش شدم، دست در کول باره رودی که بر سوی راست بود فرا برد و آئینه زیبا پیکر بلورین گوهر نیکو تراش درست اندام که به صد هزار سالش مینای سپهر همچند و آبگینه مهر و ماه مانند نیارد و نبیند بر کشید و بر روی من داشت، بستدم و نیک نیک در آن نگریستم. از دو سو پیش از آنکه گفتن توان زنگ خورد و دود اندود دیدم، از بس سیاهی و تباهی به هیچ روی روی و رخساره در آن ننمودی و دیدار چینی از چهر زنگی باز نشناختی. به فر آن دانش و دید که مردم را به خواب اندر روی نماید. هر یک از آن دسته خسته تاز را زنگ بسته آئینه دربار دیدم و پاس رسته آئین از آن دیوانه دیوان زنجیر گسسته دشوار، بدرود هوش کردم و لختی دیرانجام از خود فراموش.
آه دود آهنگم آئینه ماه و خورشید به زنگ افکند و اندوه کوه شکوهم شیشه مینا رنگ گردون به سنگ آزمود. اگر پاس خداوندی بیچاره بندگان را دستیار نیاید و هراس پیروی و پیوند پیشوای بنده و آزاد پشت بند ویران و آباد پایمرد نگردد، در تر و خشک کیهان بار رونده به بنگاه نرسد و کشتی راه سپاری روی کنار نبیند. پس از درد و دریغی فره لابه کنان پرسیدم: این آئینه جان افروز که شرم مینای خورشید است و سنگ جام جمشید پشت و روی از زنگ آلایش پاک باید و پای تا سر چون دل روشن نهادان تابناک تا نیازی برد و بدین دست که بینم در پای سپرد. گفت نی چندانکه در آن روی درست نماید و از روی رخسار بر گونه و دیداری که هست پرده گشاید، شیشه خارا شکن است و آبگینه سندان افکن، نیرنگ ما را در اورنگی و دستان من و هر که مراست با گوهر او سنگی نیست.
این بر سرود و زودش از دست من باز ربود و چنانکه بود در توبره دود انداخت و بر هنجاریکه داشت برگ اندیش ساز و سرود شد. از آن دیدن و این شنیدن اندیشه و با کم فزایش گرفته انگشتان گزان از میان بر کران تاختم و سبک بر آن رامش و سور درنگی گران کرده نگران ماندم. دمی از پایکوبی نیاسودندی و لب از سرود بلند آهنگی که داشتند نبستندی. پیر سالخورد از جوانان خرد سال بسامان تر کوفتی و شکستی و درست تر از هم گنان خاستی و نشستی. چون پاسی بر این سپری شد با خود اندیشیدم که بگفته خویش دیو مردم شکر را با پیروان شیر خدا ریو روباهی آب به هاون سودن است و خوی پلنگی باد به چنبر بستن. چندان پراکنده مزی و سرافکنده مباش. شاید تو نیز از آن کاروان باشی و از ترکتاز این دستان باز برکران، اندیشه راست و گردن کج کرده به زبانی نرم و گفتی گرم سرودم، این انجام گفتگو و پایان جستجو پرسشی دارم راست گوی، و پاسخ بی کم و کاست آور. به دستور گذشته گامی دو فراز آمد و با تیتالی چرب و لاغی خوش گفت: آنچه خواهی برسرای و بازجوی، دروغ نلایم و گزاف نداریم. گفتم آن آئینه که چهره نمای دیدار هستی است و چراغ راه خدای پرستی از دست من برده ای و در مپای سپرده، گفت نه آسوده رو و فرسوده مپای که نبرده ام و اندیشه بردن نیز نیاورده. بر بوی آنکه گوید، چون از پی سپران آن راهی و بستگان آن شاه نیارستم برد، گفتم چرا و چون شد گذشتی و بمن گذاشتی؟ گفت از ایرا که نه به کار تو آید و نه به کار من. این بگفت و به آواز خندیدن گرفت و بالاواری بلند شد و چرخی چند بزد و از بالا به شیب آمد و با فرزندان کار بند رامشگری گشت. از آن گفت دل آشفت سخت پریشان و از گفته پشیمان گشته خود را نکوهش کنان سر خویش گرفتم و راه آمده پیش، هم چنان آن جشن و سور برپا بود و آهنگ و سرود آسمان پوی و زمین پیما که پرده خواب از پیش چشم بر خاست و هنگام بیداری که خوابی دیگر است فرا رسید.
حکایت
روزی کهنه جهودی تازه مسلمان به خانه سرکار خسرو خان فراز آمد تورات خوان بود وانجیل دان، دستار بندی به دستوری از شیر خدا و شمشیر وی پرسید. گفت در کودکی نزد فیلاسوفان جهود دانش اندوزی همی کرد و هنر آموزی، مگر آن آب آتش بار و آتش آب سار را که تازیان ذوالفقار نامند و پارسیان گویند . پاک یزدانش از درکاسه همسایگی ها که کیش یک تائی است. از چرخ مینا یا باغ مینو، زی دوست و دست خویش نیاز آورد. این خود زیر و بالاست. راستی آن است که این تیغ بی مانند آن پیغمبری از بنی اسرائیل بود. دست به دست در میان جهود می رفت، روزی علی آنرا بدید و بشناخت به تیتال و دستانش از دست دارنده بستد و زیب میان ساخت، چونانکه به دستیاری آن تن ها به خاک افکند و سرها بر باد داد.یاران انجمن از این سست سخن سخت برنجیدند و بزدند و براندند و سرکار خان چشم پالود و خشم آلود بفرمود تا دربانش نیم کشت با شلخته و مشت از خانه به بازار انداخت و جاودان در بر روی بست. بامدادی چند بدین برگذشت. ناجوانمردی که جویبار هستی را نهال هست و بودش سبک سایه شاخی بی شایه و بیخ است، و استرسارش باد و بالش بر جای میخ، همانا بر آویز یک دست و آمیز پیوست سرکارخان و رهی رشک برد، از در بدپسندی و شاخچه بندی هم در کوی بیگانه هم در روی خان پیشانی سنگ و سندان ساخت و گفت از آن دیرینه دوست که ترا از همه مهر دل در اوست صدره افزون شنیدم، آنچه آنروز جهود بر زبان راند بی کاست و فزودش بر تو تراشد تا روم و هند و مغ و هندو ترا در پاس یاسای احمد سست دانند و از در آئین حیدری دور. چون گفت مفت جهودک نادرست از آنجا که سخن را ژاژ و شیوا، راست و دروغ در همه دل ها نشستی است، و بدگمانی ها را بر هر گونه سرشت و گوهر دستی، بی گناه نامهربان شد و بی لغزش سرگران ساخت.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵ - داستانی از کتاب زینت المجالس که با انشائی تازه نگاشته است
آورده اند در بخارا پسری بود و پدرش از بستگان فضل پسر بکر که پیر راه و رونده ای آگاه بود. آن پسر در ماه روزه از دختری دوشیزگی پرداخت. داد آفرین برین تباهی آگاهی یافته پسر را بند کرد و به زندان فرستاد.پدر از در درخواست دامن پیر گرفت که از فرزندم نزد مرزبان بخشایش و رهائی خواه. پیر پاسخ آورد که مانند این کارها، و آنگه در ماه روزه گناهی بزرگ است مرا پای رفتن و دست در خواه نیست. آن مرد خامه و رخنه فرا پیش پیر برد و گفت برای من بخشایش نامه ای نزد کارگزار دوزخ نویس، تا در آن جهان از آسیب آتش و گزند گرز نیازارد و نرنجاند. پیر فرمود: نوشته من نزد وی سنگی و درخواست را آب و رنگی نیست. مرد گفت ای پیر راه و دستگیر آگاه، هرگاه آمیزش من با تو به کیهان اندر سودی نبخشد و مایه رستگاری آن جان نیز نگردد، خود از درداد و راستی باز فرمای: سود آمیزش و پیوند من با تو چه خواهد بود؟ پیر پس از درنگی گران سنگ فرمود: راست گفتی سپاس بستگی و یک رنگی تو در خورد آن است که بی کوتاهی و پوزش راه انجام کامت پویم.
