عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۱ - روان شدن هنونت برای خبر گرفتن سیتا
چو ابروی هلال از وسمه گون طاق
اشارت باز شد با چشم عشاق
به رسم شبروان آن آفت دهر
به جاسوسی آن مه رفت در شهر
سوی در بند قلعه شد نخستین
نه قلعه آسمانی دید زر ین
ز اسباب تحصن یافت یکسر
پر از آتش بسان منقل زر
به کنگر های زر ین شعله چون نار
نمودی بوالعجب شکل گل نار
فراوان توپ هر سو جا ن زدایی
دهان بگشاده رویین اژدهایی
ز عفریتان هزار اندر هزاران
به هر در بند و هر برجش نگهبان
ز بازارش حسدها برده گلزار
متاع رنگ و بو را روز بازار
به هر خانه به هر منزل به هر بام
زده گلبانگ شادی باده و جام
ز بس وافر به هر کو مشک و کافور
صبا عنبر فروشی خواست با خور
به جاسوسی شد آن میمون پر دل
شناسا کو به کو، منزل به منزل
به هر روزن چو خورشید اندرون رفت
تماشا دیده، وز آنجا برون رفت
بدینسان سوی قصر خاص راو ن
روان شد آن هژبر آسمان کَن
بهشتی بود قصرِ آسمان سای
ستونهایش به ساق عرش همپای
به جای خشت، سیم و زر به دیوار
مه و خورشید کرده بند معمار
همه کهگل ز مشک و زعفرانش
کتاب لاجوردی آسمانش
به شکل گل مرص ع مسندی دید
کز انواع جواهر می درخشید
به پرواز آمدی ز افسون بدانسان
که از باد سحر تخت سلیمان
به شب معزول شمع از شبچراغش
هوس پروانه گشتی بر چراغش
برو آسوده راون بی غم و رنج
چو مار سهمگین بر گوهرین گنج
به یکسو ساقیان ماه پیکر
ایاغ مهرسان لبریز کوثر
به یکسو حوریان نغمه پرداز
به گل رویی لب ش ان بلبل آواز
دل از نغمه ز باده عقل و جا ن مست
دماغ از گل نگاه از حسن شان مست
بغیر از حسن و نغمه دوش بر دوش
نیامد در خیال دیده و گوش
بتان ساقی هم از حسن و هم از می
به یاد خود زده جام پیاپی
بسا ناهیدمنظر ساخته عود
بسا خورشید پیکر سوخته عود
بر آتش عود و مشک ت ر نهاده
خراج هند و چین بر باد داده
دماغش تا به حدی شد معطر
که شد عطار جانها تا به محشر
به شادی دید راون را غمین گشت
بران ابلیس نفرین کرد و بگذشت
به قصر دیگرش رو کرد گستاخ
همی جست آن پری را کاخ در کاخ
زنش مندودری را یافت آنجا
چو کم بود آشنا با روی سیتا
دلش در شک فتاد از موج خوبی
ندیده سرو را پنداشت طوبی
بگفتا هست مانا هیزم و عود
توان دانست لیک از عنبرین دود
زحسنش یادگار عشق جویم
اگر یابم پیام درد گویم
نیابم گر به داغ عشق خرسند
زنم کالای بد بر ریش خاوند
فکنده چون ز نزد یکی نظر را
ز غم بی چاشنی دید آن شکر را
گلش را سرخ و خندان یافت نی زرد
سراپا داغ شد آن آتش سرد
خجل از خود شد و از چشم تر گشت
به نومیدی از آنجا نیز برگشت
سراغ لاله اش چون بود در باغ
در آمد در چمن با مرهم داغ
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۲ - دیدن هنونت سیتا را و آمدن راون به دیدن سیتا و جاسوسی گرفتن
هلال آسا صنم را دید از دور
ضعیف و ناتوان چون چش م مخمور
گواهی داد از یک دیدنش دل
که این حق است و آن خود بود باطل
بسا زن دیو کفتار و فسونگر
به گرد ماه حلقه بسته یکسر
به زیر گل درختی کان پریزاد
نشاند از قامت خود سرو آزاد
نهان آمد به شاخش در خزیده
چنانکه سایه اش هم کس ندیده
پیام مهر تا گوید به آن ماه
چنان کز وی نگردد عقرب آگاه
نفس ز اندیشه اندر کام دزدید
نشسته انتظار وقت می دید
بدینسان نیم شب بگذشتش آنجا
که ناگه خاست از هر سوی غوغ ا
خبر شد عام از نزدیک و از دور
که آمد دیو بهر دیدن حور
هنون گفتا کنون وقت تماشاست
که راون آمد و مشتاق سیتاست
شود پیدا هر آنچ اندر نهان است
ببینم تا چه صحبت در میان است
نهان ترگشت در طرف گلستان
که بیند آشکارا راز پنهان
ز بیتابی عشق آن پری زاد
در آن شب در درونش آتش افتاد
چمید از بیقراری دیو منحوس
هوا تنگ آمد از بس شمع و فانوس
درآمد دیو با اقبال جمشید
که در خاتم کشد یاقوت خورشید
بهار دولت و عهد جوانی
می اقبال و نقل کامرانی
نوازان زهره و خورشید ساقی
شرای هند و آهنگ عراقی
پیاپی خورد جام صاف بی غش
ز بخت دولت و اقبال سرخوش
برونش از می درونش از عشق سرگرم
نمانده زین دو مستی بوی آزرم
درآمد عقربی خورشید جو یان
به گردش حلقه بسته ماهرویان
کند بر ماه هاله حلقه گه گاه
به عقرب حلقه چون شد یکجهان ماه
نگنجیده چو مار از ذوق در پوست
سوی حور آمد آن دیو ستم دوست
پری چون حور تب را دید لرزید
ز جان نومید چون پیلی که تب دید
نقاب از موی کرد آن نازنین حور
چو مشکین پرده گرد شمع کافور
نقاب خور پرند شب بر افکند
به ظلمت آب حیوان داشت در بند
تعشق را به سرو ماه رخسار
نشسته اهرمن کفتار گفتار
فریبد تا به افسون زهره را دل
به دم شرمنده کرده سحر بابل
که دل دادم به عشقت ای پری روی
شدم بیچاره از غم چاره ام جوی
علاج درد بیدرمان من باش
به لطفی آرزوی جان من باش
ترا چندین چه در دل مهر رام است
ببین کآخر چو من شاهت غلام است
ز سیمای سخن سیتا بر آشفت
عتابش کرد و بی طاقت شد و گفت
پری با دیو چون همراز گردد
هما با بوم چون دمساز گردد
به آتش با مزاج جانفشانی
نسازد طبع آب زندگانی
وگر صد دست باز و مکر و تلبیس
نگردد حور رضوان جفت ابلیس
چه یارا اهرمن را در شبستان
که بلقیس است بانوی سلیمان
ز روز آن به که شب یکسو نشنید
وگرنه جز هلاک خود نبیند
ز نور آن به که سایه در گریزد
و گرنه خون خود هم خویش ریزد
چه نسبت زهر را با طعم شکر
نزیبد لعل خود بر گردن خر
گرفته یافت کیوان مشتری را
که در نگرفت افسونش پری را
به پرکار دگر شد نکته پرداز
نمود از چاپلوسی منّت آغاز
که ای حورِ سهی قد گل اندام
به خود چون تلخ کردی خواب و آرام؟
ز دولت بهره گیر اندر جوانی
وبال خود مشو در زندگانی
مرا بشناس نیکو راونم من
به منت آشنارویی است راون
ترا از جان گرفتم دلبر خویش
نهم بر پای تو هر ده سر خویش
ز مژگان تو تیر رام خوردم
به تیغ غمزه بسمل کن که مردم
حلالم کن که ص یادان پرکار
شکار خویش کم سازند مردار
چو من صد جان فدا سازم به یک موی
چرا بندی به یاد من ره بوی
نزیبد از تو دیگر بی نیازی
ازین منت چرا بر خود ننازی
کنم صد سر فدای پای سیتا
چه یکتا سرچه ده تا سر چه سی تا
دگر بارش پری در داد آواز
که لعنت وقف بادا بر دغلباز !
دم شیری مزن ای کمتر از گور
فریبم داده آوردی نه با زور
چه جای رام اگر می بود لچمن
شدی اظهار مردیهای راون
به کین برخاست از جا دیو جانکاه
که مهلت دادم ای مه تا به شش ماه
که گر بر کام من گردی زهی ب خت
فدا سازم به پایت افسر و تخت
وگر سر در نیاری زیر فرمان
ز من بینی سیاست جای احسان
بفرمایم ذنب فعلان کفتار
کنند از قرص ماهت دفع ناهار
به کفتاران اجازت داد بر بیم
روان شد تیره از پیش بت سیم
صنم را آن سیه کاران ارقم
زبان نیش ملامت کرده هر دم
بیازردند همچون مار گرزه
به شکل اژدهای شیر شرزه
پری از نیمۀ شب تا سحرگاه
ملول از جور کفتاران جانکاه
چنان شب نیز آخر آمد او را
غم گ یتی نیرزد گفت و گو را
دمادم خوردی آن سر جوش خون را
تماشا دید و دل خون شد هنون را
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۳ - دادن هنونت انگشتری رام را به سیتا و فرستادن سیتا لعل خود برای تسلّی خاطر رام
چو روشن گشت شب را جان تاریک
به دیده شد فروغ صبح نزدیک
شدند آن تلخ گویان در شکر خواب
به تنها ماند سوزان شمع شب تاب
هنون چون آشنا با ماه کم بود
به دانایی خرد را کار فرمود
همه افسانۀ ماه جگر سوز
به خود گفته ز حسرت تا به آن روز
صنم چون سرگذشت درد بشنی د
برآورده سر و روی هنون دید
شه روحانیان یک هفته زان بیش
تسلّی را به آن ح ور غم اندیش
نهانی کرده بود از حالش آگاه
که مانا قاصد رام است در راه
که چون بیند بدانسان با شکیبش
بدان صورت دهد دیگر فریبش
از آن شادی به خود چون می نگنجید
نهان لیکن ز مکر دی و ترسید
به حال باز پرسش کرد تأخیر
زند بر دوغ دم کو سوزد از شیر
به حیرانی به خود در ماند خورشید
چو ایمان در میان بیم و امید
هجوم شوق چون گشتنش زیادت
زدل بر صدق او جسته شهادت
ز عشق و دل گواهی یافت بر صدق
چو خود در عشق راسخ یافت در صدق
پرند از ماه، بند از لعل ب گشاد
به مژده گوش دل بر گوش بنهاد
که ای آن کس که بردی رام را نام
دلم را تازه گرداندی به پیغام
هنوزم گر چه نیکو نیست روشن
که تا فرقت کنم از دوست و دشمن
نقاب از رخ، حجاب از دل گشودم
به نام رام دیدارت نمودم
طفیل دوست کردم جانفشانی
دگر خود دشمنی راون تو دا نی
هنون دریافت مهر آن بت سیم
ز بالای درختش کرد تعظیم
فرود آمد برای پای بوسش
فزود اندیشۀ راون فسوسش
نقاب افکند، مه را باز پوشید
ز چشمش رو، ز گوشش راز پوشید
بگفتا باد لعنت بر تو ای دیو
که نشناسی دگر کاری بجز ریو
هنون انصاف داده بر وفایش
ولی ترسید پنهان از دعایش
بسان هدهد از پیغام زد دم
نشان جم پری را داد خاتم
نگین دید و پری پرسید گریان
از آن هدهد نشانهای سلیمان
ز رنج راه، بر جستن ز دریا
فراوان آفرینها داد سیتا
که گر صد جان و دل سازم فدایت
برون نایم ز شکر عذر پایت
مبادا چشم من محروم زان خار
که پایت دیده زو در راه آزار
گشاد آنگه چو غنچه درج مرجان
جمال از پرده راز از پردهٔ جان
به حالی دید مه را زار میمون
که گر گویم کنون دلها شود خون
دلش رشک کتان ماه دیده
به گلبرگش هزار آفت رسیده
مهش همچون گل پژمرده بی رنگ
ز غم، آیینۀ خورشید در زنگ
نشسته حلقه مانا با دل ریش
هلال عید اند ر ماتم خویش
فتاده یوسف اندر چنگ گرگان
سرشکش خنده زن بر موج طوفان
نه موج گریه با حسنش قرین بود
که دریا ماه را زیر نگین بود
به بحر غم فتاده گوهر عشق
چو خور سر تا قدم غرق زر عشق
دمادم بر خیال روی جانان
ز چهره زر، ز دیده گوهر افشان
سرانگشتش به دندان گشته رنگین
به ناخن کنده از مه خال مشکین
نشانده داغ حسرت نائب خال
فغانش یادگار بانگ خلخال
عیار غم ز ر رخساره او
الم در عسرت از نظار هٔ او
به انواع کسوف آماده خورشید
به اقسام وبال آواره ناهید
بت آواره را میمون دانا
چو دلسوزان بسی داده دلاسا
مکن دلتگ اندر شام تاریک
که شب را صبح اقبال است نزدیک
که رام و لچمن و سگریو میمون
سپاهی جمع کردند از حد افزون
کمر بستند بهر فتح لنکا
خلاصت می کنند امروز فردا
چو اخبار تو ای ماه اندرین بوم
نبوده تاکنون بر رام معلوم
از آن در آمدنها گشت تقصیر
مهیا بود ورنه جمله تدبیر
کنون از من چو یابد این خبر رام
به دم لنکا کند زیر و زبر رام
پریرو شد به گفتار هنون شاد
چو خنده غنچۀ گل از دم باد
صنم سیتا چو نام رام بشنفت
گل پژمرده دیگر بار بشگفت
فسرده چون چراغ ن یم روشن
رسیدش ناگهان از غیب روغن
دلش گشت از سخنهای هنون شاد
نگین دوست دید وغم شد از یاد
بران شد تا ز خود هم یادگاری
فرستد بهر آن دلسوز یاری
به نزد خور فرستاد آن سیه روز
ز کاکل بند خود لعل شب افروز
ز دود عنبرین، اخگر برآورد
ز شام تیره جان اختر برآورد
بداد آن ماهرو فرزند خورشید
سرشک خون چکید از چشم نومید
به تریاک تسل ی بهر دلدار
به افسون بر کشید آن مهره از مار
هنون را پس زبانی داد پیغام
زمین بوسیده باید گفت با رام
بده یادش از آن روزی که در باغ
که پور اندر شده بر صورت زاغ
ز آزارش به تو کردم شکایت
تو چشمش دوختی با صد کفایت
کنون ای مهر تابان غیرتت کو
چهرشد مهر تو و آن غیرتت کو
پری را دیو چون دارد به زندان
تو خود گو این چه جرمست از سلیمان
غلط گفتم چو در آتش فتد خس
ز طالع بایدش نالید نز کس
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۴ - رخصت شدن هنونت از سیتا
هنون رخصت شد و کرده زمین بوس
صنم را گفت کای خورشید ناموس
به پای همت از جا خیز و بخرام
که بنشانم در آغوشش دلارام
به عزم وصل بر پشتم بنه پا
بدین کشتی گذر آسان ز دریا
پری گفتا چو جانم رفته باید
و لیکن چند چیزم مانع آید
یکی از من چو راون گردد آگاه
سپاهش یک جهان بندد سر راه
تو تنها یا مرا کردی نگهبان
و یا خود را زنی بر قلب خصمان
دویم جستن ز دریا جای بیم است
تنت خرد است و دریا بس عظیم است
ز غرق خود ندارم آن قدر غم
که مرگم سهل باشد زندگی هم
از آن ترسم چو گشتم غرق در آب
در آتش غرق گردد رامِ بیتاب
سوم گفتا منم همخوابۀ رام
کزو زنده است هم ناموس و هم نام
همین بس نیست عیب روی سیتا
که دزیده برد راون به لنکا
برو مفزای عیب جاودانه
که میمونی برد بازش به خانه
درین غم انتظار رام بینم
فراوان محنت ایام بینم
گرم بخت موافق یار باشد
نصیم دولت دلدار باشد
بیاید رام، راون را کُشد زود
من از طالع شوم آن روز خوشنود
هنون گفتا دو تقریر نخستین
نباشد نزد من معقول چندین
که هستم آن جوان شیر صف آرای
که لنکا را توانم کند از جای
غم دریا و بیم دشمنم نیست
ز خس برتر، شکار راونم نیست
چو تقریر پسین از تو شنفتم
ترا بگذاشتم بر جای رفتم
دم رخصت دعایش را پریزاد
به گردون دست بالا کرده استاد
که تا ماند ز عشق ما فسانه
خدایا باد نامش در زمانه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۰ - نمودن راون طلسم رام را به سیتا جهت فریب دادن او و زاری کردن سیتا و دلاسا دادن ترجنا او را
به افسون ساز دیوی داد پیغام
طلسمی کن به تقلید سر رام
کمانی چون کمان آن یگانه
کزان تیری توان زد بر نشانه
کمانی بر به نزد آن سمنبر
که تا نومید گردد زن ز شوهر
به نومیدی نماند اختیارش
ضرورت با من افتد کار و بارش
دوان آمد به سیتا خورد سوگند
دروغی گفت با او راست پیوند
که رام و لچمن و هنونت و میمون
به بختم کشته گشته در شبیخون
سپاهم زد شبیخون بر سر رام
به عالم زو نماند اکنون بجز نام
فرو خوردند دیوان لشکرش را
کنون آرند پیش من سرش را
ترا هر چند کز مرگش رسد درد
ضرورت صبر می باید برآن کرد
مرا اکنون دعا کن ای دلارام
که پردازم به جان تو به از رام
پری حیرت زده ماند از بیانش
بجز لاحول نامد بر زبانش
نیامد در دلش هر چند باور
حزین شد زین سخن حور سمن بر
که دل را ذکر کلفَت، کلفَت آرد
خرد را فکر وحشت، وحشت آرد
دل از تیغ زبانِ مدعی ریش
بسی بگریست مه ب ر طالع خویش
هماندم پر فریب آن دیو تیره
در آمد با طلسم خویش خیره
مشعبد پیشه کار خویشتن ساخت
کمان و سر به پیش راون انداخت
که کشتم رام را اینک سر رام
به انصاف از تو خواهم راون انعام
کمان و سر، مه مشکین کمان دید
برو باران قوسی خون ببارید
به خون غلطید همچون مرغ بسمل
تو گفتی زد کمانش تیر بر دل
خلاف عادت دهر جفا کیش
شد از قوس قزح، بارندگی بیش
ز بیهوشی نماندش عقل بر جای
سرایت کرد زهر غم سراپای
ز حیرت خویشتن را ساخته گم
گهی در گریه و گه در تب سم
گهی شوریده،گه آشفته،گه مست
خبر اصلاً نه از پا و نه از د ست
چو دیوانه سخن گوید به دیوار
زبانش با کمان آمد به گفتار
کمانا! طول عمرم را زدی راه
همانا روز قوسی هست کوتاه
چرا با من حدیث او نگویی
که چون من عمرها همدوش اویی
به یادت هست یا خود نیست آیا
که بودی در میان رام و سیتا
زهت چون رام را شد همدم گوش
خدنگ قامتم کردن در آغوش
مرا تیرت هدف کرده همان روز
که بشکستی به دست رام فیروز
چو بود آرامگاهت پنجۀ رام
شدت شاخ گوزن شیرکش نام
بر اعدا می نمودی تیر باران
کنون آماج کردی جان یاران
مرا تیر کمان ابرویش کشت
تو تیر خود نگه می دار در مشت
کمان رام حکم انداز چونست
کمان ابرویش را ساز خونست
به شکل ابرو یش دل بود قربان
که باشد مرکمان را خانه قربان
دلم بی ابرویش کاری نیاید
که قربان بی کمان کس را نشاید
کمانا! آرزویم بود از رام
که تو آیی به لنکا همره رام
کند ساز تو خوش از آتش من
بدوزد از خدنگی جان راون
ندانستم که تو تنها بیایی
هلاکم را سر جانان نمایی
مگر بودی جدا از رام چون من
که بر وی گشت تنها چیره دشمن
وگر چون جان من بودی در آن مشت
چسان دیدی که دشمن دوست را کشت؟
تو هم گویی چو بخت من شکستی
که در میدان دل دشمن نخَستی
چو می دیدم کمان ابرو یش خم
قیامت می شدی بر من در آن دم
کنون بی دوست می بینم کمانش
ندانم چیست حال ابروانش
ترا زین بار غم چون نشکند پشت
که دردش عالمی را چون مرا کشت
کمان شد قد من چون ابروِ دوست
همان شد آنچه بر وی خواهش اوست
کمانی تو و من خم چون کمانم
یقین شد بر هلاک خود گمانم
بیا تا هر دو در آتش نشینیم
جهان بی ابروی جانان نبینم
کمان آزار چون دادی پری را
وبال از قوس نبود مشتری را
و زان سر کو طلسمی بوده بی تن
بران مه عشق زد تیغ سرافکن
پری از حیرت سر سر فرو پیش
به جان بگریست خون بر کشتۀ خویش
نه بر دل سوخت آن مه تازه داغی
شهید خویش را روشن چراغی
همی گفت این نوا از دیده و ز لب
سیه بخت مرا شد ر وز چون شب
به پیشانیِ بختم باد صد خاک
کزو دارم گریبان چون جگر چاک
چه یارا خصم را بر رام آزاد
وگر عشقا تو راندی تیغ بیداد !
