عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۸ - در آرزو کردن کوش شکار را و گم شدن او در بیشه
شکار آرزو کرد یک روز کوش
بشد با سواران پولادپوش
برآنگه که برزد ز کوه آفتاب
ز یوز و سگ و باز و چرخ و عقاب
فراوان کشیدند پیش اندرش
پرستنده و نامور لشکرش
شکاری به کردار گوری بزرگ
به پیش اندر آمدش پویان چو گرگ
سرش چون سر شیر پولاد چنگ
ز سر تا به پایان تنش رنگ رنگ
چو مرجان شد آن آهوی تیزتگ
دم یوز و شاهین و پوینده سگ
دل کوش گفتی که مهرش بتافت
سبک بادپا بر پی وی شتافت
از آن بادپایان آبی نژاد
که او را سرافراز طیهور داد
همه روز تا شب همی تاخت بور
نیامد به دید اندرش گَرد گور
جهاندیده کوش از پی گور، تفت
به کردار باد اندر آن بیشه رفت
ز دیدار او گور شد ناپدید
تو را بشنوانم شگفتی که دید
همی گشت در بیشه یکچند گاه
مگر یابد او باز گُم کرده راه
سراسیمه شد، ره نیامد پدید
کنون راز یزدان بباید شنید
همه روز گشتی چنان خشک لب
شکاری گرفتی به هنگام شب
ز پیکان تیر آتش افروختی
وزآن چوب بیشه همی سوختی
وزآن رانِ نخچیر کردی کباب
بخوردی و خفتی، به هنگام خواب
نمد زین به جای سر تخت گرم
به زیر سر اندر گیاهای نرم
چنین بود وآنگه چنین گشت کار
نگر تا نشوری تو با روزگار
که رازش همه زیر بند اندر است
بزرگی به کان گزند اندر است
بشد با سواران پولادپوش
برآنگه که برزد ز کوه آفتاب
ز یوز و سگ و باز و چرخ و عقاب
فراوان کشیدند پیش اندرش
پرستنده و نامور لشکرش
شکاری به کردار گوری بزرگ
به پیش اندر آمدش پویان چو گرگ
سرش چون سر شیر پولاد چنگ
ز سر تا به پایان تنش رنگ رنگ
چو مرجان شد آن آهوی تیزتگ
دم یوز و شاهین و پوینده سگ
دل کوش گفتی که مهرش بتافت
سبک بادپا بر پی وی شتافت
از آن بادپایان آبی نژاد
که او را سرافراز طیهور داد
همه روز تا شب همی تاخت بور
نیامد به دید اندرش گَرد گور
جهاندیده کوش از پی گور، تفت
به کردار باد اندر آن بیشه رفت
ز دیدار او گور شد ناپدید
تو را بشنوانم شگفتی که دید
همی گشت در بیشه یکچند گاه
مگر یابد او باز گُم کرده راه
سراسیمه شد، ره نیامد پدید
کنون راز یزدان بباید شنید
همه روز گشتی چنان خشک لب
شکاری گرفتی به هنگام شب
ز پیکان تیر آتش افروختی
وزآن چوب بیشه همی سوختی
وزآن رانِ نخچیر کردی کباب
بخوردی و خفتی، به هنگام خواب
نمد زین به جای سر تخت گرم
به زیر سر اندر گیاهای نرم
چنین بود وآنگه چنین گشت کار
نگر تا نشوری تو با روزگار
که رازش همه زیر بند اندر است
بزرگی به کان گزند اندر است
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۹ - دیدن کاخی آباد و گفتگوی کوش آفریننده ی جهان با پیری فرزانه
چهل روز بر گردِ آن بیشه کوش
همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
ز ناگاه روزی به تلّی رسید
عنان تگاور بدان سو کشید
یکی کاخ آباد دید از برش
ز سنگ سیه برنهاده سرش
جهاندیده کوش از در آواز داد
که این در به ما بر بباید گشاد
برآمد یکی پیر با فرّ و هوش