پس برنشست و به خانه مرزبان شد و آنچه گذشته بود و از پدر پسر شنوده بی کم و کاست بر سرود. مرزبان بر شکفت و بسیار بخندید و فرمان داد تا پسر را رها کردند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
اسمعیل ندانم جعفر مهرجانی از جان ما چه می خواهد و از آب خویش ونان مردم چه می کاهد؟ هر دم به راهی پوید و بی گناهی جوید که در کوه زرین کانی زر جسته ام و بر کند و کوبش کوهکن آسان کمر بسته. خاکش کیمیاست و سنگش توتیا. اگرم دوستی چون تو دستیار آید و پنج تومان مایه گذار، زر سارا به ترازو و دامن روبیم وسیم سره به خروار و خرمن. از باده پندارش مست سازد و با خود در این کار بی پا همدست، از نزدیکانش دور خواهد و برهنه پای سرگشته پشته و ماهور، تا گرده ای نانش در انبان است و درستی زر در نیفه پاره تنبان، رنگ به رنگش گرداند و سنگ به سنگ دواند. چون کامش سود و نانش کاست ساز بهانه سازد و خشم آلود بر کرانه رود و از اسب و تازیانه سگالد و بیچاره مستمند را سرگشته و شب مانده راه خانه سپارد. کار فرمای یزدش بهمین بویه از جندق خواست راه سازش ها گشود و راز نوازش ها راند، از درشتی نرمش کرد و به آتش دستی های تر فروشی گرم ستایش راند و سوگند خورد و پیمان داد که اگر ده روزه کان نسپارد جان سپارد و اگر زر نیارد سر گذارد. گروهی گدازنده و زرگر برداشته و سر در کوه و کمر گذاشت. به نوید این پشته و امید آن ماهور دستان و دغل بافت و چار اسبه کوه و کتل پیمود، پاها سوده شد و دست ها فرسوده. پس از ماهی خون خوردن ها و پیاده پای فشردن ها، گنج روان رنج روان رست، و کندن کان کندن جان زاد. دست از پا درازتر و چشم و مبال از دهان شره بازتر باز آمدند و فراز آمد که جستم و نجستم دویدم و ندیدم.پس از چوب کاری های دردانگیز و شکنجه های مرگ آویز فرمان زندان و زنجیر رفت و دیری دور انجام دود و دادش از داغ و گاز آتش خرمن کیوان وتیرافتاد و سودای مرگ به بهای هستی همی پخت و نبود. چاره رنج را گنج همی ریخت و نداشت. بارها از این مایه گزاف به بار خدای بازگشت آورد. من نیز از سرکار خان در خواه گذشت کردم، نیم جان رستگار آمد و به سوگندهای بزرگ پیمان گزار، که دیگر از کان و زر نگوید و فریب مردم را کوه و کمر نپوید. تا من بودم پای به دامن داشت و پاس زبان و دهن، آسوده زیست و بیهوده نگفت. لب به گزاف آلوده نساخت و دیگران را نیز به کاوش بی جا و خواهش بی سود فرسوده نکرد.
سال گذشته بازش بنگ بی باکی تاراج دانش و هوش آورد، و تلواس گزاف درائی و شکم چرانی، پرده چشم و پنبه گوش افتاد. پیمان پاک یزدان در پای برد و رنج زنجیر و شکنج زندان فراموش فرمود. کیش کهن تازه ساخت و ریو روباهی و آز موشی دگر بارش در اندیشه کان افکند. چارگامه به کامی که داشت لگام انداز اردکان گشت. گرامی دوست خوش باور ملا محمد علی را بی ساخته و ساده دید و بر این مایه نوید و امید آماده ندانم چه فسونش در گوش راند و کدام افیون بر هوش گماشت،همی دانم سخت و سنگین شیفته شد و نغز و رنگین فریفته. سودای کان جستن پخت و در غوغای جان خستن افتاد. توخته نیا و پدر، اندوخته زن و مادر، سرمایه برادر و اخت، پیرایه خواهر و دخت، کمربند پسر و بنده، پس افکند مرده و زنده، دسترنج دیرینه خویش کما بیش آنچه داشت و یافت، بر سر یکدیگر ریخت و نیاز راه جعفر ساخت. دو ماه یا افزون بیچاره را رخت از خانه به کوه و دشت کشید و با پائی گسسته پی و پیکری سایه پرور در تموزی آذرجوش و خورشیدی دریا خوش بر صد هزار دره و تل و گریوه و کتل تماشا و گشت داد. همه بر جای گوهر سنگ دید و در راه زرگونه ای زرگون و گریه ای سیم رنگ. پای از پویه افتاد و نای از مویه، پای کوه گذار از کار افتاد و ناخن خارشکن از شیار، آب در کوزه نماند و در انبان نان یک روزه.
سگ جان مهر جانی آخوند بر گشته زندگانی را به شغال مرگی و روباه بازی خواب خرگوشی داد و شب هنگام از آن پیش که پلنگ پوش گردون دم گرگ افرازد، پای یوز و پوی آهو گرفت. گنج باره کان پرست و رنج خواره باد دست آنگاه آگاهی یافت که دیو سنگلاخی ریگ ها سفته بود و فرسنگ ها رفته، چپ و راست دویدن گرفت و شیب و بالا پریدن، ریگ هامون از رنگ خون گوهر رخشان کرد، و سنگ دره و دامن شرم کوه بدخشان از همه راهش سر به سنگ آمد و باد به چنگ، روی بیچارگی سست سست بر خاک سود، و از در آوارگی سخت سخت ناله به گردون تاخت، فرد:
ز روزگار بنالیدمی به مردم ازین پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
سرانجام مایه در باخته و کیسه پرداخته، دل درد آلود، دیده خون پالود، هوش پریده گوش بریده، آلفته دیدار، آشفته دستار، بی تاب و توش و بی خواب وهوش، پشیمان روان، پریشان نهاد، راه از دست داده، پای از پو فتاده، خانه بر پشت، خایه در مشت، رنج کشیده گنج ندیده، روز انباز شب، جان دمساز لب، ریگ هامون به پی سوده، روی خانه نداشت، راه ری کرد و داوری به تختگاه کی افکند. از گرد راه به دیوان داد آمد و از بیداد دزد جندق و زن بمزد بیابانک فریاد برداشت. پیش از انداز دادخواهی مرا آگاهی خاست. از گرفت شاهی خانه و خون وی را سر در تباهی دیدم. چه جای اینکه از شوربختی آن خون گرفته خاک بر سر، خاک جندق و خون بیابانک به ماه و ماهی، بی کوتاهی فرا رفتم و پرسش گرا گشتم. گزارش باز راند و از پریشانی خویشم به پراکندگی های دور و دراز انداخت، نوید آبادی دادم و امید آزادی، دلش جستم و لبش بستم. چهل تومان از وی خورده اند و صد کرورش آبرو برده. به رسید نامه و دریافت آگاهی، فرزندی خان نایب را بر آن دار که پس از گرفتی دیر گذشت و مالشی کم گذاشت تنخواه آخوند را اگر همه از چرمش پول باید ساخت، و از چشم و چهرش سیم و زر، دریابد، و باتو باز سپارد، تو نیز نیازی بدان برفزای، و با نامه پوزش خیز مهرانگیز روانه اردکان ساز و نوشته رسید بستان، و بی آنکه چشمداشت دراز افتد با من فرست تا هم او را چاره فرسودگی و مرا مایه آسودگی گردد. آن خود کامه سیاه نامه همچنان با کند در بند فرزندی خان خوشتر، و همواره بر در دربان. زیرا که شیر آهو خورده و درجستن از یوز و باز پر و پو برده، کان و گنج را شهریاران خداوندند و کلاه داران کاربند.
اگر راستی کانی جسته و در پاسبانی جانی خسته با نایب و خود نامه و نیازی شایان بر درگاه آسمان فرگاه خورشید شهریاران جمشید کامکاران، سرکار ایران خدای چهر نیاز ساید، و آنچه دیده و دانسته باز راند. در خورد پایه و مایه خویش نوازش های شاهانه بیند و با فر فزایش و سامان آسایش باز پوید و آسوده روان پاک یزدان و سایه خدا را سپاس و ستایش گوید. و چنانچه لافی همی بافد و گزافی همی لاید، پخته امیدش خام است، و دانه نویدش دام. نیرنگ ساخت و ساز است و آهنگ تاخت و تاز، بازخواست دشوار بخش و گرفت زنهار سوز خدیو دادگستر...
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۹ - به حاجی محمد ابراهیم استرآبادی نگاشته
فدایت شوم، مدتی است خطابی از سرکار فروغ افزای چشم و سرور بخشای دل نگشته. همواره دیده در راه بود و روز خاطر به دل نگرانی سیاه، که آیا در این قضیه عام که عموم بلاد را پای فرسود گزند کرد، و جان پست و بلند و خوار و ارجمند را سر در کمند نیستی و هلاک بست، بر سر کار و بستگان چه دست داد؟ بر هر بوم و بر پوینده بودم و از هر بام و در جوینده، تا دو روز پیش از این سواری دراز ریش کوتاه چانه، فراخ دوش پهن شانه، زود جنگ عربده جوی، چشم تنگ آبله روی، دیر پای دور علالا، چرند درای بلند بالا، پر عبوس هیچ خنده، دماغ گنده مغز کنده، از در صورت همی گفتی زال سیستان است یا پوردستان، وارد سمنان شد و آرامگه در سرای میدان جست.
