عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق رزق
یقین دان رزق جان از علم و دین است
نباشد جز به سعی انسان یقین است
تن از دنیا و رزق او طعام است
دل از عقبی طعام او کلام است
به رزق تن شدی عمری گرفتار
چو خواهی عمر رزق جان به دست آر
به جان از طالبان علم و دین شو
اگر اینجا نیست سوی شهر چنین شو
چنان کاین رزق تن از نان و آبست
حقیقت رزق جان از علم کتابست
به حکمت گر بخوانی آن کتابت
یقین آن بس بود روز حسابت
و ما من دابه فی الارض گفته است
نه بر من هست رزق فرض گفتست
مگر باور نمی‌داری ز حق آن
که می‌سوزی به جان از بهر یک نان
مکن از بهر خوردن خلق‌سوزی
که با روز تو خواهد بود روزی
مرو چندان به دنبال نواله
طلب آن کن که با تو شد حواله
تو را گفته است رزق جان به دست آر
که رزق تن آید به خروار
تو را چون پادشا بر خوان نشاند
گرسنه بر در اسیت نماند
توکل بر خدا باید همیشه
نه بر تیر و کمان و کار و پیشه
به صنعت هر کسی دارد امیدی
نباشد بر خداشان اعتمیدی
به خلاقیش جمله خلق دانند
ولی رزاقیش را در گمانند
هر آن کس را که باشد عقل داند
چو جانت داد بی روزی نماند
چو جانت داد بر تن کرد فیروز
معین کرد زرق تن همان روز
به تن می‌خور همیشه آب و نان را
به جان می‌جوی علم خاص جان را
چو بشناسی که‌ای و از کجائی
بدانی عاقبت سر خدائی
مرا زان شمه معلوم گشته است
سوی الله این دمم مفهوم گشته است
به هر جائی که هستم در شب و روز
همی گویم به آه گرم و دلسوز
خداوندا دلی بخش این گدا را
که اندر وی نبیند جز خدا را
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق میزان
ندانی چیست تحقیق ترازو
که می‌سنجد عمل بی دست و بازو
بگویم با تو یک یک سر میزان
ولی بشنو به شکل بی تمیزان
تو پنداری ترازوی قیامت
چنین باشد که در دنیا تمامت
بود شاهین آن عقل ای برادر
که پیدا می‌کند هم خیر و هم شر
بود یک کفه‌اش دنیا و کردار
دگر کفش بود عقبی و مقدار
اگر باشد تو را کردار نیکو
مقابل باشدت مقدار نیکو
اگر باشد سبک میزان به دنیا
به طاعت کی جزا یابی به عقبی
ز کس گر تو برنجی وز تو رنجند
بسوزی چون عمل‌های تو سنجند
هر آن چیزی که در آن کار تو باشد
یقین در پلهٔ بار تو باشد
اگر با خویش نیکی نیک می‌باش
چو خواهی کشت تخم نیک می‌پاش
که تا از یکی هفتصد بروید
وگر بد کاشتی هم بد بروید
بیان این ز من بشنو به تحقیق
که صدقست این سخن نزدیک صدیق
میان خیر و شر جز عقل هشیار
که داند فرق کرد اندر همه کار
همه کار نکو از عقل می‌دان
چو نبود عقل کم باشد ز حیوان
هر آن چیزی که باشد سخت دشوار
به میزان خرد سنجند هموار
بیان صورت و معنی میزان
بگفتم هان همینست ای عزیزان
محمود شبستری : کنز الحقایق
در نشر
دلیل است ای اخی بر حشر و نشرت
چنان کت نشر باشد هست حشرت
چه می‌کاری ببین از خیر و از شر
همان خواهی درودن روز محشر
بدان گر پاکی است امروز کارت
یقین با او بود فردا شمارت
بدین صورت که اینجا مرده باشی
بدان خیزی گر اینجا برده باشی
در این معنی تفاوت نیست یک جو
کسی گوید تفاوت هست مشنو
ز خیر و شر ببین تا چیست کردت
که جز گردت نخواهد گشت کردت
یقین می‌دان چو کشتی کرده باشی
همان چیزی به دست آورده باشی
نگه دارند آن‌ها را تمامت
همان آرند پیشت در قیامت
در آن منزل یقین می‌دان ضرورت
نبندد جز عمل‌های تو صورت
اگر نیکوست آن صورت بهشت است
وگر نه دوزخی باشد که زشت است
چو دستت می‌دهد امروز کشتی
بکن کز وی به فردا در بهشتی
مجو افزون از آن فردا مزیدی
که نبود ای اخی هر روز عیدی
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پند دادن اثرط گرشاسب را
بدو گفت کز بدگمان برگسل
به اندیشه بیدار کن چشم و دل
چو دانش نداری به کاری درون
نباشد ترا چاره از رهنمون
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ
بر این جهان داد ده پادشاست
دگر مردم پاک دانای راست
ز هر درگه آنست بشکوه‌تر
که از نامداران پُر انبوه تر
به درگاه شه نامداران بس‌اند
چو تو نه، ولیکن سواران بس اند
بدان کز همه چیزها آشکار
بگردد سبکتر دل شهریار
دَم پادشاهان امیدست و بیم
یکی را سموم و دگر را نسیم
