عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١٠
چونکه سفر جزم کرد خسرو جمشید فر
باد نگهبان خدا در سفرش از خطر
تاج ملوک جهان شاه بسیط زمین
آنکه فلک بنده وار بست به پیشش کمر
و آنکه سپهر از پی مرکبش آرد پدید
هر سر ماهی هلال نعل مطلا بزر
و آنکه سراسیمه شد از حسد قدر او
چرخ فلک آنچنانک پای نداند ز سر
رایت او چون نهاد روی بجنگ عدو
گشت روان همدمش لشکر فتح و ظفر
با سپه بیشمار چون خردش دید گفت
خسرو سیارگان ساخت ز انجم حشر
از خبر جنبش لشکر منصور او
هست عدو آنچنانک نیستش از خود خبر
بهر سپاهش فلک ساخت سپر ز آفتاب
وز اثر دولتش تیغزن آمد سپر
حاجت آن نیستش کو بشکد خصم را
خود کند از بهر او دست قضا این قدر
کامروا خسروا زود بود آنکه باز
بیندت ابن یمین آمده شاد از سفر
واو ز پی تهنیت هر نفسی ابر وار
در قدمت میکشد مرسله های دگر
باد نگهبان خدا در سفرش از خطر
تاج ملوک جهان شاه بسیط زمین
آنکه فلک بنده وار بست به پیشش کمر
و آنکه سپهر از پی مرکبش آرد پدید
هر سر ماهی هلال نعل مطلا بزر
و آنکه سراسیمه شد از حسد قدر او
چرخ فلک آنچنانک پای نداند ز سر
رایت او چون نهاد روی بجنگ عدو
گشت روان همدمش لشکر فتح و ظفر
با سپه بیشمار چون خردش دید گفت
خسرو سیارگان ساخت ز انجم حشر
از خبر جنبش لشکر منصور او
هست عدو آنچنانک نیستش از خود خبر
بهر سپاهش فلک ساخت سپر ز آفتاب
وز اثر دولتش تیغزن آمد سپر
حاجت آن نیستش کو بشکد خصم را
خود کند از بهر او دست قضا این قدر
کامروا خسروا زود بود آنکه باز
بیندت ابن یمین آمده شاد از سفر
واو ز پی تهنیت هر نفسی ابر وار
در قدمت میکشد مرسله های دگر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۵٨
شهریار جهان معزالدین
ای کرم پرور کریم خصال
بر مرادات کرده پیروزی
بسعادت بمستقر جلال
کرد عزم رجوع و دولت گفت
عزمه ضمنت بایمن فال
هرکجا رایتش رود آید
فتح صد منزلش باستقبال
بهر سم سمند او گردون
نعل سیمین کند ز جرم هلال
با کمالست ازو مدارج ملک
که ازو دور باد عین کمال
هر که در سایه عنایت او
یابد از اتفاق بخت مجال
تا ابد آفتاب اقبالش
نکشد زحمت کسوف و وبال
در هوای تصور جاهش
طایر وهم بفکند پر و بال
رتبت جاه و رفعت قدرش
هست برتر ز پایگاه مقال
چه دهم شرح آن چو رور الست
زد برین طبل روزگار دوال
قلب اقبال یافت دشمن او
تا برو کرد بخت نیک اقبال
تیر دلدوزش از کمان چو بجست
سوی اعدا رسالت احوال
از تن دشمنان فشاند خون
همچو شنگرف سوده از غربال
شهریارا توئی که از تو شکست
بگه عشرت و زمان مقال
قدر بخشندگی حاتم طی
نام کوشندگی رستم زال
مرکب عزم تو چو بشکافد
گردن میغ از نسیم شمال
رهنورد قضاش وقت مسیر
میرود همچو مهره بر دنبال
سرفرازا اگر چه ابن یمین
دید محنت بسی زگردش حال
پیکر او چو مویه گشت ضعیف
شخص او شد ز ناله همچون نال
نکند بیش ناله ها ز احداث
گر ز شاهش رسد ندا به منال
تا مه وسال را کند ترکیب
از شب و روز ایزد متعال
باد برسمت حکم تو گذران
روز و شب بر تعاقب مه و سال
ای کرم پرور کریم خصال
بر مرادات کرده پیروزی
بسعادت بمستقر جلال
کرد عزم رجوع و دولت گفت
عزمه ضمنت بایمن فال
هرکجا رایتش رود آید
فتح صد منزلش باستقبال
بهر سم سمند او گردون
نعل سیمین کند ز جرم هلال
با کمالست ازو مدارج ملک
که ازو دور باد عین کمال
هر که در سایه عنایت او
یابد از اتفاق بخت مجال
تا ابد آفتاب اقبالش
نکشد زحمت کسوف و وبال
در هوای تصور جاهش
طایر وهم بفکند پر و بال
رتبت جاه و رفعت قدرش
هست برتر ز پایگاه مقال
چه دهم شرح آن چو رور الست
زد برین طبل روزگار دوال
قلب اقبال یافت دشمن او
تا برو کرد بخت نیک اقبال
تیر دلدوزش از کمان چو بجست
سوی اعدا رسالت احوال
از تن دشمنان فشاند خون
همچو شنگرف سوده از غربال
شهریارا توئی که از تو شکست
بگه عشرت و زمان مقال
قدر بخشندگی حاتم طی
نام کوشندگی رستم زال
مرکب عزم تو چو بشکافد
گردن میغ از نسیم شمال
رهنورد قضاش وقت مسیر
میرود همچو مهره بر دنبال
سرفرازا اگر چه ابن یمین
دید محنت بسی زگردش حال
پیکر او چو مویه گشت ضعیف
شخص او شد ز ناله همچون نال
نکند بیش ناله ها ز احداث
گر ز شاهش رسد ندا به منال
تا مه وسال را کند ترکیب
از شب و روز ایزد متعال
باد برسمت حکم تو گذران
روز و شب بر تعاقب مه و سال
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۴٠
ای نسیم صبحدم زانجا که لطف طبع تست
گر چه میدانم که هستی سخت سست و ناتوان
یک سحر بگذر ز بهر خاطر ابن یمین
بر جناب خسرو عادل امیر شه نشان
سرور گیتی شهاب دولت و دین بوالفتوح
آنکه زیبد خاک پایش تاج فرق فرقدان
آنکه باز همت او چون کند عزم شکار
کرکس گردون رباید چون کبوتر ز آشیان
چون بدانعالیجناب جنت آسا بگذری
عرضه دار اول زمین بوسم بعزت بعد از آن
گو رهی ز انعام عامت داشتی اسبی پیلتن
گفته ئی بودند او و رخش رستم توأمان
نرم رو بودی چو آب و تیزتک مانند باد
سم چون پولاد او بر خاک ره آتش فشان
گه شدی سوی بلندی چون دعای مستجاب
گه به پستی آمدی همچون قضای آسمان
بر مثال اسب شطرنج از بساط روزگار
طرح کردش چرخ بازیگر بحیلت ناگهان
وینزمان در پیش دارد بنده راهی آنچنانک
کش سر و پائی نمی بیند چو راه کهکشان
خاصه در فصلی که مرغابی ز سرما روز و شب
در هوای بابزن باشد بر آتش پر زنان
آنچنان راهی درینموسم که گفتم وصف آن
با دلی ازغم سبکسار و زمحنت سرگران
ای سوار عرصه مردی و رادی ذات تو
خود بگو آخر پیاده قطع کردن میتوان
تا ز دور چرخ گردان اشهب روز سپید
ادهم شب را بود پیوسته اندر پی دوان
ابلق توسن نهاد آسمان رام تو باد
بخت و دولت در رکاب و فتح و نصرت همعنان
گر چه میدانم که هستی سخت سست و ناتوان
یک سحر بگذر ز بهر خاطر ابن یمین
بر جناب خسرو عادل امیر شه نشان
سرور گیتی شهاب دولت و دین بوالفتوح
آنکه زیبد خاک پایش تاج فرق فرقدان
آنکه باز همت او چون کند عزم شکار
کرکس گردون رباید چون کبوتر ز آشیان
چون بدانعالیجناب جنت آسا بگذری
عرضه دار اول زمین بوسم بعزت بعد از آن
گو رهی ز انعام عامت داشتی اسبی پیلتن
گفته ئی بودند او و رخش رستم توأمان
نرم رو بودی چو آب و تیزتک مانند باد
سم چون پولاد او بر خاک ره آتش فشان
گه شدی سوی بلندی چون دعای مستجاب
گه به پستی آمدی همچون قضای آسمان
بر مثال اسب شطرنج از بساط روزگار
طرح کردش چرخ بازیگر بحیلت ناگهان
وینزمان در پیش دارد بنده راهی آنچنانک
کش سر و پائی نمی بیند چو راه کهکشان
خاصه در فصلی که مرغابی ز سرما روز و شب
در هوای بابزن باشد بر آتش پر زنان
آنچنان راهی درینموسم که گفتم وصف آن
با دلی ازغم سبکسار و زمحنت سرگران
ای سوار عرصه مردی و رادی ذات تو
خود بگو آخر پیاده قطع کردن میتوان
تا ز دور چرخ گردان اشهب روز سپید
ادهم شب را بود پیوسته اندر پی دوان
ابلق توسن نهاد آسمان رام تو باد
بخت و دولت در رکاب و فتح و نصرت همعنان
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۸
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح اردشیر بن حسن اسپهبد مازندران
بتافت از افق ملک و آسمان بقا
دو کوکب ملکی چون دو پیکر جوزا
دو شاخ دو حه ملک و دو شاه عرصه دین
دو ماه برج سعادت دو در بحر سخا
دو شمع جمع ملوک و دو چشم روی وجود
دو روح قالب عقل و نجم چرخ علا
دو جوهر ملکی در دو پیکر فلکی
که این ندارد جز آن و آن جز این همتا
یکی سلیمان ملک و یکی فریدون فر
یکی سکندر تاج و یکی قباد آسا
یکی نتیجه دولت یکی سلاله ملک
یکی سحاب سخاو یکی هزبر وغا
یکی بخردی چون ابرواهب الارزاق
یکی به طفلی چون عقل مدرک الاشیا
به نزد این صفت روح لعبت چابک
به پیش آن لقب عقل مرغک دانا
سوار لشکر لالا تکین این رستم
و شاق درگه با با مهین آن دارا
به سال اندک لیکن به مرتبت بسیار
بزاد خرد ولیکن به پایگه والا
به جرم لعبت چشم و به خردیش منگر
ازآنکه دیده ز خردی او بود بینا
اگر ستاره بچشم تو مینماید خرد
هم از بلندی جاهست و رتبت اعلا
سودا دیده و دل گر چه کوچکند بجرم
نه عقل و روح درین هر دو میکند مأوا؟
اگر چه مرکز از روی ذات نیست عریض
محیط دایره چرخ از او شود پیدا
و گر چه نقطه نباشد زروی جرم بسیط
نه استقامت خط را از او بود مبدا؟
تو باش تا شود اعلام رایت ایشان
ردای گردن این هفت گلشن دروا
تو باش تا که زآواز کوس نصرتشان
زهم به درد این سقف قبه ی مینا
وشاق این بستاند خراج قسطنطین
غلام آن بگشاید حصار جابلقا
بروز میدان تا بر فلک سوار شوند
همی دوند قضا و قدر ز پیش و قفا
ز عجز گوشه ی فتراک خسته دست قدر
زرنج آبله کرده پیاده پای قضا
گشاده پردگیان فلک تماشا را
هزار دیده ی روشن ز روزن بالا
سپهر غاشیه بر دوش میکند زهلال
فلک بقصد زمین بوس پشت کرده دوتا
فتاده پای فلک در پیش برون زرکاب
شده وشاق ملک را عنان زدست رها
همی دمد نفس صبح وان یکاد براین
همی نویسد جبریل قل اعوذ آنرا
سپهر از پی تعویذ گردن ایشان
بکنده ناخن و دندان ز شیر واژدرها
گه از هلال کمانی بزه کند گردون
گهی ز صبح عمودی برآورد عمدا
گه از ثریا آماجگاه تیر نهد
گه از شهابی زوبین کشد زروی هوا
ز آفتاب گهی تیغ و گه سپر سازد
زماه گه خم ابرو کشد گهی طفرا
ز چیست این همه بازی چرخ و بوالعجبی
که تا در او نگرند آن دو شه به عین رضا
بپیش پرتو نور جمال عارضشان
که قرص خورشید از عکس آن گرفته ضیا
مه چهارده در معرض جمال هنوز
نگفته (من)که خرد گفت خامش ای رعنا
تو کیستی که نهی پای بر بساط ملوک
تو از کجا وحدیث خدایگان زکجا
تو آنگهی بر مردم مشار الیه شوی
که شکل نعل سمنش عیان کنی برما
بدست رضوان قدرت همی بپیراید
زبهر پرچم این هر دو طره جوزا
سپهر رفعت شمس الملوک زهره رکاب
جهان جان شرف الملک آفتاب لقا
دوگوشواره عرش خدایگان زمین
که می بسایند اوج ستارکان سما
حسام دین ملک شرق مرزبان جهان
که ملک یافت به میراث از آدم و حوا
بزرگ بارخدایی که عدل شامل او
شداست واسطه گرک و میش در صحرا
شهنشهی که طریقی نهاد در بخشش
که برذخیره دریا و کان نکرد ابقا
بلند همت او آنکه در ممالک خویش
نه دزد فتنه گذارد نه یاوگی افنا
سموم قهرش اگر در خیال کوه آید
شود مفاصل که مستعد استرخا
نسیم لطفش اگر بردل جهان گذرد
زلال اطلس دوزند بر قد خارا
کیند برسر او هفت چرخ؟ هفت غلام
کیند بردر او هفت بحر؟ هفت گدا
اگر نداری باور عیان ببین اینک
بانتجاع بدر گاهش آمده دریا
بنزد گنجش نو کیسه ایست کان بدخش
به پیش تختش نو دولتی خان ختا
بسا که تخت ملک پیش خویشتن دیده است
فراسیاب میان بسته در صف امرا
تو ملک اوبین چندین هزار سال شده
تبارک الله پیری بود چنین برنا؟
ولیک ذات ملک ظل عالم قدم است
که دور دهر تصرف نمی کند آنجا
زهی نموده طبعت زلال آب حیات
زهی مجاهر خلقت نسیم باد صبا
رسیده حلم تو آنجا که تابش خورشید
گذشته عدل تو زآنجا که سایه عنقا
مثال تو سبب بندگی چو حرص و طمع
عطای تو سبب زندگی چو آب و گیا
خدا یگانا کانت همی دعا گوید
که عدل تو همه جائی رسیده است الا
چه جرم کرده ام اخر چرا چنین کردی
بده و شاق سخاوت و ثاق من یغما
ببرده گیر تو این ده قراضه از بن جیب
بداده گیر تو این چند خرده زر بعطا
پس آنگی چه؟ نه چو نمن رهی شوم مفلس
بکدیه ام بدرت باید آمدن فردا؟
چنان مکن که زاسراف جود و غایت بذل
تو بی خزینه بمانی ومن رهی رسوا
درازگشت و هنوز اولست بیت مدیح
ز حد گذشت و هنوز ابتد است وردودعا
همیشه تا که بود آفتاب زرد کلاه
همیشه تا که بود آسمان کبود قبا
دوام ملک دوشه باد زیر چتر ملک
چنانکه زو ابد آموزد امتداد بقا
توباش خازن روزی بندگان خدای
که تا نه وعده تنقض کند نه استقصا
بتیغ نصرت اسلام قامع الالحاد
بیمن رایت منصور قاهر الاعدا
ز فر نام تو لفظ رهی قلاده چرخ
زمدح تو لقب بنده سید الشعرا
دو کوکب ملکی چون دو پیکر جوزا
دو شاخ دو حه ملک و دو شاه عرصه دین
دو ماه برج سعادت دو در بحر سخا
دو شمع جمع ملوک و دو چشم روی وجود
دو روح قالب عقل و نجم چرخ علا
دو جوهر ملکی در دو پیکر فلکی
که این ندارد جز آن و آن جز این همتا
یکی سلیمان ملک و یکی فریدون فر
یکی سکندر تاج و یکی قباد آسا
یکی نتیجه دولت یکی سلاله ملک
یکی سحاب سخاو یکی هزبر وغا
یکی بخردی چون ابرواهب الارزاق
یکی به طفلی چون عقل مدرک الاشیا
به نزد این صفت روح لعبت چابک
به پیش آن لقب عقل مرغک دانا
سوار لشکر لالا تکین این رستم
و شاق درگه با با مهین آن دارا
به سال اندک لیکن به مرتبت بسیار
بزاد خرد ولیکن به پایگه والا
به جرم لعبت چشم و به خردیش منگر
ازآنکه دیده ز خردی او بود بینا
اگر ستاره بچشم تو مینماید خرد
هم از بلندی جاهست و رتبت اعلا
سودا دیده و دل گر چه کوچکند بجرم
نه عقل و روح درین هر دو میکند مأوا؟
اگر چه مرکز از روی ذات نیست عریض
محیط دایره چرخ از او شود پیدا
و گر چه نقطه نباشد زروی جرم بسیط
نه استقامت خط را از او بود مبدا؟
تو باش تا شود اعلام رایت ایشان
ردای گردن این هفت گلشن دروا
تو باش تا که زآواز کوس نصرتشان
زهم به درد این سقف قبه ی مینا
وشاق این بستاند خراج قسطنطین
غلام آن بگشاید حصار جابلقا
بروز میدان تا بر فلک سوار شوند
همی دوند قضا و قدر ز پیش و قفا
ز عجز گوشه ی فتراک خسته دست قدر
زرنج آبله کرده پیاده پای قضا
گشاده پردگیان فلک تماشا را
هزار دیده ی روشن ز روزن بالا
سپهر غاشیه بر دوش میکند زهلال
فلک بقصد زمین بوس پشت کرده دوتا
فتاده پای فلک در پیش برون زرکاب
شده وشاق ملک را عنان زدست رها
همی دمد نفس صبح وان یکاد براین
همی نویسد جبریل قل اعوذ آنرا
سپهر از پی تعویذ گردن ایشان
بکنده ناخن و دندان ز شیر واژدرها
گه از هلال کمانی بزه کند گردون
گهی ز صبح عمودی برآورد عمدا
گه از ثریا آماجگاه تیر نهد
گه از شهابی زوبین کشد زروی هوا
ز آفتاب گهی تیغ و گه سپر سازد
زماه گه خم ابرو کشد گهی طفرا
ز چیست این همه بازی چرخ و بوالعجبی
که تا در او نگرند آن دو شه به عین رضا
بپیش پرتو نور جمال عارضشان
که قرص خورشید از عکس آن گرفته ضیا
مه چهارده در معرض جمال هنوز
نگفته (من)که خرد گفت خامش ای رعنا
تو کیستی که نهی پای بر بساط ملوک
تو از کجا وحدیث خدایگان زکجا
تو آنگهی بر مردم مشار الیه شوی
که شکل نعل سمنش عیان کنی برما
بدست رضوان قدرت همی بپیراید
زبهر پرچم این هر دو طره جوزا
سپهر رفعت شمس الملوک زهره رکاب
جهان جان شرف الملک آفتاب لقا
دوگوشواره عرش خدایگان زمین
که می بسایند اوج ستارکان سما
حسام دین ملک شرق مرزبان جهان
که ملک یافت به میراث از آدم و حوا
بزرگ بارخدایی که عدل شامل او
شداست واسطه گرک و میش در صحرا
شهنشهی که طریقی نهاد در بخشش
که برذخیره دریا و کان نکرد ابقا
بلند همت او آنکه در ممالک خویش
نه دزد فتنه گذارد نه یاوگی افنا
سموم قهرش اگر در خیال کوه آید
شود مفاصل که مستعد استرخا
نسیم لطفش اگر بردل جهان گذرد
زلال اطلس دوزند بر قد خارا
کیند برسر او هفت چرخ؟ هفت غلام
کیند بردر او هفت بحر؟ هفت گدا
اگر نداری باور عیان ببین اینک
بانتجاع بدر گاهش آمده دریا
بنزد گنجش نو کیسه ایست کان بدخش
به پیش تختش نو دولتی خان ختا
بسا که تخت ملک پیش خویشتن دیده است
فراسیاب میان بسته در صف امرا
تو ملک اوبین چندین هزار سال شده
تبارک الله پیری بود چنین برنا؟
ولیک ذات ملک ظل عالم قدم است
که دور دهر تصرف نمی کند آنجا
زهی نموده طبعت زلال آب حیات
زهی مجاهر خلقت نسیم باد صبا
رسیده حلم تو آنجا که تابش خورشید
گذشته عدل تو زآنجا که سایه عنقا
مثال تو سبب بندگی چو حرص و طمع
عطای تو سبب زندگی چو آب و گیا
خدا یگانا کانت همی دعا گوید
که عدل تو همه جائی رسیده است الا
چه جرم کرده ام اخر چرا چنین کردی
بده و شاق سخاوت و ثاق من یغما
ببرده گیر تو این ده قراضه از بن جیب
بداده گیر تو این چند خرده زر بعطا
پس آنگی چه؟ نه چو نمن رهی شوم مفلس
بکدیه ام بدرت باید آمدن فردا؟
چنان مکن که زاسراف جود و غایت بذل
تو بی خزینه بمانی ومن رهی رسوا
درازگشت و هنوز اولست بیت مدیح
ز حد گذشت و هنوز ابتد است وردودعا
همیشه تا که بود آفتاب زرد کلاه
همیشه تا که بود آسمان کبود قبا
دوام ملک دوشه باد زیر چتر ملک
چنانکه زو ابد آموزد امتداد بقا
توباش خازن روزی بندگان خدای
که تا نه وعده تنقض کند نه استقصا
بتیغ نصرت اسلام قامع الالحاد
بیمن رایت منصور قاهر الاعدا
ز فر نام تو لفظ رهی قلاده چرخ
زمدح تو لقب بنده سید الشعرا
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در تهنیت فیروزی
این مژده شنیدی که بناگاه برآمد
زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد
آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد
وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد
من بنده این مژده که در گوش دل افتاد
من چاکر این لفظ کز افواه برآمد
کان اختر سعد از فلک ماه بتابید
وان کوکب اقبال دگر راه برآمد
آن یونس دولت زدم حوت بدر رفت
وان یوسف ملت ز دل چاه برآمد
آن رایت پیروزی در ملک دگر بار
با نقش توکلت علی الله برآمد
آوازه ( فارتد بصیرا) سوی دولت
اندر پی ( وابیضت عیناه ) برآمد
از حقه گردون گهر مهر درخشید
وز قله کوه آینه ماه برآمد
آهخته شد از ابرنیام آن گهری تیغ
کز عکس وی از روی عدوکاه برآمد
آنروز که آنروز مبیناد دگر کس
حقا که دم صبح بااکراه برآمد
تاریک نمود آینه مهر در آنروز
از بسکه زدلها بفلک آه برآمد
آتش بسر این کره خاک در افتاد
دود از دل این برشده خرگاه برآمد
در گوش قضا گفت قدر اینسخن آنروز
باورش نمیآمد و یک ماه برآمد
ای خسرو منصور که چندانکه گرفتم
آوازه اقبال ملکشاه برآمد
گر کم ز تو ئی وزتو کم آید همه عالم
جای تو طلب کرده سوی گاه برآمد
برعرصه شطرنج بسی بود که بیدق
شه خواست که از خانه بدرشاه برآمد
انگشتری ارگم شد از انگشت سلیمان
تا دیو در آیینه اشباه برآمد
گو جای بپرداز که اینک جم دولت
با خاتم اقبال سوی گاه برآمد
چرخ از مه نو غاشیه بردوش گرفته
در موکب قدر تو بدرگاه برآمد
حصن تو بیفراشت سر از قدر تو چند انک
هفتم فلکش تا بکمرگاه برآمد
هم غایت لطف و کرمت گر از تو
روزی دو سه کام دل بدخوا ه برآمد
ایخصم بروسو ی عدم تاز که خورشید
اول بزدت تیغ پس آنگاه برآمد
اندیشه چه کردی تو که با حمله شیران
هرگز بجهان حیلت روباه برآمد
با آنکه ز بی قافیتی بود که این شعر
چون عمر بد اندیش تو کوتاه برآمد
لیکن چو زدم برمحک عقل بنامت
هر بیت از ین گفته بپنجاه برآمد
بارایت تو نصرت ضم باد که این فتح
چون کسر عدوی زناگاه برآمد
زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد
آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد
وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد
من بنده این مژده که در گوش دل افتاد
من چاکر این لفظ کز افواه برآمد
کان اختر سعد از فلک ماه بتابید
وان کوکب اقبال دگر راه برآمد
آن یونس دولت زدم حوت بدر رفت
وان یوسف ملت ز دل چاه برآمد
آن رایت پیروزی در ملک دگر بار
با نقش توکلت علی الله برآمد
آوازه ( فارتد بصیرا) سوی دولت
اندر پی ( وابیضت عیناه ) برآمد
از حقه گردون گهر مهر درخشید
وز قله کوه آینه ماه برآمد
آهخته شد از ابرنیام آن گهری تیغ
کز عکس وی از روی عدوکاه برآمد
آنروز که آنروز مبیناد دگر کس
حقا که دم صبح بااکراه برآمد
تاریک نمود آینه مهر در آنروز
از بسکه زدلها بفلک آه برآمد
آتش بسر این کره خاک در افتاد
دود از دل این برشده خرگاه برآمد
در گوش قضا گفت قدر اینسخن آنروز
باورش نمیآمد و یک ماه برآمد
ای خسرو منصور که چندانکه گرفتم
آوازه اقبال ملکشاه برآمد
گر کم ز تو ئی وزتو کم آید همه عالم
جای تو طلب کرده سوی گاه برآمد
برعرصه شطرنج بسی بود که بیدق
شه خواست که از خانه بدرشاه برآمد
انگشتری ارگم شد از انگشت سلیمان
تا دیو در آیینه اشباه برآمد
گو جای بپرداز که اینک جم دولت
با خاتم اقبال سوی گاه برآمد
چرخ از مه نو غاشیه بردوش گرفته
در موکب قدر تو بدرگاه برآمد
حصن تو بیفراشت سر از قدر تو چند انک
هفتم فلکش تا بکمرگاه برآمد
هم غایت لطف و کرمت گر از تو
روزی دو سه کام دل بدخوا ه برآمد
ایخصم بروسو ی عدم تاز که خورشید
اول بزدت تیغ پس آنگاه برآمد
اندیشه چه کردی تو که با حمله شیران
هرگز بجهان حیلت روباه برآمد
با آنکه ز بی قافیتی بود که این شعر
چون عمر بد اندیش تو کوتاه برآمد
لیکن چو زدم برمحک عقل بنامت
هر بیت از ین گفته بپنجاه برآمد
بارایت تو نصرت ضم باد که این فتح
چون کسر عدوی زناگاه برآمد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ملک اعظم حسام الدین اسپهبد مازندران
گر کسی فیض جان همی بخشد
شاه گیتی ستان همی بخشد
شاه غازی سپهبد اعظم
کاشکار و نهان همی بخشد
چرخ مرادی حسام دولت و دین
که روان را روان همی بخشد
آن قدر قدرت قضا قوت
که قضا را توان همی بخشد
کف او ابر وش همی بارد
دل او بحر سان همی بخشد
حکم او را قدر ز روی نفاذ
سرعت کن فکان همی بخشد
قلم اوست لوح محفوظ آنک
روزی انس و جان همی بخشد
نیست یکروزه خرج بخشش شاه
هر چه هفت آسمان همی بخشد
زهره بحر و کان همی بچکد
زان عطا کان بنان همی بخشد
فضله خوان اوست اینکه فلک
بر ملوک جهان همی بخشد
سایه ایزد است در بخشش
لا جرم همچنان همی بخشد
کف او رزق را شود ضامن
پس طبیعت دهان همی بخشد
آنچه بخشد بعمر ها گردون
در کم از یکزمان همی بخشد
سخت ارزان بود بملک جهان
آنچه او رایگان همی بخشد
ملک بخش است بر عبید و خدم
ملک خاقان و خان همی بخشد
تیغ و کلکش همی دو کارکند
این همی گیرد آن همی بخشد
هیچ سلطان نیافت صد یک آنک
شاه سلطان نشان همی بخشد
تاج طمغاج خان همی خواهد
ملک هندوستان همی بخشد
قطره از لعاب لطف ویست
آنچه نحل از دهان همی بخشد
جذوه از شرار خشم ویست
فتنه کاخر زمان همی بخشد
تیغ نیلوفر یش دشمن را
کسوت ارغوان همی بخشد
سگ از اندام خصم سگ صفتش
استخوان استخوان همی بخشد
همه بخشست می نشاید گفت
که فلان یا فلان همی بخشد
هم فزون از قیاس می پاشد
هم برون از گمان همی بخشد
آنچه زانگشت او فرود افتد
آسمان صد قران همی بخشد
آدمی را دعای او فرضست
زان خدایش زبان همی بخشد
تیغ او آخنه عدو زنده است
تا بدانی که جان همی بخشد
زود بینیم از تواتر فتح
که ملک سیستان همی بخشد
سیم وزر هر کسی ببخشد و خود
شاه بخت جوان همی بخشد
آفتابش رکاب می پوشد
واسمانش عنان همی بخشد
ابر جودش میان بادیه بر
چشمه های روان همی بخشد
سیم بر اهل فضل اگر چه بود
عالمی درمیان همی بخشد
دست جودش نگر که از ساری
زانسوی اصفهان همی بخشد
بچو من بنده بی سوابق مدح
نعمت بی کران همی بخشد
اطلس آتشی همی ریزد
قصب و پرنیان همی بخشد
گله ها اسب و تختها جامه
بیگان و دو گان همی بخشد
باد پایان آسمان هیکل
همچو کوه روان همی بخشد
من گه باشم که شاه بهر شرف
کعبه را طیلسان همی بخشد
نیست از سیم بیوه بخشش او
گنج نوشروان همی بخشد
با خرد گفتم از ملوک جهان
کیست کو دخل کان همی بخشد
در چو ابر بهار می بارد
زر چو باد خزان همی بخشد
گفت این بردل تو پوشیدست؟
شاه ما زندران همی بخشد
آنچه کان ذره ذره بخشد،شاه
کاروان کاروان همی بخشد
گفتمش تا کی این توان بخشید
گفت تا میتوان همی بخشد
جاودان باد زندگانی شاه
تا چنین جاودا ن همی بخشد
شاه گیتی ستان همی بخشد
شاه غازی سپهبد اعظم
کاشکار و نهان همی بخشد
چرخ مرادی حسام دولت و دین
که روان را روان همی بخشد
آن قدر قدرت قضا قوت
که قضا را توان همی بخشد
کف او ابر وش همی بارد
دل او بحر سان همی بخشد
حکم او را قدر ز روی نفاذ
سرعت کن فکان همی بخشد
قلم اوست لوح محفوظ آنک
روزی انس و جان همی بخشد
نیست یکروزه خرج بخشش شاه
هر چه هفت آسمان همی بخشد
زهره بحر و کان همی بچکد
زان عطا کان بنان همی بخشد
فضله خوان اوست اینکه فلک
بر ملوک جهان همی بخشد
سایه ایزد است در بخشش
لا جرم همچنان همی بخشد
کف او رزق را شود ضامن
پس طبیعت دهان همی بخشد
آنچه بخشد بعمر ها گردون
در کم از یکزمان همی بخشد
سخت ارزان بود بملک جهان
آنچه او رایگان همی بخشد
ملک بخش است بر عبید و خدم
ملک خاقان و خان همی بخشد
تیغ و کلکش همی دو کارکند
این همی گیرد آن همی بخشد
هیچ سلطان نیافت صد یک آنک
شاه سلطان نشان همی بخشد
تاج طمغاج خان همی خواهد
ملک هندوستان همی بخشد
قطره از لعاب لطف ویست
آنچه نحل از دهان همی بخشد
جذوه از شرار خشم ویست
فتنه کاخر زمان همی بخشد
تیغ نیلوفر یش دشمن را
کسوت ارغوان همی بخشد
سگ از اندام خصم سگ صفتش
استخوان استخوان همی بخشد
همه بخشست می نشاید گفت
که فلان یا فلان همی بخشد
هم فزون از قیاس می پاشد
هم برون از گمان همی بخشد
آنچه زانگشت او فرود افتد
آسمان صد قران همی بخشد
آدمی را دعای او فرضست
زان خدایش زبان همی بخشد
تیغ او آخنه عدو زنده است
تا بدانی که جان همی بخشد
زود بینیم از تواتر فتح
که ملک سیستان همی بخشد
سیم وزر هر کسی ببخشد و خود
شاه بخت جوان همی بخشد
آفتابش رکاب می پوشد
واسمانش عنان همی بخشد
ابر جودش میان بادیه بر
چشمه های روان همی بخشد
سیم بر اهل فضل اگر چه بود
عالمی درمیان همی بخشد
دست جودش نگر که از ساری
زانسوی اصفهان همی بخشد
بچو من بنده بی سوابق مدح
نعمت بی کران همی بخشد
اطلس آتشی همی ریزد
قصب و پرنیان همی بخشد
گله ها اسب و تختها جامه
بیگان و دو گان همی بخشد
باد پایان آسمان هیکل
همچو کوه روان همی بخشد
من گه باشم که شاه بهر شرف
کعبه را طیلسان همی بخشد
نیست از سیم بیوه بخشش او
گنج نوشروان همی بخشد
با خرد گفتم از ملوک جهان
کیست کو دخل کان همی بخشد
در چو ابر بهار می بارد
زر چو باد خزان همی بخشد
گفت این بردل تو پوشیدست؟
شاه ما زندران همی بخشد
آنچه کان ذره ذره بخشد،شاه
کاروان کاروان همی بخشد
گفتمش تا کی این توان بخشید
گفت تا میتوان همی بخشد
جاودان باد زندگانی شاه
تا چنین جاودا ن همی بخشد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح پادشاه ارسلان بن طغرل
نگار من زبر من همی چنان بجهد
که تیر وقت گشاد از برکمان بجهد
چنان بگریم در فرفتش که مردم چشم
مثال قطره خونم زدیدگان بجهد
گمان برم که مگر بوی زلف جانانست
سحر گهی که نسیمی زبوستان بجهد
بدین صفت که دل من بدست عشق در است
عظیم کاری باشد اگر بجان بجهد
خطا فتاده دلم را اگر گمان بردست
که جز بمرگ زدست غم فلان بجهد
دلی که از همه علم گزیده ی ایجان
براو زحد بمبرجورهان و هان بجهد
چه سود زارزویش دام مشک و دانه خال
که مرغ جانم از ین تنک آشیان بجهد
تنم بعشق تواندر دلی زیان کردست
چه سود بهتر ازین گر بدین زیان بجهد
دو دیده من اگر خون شود زغم شاید
مگر زدست دل این جان ناتوان بجهد
چو دل بواسطه دیده خون همی گردد
دریغ باشد اگر دیده رایگان بجهد
همی نبینم دل را خلاصی از غم عشق
مگر بدولت و فر خدایگان بجهد
سر ملوک جهان ارسلان بن زطغرل
که زربحرص کف وی همی ز کان بجهد
چنان برون جهد از حادثات رأی قویش
که تیر سخت کمانی زپرنیان بجهد
زسهم زخمش مریخ راز پنجم حصن
بجای قطره خون مغزاز استخوان بجهد
بفرعدلش عالم چنان شدست که شیر
بصد عقیله زدست سگ شبان بجهد
سموم هیبتش ار بگذرد بصحرا بر
زشاخ قطره خون همچو ارغوان بجهد
زشیر رایتش آن لرزه اوفتد بر چرخ
که گاو گردون از راه کهکشان بجهد
پرآب گردد از لفظ او دهان صدف
چنانکه گوهر او ازره دهان بجهد
بچرخ گفت عدویت که تا کی این خواری
بخشم گفت که تا چشم قلتبان بجهد
خدایگانا نا معذور دار بنده خویش
که شاعران را زین جنس از دهان بجهد
اگر تو گوئی مه را که هین پیاده برو
بحکم فرمان از ابلق زمان بجهد
زسهم خشم تو هر خون که در دل خصمست
بزیر هر بن موئی چو ناردان بجهد
چنان زعدل تو آفاق سرخ روی شدست
که زردی ازرخ بیمار زعفران بجهد
بشکر آنکه نهدروی پیش تو برخاک
زبامدادان خورشید زرفشان بجهد
سپهر پیرچنین سرنگون نماند اگر
براو نسیمی از ین دولت جوان بجهد
از آن بحرب تو آید عدوی تو که مگر
بسعی تیغ تو از ننگ جاودان بجهد
چو شاه شطرنج ارچه قویست دشمن تو
تو یک پیاده بران تا زخانمان بجهد
تبارک الله از آن باد سیر کوه قرار
که همچو صاعقه در حمله ناگهان بجهد
تکاوری که بیک طفره در یکی طرفه
چووهم زیرک از عرصه جهان بجهد
بوقت حمله چو آن شه گران رکاب شود
زپوست گرش نگیری سبک عنان بجهد
زباختر بدمی سوی خاور آید زود
زقیران بتکی تا بقیروان بجهد
سوی نشیب چو آب روان کند آهنگ
سوی فراز چنان کاتش از دخان بجهد
چنان دودکه قضا در پیش گسسته شود
چنان جهد که قدررا ززیرران بجهد
چو ابر از کمر کوه تند برگذرد
چو باد از سر دریای بیکران بجهد
در آنزمان که بخیزد غبار معرکه گاه
چو عکس خنجرشاه ملک نشان بجهد
غریو کوس چو آواز رعد بخروشد
رسول مرگ چو برق از خم کمان بجهد
امل زقبضه آن تیغ صف شکن برمد
اجل زهیبت آن کزسرگران بجهد
زبیم زهره شیران جنگ خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
دلاوران ویلان گشته زرد و لرزنده
چو برگ بید که بروی دم خزان بجهد
قدر بحیلت از ان تیغ سرگرا برهد
قضا بجهد از آن رمح سرگران بجهد
فتاده باشد چندان زکشتگان برهم
که باد آنجا خیزان و اوفتان بجهد
اجل زعرصه آن رزمگاه نیز بجان
اگر تواند جستن بغل زنان بجهد
بجز ظفر که بگیرد دوال فتراکت
گمان مبرکه کسی زنده زانمبان بجهد
در آن مصاف اگر کوه آهن آیدپیش
چنان زنی که چو خون از سرسنان ببجهد
زگاو ساری گرزت چنان بلرزدچرخ
که گاوگردون ازراه کهکشان بجهد
زبیم زهره شیران جنک خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
زغایت کرم و عفو شاملت انجا
اگر عدوی تو گوید شهاامان، بجهد
خدایگانا گفتم بفر مدحت تو
چو آب و آتش شعری،ردیف آن بجهد
زامتحانش اگر ممتحن شدم چه عجب
که تا بعذرچنین گونه زامتحان بجهد
همیشه تا که چو یرفان زده شوند برنگ
بنات بستان چون باد مهرکان بجهد
نصیب خصم تو زایام رنگ زردی باد
بتن همیشه ورا باد جان ستان بجهد
عدوی جاه ترا روز فتح چونان باد
که زیر چادر مرگ از برت نهان بجهد
که تیر وقت گشاد از برکمان بجهد
چنان بگریم در فرفتش که مردم چشم
مثال قطره خونم زدیدگان بجهد
گمان برم که مگر بوی زلف جانانست
سحر گهی که نسیمی زبوستان بجهد
بدین صفت که دل من بدست عشق در است
عظیم کاری باشد اگر بجان بجهد
خطا فتاده دلم را اگر گمان بردست
که جز بمرگ زدست غم فلان بجهد
دلی که از همه علم گزیده ی ایجان
براو زحد بمبرجورهان و هان بجهد
چه سود زارزویش دام مشک و دانه خال
که مرغ جانم از ین تنک آشیان بجهد
تنم بعشق تواندر دلی زیان کردست
چه سود بهتر ازین گر بدین زیان بجهد
دو دیده من اگر خون شود زغم شاید
مگر زدست دل این جان ناتوان بجهد
چو دل بواسطه دیده خون همی گردد
دریغ باشد اگر دیده رایگان بجهد
همی نبینم دل را خلاصی از غم عشق
مگر بدولت و فر خدایگان بجهد
سر ملوک جهان ارسلان بن زطغرل
که زربحرص کف وی همی ز کان بجهد
چنان برون جهد از حادثات رأی قویش
که تیر سخت کمانی زپرنیان بجهد
زسهم زخمش مریخ راز پنجم حصن
بجای قطره خون مغزاز استخوان بجهد
بفرعدلش عالم چنان شدست که شیر
بصد عقیله زدست سگ شبان بجهد
سموم هیبتش ار بگذرد بصحرا بر
زشاخ قطره خون همچو ارغوان بجهد
زشیر رایتش آن لرزه اوفتد بر چرخ
که گاو گردون از راه کهکشان بجهد
پرآب گردد از لفظ او دهان صدف
چنانکه گوهر او ازره دهان بجهد
بچرخ گفت عدویت که تا کی این خواری
بخشم گفت که تا چشم قلتبان بجهد
خدایگانا نا معذور دار بنده خویش
که شاعران را زین جنس از دهان بجهد
اگر تو گوئی مه را که هین پیاده برو
بحکم فرمان از ابلق زمان بجهد
زسهم خشم تو هر خون که در دل خصمست
بزیر هر بن موئی چو ناردان بجهد
چنان زعدل تو آفاق سرخ روی شدست
که زردی ازرخ بیمار زعفران بجهد
بشکر آنکه نهدروی پیش تو برخاک
زبامدادان خورشید زرفشان بجهد
سپهر پیرچنین سرنگون نماند اگر
براو نسیمی از ین دولت جوان بجهد
از آن بحرب تو آید عدوی تو که مگر
بسعی تیغ تو از ننگ جاودان بجهد
چو شاه شطرنج ارچه قویست دشمن تو
تو یک پیاده بران تا زخانمان بجهد
تبارک الله از آن باد سیر کوه قرار
که همچو صاعقه در حمله ناگهان بجهد
تکاوری که بیک طفره در یکی طرفه
چووهم زیرک از عرصه جهان بجهد
بوقت حمله چو آن شه گران رکاب شود
زپوست گرش نگیری سبک عنان بجهد
زباختر بدمی سوی خاور آید زود
زقیران بتکی تا بقیروان بجهد
سوی نشیب چو آب روان کند آهنگ
سوی فراز چنان کاتش از دخان بجهد
چنان دودکه قضا در پیش گسسته شود
چنان جهد که قدررا ززیرران بجهد
چو ابر از کمر کوه تند برگذرد
چو باد از سر دریای بیکران بجهد
در آنزمان که بخیزد غبار معرکه گاه
چو عکس خنجرشاه ملک نشان بجهد
غریو کوس چو آواز رعد بخروشد
رسول مرگ چو برق از خم کمان بجهد
امل زقبضه آن تیغ صف شکن برمد
اجل زهیبت آن کزسرگران بجهد
زبیم زهره شیران جنگ خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
دلاوران ویلان گشته زرد و لرزنده
چو برگ بید که بروی دم خزان بجهد
قدر بحیلت از ان تیغ سرگرا برهد
قضا بجهد از آن رمح سرگران بجهد
فتاده باشد چندان زکشتگان برهم
که باد آنجا خیزان و اوفتان بجهد
اجل زعرصه آن رزمگاه نیز بجان
اگر تواند جستن بغل زنان بجهد
بجز ظفر که بگیرد دوال فتراکت
گمان مبرکه کسی زنده زانمبان بجهد
در آن مصاف اگر کوه آهن آیدپیش
چنان زنی که چو خون از سرسنان ببجهد
زگاو ساری گرزت چنان بلرزدچرخ
که گاوگردون ازراه کهکشان بجهد
زبیم زهره شیران جنک خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
زغایت کرم و عفو شاملت انجا
اگر عدوی تو گوید شهاامان، بجهد
خدایگانا گفتم بفر مدحت تو
چو آب و آتش شعری،ردیف آن بجهد
زامتحانش اگر ممتحن شدم چه عجب
که تا بعذرچنین گونه زامتحان بجهد
همیشه تا که چو یرفان زده شوند برنگ
بنات بستان چون باد مهرکان بجهد
نصیب خصم تو زایام رنگ زردی باد
بتن همیشه ورا باد جان ستان بجهد
عدوی جاه ترا روز فتح چونان باد
که زیر چادر مرگ از برت نهان بجهد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح معین الدین حسین هنگام ادای حج
شیرمردان چو عزم کار کنند
کار ازین گونه استوار کنند
آبخور زاتش سموم آرند
خوابگه در دهان مار کنند
پیش تیر بلا سپر گردند
نزد شیر اجل گذار کنند
پای بر گردن مراد نهند
پشت بر روی روزگار کنند
کم ناموس و سروری گیرند
ترک آشوب و کاروبار کنند
فرقت از اهل و از وطن جویند
هجرت ازیار و از دیار کنند
پس پشت افکنند منصب و جاه
روی در روی اضطرارکنند
کله خواجگی فروگیرند
بندگی محض اختیار کنند
سنک بردل نهند و بار کشند
مهر برلب نهند و کار کنند
جان شیرین نهند برکف دست
بس حدیث دیار و یار کنند
کاخ و کاشانه راکنند وداع
در دل بادیه قرا ر کنند
سهم ان راههای مردم خوار
پیش چشم امید خوار کنند
جان و جاه و سر و زر اندازند
خرج آن راه از ین چهار کنند
هرکجا عشق لایزال آمد
سر وزر را چه اعتبار کنند
دیده از هر چه هست بردوزند
تا چنین دولتی شکار کنند
تکیه گه بر حضیض کوه زنند
پای گه در شکاف غار کنند
بالش پر زسنگ خاره نهند
بستر گل زنوک خارکنند
گله از عندلیب و از طوطی
باشتر مرغ و سوسمار کنند
بر امید وصال خانه دوست
شربت زهر خوشگوار کنند
از بزرگان عجب نباشد اگر
کار های بزرگوار کنند
مقبلانرا چو وحی باشد رای
همه اندیشه استوار کنند
پس برهنه شوند چون شمشیر
تا که بانفس کار زار کنند
جان روحانیان قدسی را
وقت لبیک شرمسار کنند
چیست رمی الجمار نزد خرد
نفس اماره سنگسار کنند
چون بموقف رسند از پس شوط
سنگ آن راه اشکبار کنند
دستهای نیاز وقت دعا
راست چون پنجه چنار کنند
چون عروس حرم کند جلوه
جان شیرین براو نثار کنند
سقف مرفوع و خانه معمور
همه سکنی در آن جوار کنند
وز پی بوس خال رخسارش
سر فشانند و جانسپار کنند
خواجه لالای حجره بینی
که بدیدارش افتخار کنند
شب و مشک و سواد دیده زدل
کسوت او همی شعار کنند
خلفا جامه و سلاطین چتر
همه زان رنگ مستعار کنند
حبشی صورتی که سلطانان
دست بوسش هزار بارکنند
آن سبه جامه میر حاجب بار
کش امیر سرای بار کنند
سیر نادیده هیچ چهره وصل
مرکب هجر راهوار کنند
لاجرم از برای محملشان
ناقه الله بر قطار کنند
ملاء عرش از سرادق حفظ
گردشان خندق و حصار کنند
مرتبتشان ز چرخ بگذارند
خواجگیشان یکی هزار کنند
هر غباری که در فضای هوا
گر پیاده و گر سوار کنند
روشنان فلک برای شرف
کحل اغبر ازان غبار کنند
حور خلخال ناقه حجاج
بهر تشریف گوشوار کنند
زانسپس سالکان راه خدای
چون سوی قبله پاقرار کنند
اولا نام صاعد مسعود
حرز بازوی روزگار کنند
شرح اخلاق او حدی سازند
حاج چون بر شتر مهار کنند
ساکنان صوامع ملکوت
بر دعای وی اقتصار کنند
ذکر باقیش بر صحیفه روز
بسیاهی شب نگار کنند
ا ی بساکز برای این تشریف
کعبه و روضه انتظار کنند
تا همی کعبه را بهر دو جهان
مأمن هر گناهکار کنند
حرم خواجه باد کعبه خلق
تاکش از کعبه یادگار کنند
سال عمرش چنانکه هندسه زان
قاصر آید اگر شمار کنند
کار ازین گونه استوار کنند
آبخور زاتش سموم آرند
خوابگه در دهان مار کنند
پیش تیر بلا سپر گردند
نزد شیر اجل گذار کنند
پای بر گردن مراد نهند
پشت بر روی روزگار کنند
کم ناموس و سروری گیرند
ترک آشوب و کاروبار کنند
فرقت از اهل و از وطن جویند
هجرت ازیار و از دیار کنند
پس پشت افکنند منصب و جاه
روی در روی اضطرارکنند
کله خواجگی فروگیرند
بندگی محض اختیار کنند
سنک بردل نهند و بار کشند
مهر برلب نهند و کار کنند
جان شیرین نهند برکف دست
بس حدیث دیار و یار کنند
کاخ و کاشانه راکنند وداع
در دل بادیه قرا ر کنند
سهم ان راههای مردم خوار
پیش چشم امید خوار کنند
جان و جاه و سر و زر اندازند
خرج آن راه از ین چهار کنند
هرکجا عشق لایزال آمد
سر وزر را چه اعتبار کنند
دیده از هر چه هست بردوزند
تا چنین دولتی شکار کنند
تکیه گه بر حضیض کوه زنند
پای گه در شکاف غار کنند
بالش پر زسنگ خاره نهند
بستر گل زنوک خارکنند
گله از عندلیب و از طوطی
باشتر مرغ و سوسمار کنند
بر امید وصال خانه دوست
شربت زهر خوشگوار کنند
از بزرگان عجب نباشد اگر
کار های بزرگوار کنند
مقبلانرا چو وحی باشد رای
همه اندیشه استوار کنند
پس برهنه شوند چون شمشیر
تا که بانفس کار زار کنند
جان روحانیان قدسی را
وقت لبیک شرمسار کنند
چیست رمی الجمار نزد خرد
نفس اماره سنگسار کنند
چون بموقف رسند از پس شوط
سنگ آن راه اشکبار کنند
دستهای نیاز وقت دعا
راست چون پنجه چنار کنند
چون عروس حرم کند جلوه
جان شیرین براو نثار کنند
سقف مرفوع و خانه معمور
همه سکنی در آن جوار کنند
وز پی بوس خال رخسارش
سر فشانند و جانسپار کنند
خواجه لالای حجره بینی
که بدیدارش افتخار کنند
شب و مشک و سواد دیده زدل
کسوت او همی شعار کنند
خلفا جامه و سلاطین چتر
همه زان رنگ مستعار کنند
حبشی صورتی که سلطانان
دست بوسش هزار بارکنند
آن سبه جامه میر حاجب بار
کش امیر سرای بار کنند
سیر نادیده هیچ چهره وصل
مرکب هجر راهوار کنند
لاجرم از برای محملشان
ناقه الله بر قطار کنند
ملاء عرش از سرادق حفظ
گردشان خندق و حصار کنند
مرتبتشان ز چرخ بگذارند
خواجگیشان یکی هزار کنند
هر غباری که در فضای هوا
گر پیاده و گر سوار کنند
روشنان فلک برای شرف
کحل اغبر ازان غبار کنند
حور خلخال ناقه حجاج
بهر تشریف گوشوار کنند
زانسپس سالکان راه خدای
چون سوی قبله پاقرار کنند
اولا نام صاعد مسعود
حرز بازوی روزگار کنند
شرح اخلاق او حدی سازند
حاج چون بر شتر مهار کنند
ساکنان صوامع ملکوت
بر دعای وی اقتصار کنند
ذکر باقیش بر صحیفه روز
بسیاهی شب نگار کنند
ا ی بساکز برای این تشریف
کعبه و روضه انتظار کنند
تا همی کعبه را بهر دو جهان
مأمن هر گناهکار کنند
حرم خواجه باد کعبه خلق
تاکش از کعبه یادگار کنند
سال عمرش چنانکه هندسه زان
قاصر آید اگر شمار کنند
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح شهاب الدین خالص و شکایت از قحطی اصفهان
ای بر سر آمده تو زابنای روزگار
وی کرده روزگار بجاه تو افتخار
فرزانه میر عالم عادل شهاب دین
دریای سیل قطره و ابر گهر نثار
دور سپهر چون تو نزاده بلند قدر
چشم ستاره چو نتو ندیده بزرگوار
شیر فلک زصولت خشم تو زرد روی
باد صبا ز نفخه لطف تو شرمسار
چو نعلم خوش حریفی و چون مال دوست روی
چون بخت به نشینی و چون عقل نیک یار
حکمت جهان نور دو سخایت خزینه بخش
عزمت ستاره جنبش و حزمت زمین قرار
لطف تو همچو جوهر جانست دل شکر
خشم تو همچو خنجر مرگست جانشکار
حسن عنایتت ببرد زافتاب لرز
صدق رعایتت ببرد زاسمان دوار
انعام تو چو مایه فیضست دستگیر
اقبال تو چو پایه جاهست پایدار
چون نارتیز خشمی و چون باد روح بخش
چون آب پاک طبعی و چون خاک بردبار
خلق تو برده قیمت هر نافه تبت
لطف تو داده رونق هر در شاهوار
گردون ترا زطاعت جان بسته برمیان
دولت ترا برغبت پرورده در کنار
جود تو هکچو رزق رسیده بخاص و عام
با او نه بارمنت و نه رنج انتظار
ای کار سلطنت بمکان تو مستقیم
وی حصن مملکت بوجود تو استوار
دانی که بی تو حال سپاهان چگونه شد
بشنو ز من بنظم که شرحی است جانشکار
دانم که خود رسیده بسمع مبارکت
آن صعب صاعقه که بمردم رسید پار
حال جهان ز نظم بیفتاد لاجرم
مردم دگر شدند و دگر گشت کاروبار
نه با کسی مروت ونه با کسی کرم
نه با کسی تواضع ونه با کسی وقار
دور ازتن تو دنیا در نزع اوفتاد
این واپسین دمست و بآخر رسیده کار
زانروی کشت زرد و چشم چشمه خشک
عرق امل ضعیف و دل عافیت فگار
آنک کبود گشت بن ناخنان کوه
وانک سیاه شد در ودیوارروزگار
بنگر دریده جامه و شاقان صبحدم
بنگر بریده موی عروسان شاخسار
ساقط شدست نامیه را قوت نما
بنض هواست مضطرب از ماده بخار
هم چرخ را خدرشده ترکیب هفت عضو
هم طبع را مزاج تبه گشته هر چهار
مفلوج گشته اتش و معلول گشته باد
هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار
ادرار رزق خلق قلم بر نهاده قحط
مجری نمانده ا جزای یک شخص از هزار
از سیل مرگ عرصه عالم دراضطرار
وزرنج فاقه کافه مردم در اضضطرار
شد خاکها بخیل و نروید ازو نبات
شد شاخها عقیم و نزاید ازو ثمار
از آتش تموز و زبی آبی جهان
شد تابه های ماهی هر صحن جویبار
آب اوفتاده زیر زمین همچو نام نان
نان را چو قرص خورزبر آسمان مدار
هم خلق سنگ دل شده هم ابر سخت چشم
هم بادآتشین دم و هم آب خاکسار
شد خوشه همچو سنبله چرخ دوردست
شیریش بر یمین و ترازوش بریسار
نان چون مخدرات نهفته زخلق روی
گندم خلیفه وارگران قدر و تنگبار
نان شد بنرخ شیرین لیکن بطعم تلخ
هم قرص منکسف شد و هم گرده کم عیار
مرغان زحرص دانه ارزن ستاره چین
ماهی زشوق آب فلک را شمرشمار
نان ناپدید کشته چو آب حیات و خلق
همچو سکندر از پی او گشته جان سپار
در آرزوی کاه بر آخور سقط شدست
بختی کوه موهان تازی را هوار
قومی زتاب گرسنگی از وجود سیر
فومی زضعف تشنه بخون گشته تیغ وار
این همچو گبر قرص پرست و تنور دوست
وان همچو ابر قرص در انبان و اشکبار
گفتی که خاک میخورد آن راست همچو مار
گفتی زیاد میزید این همچو سوسمار
.وانکس که او سه شهر بنانباره داشتی
از حرص پاره نان چون زیر کشته زار
وانکسکه از تنعم حلوا نخورد و مرغ
مردار خورا گشت چو مردار گشت خوار
عورت برهنه عورت پوشی نیافته
آنکسکه از مرصع میداشت گوشوار
فرزند همچو سگ شده مارد گزای و شوخ
مارد چو گربه گشته جگر خای و بچه خوار
اینخون گوشتخورده از آنکش چو خون و گوشت
وان گوشه جگر زجگر گوشه گربه وار
آن از پی گیاهی با خر بگفتگوی
واین بهر استخوانی باسگ بکارزار
بر شاهراه شهر و زوایای کو چها
ده ده نهاد مرده ده روزه بر قطار
آن عجز و آن تضرع طفلان نازنین
وان لابه وان نیاز جوانان شادخوار
این خون همی مکید زپستان بجای شیر
وان همچنان که خرما خائید نوک خار
خوانی نهاده نی بجز از سفره فلک
دستی گشاده نی بجز از پنجه چنار
ننموده روی تازه همی سوسن وسمن
نگشوده لب بخنده همی پسته وانار
نه هیچ دستگیر مگر فضل ایزدی
نه هیچ پایمرد بجز فضل کردگار
وانگاه گرگ قحط زده در رمه فتاد
میکشت هرکه یافت اگر فربه ارنزار
بر بود گرگ مرگ هر آنکو گزیده تر
آیا که چون همیکند این مرگ اجتبار
از مرکب حیات ببین چون پیاده کرد
آنرا که یافت گردون بر معنیی سوار
حشو عوام خود نتوان بر شمرد لیک
ز اهل هنر نماند کسی اندرین دیار
ایشان شدند، میر بماناد جاودان
تا دامن قیامت از ان قوم یادگار
ای بر سپهر رفعت خورشید نور بخش
وی بر سریر دولت جمشید نامدار
بنگر بچشم عبرت و حال جهان ببین
عاقل ز حالهای چنین گیرد اعتبار
دل بر جهان منه که جهانرا ثبات نیست
تکیه مکن بر اوی و بهش باش زینهار
تو شربت مراد زجوی فلک مجوی
امید خوشدلی ز مدار فلک مدار
یک خرده ضرب نقد وفا من نیافتم
بن کیسه سپهر بجستم هزار بار
منت خدایراکه شد این واقعه بسر
بر گوشه بساط تو ننشست ازان غبار
تا باغ زرد روی شود فصل مهرگان
تا شاخ سبز جامه شود وقت نو بهار
رای تو باد باروی اقلیم مملکت
تیغ تو باد بازوی اقبال شهریار
جاه تو از نوائب افلاک در امان
جان تو از حوادث ایام در حصار
وی کرده روزگار بجاه تو افتخار
فرزانه میر عالم عادل شهاب دین
دریای سیل قطره و ابر گهر نثار
دور سپهر چون تو نزاده بلند قدر
چشم ستاره چو نتو ندیده بزرگوار
شیر فلک زصولت خشم تو زرد روی
باد صبا ز نفخه لطف تو شرمسار
چو نعلم خوش حریفی و چون مال دوست روی
چون بخت به نشینی و چون عقل نیک یار
حکمت جهان نور دو سخایت خزینه بخش
عزمت ستاره جنبش و حزمت زمین قرار
لطف تو همچو جوهر جانست دل شکر
خشم تو همچو خنجر مرگست جانشکار
حسن عنایتت ببرد زافتاب لرز
صدق رعایتت ببرد زاسمان دوار
انعام تو چو مایه فیضست دستگیر
اقبال تو چو پایه جاهست پایدار
چون نارتیز خشمی و چون باد روح بخش
چون آب پاک طبعی و چون خاک بردبار
خلق تو برده قیمت هر نافه تبت
لطف تو داده رونق هر در شاهوار
گردون ترا زطاعت جان بسته برمیان
دولت ترا برغبت پرورده در کنار
جود تو هکچو رزق رسیده بخاص و عام
با او نه بارمنت و نه رنج انتظار
ای کار سلطنت بمکان تو مستقیم
وی حصن مملکت بوجود تو استوار
دانی که بی تو حال سپاهان چگونه شد
بشنو ز من بنظم که شرحی است جانشکار
دانم که خود رسیده بسمع مبارکت
آن صعب صاعقه که بمردم رسید پار
حال جهان ز نظم بیفتاد لاجرم
مردم دگر شدند و دگر گشت کاروبار
نه با کسی مروت ونه با کسی کرم
نه با کسی تواضع ونه با کسی وقار
دور ازتن تو دنیا در نزع اوفتاد
این واپسین دمست و بآخر رسیده کار
زانروی کشت زرد و چشم چشمه خشک
عرق امل ضعیف و دل عافیت فگار
آنک کبود گشت بن ناخنان کوه
وانک سیاه شد در ودیوارروزگار
بنگر دریده جامه و شاقان صبحدم
بنگر بریده موی عروسان شاخسار
ساقط شدست نامیه را قوت نما
بنض هواست مضطرب از ماده بخار
هم چرخ را خدرشده ترکیب هفت عضو
هم طبع را مزاج تبه گشته هر چهار
مفلوج گشته اتش و معلول گشته باد
هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار
ادرار رزق خلق قلم بر نهاده قحط
مجری نمانده ا جزای یک شخص از هزار
از سیل مرگ عرصه عالم دراضطرار
وزرنج فاقه کافه مردم در اضضطرار
شد خاکها بخیل و نروید ازو نبات
شد شاخها عقیم و نزاید ازو ثمار
از آتش تموز و زبی آبی جهان
شد تابه های ماهی هر صحن جویبار
آب اوفتاده زیر زمین همچو نام نان
نان را چو قرص خورزبر آسمان مدار
هم خلق سنگ دل شده هم ابر سخت چشم
هم بادآتشین دم و هم آب خاکسار
شد خوشه همچو سنبله چرخ دوردست
شیریش بر یمین و ترازوش بریسار
نان چون مخدرات نهفته زخلق روی
گندم خلیفه وارگران قدر و تنگبار
نان شد بنرخ شیرین لیکن بطعم تلخ
هم قرص منکسف شد و هم گرده کم عیار
مرغان زحرص دانه ارزن ستاره چین
ماهی زشوق آب فلک را شمرشمار
نان ناپدید کشته چو آب حیات و خلق
همچو سکندر از پی او گشته جان سپار
در آرزوی کاه بر آخور سقط شدست
بختی کوه موهان تازی را هوار
قومی زتاب گرسنگی از وجود سیر
فومی زضعف تشنه بخون گشته تیغ وار
این همچو گبر قرص پرست و تنور دوست
وان همچو ابر قرص در انبان و اشکبار
گفتی که خاک میخورد آن راست همچو مار
گفتی زیاد میزید این همچو سوسمار
.وانکس که او سه شهر بنانباره داشتی
از حرص پاره نان چون زیر کشته زار
وانکسکه از تنعم حلوا نخورد و مرغ
مردار خورا گشت چو مردار گشت خوار
عورت برهنه عورت پوشی نیافته
آنکسکه از مرصع میداشت گوشوار
فرزند همچو سگ شده مارد گزای و شوخ
مارد چو گربه گشته جگر خای و بچه خوار
اینخون گوشتخورده از آنکش چو خون و گوشت
وان گوشه جگر زجگر گوشه گربه وار
آن از پی گیاهی با خر بگفتگوی
واین بهر استخوانی باسگ بکارزار
بر شاهراه شهر و زوایای کو چها
ده ده نهاد مرده ده روزه بر قطار
آن عجز و آن تضرع طفلان نازنین
وان لابه وان نیاز جوانان شادخوار
این خون همی مکید زپستان بجای شیر
وان همچنان که خرما خائید نوک خار
خوانی نهاده نی بجز از سفره فلک
دستی گشاده نی بجز از پنجه چنار
ننموده روی تازه همی سوسن وسمن
نگشوده لب بخنده همی پسته وانار
نه هیچ دستگیر مگر فضل ایزدی
نه هیچ پایمرد بجز فضل کردگار
وانگاه گرگ قحط زده در رمه فتاد
میکشت هرکه یافت اگر فربه ارنزار
بر بود گرگ مرگ هر آنکو گزیده تر
آیا که چون همیکند این مرگ اجتبار
از مرکب حیات ببین چون پیاده کرد
آنرا که یافت گردون بر معنیی سوار
حشو عوام خود نتوان بر شمرد لیک
ز اهل هنر نماند کسی اندرین دیار
ایشان شدند، میر بماناد جاودان
تا دامن قیامت از ان قوم یادگار
ای بر سپهر رفعت خورشید نور بخش
وی بر سریر دولت جمشید نامدار
بنگر بچشم عبرت و حال جهان ببین
عاقل ز حالهای چنین گیرد اعتبار
دل بر جهان منه که جهانرا ثبات نیست
تکیه مکن بر اوی و بهش باش زینهار
تو شربت مراد زجوی فلک مجوی
امید خوشدلی ز مدار فلک مدار
یک خرده ضرب نقد وفا من نیافتم
بن کیسه سپهر بجستم هزار بار
منت خدایراکه شد این واقعه بسر
بر گوشه بساط تو ننشست ازان غبار
تا باغ زرد روی شود فصل مهرگان
تا شاخ سبز جامه شود وقت نو بهار
رای تو باد باروی اقلیم مملکت
تیغ تو باد بازوی اقبال شهریار
جاه تو از نوائب افلاک در امان
جان تو از حوادث ایام در حصار
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - در مدح شهاب الدین خالص
زهی ز فر تو سر سبز چرخ مینارنگ
ز مقدم تو سپاهان گرفته صد اورنگ
خلاصه همه عالم شهاب دین خالص
که مثل او ننماید سپهر آینه رنگ
فلک ز قدر تو اندخته بسی رفعت
خرد زرای تو آموخته بسی فرهنگ
سوی مدارج مدح تو بال خاطر سست
سوی مصاعد قدر تو پای فکرت لنگ
بلند قدر تو خواندست اوج گردون پست
فراخ جود تو کردست کار کانها تنگ
ز آفتاب کمال تو مهر یک ذره
ز منجنیق نکال تو چرخ یک خرسنگ
سمند بختت و سیر فلک فراخ عنان
کمند عزمت و دست قضا دراز آهنگ
بود بدست تو اندر حسام جان آهنج
بدانصفت که بود در میان بحر نهنگ
زمین بوقت درنگ و زمانه گاه شتاب
زعزم و حزم تو آموخته شتاب و درنگ
ز بیم لرزه در اجزای کوهها افتد
چو بر نهی تو بشاخ گوزن تیر خدنگ
ز سهم تیغ تو بدخواه تو ز قید حیاة
گر یختست از انسوی مرگ صد فرسنگ
از انکه خاست چوتو تیغزن ز آل حبش
ز تیغ هندی ترکان همی برآمد زنگ
گه شکار چنان خون چکانی از دل شیر
که روی چرخ منقط شود چو پشت پلنگ
نسیم خلقت اگر بگذرد بچین نه عجب
که جان پذیر شود دردیار چین سترنگ
جز از برای وجودت که عالم معنی است
قلم صحیفه ابداع را نزد بیرنگ
نفاد امر تو انگیخته فلک را سیر
شکوه حلم تو آموخته زمین را سنگ
خدای داند کز غیبت رکاب شریف
همی نمود همه نوش عیش ما چو شرنگ
میان صبر و دل از آرزوی توصد میل
میان دیده و خواب از فراق تو صد جنگ
ز ضعف همچون کلک و زسوز همچون شمع
ز گریه همچو صراحی ز ناله همچون چنگ
چو نقطه بی تو همه طول و عرض کرده رها
چو غنچه بی تو بخود در گریخته دلتنگ
ز انتظار چو نرگس نهاده چشم براه
ز شوق همچو ترازو نهاده بر دل سنگ
ز خواب دیده همیداشت بی خیال تو شرم
دهان ز خنده همیداشت بی جمال تو ننگ
هزار منت و شکر خدای عز و جل
که باز کردست اقبال سوی ما آهنگ
بدولت تو ازین پس بچرخ دون با ما
نه نیش یازد عقرب نه کج رود خرچنگ
همیشه تا که پدید آید از مدار فلک
گهی طلایه روم و گهی طلایه زنگ
کمینه پایه جاه تو باد نه گردون
کهینه چاکر قدر تو باد صد هوشنگ
دل عدوی تو از جور آسمان مجروح
نه آنچنان که شود ملتئم بمرد اسنگ
ز مقدم تو سپاهان گرفته صد اورنگ
خلاصه همه عالم شهاب دین خالص
که مثل او ننماید سپهر آینه رنگ
فلک ز قدر تو اندخته بسی رفعت
خرد زرای تو آموخته بسی فرهنگ
سوی مدارج مدح تو بال خاطر سست
سوی مصاعد قدر تو پای فکرت لنگ
بلند قدر تو خواندست اوج گردون پست
فراخ جود تو کردست کار کانها تنگ
ز آفتاب کمال تو مهر یک ذره
ز منجنیق نکال تو چرخ یک خرسنگ
سمند بختت و سیر فلک فراخ عنان
کمند عزمت و دست قضا دراز آهنگ
بود بدست تو اندر حسام جان آهنج
بدانصفت که بود در میان بحر نهنگ
زمین بوقت درنگ و زمانه گاه شتاب
زعزم و حزم تو آموخته شتاب و درنگ
ز بیم لرزه در اجزای کوهها افتد
چو بر نهی تو بشاخ گوزن تیر خدنگ
ز سهم تیغ تو بدخواه تو ز قید حیاة
گر یختست از انسوی مرگ صد فرسنگ
از انکه خاست چوتو تیغزن ز آل حبش
ز تیغ هندی ترکان همی برآمد زنگ
گه شکار چنان خون چکانی از دل شیر
که روی چرخ منقط شود چو پشت پلنگ
نسیم خلقت اگر بگذرد بچین نه عجب
که جان پذیر شود دردیار چین سترنگ
جز از برای وجودت که عالم معنی است
قلم صحیفه ابداع را نزد بیرنگ
نفاد امر تو انگیخته فلک را سیر
شکوه حلم تو آموخته زمین را سنگ
خدای داند کز غیبت رکاب شریف
همی نمود همه نوش عیش ما چو شرنگ
میان صبر و دل از آرزوی توصد میل
میان دیده و خواب از فراق تو صد جنگ
ز ضعف همچون کلک و زسوز همچون شمع
ز گریه همچو صراحی ز ناله همچون چنگ
چو نقطه بی تو همه طول و عرض کرده رها
چو غنچه بی تو بخود در گریخته دلتنگ
ز انتظار چو نرگس نهاده چشم براه
ز شوق همچو ترازو نهاده بر دل سنگ
ز خواب دیده همیداشت بی خیال تو شرم
دهان ز خنده همیداشت بی جمال تو ننگ
هزار منت و شکر خدای عز و جل
که باز کردست اقبال سوی ما آهنگ
بدولت تو ازین پس بچرخ دون با ما
نه نیش یازد عقرب نه کج رود خرچنگ
همیشه تا که پدید آید از مدار فلک
گهی طلایه روم و گهی طلایه زنگ
کمینه پایه جاه تو باد نه گردون
کهینه چاکر قدر تو باد صد هوشنگ
دل عدوی تو از جور آسمان مجروح
نه آنچنان که شود ملتئم بمرد اسنگ
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح اتابک محمد بن ملکشاه
بساط عدل بگسترد باز در عالم
خدایگان جهان خسرو بنی آدم
قوام چتر سلاطین سکندر ثانی
پناه دولت سلجوق اتابک اعظم
خطاب کرده بدو چرخ شهریار زمین
لقب نهاده بر او عقل مرزبان عجم
شهی که تا در او قبله ملوک شدست
چهار گوشه عالم زامن شد چو حرم
بنای ظلم ز شمشیر اوست مستأصل
اساس عدل بانصاف اوست مستحکم
مکونات بنزدیک قدر او ناچیز
محقرات بنزدیک حزم او معظم
بتیغ بستد ملک زمین ز دست ملوک
بتازیانه ببخشید بر عبید و خدم
همی ستاند جان و همی دهد روزی
گهی بصفحه تیغ و گهی بنوک قلم
غبار موکب او توتیای چشم ملوک
دعای دولت او مومیای جان کرم
زهی سر یر تو ارکان عرش را مانند
زهی ضمیر تو اسرار غیب را محرم
توئیکه ذکر تو زیبد طراز دوش ملوک
توئیکه نام تو شاید نگار روی درم
کهینه بارگه تست گرد خیمه چرخ
کمینه پرده گه تست ساحت عالم
بنور رای تو شد چشم سلطنت روشن
زعکس تیغ تو شد آستین دین معلم
تراست زیر نگین طول و عرض رویزمین
که هست بر عدوی تو چو حلقه خاتم
فلک چو زنگی اگر پاسبان بام تو نیست
چرا بطبلک خورشید و مه شود خرم
تو حکم کن ز تو فرمان و از فلک خدمت
تو امرده ز تو در خواست و زستاره نعم
نه بی اجازت تو شام بر گشاید چتر
نه بی اشارت تو صبح بر کشید علم
ولایتیکه ز تشویش پیش ازین بودست
بسان دوزخ نمرود، شد بهشت ارم
کمینه تاختن تو ز گنجه تا بغداد
ازان کناره دریا بدین سواحل یم
بسم اسب زمین را زهفت شش کرده
پس آسمانرا گرده زی گرد آن هشتم
چو آفتاب تو بر نقره خنگ آخته تیغ
چو کوه پیش و پس تو گرفته خیل و حشم
تو پاک کردی این عرصه از مخالف ملک
چنانکه کرد علی پاک کعبه را ز صنم
نه روی ملک خراشیده هیچ ناخن ظلم
نه زلف عدل پژولیده هیچ دست ستم
تو بیخ خصم بآهستگی ز بن بر کن
که چشم عقل شتاب و ظفر ندید بهم
تبارک الله ازین بیکرانه لشگر تو
که ضبط آن نکند شکل هندسی بقلم
هرآنگهی که بجنبید شیر رایت تو
سروی گاو زمین را در آورید بخم
بهر زمین که در او لشگر تو حمله کند
عظیم کاسد باشد در او متاع بقم
که داشت از ملکان لشگری چنین انبوه
ز عهد سنجر بر گیر تا بدولت جم
در آنزمان که دلیران ز حرص گیر و بدار
فرو گذارند اسباب زندگی مبهم
غریو کوس برنجین و بانگ روئین نای
بگوش گردون آواز زیر باشد و بم
سران نیارند از سر فرو نهادن ننگ
یلان ندارند از جان فراسپردن غم
ز خون شیران گلگونه کرده صفحه تیغ
ز گرد گردان سرمه کشیده شیراجم
ز بس خروش در افتاده کوهها را لرز
ز بس نهیب فرو رفته آسمانرا دم
بپیش تیغ اجل درامل فکنده سپر
بپیش حمله فتنه بلا فشرده قدم
سوار و نیزه نماید میان صف نبرد
بشکل شیری پیچان بدست درار قم
روان شیران چون زلف دلبران پرتاب
دهان مردان چون چشم سفلگان بی نم
سر مبارز مالیده زیر پای فنا
دل دلاور خائیده در دهان عدم
ز کر و فر سواران و ضرب و طعن سپاه
در او ز بیم بلرزد مفاصل رستم
بهوش رزم پژوهان اجل گشاده بغل
ز مغز کینه وران مرگ باز کرده شکم
تو اندر آئی آنجا عنان گرفته ظفر
چو ژنده پیل دمان و چو شرزه شیر دژم
بنعل اسب بپوشیده خاک هفت اقلیم
ببانگ کوس بدریده سقف نه طارم
فکنده رایت سلطان قهر بر بیرق
کشیده طره خاتون فتح بر پرچم
بهر کجا که دو صف روی سوی رزم آرند
بسنده باشد شمشیر تو بعدل حکم
جهان ندید و نبیندبعدل تو ملکی
ز دور آدم تا عهد عیسی مریم
همیشه تا عدد آسمان نگردد بیش
همیشه تا مدد فیض خور نگردد کم
نثار بارگه شهریار عادل باد
همه میامن نصرت ز بارگاه قدم
شده ممالک عالم برای تو مضبوط
شده قواعد ملت بتیغ تو محکم
خدایگان جهان خسرو بنی آدم
قوام چتر سلاطین سکندر ثانی
پناه دولت سلجوق اتابک اعظم
خطاب کرده بدو چرخ شهریار زمین
لقب نهاده بر او عقل مرزبان عجم
شهی که تا در او قبله ملوک شدست
چهار گوشه عالم زامن شد چو حرم
بنای ظلم ز شمشیر اوست مستأصل
اساس عدل بانصاف اوست مستحکم
مکونات بنزدیک قدر او ناچیز
محقرات بنزدیک حزم او معظم
بتیغ بستد ملک زمین ز دست ملوک
بتازیانه ببخشید بر عبید و خدم
همی ستاند جان و همی دهد روزی
گهی بصفحه تیغ و گهی بنوک قلم
غبار موکب او توتیای چشم ملوک
دعای دولت او مومیای جان کرم
زهی سر یر تو ارکان عرش را مانند
زهی ضمیر تو اسرار غیب را محرم
توئیکه ذکر تو زیبد طراز دوش ملوک
توئیکه نام تو شاید نگار روی درم
کهینه بارگه تست گرد خیمه چرخ
کمینه پرده گه تست ساحت عالم
بنور رای تو شد چشم سلطنت روشن
زعکس تیغ تو شد آستین دین معلم
تراست زیر نگین طول و عرض رویزمین
که هست بر عدوی تو چو حلقه خاتم
فلک چو زنگی اگر پاسبان بام تو نیست
چرا بطبلک خورشید و مه شود خرم
تو حکم کن ز تو فرمان و از فلک خدمت
تو امرده ز تو در خواست و زستاره نعم
نه بی اجازت تو شام بر گشاید چتر
نه بی اشارت تو صبح بر کشید علم
ولایتیکه ز تشویش پیش ازین بودست
بسان دوزخ نمرود، شد بهشت ارم
کمینه تاختن تو ز گنجه تا بغداد
ازان کناره دریا بدین سواحل یم
بسم اسب زمین را زهفت شش کرده
پس آسمانرا گرده زی گرد آن هشتم
چو آفتاب تو بر نقره خنگ آخته تیغ
چو کوه پیش و پس تو گرفته خیل و حشم
تو پاک کردی این عرصه از مخالف ملک
چنانکه کرد علی پاک کعبه را ز صنم
نه روی ملک خراشیده هیچ ناخن ظلم
نه زلف عدل پژولیده هیچ دست ستم
تو بیخ خصم بآهستگی ز بن بر کن
که چشم عقل شتاب و ظفر ندید بهم
تبارک الله ازین بیکرانه لشگر تو
که ضبط آن نکند شکل هندسی بقلم
هرآنگهی که بجنبید شیر رایت تو
سروی گاو زمین را در آورید بخم
بهر زمین که در او لشگر تو حمله کند
عظیم کاسد باشد در او متاع بقم
که داشت از ملکان لشگری چنین انبوه
ز عهد سنجر بر گیر تا بدولت جم
در آنزمان که دلیران ز حرص گیر و بدار
فرو گذارند اسباب زندگی مبهم
غریو کوس برنجین و بانگ روئین نای
بگوش گردون آواز زیر باشد و بم
سران نیارند از سر فرو نهادن ننگ
یلان ندارند از جان فراسپردن غم
ز خون شیران گلگونه کرده صفحه تیغ
ز گرد گردان سرمه کشیده شیراجم
ز بس خروش در افتاده کوهها را لرز
ز بس نهیب فرو رفته آسمانرا دم
بپیش تیغ اجل درامل فکنده سپر
بپیش حمله فتنه بلا فشرده قدم
سوار و نیزه نماید میان صف نبرد
بشکل شیری پیچان بدست درار قم
روان شیران چون زلف دلبران پرتاب
دهان مردان چون چشم سفلگان بی نم
سر مبارز مالیده زیر پای فنا
دل دلاور خائیده در دهان عدم
ز کر و فر سواران و ضرب و طعن سپاه
در او ز بیم بلرزد مفاصل رستم
بهوش رزم پژوهان اجل گشاده بغل
ز مغز کینه وران مرگ باز کرده شکم
تو اندر آئی آنجا عنان گرفته ظفر
چو ژنده پیل دمان و چو شرزه شیر دژم
بنعل اسب بپوشیده خاک هفت اقلیم
ببانگ کوس بدریده سقف نه طارم
فکنده رایت سلطان قهر بر بیرق
کشیده طره خاتون فتح بر پرچم
بهر کجا که دو صف روی سوی رزم آرند
بسنده باشد شمشیر تو بعدل حکم
جهان ندید و نبیندبعدل تو ملکی
ز دور آدم تا عهد عیسی مریم
همیشه تا عدد آسمان نگردد بیش
همیشه تا مدد فیض خور نگردد کم
نثار بارگه شهریار عادل باد
همه میامن نصرت ز بارگاه قدم
شده ممالک عالم برای تو مضبوط
شده قواعد ملت بتیغ تو محکم
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح صدر سعید قوام الدین ابوالفتوح
زهی ز رای تو روشن جهان تیغ و قلم
فلک بدست تو داده عنان تیغ و قلم
قوام دین سر احرار و اختیار ملوک
که نیست جز تو کسی قهرمان تیغ و قلم
توئی که هستی از گوهر سخا و کرم
توئی که هستی از خاندان تیغ و قلم
توئی که ترا گاه دانش و مردی
بیان فضل و فصاحت بنان تیغ و قلم
نفاذ امر تو وسطوت اشارت تست
مضا و هیبت و حکم روان تیغ و قلم
همی فرازد از تو سپهر فضل و هنر
همی فروزد از تو جهان تیغ و قلم
خطا نیفتد بر تیغ و بر قلم پس ازین
که پاس حکم تو شد پاسبان تیغ و قلم
ازان هنر که عیان گشت نزد عقل از تو
نبود صد یک ازان در گمان تیغ و قلم
شدست ویران از تو نهاد بخل و ستم
شدست پیدا از تو نهان تیغ و قلم
خجل شوند همی از زبان دربارت
زبان پر گوهر و در فشان تیغ و قلم
صریر کلک تو و عکس خنجر تو همی
چو رعد و برق جهد زاسمان تیغ و قلم
ببحر ماند دستت ازان همی خیزد
همیشه زو گهر و خیزران تیغ و قلم
شدست کند ز جود تو حرص آز و نیاز
شدست تیز بمدحت زبان تیغ و قلم
رواست گر بمدیح تو تر کنند زبان
که پر ز گوهر کردی دهان تیغ و قلم
ز آب لفظ تو و آبروی دشمن تست
اگر ز آب بود زنده جان تیغ و قلم
بجز دل تو نباشد جهان عدل و سخا
بجز کف تو نزیبد مکان تیغ و قلم
کنون که تیغ و قلم در ضمان دست توأند
شدند دولت و دین در ضمان تیغ و قلم
عدو و ناصح تو کرده عقد گردن و گوش
زدر و لعل که خیزد ز کان تیغ و قلم
بلفظ عذب تو و خون دشمنت گوئی
که رفت بیع و شری درمیان تیغ وقلم
زلفظ گوهر کرد آنزخونسرشت این مشک
که هست مشک و گهر کاروان تیغ و قلم
شدند تیغ و قلم جان ستان و روزی بخش
ز دست و بازوی تست این توان تیغ و قلم
بروز کینه چو گیری بدست قبضه تیغ
بر افکند عدویت طیلسان تیغ و قلم
نهد بنزد تو تیغ و قلم عطارد و شمس
زشرم چون تو کنی امتحان تیغ و قلم
کف تو هست سپهر سخا و عالم را
نمود شام و شفق از زبان تیغ و قلم
جهان شداست چو روی گل و دل لاله
که بشکفید ز تو بوستان تیغ و قلم
بیان تیغ و قلم شد کف و زبان تو زانک
فصاحتست و شجاعت بیان تیغ و قلم
سباع و انس گه رزق میهمان توأند
تو روزی همه میده ز خوان تیغ و قلم
نیام و ملقمه زان بیشتر سیه پوشند
که پوست دشمن تست آشیان تیغ و قلم
فلک چو دست تو هرگز کجا بود ور چه
دهد شهاب و مجره نشان تیغ و قلم
جهان بخندداز خرمی چو صبح و چو گل
چو اشگبار شود دیدگان تیغ و قلم
ز تف خشم تو نز بوی مشک و کافورست
که خشک مغز شدند استخوان تیغ
بروز کار تو اندر ز مردی و دانش
پر از عجایب شد داستان تیغ و قلم
چو دید چرخ ز کار تو و شجاعت تو
چه گفت؟گفت زهی پهلوان تیغ و قلم
بناز از قلم خویش و تیغ گوهر بار
که می بنازد از تو روان تیغ و قلم
همیشه تازبردست آسمان وش تو
همی کنند قران اختران تیغ و قلم
همه سعادت تأثیرشان نثار تو باد
که جز بسعد نباشد قران تیغ و قلم
کسیکه باشد با تو دورویه و دو زبان
بدین دو بادا همداستان تیغ و قلم
بریده باد بتیغ و سرشته باد بخون
سرو زبان عدویت بسان تیغ و قلم
بعقل گفتم کز مدح های خواجه ما
کدام لایق تر گفت آن تیغ و قلم
فلک بدست تو داده عنان تیغ و قلم
قوام دین سر احرار و اختیار ملوک
که نیست جز تو کسی قهرمان تیغ و قلم
توئی که هستی از گوهر سخا و کرم
توئی که هستی از خاندان تیغ و قلم
توئی که ترا گاه دانش و مردی
بیان فضل و فصاحت بنان تیغ و قلم
نفاذ امر تو وسطوت اشارت تست
مضا و هیبت و حکم روان تیغ و قلم
همی فرازد از تو سپهر فضل و هنر
