عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۳ - مجملی از وضع جغرافی و حسن موقع طبیعی ایران
خوشا مرز ایران عنبر نسیم
که خاکش گرامی تر از زر و سیم
زمینش همه عنبر و مشک ناب
به جوی اندرش آب در خوشاب
فضایش چو مینو به رنگ و نگار
به یک سو زمستان و دگر سو بهار
همه کوهسارش چو خلد برین
همه مرغزارش خوش و دل نشین
هوایش موافق بهر آدمی
زمینش سراسر پر از خرمی
گلابست در جویبارش روان
همی پیر گردد زآبش جوان
به هر سوی این ملک با آفرین
یکی بوم فرخنده بینی گزین
گر از فارس گویی بهشتی خوش است
همه مرغ آن خرم و دلکش است
هوا خوش گوار و زمین پرنگار
نه سرد و نه گرم و همیشه بهار
چو پاکان شیراز پاکی نهاد
نباشد که رحمت بر آن خاک باد
کسی اندر آن بوم آباد نیست
به کام از دل و جان خود شاد نیست
به یک سوی اهواز مینو سرشت
که سبز است و خرم چو باغ بهشت
شکرخیز خاکی نباشد چنان
که زرنوش بودش یکی شارسان
دی و آذر و بهمن و فروردین
همیشه پر از لاله بینی زمین
گر از ملک کرمان سرایم رواست
که هندوستانی خوش آب و هواست
در آن مرز فرخنده ی ارجمند
بهر سال زاید دو ره گوسفند
همان زابل از مصر ارزنده تر
زقنوج و کشمر فروزنده تر
به نزد کسی کو بود فرهمند
یکی نیل کوچک بود هیرمند
خراسان زچین و ختن خوش تر است
که خاکش به مانند مشک تر است
همه باغ او بوستان نعم
همه راغ او گلستان ارم
صباح نشابور و شام طبس
زخوبی آن مرز فرخنده بس
صفاهان چنو در جهان شهر نیست
نداند کش اندر خرد بهر نیست
همه ساله خندان لب جویبار
به کوه اندران کبک و گور و شکار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
خوشا حال آن مرغ دستان سرای
که دارد در آن بوم فرخنده جای
نظنز و سور طرق و قهرود و تار
بود خاکشان هم چو مشک تتار
عروس جهان ست ملک اراک
که سرتاسرش مشک بیز است خاک
درخت گل و سبزه آب روان
طرب آرد از بهر پیر و جوان
هم از عهد جمشید و کاوس کی
نبود است ملکی به خوبی چو ری
که البرز کوه است جای غباد
مکان فریدون با فر و داد
دگر آذر آبادگان کشوریست
که بر روم و شامش بسی برتری ست
خوی و خمسه و ارمی و اردبیل
همه مشک بیزاست
گر آیی سوی رشت و مازندران
پر از سبزه بینی کران تا کران
همه بوستانش سراسر گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است
زهی خاک ایران که از گاه جم
مکان کرامت همی بد عجم
خجسته برو بوم ایران که شیر
همی پروراند گوان دلیر
چنو مرز با ارز آباد باد
همیشه برو بومش آباد باد
مرا تا چه کردم که چرخ بلند
از آن خاک پاکم به غربت فکند
به روم از برای چه دارم وطن
که زندان شد این ملک بر جان من
خوشا روزگاران پیشین زمان
که بودم به ایران زمین شادمان
چه شد مایه هجر و آوارگی
که این چاره جستم زبیچارگی
که خاکش گرامی تر از زر و سیم
زمینش همه عنبر و مشک ناب
به جوی اندرش آب در خوشاب
فضایش چو مینو به رنگ و نگار
به یک سو زمستان و دگر سو بهار
همه کوهسارش چو خلد برین
همه مرغزارش خوش و دل نشین
هوایش موافق بهر آدمی
زمینش سراسر پر از خرمی
گلابست در جویبارش روان
همی پیر گردد زآبش جوان
به هر سوی این ملک با آفرین
یکی بوم فرخنده بینی گزین
گر از فارس گویی بهشتی خوش است
همه مرغ آن خرم و دلکش است
هوا خوش گوار و زمین پرنگار
نه سرد و نه گرم و همیشه بهار
چو پاکان شیراز پاکی نهاد
نباشد که رحمت بر آن خاک باد
کسی اندر آن بوم آباد نیست
به کام از دل و جان خود شاد نیست
به یک سوی اهواز مینو سرشت
که سبز است و خرم چو باغ بهشت
شکرخیز خاکی نباشد چنان
که زرنوش بودش یکی شارسان
دی و آذر و بهمن و فروردین
همیشه پر از لاله بینی زمین
گر از ملک کرمان سرایم رواست
که هندوستانی خوش آب و هواست
در آن مرز فرخنده ی ارجمند
بهر سال زاید دو ره گوسفند
همان زابل از مصر ارزنده تر
زقنوج و کشمر فروزنده تر
به نزد کسی کو بود فرهمند
یکی نیل کوچک بود هیرمند
خراسان زچین و ختن خوش تر است
که خاکش به مانند مشک تر است
همه باغ او بوستان نعم
همه راغ او گلستان ارم
صباح نشابور و شام طبس
زخوبی آن مرز فرخنده بس
صفاهان چنو در جهان شهر نیست
نداند کش اندر خرد بهر نیست
همه ساله خندان لب جویبار
به کوه اندران کبک و گور و شکار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
خوشا حال آن مرغ دستان سرای
که دارد در آن بوم فرخنده جای
نظنز و سور طرق و قهرود و تار
بود خاکشان هم چو مشک تتار
عروس جهان ست ملک اراک
که سرتاسرش مشک بیز است خاک
درخت گل و سبزه آب روان
طرب آرد از بهر پیر و جوان
هم از عهد جمشید و کاوس کی
نبود است ملکی به خوبی چو ری
که البرز کوه است جای غباد
مکان فریدون با فر و داد
دگر آذر آبادگان کشوریست
که بر روم و شامش بسی برتری ست
خوی و خمسه و ارمی و اردبیل
همه مشک بیزاست
گر آیی سوی رشت و مازندران
پر از سبزه بینی کران تا کران
همه بوستانش سراسر گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است
زهی خاک ایران که از گاه جم
مکان کرامت همی بد عجم
خجسته برو بوم ایران که شیر
همی پروراند گوان دلیر
چنو مرز با ارز آباد باد
همیشه برو بومش آباد باد
مرا تا چه کردم که چرخ بلند
از آن خاک پاکم به غربت فکند
به روم از برای چه دارم وطن