بدید آن سر و روی و دیدار کوش
بدو گفت کای اهرمن روی مرد
برِ ما تو را رهنمونی که کرد؟
چه چیزی؟ بگو، وز کجا آمدی؟
بدین بیشه اندر چرا آمدی؟
خداوند روزی دهم، گفت، کوش
به دست من است از جهان زهر و نوش
بخندید دانا ز گفتار اوی
وزآن ناسزاوار دیدار اوی
بدو گفت کای مرد ناهوشیار
پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟
چهل روز بیش است، گفتا که من
جدا ماندم از لشکر و انجمن
در این بیشه گُم کرده ام راه خویش
جدا مانده از کشور و گاه خویش
دگر باره از وی بخندید مرد
بدو گفت کوش از دلی پُر ز درد
که خندیدن تو در این جای چیست
چنین خنده ی نادلارای چیست
ورا گفت از این روی و دیدار تو
همی خنده آید ز گفتار تو
که یک بار گویی که هستم خدای
دگر باره گویی که راهم نمای
خداوند روزی دهِ مردمان
چرا راه خواهد ز مردم نهان؟
که بیراه را او به راه آورد
شب و روز و خورشید و ماه آورد
بدو گفت ای پیرِ اندک خرد
برآمد همی سالیان هشتصد
که تا من خداوند روزی دهم
ز کار جهان سربسر آگهم
بدو گفت پیر ای همه سرسری
نگویی مرا تاکنون ایدری
مرآن مردمان را که روزی دهد؟
کشان نیکی و دلفروزی دهد؟
چنین داد پاسخ که دستور هست
دبیران بسیار و گنجور هست
که روزی به مردم رساند فراخ
ز گنج من آباد دارند کاخ
بدو گفت دانا کز این پرورش
تو را داد بایست لختی خورش
که تا اندر این بی سپاه و کسی
ز ناخوردن اندُه ندیدی بسی
ز تو دور گشته ست نیروی تو
وز این شکل زشت و چنین خوی تو
کنون مرمرا بازگوی آشکار
که چون تو نبودی در آن روزگار
خداوند روزی ده مردمان
که بود و کرا دانی ای بدگمان؟
چنین داد پاسخ که دیگر بُدند
خدایان که با تخت و افسر بُدند
بدو گفت پیر، از کجا آمدند
بدین تیره گیتی چرا آمدند؟
چنین داد پاسخ که از مرد و زن
پدید آمدند آن همه تن به تن
بدو پیر گفت ای سزاوار بد
مگوی آنچه نپذیرد او را خرد
نشاید که آن کاو جهان آفرید
پدید آمد از جای تنگ و پلید
که همچون من و تو بود بی گمان
تو را کی رسد دست بر آسمان
بدو کوش گفت ای سخنگوی مرد
مرا مغز، گفتار تو خیره کرد
اگر من نه روزی دهم، پس چه ام؟
وگرنه خدای جهانم، که ام؟
یکی بندهای گفت خود کام و زشت
به تن ناسپاسی و دور از بهشت
گنهکار و بیره به فرمان دیو
کشیده دل از راه گیهان خدیو
گرفتار در خشم یزدان پاک
تو را جای در دوزخ سهمناک
بدو کوش گفت این سخنها ز چیست
که بر یافه گرفتار باید گریست
چنین پاسخش داد کای شوربخت
همی بر تو بخشایش آریم سخت
جهان را و ما را همان آفرید
که این بی کران آسمان آفرید
بر او ماه و خورشید کرده ست چند
ستاره که هرگز ندانی که چند
زمین کرد و کوه بلند از برش
درختان و آن روان در خورش
تو را بر زمین کرد سالار و شاه
بزرگی و فرمانت داد و سپاه
به گیتی چنین زندگانیت داد
همه زندگانی، جوانیت داد
بدان تا همه بندگان خدای
تو باشی سوی راه او رهنمای
تو را هرچه داد ایزد، ای اهرمن
سراسر همی بینی از خویشتن
شدن اندر این نیکوی ناسپاس
زهی بنده ی دیو ناحق شناس!
