عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۱
بعد از این در بزم او دانسته آهی لازم است
تا کند اندیشه قتلم گناهی لازم است
گر چه استغناست ناحق کشتگان را خونبها
چشم خوبان را نگاه عذرخواهی لازم است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۳
خاکساری بزم عیش خاطر آگاه ماست
چون گهر گرد یتیمی خاک بازیگاه ماست
نیست از گرد خودی در کاروان ما اسیر
هر که دور افتاده است از خویشتن همراه ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۷
دلیل شوق به رهزن درست پیمان است
خوشا دلی که به دشمن درست پیمان است
به جان توبه ما می خورد بهار قسم
شکستگی به شکفتن درست پیمان است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۶
دل به راحت ندهم پاس محبت این است
مژه بر هم نزنم خواب فراغت این است
سینه صافی است غباری که ز راهم برخاست
اثر ساده دلی‌های عداوت این است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲۸
باغها از سایه ابر بهاری دیده است
دیده ما صرفه ها در گریه باری دیده است
گردبادش در نظر آید بناهای بلند
بسکه عبرت در جهان بی اعتباری دیده است
چشم خواب آلود این دانه آب گوهر است
عشق پر فیضی ز کسب خاکساری دیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳۰
طراوت چمن از خون دل فشانیهاست
بهار عشرت ایام دل جوانیهاست
زبان نفهم وفایی چه می توان کردن
بهوش باش که در پرده همزبانیهاست
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳۱
شمع و چراغ مجلس مستان می و نی است
جام و کدوی باده پرستان جم و کی است
گو با دو دست پاس سر خود نگاه دار
چون عینک آنکه چشم حسودیش در پی است
مردانه گر ز وادی سر بگذرد کسی
هر نقش پای همت او حاتم طی است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸۹
سودای عقل موی دماغ کسی مباد
داغ فسردگی گل باغ کسی مباد
کردی ستم به غیر و من از رشک سوختم
روشن چراغ کس ز چراغ کسی مباد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۸
مهر کوته نظران خصمی دیرین دارد
صافی باطنشان آینه کین دارد
شرم بسیار و سبکروحی سرشار خوش است
ستم است آنکه نه شوخ است و نه تمکین دارد
دوستان گاه ز هم از نگهی می رنجند
مهر چون گشت کهن خاصیت کین دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۲
درها به روی ناز و تماشا گشاده اند
دل برده اند و در عوض آیینه داده اند
بیش از دمی بر اهل هوس اعتماد نیست
گر چون کمان خدنگ تو را سینه داده اند
از من اسیر باده پرستی رواج یافت
زهدم به غارت شب آدینه داده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۰
سخن عمدا نمی گوید که از راز نهان مگذر
نگاهی می کند یعنی ز عمر جاودان مگذر
هلاک اختراع شیوه بدخو بتی گردم
که هر دم می کشد شمشیر و می گوید ز جان مگذر
تغافل می کند رسوای عالم دوستداران را
نخواهی در گمان افتد کس از ما سرگران مگذر
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۵
آبرو گر بایدت سرگشته چون خاشاک باش
طره هر موج دریا گو خم فتراک باش
