عبارات مورد جستجو در ۳۲۱ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۹ - ایضا له
جهان لطف و کرم افتخار اهل قلم
که نیست فضل و هنر را به از تو غمخواری
نه هرگز از تو رسیده به مویی آژنگی
نه هرگز از تو رسیده به موری آزاری
کجا حکایت آزاد مردی تو رود
بر آن زبنده و آزاد نیست انکاری
اگر چه جز تو بسی خواجگان قلم دارند
ولی تو دیگری و دیگران دگر آری
طمع بخامۀ بیمار تو همی دارم
که بی جگر بدهد آرزوی بیماری
بخدمت تو از آن نامدم که نیست هنوز
مرا نه رنگ نشستی نه روی رفتاری
ولیک زحمتت آورده ام به دست کسان
چگونه زحمت، دانی چنان که هر باری
بتو که صاحب دستاری التجا کردم
که تا وسیک جنسیّتی بود باری
مکن حوالت من بر در کله داران
که خاک بر سر هر مدبری کله داری
ز باد سبلت و قند ز مدمّغند چنان
که پیش ایشان نرزد سری به دستاری
زمال قسمت این بقعۀ خراب که نیست
بهیچ حالی مرغوب هیچ هشیاری
گرت میسر گردد بکن مسامحتی
بنام خادم داعی به چند دیناری
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۳۰ - وله ایضا
شگرف برگ نها دست دررزان انگور
در خزانه گشادست بر خزان انگور
نگر نگر که ز یک دانه ها هزاران شاخ
ز سوی ساحل بحرین کاروان انگور
بدر لؤلوی خوشاب پیش تخت عریش
چو تاج سلطنت فرق خسروان انگور(؟)
یکی عقیق، دگر کهر با ، دگر یاقوت
گرفت نسخت از گنج شایگان انگور
مگر که هست ستامی ز موکب پروین
میان کوکبۀ ممسک العنان انگور
مثال رفرف خضرست و فرش سندس برگ
بگونۀ و جنا الجنتین دان انگور
سیاه چشم چو حوران قاصرات الطرف
میان سبز تتقهای پرنیان انگور
ز دست زرگر باد صبا فرستادست
بر عروس رزان حلۀ جنان انگور
ز شاخهای ز مرد بدل گرفت شبه
درین معامله جان می کند زیان انگور
نهاد بر سر آن یک هلال چون طوقش
هزار کوکب ثابت چو آسمان انگور
چو بر گیاه تباشیر خورد شیر تمام
سیه کند سر پستان چو دایگان انگور
زهاب آب حیاتست زانکه دز دیدست
حلاوت از لب آن ترک خوش زبان انگور
مهی که چون سوی رزرفت رنگ می آرد
ز شرم عارض خوبش زمان زمان انگور
بدیده رویش از پوست چون برون ندوید؟
چه سخت سخت دلی داشت در میان انگور
اگر بود همه جایی باستخوان در مغز
چرا بپوشد در مغز استخوان انگور
اگر نه بر سر آنست تا طرب زاید
بیک شکم ز چه آورد توامانانگور؟
هزار چشم چو جالوس و در شکم دندان
منافقی دو دلست آنک از نهان انگور
چو چرخ دیده ور و همچو دهر مردافکن
یقین بدان که جهانست در جهان انگور
چو هست شهره به مردانگی چرا گیرد
نگار در سرانگشت چون زنان انگور
در انتظار خرابات هر شبی تا روز
گشاد چشم چو زنگی پاسبان انگور
هوای عالم دل معتدل به آب ویست
دریغ نیست بدین کنج خاکدان انگور؟
چو قوت قوه جان داشت عاقبت جان را
بخون دل طلبید اینت مهربان انگور
مزاج مرد دگرگون کند، زهی دم گرم
که کرد از او بصفت پیر را جوان انگور
ز لطف اوست مددهای روح حیوانی
درست کرد نسب نیک باروان انگور
ز خاک پاک چو مستان پیچ پیچ آمد
که داشت در همه رگهای سوزیان انگور
چو بود طبع ترش گرم جست شیرین جست
ز غورۀ ترش سرد ناگهان انگور
بنقل عدل خزان در برای وام طرب
شدست گویی در عهدۀ ضمان انگور
همی تو گویی مگر شیشه های نارنجست
لبالب از می در صحن بوستان انگور
بریز خونش که زنبور خانۀ فتنه ست
مگر چو روح شود راحت آشیان انگور
بهر سویی نگران همچو شهرگان شده است