تو را گر تبی آید ای یافه گوی
میان تو گردد چو باریک موی
نبینی کس از خویشتن خوارتر
نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر
بدین ناتوانی و بیچارگی
خدایی توان کرد یکبارگی؟
بدو گفت کای پیر ناهوشیار
برآمد مرا سالیانی هزار
که روزی تنم را نیامد تبی
نَه رنجی کشیدم، نَه دردی شبی
اگر بنده ام چون کسانی دگر
تنم دردمندی کشیدی مگر
بدو پیر گفت ای سبکسار مرد
بجای تو آن نیکوی پس که کرد؟
تن آسان شدی، مست گشتی چنان
که گویی منم کردگار جهان
کنون گر خدایی، برو، بازگرد
که سیر آمدم من ز گفتار سرد
همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
ز ناگاه روزی به تلّی رسید
عنان تگاور بدان سو کشید
یکی کاخ آباد دید از برش
ز سنگ سیه برنهاده سرش
جهاندیده کوش از در آواز داد
که این در به ما بر بباید گشاد
برآمد یکی پیر با فرّ و هوش
بدید آن سر و روی و دیدار کوش
بدو گفت کای اهرمن روی مرد
برِ ما تو را رهنمونی که کرد؟
چه چیزی؟ بگو، وز کجا آمدی؟
بدین بیشه اندر چرا آمدی؟
خداوند روزی دهم، گفت، کوش
به دست من است از جهان زهر و نوش
بخندید دانا ز گفتار اوی
وزآن ناسزاوار دیدار اوی
بدو گفت کای مرد ناهوشیار
پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟
چهل روز بیش است، گفتا که من
جدا ماندم از لشکر و انجمن
در این بیشه گُم کرده ام راه خویش
جدا مانده از کشور و گاه خویش
دگر باره از وی بخندید مرد
بدو گفت کوش از دلی پُر ز درد
که خندیدن تو در این جای چیست
چنین خنده ی نادلارای چیست
ورا گفت از این روی و دیدار تو
همی خنده آید ز گفتار تو
که یک بار گویی که هستم خدای
دگر باره گویی که راهم نمای
خداوند روزی دهِ مردمان
چرا راه خواهد ز مردم نهان؟
که بیراه را او به راه آورد
شب و روز و خورشید و ماه آورد
بدو گفت ای پیرِ اندک خرد
برآمد همی سالیان هشتصد
که تا من خداوند روزی دهم
ز کار جهان سربسر آگهم
بدو گفت پیر ای همه سرسری
نگویی مرا تاکنون ایدری
مرآن مردمان را که روزی دهد؟
کشان نیکی و دلفروزی دهد؟
چنین داد پاسخ که دستور هست
دبیران بسیار و گنجور هست
که روزی به مردم رساند فراخ
ز گنج من آباد دارند کاخ
بدو گفت دانا کز این پرورش
تو را داد بایست لختی خورش
که تا اندر این بی سپاه و کسی
ز ناخوردن اندُه ندیدی بسی
ز تو دور گشته ست نیروی تو
وز این شکل زشت و چنین خوی تو
کنون مرمرا بازگوی آشکار
که چون تو نبودی در آن روزگار
خداوند روزی ده مردمان
که بود و کرا دانی ای بدگمان؟
چنین داد پاسخ که دیگر بُدند
خدایان که با تخت و افسر بُدند
بدو گفت پیر، از کجا آمدند
بدین تیره گیتی چرا آمدند؟
چنین داد پاسخ که از مرد و زن
پدید آمدند آن همه تن به تن
بدو پیر گفت ای سزاوار بد
مگوی آنچه نپذیرد او را خرد
نشاید که آن کاو جهان آفرید
پدید آمد از جای تنگ و پلید
که همچون من و تو بود بی گمان
تو را کی رسد دست بر آسمان
بدو کوش گفت ای سخنگوی مرد
مرا مغز، گفتار تو خیره کرد
اگر من نه روزی دهم، پس چه ام؟
وگرنه خدای جهانم، که ام؟
یکی بندهای گفت خود کام و زشت
به تن ناسپاسی و دور از بهشت
گنهکار و بیره به فرمان دیو
کشیده دل از راه گیهان خدیو
گرفتار در خشم یزدان پاک
تو را جای در دوزخ سهمناک
بدو کوش گفت این سخنها ز چیست
که بر یافه گرفتار باید گریست
چنین پاسخش داد کای شوربخت
همی بر تو بخشایش آریم سخت
جهان را و ما را همان آفرید
که این بی کران آسمان آفرید
بر او ماه و خورشید کرده ست چند
ستاره که هرگز ندانی که چند
زمین کرد و کوه بلند از برش
درختان و آن روان در خورش
تو را بر زمین کرد سالار و شاه
بزرگی و فرمانت داد و سپاه
به گیتی چنین زندگانیت داد
همه زندگانی، جوانیت داد
بدان تا همه بندگان خدای
تو باشی سوی راه او رهنمای
تو را هرچه داد ایزد، ای اهرمن
سراسر همی بینی از خویشتن
شدن اندر این نیکوی ناسپاس
زهی بنده ی دیو ناحق شناس!