که زندان شد این ملک بر جان من
خوشا روزگاران پیشین زمان
که بودم به ایران زمین شادمان
چه شد مایه هجر و آوارگی
که این چاره جستم زبیچارگی
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۹
باد صبح است که مشاطه جعد چمن است
یا دم عیسی پیوند نسیم سمن است
نکهت نافه مشگ است نه نافه است نه مشگ
اثر آه جگر سوخته ای همچو من است
نفس سرد گرم رو از بهر چراست؟
یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است
یارب این شیوه نو چیست؟ که از جنبش باد
طره لاله پر از نافه مشگ ختن است
باد با دست تهی بر سر خس تاج نه است
ابر با دامن تر بر دل گل نوبه زن است
خرقه مخروق کند از سر حالت گل و صبح
کاین بر آن عاشق و آن بر دم این مفتن است؟
دیده مرده نرگس همه گریان نگرد
به سوی لاله که او زنده اندر کفن است
بید یا سج زن باغست و صبا حلقه ربای
ابر ناورد کن و صاعقه زوبین فگن است
لاله و گل را زاندیشه آن عمر که نیست
گر دلی هست همه ساله به غم ممتحن است
گنبد گل چو ز هم رفت به بادی گروست
قحف لاله چو تهی شد به دمی مرتهن است
گل اگر یوسف عهدست عجب نبود از آنک
رود نیلش قدح و ملکت مصرش چمن است
گل چو یوسف نبود من غلطم نیک برفت
آنچنان غرقه به خون کوست مگر پیرهن است
قفس خاک پر از زمزمه فاخته است
مجمر باغ پر از لخلخه نسترن است
بوی شیر از دهن سوسن از آن می آید
که هنوزش سر پستان صبا در دهن است
ده زبانست و نگوید سخن و حق با اوست
با چنان عمر که اوراست چه جای سخن است
سبزه گر نیمچه بر آب کشد باکی نیست
کاب را روز و شب از باده ز ره در بدن است
آنکه در باغ همی غنچه کله کژ ننهد
راست بشنو ز من از هیبت شاه ز من است
طاس زر بر سر نرگس همه شب در صحر است
این هم از غایت عدل شه عالی سنن است
شاه گردون حشر خسرو خورشید رکاب
که چو خورشید فلک صفدر و لشکر شکن است
مالک شش جهت و عاقله هفت اقلیم
که چو عقل ایمن و فارغ ز فساد و فتن است
پهلوان شاه جهانبخش که خاک قدمش
حر ز جان ملک و سرمه چشم پرن است
اینت نوباوه اقبال که با خوی خوشش
دامن و دست جهان پر گل و پر یاسمن است
غصه خصمش از آن همچو فلک تو بر توست
که سعادات فلک را به در او سکن است
خصمش ار خون خورد و سوزد می شاید از آنک
شمع را قوت همه خون دل خویشتن است
ور به گردن زدن آسوده شود جایش هست
چه کند راحت شمع از ره گردن زدن است
تیغ سر مستش در عربده گردد چو عقیق
وین عجب نبود چون مولد اصلش یمن است
آن یمانی گهر روم ستان کز فزعش
پشت افلاک چوی موی حبشی پرشکن است
چشم بد دور ز شاهی که بداندیش ازو
اینما کان هر آن کس که بود در محن است
تا بدو آب سعادت دهد از چشمه خضر
دلو خورشید گهر چنبر زرین رسن است
بوی اقبال بهر بقعه که هست از در اوست
که به یثرب اثر آه اویس قرن است
آن محمدصفت و نام که عدلش عمری است
وان علی مرتبت و علم که خلقش حسن است
جرعه جام جلالش مثلا موج زنی است
که فلک رخنه کن از قوت و قلزم شکن است
بحر تر دامن و کان خشک لب است از چه؟ از آن
که حدیثش حسد گوهر و در عدن است
دشمن از گوهر تیغش که چو پر مگسی است
عنکبوت آسا پیرامن خود پرده تن است
ور نشنید پس آن پرده نه پی خردگیست
که زنست او و زنان را پس پرده وطن است
صدر او را به ضرورت کره خاکی جاست
یوسف را ز حسد هفده نبهره ثمن است
مشتری هر سحر از منبر شش پایه خویش
در ثنای تو زحل فهم و عطارد فطن است
شاد باش ای شه لشکر کش غازی که تراست
قاعده لطف و کرم از کرم ذوالمنن است
رشته جان تو چون سلسله چرخ قوی است
دیده بخت تو چون چشم فلک بی وسن است
تو اگر جهد کنی ور نکنی تاج دهی
رستم ار تیغ زند ور نزند تهمتن است
سایه در دزدد از سهم تو خورشید فلک
که به معنی همه تن تیغ و به صورت مجن است
آخر از پوست برون آمد و بی زرق بزیست
با تو این چرخ تهی مغز که پر زرق و فن است
مرد و زن را ز زمانه کرمت داد خلاص
هم علی رغم زمانه که نه مرد و نه زن است
خسروا باده خور امروز که در سایه سرو
باده بر کار طرب راست تر از نارون است
رطل دلویست پر از آب طرب لیک از که؟
از کف یوسف رویی که چهش در ذقن است
مست بر خاسته ترکی که سپهرش هندوست
خراب ناکرده بتی کش دل و جانها شمن است
روز نو باده کهن خواه که در مذهب عیش
رونق روز نو از جام شراب کهن است
تا برای مدد نور درین صفه خاک
شمع انجم را از طارم نیلی لگن است
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
که وجود تو به رحمت مدد جان و تن است
باد از دور فلک قسم کله گوشه تو
هر سعادت که به دوران فلک مقترن است
این دعا از سر صدق است به رغبت بشنو
زانکه حرز در تو ورد دعاهای من است
یا دم عیسی پیوند نسیم سمن است
نکهت نافه مشگ است نه نافه است نه مشگ
اثر آه جگر سوخته ای همچو من است
نفس سرد گرم رو از بهر چراست؟
یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است
یارب این شیوه نو چیست؟ که از جنبش باد
طره لاله پر از نافه مشگ ختن است
باد با دست تهی بر سر خس تاج نه است
ابر با دامن تر بر دل گل نوبه زن است
خرقه مخروق کند از سر حالت گل و صبح
کاین بر آن عاشق و آن بر دم این مفتن است؟
دیده مرده نرگس همه گریان نگرد
به سوی لاله که او زنده اندر کفن است