خجل راون ز آزارش پشیمان
که در ماتم عروسی کرده نتوان
روان شد کین قدر خر نیز داند
که هرگز مرده کام دل تواند
ضرورت شد نگهبانان او را
به جان دادن تسلی ماهرو را
سروش عشق در عالم خبر کرد
زهی دردی که در دشمن اثر کرد
نهانی گفت با او ترجتا نام
که دل برجای دار از جانب رام
مشو پروانه کاتش بی فروغست
همه گفتار این حاسد دروغست
حسد بر نیک بختان نیست تاوان
نمیرند از دعای زاغ گاوان
بر اوج آسمان عیسی است هشیار
نه آن کو دشمن دین کرد بردار ۱
کنون غمگین مباش ای حور سیما
که آمد رام بهر فتح لنکا
همین بدخواه خود را کشته بشمار
به جان شکرانۀ حق را به جا آر
چو بشنید از زبان آن نکو فال
دل مه یافت تسکینی به هر حال
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۶ - دیدن سیتا رام را به میدان
نظاره کرد ماه از بام افلاک
وجود چون کتان سر تا قدم چاک
فلک می گفت با صد زاری و آه
پرند خور قصب کردست این ماه
مکش جانا دلت گر مهربان است
که تو ماهی و عاشق خسته جان است
بپوش آن طلعت چون ماه تابان
که باشد خسته را ماه آفت جان
خدا را بر مه رو معجر افکن
چو نادان دوست کردی کار دشمن
به تن بنمود مه را زخم دشمن
جراحتهای دل از صافی تن
ور از پندم ترا در دل ملالست
تو معشوقی ترا خونش حلالست
که از دشمن ندیدم هیچ خواری
ز شست دوست خوردم تیرکاری
مگر آهن ربا گشت این تن من
که ننشیند بجر پهلویم آهن
کهن آماج تیر چرخ پیرم
که نتوان برشمردن زخم تیرم
زهر زخمی گشاد از نو دها نی
هم از پیکان درو مانده زبانی
غم دل ورنه چون گفتی به دلدار
که بودش یک زبان گفتار بسیار
به راه زخم درد افکند بیرون
همه تن زخم شد تا گری دی خون
چو سیتا رام را در خاک و خون دید
ز طاقت طاق گشت و زار نالید
فشاند از نرگس آن سرو خرامان
چو خون خلق ، خون دل به دامان
فغانش مرده شمع صد دل افروخت
چراغ افروز نغمه از که آموخت ؟
چراغ جان ز سوز دل تباناک
پریشان تر ز نور افتاده بر خاک
محبت خواند گویی سحر ها روت
که سیمش زر شد و زر عین یاقوت
ز زهر غم شد آب زندگی تلخ
نمود از زخم ناخن ماه را سلخ
به صد خواری بکند آن مشکبو مو
که خون می شد ز مشکش ناف آهو
ز سوسن دست بسته بر گل تر
چو لاله داغ گشته پای تا سر
کمند عنبرین از حلقه ببرید
که مرغ روح از دامش بپرید
به کیوان برده دود آه خود را
کلف کرد از طپانچه ماه خود را
بنفشه زد به دامان سمن چنگ
نقاب مهر شد نیلوفری رنگ
همه تن نیل گشت آن سیمتن حور
که سازد چشم زخم یار خود دور
و گرزان نیل نبود هیچ سودی
برای مرگ خود پوشد کبودی
ز حالش بر فلک نالید ناهید
که مه بگداخت اندر عشق خورشید
فغان برداشت از بخت قفا گرد
که روز دولتم تیره شبا کرد
ازین طالع که جانم زوست افکار
پر آزارم پر آزارم پر آزار
دلم نیلوفر خونین نهاد است
که خورشیدم به رهن شب فتاد است
که راما ! سینه ام خستی و رفتی
گلم از شاخ بشکستی و رفتی
وجود من کنون نقش بر آبست
چو دریا خشک شد ماهی کبابست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۰ - خبردادن هنونت رام که سیتا را اندرجیت کشت و بیتاب شدن رام و دلاسا دادن ببیکن
چو آن غم نامه بر عاشق فرو خواند
همی بر آتش او روغن افشاند
ز غم یکبارگی بی دست و پا شد
تو گویی روحش از قالب جدا شد
ز نومیدی بر آوردی دم سرد
دو دیده بر رخانش گونۀ زرد
به رنگ رخ عدیل زعفران بود
که شادی مرگ دشمن هم ازان بود
ز طاقت طاق شد صبرش به یکبار
شکاف دل چو چشمش گشت خونبار
به حسرت از جگر آهی برآورد
که چاک اندر دل خارا درآورد
که نخل عمر ما از پا در افکند
که طوبای مرا از بیخ برکند
ز ده سنگی به جانم دور افلاک
که آب زندگانی ری خت در خاک
سپهرا! با منت زینسان چه کین است
که زهرم داده گویی انگبین است
اگر آتش بباری بر سرم بار
مده آب حیاتم بی لب یار
نکردی بر مراد تخت فیروز
سیه تر باد از روزم ترا روز
دریغ آن شمع بزم جان فرو برد
دریغ آن نوگل خندان بپژمرد
کنون من زندگی را تنگ دانم
که جانان می رود، من زنده مانم
به آتش به که افتد کار و بارم
که تاب طعن پروانه ندارم
دلش گفتا چرا در خون طپیدی
نخواهد بود حرفی کان شنیدی
خزان را رو به گلزار ارم نیست
جمال روح از خال عدم نیست
نمیرد آب طوفان زآتش طور
هم از باد فنا ، ایمن بود حور
چسان ببرید سر جان جهان را
که خرق و التیامی نیست جان را
کجا جنبد بر آن کس دست قاتل
که گردد تیغ بر وی مهربان دل
ز دیوان غم ندارد آن پریزاد
چو آهوی حرم از گرگ بیداد
مسوزان دل، چو پروانه بتا ! پاک
چراغ از سر بریدنهاست بی باک
دل از بیم و امیدش زار بگریست
دمادم شمع سان، می مرد می زیست
به دل گفتی کز افسون و فسانه
حیات مرده را تا کی بهانه ؟
مرا زین زندگان ی شرم بادا
ترا هم زین سخن آزرم بادا
منم مرغ اسیر روزگاران
خزان دیده گلم پیش از بهاران
من آن کبکم که از بیضه به پرواز
ندانم آشیان جز جنگل باز
منم آن ماهیی کز سخت جانی
سرابش گردد آب زندگان ی
ندانم چیست باری خاطر شاد
به بخت من کس از مادر نزایاد
ز عشقت این جفاها هیچ شک نیست
که چندین جور تنها از فلک نیست
ز من بگریز عشقا ! ورنه این بار
ترا هم می برم با خویش در نار
دلم از عشق آزاری کشید ه ست
که پنبه ز آتش سوزان ندید ه ست
ز بار غم که بر جان من افتاد
اگر گویم برآرد کوه فریاد
زبان مرغ گل بشناسد ار کس
بداند کو به دردم نالد و بس
ننالد چون به دردم بلبل باغ
که سوزد بر دل من سینۀ داغ
کباب تر بر آتش خون نبارد
که بر سوز دل من گریه آرد
مرا خود مرده بشمر تا توانی
که ننگ مردنست این زندگانی
ببیکن رام را چون دید بیتاب
تسلّی را زده بر آتشش آب
که بیهوده مکن بر زنده ماتم
به مرده، نوحه باشد رسم عالم
گلش بی آفت از باد خزانست
که سیتا نزد راون همچو جانست
یقین هنونت را دیو سیه بخت
فریبی داد بهرکار خود سخت
به کار جادویی منصوبه بنمود
به معبدگاه راه بسته بگشود
اشارت کن کنون از بهر لچمن
که بشتابد به قتلش همره من
نمایم کنج آتشخانه را با ر
بسوزانم درو پروانه کردار
وگرنه از پس آتش پرستی
نه امکانست بر وی چیره دستی
شهادت یافت بر قولش دل رام
به دل بریافت آرام از دلارام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۳ - در آتش انداختن رام سیتا را جهت امتحان پاکی او و سلامت بر آمدن او
کشید از دل بس آهی آتش اندود
زمین پر شعله کرده چرخ پر دود
نبود از شک تاب سینه سوزی
اجازت داد بر آتش فروزی
بس آن گه گفت عاشق دلستان را
که آتش می فروزم امتحان را
نه سیمابی که گردد قائم النار
ز سیم و زر بهایش هست بسیار
کسی کو را گزند از آتش آید
بجز آتش علاج او نشاید
چو جانم سوختی ز آتش میندیش
جزای سوزش من آمده پیش
در آتش رو به آیین سیاوش
برون کن از دلت کین سیاوش
به اطمینان دل در شعله کن جای
ز آتش آبروی خود بیفزای
به صدق پاکیت شا هد همین است
به زر آتش عیار و آتشین است
گل عشقم ز شبنم روی برتاب
ز جوی شعله باید خوردنت آب
به دم فرمان بران بر جای موعود
نمودند آتش نمرود موجود
لوای شعله چون آتش برافراخت
خلیل خویش را در آتش انداخت
به بحر آتش افکند آن گهر را
نهان کرده به برگ آن گلشکر را
زده بر شعله خود را آن جگرخون
طبرزد ۲ شد هم آغوش طبر خون
به آتش در شده دانی که چون شد
درون بیرون شد و بیرون درون شد
چو یاقوتی که گیرند امتحانش
نکرده آتش سوزان زیانش
به اذن عشق کرده جانفشانی
به آتش غسل آب زندگانی
در آتش پیکر آن سرو گلفام
خیالش بود گویی در دل رام
به دوزخ گشت جا چون آن صنم را
چمن شد شعله گلزار ارم را
در آتش جلوه کرد آن تازه شمشاد
ز حسنش آتشی در آتش افتاد
تقدم یافت آتش راحت جان
که در جسم لطیفش در شد آن جان
بر آب خضر آتش جست پیشی
به کوثر شعله ثابت کرد خویشی
چو عکس ساقی اندر ساغر مل
چو از خون سیاووشان دمد گل
ز تاب روی آن خورشید رخشان
شد آتش معدن لعل بدخشان
به سایه سرو سیمین لاله پرورد
سهیل اندر عقیقستان گذر کرد
به برج آتشین شد جای ناهید ۲
تو گویی عشق کرده جگ اسمید
به گردش گشت آتش همچو گرداب
شفق را هاله بر خود ساخت مهتاب
ز رنگ و روی نور نار پوشید
ز شعله کسوت گلنار پوشید
به لعل شب چراغ گوهر افشان
فلک ز آتش نموده درج مرجان
تجلّی کرد حسن آن پری وش
تنور حسن بر موسی زد آتش
شده شعله چو میغ آتش پرستَش
سمندر چون دل پروانه مستش
به شعله داد گنج روشنایی
شد آتش خازن نور خدایی
امانت ماند نور خویش و آن گاه
در آتش همچو نور خویش در ماه
به گیتی ساخت روشن عصمت خویش
به آتش شست داغ تهمت خویش
چو مشاطه بود عشق ستمگر
ز خون غازه ۳ دهد وز شعله زیور
به عصمت بس که بود آن مه یگانه
شهادت را زمان داده زبانه
چه حیرت گرچه آتش سوز پاکست
خلیل عشق را از وی چه باکست؟
از آن آتش چراغ عصمت افروخت
چو پروانه درون حاسدان سوخت
برون آمد سلامت آن سمن بر
به رنگ لاله آتش سرخ روتر
بر آمد ز آتش آب زندگانی
کزو برد از پری در پاک جانی
جهان بر عصمت او آفرین کرد
دل عاشق فدای عقل و دین کرد
چو ماه چارده را یافت فی الحال
فرامش کرد رنج چارده سال
نشاط دل پریشانی برون تافت
تو گویی جم نگین گم شده یافت
شد آخر مدت اخراج او هم
در آمد وقت تخت و تاج او هم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۶ - بیان صحبت شدن رام با سیتا
خوش آن هجران که از داغ جدایی
به دلها گرم سازد آشنایی
به گرمی شوق مشتاقان فزاید
پس آنگه روی دلداران نماید
که جز تشنه نداند لذت آب
به بیداری شناسی راحت خواب
که گر هجران نباشد روی چون بدر
بود در دیدة عشاق بی قدر
نشد کس عاشق مهر دل افروز
که بی منّت همی بینند هر روز
جهان را عید زان شد دیدن ماه
که پنهان می شود از دیده گه گاه
چو اکنون شرح ایام وصال اس ت
حدیث هجر گفتن پر ملال است
چو وصل آمد نزیبد قصهٔ هجر
چراغ شام بی نورست در فجر
نصیب رام شد چون دولت وصل
بدل شد محنتش با راحت وصل
غم دیرین ز دلها شد فراموش
نگنجیدند هر یک اندر آغوش
دو بیدل سینه ها بر هم نهادند
به داغ یک دگر مر هم نهادند
به شوق یکدگر اندر برش تنگ
کزان شد نرم جون موم آن دل تنگ
کنار اندر کنار و بوس در بوس
تمنا کند از دل بیخ افسوس
به یکدیگر دو سرو ناز مایل
به گردن دستها چون گل حمایل
به خودیک جان و یکدل شد دو دمساز
نمانده در میان گنجایش ناز
مهیا عیش خوش را جمله اسباب
سپند از سوختنها گشت نایا ب
بهم بنشسته دو زانو به زانو
بهم پیوسته دو ابرو به ابرو
ربودی بوسه زان خندان لب قند
که شیرین است بوس اندر شکرخند
به سودا بوسه می داد آن گل اندام
چو هندو سود را شکر دهد وام
به قصر اندر ز بس بوس شکر بار
نبات اندوده گشته بام و دیوار
ز رنگ و بوی آن ماه سمن بر
نه پژمردی به بر گلهای بستر
به شوق مهر روی آن دل افروز
ش کفتی نیم شب نیلوفر روز
جمال و دولت دیدار در بر
به گیتی کم کسی را شد میس ر
کسی را گر میس ر گشت این ذوق
فلک گرد سرش گردد به صد شوق
زهی بخت جوان رام آزاد
که با جانان خود، خوش زیستی شاد
به ذوق روی و موی آن دل افروز
به یادش نامدی اصلاً شب و روز
پری شد حامله چون غنچهٔ گل
چو آبستن به شادی ساغر مل
سهی سروی ز طوبی بارور گشت
کز آب زندگانی رشته تر گشت
ز فیض ابر نیسانی دلخواه
صدف شد گوهر خورشید را ماه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۱ - حیران شدن سیتا در بیابان و سراسیمه شدن او و با گریه و زاری در آمدن
به تنهایی بت خونبار بگریست
برو برگ درختان زار بگریست
به خود گفت از کجا وحشت فزوده است
مگر خواب پریشانم نمود ه است
به حیرت ماند تنها در بیابان
سراسیمه شده هر سو شتابان
کسی جز کوزه کم دید آن غم اندود
ز رفتنها چو اشک خود نیاسود
سخنگویان به خویش آشفته می رفت
بیابان را به گیسو رفته می رفت
که راما رم شدی چون از دلارام
تو اسم بی مسمایی مگر رام
زبانم تهینت گوید جفا را
فغانم مرثیه گوید وفا را
ندیدم در وفایی ث انیش را
محبت قشقه کش پیشانیش را
شکایت ها که می کرد آن دلارام
مگرخود را یقین دانست بد رام
کنون راما اگر گردی تو خورشید
چو سایه مانی از خورشید نومید
نبینی عکس من ز آیینۀ آب
بپرهیزد خیالم از تو در خواب
که از غایب به دل کردی خطابی
که از جرمش به خود کردی عتابی
گرفته سخت دامان وفا را
که حاضر کن ضمانا خصم ما را
زبون گیری تو نیز ای عشق سرکش
که با رام آب و با ما هستی آتش
کشیدی از دلش پیش ذقن آه
که خوش بگریخت آن زندانی چاه
نگون آویخته زلف گره گیر
که دزدم را رها کردی ز زنجیر
شکایت را دمی ب ا چشم گریان
به وحش و طیر دارد جان بریان
پریزادم نیارم ز آدمی یاد
نهان بهتر پری از آدمیزاد
ز جور آدمی عزلت گزیده است
پری را چشم کس زان رو ندیده است
به تنهایی کنم خو ، همچو خورشید
نهان ما نم چو آب خضر جاوید
به صحرا خوش بسازم با دد و دام
نگیرم ز آدمی زین پس دگر نام
نمانده مردمی در نوع انسان
که بهتر ز آدمی غول بیابان
ز انسان هیچ کس بدتر ندیدم
که در نوع بشر جز شر ندیدم
زهی بدنفسی انسان پر فن
به بی موجب به هر حیوانست دشمن
اگر نامش بری اندر بیابان
زنند آتش وطن را بی زبانان
به کام اژدها رفتن به ناکام
به از پهلوی انسان کردن آرام
ز چشم ناز کو معزول باشد
که تا کی عشوه ام دلها خراشد
به معشوقی دگر با کس ننازم
به حسن خویشتن خود عشقبازم
به صحرا از رخ آن رشک گلزار
تجلّی زار گشته هر سر خار
نسیم ناز از هر جا وزیدی
کرشمه رست او عشوه دمیدی
به بویش دشت شد دکان عطار
نهالِ صندل و کافور اشجار
به هر وادی گذر آن سیمتن کرد
نسیم نو بهار آنجا وطن کرد
پریزادی شد از بخت پریشان
به خویشاوندی غول بیابان
دل و جان کرد وقف نامرادی
روان شد کوثر ثانی به وادی
ز جنگ شیر ببر مردم آزار
به صحرا آتش آهش نگهدار
به آتش خوش سرو کاری فتادش
جز اشک شور کس آبی ندادش
ز سوز دل به هر جا کرد فریاد
ز آهش در بیابان آتش افتاد
دل عاشق شده از خسته جانی
چو چشم دلبران از ناتوانی
بری از فتنه چشم فتنه سازش
کم آزاری گرفته شیوه نازش
کرشمه زان مژه مهجور مانده
شکر خند از دهانش دور مانده
چو آهو چشمش از سرمه رمیده
گرفته خوابگاهش آب دیده
دماغ آشفته ای زان زلف پرتاب
دلش بیمارتر زان چشم پر آب
شکسته رنگ سرخی لبانش
دل تنبول خون دور از دهانش
ز خاموشی او حیران تکلم
ز هجران لبش گریان تبس م
ز خونریزی کرشمه دست کوتاه
فریب عشوه دلها را نزد آه
به غم از چشم دل اشک نشان داد
پی نخجیر از خون یافت صی اد
به تنهایی دریده در بیابان
مغیلان دامن عشقش گریبان
به سختی در فتاد آن نازک اندام
کفیده نازنین پایش به هر گام
چو چشم خود شده بیما ر پریان
چو موی خود سراسیمه پریشان
ز نیش غم دلش چون پای افگار
حنا بند کف پایش به خون خار
تراوش کرد داغ دل به پهلو
گذشت آما س پایش تا به زانو
به خار افتاد کار و بارش انبای
که چون شبنم به روی گل بدش جای
سراپا آبله گشت از روانی
کف پایش چو آب زندگانی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۸ - جنگ رام با لو و کش و خسته شدن رام از دست ایشان
ز جا شیری فلک فرسای جنبید
فلک حیران که کوه از جای جنبید
هژبر معرکه لنکا شکن رام
که از بیمش شود خون باده در جام
شکوه پادشاهی پیش رو کرد
دو اسبه تاخت بر رت بهر ناورد
به سبقت پیشدستی خواست در کار
به لوکش تیر باران کرد بسیار
حریفان مستعد جنگ بودند
ز میدان پیش تعظیمش نمودند
چو تیر انداخت از خجلت کمان را
روان برداشت شمشیر و سنان را
به غیرت گرچه تند و تیز آشفت
ولی تیغ و سنان کندی پذیرفت
سر نیزه به گاه حمله شد خم
لب تیغش ز پرّانی نزد دم
حسامش شد چو برگ بید چوبین
چو نیشکر شکسته نوک ژوپین
به رمحش طعنه گر شد موی بر تن
به تیغش خنده می زد تیغ سوسن
مزاج خون به خون گرم پیوست
دم شمشیر نوک نیزه اش بست
مگر شد مهر فرزندیش روشن
که گاهی زخم فرصت بردی آهن
ز دیگر سو پسر چون ناوک انداخت
پدر را خسته کرد و باز نشناخت
به زخم تیر لو شد رام افگار
دل عاشق چو از مژگان دلدار
نه لو بد رام را کو زخم کین زد
که تیر عشوه سیتا از کمین زد
به میدان ماند شخص رام خسته
گریزان گشت لشکر دل شکسته