تو را گر تبی آید ای یافه گوی
میان تو گردد چو باریک موی
نبینی کس از خویشتن خوارتر
نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر
بدین ناتوانی و بیچارگی
خدایی توان کرد یکبارگی؟
بدو گفت کای پیر ناهوشیار
برآمد مرا سالیانی هزار
که روزی تنم را نیامد تبی
نَه رنجی کشیدم، نَه دردی شبی
اگر بنده ام چون کسانی دگر
تنم دردمندی کشیدی مگر
بدو پیر گفت ای سبکسار مرد
بجای تو آن نیکوی پس که کرد؟
تن آسان شدی، مست گشتی چنان
که گویی منم کردگار جهان
کنون گر خدایی، برو، بازگرد
که سیر آمدم من ز گفتار سرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۲ - ساختن حوضها برای درمان مصروعان
به راه بیابان به جایی رسید
که آبی که بود ایستاده بدید
کسانی که مصروع بودند و سست
به دل ناتوان و به تن نادرست
همه خنده ای خوش بر ایشان فتاد
به آب اندر افتاد مانند باد
چو مرده در آن آب بیهوش شد
ازآن آگهی چون برِ کوش شد
شتابان بیامد به دیدار آب
کشیدند بیرون هم اندر شتاب
منادیگری بانگ زد بر سپاه
که دارید از این آب خود را نگاه
مبادا کز این آب هرگز چشید
که پس چادر مرگ در سرکشید
بفرمود تا مردگان را ز آب
کشیدند هم در زمان بر شتاب
چو باد شمالی بر ایشان وزید
بهوش آمد و این شگفتی که دید؟
سبک گشته آن کس که بودی گران
به رنگ و به تن بهتر از دیگران
همه سستی و رنج از او گشته دور
شد آن ماتم سخت مانند سور
بفرمود تا ز اندلس هرکه هست
به تن سست و مصروع و بی پای و دست
بریدش برآن آب تا مرد سست
بشوید تن و زود گردد درست
بسی حوضها نام خود برنبشت
دگر کرد از این سان و دیگر بهشت
سلیمان گذر کرد روزی برآن
بدید آن همه حوضها بیکران
بفرمود تا آصف برخیا
که دانست کردن همی کیمیا
برآورد از آن شارستانی به رنج
نهاد اندر او هرچه بودش ز گنج
درآورد دیوارش از گِردِ آب
کشیده سر کنگره بر سحاب
نهادش به نیرنگ ازآن سان نهاد
که هرگز درش کس نداند گشاد
به دیوار او گر برآید همی
زند خنده بر روی مردم همی
بدان شارستان اندر افتد نگون
نداند کسی کان چرا است و چون
به گیتی مر او را نبینند باز
ندانست کس را که چون است راز
هرآن کس که او بگذرد بر درش
ز بانگ سگان خیره گردد سرش
که آبی که بود ایستاده بدید
کسانی که مصروع بودند و سست
به دل ناتوان و به تن نادرست
همه خنده ای خوش بر ایشان فتاد
به آب اندر افتاد مانند باد
چو مرده در آن آب بیهوش شد
ازآن آگهی چون برِ کوش شد
شتابان بیامد به دیدار آب
کشیدند بیرون هم اندر شتاب
منادیگری بانگ زد بر سپاه
که دارید از این آب خود را نگاه
مبادا کز این آب هرگز چشید
که پس چادر مرگ در سرکشید
بفرمود تا مردگان را ز آب
کشیدند هم در زمان بر شتاب
چو باد شمالی بر ایشان وزید
بهوش آمد و این شگفتی که دید؟
سبک گشته آن کس که بودی گران
به رنگ و به تن بهتر از دیگران
همه سستی و رنج از او گشته دور
شد آن ماتم سخت مانند سور
بفرمود تا ز اندلس هرکه هست
به تن سست و مصروع و بی پای و دست
بریدش برآن آب تا مرد سست
بشوید تن و زود گردد درست
بسی حوضها نام خود برنبشت
دگر کرد از این سان و دیگر بهشت
سلیمان گذر کرد روزی برآن
بدید آن همه حوضها بیکران
بفرمود تا آصف برخیا
که دانست کردن همی کیمیا
برآورد از آن شارستانی به رنج
نهاد اندر او هرچه بودش ز گنج
درآورد دیوارش از گِردِ آب
کشیده سر کنگره بر سحاب
نهادش به نیرنگ ازآن سان نهاد
که هرگز درش کس نداند گشاد
به دیوار او گر برآید همی
زند خنده بر روی مردم همی
بدان شارستان اندر افتد نگون
نداند کسی کان چرا است و چون
به گیتی مر او را نبینند باز
ندانست کس را که چون است راز
هرآن کس که او بگذرد بر درش
ز بانگ سگان خیره گردد سرش
