عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۵
گردون ز برای هر خردمند
صد شربت جان گزا درآمیخت
گیتی ز برای هر جوانمرد
هر زهر که داشت در قدح ریخت
از بهر هنر در این زمانه
هر فتنه که صعبتر برانگیخت
جز آب دو دیده می نشوید
خاکی که زمانه بر رخم ریخت
بر اهل هنر جفا کند چرخ
نتوان ز جفای چرخ بگریخت
چون هست زمانه سفله پرور
کی دست زمانه بر توان بیخت
چون کون خران همه سرانند
دست از دم خر بباید آویخت
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۹
از عقل نگر تا نبرد نام دلت
تا غم نخورد به کام و ناکام دلت
بر جهل مگر بگیرد آرام دلت
کز جهل به خرمی کشد کام دلت
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
چون است که عشق اول از تن خیزد
زو بر دل و تن هزار شیون خیزد
آری بخورد زنگ همی آهن را
هر چند که زنگ هم ز آهن خیزد
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
گفتم که ز خردی دل من نیست پدید
اندوه بزرگ تو در او چون گنجید
گفتا که ز دل بدیده باید نگرید
خرد است و بدو بزرگها به توان دید
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
ای دل مخور اندیشه فردا بیشی
نزدیک مشو به غم ز دوراندیشی
با عقل مگیر تا توانی خویشی
کز لهو ترا عقل دهد درویشی
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
تا یک نفس از حیات باقیست مرا
در سر هوس شراب و ساقیست مرا
کاری که من اختیار کردم این بود
باقی همه کار اتفاقیست مرا
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
با انده جفت گشتم از شادی فرد
ایام وفا چیست ولی چتوان کرد
اندیشه چو دانش است می باید داشت
اندوه چو روزی است می باید خورد
ابوالفرج رونی : غزلیات
شمارهٔ ۳
چه دلبری چه عیاری چه صورتی چه نگاری
به گاه خلوت جفتی، به گاه عشرت یاری
به غمزه عقل گدازی به چنگ، چنگ نوازی
به وعده روبه بازی، به عشق شیر شکاری
چو بوی خواهم رنگی چو صلح جویم جنگی
چو راست رانم لنگی چه خوست اینکه تو داری
شکفت یوسف روئی چرا نه یوسف خوئی
یکی قرینه ی اویی ولیک گرگ تباری
نه سائی و نه بسودی نه کاهی و نه فزودی
نه بندی و نه گشودی چه دیو دست سواری
ابوالفرج رونی : هجویات
شمارهٔ ۱
گوئی که گر بخواهم یک دانه شعر سازم
کز شاخهای نظمش نقش ترنج روید
هیهات گر بخواهی کز گه ترنج سازی
در دل شکن که آن را جز تو کسی نبوید
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱
من جاه دوست دارم کآزاده زاده ام
آزادگان به جان نفروشند جاه را
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
چرخ گردان نهاده دارد گوش
تا ملک مر ورا چه فرماید
زحل از هیبتش نمی داند
که فلک را چگونه پیماید
صورت خشمش ار زهیبت خویش
ذرّه ای را بدهر بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد نار و برق بشخاید
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷
گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد
آری دهد ولیک بعمر دگر دهد
من عمر خویش را بصبوری گذاشتم
عمری دگر بباید تا صبر بر دهد
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دایم شود خوار
چو آب اندر شمر بسیار ماند
ز هومت گیرد از آرام بسیار
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵
زان مرکّب که کالبد از نور
لیکن او را روان و جان ازنار
زان ستاره که مغربش دهنست
مشرق او را همیشه بر رخسار
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸
ای کرده چرخ تیغ ترا پاسبان ملک
وی کرده جود کفّ ترا پاسبان خویش
تقدیر گوش امر تو دارد ز آسمان