همی فروزد از تو جهان تیغ و قلم
خطا نیفتد بر تیغ و بر قلم پس ازین
که پاس حکم تو شد پاسبان تیغ و قلم
ازان هنر که عیان گشت نزد عقل از تو
نبود صد یک ازان در گمان تیغ و قلم
شدست ویران از تو نهاد بخل و ستم
شدست پیدا از تو نهان تیغ و قلم
خجل شوند همی از زبان دربارت
زبان پر گوهر و در فشان تیغ و قلم
صریر کلک تو و عکس خنجر تو همی
چو رعد و برق جهد زاسمان تیغ و قلم
ببحر ماند دستت ازان همی خیزد
همیشه زو گهر و خیزران تیغ و قلم
شدست کند ز جود تو حرص آز و نیاز
شدست تیز بمدحت زبان تیغ و قلم
رواست گر بمدیح تو تر کنند زبان
که پر ز گوهر کردی دهان تیغ و قلم
ز آب لفظ تو و آبروی دشمن تست
اگر ز آب بود زنده جان تیغ و قلم
بجز دل تو نباشد جهان عدل و سخا
بجز کف تو نزیبد مکان تیغ و قلم
کنون که تیغ و قلم در ضمان دست توأند
شدند دولت و دین در ضمان تیغ و قلم
عدو و ناصح تو کرده عقد گردن و گوش
زدر و لعل که خیزد ز کان تیغ و قلم
بلفظ عذب تو و خون دشمنت گوئی
که رفت بیع و شری درمیان تیغ وقلم
زلفظ گوهر کرد آنزخونسرشت این مشک
که هست مشک و گهر کاروان تیغ و قلم
شدند تیغ و قلم جان ستان و روزی بخش
ز دست و بازوی تست این توان تیغ و قلم
بروز کینه چو گیری بدست قبضه تیغ
بر افکند عدویت طیلسان تیغ و قلم
نهد بنزد تو تیغ و قلم عطارد و شمس
زشرم چون تو کنی امتحان تیغ و قلم
کف تو هست سپهر سخا و عالم را
نمود شام و شفق از زبان تیغ و قلم
جهان شداست چو روی گل و دل لاله
که بشکفید ز تو بوستان تیغ و قلم
بیان تیغ و قلم شد کف و زبان تو زانک
فصاحتست و شجاعت بیان تیغ و قلم
سباع و انس گه رزق میهمان توأند
تو روزی همه میده ز خوان تیغ و قلم
نیام و ملقمه زان بیشتر سیه پوشند
که پوست دشمن تست آشیان تیغ و قلم
فلک چو دست تو هرگز کجا بود ور چه
دهد شهاب و مجره نشان تیغ و قلم
جهان بخندداز خرمی چو صبح و چو گل
چو اشگبار شود دیدگان تیغ و قلم
ز تف خشم تو نز بوی مشک و کافورست
که خشک مغز شدند استخوان تیغ
بروز کار تو اندر ز مردی و دانش
پر از عجایب شد داستان تیغ و قلم
چو دید چرخ ز کار تو و شجاعت تو
چه گفت؟گفت زهی پهلوان تیغ و قلم
بناز از قلم خویش و تیغ گوهر بار
که می بنازد از تو روان تیغ و قلم
همیشه تازبردست آسمان وش تو
همی کنند قران اختران تیغ و قلم
همه سعادت تأثیرشان نثار تو باد
که جز بسعد نباشد قران تیغ و قلم
کسیکه باشد با تو دورویه و دو زبان
بدین دو بادا همداستان تیغ و قلم
بریده باد بتیغ و سرشته باد بخون
سرو زبان عدویت بسان تیغ و قلم
بعقل گفتم کز مدح های خواجه ما
کدام لایق تر گفت آن تیغ و قلم
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - چیستان بنام شمشیر و مدح اسپهبد مازندران
دولت بیدار دوش کرد زعقل امتحان
گفت بگو چیست آن گوهر روشن روان
آتش همرنگ آب آلت ضرب الرقاب
آیت فصل الخطاب غایت سبق الرهان
نشتر عرق امل شعله برق اجل
دایه بیم و امید مایه سود و زیان
قاعده رسم دین قائمه عرش ملک
حامله عز و ذل فاصله جسم و جان
مشعله شبروان مشغله لاف زن
منطقه لشگری بدرقه کاروان
آهن مسمار ملک آینه روی مرگ
ناخن چنگال حرب ناصیه آسیب جان
بازوی مردان کین باروی میدان دین
زینت تخت و نگین زیور تاج کیان
لعبت هشیار دل ملت را پیشوا
هندوی بیدار خسب دولت را پاسبان
درز گشای زره رخنه گذار سپر
فتنه البرز کن آفت بر گستوان
هیبت و او همنشین نکبت و او همنفس
دولت و اوهمعنان نصرت و او توأمان
صبح ازو خنده برق ازو شعله
مرگ از و قطره قهر از و یک نشان
کفر ازو در نهیب ظلم ازودر حجیب
آفت ازو در گریز فتنه ازو درنهان
چهره اوسیم رنگ حله اوزرنگار
کسوت او آب گون قطره او بهرمان
گاه برهنه همی لرزد بر خود چوبید
گه کمر زر کند دایره گرد میان
نرم ولیکن درشت چون شکم اژدها
ساده و لیکن بنقش راست چو آب روان
در کف شه روز رزم برق بود در سحاب
در زره دشمنش صاعقه در پرنیان
عقل چو بشنید از و خنده بزد زیر لب
گفت بگویم که چیست خنجر شاه جهان
شاه فریدون نسب شیر سکندر لقب
سرور گردون نشین عادل سلطان نشان
خسرو گیتی گشای صفدر لشگر شکن
مهر درخشنده تیغ کوه ستاره سنان
تاج ملوک اردشیر اختر پیروز بخت
گوهر دریا نوال قلزم گردون توان
پادشه بحر و بر مردم چشم ملوک
واسطه عقد ملک عاقله خاندان
مهر سپهر وغا جان جهان سخا
روی ملوک زین پشت سپاه گران
حاتم اقلیم بخش آصف البرز حلم
حیدر خیبر گشای رستم گیتی ستان
آنکه بمنشور اوست مملکت آن و این
وانکه بتدبیر اوست سلطنت این و آن
آنکه گه بزم و رزم بهر ولی و عدو
دارد از کلک و تیغ رزق و اجل در بنان
آنکه بپیکان تیر چون بگشاید زشست
در دل سندان کند صورت پنج آشیان
زحمت آسیب او بر تن افراسیاب
هیبت شمشیر او در دل طمغاج خان
در خم چوگان اوست نقطه گوی زمین
بر خط فرمان اوست دایره آسمان
ابلق ایام را تا در امرش خرام
توسن افلاکرا در کف حکمش عنان
سهمش اگر دور باش در دل کوه افکند
کوه زبیم اوفتد زلزله در استخوان
عرصه ملکی که نیست در نظر عدل او
غول درو رهنماست گرگ در و سر شبان
دست و دلش ایخدا چند ببخشند چند
آن نه دلست و نه دست پس چه بود بحر و کان
ای دهش دست تو آیتی از فیض رزق
وی روش امر تو نسختی از کن فکان
بخت تو تکیه زده در حرم لایزال
قدر تو خیمه زده بر طرف لامکان
تازگی حلم تو مزمن طبع زمین
بارگی عزم تو مسرع سیر زمان
عاجز از انعام تو عالم شیب و فراز
قاصر از ادراک تو دست یقین و گمان
دهر نیارد دگر شبه تورزم آزمای
چرخ نبیند دگر مثل تو صاحبقران
دست طبیعت نزد شق دهانرا شکاف
تا که نشد رزق را دست تو اندر ضمان
از کفت آموخت بحر بخشش تالاجرم
از همه جا بیش ریخت آب بمازندران
گردون نزل ترا ماحضری ساختست
وجه جواز سنبله برگ که از کهکشان
عشق ثنایت مرا کرد امیر سخن
صیت سخایت مرا خواند برون زاصفهان
حرص همیگفت خیز راه سپرهین و هین
عقل همیگفت باش پرده مدرهان و هان
شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی
کس بسر آسمان بر نشد از نردبان
لطف ملک گر کند از تو قبول اینسخن
سازد از ان روح قدس مدح تو ورد زبان
آه که بازار شعر دید کسادی عظیم
جز بتو نتوان فروخت این سخنان گران
تخت بر اجرام نه رخت بر افلاک بر
لایق تخت تو نیست عرصه این خاکدان
گردن رایان ببند چون دردونان بقهر
کشور ترکان گشای چون زمی دیلمان
ملک سلیمان ستان سد سکندر گشای
تاج فریدون ربای باج ز قیصرستان
گفت بگو چیست آن گوهر روشن روان
آتش همرنگ آب آلت ضرب الرقاب
آیت فصل الخطاب غایت سبق الرهان
نشتر عرق امل شعله برق اجل
دایه بیم و امید مایه سود و زیان
قاعده رسم دین قائمه عرش ملک
حامله عز و ذل فاصله جسم و جان
مشعله شبروان مشغله لاف زن
منطقه لشگری بدرقه کاروان
آهن مسمار ملک آینه روی مرگ
ناخن چنگال حرب ناصیه آسیب جان
بازوی مردان کین باروی میدان دین
زینت تخت و نگین زیور تاج کیان
لعبت هشیار دل ملت را پیشوا
هندوی بیدار خسب دولت را پاسبان
درز گشای زره رخنه گذار سپر
فتنه البرز کن آفت بر گستوان
هیبت و او همنشین نکبت و او همنفس
دولت و اوهمعنان نصرت و او توأمان
صبح ازو خنده برق ازو شعله
مرگ از و قطره قهر از و یک نشان
کفر ازو در نهیب ظلم ازودر حجیب
آفت ازو در گریز فتنه ازو درنهان
چهره اوسیم رنگ حله اوزرنگار
کسوت او آب گون قطره او بهرمان
گاه برهنه همی لرزد بر خود چوبید
گه کمر زر کند دایره گرد میان
نرم ولیکن درشت چون شکم اژدها
ساده و لیکن بنقش راست چو آب روان
در کف شه روز رزم برق بود در سحاب
در زره دشمنش صاعقه در پرنیان
عقل چو بشنید از و خنده بزد زیر لب
گفت بگویم که چیست خنجر شاه جهان
شاه فریدون نسب شیر سکندر لقب
سرور گردون نشین عادل سلطان نشان
خسرو گیتی گشای صفدر لشگر شکن
مهر درخشنده تیغ کوه ستاره سنان
تاج ملوک اردشیر اختر پیروز بخت
گوهر دریا نوال قلزم گردون توان
پادشه بحر و بر مردم چشم ملوک
واسطه عقد ملک عاقله خاندان
مهر سپهر وغا جان جهان سخا
روی ملوک زین پشت سپاه گران
حاتم اقلیم بخش آصف البرز حلم
حیدر خیبر گشای رستم گیتی ستان
آنکه بمنشور اوست مملکت آن و این
وانکه بتدبیر اوست سلطنت این و آن
آنکه گه بزم و رزم بهر ولی و عدو
دارد از کلک و تیغ رزق و اجل در بنان
آنکه بپیکان تیر چون بگشاید زشست
در دل سندان کند صورت پنج آشیان
زحمت آسیب او بر تن افراسیاب
هیبت شمشیر او در دل طمغاج خان
در خم چوگان اوست نقطه گوی زمین
بر خط فرمان اوست دایره آسمان
ابلق ایام را تا در امرش خرام
توسن افلاکرا در کف حکمش عنان
سهمش اگر دور باش در دل کوه افکند
کوه زبیم اوفتد زلزله در استخوان
عرصه ملکی که نیست در نظر عدل او
غول درو رهنماست گرگ در و سر شبان
دست و دلش ایخدا چند ببخشند چند
آن نه دلست و نه دست پس چه بود بحر و کان
ای دهش دست تو آیتی از فیض رزق
وی روش امر تو نسختی از کن فکان
بخت تو تکیه زده در حرم لایزال
قدر تو خیمه زده بر طرف لامکان
تازگی حلم تو مزمن طبع زمین
بارگی عزم تو مسرع سیر زمان
عاجز از انعام تو عالم شیب و فراز
قاصر از ادراک تو دست یقین و گمان
دهر نیارد دگر شبه تورزم آزمای
چرخ نبیند دگر مثل تو صاحبقران
دست طبیعت نزد شق دهانرا شکاف
تا که نشد رزق را دست تو اندر ضمان
از کفت آموخت بحر بخشش تالاجرم
از همه جا بیش ریخت آب بمازندران
گردون نزل ترا ماحضری ساختست
وجه جواز سنبله برگ که از کهکشان
عشق ثنایت مرا کرد امیر سخن
صیت سخایت مرا خواند برون زاصفهان
حرص همیگفت خیز راه سپرهین و هین
عقل همیگفت باش پرده مدرهان و هان
شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی
کس بسر آسمان بر نشد از نردبان
لطف ملک گر کند از تو قبول اینسخن
سازد از ان روح قدس مدح تو ورد زبان
آه که بازار شعر دید کسادی عظیم
جز بتو نتوان فروخت این سخنان گران
تخت بر اجرام نه رخت بر افلاک بر
لایق تخت تو نیست عرصه این خاکدان
گردن رایان ببند چون دردونان بقهر
کشور ترکان گشای چون زمی دیلمان
ملک سلیمان ستان سد سکندر گشای
تاج فریدون ربای باج ز قیصرستان
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح خواجه رکن الدین صاعد
ای نهاده گوشه مسند بر اوج آسمان
وی گذشته پایه جاهت ز اطلاق مکان
ای طنین کوس فتح تو در اطراف زمین
وی صدای صیت عدل تو در اقطار جهان
صدر عالم کندین اقضی القضاة شرق و غرب
حاکم گردون نشین و خواجه حاکم نشان
نقطه خط سیادت بوالعلای جاه بخش
لعبت چشم شریعت صاعد صاحبقران
عقل تو الهام رنگ و عدل تو خورشید فش
خشم تو دوزخ نهیب و حکم تو گردون توان
پایمال قدر تو دست سیادت چون رکاب
زیردست امر تو صدر شریعت چون عنان
خامه حکمت نگارت خوب چون تدبیر پیر
خاطر قاروره پاشت تیز چون خشم جوان
چون تو بر منبر خرامی آسمانت مستمع
چون تو بر مسند نشینی جبرئیلت درسخوان
جانیوسف بر بنازد چونتو بنشینی بحکم