بید یا سج زن باغست و صبا حلقه ربای
ابر ناورد کن و صاعقه زوبین فگن است
لاله و گل را زاندیشه آن عمر که نیست
گر دلی هست همه ساله به غم ممتحن است
گنبد گل چو ز هم رفت به بادی گروست
قحف لاله چو تهی شد به دمی مرتهن است
گل اگر یوسف عهدست عجب نبود از آنک
رود نیلش قدح و ملکت مصرش چمن است
گل چو یوسف نبود من غلطم نیک برفت
آنچنان غرقه به خون کوست مگر پیرهن است
قفس خاک پر از زمزمه فاخته است
مجمر باغ پر از لخلخه نسترن است
بوی شیر از دهن سوسن از آن می آید
که هنوزش سر پستان صبا در دهن است
ده زبانست و نگوید سخن و حق با اوست
با چنان عمر که اوراست چه جای سخن است
سبزه گر نیمچه بر آب کشد باکی نیست
کاب را روز و شب از باده ز ره در بدن است
آنکه در باغ همی غنچه کله کژ ننهد
راست بشنو ز من از هیبت شاه ز من است
طاس زر بر سر نرگس همه شب در صحر است
این هم از غایت عدل شه عالی سنن است
شاه گردون حشر خسرو خورشید رکاب
که چو خورشید فلک صفدر و لشکر شکن است
مالک شش جهت و عاقله هفت اقلیم
که چو عقل ایمن و فارغ ز فساد و فتن است
پهلوان شاه جهانبخش که خاک قدمش
حر ز جان ملک و سرمه چشم پرن است
اینت نوباوه اقبال که با خوی خوشش
دامن و دست جهان پر گل و پر یاسمن است
غصه خصمش از آن همچو فلک تو بر توست
که سعادات فلک را به در او سکن است
خصمش ار خون خورد و سوزد می شاید از آنک
شمع را قوت همه خون دل خویشتن است
ور به گردن زدن آسوده شود جایش هست
چه کند راحت شمع از ره گردن زدن است
تیغ سر مستش در عربده گردد چو عقیق
وین عجب نبود چون مولد اصلش یمن است
آن یمانی گهر روم ستان کز فزعش
پشت افلاک چوی موی حبشی پرشکن است
چشم بد دور ز شاهی که بداندیش ازو
اینما کان هر آن کس که بود در محن است
تا بدو آب سعادت دهد از چشمه خضر
دلو خورشید گهر چنبر زرین رسن است
بوی اقبال بهر بقعه که هست از در اوست
که به یثرب اثر آه اویس قرن است
آن محمدصفت و نام که عدلش عمری است
وان علی مرتبت و علم که خلقش حسن است
جرعه جام جلالش مثلا موج زنی است
که فلک رخنه کن از قوت و قلزم شکن است
بحر تر دامن و کان خشک لب است از چه؟ از آن
که حدیثش حسد گوهر و در عدن است
دشمن از گوهر تیغش که چو پر مگسی است
عنکبوت آسا پیرامن خود پرده تن است
ور نشنید پس آن پرده نه پی خردگیست
که زنست او و زنان را پس پرده وطن است
صدر او را به ضرورت کره خاکی جاست
یوسف را ز حسد هفده نبهره ثمن است
مشتری هر سحر از منبر شش پایه خویش
در ثنای تو زحل فهم و عطارد فطن است
شاد باش ای شه لشکر کش غازی که تراست
قاعده لطف و کرم از کرم ذوالمنن است
رشته جان تو چون سلسله چرخ قوی است
دیده بخت تو چون چشم فلک بی وسن است
تو اگر جهد کنی ور نکنی تاج دهی
رستم ار تیغ زند ور نزند تهمتن است
سایه در دزدد از سهم تو خورشید فلک
که به معنی همه تن تیغ و به صورت مجن است
آخر از پوست برون آمد و بی زرق بزیست
با تو این چرخ تهی مغز که پر زرق و فن است
مرد و زن را ز زمانه کرمت داد خلاص
هم علی رغم زمانه که نه مرد و نه زن است
خسروا باده خور امروز که در سایه سرو
باده بر کار طرب راست تر از نارون است
رطل دلویست پر از آب طرب لیک از که؟
از کف یوسف رویی که چهش در ذقن است
مست بر خاسته ترکی که سپهرش هندوست
خراب ناکرده بتی کش دل و جانها شمن است
روز نو باده کهن خواه که در مذهب عیش
رونق روز نو از جام شراب کهن است
تا برای مدد نور درین صفه خاک
شمع انجم را از طارم نیلی لگن است
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
که وجود تو به رحمت مدد جان و تن است
باد از دور فلک قسم کله گوشه تو
هر سعادت که به دوران فلک مقترن است
این دعا از سر صدق است به رغبت بشنو
زانکه حرز در تو ورد دعاهای من است
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
دوش چون مرغ شب فغان برداشت
مهر خاموشی از دهان برداشت
صبح سرپوش زر کشیده چرخ
از طبقهای آسمان برداشت
زاغ شب در زمان که پشت نمود
بیضه از روی آشیان برداشت
ناتوان شکل کرد بالش چرخ
سر ز بالین قیروان برداشت
به شکر خنده ای که صبح بزد
سنبل از روی ارغوان برداشت
سایبان وش بد آفتاب ولیک
سایه بان سایه از جهان برداشت
آسمان زخمه صبوح شنید
زحمت سبحه از میان برداشت
دل بزد چنگ و دیده باده بریخت
عقل بنهاده نقل و خوان برداشت
صبح چون پرده کرد تیز آهنگ
این غزل زهره در زمان برداشت
مهر خاموشی از دهان برداشت
صبح سرپوش زر کشیده چرخ
از طبقهای آسمان برداشت
زاغ شب در زمان که پشت نمود
بیضه از روی آشیان برداشت
ناتوان شکل کرد بالش چرخ
سر ز بالین قیروان برداشت
به شکر خنده ای که صبح بزد
سنبل از روی ارغوان برداشت
سایبان وش بد آفتاب ولیک
سایه بان سایه از جهان برداشت
آسمان زخمه صبوح شنید
زحمت سبحه از میان برداشت
دل بزد چنگ و دیده باده بریخت
عقل بنهاده نقل و خوان برداشت
صبح چون پرده کرد تیز آهنگ
این غزل زهره در زمان برداشت
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
دم گیتی معنبر می نماید
چمن از خلد خوشتر می نماید
هوا از صبح لوئلؤ می فشاند
جهان از باد زیور می نماید
صبا را خیرمقدم گوی زیراک
نسیمش روح پرور می نماید
به توقیع شریف صبغة الله