دوستداران به حدس و قیاس و نه علم و شناس، گفتند سواری بدین سیاق و شمایل با یراق و حمایل نه از مرز خراسان و عراق است، همانا از پهنه خوارزم و قبچاق است. لرزلرزان و ترس ترسان با صد اعوذ و ان یکاد پیش رفتم و به تشویش هر چه تمام تر گفتم خیر باد، از کجائی و از چه جا آئی؟ گفت از روستای گرگان. گفتم از دوستان چه خبر؟ گفت از خردان یا بزرگان؟ گفتم مقصود سلامت و صحت حاجی است، گفت سالم و ناجی است. گفتم بستگانش؟ گفت رستگانند. گفتم پیوستگان؟ گفت از بلاجستگان. گفتم ایشان را خود به چشم دیدی؟ به خشم گفت دیدم. گفتم به زبان خود حال جستی؟ گفت دراز مکش، از دگران پرسیدم.گفتم بر صدق مقالت چه نشان است؟ گفت کوتاه کن وثاقش در سرای محمد تقی خان است. گفتم تمنای بیش از این بیان است. گفت خاموش زی پسر عمش در دامغان است. گفتم گفته زیاده کن و شنفته اعاده، باد به حنجر افکند و دست به خنجر برد. عقد کلام گسیختم و دو پای دیگر وام کرده چارگامه گریختم و گفتم هیهات هیات شیطان داری و کلام رحمن، آثار عزرائیل و اخبار جبرئیل.
بالجمله از رنج دلنگرانی پالوده شدم و به نشاط سلامت و انبساط حضرت و بستگان از خستگی آسوده بر کامرانی سپاس نهادم، و پاک یزدان را به نوید این شادمانی سجده و سپاس، اگر شطری به خط شریف مشعر بر حقایق احوال در رسد و جان اندوه کش را به کلی از گرد ملال پاک و پرداخته سازد، کار شادی تمام است و روزگار آزادی به کام. خدمات را نیز فرمایش که موجب آسایش دیگر خواهد بود. نور چشمی آقا علی نقی را به جان آرزومندم و از وی به وصول نامه دست نگار که عیار مشق و خط معلوم آید خرم و خرسند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۲ - حکایت سگ بخشعلی نام جندقی
بخشعلی نام از اهالی جندق سگی داشت و سگ را به مقتضای سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد با بخشعلی نام فرط علاقه بود. شبی به ضرورت خداوند سگ را هنگامی که حارس شب همت برپاس انصراف داشت سفری پیش آمد، بامدادان که سگ مردم پرست دامان خداند خود را در دست نیافت، آسیمه سر چون آهوی یوز از قفا و چون یوز آهو در جلو، پائی از بقعه بیرون گذارده بر لب دیوار مصلی خارج قلعه نشست و دیده مراقبت بر جمیع طرق و شوارع بست. مگر از شهود بخشعلی اثری و از گمشده خویش خبری یابد. مثلا قافله به سمت دامغان می رفت بدین امید که صاحب او در میان کاروان باشد لابه کنان دو سه فرسنگی از قفای قافله می دوید و چون از بخشعلی نشانی نمی یافت باز بر میگردید، به دیوار مصلی نرسیده گروه دیگر به صوب یزد رخت بر راحله نهاده بودند، باز امیدش قلاده کشان پی ایشان می کشید از مطلوب اثر نیافته باز می گشت و قس علی هذا.
احدی به طرفی نمی رفت که سگ مسکین به طلب خداوند منزل وادئی از پی او نپوید و بیگانه ای رو نمی نمود که وی را آشنای خویش نگوید، بالجمله چندان نشیب و فراز رفت که صاحب مهربانش بازآمد و بخت مسعودش دمساز، گویا زبان حال او برین مقاله ترانه ساز بود، فرد:
ندانی که چون راه بردم به دوست
هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست
این حکایت به غایت شبیه داستان من و آن خداوند است، بی خبر سفر کردند و مرا چون سگ مصاحب هرزه گرد هربوم و بر. هر که بر آن حضرت عریضه نگارد مهتر شریک اویم و هر جا از دور کاروانی نماید طریق استقبال پوی، مگر از دوست نشانی یابم. امید چنانکه آن سگ به مطلوب خویش رسید، این از سگ کمتر به شرف دریافت خدمت مستسعد گردد. چون سرکار را از بخشعلی امتیازی باید پیش از آنکه سایه رحمت بر سگ اندازند، سگ را بر آستان خود احضار و سرافراز فرمایند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۶ - داستانی از دوران کودکی
هنگام خردی با کودکی «قربان» نام که مرا همروز و سال بود، واز در اندام و بالا همشاخ و یال، از دبستان ساز گسیختن کردیم و تاز گریختن، فرا پشت خانه ایشان لانه ای بود ویرانه، که دیوان به زنجیر بدو راه ندادی، فرزانه به شمشیر در او پا ننهادی. بدان در تاختیم و لاغی کودکانه بر ساختیم.من با چنگ و ناخن خاک همی سفتم و او با دست و دامن پاک همی رفت. خواهرش «خدیجه» نام از دریچه بام بدید، چست و چالاک به سر گشت، و با تیزتکی راه زینه دو پله یکی در نوشت، مردانه به ویرانه در تاخت، و نبردی دلیرانه بر ساخت. گناه گریز را ستیز انگیخت و با درشتی و دشنام اندام و آویز برادر کرد، سبک از جای بر کند و گران بر زمین کوفت، پای بر نام هشت و کوبی شاخ شکن در نهاد. به دندان و چنگال و سوزن و سنجاق جامه و جانش دوختن و دریدن گرفت، وزیست و مرگش را در بازار آزار به کمتر ارز و افزون تر بها فروختن و خریدن. بیچاره قربان دست ستیز بسته دید و پای گریز شکسته، اندیشه جنگ در پای برد و دست از دهان برداشت که :آوخ این چه فر و فرزانگی است و کدام مردی و مردانگی، که خدیجه دمار از یار کوی و دبستانت برانگیخت و تگرگ مرگ بر بارو برگ انباز باغ و بستانت فرو ریخت: تو تن لخت کرده از یاری بر کرانی و روی سخت ساخته تماشاکنان نگران.
تنی را که از رنج کس درد نیست
اگر پور دستان بود مرد نیست
مرا نرم و آسوده چالاک و چست
گریز از دبستان به دستان تست
کنون آمد این روز بد پیش من
تن آسا گرفتی سر خویشتن
زهی دانش و دید و فرزانگی
خهی راد مردی و مردانگی
ز چشم بدت تا نیاید گزند
بهل پرده بر رخ بسوزان سپند
چون ویله زینهارش بلند آوا گشت، و بیغاره تاب او بارش شرم انگیز و خشم افزا، چهاراسبه بدو آمیختم و ده مرده درخدیجه آویختم. اگر چه آن بره آهوی تازه شاخ و گوزن بچه نو نبرد با همه خردی و سادگی و نوآموزی و مادگی بازوی شیر و پلنگ داشت و نیروی دریا و نهنگ، ولی چون ما را با همه بی دست و پائی ساز هم پشتی رست و کار از بازیچه و لاغ به کشاکش و کشت درکشید، سخت سختش زار و زبون آوردیم و نیک نیک نوان و نگون.
