عبارات مورد جستجو در ۱۸۰ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۳ - در تهنیت و تاریخ جلوس شاه صفی
بحمدالله که باز از لطف ایزد
در آمد خلق عالم را بتن جان
ز کف چون «شاه عباسی » اگر داد
«صفی » آسا خدیوی یافت ایران
بدست آورد تا زینگونه شاهی
بسی بر دور عالم گشت دوران
شه بیدار دل، کز فیض جودش
نبیند هیچکس خواب پریشان
به پیش ریزش دست سخایش
شده دامن بکف کوه و بیابان
بپای تخت او، تا سر گذارند
گهرها از صدفها گشته غلتان
نگاهش از غضب، خصم دغا را
بود بر سطر هستی خط بطلان
چنان آباد شد گیتی ز عدلش
که تنگی میکند بر گنج ویران
پی این دولت پاینده واعظ
شد از پیر خرد تاریخ جویان
چو دید او تاج اقبالش بسر، گفت:
«صفی گردید شاه ملک ایران
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲۰ - گفتار در گرفتار شدن گودرز کشواد به دست سوسن رامشگر
یکی خیمه ای دید آراسته
چو گنج شهنشاه پر خواسته
یکی ماهرویی فراز درش
به گوهر بیاراسته پیکرش
چو گودرز کشواد ازین گونه دید
همی باره نزدیک خیمه کشید
چو گودرز نزدیک او شد فراز
چنین گفت با سوسن چاره ساز
همی خیمه و طشت زرین که راست
خداوند این کرسی زر کجاست
چه نامی تو و نام این مرد چیست
نژادش کدام است و از شهر کیست
چو بشنید سوسن ز خیمه برون
بیامد به کردار سیمین ستون
بدو گفت کای پهلوان جهان
فروزنده چون خور میان مهان
فرودآی ازین اسب و دم زن یکی
بگویم ز هرگونه ای اندکی
به نیکی مگر رهنمایم بوی
چو از من همی داوری بشنوی
چو بشنید گودرز کشوادگان
از آن دیو، گفتار آزادگان
فرود آمد از اسب بر سان باد
به خیمه در آمد سپهدار شاد
چو آمد بر آن کرسی زر نشست
خروشید گودرز چون پیل مست
نگه کرد سوسن بدان فر و یال
بدان نامور مرد بسیار سال
به بالا بلند و به کردار شیر
ندیدی کس او را ز پیکار سیر
یکی ترگ چینی نهاده به سر
چو خورشید رخشنده بود از گهر
پر اندیشه گشتن دل از بیم اوی
بدو گفت کای شیر پرخاش جوی
ز گردن کشان مر تو را نام چیست؟
درین تیره شب مر تو را کام چیست؟
بدو گفت گودرز کشوادگان
که ای شادی و کام آزادگان
منم پور کشواد گودرز راد
چو من گرد نامی زمادر نزاد
پناه بزرگان و پشت کیان
بر آورد گه همچو شیر ژیان
به ایوان رستم یکی ماه شاد
ببودیم با پهلوانان راد
همه نامداران ایران به هم
چو برزوی و چون طوس و چون گستهم
همی طوس بدمستی آغاز کرد
در جنگ و پیکار را باز کرد
ز ایوان رستم بیامد به در
بر آشفت بر من همی کینه ور
جهان پهلوان پور دستان سام
مرا گفت کای پهلو نیک نام
برو از پی طوس و باز آورش
میازار در ره به ناز آورش
کنون آمدم از پسش تازنان
ندیدم ازو هیچ جایی نشان
کنون ای سر بانوان جهان
برین را بی ره چرایی نوان
کجا رفت خواهی ز ایدر بگوی
چه چیز است این خیمه و رنگ و بوی
بدو گفت سوسن که ای پهلوان
که بادی همه ساله روشن روان
همان گفته را پیش او باز گفت
چوبشنید گودرز از آن بر شکفت
بدو گفت مندیش و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار
به ایوان به نزدیک شاه جهان
نباشد چو من هیچ کس از مهان
به ایران بسازم تو را جایگاه
سرت را برآرم به خورشید و ماه
به خیمه درون هست از خوردنی
بیاور اگر هست آوردنی
چو بشنید سوسن به کردار باد
بیامد سر سفره را بر گشاد
به پیش جان پهلوان مرغ و نان
بیاورد و بنهاد هم در زمان
همی بود پیش سپهبد به پای
ز کردار خود بود لرزان به جای
چو از نان بپرداخت گرد دلیر
چنین گفت با چاره گر نره شیر
بیاور همی باده خوش گوار
بنه یک زمان چنگ را بر کنار
سبک سوسن آن داروی هوش بر
بر آمیخت بامی همی چاره گر
پس آن گه بدو داد جام نبید
سپهدار گودرز اندر کشید
بیفتاد و بر جای بیهوش گشت
ز سستی سر مرد بی توش گشت
چو ترک آن چنان دید آمد دوان
ز کردار او گشته روشن روان
دو دست سپهدار ایران ببست
همه یال و پشتش به هم در شکست
کشیدش بدان روی خاک سیاه
به بالا همی تاخت زان تیره راه
به دز اندرون برد و بفکند خوار
بر آمد ز شادی به بام حصار
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳۲ - آرزوی خواستن برزوی از کیخسرو بن سیاوخش
چو رستم چنین گفت برزوی شیر
بیامد به نزدیک شاه دلیر
به یک دست خنجر به یک دست خاک
زده جامه رزم بر تنش چاک
چنین گفت برزوی با شهریار
که ای از کیان جهان یادگار
به دیان دادار و چرخ بلند
به جان و سر شاه و تیغ و کمند
که دستور باشد مرا شهریار
که تا یک سخن زو کنم خواستار
چو پاسخ بیابم ز شاه جهان
سرافراز گردم میان مهان
بدو گفت خسرو کزین آرزوی
نتابم به دادار دارنده روی
ز گفتار خسرو دلش شاد گشت
ز اندیشه و درد آزاد گشت
به خسرو چنین گفت کای نامور
تو دانی که تا من ببستم کمر
به جز گرز و شمشیر و مردان کین
ندیدم دگر هیچ از ایران زمین
ز هنگام افراسیاب دلیر
که از من همی جست پیکار شیر
دگر بند و زندان و تاریک چاه
همه نیک داند جهاندار شاه
نیاکان من رستم و زال زر
بسی یافتند از کیان تاج زر
چه در روز رزم و چه درگاه نام
ز شاهان بسی یافتستند کام
مرا بخت تیره به ایران زمین
نموده ست پیکار و آیین کین
همان کن تو با من بر این جای داد
که با رستم نامور کیقباد
که جنگ نخستین به پیش سپاه
جهان پهلوانی بدو داد شاه
همان مرز غزنی و کابلستان
همان دنبر و مای و زابلستان
تو شاه نو آیینی و من رهی
تو آن کن که زیبد ز شاهنشهی
چو بشنید خسرو زبرزو سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت کای نامور پهلوان
تو را آرزو چیست اندر جهان
بدان تا برآرم همه کام تو
به گردون برآرم همه نام تو
تو را نزد من بیشتر دستگاه
که مر پهلوان را به نزدیک شاه
چو خسرو چنین گفت برزوی شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
اگر شاه با بنده پیمان کند
به پیمان دل بنده خندان کند
بخواهم ز شاه جهان آرزوی
که دانم ز پیمان نتابی تو روی
به پیمان بدو داد آن گاه دست
به نزدیک گردان خسرو پرست
که سر را نپیچم ز پیمان تو
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
بدو گفت برزوی کای شهریار
به من بخش امروز این کارزار
دلم را ز پیکار و کین برمتاب
بمان تا شوم نزد افراسیاب
نمایم به گردان توران هنر
برآرم به خورشید تابنده سر
وگر کشته گردم برین دشت جنگ
به دست جهاندار پور پشنگ
مرا در زمانه همین نام بس
نخواهم جز این خود ز فریاد رس
که گویند کیخسرو دادگر
مر او را ز گردون برآورد سر
چو بشنید خسرو فروماند سخت
ز پیمان نتابید پیروز بخت
به دستان چنین گفت کای پهلوان
فریب از تو آموخته ست این جوان
ز تخم تو و پور سهراب راد
که چون او به مردی ز مادر نزاد
به فرمان کاوس بر دشت کین
نتابیدمی سر ز آیین و دین
به گفتار شیرین چنانم ببست
که پیمان او را نیارم شکست
مرا این زمان گشت بر دل درست
که این نامور گرد از تخم توست
گمانم چنان بود کاین نامور
زدانش ندارد همی پای و پر
به چاره ز پیران ویسه مه است
به دانش ز داننده دستان به است
نشاید ز پیمان کنون بازگشت
که پیمان چنین بود در پهن دشت
ببوسید برزوی روی زمین
همان رستم و نامداران کین
به برزو چنین گفت پس شهریار
میان را ببند از پی کارزار
به جنگ سپهدار هشیار باش
سرت را ز دشمن نگه دار باش
که در جنگ شیر است پور پشنگ
دل شیر دارد،دو چنگ پلنگ
به میدان به مردی و کینه دگر
چنو کس نبندد به گیتی کمر
سپهدار دستان و برزوی شیر
فریبرز کاوس گرد دلیر
برو بر همی آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
وز آن پس چنین گفت برزوی شیر
به خسرو که ای نامدار دلیر
به بخت تو اکنون به میدان کین
کنم دشت مانند دریای چین
به پیکان بپوشم رخ آفتاب
کنم روز،تیره بر افراسیاب
به کین سیاوش به میدان جنگ
کنم سرخ از خون پور پشنگ
ببیند به میدان مرا شهریار
که با دشمنش چون کنم کارزار
بگفت این و آمد چو باد دمان
به پیش سراپرده پهلوان
بپوشید جوشن به کردار باد
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
به اسب اندر آمد چو آشفته شیر
همی تاخت بر سان ببر دلیر
کمندی به فتراک و گرزی به دست
ز شادی نبودش به زین بر نشست
خروشان و جوشان چو دریای آب
بیامد به نزدیک افراسیاب
بدو گفت کای ترک شوریده بخت
که گرید همی بر تو بر تاج و تخت
به نیرنگ و دستان به جنگ آمدی
به کردار بر دوده ننگ آمدی
چو افراسیابش به هامون بدید
ز کینه سرشکش به رخ بر چکید
به برزو چنین گفت کای دیوزاد
نداری تو نام پدر را به یاد
کنون رزم جویی برآوردگاه
تو را شرم ناید ز شاه و سپاه
کجا رفت خسرو که نامد به جنگ
بترسید گویی ز جنگ پلنگ
ندارد همانا به دل هیچ کین
ورا از چه خواننده شاه زمین
یکی گو تن خویش کن آزمون
که مردی او را شود رهنمون
دو کشور برآساید از درد و کین
یکی را شود تاج و تخت و نگین
تو آیی و به جنگ و سپهبد به تخت
نترسد ز دادار،شوریده بخت