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۲
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
غنچه کی وامی کند چشم دل خود را ز خواب
تا نیفشاند سحر بر روی گل شبنم گلاب؟
شورش دیوانه از زنجیر کی کم شود
می تواند منع جوش بحر سازد موج آب؟
در ترقی می شود حرص از هجوم مال و جاه
تشنگی افزون شود نزدیک چون گردد سراب
دعوی میخانه در میخانه گردد باز صاف
کی نشنید بر زمین موجی که برخیزد ز آب؟
رفته از خود خویش را بیند سعیدا بر درت
کی بود یارب که گردد این دعایش مستجاب؟
تا نیفشاند سحر بر روی گل شبنم گلاب؟
شورش دیوانه از زنجیر کی کم شود
می تواند منع جوش بحر سازد موج آب؟
در ترقی می شود حرص از هجوم مال و جاه
تشنگی افزون شود نزدیک چون گردد سراب
دعوی میخانه در میخانه گردد باز صاف
کی نشنید بر زمین موجی که برخیزد ز آب؟
رفته از خود خویش را بیند سعیدا بر درت
کی بود یارب که گردد این دعایش مستجاب؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
دیدم به چشم سر، که سکندر نشسته بود
در چنگ انفعال دلش ریش و خسته بود
آیینه اش ز پای ستوران نمود روی
او دل مثال آینه ز آیینه شسته بود
احوال ملک [و] حشمت دارا ز من بپرس
جم بر زمین فتاده و جامش شکسته بود
دیدم به نقش ساده بتی سجده می نمود
دی زاهدی که نقش به دیوار بسته بود
آخر به زلف یار سعیدا اسیر شد
با آن که صید زیرک از دام جسته بود
در چنگ انفعال دلش ریش و خسته بود
آیینه اش ز پای ستوران نمود روی
او دل مثال آینه ز آیینه شسته بود
احوال ملک [و] حشمت دارا ز من بپرس
جم بر زمین فتاده و جامش شکسته بود
دیدم به نقش ساده بتی سجده می نمود
دی زاهدی که نقش به دیوار بسته بود
آخر به زلف یار سعیدا اسیر شد
با آن که صید زیرک از دام جسته بود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
همین نه نرگس تنها گشاده چشم سفید
که در فراق تو شد جام باده، چشم سفید
به گوش نرگس از اخلاص یاسمن می گفت
که نور می برد از روی ساده چشم سفید
زمان زمان رود از خود به سیر گل نرگس
عصا گرفته و بر کف نهاده چشم سفید
از این چمن دل نرگس از آن جهت برخاست
که هیچ مادر مشفق نزاده چشم سفید
ز هجر یار سعیدا مگو که چون یعقوب
هزار یوسف مصری فتاده چشم سفید
که در فراق تو شد جام باده، چشم سفید
به گوش نرگس از اخلاص یاسمن می گفت
که نور می برد از روی ساده چشم سفید
زمان زمان رود از خود به سیر گل نرگس
عصا گرفته و بر کف نهاده چشم سفید
از این چمن دل نرگس از آن جهت برخاست
که هیچ مادر مشفق نزاده چشم سفید
ز هجر یار سعیدا مگو که چون یعقوب
هزار یوسف مصری فتاده چشم سفید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
اگر به دست من افتد دوباره ساغر عیش
به هر دو دست زنم جام عیش بر سر عیش
به آه یأس و ندامت تمام خواهم سوخت
شبی که چرخ مرا افکند به بستر عیش
قماش عیش که نقشش بر آب می بینم
مکن سرور تو بر این بساط کم بر عیش
در این زمانه چو عنقا وجود نایاب است
صفای وقت، دل با حضور [و] پیکر عیش
مرا به خانهٔ عشرت دگر مبر ای دل
که اوفتاده چه سرها ز پای بر در عیش
چه نیش ها که سعیدا به نوش عشرت نیست
مزن تو سینهٔ عریان خود به خنجر عیش
به هر دو دست زنم جام عیش بر سر عیش
به آه یأس و ندامت تمام خواهم سوخت
شبی که چرخ مرا افکند به بستر عیش
قماش عیش که نقشش بر آب می بینم
مکن سرور تو بر این بساط کم بر عیش
در این زمانه چو عنقا وجود نایاب است
صفای وقت، دل با حضور [و] پیکر عیش
مرا به خانهٔ عشرت دگر مبر ای دل
که اوفتاده چه سرها ز پای بر در عیش
چه نیش ها که سعیدا به نوش عشرت نیست
مزن تو سینهٔ عریان خود به خنجر عیش
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۳