عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
هر چند که زشت و ناسزاییم همه
در عهده رحمت خداییم همه
ور جلوه دهد چنان که ماییم همه
شایسته نفت و بوریاییم همه
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
گر پرورش مهر نه زان دل بودی
در دهر شیوع مهر مشکل بودی
وز صدق ز جمله رسائل بودی
بسم الله آن رساله بسمل بودی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
تا چند به هنگامه سلامت باشی
تا چند ستمکش اقامت باشی
گفتی که نباشد شب غم را سحری
حیفست که منکر قیامت باشی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
گویند جهانیان دورویند، مگوی
گر بد منکوه ور نکویند، مگوی
هر چند که بد زیستم و بد مردم
نیکان پس مرده بد نگویند، مگوی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
دارم دل شاد و دیده بینایی
وز کری گوشم نبود پروایی
خوبست که نشنوم ز هر خودرایی
گلبانگ انا ربکم الاعلایی
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳ - آغاز قصه
سخن بهتر از نعمت و خواسته
سخن بهتر از گنج آراسته
سخن مر سخن گوی را مایه بس
سخن بر تن مرد پیرایه بس
ز دانا سخن بشنو و گوش کن
که نامد دگر زآسمان جز سخن
سخن مرد را سر به گردون کشد
سخن کوه را سوی هامون کشد
سخن بر تو نیکو کند کار زشت
سخن ره نماید به سوی بهشت
بگفتم به شیرین سخن این سمر
که کس نیست گفته ازین پیشتر
چنین قصه ای را کس از خاص و عام
نگوید بدین وزن و انشا تمام
من و حجره و توبه از شاعری
گسسته شد اندر میان داوری
من از بهر آن افسر سروری
سخن راند خواهم به لفظ دری
سخن بی شک از نظم رنگین شود
عروس از مشاطه به آیین شود
سخن را بیاراست خواهم همی
جمال از خرد خواست خواهم همی
به نظم آورم سرگذشتی عجب
ز اخبار تازی و کتب عرب
چنین خواندم این قصهٔ دل پذیر
ز اخبار تازی و کتب جریر
چو از مکه پیغمبر ابطحی
به یثرب شد و کار دین شد قوی
بگسترد او در عرب دین پاک
سر سرکشان اندر آمد به خاک
زدود از دل کافران کافری
به شمشیر و برهان پیغامبری
همه حیهای عرب سر به سر
سوی داد و دین آوریدند سر
یکی حی بود اندران روزگار
چو ارثنگ مانی به رنگ و نگار
تو گفتی ز بس نعمت و خواسته
یکی کشوری بود آراسته
بنی شیبه بد نام آن جایگاه
سپاهی درو صفدر و کینه خواه
بدو در دو سالار والامنش
هنرورز و بهروز و نیکو کنش
دو سالار و آن هر دو از یک گهر
برادر ز یک مام وز یک پدر
مر آن هر دو سالار را بود نام
یکی را هلیل و یکی را همام
مهین بود بر حسن و بر چابکی
برآمد دکی از گه کودکی
مر آن را کجا نام او بد هلال
یکی دختری بود حورا مثال
یکی سرو بن بود آراسته
بتی چون بهاری پر از خواسته
یکی گوهری بود پر نام و ننگ
یکی گلبنی بود پر بوی و رنگ
مرو را پدر نام گل شه نهاد
که خورشید رخ بود و حورا نژاد
چو گل شاه و چون ورقهٔ تیز مهر
نبود و نپرورد گردان سپهر
چو دو سرو بودند در بوستان
گرازان به کام و دل دوستان
یکی ماه عارض یکی لاله خد
یکی سیم ساعد یکی سرو قد
به یکجای بودند هر دو بهم
کی این ابن عم بود و آن بنت عم
ز رفت قضا وز گذشت سپهر
هم از کودکیشان بپیوست مهر
دل هر دو بر یکدگر گشت گرم
روانشان پر از مهر و آزرم و شرم
چنان شد دل آن دو نخل ببر
کی نشکیفتند ایچ از یکدگر
نه بی آن دل این همی کام یافت
نه بی این زمانی وی آرام یافت