جهان بر گل مقرر می نماید
زهی باد سحر لله درک
که لطف آب از آذر می نماید
شقایق داغ بر دل زان نشسته است
که گلبن دست بر سر می نماید
چمن شد طوطیی کز شکل لاله
غراب آتشین پس می نماید
سپهر از باد صبح و ژاله و گل
بر آتش عود و شکر می نماید
زهی شکر زهی آتش زهی عود
که این پیروزه مجمر می نماید
ز بهر بوسه می دان از لب گل
که سوسن از دهن زر می نماید
به مهر باد صبح است آن زر خشک
که هر دم سوسن تر می نماید
مکن شوخی و شوخی بین ز نرگس
که عطارست و زرگر می نماید
قلم در توبه، خطر در عافیت کش
که گل صد ز چو دفتر می نماید
جهان از باد، کش جانها فدا باد
چو بزم صدر کشور می نماید
نظام الملک ثانی عز نصره
که از کف بحر اخضر می نماید
محمد زبده دوران گردون
که بر گردون مظفر می نماید
سلاله طاهر مختار کز قدر
فزون از چرخ و اختر می نماید
فلک پیشش به زانو می نشیند
جهان با او محقر می نماید
ز کلکش کز لقا بیمار شکل است
بسا خط کان مزور می نماید
کلهداری است کز یک پیچ دستار
مقامات صد افسر می نماید
لسان الثور را بین وقت مدحش
که چون جوزا سخنور می نماید
دم روح القدس می خوان دمش را
که این با آن برابر می نماید
مطهر ذات او از لفظ قدسی
همه روح مصور می نماید
تعالی الله چه لفظ است این همه لطف
که آن ذات مطهر می نماید
وثاق اوست این بام مدور
که همچون حلقه بر در می نماید
وشاق اوست این چرخ رسن باز
که بیدل همچو چنبر می نماید
ز فر شاه دان کو گاه توقیع
ز ظلمت چشمه خور می نماید
خضروار از سر کلک آب حیوان
به تأیید سکندر می نماید
بدان عشوه که یابد نقش نامش
فلک پیروزه منظر می نماید
بدان تهمت که روبد خاک راهش
صبا فراش پیکر می نماید
به ذات آنکه امرش در سه ظلمت
بنا از چار گوهر می نماید
ولی از نسل آدم می گزیند
خلیل از صلب آزر می نماید
ز آب و خون درین مرکز ز قدرت
هزاران صنع در خور می نماید
ز آبی روی یوسف می نگارد
ز خونی مشگ اذفر می نماید
که خورشید جلال او به تأثیر
همای سایه گستر می نماید
خطا بخشا! تویی کانصاف کلکت
اثر در بحر و در بر می نماید
کرم کو گوشه گیری بد چو عنقا
به درگاهت مجاور می نماید
چراغی کاسمان دارد در انگشت
ترا در دست مضمر می نماید
حیات دشمنت چون چین ابرو
به چشم عقل منکر می نماید
درین دوران که ابنای زمان را
دم عیسی دم خر می نماید
مروت در فراخ آباد گیتی
چنین دلتنگ و مضطر می نماید
کرم زین گونه گونه مردمیها
به مردم روی کمتر می نماید
تویی تو کز دل درویش دارت
همه گیتی توانگر می نماید
گفت گو کان دیگر گشت هر دم
ز نو احسان دیگر می نماید
کرم را دست بر سر هم تو می دار
که کارش بس مشمر می نماید
به فر سایه خود فربهش کن
که همچون سایه لاغر می نماید
ببین سحرالبیان کاندر مدیحت
مجیر از جان غم خور می نماید
به جان تو که نطقش چون فرشته
همه جان معطر می نماید
زهی معجز که او از آتش طبع
سخن چون آب کوثر می نماید
سمندر خاطرش در آتش فکر
خطر بیش از سکندر می نماید
دعا به ختم این گفتار زیراک
سخن بی آن مبتر می نماید
جلال افزای صدرت باد هر شکل
که این چرخ مدور می نماید
مسلم باد عمر جاودانت
که اقبالت مسخر می نماید
چمن از خلد خوشتر می نماید
هوا از صبح لوئلؤ می فشاند
جهان از باد زیور می نماید
صبا را خیرمقدم گوی زیراک
نسیمش روح پرور می نماید
به توقیع شریف صبغة الله
جهان بر گل مقرر می نماید
زهی باد سحر لله درک
که لطف آب از آذر می نماید
شقایق داغ بر دل زان نشسته است
که گلبن دست بر سر می نماید
چمن شد طوطیی کز شکل لاله
غراب آتشین پس می نماید
سپهر از باد صبح و ژاله و گل
بر آتش عود و شکر می نماید
زهی شکر زهی آتش زهی عود
که این پیروزه مجمر می نماید
ز بهر بوسه می دان از لب گل
که سوسن از دهن زر می نماید
به مهر باد صبح است آن زر خشک
که هر دم سوسن تر می نماید
مکن شوخی و شوخی بین ز نرگس
که عطارست و زرگر می نماید
قلم در توبه، خطر در عافیت کش
که گل صد ز چو دفتر می نماید
جهان از باد، کش جانها فدا باد
چو بزم صدر کشور می نماید
نظام الملک ثانی عز نصره
که از کف بحر اخضر می نماید
محمد زبده دوران گردون
که بر گردون مظفر می نماید
سلاله طاهر مختار کز قدر
فزون از چرخ و اختر می نماید
فلک پیشش به زانو می نشیند
جهان با او محقر می نماید
ز کلکش کز لقا بیمار شکل است
بسا خط کان مزور می نماید
کلهداری است کز یک پیچ دستار
مقامات صد افسر می نماید
لسان الثور را بین وقت مدحش
که چون جوزا سخنور می نماید
دم روح القدس می خوان دمش را
که این با آن برابر می نماید
مطهر ذات او از لفظ قدسی
همه روح مصور می نماید
تعالی الله چه لفظ است این همه لطف
که آن ذات مطهر می نماید
وثاق اوست این بام مدور
که همچون حلقه بر در می نماید
وشاق اوست این چرخ رسن باز
که بیدل همچو چنبر می نماید
ز فر شاه دان کو گاه توقیع
ز ظلمت چشمه خور می نماید
خضروار از سر کلک آب حیوان
به تأیید سکندر می نماید
بدان عشوه که یابد نقش نامش
فلک پیروزه منظر می نماید
بدان تهمت که روبد خاک راهش
صبا فراش پیکر می نماید
به ذات آنکه امرش در سه ظلمت
بنا از چار گوهر می نماید
ولی از نسل آدم می گزیند
خلیل از صلب آزر می نماید
ز آب و خون درین مرکز ز قدرت