برادر پی مالش شاخ او
سراغش بدرید و شاماخ او
بر سیمگون موی مشکین کمند
به دندان بخست و به دستان بکند
برخساره و سرش با پای و چنگ
همی ریخت خاک و همی کوفت سنگ
منش نیز درکش بر افشرده پی
بر ابرو گره چنگ درنای وی
چپ و راست زیر و زبر سخت و سست
فرو داشت در چنگ و دندان نرست
بر این خاک پست از سپهر بلند
مر او را به پاداش گاز و گزند
سرو بر، پرو پای و پهلوی و پشت
کمین زخمه زخم لگد بود و مشت
گرایش به دندان و چنگش نماند
سرکین و بازوی جنگش نماند
فرو هشت نیروی شیر و پلنگ
برآراست روبه روش جنگش نماند
فرو هشت نیروی شیر و پلنگ
برآراست روبه روش ریوورنگ
روی خاکساری در پای برادر سود، و لابه لغزش و گستاخی را لب چرب زبانی و زبان تیتال برگشود، که باد افراه این شوخ چشمی را سزای بست و فروختم و کیفر این سخت روئی را خورای کشت و سوخت. تو برادری و من خواهر، زاده یک پدر ومادر. خواندن و راندن، گرفت و بخشایش، هر چه اندیشی، دارای فروفرمانی و خداوند آرزو وآرمان:
چوب تو بر تارک من چندن است
سنگ تو بر دیده من توتیا
گر بزنی باز هلم داوری
ور بکشی بگذرم از خون بها
ولی این بیگانه آشنارو، و دوست نمای دشمن خو، که انباز خود ساخته ای و بانداز من تاخته، از دیگر کوی وکاشانه است و مرغش پرورده دیگر آب و دانه.دلت چون داد فرنجک سارم فراسر خسبد و خنجک وارم در پای و پی خلد، سیمم به سنگ و سندان ساید، و میم بگاز و دندان خاید، چنگ در چنبر گیسو زند و سنگ بر سینه و بازو، برپیدا و نهانم پرده دران آید و بهر دیده که خواهد فرازیر و بالایم نگران:
برادر که دید آشکار و نهفت
که خواهر پسندد به بیگانه جفت
نگه کن که چون آخته یال جنگ
به خون من اندر فرو برده چنگ
مراین خیره کش مست بی زینهار
برانگیخت از هستی من دمار
رخم کز گل آسیب دیدی و رنج
براز سیم سارا شکست و شکنج
نگه کن یک، از مشت نیلی گیاه
یک از زخمه خشت سنگ سیاه
ترا دیده بازو نگه سوی من
وزان سوی بیگانه بر روی من
ز چاووش نشنیده کس تا بدزد
در این دامگه جز تو خواهر بمزد
سرشته است از سنگ و سندان دلت
نرسته است مردم گیاه از گلت
بدین فر و فرجام و فرزانگی
مبر نام مردی و مردانگی
زن زشت کردار پیمانه نوش
بسی به ز زن های مردانه پوش
چندان بر این هنجار زنخ زد، و افسون راند، که بدستی که دشمن مبیناد و دوست، دستانش در قربان گرفت، و از شاخچه ماست کشی شیرش در پستان آمد. سراپای افروخته آذرگشت و بی زینهارم در پای و سرافتاد. دستان چنبر کرد و سخت و ستوارم بر گردن انداخت از فراز خواهر به شیب افکند و با جنگی آشتی سوز چنگ آزار و آسیب برگشاد. خدیجه نیز چست و تیز از زیر بدر جست و سنگ در دست و چنگ در خون برادر سارم بر زبر خفت:
مرآن ماده آهوی نورسته شاخ
کزو سینه شیر نر شاخ شاخ
درآویخت با من به دندان و چنگ
گران زخمه چون زخم خورده پلنگ
فرو برده چون غمزه خویشتن
بکاوش ده انگشت در خون من
شد از کوب مشت و لگد سخت سخت
تن ناتوان تاب من لخت لخت
وز آن سوی «قربان» پیمان گسل
گران کینه، پولادرو، سنگدل
دمان و دژم چست و چالاک و چیر
در انداخت هنگامه دارو گیر
نه سنگی رها شد ز چنگش نه چوب
که نه پوست درگشت و نه مغز کوب
سرا پا تنم موئی ار رسته بود
ز چنگال آن سنگ این خسته بود
زهستی من جز که نامی نماند
ز من تا در مرگ گامی نماند
جز آوازه مرگ و آویز کشت
چه زاید زآمیزش مغز و مشت؟
نر و ماده این گول ساده، و گرفتار افتاده را رزم لگد و مشت برساختند، و به کوفت های زفت و درشت که بر پیکار هفتخوان انگشت سودی در کار کتک و کشت ایستادند. از سر و سنگ مپرس و از تن و چوب مگوی، تو گفتی گل کاران ساروج همی کوبند، یا پوست گران مازوج همی سایند، از آن سنگ ساران و چوب باران کوهساری شدم از سنگ ولی خرد و خسته، پیشه واری از چوب ولی ریش و شکسته. پس از آنکه از آتش و باد دود و دمی مانده بود، و از خاک و آبم گردونمی، خوار و خسته، زار و شکسته از چنگ ایشانم رهایی رست و نیم کشت و خون آغشت تا ز رمیدن و ساز پریدن را بال و پر از مرغ دام دیده گرفتم و پای و پی از آهوی زخم رسیده. یار سنگین دل و ماه سیمین تن سنگ در دامان و جنگ در سر، شکسته لگام و گسسته جلو از پی تاختن آوردند، و در انداز تک و دو وایست و رو رزم ویرانه نو ساختن، من نیز از بیم جان و آسب کشت دست به سنگ ستیز بردم وآهنگ جنگ گریز کردم. پس از گیرو داری فره، و زد و خوردی فراوان مردن مردن و هزار خون دل خوردن، از آن گرداب کشتی شکن رخت به کنار افکندم، و از دریا باری چونان ژرف و بی پایاب که کمتر گزندش طوفان خون بود به کنجی جان سپار افتادم. چون لختی بدین برگذشت و هوش از رمیدن آرمیدن گرفت:
از آن تاب و تیمار و زخم و زیان
به بیغاره در خود نهادم زبان
که ای ناخردمند بی چشم و گوش
سبک سر تنک رای بی مغز و هوش
به شرم از تو فرجام فرزانگی
به ننگ از تو در، نام دیوانگی
زدانش ترا بود اگر ساز و سنگ
چه خواهر برادر در آمد به جنگ
خورا بود و خوش تا زبان داشتی
سخن ساختن از در آشتی
شدن هر دو را تنگ نزدیک تر
از آن نیک گفتی وزین نیک تر
به نیروی اندرز و بازوی پند
سر هر دو دربستی از کوب و کند
وزان نغز گفتار دانا نیوش
نیوشنده را در نرفتی بگوش
سزیدی سبک سرگران ساختن
روان از میان برکران تاختن
ترا در بدان جنبش وجوش و جنگ
به سرخاک خوشتر که در دست سنگ
به شوخی زدی مشت بر نیشتر
سزاوار اینی، وزاین بیشتر
چه گویم بدین داوری چون گری
به خویش از در یاوری خون گری
برفت از بد افتاد روز سیاه
سرشکم به ماهی خروشم به ماه
که آوخ چو من کیست برگشته روز
بدین رنج و اندوه و تیمار و سوز
بیک جنبش نا به سامان بسیج
برآمد همه نام و ننگم به هیچ
زچنگم بشد یار فرخنده رای
گهر سنگ گردید و گنج اژدهای
بکین خیره کش مهربان خواهرش
پدر رنجه، اندوهگین مادرش
برهنه برو برزو بالا و رخت
چه از ترکتاز خزانی درخت
هرآنچ آبرو پاک بر خاک ریخت
به جستن بسی بایدم خاک بیخت
روان کوفته، دل نوان، جان فگار
تن از خستگی مرگ را خواستار
ز خود رنجه از زندگانی ستوه
به تنهائی افتاده دور از گروه
ز هر دو دژم روی و آشفته رای
نه رای دبستان نه روی سرای
به پیش از گزند پدر گیر و دار
ز پس چوب استاد آموزگار
بدین فرو فرجام و فرخندگی
مرا خوب تر مرگ تا زندگی
چه جای نم اشک از این کم و کاست
اگر چشم ها خون ببارم رواست
پس از دست افسوس سودن، و روی دریغ شخودن، سرکوب پشیمانی، بیغاره پریشانی، گریه خاک فرسا، ناله چرخ پیما از آن کردار بد سرگذشت، بازگشتی سهلان سنگ کردم و با پاک یزدان پیمانی خاک درنگ بستم که تا جان توان بخشای تن است و زبان پاس اندیش سر، هر جا و هر هنگام میان دو خویش یا از دو بیش، رای کاوش و کین خیزد، و پندار زشت گرد داوری و آویز انگیزد، در خورد نیرو و یارا و اندازه دید ودانست،دست آویز ساخت و سازش گردم و میان دار نواخت و نوازش، اگر از تلواس نبرد باز نیایند، و اندیشه آورد در پای نرود، بی رنجش از هر دو دور پایم، وتا رای آشتی بر سگالش جنگ پیشی نگیرد نزدیک نیایم.
با آن آزمایش و این پیمان و پنجاه سال افزون پاسداری، امیدوارم آن دوست رهی را در چالش برادر و مالش برادرزادگان، همدست نخواهند و در پرخاشی که پیروزی و گریزش هر دو مایه شکست است پایمرد نجویند. هر هنگام اندیشه آشتی فراز آمد و دل از پیشه ناسازگاری باز، رهی را آگهی آور. بی کوتهی تا همه جا همرهی خواهم نمود، و در پردازکین و انگیز مهرافزون از آنچه سزاست و روا گوش اندیش و استوار خواهم زیست.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۶ - داستان زادن «معصومه»
جوانکی از پیرزادگان بیابانک خواهری داشت «معصومه» نام. میان این خواهر و برادر شیفتگی های لیلی مجنون بود و فریفتگی های عباسه و هارون، معصومه شوهر خواست. آبستن گشت. هنگام زادن رسید. درد بار نهادن دراز افتاد.
