عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
خیره کند مرد را مهر درم داشتن
حیف ز همچون خودی چشم کرم داشتن
وای ز دلمردگی خوی بد انگیختن
آه ز افسردگی روی دژم داشتن
راز برانداختن از روش ساختن
دیده و دل باختن پشت و شکم داشتن
جوهر ایمان ز دل پاک فراروفتن
گردی از آن در خیال بهر قسم داشتن
تازگی شوق چیست؟ رنگ طرب ریختن
چهره ز خوناب چشم رشک ارم داشتن
با همه اشکستگی دم ز درستی زدن
با همه دلخستگی تاب ستم داشتن
در خم دام بلا بال فشان زیستن
با سر زلف دو تا عربده هم داشتن
دل چو به جوش آیدی عذر بلا خواستن
جان چو بیاسایدی شکوه ز غم داشتن
بهر فریب از ریا دام تواضع مچین
دل نرباید همی تیغ ز خم داشتن
نقش پی رفتگان جاده بود در جهان
هر که رود بایدش پاس قدم داشتن
با نگه خویشتن چهره نیارست شد
عشوه دهد گر حیاست ز آینه رم داشتن
اشک چنان بی اثر ناله چنین نارسا
دیده و دل را سزد ماتم هم داشتن
خجلت کردار زشت گشته به عاصی بهشت
باغ ز کوثر گرفت جبهه ز نم داشتن
گریه از بی کسی ست بو که درین پیچ و تاب
تن به روانی دهد نامه ز نم داشتن
غالب آواره نیست گر چه به بخشش سزا
خوش بود از چون تویی چشم کرم داشتن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
خجل ز راستی خویش می توان کردن
ستم به جان کج اندیش می توان کردن
چو مزد سعی دهم مژده سکون خواهد
ز بوسه پا به درت ریش می توان کردن
دگر به پیش وی ای گل چه هدیه خواهی برد؟
مگر به کدیه کفی پیش می توان کردن
تو جمع باش که ما را درین پریشانی
شکایتی است که با خویش می توان کردن
سر از حجاب تعین اگر برون آید
چه جلوه ها که به هر کیش می توان کردن
به هر که نوبت ساغر نمی رسد ساقی
خراب گردش چشمیش می توان کردن
خرام ناز تو با صحن گلستان دارد
رعایتی که به درویش می توان کردن
اگر به قدر وفا می کنی جفا، حیف ست
به مرگ من که ازین بیش می توان کردن
کسی بجو که مر او را درین سفر غالب
گواه بی کسی خویش می توان کردن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
دولت به غلط نبود از سعی پشیمان شو
کافر نتوانی شد ناچار مسلمان شو
از هرزه روان گشتن قلزم نتوان گشتن
جویی به خیابان رو سیلی به بیابان شو
همخانه به سامان به همجلوه فراوان به
در کعبه اقامت کن در بتکده مهمان شو
آوازه معنی را بر ساز دبستان زن
هنگامه صورت را بازیچه طفلان شو
افسانه شادی را یکسر خط بطلان کش
غمنامه ماتم را آرایش عنوان شو
گر چرخ فلک گردی سر بر خط فرمان نه
ور گوی زمین باشی وقف خم چوگان شو
آورده غم عشقم در بندگی ایزد
ای داغ به دل در رو وز جبهه نمایان شو
در بند شکیبایی مردم ز جگرخایی
ای حوصله تنگی کن ای غصه فراوان شو
سرمایه کرامت کن وانگاه به غارت بر
بر خرمن ما برقی بر مزرعه باران شو
جان داد به غم غالب خشنودی روحش را
در بزم عزا می کش در نوحه غزلخوان شو
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گستاخ گشته ایم غرور جمال کو؟
پیچیده ایم سر ز وفا گوشمال کو؟
تا کی فریب حلم خدا را خدا نه ای
آن خوی خشمگین و ادای ملال کو؟
برگشته ام ز مهر و نمی گیریم به قهر
دارم دو صد جواب ولی یک سؤال کو؟
یا می گسست صحبت و یا می فزود ربط
لیکن مرا ملال و ترا انفعال کو؟
خواهی که برفروزی و سوزی درنگ چیست؟
خواهم که تیز سوی تو بینم مجال کو؟
گر گفته ایم کشتن و بستن به ما مخند
ما را تدارکی به سزا در خیال کو؟
داغم ز رشک شوکت صنعان ولی چه سود
آن دستگاه طاعت هفتاد سال کو؟
من بوسه جوی و تو به سخن داریم نگاه
لب تشنه با گهر چه شکیبد زلال کو؟
دل فتنه جوی و فرصت تکمیل عشق نیست
هنگامه سازی هوس زود بال کو؟
لب تا جگر ز تشنگیم سوخت در تموز
صاف شراب غوره و جام سفال کو؟
در باده طهور غم محتسب کجا؟
در عیش خلد آفت بیم زوال کو؟
غالب به شعر کم ز ظهوری نیم ولی
عادل شه سخن رس دریا نوال کو؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