خاک لقمان سرفرازد چونتو فرمائی بیان
پیش رای انور تو حل شود هر مشکلی
همچنانکز خاصیت حل شده هما را استخوان
ذره دان از وقار طبع تو وزن زمین
شمه دان از نفاذ حکم تو سیر زمان
هم ز تقریر مثالت عاجز ادوار فلک
هم ز تصویر نظیرت قاصر ادراک گمان
چرخ چون لاله بپیش حکم تو طلق الجبین
دهر چون سوسن شکر عدل تو رطب اللسان
ای مسیر کلک تو بر شارع اسرار غیب
وی ممر حکم تو بر شاهراه کن فکان
طلعت میمون تو آیینه آمد کزو
صورت اقبال و دولت میتوان دیدن عیان
لطف محضی از پی آن هر کراجانیش هست
چون حیات آمیخته مهر تو با اجزای جان
چونتو در دست شریعت درفشانی در سخن
چون تو در صدر حکومت کلک گیری در بنان
عقل میگوید که گوئی طوطیست این یا قلم
روح میگوید که یارب شکرست این یا زبان
آسمان میخواند آندم قل اعوذ وان یکاد
مشتری میتابد آنجا رشته های طیلسان
دست عصمت چشم بدر امیل آهن در کشد
تا ز آسیبش نباشد مر جنابت را زیان
ای چو وهم از افتتاح آزمایش دوربین
وی چو عقل از ابتدای آفرینش کاردان
گر نسیم خلق تو بر خاک تبت بگذرد
ناف آهو سجده آرد پیش خاک اصفهان
چونبنات فکر تو جلوه کند در پیش عقل
عقل گوید نقدشد فیهن خیرات حسان
مثل تو نوباوه هم سن تو در فضل تو
زانسوی امکان بصد فرسنگ کس ندهد نشان
خردی و با چرخ اعظم در بزرگی همقطار
طفلی و با پیر عقل از بد و فطرت تو أمان
چون کنی رای سخن آنجا بلغزد پای عقل
چون کنی میل سخا آنجا بلرزد دست کان
شد روان فرمان تو بر شرع از روی نفاذ
ناشده بر ذات پاکت شرع را فرمان روان
تو رسیدستی بحد داوری در عقل و شرع
خصم گومیگو که نی؟ الله اکبر امتحان
هر که گوید ماه نو در چارده نبود تمام
گر کسی گوید که دیوانه است نبود دور ازان
هر چه اندر دمی محسود باشد آنت هست
هیچت ایدر می نباید جز که عمر جاودان
هر چه سر غیب در گوش قدر گوید برمز
عقل آنرا از ضمیرت باز جوید ترجمان
در نخستین پایه جاهت مناصب غرق شد
باش تاز ینپس چه خواهد کرد فیض آسمان
ابتدای دولت تو انتهای آرزوست
نیست گنجی کان نگردد یافت در این خاندان
ای بسا امید در دل مرده کز تو زنده شد
وی بسا جانهای پژمرده که شد تازه روان
از وجودت شد وفات صدر عالم خوشگوار
زین چنین مرهم بیاساید بلی زخمی چنان
تو نفس زن تابتبت مشک گردد باز خون
تو سخن گو تا بعسکر باز گردد کاروان
نیست بی کلکت انامل یا بفتوی یا بحکم
راست همچو نگنج و مارست ارنه بحر و خیزران
که گهی در مقلمه محبوس ماند کلک تو
زانکه او کردست روزی خلایقرا ضمان
تا محل عقل باشد در تجاویف دماغ
تا ممر نطق باشد در میادین دهان
همچو نطق آیات رایات تو بادا آشکار
همچو عقل از آفت چشم بدان بادی نهان
نیکخواهتر از رایت همچو رایت کاروبار
بدسگالتر از دستت همچو دستت خانمان
تا بتابد آفتاب از چرخ پیروزی بتاب
تا بماند آسمان در صدر بهروزی بمان
وی گذشته پایه جاهت ز اطلاق مکان
ای طنین کوس فتح تو در اطراف زمین
وی صدای صیت عدل تو در اقطار جهان
صدر عالم کندین اقضی القضاة شرق و غرب
حاکم گردون نشین و خواجه حاکم نشان
نقطه خط سیادت بوالعلای جاه بخش
لعبت چشم شریعت صاعد صاحبقران
عقل تو الهام رنگ و عدل تو خورشید فش
خشم تو دوزخ نهیب و حکم تو گردون توان
پایمال قدر تو دست سیادت چون رکاب
زیردست امر تو صدر شریعت چون عنان
خامه حکمت نگارت خوب چون تدبیر پیر
خاطر قاروره پاشت تیز چون خشم جوان
چون تو بر منبر خرامی آسمانت مستمع
چون تو بر مسند نشینی جبرئیلت درسخوان
جانیوسف بر بنازد چونتو بنشینی بحکم
خاک لقمان سرفرازد چونتو فرمائی بیان
پیش رای انور تو حل شود هر مشکلی
همچنانکز خاصیت حل شده هما را استخوان
ذره دان از وقار طبع تو وزن زمین
شمه دان از نفاذ حکم تو سیر زمان
هم ز تقریر مثالت عاجز ادوار فلک
هم ز تصویر نظیرت قاصر ادراک گمان
چرخ چون لاله بپیش حکم تو طلق الجبین
دهر چون سوسن شکر عدل تو رطب اللسان
ای مسیر کلک تو بر شارع اسرار غیب
وی ممر حکم تو بر شاهراه کن فکان
طلعت میمون تو آیینه آمد کزو
صورت اقبال و دولت میتوان دیدن عیان
لطف محضی از پی آن هر کراجانیش هست
چون حیات آمیخته مهر تو با اجزای جان
چونتو در دست شریعت درفشانی در سخن
چون تو در صدر حکومت کلک گیری در بنان
عقل میگوید که گوئی طوطیست این یا قلم
روح میگوید که یارب شکرست این یا زبان
آسمان میخواند آندم قل اعوذ وان یکاد
مشتری میتابد آنجا رشته های طیلسان
دست عصمت چشم بدر امیل آهن در کشد
تا ز آسیبش نباشد مر جنابت را زیان
ای چو وهم از افتتاح آزمایش دوربین
وی چو عقل از ابتدای آفرینش کاردان
گر نسیم خلق تو بر خاک تبت بگذرد
ناف آهو سجده آرد پیش خاک اصفهان
چونبنات فکر تو جلوه کند در پیش عقل
عقل گوید نقدشد فیهن خیرات حسان
مثل تو نوباوه هم سن تو در فضل تو
زانسوی امکان بصد فرسنگ کس ندهد نشان
خردی و با چرخ اعظم در بزرگی همقطار
طفلی و با پیر عقل از بد و فطرت تو أمان
چون کنی رای سخن آنجا بلغزد پای عقل
چون کنی میل سخا آنجا بلرزد دست کان
شد روان فرمان تو بر شرع از روی نفاذ
ناشده بر ذات پاکت شرع را فرمان روان
تو رسیدستی بحد داوری در عقل و شرع
خصم گومیگو که نی؟ الله اکبر امتحان
هر که گوید ماه نو در چارده نبود تمام
گر کسی گوید که دیوانه است نبود دور ازان
هر چه اندر دمی محسود باشد آنت هست
هیچت ایدر می نباید جز که عمر جاودان
هر چه سر غیب در گوش قدر گوید برمز
عقل آنرا از ضمیرت باز جوید ترجمان
در نخستین پایه جاهت مناصب غرق شد
باش تاز ینپس چه خواهد کرد فیض آسمان
ابتدای دولت تو انتهای آرزوست
نیست گنجی کان نگردد یافت در این خاندان
ای بسا امید در دل مرده کز تو زنده شد
وی بسا جانهای پژمرده که شد تازه روان
از وجودت شد وفات صدر عالم خوشگوار
زین چنین مرهم بیاساید بلی زخمی چنان
تو نفس زن تابتبت مشک گردد باز خون
تو سخن گو تا بعسکر باز گردد کاروان
نیست بی کلکت انامل یا بفتوی یا بحکم
راست همچو نگنج و مارست ارنه بحر و خیزران
که گهی در مقلمه محبوس ماند کلک تو
زانکه او کردست روزی خلایقرا ضمان
تا محل عقل باشد در تجاویف دماغ
تا ممر نطق باشد در میادین دهان
همچو نطق آیات رایات تو بادا آشکار
همچو عقل از آفت چشم بدان بادی نهان
نیکخواهتر از رایت همچو رایت کاروبار
بدسگالتر از دستت همچو دستت خانمان
تا بتابد آفتاب از چرخ پیروزی بتاب
تا بماند آسمان در صدر بهروزی بمان
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - قصیده
زهی ملک و دین از تو رونق گرفته
ز تیغت جهان ملت حق گرفته
شهنشاه عالم که گشتست عالم
ز عدلت شکوه خورنق گرفته
زحزم تو اسلام سدی کشیده
ز باس تو افلاک خندق گرفته
همای بلندی قدرت نشیمن
برین سبز چتر معلق گرفته
در افلاک قدر تو صد طعن کرده
بر اجرام رای تو صد دق گرفته
فلک بارگی ترا روز میدان
کمین مرکبی دهر ابلق گرفته
عدو از پی دوستکانی بزمت
ز دیده شرابی مروق گرفته
دل دشمن دین بهنگام هیجا
چو کلک از سر تیغ تو شق گرفته
توئی از پی نصرت دین اسلام
همه کار دنیا معوق گرفته
رکاب تو عزم مصمم ربوده
عنان تو حزم مصدق گرفته
روان سلاطین ز تو شاد گشته
میادین دین از تو رونق گرفته
ملایک تماشای این کر و فر را
نظاره برین سقف ازرق گرفته
ملک ورد الله اکبر گزیده
فلک بانگ السیف اصدق گرفته
ظفر از چپ و راست تکبیر گویان
پی شهریار مفوق گرفته
همه صحن میدان ز شمشیر و از تیر
ترنگا ترنگ و چقاچق گرفته
همه راه دشمن بلشگر ببسته
همه شاه اعدا به بیدق گرفته
بیک حمله صدصف دشمن شکسته
بیک لحظه صد حصن و سنجق گرفته
زخون عدو رانده دریا و دروی
زاسبان چون باد زورق گرفته
سمندت عدورا به پی در سپرده
کمند تو حلقش مخنق گرفته
بپیش سر تیغ الماس فعلت
زره شکل نسج مخرق گرفته
شده دشمن دین گریزان و لرزان
زشنگرف خون طبع زیبق گرفته
دل پر دلان ترکش تیر کشته
سرسر کشان تن ز بیرق گرفته
ز بس پشت پای حوادث پیاپی
سر دشمنان شکل زنبق گرفته
شده لشگر دین غنی از غنیمت
ز بس گونه گون زر مطبق گرفته
بخروارها زر و زیور ربوده
برزمه حریر و ستبرق گرفته
همه زین زرین مرصع نهاده
همه اسب تازی مطوق گرفته
چو لاله قباهای اطلس بریده
چو نرگس کلاه معرق گرفته
امل در گریبان سر از بیم
اجل دامن خصم احمق گرفته
ز سهم تو شیر فلک مانده در تب
چو تعویذ نام تو دررق گرفته
تهی چشم و بی مغز و بر خویش پیچان
عدو شکلهای مشنق گرفته
بلی پادشاهان و میران دین را
غم دین چنین باید الحق گرفته
زهی از سر تیغ آهن گذارت
شهان اعتباری محقق گرفته
ازین گفته انگشت حیرت بدندان
روان جریر و فرزدق گرفته
همی تا بود شاعری گاه صنعت
پی لفظ های مطابق گرفته
عدوی ترا باد زیر زمین جای
تو روی زمین جمله مطلق گرفته
ز تیغت جهان ملت حق گرفته
شهنشاه عالم که گشتست عالم
ز عدلت شکوه خورنق گرفته
زحزم تو اسلام سدی کشیده
ز باس تو افلاک خندق گرفته
همای بلندی قدرت نشیمن
برین سبز چتر معلق گرفته
در افلاک قدر تو صد طعن کرده
بر اجرام رای تو صد دق گرفته
فلک بارگی ترا روز میدان
کمین مرکبی دهر ابلق گرفته
عدو از پی دوستکانی بزمت
ز دیده شرابی مروق گرفته
دل دشمن دین بهنگام هیجا
چو کلک از سر تیغ تو شق گرفته
توئی از پی نصرت دین اسلام
همه کار دنیا معوق گرفته
رکاب تو عزم مصمم ربوده
عنان تو حزم مصدق گرفته
روان سلاطین ز تو شاد گشته
میادین دین از تو رونق گرفته
ملایک تماشای این کر و فر را
نظاره برین سقف ازرق گرفته
ملک ورد الله اکبر گزیده
فلک بانگ السیف اصدق گرفته
ظفر از چپ و راست تکبیر گویان
پی شهریار مفوق گرفته
همه صحن میدان ز شمشیر و از تیر
ترنگا ترنگ و چقاچق گرفته
همه راه دشمن بلشگر ببسته
همه شاه اعدا به بیدق گرفته
بیک حمله صدصف دشمن شکسته
بیک لحظه صد حصن و سنجق گرفته
زخون عدو رانده دریا و دروی
زاسبان چون باد زورق گرفته
سمندت عدورا به پی در سپرده
کمند تو حلقش مخنق گرفته
بپیش سر تیغ الماس فعلت
زره شکل نسج مخرق گرفته
شده دشمن دین گریزان و لرزان
زشنگرف خون طبع زیبق گرفته
دل پر دلان ترکش تیر کشته
سرسر کشان تن ز بیرق گرفته
ز بس پشت پای حوادث پیاپی
سر دشمنان شکل زنبق گرفته
شده لشگر دین غنی از غنیمت
ز بس گونه گون زر مطبق گرفته
بخروارها زر و زیور ربوده
برزمه حریر و ستبرق گرفته
همه زین زرین مرصع نهاده
همه اسب تازی مطوق گرفته
چو لاله قباهای اطلس بریده
چو نرگس کلاه معرق گرفته
امل در گریبان سر از بیم
اجل دامن خصم احمق گرفته
ز سهم تو شیر فلک مانده در تب
چو تعویذ نام تو دررق گرفته
تهی چشم و بی مغز و بر خویش پیچان
عدو شکلهای مشنق گرفته
بلی پادشاهان و میران دین را
غم دین چنین باید الحق گرفته
زهی از سر تیغ آهن گذارت
شهان اعتباری محقق گرفته
ازین گفته انگشت حیرت بدندان
روان جریر و فرزدق گرفته
همی تا بود شاعری گاه صنعت
پی لفظ های مطابق گرفته
عدوی ترا باد زیر زمین جای
تو روی زمین جمله مطلق گرفته