مرا ننگ باشد ز پیکار تو
چه جویم به میدان زکردار تو
تو برگرد تا خسرو آید به رزم
نجویند شاهان همه جای بزم
چو خسرو کند جنگ را آرزوی
نماند به گیتی بد اندیش اوی
چو جوید همه نار و شادی و کام
نیابد به میدان درون هیچ نام
تو نیز از جهان داور دادگر
نترسی که بندی به رزمم کمر
ز شنگان همانا نداری به یاد
که بودی بر آن مرز بی ارز شاد
نبودت ز توران به دل هیچ درد
برآورده زین سان به خورشید گرد
کنون رزم جویی ز پور پشنگ
به میدان بیازیده چون شیر چنگ
چه داند کسی راز گردان سپهر
چه گویم ز تابیدن ماه و مهر
بباشد همه بودنی بی گمان
به نیک و به بد هم سرآید زمان
چو بشنید برزوی سهراب این
به ابرو در آورد از خشم چین
بدو گفت کای خسرو بد منش
که از چرخ یابی همی سرزنش
براندیش از پادشاهی خویش
به ایران چه کردی خود از کم و بیش
بهانه چه جویی به میدان جنگ
چو روبه گریزان ز پیش پلنگ
نه ای از سیاوخش کاوس به
که چون او نباشد سرافراز مه
به فر کیان و به مردی و جنگ
بسی بود بهتر ز پور پشنگ
سیاوش به دست گرو کشته شد
جهانی به خون وی آغشته شد
ز گر سیوز شوم من بهترم
گروی زره را به کس نشمرم
گرفتم که هستی سیاوخش رد
دمور و گرویم من ای شوخ بد
به مردی چو گر سیوز شوم روی
برآورد خواهم دو صد جنگ جوی
به کین سیاوخش بر دشت جنگ
ببرم سرت را کنون بی درنگ
بدین چاره از من نیابی رها
اگر گردی از جادوی اژدها
مرا گفت دستان سام سوار
ز نیرنگ تو در بر شهریار
که او را به میدان مردان جنگ
به چاره ببازید به هر جای چنگ
بگفت این و برداشت گرز گران
همی تاخت چون دیو مازندران
چو افراسیاب آن چنانش بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
نباشی به یک زخم من پایدار
به میدان چو تو مرد خواهم هزار
سر ترکش تیر را بر گشاد
یکی چوبه برداشت بر سان باد
بزد بر کمرگاه برزوی شیر
چنان چون بود زخم مرد دلیر
همه جوشنش را به هم بردرید
سر زخم پیکان به پهلو رسید
شهنشاه ترکان گو سرفراز
همی کرد برگرد او ترکتاز
ز اندام او خون دویدن گرفت
دلش در بر از غم طپیدن گرفت
همی تاخت بر گردش افراسیاب
بر آن دشت تیره به کردار آب
به ابرو در آورد از کینه چین
چنین گفت با دل سپهد به کین
نباید که با این گو نام جوی
به میدان کینه در آری تو روی
به چاره مگر خسته گردد به تیر
به ناگاه گردد به بندم اسیر
کزین سان که او جنگ جوید همی
به کینه درون دست شوید همی
نباید که با او برابر شوم
که اندر زمان بی سر و تن شوم
به گردش همی تاخت چون پیل مست
سپهدار ترکان برآورده دست
چو از تیر او خسته شد پهلوان
جهاندار شد شاد و روشن روان
وزان پس چنین گفت برزوی شیر
که چون او نباشد نبرده دلیر
اگر زنده گشتی جهاندار سام
به میدان این مرد گشتیش نام
زمانه نیارد همانا دگر
به مردی ز شاهان چنین نامور
بگفت این و از جای بر کرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
به گردن برآورد گرز گران
بینداخت از کینه بدگمان
سر ترکش تیر را بر گشاد
همی تاخت تا نزد او همچو باد
ز کینه بر او تیر باران گرفت
کمین و کمان سواران گرفت
در آورده هر دو سپر را به روی
همان شهریار و همان نامجوی
ز گرد سواران جهان تیره شد
به گرد اندرون دیده شان خیره شد
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
به گرد اندرون مرد شد ناپدید
به روز اندرون روشنایی نماند
تو گفتی سپهر از روش بازماند
ز پیکار ایشان نهان گشت مهر
ستاره به گردون بپوشید چهر
دل جنگ جویان شده پر ز خون
نبدشان به نیکی کسی رهنمون
گسسته همه بند بر گستوان
چکان خون ز هر دو سپهبد دوان
ز بس زخم پیکان بخست اسب و مرد
دل هر دوان شان ز کینه به درد
ز خون سواران همه خاک و سنگ
برآورد گشته چو پشت پلنگ
به ترکش درون هیچ تیری نماند
که راز دل هر دوان را نخواند
چو ترکش تهی شد کمان را ز کین
بینداختند هر دوان بر زمین
فروماند بازوی هر دو ز کار
همان نوجوان و همان شهریار
ز پیکان همان جوشن و خود چاک
روان پر ز درد و دهان پر ز خاک
جهاندار دستان و رستم به هم
چو دیدند پیکار شیر دژم
همی خواند هر یک بر او آفرین
که آباد بادا به برزو زمین!
چو کیخسرو آن رزم ایشان بدید
ز کینه خروشی ز دل برکشید
بنالید در پیش دیان پاک
از آن خیره سر مرد بر روی خاک
تو دانی که آن مرد بیدادگر
ز بهر فزونی ست بسته کمر
به داد جهاندار خرسند نیست
دلش را زکین از در پند نیست
ز بهر فزونی و از رنج آز
همیشه گرفتار درد و نیاز
سیاوخش از بهر بیشی بکشت
به یکبار شد با زمانه درشت
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که از آز اندر دم اژدهاست
وز آن پس چو برزوی و افراسیاب
بدیشان نماند اندرون هیچ تاب
ستادند از دور بر دشت جنگ
فروماند از کارشان هر دو چنگ
ز نیروی ایشان فرو ماند دست
سر نامداران چو آشفته مست
به آسایش اندر یکی دم زدند
ز دیده به رخ بر همی نم زدند
چو آسوده گشتند بار دگر
ببستند بر کینه جستن کمر
گشادند بازو به گرز گران
برآورده چون پتک آهنگران
بیامد بر شاه هومان چو شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
تو را ننگ ناید ز پیمار اوی
تو گویی که با خسروی جنگ جوی
گر او را زمانه بدارد به سر
بر این دشت پیکار ای نامور
نباشد تو را در جهان هیچ نام
نه این بی پدر گر شود زنده سام
و گر تو شوی کشته بر دست او
به ماهی گراینده شد شست او
برآرد به گردون گردنده سر
به مردی شود در جهان نامور
ز توران بر آرند از آن پس دمار
نمانند بر دشت کین یک سوار
همی از در تاج و تخت است شاه
نه در جنگ بستن میان چون سپاه
بخندد بر این رای دستان سام
ز برزو به میدان چو جویی تو نام
به هومان چنین گفت افراسیاب
که از کینه دارم دو دیده پر آب
مرا درد این بتر از خسرو است
که بر پیش من کینه خواهی نو است
وز آن پس چنین گفت کای بی پدر
چه داری به مردی به میدان دگر
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بدان تا سر او در آرد به بند
چو بشنید ز افراسیاب این سخن
بجوشید از کین مرد کهن
برآورد گرز گران را ز زین
بزد بر سر شاه توران زمین
ز نیرو بیفتاد گرزش ز دست
ز بادش سپهدار ترکان بخست
جهاندار با زخم خورده،کمند
بینداخت آمد سر او به بند
عنان برگرایید و برگاشت اسب
خروشید بر سان آذر گشسب
چو برزو چنان دید بر سان باد
کمندش ز فتراک زین برگشاد
بیفکند در یال افراسیاب
ز دیده بشسته ز کین شرم و آب
ز یکدیگران روی برگاشتند
به خورشید نعره بر افراشتند
به لشگرگه خویش دادند روی
روان پر ز اندوه و دل چاره جوی
برانگیخته اسب از آوردگاه
بپوشید از گرد خورشید و ماه
ز نیروی هر دو فروماند اسب
تو گفتی کجا بار ماندند اسب (؟)
ستادند هر دو بر آن پهن دشت
نگه کن که آن روزشان چون گذشت
به بند کمر اندر آورد دست
یکی شیر غران،دگر پیل مست
همین کرد زور و همان زور کرد
جهانی پر از شر و از شور کرد
ز نیرو شده دیده هر دو خون
وز آن دو یکی تن نیامد نگون
چو شیده بدید آن برآشفت و گفت
که با ما خرد نیست امروز جفت
به ترکان چنین گفت جنگ آورید
مگر این دو تن را به چنگ آورید
ممانید کان جنگ جو جان برد
به ایران دگر نام مردان برد
اگر رسته گردد ز بند کمند
ببینی که بر ما چه آرد گزند
چو بشنید لشکر ز شیده چنین
زمین گشت مانند دریای چین
بیامد سپه همچو دریای آب
به یاری به گرد شه افراسیاب
چو رستم چنین دید و دستان سام
کشیدند شمشیر کین از نیام
به ایرانیان گفت اندر نهید
بر این رزمگه بر خورید و دهید
نباید که برزو شود کشته زار
به دست چنان ترک ناباک دار
بگفت این و از جای برکرد رخش
غریوان همی رفت آن تاج بخش
(جهاندار دستان چو باد دمان
همی رفت با نامور پهلوان)
(میان را ببستند ایرانیان
برآورد شیده چو شیر ژیان)
دو لشکر به یک جا برآشوفتند
سر و مغزها را همی کوفتند
هوا گشت از گرد چون تیره میغ
ز کینه نبد جان کس را دریغ
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
دو لشکر همی یکدگر را ندید
سر نامداران به میدان چو گوی
لبان آب خواه و دلان کینه جوی
به هر سو که رستم برافکند رخش
سر نامداران همی کرد پخش
به سوی دگر قارن رزم خواه
همی روز بد خواه کردش سیاه
ز بس نعره و تیغ و گرز گران
جهان بود بازار آهنگران
زمین همچو دریای جوشان شده
دو لشکر به یک جای کوشان شده
زمانه شده خیره از کارشان
ز کوشیدن جنگ و پیکارشان
چو لهاک و فرشید ورد آن دو مرد
بدیدند کز دشت برخاست گرد
درفش سیه را ندیدند ز دور
ببودند بر جای بر ناصبور
عنان های از آن جای برگاشتند
در حصن را خوار بگذاشتند
شتابان بدان انجمن آمدند
به ناگاه خود را بر ایشان زدند
پیاده بدیدند شه را به بند
به گردن در افکنده خم کمند
سپاه انجمن کرد بر گردشان
ز پیکار شمشیر بر سر فشان
گشادند هر دو به بازو دو دست
یکی همچو شیر و دگر پیل مست
به یکباره بستند یکسر میان،
سپهدار دستان چو شیر ژیان؛