دل هر دو از کودکی شد تباه
به درمان و حیلت نیامد براه
چو ده سال پروردشان روزگار
نشاندندشان پیش آموزگار
معلم به تعلیم شد در شتاب
که تا هر دو گشتند فرهنگ یاب
اگر چند در عشق می سوختند
بی اندازه فرهنگ آموختند
چو فارغ شدندی ز تعلیم گر
به مهر آمدندی بر یکدگر
به سوی وی این گاه نگریستی
دمی بر زدی سرد و بگریستی
گه آن سوی این دیده انداختی
به ناله دل از غم بپرداختی
چو خالی شدی جای آموزگار
دل آن دو آسیمهٔ روزگار
به شوق وصال اندر آمیختی
فراق از بر هر دو بگریختی
گه این از لب آن شکر چین شدی
گه آن عذر خواهندهٔ این شدی
گه از زلف این،‌ آن گشادی گره
گه از جعد آن، این ربودی زره
گه این شکر ناب آن خورد خوش
گه آن زلف پُرتاب این گیر کش
چو آموزگار آمدی باز جای
شدندی سراسیمه و سست رای
برین سان همی دانش آموختند
به مهر دل اندر، همی سوختند
بر آن هر دو بیچاره از رنج و تاب
سیه بود روز و تبه بود خواب
چو شد عمر هر دو ده و پنج سال
شدند از هنر آفتاب کمال
چو گوهر شدند آن دو اندر صدف
چو خورشید گشتند اندر شرف
هنر یاب گشتند و فرهنگ یاب
سخن گوی گشتند و حاضر جواب
چنان گشت ورقه ز فرهنگ و رای
که کُه را به نیرو بکندی ز جای
سواری شجاع کی به هنگام جنگ
همی خون گرست از نهیبش پلنگ
بقوت سر پیل بر تافتی
بناوک دل شیر بشکافتی
به شمشیر پولاد بگذاشتی
به نیرو که از جای برداشتی
شجاعی که اندر مصاف نبرد
ز دریا برانگیختی تیره گرد
ابا این همه هیبت و دستگاه
دلش بود در عشق گل شه تباه
شب و روز با مهر پیوسته بود
کی از کودکی باز دل خسته بود
بحی خود اندر میان عرب
ببیگاه و گاه و به روز و به شب
بتی بود پر ظرف و پر حسن و زیب
دو چشم از عتیب و دو زلف از نهیب
درفشان مهی بود بر زاد سرو
پراگنده بر ماه خون تذرو
فگنده بلولو بر از لاله بند
پراگنده بر سرو سیمین کمند
پراگنده شمشاد را در عبیر
نهان کرده پولاد را در حریر
سمن برگ او زیر مشکین گره
گره بر گره صد هزاران زره
ز عنبر نهاده بگل بر کله
ز سنبل علم بسته بر سنبله
همه روی حسن و همه موی میم
همه زلف تاب همه جعد جیم
سیه نرگس ناوک انداز اوی
بگسترده اندر عرب راز اوی
بحی بنی شیبه در کس نماند
که او نامهٔ عشق گل شه نخواند
شه ورقه مسکین دل سوخته
به دل در ز عشق آتش افروخته
بدان هر دو زیبابت کش خرام
عجب شادمانه دل باب و مام
ز دل دادن آن دو سرو سهی
ز احوالشان یافتند آگهی
چو هنگام بیداری و جای خواب
ندیدند ازیشان ره ناصواب
در هر دو مسکین نگه داشتند
ز هم شان جدا کرد نگذاشتند
دل آن دو بیچارهٔ دل شده
همه روز بودی چو آتشکده
چو شب مایهٔ قیر گون خواستی
فلک را به گوهر بیاراستی
از آرام گه آن دو نخل ببر
برون آمدندی بر یکدگر
گه این بر گشادی بر آن راز خویش
گه آن عرضه کردی برین ناز خویش
گه عشق بر هر دو غم بیختی
گه این زان و آن زین درآویختی
دو غمشان گه عشق گشتی هزار
دو لبشان گه بوسه گشتی چهار
که در دیده شان نامدی هیچ خواب
نرفتی میانشان سخن ناصواب
چو بر سر نهادی فلک تاج زر
شه روم بر زنگ کردی حشر
دو دل سوخته عاشق تیره رای
شدندی به تیمار و غم باز جای
چو از شانزده سالشان برگذشت
همه حال گیتی دگر گونه گشت
غم عشق در هر دو دل کار کرد
مر آن هر دو را زار و بیمار کرد
گل لعلشان شد به رنگ زریر
کُه سیمشان شد چو تار حریر
به سوی پدرشان شد این آگهی
که خمیده گشت آن دو سرو سهی