پندار مرگ بر زیست چربیدن گرفت. شب هفتم آغاز خروس خوان شکم از بارزادن باز پرداخت. برادر آگاه گردید. دامان به سنگ های درشت بر انباشت. تازکوی و برزن گرفت. بی آنکه سرائی از میان افتد یا دری برکران یابد:
به نیروی پنجه به بازوی مشت
فرو کوفت درها به سنگ درشت
ز آوای درها و آشوب سنگ
ز ماهی به مه شد غریو و غرنگ
چه درها که از زخمه درهم شکست
چه سرها که آسیمه از خواب جست
زن و مرد پیر و جوان هاج و واج
گریزان به دهلیز در از، دواج
یکی گفت دارای ری کینه خواه
مگر تاخت زی شهر خاور سپاه
دگر گفت ناید ز شه این ستیز
به ماهی زمه رست این رستخیز
ز هر خانه غوغا به خورشید و ماه
که خود کیست این جنگی کینه خواه؟
چه کین توخت گردون پیروز چنگ
که می بارد از چار سو چوب و سنگ؟
ازین کند ستوار، و این کوب سخت
دری نیست در شهر جز لخت لخت
به کاوش کمر تنگ بستن چرا؟
به سنگ ستم در شکستن چرا؟
بگو تا بدانیم کت نام چیست؟
وز این در شکستن ترا کام چیست؟
به پاسخ، درای دهان باز کرد
لب از خنده آزرم اهواز کرد
که زنهار، با کس مرا جنگ نیست
درشتی و سختی درین سنگ نیست
مرا اخت فرخنده معصومه نام
کز و مهر و مه نیکوی کرده وام
جهان آبگون است و او در تاب
زمین آسمان است و او آفتاب
پس از هفته ای تاب و تیمار و تب
ز زادن شد آسوده در نیم شب
شما را نه از کینه آشوفتم
پی مژده سندان بدر کوفتم
سزد روز و شب هفته و سال و ماه
بدین نامور مژده رنج کاه
به کوری آن کش بود دشمنی
پذیرد دل دوستان روشنی
سپهر بلند ار در آید بخاک
چو معصومه زنده است ما را چه باک
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۴ - قصه دزد رخت را بشنو
بامدادی سر از جامه خواب برگرفتم و چون صبح گوی گریبان بر سینه بگشودم و در مزاد رخت معانی سخن پردازان بگذشتم. از جامهای قصاره زده و طراز خراسانی خروش برخاسته بود و بازار لباسها چون دستار آشفتگان بهم برآمده. جامهای روغن ریخته خاک بر سر کنان و مقنعها سنگ بر سینه زنان. خرقه دامن چاک میکرد. عمامه دست مندیله بسر میزد. پوستین ریش بر باد میداد. پیش شاخ یقه بدندان دگمه در میگرفت. که (الفتنه نائمه لعن الله من ایقظها) مگر دزدی کیسه برآمده و در رختخانه قاری بمقدار قواره جیب نقبی بریده و از نفایس معنی بضاعتی چند برده.
بسعی و رنج متاعی کسی بدست آرد
دگر کس آید و بیسعی و رنج بردارد
بهمت بدامک سربستند که کمندی دارد. بعضی گفتند کار عیاران جبه و جوشن وزره است.دیگری گفت این همه صندلی وقتلی که بقچه نهاده آنزمان کجا بود. بعضی گفتند کناه لحاف کت است رسن نوار در گردن او باید کرد که سردار بقچه کشان اوست. دیگری گفت که این کار خیاطیست که از وصله دزدی پاره پاره خود را باینجا رسانیده.
زپیر خرقه شنیدم که شادی اعدا
هزار بار زنقصان مال هست بتر
امیدواریم که برکت خرقه مشایخ نگذارد که این مخفی ماند. از جامهای منبر وصوف سرقبر همت و مدد باید خواست که (اذا تحیرتم فی الامور فاستعینوا من اهل القبور). دیگری گفت گناه حاجب پرده درست که در آستان ایستاده. دیگری گفت گناه چادر شبست که خوابش برده. دیگری گفت پاسبان والای مشعل و فانوس رامگر چراغ مرده بود. بعضی گفتند چه دانید اگر این عمل پوستین نکرده باشد که تیغی چون الماس با اوست.
بیک ناتراشیده در مجلسی
برنجددل هوشمندان بسی
دیگری گفت (ساترالدین کرباس ضاعف گتکه) درین قضیه چرا تن با خود گرفته است. هر چند که از برای مهر مال تمغا میدزد و پنهان میشود و در قدکها هر لحظه برنگی دیگر بر میآید تا نشناسندش چرا خود او نکرده باشد. بعضی گفتند.(بابا نمد بارانی دام پشما کنده) را اگر پشمی در کلاه بودی ایندست درازی چون آستین کپنک از و واقع نمیشد.(علم الدین پوشی لازال پوشه) از آنمیان گفت اینقصه چون قصه دستار دراز کشید از رختهای گریبان گرد کرفته خاک انداز کنید وطاس عرقچین بگردانید باشد که ظاهر شود.برک سفید میگفت(اصبحت فی جوارالله) پشمینه سیاه میگفت(امسیت فی امان الله) طیلسان (والضحی) میخواند. پریخوان شرب زرکش را بخواندند از جیب مشک و عبیر و عنبر گشته بر آتش اطلس قرمزی نهاد و بوی برد که این رختهای برده در محفل الباس که تشریف نو پوشند یادر مجلس سور یا عروسی یابینه حمام بلکه بدست شما خواهد افتاد. رمال مختم را حاضر کردند که دزد را بازدید کن. طبع صوفی کرد او را بمیلکی خشنود کردند. مصرع: مانده دزد فالگیر ببرد.
قرعه مسواک بینداختند. رمال خشتکی از جامه اطلس ماوی بعوض پیروزک سبز برداشت و بقلم دو گل که دگمه بر آن مینهند کشی چون خط ابیاری بکشید وگفت. قبض الخارج در نقش نشسته است. این کار بنا گوش زردیست. نه عجب اگر خود رنک باشد که کیسه تهیست و از لباس معنی عاری. چون بازرگانان مایه در باخته اندیشه مدارید که بخیه اش باروی کار خواهد افتاد. کفشش بروزی مباد هر که این عمل کرده. همکنان نذر کردندکه اکر بیابند بر هنگانرا بکپنک و کرباس بپوشانند.(من ستر مسلما سترالله فی الدنیا و الآخره) مع القصه شحنه کلاه نوروزی و امیر قطیفه و عسس شب کلاه و پا کار موزه و جاسوس حنین و غماز لنگوته در کمین بودند و تفحص و تجسس مینمودند که (مصراع) جویندگی عین یابند گیست. دبیر صاحب تدبیر قلمی عرضه داشتی بخط مخفی بسلطان سقرلاط نوشت که چنین صورتی روی نموده. پیک نیمتنه را بطلب منادی زن چرخ ابریشم دوانیدند تا بیامد و در چارسوی بزازان بازار بلند این ندا کرد که. بشنوید ایجامه داران عبارت و رخت پوشان دکان بصارت بشنوید. جامه در مصر طبیعت بافته و بجندره ریاضت چندره پرداخته و بازرگان عالم غیب آورده و اهل شیراز و دیگر ممالک آنرا دیده و شناخته اند و پسند افتاده. رن ش از خیال خاصست و نشان از اختراع خواص در کاغذ معانی پیچیده.
درزیش درزی معنی و خرد استادست
رنگرز دست خیالست و تفکر قصار
هر که نشان بیاورد کلاه واری بوصله نشیند. و هر که پوشیده دارد گناهکار دیوان باشد. بیاورید و بدرخانه صاحب البسه برسایند. از ستر بی ستر مبادکه گوید این جامها یارب بصاحب برسان.آخر الامر بهمت مردان در قبا پنهان که عبارت از پنبه است و پیران کمان حلاجی و پاکان رختهای شسته و راستان کز پرده از روی کار دزد بر افتاد ودست قضا سترازو برداست. در خوابگاهی او را از زیر بالا افکن مجرح و دال سرخ بیرون کشیدند. بحکم انکه تنبان از ملک ما کسی بیرون نبرد خوار و نگونسار چون چشم آویز و موی بند دستش بقفا بستند و قسم بلفیفه و شمط سرسی پاره میخورد که هیچ ازینها پوشیده ندارم. از صندوق آواز بر آمد که دزد را رسوا کنید(اذالم تستحیی فاصنع ماشئت) تا ازان چوب که کرد از موئینه بدان افشانند بسیارش بزدند. بعد ازان بزیر چماق میان پای پهلوان پنبه انداختند و بدست کتک قصار باز دادند. مدتی در سیه چال نمد محبوس بود.(بعدالثیا و اللتی) بتلبیس اقرار این لباسات از و بستدند. قماشهای قلب را چون لرزوک دل میلرزید که مبادا ایشانرا بوجه باز دهد. و گفته اند(الخاین خائف).