هزاران صنع در خور می نماید
ز آبی روی یوسف می نگارد
ز خونی مشگ اذفر می نماید
که خورشید جلال او به تأثیر
همای سایه گستر می نماید
خطا بخشا! تویی کانصاف کلکت
اثر در بحر و در بر می نماید
کرم کو گوشه گیری بد چو عنقا
به درگاهت مجاور می نماید
چراغی کاسمان دارد در انگشت
ترا در دست مضمر می نماید
حیات دشمنت چون چین ابرو
به چشم عقل منکر می نماید
درین دوران که ابنای زمان را
دم عیسی دم خر می نماید
مروت در فراخ آباد گیتی
چنین دلتنگ و مضطر می نماید
کرم زین گونه گونه مردمیها
به مردم روی کمتر می نماید
تویی تو کز دل درویش دارت
همه گیتی توانگر می نماید
گفت گو کان دیگر گشت هر دم
ز نو احسان دیگر می نماید
کرم را دست بر سر هم تو می دار
که کارش بس مشمر می نماید
به فر سایه خود فربهش کن
که همچون سایه لاغر می نماید
ببین سحرالبیان کاندر مدیحت
مجیر از جان غم خور می نماید
به جان تو که نطقش چون فرشته
همه جان معطر می نماید
زهی معجز که او از آتش طبع
سخن چون آب کوثر می نماید
سمندر خاطرش در آتش فکر
خطر بیش از سکندر می نماید
دعا به ختم این گفتار زیراک
سخن بی آن مبتر می نماید
جلال افزای صدرت باد هر شکل
که این چرخ مدور می نماید
مسلم باد عمر جاودانت
که اقبالت مسخر می نماید
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
نه دل ز یار شکیبد نه می بسازد یار
به غم فرو نشوم گر به سر برآید کار
ز سر گذشت مرا آب و صبر می گوید
که جان بپای بری یا شوی ز سر بیزار
چگونه از در دل در شوم که دستم گیر
که زد ز عجز دلم پشت دست بر دیوار
مرا چو جرعه اگر خون دل بریزد دوست
چو جرعه خاک ببوسم به پیش او ناچار
وصال او نکنم طمع از آنکه می دانم
که عاشقان نشوند از زمانه برخوردار
به خار عشق ویم گر چه بهر دشمن و دوست
چو گل به خنده خونین درم شبی صد بار
در آن هوا که همای وصال او نپرید
عقاب فتنه در آن ناحیت گرفت قرار
چه شوخ دیده کس است که او شاخ عشوه او
بجز شکوفه بی دولتی نیارد بار
کدام لب که ازو بوی جان نمی آید
ز بس که جان به لب آورد دست فرقت یار
رسید کوکبه سعد بر جنیبت گل
مثال داد جهان را به فر و عدل بهار
بنفشه را گل سوری مگر به خرده گرفت
که مانده بر سر یک پای بهر استغفار
چو دید سبزه که گل پای در رکاب آورد
کشید نیمچه یعنی که خسروست سوار
بسوخت خون دل خویش لاله تا دانست
که در جهانش بقا اندکست و غم بسیار
جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی
به خنده گفت ولیکن نه چون تو بی زنهار
زبان سوسن آزاد گنگ ماند چو دید
که با حریف جهان خامشی به از گفتار
به سمع لاله رسید آنکه غنچه پیکان ساخت
دلش چو سینه من گشت از نهیب فگار
عروس سبزه چو در جلوه شد به مجلس گل
ز سیم خام طبقها شکوفه کرد نثار
به باغ بلبل ازین پس ز بهر فتوی عیش
ثنای خسرو عالی نسب کند تکرار
سپهر قطب معالی روان قالب عقل
مسیح ملت ملک اختر سپهر تبار
محمد بن روادی که باز مرتبتش
بر آشیانه روحانیان گرفت قرار
کلید گنج هنر کاتش بلارک او
درون معرکه هست اژدهای جان او بار
چو تیر چار پرش سر برد به حلق عدو
سه روح خصم برون آید از ره سوفار
ز رشگ حمله گرمش سلاح دار سپهر
به جای تیغ ببستست بر میان زنار
در آن زمان که شود روی طارم ازرق
ز گرد اسب یلان تیره در صف پیکار
ز بیم ناوک گردان زمانه را بینی
کشیده سر به تن تیره در کشف کردار
جهان به حیله دم اندر کشیده چون نقطه
اجل به کینه دهن باز کرده چون پرگار
شود ز خون یلان همچو پای کبک دری
میان معرکه سیمرغ مرگ را منقار
تبارک الله کان روز خسرو عادل
چگونه زود بر آرد ز جان خصم دمار
ظفر گرفته عنانش ندا کند در صف
زهی مظفر پیروز بخت خصم شکار
در آن مهم که میان دو صف پدید آید
یقین بدانکه سر تیغ اوست کارگزار
حدیث اوست کنون در کتابخانه چرخ
حدیث رستم دستان به کلبه عطار
ز گرز او کند ایام شربتی شافی
هر آنگهی که شود شخص مملکت بیمار
پریر بود که در هم شکست چون دفتر
صفی به حیله و فن راست کرده چون طومار
به لوری از هنر او و لور گندی خصم
نبات خون آلودست و ابر طوفان بار
سپهر حقه صفت شد زمانه حلقه بگوش
که تا کند چو زمانه به بندگیش اقرار
ز بیم بخشش او عالم ستم پیشه
نهفت زر و گهر در دل جبال و بحار
جهان پناها! من عاجزم ز مدحت تو
که هست بر دلم از مکر حاسدان آزار
به بارگاه تو از بنده نقلها کردند
کزان نشست بر اطراف خاطر تو غبار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببافت قدرت او هفت پرده از زنگار
به صنع او که ببست از پی صلاح ابد
دریچه های فلک را به آتشین مسمار
به امر او که ز کاف و ز نون پدید آورد
بسیط خاکی و اشکال گنبد دوار
به لطف قبه اعظم به قدر عرش مجید
به حسن و زینت جنت به قهر و سطوت نار
به جاه و جای ملایک به قرب روح قدس
به حرمت شب قدر و به حق روز شمار
به امر و نهی و به وعد و وعید مصحف مجد
که هست فاتحه اش گنج نامه اسرار
به حق صفوت آدم که از نتیجه اوست
درین نشیمن خاک از وجود خلق آثار
به رتبت نفس پاک عیسی مریم
به معجز سخن خوب احمد مختار
به صدق یوسف مصری و بی گناهی گرگ
به نغمه خوش داود و لحن موسیقار
به عابدان که جهان را نکرده اند قبول
به عارفان که صفا را نکرده اند انکار