دل مام و باب ارچه کانا بود
برنج پسر ناتوانا بود
پسر مر ترا دشمن منکرست
ولکن ز جان بر تو شیرین ترست
چو از حال ایشان خبر یافتند
بوصل دو دلبند بشتافتند
دل و جان از انده بپرداختند
بهر گوشه ای بزم برساختند
بنی شیبهٔک سر بیاراستند
کجا سور کردن همی خواستند
بهر جایگه آتش افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند
به شادی همی گردن افراشتند
کجا نعره از چرخ بگذاشتند
غریویدن نای و آواز چنگ
همی رفت هر جایگه بی درنگ
برآمد خروشیدن بم و زیر
ز خاک سیه سوی چرخ اثیر
می لعل رخشنده از سبز جام
چو مریخ می تافت در گاه بام
هنوز آلت عقد ناکرده راست
که از هر سویی غلغل و نعره خاست
برآمد ز گردون و هامون خروش
مصیبت شد آن شادی و ناز و نوش
زمین شد پر از مرد شمشیر زن
که بد پیش شمشیر شان شیر زن
سپاهی همه سرکش و تیره رای
همه دیو دیدار و آهن قبای
ز بهر شبیخون و از بهر کین
تو گفتی که بر رسته اند از زمین
همه تیغها از نیام آخته
همه کینه و جنگ را ساخته
شب تیره و زخم شمشیر تیز
ازین صعب تر چون بود رستخیز
بکشتن همه گردن افراشتند
کسی را همی زنده نگذاشتند
براندند بر خاک بر سیل خون
شد از خون گردان زمین لاله گون
نخست از بنی شیبه کس نام و ننگ
که با کس نبد سازو آلات جنگ
گمانی نبرد ایچ کس در جهان
کی بتوان بریشان زدن ناگهان
بدین روی غافل بدند آن گروه
که در کین ز کس نامدیشان ستوه
بماندند آن شب همه ممتحن
کی بی ساز بودند آن انجمن
هزبر ارچه چیره بود روز جنگ
چگونه کند جنگ بی یشک و چنگ
چو بی ساز بودند بگریختند
تهی دست ابا خصم ناویختند
چوزیشان عدو بی کرانی بخست
ز کین باز کردند کوتاه دست
یکایک به تاراج دادند روی
پراگنده گشت آن همه گفت و گوی
یکی کشوری بود پرخواسته
به چنگ آوریدند ناخواسته
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۴ - رفتن شاه شام به دیدن گلشاه
چنان بود گلشه ز هجران دوست
که بروی همی غم بدرید پوست
شب و روز از آرام و ز خواب و خورد
فروماند دل خسته و روی زرد
به بالا و روی آن بت قندهار
شد اندر عرب سر به سر نامدار
چنان گشته بد گلشه از دلبری
که سجده همی کرد پیشش پری
ز حسنش به گیتی خبر گسترید
که همتای او در جهان کس ندید
یکی خسروی بود در حد شام
اصیل و بلند اختر و نیک نام
ز بس نعت گلشه که بشنوده بود
به عشق اندرش دل بفرسوده بود
ز هجران گلشاه بد بی قرار
چو بازارگانان بر آراست کار
ابا مال و با نعمت و خواسته
بشد آن شه سرور آراسته
به سوی عرب دادش از شام روی
ز بهرای گلشاه آن مشک بوی
به هرجا کجا بار برداشتی
در آن جا بسی مال بگذاشتی
بحیی که از ره فراز آمدی
ابا هرکسی طبع ساز آمدی
همه جمله را میهمان خواندی
به می خوردن و بزم بنشاندی
ز گلشاه دل خواه جستی اثر
ازین حی بر آن حی شدی باخبر
همی هرکس او را ز گردنکشان
به سوی بنی شیبه دادی نشان
همی رفت ناسوی آن حی رسید
فرود آمد و بارها گسترید
بزد خیمه و بارها برگشاد
به خیمه درون رفت و بنشست شاد
بسی اشتر و گاو با گوسفند
نکشت و گشاد از سر بدره بند
چو از شام قصد عرب کرده بود
بسی خیکهای می آورده بود
بفرمود بزم نکو ساختن
هر آنکس کجا دید بنواختن
بنی شیبه را سر به سر پیش خواند
همهٔک بهٔک را به مجلس نشاند
هلال آن کجا باب گلشاه بود
زمیری و کارش نه آگاه بود
نشد آگه از کار وی خاص و عام
که هست او خداوند و سالار شام