پسر کشته پدر را بر نمی داشت
برادر را برادر خسته بگذاشت
سراسیمه ازو لشکر جدا شد
بدن خاکست ازو چون سر جدا شد
وزیده باد فتح آسمانی
کش و لو باغ باغ از شادمانی
ولی چون کوس کین آمد به فریاد
به گوش زاهد آن افتاد آواز
به حجره در نهاده گوش بر گوش
به حیرت می گزید انگشت افسوس
که اندر کوه باشد کارزاری
وگرنه چیست بانگ کوس باری ؟
چه نسبت جنگ را همسایۀ من
که خوش کردیم صلح کل به دشمن
نه من با کس، نه کس با من بداندیش
بجز خود را ندانم دشمن خویش
به من دشمن بغیر از نفس کس نیست
به جنگ من خود او را دسترس نیست
هم او را تا به خود بد خواه دیدیم
به شمشیر ریاضت سر بریدیم
مگر شد زنده نفس من دگر بار
که آمد بهر کین با من به پیکار
ازین آواز حیران با دل تنگ
که در کوهم که را با کیست این جنگ؟
روان شد تا بر آتش ریزد آبی
به صلح از جنگ بستاند ثوابی
پدر افتاده، فرزندان ستاده
تماشا دیده در حیرت فتاده
نکرده طعنه ناشایستگی شان
که می دانست نادانستگی شان
ز روی آن حقیقت پرده برداشت
ز گفتن گفتۀ ناگفته نگذاشت
نخستین کرد بر هر یک دعاها
پس آنگه گفت یک یک ماجراها
گرفته دست هر یک شد روانه
به میدان جانب رام یگانه
که عقل مصلحت دان چون گهر سفت
به اول جنگ آخر آشتی گفت
سوی رام آمد آن پیر نکوکار
مسیحا رفت بر بالین بیمار
زده آبی به روی رام آزاد
به هوش آمد چو مستان دیده بگشاد
به زخمش پیر دست مرحمت سود
نموده خستگی ها روی بهبود
بگفتا کیستی کز مهربانی
مرا بخشیدی از سر زندگانی
که شکر این چنین نعمت ندانم
به جان منت پذیرم تا توانم
به پاسخ زاهد فرخنده دیدار
همه سرّ نهفته کرد اظهار
کش و لو را به پای رام افکند
که ما را بخش جرم این دو فرزند
که نا دانسته شد در جنگ تقصیر
به حیرت ماند رام از گفتۀ پیر
شگفتی در شگفتی در فزودش
که در وهم و گمان این هم نبودش
گرفت اندر کنار و ماند حیران
به شفقت بوسه زد بر روی ایشان
دلش راز محبت کرد پیدا
نهان پرسید حال ماه سیتا
چو بشنید آن نوید شادمانی
که در کوه است جای لعل کانی
فزون شد آتش شوق جگرتاب
شتابان گشت چون تشنه سو ی آب
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۹ - آمدن رام پیش سیتا و در بستن سیتا بر رام و زاری شروع کردن رام
صنم را آگهی داد او از آن پیش
نموده حجره در بتخانۀ خویش
چو زاهد در درون حجره بنشست
از آزار درونی در برون بست
به کار خود چو رام این بستگی دید
برون در س تاد و زار نالید
به جای لب ببوسید آستانش
که خاکش بود شکر در دهانش
گرفته همچو زلفش حلقه بر در
دلش چون حلقه می پیچید در بر
چو می دانست خود حق جانب اوست
که از من دشمنی شد در حق دوست
به جرم خویشتن خود کرد اقرار
برای معذرت بگریست بسیار
که ها ها بر من بیدل ببخشای
گناه غیرتم را عف و فرمای
به جان ما مکن جورت زیاده
که هجرانت سزایم نیک داده
نکو دانی تو هم ای ماه پاره
که مردان را ز غیرت نیست چاره
ترا آزرده کردم بس گنه بود
ولیکن غیرتم این کار فرمود
صنم گفتا قسم خورده بر اینم
که من تا زنده ام، رویت نبینم
به خاک پای عشقم باد سوگند
که جز عشق از دلم نگشاد کس بند
اگر من زنده مانم یا نمانم
ازین قطع نظر کرده است جانم
نه رویت بینم و نی رو نمایم
روم در آب و در آتش در آیم
اگر صد ره کنی داودی آ هنگ
نخواهد نرم گشتن این دل سنگ
مده درد سرم دیگر به گفتار
شناسم نغمه ات از جنبش تار
مشو دشمن به کشتی کز مگس دوست
نخواهم پوستین بیرون مکن پوست
بسان آتشی سر تا قدم نور
ترا باید پرستیدن هم از دور
نمک بر زخم من سایی به دو دست
ز من حق نمک خواهی نمک هست
گل شادی ز گلزارت نه چینم
به نامت جان دهم رویت نبینم
بشویم دل ز نقشت گر توانم
به جان تو کنون در بند آنم
دگر گردم کتان بی ماه رویت
سرت گردم نگردم گرد کویت
خیالت را کنم پدرود چون خواب
بشویم جویبار دیده زان آب
به صد زاری کنون خواهم ز یزدان
دلم را چون دل او سنگ گردان
دلم آواره کرد این جان ناشاد
کز آواره شدی آواره بر باد
شکیبایی خدا را یاوری کن
چو غم خونم خورد غمخوارگی کن
دلی دارم چو عهد نو شکسته
مرا آن دل پریشان کرد و خسته
تو خورشیدی و روزم از تو شب شد
تو جانی وز تو جان من به لب شد
تویی هر چند آب زندگانی
منم آتش مرا لیکن زبانی
نبینم روی تو از جان مایی
مرا با جانست ترک آشنایی
اگر خواهد ترا جان، جان من نیست
از آنِ تست او هم زان من نیست
وگر خود را بینم بی تو بی تاب
ببرم خویش را از خویش چون آب
من از نام وفا بیزار گشتم
وفا دارم کزین سان خوار گشتم
به من گفتی وفا کمتر کند زن
چه جای گفتن است ای کمتر ا ز زن
اگر راما تویی مرد وفا دار
زنان را زین وفا ننگست صد بار
وفا از هر دو سو باید به هر حال
که نتواند پریدن مرغ یکبال
اگر چه کاه دل را کهربایی
ز بندت یافتم لیکن رهایی
من آهندل خلاص از هر کمندم
که ز استغنا به مغناطیس خندم
وگر ناید برون از دل کمندت
بسوزانم در آتش چون سپندت
چه پنداری دلم را نیست کینه
من آن دل را برو ن کردم ز سینه
اگر آرد نسیم از گلشنت بو
به زندانش کنم در حلقۀ مو
کنون تا کی فریب ای یار چالاک
گریبان دوختن دلها ز دل چاک
به پای من سر خاری که زد نیش
برآوردی و کردی سینه ام ریش
کسی کز روی او کردی عرق پاک
چرا خون ریختی بی جرم بر خاک
ز من بگذر مرا با خویش بگذار
مرا و خویش را دیگر میازار
مگو دیگر که با هم غمگساریم
ز یک آتش چو لاله داغداریم
نمک را چاشنی آری همانست
ولی چاک جگر غیر دهانست
به عشقم دیده راز دل کند فاش
نبودی این چنین بد خواه ای کاش
ز دیده بر دلم آفت رسیده
ازین رو می نبینم روی دیده
اگر عشق آیدم بهر مدارا
کنم جنگی به او هم آشکارا
اگر چشمم بگرید بهر دیدار
بگویم دور زین بازار می زار
نیارد تاب دردم سنگ خاره
شود الماس زین غم پاره پاره
چو تو کافردلی باید درین کار
که بردارد جفاهای ترا بار
نه آخر چون منی تو آدمیزاد
مکن بر چون خودی زین گونه بیداد
به ویرانه پرستی خانۀ یار
چو در خانه بود ساز ی گنه کار
منم کز آتش آه سحرگاه
به گردون بر بسوزم خرمن ماه
اگر شد کند شمش یر نگاهم
حذر فرض است نیز از تیر آهم
به کشتم شعله بارد ابر آزار
به بختم نیشکر زهر آورد بار
عنان دل نمانده خود به دستم
هلاک این دل دشمن پرستم
بر آن کس خنده دارد مرده در گور
که ساید سرمه بهر دیده کور
ز کوه آمد جواب لن ترانی ۲
دوچشمش چشمه گشته خونفشانی
نهاده چشم خود بر چشم روزن
نهان می دید حالش آن پری زن
نهان از گریۀ آن ابر آزار
همی زد خنده در دل رشک گلزار
تبسم می نهفت از چین ابرو
تغافل می نمود از هر خم مو
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۱ - ناپدید شدن شمس الدین
ناگهان گ م شد از میان همه
تا رهد از دل اندهان همه
یک دو روز او چو گشت ناپیدا
کرد افغان ز درد مولانا
بعد از آن چون ورا بجد جستند
سوی هر کوی و هر سرا جستند
هیچ ازوی ک سی نداد خبر
نی بکس بو رسید از او نه اثر
ش یخ گشت از فراق او مجنون
بی سر و پاز عشق چون ذوالنون
شیخ مفتی ز عشق شاعر شد
گشت خمار اگرچه زاهد بد
نی ز خمری که او بود زانگور
جان نوری نخورد جز می نور


افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
عاشق شدن دختر داریوش برمردونیه سردار جوان ایرانی
از آن روی شهزاده مهر آفرین
بدل گفت فرمانده را آفرین
بهمراه آن گرد پیروزمند
جوانی بره دید بالا بلند
چو دخت شهنشه جوان را بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
به رخ ماهروی و به بالا چو سرو
به زیبائی و چابکی چون تذرو
دو ابرو کمان و دو چشمش سیاه
همی رو سفید آمد از رزمگاه
رخ روشنش همچو خورشید بود
تو گوئی که براسب جمشید بود
سمندی سوار است چون شیر نر
سمندش همی داشتی کرو فر
همی نیک مرد و همی نیک نام
ز مردانگی عالمش شد بکام
چو آن قدو آن موی وآن روی دید
رخش لاله گون گشت و دل برتپید
رخش سرخ و بیتاب و بی توش گشت
تو گوئی که یکباره یی هوش گشت
همی تکیه بر شانۀ دایه داد
بگفتا که دایه مرا رس بداد
تنم سست شد چشم من تیره گشت
ندانم چرا غم به من چیره گشت
ندانم که خود برشوم سوی کاخ
از این آسمان داد از این دل صداخ
بدو گفت دایه که ای نازنین
شمارا چه شد سست گشتی چنین
یقین بر اسیران دلت سوخته است
که رویت چنین سرخ و افروخته است
ز فریاد مردان و یا بوق کوس
چنین رنگ و روی تو شد سندروس
ز انبوه لشکر سرت خیره شد
وزان چشم چون نرگست تیره شد
کنیزان گرفتند بازوی ماه
ببردند او را سوی خوابگاه
گلابش بر افشاند دایه ز مهر
ورا گفت کای بانوی خوب چهر
چرا دیده با اشک سازید تر
بصحرا نبینیم نرگس دگر
بگفتا سرم درد دارد همی
دلم را بسی خون فشارد همی
کنیزان دمی دور کن از برم
تو گوئی یکی کوه گشته سرم
بود آنگه خوابم بیاید بچشم
نبینی فلک بر من آورد خشم
بیاورد دایه بپیشش شراب
که نوشد از آن و رود او بخواب
بدو گفت خوش باش ای دخت من
بگوی آنچه داری تو با من سخن
تو داری پدر همچوشه داریوش
نباید به بینی بجز ناز و نوش
بدایه بگفتا نخواهم شراب
ز سر درد شد دیدگانم پر آب
کنون دیدگانم بخواب آمده
دلم راحت از پیچ و تاب آمده
چو دایه ز بانو شنید این سخن
برفت او بمنزلگه خویشتن
همه غرقه در خواب راحت شدند
در آسایش و استراحت شدند
بجز چشم مهری که نامد بخواب
همه شب بنالید باپیچ و تاب
در خوابگاهش سوی باغ بود
شد از تخت برپا و در را گشود
ستاره بسی دید آن نیمه شب
که بودند از عشق در سوز تب
بخود گفت ای سرور نامدار
ندانی که چونم از عشق تو زار
در آن حال زارو در آن نیمه شب
که بود از غم عشق در تاب و تب
بخود این چنین راز دل ساز کرد
ز اندوه و غم نغمه آغاز کرد
نه طاقت که دل را ببرم ز تو
نه پائی که آیم دمی نزد تو
سعادت ندارم بیایم برت
یقین است من خود نیم درخورت
همی گفت تا خواب چشمش ربود
در اندیشه عشق یکدم غنود
چنان دید در خواب آن مه زباغ
برون میرود تا رود سوی راغ
به گلگشت چون یک دو گامی نهاد
یکی ماهرو این چنین مژده داد
بدستش دهد نو گلی چون چراغ
که چونان گلی کس ندیده بباغ
چو این دید، از خواب بیدار شد
خیالش همه سوی دلدار شد
نظر سوی پروین و مهتاب کرد
که نورش جهان همچو سیماب کرد
بگفتا چگونه روم من بخواب
چرا من نگردم در این ماهتاب
یقین ماه چون من گرفتار شد
که دائم چنین گرد پرگار شد
ستاره بمن چشمکی خوش زند
بگوید چه را خسته ای بیخرد
چسان من بخوابم که این ماهتاب
سر عاشقان را بر آرد ز خواب
بر آمد ز جا جامه ای از حربر
به بر کرد و از تخت آمد بزیر
یکی شمعدان طلایش بدست
که از پله قصر نفتد به پست
همام پردۀ مخمل زرنگار
بدست دگر کرد بر یک کنار
در آنجا اطاقی پدیدار بود
که جاو مکان پرستار بود
سر جمله را دید در خواب ناز
و زان پس در دیگری کرد باز
بگفتا خدایا بامید تو
گذارم قدم را بتأیید تو
مگر تا بیابم گل و آن چراغ
که دستم بدادند بیرون باغ
روان شد بسوی خیابان باغ
گل و نرگس و لاله بدچون چراغ
ز عطر گل و سنبل و نسترن
روان تازه آمد درون بدن
بیامد همی تا در کاخ و باغ
همه باغ روشن بدی چون چراغ
در باغ بگوشد و آمد برون
کازان نهری آمد همی اندرون
گل ولاله و سنبل اطراف نهر
کزو باغبان یافت هر روز بهر
چو مهرآفرین خود گلی سرخ بود
برآن گلستان رونقی می فزود
چون بنشست لختی دم آبشار
ز تن طاقتش رفت و از دل قرار
بگفتا که ای ماه آگاه باش
دمی با غم من تو آگاه باش
ستاره تو بنگر بر این حال من
گواهی بده بر دل زار من
گل نسترن شاهد عشق من
که از عشق بدریده­ام پیرهن
کل سرخ از عشق شد سرخ رو
ز بلبل همی دارد این رنگ و بو
منم بلبل زار و خود گلم
بگویم بگل راز و سوز دلم
گرفتار گشتم به آن نوجوان
دلیرو سپهدار و روشن روان
ندارد خبر او ز زاری من
هم از حالت بیقراری من
مرا یک نگاهش نموده اسیر
چه سازم که گشتم چنین دستگیر
تو مردونیه نوجوان یار من
نه ای آگه از حالت زار من
از آن سو سپهدار از نزد شاه
اجازت گرفت و بیامد براه
چو بر افسران خلعت شاه داد
هر آنکس که بد درخورگاه داد
بلشکر بسی لطف و احسان نمود
همه سیم و زر بهرشان بر فزود
بیامد بمنزلگه خویشتن
بر بانو و مادر خویشتن
بدستش بدی دست پور جوان
دلش بود از آن نوجوان شادمان
ببوسید مادر رخ پور خویش
فشردش در آغوش چون جان خویش
بگفتا پسرجان دلم شاد شد
ز درد و ز غم جانم آزاد شد
چرا روی مردونیه در هم است
تو گوئی که در قلب او خود غم است
بگفتا گمانم کمی خسته ام
ز جنگ و ز آشوب او رسته ام
بگفتا نه اینست جان پسر
گمانم که عشق است و راز دگر
چو یک چند پاسی هم از شب گذشت
سر نام جویان بصحبت گذشت
چو مردونیه رفت در خوابگاه
بچشمش نبد جز رخ دخت شاه
نگاهش بگفتا که قلبم ربود
چه از زیر چشمم نظاره نمود
دلم برد و از من بپیچید رو
نه طالع که با او کنم گفتگو
نبینم دگر روی نیکوی او
نه راهی که یکدم روم سوی او
نظر کرد بر ماه و پروین بشب
دل خویش را دید در تاب و تب
بگفتا نمودم جهانی اسیر
چرا خود شدستم چنین دستگیر
نه یک محرمی تا فرستم برش
به بینم که باشم همی در خورش
براند ز در،یا پذیرد مرا
بکوبد سرم یا گزیند مرا
اگر او براند مرا خود ز در
زنم خنجر تیز را بر جگر
بریزم همی در رهش خون خویش
فدا سازمش این تن و جان خویش
برآمد ز جا آمد از تخت زیر
دمی باز بشست روی سریر
بپا شد قدم تند اندر اطاق
دلش شد تپان طاقتش گشت طاق
بیامد به پائین بشد توی باغ
که مهتاب روشن بدی چون چراغ
در باغ بگشود و آمد بیرون
قدم در خیابان بزد با جنون
ندانست او خود کجا میرود
بسر میرود یا بپا میرود
برفت همچنان تا به نزدیک باغ
در آن باغ رخشنده شمع و چراغ
بیامد به نزدیکی آبشار
نبودش بسر هوش و در دل قرار
نوائی دل انگیزش آمد بگوش
برفت از برش زان نوا، تاب و توش
نوا آنچنان لرزه بر وی فکند
که گوئی در افتاد پایش به بند
بگفتا در این نیمه شب چیست هور
که داد چنین آه و افغان و شور
به بینم چرا زار و افسرده است
برای چه اینگونه پژمرده است
همی گوش را داشت پشت درخت
که بیند این کیست نالان ز بخت
چو بشنید آیات شیرین او
که شاید بدی ماه و پروین او
بگفتا ببینم کرا خواسته است
در این نمیه شب از چه برخاسته است
چه بشنید گوید منم دخت شاه
پدر بشنود من شوم رو سیاه
من از عشق مردونیه بی خودم
گرفتار فرزند اسپهبدم
کمانش چنان سخت بر گردنم
گمانش که من گرد شیر افکنم
محبت کشیده مرا نیمه شب
گرفتار کرده است در تاب و تب
که مردونیه خوش کنون خفته است
درود جهان را تو گو گفته است
جوان زو چو بشنید اینسان سخن
بگفتش که ای هور شیرین دهن
ز تیر مژه کار من ساختی
ز گیسو کمندم در انداختی
چو مرغی چنین دستگیر توام
بچاه زنخدان اسیر تو ام
شود راز من فاش در انجمن
ز من باز گویند هر کس سخن
کنون بختم امشب همی کرد رو
شنیدم ز تو راز و این گفتگو
چو مهرآفرین دید بر پای شد
تو گفتی رخش عالم آرای شد
چنان سرخ شد اندر آن ماهتات
که سرخی او منعکس شد بر آب
جوان پس ببوسید دامان او
بگفتا که این بانوی ماهرو
یکی بنده ام در گهت ماه من
منم یک غلام و توئی شاه من
من امروز مهر تو از جان و دل
خریدم نیم هیچ پیمان گسل
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
تو شاه من و من تو را چون رهی
پذیری مرا من یکی کهترم
برانی ز در مرگ را در خورم
چو مهرآفرین از جوان این شنید
رخش سرخ شد دل زشادی تپید
بگفتا که ای دوست، جانم ز تست
همان جسم و روح و روانم ز تست
سپس سر بزانو نهاد و گریست
یل نوجوان گفت این گریه چیست
گمانم ز من عار داری و ننگ
که تو دخت شاهی و من مرد جنگ
بگفتا نه اینست یار من
ندانم چگونه است این کار
پدر دوست دارد مرا همچو جان
نداده مرا بر کهان و مهان
زمصر ز روم و ز ترک و زچین
ز ماد و ز لیدی دگر همچنین
همه شهریاران مرا خواستند
جهانی برایم بیاراستند
پدر جمله درخواست شان رد نمود
نکرد او بیک شاه گفت و شنود
چگونه دهد بر تو ای پاکزاد
از این فکر اشکم بدامان فتاد
بگفتا عزیزم مکن گریه زار
مکن این دل بیقرارت فکار
بگویم ترا گوش ده سوی من
ندارد بافکار بیهوده گوش
بداند که تو دختر شهریار