به عدل و عفت بوبکر و عمر خطاب
به شرم و صولت عثمان و حیدر کرار
به جود حاتم طائی و حلم احنف قیس
به زهد بوذر و تقوی جعفر طیار
به خاک تیره شمایل به نار نور نمای
به باد نادره صنعت به آب نوشگوار
به تیغ فتنه نشان تو کز مهابت اوست
که از نهال حوادث نه بیخ ماند و نه بار
به دولت تو که سیارگان هفت سپهر
برو سعادت و تأیید کرده اند ایثار
به نعمت تو که هستند اسیر منت او
مجاوران جناب سپهر آینه دار
به هیبت تو که آتش کند ز چشمه آب
به رحمت تو که سوسن دهد ز سینه خار
به ساغرت که ازو آب کوثرست خجل
به مرکبت که برو سعد اکبرست سوار
به حزم و عزم رکاب و عنان فرخ تو
که روزگار مسیرند و آفتاب مدار
به مجلس تو که ناهید را ز هیبت اوست
قدی چو چنگ دو تا و تنی چو زیر نزار
به جان پاک تو ای معدن سخا و سخن
به خاک پای تو ای مرکز سکون و وقار
که بنده تو مجیر از هر آنچه گفت حسود
خبر ندارد و بر خاطرش نکرد گذر
گر آگهی است ورا زین سخن بدان که شدست
ز لطف و رحمت پروردگار حق بیزار
و گر بخفت شبی بر خلاف دولت تو
مباد دیده اقبال و بخت او بیدار
سپهر قد را! امروز شعر مدح ترا
به فر طبع من از جرم مشتری است شعار
میان عقد کند زان گهر عروس بهشت
که بحر خاطر پاک من افگند به کنار
سخنوری چو من الحق به حضرت تو سزد
از آنک نغمه بلبل خوش آید از گلزار
نو آفریده ام از دل شعار مدحت تو
که هست کار من این طرز تازه در اشعار
دعا به آخر مدح تو زان نمی گویم
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
به غم فرو نشوم گر به سر برآید کار
ز سر گذشت مرا آب و صبر می گوید
که جان بپای بری یا شوی ز سر بیزار
چگونه از در دل در شوم که دستم گیر
که زد ز عجز دلم پشت دست بر دیوار
مرا چو جرعه اگر خون دل بریزد دوست
چو جرعه خاک ببوسم به پیش او ناچار
وصال او نکنم طمع از آنکه می دانم
که عاشقان نشوند از زمانه برخوردار
به خار عشق ویم گر چه بهر دشمن و دوست
چو گل به خنده خونین درم شبی صد بار
در آن هوا که همای وصال او نپرید
عقاب فتنه در آن ناحیت گرفت قرار
چه شوخ دیده کس است که او شاخ عشوه او
بجز شکوفه بی دولتی نیارد بار
کدام لب که ازو بوی جان نمی آید
ز بس که جان به لب آورد دست فرقت یار
رسید کوکبه سعد بر جنیبت گل
مثال داد جهان را به فر و عدل بهار
بنفشه را گل سوری مگر به خرده گرفت
که مانده بر سر یک پای بهر استغفار
چو دید سبزه که گل پای در رکاب آورد
کشید نیمچه یعنی که خسروست سوار
بسوخت خون دل خویش لاله تا دانست
که در جهانش بقا اندکست و غم بسیار
جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی
به خنده گفت ولیکن نه چون تو بی زنهار
زبان سوسن آزاد گنگ ماند چو دید
که با حریف جهان خامشی به از گفتار
به سمع لاله رسید آنکه غنچه پیکان ساخت
دلش چو سینه من گشت از نهیب فگار
عروس سبزه چو در جلوه شد به مجلس گل
ز سیم خام طبقها شکوفه کرد نثار
به باغ بلبل ازین پس ز بهر فتوی عیش
ثنای خسرو عالی نسب کند تکرار
سپهر قطب معالی روان قالب عقل
مسیح ملت ملک اختر سپهر تبار
محمد بن روادی که باز مرتبتش
بر آشیانه روحانیان گرفت قرار
کلید گنج هنر کاتش بلارک او
درون معرکه هست اژدهای جان او بار
چو تیر چار پرش سر برد به حلق عدو
سه روح خصم برون آید از ره سوفار
ز رشگ حمله گرمش سلاح دار سپهر
به جای تیغ ببستست بر میان زنار
در آن زمان که شود روی طارم ازرق
ز گرد اسب یلان تیره در صف پیکار
ز بیم ناوک گردان زمانه را بینی
کشیده سر به تن تیره در کشف کردار
جهان به حیله دم اندر کشیده چون نقطه
اجل به کینه دهن باز کرده چون پرگار
شود ز خون یلان همچو پای کبک دری
میان معرکه سیمرغ مرگ را منقار
تبارک الله کان روز خسرو عادل
چگونه زود بر آرد ز جان خصم دمار
ظفر گرفته عنانش ندا کند در صف
زهی مظفر پیروز بخت خصم شکار
در آن مهم که میان دو صف پدید آید
یقین بدانکه سر تیغ اوست کارگزار
حدیث اوست کنون در کتابخانه چرخ
حدیث رستم دستان به کلبه عطار
ز گرز او کند ایام شربتی شافی
هر آنگهی که شود شخص مملکت بیمار
پریر بود که در هم شکست چون دفتر
صفی به حیله و فن راست کرده چون طومار
به لوری از هنر او و لور گندی خصم
نبات خون آلودست و ابر طوفان بار
سپهر حقه صفت شد زمانه حلقه بگوش
که تا کند چو زمانه به بندگیش اقرار
ز بیم بخشش او عالم ستم پیشه
نهفت زر و گهر در دل جبال و بحار
جهان پناها! من عاجزم ز مدحت تو
که هست بر دلم از مکر حاسدان آزار
به بارگاه تو از بنده نقلها کردند
کزان نشست بر اطراف خاطر تو غبار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببافت قدرت او هفت پرده از زنگار
به صنع او که ببست از پی صلاح ابد
دریچه های فلک را به آتشین مسمار
به امر او که ز کاف و ز نون پدید آورد
بسیط خاکی و اشکال گنبد دوار
به لطف قبه اعظم به قدر عرش مجید
به حسن و زینت جنت به قهر و سطوت نار
به جاه و جای ملایک به قرب روح قدس
به حرمت شب قدر و به حق روز شمار
به امر و نهی و به وعد و وعید مصحف مجد
که هست فاتحه اش گنج نامه اسرار
به حق صفوت آدم که از نتیجه اوست
درین نشیمن خاک از وجود خلق آثار
به رتبت نفس پاک عیسی مریم
به معجز سخن خوب احمد مختار