گمان برد هر کس کی بود آن جوان
یکی نامور مرد بازارگان
هر آن کآمدی میهمان سوی او
تمامی ندیدی بدی روی اوی
که از مال او خود چو قارون شدی
دژم آمدی شاد بیرون شدی
ز بس زر که بخشید بر هرکسی
ورا عاشقان خاستندی بسی
زر و سیم بر خلق برمی فشاند
ز کارش همه خلق خیره بماند
بنی شیبه و قوم او را همه
بسی مال بخشید و اسپ و رمه
بر آنجا که گلشاه دل برده بود
مر آن پادشه را سراپرده بود
شه شام خود ز آن نه آگاه بود
که همسایهٔ باب گلشاه بود
ز ناگاه گلشاه بی هوش و صبر
برون آمد از خیمه چون مه ز ابر
شه شام کردش سوی او نگاه
بدیدش یکی سرو، بر سرو ماه
بدید آن چو گل برگ رخسار اوی
همان دو عقیق شکربار اوی
بتی دید پر ناز و زیب و کشی
همه سر به سر دلکشی و خوشی
همه جعد او حلقه همچون زره
همه زلف او بند و تاب و گره
ندیده ورا گشته بد بی قرار
چو دیدش، بدل عاشقی گشت زار
هلال آن کجا بابک سرو بن
همی راند با شاه شام این سخن
هلالش چنین گفت دخت منست
به من بر گرامی ز جان و تنست
بپرسید و گفتش که نامش بگوی
پدر گفت: گلشاه فرخنده روی
ملک گفت این شعرها در عرب
ز بهر ورا گفته آمد عجب؟
پدر گفت آری شه شام گفت
اگر یار من گردد این خوب جفت
جهانیت بخشم پر از خواسته
کند خواسته کارت آراسته
پدر گفت نی عهد را بسته ام
ابا ورقه پیمان او بسته ام
بهٔک جایگه هر دو اندر خورند
کی هر دو اصیل اندوهم گوهرند
به هم بوده اند و به هم زاده اند
دل از مهر با یک دگر داده اند
شه شام گفت ای خردمند مرد
ز گفتارم ار بخردی برمگرد
بسی دلبرانند اندر عرب
بهی روی و دل بند و یاقوت لب
زنی دیگر از بهر ورقه بخواه
دهم حق او من همین جایگاه
پدر گفت پیمان شکستن خطاست
ز ما این چنین فعل بد نارواست
بگفت و بشد باز خانه هلال
بگفت این همه گفته ها با عیال
بدو نیک مادر حدیثی نگفت
که خود دخترش را سزا بود جفت
شه شام را کار نامد صواب
چو بشنید از باب دختر جواب
بگفتا که باید یکی چاره کرد
به چاره شود بی غم آزاد مرد
بخواندش یکی زال گم بودگان
خرف زالکی عمر پیمودگان
مرو را بسی مال پد رفت و چیز
وزو راز دل هیچ ننهفت نیز
بگفتش سوی مام گلشاه شو
ز شویش نهان باش و ناگاه شو
دهمت اندکی سو زیان، بر بروی
حدیث من او را سراسر بگوی
کی گر دخترت مر مرا بزنی
دهی، بی گمان بر فلک بر زنی
شما را من از مال قارون کنم
ز خلق جهان جاه افزون کنم
بدو داد یک بدره دینار زرد
یکی درج یاقوت نادیده مرد
مر آن زال را داد بسیار مال
شد آن زال نزدیک جفت هلال
صفت کرد پیش وی از شاه شام
چنین گفت او را که ای جان مام
جوانیست زیبا ابا مال و رخت
نخواهی که گردی بدو نیک بخت؟
توانگر شوی مهر بسته کنی
دل از مهر ورقه گسته کنی
پسندی تو گلشاه را یار اوی
کی کس نیست جزوی سزاوار اوی
شوی با زر و سیم و با مال و گنج
نخواهی همی گنج بی هیچ رنج؟
بگفت این و آنچ فرستاده بود
بدو داد آنچ او بدو داده بود
چو جفت هلال آن چنان حال دید
ز پیش خود آن بی کران مال دید
دل مام گلشاه از آن گرم شد
چو سنگ سیه بخت بد نرم شد
درم مرد را سر بگردون کشد
درم کوه را سوی هامون کشد
درم شیررا سوی بند آورد
درم پیل را در کمند آورد
دل زن سوی مرد شامی کشید
بهٔکباره از مهر ورقه برید
بدان زال گفت ای گران مایه مام
هلا زود زی میر شامی خرام
بگو آن کنم کت مراد و هواست
همه حاجت تو بر من رواست
تو خواهی بد از خلق پیوند من