چنان دزدی که او چیزی که دزدید
زخود آنچیز را دیگر بدزدد
رختها را از و طلب داشتند. یکیک طاهر میشد. چندی را از قد انداخته. چندی را بلکه خراب کرده. چندی را چشم زخم رسانیده. بعضی را چون تشریفی ناقص کرده. از آنجمله ارمکی بخیاطی بیسروپای چون خود داده که جامه دوزد از نادانی بغیبت او پیموده و بعد از فکر یک گز یک گز کرده و باز بر سر هم دوخته. مصرع: چنین باشد که او کاری نیاموخت.
آن نکوت بخت بعد از چند روز آمد که جامه بپوشد خیاط ارمکرا بآن علامت حاضر کرد. دزد گفت این چیست . خیاط گفت اینجامه بقد تو نمیرسید و از پشمین شلوار زیادت بود جهت تو بدستاری سر دو ختم.
اینچنین کارهاش پیش آید
هر کسی را که بخت برکردد
قصه بر پادشاه سقرلاط عرضه کردند. حال جامها بگفتند. نشان والا صادر شد که بند حمل در گردن او کنند. از میلاق چپ و راست نمد بیاویزند. زردک و میلک و ریشه بسحاقی که همجامه او بودند و غالب آنست که با او همدست شده سجاده و علم مرشدی برگرفتند و تسبیح گوی گریبانرا دست پیچ کردند و بسالوس دستار سالو برگرفتند و چون کفش بر زمین افتادندو گفتند. ما خاک بر گرفته شمائیم. این البسه که روغنی بآن نریخته او را ببخشید. پادشاه سقرلاط آستین غضب بر ایشان افشاند و گفت. معاذالله که او را چون فش فرو گذارم. بر آن اقتصار کردند که دستش چون آستین دگله کوتاه کنند تا دیگر کالای خاص مردم نبرد.
هان مهل قاری که دزدند از تو شعر البسه
پاسبان خویش باش و کرد رخت خویش کرد
نظام قاری : چند رساله
کتاب آرایش‌نامه
کلاهداران ملک اشعار و دستار بندان سر حد اسرار و بزازان تیم عبارت و قیچچیان ارخته اشارت و خلعت پوشان بازار استعارت و حجله بندان حجره خیال و نقش آرایان قیل و قال چنین آورده اند که، روزی سلطان چهارقب کمخا سمرقندی بر تخت صندلی بنوروزی بنشست. تاج مغرق بسر نهاد. کمر مرصع برمیان بست. چتر علم دستار طلادوزی در سر داشت و همای اتاقه پرهمایون برو گسترانید.
چارقب را بپادشاهی رخت
کوس اقلیم پنجگانه زدند
بقچه را رخت صندلی دارند
پرده را سر بر آستانه زدند
و امراء ارمک و صوف و سقرلاط و دیبا و اطلس چون فراویز صندل باف گرد خود برآورد و رای میزدند. گویی پیک نیمتنه خبری رسانید که در فلان نواحی سیاهی عظیم پیدا شده و خیمه چند ظاهر گشته تا بر آن حضرت پوشیده نماند(کم من فئه قلیله غلبت کثیره باذن الله) ایشان که خاصان بودند و هم کردند که مبادا خلعت خسروی را چشم زخمی رسد و والای شاهی را نقصبانی پدید آید. و نیز جمعی میان بستگان و پیشوایان فوجی و سربزرگان شمله بید و لتیشان دامنگیر شده بدلیل (طال مکثک فینا) لباس عافیت خواستند که از خود دور اندازند(ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیر وامابانفسهم)
سفله چو جاه آمد و سیم ورزش
سیلی خواهد بحقیقت سرش
در طلب فرقه بیگانه بودند که چون ریشگان میان بند با ایشان متفق شوند. چکمه از آنروی که دوروئی عادت اوست گفت فرصت به ازین دست ندهد که سرکشان ما را شلوار بپشت پای افتاده و دست و پاچه شده اند. القصه دو شلواری گشته چون دستار بهم بر آمدند و خواستند که چون آستین دستی برآورند برک و قاحت بر سر پیچیده(ویلبسون الحق بالباطل) بعد از آن یقه مقلب که هم مشوره چارقب بود اینحکایت مخفی بسمع او رسانید. بعضی گویند باد صبای والا و آستر نرم بگوش او گفت و او سر در جیب تغابن فرو برد و گفت.
صوف ارچه شود کهنه دوزند کلاه ازوی
دیباچه شود کهنه پاتاوه نخواهد شد
بفرمود تا از برای سیاست برپای استادگان سایبان و گندلان و شامیانه را طناب در گردن بر عروسک ستون بندند و چار میخ سازند. سار تالار در حصار نمد محبوس دارند. خواجه سرایان پرده و تتق و گوشه گاه بیاویزند. تیغ سمور بر روی پوستینها بکشند . صفدران قمه و دگله را بند بنهند. از جهه مصاف رخت ترکشهای سوزن پر تیر کنند و بذوالفقار مقراض سرهای قواره از تن وربدن جدا سازند.
بگز نیزه قدخصم از آن پیمایند
تا ببرند بشمشیر و بدوزند بتیر
بعد ازان عرض سپاه امتعه و اقمشه و اسلحه و افرشه و نفایس و زیور کردند. از برق جبه و جوشن ملا بر افروختند. دیده زره بر روی خود و برگستوان و بکترو گجین دوختند. خرکاه را کمر خج بر میان بسته پیش کت بر روی اطلس مدول بداشتند.
خرگاه بپیرامن وی خج ببرکت
گوئی بر شاهیست کمر بسته غلامی
چرخ ابریشم منادی زد که هر کجا بسته ایست بگشایند. تنگها بریزند. بقچها حاضر کنند. مفرش را در بار فرود آورند. از گرز کدینه یاساقیان قدک و صوفک فرو گوفتند چنانکه فغانشان بملاء اعلا رسید . کرباس خامرا در شکنجه و نمک آب کشیدند. پس کلاه نوروزی داروغه گشت. پشمین شولار پا کار شد. میلک منصوری محصل گشت. کتک کرباس خیمه بدست گرفت و کیسه دراز بر رعیت رخوت دوخته همه را بغربال کاسر بیخت. چریک بشهر لباس و قصبه قصب انداختند. از قضای سقرلاط وارون و صوف دگرگون چنین از آنمیان بجاسوسی رفته بود تا حقیقت آنسیاهی معلوم کند. بحکم( اذا شتد البلا فانتظر الفرج) باز آمد و گفت. ای گروه لباس(لاباس)
اندیشه غلط کرده و دور افتادید
چون دامن جبه در تنور افتادید
اینغلبه جماعتی بازارگان قماشند جمله صاحب پابژه عنبرینه وقیق طلا از بلاد بعید میرسند. بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی. چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دو تاره گربرکه.
آبی دگر دو تاره گر برکه گرفت
تا روی بازشست زسالوی قندهار
و معجر انطاکی و چکن افتگون از روم. وارمک سزای حقی و سقرلاط از ابریسک و کمخای خطائی و کتان قرمی و صوف قبرسی و حلبی و غیرها تبرکات و پیلاکات و نثار و پیشکش آورده اند. سلطان چارقب بشنید تبسمی زد و رویش از خرمی چون گل جامه مغرق بر افروخت و گفت( عرفت الله بفصخ الغرایم ورد الهمم)
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینه تصور ماست
بدفرصتان بآن خود رسیدند و سزای خود دیدند. فرمود تاتهیه اسبابی که جهه محاربه خصم کرده بودند بوصله آرایش نشانند. و اظهار تجمل و شوکت خواست که در آن بنماید و زینت و حشمت خود بچشم همگنان آراید. آئینی که چشم هیچ عین البقری و گوش هیچ شه کلاهی ندیده و نشنیده بشدت و قدغن هر چه تمامتر بمیخ و بند حمل بهم بستند. فرمود که سه روز محتسب صوف مربع مانع محرمات نگردد و جامه پوشان درین نزهتگاه کلاه خرمی کج نهند. میان قبا بکمر قسن تنک ببندند. دامنکشان و آستین افشان فرجی نشاط در بر بتقرب دست زدند.
این همه نقش بدیوار در آرایشها
نظر آنکو نکند نقش بود بر دیوار
از طرفی نازکان خان اتابک صفهای نگارستان آراسته و عکس والای گلگون و جرم آل درو.