به پیری همی جنگ جست آن زمان
شده خیره زو گردش آسمان
همی گفت امروز روز من است
سرسرکشان زیر گرز من است
همی گرز بارید از افراز ترگ
چو اندر خزان ریزد از باد برگ
جهان جوی رستم به کردار شیر
به هر سو درافکند رخش دلیر
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳۳ - بیرون آوردن پهلوانان ایران از بند پیلسم
فرامرز چون دید خالی حصار
بغرید مانند شیر شکار
به لشکر چنین گفت اندر روید
بدان نامداران یکی بنگرید
ببینید تا خود چگونه شدند
به بندند یا خود به بیرون شدند
که زنده ست زایشان که مرده شده ست
که دل را ز پیکار خسته شده ست
بیارید شان زود ایدر برون
که گشتند در بند محنت زبون
پیاده شدند آنگهی چند مرد
چه مردان که شیران روز نبرد
شدند اندر آن حصن دیدندشان
ز بند اوفتاده به تن در نشان
همه خاک از بندشان پر ز خون
فتاده بر آن خاک تیره نگون
کشیدند بر کتف ها هاموار
برون آوریدند شان از حصار
فرامرز چون دیدشان آن چنان
چو مرده به دخمه درون بی روان
ز خون دلش دیده پر گشته تر
به بیژن چنین گفت کای جنگ خر
تو بسیار در بند وارون شدی
پذیره به پیش بلا چون شدی
اشارت همی کرد بیژن به دست
که کامم شد از تشنگی خشک لب (؟)
فرامرز گفت آنگهی همچنین
بیاریدشان نزد شاه زمین
وز آنجا بیامد چو شیر ژیان
به پیش پدر تنگ بسته میان
چو رستم ورا دید گفتش بدوی
که ایرانیان را چه آمد به روی
تو آنجا ز بهر چه بر تافتی
بدین رزمگه از چه بشتافتی
فرامرز گفتا که ای پهلوان
بجایند ایرانیان با روان
چو گودرز و چون طوس و گستهم نیو
برفتند نزدیک سالار نیو(!)
چو بشنید رستم به دل شاد شد
تو گفتی که یک شاخ شمشاد شد
خروشی برآورد چون نره شیر
به ترکان درافتاد گرد دلیر
فرامرز چون از پدر جنگ دید
یکی گرزه گاو سر برکشید
بیامد به نزدیک آوردگاه
دلی کینه جوی و سری کینه خواه
چو دریای چین پیش میدان رسید
پیاده مر آن هر دو تن را بدید
چو برزو و چون شاه افراسیاب
ز یکدیگران هر دو با درد و تاب
به گردن درون هر دو تن را کمند
تن هر دو از یکدگر را گزند (؟)
دو لشکر ز بهرای هر دو به جنگ (؟)
بر آشفته چون شیر (و) شرزه پلنگ
چکان از تن هر دوان جوی خون
به خاک اندرون سخت و تنشان زبون (؟)
همه جنگ جویان به جنگ اندرون
به پیکار جان را گرفته زبون
چو هومان و چون شیده جنگ جوی
درآورده با زال زر رو به روی
به هومان دو دیده همی برگماشت
که از بهر دستان ازو کینه داشت
چو دریای جوشان بیامد برش
بزد گرزه گاو سر بر سرش
سپر بر سر آورد هومان ز بیم
دلش گشت از هول او بر دو نیم
ز نیرو بیفتاد ترگش ز سر
گریزان شد از بیم آن جنگ خر
نهان گشت هومان به جنگ اندرون
ببارید از درد از دیده خون
وز این سوی دربند افراسیاب
ابا برزوی شیر در جنگ و تاب
جهاندار شیده ز بیم گزند
بیامد بزد تیغ را بر کمند
به تیغی ک زد شیده خشمناک
کمند دو شمشیر زن کرد چاک
چو افراسیاب دلیر آن بدید
گریزان شد از بیم سر در کشید
به چاره نهان گشت در لشکرش
گرفتند لشکر به گرد اندرش
زواره بیامد به کردار باد
به برزوی شیر اوزن آواز داد
که ای پهلوان جهان بر نشین
که از شب سیه گشت روی زمین
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
به زین اندر آمد به کردار شید
سپهر از ستاره شده همچو رنگ
همه روی گردون چو پشت پلنگ
دو لشکر فروماند از کارزار
یکی را نبد دست و بازو به کار
ز یکدیگران روی برگاشته
بسی خسته بر دشت بگذاشته
ز ایرانیان دشت چون پشته شد
ز توران یکی نیمه را کشته شد
جهان جوی رستم به کردار شیر
بیامد به نزدیک خسرو دلیر
سرافراز برزوی و دستان سام
بر شاه رفتند دل شادکام
(همی خواند هر کس بدو آفرین
که آباد بادا به خسرو زمین)
(نگه کرد خسرو به ایرانیان
بدان نامداران فرخ گوان)
به زنگه بفرمود خسرو که زود
برون شو تو امشب به مانند دود
نگه کن پس و پیش و هشیار باش
ز دشمن سپه را نگهدار باش
چو بشنید زنگه زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
(وز آن روی افراسیاب دلیر
چو رسته شد از رزم برزوی شیر)
بیامد به لشکر به کردار شیر
به شیده چنین گفت کای گشته چیر
تو را داشت باید سپاهم به جای
همین کوس زرین و پرده سرای
برون کن تو پیران و هومان به هم
از ایدر نتابیم بی درد و غم
که خسرو ز ما هر دو پر درد شد
به تدبیر ما از پدر فرد شد
چو من رفته باشم تو گاه سحر
ببند از پی راه رفتن کمر
بیا از پس من چو باد دمان
سراپرده و تخت ایدر بمان
بفرمود تا باره راهبر
که بودی به رفتن چو مرغی به پر
ز بهر هزیمت پر از خشم و کین
بر این باره اش را نهادند زین
ز لشکر گزین کرد مردی هزار
همه رزم جوی و همه نامدار
سراپرده آنجا به شیده بماند
خود و گرد پیران بدین سان براند
به درد پسر راند از دیده خون
به پیران چنین گفت کای رهنمون
شدم سیر از زندگانی خویش
ز سوسن نگه کن چه آمد به پیش
مر او را طلایه به ره بر بدید
سبک زنگه نزدیک ایشان دوید
بدیشان چنین گفت بگشای لب
کجا رفت خواهید در نیم شب
چه جویید و نام سپهدار چیست
سپهبد کدام است و سالار کیست
نه اید آگه از زنگه شاوران
کجا برد خواهید جان و روان
چنین گفت هومان ویسه بدوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
به پیران چنین گفت افراسیاب
که چشم ظفر را پر آمد ز خواب
به پیران چنین گفت کای بانژاد
بکوشید امشب به کردار باد
چو هومان ز افراسیاب این شنید
به کرداد دریا دلش بر دمید
مر آن هر سه با خوارمایه سپاه
برانداختند خاک بر چرخ ماه
به اندک زمان لشکری کشته شد
تو گفتی که شان بخت برگشته شد
به فرجام افراسیاب دلیر
کمان را به زه کرد چون تند شیر
یکی چوبه تیر بگشاد زود
بزد بر بر زنگه بر سان دود
کمرگاه او را به هم بردرید
ز زنگه بر آن زخم در خون کشید (!)
چو زنگه چنان دید شد چاره جوی
به لشکرگه خویشتن داد روی
جهاندار افراسیاب دلیر
همی تاخت پویان به کردار شیر
وز آن روی زنگه بر شه رسید
چو کیخسرو او را بدان گونه دید
به رخساره زرد و به تن ناتوان
دریده سلب خون به زین بر روان
به زنگه چنین گفت بر گوی راست
چه افتاد و پیکار تو از چه خاست
بدو گفت زنگه که ای شهریار
طلایه ببردم سواری هزار
برفتیم چون روی شب تیره گشت
خروش سپاه آمد از پهن دشت
چو دیدم چنان پیش لشکر شدم
بدان کار بند کمر بر زدم
بدیشان چنین گفتم ای سرکشان
کجا رفت خواهید زایدرکشان...
چو بشنید خسرو رخش گشت زرد
جهاندار از درد دل یاد کرد
همی گفت کای داور دادگر
تو دانی که بر داد بستم کمر
به هر خون که ریزند ز ایرانیان
بپیچند به فرجام تورانیان
وز آن پس چو برخاست بانگ خروس
جهاندار شیده فرو کوفت کوس
ستور هزیمت به زین درکشید
ز نام آوران لشکری برگزید
سراپرده و خیمه بر جا بماند
به لشکر همه ساز ره برفشاند
به بی راه و ره نامور درکشید
تو گفتی به گیتی کس او را ندید
همی تاخت باره چو باد دمان
چو برزد سر از که سپیده دمان
برون آمد از پرده روز شید
جهان کرد مانند سیم سپید
تبیره برآمد ز پرده سرای
خروشیدن بوق با کره نای
ز تورانیان بر نیامد نفس
فرستاد هم در زمان شاه کس
از آن نامداران یکی را ندید
نه ز آن نیمه آوای مردم شنید
دمان مژده آورد زی شهریار
که آسوده شد شاه از کارزار
گریزان شد از شاه،افراسیاب
همانا گذشته ست از آن سوی آب
به لشکر چنین گفت شاه زمین
نباید که گیرند بر ره کمین
که آن پیر سر جادوی بدکنش
که هر دم دگر گونه آرد منش
(سواران برفتند)هر سو دوان
همان پهلوانان رویین تنان
برفتند تا مرز توران زمین
همی آگهی یافتندش ز چین
(به ایران ندیدند از ایشان) نشان
چنین گفت خسرو به گردن کشان
که دشمن گریزان ز کشتن به است
اگر چه به هر هفت کشور مه است
(سراپرده و چارپای و ستور)
بسی بهتر از دشمن روز کور
به ایران خرامیم ز ایدر کنون
که بخت نکو گشتمان رهنمون
(بسازیم از بهر برزوی کار)
چنان چون بود در خور نامدار
چو بشنید دستان ز خسرو چنین
ببوسید پیشش سپهبد زمین
(به خسرو چنین گفت کای شهریار)
به دیان دادار پروردگار
که از آرزو برنتابی سرم
کزین کام از مهر و مه بگذرم
(از ایدر به ایوان بنده خرام)
به جان سپهدار فرخنده سام
بباشیم یک ماه پیروز و شاد
به دیدار کیخسرو پاک زاد
(چو بشنید کیخسرو نامجوی)
ز فرمان او برنتابید روی
برفتند شادان به ایوان زال
خود و پهلوانان با فر و یال
(به هر جای ایوان بیاراستند)
می و رود و رامشگران خواستند
به هر جای می خواره انبوه شد
ز شادی دل اندر بر استوه شد
(به دیبا بیاراسته بام و در)
همی ریخت در پای خسرو گهر
به زاول همه شادمان مرد و زن
نشانده به هر جایگه رود زن
به ایوان دستان جهان جوی شاه
چو خورشید تابان ستاره سپاه
جهان پهلوان رستم زال زر
به گردون گردان برآورده سر
فرامرز و برزو ستاده به پای
بر تخت خسرو به پرده سرا
چو خسرو به برزو نگه کرد گفت
به مردی نباشد به گیتیت جفت
وز آن پس چنین گفت با پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
بیا تا کنون ساز برزو کنیم
به ایران ورا پهلوان نو کنیم
چو بشنید رستم ببوسید تخت
بدو گفت کای شاه شوریده بخت
جهان جوی برزو تو را بنده است
به فرمان و رایت سرافکنده است
به کین سیاوخش بسته میان
بکوشد به توران چو شیر ژیان
تو شاهی و او پهلوان نو است
چو من بنده ی شاه کیخسرو است
مرا برف پیری به سر بر نشست
نیارم به کینه همی آخت دست
مرا سال از چار صد برگذشت
به سر بر بسی چرخ گردان بگشت
کنون روز برزوست و پیکار و جنگ
به هر جایگه بر بیازیده چنگ
چو بشنید خسرو ازو شاد شد
تو گفتی همی سرو آزاد شد
بفرمود تا یاره و تاج زر
غلامان رومی به زرین کمر
ده اسب گران مایه زرین ستام
ز یاقوت و پیروزه رخشان دو جام
دو صد تخته جامه ز دیبای چین
بسی جوشن و ترگ از بهر کین
درفشی که بد پیکر او عقاب
که بود از نخست آن افراسیاب
ز مردان شمشیر زن ده هزار
همه نامداران خنجر گزار
سپردش به برزوی شاه جهان
به نزدیک فرزانگان و مهان
نبشتند منشور غور و هری
به برزو سپرد آن ز بهر چری
بدو گفت کاین کشور آباد دار
کشاورز پیوسته با داد دار
بر آن مرز خرم همی باش شاد
نباید که پیچی سرت را ز داد
همی باش آباد با دوستان
فرامرز در مرز هندوستان
چو بشنید برزو زمین بوسه داد
بسی آفرین کرد بر شاه یاد
فرامرز و برزو و رستم زبان
گشادند بر شهریار جهان
نیایش کنان هر یکی آفرین
گرفتند بر شهریار زمین
چو خسرو یکی ماه در سیستان
(به شادی همی بود هم داستان )
سر ماه هنگام بانگ خروس
ببستند بر کوهه پیل کوس
دو منزل سپهبد جهان پهلوان
(همی رفت با شاه روشن روان)
جهاندار دستان و برزو به هم
برفتند با شه چو شیر دژم
جهاندار رستم هم آنجا بماند
(خود و نامداران ز زاول براند)
به پایان رسانیدم این داستان
از آن نامور بر منش راستان
چو از رزم برزو بپرداختم
ز گودرز و پیران سخن ساختم
تمام شد کتاب برزو نامه از گفته مولانا شمس الدین محمد کوسج،علی ید العبد الفقیر جهانگیر اصلح الله احواله فی شهر محرم الحرام سنه تسع (و) عشرین و ثمانمائه(۸۲۹)
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ای چرخ زمین آستانت
خورشید، غلام پاسبانت
سام آمده صیدی از کمندت
رستم شده زالی از کمانت
کاووس ملازم رکابت
گرشاسب، پیاده عنانت
کیخسرو، چون فراسیاب است
زنهاری تیغ ابروانت
مانند کیان، شده کیومرث
حسرت کش جرعه لبانت
از حسرت نیزه تو گودرز
غلطیده به خون چو کشتگانت
از هیبت ناوکت، فرامرز
درّیده جگر چو دشمنانت
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح وزیر صدرالدین
ز اقبال بر کمال شهنشاه شرق و چین
زینت گرفت صدر وزارت بصدر دین
صدری به دین پاک محمد بنام اوست
محمود بود و هست و بود تاییوم دین
صدری که اوست واسطه عقد اهل فضل
هر نکته از عبادت او جوهر ثمین
هر جوهری که لفظ وی آرد زکان طبع
زان جوهر است خاتم اقبال را نگین
سلک جواهر است خط جانفزای صدر
چون صدر جوهری بود آری بود چنین
تشبیه صدر و نامه و توقیع و کلک صدر
زلف مسلسل است و بناگوش حور عین
شاگرد پیشه گان و خریطه کشان وی
استاد کار تیر سپهرند بر زمین
از آفرین سرشت ورا لطف کردگار
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
در مدح او بود سخن آفرین سرای
ای ز آفرین سرشته ترا عالم آفرین
هرکس که آفرین تو گوید بصد زبان
از صد زبان بگوش وی آرند آفرین
نی از کبارد هرکسی مرترا نظیر
نی از کرام عصر کسی مرترا قرین
آبستن است کلک تو اندر بنان تو
کز سیر او بنات هنر زاید و بنین
تدبیر تست بسته گشاینده آنچنانک
سد سکندری نبود پیش او متین
شیرینی عبارت تو اهل فضل را
در گوش خوشتر است که در کام انگبین
گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوار و صفیری زند حزین
نبود عجب که مازوی بیمغز بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین
دستور شاه شرقی و بر آسمان فضل
چون صبح صادقی ید بیضا در آستین
گیتی بنور عدل شه آراسته شود
خورشید فضل تو چو شود ظاهر و مبین
در تو چو ظن خلق بنیکی است نیک باش
تا در تو ظن خلق بنیکی شود یقین
شد پیش مهر امر تو دلهای خلق موم
آن کن که مهر مهر پذیرد نه مهر کین
تا آفتاب شاه نجومست و مه وزیر
وز هردو دور چرخ شهور آرد و سنین
آن اشهر سنین عدد عمر شاه باد
تو ماه صدر بادی و شاه آفتاب دین
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
سپهر مجد و معالی رضاقلی که هلال
بساغر تو خط مهجتی فداک سپرد
بهر زمین که زجام تو قطره افتاد
چه طعنه ها که ازو سلسبیل وکوثر برد
سه چار روز بود کز سپهر مینائی
تهی است ساغر این بندهات زصاف وز درد
تهمتنی کن و امشب از آن سیاوش خون
بطی فرست که گردم بفر رستم گرد
اگر که حفظ بدن واجب است اندر شرع
به چاره کوش که من بی شراب خواهم مرد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰۲ - در ستایش و تعریف فردوسی علیه‌الرحمه به الفاظ فارسی
دو تن پهلوان سخن در میان
سخن بودشان از تن و از روان
یکی گفت بایست نیروی تن
که گفتار فردوسی است این سخن
«ز نیرو بود مرد را راستی»
«ز سستی کژی زاید و کاستی»
یکی گفت پرورد باید روان
که فرموده آن شاعر پاک جان
«توانا بود هرکه دانا بود»
«ز دانش دل پیر برنا بود»
سخن بس به پیرایه آراستند
خود از بنده سنجیدنش خواستند
بگفتم که در این ره رهروان
بسی ره سپردند اندر جهان
دورهروکه مانند ایشان کم است
همانا که فردوسی و رستم است
به بینیم از این دو در روزگار
چه ماند از هنر سالها یادگار
به بینیم باشد که را برتری
ز تن پروری و ز روان‌پروری
بر مرد دانا روان دانش است
تن ار پروری بهر دانش خوشست
نگویم مپرور تن ای پهلوان
بپرور ولی هم تن و هم روان
بود تن چو اسب و روان چونسوار
چو نبود سوار اسب ناید بکار
سوار اسب را چون کشد زیرران
خود این رام گردد به نیروی آن
زهی خاوری اوستاد سخن
که خورشیدوش گشت پرتوفکن
بسبک خوش و گفتهٔ دلفروز
شب تار ایرانیان کرد روز
نبود ار که فردوسی نیک‌خوی
چه نامی بد از رستم جنگجوی
اگر بود رستم در آن روزگار
که فردوسی از خامه شد مشکبار
چو پیکارش بنوشت با اشکبوس
به دستش همی‌داد با اشک بوس
زرزمش به پران خدنگ گزین
به میدان اسفندیار گزین
سخن گفت آنسان که گویندگان
نیارند گفتن بگیتی چو آن
بدیوانش ار یاز بینی درست
یکی پهن میدان بود کز نخست
در آن کرده‌ آماده نیروی جنگ
به دشمن سر راه بر بسته تنگ
خدنک از الف کرده و زنون کمان
ز را تیغ وز میم گرز گران
سنان کرده از لام آن ارجمند
ز تشدید ترکش هم از مد کمند
کشیده ز دشمن شب و روز کین
به نام دلیران ایران زمین
فرامرز و برزو فریبرز و گیو
کز ایشان جهانی بود پر غریو
همه سایه پرورد آن پرچمند
همه زندهٔ آن مسیحا مند
یکی خوان به پهنای روی زمین
بگسترده آن اوستاد مهین
جهانی بدان خوان شده میهمان
زهی خوان رنگین زهی میزبان
پی حق گذاری ز مهمانیش
ستاید صغیر سپاهانیش
روان بخشیش بر عجم یاد باد
روان روان پرورش شاد باد
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۳ - در تعریف ایران
ایران چه وقت مردم صاحب هنر نداشت؟
کی اسم و رسم از همه جا بیشتر نداشت؟
این کوهسار بود چه هنگام بی پلنگ؟
این بیشه در کدام زمان شیر نر نداشت؟
این زال سالخورده بهر دور کی هزار
پور دلیر چون پسر زال زر نداشت؟
سیمرغ قاف دولتش از همت بلند
کی قاف تا به قاف جهان زیر پر نداشت؟
کی بر سر سپاهیش از شیر و آفتاب
گردون به دست پرچم فتح و ظفر نداشت؟
چندی هم ار خراب شد از خویش شد نه غیر
غیر از پی خرابی ایران جگر نداشت
این ملک از نفاق و دورویی خراب شد
نقص دگر نبودش و عیب دگر نداشت
ای هموطن نفاق بدل کن به اتفاق
هرگز نفاق سود به غیر از ضرر نداشت
آنکس که پیشرفت خود اندر عناد دید
گویا ز پیشرفت محبت خبر نداشت
بنگر خدای خانهٔ او چون خراب کرد
آنکس که جز خرابی ایران به سر نداشت
هر بدکننده بد به حق خویش می‌کند
آری صغیر! کس به جز از کِشته برنداشت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۱
زلف بر عارض زیبای تو حالی دارد
کیست در شهر که او چون تو جمالی دارد
در جواب او
صحن فرنی است که فرخنده جمالی دارد
نه چو پالوده که زلف و خط و خالی دارد
عزم همصحبتی قیمه بود اکرا را
دلم از غصه این قصه ملالی دارد
در زمانی که بود چشم تو سرخ از سبزی
صحن ماهیچه بر قیمه چه حالی دارد
طاس شیر و شکر از لطف شما می خواهم
چه کنم ماس بقر را که سفالی دارد
ترشی و آش سماق ار چه عزیزند ولیک
همچو بریان که درین شهر کمالی دارد
بامدادان سوی بازار خرامان بگذر
بنگر کله بریان چه جمالی دارد
هر کسی را ز ازل گشته مقرر هنری
صوفی و اطعمه او نیز خیالی دارد
احمد شاملو : هوای تازه
با سماجتِ يک الماس ...
و عشقِ سُرخِ یک زهر
در بلورِ قلبِ یک جام

و کش‌وقوسِ یک انتظار
در خمیازه‌ی یک اقدام

و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو
بر دلدادگیِ خنجرِ من...

و تو خاموشی کرده‌ای پیشه
من سماجت،
تو یک‌چند
من همیشه.

و لاکِ خونِ یک امضا
که به نامه‌ی هر نیازِ من
زنگار می‌بندد،
و قطره‌قطره‌های خونِ من
که در گلوی مسلولِ یک عشق
می‌خندد،

و خدای یک عشق
خدای یک سماجت
که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری
می‌میرد، ــ
[از زمینِ عشقِ سُرخ‌اش
با دهانِ خونینِ یک زخم
بوسه‌یی گرم می‌گیرد:

«ــ اوه، مخلوقِ من!
باز هم، مخلوقِ من
باز هم!»
و
می‌میرد!]

و تلاشِ عشقِ او
در لبانِ شیرینِ کودکِ من
می‌خندد فردا،

و از قلبِ زلالِ یک جام
که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیده‌ام
و از خمیازه‌ی یک اقدام
که در کش‌وقوسِ انتظارِ آن مرده‌ام
و از دلدادگیِ خنجرِ خود
که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهاده‌ام
واز سماجتِ یک الماس
که بر سکوتِ بلورینِ تو می‌کشم،
به گوشِ کودکم گوشوار می‌آویزم!

و به‌سانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران
که در آیینه‌ی گریزانِ شط می‌گریزد،
عشقم را بلعِ قلبِ تو می‌کنم:
عشقِ سرخی را که نوشیده‌ام در جامِ یک قلب که در آن دیده‌ام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسه‌ی گرم خواهد گرفت با دهانِ خون‌آلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش

و چون سماجتِ یک خداوند
خواهد مُرد سرانجام
در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،
و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست
چون سایه‌ی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید
گرسنگیِ آینه‌یِ قلبِ تو!



و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند
حماسه‌ی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجره‌ی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه می‌کند:
«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیده‌ام
خواهدم کُشت.
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفه‌ام خواهد کرد!»

۱۳ تیرِ ۱۳۳۰

فریدون مشیری : ریشه در خاک
نیایش
آفتابت
ــ که فروغ رخ «زرتشت» در آن گل کرده‌ست
آسمانت
ــ که ز خمخانه «حافظ» قدحی آورده‌ست
کوهسارت
ــ که بر آن همت «فردوسی» پر گسترده‌ست
بوستانت
ــ کز نسیم نفس «سعدی» جان پرورده‌ست
همزبانان من‌اند.
*
مردم خوب تو، این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا
قد برافراختگان،سینه سپرساختگان
مهربانان من‌اند.
*
نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند ببینندکه:
آواز از توست!
*
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاکم که در آن عشق تو می‌جوشد وبس
تا تو آزاد بمانی
به زمین ریخته باد!
امام خمینی : رباعیات
عید
این عید سعید، عید اسعد باشد
ملّت به پناه لطف احمد باشد
بر پرچم جمهوری اسلامی ما
تمثال مبارک محمّد(ص) باشد
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
جُور
از جور رضا شاه، کجا داد کنیم؟
زین دیو بَرِ که ناله بنیاد کنیم؟
آن دم که نفس بود، ره ناله ببست
اکنون نفسی نیست که فریاد کنیم
زرتشت : وندیدا
پیشگفتار
وندیدا یکی از بخش های پسین اوستای نو است که برخی از پژو هشگران ، آن را بکلّی جدا و متمایز از دیگر بخشها و نماینده ی آیینها و داد گزاریهای مغان بتختری یا مادی می دانند .
از این بخش - بجز فرگرد دوم آن ( داستان جم) - تا کنون ترجه فارسی رسایی که هم از حیث زبان و هم از نظر یادداشتها و توضیحها و درک و دریافت دشواریهای فراوان متن ، امروزی و علمی باشد و بتواند پرسشها خواننده ی پژو هنده ی کنونی را پاسخ گوید ، انتشار نیافته است .( برای اشنایی با چگونگی این امر مقاله دکتر بهرام فره وشی در ماهنامه راهنمای کتاب ، سال 6 شماره ی 8 آبان 1342.
در گزارش اوستای پورداود نیز جای وندیدا خالی ماند . استاد گزارش این بخش را در سالهای اوج کار و کوشش پژوهشی خود به انجام رساده است ، اما ویرایش و تدوین نهایی آن را موکول به پایان یافتن کار انتشار دیگر بخشهای گزارش خود کرده بود . وی در پاسخ این پرسش نگارنده که چرا اقدام به انتشار آن نمی کند ، چنین استدلال می کرد که این گزارش ، چند ده سال پیش صورت پذیرفته و نیازمند بررسی و مقاله دوباره با متن و منابع مربوط بدان و ویرایشی سرتاسری است که در سالهای پیری و ناتوانی ، دیگر از وی بر نمی آید و انتشار آن به همان صورتی که هست نیز روا نمی داند و امید وار است که روزی یکی از همکاران و دوستان جوان وی این کار را به نحو شاسته ای به سرانجام برساند .( گفتنی است که در طی گزارش اوستای پور داود ، بارها به نوشته های وندیدا استناد شده و پاره هایی از آن گزارش گم شده ، آمده است .)
دست نویس سالخورده ی گزارش وندیدا تا واپسین روزهای زندگی استاد، روی میز کار او بود ؛ اما متأسفانه پس از در گذشت وی ، دقّت کافی، در حفظ میراث پژوهی او بعمل نیامده وآن دست نویس نیز در میان کاغذها و یادداشتها ی دیگر وی پراکنده شد و در نقل و انتقالهای خانوادگی از میان رفت و بدین سان ، کار انتشارگزارش فارسی وندیدا پور داود بکلّی منتفی شد .
نگارنده ی این گفتار که در دو دهه ی اخیر ف دست اندر کار گزارش سرتاسری همه ی نوشتارهای اوستایی بوده ، بر این باور است که در یک پژو هش اوستا شناختی جامع این بخش از نامه ی کهن را به هر کدام از شاخه های دین زرتشتی که منسوب شمرده شود و نسبت سازگاری یا ناسازگاری مضمون و محتوای آن با دیگر بخشها اوستا ، به هر اندازه که باشد - نمی توان و نباید نادیده انگاشت . از این رو ترجمه ی این بخش را نیز در کنار دیگر بخشها برعهده گرفت و اینک گزارش کامل همه فرگردها ی بیست و دو گانه ی آن را در این مجموعه عرضه می دارد تا خواننده و پژوهنده میراث فرهنگی و فکری ایرانیان با ستان ، فرصت مطالعه و برسی همه ی بخش ها را در کنار هم داشته باشد .

نام این بخش از نامه ی کهن دینی ایرانیان ، یعنی وندیدا ، صورت تحریف شده و غلط مشهوری است از شکل اصلی اوستایی آن وی ديو دات . این نام ترکیبی ، سه جزء دارد جزء نخست آن وی پیشوندی است که برسر بسیاری از نامها یا ریشه ی فعلهای اوستایی آمده و معنی دوری و جدایی بدانها می دهد و در فارسی به صورت « گُ» در بسیاری از واژه ها ، از جمله در گریختن و گسستن باقی مانده است . جزء دوم آن ديو همان است که در فارسی به صورت دیو به تنهایی و در ترکیبهایی چند ، دیده می شود . جزء سوم آن دات به معنی سامان و نظم و قانون است که در فارسی داد و ترکیبهای آن را از همین ریشه داریم . وی دیو دات بر روی هم به معنی داد دور دارنده دیو یا به تعبیر گسترده تر، داد دیو ستیز است .
بنا برنوشته های دنی زرتشتیان ، این بخش از اوستای نو ، نوزدهمین نسک ( دفتر) از نسک های بیست و یک گانه ی اوستای روزگار ساسانیان بوده و به شش نسک گم شده ی دیگر ، نسک های داتیک را تشکیل می داده که موضوع آن ها دانش و داد و کار جهانی بود و گذشته از گاهان - تنها نسکی از اوستا که به همان صورت کهن برجا مانده است .
« کریستن سن » تاریخ نگارش و تدوین وندیدا را دوره ی اشکانیان می داند هر چند همهی اوستا شناسان با این نظر همداستان نیستند ؛ اما بیشتر پژو هشگران با توجه به سبک و شیوه نگارش این بخش که در سنجش با یشتها برخی نادرستیها ی دستوری دارد و در پاره ای از موردها تقلیدی است از بخش های کهن تر اوستا و با در نظر گرفتن چگونگی محتوای ان ، تاریخ نگارش و تدوین ، آن را بسیار جدید تر از روزگار انشاء دیگر بخش های اوستا دانسته وآن را منسوب به شاخه ی با ختری دین مزدا پرسی و چکیده ی باورها و برداشتها ی مغان مادی شمرده اند . در هر حال هیچ یک از اوستا شناسان ، در پیوند وندیدا با مجموعه پیکره ی اوستا تردیدی روا نداشته است .
برخی از پژوهندگان ، وندیدا را برآیند نفوذ گسترده مغان مادی در دربار خشایارشاو هماهنگی آن دربار با روحانیت زرتشتی می دانند .

دو فرگرد نخستین و چار فرگرد واپسین وندیدا، سبک نگارش و حتوایی متفاوت با دیگر فرگرد ها دارد و احتمالا بازمانده ای است از اساطیر کهن آریایی که می دانیم به چه علّت با فرگرد های سوم تا هیجدهم همراه و در یک جموعه آمده ست . در فرگرد نخست ، سخن از شانزده سرزمینی می رود که اهوره مزدا آنها را آفرید و آسیبهایی که اهریمن با پتیاره آفرینی های خود ، بر هریک از این سرزمیها وارد آورد . می توان این فرگرد را کهن ترین نوشته ایرانی دانست که گزارشی جغرافیای از جهان کهن ـ هر چند به شکل اساطیری ـ به دست می دهد .
فرگرد دوم ( داستان جم ) منظومه ای است تمام عیار از یکی از دیرینه ترین اسطوره های آریایی که نه تنها ریشه های بسیار کهن آن در اساطیر باستانی هند و ایرانی و در سرودهای وداها و حماسه ی مهابهاراتا می یابیم ، بلکه بازتابها و تأثیرگذاریهای بعدی آن را در اسطوره ها و افسانه ها ی اقوام سامی و اقوام کهن ساکن سرزمینهای میان رودان نیز می بینیم .
فرگرد نوزدهم ، گزارش و بیان اسطوره ای است کهن که در آن ، زرتشت و اهریمن در تقابل با یکدیگر قرار می گیرند و هر چند به نظر نمی رسد که در روزگار زرتشت یا دوره ها نزدیک بدو به نگارش در آمده باشد ، نشانه های آشکاری از ادبیّات گاهانی و سرودهای اساطیریـ حماسی یشتها و حتی برتر از آن ، ساطیر هند و ایرانی در آن به چشم می خورد .
دار مستتر مضمون این فرگرد با رویارویی ادیپوس و ابوالهول می سنجد . فرگرد بیستم چهره ی اساطیری ثریت نخستین پزشک جهان و چگونگی برخورد ایرانیان با دانش پزشکی و درمان بیماریها ی گوناگون را به ما می شناساند . در فرگرد بیستو یکم ، سخن از گاو پاک یا گاو نخستین در میان است که نمونه نوعی ستوران به شمار می آید وباز هم دورنمایی اساطیری از کو ششهای ایرانیان برای دست یابی بر محیط زیستی پاک وبی الایش و بدور از گزندها و ناخوشیها را در بابر چشم مامی گذارد و سرانجام فرگرد بیست و دوم ـ هر چند نا تمام می نماید ـ به گونه ای دنباله دو فرگرد پیش از ان است و محتوای آن را سخن از نوعی دیگر از درمان و تلاش برای دور راندن بیماری و مرگتشکیل می دهد که می توان آن را نثره ی درمانی ( و به تعبیر امروزی گفتار درمانی یا روان درمانی ) نامید .
در فرگردهای سوم تا هیجدهم با مجموعه ی مدوّ ن و منظم ومشروحی از قانون نگاریها و داد گزاریها ی ایرانیان کهن در مورد حقوق فردی و اجتماعی انسان و مناسبات گوناگون میان افراد و حتی رعایت حقوقی ویژه برای جانوران اهلی و نیز اداب و آیین های پلایش تن و روان و دوری از آلودگی و گند و لاشه مردار( نسو) و تعیین دستمزد پزشکان و پاک کنند گان و مسائل دیگری از این دست بر می خوریم که هر فصل آن ، سزاوار پژوهشی ژرف است و در زمینه مباحث جامعه شناختی ایران سندی به شمار می اید .
بیشترین بخش مباحث حقوقی و فقهی وندیدا ( یعنی اصول جزا و فرمانهای تطهیر ) را در گتابهای پهلوی مانند دینکرد ،بند هشن ، گزیده های زاد اسپرم ، ارداویراف نامه ، شایست ـ نشایست و کتابهای روایات نیز به همان صورت یا با اندک دگرگونی می بینیم و از این لحاظ ، مطالعه ی کامل این بخش از اوستا در ضمن فرصت مناسبی است برای سنجش محتوای آن با ادبیات دینی پارسی میانه .
دقت فرهنگی و نگرش جامعه شناختی در محتوای وندیدا نشان می دهد که این بخش از نامه ی دینی کهن یرانیان ـ به رغم ظاهر خشک و قهر امیز پاره هایی از ان و ناخوشایند نمودن بری از آداب و رسوم بیان شده در آن ـ گنج شایگانی است از ریشه دارترین و بنیادی ترین بن مایه های اساطیر و فرهنگ ایرانیان . در پژوهش های امروزی می توان از بن مایه ها بهره گرفت و محتوای آن ها در عرصه ادبیات ، اسطوره شناسی ، حقوقق ف جامعه شناسی ، مردم شناسی و یزدان شناخت سنجشی ، با دستاوردهای دیگر قوم ها و دینهای پیشین و پسین سنجیده و موقعیّت فکری و فرهنگی ایرانیان را در پهنه ی گسترده تری باز شناخت .
برّرسی و شناخت داد گذاریها و فرمانهای وندیدا بخشی از مطله ی سراسری اوستا است . نمی توان گاهان شور انگیز زرتشت را خواند وبا آن همه نیایش و نماز و اسطوره و ایین و حماسه در یسنه و یشت ها و ویسپرد و خرده اوستا اشنا شد ؛ اما از مطالعه جدّی و اصولی وندیدا چشم پوشید و پژوهش در کار کرد اندیشه و فرهنگ ایرانیان دوران باستان را کامل دانست . اینها همه جنبه ها ونمودهای گوناگون یک پدیدارند .
پژو هندگان پارسی ( رستم ج . ج . مدی ) در گفتاری به نام ( تحول قانون ایرانی ) به معرفی و تحلیل وندیدا پرداخته و نوشته است :
وندیدا که از گذشته باستانی بسیار دور به طورکامل به دست ما رسیده ف تنها کتاب دینی مزداپرستان است که محتوای عده آن را قانون جزایی ایران باستان تشکیل می دهد . وجود چنین قانونی در ایران کهن ، نشان می دهد که ایرانیان ان روزگار ان ف چندان از معیار وملاک تمدّ نجدید دور نبوده اند . . .
گوهر دین زرتشتی این است که جهان برای برخورداری همگان آفریده شده است ، نه برای سود جویی این یا آن شخص بخصوص . . .
پژوهش در فرمانهای وندیدا ، نشان می دهد که ایرانیان تا چه اندازه به ازادی و حقوق فردی انسان احترام می گذاشته اند . در این فرمان ها می بینیم که وارد آوردن کم ترین گزندی به تن آدمی ، به شدّت نا روا شمرده شده است . . .
هرگاه جریان تاریخ را سه هزارسال به عقب برگرداندیم ، در ترکیب قانون و سازمنها ونهادهای ایران باستان ، بسیاری چیزهای شگفتی اور و ستایش انگیز می یابیم .
مهرداد بهار نیز در باره اهمیت وندیدا گفته است :
. . . این اثر، علاوه بر داشتن مطالبی جغرافیای و تاریخی ( هر چند افسانه ای ) دارای مطالب بسیار حقوقی وایینی هست که آن را از نظر جامعه شاسی و تاریخی و ارتباط فرهنگی و اجتماعی مردم نجد ایران با بین النهرین و غرب آسیا شایان اهمیت بسیار می سازد .
. . . مطالب یاد شده در فصل های اول ودوم این کتاب که دارای اصلی اوستایی است ف باید محتملا بسیار کهن و مربوط به اعصار پیش از تاریخ گسترش و سپس سکونت اقوام هند و ایرانی در اسیای میانه دره ی سند و نجد ایران باشد .( و. ب . هنینگ ) نظریه ای دیگری دربره وندیدا دارد وان را نمونه بارز وضع مغان در دوران ناتوانی و ر زیر سلطه یونانیان می شمارد .
روی هم رفته می توان گفت وندیدا در کنار دیگر بخش ها ی کهن مجموعه کهن سال اوستا ف گویاترین نمایشگاه فرهنگ باستانی ماست که هر کس در هر عصر و به دلیلی چیزی در ان به یادگار گذاشته است و ما امروز همه ی آن رابا وجود ناهمگونیهایی که در میان پاره ها و بخش های ان به چشم می خورد در برابر دیدگان خود داریم .برماست که این مرده ریگ قرون و اعصار و این کهن سال ترین یادمان نیاکانمان را با حوصله و دقّت وبردباری و آزاد منشی و بدور از هرگونه پیش داری و یکسونگری مطالعه کنیم و در آن به پژوهش بپردازیم و هر گز از یاد نبریم کهبه گفته پورداود :
داستانها و فرهنگهای کهن ما هرچه هست ، زاییده زندگی قوم ما و پرورده سرزمین ما ونمودار سرشت نیاکان ما و راست ترین گاه ید و خوب پدران ماست . اگربد بودند یا خوب اگر تندگدل و تنگدست بودند یا رادمرد و گشاده دست ، اگر پهلوان و دلیر بودند یا ترسو و بز دل اگر بزرگ منش وآزاده بودند یا گدا منش و درویش ، همه ی این زشت و زیباها از همین داستانها هویداست و بهتر و روشن تر و بی طرف تر تز تاریخ واقعی ایران و مردم این کشور است .»


وظیفه خود می دانم که در این فرصت ف از یکایک دوستان و سروران دانش پژوه و فرهنگ دوستی که در کار گزارش وندیدا مشوّق من بوده اند و مرا دلگرمی بخشیده ان و در مواردی راهنمایی کرده اند و برخی از ماخذ نایاب را بزرگوارانه در اختیار من گذاشتند و بویژه از آقایان دکتر بهرام فره وشی و دکتر احمد تفضّلی که هر دو از رهروان دیرین این راهند و بر اهمیّت و ضرورت این ار در زمینه ایران شناسی تأکید ورزیده اند ، سپاسگزاری کنم .
ج . دوستخواه
اصفهان ـ مهرورز مهر ماه ( مهرگان) 1364

زرتشت : وندیدا
فرگرد دوم بخش یکم
1
زرتشت از اهوره مزدا پرسید :
ای اهوره مزدا ! ای سپند ترین مینو ! ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
تو ـ که اهوره مزدایی ـ جز من _ که زرتشتم ـ نخست با کدام یک از مردمان همپرسگی کردی؟
کدامین کس بود که تو دین آهوره و زرتشت را بدو فراز نمودی ؟

2
اهوره مزدا پاسخ گفت :
ای زرتشت اشون !
جم هور چهر خوب رمه ، نخستین کسی از مردمان بود که پیش از تو ـ زرتشت ـ من ـ اهوره مزدا ـ با او همپرسگی کردم و آنگاه دین اهوره و زرتشت را بدو فراز نمودم .

3
ای زرتشت !
پس من ـ که اهوره مزدایم ـ او را گفتم :
هان ای جم هور چهر ، پسر ویو نگهان !
تو دین آگاه و دین بردار من در جهان باش .
ای زرتشت !
آنگاه جم هور چهر ، مرا پاسخ گفت :
من زاده و آموخته نشده ام که دین آگاه و دین بردار تو در جهان باشم .

4
ای زرتشت ان گاه من_که اهوره مزدایم او را گفتم :
ای جم !
اگر دین آگاهی و دین برداری را از من نپذیری ، پس جهان مرا فرخی بخش ؛ پس جهان مرا ببالان وبه نگاهداری جهانیان سالار و نگاهبان باش .

5
ای زرتشت !
آنگاه جم هور چهر مراپاسخ گفت :
من جهان ترا فراخی بخشم . من جان تراببالانم و به نگاهداری جهانیان سالار و نگاهبان باشم .
به شهریاری من ف نهباد سرد باشد ، نه گرم ، نه بیماری ، نه مرگ .

6
پس من ـ که اهوره مزدایم ـ او را دو زین بخشیدم : سوورا ی زرّین و اَشترای زرنشان .



7
اینک جم ، برنده ی شهریاری است !

8
آنگاه به شهریاری جم ، سیصد زمستان بسر آمد و این زمین پرشد از رمه ها و ستوران و مردمان و سگان و پرندگان و اتشان سرخ سوزان ؛ و رمه ها و ستوران و مردمان ، بر این زمین جای نیافتادند .

9
پس من به جم هور چهر اگاهی دارم :
ای جم هور چهر پسر ویونگهان !
این زمین پرشد وبرهم آمد از رمه ها و ستوران و مردمان و سگانو پرندگان و آتشان سرخ سوزان . و رمه ها و ستوران و مردمان ، بر این زمین جای نیابند .

10
آنگاه جم به روشنی ف به سوی نیمروز ( جنوب) به راه خورشید فراز رفت . او این زمین را به سوورا ی زرّین برسفت و به اشترا بشفت و چنین گفت :
ای سپندارمذ !
به مهربانی فراز رو و بیش فراخ شو که رمه ها و ستوران و مردمان را برتابی ( سپنت آرمیتی یا سپندارمذ که در گاهان ، یکی از فروزه های مزدا اهوره به شمار می اید ، در اوستای نو امشاسپندان بانوی نماد و نگهبان زمین است وبا زمین ، این همانی دارد و در این جا جم او را با زمین یکی می شمرد و آنچه را می خواهد در زمین بشود ، از این امشاسپند بانو خواستار می شود )

11
پس جم این زمین را یک سوم بیش از آنچه بود ، فراخی بخشید و بدان جا رمه ها و ستوران و مردمان فراز رفتند ، به خواست وکام خویش ، چونان که کام هر کس بود .

12
آنگاه به شهریاری جم ، ششصد زمستان بسر آمد و این زمین پرشد از رمه ها و ستوران و مردمان وسگان و پرند گان و آتشان سرخ سوزان ، و رمه ها و ستوران ومردمان ، بر این زمین جای نیافتند .

13
پس آنگاه من به جم هور چهر اگاهی دادم :
ای جم هور چهر پسر ویو نگهان !
این زمین پرشد و برهم آمد از رمه ها و ستوران و مردمان و سگان و پرندگان وآتشان سرخ سوزان . و رمه ها و ستوران و مردمان ، براین زمین جای نیابند .

14
آنگاه جم به روشنی ، به سوی نیمروز ، به راه خورشید فراز رفت . او این زمین را به سوورا ی زرّین برسفت و به اشترا برشفت و چنین گفت :
ای سپندارمذ !
به مهربانی فراز رو و بیش فراخ شو که رمه ها و ستوران و مردمان رابرتابی .

15
پس جم این زمین را دو سوم بیش از آنچه پیشتر بود ، فراخی بخشید و بدان جا رمه ها و ستوران و مردمان فراز رفتند ، به خواست و کا م خویش ، چونان که کام هر کس بود .

16
آنگاه به شهریاری جم ، نهصد زمستان بسر آمد و این زمین پرشد از رمه ها و ستوران و مردمان و سگان و پرندگان و آتشان سرخ سوزان ؛ و رمه ها و ستوران و مردمان ، بر این زمین جای نیافتند .

17
پس من به جم هور چهر آگاهی دادم :
ای جم هورچهر پسر ویونگهان !
این زمین پرشد و بر هم آمد از رمه ها و ستوران و مردمان و سگان و پرندگان و آتشان سرخ سوزان . ورمه ها و ستران و مردمان بر این زمین جای نیابند .

18
آنگاه جم به روشنی ، به سوی نیمروز ، به راه خورشید فراز رفت . او این زمین را به سو ورا ی زرّین برسفت و به اشترا بشفت و چنین گفت :
به مهربانی فراز رو و بیش فراخ شو که رمه ها و ستوران و مردمان رابرتابی .

19
پس جم این زمین را سه سوم بیش ازآنچه پیشتر بود فراخی بخشید و بدان جا رمه ها و ستوران و مردمان فراز رفتند ، به خواست و کام خویش، چونان که هر کس بود .

20
. . . و بدان جا رمه ها و ستوران و مردمان فراز رفتند ، به خواست و کام خویش ، چونان که کام هرکس بود .

بخش دوم
21
دادار اهوره مزدا برکرانه رود دایتیای نیک در ایران ویج نامی ، با ایزدان مینوی انجمن فراز بود .
جشید خوب رمه بر کرانه رود دایتیای نیک در ایران ویج نامی ف با برترین مردمان انجمن فراز برد .
دادار اهوره مزدا بر کرانه رود دایتیای نیک در ایران ویج نامی با ایزدان مینوی بدان انجمن در آمد .
جمشید خوب رمه بر کرانه ی رود دایتیای نیک در ایران ویج امی همگام با مردمان گرانمایه بدان انجمن درآمد .

22
آنگاه اهوره مزدا به جم گفت :
ای جم هور چهر پسر ویو نگهان !
بد ترین زمستان برجهان استومند فرود آید که در آن زمستانی سخت مرگ اور است .
آن بدترین زمستان برجهان استومند فرود آید که پر برف است . برفها بارد بر بلندترین کوهها به بلندای اَردوی .

23
ای جم !
از سه جای ایدرگو سپندان برسند : آنها که در بیم گین ترین جاهایند ؛ آنها که برفراز کوههایند و آنها که در ژرفای روستاهایند بدان کنده مانها .

24
ای جم !
پیش از آن زمستان در پی تازش آب این سرزمینها بارآور گیاهان باشند ؛ اما در پی زمستان و از آن پس که برفها بگدازند اگر ایدر جای پای رمه در جهان استومند دیده می شود ، شگفتی انگیزد .

25
پس تو ای جم آن ور ( ور نام پناهگاه زیر زمینی است که جم به رهنمونی اهوره مزدا برای مردمان و ستوران ساخت ) را بساز ، هریک از چهار برش به درازای اسپریسی و تخمه های رمه ها و ستوران و مردمان و سگان و پرندگان و آتش سرخ سوزان را بدان جا ببر .
پس تو ای جم آن ور بساز ، هر یک از چهار برش به درازای اسپریسی برای زیستگاه مردمان ؛ هریک از چهار برش به درازای اسپریسی برای استبل گاوان و گوسفندان .

26
. . . و بدان جا آبها فراز تازان در آبراهه هایی به درازای یک هاسر .
. . . و بدان جا مرغها برویان همیشه سبز و خرم ؛ همیشه خوردنی و نکاستنی .
. . . و بدان جا خانه ها برپای دار ؛ خانه هایی فراز اَشکوب ، فروار و پیرامون فروار .

27
. . . وبدان جا بزرگترین و برترین و نیکوترین تخمه ها ی نرینگان و مادینگان روی زمین را فراز بر .
. . . و بدان جا بزرگترین و برترین و نیکوترین تخمه های چهارپایان گوناگون روی زمین را فراز بر .

28
. . . و بدان جا تخم همهی رستنیهایی را که بر زمین بلند ترین و خوشبو ی ترینند ، فراز بر .
. . . و بدان جا تخمه ی همه ی خوردنیها یی را که بر این زمین خوردنی ترین و خوش بوی ترینند ف فراز بر .
. . . و آنها را برای ایشان جفت جفت کن و از میان نارفتنی ؛ برای ایشان که مردمان ماندگار در آن ور اند .

29
مباد که گوژ پشت ، گوژ سینه ، بی پشت ، خل ، دریوک ، دیوک ، کسویش ، و یزباریش ، تباه دندان ، پیس جدا کرده تن و هیچ یک از دیگر داغ خوردگان اهریمن ، بدان جا راه یابند .

30
بدان فراز ترین جای نه گذرگاه کن ، بدان میان شش و بدان فروردین سه .
هزار تخمه ی نرینگان و مادینگان را به گذرگاههای فراز ترین جای ، ششصد تا را بدان میانه و سیصد تا را بدان فروردین ، فراز بر .

31
آنگاه جم با خود اندیشید :
ـ چگونه من این ور را بسازم که اهوره مزدا به من گفت ؟
پس اهوره مزدا به جم گفت :
ای جم هور چهر ، پسر ویونگهان !
این زمین را به چاشنه بسپر و به دست بورز ؛ بدان گونه که اکنون مردمان خاک شفته را نرم کنند .

32
آنگاه جم چنان کرد که اهوره مزدا خواست : این زمین را به پاشنه بسپرد و به دست بورزید ؛ بدان گونه که مردمان اکنون خاک شفته را نرم کنند .

33
آنگاه جم آن ور را بساخت ، هر یک از چهاربرش به درازای اسپریسی و تخمه ی رمه ها و ستوران و مردمان و سگان و پرندگان و آتشان سرخ سوزان را بدان فراز برد .
آنگاه جم آن ور را بساخت ، هریک از چهاربرش به درازای اسپریسی برای زیستگاه مردمان ؛ هریک از چهار برش به درازای اسپریسی برای استبل گاوان و گوسفندان .

34
پس بدان جا آبها فراز تازاند در آبراهه هایی به درازای یک هاسر .
. . . و بدان جا مرغ ها برویانید همیشه سبز و خرّم ؛ همیشه خوردنی و نکاستنی .
. . . وبدان جا خانه ها برپای داشت ؛ خانه هایی فراز اَشکوب ، فروار و پیرامون فروار .

35
. . . وبدان جا بزرگترین و برترین و نیکوترین تخمه های نرینگان و مادیگان روی زمین را فراز برد .
. . . و بدان جا بزرگترین و برترین و نیکوترین تخمه های چهارپایان گوناگون روی زمین را فراز برد .

36
. . . و بدان جا تخم همه ی رستنیها یی را که بر این زمین ، بلند ترین و خوشبو ترینند ، فراز برد .
. . . و بدان جا تخمه ی همه ی خوردنیها یی را که بر این زمین ، خوردنی ترین و خوش بوی ترینند ، فراز برد .
. . . وآنها را برای ایشان جفت جفت کرد و از میان نارفتنی ؛ برای ایشان که مردمان ماندگار در آن ور اند .

37
. . . و بدان جا راه نیافتند گوژ پشت ، گوژ سینه ، بی پشت ، خل ، دریوک ، دیوک ،کسویش ، و یزباریش ، تباه دندان ، پیس جدا کرده تن و هیچ یک از دیگر داغ خوردگان اهریمن .

38
بدان فراز ترین جای نه گذرگاه کرد ، بدان میان شش و بدان فروردین سه .
هزار تخمه ی نرینگان و مادینگان را به گذرگاههای فرازترین جای ف ششصد تا را بدان میانه و سیصد تا را بدان فرودین ، فراز برد .
آنها را به سو ورا ی زرّین ، بدان ور براند و بدان ور دری و روزنی خود روشن از درون بنشاند .

39
زرتشت پرسید :
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
پس ان رو شنیها از چه اند ـ ای اهوره مزدای اشون ـ که چنین در آن خانه های ور جمکرد پرتو می افشانند؟

40
آنگاه اهوره مزدا گفت :
روشنیهای خود آفریده و هستی افریده .
بدان جا پدیدار و پنهان شدن ستارگان وماه و خورشید یک بار در سال دیده می شود .

41
و ایشان ( ساکنان ور) روز را چون سالی می پندارند . وبدان جا از آمیزش جفت مادینه و نرینه به چهل زمستان ، نرینه ای و مادینه ای زاده شود ، همچنین است از ستوران گونه گون .
و این مردمان در آن خانه های ور جمکرد ، نیک زیست ترین زندگانند .

42
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
چه کسی دین مزدا پرستی را بدان جا ، بدان خانه های ور جمکرد برد ؟
آنگاه اهوره مزدا گفت :
ای سپیتمان زرتشت !
کرشفت مرغ ( کرشفت نام پرنده ای است اساطیری)

43
ای دادار جهان استومند ! ای اشون!
چه کسی ایشان را مهتر و رد است ؟
آنگاه اهوره مزدا گفت :
ای زرتشت !
او روتت نر ( نام پسر زرتشت ) و تو که زرتشتی .

زرتشت : وندیدا
فرگرد بیست و دوم
بخش یکم
1
اهوره مزدا به سپیتمان زرتشت چنین گفت :
من ـ اهوره مزدا ، دادار آفرینش نیک ـ بدان هنگام که این سرای را ساختم ، چنان کردم که چشم اندازی زیبا و درخشان داشته باشد .
2
پس ، آن نا اشون هرزه در من نگریست . اهریمن ناشون هرزه ، آن مرگ آفرین ، به پتیارگی خویش بیماری پدید آورد .
ای منثره ی ورجاوند ! فرّه مندترین مینویان !
تو مرا به درمان بخشی یاور باش.
3
من به پاداش این درمان بخشی ، ترا هزار توسن تیز تک بادپای می بخشم .
من این بادپایان را پیشکش سوک ی نیک اشون مزدا آفریده می کنم .
من به پاداش این درمان بخشی ، ترا هزار اشتر بلند کوهان تیز تک بادپای می بخشم .
من این بادپایان را پیشکش سوک ی نیک اشون مزداآفریده می کنم .

4
من به پاداش این درمان بخشی ، ترا هزار گاو نیرومند جوان خرمایی رنگ می بخشم .
من این گاوان را پیشکش سوک ی نیک اشون مدا آفریده می کنم .
من به پاداش این درمان بخشی ، ترا هزار سر از همه ی گونه های ستوران کوچک می بخشم .
من این ستوران را پیشکش سوک ی نیک اشون مزدا آفریده می کنم .
5

من با نیایش نیک ورجاوند ترا آفرین می گویم ؛ نیایشی دوستانه و ورجاوند که نیازمندان را بی نیاز و بی نیازان را بی نیاز تر می کند ؛ نیایشی که بیماران را به یاری می آید و تندرستی دیگر باره می بخشد .

6
منثره ی ورجاوند ـ فرّه مندترین مینویان ـ در پاسخ به من گفت :
چگونه ترا به درمان بخشی یاور باشم ؟
چگونه بیماری را از تو دور کنم ؟
بخش دوم
7
دادار اهوره مزدا ایزد نریو سنگ را فرا خواند و بدو گفت :
ای نریو سنگ ! ای پیک ایزدی !
شتابان به سرای ایریمن رو و او را چنین بگوی :
8
چنین گفت ترا اهوره مزدای اشون :
من ـ اهوره مزدا ، آفریدگار آفرینش نیک ـ . . . ( بند 1)
9
پس ، آن ناشون هرزه در من نگریست . اهریمن نا اشون هرزه ، آن مرگ آفرین ، به پتیارگی خویش بیماری پدید آورد .
ای ایریمن بسیار پسندیده !
تو مرا به درمان بخشی یاور باش .
10-12
..............................................................................................................................................................................................................................................................................................( بند های 3-5)
بخش سوم
13
نریو سنگ ، پیک ایزدی ، فرمانبرداری گفتار اهوره مزدا را شتابان به سرای ایریمن رفت و او را چنین گفت :
14-18
............................................................................................................................................................................................................................................................................( بند های 8 و 9 و 3 و 4 و 5 )
بخش چهارم
19
ایریمن بسیار پسندیده بی درنگ ، شتابان و آرزومندانه به سوی کوه پرسشهای ایزدی ، به سوی جنگل های پرسش ایزدی رفت .
20
ایریمن بسیار پسندیده ، نه نریان با خود برد .
ایریمن بسیار پسندیده ، نه اشتر با خود برد .
ایریمن بسیار پسندیده ، نه گاو با خود برد .
ایریمن بسیار پسندیده ، نه ستور کوچک با خود برد .
ایریمن بسیار پسندیده ، نه شاخه چوب با خود برد و نه شیار بر زمین کشید .
21-25
........................................................................................................................................................................................................................................................( بندهای 9-14 فر 20 و بندهای 19-23 فر 21 )

مفاتیح الجنان : مفاتیح الجنان
اعمال عید نوروز
امام صادق(علیه السلام) به معلّی بن خُنَیس اعمال روز عید نوروز را چنین آموخته:
چون روز نوروز شود غسل کن و پاکیزه ترین جامه های خود را بپوش و به بهترین بوها خویشتن را خوشبو کن و در آن روز روزه بدار و چون از نماز پیشین و پسین [ظهر و عصر] و نافله های آن دو [«ظهر» و «عصر»] فارغ گشتی چهار رکعت نماز بخوان، هر دو رکعت به یک سلام، در رکعت اول بعد از سوره «حمد» «ده مرتبه» سوره «قدر» و در رکعت دوّم بعد از سوره «حمد» «ده مرتبه» سوره «کافرون» و در رکعت سوم بعد از سوره «حمد» «ده مرتبه» سوره «توحید» و در رکعت چهارم بعد از سوره «حمد» «ده مرتبه» سوره «فلق» و سوره «ناس» را بخوان و پس از نماز به سجده شکر رفته و این دعا را قرائت کن:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الْأَوْصِیاءِ الْمَرْضِیینَ وَ عَلَی جَمِیعِ أَنْبِیائِک وَ رُسُلِک، بِأَفْضَلِ صَلَوَاتِک وَ بَارِک عَلَیهِمْ بِأَفْضَلِ بَرَکاتِک، وَ صَلِّ عَلَی أَرْوَاحِهِمْ وَ أَجْسَادِهِمْ. اللَّهُمَّ بَارِک عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ بَارِک لَنَا فِی یوْمِنَا هَذَا الَّذِی فَضَّلْتَهُ وَ کرَّمْتَهُ وَ شَرَّفْتَهُ وَ عَظَّمْتَ خَطَرَهُ. اللَّهُمَّ بَارِک لِی فِیمَا أَنْعَمْتَ بِهِ عَلَی، حَتَّی لا أَشْکرَ أَحَدا غَیرَک وَ وَسِّعْ عَلَی فِی رِزْقِی یا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکرَامِ. اللَّهُمَّ مَا غَابَ عَنِّی فَلا یغِیبَنَّ عَنِّی عَوْنُک وَ حِفْظُک وَ مَا فَقَدْتُ مِنْ شَی ءٍ، فَلا تُفْقِدْنِی عَوْنَک عَلَیهِ، حَتَّی لا أَتَکلَّفَ مَا لا أَحْتَاجُ إِلَیهِ، یا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکرَامِ.
در کتاب های غیر مشهور روایت کرده اند: در وقت تحویل سال این دعا را بسیار بخوانند که بعضی به تعداد «۳۶۶ مرتبه» گفته اند:
یا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ، حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ.
و به روایت دیگر:
یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یا مُدَبِّرَ اللَّیلِ وَ النَّهَارِ یا مُحَوِّلَ... کذا فی زاد المعاد.
چون چنین کنی گناهان پنجاه ساله تو آمرزیده شود. و نیز بسیار بگو: «یَا ذَا الجَلالِ وَ الْإِکْرامِ».
ساختار و قالب‌های شعری : قالب های شعر کهن فارسی
مثنوی
شعری است كه هر بیت آن قافیه مستقل دارد.
این قالب خاص ایرانیان است و از آغاز شعر فارسی تا امروز مورد توجه شاعران بوده است.
درون مایه و محتوای آن حماسی، اخلاقی، عاشقانه، عارفانه و تاریخی است.
نمونه مثنوی حماسی مثل شاهنامه، عاشقانه مثل لیلی و مجنون، عارفانه مثل مثنوی معنوی و اخلاقی مثل بوستان سعدی است.

شكل آرایش مثنوی

---------* -----------*

ساختار و قالب‌های شعری : قالب های شعر کهن فارسی
تصنیف
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی

این شعر منسوب به رودکی را که همراه با چنگ خوانده می شده شاید بتوان تصنیف دانست و از آن به بعد نیز عده ای از شاعران اشعار خویش را همراه با عود و چنگ می خوانده اند.
در قرن ششم و هفتم تصنیف سرائی معمول بوده چنانکه دولتشاه سمرقندی نوشته است عبدالقادر عودی برای ابن حسام هروی (متوفی به سال 737- هـ . ق) تصنیفی سرود.
در روزگار صفویه نیز سرودن تصنیف معمول و متداول بوده است از جمله تصنیف سازان می توان به شاهمراد خوانساری اشاره کرد که تصنیف های متعددی را سرود.
در عهد زندیه تصنیف های زیادی درباره رشادت لطفعلی خان زند سروده شد.
در زمان ناصرالدین شاه قاجار نیز ترانه های زیادی دهان به دهان گشت که می‌توان به تصنیف هائی که درباره ظل السلطان در دوران حکومتش در اصفهان و یا تصنیف درباره ی ماشین دودی شهر ری اشاره شد اما مشهورترین تصنیف ساز دوره قاجاریه میرزا علی اکبر خان شیدا بود که همراه با تصنیف، سه تار می زد.
عارف قزوینی تصنیف ساز و شاعر معروف اولین کسی بود که تصنیف را برای مقاصد سیاسی و میهنی سرود
ملک الشعرای بهار و رهی معیری نیز از تصنیف سازان معروف بودند.