بسر افسر هستی و هم نامدار
چرا دور سازد ز خود دخترش
چه داند چه آید همی بر سرش
چو دیروز ما آمدیم از سفر
برفتیم درگاه بسته کمر
بسی مهربان بود بنواختمان
بنزدیک خود جایگه ساختمان
دگر آنکه آن هفت مرد دلیر
گوماتای بر دستشان شد اسیر
بهم عهد کردند هر یک که شاه
شود تاج بر سر برآید بگاه
دهد دخت و دختر ستاند همی
نبیند بر ایشان بچشم کمی
بدان باب من هست از آن هفت تن
که اینگونه راندند با هم سخن
چو بشنید مهرآفرین این سخن
چنان شاد شد چون گل اندر چمن
بگفت آرزویم همین بود و بس
چو مرغی که آزاد شد از قفس
جوان پس بگفتا ز من یادگار
بگیری، شوم شاد، من ای نگار
ز دستش یکی خاتم از زرناب
بدو داد لؤلؤ ز در خوشاب
خدایا توئی شاهد عشق پاک
ندارم دگر از کسی ترس و باک
تو ای ماه شاهد بر احوال ما
ستاره تو بنگر بر این حال ما
بیزدان پاکم امید است و بس
که جز من نداد این سعادت بکس
سپس حلقه زرنابش ز مهر
نمود او بانگشت آن خوب چهر
به حجب و حیا دست او داد بوس
خدا، حافظ و حامی نو عروس
چنان سرخ شد روی مهرآفرین
گل سرخ گفتی خدای آفرین
همانگه خروسی بسر کرد بانگ
همی گفت گز شب شده چهار دانگ
جوان گفت افسوس کامد فراق
فراقی کز او طاقتم گشت طاق
چگونه روم در شب ای برج نور
که بودم بهشت برین با تو حور
چنین گفت شهدخت کامد سحر
دریغا که باید شوم دور تر
بباید روم من دگر سوی گاه
ز دوریم اکنون کند دایه آه
بیابد مرا گر که در راه باغ
ز هر سوی روشن کند صد چراغ
وگر کس ببیند ترا نزد من
زنان باز گویند در انجمن
چون این گفت از جای بر پای شد
قد سرو او عالم آرای شد
بگفتا خدا حافظ ای ماه مهر
چگونه به پیچم ز روی تو چهر
دگر من کجا روی چون ماه تو
به بینم رهم نیست درگاه تو
غلامم بدرگاه تو من ز مهر
دهم یر براه تو ای خوب چهر
دو دلداده از هم چو گشتند دور
تو گوئی که از آسمان رفت نور
خرامید در قصر مهر آفرید
کنیزان و هم دایه را خفته دید
چو خورشید سربر زد از آسمان
بپا خواست آن دایه مهربان
بیامد بر تخت مهرآفرید
همان ماهرخ را بجا خفته دید
پس آنگه بمالید بازوی او
حریرش عقب کرد از روی او
چه چشمان شهلای را برگشود
بگفتا که ای دایه جانم چه بود؟
بگفتا عزیزم بلند آفتاب
برآمد چه شد مانده ای تو بخواب
چه بودت که آنگونه بودی نزار
ز دیدار لشکر شدی دل فکار
چنین گفت : با دایه آن ماهرو
که به گشته ام کم کن این گفتگو
سرم درد میکرد تا نیمه شد
دلم مضطرب بود و تن داشت تب
کنون حالتم یک کمی بهتر است
ز جا بر نخیزم مرا خوشتر است
بینداز بر صورتم این حریر
بزن پرده تختخوابم بزیر
مرا خواب داروی بیماری است
که بیداری من دل آزاری است
در آنسوی مردونیه در بگاه
برفت و بخوابید در خوابگاه
چو مهر درخشان بفرو شکوه
برون کرد رخسار از پشت کوه
سپهبد چو از خواب بیدار شد
پرستار ها را طلبکار شد
بگفتا چه شد نوجوان پور من
همی زود آرید در انجمن
گذشته است از موقع بارگاه
شده منتظر شاه و جمله سپاه
که امروز جشن است در بارگاه
چو از رزم آمد مظفر سپاه
بیامد ز لشکر یکی ایستاد
بگفتا سپهبد همی شاد باد
شهنشاه در بارگاه آمده است
بدیدار جمله سپاه آمده است
چنین گفت اسپهید نامدار
سپه باشد از لطف شه شاد خوار
سمندش بیاورد مینوی گرد
لگامش بنزد سپهدار برد
سپهدار بنشست برروی زین
بر اسب دگر آن جوان گزین
همه رو بدرگاه شه داریوش
بحال نظامی و زرینه پوش
ز تزیین و از زیور بارگاه
هم از طاق نصرت که بودی بگاه
سپهبد بیامد سوی بارگاه
که از صد ستون گشته بود او بپا
گشیدند صف از درون بارگاه
همه چشمها بود در راه شاه
شهنشه بیامد برآمد به تخت
بزرگان نمودند تعظیم سخت
پس آنگه بفرمود شه داریوش
بگفتا به من نیک دارید گوش
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
سخنان داریوش بزرگ
منم داریوشی که آهورمزد
بمن داد شاهنشهی اجرو مزد
منم پور یشتاسب پاک زاد
که ویشتاسب از کورشش بد نژاد
منم شاه این کشور نامدار
شه پارسی شاه با اقتدار
مرا هورمزد بزرگست یار
نمود او مرا شاه با اقتدار
گرفتیم ملک جهان سربسر
زماد و زلیدی هم از باختر
ز مصر و تراکیه و روم وهند
ز یونان و مقدونیه ، رود سند
سکاها و اسپارت را سر بسر
گرفتم بفرمان آن دادگر
بفرمان من ترعه ای ساز شد
دو دریا به یکدیگر انباز شد
بامرم دو دریا یکی شد دگر
که کشتی جنگی کند زو گذر
خدا داد برمن چنین اقتدار
دلیران و نام آور نامدار
همه مردمی بود پیکار من
نبد جز نکوئی همه کار من
نکردم همی غارت و سوختن
نبد فکر من گنج اندوختن
گشادم چنین کشور نامدار
که ماند بدوران ز من یادگار
بدرگاه خود مردم هوشیار
سرافراز و نام آور نامدار
گزیدم که نامم نگردد خراب
که از ناکسان ملک گردد خراب
من آباد کردم همی کشورم
زرو سیم دادم چو بر کشورم
ز جان و ز دل دوستدار منند
بهر جنگ و هر کار یار منند
من امروز دادم همی بار عام
بگوید هرآنکس دارد پیام
هرآنکس که دلتنگ باشد ز من
همی فاش گوید در این انجمن
اگر رفته بیداد من بر کسی
بگوید، کنم داد بر او بسی
نخواهم که یک تن ز ایرانیان
بود گرسنه برهنه، ناتوان
زمین گر ندارند من خودم دهم
همی گاو جفتی بر او بر نهم
بکارید و آباد کشور کنید
سراسر زمین سبزو اخضر کنید
اگر شهربانی زند حرف زور
همان گه کنم زنده اورا بگور
برای وطن من چنین جنگ و جوش
نمودم جهان کرده ام پر خروش
مقا پیش سردار را با سپاه
چو مامور کردیم با دستگاه
بدادم باو لشکر بیشمار
هزار افسرش دادمی نامدار
ز سیم و ز زر هر چه در کار بود
بدادم چه او مرد هوشیار بود
چودیدم که او نامدار و دلیر
بگاه نبرد است چون نره شیر
ز جان و ز دل دوستدارد وطن
ز سیم و ز زر او نگوید سخن
بفرمان من قتل و غارت نکرد
نگه بر شهان با حقارت نکرد
هر آنچه بگفتم همان کرد او
که هوشیار بود و جوانمرد او
خدا داد بر من چنین پهلوان
خردمند و بیدار روشن روان
چو مردونیه آن جوان دلیر
که گاه نبرد است چون نره شیر
که پور سپهبد ار نیک اخترست
که بر جمله کشورم سرور است
چو بهر وطن هست او جان نثار
بدامادی من کند افتخار
هم اینک دگر گفت من شد تمام
بگفتم شما را همین والسلام
بگفتند یکباره خرد و بزرگ
ز افرادی ایرانی و روم و ترک
شهنشاه بیدار دل زنده باد
همی نام نیکوش پاینده باد
همه بندگانیم خسرو پرست
که شه در زمین سایه ایزد است
صدای هیاهو بشد بر فلک
نظاره بر آن جشن گشته ملک
ز کوس نقاره فلک گشت کر
که فرمود آن خسرو دادگر
همان گه غلامان زرین کمر
ز شیرینی و شربتی از شکر
فراوان نهادند در بارگاه
نهادن بر میز نزدیک شاه
پس آنگه بیامد بسی چنگ زن
همان ماهرویان شیرین سخن
همی بد می ارغوانی بجام
بسر میکشیدند جمله بنام
همان مطربان خواندندی سرود
بشاه و سپهدار بودی درود
چو ظهر آمد و گشت وقت نهار
سر نامداران دگر شد خمار
غلامان بگفتند در بارگاه
نهار است حاضر همه دستگاه
شهنشاه برخواست با افسران
سران و سپهبد همه شد روان
یکی میز شاهی بیاراستند
بشمع و بگل میز آراستند
باطرافشان ساقی ماهرو
همه خوب رخسارو هم مشک بو
می ارغوانی چو از جام زر
همی نوش کردند وشد گرم سر
چو خوردند و از میز برخاستند
ز نو مجلسی دیگر آراستند
همی شاد بودند تا گشت شام
بشد مجلس جشن آنگه تمام
سپهبد ابا افسران سپاه
اجازت گرفتن از پیش شاه
به منزل بیامد چو سردار کل
هم از شادمانی شکفتی چو گل
دگر روز کازز خواب بیدار شد
بفکر عروسی سردار شد
چنین گفت اسپهبد نامدار
که آرید معمار و ابزار کار
مهندس بیامد بگفتا درود
جناب سپهدار فرمان چه بود
بفرمود قصری نمائی بپا
که بسیار عالی بود پر بها
بود در خور دختر شهریار
که از سیم و زر بایدت کرد کار
بنا کرد کاخی بسان بهشت
ورا نام کردند اردیبهشت
بمصر و بروم و بهند و بچین
بمستعمرات دگر هم چنین
فرستاد آورد بسیار چیز
اثاثی که بد در خور شاه نیز
چو تزئین بشد کاخ اردیبهشت
تو گفتی که در عالم آمد بهشت
چو از هر جهت کارها شد تمام
حضور شهنشاه داد او پیام
اجازت اگر باشد از شهریار
اساس عروسی شود بر قرار
بود در جهان مفتخر این غلام
اگر شه پذیرد همی این پیام
شهنشه بفرمود روز دگر
جواب پیامش دهد سر بسر
پس آنگه بفرمود با یک غلام
برد سوی مهرآفرین این پیام
که امشب بیاید بمشگوی من
به بینم من او را بگویم سخن
چو شب شد مه مهربان کرد روی
به مشکوی شه رفت آن نیک خوی
چنان کرد تعظیم نزد پدر
رسانید آنگه سوی پای سر
پدر چون نظر سوی دختر نمود
چو گل شادمان غنچه اش لب گشود
بفرمود بنشین تو جان پدر
چگونه است حالت چه داری خبر
یکی کرسی بود نزدیک شاه
اجازت بفرمود بنشست ماه
بدختر بسی مهربانی نمود
ز هرجا بیاورد گفت و شنود
پس از آن بفرمود با ماهروی
برایت گزیدم یکی نیک شوی
دلیر و جوان مرد و هم نیک نام
برازنده و از جهان شاد کام
که مردونیه هست نام جوان
خردمند و بیدار و روشن روان
چو بشنید مهر آفرید از پدر
ز شرم پدر شد رخش سرخ تر
همان گه چنان قلب او میتپید
طپش های قلبی پدر می شنید
بینداخت سررا بقدری بزیر
که آمد سر او بزیر سریر
پدر چون چنان دید بر پای شد
رخ دخترش عالم آرای شد
چو مهرآفرین دید شه را بپا
اجازت گرفت و برآمد زجا
پدر بر رخش دید از زیر چشم
به بیند که شاد است یا شد بخشم
بفهمید کاو شاد دل گشته است
توگفتی که اینش یکی مژده است
شهنشه بگفتا برو دخترم
تو با دایه ات رو بسوی حرم
کنیزان و با دایه اش پشت در
بپا ایستاده همه منتظر
چو مهر آفرین شد مرخص ز شاه
زمین بوسه داد و بیامد براه
دلی شاد و خندان سری پرسرور
جمالش منور بدی همچو هور
چو روز دگر باز شد بارگاه
شد آراسته شاه بر شد بگاه
سپهدار آمد ابا افسران
همه نام داران و نام آوران
چو شد موقع رفتن از بارگاه
برفتند دستوران و ارکان شاه
نبد خدمتش غیر سردار کل
که رویش درخشان بدی همچو گل
شهنشه عروسی اجازت بداد
بفرمود یک هفته باشید شاد
چو سردار از شه شنید این سخن
بشد شادو خندان چو گل در چمن
زمین بوسه داد و بپا ایستاد
بگفتا که شاهنشها شاد باد
مقاپیش چون شد ز درگاه شاه
سمندش سوار و بیامد براه
سحر گه چو بر خاست بانگ خروس
کنایت زد و گفت آمد عروس
عروس فلک گشت زرینه پوش
فکنده است زرینه مو را بدوش
نموده است روشن جهان را بنور
تو گوئی ببالاست جشن و سرور
سپهبد به فرمود با یک غلام
ز من بر سر افسران بر پیام
بگو زود آینده در نزد من
برای عروسی بگویم سخن
همه افسران با دلی شادمان
بخدمت رسیدند در یک زمان
درودش بگفتند و گفتند شاد
دل این سپهدار ما شاد باد
بفرمود یک هفته در بارگاه
بخواهیم سازیم جشنی بپا
مرا این جشن در کاخ اردیبهشت
مهیا شود حوری آید بهشت
شنیدند چون افسران این سخن
همی شاد گشتند و شیرین دهن
نوشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
از آن پس بپرداخت در کار شهر
که شهری از این جشن جویند بهر
پس آنگه همان لشگر بیشمار
که همراه خود برد در جنگ و کار
بهمراه در دشت و دریا و کوه
شریک غم و رنج بد آن گروه
چو امروز من شادمانی کنم
بایشان یکی مهربانی کنم
بفرمود یک هفته مهمان من
همی شاد باشی در انجمن
نمودی پذیرائی شاهوار
که ماکول و مشروب بد بیشمار
چراغان بشد کاخ اردیبهشت
همه ملک ایران بشد جون بهشت
جواهر فرستاد بهر عروس
سواران ببردند با بوق و کوس
همان مادرش با همه بانوان
جواهر زده بر سر و گیسوان
بزرگان و هم افسران سپاه
برفتند یکسر سوی کاخ شاه
سپهبد بگفتا پیاده نظام
بسر نیزه ها شمع روشن تمام
ز کاخ شهنشاه تا کاخ ما
کند صف دو رویه گرفته لوا
بسازد خیابان هم از شمع و نور
که از نور طالع شود روی حور
همی فرش افکند در شاه راه
ز دیبا که زان بگذرد دخت شاه
همه افسران با لباس سلام
کمربند زر خود زرین تمام
ز برق طلا یا که از نور شمع
همی خیره زین جشن شد چشم جمع
یکی اسب تازی نژاد سفید
ز سر تا دم اسب را زر کشید
که شد اسب یک پارچه از طلا
رکاب و لگامش همه از طلا
جنیبت کشان بود یکصد نفر
همه اسبها داشتی کرو فر
همه در جلوخان کاخ بهار
بدن منتظر تا بیاید نگار
که ناگه بر آمد یکی بانگ کوس
خبر داد بیرون بیامد عروس
عروس که روشن بدی روی او
همه چشمها خیره بر سوی او
پس و پشت ایشان همه بانوان
چو دایه همی بود شادی کنان
بیاورد مینوی اسب سفید
رکابش نگه داشت آن رو سفید
پس آنگاه گشتند جمله سوار
خروشی برآمد ز کاخ بهار
صدای نقاره بشد بر فلک
سر از آسمان کرده بیرون ملک
سپهبد بیامد سمندش سوار
به پهلوی او نوجوان کامکار
پیاده شد از اسب پیش عروس
ز شوق و زشادی زمین داد بوس
پیاده شده جمله افسران
نمودند تعظیم جمله سران
اجازه بفرمود پس دخت شاه
سپهبد پیاده نیاید براه
برفتند تا کاخ اردیبهشت
چو حوری که آرند اندر بهشت
پس آنگاه آمد سر موبدان
مغان و بزرگان و هم بخردان
سر موبدان رفت و دست عروس
به داماد داد و بگفتا ببوس
پس آنگه یکی خطبه ای شاهوار
بخواند و نمودند پس زر نثار
صدای دف و چنگ شد بر فلک
بشد شاد و خندان جمیع ملک
بخوردند شربت همی با گلاب
می و مزه و مرغ بریان کباب
پس آنگه چو نیمی زشب بر گذشت
گرفتند هر یک چراغی بدست
برفتند و خلوت نمودند گاه
چه رفتند هر یک سوی خوابگاه
سعادت بود تا پس از انتظار
شود یار دلدار اندر کنار
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
تحصیل اجازه خشایار از پدرش برای رفتن بشکار
شهنشه بفرمود فرزند من
خشایار پور خردمند من
چه خواهی چرا ایستادی بپا
روی کرسی خویش بنشین بجا
بگفتا اجازت اگر شهریار
بفرمایدم قصد دارم شکار
بفرمود فرزند،رو شاد باش
همیشه چو یک سرو آزاد باش
ولیکن مبادا جز آهوی نر
بسازی به پیکان شکار دگر
که ماده در این فصل مادر بود
ور آبچه آهوش در بر بود
هرآنکس که مادر بدوزد به تیر
کند کودکش در بدر یا اسیر
فلک رحم نارد با حول او
بسوزد بآتش تن و مال او
پس آنگه بیامد بر مادرش
چنان تنگ بگرفت مادر برش
بگفتا که ای نازنین پور من
جوان سخن گوی دستور من
لباس سفر باز کردی ببر
کجا عزم کردی تو جان پسر
بگفتا که ای مادر مهربان
بهار است آهو چمان و چران
اجازت گرفتم هم از شهریار
روم تا بیک هفته بهر شکار
اجازت بفرمای ای مهربان
روم با دلی شاد در آن مکان
بگفتا برو نوجوان پور من
نگهداردت ایزد اندر چمن
ببوسید پس دست مادر ز مهر
بگفتا خدا حافظ ای کان مهر
بفرمود آرید میرشکار
بیاید که آمد زمان بهار
بگفتند آماده اسباب کار
همان بازو تازی زبهر شکار
چو شه پور بنشست برروی زین
فلک گفت بر پور شه آفرین
یکی صد سواری ز بهر شکار
برفتند همراه آن نامدار
خشایار گفتا کجا خوشتر است
چمن دلکش و آهوانش نر است
بگفتند شاها بسمت شمال
چمن سبز و از گل زمین لاله زار
در آن قسمت پارس فصل بهار
زهر شهر آیند بهر شکار
برفتند شادان و خندان بدشت
غزالان بیایند شاید بشست
چو نزدیک گشتند در مرغزار
خشایار خوش دید آن لاله زار
چمن سبزو گل های الوان او
روان تازه دارد همی مشک بو
طراوت گزیده است بهار
فرح بخش گشته است آن مرغزار
در اطراف آن گله آهوان
روانند و شاداب و بازی کنان
خشایار دنبالشان اسب تاخت
یکی آهوی نر نشانه بساخت
نشان کرد پهلوی آهوی نر
کشیدی کمان تیر آمد چو پر
فرو رفت تا پر بپهلوی او
خشایار چون تاختی سوی او
بدیدی جوانی از آن سوبتاخت
بگفتا که تیر منش کار ساخت
خشایار چون دید تیری دگر
به پهلوی حیوان فرو برده سر
خشایار گفت این شکار من است
از این تیر و پیکان و کار من است
جوان گفت خیر این شکار من است
از این پر و پیگان و کار من است
خشایار گفتا منم پور شاه
همینگه کنم روزگارت تباه
جوان گفت مارا بتو جنگ نیست
چمن پر شکارو جهان تنگ نیست
ولی تیرمن زودتر خورده است
ترا تیر بر پهلوی مرده است
خشایار گفتا که ای بی خرد
چه گوئی نه مغزت خرد پرورد
تو خود کیستی تا فضولی کنی
شکار مرا خود قبولی کنی
کنون من ترا هم بجای غزال
زنم تیرو اینک کنم پایمال
جوان گفت شاها توئی شاهزاد
توانی همان دست بازو گشاد
ولیکن بهار است و هم لاله زار
برون آمده هر دو بهر شکار
شکار است و نی بهر جنگ آمدیم
نه از جان خود سیر و تنگ آمدیم
نه خوبست ما کین ستانی کنیم