کالنور فی الحدیقه و الشمس فی السماء
کمخا ابر بر سر مزرعه قطیفه سبز داشته. آب خشیشی و حبر مواج در گلستان کمخا روان گشته. کوشکی مطبق از نخ و نسج و پرنیان و حریر مکلل سر بر فلک اطلس رسانیده. مرغی زرین بر قبه آن این بیت میسرود.
مرغ زرینی گلی از شرب در منقار داشت
بر گلستانی ز کمخا نالهای زار داشت
خشتهای زر و سیم ازان چون مهر و ماه معلق. مروارید چون عقد پروین آویخته. بدین کوشک دو طبقه بود. در طبقه زیر خواتین مطربه ملبس درزیور مستغرق و با جامهای مکلف مغرق. همه باصوت ابریشم صدای دف بچنک زهره رسانیده وصیت جلاجل بانجمن انجم پیوسته. و بر طبقه بالا غلامان بدیع پیکر اطلس روی تافته موی نرمدست و حریر در بر.
اکوکب ما دری یا سعدام نار
تشها سهله الخدین معطار
و اصلا موئینه در آنمیان نبود.
چنان میان کتان و حریر گل یاریست
که هیچ موی نگنجد میانشان دیگر
کتاب البسه باز کرده میان گشادن و عقد بستن و کلاه کج نهادن و شیوه شکر آویز میان بند فراگرفتن و موزه بر جسته بپای کردن آموزند.
هر که در رخت بود این بختش
جامه در جامه گر ندید رواست
بر گرد آن کوشک گرد شیر چنک زیلو کزد شکافته سپر و شمشیر حمایل پشت بدیوار زده حارس و دورباش نفایس و اجناس این کوشک بود.
گر در آمد بقچه را زد دور باش
گفت ای خسقی زوالا دور باش
و در هر وصله زمین هنگامه بود مثل نخل بندان بارهای دولت و مسخرگان کلاه روباه و طاس بازان عرقچین و کلاه شلغمی و کنگره زنان توبی جبه و پیشک و کشتی گیران نمد و لعبت بازان خیمها که صورت بر آن دوخته و قصه خوانان شیرین باف کلی و کلفتن و سالو و گزی و علمداران میان بند مصری و یغلغ یزدی و برک تبریزی ودهل زنان متکا و گرد بالش و برغوچیان رخت قصاره زده و طراز خراسانی و آشتبازان اطلس قرمزی و والای گلنار ورسن بازان شریت و چماق بازان دگمهای پا دراز و پنجه اندازان بهلها و طور خوانان جامها بکاغذ پیچیده. دفتر خوانان الجه در آنمیان بوصافی کمخای سمرقندی در آمده.
کمخای سمرقندی هر کو بخطا بیند
نقشش بحرام ار خود صورتگر چین باشد
و از طرفی مثابه آدمی سروروی وی از کدروئی که آنرا گدوروی میخوانند بشکل مغولی سلاح بسته. جمهور اکثر بافزار او نگران که این چیست. چنانچه در مثلست که (بی بی گیر می بیند و کدو نمی بیند) ولی سپاهی را چشم بسلاح میافتد. ریشی از پوستک بر زنخ چسبانیده. همه زنخ زنان در پوستکش افتاده. از جانبی دیگر هیئاتی از پنبه راست کرده اند و آنرا آغاپنبه مینامند. دستاری رنگین بر سر سر ناپای او همه از پنبه است مگر میان پایش که از بس اهتمام که بر آن دارند از چوب تراشیده اند تا فی الجمله فرقی میان سختی و نرمی بود. و حال انکه از فرق تا قدم همه اعضای او که تحمل فرمایند بجز آن عضو درحرکت نیست و آن نیز شخصی با ریسمانی در قفای وی محرک آنست.
فرقست از آن سوز که از جان خیزد
با انکه بریسمانش بر خود بندی
و زنان که بتماشا میآیند چون اینصورت مشاهده مینمایند بر روی یکدیگر در کنار مردان میافتند و از خنده سست میشوند.
نه بخود در حرکت آلت آغاپنبه است
از پس پرده یکی هست چو بینی در کار
و دیگر دکانهای آراسته چون صورتگران اطلس خطا و نقاشان رخت دسته نقش وزردوزی ولاوسمه و غطاران جیب مشک و عبیر و عنبر و وصله فروشان جامه چهل پاره مرقع و تخته تخته و سلق دوزان چمته و کاغدیان جامه بیت و زرگران طلادوزی و جوهریان دگمه لعل و عقیق وزره گران تسملو و دامک و سردوزان بالش نطعی و پیکانگران دگمه زر و آماجداران کمساندوز.
نقش آماج داشت کمسان دوز
تیرسوزن بر آن نشانه زدند
و از طرفی بازیگاه دستمال و سماعخانه دستار چنان گرم شد که مقنعه سرانداز و پیچک رقاص گشته.
همچو دستار که آشفته شود وقت سماع
قاری این شعر تو در البسه حالی دارد
و از طرفی مهندسان نساج طاق مقرنس از کلاههای ابریشم برافراشته و قفدیلهای بزرگ و کوچک از کلاه مصنف و کیف جیب بریسمان زر رشته که آنرا کلابتو نیز خوانند از آن معلق و حاضر قندیل باشند و در کلی زمین دیگر پیز حصیری با شیخ بوریائی درمناظره این بیت خواندند.
رخ از زیلو نگردانم بخار بوریا از فرش
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد
آمدیم با حکایت بازرگانان که چون از گرد راه برسیدند بحمام پوستین رفتند و سطلهای فتراک مصنف بستند و سرو تن بآب خشیشی و سنجاب بشستند و بیرون آمدند و چشمهای مدفون و عین البقر بر روی آرایش بگشودند. بعد ازان ببارگاه شاه چهار قب حاضر شدند و قدم بر روی رخت پای انداز نهادند و هر متاع که در بار داشتند بسلامی کشیدند. سلطان فرمود تا هر یکی را فراخور قدوی تشریفی بپوشانند. بعضی را که اهل دستار بودند تاجی و عملی بر سر دستار ببخشیدند. و بعضی را خلعت پوستین سمور و قاقم و سنجاب و قندز و فنک و وشق و قرساق و دله و صدر و الطائی و ادک وغیرها در بر کردند و بر صندلی عاج و آبنوس برابر خود بنشاند و دعای پادشاه میکردند که (دعوه الغرباء مقرونه بالاجابه) از هر جنس سخن در میان آمد. آخرالامر چون عادتست که پوستین از روی پوستین درازتر بود مسافر ارمک بحکم آنکه درازست همه چیز بگز خود پیموده سخنی ناانداخته از و صادر شد. و آن مضمون این بیت بود.
قبای قاقم ای فرا بقد صوف کوتاهست
مگر از قندس آری وصله بر دامنش دوزی
سلطان چارقب بشیند و تبسمی فرمود چنانچه دندانهای مروارید دگمه اش گشوده شد. بازرگان سقرلاط که بزرگ آن بزازان بود از بالای ارمک باانکه نه از قب و نه ازگریبانش بود منفعل گشت و عرق ریزان روی بپادشاه آورد و گفت. ما کفش ملازمان شما راست نتوانیم نهاد. حاشا که تقصیری باشد و معاذالله که قصوری بود.
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تمو بر بالای کس کوتاه نبست
اکنون بر ضمیر باریک بینان تار قرمز پوشیده نماند که این روی خاص معنی را روئی دیگر از صوف تصوف هست(و فی انفسکم افلا تبصرون) مراد از چارقب سلطان روحست که بر صندلی تکیه داده. رختها که گرد او بر آمده عناصر و حواس و موالیدو جوارح و اعضا اند. مقصود از آرایش بازار دنیاست و تماشا کنان ابنای روزگار. و آن پیکر کدوروی ابلیس است که دلال بازارست. بازرگانان آنکسانند که رخت از سرای عدم بمسلخ وجود میکشند(وقس علی هذه کلها) بصد لباس دگر این سخن میتوانم آراستن و هر یکی را ببردی معنی پیراستن. ولکن از ملالت مستمعان میاندیشم و خود نیز چون شده و پوشی پریشان و آشفته ام که با این همه بستها که گشوده شد و قماشها که پیموده آمد چون جامه نارسای برتنگی بمن رسید.