کعبه مقصود خواهی خاکساری پیشه کن
همچو نقش پا در این ره دلنشین خاک باش
بی جراحت سینه آیینه از بی جوهری است
بهر زخم تیغ چون گوهر گریبان چاک باش
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۱
نیست بیحاصل که خون از چشم تر افشانده ایم
در زمین سینه تخم نیشتر افشانده ا یم
دشت و دریای توکل را نسیم موجه ایم
از قناعت آستین بر خشک و تر افشانده ایم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - این شعر در حضور شیخ ابواسحاق بن محمود شاه گفته شد
خواجوی دزد کابلی از شهر کرمان می رسد
موری است او در شاعری، نزد سلیمان می رسد
معنی مبر ای بوالهوس! شاعر ندزدد شعر کس
معنی بکر شاعران از عالم جان می رسد
دزدی مکن ای خرده دان، کالا ز دزدان کن نهان
کز بهر دزدی این زمان سردار دزدان می رسد
من می دهم تشویش او بر هم دریدم پیش او
در تیزگاه ریش او صد گوز قصران می رسد
در شاعری رویین تنم، قلب دلیران بشکنم
تا گردن دزدان زنم فرمان سلطان می رسد
ای حیدر پاک اندرون وی مهر مهرت در درون
یک قطره چبود گر کنون در بحر عمان می رسد؟
ای صفدر صاحب قران، ای پادشاه انس و جان!‏
در شهر شیراز این زمان جاسوس کرمان می رسد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳ - حدیث قدسی:من تقرب الی شبراً تقربت ذراعا و من تقرب ذراعا تقربت باعا
هرکه نزدیک من آید یک ذراع
من روان گردم سوی او باع باع
هرکه پیماید ره من میل میل
من به فرسخ فرسخ آیم آن سبیل
گر گنه آرید چون ریگ روان
در برابر رحمت آرم صد چنان
با شما باشد اگر جرم و خطا
من شما را آورم لطف و عطا
گر شما را غفلت و آلایش است
پیش ما هم رحمت و بخشایش است
ای گنه کاران سوی ما پر زنید
خانه ام را حلقه ای بر در زنید
من نهادم خوان رحمت الصلا
ای گنه کاران امت الصلا
الصلا ای خیل نیک و بد تمام
داده اینک شاه خوبان بار عام
بار عام است ای گروه عاصیان
در گشاده شاه و بنهاده است خوان
خانه از لطف و کرم آراسته
حاجب و دربان ز در برخاسته
گرچه اینها هست لیکن ای جواد
جمله بی توفیق تو باد است باد
خوان نهاده در گشاده راه راست
لیک در راه ای برادر دزدهاست
دزدها هریک هلاک عالمی
هر یکی افراسیاب و رستمی
کاروانها را درین ره برده اند
رختشان بگرفته خونشان خورده اند
دست و پای پهلوانان بسته اند
بازوی زورآوران بشکسته اند
گرنه توفیق خدا باشد رفیق
کس نپیماید سلامت این طریق
از خدا میخواه توفیق ای پسر
تا توانی بردن این ره را بسر
این سخن پایان ندارد ای قلم
قصه طوطی و شه را کن رقم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵ - به جزیره فرستادن شاه طوطی را
یک جزیره بود در اقلیم شاه
بود تا پاتخت شه شش ماه راه
یک جزیره پرگیاه و پر علف
پردرخت میوه دار از هر طرف
مجتمع از اهل هر شهر و دیار
اندر آنجا آنچه ناید در شمار
گشته جمع آنجا ز اهل هر زبان
خلق انبوه و گروه بیکران
وندران پیری و پیر زنده ای
پیر از علم و ادب آکنده ای
پیر دانشمند و دانش پروری
دانش آموزی و دانش گستری
نکته دانی آگهی از هر زبان
نکته آموزی رفیقی مهربان
در زبان آموزی آن پیر جلیل
بی زبانان را همه گشته دلیل
شد قرار پادشاه بی نظیر
کاو فرستد طوطی خود نزد پیر
سوی آن پیله فرستد مرغ خود
تا بیاموزد زبان نیک و بد
پس همه اسباب راهش ساز کرد
بر وی از رحمت دو صد در باز کرد
کرد با او لطفها زاندازه بیش
پس ز رحمت خواند او را نزد خویش
دستها مالید بر بال و پرش
بوسه زد از مهربانی بر سرش
داد او را از عنایت مایه ها
خواند بر او هم ز رحمت آیه ها
پس بگفت ای مرغ خوش آواز من
ای انیس و همدم و همزار من
ای نوایت بینوایان را نوا
ای همایون بال برتر از هما
دوریت را من نمی کردم خیال
ور همی کردم گمان کردم محال
روز هجرت را به خواب ار دیدمی
یا حدیث دوریت بشنیدمی
دیده را از نشتر غم خستمی
گوش خود را از شنیدن بستمی
دیده چون از روی یاران دور شد
گرچه صد نورش بود بی نور شد
گوش محرم از حدیث دلبران
صد صدا گر بشنود کر باشد آن
شرح ایام فراق دوستان
آنچه من گویم تو صد چندان بدان
نامه ام را عالم ار پهنا بود
شرح هجران را کجا گنجا بود
سوز هجران را اگر سازم رقم
هم به کاغذ آتش افتد هم قلم
ور بگویم شمه ای از سوز آن
هم زبان سوزد مرا و هم دهان
ای صفایی بگذر از این گفتگو
حال شاهنشاه و طوطی را بگو
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶ - در بیان عهد و پیمان گرفتن شاه از طوطی
گفت از هجرانت اکنون آیه ها
چاره نبود چون ستیزم با قضا
رو سلامت لطف حق همراه تو
بیخطر هم منزل و هم راه تو
لیکن ای آرام جان بیقرار
ای شبم را روز و روزم را بهار
زینهار از من فراموشت مباد
جرعه ای بی یاد من نوشت مباد
یاد ما کن زانکه یاد ما خوش است
یاد ما شیرین و نغز و دلکش است
یاد کن از ما و از ایام ما
از دل بیصبر و بی آرام ما
یاد کن از عهد و از میثاق من
از عنایتها و از اشفاق من
یاد ما کن یاد ما شیرین بود
راحت هر خاطر غمگین بود
یاد ما هر زشت را نیکو کند
ای خنک آن دل که با ما خو کند
یاد ما جانست و جانها جمله تن
چون نباشد جان نباشد گو بدن
جان علوی خاک را زنده کند
جسم بیجان خاک را گنده کند
گر تورا در خانه باشد دلبری
دلبری از مهر و از مه مهتری
تنگ تنگش در بر آری هر زمان
بوسیش هر لحظه دامان و دهان
چونکه مرد از خانه بیرون افکنی
یا به صحرا یا به جیحون افکنی
ورنه می گردد سراسر خانه ات
گنده از گند تن جانانه ات
شب خیالش گر مقابل آیدت
صد هزاران هول در دل آیدت
پس اگر در دل نداری یاد دوست
مرده باشد سینه ات کی جای اوست
مرده را از خانه بیرون می برند
کی درون سینه اش می پرورند
گرنه با خود مرده داری ای پسر
پس چرا گندیده ای پا تا بسر
گند حرص و گند کبر و گند آز
گند کینه گند امید دراز
گند گفتار بد و دشنام تو
گند آن کردار نافرجام تو
جمله اینها بوی گفتار دل است
وای آنکس کز دل خود غافل است
هرکه شد غافل زدل دل مرده شد
گرمی روح از دلش افسرده شد
مرده شد دل آب افتادش ز جوی
از دل مرده چه آید خود بگوی
دست و پا مر گاو خر را حاصل است
امتیاز تو از آنها از دل است
چون بمیرد دل تو هم گاو و خری
گه بفکر کاه و گاهی آخوری
خانه ات گر از در و گوهر پر است
لاف کم کن جامه ات از خر پراست
خر چه باشد هیچ دانی ای پسر
آنکه باشد از دل خود بیخبر
با خبر باش از دل خود ای رفیق
تا نیفتی اندر این چاه عمیق
چیست آنچه فکر بازار و دکان
فکر حجره فکر این و فکر آن
فکر امر و نهی و جاه و منصبت
خانه و اصطبل و خیل و مرکبت
فکر درس و بحث آن تدریس تو
فکر وعظ و منبر و تلبیس تو
اینهمه چاه است و چاه بیکران
دست و پاکن خویشتن را وارهان
یوسفی تو تخت مصرت ای عزیز
انتظات می کشد از جای خیز
یوسفا اینک رسن آویخته
در وی افکن دست و پا بگسیخته
این رسن دانی چه باشد یاد دوست
دوست کبود آنکه جان جمله اوست
جان چه باشد آنکه از وی زندگیست
بی وجودش هیچ جسمی زنده نیست
یاد او کن تا ز غمها وارهی
تا قدم زین چاهها بالا نهی
یاد او کن یاد دیگر کس مکن
یاد گل کن یاد خاروخس مکن
یاد او کن تا همی یادت کند
از بلا و محنت آزادت کند
گر از این معنی همی خواهی نشان
اذکرونی اذکرکم از قرآن بخوان
پاسبان شو بر در دل روز و شب
تا نیاید کس در آن جز یاد رب
یاد او در دل همی کن استوار
نام او بر لوح خاطر می‌نگار
یاد او جان تو فرخ فرکند
سینه را دریای پهناور کند
دل به این و آن مده ای بوالهوس
دل به آن ده کان دلت داده است و بس
هرزه دل دربند این و آن منه
قدر دل بشناس و ارزانش مده
خلوت دل کان همایون خلوتی ست
خلوت سلطان صاحب حشمتی ست
هر گدائی را در آنجا ره مده
خار و خس در مسند سلطان منه
صفه ی دل بارگاه کبریاست
مبرز شیطان نمودن کی رواست
کعبه آتشخانه ی گبران مکن
طوفگاه قدسیان ویران مکن
ای دریغ از آنچه کردی ای دریغ
ماه تابان را نهان کردی به میغ
ای دریغ از دل که بیمقدار شد
چار راه کوچه و بازار شد
ای دریغا دل نماندستت بجا
آنچه داری دل مگو بهر خدا
هین مگو دل جای خر میگو و گاو
گر نیاید باورت دل را بکاو
دل بود یا شارع عام است این
سینه یا اصطبل انعام است این
گوی شیطانست چوگانش بکف
می زند می راندش از هر طرف
افکند گاهی به چپ گاهی به راست
گوید ای یاران چنین گویی کراست
عمر تو رفت و دلت در دست دیو
ای فغان از دست این دل ای غریو
از سلیمان دیو تخت زر گرفت
اهرمن زانگشتی انگشتر گرفت
مصحف اندر دست کافر اوفتاد
مشرک اندر مسجد اینک پا نهاد
هان و هان ای جان من هوشیار شو
بانگ رحلت می رسد بیدار شو
بعد از این دل بند خاروخس مکن
آنچه کردی بس بود زین پس مکن
دیو و دد از خانه دل دور کن
بعد از آن آن خانه را پر نور کن
بر در دل منتظر ایستاده شاه
لیکن از غوغای غولان بسته راه
از دل خود دور کن غوغای عام
تا شه خوبان کند آنجا مقام
هان و هان می آیدت سلطان فتق
خانه از غوغا بزودی کن غرق
حاجب و دربان به درها بر نشان
خانه را هم مشک و هم عنبرفشان
باقی این را نگویم خواجه مفت
شاه با طوطی بگو دیگر چه گفت
گفت کی مرغ مبارک فال من
ای ز تو فرخنده ماه و سال من
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷ - نصیحت شاه برای طوطی
گرچه از من می شوی اکنون جدا
در جزیره هست پیری رهنما
چون شدی در آن جزیره جای گیر
بر نداری دست از دامان پیر
کانچه او گوید همه گفت من است
در نصیحت گستری جفت من است
زینهار از پند او غافل مشو
جز به راهی کو رود دیگر مرو