فدی باد پیش تو فرزند من
بشد زال و دل شاد برگشت ازوی
نهادش سوی خسرو شام روی
همه گفته ها را بدو باز گفت
بکرد آشکارا حدیث نهفت
شه شام بی منتها خواسته
بدان پیرزن داد ناخواسته
بشد مام گلشاه آزاده چهر
ابا شاه شامی بپیوست مهر
بخواند آن زمان باب گلشاه را
بگفت و نمودش بدو راه را
که گرمال خواهی ودیهیم و تخت
دلش را گشاده کن از بند سخت
دل از ورقه و مهر او رسته کن
بدل مهر با شاه پیوسته کن
که گر بستهٔ مهر شامی شوی
بنزد همه کس گرامی شوی
بدو به زنی ده تو گلشاه را
مر آن عاشق زار و گم راه را
ز شامی مگرشاد و خرم شود
غم ورقه اندر دلش کم شود
نیابی تو داماد هرگز چنوی
کی هم مال دارست و هم خوب روی
هلال گزین داد زن را جواب
کی باید کی ناید ز من ناصواب
چنین داد پاسخ زن بدسگال
کی از رای من سرمتاب ای هلال
که گربگسلی سر ز فرمان من
شکسته شود با تو پیمان من
جوانیست با مال و با خواسته
شود کارها از وی آراسته
بگفت این و با شوی بنهاد روی
نبد روز و شبشان بجز گفت و گوی
ازین کار گلشاه بد بی خبر
نه مر ورقه را بد خبر در سفر
همه کار ورقه بد آراسته
ز مال فراوان و از خواسته
ز بس زر و سیم وز بس کار و بار
بهین شد همی مرو را روزگار
که داند چه آورده بود او به چنگ
ز مردی به چنگ آورید و به هنگ
دو چندان که بد عم ازوخواسته
بدست آوریده بد او خواسته
نهایت نبودش مرین مال را
همی خواست آوردن او خال را
نبودی مرو را بجز این سخن
هر آنکه کی گفتی ز یار کهن
همی خواست کآید بدیدار عم
مگر گردد آزاد از اندوه و غم
گمانش چنان بد که شد کارراست
چه دانست کایزد دگرگونه خواست
چو آمد قضا رفت ناگه بصر
چه سودست کوشش چو آمد قدر
چه مانده ز کوشش کی ورقه نکرد
به آخر قضا زو برآورد گرد
شه شام را جان و دل رفته بود
که در آتش عاشقی تفته بود
بفرمود تا بزم آراستند
چو آراست بایست پیراستند
بحی در هر آن کس که بشناختند
بخواندند او را و بنشاختند
به پیش سران عرب کرد روی
سوی باب گلشاه، گفتا: بگوی
مرا بچه می رد کنی ای هلال
باصل، اربروی و بمال و جمال؟
چه باشد که با فضل و آهستگی
کنی با من از مهر پیوستگی
کنی مر مرا بندهٔ خویشتن
سپارم ترا من دل و جان و تن
هلال ایچ گونه ندادش جواب
کی چونان همی دید راه صواب
چو مردم ز مجلس پراگنده گشت
هلال خردمند گوینده گشت
بدو گفت چه دهی حق دخترم؟
جوان گفت کز رای تو نگذرم
زر و سیم و اسپ و شتر با رمه
ز من هرچ خواهی بیابی همه
غلامان خدمتگر و خوب روی
کنیزان شیرین لب و جعد موی
اگر ورقهٔ بی دل خسته تن
به نزد من آید ستاند ثمن
دهم مرورا ده کنیزک چو ماه
کنم من سپیدش گلیم سیاه
هلالش بگفت: ای شه هوشمند
نخستین به سوگند خود را ببند
که چون دختر من ترا بود جفت
بداری تو این رازرا در نهفت
که گر ورقه آگه شود زین سخن
شود راست با مردمان کهن
جوان و آنک بود از شمار جوان
بخوردند سوگندهای گران
که تا زنده ایم این سخن پیش کس
نگوییم جایی که بودیم و بس
پدر داد گلشاه دل خسته را
مر آن خسرو مهر پیوسته را
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۸ - مرو را جهازی نکو ساختند
مرو را جهازی نکو ساختند
خزینه ز گوهر بپرداختند
از آن گوهرانش یکی راندید
نه دید و نه نام یکی را شنید
که گوهر به نزدیک او سنگ بود
ره خرمی بر دلش تنگ بود
خدمند گلشاه فرخنده را
یکی بنده بد،‌ خواند آن بنده را