چو چرخست کردارشان گردگرد
یکی شاد ازیشان یکی پر ز درد
چو رفتی بر شه پرستنده باش
کمر بسته فرمانش را بنده باش
چنان‌کن که‌هرکس‌که نزدیک اوست
به رادی شود با تو دلسوزو دوست
اگر چه نداری گنه نزد شاه
چنان باش پیشش که مردگناه
به هر کار بر وی دلیری مکن
مگو پیش او چون همالان سخن
بپرهیز ازو بر بد آراستن
هم از آرزوی کسان خواستن
اگر چند گستاخ داردت پیش
چنان ترس ازو‌کز بداندیش خویش
منه پیش او در گه خشم پای
چو خشم از تو دارد تو پوزش نمای
زیانش مخواه از پی سود کس
به کارش درون راستی جوی و بس
ز کردار گفتار بر مگذران
مگو آنچه دانش نداری در آن
به نیکی‌اش دار سیصد سپاس
هم اندک دهش زو فراوان شناس
به خوبانش بر دیده مگمار هیچ
وزان ره که فرموده باشد مپیچ
چو چیزش خواهّی و ندهد، متاب
مبر بآتش خشمش از رویت آب
همه خوی و کردار او را ستای
همان دشمنش را نکوهش فزای
به دل دوستان ورا دار دوست
مخواه ازبن آن را که بدخواه اوست
ز سستی مدان گر بود نیک مرد
که داند چونیکی بدی نیزکرد
مبین نرمی پشت شمشیر تیز
گذارش نگر گاه خشم و ستیز
تو از بردباران به دل ترس دار
که از تند در کین بتر بردبار
مگردان دروغ آنچه گوید سخن
وز آنچت بپرسد نهان زو مکن
گرت چیزی اندر خور شهریار
فزونی بود و آید او را به کار
بدو بخش هر چند داریش دوست
که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست
نباید شد از خنده شه دلیر
نه خندست دندان نمودن ز شیر
چو دریا نمایدت دُرّ خوشاب
همی جوی دُرّ و همی ترس از آب
اگر چه پرستی ورا بی شمار
برو بر مکن ناز و کشّی میار
که گر خواهد او چون تو باید بسی
دهد و جای و جاهت به دیگر کسی
مزن فال بد پیشش از هیچ سان
بد و نیک رازش مگو با کسان
هر آن گه که کاریت فرموده شاه
در آن وقت هیچ ارزو زو مخواه
چنانش نمای از دل راه جوی
که ازوی توگیری همی رنگ وبوی
به نخچیرگاه و صف رزم و کین
مگرد از برش دور گامی زمین
گر از چاه باشی سَرِ انجمن
تو آن جاه ازو دان، نه از خویشتن
چو فرهنگی آموزی اش نرم باش
به گفتار با شرم و آزرم باش
بدان تا تو با بزم باشی و سور
مگرد از پرستیدن شاه دور
چو نزدش بوی بسته‌کن چشم‌وگوش
برو جز به نرمی زبانی مکوش
زکس های او بد مران پیش اوی
سخن‌ها جزآن کش خوش آمدمگوی
رهی‌و اسپ‌و‌ آرایش‌و فرش‌و ساز
ز هر سان که دارد شه سرفراز
تو زانسان مدار ارز کار آگهی
که با شه برابر نشاید رهی
که چندین رهی را بباید گهر
نگر شاه را چند باید دگر
ز کهتر پرستیدن و خوشخوییست
ز مهمتر نوازیدن و نیکوییست
چنین پند بسیار دارم ز بر
تو گر دیده ای خود فزایی دگر
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پند دادن اثرط گرشاسب را
به هنگام رفتن چو ره را بساخت
نشاندش پدر پیش و چندی نواخت
بدو گفت هر چند رأی بلند
تو داری، مرا نیست چاره ز پند
جوان گرچه دانادل و پرفسون
بود، نزد پیر آزمایش فزون
جوان کینه را شاید و جنگ را
کهن پیر تدبیر و فرهنگ را
خردمند به پیر و یزدان پرست
جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست
کنون چون به شاهی رسیدی زبخت
بزرگیت خواهد بد و تاج و تخت
نگه کن که چون کرد باید شهی
بیآموز آیین و راه مهی
چهارست آهوی شاه آشکار
که شه را نباشد بتر زین چهار
یکی خیره رأیی دوم بددلی
سوم زفتی و چارمین کاهلی
خرد شاه را برترین افرست
هش و دانشش نیک تر لشکرست
بهین گنج او هست داننده مرد
نکوتر سلیحش یلان نبرد
دگر نیک تر دوستداران او
کدیور مهین پایکاران او
شه آن به که هر دانش و دسترس
همه زو گرند، او نگیرد زکس
چنان دارد از هر دری پیشه کار
که در پیشه هر یک ندارند یار
دل شاه ایمن بر آن کس نکوست
که در هر بد و نیک انباز اوست
شه از داد و بخشش بود نیکبخت
کرا بخشش و داد نیکوست بخت
چو خواهی که شاهی کنی راد باش
به هر کار با دانش و داد باش
کهن دار دستور و فرزانه رای
به هر کار یکتا دل و رهنمای
سپه دار و گنج آکن و غم گسل
کدیور به طبع و سپاهی به دل
نکوکار و با دانش و داددوست
یکی رسم ننهد که آن نانکوست
خردمند کن حاجب و خوب کار
طرازندهً درگه و بزم و بار
به دیدار باید که نیکو بود
کجا پردهً روی کار او بود