دینار قصد کفّ تو دارد ز کان خویش
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴
ملک بی ملک دار باشد، نی
ور بود پایدار باشد، نی
بی شهنشه بنای ملک جهان
محکم و استوار باشد، نی
خله ای را که بی خداوندست
کار او برقرار باشد، نی
شهر را هیچ حامی و هادی
چون شه و شهریار باشد، نی
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶
جهانا همانا فسونی و بازی
که بر کس نپایی و با کس نسازی
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۷
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
ولیکن راد مردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹ - در ثنای امام به حق ناطق امام جعفر صادق علیه السلام
شهی که شیوه ی درویش پروری داند
رموز سلطنت و سرّ سروری داند
بقای دولت آن شاه را بشارت باد
که رسم معدلت و دادگستری داند
بماند نام نوشیروان زعدل به جای
خلاف آن که بقا در ستمگری داند
ز تیر آه حذر کن که این خدنگ بلا
گذشتن از سپر چرخ چنبری داند
وجود من که از این پیشش تیره خاکی بود
ز فیض عشق کنون کیمیاگری داند
کشد به ساحل مقصود تخته پاره ی تن
به بحر عشق هر آن کو شناوری داند
به رهگذار طلب هر که پا زسر نشناخت
قدم زدن به طریق قلندری داند
بلند مرتبه ی فقر در خورد آن است
که پشت و پای زدن بر توانگری داند
به یمن مقدم دُردی کِشان صاف ضمیر
زمین میکده با چرخ همسری داند
به دفع فتنه ی یاجوج غم زدل ساقی
به جام بستن سدّ سکندری داند
دلم ربوده به چوگان طُره طَرّاری
که بردن از مه و خورگوی دلبری داند
نگاه آهوی وحشی خرام کبک دری
تجلی مُلک و جلوه ی پری داند
ز حلقه حلقه ی گیسو کند زره سازی
ز نوک ناوک مژگان زره دری داند
ز زرّ جعفریش نقد اعتقاد به است
کسی که مذهب و آئین جعفری داند
ششم امام که زانوار مهر او طبعم
به هفت اختر رخشنده برتری داند
ز جعفربن محمد ولیّ حق مددی
اگر به ذرّه رسد، مهرپروری داند
ز فیض صادق آل محمد است اگر
«محیط» طرز سخن گفتن دَری داند
بهای گوهر والای نغز گفتارم
سخن شناس و هنر سنج و گوهری داند
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۸ - مختوم به مدح شاه ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام
چون کارها موافق تقدیر می شود
ابله کسی که غره به تدبیر می شود
در هر زمان هر آن چه مقدر شده شود
تقدیم نی زسعی و نه تأخیر می شود
ساقی شتاب کن که زبس عمر تندروست
هرچند باده زود دهی، دیر می شود
زآهوی چشم شیر دلان را کند شکار
چون ترک شوخ من سوی نخجیر می شود
چون حلقه های زلف زهم باز می کند
هر حلقه طوق گردن صد شیر می شود
گر ابرویت گرفت دلم را شگفت نیست
تسخیر هر دیار، به شمشیر می شود
تنها نه من به کوی تو از پا درآمدم
اینجا چه خاک، باد زمین گیر می شود
رنجی که بر من از غم دوران رسید اگر
بر طفل شیرخواره رسد، پیر می شود
هرکس شود زحادثه ی عمر با خبر
چون من ز زندگانی خود سیر می شود
بی طالعم چنان که به یک تار مو، گرم
بندند، تار موی چو نرفته، گلو گیر می شود
پرهیز کن زلقمه ی دونان تنگ چشم
کز لب فرو نرفته، گلوگیر می شود
دانا برد به صدق و صفا، کار را، زپیش
نادان در این گمان که به تدبیر می شود
امروز در تمامی ری، من کفر منم
گر کیش عشق موجب تکفیر می شود
گر از ولی حق برسد، مور را مدد
آن مور روز معرکه چون شیر می شود
سلطان اولیاء شه مردان که امر او
جاری به کائنات، چو تقدیر می شود
گر بنگرد به جانب خاک سیه زلطف
خاک سیاه غیرت اکسیر می شود
بر دفتر گُنه خط بطلان کشد «محیط»
مدح شهش به نامه چه تحریر می شود