به صدق یوسف مصری و بی گناهی گرگ
به نغمه خوش داود و لحن موسیقار
به عابدان که جهان را نکرده اند قبول
به عارفان که صفا را نکرده اند انکار
به عدل و عفت بوبکر و عمر خطاب
به شرم و صولت عثمان و حیدر کرار
به جود حاتم طائی و حلم احنف قیس
به زهد بوذر و تقوی جعفر طیار
به خاک تیره شمایل به نار نور نمای
به باد نادره صنعت به آب نوشگوار
به تیغ فتنه نشان تو کز مهابت اوست
که از نهال حوادث نه بیخ ماند و نه بار
به دولت تو که سیارگان هفت سپهر
برو سعادت و تأیید کرده اند ایثار
به نعمت تو که هستند اسیر منت او
مجاوران جناب سپهر آینه دار
به هیبت تو که آتش کند ز چشمه آب
به رحمت تو که سوسن دهد ز سینه خار
به ساغرت که ازو آب کوثرست خجل
به مرکبت که برو سعد اکبرست سوار
به حزم و عزم رکاب و عنان فرخ تو
که روزگار مسیرند و آفتاب مدار
به مجلس تو که ناهید را ز هیبت اوست
قدی چو چنگ دو تا و تنی چو زیر نزار
به جان پاک تو ای معدن سخا و سخن
به خاک پای تو ای مرکز سکون و وقار
که بنده تو مجیر از هر آنچه گفت حسود
خبر ندارد و بر خاطرش نکرد گذر
گر آگهی است ورا زین سخن بدان که شدست
ز لطف و رحمت پروردگار حق بیزار
و گر بخفت شبی بر خلاف دولت تو
مباد دیده اقبال و بخت او بیدار
سپهر قد را! امروز شعر مدح ترا
به فر طبع من از جرم مشتری است شعار
میان عقد کند زان گهر عروس بهشت
که بحر خاطر پاک من افگند به کنار
سخنوری چو من الحق به حضرت تو سزد
از آنک نغمه بلبل خوش آید از گلزار
نو آفریده ام از دل شعار مدحت تو
که هست کار من این طرز تازه در اشعار
دعا به آخر مدح تو زان نمی گویم
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
زیور گردون گسست آینه آسمان
سوخت ز عکس رخش طره شب در زمان
یکسره صبح دوم آینه بر کف بتاخت
شست به ماورد طل سرمه ز چشم جهان
صبحدم از خواب جست آینه بر کف نهاد
گشت هوا شیشه رنگ ریخت گلاب از دهان
بود سپیده عروس کله زربفت کوه
آینه اش آفتاب آینه دار آسمان
راستی طره را آینه گر، مایه بود
چونک ازین آینه طره شب شد نهان
کوه چو دید آفتاب برقع شب برفگند
آینه وانگه نقاب ثابته وانگه قران
خور چو سکندر گرفت هفت حوالی خاک
ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان
طغرل مشرق پرید بر سر چار آینه
مرغ سحر شد ز بیم واله و فریاد خوان
خایه زرین شب ریخت نفسهای صبح
خایه از آن ریخت باد کاینه بود آشیان
شاهد روحانیان ساخته بزم صبوح
آینه آسا شده باده به مجلس روان
می تهی از تیرگی همچو رخ آینه
بزم پر از نقل تر همچو ره کهکشان
ساقی مجلس مسیح، ساقر می آفتاب
آینه زهره دف، صحن فلک بوستان
خاک شده بوسه جای همچو لب آینه
لب شده خونابه خوار چون دهن جرعه دان
یار فرو داشت دست، آینه آسا ز رخ
عقل در آمد ز پای دست بسر شد روان
ساخته جان دارویی از پی دلها به نطق
آینه کاینات مفتی صاحبقران
سوخت ز عکس رخش طره شب در زمان
یکسره صبح دوم آینه بر کف بتاخت
شست به ماورد طل سرمه ز چشم جهان
صبحدم از خواب جست آینه بر کف نهاد
گشت هوا شیشه رنگ ریخت گلاب از دهان
بود سپیده عروس کله زربفت کوه
آینه اش آفتاب آینه دار آسمان
راستی طره را آینه گر، مایه بود
چونک ازین آینه طره شب شد نهان
کوه چو دید آفتاب برقع شب برفگند
آینه وانگه نقاب ثابته وانگه قران
خور چو سکندر گرفت هفت حوالی خاک
ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان
طغرل مشرق پرید بر سر چار آینه
مرغ سحر شد ز بیم واله و فریاد خوان
خایه زرین شب ریخت نفسهای صبح
خایه از آن ریخت باد کاینه بود آشیان
شاهد روحانیان ساخته بزم صبوح
آینه آسا شده باده به مجلس روان
می تهی از تیرگی همچو رخ آینه
بزم پر از نقل تر همچو ره کهکشان
ساقی مجلس مسیح، ساقر می آفتاب
آینه زهره دف، صحن فلک بوستان
خاک شده بوسه جای همچو لب آینه
لب شده خونابه خوار چون دهن جرعه دان
یار فرو داشت دست، آینه آسا ز رخ
عقل در آمد ز پای دست بسر شد روان
ساخته جان دارویی از پی دلها به نطق
آینه کاینات مفتی صاحبقران
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۱
رفت ز ماهی برون چشمه آتش فشان
شمع فلک را ز صفر سفره نهاد آسمان
شب ز چه کاهد چو شمع هر چه شب آمد از آنک
رفت به برج شمال خسرو گردون ستان
دوش به دست صبا لاله بر افروخت شمع
یعنی با عدل گل زان بود این را امان
در غم نقصان عمر لاله و شمعند از آنک
شد سیه و سوخته دود دل این و آن
در یرقان شد چو شمع دیده نرگس به باغ
تا جگر آب و خاک یافت ز گرمی نشان
مجلس انس است باغ گل می و بلبل حریف
لاله سیراب شمع نرگس تر نقل دان
من غلطم زانکه هست برق درخشنده شمع
لاله و ابر از صفت ساقی و رطل گران
باد که بد شمع کش تا که ره گل گشاد
فاخته دادش لقب پیک سلاطین نشان
سبزه زبان لابه کرد شمع صفت پیش باد
تا دهدش زینها ز آتش خویش ارغوان
مجلسیی شد چو شمع نرگس تر تا به صبح
باز نماید بدو فاخته سحرالبیان
داعی حق بلبل است در چمن ایرا که هست
وقت سحر در سخن نایب شمع جهان
شمع فلک را ز صفر سفره نهاد آسمان
شب ز چه کاهد چو شمع هر چه شب آمد از آنک
رفت به برج شمال خسرو گردون ستان
دوش به دست صبا لاله بر افروخت شمع
یعنی با عدل گل زان بود این را امان