ببرتنگی امیدی بسته بودم
ندانستم که خود رنکی ندارم
الهی همه را با آنرخت خانه رسان که ادریس حله دوز آن بود. و چشم همه بتماشای آن آرایش روشن گردان که (مالاعین رات ولا اذن سمعت ولاخطر علی قلب بشر)
بلند اقبال : بخش اول - گزیده‌ای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۴ - داستان مادر و فرزندی که مادرش فرزندی او را انکار می نمود
در زمان حکمرانی عمر
نوجوانی آمدش روزی به بر
گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن
زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم
چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر
حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام
ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا
آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش
تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری
با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است
مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم
آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی
این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است
حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش
با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر
ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین
داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا
گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر
گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند
این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان
این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر
برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار
کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا
دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو
چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد
گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست
حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان
این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن
نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری
گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی
این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید
عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست
گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار
درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن
ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است
باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن
پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کرد از مادری
بی‌گنه باشی کنی گر شوهری
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر
گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم
زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش
ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید
کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم
یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است
این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر
این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین
پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد
مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه
کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من
هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری
بلند اقبال : بخش اول - گزیده‌ای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۵ - آمدن هارون الرشید به شکارگاه و پناه بردن آهوان به تربت پاک حیدر صفدر
روزی از بغداد از بهر شکار
سوی صحرا شد رشید نابکار
بهر صید افتاد اندر جستجو
رفته رفته تا به کوفه آمد او
ره فتاد او را به صحرای نجف
آهوی بسیار دید از هر طرف
آهوان کردند آهنگ گریز
تازیان رفتند اندر جست وخیز
از عقب تازی وآهو درجلو
این از آن اندر تک آن از این به دو
در زمینی مرتفع آن آهوان
رفته ایستادند آسوده در آن
تازیان از دور ایستادند نیز
اوفتادند از تک واز جست و خیز
تازیان را گویی آنجا پی برید
در تعجب شد رشید این را چو دید
گفتآیا این چه حال است این چه کار
شدعجب سری در اینجا آشکار
این زمین پاک باشد چه مکان
که محل امن گشته است وامان
وحش صحرا آورنداینجا پناه
می شود حیوان در اینجا دادخواه
می رود از یوز آهو درجلو
اندر اینجا قدرت رفتار و دو
این مکانی بس شریف است ای عجب
می کند حیوان نجات اینجا طلب
پیرمردی بس کهن از سن وسال
داشت منزل اندر آنجا با عیال
کس فرستاد وطلب کردش رشید
تا شودجویا ز سر آنچه دید
پیرمرد آمد بپرسیدند از او
کاین چه سر است از خبرداری بگو
شمه ای از این زمین واین مکان
بهر ما هستی گر آگه کن بیان
پیر گفتا باشد اندر این زمین
مرقد پاک امیر المؤمنین
شیر یزدان ابن عم مصطفی
شافع محشر علی مرتضی
دیه ام بس آشکارا معجزات
کز شنیدن عقل گردد محو ومات
زآن یکی گویم به من بدهید گوش
تا رود از سر شما را عقل وهوش
روزی اندر این زمین پر زنور
بودمی موسی صفت درکوه طور
گه زیارت می نمودم گه نماز
درکمال عجز از روی نیاز
ناگهان شیری شد از صحرا پدید
رعد آسا ناله از دل می کشید
رو به سوی مرقد آمد شیر و من
دست شستم از حیات خویشتن
دور از مرقد شدم از بیم جان
رفتم وگشتم به گودالی نهان
من بدودزدیده میکردم نظر
دیدمش زخمی بود بر فرق سر
شیر آمد تا که بر مرقد رسید
نعره ها از درد از دل می کشید
هم ز درد سر هم از اندوه دل
ناله کرد ونعره زد هی متصل
فرق می مالید بر مرقدهمی
پس طوافی کرد همچون آدمی
من بدو پیوسته میکردم نظر
زخم او دیدم به هم آورد سر
چون رشید از پیرمرد این را شنید
در برش چون مرغ بسمل دل طپید
شد پیاده ز اسب و کرد آبی طلب
پس وضو بگرفت و از روی ادب
رفت در آن بقعه با عجز ونیاز
هم زیارت کرد شه را هم نماز
گفت حاضر گلکش وبنا کنند
مسجدی بردور آن برپا کنند
مسجدی کردنند بردورش بنا
واین بنا در آن مکان شد ابتدا
چون به بغداد آمد آن بیدادگر
حبسش از سادات بد دو صد نفر
جمله را از قیدوبند آزاد کرد
خاطر غمگینشان را شاد کرد
خوف آن رو دلش راکرده آب
و این عمل از بیم شد نه ثواب
چون عضدالدوله آمد حکمران
ز آن بنا نه نام ماند ونه نشان
آن بنا را سر به سر ویران نمود
خازن از امرش خزائن را گشود
از پی تعمیر آنجا بی شمر
ریخت هی سیم وزر و در وگهر
هر کجا معمار وبنائی که بود
گفت آنها را بیاوردند زود
پس رواق وصحن وایوان ساختند
بارگاه و قبه آن ساختند
از عضدالدوله این آثار ماند
رخش طاعت را ز هر کس پیش راند
یا علی من هم ز پی دارم عدو
مرمرا هم وارهان از چنگ او
نیز بر دل هست زخمی هم مرا
هم بنه بر زخم دل مرهم مرا
ده بلنداقبال راهم ای امیر
از غم آزادی چو آن آهو و شیر
بلند اقبال : بخش اول - گزیده‌ای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۶ - حکایت از اعمش درباره زنی اعمی وچگونگی آن
گویداعمش مکه میرفتیم ما
منزلی را در دهی کردیم جا
اندر آن ده میل گردش کردمی
پس گذر در کوچه ای آوردمی
درب خانه میگذشتم ناگهان
یک زنی دیدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعلیل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود یا رب یا رب او را بر دو لب
چشم می کرد از خدای خود طلب
گفت زامرت ای خدای بی نیاز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از برای حیدر صفدر علی
بن عم ودامادپیغمبر علی
قرب وجاهش بود پیشت بیشمار
باودهم سوگندت ای پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوری از من یا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گویداعمش اینکه از آن زن به دل
آتش حیرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پایم از اخلاصش فرو
پس دو دینار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست مالید و بدور انداخت زر
گفت ای صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار
کور و رنجور وعلیل و سوگوار
زربه من کردی عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
این تصدق را به مسکینی بده
زاهل شهرم من مبین هستم به ده
دوستداران امیر المؤمنین
بی نیازند از همه روی زمین
نیستند ایشان ذلیل وخوار کس
دور هستند از هوی و از هوس
گنج اعمالشان نیاید درنظر
زر به دیگر کس بده از من گذر
پس به کیسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائیکه منزلگاه بود
لیک درهر منزل وهر رهگذر
از خیال اونمی رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار دیگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد
شد بهاو یا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگین بود یا گشته شاد
چشم او روشن و یاکور است باز
کردچون با اوخدای کارساز
دیدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پیش رفتم حال پرسیدم ز وی
گفتمش چشم تو روشن گشت کی
گاه و بیگه یادمی کردم زتو
غصه ها پیوسته میخوردم ز تو
شک یزدان را که روشن گشته ای
نوربخش دیده من گشته ای
گفت زن ای مرد بر گوکیستی
مردم این کوی واین ده نیستی
کی مرا دیدی کجا بشناختی
نردیاری را به من کی باختی
گفتمش روزی گذشتم ز این مکان
دیدمت کوری و در آه وفغان
چشم از مهر علی می خواستی
خوب کار خویش را آراستی
یاد اگر داری زری بخشیدمت
خوار وزار و بینوا چون دیدمت
ریختی زر را به دور از روی قهر
شهد درکامم نمودی همچو زهر
اف به من کردی وگشتی تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خویشتن را بازگو
پیش من بنشین زمانی راز گو
چون شدی روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همی نالیدمی
روی برخاک زمین مالیدمی
گه خفی دادم قسم گاهی جلی
پاک یزدان را به شاه دین علی
در شب هفتم شب آدینه بود
کایزد از لوح دلم غمها زدود
شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین
دوست هستی با امیر المؤمنین
گفتمش آری علی را دوستم
نیست جز مهرش به مغز و پوستم
با امید مهر او در روز و شب
می کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال
ای خدای بی مثال بی زوا ل
این زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بینائی به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من مالید دست
گشت روشن چشم من این سان که هست
روشن و بینا ز دست او شدم
داد صهبائی ومست اوشدم
دیدم او راهست مردی سبزپوش
نور ریزد از سر و رویش به دوش
گفتم او را کیستی نام توچیست
بازگو گر در دلت مهر علی است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موی ودستت طور من
از تو منت ها بود برجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد ای زن نیکو سیر
من علی را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با این منصب کیم
من ز خدام محبان ویم
دان که نامم خضر پیغمبر بود
زندگانی من از حیدر بود
نه ز آب زندگانی زنده ام
زنده ام من چون علی را بنده ام
وز علی جویم مدد در بحر و بر
این بگفت و گشت غایب از نظر
یا امیر المؤمنین ای نور پاک
ای ولی کبریا روحی فداک
خضرا را فرما که فرماید مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببینم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو