عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۱۶
در آن حال که عاشق خود را بمعشوق نزدیکتر داند او دورتر بود و معشوق از او با نفورتر بود.
واقف شوی ای پسر بر اسرار غمش
گرهیچ گذر کنی ببازار غمش
آن را که تو نزدیک باو میدانی
آویخته بین ز دور بردار غمش
ای عزیز معشوق سلطان ولایت وجود عاشقست بقهر و غلبه فرو گرفته است و در وی بتقلب و کبریا و نفور متصرف شده هرگاه که عاشق قصد عالم قربت کند بتیغ قهرش پست کند و گوید اَلْمُلکُ عَقیمِ واگر بیچاره سر از لجۀ مودت برآرد و در عالم وداد قدمی نهد ناوک جان دوز بر دیدۀوقتش زند که السُلْطانُ لاضِدَّلَهُ
او پادشهست و عاشق زار
بر درگه او فتاده خاکست
گر بر کشدش کسی شود او
ورنه تو بدان که درهلاکست
آن مقتدای اهل تحقیق احمد غزالی قَدَّسَ اللّهِ رُوحَهُ گفته است عاشق زمین ذلت است و معشوق آسمان عزت او با ذلت این کی فراهم آید و ناز او با نیاز این کی بهم شود او چارۀ این و این بیچارۀ او:
هم سنگ زمین و آسمان خون خوردم
نی سیر شدم نه با کسی خو کردم
آهو بمثل رام شود با مردم
تو مینشوی چه کرد حیلت کردم
بیمار را دارو ضرورتست اما دارو را بیمار ضرورت نیست:
نی حسن ترا شرف زبازار منست
بت را چه زیان که بت پرستش نبود
واقف شوی ای پسر بر اسرار غمش
گرهیچ گذر کنی ببازار غمش
آن را که تو نزدیک باو میدانی
آویخته بین ز دور بردار غمش
ای عزیز معشوق سلطان ولایت وجود عاشقست بقهر و غلبه فرو گرفته است و در وی بتقلب و کبریا و نفور متصرف شده هرگاه که عاشق قصد عالم قربت کند بتیغ قهرش پست کند و گوید اَلْمُلکُ عَقیمِ واگر بیچاره سر از لجۀ مودت برآرد و در عالم وداد قدمی نهد ناوک جان دوز بر دیدۀوقتش زند که السُلْطانُ لاضِدَّلَهُ
او پادشهست و عاشق زار
بر درگه او فتاده خاکست
گر بر کشدش کسی شود او
ورنه تو بدان که درهلاکست
آن مقتدای اهل تحقیق احمد غزالی قَدَّسَ اللّهِ رُوحَهُ گفته است عاشق زمین ذلت است و معشوق آسمان عزت او با ذلت این کی فراهم آید و ناز او با نیاز این کی بهم شود او چارۀ این و این بیچارۀ او:
هم سنگ زمین و آسمان خون خوردم
نی سیر شدم نه با کسی خو کردم
آهو بمثل رام شود با مردم
تو مینشوی چه کرد حیلت کردم
بیمار را دارو ضرورتست اما دارو را بیمار ضرورت نیست:
نی حسن ترا شرف زبازار منست
بت را چه زیان که بت پرستش نبود
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲۱
آن را که وجود زحمت راه محبوب بود و خیالش گناه او را ساز وصال از کجا بود:
اذا قُلْتُ ما اَذْنَبْتُ قالَتْ مُجیبَةٌ
وُجُودُکَ ذَنْبٌ لایُقاسُ بِهِ ذَنْبٌ
عاشقی بود گرم رو بر راه گذر محمود سبکتکین اَنَارللّهُ بُرهانَهُ پیوسته باستادی و چون محمود برگذشتی او چشم دروی بگشادی و بعزتی تمام در وی نظر کردی و جان در خطر کردی روزی موکب مرکب دراز آن پادشاه باداد برسید درویش عاشق دست در عنان آورد محمود از رعونت سلطنت تازیانۀ بر وی زد درویش در طرب آمد محمود را از آن طرب عجب آمد از موجب آن پرسید درویش گفت در ضمن این طرب سریست بر ملا نتوان گفت پادشاه چون بخلوت خانه انس مر خواص را بار داد درویش را حاضر کردند و از سر کارش پرسید گفت مرا با ایاز عشق است دلم از درد هجران او میسوزد اکنون کارم بجان رسید صبر را در کار من اثر نماند و مرا از خود خبر نماند از شعلۀ آتش عشق او چنان درگدازم که بوجود خود نمیپردازم بر او از تو غیرت میبرم یا از او برخیز یا چو من در ذیل بیمرادی آویز محمود گفت عجب مرا هفتصد پیل است و مملکت تا لب دریای نیل و خزاین و دفاین عالم در تصرف کلک من است و همه روی زمین ملک منست با ایازم عشق است و مرادم از وی برنمیآید ترا که زمان طربی و نازشی نیست این تجاسر از کجاست گفت ای پادشاه آنچه تو داری ساز وصالست آن ایاز را باید و اینها که من دارم از عشق و شوق و درد و قلق ساز فراقست ترا باید اگر عاشقی ودر عشق چون من صادقی بیا تا حسن ایاز را حکم کنیم و ببینیم که میل او بنیازمندی من است یا بسرافرازی تو، پادشاه ازین سخن دم درکشید و دانست که راستی پیرایۀ حسن معشوق است و چون درین کار حکم شود میل نکند و نیاز او را بر ناز من برنگزیند:
معشوق ز عاشق شکسته
واللّه که همی نیاز خواهد
کو هستی خویش را همیشه
درمسند عز و ناز خواهد
عاشق فریاد برآورد و گفت ای پادشاه عنان رعونت بمالک بگذار و اگر صادقیچون من وجود را در آتش شوق درآر ای شاه با چنین معشوقی بمراد خرم و خوش در بهشت دلکش بودن اولیتر یا در مزبلۀ طبیعت گفت هر آینه آن وصال مؤبد باید و این عزت مخلد. عاشق گرم رو شفرۀ خود برآورد و وجود خود را در پای معشوق درآورد تا اجتماع او با او در موعد وصل بود و بی زحمت فصل بود.
اذا قُلْتُ ما اَذْنَبْتُ قالَتْ مُجیبَةٌ
وُجُودُکَ ذَنْبٌ لایُقاسُ بِهِ ذَنْبٌ
عاشقی بود گرم رو بر راه گذر محمود سبکتکین اَنَارللّهُ بُرهانَهُ پیوسته باستادی و چون محمود برگذشتی او چشم دروی بگشادی و بعزتی تمام در وی نظر کردی و جان در خطر کردی روزی موکب مرکب دراز آن پادشاه باداد برسید درویش عاشق دست در عنان آورد محمود از رعونت سلطنت تازیانۀ بر وی زد درویش در طرب آمد محمود را از آن طرب عجب آمد از موجب آن پرسید درویش گفت در ضمن این طرب سریست بر ملا نتوان گفت پادشاه چون بخلوت خانه انس مر خواص را بار داد درویش را حاضر کردند و از سر کارش پرسید گفت مرا با ایاز عشق است دلم از درد هجران او میسوزد اکنون کارم بجان رسید صبر را در کار من اثر نماند و مرا از خود خبر نماند از شعلۀ آتش عشق او چنان درگدازم که بوجود خود نمیپردازم بر او از تو غیرت میبرم یا از او برخیز یا چو من در ذیل بیمرادی آویز محمود گفت عجب مرا هفتصد پیل است و مملکت تا لب دریای نیل و خزاین و دفاین عالم در تصرف کلک من است و همه روی زمین ملک منست با ایازم عشق است و مرادم از وی برنمیآید ترا که زمان طربی و نازشی نیست این تجاسر از کجاست گفت ای پادشاه آنچه تو داری ساز وصالست آن ایاز را باید و اینها که من دارم از عشق و شوق و درد و قلق ساز فراقست ترا باید اگر عاشقی ودر عشق چون من صادقی بیا تا حسن ایاز را حکم کنیم و ببینیم که میل او بنیازمندی من است یا بسرافرازی تو، پادشاه ازین سخن دم درکشید و دانست که راستی پیرایۀ حسن معشوق است و چون درین کار حکم شود میل نکند و نیاز او را بر ناز من برنگزیند:
معشوق ز عاشق شکسته
واللّه که همی نیاز خواهد
کو هستی خویش را همیشه
درمسند عز و ناز خواهد
عاشق فریاد برآورد و گفت ای پادشاه عنان رعونت بمالک بگذار و اگر صادقیچون من وجود را در آتش شوق درآر ای شاه با چنین معشوقی بمراد خرم و خوش در بهشت دلکش بودن اولیتر یا در مزبلۀ طبیعت گفت هر آینه آن وصال مؤبد باید و این عزت مخلد. عاشق گرم رو شفرۀ خود برآورد و وجود خود را در پای معشوق درآورد تا اجتماع او با او در موعد وصل بود و بی زحمت فصل بود.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۰
اگر عاشق را از معشوق طلب بر و نوال بود و امید کرم و افضال بود گویندش بر درآی و خود را از غم مفرسای هاهُنا النوالُ مَطْرُوحٌ وَبابُ الْاِجابَةِ مَفْتُوحٌ اما اگر طمعش شهود بود و یا قبل الخمود وجود بود مَریضٌ لایُعادٌ گردد مُریدٌ لایُرادُ شود هر قصه که نویسد مردود بود و هر دعا که گوید باجابت نرسد کذلک موسی سَاَلَ عن اشیاءَ وَاُجیبَ قال قداُوتیتَ سُوءً لَکَ یا موسی. فَلمّا قال مِن قَلقِ الشُّوق اَرِنی اُنظُر الیکَ قال لن ترانی .. هکذا قَهْرُ الاَحْباب هکذا قَهْرُ الاَحْبابِ.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۳
اختیار عاشق در عشق ز قهر محبوبست که در جام مکر بر عاشق عرضه کند و چنان نماید بدو که این بدو برای دفع عطش او میدهد تا او را از قلت عقل و سوء محبت بستاند و نوش کند عطش او زیادت شود و او نداند که هر که در غلبۀ عطش آب دریا خورد مُتَعطّش است نه متروّی کَذلِکَ الْعشْقُ لِلعاشِقِ کَشارِبِ ماءِ الْبَحْرِ کُلَّما ازْدادَ شُرْباً ازْدادَ عَطَشا عجب یحیی معاذ رازی قَدَّسَ اللّهُ روُحَهُ بسلطان اولیا قَدَّسَ اللّهَ روُحَهُ بنوشت اینجا کسی است که یک قطره بخار عشق بمذاق او چکانیدند مست مست شد و از دست شد او جواب نوشت که اینجا کسی هست که جمله بخار محبت نوش کرد و لب بر لب نهاد و خاموش کرد.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۷
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۹
محمد بن منور : ابیات
بخش ۴
شیخ گفت امشب ابرهیم خوانده است:
من بودم و او واو و من اینت خوشی
این چنین سه چهار تن بود چنین باید گفت:
من بودم و او واو و او اینت خوشی.
شعر:
خواهی کی کسی شوی ز هستی کم کن
ناخورده شراب وصل مستی کم کن
با زلف بتان دراز دستی کم کن
بت را چه گنه تو بت پرستی کم کن
بیت
گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا
به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا
هر آن زمین که تو یکره برو قدم بنهی
هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
هزار بوسه دهم بر سخاء نامۀ تو
اگر ببینم بر مُهرِ او نگین ترا
به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند
اگر بگیرم روزی من آستین ترا
وگرچه خامُش مردم که شعر باید گفت
زبان من بروی گردد آفرین ترا
بیت
تا روی ترا بدیدم ای شمع طراز
نی کار کنم نه روزه دارم نه نماز
چون باتو بوم مجاز من جمله نماز
چون بیتو بوم نماز من جمله مجاز
شعر
تقنع بالکفاف تعش رخاءً
ولاتبغ الفضول مع الکفاف
ففی خبز القفار بغیر أدم
و فی ماء القراح غنی و کاف
وکل تزین بالمرء زین
وازینه التجمل بالعفاف
بیت
واحببت اولاد الیهود باَسرِهِم
لاجلک حتی کدتُ ان اَتهوّدا
اصلی فأزوی قبلتی متعمدا
لقبلتکم فاشهد صلاتی لتشهدا
وانی لاهدی فی صلاتی بحبکم
بتوریة موسی ثم فرقان احمدا
ولولا مقال الکاشحین و بغضهم
لعبدت یوم السبت فیمن تعبدا
و کان دخول النار فی الحب هینا
اذاکان من نهواه فی الحب مسعدا
من بودم و او واو و من اینت خوشی
این چنین سه چهار تن بود چنین باید گفت:
من بودم و او واو و او اینت خوشی.
شعر:
خواهی کی کسی شوی ز هستی کم کن
ناخورده شراب وصل مستی کم کن
با زلف بتان دراز دستی کم کن
بت را چه گنه تو بت پرستی کم کن
بیت
گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا
به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا
هر آن زمین که تو یکره برو قدم بنهی
هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
هزار بوسه دهم بر سخاء نامۀ تو
اگر ببینم بر مُهرِ او نگین ترا
به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند
اگر بگیرم روزی من آستین ترا
وگرچه خامُش مردم که شعر باید گفت
زبان من بروی گردد آفرین ترا
بیت
تا روی ترا بدیدم ای شمع طراز
نی کار کنم نه روزه دارم نه نماز
چون باتو بوم مجاز من جمله نماز
چون بیتو بوم نماز من جمله مجاز
شعر
تقنع بالکفاف تعش رخاءً
ولاتبغ الفضول مع الکفاف
ففی خبز القفار بغیر أدم
و فی ماء القراح غنی و کاف
وکل تزین بالمرء زین
وازینه التجمل بالعفاف
بیت
واحببت اولاد الیهود باَسرِهِم
لاجلک حتی کدتُ ان اَتهوّدا
اصلی فأزوی قبلتی متعمدا
لقبلتکم فاشهد صلاتی لتشهدا
وانی لاهدی فی صلاتی بحبکم
بتوریة موسی ثم فرقان احمدا
ولولا مقال الکاشحین و بغضهم
لعبدت یوم السبت فیمن تعبدا
و کان دخول النار فی الحب هینا
اذاکان من نهواه فی الحب مسعدا
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲ - مناجات و استدعا به متابعت امر ادعونی استجب لکم و اشارت به بعضی از احوال و اطوار صوری و معنوی سالکان راه طریقت کثرهم اللّه تعالی بین الانام
یا الهی انت منان الکریم
صاحب الاکرام و المن العظیم
تا بکی باشم ز دیدارت جدا
روی بنما تا کنم جان را فدا
باده ای ده کز خودم سازد خلاص
تا در آیم بی خبر در بزم خاص
باز کن آخر در میخانه را
در ببند این خانۀ افسانه را
ا ل صلا گو عاشقان را الصلا
وارهان از ننگ و هشیاری مرا
مست گردن از می وحدت چنان
که نماند هیچم از کثرت نشان
ساقیا مستم کن از جام شراب
تا بکی باشم ز هشیاری خراب
باده ای ده تا رهم از نیک و بد
مست گردان تا شوم فانی ز خود
از مکان و لامکانم بگذران
بی نشانم ساز از نام و نشان
والهم کن در جمال خویشتن
تا بر آسایم دمی از ما و من
جان و دل را آشنا کن با وصال
وارهان ما را از ین وهم و خیال
لوح سرم پاک کن از نقش غیر
تا نماید کعبه بی شک عین دیر
یک دم از دیدار خود دورم مکن
از وصال خویش مهجورم مکن
محو گردان از نظر نقش دویی
تا یکی گردد من و ما و تویی
دیدۀ بینا دل دانا ببخش
تا به میدان یقین تازیم رخش
از اسیری جان ما آزاد کن
از غم عشقت دلم را شاد کن
از همه خلق جهان کن بی نیاز
کار سازا کار این بیچاره ساز
جان ما را مطلع انوار کن
سر ما را محرم اسرار کن
از شراب نیستی ده جام ما
محو کن از لوح هستی نام ما
عجز و مسکینی و دوریشیم بخش
گنج فقر و محو بی خویشیم بخش
از ریا و کبر و نخوت دور دار
در غم و شادی دلم مسرور دار
در صراط عدل دارش استوار
تا بود ز افراط و تفریطش کنار
در ره تحقیق ثابت کن قدم
تا برافرازد به کیوان او علم
قلب و قالب را ز عرفان نور بخش
عارفش گردان به حق نور بخش
از شراب انس او را مست کن
نیست گردانش پس آنگه هست کن
غرقه گردانش به دریای فنا
تا برون آرد سر از جیب بقا
پاک گردانش ز هر آلایشی
از غش و دردش بده پالایشی
مست جام عشق گردان جان او
خلق را با بهره کن از خوان او
دیدۀ جانش به رویت باز کن
سر او با وصل خود همراز کن
شمع انوار تجلی برفروز
ظلمت هستی ما و من بسوز
است قامت بخش در اطوار فقر
تاکه یابد لذت اسرار فقر
در دلش تابان کن انوار صفا
آشناکن جان او را با وفا
استقامت بخش در راه یقین
همرهش کن فضل خود را یا معین
صدق و اخلاص و وفا روزیش کن
جامه چاک است و قبا دوزیش کن
عشق ده کز عقل بیزار آورد
از چنین مستیش هشیار آورد
جان او محرم کن اندر بزم خاص
از غم دنیای دون سازش خلاص
واله رخسار جان افزاش کن
در مقام نیستی مأواش کن
هر زمان نوعی نما او را جمال
تاکه باشد هر دمش تازه وصال
عمر کان بی روی جانان بگذرد
از حساب عمر جانم نشمرد
آرزوی ما به جز دیدار نیست
دایۀ جانم به غیر یار نیست
بی لقای دوست ما را شوق نیست
دایۀ عاشق به جز معشوق نیست
بی جمالش مرگ بهتر از حیات
وصل او چون زندگی ، هجرش ممات
گر نماید دوست در دوزخ جمال
هست آن دوزخ بهشت اهل حال
در بهشت ار وعدۀ دیدار نیست
جان عاشق را به جنت کار نیست
گر مراد او جفای عاشقست
جان عاشق در وفایش صادقست
خود ج فا و جور و ناز دلبران
بهتر از ناز و وفای دیگران
عاشق رنجست، خان و مان فدا
در جفا خود بیند آثار صفا
هر جفا کان دلبر زیبا کند
چون وفا در جان عاشق جا کند
صلح و جنگ اوست مطلوب دلم
قهر و لطفش هست محبوب دلم
عاشق ذاتم نه عاشق بر صفات
کی شود جانم ز جورش بی ثبات
عاشقم بر وی نه بر نیک و بدش
تا که رنجم از جفای بی حدش
گر نوازد ور گدازد حاکمست
همچنان جانم به عشقش قایسمت
گر دهد دشنام و گر گوید دعا
نیست ورد جان عاشق جز ثنا
گر کشد گر زنده می گرداندم
گر براند گر به خود می خواندم
من نگردم بیش و کم در عشق یار
نی یکی گل دانم و دیگر چو خار
وصل و هجران پیش او یکسان شده است
بر دلم شادی و غم تاوان شده است
من نبینم در دو عالم غیر یار
نیست غیر یار در دار و دیار
نیک و بد آیینۀ رخسار اوست
از همه ذرات دیدم روی دوست
ای کریم و منعم و آمرزگار
از ره احسان و لطف بیشمار
دولت دیدار و گنج معرفت
روزیم گردان ز محض موهبت
دانشم را با یقین مقرون بدار
و از حجاب جهل و شک بیرونم آر
استقامت ده به شرع مصطفی
آن امین مخزن سر خدا
صاحب الاکرام و المن العظیم
تا بکی باشم ز دیدارت جدا
روی بنما تا کنم جان را فدا
باده ای ده کز خودم سازد خلاص
تا در آیم بی خبر در بزم خاص
باز کن آخر در میخانه را
در ببند این خانۀ افسانه را
ا ل صلا گو عاشقان را الصلا
وارهان از ننگ و هشیاری مرا
مست گردن از می وحدت چنان
که نماند هیچم از کثرت نشان
ساقیا مستم کن از جام شراب
تا بکی باشم ز هشیاری خراب
باده ای ده تا رهم از نیک و بد
مست گردان تا شوم فانی ز خود
از مکان و لامکانم بگذران
بی نشانم ساز از نام و نشان
والهم کن در جمال خویشتن
تا بر آسایم دمی از ما و من
جان و دل را آشنا کن با وصال
وارهان ما را از ین وهم و خیال
لوح سرم پاک کن از نقش غیر
تا نماید کعبه بی شک عین دیر
یک دم از دیدار خود دورم مکن
از وصال خویش مهجورم مکن
محو گردان از نظر نقش دویی
تا یکی گردد من و ما و تویی
دیدۀ بینا دل دانا ببخش
تا به میدان یقین تازیم رخش
از اسیری جان ما آزاد کن
از غم عشقت دلم را شاد کن
از همه خلق جهان کن بی نیاز
کار سازا کار این بیچاره ساز
جان ما را مطلع انوار کن
سر ما را محرم اسرار کن
از شراب نیستی ده جام ما
محو کن از لوح هستی نام ما
عجز و مسکینی و دوریشیم بخش
گنج فقر و محو بی خویشیم بخش
از ریا و کبر و نخوت دور دار
در غم و شادی دلم مسرور دار
در صراط عدل دارش استوار
تا بود ز افراط و تفریطش کنار
در ره تحقیق ثابت کن قدم
تا برافرازد به کیوان او علم
قلب و قالب را ز عرفان نور بخش
عارفش گردان به حق نور بخش
از شراب انس او را مست کن
نیست گردانش پس آنگه هست کن
غرقه گردانش به دریای فنا
تا برون آرد سر از جیب بقا
پاک گردانش ز هر آلایشی
از غش و دردش بده پالایشی
مست جام عشق گردان جان او
خلق را با بهره کن از خوان او
دیدۀ جانش به رویت باز کن
سر او با وصل خود همراز کن
شمع انوار تجلی برفروز
ظلمت هستی ما و من بسوز
است قامت بخش در اطوار فقر
تاکه یابد لذت اسرار فقر
در دلش تابان کن انوار صفا
آشناکن جان او را با وفا
استقامت بخش در راه یقین
همرهش کن فضل خود را یا معین
صدق و اخلاص و وفا روزیش کن
جامه چاک است و قبا دوزیش کن
عشق ده کز عقل بیزار آورد
از چنین مستیش هشیار آورد
جان او محرم کن اندر بزم خاص
از غم دنیای دون سازش خلاص
واله رخسار جان افزاش کن
در مقام نیستی مأواش کن
هر زمان نوعی نما او را جمال
تاکه باشد هر دمش تازه وصال
عمر کان بی روی جانان بگذرد
از حساب عمر جانم نشمرد
آرزوی ما به جز دیدار نیست
دایۀ جانم به غیر یار نیست
بی لقای دوست ما را شوق نیست
دایۀ عاشق به جز معشوق نیست
بی جمالش مرگ بهتر از حیات
وصل او چون زندگی ، هجرش ممات
گر نماید دوست در دوزخ جمال
هست آن دوزخ بهشت اهل حال
در بهشت ار وعدۀ دیدار نیست
جان عاشق را به جنت کار نیست
گر مراد او جفای عاشقست
جان عاشق در وفایش صادقست
خود ج فا و جور و ناز دلبران
بهتر از ناز و وفای دیگران
عاشق رنجست، خان و مان فدا
در جفا خود بیند آثار صفا
هر جفا کان دلبر زیبا کند
چون وفا در جان عاشق جا کند
صلح و جنگ اوست مطلوب دلم
قهر و لطفش هست محبوب دلم
عاشق ذاتم نه عاشق بر صفات
کی شود جانم ز جورش بی ثبات
عاشقم بر وی نه بر نیک و بدش
تا که رنجم از جفای بی حدش
گر نوازد ور گدازد حاکمست
همچنان جانم به عشقش قایسمت
گر دهد دشنام و گر گوید دعا
نیست ورد جان عاشق جز ثنا
گر کشد گر زنده می گرداندم
گر براند گر به خود می خواندم
من نگردم بیش و کم در عشق یار
نی یکی گل دانم و دیگر چو خار
وصل و هجران پیش او یکسان شده است
بر دلم شادی و غم تاوان شده است
من نبینم در دو عالم غیر یار
نیست غیر یار در دار و دیار
نیک و بد آیینۀ رخسار اوست
از همه ذرات دیدم روی دوست
ای کریم و منعم و آمرزگار
از ره احسان و لطف بیشمار
دولت دیدار و گنج معرفت
روزیم گردان ز محض موهبت
دانشم را با یقین مقرون بدار
و از حجاب جهل و شک بیرونم آر
استقامت ده به شرع مصطفی
آن امین مخزن سر خدا
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۵ - حکایت حسن بصری
از امام عصر و شیخ تابعین
پیشوای جمله ارباب یقین
پیر بصره آن که نامش بد حسن
باز پرسیدند بر وجه حسن
بهترین وقت تو کی بوده است
حالت خوش کی رخت بنموده است
شیخ گفتا پیش ازین روزی پگاه
من به بام خانه بودم دیرگاه
اندر آن همسایه زن با شوهرش
می شنیدم گفت کای ناخوش منش
من به سر بردم به تو پنجاه سال
با تو بودم یک جهت در جمله حال
در غم و شادی و در بود و نبود
در کم و در بیش و در نقصان و سود
ننگ و نامت را نگه می داشتم
تخم مهرت را به دل می کاشتم
در فراق و وصل و در شکر و گله
مننبودم با تو یار ده دله
سرد و گرمت را به جان کردم قبول
من نگشتم از جفای تو ملول
هر بلایی نیز کاید می کشم
با همه جور و جفایت دلخوشم
لیک نتوانم شنید ای بیوفا
آنکه بگزینی تو یاری را به ما
هستم امرت را به جان فرمان بری
کی توانم دیدنت با دیگری
من نخواهم تن بدین یک چیز داد
حال من اینست ای نیکو نهاد
می کشم پیوسته این جور و جفا
تا ترا بینم ترا ای بیوفا
نی برای آنکه تو یاری دگر
برگزینی هر دم ای بیدادگر
وقت من خوش گشت از گفتار او
مست گشتم بی می و جام و سبو
گشت آب از چشمۀ چشمم روان
یافتم معنی لایغفر از آن
دل به دستش د ه گرت هست آگهی
تا ز قید هر دو عالم وارهی
غیر جانان را درون جان و دل
جا مده ور نه شوی خوار و خجل
جز به عشق او مکن جان را گرو
بندۀ حق شو پی باطل مرو
پای بند عشق او کن جان و دل
جز خیال دوست اندر جان مهل
لازم ار گفتی کسی با پادشا
کز غم عشق توگشت فارغ آن گدا
طاقت عشقش ندارد هر دلی
چون کند در قطره دریا منزلی
یک دلی باید به پ هن ای جهان
تا غم عشقش کند منزل در آن
می نماید عشق از کون و مکان
آینه عشق اند ذرات جهان
وقف عشقش ساز ملک جان و دل
تختۀ دل شو ز نقش آب و گل
آفتاب عشق چون تابد به جان
جان او را در جهان ماند نهان
عشق حق چون در دلت مأوا کند
جان او را در زمان شیدا کند
چون محبت یافت در دل ذره ای
گشت عالم پیش او یک پرده ای
هر که جامی از محبت نوش کرد
عقل را دیوانه و مدهوش کرد
لذت جام محبت هر ک ه یافت
روی دل از لذت کونین تافت
کی شود هشیار مست جام عشق
عقل مجنون گشت از پیغام عشق
هر که در راه محبت قایم است
جنت و حورش حلیم و نایم است
هر که را عشق و محبت داد حق
پیش او یک سان نماید فیل و بق
جان ما از عشق چون یابد مدد
کی به هوش آید ز مستی تا ابد
از محبت آن زمان یابی اثر
کز وجود خو ی ش گردی بیخبر
چون شراب بیخودی در داد عشق
رسم مستی و جنون بنهاد عشق
غیر عاشق خود چه داند حال عشق
شمه ای بشنو تو از احوال عشق
پیشوای جمله ارباب یقین
پیر بصره آن که نامش بد حسن
باز پرسیدند بر وجه حسن
بهترین وقت تو کی بوده است
حالت خوش کی رخت بنموده است
شیخ گفتا پیش ازین روزی پگاه
من به بام خانه بودم دیرگاه
اندر آن همسایه زن با شوهرش
می شنیدم گفت کای ناخوش منش
من به سر بردم به تو پنجاه سال
با تو بودم یک جهت در جمله حال
در غم و شادی و در بود و نبود
در کم و در بیش و در نقصان و سود
ننگ و نامت را نگه می داشتم
تخم مهرت را به دل می کاشتم
در فراق و وصل و در شکر و گله
مننبودم با تو یار ده دله
سرد و گرمت را به جان کردم قبول
من نگشتم از جفای تو ملول
هر بلایی نیز کاید می کشم
با همه جور و جفایت دلخوشم
لیک نتوانم شنید ای بیوفا
آنکه بگزینی تو یاری را به ما
هستم امرت را به جان فرمان بری
کی توانم دیدنت با دیگری
من نخواهم تن بدین یک چیز داد
حال من اینست ای نیکو نهاد
می کشم پیوسته این جور و جفا
تا ترا بینم ترا ای بیوفا
نی برای آنکه تو یاری دگر
برگزینی هر دم ای بیدادگر
وقت من خوش گشت از گفتار او
مست گشتم بی می و جام و سبو
گشت آب از چشمۀ چشمم روان
یافتم معنی لایغفر از آن
دل به دستش د ه گرت هست آگهی
تا ز قید هر دو عالم وارهی
غیر جانان را درون جان و دل
جا مده ور نه شوی خوار و خجل
جز به عشق او مکن جان را گرو
بندۀ حق شو پی باطل مرو
پای بند عشق او کن جان و دل
جز خیال دوست اندر جان مهل
لازم ار گفتی کسی با پادشا
کز غم عشق توگشت فارغ آن گدا
طاقت عشقش ندارد هر دلی
چون کند در قطره دریا منزلی
یک دلی باید به پ هن ای جهان
تا غم عشقش کند منزل در آن
می نماید عشق از کون و مکان
آینه عشق اند ذرات جهان
وقف عشقش ساز ملک جان و دل
تختۀ دل شو ز نقش آب و گل
آفتاب عشق چون تابد به جان
جان او را در جهان ماند نهان
عشق حق چون در دلت مأوا کند
جان او را در زمان شیدا کند
چون محبت یافت در دل ذره ای
گشت عالم پیش او یک پرده ای
هر که جامی از محبت نوش کرد
عقل را دیوانه و مدهوش کرد
لذت جام محبت هر ک ه یافت
روی دل از لذت کونین تافت
کی شود هشیار مست جام عشق
عقل مجنون گشت از پیغام عشق
هر که در راه محبت قایم است
جنت و حورش حلیم و نایم است
هر که را عشق و محبت داد حق
پیش او یک سان نماید فیل و بق
جان ما از عشق چون یابد مدد
کی به هوش آید ز مستی تا ابد
از محبت آن زمان یابی اثر
کز وجود خو ی ش گردی بیخبر
چون شراب بیخودی در داد عشق
رسم مستی و جنون بنهاد عشق
غیر عاشق خود چه داند حال عشق
شمه ای بشنو تو از احوال عشق
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴ - خطاب به نایب السلطنه
امروز که با شاه جهان ماه جهان است
روز رمضان نیست که رو بر رمضان است
ما را به دو ماه است درین فصل سرو کار
کاین کاهش جان آمد و آن خواهش جان است
هر جا که بود عیش و طرب پیرو این است
هر جا که بود رنج و تعب همره آن است
زین زمزمه نغز و مقامات حزین است
زان همهمه مرگ و مناجات و اذان است
در سال نو از ماه نو ای شاه جهان خواه
جامی که به از کوثر و تسنیم جنان است
حالی که جهان جمله جوان گشت عجب نیست
پیر ار نخورد باده ولی شاه جوان است
گویند طبیبان که ترا خاصه درین فصل
زین روزه سی روزه گزند دل و جان است
از باده بود سود و نهد روی به بهبود
رنجی که کنون از سهر و از یرقان است
مفتی چه دهد فتوی و قاضی چه دهد حکم
گر خود گنهی هست نه بر شاه جهان است
آن کیست که شب را تو اگر گوئی روز است
گوید نه چنین است و نگوید که چنان است
جز بنده که گر مورد الطاف تو باشد
یا عرضه قهر تو به یک سیرت و سان است
من بنده عیان گویمت این راز اگر چه
چندی است که راز تو ز من بنده نهان است
کاین جنگ و جدالی که تو در خاطر داری
کاری است که بس عمده و دشوار و گران است
وبن خیل و سپاهی که ترا باشد امروز
با طایفه روس کجا تاب و توان است؟
امسال سه سال است که این خیل و حشم را
نه جیره و نه جامه و نه مشق و نه سان است
وان غله که گیرند به تنخواه مواجب
در وزن سبک باشد و در نرخ گران است
سرباز به مشق است و نظام ار نه سپاهی
از فعله و حمال و خرک دار و شبان است
امروز ترا دیدن سان لازم و واجب
نه حسن فرامرز و جمال رمضان است
از تیر و کمان گوی نه زان قامت و ابروی
کاین راست چو تیر آمد وان خم چو کمان است
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
فلسی نخرم عشوه این جا که پدید ست
باور نکنم وعده آن جا که نهان است
گویند که آن بارگه عز و نشاط است
نامند که این کارگه ذل و هوان است
این جا که پدید است بدیدیم چنین است
آن جا که نهان است چه دانیم چه سان است؟
من کوی تو جویم که به از عرش برین است
من روی تو بینم که به از باغ جنان است
صیدم کند آن آهوی مشکین که شب و روز
در گلشن روی تو چمان است و چران است
از زلف چو زنجیر تو در بندم ورنه
درهم گسلم گر چه دو صد بند گران است
این طایر قدس ارنه به دامت بودش انس
بالله که ز هر جا که جهان است جهان است
در دایره کون و مکان نیست و گر هست
در دام تواش کون و به بام تو مکان است
تا بر سرزلفین تو داریم سر و کار
مار ا چه سرو کار به کار دو جهان است
از صوفی و قشری چه نشان است و چه نام است
بی پا و سری را که نه نام و نه نشان است
با کشمکش کافر و مومن چه رجوع است
بی دین و دلی را که نه این است و نه آن است
در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد به جز این گوید مشنو
آن احمق بی چاره چه داند حیوان است
زان سبحه و سجاده مشو غره که زاهد
گرگ است و بخواهد که بگویند شبان است
گو: بر سر این کوچه بیا هر که خرد زهد
کان زهد فروش این جا بگشاده دهان است
در رسته ما رسم غریبی است که ایمان
ارزان به فروش آید و انصاف گران است
گر زهد و ورع این بود امروز که او راست
حق بر طرف مغ بچه دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق
باور نتوان کرد که این به تر از آن است
در حضرت شیخ ار نفسی سرد برآرم
معذور بدارید که دل در خفقان است
پنهان نخورم باده و پیدا نکنم زهد
رندی و هوس ناکی من فاش و عیان است
کوته نظران را چه عجب گر عجب آید
کاین پیر کهن در پی آن تازه جوان است
زنجیر دل اندر کف طفلی است و گرنه
دیوان چرا در پی اطفال دوان است
دل کز بر من گم شد و پیدا نشود باز
عالم همه دانند که اندر همدان است
پیداتر ازین گر بتوان گفت بگویم
تا باز نگوئی تو که : این راز نهان است
گیرم که زیان آیدم از گفتن این راز
رسوای غمت را چه غم از سود و زیان است
گر در سر سودای تو بازم سر و جان را
سودی اگرم زین سر و جان است همان است
دل باخته ای را که به هر عضو زبانی است
خاموش تر از جمله زبان هاش زبان است
من مست تهی دستم و هر کس که چنین است
کی در پی مال است و کجا در غم جان است؟
ای آن که به جز من که ز دیدار تو دورم
چشم دگران جمله به رویت نگران است
چون است که بد نامی عشق تو درین شهر
با ماست و وصل تو به کام دگران است؟
آن جا که چنین است پس این جا نه شگفت است
گر نام ز ما کام ز بهمان و فلان است
ز اشرار نرنجیم چو احرار چنین است
ز اغیار ننالیم چو دلدار چنان است
رفتی تو و بعد از تو ستم ها که به ما رفت
گر شرح دهم شرمم ازین کلک و بنان است
این مدبر منحوس که امروز چو کاووس
با تیر و کمان سوی فلک در طیران است
آن زاهد ظالم که به ما زهد فروشد
گرگی است که امروز بدین گله شبان است
خود را همه دان دید و مرا هیچ ندان گفت
اما نه چنینم من و او هم، نه چنان است
این ها همه بگذار خدا داند کامروز
گر تو همه دانی همه کس هیچ ندان است
گر زرق و فسون است مر او راست حق ، اما
من بر حقم ار کار به نطق است و بیان است
آن کافر کوفی که مرا صوفی خواندست
خود صاحب شغل و عمل شمر و سنان است
بالله که حسینی نبود ورنه درین عصر
بس شمر و سنان است که با سیف و سنان است
گر نیست حسین اینک فرزند حسین است
کز فتنه این فرقه کوفی به فغان است
یک طایفه سادات حسینی را امسال
نه خورد و نه خواب است، نه آب است و نه نان است
سی روز بود روزه به هر سال و درین سال
روز و شب ما جمله چو روز رمضان است
بردند ز ما هر چه بدیدند و یقین بود
خواهند کنون آن چه نداریم و گمان است
گفتند به شاهنشه گیتی که درین مرز
گنجی است که صد الف در آن گنج نهان است
و آن گاه به طفلی که ندارد چو الف هیچ
یک الف نوشتند نه مهلت نه امان است
او بی گنه و قوم گنه کار عظیمند
او بی سپه و خصم سپه دار کلان است
گر گفتن این حرف به شه راز نهان بود
بگرفتن این وجه ز ما فاش و عیان است
ای وای بر احوال فقیری که درین ملک
کارش همه با مصلحت مدعیان است
ای کاش که کذاب و منافق شدمی زانک
این جمله ز صدق دل و تصدیق لسان است
با این همه اینان چه سگند ار نه مرا بیم
از جانب خدام ولی عهد زمان است
گر اوست به من دوست ز دشمن نبود باک
گر شیر ژیان است و گر پیل دمان است
وراو به پسندد به من این ها را بالله
رو به چو شود دشمن من شیر ژیان است
چون خوب و بد من همه با اوست چه گویم
کاین خوب ز بهمان شد وان بد ز فلان است
با رغبت او هر چه خزان است بهارست
با رهبت او هر چه بهارست خزان است
گر صرصر قهرش بوزد هستی اعدا
چون برگ رزان است که بر بادوزان است
ورنه نکشد دیر که در ساغر این قوم
خون من ماتم زده چون خون رزان است
یارب تو نگه دار وجودش را کامروز
در عالم اگر دادگری هست همان است
یک لحظه معذالله اگر عدلش نبود
ظلم است که بگرفته کران تا به کران است
شاها تو چه ذاتی که ازین عارضه تو
در جمله ممالک چه سخن ها به میان است
بازآی به خرگاه که عالم همه بینند
جمشید که باز آمده بر تخت کیان است
گو: هر چه بخواهی تو، به فرمای که ما را
چندان که ترا جور و جفا، تاب و توان است
دور از تو و نزدیک به خصم تو بود رنج
تا رنج کبد با سهر و با یرقان است
روز رمضان نیست که رو بر رمضان است
ما را به دو ماه است درین فصل سرو کار
کاین کاهش جان آمد و آن خواهش جان است
هر جا که بود عیش و طرب پیرو این است
هر جا که بود رنج و تعب همره آن است
زین زمزمه نغز و مقامات حزین است
زان همهمه مرگ و مناجات و اذان است
در سال نو از ماه نو ای شاه جهان خواه
جامی که به از کوثر و تسنیم جنان است
حالی که جهان جمله جوان گشت عجب نیست
پیر ار نخورد باده ولی شاه جوان است
گویند طبیبان که ترا خاصه درین فصل
زین روزه سی روزه گزند دل و جان است
از باده بود سود و نهد روی به بهبود
رنجی که کنون از سهر و از یرقان است
مفتی چه دهد فتوی و قاضی چه دهد حکم
گر خود گنهی هست نه بر شاه جهان است
آن کیست که شب را تو اگر گوئی روز است
گوید نه چنین است و نگوید که چنان است
جز بنده که گر مورد الطاف تو باشد
یا عرضه قهر تو به یک سیرت و سان است
من بنده عیان گویمت این راز اگر چه
چندی است که راز تو ز من بنده نهان است
کاین جنگ و جدالی که تو در خاطر داری
کاری است که بس عمده و دشوار و گران است
وبن خیل و سپاهی که ترا باشد امروز
با طایفه روس کجا تاب و توان است؟
امسال سه سال است که این خیل و حشم را
نه جیره و نه جامه و نه مشق و نه سان است
وان غله که گیرند به تنخواه مواجب
در وزن سبک باشد و در نرخ گران است
سرباز به مشق است و نظام ار نه سپاهی
از فعله و حمال و خرک دار و شبان است
امروز ترا دیدن سان لازم و واجب
نه حسن فرامرز و جمال رمضان است
از تیر و کمان گوی نه زان قامت و ابروی
کاین راست چو تیر آمد وان خم چو کمان است
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
فلسی نخرم عشوه این جا که پدید ست
باور نکنم وعده آن جا که نهان است
گویند که آن بارگه عز و نشاط است
نامند که این کارگه ذل و هوان است
این جا که پدید است بدیدیم چنین است
آن جا که نهان است چه دانیم چه سان است؟
من کوی تو جویم که به از عرش برین است
من روی تو بینم که به از باغ جنان است
صیدم کند آن آهوی مشکین که شب و روز
در گلشن روی تو چمان است و چران است
از زلف چو زنجیر تو در بندم ورنه
درهم گسلم گر چه دو صد بند گران است
این طایر قدس ارنه به دامت بودش انس
بالله که ز هر جا که جهان است جهان است
در دایره کون و مکان نیست و گر هست
در دام تواش کون و به بام تو مکان است
تا بر سرزلفین تو داریم سر و کار
مار ا چه سرو کار به کار دو جهان است
از صوفی و قشری چه نشان است و چه نام است
بی پا و سری را که نه نام و نه نشان است
با کشمکش کافر و مومن چه رجوع است
بی دین و دلی را که نه این است و نه آن است
در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد به جز این گوید مشنو
آن احمق بی چاره چه داند حیوان است
زان سبحه و سجاده مشو غره که زاهد
گرگ است و بخواهد که بگویند شبان است
گو: بر سر این کوچه بیا هر که خرد زهد
کان زهد فروش این جا بگشاده دهان است
در رسته ما رسم غریبی است که ایمان
ارزان به فروش آید و انصاف گران است
گر زهد و ورع این بود امروز که او راست
حق بر طرف مغ بچه دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق
باور نتوان کرد که این به تر از آن است
در حضرت شیخ ار نفسی سرد برآرم
معذور بدارید که دل در خفقان است
پنهان نخورم باده و پیدا نکنم زهد
رندی و هوس ناکی من فاش و عیان است
کوته نظران را چه عجب گر عجب آید
کاین پیر کهن در پی آن تازه جوان است
زنجیر دل اندر کف طفلی است و گرنه
دیوان چرا در پی اطفال دوان است
دل کز بر من گم شد و پیدا نشود باز
عالم همه دانند که اندر همدان است
پیداتر ازین گر بتوان گفت بگویم
تا باز نگوئی تو که : این راز نهان است
گیرم که زیان آیدم از گفتن این راز
رسوای غمت را چه غم از سود و زیان است
گر در سر سودای تو بازم سر و جان را
سودی اگرم زین سر و جان است همان است
دل باخته ای را که به هر عضو زبانی است
خاموش تر از جمله زبان هاش زبان است
من مست تهی دستم و هر کس که چنین است
کی در پی مال است و کجا در غم جان است؟
ای آن که به جز من که ز دیدار تو دورم
چشم دگران جمله به رویت نگران است
چون است که بد نامی عشق تو درین شهر
با ماست و وصل تو به کام دگران است؟
آن جا که چنین است پس این جا نه شگفت است
گر نام ز ما کام ز بهمان و فلان است
ز اشرار نرنجیم چو احرار چنین است
ز اغیار ننالیم چو دلدار چنان است
رفتی تو و بعد از تو ستم ها که به ما رفت
گر شرح دهم شرمم ازین کلک و بنان است
این مدبر منحوس که امروز چو کاووس
با تیر و کمان سوی فلک در طیران است
آن زاهد ظالم که به ما زهد فروشد
گرگی است که امروز بدین گله شبان است
خود را همه دان دید و مرا هیچ ندان گفت
اما نه چنینم من و او هم، نه چنان است
این ها همه بگذار خدا داند کامروز
گر تو همه دانی همه کس هیچ ندان است
گر زرق و فسون است مر او راست حق ، اما
من بر حقم ار کار به نطق است و بیان است
آن کافر کوفی که مرا صوفی خواندست
خود صاحب شغل و عمل شمر و سنان است
بالله که حسینی نبود ورنه درین عصر
بس شمر و سنان است که با سیف و سنان است
گر نیست حسین اینک فرزند حسین است
کز فتنه این فرقه کوفی به فغان است
یک طایفه سادات حسینی را امسال
نه خورد و نه خواب است، نه آب است و نه نان است
سی روز بود روزه به هر سال و درین سال
روز و شب ما جمله چو روز رمضان است
بردند ز ما هر چه بدیدند و یقین بود
خواهند کنون آن چه نداریم و گمان است
گفتند به شاهنشه گیتی که درین مرز
گنجی است که صد الف در آن گنج نهان است
و آن گاه به طفلی که ندارد چو الف هیچ
یک الف نوشتند نه مهلت نه امان است
او بی گنه و قوم گنه کار عظیمند
او بی سپه و خصم سپه دار کلان است
گر گفتن این حرف به شه راز نهان بود
بگرفتن این وجه ز ما فاش و عیان است
ای وای بر احوال فقیری که درین ملک
کارش همه با مصلحت مدعیان است
ای کاش که کذاب و منافق شدمی زانک
این جمله ز صدق دل و تصدیق لسان است
با این همه اینان چه سگند ار نه مرا بیم
از جانب خدام ولی عهد زمان است
گر اوست به من دوست ز دشمن نبود باک
گر شیر ژیان است و گر پیل دمان است
وراو به پسندد به من این ها را بالله
رو به چو شود دشمن من شیر ژیان است
چون خوب و بد من همه با اوست چه گویم
کاین خوب ز بهمان شد وان بد ز فلان است
با رغبت او هر چه خزان است بهارست
با رهبت او هر چه بهارست خزان است
گر صرصر قهرش بوزد هستی اعدا
چون برگ رزان است که بر بادوزان است
ورنه نکشد دیر که در ساغر این قوم
خون من ماتم زده چون خون رزان است
یارب تو نگه دار وجودش را کامروز
در عالم اگر دادگری هست همان است
یک لحظه معذالله اگر عدلش نبود
ظلم است که بگرفته کران تا به کران است
شاها تو چه ذاتی که ازین عارضه تو
در جمله ممالک چه سخن ها به میان است
بازآی به خرگاه که عالم همه بینند
جمشید که باز آمده بر تخت کیان است
گو: هر چه بخواهی تو، به فرمای که ما را
چندان که ترا جور و جفا، تاب و توان است
دور از تو و نزدیک به خصم تو بود رنج
تا رنج کبد با سهر و با یرقان است
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰ - اندرز به دوستی مزاحم
مخدوم من ای آن که مرا در همه عالم
مانند تو یک یار وفادار نباشد
چون است که این بار که باز آمدی از راه
رفتار و سلوک تو چو هر بار نباشد؟
در محفل عام آئی ازان رو که مبادا
در خلوتک خاص منت بار نباشد
وان گه به عبث با در و دیوار بجنگی
کاین در خور یاری چو من یار نباشد
ای جان عزیز من اگر یار منی تو
باید که ترا با دگری کار نباشد
از خانه گل جانب ویرانه دل آی
کان جا اثری از در و دیوار نباشد
در خانه گل شاید اگر غیر بود لیک
در خانه دل غیر تو دیار نباشد
آن جا سزد ار جز تو کسی ره برد اما
این جا به کسی جز تو سزاوار نباشد
ز اندیشه هر پشه که آواز بر آرد
باید که ترا کیک به شلوار نباشد
گر حاجب من در به رخ صاحب من بست
تفریع و زجل پیش تو دشوار نباشد
ور خود غلطی کرد چو استاد به انکار
بایست ترا این همه اصرار نباشد
در، بررخ مانند تو مخدوم نه بندد
بی چاره اگر لابد و ناچار نباشد
من خود کنم اقرار و نیندیشم اگر او
اندیشد و گستاخ به اقرار نباشد
عالم همه دانند که امروز مرا کار
یک لحظه نباشد که به خروار نباشد
وان را که شهنشاه بود محرم اسرار
باید که کسی محرم اسرار نباشد
وان گاه کسی چون تو که حرفی چو شنیدی
ممکن نه که در هر سر بازار نباشد
آنی تو که هر جا که به گفتار بر آئی
دیگر به کسی مهلت گفتار نباشد
بی هوده سخن گوئی و خواهی که شب و روز
جز گفت و شنید تو مرا کار نباشد
کم گوی که با مرد خردمند سخن دان
حاجت به سخن گفتن بسیار نباشد
در بر تو ازان بندد امروز که خواهد
فردا تنم آویخته بردار نباشد
منصور که شد بردار دانی که او را
حرفی به جز افشا و جز اظهار نباشد؟
ای جان من آخر بشنو از من و بپذیر
پندی که کم از گوهر شهوار نباشد
ناخوانده و ناگاه میا هر شب و هر روز
تا هیچ کس از روی تو بیزار نباشد
خورشید که هر صبح پدیدست و عزیزست
زان است که هر شام پدیدار نباشد
مه نیز ازان چهره نهان سازد هر روز
تا در نظر خلق جهان خوار نباشد
مانند تو یک یار وفادار نباشد
چون است که این بار که باز آمدی از راه
رفتار و سلوک تو چو هر بار نباشد؟
در محفل عام آئی ازان رو که مبادا
در خلوتک خاص منت بار نباشد
وان گه به عبث با در و دیوار بجنگی
کاین در خور یاری چو من یار نباشد
ای جان عزیز من اگر یار منی تو
باید که ترا با دگری کار نباشد
از خانه گل جانب ویرانه دل آی
کان جا اثری از در و دیوار نباشد
در خانه گل شاید اگر غیر بود لیک
در خانه دل غیر تو دیار نباشد
آن جا سزد ار جز تو کسی ره برد اما
این جا به کسی جز تو سزاوار نباشد
ز اندیشه هر پشه که آواز بر آرد
باید که ترا کیک به شلوار نباشد
گر حاجب من در به رخ صاحب من بست
تفریع و زجل پیش تو دشوار نباشد
ور خود غلطی کرد چو استاد به انکار
بایست ترا این همه اصرار نباشد
در، بررخ مانند تو مخدوم نه بندد
بی چاره اگر لابد و ناچار نباشد
من خود کنم اقرار و نیندیشم اگر او
اندیشد و گستاخ به اقرار نباشد
عالم همه دانند که امروز مرا کار
یک لحظه نباشد که به خروار نباشد
وان را که شهنشاه بود محرم اسرار
باید که کسی محرم اسرار نباشد
وان گاه کسی چون تو که حرفی چو شنیدی
ممکن نه که در هر سر بازار نباشد
آنی تو که هر جا که به گفتار بر آئی
دیگر به کسی مهلت گفتار نباشد
بی هوده سخن گوئی و خواهی که شب و روز
جز گفت و شنید تو مرا کار نباشد
کم گوی که با مرد خردمند سخن دان
حاجت به سخن گفتن بسیار نباشد
در بر تو ازان بندد امروز که خواهد
فردا تنم آویخته بردار نباشد
منصور که شد بردار دانی که او را
حرفی به جز افشا و جز اظهار نباشد؟
ای جان من آخر بشنو از من و بپذیر
پندی که کم از گوهر شهوار نباشد
ناخوانده و ناگاه میا هر شب و هر روز
تا هیچ کس از روی تو بیزار نباشد
خورشید که هر صبح پدیدست و عزیزست
زان است که هر شام پدیدار نباشد
مه نیز ازان چهره نهان سازد هر روز
تا در نظر خلق جهان خوار نباشد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳ - در شکایت از حاکم عراق
بیا و راحت جان من ای غلام بیار
منم غلام تو برخیز و یک دو جام بیار
از آن مولد هر خیر و شر به فتوی عقل
صلاح خاص بخواه و فساد عام بیار
ریا و زهد چو ناموس دین به باد بداد
ز جام می مدد از بهر انتقام بیار
سپیده دم چو جهان وارهد زظلمت شب
تو روز روشن در پرده ظلام بیار
گلاب و شانه و آئینه خواه از رخ و زلف
بیاض صبح نهان در سواد شام بیار
وز آن دو سنبل پرتاب عنبرین هر دم
هزار مرغ دل اندر شکنج دام بیار
قبا بپوش و کله برنه و کمر بربند
سنان بخواه و کمان زه کن و حسام بیار
یکی تکاور تازی نژاد برق نهاد
سبک گزین کن و زین بند و در لگام بیار
پی پذیره شدن با هزار شوق و شتاب
مرآن تکاور در پویه و خرام بیار
برای لاشه من نیز چارپائی چست
خموش و بار کش وراهوارورام بیار
به شهر تبریز آمد شه از حدود عراق
بیار باده و با جهد و اهتمام بیار
کلاه و موزه و دستار بنده را هم نیز
چنان که رسم بود در صف سلام بیار
وزان سپس من و احزاب و همرهان مرا
در آن مواکب اقبال و احتشام بیار
وز آن غبار که خیزد ز نعل مرکب شاه
ضیای دیده این عبد مستهام بیار
مرا که حرمت دیرین به باد دادم باز
ازین پذیره شدن عز و احترام بیار
و گر نثاری باید دلی که پیش تو بود
اگر نه بخشی باری به وجه وام بیار
اگر قبول نیفتد بیا و خانه طبع
بروب و هر چه به جا مانده بالتمام بیار
جهان جهان گهر از حکمت و کمال ببر
طبق طبق شکر از منطق و کلام بیار
به خاک درگه شاه جهان محمدشاه
یکی عریضه ازین کمترین غلام بیار
که ای پناه جهان و جهانیان آخر
ترحمی به فقیران مستهام بیار
کمال عجز من اندر نظر میار ولی
جلال جد من آن سیدانام بیار
تفقدی به سزا بر قبیله ای که بود
زنسل طاهر پیغمبر و امام بیار
حقوق خدمت جد و پدر، بجد و پدر
به یاد خویشتن ای شاه شادکام بیار
ترا که گفت که بدنام زن بمزدی را
امیر و حاکم مردان نیک نام بیار؟
وزان سبب همه املاک بنده را یک جا
برون ز قاعده رونق و نظام بیار
بیا ز ملک حلال من آن ستمگر را
که باد نعمت شاهان بدو حرام بیار
و گر نیاری باری مگو ثنائی را
که این مقوله سخن را به اختتام بیار
منم غلام تو برخیز و یک دو جام بیار
از آن مولد هر خیر و شر به فتوی عقل
صلاح خاص بخواه و فساد عام بیار
ریا و زهد چو ناموس دین به باد بداد
ز جام می مدد از بهر انتقام بیار
سپیده دم چو جهان وارهد زظلمت شب
تو روز روشن در پرده ظلام بیار
گلاب و شانه و آئینه خواه از رخ و زلف
بیاض صبح نهان در سواد شام بیار
وز آن دو سنبل پرتاب عنبرین هر دم
هزار مرغ دل اندر شکنج دام بیار
قبا بپوش و کله برنه و کمر بربند
سنان بخواه و کمان زه کن و حسام بیار
یکی تکاور تازی نژاد برق نهاد
سبک گزین کن و زین بند و در لگام بیار
پی پذیره شدن با هزار شوق و شتاب
مرآن تکاور در پویه و خرام بیار
برای لاشه من نیز چارپائی چست
خموش و بار کش وراهوارورام بیار
به شهر تبریز آمد شه از حدود عراق
بیار باده و با جهد و اهتمام بیار
کلاه و موزه و دستار بنده را هم نیز
چنان که رسم بود در صف سلام بیار
وزان سپس من و احزاب و همرهان مرا
در آن مواکب اقبال و احتشام بیار
وز آن غبار که خیزد ز نعل مرکب شاه
ضیای دیده این عبد مستهام بیار
مرا که حرمت دیرین به باد دادم باز
ازین پذیره شدن عز و احترام بیار
و گر نثاری باید دلی که پیش تو بود
اگر نه بخشی باری به وجه وام بیار
اگر قبول نیفتد بیا و خانه طبع
بروب و هر چه به جا مانده بالتمام بیار
جهان جهان گهر از حکمت و کمال ببر
طبق طبق شکر از منطق و کلام بیار
به خاک درگه شاه جهان محمدشاه
یکی عریضه ازین کمترین غلام بیار
که ای پناه جهان و جهانیان آخر
ترحمی به فقیران مستهام بیار
کمال عجز من اندر نظر میار ولی
جلال جد من آن سیدانام بیار
تفقدی به سزا بر قبیله ای که بود
زنسل طاهر پیغمبر و امام بیار
حقوق خدمت جد و پدر، بجد و پدر
به یاد خویشتن ای شاه شادکام بیار
ترا که گفت که بدنام زن بمزدی را
امیر و حاکم مردان نیک نام بیار؟
وزان سبب همه املاک بنده را یک جا
برون ز قاعده رونق و نظام بیار
بیا ز ملک حلال من آن ستمگر را
که باد نعمت شاهان بدو حرام بیار
و گر نیاری باری مگو ثنائی را
که این مقوله سخن را به اختتام بیار
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴ - نامه منظومی است که به شاهزاده خانم عیال خود نبشته
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تقدیرش اندیشه تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه به فرخار زند، گاه به کشمیر
تا با توام از بخت منم خرم و دل شاد
چون بی توام از عمر منم رنجه و دل گیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ارندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدست که رضوانش بر آمیخت
گوئی به شکر لعل و به گل مشک و به می شیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که به دستان
دارند به خم دام و به کف تیغ و به زه تیر
نشگفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند به نخجیر
تدبیر چنین است که شد بوالبشر از راه
جرمی به جوان نیست چو گم راه شود پیر
زآشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت،
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشید چو بر آدم دادار جهان دار
شاید که به من بخشد دارای جهان گیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
ناگه به شبیخون سپه نور به ظلمت
از تاختن آوردی چون بادبه ، شب گیر
آن گه به لب آب رسیدی که بدیدی
از روز به شب شیر در آمیخته باقبر
چون صبح عیان گشت فکندند ز تشکیک
بر صفحه تشویش همی مهره تشویر
این گفت صواب است کنون نهضت ما زود
چون دوش مبادا که شود رکضت ما دیر
وان گفت دگر حرب روا نیست که امروز
هم جیش به تقلیل است، هم خصم به تکثیر
تو تن به غزا داده که احکام قضا را
نه قدرت تقدیم است نه مهلت تاخیر
بردی به هنر جیش سوی حصن مخالف
چونان که نبی برد سوی بدر به تدبیر
از جیش تو آن رفت در آن حصن به تخریب
کز شرع نبی رفت در اسلام به تعمیر
هم تیر و سنان آن جا بر صفحه هستی
آجال رجال آورد در معرض تحریر
از روز جزا داد مگر روز غزا باد
کانصار به تعزیر و نصار است به تقریر
افتاده یکی بر خاک از صدمه ناچخ
غلطیده یکی در خون از ضربت شمشیر
این در زرهش بر زو به کف گرزو به دل کین
وان در گرهش کار و به غم یار و زجان سیر
در موکب عالی است وزیری که قضا بست
این ملک به تدبیرش چون چرخ به تدویر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تقدیرش اندیشه تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه به فرخار زند، گاه به کشمیر
تا با توام از بخت منم خرم و دل شاد
چون بی توام از عمر منم رنجه و دل گیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ارندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدست که رضوانش بر آمیخت
گوئی به شکر لعل و به گل مشک و به می شیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که به دستان
دارند به خم دام و به کف تیغ و به زه تیر
نشگفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند به نخجیر
تدبیر چنین است که شد بوالبشر از راه
جرمی به جوان نیست چو گم راه شود پیر
زآشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت،
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشید چو بر آدم دادار جهان دار
شاید که به من بخشد دارای جهان گیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
ناگه به شبیخون سپه نور به ظلمت
از تاختن آوردی چون بادبه ، شب گیر
آن گه به لب آب رسیدی که بدیدی
از روز به شب شیر در آمیخته باقبر
چون صبح عیان گشت فکندند ز تشکیک
بر صفحه تشویش همی مهره تشویر
این گفت صواب است کنون نهضت ما زود
چون دوش مبادا که شود رکضت ما دیر
وان گفت دگر حرب روا نیست که امروز
هم جیش به تقلیل است، هم خصم به تکثیر
تو تن به غزا داده که احکام قضا را
نه قدرت تقدیم است نه مهلت تاخیر
بردی به هنر جیش سوی حصن مخالف
چونان که نبی برد سوی بدر به تدبیر
از جیش تو آن رفت در آن حصن به تخریب
کز شرع نبی رفت در اسلام به تعمیر
هم تیر و سنان آن جا بر صفحه هستی
آجال رجال آورد در معرض تحریر
از روز جزا داد مگر روز غزا باد
کانصار به تعزیر و نصار است به تقریر
افتاده یکی بر خاک از صدمه ناچخ
غلطیده یکی در خون از ضربت شمشیر
این در زرهش بر زو به کف گرزو به دل کین
وان در گرهش کار و به غم یار و زجان سیر
در موکب عالی است وزیری که قضا بست
این ملک به تدبیرش چون چرخ به تدویر
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵ - به رسم مطایبه در باب فرامرز خدمت گزار ولی عهد فرماید
گر سرو به بیند قدرعنای فرامرز
از پا فتد و بوسه زند پای فرامرز
نه سرو بود در همه تبریز و نه شمشاد
از شرم قد و قامت زیبای فرامرز
این جای به خلخ کند آن جای به نوشاد
کان جا نبود هم سر و هم تای فرامرز
با سرو سهی باد صبا وقت سحر گفت:
کای بنده بالای دلارای فرامرز
از باغ ولی عهد برون از چه شدی؟ گفت:
یا جای من است این جا یا جای فرامرز
ظلم است اگر هم چو منی جلوه گر آید
آن جا که بود جلوه گری های فرامرز
در محفل دارا چو به رقص آید، آید
رقاصه گردون به تماشای فرامرز
ور چرخ زند قطره سیماب بود لیک
سیماب که دیده است به سیمای فرامرز؟
دردا که بدین سان که بود دام دل و دین
پیچ و خم زلفین سمن سای فرامرز
ترسم که زکف سبحه نهد زاهد بی خیر
در سلسله زلف چلیپای فرامرز
اما نه که آن کور دل از غایت امساک
هرگز ندهد دل به تماشای فرامرز
او هم چو مگس عاشق حلوا بود اما
حلوای شب جمعه، نه حلوای فرامرز
قارون شود ارصوفی و گیرد ره بازار
پشمینه خرد باز نه دیبای فرامرز
خرما نبود مفت که بی چاره نه ناچار
خاید به عوض هسته خرمای فرامرز
با ساده رخان ساده دلی را چه اگر نیست
بر خاطرشان نقش تولای فرامرز
ای باد صبا جز تو کسی کو که رساند
این عرضه به خاک در دارای فرامرز؟
کای شاه جهان گرگ که در کسوت میش است
دزدی که بود خازن کالای فرامرز
بر لب سخن از جام می کوثر و در دل
دارد هوس جرعه صهبای فرامرز
احمق بود اما نه بدین مرتبه کآخر
عقبی بنهد در سر دنیای فرامرز
آخر نه مگر هر شبه در زیر توان خفت
روز ار نه توان رفت ببالای فرامرز
زین غم نخورم لیک که با این همه اخلاص
حاشا که دهد دل به تمنای فرامرز
خود باغ جنان شاه جهان راست که بیند
هر شام و سحری روی دلارای فرامرز
گر شه چو سکندر طلبد چشمه حیوان
گو می طلب از موی سمن سای فرامرز
گل یک دو سه روزی که به باغ آید در باغ
زیباست، نه هم چون رخ زیبای فرامرز
از پا فتد و بوسه زند پای فرامرز
نه سرو بود در همه تبریز و نه شمشاد
از شرم قد و قامت زیبای فرامرز
این جای به خلخ کند آن جای به نوشاد
کان جا نبود هم سر و هم تای فرامرز
با سرو سهی باد صبا وقت سحر گفت:
کای بنده بالای دلارای فرامرز
از باغ ولی عهد برون از چه شدی؟ گفت:
یا جای من است این جا یا جای فرامرز
ظلم است اگر هم چو منی جلوه گر آید
آن جا که بود جلوه گری های فرامرز
در محفل دارا چو به رقص آید، آید
رقاصه گردون به تماشای فرامرز
ور چرخ زند قطره سیماب بود لیک
سیماب که دیده است به سیمای فرامرز؟
دردا که بدین سان که بود دام دل و دین
پیچ و خم زلفین سمن سای فرامرز
ترسم که زکف سبحه نهد زاهد بی خیر
در سلسله زلف چلیپای فرامرز
اما نه که آن کور دل از غایت امساک
هرگز ندهد دل به تماشای فرامرز
او هم چو مگس عاشق حلوا بود اما
حلوای شب جمعه، نه حلوای فرامرز
قارون شود ارصوفی و گیرد ره بازار
پشمینه خرد باز نه دیبای فرامرز
خرما نبود مفت که بی چاره نه ناچار
خاید به عوض هسته خرمای فرامرز
با ساده رخان ساده دلی را چه اگر نیست
بر خاطرشان نقش تولای فرامرز
ای باد صبا جز تو کسی کو که رساند
این عرضه به خاک در دارای فرامرز؟
کای شاه جهان گرگ که در کسوت میش است
دزدی که بود خازن کالای فرامرز
بر لب سخن از جام می کوثر و در دل
دارد هوس جرعه صهبای فرامرز
احمق بود اما نه بدین مرتبه کآخر
عقبی بنهد در سر دنیای فرامرز
آخر نه مگر هر شبه در زیر توان خفت
روز ار نه توان رفت ببالای فرامرز
زین غم نخورم لیک که با این همه اخلاص
حاشا که دهد دل به تمنای فرامرز
خود باغ جنان شاه جهان راست که بیند
هر شام و سحری روی دلارای فرامرز
گر شه چو سکندر طلبد چشمه حیوان
گو می طلب از موی سمن سای فرامرز
گل یک دو سه روزی که به باغ آید در باغ
زیباست، نه هم چون رخ زیبای فرامرز
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷ - در شکایت از عمال تبریز گوید
دلی دیوانه دارم وندران درد نهان دارم
که گر پنهان کنم یا آشکارا بیم جان دارم
مرا تبریز تب خیزست و لب از شکوه لبریزست
چه آذرها به جان از ملک آذربایجان دارم
چر از ضابطان ارونق صد طعن ودق بینم
که قدری آب و ملک آن جا برای آب و نان دارم
ز بی مهران، مهران رود دل خون گشت و جان فرسود
که جزئی مزرعی در کوهسار لیقوان دارم
چنان منت کشم از عامل سهلان و اسفهلان
که گوئی کشور کاشان و ملک اصفهان دارم
ز خوان نعمت شه نعمت آبادی طلب کردم
که صد آیه غضب درشان جان از شان جان دارم
ز سربازان آتش با زخصم انداز تبریزی
هزاران عرضچی در هر گذر از هر کران دارم
همه جراره ها در چنگ و آتش پاره ها در جنگ
که پیش حمله شان پولاد را چون پرنیان دارم
رسد گر حکم والا کز زمین زی چرخ شو بالا
خدا داند که تشویش از بروج آسمان دارم
به جنگ من کند آهنگ از آن سرهنگ بی فرهنگ
که هم عارست و هم ننگ آن که نامش بر زبان دارم
علی مردان مردود آن کهن نامرد نامودود
که در اوصاف او صد داستان از باستان دارم
برات فوج شیران زان به من شد در همه ایران
که بهر طعمه پندارند مشتی استخوان دارم
که گر پنهان کنم یا آشکارا بیم جان دارم
مرا تبریز تب خیزست و لب از شکوه لبریزست
چه آذرها به جان از ملک آذربایجان دارم
چر از ضابطان ارونق صد طعن ودق بینم
که قدری آب و ملک آن جا برای آب و نان دارم
ز بی مهران، مهران رود دل خون گشت و جان فرسود
که جزئی مزرعی در کوهسار لیقوان دارم
چنان منت کشم از عامل سهلان و اسفهلان
که گوئی کشور کاشان و ملک اصفهان دارم
ز خوان نعمت شه نعمت آبادی طلب کردم
که صد آیه غضب درشان جان از شان جان دارم
ز سربازان آتش با زخصم انداز تبریزی
هزاران عرضچی در هر گذر از هر کران دارم
همه جراره ها در چنگ و آتش پاره ها در جنگ
که پیش حمله شان پولاد را چون پرنیان دارم
رسد گر حکم والا کز زمین زی چرخ شو بالا
خدا داند که تشویش از بروج آسمان دارم
به جنگ من کند آهنگ از آن سرهنگ بی فرهنگ
که هم عارست و هم ننگ آن که نامش بر زبان دارم
علی مردان مردود آن کهن نامرد نامودود
که در اوصاف او صد داستان از باستان دارم
برات فوج شیران زان به من شد در همه ایران
که بهر طعمه پندارند مشتی استخوان دارم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۰ - قائم مقام این قصیده را از قول پاشاخان ایروانی فرموده
چشمی بگشا مگر نه من آنم،
کز حسن نظیر ماه تابانم؟
با تیر نگه مگر نه فتا کم
با زلف سیه مگر نه فتانم؟
در عشوه مگر نه راحت روحم
وز غمزه مگر نه راحت جانم؟
بگسسته مگر کمند زلفینم
بشکسته مگر خدنگ مژگانم؟
چون شد که به نزد خواجگان اکنون
مانند گهر به بحر عمانم؟
زین سبزه فغان که خوابگه بگزید
در سایه سنبل گلستانم
حسن گل اگر به سبزه افزاید
زین سبزه به گل چراست نقصانم
عشاق مرا چه شد که یک سان شد
اندوه و نشاط و وصل و هجرانم؟
هیچم بفروشد آن که خواهان بود
یک دم به دو صد هزار تومانم
وان خواجه که بد اسیر و دربندم
امروز کند اسیر دربانم
آن گرمی رسته مرا چون شد
وان دسته مشتری به دکانم
در بسته به کنج حجره بنشسته
سوداگر ور شکسته را مانم
وان گاه به دست واعظی پر گوی
افتاده ز بخت بد گریبانم
چندان گوید که دل به جان آید
از روزه و از نماز و قرآنم
ای کافر ظالم، ار تو دین داری
کم گوی مگر نه من مسلمانم؟
رضوان ز کجا باغ حسن من
کو وعده دهد به باغ رضوانم
دوزخ ز کجا و نار عشق من
کو زهره برد ز نار و نبرانم
اینک به خم دو زلف جادوبین
کفری که به از هزار ایمانم
دردا که به پیش چشم این یاران
چون آینه پیش چشم کورانم
در موقف این معسکر منصور
چون زیره میان شهر کرمانم
کاری نه مرا جزین که پیوسته
بنشسته ز خود مگس همی رانم
وان بوالهوسان که گرد من بودند
هم چون مگسان پریده از خوانم
در مصر شما که دم به دم آرند
هر روزه به سوق برده یارانم
ای کاش به یک دونخ بها می کرد
زالی که گران خرد نه ارزانم
با آن که خدا گواست یوسف را
در حسن، غلام خود نمی دانم
این است که بالمثل تو پنداری
بر خرمن گل دمیده ریحانم
خطی است مگر به خدا گل رنگم
گردی است مگر به گرد مرجانم
جرمی به وجود خود نمی بینم
جز موی که رسته از زنخدانم
با موی زنخ به بر، نه خوانندم
صد مصحف اگر زبر همی خوانم
ایزد که لباس خلقتم پوشید
از کسوت حسن خواست عریانم
وین جرم دگر که کام بدخواهان
برناید ازین نحیف حمدانم
وین طرفه که غرچکی و قوادی
خواهم که کنم و لیک نتوانم
زان روی به پیش خواجگان عهد
ناکام تر از جمیع اقرانم
جز میر نظام کز وفا دارد
در حضرت خود عزیز و مهمانم
گر او ندهد گمان مبر کاید
امروز به دست یک لب نانم
با همت او فزون ز تیمورم
وز دولت او براز سلیمانم
بر شاخ ثنا و مدح او دایم
هم نغمه بلبل خوش الحانم
لیکن نه خوش آیدم که با این قوم
بر گویم از وهران چه می دانم
باری کنمش دعا و این امید
باشد ز جناب رب سبحانم
کور از قضا اگر گزندی هست
گردد به فدای او سرو جانم
کز حسن نظیر ماه تابانم؟
با تیر نگه مگر نه فتا کم
با زلف سیه مگر نه فتانم؟
در عشوه مگر نه راحت روحم
وز غمزه مگر نه راحت جانم؟
بگسسته مگر کمند زلفینم
بشکسته مگر خدنگ مژگانم؟
چون شد که به نزد خواجگان اکنون
مانند گهر به بحر عمانم؟
زین سبزه فغان که خوابگه بگزید
در سایه سنبل گلستانم
حسن گل اگر به سبزه افزاید
زین سبزه به گل چراست نقصانم
عشاق مرا چه شد که یک سان شد
اندوه و نشاط و وصل و هجرانم؟
هیچم بفروشد آن که خواهان بود
یک دم به دو صد هزار تومانم
وان خواجه که بد اسیر و دربندم
امروز کند اسیر دربانم
آن گرمی رسته مرا چون شد
وان دسته مشتری به دکانم
در بسته به کنج حجره بنشسته
سوداگر ور شکسته را مانم
وان گاه به دست واعظی پر گوی
افتاده ز بخت بد گریبانم
چندان گوید که دل به جان آید
از روزه و از نماز و قرآنم
ای کافر ظالم، ار تو دین داری
کم گوی مگر نه من مسلمانم؟
رضوان ز کجا باغ حسن من
کو وعده دهد به باغ رضوانم
دوزخ ز کجا و نار عشق من
کو زهره برد ز نار و نبرانم
اینک به خم دو زلف جادوبین
کفری که به از هزار ایمانم
دردا که به پیش چشم این یاران
چون آینه پیش چشم کورانم
در موقف این معسکر منصور
چون زیره میان شهر کرمانم
کاری نه مرا جزین که پیوسته
بنشسته ز خود مگس همی رانم
وان بوالهوسان که گرد من بودند
هم چون مگسان پریده از خوانم
در مصر شما که دم به دم آرند
هر روزه به سوق برده یارانم
ای کاش به یک دونخ بها می کرد
زالی که گران خرد نه ارزانم
با آن که خدا گواست یوسف را
در حسن، غلام خود نمی دانم
این است که بالمثل تو پنداری
بر خرمن گل دمیده ریحانم
خطی است مگر به خدا گل رنگم
گردی است مگر به گرد مرجانم
جرمی به وجود خود نمی بینم
جز موی که رسته از زنخدانم
با موی زنخ به بر، نه خوانندم
صد مصحف اگر زبر همی خوانم
ایزد که لباس خلقتم پوشید
از کسوت حسن خواست عریانم
وین جرم دگر که کام بدخواهان
برناید ازین نحیف حمدانم
وین طرفه که غرچکی و قوادی
خواهم که کنم و لیک نتوانم
زان روی به پیش خواجگان عهد
ناکام تر از جمیع اقرانم
جز میر نظام کز وفا دارد
در حضرت خود عزیز و مهمانم
گر او ندهد گمان مبر کاید
امروز به دست یک لب نانم
با همت او فزون ز تیمورم
وز دولت او براز سلیمانم
بر شاخ ثنا و مدح او دایم
هم نغمه بلبل خوش الحانم
لیکن نه خوش آیدم که با این قوم
بر گویم از وهران چه می دانم
باری کنمش دعا و این امید
باشد ز جناب رب سبحانم
کور از قضا اگر گزندی هست
گردد به فدای او سرو جانم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲ - نامه منظومی است به یکی از عمال
ای بزرگی که در دو عالم نیست
جز تو مخدوم و جز تو محبوبم
خوب اگر بگذرد به من یابد
از تو باشد همه بدو خوبم
تا تو از لطف صاحبم بودی
طالع سعد بود مصحوبم
یک دو مه پیش ازین زمهر تو بود
ماه و مهر سپهر مغلوبم
بنده راغب ز خلق بودم و خلق
راغب خلق و خلق مرغوبم
با همه بد قوارگی گفتی
ثانی یوسف بن یعقوبم
گر ز جا جستمی به عزم رکوب
مرکب چرخ بود مرکوبم
پس سپاه سعود را گفتی
خیل نخلند و بنده یعسوبم
این زمان بین که چون بساط زمین
می کند گاو خر لگد کوبم
چرخ گردون زخوشه پروین
دسته می بست بهر جاروبم
طالبان مرا نگر کامروز
همه را مستفید و مطلوبم
گر به درگاه جاه تو گذرد
عمر بر این سیاق و اسلوبم
واکنم نطق بسته را کآخر
من نه از سنگم و نه از چوبم
صبرم از حد گذشت پنداری
بنده قائم مقام ایوبم
چند ازین وعده ها که یاد آرید
همه از وعده های عرقوبم
من نه آنم که چون تو کذابی
بفریبد به وعد مکذوبم
خیز کلک و دوات و دفتر خواه
تا نویسی جواب مکتوبم
ورنه ظاهر کنم که اکنون باز
من نه مخذولم و نه مکنونم
آسمان و زیمن بر آشوبند
با تو آن دم که من بر آشوبم
شغل من صدق صرف بود و کنون،
به همان شغل باز منصوبم
بل که در خیل اصدقای عباد
تا به روز حساب محسوبم
مر ترا سر به صدمه باید کوفت
گر تو بدهی به طعنه سر کوبم
خائنی چون ترا غضب شاید
من چرا بی گناه مغضوبم؟
ناهب مال شه توئی و ترا،
دفع باید، نه من که منهوبم
نه شنیدی که کدخدای عراق
هم درین سال کرد مسلوبم
من چو آئینه ام برابر تو
راست بینی که بنده معیوبم
تا توئی حاجب اندرین درگاه
شکرلله که بنده محجوبم
جز تو مخدوم و جز تو محبوبم
خوب اگر بگذرد به من یابد
از تو باشد همه بدو خوبم
تا تو از لطف صاحبم بودی
طالع سعد بود مصحوبم
یک دو مه پیش ازین زمهر تو بود
ماه و مهر سپهر مغلوبم
بنده راغب ز خلق بودم و خلق
راغب خلق و خلق مرغوبم
با همه بد قوارگی گفتی
ثانی یوسف بن یعقوبم
گر ز جا جستمی به عزم رکوب
مرکب چرخ بود مرکوبم
پس سپاه سعود را گفتی
خیل نخلند و بنده یعسوبم
این زمان بین که چون بساط زمین
می کند گاو خر لگد کوبم
چرخ گردون زخوشه پروین
دسته می بست بهر جاروبم
طالبان مرا نگر کامروز
همه را مستفید و مطلوبم
گر به درگاه جاه تو گذرد
عمر بر این سیاق و اسلوبم
واکنم نطق بسته را کآخر
من نه از سنگم و نه از چوبم
صبرم از حد گذشت پنداری
بنده قائم مقام ایوبم
چند ازین وعده ها که یاد آرید
همه از وعده های عرقوبم
من نه آنم که چون تو کذابی
بفریبد به وعد مکذوبم
خیز کلک و دوات و دفتر خواه
تا نویسی جواب مکتوبم
ورنه ظاهر کنم که اکنون باز
من نه مخذولم و نه مکنونم
آسمان و زیمن بر آشوبند
با تو آن دم که من بر آشوبم
شغل من صدق صرف بود و کنون،
به همان شغل باز منصوبم
بل که در خیل اصدقای عباد
تا به روز حساب محسوبم
مر ترا سر به صدمه باید کوفت
گر تو بدهی به طعنه سر کوبم
خائنی چون ترا غضب شاید
من چرا بی گناه مغضوبم؟
ناهب مال شه توئی و ترا،
دفع باید، نه من که منهوبم
نه شنیدی که کدخدای عراق
هم درین سال کرد مسلوبم
من چو آئینه ام برابر تو
راست بینی که بنده معیوبم
تا توئی حاجب اندرین درگاه
شکرلله که بنده محجوبم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳ - در مدح ظل السلطان علی شاه فرماید
نو بهارست بیا تا طرب از سر گیریم
سال نو بار غم کهنه ز دل بر گیریم
چون ربیع و رمضان هر دو به یک بار آیند
روزه گیریم ولی در مه دیگر گیریم
حیف باشد که می صافی احمر بنهیم،
از کف این فصل و، پی صوفی ابتر گیریم
گر، به در یوزه یکی کوزه می دست دهد
بار این روزه سی روزه ز سر برگیریم
صوفیان گر همه پیرامن منبر گیرند
گر، به دست افتدمان دامن دلبر گیریم
سبحه گر باید ازان زلف مسلسل سازیم
مصحف ار شاید ازان خط معنبر گیریم
چون گل حمرا بر گل بن خضرا بکشفت
از بتی ساده بطی باده احمر گیریم
باده روشن در ساحت گلشن نوشیم
طره سنبل در پای صنوبر گیریم
جنت باقی در چهره ساقی بینیم
شربت کوثر از چشمه ساغر گیریم
زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد
ما به نقد این جا، این جنت و کوثر گیریم
وگر از جوی عسل حرف مکرر گوید
ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گیریم
زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط
ساغری از کف آن ماه منور گیریم
سبزه چون با سمن و یاسمن آمد به چمن
نسخه ای از خط آن سر و سمن بر، گیریم
در چنین فصلی انصاف کجا رفته که ما،
ترک عیش و طرب و ساقی و ساغر گیریم؟
گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا
کافریم ارنه پی مذهب دیگر گیریم
چون دگر طاقت احکام پیمبر نبود
لاجرم طاعت هم نام پیمبر گیریم
گوهر کان بروجرد محمد که به نام
از همه عالم امکانش برتر گیریم
آن که چون کلک گوهر بارش رفتار کند
جیب و دامان ورق پر در و گوهر گیریم
کلک او را به غلط آهوی تبت گوئیم
خط او را به خطا نافه اذفر گیریم
بس خطا باشد اگر نافه آهوی ختا
با خط منشی شه زاده برابر گیریم
قره العین شهنشاه علی شاه که صد،
هم چو جمشید و فریدونش چاکر گیریم
سایه سایه یزدان که ز خورشید رخش
پرتوی ز انجم این طاق مخضر گیریم
نی خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را
از یکی ذره درین معنی کم تر گیریم
آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان
هم چو داوود و سلیمان پیمبر گیریم
با ولی عهد شهنشاهش اما و ابا
چون دو سرور که ززهرا و ز حیدر گیریم
دو جهان بین جهان بان را در هر دو جهان
روشن از طلعت این هر دو برادر گیریم
میل آن را همه با جوشن و مغفر بینیم
ذیل این را همه در مسجد و منبر گیریم
بزم آن را همه چون روضه رضوان خواهیم
رزم این را همه با ناله تندر گیریم
عزم آن را همه آرایش لشکر دانیم
حزم این را همه آرامش کشور گیریم
عیش آن را همه مجموع و منظم نگریم
جیش این را همه منصور و مظفر گیریم
صدق این را همه چون جعفر صادق نگریم
تیغ آن را همه چون حیدر صف در گیریم
هوش این را همه با نغمه بربط شنویم
گوش آن را همه با ناله تندر گیریم
رای والای ترا عقل مجرد خوانیم
روی زیبای ترا روح مصور گیریم
خوی دل جوی ترا خلد مقدس یابیم
جود موجود ترا رزق مقدر گیریم
تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند
مشک و عنبر را بویا و معطر گیریم
تا به ذیل علمت عهد توسل بستند
ماه و پروین را تابان و منور گیریم
خیل خدام ترا یک سره در زهد و ورع
سید و سرور و سلمان و ابوذر گیریم
جز یکی منشی بدکار که در شنعت او
از فحول فضلا حجت و محضر گیریم
ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،
آگه از رسم و ره منشی دفتر گیریم
زان چه هم نام نبی کرد در احکام نبی
داستان دگر اندر صف محشر گیریم
ای برازنده خدیوی که به تائید خدای
تاج را بر تو برازنده و در خور گیریم
زان ترا شاه جهان افسر شاهی بخشید
که ترا بر سر شاهان همه افسر گیریم
خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،
پرده از راز نهان پیش شهان برگیریم
گر اشارت کنی امروز و اجازت بخشی،
با وزیر الوزرا این سخن اندر گیریم
آن که در رای تو چون عرض جهان عرضه دهد
عقل را واله و سرگشته و ابتر گیریم
آن که طرزش را در چاکری حضرت تو،
راست مانند ارسطو و سکندر گیریم
ای وزیری که ز انصاف تو در کشور ری
دست شاهین را کوته ز کبوتر گیریم
چون پسندی تو که در عهد تو ما ساده رخان
پرده عصمت و ناموس ز رخ برگیریم؟
یا رخی را که چو خور در خور مستوری نیست
هم چو زشتان جهان در پس معجر گیریم؟
یا چو مابونان کوبنده قادر طلبیم
یا چو خاتونان روبنده و چادر گیریم؟
ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال
پایه رفعت بالاتر و برتر گیریم
سخن ار گوئیم چون صاحب وصابی گوئیم
قلم ار گیریم چون مانی و آزر گیریم
حجره را با رخ افروخته خلخ سازیم
خانه را با قد افراخنه کشمر گیریم
همه از سنگ و گل و آب و نمک خیزد و ما،
از گل و لاله و لعل و می و شکر گیریم
باغ حسن ار زسلاطین جهان بستانیم
سیم و زر را به من از بهمن و نوذر گیریم
کاتب شاه جهانیم و زخورشید شهان
سرهر سال دو صد بدره مقرر گیریم
با چنین پایه چرا باید در سوق فسوق
صدفی سیم فروشیم و کفی زر گیریم؟
ما که خود محور افلاک جلالیم چرا
محور اندر کره ردف مدور گیریم؟
داوری در بر صدر الوزرا آوردیم
تا ازان کافر بد مذهب، کیفر گیریم
زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر
انتقامی خوش از آن پیر معمر گیریم
داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،
به دعای ملک اعظم اکبر گیریم
دادگر فتح علی شاه که ذرات وجود
همه را با خط فرمانش یک سر گیریم
تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،
زیب تخت و کمر و یاره و افسر گیریم
دوستانش را چون گل به بهاران نگریم
دشمنانش را چون خار در آذر گیریم
سال نو بار غم کهنه ز دل بر گیریم
چون ربیع و رمضان هر دو به یک بار آیند
روزه گیریم ولی در مه دیگر گیریم
حیف باشد که می صافی احمر بنهیم،
از کف این فصل و، پی صوفی ابتر گیریم
گر، به در یوزه یکی کوزه می دست دهد
بار این روزه سی روزه ز سر برگیریم
صوفیان گر همه پیرامن منبر گیرند
گر، به دست افتدمان دامن دلبر گیریم
سبحه گر باید ازان زلف مسلسل سازیم
مصحف ار شاید ازان خط معنبر گیریم
چون گل حمرا بر گل بن خضرا بکشفت
از بتی ساده بطی باده احمر گیریم
باده روشن در ساحت گلشن نوشیم
طره سنبل در پای صنوبر گیریم
جنت باقی در چهره ساقی بینیم
شربت کوثر از چشمه ساغر گیریم
زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد
ما به نقد این جا، این جنت و کوثر گیریم
وگر از جوی عسل حرف مکرر گوید
ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گیریم
زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط
ساغری از کف آن ماه منور گیریم
سبزه چون با سمن و یاسمن آمد به چمن
نسخه ای از خط آن سر و سمن بر، گیریم
در چنین فصلی انصاف کجا رفته که ما،
ترک عیش و طرب و ساقی و ساغر گیریم؟
گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا
کافریم ارنه پی مذهب دیگر گیریم
چون دگر طاقت احکام پیمبر نبود
لاجرم طاعت هم نام پیمبر گیریم
گوهر کان بروجرد محمد که به نام
از همه عالم امکانش برتر گیریم
آن که چون کلک گوهر بارش رفتار کند
جیب و دامان ورق پر در و گوهر گیریم
کلک او را به غلط آهوی تبت گوئیم
خط او را به خطا نافه اذفر گیریم
بس خطا باشد اگر نافه آهوی ختا
با خط منشی شه زاده برابر گیریم
قره العین شهنشاه علی شاه که صد،
هم چو جمشید و فریدونش چاکر گیریم
سایه سایه یزدان که ز خورشید رخش
پرتوی ز انجم این طاق مخضر گیریم
نی خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را
از یکی ذره درین معنی کم تر گیریم
آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان
هم چو داوود و سلیمان پیمبر گیریم
با ولی عهد شهنشاهش اما و ابا
چون دو سرور که ززهرا و ز حیدر گیریم
دو جهان بین جهان بان را در هر دو جهان
روشن از طلعت این هر دو برادر گیریم
میل آن را همه با جوشن و مغفر بینیم
ذیل این را همه در مسجد و منبر گیریم
بزم آن را همه چون روضه رضوان خواهیم
رزم این را همه با ناله تندر گیریم
عزم آن را همه آرایش لشکر دانیم
حزم این را همه آرامش کشور گیریم
عیش آن را همه مجموع و منظم نگریم
جیش این را همه منصور و مظفر گیریم
صدق این را همه چون جعفر صادق نگریم
تیغ آن را همه چون حیدر صف در گیریم
هوش این را همه با نغمه بربط شنویم
گوش آن را همه با ناله تندر گیریم
رای والای ترا عقل مجرد خوانیم
روی زیبای ترا روح مصور گیریم
خوی دل جوی ترا خلد مقدس یابیم
جود موجود ترا رزق مقدر گیریم
تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند
مشک و عنبر را بویا و معطر گیریم
تا به ذیل علمت عهد توسل بستند
ماه و پروین را تابان و منور گیریم
خیل خدام ترا یک سره در زهد و ورع
سید و سرور و سلمان و ابوذر گیریم
جز یکی منشی بدکار که در شنعت او
از فحول فضلا حجت و محضر گیریم
ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،
آگه از رسم و ره منشی دفتر گیریم
زان چه هم نام نبی کرد در احکام نبی
داستان دگر اندر صف محشر گیریم
ای برازنده خدیوی که به تائید خدای
تاج را بر تو برازنده و در خور گیریم
زان ترا شاه جهان افسر شاهی بخشید
که ترا بر سر شاهان همه افسر گیریم
خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،
پرده از راز نهان پیش شهان برگیریم
گر اشارت کنی امروز و اجازت بخشی،
با وزیر الوزرا این سخن اندر گیریم
آن که در رای تو چون عرض جهان عرضه دهد
عقل را واله و سرگشته و ابتر گیریم
آن که طرزش را در چاکری حضرت تو،
راست مانند ارسطو و سکندر گیریم
ای وزیری که ز انصاف تو در کشور ری
دست شاهین را کوته ز کبوتر گیریم
چون پسندی تو که در عهد تو ما ساده رخان
پرده عصمت و ناموس ز رخ برگیریم؟
یا رخی را که چو خور در خور مستوری نیست
هم چو زشتان جهان در پس معجر گیریم؟
یا چو مابونان کوبنده قادر طلبیم
یا چو خاتونان روبنده و چادر گیریم؟
ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال
پایه رفعت بالاتر و برتر گیریم
سخن ار گوئیم چون صاحب وصابی گوئیم
قلم ار گیریم چون مانی و آزر گیریم
حجره را با رخ افروخته خلخ سازیم
خانه را با قد افراخنه کشمر گیریم
همه از سنگ و گل و آب و نمک خیزد و ما،
از گل و لاله و لعل و می و شکر گیریم
باغ حسن ار زسلاطین جهان بستانیم
سیم و زر را به من از بهمن و نوذر گیریم
کاتب شاه جهانیم و زخورشید شهان
سرهر سال دو صد بدره مقرر گیریم
با چنین پایه چرا باید در سوق فسوق
صدفی سیم فروشیم و کفی زر گیریم؟
ما که خود محور افلاک جلالیم چرا
محور اندر کره ردف مدور گیریم؟
داوری در بر صدر الوزرا آوردیم
تا ازان کافر بد مذهب، کیفر گیریم
زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر
انتقامی خوش از آن پیر معمر گیریم
داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،
به دعای ملک اعظم اکبر گیریم
دادگر فتح علی شاه که ذرات وجود
همه را با خط فرمانش یک سر گیریم
تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،
زیب تخت و کمر و یاره و افسر گیریم
دوستانش را چون گل به بهاران نگریم
دشمنانش را چون خار در آذر گیریم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۴ - در تشویق ولی عهد برای راندن سپاه روس از ایران
دوشم به وثاق آمد آن خسرو خوبان
می خورده و خوی کرده و خندان وغزل خوان
جان های عزیزان همه در چاه زنخدان
دل های پریشان همه در زلف پریشان
زلفش به شکار اندر، زان حلقه فتاک
چشمش به خمار اندر، زان غمزه فتان
از غمزه این بیدار، بس فتنه خفته
در حلقه آن پیدا، بس جادوی پنهان
خورشید فروزانش در پرده ظلمات
وز آتش سوزانش سرچشمه حیوان
گوئی پریئی در شده در کسوت آدم
گوئی ملکی آمده بر صورت انسان
آویخته از سرو سهی دسته سنبل
آمیخته با سبزه تر لاله نعمان
سنبل نه زره ور بود و سرو زره دار
لاله نه زره سا بود و سبزه زره سان
کس سروندیدست که بی معجز عیسی
از زنده بگیرد دل و ، در مرده دمد جان
سنبل نشنیدیم که بی معجز داوود
خورشید به جوشن کند و ماه به خفتان
هر لاله نیارد خفت بر فرش زبر جد
هر سبزه نباشد جفت با حقه مرجان
این سبزه مگر سرزده از گلشن فردوس
این لاله مگر آمده از روضه رضوان
در تابم ازان سنبل پرتاب که در شهر
دل دزدد و جان خواهد و هم باز به تاوان
بشکسته خود و هم خود بشکسته بسی دل
بر بسته خود و هم خود بر بسته بسی جان
افکنده بسی دام بلا در ره جان ها
افشانده بسی خون دل از دیده به دامان
بربسته بسی پای گرفتار ز رفتار
بگشوده همی دست ستم کار به دستان
مرغی است که بر گلبن طورست به پرواز
زاغی است که در گلشن خلدست به جولان
بر نور عیان آرد پیرایه ظلمت
در کفر نهان دارد سرمایه ایمان
کافرش توان گفت و مسلمان توان خواند
گر خلد به کافر سزد، آتش به مسلمان
شیطان بود ار شیطان مر خلد برین را
پیوسته ز دستان دهد آرایش بستان
هر آدمئی را دو ملک باشد هم راه
نه هر ملکی باشد هم سر به دو شیطان
آشفته دلی دیدم در حلقه آن زلف
چون گوی که سرگشته بود در خم چوگان
بی چاره و درمانده و آواره و دروای
بشکسته و سرگشته و بر بسته و حیران
گفتم: نه توئی آن من، آهی بزد و گفت:
انصاف بده جز دل تو کیست بدین سان؟
گفتم: چه گنه کردی کامروز بدین حال،
هم بسته به زنجیری و هم خسته به زندان؟
گفت: این گنه از تست که جز تو نه شنیدم
پیرانه سر افتد دگری در پی طفلان
بازست ترا دیده و من بسته به تهمت
شوخ است ترا خاطر و من خسته به بهتان
وین طرفه که در زمره دانایان خود را،
بشماری و بسپاری دل در کف نادان
گاهی به یکی خواجه سپاریم که باشد،
دل کندن از و مشکل و جان دادن آسان
گاهی به یک بنده فروشیم که گردد،
او خواجه فرمان ده و تو بنده فرمان
تا دیده نظر باز و نظر باشد غماز،
گه خسته کند اینم و گه بسته کند آن
گر طالب دنیائی بگریز ز شنعت
ور صاحب تقوائی پرهیز زعصیان
گفتم: به خدا از تو پناهم که نداری،
شرم از من، و ننگ از خود، و اندیشه ز یزدان
در تاب کمندی که همی جوئی پر خاش
وز تب به گزندی که همی گوئی هذیان
گوئی توئی آن کاتب کاذب که به هر کس،
هر دم به حسد گوید صد تهمت و بهتان
نه تخم سپندی که به آتش جهد از جای
نه زال نژندی که به شیون کند افغان
کم گوی و ازین گفتن عذر آر به تو به
شرم آرو برین دعوی در کش خط بطلان
زیرا که منم چاکر سلطان و نه زیبد،
این تهمت و این نسبت بر چاکر سلطان
عباس شه آن است که با چاکری او
فرصت نکند کس که کند خواب و خورد نان
گر زندگئی دارم از بندگی اوست
چونان که به خون زنده بماندرگ شریان
با خدمت دیوان و گرفتاری بسیار
با رنج سفرها و خطرهای فراوان
کو فرصت بنهادن دل در بر دل بر؟
کو مهلت افشاندن جان در ره جانان؟
هر شب منم و شمع و رقم های پیاپی
هر روز من و جمع و سخن های پریشان
تا صبح نگارنده اوراق رسائل
تا شام سپارنده اطراف بیابان
بر دست گهی خامه و استاده به یک پای
در پیش گهی جاده و بنشسته به یکران
بنوشته گهی نامه اسرار به خلوت
بر خوانده گهی دفتر اخبار به دیوان
بنهفته گهی بیعت، بگرفته ز ار من
پوشیده گهی پیمان بر بسته به شروان
گه ملتزم پاس که شاه است به مشکوی
گه بر در کریاس که بارست به ایوان
ایوان چو سپهری که بر او ثابت و سیار
مشکو چو بهشتی که در و حوری و غلمان
بر روشن آن لمعه انوار ثواقب
در گلشن این نغمه مرغان خوش الحان
لحنی که بود نغمه گر حنجر داوود
نوری که بود راه بر موسی عمران
چون ماه بران منظر شاه است به خرگاه
چون سرودرین گلشن داراست خرامان
دارای عجم، وارث جم، خسرو عالم،
خورشید شهان، شاه جهان، سایه یزدان
جمشید زمان فتح علی شاه که تیغش
هم قاطع کفر آمد، هم قامع کفران
هم تخت ازو خرم، و هم بخت و هم اقبال
هم جودبه او زنده و هم عدل و هم احسان
رخشنده و بخشنده نه ماه است و نه خورشید
با تیغ سرافشانش و با دست زر افشان
با گوهر تیغش که کند روی زمین لعل
گو: گوهر رخشان ندهد کوه بدخشان
با اشک بد اندیشش کافاق کند پر
گو:لولو لالا نشود قطره نیسان
تا پور پناهش به پناه آمد، آمد
جوشان و خروشان و سبک خیز و سپه ران
اینک سپهی گشن به تایید خداوند
زی خطه ارمن کشد از ساحت ایران
دل کنده ز مشکوی و سپه رانده به مشکین
بگذشته ز ایوان و روان گشته به میدان
گوئی که حرام است بر او راحت و آرام
مادام که بیرون نکند روس ز اران
یارب مددی ده که درین رکضت مسعود
اعوانش به نصرت رسد، اعداش به خذلان
جان ها همه قربانش شود گر چه به انصاف
من شرم کنم زان که به قربانش کنم جان
می خورده و خوی کرده و خندان وغزل خوان
جان های عزیزان همه در چاه زنخدان
دل های پریشان همه در زلف پریشان
زلفش به شکار اندر، زان حلقه فتاک
چشمش به خمار اندر، زان غمزه فتان
از غمزه این بیدار، بس فتنه خفته
در حلقه آن پیدا، بس جادوی پنهان
خورشید فروزانش در پرده ظلمات
وز آتش سوزانش سرچشمه حیوان
گوئی پریئی در شده در کسوت آدم
گوئی ملکی آمده بر صورت انسان
آویخته از سرو سهی دسته سنبل
آمیخته با سبزه تر لاله نعمان
سنبل نه زره ور بود و سرو زره دار
لاله نه زره سا بود و سبزه زره سان
کس سروندیدست که بی معجز عیسی
از زنده بگیرد دل و ، در مرده دمد جان
سنبل نشنیدیم که بی معجز داوود
خورشید به جوشن کند و ماه به خفتان
هر لاله نیارد خفت بر فرش زبر جد
هر سبزه نباشد جفت با حقه مرجان
این سبزه مگر سرزده از گلشن فردوس
این لاله مگر آمده از روضه رضوان
در تابم ازان سنبل پرتاب که در شهر
دل دزدد و جان خواهد و هم باز به تاوان
بشکسته خود و هم خود بشکسته بسی دل
بر بسته خود و هم خود بر بسته بسی جان
افکنده بسی دام بلا در ره جان ها
افشانده بسی خون دل از دیده به دامان
بربسته بسی پای گرفتار ز رفتار
بگشوده همی دست ستم کار به دستان
مرغی است که بر گلبن طورست به پرواز
زاغی است که در گلشن خلدست به جولان
بر نور عیان آرد پیرایه ظلمت
در کفر نهان دارد سرمایه ایمان
کافرش توان گفت و مسلمان توان خواند
گر خلد به کافر سزد، آتش به مسلمان
شیطان بود ار شیطان مر خلد برین را
پیوسته ز دستان دهد آرایش بستان
هر آدمئی را دو ملک باشد هم راه
نه هر ملکی باشد هم سر به دو شیطان
آشفته دلی دیدم در حلقه آن زلف
چون گوی که سرگشته بود در خم چوگان
بی چاره و درمانده و آواره و دروای
بشکسته و سرگشته و بر بسته و حیران
گفتم: نه توئی آن من، آهی بزد و گفت:
انصاف بده جز دل تو کیست بدین سان؟
گفتم: چه گنه کردی کامروز بدین حال،
هم بسته به زنجیری و هم خسته به زندان؟
گفت: این گنه از تست که جز تو نه شنیدم
پیرانه سر افتد دگری در پی طفلان
بازست ترا دیده و من بسته به تهمت
شوخ است ترا خاطر و من خسته به بهتان
وین طرفه که در زمره دانایان خود را،
بشماری و بسپاری دل در کف نادان
گاهی به یکی خواجه سپاریم که باشد،
دل کندن از و مشکل و جان دادن آسان
گاهی به یک بنده فروشیم که گردد،
او خواجه فرمان ده و تو بنده فرمان
تا دیده نظر باز و نظر باشد غماز،
گه خسته کند اینم و گه بسته کند آن
گر طالب دنیائی بگریز ز شنعت
ور صاحب تقوائی پرهیز زعصیان
گفتم: به خدا از تو پناهم که نداری،
شرم از من، و ننگ از خود، و اندیشه ز یزدان
در تاب کمندی که همی جوئی پر خاش
وز تب به گزندی که همی گوئی هذیان
گوئی توئی آن کاتب کاذب که به هر کس،
هر دم به حسد گوید صد تهمت و بهتان
نه تخم سپندی که به آتش جهد از جای
نه زال نژندی که به شیون کند افغان
کم گوی و ازین گفتن عذر آر به تو به
شرم آرو برین دعوی در کش خط بطلان
زیرا که منم چاکر سلطان و نه زیبد،
این تهمت و این نسبت بر چاکر سلطان
عباس شه آن است که با چاکری او
فرصت نکند کس که کند خواب و خورد نان
گر زندگئی دارم از بندگی اوست
چونان که به خون زنده بماندرگ شریان
با خدمت دیوان و گرفتاری بسیار
با رنج سفرها و خطرهای فراوان
کو فرصت بنهادن دل در بر دل بر؟
کو مهلت افشاندن جان در ره جانان؟
هر شب منم و شمع و رقم های پیاپی
هر روز من و جمع و سخن های پریشان
تا صبح نگارنده اوراق رسائل
تا شام سپارنده اطراف بیابان
بر دست گهی خامه و استاده به یک پای
در پیش گهی جاده و بنشسته به یکران
بنوشته گهی نامه اسرار به خلوت
بر خوانده گهی دفتر اخبار به دیوان
بنهفته گهی بیعت، بگرفته ز ار من
پوشیده گهی پیمان بر بسته به شروان
گه ملتزم پاس که شاه است به مشکوی
گه بر در کریاس که بارست به ایوان
ایوان چو سپهری که بر او ثابت و سیار
مشکو چو بهشتی که در و حوری و غلمان
بر روشن آن لمعه انوار ثواقب
در گلشن این نغمه مرغان خوش الحان
لحنی که بود نغمه گر حنجر داوود
نوری که بود راه بر موسی عمران
چون ماه بران منظر شاه است به خرگاه
چون سرودرین گلشن داراست خرامان
دارای عجم، وارث جم، خسرو عالم،
خورشید شهان، شاه جهان، سایه یزدان
جمشید زمان فتح علی شاه که تیغش
هم قاطع کفر آمد، هم قامع کفران
هم تخت ازو خرم، و هم بخت و هم اقبال
هم جودبه او زنده و هم عدل و هم احسان
رخشنده و بخشنده نه ماه است و نه خورشید
با تیغ سرافشانش و با دست زر افشان
با گوهر تیغش که کند روی زمین لعل
گو: گوهر رخشان ندهد کوه بدخشان
با اشک بد اندیشش کافاق کند پر
گو:لولو لالا نشود قطره نیسان
تا پور پناهش به پناه آمد، آمد
جوشان و خروشان و سبک خیز و سپه ران
اینک سپهی گشن به تایید خداوند
زی خطه ارمن کشد از ساحت ایران
دل کنده ز مشکوی و سپه رانده به مشکین
بگذشته ز ایوان و روان گشته به میدان
گوئی که حرام است بر او راحت و آرام
مادام که بیرون نکند روس ز اران
یارب مددی ده که درین رکضت مسعود
اعوانش به نصرت رسد، اعداش به خذلان
جان ها همه قربانش شود گر چه به انصاف
من شرم کنم زان که به قربانش کنم جان
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۲ - در سال شکست چوپان اوغلی گفته و بر روی توپ هایی که از لشکر عثمانی گرفتند حک کردند