بشوخ چشمی در شهر داستان انگور(؟)
ز دستلاف همی سودده، همی دارش
بپای محنت پرخشت ناتوان انگور
مدار زانکه نهد پیش در گه خواجه
چوسا یلان درش سر بر آستان انگور
سیاهۀ دل باغت و از نهاد لطیف
چنانکه خواجه خطیرست دلستان انگور
چو خفت قامت گوژش چه سودگر مالد
خضاب وسمه و گلگونه در رخان انگور
بگردن اندزرنجیر همچو دیوانه
نشست خیره بسی همچو کودکان انگور
فراز تاک پر از پیچ و خم همی ماند
بمهرۀ سرافعی چو شد دمان انگور
چو گشت برگ زمرد، چو بود افعی تاک
چرا ز سر بنیفکند دیدگان انگور
گمان بری چو کنی سوی شاخ تاک نظر
که هست هیکل گل مهره بر کمان انگور
سیه چو کیوان، در جام سرخ چون بهرام
طرب نواز چو زهره است بی گمان انگور
بسر دسیر خزان در میان بیشه و نی
نهاده دیده بره همچو دیدبان انگور
بشکل مهره از آنست تا به بلعجبی
خیال بازد بر عقل کاردان انگور
برای آنکه شود پای عقل را زنجیر
بداد جعد مسلسل بباغبان انگور
برید جان و سفیر تن و ندیدم دلست
ضمیر بسته زبان راست ترجمان انگور
برود بار اگر آب او گذر یابد
هزار خنده بر آرد ززعفران انگور
میان جان غم..، یک سخن سازد
بسی خمار شکسته بر ارغوان انگور
سیاه جامۀ سوکست در برش، عجبست
که حله های طرب راست پودو تان انگور
به پیش کلک نی آورد ز آبنوس دوات
مدیح خواجه مگر می کند بیان انگور
ز لطف خوی خوشت شمه یی گرفت مگر
که بر جهان نشاطست کامران انگور
به آبروی اگر دانه پر وری کندی
...بجان یافتی امان انگور
بباغ عیش تو سر سبز باش تا که ز مرگ
چو دشمنان شده گیر ندخان و مان انگور
چو دشمنانت هر چند خود نگو سارست
معلق آمد گردن بریسمان انگور
ز جان اوست طربهای کل شی حی
چو جان خواجه بماناد جاودان انگور
بزگوارا، قومی ز اهل دعوی فضل
بخواستند ز طبعم بامتحان انگور
اگر بدیدی انگور نظم انگورم
گریختی ز سنۀ سبع باتمان انگور
ازین سپس چو ز شعرم زمانه سرمستست
بکار آب نیاید در اصفحان انگور
سوار مرکب فضلم اگر بفرمایی
هزار بیت بگویم ردیف آن انگور
همیشه تا که بود نشئه در نهاد شراب
همیشه تا که بود شاه بوستان انگور
تراز کام دمد نکبت شراب طهور
تراز خار برآید چو فرقدان انگور
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۲
سپهر و مهر چو حجاج کعبه اسلام
به عزم کعبه اسلام بسته اند احرام
یکی ستانه همی بوسدش به رسم حجر
یکی به چهره همی سایدش به شرط مقام
ز یک طرف گلوی گاو می برد ناهید
ز یکجهت بره قربان همی کند بهرام
به امن و عافیت آراسته چون صحن حرم
حریم حضرت عالی شهریار انام
خدایگان ملوک جهان مظفر دین
که نصرت و ظفر او را ملازمند مدام
جهانگشای قزل ارسلان که بر سر خصم
به زخم تیر فروبست شاهراه مسام
ضمیر او که نمودار لوح محفوظ است
به دود عجز بیندود چهره اقلام
نخست خلعت نور از خیال رایت تو
رسد به چشم جنین در مشیمه ارحام
شها جواهر اکلیل و عقد پروین را
برای زیور ملک تو داده اند نظام
هنوز تا سر زانوست کبریای تو را
ملمعی که فلک دوخت از ضیاء و ظلام
به حق رسیده تو را نوبت جهانداری
از آن شده ست مطیعت دل خواص و عوام
زمانه ناقه صالح نکشته بود که چرخ
به دست چون تو کسی خواستش سپرد زمام
منزه است مثال تو در صلاح جهان
ز اعتراض عقول و تصرف اوهام
نگاشت عزم تو بر صورت فلک جنبش
سرشت حلم تو در طینت زمین آرام
نفیر کوس تو بدخواه ملک را به سماع
چنان بود که جعل را نسیم گل به مشام
در آن هوس که شود رازدار خاتم تو
به دست حکم تو چون موم نرم گشت رخام
امل به قهقه خندد چو شیشه از شادی
چو تو به مجلس عشرت به دست گیری جام
تویی که تا کف پای تو بوسه داد رکاب
دگر سپهر حرون سر نمی کشد ز لگام
بپخت دشمن تردامنت بسی سودا
ولیک عاقبتش خشک شد به تن بر ،خام
تو رستمی به گه حمله پیر زال جهان
چگونه پیش تو دستان زند ز مردی سام؟
در آن دیار که عنف تو آتشی افروخت
لطیف تر ز هوا چیست آردش به قوام
در آن مقام که لطف تو باز دانه فکند
مسلم است که سیمرغ را کشد در دام
دهان فتنه از آن تلخ شد که رمح تو را
چو نیشکر شده شیرینی ظفر در کام
میان مرکز عالم علم بزن تا ظلم
درون دایره کاینات نهند گام
جهان ز عدل تو یکرویه راست شد به چه وجه
نهد اساس دو رویی سپهر بی فرجام؟
به موضعی که تو بر تخت ملک بنشینی
ستاره آنجا معزول گردد از احکام
مزاج سرعت عزم و ثبات حلم تو بود
که باد را حرکت داد و خاک را آرام
به دست تو چو شفق تیغ سرخ روی و هنوز
سپید کاری صبح و سیه گلیمی شام
سپیده دم چو جهان را نوید عید بداد
طلایه سحر از بام چرخ مینا فام
به گوش نامیه در می دمید باد صبا
گمان برم که ز عدل تو می گزارد پیام
که تر و خشک جهان در ضمان دولت ماست
به حق هر یک ازین پس نکو نمای قیام
همیشه تا زپراکندگی بنات النعش
بود چو روزی اهل هنر درین ایام
جهانیان را روزی مباد آن روزی
که چرخ جز تو کسی را برد به شاهی نام
گهی به تخت ظفربر،به فرخی بنشین
گهی به باغ طرب در به خرمی بخرام
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۱
شاها به قدر همت و رای رفیع خویش
از سقف چرخ و ساحت عرش آستانه ساز
وین عندلیب را ز پی مدح گستری
بر شاخسار سایه خویش آشیانه ساز
ساز و نوای جاه تو را این نوای من
در خور بود که خوش نبود بی ترانه ساز
گفتم قصیده ای که ز نظمش حسد برد
اوهام نکته پرور و طبع فسانه ساز
و آمد به حضرت تو شها بلبلی چو من
دلم قبول گستر و وز لطف دانه ساز
یا باز پس فرست ازینجا به خانه ام
یا در جوار بارگه اینجام خانه ساز
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۰
ای حکم تو چون قضاءمبرم
آسوده ز اعتراض و تبدیل
از طارم سقف همت تو
آویخته نه فلک چو قندیل
تا حشر بکرده آل عباس
در آیت خسرویت تأویل
تاریک شده جهان روشن
در چشم عدوت میل در میل
در معرکه تیغت از سر دست
مانند پیاده افکند پیل
وز دست کفت فرات و دجله
هر لحظه زنند جامه در نیل
خورشید که کمترین و شاقی ست
در موکب تو دوان به تعجیل
تحویل همی کند به برجی
کز عدل تو یافته ست تعدیل
میمون و خجسته باد بر تو
نوروز بزرگ و روز تحویل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
با رخ آن مه به دعوی کی برآید آفتاب
کی نماید ذره هر جا رخ نماید آفتاب
سوختم از حسرت ای ابر افکن آنجا سایه
س نا دگر بر خاک پایش رخ نساید آفتاب
تو رو ای دربان که من در سایه دیوار او
ر تر می نشینم منتظر چندانکه آید آفتاب
بعد از آن کان روی روشن آفتاب از دور دید
گر برو بندی در از روزن در آید آفتاب
آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج
چون به خود گرم است خود را می ستاید آفتاب
در سر زلفت گرفتست آفتاب از دیرباز
حلقه ای زان زلف بگشا تا گشاید آفتاب
می کشد بهر تو گفتم درد سر دایم کمال
گفت نشنیدی که دردسر فزاید آفتاب
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۹
پنج بیت قطعه ات کز گنج آمد فزون
من چه گویم چون نظامی را جوابش حد نبود
تو سخن کردی روانه نزد من من بنده آن
گر چه فکر نیک بود آن از تو این هم بد نبود
در جواب شعر چون آب روانت بیت ما
خانه زین بود و ما را زین روانتر خود نبود
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۴۸
طبع تو کمال کیمیایی است
کز وی سخن تو همچو زر شد
دیوان تو دی یکی همی خواند
دیدم که دهانش پر شکر شد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
بود وقتی کمال اسماعیل
شرف روزگار اهل سخن
به کمال تو در سخن کامروز
آن بزرگ این شرف نداشت که من
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
ای سرو اگر ترا چو طوبی خوانیم
از سرکشیت بجای خود بنشانیم
با قامت او چند کنی نسبت خویش
ما اصل تو و فرع تو نیکو دانیم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - قطعه
ای مژه و غمزه ات، صفدر صاحب قران
خود شکافد به تیغ، درع دَرَد با سنان
منّت سرو قدت، فصل بهار خطت
بار نهد بر زمین، ناز کند بر زمان
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۴۰ - رباعیات در مدح حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
تا حسن ازل پرده گشائی کرده
ز آئینه صنع خودنمائی کرده
ننگیخته صورتی پس از ذات نبی
مانند تو تا خدائی کرده
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۹۳
شیخ گفت هرکجاکی ذکر بوسعید رود دلها خوش گردد زیرا کی از بوسعید بابوسعید هیچ چیز بنمانده است.
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
تا مهره اشعار ترا نخ کردم
مردم ز بس آفرین و بخ بخ کردم
این معجزه بس بود ز شعر تو که من،
در فصل تموز شهر ری یخ کردم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
بر پیل سپیدت که مبیناد گزند
شد بخت بلند هر که او دیده فکند
چون شاه جهان بر آن برآید گوئی
خورشید شد از سپیده صبح بلند
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
دستت اگر ای قدوه احرار شکست
نه از ستم چرخ جفاکار شکست
تو نخل ریاض کرمی و دستت
شاخیست که از گرانی بار شکست
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
شاه از حسب و نسب شه شاهانست
یک یک اجداد او سکندر شانست
فرزندی او نام پدر کرده بلند
چون ابر که روشناس از بارانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
بسی تصنیف دیدم در حقایق
ندیدم همچو گلشن پر دقایق
اگر چه عارفان بسیار بودند
بعرفان شیخ محمودست فایق
کجا باشد چنین گلشن که در وی
ز معنی بشکفد زینسان شقایق
ازین گلها کجا یابی تو بویی
مگر گویی بکل ترک علایق
چنین درهای پرقیمت اسیری
بگوش مردم نادان چه لایق
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد
مدتی گردون ز غیرت داشت سرگردان مرا
زانک در دانش مزید یافت بر اقران مرا
منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر
رهنما شد بخت سوی چشمه حیوان مرا
بودم اندر تیه حیرت مدتی همچون کلیم
برد سوی طور همت پرتو یزدان مرا
گر چه بودم ساکن بیت الحزن یعقوب وار
نزد یوسف برد بخت از کلبه احزان مرا
صاحبی کانوار رای مملکت آرای او
وا رهاند از مضیق مشکلات آسان مرا
در حساب کار خود سرگشته بودم مدتی
ره نمود اقبال سوی صاحب دیوان مرا
صاحب اعظم علاء ملت و دین آنکه هست
مرهم لطفش ز بهر درد دل درمان مرا