به هنگام گوید سخن پیش شاه
سزا دارد انداز هر کس نگاه
نکو خط و داننده باید دبیر
شمارنده چابک دل و یادگیر
ز دل بندهً شاه و دارنده راز
به معنی از اندیشه دوشیزه ساز
چو این هرسه زین گونه آری به دست
سپه ساز گردان خسرو پرست
یلانی کشان پیشه کین آختن
شبان روز خو کرده برتاختن
که در جنگ بر چشم کشته پسر
نهد پای و، از کین نتابد پدر
همه روز فرمایشان دار و برد
سواری و شور سلیح و نبرد
نباید که بیکار باشد سپاه
نه آسوده از رنج و تدبیر شاه
نکودار مر مردم خویش را
همان پارسا مرد درویش را
همه کار سازانت از کم و بیش
نباید که ورزند جز کار خویش
کند هرکس آن کار کاو برگزید
بدان تا بود کار هرکس پدید
سلیح ایچ در دست شهری گروه
نشاید،که شه را نباشد شکوه
نباید مهان سپه سربه سر
که پیوند سازند با یکدیگر
نشاید که هم پشت باشند هیچ
مگر در گه رزم کردن پسیچ
کسی کاو به جایت سزد شهریار
ورا از بر خویشتن دور دار
به هر کهتر اندر خورش کن نگاه
سزای هنر ده ورا پایگاه
گرت کهتری بر دل آید گران
چو دارد هنر ورگران منگر آن
که را دوست داری و کام تو اوست
هر آهوش را همچنان دار دوست
به بیداد مستان تو چیزی ز کس
به دادو ستد راستی جوی و بس
میان سپاهت هر آن کز مهان
بترسی ازو آشکار و نهان
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی به دارو بپرداز ازوی
دروغ و گزافه مران در سخن
به هر تندیی هرچه خواهی مکن
که شه برهمه بدبود کامکار
چو گردد پشیمان نیاید به کار
میان دو تن چو کنی داوری
به آزرم کس را مکن یاوری
نشاید زهی گاو دوشای و رز
که بکشی چو مانی تو درکار وارز
به کشت و به ورز کشاورزیان
چنان کن که ناید به کشور زیان
ممان کس به بازی و خنده زپیش
تو نیز این مجوی و مبرآب خویش
گه خشم چون چهره کردی نژند
دژم باش و باکس به زودی مخند
کسی را که دادی بزرگی و جاه
همان جاه مستان ازو بی گناه
چو نیکی نمایدت گیتی خدای
تو با هرکسی نیز نیکی نمای
کرا با تو گویند بد بیشتر
چو نبود گنه دان که هستش هنر
درختی که دارد فزونتر براوی
فزون افکند سنگ هرکس براوی
منه نو رهی کان نه آیین بود
که تا ماند آن بر تو نفرین بود
همه راهی از رهزنان پاک دار
مدار از در دزد جز تیغ و دار
چو بنشینی از گردت آن را نشان
که دارند دردل ز مهرت نشان
به جفت کسان چشم خود را مروش
بترس از خدا وآن جهان را بکوش
بود مه گناهی که نامد تباه
ازو کاو بود داور هرگناه
در داد بردادخواهان مبند
زسوگند مگذر نگه دار پند
چو نیکی کنی و نیاید به بار
بدی کن مگر بهتر آید به کار
کسی دار کز دفتر باستان
همی خواندت گونه گون داستان
ببین تازکردار شاهان پیش
چه به بُد همان کن توآیین خویش
مده نزد خود راه بدگوی را
نه مرد سخن چین دوروی را
همه کارمردان با داد کن
سخنشان به هر انجمن یادکن
پژوهندگان دار بر راه رو
همی دان نهان جهان نو به نو
بدان کار ده کاو نجوید ستم
نه آن را که افزون پذیرد درم
کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز
ز دانندگان فیلسوفی گزین
ازو پرس هر چیز و با او نشین
مفرمای کاری بدان کارگر
کز آن کار نتواند آمد به در
ممان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چوگردد بلند
مکن هیچ بدبینی از دیگران
وگر نیک بینی توخو کن برآن
خورش پاک ازآن خور که نگزایدت
به اندازه و آن گه که به بایدت
پزشکان گزین دار و فرزانه رأی
به هردرد دانا و درمان نمای
بسی گرد آمیغ خوبان مگرد
که تن سست و جان کم کند،روی زرد
چوخواهی کهی را همی کرد مه
بزرگیش جز پایه پایه مده
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه ارج تو داند نه آن مهی
چنان کن که همواره برتخت خویش
اگر تیغ اگر گرز باشدت پیش
گه بار مگذار و مگمار کس
به شمشیر از افراز سر یا زپس
به کس راز مگشای درهرپسیچ
بداندیش را خوار مشمار هیچ
کرا ترس و بیمی کنی گونه گون
به سوگند کن تا بترسد فزون
چو با مؤبدان رأی خواهی زدن
به همشان مخوان جز جدا تن به تن
ز هریک شنو پس مهین برگزین
چنان کاین نه آگاه از آن آن از این
به کس روی منمای جز گاه گاه
به هر هفته ای برنشین با سپاه
به ره دادخواهی چو آید فراز
بده داد و دارش هم از دور باز
به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست
ز بن با زنان با ستیزه مکوش
وزیشان نهان خویشتن دارگوش
به نیکویی آکن چو گنج آکنی
به دانش پراکن چو بپراکنی
ازآن کش روان باخرد بود جفت
کسی باد دستی ز رادی نگفت
به نامه درشتی فراوان مگوی
که تنگی دل شاه دانند ازوی
فرستادگان را مخوان زود پیش
بجوی از نهان،پس بخوان نزد خویش
به اندازه کن با همه گفتگوی
به ایشان به گفتار پیشی مجوی
که گر بشکنیشان نباشدت نام
وگر بشکنندت شود کارخام
فرسته گُسی ساز دانش پذیر
نهان بین وپاسخ ده و یاد گیر
کسی کز نهانت نه آگه که چیست
ور آگه نداند به جز با تو زیست
نه دوروی باید نه پیکار جوی
نه می دوست از دل نه بیکار پوی
چو دیر آیدت پاسخ نامه باز
بدان کاو فتادست کاری دراز
به هر جای بی دُر و گوهر مگرد
نه بی اسپ نیک و سلیح نبرد
چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرس از کار اوی
چو با او نشاید نبرد آزمود
به چیز فراوانش بفریب زود
سپه را چو دادی به چیزی پسیچ
رسانشان به زودی و مفزای هیچ
چنان دان که در دادن زرّوسیم
ندانند کز دشمنت هست بیم
بدان سازها جوی هرروز جنگ
که دشمنت را چاره ناید به چنگ
پراکنده فرمای شب جای خواب
مخور هیچ بی چاشنی گیر آب
طلایه دلاور کن و مهربان
بگردان به هر پاس شب پاسبان
به لشکر در از خیل تنها مباش
به خیمه درون هیچ یکتا مباش
گریزان چوباشی به شب باش وبس
که تا بر پی از پس نیایدت کس
زگردت مکن دور مردان مرد
که باشند ایشان حصار نبرد
چو پیروز گردی بترس خدای
همان از کمین مر سپه را بپای
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز
گر آری به کف دشمنی پرگزند
مکش در زمان بازدارش به بند
توان زنده را کشتن اندر گداز
نکردست کس کشته را زنده باز
بود کت نیاز افتد از روزگار
به از دوست آن دشمن آید به کار
بیندیش شب کار فردا نخست
بدان رای روپس که کردی درست
نژاد شهان از بُنه کم مکن
مکن خاندانی که باشد کهن
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پند دادن گرشاسب نریمان را
برفتند گریان و گرشاسب باز
دگر باره شد با نریمان به راز
بدو گفت کآمد سر امّید من
ز دیوار در رفت خورشید من
چو مرگ آمد و کار رفتن ببود
نه دانش نماید نه پرهیز سود
ره پیری و مرگ را باره نیست
به نزد کس این هر دو را چاره نیست
دلم زین به صد گونه ریش اندرست
که راهی درازم به پیش اندرست
به ره باز خوهی که پیدا و راز
نیابد کسی زو گذر بی جواز
یکی شهر نو ساختم چون زرنج
بسی گنج گرد آوردیم به رنج
به تو ماندمش چون من آباد دار
به فرزندمان همچنین یادگار
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای
نگر تا گناهت نباشد بسی
به یزدان ز رنجت ننالد کسی
فرومایه را دار دور از برت
مکن آنکه ننگی شود گوهرت
ازآن ترس کاو از تو ترسان بود
وگر با تو هزمان دگرسان بود
مکن با سخن چین دوروی راز
که نیکت به زشتی برد پاک باز
به کس بیش از اندازه نیکی مکن
که گردد بداندیش بشنو سخن
چو زاندازه تن را فزایی خورش
گرد دردمندی ز بس پرورش
شب و روز بر چار بهره بپای
یکی بهره دین را ز بهر خدای
دگر باز تدبیر و فرجام را
سیم بزم را، چارم آرام را
به فرهنگ پرور چو داری پسر
نخستین نویسنده کن از هنر
نویسنده را دست گویا بود
گل دانش از دلش بویا بود
به فرمان نادان مکن هیچ کار
مشو نیز با پارسا باد سار
مده دل به غم تا نکاهد روان
به شادی همی دار تن را جوان
ببخشای بر زیردستان به مهر
برایشان به هر خشم مفروز چهر
که ایشان به تو پاک ماننده اند
خداوند را همچو تو بنده اند
چنان زی که از رشک نبوی به درد
نه عیب آورد عیب جوینده مرد
بود زشت در مرد جوینده رشک
چو دیدار بیماری اندر پزشک
سپیدی به زر اندر آهو بود
اگرچند در سیم نیکو بود
به گیتی آور از دل پناه
که آیی به منزل به هنگام راه
چو دستت رسد دوستان را بپای
که تا در غم آرند مهرت بجای
ز دشمن مدار ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم بدوست
به هر کار مر مهتران را دلیر
مکن، کانگهی بر تو گردند چیر
مگردان از آزادگان فرّهی
مده ناسزا را بدیشان مهی
به آغالش هرکسی بد مکن
نشانه مشو پیش تیر سخن
مخند ار کسی را سخن نادُرست
که گویایی جان نه در دست تست
کِرا چهره زشت ار سرشتش نکوست
مکن عیب کآن زشت چهری نه زوست
نکوکار با چهرهٔ زشت و تار
فراوان به از نیکوی راستکار
گناهی که بخشیده باشی ز بن
سخن زان دگر باره تازه مکن
چنان زی خردمند و دانا و راد
که تا بر بدت کس نباشند شاد
کرا نیست در دوستی راستی
بیفشان تو از گرد او آستی
مگیر ایچ مزدور را مزد باز
پرستندگان را مپیچ از نیاز
مکن بد که چو کردی و کار بود
پشیمانی از پس نداردت سود
میاسای از اندیشهٔ گونه گون
که دانش ز اندیشه گردد فزون
به کاری که فرجام او ناپدید
مبر دست کآن رای را کس ندید
به هرجای بخشایش از دل میار
نگر تا همی چون کند روزگار
ز یکیّ ستاند همی هوش و رای
زیکیّ سر، از دیگری دست و پای
برآن کوش کت سال تا بیشتر
بری پایگاه از هنر پیشتر
هنرها به برنایی آور پدید
ز بازی بکش سر چو پیری رسید
به تو هرکسی را که بگذاشتم
نکودارشان همچو من داشتم
بگرد از جهان راه مِهرش مپوی
از آن پیشتر کز تو برگردد اوی
چو رخشنده تیغم ز تاری نیام
برآید، شود لاله ام زردفام
تن ام را به عنبر بشوی و گلاب
بیا کن تهی گاهم از مشک ناب
بپوشم به جامه بر آیین جم
کفن و آبچین ده به کافور نم
ستوانی از سنگ خارا برآر
ز بیرون بر او نام من کن نگار
به گردم همه جای مجمر بنه
به آتش دمان عود و عنبر بنه
از آن پس دِر خوابگه سخت کن
دل از دیدنم پاک پَردَخت کن
ز پوشیده رویان ممان کس به کوی
که بیگانگانشان نبینند روی
شکیب آور از درد و بر من مشیب
که از مهر بسیار بهتر شکیب
به یک مه بمان سوک تا بد گمان
نگوید به مرگم بُدی شادمان
زکم توشه هرکس که بینی نژند
اگر پولی و چشمهٔ کندمند
براین هر یکی ده یک از گنج من
هزینه به مردم کن از رنج من
ز زندان درآور کرا نیست خون
رها کن خراج دوساله برون
ز بی آبی آن را که ویران ببود
نشان مرد و، دِه ساز و کشت و درود
چنان کن که هر کس که آید ز راه
برد توشه زورایگان سال و ماه
در اندرزنامه سخن هرچه گفت
نبشت و چو جان داشت اندر نهفت
زوی هرچه آمخت از راه دین
بیآموخت فرزند را همچنین
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی قوم یؤتون الزکوة
راد مردی کریم پیش پسر
داد چندین هزار بدرهٔ زر
پسرش چون بدید بذل پدر
تر زبان شد به عیب و عذل پدر
گفت بابا نصیبهٔ من کو
گفتش ای پور در خزانهٔ هو
قسم تو بی وصی و بی‌انباز
من به حق دادم او دهد به تو باز
اوست چون کارساز و مولی ما
او نه بس دین ما و دنیی ما
او به جز کارساز جانها نیست
نکند با تو ظلم از آنها نیست
هریکی زا عوض دهد هفتاد
چون در بست بر تو ده بگشاد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی تأدیب صببان المکتب و صفة الجنّة والنّار
از پی راه حق کم از کودک
نتوان بودن ای کم از یک یک
گر در آموختن کند تقصیر
هرچه خواهد سبک زوی بپذیر
به تلطّف بدار و بنوازش
خیره در انتظار مگدازش
در کنارش نه آن زمان کاکا
تا شود راضی و مکنش جفا
در نمازش نه آن زمان کانجا
تا شود سرخ چهره‌اش چو لکا
ور نخواند بخواه زود دوال
گوشهایش بگیر و سخت بمال
به معلم نمای تهدیدش
تا بود گوشمال تمهیدش
بند و حبسش کند به خانهٔ موش
میر موشان کند فشرده گلوش
در ره آخرت ز بهر شنود
کمتر از کودکی نشاید بود
خلد کاکای تست هان بشتاب
به دو رکعت بهشت را دریاب
ورنه شد موشخانه دوزخِ تو
در ره آن سرای برزخِ تو
رو به کتّاب انبیا یک چند
بر خود این جهل و این ستم مپسند
لوحی از شرح انبیا برخوان
چون ندانی برو بخوان و بدان
تا مگر یار انبیا گردی
زین جهالت مگر جدا گردی
در جهان خراب پر ز ضرر
از جهالت مدان تو هیچ بتر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی‌الذی هو یُطعمنی و یَسقین
باز را چون ز بیشه صید کنند
گردن و هردو پاش قید کنند
هر دو چشمش سبک فرو دوزند
صید کردن ورا بیاموزند
خو ز اغیار و عاده باز کند
چشم از آن دیگران فراز کند
اندکی طعمه را شود راضی
یاد نارد ز طعمهٔ ماضی
باز دارش ز خود پیاده کند
گوشهٔ چشم او گشاده کند
تا همه بازدار را بیند
خلق بر بازدار نگزیند
زو ستاند همه طعام و شراب
نرود ساعتی بی‌او در خواب
بعد آن برگشایدش یک چشم
در رضا بنگرد درو نه به خشم
از سرِِ رسم و عاده برخیزد
با دگر کس به طبع نامیزد
بزم و دستِ ملوک را شاید
صیدگه را بدو بیاراید
چون ریاضت نیافت وحشی ماند
هرکه دیدش ز پیش خویش براند
بی‌ریاضت نیافت کس مقصود
تا نسوزی ترا چه بید و چه عود
فرخ آنکو همه طعام و شراب
از مسبّب ستد نه از اسباب
رو ریاضت‌کش ارت باید باز
ورنه راه جحیم را می‌ساز
دیگران غافلند تو هُش‌دار
واندرین ره زبانت خامش‌دار
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش علم و عالم و طلب علم
علم با کار سودمند بُوَد
علم بی‌کار پای‌بند بود
علم داری ولی به سود و ربا
مولعی لیک بر فساد و زنا
علم مخلص درون جان باشد
علم دوروی بر زبان باشد
چون قلم‌دار گفت جفتِ قدم
ور نداری تو نون بُوی نه قلم
تازگی دانش از صواب آمد
فرّهی ماه ز آفتاب آمد
ماه بی‌آفتاب تاریکست
ورچه آنجا مسافه نزدیکست
هرکه او آتشیست آب نگار
دانکه او هست روز در کردار
زانکه اقبال عامه نَهمت اوست
قیمت او به قدرِ همّت اوست
حق فرامش مکن به دولت نو
زانکه در دست گازرست گرو
علم با تو نگوید ایچ سخن
زانکه گه مرد باشی و گه زن
ریخته آبِ روزگار تو حق
جامهٔ زرق خلق کرده خَلق
بخل و جودت برای مردم کوی
روز و شب دوست‌ خواه و دشمن‌ جوی
دل او جان مرد غمگین است
هیچ عیبش مکن که بی دینست
جز به قول تو و تو در عالم
خور و خفّاش را که دید بهم
بر سر من مزن که برپایم
زانکه من عالمم چنین بایم
ور تو بنشسته‌ای مکن فَرهی
زانکه تو فتنه‌ای نشسته بهی
هرکجا دولتست و بُرنایی
تو بدانکس مچخ که بَرنائی
صبح کی پیش آفتابستی
گر درو تندی و شتابستی
خم رویین چراست بر کرسی
چون ازو مشکلی نمی‌پرسی
نه هرآنکس که کرسیی دارد
مشکل سایلی برون آرد
سخن بیهُده ز افراطست
هرکه دارد خمی نه سقراطست
فضل یزدانت به که منّت حیز
دَم عیسیت به که کُحل عزیز
به یکی بام گوش چون داری
به دو خانه خروش چون داری
به یکی خانه خود نداری تاب
وز وجود تو خانه گشته خراب
خصم او گر خطا کند تدبیر
روزگارش عطا کند توفیر
قاف کوهست و بس گران باشد
هرکه احمق بُوَد چنان باشد
بر دل خلف کاف کبر و گزاف
نبود هیچ کمتر از کُه قاف
خصم خود را تو چون حبیب مدان
مرد مصروع را طبیب مدان
مشکلی کابلهی جواب دهد
زرهی دان که باد زآب دهد
خود ندارد به هیچ تدبیری
زرهِ آب طاقت تیری
کی ستاند حکیم فرزانه
داروی صرع را ز دیوانه
چون نباشد به راه پیچاپیچ
عاقل از چشم بد نترسد هیچ
خضری از غول چشم چون دارد
آنکه او خضری از درون دارد
گر ترا نیست حایلی در راه
گام در نه حدیث کن کوتاه
هست بر لوح مادت و مدّت
باو تا عقل و جان، الفـ وحدت
تا فرود آمد از ره فرمان
عقل بر نفس و نفس بر انسان
عالم مظلم از نزولش نور
یافت و رخشنده شد چو طلعت حور
نعت و فضل رسول شد گفته
دُر عقل فعال کن سفته
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
فی‌العلم و درجة العلم و المتعلّم والسائل والمسئول، قال‌اللّٰه تعالی: والذین اوتوا العلم درجات، و قال ایضاً: قل هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون، قال النّبی علیه‌السّلام: العلماء ورثة الانبیاء، و قال ایضاً: اطلبوا العلم ولو بالصّین، و قال صلّی‌اللّٰه علیه و سلّم: نوم العلماء خیر من عبادة الجهلاء، و قال: العلم علمان علم الابدان و علم الادیان.
علم سوی در آله برد
نه سوی مال و نفس و جاه برد
آنچه دانسته‌ای به کار درآر
پس دگر علم جوی از درِ کار
حلم باید نخست پس علمت
برخور از علم خوانده با حلمت
علم بی‌حلم خاک کوی بود
علم با حلم آب روی بود
جان بی‌علم دل بمیراند
شاخ بی‌بار ریو گیراند
جاهل از جاه و مال جوید سود
مزد آجل به عاجل آرد زود
مرد بی‌علم لیف درد بود
دُر ز بحر بزرگ خرد بود
هرکرا علم نیست گمراهست
دست او زان سرای کوتاهست
مرد را علم ره دهد به نعیم
مرد را جهل در برد به جحیم
علم باشد دلیل نعمت و ناز
خنک آنرا که علم شد دمساز
روز کارند اهل علم و هنر
سینه‌شان چرخ و نکتشان اختر
صبر مردان چو جفت شد با علم
چون بدانند خلق باشد و حلم
علم از حلم نیک پی گردد
سنگ بی‌سنگ لعل کی گردد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
التمثیل فی اعتقادالسوء والخوف من قلّة الرزق
بود مردی مُعیل بس رنجور
شده از عمر و عیش خویش نفور
مرد را ده عیال و کسب قلیل
گشت بیچاره زار مرد معیل
از عیال و طفول رخ برتافت
به دگر ناحیت سبک بشتافت
وآن عیالان به شهر دربگذاشت
راحت خویشتن در آن پنداشت
به سر چاهساری آمد مرد
بخت بنگر که با معیل چه کرد
دید مردی نشسته بر سر چاه
دلو با حبل برنهاده به راه
مرغکی بس ضعیف و بس کوچک
که ز گنجشک بود او ده یک
گفت مردا سبک بکن کاری
تا برآید مگرت بازاری
از من ای خواجه صد درم بستان
مرغ را زآب تشنگی بنشان
دلو و حبل اینک و چهی پر ز آب
آب ده مرغ را سبک بشتاب
مرد گفتا که بخت روی نمود
به از این کار خود نخواهد بود
به یکی دلو سیر گردد مرغ
صد درم مر مرا شود آمرغ
دلو بگرفت و رفت زی سرِ چاه
خود ز سرِّ فلک نبود آگاه
تا به گاه زوال آب کشید
مرغ سیری از آب هیچ ندید
خسته شد مرد و گفت چتوان بود
که تن من در این عنا فرسود
مر ورا گفت مرد کای نادان
امتحان توام من از یزدان
تو مر این مرغ را ز چاه پر آب
نتوانی ز آب داد اسباب
ده عیال ضعیف چون داری
طفل را خیر خیر بگذاری
رازقم من تو در میان سببی
پس چرا با فغان و با شغبی
رو سوی خانه باز شو بشتاب
کار اطفال خویش را دریاب
من که روزی دهم توانایم
راه ارزق بر تو بگشایم
جان بدادم همی دهم روزی
در غم نان چرا تو دل سوزی
جان بدادم دهمت نان هر دم
جان مدار از برای نان در غم
زین هوسها چرا نگردی دور
چند دارد جهان ترا مغرور
آن جهان در غرور نتوان یافت
نرسید آنکه سالها بشتافت
حج مپندار گفت لبّیکی
جامه مفکن بر آتش از کیکی
نه برِ اوستاد دین‌پرور
نه به بازار و نه برِ مادر
پیش من قصّهٔ هنر برخوان
به کدامی تره‌ات نهم بر خوان
نه بدینجات زر نه آنجا زور
نز پی گلشنی نه از پی گور
با حریف دغا مباز ای کور
نبری زو نه از مجاهز عور
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در حلم پادشاه و احتمال از زیردستان
بشنو تا ابوحنیفه چه گفت
صفّهٔ عقل خویش را چون رُفت
که سفیهی چو داد دشنامش
گشت خامش ز گفتن خامش
گفت از این ژاژ او چه آزارم
آنچه او گفت بیش بنگارم
گر چنانم بشویم آن از خود
ورنه‌ام با بدی چه گویم بَد
زو بهم چونکه عیب خود جویم
ورنه چه او چه من که بد گویم
مرد دین‌دار همچنین باشد
کز برون وز درونش دین باشد
نه خرد جُستن مراد خودست
از دو بد به گزین کنی خردست
گرچه با خام طبع تو نپزد
تو چنان زی برو که از تو سزد
گر کسی عیب تو کند بشنو
وآنچه عیبست جملگی بدرو
باغ دل را تو از بدی کن پاک
تا برآید نهال تو چالاک
گر کند عیب از دو بیرون نیست
یا بُوَد یا نه بر دو رای مایست
گر بود عیب آن ز خود بدرَو
ور نباشدت آن سخن به دو جو
گر تو معیوبی آن بشو از هوش
ور نه‌ای ژاژ او میار به گوش
خلق اگر در تو خست ناگه خار
تو گل خویش ازو دریغ مدار
آنکه دشنام دادت از سرِ خشم
خاک پایش گزین چو سرمهٔ چشم
وانکه بد گفت نیکویی گویش
ور نجوید ترا تو می‌جویش
آنکه زَهرت دهد بدو ده قند
وانکه از تو بُرد درو پیوند
وانکه سیمت نداد زر بخشش
وانکه پایت برید سر بخشش
همه را در محلّ خویش بدار
هیچ‌کس را ز خوی بد مازار
تا بوی در کنار وصل و فراق
دفتری از مکارم الاخلاق
هست در دین و ملک ظلم و محال
همچو در جسم و جان و با و وبال
هجویری : مقدمات
فصل
اما آن‌چه گفتم: «مقصودت معلوم شد و سخن اندر غرضت اندر این کتاب مقسوم شد». مراد از این قول آن بود که تا مسئول را مقصود سائل معلوم نگردد، مراد سائل محصول نگردد؛ که سؤال از اشکال کنند و چون به جواب، اشکال حل نشود فایده ندهد و حل اشکال جز به معرفت اشکال نتوان کرد. و آن‌چه گفتم: «سخن اندر غرضت مقسوم شد»، یعنی سئوال بر جمله را جواب بر جمله باشد، چون سائل بر جملهٔ درجات و اخوات سؤال خود عالم بود؛ و باز مبتدی را به تفصیل حاجت باشد و اقسام حدود و بیان آن، خاصه که غرض تو اسعذک اللّه اندر این آن بوده است که تا تفصیل دهم و کتابی سازم از سؤال تو. و باللّه التوفیق.
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - سرود مدرسه
ما همه کودکان ایرانیم
مادر خویش را نگهبانیم
همه از پشت کیقباد و جمیم
همه از نسل پور دستانیم
زادهٔ کورش و هخامنشیم
بچهٔ قارن و نریمانیم
پسر مهرداد و فرهادیم
تیرهٔ اردشیر و ساسانیم
ملک ایران یکی کلستانست
ما گل سرخ این گلستانیم
کار ما ورزش‌ است و ‌خواندن درس
همه از تنبلی گریزانیم
چون نیاکان باستانی خویش
راستگوی و درست پیمانیم
مستی و کارهای بی‌معنی
کار ما نیست زانکه انسانیم
همه در فکر ملت و وطنیم
همه در بند دین و ایمانیم
پارسی‌زاده‌ایم و پاک سرشت
کز نژاد قدیم آریانیم
همه از یک‌نژاد و یک خاکیم
گر ز تهران گر از خراسانیم
اول اندر میان مدرسه‌ایم
بعد از آن در میان میدانیم
می‌نمائیم مشق سربازی
روز میدان مطیع فرمانیم
پس از آن درکمال آزادی
پی تحصیل ثروت و نانیم
همه‌ پاکیم و راستگو‌ی‌ و شریف
بی‌خبر از دروغ و بهتانیم
گر دروغی کسی به ماگوید
ما ازو روی خود بگردانیم
همگی اهل صنعت و هنریم
همگی اهل خیر و احسانیم
ازکسی حرف زور نپذیریم
وز کسی مال مفت نستانیم
در تجارت شریک تجاریم
در زراعت رفیق دهقانیم
کار ما صنعت‌ است و علم‌ و عمل
کارهای دگر نمی‌دانیم
حالیا بهر افتخار وطن
ما شب و روز درس می‌خوانیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۶ - چه داری؟
ای خواجه به جز سیم و زر چه داری‌؟
چون علم نداری دگر چه داری‌؟
زر وگهرت را اگر ستانند
ای خواجهٔ والاگهر چه داری‌؟
از علم شود خاک بی‌هنر زر
بنگر که ز علم و هنر چه داری‌؟
آن قصرتورا علم بوده معمار
در وی‌ تو به جز خواب و خور چه داری‌؟
وان باغ تو را ذوق بوده طراح
خیره تو در آن گام بر چه داری‌؟
این سیم و زرت مرده‌ریگ بابست
از بابت خوبش ای پسر چه داری‌؟
گویی پدرم داشت علم و دانش
از دانش و علم پدر چه داری‌؟
گر زر ز رواج اوفتد بناگاه
تو بهر خورش ماحضر چه داری‌؟
ورکار به فکر و عمل گراید
از فکر و عمل برگ و بر چه داری‌؟
ور از وطن افتی به شهر غربت
سرمایه در آن بوم و بر چه داری‌؟
این‌زرکه به‌دست اندرست زر نیست
زان زر که بود زبر سر چه داری‌؟
زور تن و اقدام و عزم و مردی
ذوق و فن و هوش و فکر چه داری‌؟
امروز توپی میر و کارفرما
فردا که شدی کارگر چه داری‌؟
از صنعت مردم بری تمتع
خود صنعتی‌، ای نامور چه داری‌؟
زان حرفه و پیشه کاید از آن
نفعی ز برای بشر، چه داری‌؟
داری گهر معدنی فراوان
از معدن دانش گهر چه داری‌؟
داری کتب ارزشی مکرر
زان جمله یکی خط ز بر چه داری‌؟
بی‌علم بشر است شاخ بی‌بر
ای شاخهٔ بی‌بر، اثر چه داری‌؟
بی‌ذوق رجل گلبنی است بی‌گل
ای گلبن بی گل ثمر چه داری‌؟
بر فرق تو هست این کلاه زببا
در زیرکلاه آستر چه داری‌؟
وان‌جامه و رخت تو سخت نغز است
بنمای کز آن نغز تر چه داری‌؟
ای خواجه ز علم و هنر گذشتیم
از دین و مروت نگر چه داری‌؟
از جود و سخا یک به یک چه دانی‌؟
وز مهر و وفا سربسر چه داری‌؟
جز حیلت ومکر و دغل چه خواندی
جز نخوت و عجب و بطر چه داری‌؟
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
به کشوری که در آن ذره‌ای معارف نیست
اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
وکیل بی‌هنر از موش مرده می‌ترسد
ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود
تمام‌یکسره جمع است حیف «‌عارف‌» نیست
«‌بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذره‌ای عواطف نیست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
گل مقصود نچید آن که چو من خوار نشد
نشد آزاد ز غم هر که گرفتار نشد
یوسف مصر نشد آن که به بازار وجود
پیره زالی به کلافیش خریدار نشد
همره نوح نشد، همسر داود نگشت
هرکه خدمتگر آهنگر و نجار نشد
از رهش پای مکش دامنش از دست منه
فکر یکبار دگر کن اگر این بار نشد
صنما پرده ز رخ برکش و بر قلب فکن
که حجاب رخ زن حافظ اسرار نشد
چهره بگشای و ز چشم بد اغیار مترس
که گل آزرده دل از چشم بد خار نشد
در پس پردهٔ ناموس نهان شو زیرا
چادر و پیچه حجاب زن بدکار نشد
زن که با حسن خداداده نیاموخت هنر
لایق همسری مردم هشیار نشد
دیو پتیاره بود گرچه بود نیکوروی
زن که با نامزد خویش وفادار نشد
عفت دختر دوشیزه نهالی است بهار
که چو شدکنده ز جا سبز دگربار نشد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - در وصف دانا و جاهل
گرت اندر صفت جن و ملک هیچ شک است
بین به نادان و خردمند که جن و ملک است
مردم نادان بر خاک بماند چون دیو
وآن که آموخت خرد همچو ملک بر فلک است
از پی مردم عالم همه جا عائله‌هاست
مردم جاهل در عائلهٔ خویش تک است
باغ دانایی باغی است که فردوس آنجاست
چاه نادانی چاهی است که قعرش درک است
ملک‌ها را همه از پی درک و مدعی است
ملک دانایی بی‌مدعی و بی‌درک است
درد بی‌علمی دردی است که درمانش نیست
شاخ‌نادانی شاخی‌است که‌ بارش‌خسک است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۸ - در مذمت خاموش
خمش‌منشین‌و چون مردم سخنگوی
سخن گوید جوان گر اهل باشد
سخن شایسته می گوی و میندیش
سخن شایسته گفتن سهل باشد
زمن بشنو به خاموشی مکن خوی
که خاموشی دلیل جهل باشد