بیک آهوئی جانفشانی کنیم
بگفتا بگو پس شکار من است
از این دست و بازو کار من است
جوان گفت شاها نگویم دروغ
که از کذب کارم نگیرد فروغ
من تو بیک دفعه تیر و کمان
سردست بردیم و خود بی گمان
ولی تیر من زود تر خورده است
چو خون از جبین بیشتر برده است
خشایار گفتا تو ای خیره سر
زنم تیغ هندی کنونت بسر
جوان گفت شاها توئی جنگ جو
نیم از تو کمر به شمشیر و خو
ولی حیفم آید که بردست من
شوی کشته ای زار در این چمن
برآشفت آنگه شه نوجوان
بگفتا نداری تو نام و نشان
تو خود کیستی از کجا آمدی
که همراه با پور شاه آمدی
جوان گفت گفتم مرا جنگ نیست
گرم نام نبود مرا ننگ نیست
اگر راستگوئی تو شمشیر کین
بینداز یکسر بروی زمین
من این تیغ اینک بینداختم
پیاده از اسب خود ساختم
تو شمشیر و خنجر بینداز دور
پیاده شو از اسب خود بی غرور
بگیریم هر دو دوال کمر
بکشتی گذاریم آنگاه سر
زما هر کدامی که زد بر زمین
بگویم از او این شکار گزین
خشایار چون دید آهنگ او
همان خوب گفتار و فرهنگ او
پیاده شد از اسب و شمشیر کین
بینداخت آنگاه روی زمین
جوانان بکشتی نهادن سر
گرفتن هردو دوال کمر
از آنسو سواران مخصوص شاه
بدیدند شهزاده را بی سپاه
بکشتی گرفتن نهاده است سر
جوانی گرفته است دور کمر
بگفتن شاها چه فرمان دهی
بگیریم و بندیم ما این رهی
بگفتا که من خود حریفم ورا
نه جنگ است کشتی ست درای درا
گهی این بآن زور و گه آن باین
نیامد یکی پشتشان برزمین
که ناگه جوان پای را پس نهاد
سر خویش بر سینه شه نهاد
گرفتش کمرگاه و زد بر زمین
فلک گفت احسن هزار آفرین
بخندید و برخواست گفت این شکار
از آن تو باشد شه نامدار
بر آشفت شه زاده از این شگفت
بزد دست و خودش ز سر برگرفت
چو برداشت خودش فرور یخت مو
چو زر تار بر شانۀ ماهرو
بزیر کله خود یک قرص ماه
نهان بود و زین گشت پس مات شاه
یکی دختری بود بس خوبروی
ملک رشک بردی بر آن روی و موی
بگفتا چه بودت شه کامکار
ترا با سر و خود مردم چه کار
خشایار مبهوت زین آب و رنگ
که باشد گه رزم همچون پلنگ
بگرمی ورا گفت کای خوبچهر
نشاید ترا جز به نرمی و مهر
پس ای ماهرو تو در این مرغزار
چنین پور شه را نمودی شکار
ترا حیف ناید ازین روی و موی
سواره بر اسب و در این دشت و کوی
بگو راستی تاکه باب تو کیست
تو خود از کجائی و اینکار چیست
بگفتا من از آذر آبادگان
همان دختر شاهم از آن مکان
نسب من رسانم بآزدید هاک
ز نسل جهان جوی و هم دخت پاک
هم از ماد استم هم از آریان
رسانم نسبت را بایرانیان
بگفتا چرا آمدی تو بپارس
مگر نیست دردل ترا خود هراس
بگفتا که من خود نترسم زکس
که آهور مزدا مرا یارو بس
همه ساله من خود بفصل بهار
ابا چند دختر همه در شکار
بیاریم هر سال رو یکطرف
نمائیم هر جا شکاری هدف
گهی سوی گیلان و مازندران
گهی سوی گرگان و بحر گران
که امسال گفتم همی با پدر
سوی پارس خواهم نمایم سفر
شنیدم باقبال شه داریوش
همه پارس باشد پر از عیش و نوش
بگفتند شهری شه نامدار
بنا کرده در پارس آن شهریار
ورا نام کرده است استخر پارس
بیاورده دروازه هرجا اساس
مرآن شهر را کرده چون یک بهشت
خصوصأ در ایام اردیبهشت
گل و سنبل و سوسن و نسترن
ز نرگس و فور است در آن چمن
درختان نارنج در باغها
بهارش پراکنده بر راغها
مرا میل گشته است جان پدر
که امسال در پارس سازم سفر
بفرمود رو دخترم شاد باش
همیشه ز رنج و غم آزاد باش
چو پنجاه دختر که همراه من
همه از بزرگان آن انجمن
همه پارسا و همه نیک رو
همه نیک رفتار و هم نیک خو
همه تیر انداز وقت شکار
همه جنگ جویند در کارزار
لباس دلیران به بر کرده ایم
بسر خود و خنجر کمر بسته ایم
نداند کسی خود که ما دختریم
ازیرا که ما خود چو شیر نریم
همه سرو قد و همه ماهرو
همه زیر خو دان نهان کرده مو
پزشک و دبیر و چه گنجور ما
غلام و سوار و چه دستور ما
همه دخترانند چون ماهتاب
نگیرند یک مرد مارا رکاب
خشایار بشنید و خیره بماند
برآن ماهرو نام یزدان بخواند
بگفتا که ای ماه رخسار من
که همچون جوانمرد در انجمن
بشد روز تاریک و شد وقت شام
نیامد شمارا کنیز و غلام
چگونه تو تنها روی تا بگاه
که شب هست تاریک و شد شامگاه
بیا پس تو امشب سوی گاه من
سواره بیاه تو بهمراه من
بخندید آن دختر ماهرو
بگفتا که ای شاه آزاده خو
گمانت که مرغی نمودی شکار
ندانی که شاهین بود وقت کار
نترسد ز شاهین و از باز تو
نگردد چنین زود انبار تو
گمانت شکاری گرفتی بکام
ندانی که عنقا نیاید بدام
بلند است این مرغ را آشیان
نترسد ز دام و ز تیرو کمان
منم دخت ایرانی پاکزاد
ز شاهنشهان است مارا نژاد
خشایار گفتا که صد آفرین
که هم پاکزادی و هم پاک دین
مرا مهمان کن تو اندر سرا
سواره بیایم همی ای درا
پس آنگه بینداخت سر را بزیر
رخش سرخ شد همچو قرمز حریر
بگفتا ز عهد نیاکان ما
کسی کر بگوید که مهمان ما
نرانیم ما مهمان را ز در
اگر خود باین ره گذاریم سر
بفرما تو ای شهریار جوان
در این چادر ما تو یک شب بمان
نهادند پس خود ها را بسر
ببستند شمشیر و گرز و سپر
گرفتن اسبانشان از چرا
بشادی نهادند رو را براه
سواران شهزاده چون از عقب
بدیدند شاه پور در وقت شب
همی اسب راند خود و آن جوان
بسوی شمال است او رایکان
بترسید بر خویشتن میر شکار
ابا صد سواری که بد نامدار
بسوی خشایار چون اسب تاخت
خشایار برگشت و او را شناخت
بگفتا مرا با شما کار نیست
مرا با جوان کین و پیکار نیست
مرا مهمان کرده است این جوان
بگفته است امشب بر ما بمان
شما صبحگاهان بر اطراف دشت
که تا من بیایم نمائید گشت
بگفت و شتابان به پیمود راه
خود و با همان دختر نیک خواه
چو قدری بشد دور تر از گروه
رسیدند بر دشت و دامان کوه
خشایار دیدی جوانهای جنگ
بسر خود و بسته کمر گاه تنگ
مسلح به شمشیر و تیرو کمان
زده خنجری بر کمر چون یلان
سواره بر اسبان تازی نژاد
سوی دشت بودند از بامداد
یکی کرد فریاد که ای ماه مهر
که از ما چرا دور کردی تو چهر
بگشتیم اینقدر اطراف دشت
مبادا تو را شیری آرد شکست
چه بر کوه و بر دشت بشتافتیم
زیادت بجستیم و کم یافتیم
کنون آمدی این جوان با تو کیست
چنین کار از تو بسی تازه گیست
بگفتا که این پورشه داریوش
جوان جهان جوی و با عقل و هوش
ز اسبان پریدند روی زمین
نمودن بر پور شاه آفرین
بگفتند شادیم از روی تو
ازین طرز گفتار و هم خوی تو
بود منتی نیک برجان ما
که چون پورشاه است مهمان ما
کنیم افتخار اندرین لاله زار
که برما رسیده است این شهریار
دویده گرفتند او را رکاب
پیاده نمودند شه با شتاب
ببردند اسبش جلو دارها
گرفتند زینش پرستارها
نثارش نمودن از سیم و زر
فشاندند بر روی خودش گهر
ببرند شه را سوی بارگاه
بکرسی زر برنشاندند شاه
گرفتند خود و زره از تنش
نهادن زر بفت پیراهنش
سپس خوان نهادند شه را ببر
هم از کبک بریان و ماهی نر
دگر می نهادند و جام زرش
همان مرغ بریان بدی در برش
ز می گو و از بره های کباب
گرفتند پس سوی خوردن شتاب
چو شد گرم سرها هم از خوردنی
هم از خوردنی هم از نوشیدنی
گرفتند بر دست چنگ و رباب
نوازند گان از جهان کامیاب
خشایار بگرفت چنگی بدست
بگفتا مرا ماه داده شکست
یکی رشته از زلف بر گردنم
فکنده است و بسته است سال و برم
که تا عمر دارم همین بستگی
بجا ماند این عشق و پیوستگی
ورا دوست دارد ز جان و ز دل
کنم فکر دوریش گردم کسل
دگر چنگ بگرفت پس ماه مهر
همی خواند ابیات از روی مهر
بگفتا مرا جان نباشد دریغ
اگر همچو ماهی رود زیر میغ
ولیکن بداند که این ماهرو
نکرده است باهیچ کس گفتگو
گلی کو نخندیده بر بلبلی
نچیده کس از بوستانش گلی
اگر شاهزاده است خود پورشاه
نه این ماه مهر است کمتر ز ماه
اگر شاهزاده سران کرده بند
بود مهریه راز کیسو کمند
رود او سوی آذر آبادگان
بنزد پدر شاه آزادگان
اگر است او را همی خواستار
قدم رنجه فرماید آن نامدار
بخواهد همی از پدر دخت او
بعالم نیاید دگر جفت او
خشایار بگرفت پس چنگ باز
همی خواند آواز بآهنگ ساز
بگفتا توئی نو گل نسترن
زبان برگشاده بگوئی سخن
گل سرخی و بلبل تو منم
که بستی نان رشته برگردنم
بیایم بهرجا توئی ای صنم
که از جان و دل خواستارت منم
اگر جان بخواهی همی جان دهم
اگر سر بخواهی بپایت نهم
منم جسم و هستی تو چون جان من
چگونه جدا گردد از جان بدن
همه دختران شاد و خندان شدند
ز شادی همه سیم دندان شدند
به شهزاده گفتند در خوابگاه
مهیا شده تخت از بهر شاه
بفرمای راحت کن ای شاهپور
که چشم بد از روی ماه تو دور
خشایار برخاست از بارگاه
بیامد همی تا سوی خوابگاه
بخوابید تنها چون آن نوجوان
امیدش بدی بر خدای جهان
چو شد صبح و از خواب بیدار شد
بزودی بنزدش پرستار شد
بیاورد عطر گل و با گلاب
حریر سفیدی و یک ظرف آب
چورو را صفا داد آن پورشاه
بیامد برماه در بارگاه
بسوی چمن خیمه و بارگاه
که در خمیه صبحانه بودی بپا
چمن چون گلستان بفصل بهار
چو خورشید بودی رخ آن نگار
نگه کرد شه پور ازهر طرف
چمن دیدو گل دید و در و صدف
همه بلبلان گرم چهچه زدن
از آن گل بآن گل نموده وطن
گل و سنبل و سوسن و نسترن
چنان نیک تزئین نموده چمن
غزالان خرامان در آن مرغزار
غزل خوان چه در اوج فصل بهار
چو مهری بد آراسته ماه مهر
نشسته است بر تخت آن خوب چهر
چو شهپور را دید برپای شد
جمالش چنان عالم آرای شد
تبسم برویش چومه مهر کرد
دلش شاد و بشاش آن چهر کرد
بگفتا شها صبح تو شاد باد
که شادیم ما از تو نیکو نژاد
چو شد صرف صبحانه بر روی دشت
غزالان که از نزد شان میگذشت
غزالان وحشی چه در لاله زار
گریزان و خیزان زمیر شکار
به شه زاده گفتند کآمد سپاه
سواران بدشت ایستاده بپا
بفرمود آرید اسب مرا
که باید که دیگر روم زید را
بگفتا خدا حافظت ای ماه مهر
چگونه به پیچم ز روی تو چهر
بگفتا خدا حافظت شاهپور
شود چشم اهریمنان تو کور
بر آمد بر اسب و روان شد براه
بهمراه او رفت جمله سپاه
بگفتا مرا نیست میل شکار
بنزد شهنشه شوم رهسپار
برفتند تا شام درگاه شاه
شهنشاه خود بود در بارگاه
خشایار آمد بنزد پدر
زمین بوسه داد ایستاده بدر
شهنشاه فرمود فرزند من
همان نونهال برومند من
بیا و تو بنشین بکرسی زر
دمی باش رویت ببیند پدر
خشایار بنشست روی سریر
بپا ایستاده وزیر و امیر
نگفت هیچ و دم را فروبسته یود
ز فکر رخ یار آشفته بود
چو شد موقع شام برخواستند
ز نو مجلسی دیگر آراستند
خشایار آمد بر مادرش
همان مام بوسید روی و سرش
بگفتا پسر جان چه زود آمدی
یقین چون شکاری نبود آمدی
بگفتا که ای مادر مهربان
فراوان شکارست و آهو چمان
ولی آمدم من بنزد پدر
دلم چون ز تنهائی آمد بسر
مرخص نما چونکه من خسته ام
تو گوئی که من خرد و بشکسته ام
به بوسید پس دست مادر برفت
سوی خوابگاهش خرامان برفت
چون روشن بشد صبحگه دایه اش
بیامد بر بانوی ماه وش
بگفتا خشایار خوابش نبرد
سر خویشتن را بدستش فشرد
همی خواند اشعار عشقی نکو
همی کرد با خویشتن گفتگو
بگفتا شنیدم از او زمزمه
که با خویشتن داشتی همهمه
همیگفت کای ماه رخسار من
که روشن بد از نور رویت چمن
بدم دوش من در بهشت برین
برم حوریانی همه مه جبین
شنیدم همان چنگ و آواز و ساز
باطراف من لعبتان دلنواز
می و مزه و نقل و جام شراب
ز رامشگران و زچنگ و رباب
هم امشب یکی پیر دایه برم
چو او هردم آید همی برسرم
شود ثبت این هر دو بر عمر من
همی پیر دایه همی آن چمن
پس آنگاه دایه ببانوی گفت
که بهر خشایار بایست جفت
که چون او جوانست و زن بایدش
دگر پیر دایه نمیبایدش
چو دایه بیامد بر نوجوان
بفرمود یک پبش خدمت بخوان
چو خادم بیامد بر پور شاه
بفرمود رو پیر مهران بخواه
چو مهران بیامد فرو برد سر
زمین داد بوسه ببسته کمر
بفرمود مهران بسی خسته ام
چنان خسته گوئی که بشکسته ام
ترا خواستم تا بگوئی سخن
نیم حالتی تا روم انجمن
چو مهران بسی مرد هوشیار بود
جهاندیده و پیر و بیدار بود
نگه کرد برچشم آن نوجوان
بفهمید عشق آتشش زد بجان
بگفتا همی خواستم پور شاه
رسم من بخدمت پس از بارگاه
جو دیروز در خدمت شهریار
وزیران امیران والا تبار
همه جمع بودند در بارگاه
پس آنگه بایشان بفرمود شاه
خشایار را بیست بگذشته سال
ز هر حیث گشته است او با کمال
کنون وقت آنست از بهر او
بگیریم یک دختر ماه رو
یکی دختر از نسل و ذات نکو
همی مهربان و همی نیک خو
همی پارسا و همی شاه زاد
همی راستگو و همی خوش نژاد
همی تندرست و همی با هنر
همی نیک رفتار و نیکو سیر
کزو شاه ایران بیاید وجود
نباید که باشد زنی بی وجود
بگفتند از مصر و از روم و چین
ز یونان و آشوریان همچنین
همه شاهدخت و همه همچو ماه
همه خوب رو درخور پورشاه
بهرجا که فرمان دهد شهریار
نمائیم ما دختران خواستار
پس آنگه ز مجلس مرا خواستند
ز من رای بهر شما خواستند
زمین بوسه دادم بنزدیک شاه
چنان عرض کردم در آن بارگاه
اجازت بفرمای ای شهریار
که شه زاده آید همی از شکار
ببینم رای و گمانش کجاست
چگونه است فکرش چه بایست خواست
بفرمود ، مهران تو نیکو سخن
بگفتی درین رای و این انجمن
تو خود این سخن گوی با پور من
ببین از کجا خواهد او نیک زن
کنون با تو گفتم چه فرمان دهی
توئی شاه زاده منم چون رهی
بگفتا نخواهم زن از روم و چین
نه از مصر و از هند و آن همچنین
امیریست از نسل آزید هاک
یکی دخترش هست نیکو و پاک
که او هست در آذر آبادگان
امیراست و شاهست در آن مکان
من او را همی خواهم از جان و دل
هم از دوری او شدم من کسل
چو مهران شنید از جوان این جواب
بگفتا کجا دیدی آیا به خواب
بگفتا ورا دیدم اندر شکار
چو مردان که آیند در کار زار
همی ماهروی و همی نامجو
همی جنگجو و همی نیک خو
همی خوب گفتار و هم نازنین
همی راستگوی و همی مه جبین
همی رخت مردان نموده ببر
زره برتن و بر سرش خود و پر
نخواهم جز او من دگر هیچکس
مرا در جهان همسر اوهست و بس
چو بشنید مهران دلش شاد شد
هم از رنج این کار آزاد شد
بگفتا روم خدمت شهریار
همان دخت نیکو شوم خواستار
از آن رو چو آماده شد بارگاه
وزیران و امیران سران سپاه
همه جمع کشتند تا شهریار
بیامد سر تخت آن کامکار
شهنشه بفرمود مهران کجاست
بیاید ببینم چه بایست خواست
چو مهران بیامد زمین بوسه داد
بگفتا که شاه جهان شاد باد
بفرمود مهران چه داری خبر
چه بد گفتگوی تو باما پسر
بگفتا شهنشاه دل شاد باش
ز رنج و ز غم یکسر آزاد باش
بگفتم به شهپور از شهریار
بآن نوجوان سرور کامکار
بگفتا نخواهم من از کشوری
نه از شهریاری نه از دیگری
یکی دختر از آذر آبادگان
که بابش امیر است در آن مکان
همان نام دختر بود ماه مهر
که هم سرو قد است و هم خوبچهر
اگر شه بخواهد مرا همسری
نخواهم بجز او زن دیگری
شهنشه بفرمود با مهتران
همان با وزیران و با افسران
چگونه است این دخترو باب او
خشایار کی دیده آن ماه رو
تو مهران بگو او کجا بوده است
که او را خود از جان پسندیده است
بگفتا که اورا بفصل بهار
سواره بدیده است اندر شکار
امیران بگفتند کامپوی شاه
هم از نسل شاهان و با دستگاه
همی مرد بیدار وبانام و جاه
ندیده است اورا کسی کینه خواه
بود سالها آذر آبادگان
هم از جانب شاه در آن مکان
یکی دخترش هست همچون نگار
بقد سرو و بر رخ بود چون بهار
ورا همچو مردان بپرورده است
لباس دلیران برش کرده است
گه رزم چون شیر مردان بود
گه بزم او شاد و خندان بود
زبانهای گیتیش آموخته
دگر هرچه علم است اندوخته
رساند نژادش بازدید هاک
ز هر گونه آلایشی هست پاک
همی رای دادند در این سخن
گرفتند چون رای در انجمن
شهنشه بفرمود پس نامه ای
نویسید و خواهید خود کامه ای
بخواهید آن دختر ماه رو
نمائید هرگونه ای گفتگو
چومهران بیامد بر شاهپور
دلی شادمان و سری با سرور
بگفتا بشارت که ای نوجوان
پسندید هم شاه و هم افسران
نمودند تحسین کامپوی شاه
که هم نیک مردست و هم نیکخواه
همه رای دادند در انجمن
پس آنگه شهنشاه گفتا بمن
بگیریم هم دخت کامپوی شاه
فرستید فردا سران سپاه
بگفتا برو خدمت شهریار
اجازت طلب خود روم خواستار
چو مهران بیامد بر شهریار
بگفتا که ای خسرو نامدار
خشایار گوید پدر گر مرا
اجازت دهد خود روم آن درا
بفرمود پس چند روزی دگر
برایش ببندید ساز سفر
ورا با جلال و اساس تمام
فرستید در شهر آن نیک نام
یکی قاصدی قبل در آن مکان
بنزد شه آذر آبادگان
فرستید و گوئید آید ز راه
پذیره نمائید خود پور شاه
چو آمد خبر سوی کامپوی شاه
هم از پارس آید خشایار شاه
خشایار شه زاده نوجوان
بیاید خود و باسی افسران
چو قاصد بیامد بکامپوی گفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بفرمود کامپویه با سروران
که ای نامداران کند آوران
چو فردا خشایار شاه جوان
بیاید سوی آذر آبادگان
ببندید آئین همه شهرو کوه
ز بهر پذیره نمائیم روی
بهرجا گذاریم ساز و سرود
بگویند بر شاهزاده درود
چو شد کارها جمله آراسته
هم از چادر و خرگه و خواسته
سواره باسبان تازی نژاد
همه رخت رسمی ببر کرده شاد
برفتند یک منزل از شهر دور
همه شاد سر بود دل پر سرور
چو از دور دیدند کامد سپاه
درفش شهنشاه ایران پناه
چو نزدیک تر شد همان پورشاه
پیاده شد از اسب کامپوی شاه
نمودند تعظیم نزدیک او
بگفتند کای شاه آزاده خود
سر ماه برابر اندر آمد چنین
رسیده بما پور شاه گزین
بسی شاد کردی دل و جان ما
قدم رنجه فرموده ای خوان ما
بسی مهربان بود شان پور شاه
سواره بفرمود آئید راه
پس آنگه بخرگاه آمد فرود
در آنجا که اسباب آماده بود
که یک شب در آن منزل و بارگاه
همان پور شه ماند خود باسپاه
نمودند بنده گیش شاهوار
ز جا و جلالی که آید بکار
چو شد موقع خواب در بارگاه
بخوابید چون شاه و جمله سپاه
خشایار از شوق خوابش نبرد
برآمد ز جای آن جوان مرد گرد
یکی خنجری داشت زیر سرش
در آورد و بربست آنکه برش
چو از دامن چادر آمد برون
چمن دلکش و ماهتاب اندرون
هوا بس لطیف وروان آبها
ورا چون بدیدند سربازها
سلام نظامی بدادند و شاد
بگفتند شاها نشد بامداد
چو فرمان دهی ما بهمراه تو
بیائیم و باشیم در گاه تو
بگفتا که فرخ تو همراه من
بیا تا بگردیم در این چمن
برفتند باهم در آن ماهتاب
بجائی رسیدند نزدیک آب
درخت کهن شاخ و برگ زیاد
نبودی در او کارگر هیچ باد
نشستند در پای آن آبشار
بدیدند از دور چندی سوار
خشایار گفتا به پشت درخت
نهان گشت باید در این جای سخت
به بینیم تا این سواران که اند
بشب ره فتادند بهر چه اند
جوانان نهان گشته بودند سخت
بپا ایستاده به پشت درخت
سواران رسیدند بر آبشار
پیاده ز اسبان شدند آن چهار
رها کرده اسبان برای چرا
نهادند باهم به صحبت سرا
یکی گفت خر قول و پنجاه مرد
برفتند در قصر بهر نبرد
بدزدند آن دختر ماهرو
بیارند از شهر بی گفتگو
دگر گفت آن دختر نیک خو
بخوبی بخواهند از باب او
بگفت آن دگر پس تو ای بی خبر
دو سال است کوشش کند آن پسر
یکی دختر از نسل آزدیدهاک
که از شیر و ببرش نبد هیچ باک
همی خوب روی و همی پاکزاد
ز دو شاه بیدار دارد نژاد
ز مادر بود از جوان بردیا
بگوید که کورش مرا خود نیا
گه رزم چون شیر مردان بود
گه بزم او شاد و خندان بود
چگونه رود او بویرانه ها
که دزدان ندارند خود خانه ها
یکی روز او بوده اندر شکار
جوانی که باشد ورا خواستار
ز قفقاز آمد کمر بسته تنگ
که شاید که اورا بیارد بچنگ
چو مهرآفرین دید خود اسب تاخت
سر تاخت دستش نشانه بساخت
چنان تیر زد بر مچ دست او
که شمشیر افتاد از شست او
پس آنگه یکی چشم اسبش بزد
که با اسب غلطید آن بی خرد
چو این کرد خود با سپاه دلیر
ز نخجیر گه رفت چون نره شیر
کنون آن جوان گشته زار و نزار
هم از دوری او ندارد قرار
بخرقول گفته است پنجاه مرد
سپردم تو را درگه کار کرد
روی تو سوی آذر آبادگان
نهانی سوی قصر در آن مکان
بچنگ آوری دختر شاه را
بیاری بر من تو آن ماه را
همی بود تا وقتی آید بچنگ
که تا دختر شاه آرند چنگ
چو امروز گفتند آید سپاه
هم از پارس آید خشایار شاه
برای پذیره تمام شپاه
سرو افسران و چه کامپوی شاه
بنزدیک این جا فرود آمدند
به این دشت و خرگاه چادر زدند
دگر شهریان فکر تزیین شهر
همه خسته از خواب جویند بهر
همان ماه مهر است در عیش و نوش
بابیات آن دختران داده گوش
بمن گفت خرقول تو زود رو
بنزد هلاکوی از من بگو
که امشب شده فرصتی خوش بدست
که شاید بر ماه آید شکست
ولیکن دو پنجاه مرد دگر
بیاور نگهدار در رهگذر
خشایار چون این سخن ها شنید
تو گفتی که هوش از سرش برپرید
بزد نعره با خنجر آمد برون
فرود برد بر پشت آن پرفسون
که هم دومین را بشمشیر کین
زپا اندر آورد و زد بر زمین
خشایار چون سومی را بکشت
چهارم بر ایشان دگر کرد پشت
خشایار با آن جوان دلیر
دویدند دنبال او همچو شیر
گرفتند و دستش به بستند سخت
کشیدند او را بپای درخت
گرفتند پس اسب و آن کشتگان
بیک اسب بستند آن نیمه جان
بدو اسب گشتند و آندو سوار
همی تاخت کردند تا مرغزار
خشایار گفتا بآن نوجوان
برو کامپوی شه را بخوان
برو زود او را بیاور برم
ولیکن نگوئی چه آمد سرم
جوان رفت و آن شاه بیدار کرد
سر پرخمارش چو هوشیار کرد
بگفتا خشایار شاه جوان
بفرمود زود آی و اندر میان
سراسیمه آمد بر شاهزاد
ببیند که تا او چه فرمان بداد
خشایار آنگه قضایا بگفت
همه را ز بیرون کشید از نهفت
چنان سست شد پیکر آن پدر
بگفتا چه خاکم بیامد بسر
چه سازم بدان دختر نازنین
بدزدند دزدان اگر مه جبین
خشایار گفتا که این نوحه چیست
نباید در این جا نشست و گریست
خبردار گوئید تا لشکران
بخیزند و پویند دشت گران
بزودی همه اسب ها زین کنند
بتازند و خود جستن کین کنند
که من هم ابا یک سپاه دلیر
بیایم بزودی چو یک نره شیر
خبردار گفتند و فریاد شد
همه لشگر از خواب بیدار شد
لباس سفر جمله کرده به بر
بر اسبان پریدند چون شیر نر
نهادند رو را همه سوی شهر
پریدند اسبان هم از جوی و نهر
از آن روی چون آن ماه مهر نکو
پدر بر سفر دید آورده رو
نمودند تزیین همه شهرو کاخ
که شهزاده فردا بیاید بکاخ
ز شادی نبودند بر روی پا
بگفتا غلامان بنزدم بپا
چو آمد غلام و زمین بوسه داد
بگفتا که بانوی ما شاد باد
بفرمود رو نزد خور آفرید
وز آنجا برو در بر ماه شید
دگر چهر آزاد و پروانه را
دلارا، شکوفه همان لاله را
پریزاد و مهری و هم نسترن
همان آرزو تاجی و گلبدن
همان حوری و آن پری نکو
سنوبر ابا نرگس ماهرو
بگو جمله با دختران دگر
بیایند امشب همه سر بسر
که امشب همه میهمان منند
زجان و زدل دوستان منند
غلامک برفت و با آنها بگفت
نکردند خود شادمانی نهفت
پریدند از جا همه دختران
بگفتند مائیم نیک اختران
چو شب شد همه خود بیاراستند
بترئین کامل بپا خواستند
زری پوش گشتند آن دختران
چو در آسمان بنگری اختران
ببوشید مه مهر رخت نکو
سرآمد برآن دختران بود او
چو پنجاه دختر همه نیک روی
همه نیک سیرت همه خوب روی
همه شاد و خندان و شیرین سخن
همه ماه رویان و سیمین بدن
چو آن خوب رویان ز در آمدند
ز خنده همه سیم دندان بدند
بگفتند تبریک ای ماه مهر
که فردا بیاید شه خوب چهر
گمانت که امشب ز سر واشویم
و یا میهمان تو فردا شویم
بهرجا روی ماه همراه تو
بیائیم و باشیم مهمان تو
روی تو بقصر شه داریوش
که تنها نمائی همه عیش و نوش
بخندید مه مهر گفتا شما
بیائید هرجا بهمراه ماه
مرا در جهان است این آرزو
شما را پذیرم بقصر نکو
پس آنگه گرفتند چنگ و رباب
هم از عیش و شادی شده کامیاب
ز مرغ و زبره زکبک دری
زدراج و از پختن آذری
همی شاد بودند تا نیمه شب
زچنگ و رباب و زنای و طرب
چو شد موقع خواب آن مهربان
بخنده همی گفت با دختران
شما جمله خوابید در قصر من
بگوئیم باهم ز هرجا سخن
در آن قصر خوابید خور آفرید
همان پرنیان روی صورت کشید
همه دختران در سرای دگر
بخواب اندر آمد سربسر
غلامان و سرباز های کشیک
نخوابیده بیدار بودند نیک
چو خرقول دید آن غلامان بپا
ستادند بیدار اندر سرا
دوتا از جوانان خوشروی را
لباس زنان کرد سر تا بپا
بگفتا شما جامهای شراب
بگیرید در دست نقل و کباب
بخندید با روی شاد و نکو
بایشان نمائید خوش گفتگو
خورانید یک یک برایشان شراب
ازین مزه و خوردنی و کباب
بگوئید مه مهر اینها بداد
بگفتا بنوشید و باشید شاد
چو خوردند شد گرم سرهایشان
همه سر نهادند بر پایشان
چو خر قول ایشان همه خفته دید
بگفتا که اقبالم آمد پدید
در خوابگاهی که بد توی باغ
نمایان بد از دور نور چراغ
بگفتا بیک تن از آن همرهان
هم اکنون تو بالا رو از نردبان
بنرمی در خوابگه باز کن
بر آرش زجا آنگه آواز کن
من اینجا ستاده همی منتظر
بیاور بمن ده بگیرم ببر
وزانسوی مه مهر خوابش نبرد
گهی دست روی سر خود ببرد
که ناگاه دید او در ازسوی باغ
بشد باز و بادی بزد بر چراغ
چو از زیر آن پرنیان بنگرید
یکی دیو رخ صورتی را بدید
سیه صورت و لب فروهشته زیر
بآرامی آید بسمت سریر
همان دخت ایرانی پاکزاد
یکی خنجری زیر سر مینهاد
نهانی همان خنجر از زیر سر
برآورد و قوت بدادی بسر
بخوابید و بد پرنیان روی او
که تا دیو آید همی سوی او
چو خم گشت بر روی مهر آفرید
همان شیر زن خنجری برکشید
فرو برد برقلب آن بد سیر
که خنجر زپشتش بدر کرد سر
بزد نعره و خویش زد بر زمین
پریدند از جا همه نازنین
همه دزدها ریخته در اطاق
همان طاقت دختران گشت طاق
کشیدند فریاد ها از جگر
رسیدند سرباز ها سربسر
نهادند شمشیر بر دزد ها
که یکتن از ایشان نیابد رها
ز سرباز ها چند تن کشته شد
بخون قصر آن کاخ آغشته شد
چو خرقول هنگامه را دید گرم
نبودی به چشمان او هیچ شرم
ز پشت سر ماه مهر نکو
بیامد بزد چنگ بگرفت او
بزد نازنین را بزیر بغل
بیامد بپائین قصر آن دغل
دهانش فرو بست با دستمال
نماندی بر آن ماه رخ هیچ حال
بینداخت بر اسب و خود برنشست
شتابان بیاورد رو سوی دشت
از آن روی کامپوی شد باگروه
بتازید از دشت و صحرا و کوه
بیامد چو در قصر غوغا بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
بگفتا کجا رفت پس ماه مهر
نبیند مرا چشم آن خوب چهر
بجستند او را و کم یافتند
بسوی درو دشت بشتافتند
پدر خویشتن را بزد برزمین
بگفتا کجا رفتی ای مه جبین
یکی خنجری از کمر برکشید
همی خواست تا پهلوی خود بردرید
دلیران گرفتند از دست او
بگفتند پیدا شود ماهرو
پدر گفت دادند ما را شکست
دگر رفت آن نازنینم ز دست
همه دختران آه و افغان و شور
دریغا دریغا از آن برج نور
همه بانوان زار و گریان شدند
چو بر آهن داغ بریان شدند
از آن روی شهزاده خود با سپاه
سحرگه نهادند رو را براه
چویک چند میدان بریدند راه
سواری بدیدند دور از سپاه
بتازد چنان گرد سازد همی
که شاید که خود را رساند همی
سواران شه دید و کج کرد راه
پس آنگه به لشگر بفرمود شاه
بزودی بگیرید دور سوار
نیارد برون جان ازین کارزار
گرفتند راهش چو شد درمیان
بگفتا به مه مهر آرم زیان
من ایندخت کامپوی شاه گزین
نهادم چنین خوار بر پشت زین
اگر یک تن آید همی نزد من
من این دخترک را نمایم کفن
خشایار گفتا بآن لشکران
نتازند براین سگ بی کران
به پیچید و آمد به پشت سرش
نشانه چنان ساخت مغز سرش
کشیدی کمان را چنان تا بگوش
بر آمد از آن پروپیکان خروش
رها کرد آن تیر آمد فرود
گمان کرد خر قول هرگز نبود
بیفتاد از اسب روی زمین
همان بر زمین خورد آن نازنین
خشاشار میتاخت با صد شتاب
ببیند که مه مهر رفته بخواب
بیامد چو از چادر اورا گشود
گمان کرد آن مه ندارد وجود
بفرمود لشگر فرود آمدند
همان جا سرا پرده شه زدند
چو آن دستمال از دهانش گشود
بدیدش که لبهاش گشته کبود
نهاده است چشمان شهلا بهم
نیاید نفس خود فروبسته دم
خشایار چون دید آن ماه را
بر آورد از دل دوصد آه را
بفرمود آرید نزدم پزشک
هنوز آید از دیدگانش سرشک
پزشک آمد و گفت ای شاهزاد
همیشه ز گیتی دلت شاد باد
ببینم من این دختر ماه رو
بگویم چگونه است احوال او
چو آمد ببالینش او را بدید
سیه گشته آن روی چون مه سفید
بگفتا گشائید پیراهنش
نفس بسته گشته است در گردنش
همی دست برروی قلبش نهاد
بگفتا شها بر تو بس مژده باد
که زنده است او حالتش به شود
دوباره ورا روی چون مه شود
بیاورد دارو بزد بر دماغ
بگفتا بگیرید از او سراغ
همی دم بدم خود صدایش کنید
بمالید بازو ندایش کنید
بپاشید بر چهره اش آب سرد
که رنگش سیه گشته از فرط درد
دو دست ورا برد بالای سر
بیاورد آنگه بسوی کمر
چنان بود تا چشم شهلا گشود
بروی پزشکش نگاهی نمود
بزد سیحه و باز بیهوش گشت
چو هوشش ز سر رفت خاموش گشت
دوباره بزد دارویش بر دماغ
چو نفتی که ریزند اندر چراغ
بگفتا نباید که خواب آیدش
که این خواب آنگه مدام آیدش
پس از ساعتی باز چشمان گشود
بگفتا که ای دزد بی تار و پود
بکش زود تر جانم آسوده کن
که خود نشنود گوشم از تو سخن
بزد صیحه و باز هوشش ز سر
پریدو بخوابید بار دگر
پزشک پزشکان بگفتا دگر
گذارید راحت کند مه سیر
پس آنگه بیاورد خود شربتی
خورانید و گفتای تا ساعتی
گذارید ویرا که راحت کند
به بستر کمی استراحت کند
ولیکن بدانید او گشته به
در اینحال وی را بخود هشته به
خشایار پس شاد شد زین سخن
بشد روی اوچون گل اندر چمن
بفرمود نامه به کامپوی شاه
نویسید و یک قاصد افتد براه
بیاید ببیند رخ ماه مهر
که خوابیده بر تخت آن خوب چهر
گرفتم ز خرقول آن ماه رو
ندادم مجالش کند گفتگو
زدم تیر و افشان نمودم سرش
بخاک اندر انداختم پیکرش
پس آنگاه چادر نمودم بپا
فرود آمد با تمام سپاه
پزشکان همه در علاج ویند
همه موبدان در دعای ویند
تو آسوده شو دخترت نزد من
تواند که کم کم بگوید سخن
بفرمود گوئید تا یک سوار
برد زود این نامه نامدار
دهد نامه را خود بدست امیر
ولیکن که باید پرد همچوتیر
همی اسب تازد رود سوی شهر
چو مرغی بپردهم از جوی و نهر
همی اسب تازان بیامد سوار
چو تیری که پرد برای شکار
چو آمد بشهر و بنزد امیر
بگفتند امیر است در غم اسیر
گهی زار و گریان زند روی سر
گهی گوید ای دخت نیکو سیر
فرستاد در هر سوئی لشگری
بهرجا فرستاده شد رهبری
کند زارو گریان زند روی سر
که پور شهنشاه والاگهر
بیاید در این شهر خود باسپاه
چگونه پذیره شوم پور شاه
نمایم پذیرائی شاهوار
چرا من شدم این چنین خواروزار
سوار آمد و گفت ای نیک زاد
بشارت که از غم شدستی توشاد
پس آن نامه بگرفت کامپوی شاه
که برشد مهش خود زژرفای چاه
فشاند اشک شوق و برفت اوزهوش
بگفتا که پورشه داریوش
خریده است جانم غلامم ورا
پیاده روم در گهش باسرا
ببوسم زمین و کف پای او
چو پیر غلامم بدرگاه او
گرفته است مه مهر از دزدها
هم از دست خرقول کرده رها
کنون آن پزشکان شاهنشهی
علاجش نمودند و گشته بهی
بکوشید و گردید یک سر سوار
بتازیم درگاه آن شهریار
شتابان خود باسران سپاه
همه سر نهادند درگاه شاه
همه شادمان و همه باشتاب
به پهلوی اسبان کشیده رکاب
پیاده ز اسبان برپور شاه
اجازت گرفته گزیدند راه
چو کامپوی آمد زمین بوسه داد
که ای نوجوان پورشه شاد باد
غلامم بدرگاهت ای شاهزاد
خریدی تو آزاد کردیم شاد
بفرمود بنشین بکرسی زر
ببینم شما را چه آمد بسر
پس آنگه بگفتا که ای شاهزاد
که این غم دوباره مرا دست داد
بگفتا مگر دخت نیکو سیر
همی برده بودند دزدان دگر
بگفتا نه ای خسرو نیکزاد
چه گویم که اشکم بدامان فتاد
بعهد جوانی بگرگان شدم
خوش اندر چمن میزدم من قدم
همی بود ایام اردیبهشت
چمن پر زگل دشت همچون بهشت
جوانان که بودیم با هم گروه
خرامان برفتیم تا پای کوه
یکی آبشاریست چندان بلند
نخواهد رسد بر سریرش کمند
همی آب تران بود نام او
که از کوه گیرد سرانجام او
فرود آید از کوه آن آبشار
بریزد بدامان آن سبزه زار
بر اطراف آن کوههای بلند
درختان جنگل بسی چون و چند
درختان کشیده است سر بر فلک
تو گوئی رود خود بنزد ملک
چو گشتم در آن جنگل دلنشین
بگوشم بیامد صدائی حزین
چو نزدیک گشتم بر یک درخت
بدیدم یکی ریسمان بسته سخت
یکی دختری روی او همچو ماه
به بسته بگردن طناب سیاه
سر ریسمان بسته برشاخ بود
سر دیگرش بر گلو بسته بود
دهد تاب تا گردد از جا بلند
بر افروخته روی او از کمند
زچشمان او اشک جاری چو آب
هم از هول جان یافته اضطراب
دویدم گرفتم چو من آن طناب
گشادم بیاوردمش نزد آب
بگفتم که ای دختر نیک رو
نباید که باشی چنین زشت خو
نه خوبست این کارو این خودکشی
اگر در جهان رنج عالم کشی
بگفتم بگو تا که درد تو چیست
چنین رنج و درد تو از دست کیست