آن محمد خلق عیسی دم که وصف ذات او
در نکو گوئی کند مشهور چون حسان مرا
در حضیض محنت ارچه پایمالم همچو خاک
سرفرازد دولتش بر ذروه کیوان مرا
گر چه کانرا سیم و زر بخشیدن آئین است لیک
پیش دریای کفش ممسک نماید کان مرا
تا همی بینم سخای دست گوهر بار او
ننگ میآید ز جود ابر در نیسان مرا
چون بمیدان اندر آید روز کین جولان کنان
حمله های رستم آید سر بسر دستان مرا
نیزه در کف چون کند آهنگ قلب دشمنان
در ید بیضا نماید پیکر ثعبان مرا
عقدهای گوهر موزون من در حضرتش
آید الحق بر مثال زیره و کرمان مرا
شعر بروی عرضه کردن مینماید راستی
همچو سحر سامری با موسی عمران مرا
با کمال فضلش الحق از فصاحت دم زدن
نطق با قل آید اندر حضرت سحبان مرا
صاحبا دانی که از یمن مدیحت مدتیست
تا عطارد مینهد سر بر خط فرمان مرا
بلبل خوشگوی طبعم در قفس فرسوده شد
وقت پرواز است و شادی بر گل و ریحان مرا
زینت و زیور روا باشد که سازد از شبه
گر نباشد دسترس بر گوهر عمان مرا
گر نبودی دور محنت چون ثوابت دیر پای
کی چنین سیاره وش کردی فلک حیران مرا
از خواص زعفران بر چهره باشد گر شود
با چنین دلتنگئی چون غنچه لب خندان مرا
پیش ازین با خود بهر وقتی تفکر کردمی
کز برای چیست دائم کار بی سامان مرا
تا که اینمعنی بپرسیدم ز پیر کاردان
کز چه میدارد فلک در حیز خذلان مرا
گفت عقل اکنون هنر عیب است الحق راست گفت
ورنه دیگر چیست چندین موجب حرمان مرا
چون همیدیدم که از روی حسد گردون دون
خواهد افکندن چو گوی اندر خم چوگان مرا
عید خود روزی همی داند سپهر بیوفا
کز جفا کاری و بد کیشی کند قربان مرا
بستم احرام همایون حضرتت کالطاف تو
در حوادث کوش دارد زافت دوران مرا
گر چه در صورت سفر باشد سقراما ولیک
اینسفر بگشاد در در روضه رضوان مرا
بنده خاص توأم باید که داند رأی تو
سهل باشد گر بداند عامه از خاصان مرا
جان نباشد در تن ابن یمین بی شکر تو
شکر تو فرض است تا باشد بتن در جان مرا
دولتت پاینده بادا تا ابد کز جود تست
هر چه میبینی ز رخت و بخت و خان و مان مرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - قصیده
بار دگر زمانه مراد دلم بداد
گردون ز کار بسته من بندها گشاد
هر چند یکدو روز ز گلزار مکرمت
دورم فکند و بر سر آن خارها نهاد
بازم بسوی مرکز عز و شرف رساند
یعنی جناب داور و دارای دین و داد
نوئین عهد خسرو عادل که وصف او
سطح بسیط خاک بپیمود همچو باد
والا جلال دولت و ملت که داد او
کام دل ستمکش آزادگان بداد
گیتی بعهد معدلت وجود او گذاشت
نام و نشان حاتم و نوشیروان زیاد
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
با فر او همای بود بیخطر چو خاد
بر باد و بر جهان دمد از خلق او دمی
گردد ز شرم غرق بزیر عرق زباد
تا دیدم آن جلالت و رتبت کزو خجل
گردد روان خسرو جمشید و کیقباد
با عقل گفتم ار چه شود دال قافیه
میخوان و میدم از سر اخلاص ان یکاد
ایسروری که مادر ارکان بصد قران
مانند تو بسیرت و صورت پسر نزاد
با دست در فشان تو ابر بهار را
ناید پسند عقل که گویند هست راد
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتیست که از بام اوفتاد
تا کی غم زمانه بابن یمین رسد
وقتست اگر بعهد تو گردد ز بخت شاد
تا رأی پیر مونس بخت جوان بود
بخت جوانت همنفس رأی پیر باد
بادا قضای مبرم گردون بحکم تو
پیوسته مستفید چو شاگرد از او استاد