حق که حقست سمیع ست فلانی بشنو
بشنو گر تو خداوند جهانی بشنو
لن ترانی به جواب ارنی چند و چرا؟
من نه اینم بشناس و تو نه آنی بشنو
سوی خود خوان و به خلوتگه خاضم جا ده
آنچه دانی بشمار آنچه ندانی بشنو
پرده ای چند به آهنگ نکیسا بسرای
غزلی چند به هنجار فغانی بشنو
لختی آیینه برابر نه و صورت بنگر
پاره ای گوش به من دار و معانی بشنو
هر چه سنجم به تو ز اندیشه پیری بپذیر
هر چه گویم به تو از عیش جوانی بشنو
داستان من و بیداری شبهای فراق
تا نخسبی و به پاسم ننشانی بشنو
چاره جو نیستم و نیز فضولی نکنم
من و اندوه تو چندان که توانی بشنو
زین که دیدی به جحیمم طلب رحم خطاست
سخنی چند ز غمهای نهانی بشنو
نامه در نیمه ره بود که غالب جان داد
ورق از هم در و این مژده زبانی بشنو
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳
گر دل ز شرر زدوده باشم خود را
ور بر دم تیغ سوده باشم خود را
حاشا که ز تو ربوده باشم خود را
با خوی تو آزموده باشم خود را
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
هر کس ز حقیقت خبری داشته است
بر خاک ره عجز سری داشته است
زاهد ز خدا ارم به دعوی طلبد
شداد همانا پسری داشته است
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
آن را که عطیه ازل در نظرست
هر چند بلا بیش طرب بیشترست
فرق ست میان من و صنعان در کفر
بخشش دگر و مزد عبادت دگرست
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
بسمل که سخن طراز مهرآیین ست
ارزش ده آن و مایه بخش این ست
او پادشه ست گر سخن اقلیم ست
او پیشروست گر محبت دین ست
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
گر گرد ز گنج گهری برخیزد
مپسند که دود از جگری برخیزد
منت نتوان نهاد بر کدیه گران
بنشین که به خدمت دگری برخیزد
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
آن کز اثر طمع نشانش آرند
گر خود به هوای استخوانش آرند
گر پردگی قلمرو بال هماست
چون سایه به خاک موکشانش آرند
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
آن مرد که زن گرفت دانا نبود
از غصه فراغتش همانا نبود
دارد به جهان خانه و زن نیست درو
نازم به خدا چرا توانا نبود؟
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
منصور غمش ز نکته چینان چه بود؟
در راست خطر ز همنشینان چه بود؟
چون عاقبت یگانه بینان دارست
دریاب که انجام دوبینان چه بود
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
هر چند خرد ز تاب می پست شود
وز ضعف خرد وهم قویدست شود
هر کس که خرد دارد ازین جوهر ناب
آن مایه چرا خورد که بدمست شود؟
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
باید که دلت ز غصه در هم نشود
از رفتن زر دستخوش غم نشود
این سیم و زرست خواجه این سیم و زرست
غم نیست که هر چند خوری کم نشود
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
ای داده به باد عمر در لهو و فسوس
زنهار مشو ز زحمت حق مأیوس
هشدار کز آتش جهنم حق را
تهذیب غرض بود نه تعذیب نفوس
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
آن را که بود درستیی در فرجام
هم محرم خاص آید و هم مرجع عام
آسان نبود کشاکش پاس قبول
زنهار نگردی به نکویی بدنام
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
بر قول تو اعتماد نتوان کردن
خود را به گزاف شاد نتوان کردن
از کثرت وعده های پی در پی تو
یک وعده درست یاد نتوان کردن
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
هر چند توان بی سر و سامان بودن
بازیچه خوی زشت نتوان بودن
بالله که ز دشنه بر جگر سخت ترست
از کرده خویشتن پشیمان بودن
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
یارب به جهانیان دل خرم ده
در دعوی جنت آشتی با هم ده
شداد پسر نداشت باغش از تست
آن مسکن آدم به بنی آدم ده