بگفتا کی آزاد گشتی ز من
ترا رفت باید بسوی یمن
ببردن بر ورقهٔ دل دژم
زره را و انگشتری را بهم
بدو داد انگشتری با زره
بگفتا ببر این به ورقه بده
بگو کز تو این بد مرا یادگار
بد این یادگارت مرا غمگسار
از آن چرخ گردندهٔ گوژپشت
بسی دیده ام روزگار درشت
گرم کرد باید ز گیتی بسیچ
نداند کسی مرگ را چاره هیچ
شدم همچنان کآمدم زین جهان
اگر بد بدم رست خلق از بدان
مگوی ای نبرده ز بهر خدای
حدیث نکاح من و کدخدای
تو جهد اندر آن کن مگر از یمن
بیایی سبک بر سر گور من
که گر هیچ یابد ز کارم خبر
به تنش اندرون پاره گردد جگر
برفت آن غلام همایون به شب
بر ورقه آن سرفراز عرب
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۴ - آگاهی ورقه از مکرعم
بحی اندرون بد یکی دلبری
یکی حور چهره پری پیکری
بد از حال گلشاه او را خبر
از آن راز آگاه بد سر به سر
ببخشود بر ورقهٔ تنگ دل
ز بس نالهٔ زار آن سنگ دل
به دل گفت برهانم او را ز بند
که بس زاروارست و بس مستمند
ز گلشاه او نیست او را خبر
که اینجا نیابد ز گلشه اثر
بر ورقه آمد پری روی راد
بگفتار با او زبان برگشاد
بگفتا که چندین چه جوشی همی
چرا بر صبوری نکوشی همی
ز نزدیک خود ورقه اش دور کرد
دلش را به گفتار رنجورکرد
بگفتا هلا دور باش از برم
نخواهم که در هیچ زن بنگرم
کنیزک بگفت ای سر سرکشان
ز گلشه نخواهی کی یابی نشان؟
ترا مژه دارم ز گلشاه تو
تراره نمایم بر ماه تو
چو ورقه ازو نام گلشه شنید
چو آشفتگان زی کنیزک دوید
بگفتا چه گویی؟ دگر ره بگوی!
بکن کار من خوب، ای خوب روی!
چه داری خبر ز آن دلارام من
از آن دل گسل ماه پدرام من
کنیزک همه رازهای نهفت
همه هرچ دانست او را بگفت
از احوال شامی و حال هلال
وز آن دل گسل لعبت مشک خال
وزان ز رق وز حال آن گوسفند
پدیدار کردش بر آن مستمند
بگفتش کز احوال آن سرو بن
نمی خواستم راند با تو سخن
بدان تا دل از عشق بی غم کنی
کنی صبر و زاری و غم کم کنی
چو حال تو هر روز دیدم بتر
ترا کردم آگه ز حال و خبر
کنون سوی شامست گلشاه تو
حقیقت نمودم به تو راه تو
و گر استوارم نداری برین
سر گور بگشای و نیکو ببین
عجب ماند ورقه ز گفتار اوی
از آن مهربانی و کردار اوی
پدیرفت بسیار منت ازوی
کجا دید راه سلامت ازوی
گشاد آن زمان ورقهٔ مستمند
سر گور و دیداندرو گوسفند
شد آگه که بشکست پیمان اوی
عمش خورد زنهار بر جان اوی
از آن گور برگشت مسکین خجل
سراسیمه و خسته و برده دل
به نزدیک عم آمد آن دل فکار
بدو گفت ای عم ناباک دار
بدادی نگار مرا تو بشوی
بکردی جهانی پر از گفت و گوی
ز حال تو کردند آگه مرا
نمودند زی آن صنم ره مرا
بگفتند در تیره خاک نژند
نهادست عمت یکی گوسفند
برو گور آن باز کن بنگرا
ببین گوسفندی بدو اندرا
برفتم، بکردم، بدیدم ببند
به گور اندرون کشتهٔک گوسفند
درین خاک کرده نهان ای عجب
نگویی مرا تو ز حال و سبب؟
ز گلشه چه داری تو اکنون خبر
که در خاک ازو می نبینی اثر
بیا تا ببینی تو این گوسفند
به کرباس پیچیده کرده ببند
ازین کردهٔ خود ترا شرم نیست؟
کسی را به نزد تو آزرم نیست؟
کی فرزند خود را تو بفروختی
به ننگ اندرون دوده اندوختی
تو گفتی مرا شو به نزدیک خال
کی گردد ز خالت ترا نیک حال
چو رفتم بر خال خود ای عجب
بسی رنج دیدم ز درد و تعب
مرا خال بنواخت و در برگرفت
بسی مردمیها بکرد ای شگفت
همه مال خالم مرا داد و گفت