ترا باب کو مادرت در کجاست
در این جنگل و کوه تنها چراست
بگفتا که ترسم بگویم سخن
که بابم که باشد کجایم وطن
بگفتا مرا باب شه بردیا
که آزیدها کست مارا نیا
بکرمان پدر بود خود شهریار
پدر داشت چون کورش نامدار
چو شه کورش از دار دنیا برفت
همان گاه کامبوجیا برگرفت
فرستاد خود بردیار را بخواست
برفت و ندیدیم دیگر کجاست
سه سالی نیامد دیگر بردیا
نه پیکی از او آمدی نزد ما
پس آنگه بگفتند او گشته شاه
سروتخت و تاجش رسیده بماه
چو بشنید مادر بسی شاد شد
ز درد و غم ورنج آزاد شد
بگفتا که باید شوم سوی پارس
برم هرچه دارم از این جا اساس
بزودی به بستند بار سفر
سوی پارس گشتیم ما رهسپر
چو رفتیم بردر گه شهریار
خبردار گشت آن شه کامکار
بگفتا برانید اینها ز در
که این زن بسی پست و بس خیره سر
نباید بیاید بدرگاه ما
نخواهد چنین دخت وزن بردیا
بگیرند اسباب و اموالشان
برانید تنها ز درگاهشان
غلامان گرفتند اسبابمان
ز اسبو کنیز و غلامانمان
براندند از در من و مادرم
براندند سد تیر پشت سرم
چو این دید مادر بگفتا دگر
چگو در این شهر آرام بسر
بپوئیم و خود سوی کرمان رویم
درآن جایگاه بزرگان رویم
چو رفتیم باز حمت و خوار وزار
تنی خسته و دل شکسته نزار
سوی خانه ی خود گزیدیم راه
بگفتند بستند باحکم شاه
چومادر چنان دید سر را بدر
بزد خود دگر دید آن مغز سر
همانگه بیفتاد از پای ومرد
غم و رنج عالم بدخترسپرد
من آنگه فتادم بر مادرم
شدم زار و گریان زدم بر سرم
همه جمع گشتند بر دور ما
همه زار گشتند از حال ما
چو آنجا مرا دایه ای پیر بود
که از زندگانی دگر سیر بود
بیامد مرا از میان گروه
گرفت و بیاورد نزدیک کوه
ز کرمان بگرگان نهادیم رو
که شاید رهانیم ما آبرو
بگفتا دگر شهر جای تو نیست
سرای فقیری سزای تو نیست
ولیکن در این کوه دور از گروه
بمانیم ناید ز ماکس ستوه
چو یک چند سالی براین برگذشت
یکی روز دایه بیامد ز دشت
بیاورد نان و برایم خوراک
بگفتا که دیگر شوم من هلاک
سپردم ترا بر خدای جهان
که او هست به از کهان و مهان
چو این گفت سر را نهاد و بمرد
دوباره مرا کرد این رنج خورد
چو تنها بماندم در این دهکده
شدم زار و گریان و ماتم زده
کنون آمدم تا که خور را کشم
از آن به که من رنج عالم کشم
شنیدم چو من زار و گریان شدم
از آن دختر زار بریان شدم
بگفتم عزیزم تو ای بی خبر
که کورش ندارد بعالم پسر
چو کامبوجیا بردیا را بکشت
پس آنگه خودش کرد بر جنگ پشت
بیامد که آید سوی شهر خویش
بگفتند شد بردیا شاه پیش
شده شاه بر تخت و برجای تو
گرفته است هم تاج و هم گاه تو
بگفتا برادر نباشد مرا
بدست خودم کشته ام بردیا
بگفتند دیگر ترا رای نیست
سر تخت شاهی ترا جای نیست
چو کامبوجیا این قضا شنید
یکی خنجری از کمر برکشید
بزد بر جگر گاه و خود را بکشت
بدنیای بیهوده بنمود پشت
پس آنگه سران و بزرگان شهر
بگفتند شاهی که جستست بهر
چو معلوم شد گوماتا بوده است
همان نام خود بردیا کرده است
شمارا گوماتا برانده ز در
گرفتست اسباب و ساز سفر
چو بشنید مبهوت شد زین خبر
بگفتا که ما را چه بوده بسر
بگفتند رنجت دگر شد تمام
پذیری مرا من ترا چون غلام
نخواهی مرا من ترا چون پدر
ویا بنده باشم ببسته کمر
بگفتا نخواهم بجز تو کسی
بفریاد من تو رسیدی بسی
بیاوردم او را چو در خان خویش
نگه داشتم چون تن و جان خویش
پس از چند، مه مهر آمدم وجود
دگر هیچ فرزند جز او نبود
بسی خوب بودیم با یکدگر
چه در خانه و در شکار و صفر
بدرگاه شاهی چو بدکارمن
شهنشاه فرمود ز آن انجمن
که تو رو سوی آذر آبادگان
امیری برو زود در آن مکان
در آنوقت مه مهر ده ساله بود
نکو دختری چون گل و لاله بود
ز جان و دل دوستدارش بدم
اگر دور شد بیقرارش بدم
یکی روز رفتیم بهر شکار
در ایام نیسان و فصل بهار
همان مادرش در همین مرغزار
همی میخرامید بهر شکار
چو یک چند از چشم ما دور شد
چو شب گشت تاریک و مستور شد
چو دیدم نیامد همان ماهرو
سوی کوه و صحرا نهادیم رو
بسی مردو مرکب بر انگیختم
تو گوئی همه خاکها بیختم
نیامد دگر هیچ از او نشان
شدم من چنان زار چون بیهشان
کنون هفت سال است او گم شده
نهان چون پری او ز مردم شده
خشایار بشنید گفتا چه بود
شنیدم بسی تازه گفت و شنود
پس آنگه غلامی بیامد بگفت
پزشکان کشیدند راز از نهفت
بگویند مه مهرحالش به است
بر آمدز خواب ورخش چومه است
خشایار گفتا برو نزد او
سلامت ببین دختر نیک خو
پدر شاد گشت و هم از جا پرید
سوی دختر خویشتن میدوید
بیامد ورا دید در تخت خواب
که از سیم بود و هم از زر ناب
برویش کشیده حریر سفید
رخ دخترش چون گل شمبلید
پزشکان ستاده بنزدش بپا
برش دارو و شربت و بس دوا
چو روی پدر دید آن خوب چهر
تبسم برویش نمودی ز مهر
پدر دید دختر بسی شاد شد
ز رنج و غم دختر آزاد شد
بیامد بر دخترش برنشست
هم از مهر بگرفت دستش بدست
بگفتا که صد شکر ای خوب چهر
که آهو رمزدا بما کرد چهر
همان شاهزاده نجاتت بداد
چو دیدم ترا روح من گشت شاد
بگفتا پدر جان از این دزدها
نمائید این مملکت را رها
بگفتا که قصدم همین است من
که با شاهزاده بگویم سخن
تو برخیز از جای ای دخترم
برم تا تورا من بسوی حرم
بگفتا پدر جان پزشکان شاه
بگفتند یک هفته در خوابگاه
بخوابم همی استراحت کنم
در این چادر شاه راحت کنم
پدر گفت پس من روم بارگاه
به بینم چه فرمان دهد پور شاه
بگفتا پدرجان برو شاد باش
ز رنج و غم من تو آزاد باش
پس آنگه بیامد چو در بارگاه
که شادان بدیدش خشایارشاه
ز خوش بختی او بسی شاد شد
ز درد و غم و رنج آزاد شد
پس آنگه بفرمود فرخ بیا
بیامد چو فرخ بر پور شاه
بفرمود رو دزد خیره بیار
شوم من حکایت ازو خواستار
چو آن پاسبانان درگاه شاه
مر آن دزد را بسته در بارگاه
نمودند حاضر بر نوجوان
بفرمود کای بد رگ بد گمان
بگو، راست ورنه به برم سرت
بآتش بیندازم آن پیکرت
بگفتا که شاها منم بی خبر
که من بوده ام خودیکی رهگذر
بشهر آمدم من چو نزدیک شام
بدیدم سه تن دستشان بد لگام
بگفتند بامن تو ای مرد کار
تو خدمت نما زر، دهیمت بکار
بمن اسب دادند و رخت و سلاح
بدادند کفش و کمر با کلاه
همه تاخت کردند تا آبشار
که من رفت از دست و پایم قرار
همانگه در آنجا فرود آمدند
بسی حرف باهم در آنجا زدند
که ناگه نمایان بشد شهریار
بر آورد از پشت ایشان دمار
دگر من ندانم بجز این سخن
اگر زنده سازید من را کفن
چو شه زاده بشنید و آنرا بدید
بفرمود این را بزندان برید
بگفتند پنجاه تن بوده اند
از ایشان بشب بیست تن کشته اند
دگر دزدها را نمودند اسیر
بزندان نموده است ایشان امیر
بفرخ بفرمود با صد سوار
بشهر ایدرآ دزد را بیار
برفتند و آن دزدها را کشان
بزودی رساندند گردنکشان
بفرمود آرید دزدان برم
به بینم چگونه بجا آورم
چو آن دزدها را بزنجیر و بند
بیاورد نزد شه اجمند
یکی را بفرمود ای بد سییر
بگو آنچه دیدستی ای خیره سر
وگرنه همین لحظه برم سرت
کنم ریزه ریزه همه پیکرت
بگفتا شها من ندارم خبر
زهر کار هستم همی بی خبر
بدژخیم فرمود این را ببر
بزودی بزن گردنش با تبر
چو بردند آن دزد را خوار وزار
همی کرد فریاد کای شهریار
امانم بده تا بگویم سخن
کنم فاش من راز این انجمن
بفرمود آرید این خیره سر
بگوید حکایت همه سر بسر
بگفتا که شاها در آن سمت کوه
یکی دو مغاره بود پر گروه
چو شب گشت تاریک این بیکسان
لباس سفر همچو گردنکشان
بپوشند و آیند بی قیل و قال
ببندند راه و ربایند مال
در آن غار تاریک باخود برند
بسی مردمی پست و خیره سرند
همه مردها را در آنجا کشند
زنان را به بند گران بر کشند
خشایار فرمود لشگر سوار
شوند و بتازند تا سوی غار
همان دزدرا دست بسته چو سنگ
بگردن نهاده همی پا لهنگ
بینداختندش ورا در جلو
بگفتند کای خیره سر تند رو
چویک هشت فر سنگ در کوهسار
همی راه رفتند تا سوی غار
یکی غار بودی بکوه سهند
که بالای آن کوه بودی بلند
پس آن دزد گفتا در این غار کوه
نمایند این دزد ها هم گروه
بشب در تکاپوی آدمشکی
بروزند در خواب و آسایشی
خشایار فرمود نزدیک غار
بماند همین لشکر نامدار
ز مردان جنگی یکی صد نفر
مسلح همه تنگ بسته کمر
بریزند در غار و نعره زنند
همان نام شاهنشهی آوردند
دلیران برفتند در توی غار
بگفتند شاهنشه نامدار
فرستاد لشکر شه داریوش
بگیرند دزدان بی رای و هوش
چو دزدان پریدند از خواب خوش
بدیدند گشتند پس دست خوش
گرفتند آن لشکر نامدار
همه دزد ها را همی خوار و زار
به بستند هم دست و هم پایشان
بخواری بکشتند آن بیهشان
بدیدی بسی خانه در زیر کوه
ز سنگ و زگل ساختند این گروه
بسی زر و سیمی که اندوخته
جواهر که چون آتش افروخته
بگشتند در خانه ها سربسر
بیک خانه دیدند قفلی بدر
برفتند نزد خشایار شاه
همی عرض کردند کای پور شاه
که دزدان همه دست بسته اسیر
کشیدیمشان ما ز گاه و سربر
بگشتم در خانه کوه و غار
بدیدیم اسبابها بیشمار
پس آنگه خشایار خود با امیر
دگر با سرو سروران و وزیر
برفتند و گشتند در کوه و غار
زرو گنج و اسباب بد بیشمار
سلاح دلیران و گرز و سپر
هم از تیرو از ترکش و خشت زر
در این غار دیدند یک خانه ای
در بسته دیدند کاشانه ای
بفرمود این در نمائید باز
به بینم به بیرون بیاید چه راز
چو در گشودند خود با چراغ
از آن خانه گیرند شاید سراغ
برفتند و دیدند بس ماهرو
بزنجیر بستند آن بد گروه
همه موی ها ریخته تا زمین
ز خواری همه زرد گشته جبین
چو دیدند آنها که در باز شد
از آن مه رخان گریه آغاز شد
همه زار گشتند و بیچارگان
خدایار گفتند در این مکان
خدایا تو بستان دگر جان ما
که این کوه تاریک شد خان ما
کسی نیست آگه زما بیکسان
گرفتار در دست این ناکسان
چو کامبو یه شه حرفشان داد گوش
یکی سیهه زاد از سرش رفت هوش
خشایار گفتا که این را چه بود
که با او چه کردند گفت و شنود
و از آن رویکی ماهروئی حزین
بزد سیهه و خورد ناگه زمین
پس آن سرفرازان و مردان شاه
بیاورده برهوش آن بیگناه
چو کامپوی را دیدگان باز شد
دوباره ورا گریه آغاز شد
بگفتا که این مادر ماه مهر
ز خواری چنین زرد گشته است چهر
چو هوشش بجا آمد آن ماهرو
نظر کرد بالای سر دید شوی
گشودند آن خوبرویان زبند
رها شد سرو گیسوان چون کمند
همه بانوان شاد و خندان شدند
که بیرون از آن غاروزندان شدند
کشیدند اسبان بنزدیک کوه
سواره نمودند جمله گروه
در غار بستند با سنگ سخت
بگفتند دزدان که بر گشته بخت
خشایار فرمود پس با امیر
که زنها و این دزدهای اسیر
تو با ابن سواران ببر سوی شهر
که زنها ز شادی بجویند بهر
همه دزدها را بزندان کنید
از آن، جمله را شاد و خندان کنید
بیائیم ما تا دو روز دگر
چو مه مهر حالش شود خوبتر
خشایار آمد برون با سپاه
پیاده شد و رفت در بارگاه
بسوی پزشکان بیاورد رو
بگفتا چگونه است آن ماهرو
بگفتا که بسیار حالش به است
همان روی نیکوی او چون مه است
بگفتا بگوئید با ماه مهر
خشایار آرد بسوی توچهر
بگفتا بفرماید آن شهریار
خشایار پور شه نامدار
چو آمد ز در آن شه نامجو
بر آمد ز جا دختر ماهرو
فرو برد آنگه به تعظیم سر
بگفتا که ای خسرو تاجور
یکی بنده ام تا که من زنده ام
بفرمان و رأیت سر افکنده ام
که ازچنگ دزدم نمودی رها
خریدی تو جان مرا بی بها
منم چون کنیزو پدر چون غلام
بماند همه روزگارت بکام
بگفتا عزیزم تو ای جان من
همی روح و هم عمرو ایمان من
برای تو از راه دورو دراز
کشیدم بسی رنج بینم تو باز
گرفتم همه دزد خیره سران
بزندان نمودم همه بیکران
بشارت که مام ترا بی گزند
گرفتم رها گشت او خود ز بند
چو بشنید دختر همی مات شد
ز سر رفت هوش و دلش شاد شد
بگفتا که جانم فدای تو باد
زمین و زمان خاک پای تو باد
اجازت بفرمای ای شهریار
روم شهر دیگر ندارم قرار
ببینم مگر من رخ مادرم
ببوسم بپایش گذارم سرم
خشایار فرمود فردا بگاه
سوی شهر با هم گزینیم راه
چو شد صبح و آن خسرو خاوری
زمین را ببر کرد رخت زری
درفش درخشان شد افراشته
ز نورش جهان گشت انباشته
خشایار کاز خواب بیدار شد
سر سرکشان بر سر دار شد
بفرمود اسب مرا زین کنند
دلیران همه خویش آزین کنند
یکی اسب تازی نژاد سپید
که زین و لگامش ز زر بر کشید
که مه مهر بر اسب گردد سوار
که او هست خود چون یل نامدار
چو تزیین بشد اسب بانوی شاه
دلیران کمر بسته در بارگاه
جنیبت کشان و جلو دارها
سر و افسران و چه سردار ها
چو شه زاده بر اسب خود شد سوار
پس آنگه سران و سواران کار
بر آمد صدای تبیره ز دشت
دلیران همه نیزه هاشان بدست
برا افتادند با آن جلال
خشایار و مه مهرو نیکو جمال
از آنروی کامپویه شاد دل
ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
بیامد چو بر شهر و بر کاخ خود
بهمراه بانوی چون ماه خود
بفرمود دزدان بزندان برید
بآن تنگ زندان دزدان برید
همی سخت گیرد بر این خسان
که اینها نمودند بد با کسان
بیاورد بانوی خود را بکاخ
زنان دگر هم در اطراف کاخ
کنیزان و خدمتگذاران او
همه بوسه دادن بر پای او
بگفتن شادیم از روی تو
بدیدیم این روی نیکوی تو
بگرمابه بردند بانوی شاه
سپس رخت نیکو به بر کرده ماه
دگر گفت پس ماه مهرم کجاست
چو او نیست قصرش بسی بی صفاست
یقین شوی کرده است آن دخترم
که آن دخت نیکو نیاید برم
پس آنگه حکایت برایش تمام
بگفتن از آن شه نیک نام
بگفتند تا عصر آن شاهزاد
بیایند با دخت نیکو نهاد
چو بشنید بسیار او شاد شد
ز شادی چو یک سرو آزاد شد
بگفتا کشیدم بسی درد و رنج
کنون یافتم این چنین خوب گنج
چنین است این گردش روزگار
گهی پست سازد گهی کامکار
سپس کامپویه با بزرگان شهر
به بستند آئین همه کوی شهر
نمودن پس طاق نصرت بپا
که شهزاده زو بگذرد با سپاه
که تا چهار فرسنگ از شهر دور
همی چنگ زن بود و ساز و سرور
چو از کشوری و چو از لشکران
سوی دشت رفت از کران تا کران
ز دو سوی بودند شادان همه
فکندند در شهر بس همهمه
یکی آنکه آن دزدها دستگیر
شدند و چنان زار گشتند اسیر
دگر آنکه پور شهنشاهشان
همی مفتخر کرده آن گاهشان
امیرو و وزیر و ز سر کردگان
ز دهقان ز زنها و از کودکان
همه از دل و جان شده شاد دل
ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
همه رخت زر دوز کرده ببر
نهاده بسرشان کله­های زر
کمربند زر کفش زرشان بپا
ز زر گشت آن افسران سپاه
هر آنکس که دیبای در خانه داشت
بیاورد و در زیر پایش گذاشت
همی فرش کردند تا مرغزار
کزو بگذرد اسب آن نامدار
تمام زنان و همه دختران
همه دست گل دستشان رایگان
همه مردمان جامها پر ز زر
سر دستشان بود در رهگذر
همی مجمر عود بر دستشان
که عطرش همی کرده بد مستشان
سواره پیاده کشیده دو صف
همه نیزه و پر همان شان بکف
ز نیزه همی طاقها ساختند
ز سر پرچم شه بر افراختند
که تا چهار فرسنگ بداین شکوه
ز شهری دهاتی همه هم گروه
دلیران همه خواندندی سرود
بشاه و خشایار دادی درود
که شاهنشه و پور او شادباد
هم آهور مزدایشان یار باد
کزین شاه و شهزاده بافرین
شده ملک ایران بهشت برین
خدا داد بر ما چنین شهریار
دلیرو کریم و همی تاجدار
سزد گر همی جان نثارش کنیم
سر خویش را خاک پایش کنیم
رهانیدمان از بدو بد گزند
همه دیو کردارها کرده بند
گشاده است این کشور نامدار
چو ایران نموده است با اقتدار
درودشتمان سبزو خرم شده است
تو گوئی که ظلم و ستم گم شده است
سر افراز گشتند ایرانیان
خجسته شد طالع آریان
چو از دور آن فر شاهنشهی
نمایان شد آن پرچم فرهی
صدای تبیره بشد بر فلک
چو از دور دیدند پور ملک
همه روی از شادی افروختند
بمجمر همی عود می سوختند
بسی زر نمودند مردم نثار
چو بر پای آن مرکب نامدار
همه دختران با لباس نکو
همه سرخ روی و همه مشک مو
همه دسته گل ها نموده نثار
بر آن پور شاهنشه کامکار
چو از طاق نصرت گذر کرد شاه
بهمراه او سروران سپاه
دلیران همی خواندندی سرود
بدادند بر شاهزاده درود
خشایار آمد چو در پای کاخ
که بد بسته آئین همه قصر و کاخ
بیک دست او بود کامپوی شاه
بدست دگر دخترش همچو ماه
پریرو که بد مادر ماه مهر
بره بود او را همی چشم و چهر
چو از دور آن فر شاهی بدید
بیامد در قصرو سویش دوید
همی کرد تعظیم در پیش شاه
چو شهزاده بگرفت پس دست ماه