هرکه بی پیری بپیماید طریق
سرنگون افتد به چاهی بس عمیق
گر نهی بی پیر در مسجد قدم
سجده ات را حاصلی نه جزندم
گر به کعبه می روی یا سومنات
هین مرو بی پیر گر خواهی نجات
گفت پیر جمله پیران جهان
آن امین حق امام مردمان
هرکه پیر وقت خود را پی نبرد
آن به موت جاهلیت جان سپرد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸ - حدیث:من مات ولم یعرف امام زمانه فقد مات میتة الجاهلیه
پیر نبود آنکه مویش شد سفید
پیر نبود آنکه بالایش خمید
پیر نبود آنکه پوشد کهنه دلق
یا برو جمع آید انبوهی ز خلق
پیر نبود آنکه خلقش پیر خواند
یا فضولی چند او را برنشاند
گر تواند کس کسی را پیر کرد
جان خود را بایدش تدبیر کرد
آنکه او را پیری از پیش تو است
پیری او لایق ریش تو است
آنکه تو سازی امام ای بوالهوس
تو روی از پیش و او آید ز پس
پیشواکی می تواند شد تورا
فضله ی کس کی شود کس را غذا
پیر آن باشد که پیریش از خداست
نور حق او را بهرجا رهنماست
پیریش از نص یزدانی بود
علم او الهام ربانی بود
پیر آن باشد که ایمان پیر داشت
نی که مو چون شیر و دل چون قیر داشت
چیست آن ایمان پیر ای حق پرست
آنکه همره باشدت روز الست
زاده از نور خدا روز ازل
نی به دنیا زاده از کفر و دغل
کرده باشد پاکش از کفر و ضلال
روز اول پادشاه بی زوال
نی که چون ایمان آن بدحالها
زاده بعد از کفر و ایمان سالها
بلکه میرد هردم از عصیان تو
آنچه بود و زایدش ایمان تو
چون قرین معصیت شد آدمی
روح و ایمان می رود از وی همی
چونکه توبه کرد و کرد او بازگشت
با وی ایمانی ز نو انباز گشت
چون حیات مستقر نبود از آن
زاید ایمان و بمیرد هر زمان
پیر را کی باشد ایمانی چنین
ان عهدی لاینال الظالمین
بر سر راه است طوطی بیقرار
شاه اگر عهدی دگر داری بیار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹ - عهد و میثاق شاه با طوطی
گفت شه باشد مرا عهد دیگر
زینهار آن را میفکن از نظر
در جزیره چونکه مسکن ساختی
رحل خود را اندر آن انداختی
از نگار و نقش آن از ره مرو
از فریب عیش آن غافل مشو
آن جزیره گرچه شاد و خرم است
لیک با یک شادی او صد غم است
گرچه در هر گوشه ای زان گنجهاست
لیک با هر گنج آن صد اژدهاست
غنچه و گل اندر آن بسیار هست
لیک با هر گل هزاران خار هست
دشت او شاداب چون باغ ارم
گورها کنده ولی در هر قدم
باغ و بستانش که سیراب و تر است
معبر برفست و راه صرصر است
گلستانش جای زاغان و زغن
کوهسارش مر پلنگان را وطن
جمله کوه و دشت صحرا و قلاع
غول در غول و سباع اندر سباع
هر بهارش را خزانها در پی است
در پی اردی بهشتش صد دی است
جاده هایی را که بینی اندر آن
جمله راه خانه صیاد دان
راههایش گر بپیمایی تمام
یا رود سوی قفس یا سوی دام
اندر آن ویرانه های بیشمار
وندر آن ویرانه ها جغدان هزار
دشمنان جان طوطی سربسر
بر هلاک طوطیان بسته کمر
طوطیان را خون در آنجا ریخته
خونشان با خاک آن آمیخته
کرده در هر گوشه صیادی کمین
دامها گسترده بر روی زمین
در کمین طوطیان بنشسته اند
طوطیان را بال و پر بشکسته اند
همچنانکه کرده شیطان رجیم
عزم بر کید بنی آدم صمیم