چو گلشاه گردد ترا نیک جفت
دگر پاره باز آی و دیگر ببر
بگفتم ترا این سخن مختصر
به گیتی چنین کار هرگز کی کرد
که کردی تو ای ناخردمند مرد
چه گویی تو پیش خداوند خویش
که بشکستی این عهد و پیوند خویش
نگویم به کس من ز کردار تو
بدانند آخر مهان کار تو
به کرباس پیچیده آن گوسفند
فگندش به پیش عم آن مستمند
سوی مام گلشاه رفت و بگفت
سخنها که بودش سراسر نهفت
از آن حیلت و مکر و آن گوسفند
که بودند در خاک کرده ببند
بگفتا نترسیدی از کردگار
که کردی تو گلشاه را دل فکار
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸ - در صفت جود ممدوح
به بخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر ستاره درم گردد و فلک ضراب
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۹ - از قطعات
جوان شد حکیم ما، جوانمرد و دل فراخ
یکی پیرزن خرید، به یک مشت سیم ماخ
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۲ - قطعه در پند و اندرز
چرا نه مردم عاقل چنان بود که بعمر
چو درد سر کندش مردمان دژم گردند
چنان چه باید بودن که گر سرش ببری
بسر بریدن او دوستان خرم گردند
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۸ - کاروان عمر
صبح است و صبا مشگ فشان می‌گذرد
دریاب که از کوی فلان می‌گذرد
برخیز چه خسبی که جهان می‌گذرد
بوئی بستان که کاروان می‌گذرد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۴ - وله
هر که بر درگه ملوک بود
از چنبن کار با خدوک بود
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۵ - قصیده در شکایت از روزگار و یاد احباب
فغان ز دست ستمهای گنبد دوار
فغان ز سفلی و علوی و ثابت و سیار
چه اعتبار بر این اختران نامعلوم
چه اعتماد بر این روزگار ناهموار
جفای چرخ بسی دیده اند اهل هنر
از آن بهر زه شکایت نمی کنند احرار
دلا چو صورت حال زمانه می بینی
سزد اگر بدر آئی ز پرده پندار
طمع مدار که با تو وفا کند دوران
که با کسی بفسون مهربان نگردد مار
کجا شدند بزرگان دین که می کردند
ز نوک خامه گهر بر سر زمانه نثار
کجا شدند حکیمان کاردان کریم
که بر لباس بقاشان نه پود ماند و نه تار
چرا ز پای در آمد درخت باغ هنر
بموسمی که ز سر تازه می شود اشجار
بساز کار قیامت بقوت ایمان
بشوی روی طبیعت بآب استغفار
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۰ - رباعی
سبحان اله درین جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همین بودی بس
کاندر پیری ز من بباید کس را
خود پیر شدم مرا ببایست از کس
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۴ - وله
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مرد پیری بپیش او مرد سیصد کلوک
هر که موک مردمان جوید بشو گو خط دو کش
کی نخست او را زند باشد موک؟
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۸ - قطعه
خواجه بزرگست و مال دارد و نعمت
نعمت و مالی که کس نیابد از آن کام
بخلش آنجا رسیده است که نگذاشت
شوخ بگرمابه بان و موی به حجام
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۲ - از قطعه ای
کسیکه او کند از کان که به میتین سیم
مکن بر او بر بخشایش و مباش رحیم
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۵ - در مدیحه گوید
درم در کف تو بنزع اندرست
شهادت از آن دارد اندر دهن