بفرمود هستی تو خود شاهزاد
زتو شاد گشتیم و گشتی توشاد
ببوسید پس دست مادر ز مهر
همان دختر او که بد ماه مهر
برفتند ایشان بسوی حرم
نثارش نمودند زر و درم
خشایار با سروران و امیر
برفتند در کاخ روی سریر
پس آنگه پذیرائی شاهوار
نمودند از آن شه کامکار
سه روزی که این جشن برپای بود
چو شهر از فرح عالم آرای بود
پس آنگاه مهران بارای و هوش
بگفتا که شاهنشه داریوش
فرستاد اینجا خشایارشاه
که آرد بهمراه مه مهر ماه
چو کامپویه بشنید سر بر زمین
نهاد و بگفتا بشه آفرین
سرو تن فدای شه کامکار
فدای خشایار بادا هزار
که فرمان او هست برما روا
سرو جان نمائیم او را فدا
خشایار خندان بشد زین سخن
رخش سرخ شد چون گل اندر چمن
خشایار آنگه بمهران بگفت
همان گنج بیرون کنند از نهفت
بگنجور گوئید تا گنج زر
جواهر ز هر گونه گونه گهر
زدیبا و از مسند و از حریر
ز گنج زرو گونه گونه سریر
مهیا نماو برو خود بقصر
که تا خطبه خوانند امرز عصر
چو مهران زرو گنج و هر گونه چیز
همه خوانچه ها ساخت بسیار نیز
ببردند در مشکوی ماه مهر
چنان دید چون مادر خوب چهر
چنان شاد شد دختر بردیا
که داماد او شد خشایار شا
همه بانوان و بزرگان شهر
از این مجلس عقد جستند بهر
از آن دختران و رفیقان او
که بر قصر مه مهر کردند رو
یکی جشن شاهانه آراستند
می و نقل و هم انگبین خواستند
چو شد عصر و آمد سر موبدان
مغان و بزرگان و هم بخردان
یکی خطبه خواندند پس شاهوار
بوصل شه و دختر ماهوار
پس آنگه بیامد خشایار شاه
بکرسی زرر فت پهلوی ماه
زر و سیم پس دختر بردیا
نثار قدوم خشایارشا
بمردم بدادند زرها همه
فکندند در قصر بس همهمه
پس آن دختران چنگ برداشتند
بسی شوق و شادی بسرداشتند
یکی گفت خوش آن چمن های پارس
که آهو دویدی در آن بی هراس
یکی گفت خوش باد آهوی نر
که از آن همه شادی آمد به بر
یکی گفت خوش باد تیرو کمان
به پهلوی حیوان بود بی گمان
یکی گفت خوش باد فصل بهار
گل و لاله و آهوان شکار
همه شادو خندان و هم کف زنان
همه پای کوبان و شادی کنان
سه روز دگر پس خشایار شاه
بفرمود آماده گردد سپاه
سوی پارس باید گذاریم رو
بسوی شهنشاه بی گفتگو
چو کامپویه بشنید خود این خبر
که مه مهر او کرده عزم صفر
همی بار بستند از سیم و زر
ز دیبا و زربفت و از جام زر
هم از فرش و از چادر و دستگاه
ز آلات چنگ و ز کار سپاه
هم از تختخواب و ز کرسی زر
ز چیزی که بد در خور تاجور
تهیه بشد چون اساس عروس
سحرگاه در وقت بانگ خروس
همه بار بستند بر قاطران
با را به چیزی که بد بس گران
چو بارو بنه کرد رو سوی پارس
براه افتادند با آن اساس
دگر روز بانوی کامپویه شاه
تهیه بدیدی بسی دستگاه
بگفتا بمادر دگر ماه مهر
که ای مهربان مادر خوب چهر
که آن دختران و رفیقان من
بباید بیایند مهمان من
چو شد صبح و گشتند جمله سوار
ز شاه و امیر و شه نامدار
ز بانو و هم ماه مهر نکو
چو پنجاه دختر بهمراه او
نهادند یکسر رو براه
بهمراهشان اهل شهر و سپاه
سواره بزرگان و سرکردگان
همه بدرقه رفتشان رایگان
چو یک چند فرسنگ از شهر دور
برفتند مردم همه با سرور
خشایار فرمود با سروران
که ای نامداران و کند آوران
نیائید دیگر بهمراه ما
شما نیک دارید شهر و سپاه
خدا حافظ ای شاه کامپوی شاه
خدا حافظ ای اهل شهر و سپاه
برفتند یکسر سوی شهر پاس
خشایار با نو عروس و اساس
بگفتند با شاه کای شهریار
خشایار شه پور والا تبار
دو روز دگر وارد شهر پارس
شود نو عروس و جهاز و اساس
بگفتا شدم شاد از این خبر
کنم دیده روشن بروی پسر
بفرمود ای شهر زینت کنید
همه شاد باشید و عشرت کنید
ببندید آئین همه شهر را
گلستان نمائید استخر را
بگفتند البته فرمان بریم
بفرمائی آنچه بجا آوریم
به بستند آئین بدستور شاه
همه خرج آن بد ز گنجور شاه
ز زربفت و دیبا نمائیم فرش
نظاره نماید ملایک ز عرش
سر ره گذاریم ساز و سرود
بشه زاده گویند یکسر درود
سر نیزه ها شمع روشن کنیم
سر راه شه پور گلشن کنیم
همه با گل و شمع دان طلا
که تا کشور پارس یابد جلا
ز دروازه شهر تا کاخ شاه
بباید کشد صف دو رویه سپاه
خوش آمد بگویند با شاه پور
شود چشم اهریمنان تو کور
امیران وزیران پذیره شدند
ابا کوس و بوق و تبیره شدند
پدیدار شد موکب نو عروس
شده بر فلک نغمه و بوق و کوس
صدای دف و نای شد بر فلک
بخندید در عرش حور و ملک
عروس آمد و دست شه بوسه داد
بگفتا شهنشاه ما شاد باد
خشایار بوسید دست پدر
پدر گفت خوش آمدی از سفر
بسی شاد گشتیم از روی تو
هم از روی مه مهر نیکوی تو
بایران مبارک بود این عروس
ز ما باد تبریک بر نو عروس
بسر ریختندش ز زرو گهر
ز یاقوت و از سکه های دگر
پری­وش که مام خشایار بود
سر بانوان بود و سرشار بود
چو او بود شهبانوی داریوش
شهنشه از او بود در عیش و نوش
یکی تاج زرو جواهر ز مهر
نهاد از شعف بر سر ماه مهر
دگر روز رامشگران خواستند
ز نو مجلسی بهتر آراستند
همه کف زنان و شاد خندان شدند
همه دختران سیم و دندان شدند
سپس خوان سالار آمد ز در
بنزد شهنشه فرو برد سر
بگفتا که حاضر بود خوان شاه
قدم رنجه فرمای در بارگاه
سر میز رفتند شاه و سران
چو شهبانوان و همه افسران
هم از مرغ بریان و ماهی نر
هم از کبک و دراج و مرغ دگر
سر میز جام طلا داشتند
بیاد شهنشاه برداشتند
بخوردند از میزو بر خواستند
ز نو مجلس دیگر آستند
بسی شاد بودند تا نیمه شب
نوا خوانی ساز بود و طرب
اجازت گرفتند دیگر ز شاه
برفتند هر یک سوی خوابگاه
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۰ - غالب طهرانی
نامش اسداللّه خان و اصلش از آذربایجان. در سن شباب از آداب پیری کامیاب به ارباب طریقتش رغبتی است صادق و به تکمیل نفس شائق به اخلاق پسندیده موصوف و به صفای صوری و معنوی معروف با احباب صدیق و مهربان و با اصحاب معنی همدل و هم زبان خویی خوش دارد و رویی دلکش، طبعی رزین و شعری شیرین و غزل را به سیاقت مولوی معنوی گفتن خواهد و غالباً اقتفا به وی کند. با منش لطفی خاص و از غزلیات و مثنویاتش برخی نگاشته شد:
غزلیّات
لب تشنه‌ایم ساقی ترکن گلوی ما را
تا باده در خمت هست پر کن سبوی ما را
در عشق عاشقان را هست آبروی از اشک
بر روی ما نظر کن بین آبروی ما را
از بحرش ار مدد نیست از آب جو چه خیزد
با بحر خود رهی ده خشکیده جوی ما را
ما سالکان راهیم و ابلیس در پی ماست
پیش آر خضر ره را پی کن عدوی ما را
مشکل ز تار مویت دل را بود رهایی
پیوندهاست با تو هر تار موی ما را
گر می‌شنوی زاهد با ما به خرابات آی
در کش دو سه پیمانه بپذیر ملامت را
در راه ملامت مرد پیدا شود از نامرد
ورنه همی می‌دانند این راه سلامت را
ز آغاز پشیمان باش از نفس پرستیدن
ورنه نبود سودی انجام ندامت را
شوخی که من دارم همی گر بگذرد در صومعه
از دین ودل سازد بری هم شیخ را هم شاب را
قلّاب‌آن زلفِ کجش، دل را سوی خود می‌کشد
ماهی نه عمداً می‌رود نظاره کن قلاب را
غالب به دیده غرقه‌ام تا حلق و از لب تشنگی
بر سر کشم در یک نفس دریای بی پایاب را
ای بتِ دیر آشنا این همه ترجیح چیست
بر گُرهِ عاشقان مردم بیگانه را
غالب ازین کفر و دین روسوی معنی گذار
در بر رندان چه فرق کعبه و بتخانه را
دیو و پری جمله به فرمان ماست
این همه از فرّ سلیمان ماست
ما به رضای تو رضا داده‌ایم
مذهب تسلیم و رضا آن ماست
غالب اگر چند جوانیم و خرد
پیر خرد طفل دبستان ماست
خواست گریزد دلم از راه عشق
جذبهٔ جانانش کشیدن گرفت
جان جهان گردم ازیرا که او
برتن ما روح دمیدن گرفت
بوی تو بشنید مگر مرغ روح
کز قفس جسم رهیدن گرفت
می‌کشمت‌سوی‌خویش‌این‌کشش از عشق ماست
گر دل تو آهن است عشق من آهن رباست
در دل غالب تویی گرچه تن از هم جداست
این تن من همچو کوه از دم تو پر صداست
حقا که بجز یکی نبیند
چشمی که به نور غیب بیناست
نمی‌دانم که این برق جهانسوز
که آتش می‌زند بر خشک و تر کیست
به بحر عشق او گشتیم غواص
نفهمیدیم کآخر آن گهر کیست
اگرچه زلف تو کافر کند مسلمان را
کسی که کافر زلفت نشد مسلمان نیست
درین دیر مغان بازآ که بینی
مغ و مغ زاده و پیر مغان مست
نمی‌دانم در این محفل که را جاست
که پویان در قفا یک کاروان هست
معشوق خودعیان است هستی ماست پرده
این پرده‌ها به مستی درهم درید باید
ما چون نظارگانیم چون آینه جمالش
هر دم ز روی جانان جلوه جدید باید
قوت روان عارف از خوان غیب باشد
قوت تن فقیهان لحم قدید باید
غالب ز کوه بگذر رو سوی کشتی نوح
خود تکیه گاه کنعان کوه مشید باید
در وادی گمراهی افتاده بُدَم حیران
آن خضر مبارک پی، ناگه به سرم آمد
رستیم ز چند و چون، رفتیم ز خود بیرون
در عالم بی چونی چندی سفرم آمد
ای عقل ز سر بگذار این حیلت روباهی
کان عشق خرد خواره چون شیر نرم آمد
مطلوب بود طالب، مغلوب بود غالب
از خود خبرم نبود کز وی خبرم آمد
هر راه که ببریدم، او را برِ خود دیدم
از طولِ رهم غم نیست کو همسفرم آمد
راه من، عشق بتان، راهبر من دل کرد
شکرللّه که مرا مرشد من کامل کرد
پندم از عشق مده گر شده‌ام دیوانه
کرد دیوانه مرا آن که ترا عاقل کرد
به دو عالم نشود خاطر غالب قانع
همت عالی دل کار مرا مشکل کرد
شب تار است و بیابان و ندانم رهِ کویش
هم مگر جذب نهانش سوی خویشم بکشاند
گر روم در گل وآید گل رویت به خیالم
یاد روی چو گلت از گل من گل بدماند
دلم پران شده است از قُمْتَعالش
ز دردِ هجر رسته در وصالش
جمالش دیدم و دادم دل از دست
ندانم چون کنم پیش جلالش
نظر کردم به چشم دل به هر سوی
همی دیدم عیان نورِ جمالش
به نظر شوی مجسم همه لحظه‌ام ولیکن
به تو هر سخن که گویم بنمی دهی جوابم
نه ز پاک پاک گردم نه خبیث از خباثت
به مجاز اگر سحابم به حقیقت آفتابم
ز آستان تو فراتر نتوانم قدمی
جبرئیلم من و تا سدره بود پروازم
تا روزنظرها داشت با عاشقِ رویِ خویش
یارب ز چه جانان را باز ار نظر افتادیم
یک باره ازمیان برد اسلام ترک و تازی
بر این دو فرقه آن ترک تا ترکتاز کرده
یارب به دل ندانم عشقش نهان چه گفته است
کان یک دو قطره خون را دریای راز کرده
از سلطنت فزون است نیروی حسن زیرا
محمود غزنوی را بنده، ایار کرده
روز قیامت این قد، زلفت شبان یلداست
غالب که گفته این بیت فکری دراز کرده
صبر گذر در دل من چون کند
تا تو در این خانه گذر می‌کنی
مثنویّات
هست عاشق را عجب دردی غریب
میل معشوق ار ببیند با رقیب
رشک باشد بر دو گونه‌ای ثقات
که شود بیزار عاشق از حیات
اول آنکه عشقباز صدق کیش
بشنود کس مایل معشوق خویش
وندرین دل را دهد زین سان فریب
که مَهَم بی پرده و بینا رقیب
خلق را چشم و بتم مستور نیست
کس چو من گر بت پرستد دور نیست
چون بتابد آفتاب از آسمان
چشم مردم بست نتوان بی گمان
بشنود گر فتنه بر دلدار خویش
می‌نرنجد خاطرش از یار خویش
از کمال حسن جانان بشمرد
که بخواهد هر کس این یوسف خرد
لیک آن رشک دُویُم تیغی است تیز
که دل عاشق نماید ریز ریز
که دل از کف داده حال زار خویش
باز گوید در بر دلدار خویش
کای دل و جان را غمت آتش زده
سینه از سوی غمت آتشکده
ز آتش تن استخوانم را مسوز
بر دلم بخشای و جانم را مسوز
ترک کن با بیدلی چندین ستیز
یک نفس آبی بر این آتش بریز
چند این ناز و غرور و سرکشی
ز آبو خاکی نی ز باد و آتشی
او دهد پاسخ که زنهار ای بزرگ
قصد این آهو مکن چون شیر و گرگ
صعوهٔ من لایق شهباز نیست
در تن من قوّت پرواز نیست
آهوی من قابل شیرِ تو نیست
سینهٔ من درخور تیرِ تو نیست
گرچه داری حشمت و جاه و جلال
قوت وقدرت سپاه و ملک و مال
ورچه مهر من ترا اندر دل است
دل مرا با یار دیگر مایل است
غیر او نی در تن من تار و پود
گر کشندم سر به کس نارم فرود
عاشقی کو با چنین معشوق زیست
داند ایزد تا ز رشکش، حال چیست
چند از ماضی سخن گویی دلا
چون تو صوفی نقد حالت کو هلا
ماضی و مستقبل اندر قال به
بهر اهل حال سرّ حال به
نقد حال وقت را بر گو عیان
خود نباشد باک اگر سوزد بیان
شرح حال خویش را نتوان نهفت
هم بود سرّی که می‌ناید به گفت
هین دلا برگو تو اسرار نهان
آتشی برزن تو در هر دو جهان
باز گویم شرح حال از اشتیاق
زان وصالی کز قفایش این فراق
می‌ندارم تاب هجران ای رحیم
تا به کی سوزد دل من چون جحیم
عشق نار اللّه آمد در دلم
سوخته این مزرعه آب و گلم
می ندانم این چه عشق است ای خدا
کفر و ایمان با من و از من جدا
نیست اندر جسم من الا که او
او من است و من ویم ای نیکخو
وز خم زنجیر زلفش صد فنون
در دل من صد جنون اندر جنون
پیر باید رهروان را ز ابتدا
ز آنکه آفتهاست در راه هدا
تیغ بهر قتل نفست گفت اوست
تو سخن را زو مبین خود گفت هوست
پیر را بگزین که پیر آن ماه تست
صد هزاران چاه اندر راه تست
رهروان را لازم آمد راهبر
تا برد راه حقیقت را به سر
جهد کن تا زندهٔ باقی شوی
بادهٔ توحید را ساقی شوی
پیر اندر آینهٔ جان مرید
کس نبیند جز خود ای یارِ فرید
خود مرید آن کس که در جان مراد
کس نبیند جز خدای اوستاد
مطلع فیض الهی احمد است
نور او اندر دل و جان سرمد است
هست با حق جان پاکان متحد
خود تو احمد را یکی دان با احد
و آنکه را نور علی بر دل بتافت
او محمد در علی اندر بیافت
هم تو احمد بوده‌ای ای مرتضی
رهنما تو خلق را ای مقتدا
دست گیرِ جمله عالم آمدی
رهنمای نسل آدم آمدی
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۵۱
عشق را اقبالیست و ادباری، اقبال عشق در ادبار عاشقست زیرا که اگر عاشق مقبل بود معشوق در هودج عز خودش مسکن سازد و باشد که در اوقات نسیم صبا پردۀ وصل از پیش جمال براندازد و آنگاه عشق صولت خود بر که راند و حقوق دولت از که ستاند عشق مدبری طلبد روز برگشته و افتاده خواهد قعر مرادش در کشته تا صولت خود برو می‌راند و داد خود ازو می‌ستاند و گاهیش بلطف می‌خواند و گاهیش بقهر می‌راند گاه تیرباران بلا می‌کند و گاهش نشانۀ محنت و ولا می‌سازد و گاهیش بر سریر عزت می‌نشاند و گاهیش در دام محنت می‌کشد:
گه در کشدم بدام اقبال غمت
گه برکشدم ز چاه ادبار دمت
یا این همه از کمال تسلیم سرم
بادا صنما فدای خاک قدمت
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۵۹
عشق با کس نیامیزد و در هیچ چیز نیاویزد اما عاشق بمعشوق نیازمندست برای دفع نیاز خود یَحُومُ حَولَهُ گرد سرادق حسن او گردد و معشوق با کرشمه و دلال و ناز است یَحومُ حَولَ حُسْنِهِ اما بنیازمندی نگرانست تا بار کار او کشد پس بدین نسبت سبب عاشق را معشوق بباید تا از در دنیا باو باز رهد ومعشوق را عاشق بباید تا بار کرشمه و ناز او کشد و عشق فارغ از نیاز عاشق وناز معشوق همۀ مرادش آن بود که سر از لجۀ غیرت برآرد ونهنگ وار هر دو را درکشد تا اجتماع ایشان در حوصلۀ او بود و تصور افتراق برافتد:
عاشق بنیاز خویش مشغول شده
معشوق بناز خویش موصول شده
فارغ شده عشق از وجود هر دو
در خود ز خودی خویش معزول شده
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۹۹
عشق آنست که در کانون دل مکنون است ظهورش بشنید و صف معشوق بود یا بدید جمالش و از آن است که دل از درد و وجع و احتراق در نالش باشد دایماً زیرا که آتش ظاهر ارکان سوزد و این آتش جان سوزد همانا نارُ اللّهِ المُوقَدَةُ الّتی تَطَلِعُ عَلَی الْأفئِدةِ عبارت ازین آتش بود و مثال او در اعتقاد عذاب گورست مرده در عذاب گور متألم و سوخته و متوجع و دردمند، و آتش و ضرب پدید نه همچنین درد و وجع و تألم و احتراق عشق موجود و اسباب آن ناپیدا، عاشق بیخواب و بی قرار و بی‌آرام می‌نالد و می‌زارد خلق بیخبر نمک ملامت بر جراحت او می‌پاشند و در هنگام سوزش او خاموش می‌باشند و بدان راه نبرند عجب تر آنست که معشوق گوید دور باش:
غیرت آمد بر دلم زد دور باش
یعنی ای نااهل ازین در دور باش
هر آینه بیچاره را صبر پیشه باید کرد و خود را زیر تیشه باید کرد تا آنچه از احکام عشق برو رود بی او بود تا او را ملوم و خاسر نبود می‌گوید:
از من ببرد هر چه ببازم چکنم
وانگه بدرد پردۀ زارم چکنم
چون نیست وصال حضرتش در خور من
با درد فراق اگر نسازم چکنم