در غم نقصان عمر لاله و شمعند از آنک
شد سیه و سوخته دود دل این و آن
در یرقان شد چو شمع دیده نرگس به باغ
تا جگر آب و خاک یافت ز گرمی نشان
مجلس انس است باغ گل می و بلبل حریف
لاله سیراب شمع نرگس تر نقل دان
من غلطم زانکه هست برق درخشنده شمع
لاله و ابر از صفت ساقی و رطل گران
باد که بد شمع کش تا که ره گل گشاد
فاخته دادش لقب پیک سلاطین نشان
سبزه زبان لابه کرد شمع صفت پیش باد
تا دهدش زینها ز آتش خویش ارغوان
مجلسیی شد چو شمع نرگس تر تا به صبح
باز نماید بدو فاخته سحرالبیان
داعی حق بلبل است در چمن ایرا که هست
وقت سحر در سخن نایب شمع جهان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۲
جهان چون جنان شد ز باد بهاری
چه عذرست ساقی حرامی نیاری
درافگن بدان آب خشک آتش تر
چو با دست گیتی مکن خاکساری
ز کاشانه برخیز و مجلس برون بر
که بنشست آنک گل اندر عماری
چو وامق شده بلبل بیدل اکنون
که گل شد به بستان به عذر اعذاری
کند بر هوا ابر گوهرفشانی
کند در چمن باد صورت نگاری
سر نافه مشگ تبت گشاید
همی سحر باد سحر در صحاری
صبا شد مهندس که از خاک تیره
که دارد کنون بوی مشگ تتاری
برانگیخت چندین تصاویر معجز
زهی چرب دستی زهی خوب کاری
اگر ساقی لاله دارد پیاله
چرا نرگس آمد بدین پر خماری؟
چو از حجره غنچه شاه ریاحین
دهد بار چون نیکوان حصاری
قبا از ستبرق کلاه از زبرجد
کمر بسته پر گوهر شاهواری
الا انعم صباحک زند عندلیبش
کند خطبه ملک از سرو ساری
مصیبت زده از چه آمد بنفشه
که بنشست در جامه سوگواری
از زان از قفا پشت خم، عمر کوته
چو بدخواه خسرو به صد گونه زاری
شه مملکت بخش مظلوم بخشای
که تیغش کند با عدو ذوالفقاری
جهانگیر شاها تو آن پادشاهی
که دارای فرمان ده روزگاری
گه بزم، شاه ملایک نهادی
گه رزم شیر ممالک شکاری
هزاران تهمتن به میدان رزمی
هزاران فریدون به هنگام کاری
اگر صدمه گرز تو کوه بیند
فرو ریزد از هم ز بی اختیاری
و گر صولت خشم تو چرخ یابد
چو زیبق شود حالی از بی قراری
به رحمت نظر کن زمین و زمان را
چو در تحت حکم تواند اضطراری
ز یمن یمینت زند ابر دریا
به وقت غنا لاف صاحب یساری
چه نسبت بود ابر را با کف تو
کزو قطره بارد تو خود بدره باری
خرد تیره گشته است و اندیشه تیره
به دریای جود تو از بی کناری
در اطراف کونین شغلی ندارم
ورای مدیح تو جز کردگاری
حقیقت شناسم که در آفرینش
همه ناقصند و تو کامل عیاری
بسیط جهان صیت عدل تو دارد
زهی تخت گیری زهی بختیاری
حیاتی است باقی مرا این قصیده
که در مدح تو کرده ام جانسپاری
تو باقی بمان کز تب و تاب فکرت
مرا محترق گشت خون در مجاری
الا تا کند مجمر لاله هر شب
نسیم صبا پر ز عود قماری
ترا باد در مملکت پادشاهی
ترا باد بر دشمنان کامگاری
نکردی تو با هیچ ابنای دولت
گه عهد و میثاق زینهار خواری
ز آفات گردون و عاهات دنیا
تو جاوید در حفظ و زنهار باری
چه عذرست ساقی حرامی نیاری
درافگن بدان آب خشک آتش تر
چو با دست گیتی مکن خاکساری
ز کاشانه برخیز و مجلس برون بر
که بنشست آنک گل اندر عماری
چو وامق شده بلبل بیدل اکنون
که گل شد به بستان به عذر اعذاری
کند بر هوا ابر گوهرفشانی
کند در چمن باد صورت نگاری
سر نافه مشگ تبت گشاید
همی سحر باد سحر در صحاری
صبا شد مهندس که از خاک تیره
که دارد کنون بوی مشگ تتاری
برانگیخت چندین تصاویر معجز
زهی چرب دستی زهی خوب کاری
اگر ساقی لاله دارد پیاله
چرا نرگس آمد بدین پر خماری؟
چو از حجره غنچه شاه ریاحین
دهد بار چون نیکوان حصاری
قبا از ستبرق کلاه از زبرجد
کمر بسته پر گوهر شاهواری
الا انعم صباحک زند عندلیبش
کند خطبه ملک از سرو ساری
مصیبت زده از چه آمد بنفشه
که بنشست در جامه سوگواری
از زان از قفا پشت خم، عمر کوته
چو بدخواه خسرو به صد گونه زاری
شه مملکت بخش مظلوم بخشای
که تیغش کند با عدو ذوالفقاری
جهانگیر شاها تو آن پادشاهی
که دارای فرمان ده روزگاری
گه بزم، شاه ملایک نهادی
گه رزم شیر ممالک شکاری
هزاران تهمتن به میدان رزمی
هزاران فریدون به هنگام کاری
اگر صدمه گرز تو کوه بیند
فرو ریزد از هم ز بی اختیاری
و گر صولت خشم تو چرخ یابد
چو زیبق شود حالی از بی قراری
به رحمت نظر کن زمین و زمان را
چو در تحت حکم تواند اضطراری
ز یمن یمینت زند ابر دریا
به وقت غنا لاف صاحب یساری
چه نسبت بود ابر را با کف تو
کزو قطره بارد تو خود بدره باری
خرد تیره گشته است و اندیشه تیره
به دریای جود تو از بی کناری
در اطراف کونین شغلی ندارم
ورای مدیح تو جز کردگاری
حقیقت شناسم که در آفرینش
همه ناقصند و تو کامل عیاری
بسیط جهان صیت عدل تو دارد
زهی تخت گیری زهی بختیاری
حیاتی است باقی مرا این قصیده
که در مدح تو کرده ام جانسپاری
تو باقی بمان کز تب و تاب فکرت
مرا محترق گشت خون در مجاری
الا تا کند مجمر لاله هر شب
نسیم صبا پر ز عود قماری
ترا باد در مملکت پادشاهی
ترا باد بر دشمنان کامگاری
نکردی تو با هیچ ابنای دولت
گه عهد و میثاق زینهار خواری
ز آفات گردون و عاهات دنیا
تو جاوید در حفظ و زنهار باری
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بلبل آمد به در باغ و ز گل راه بخواست
وز گل این بار به فریاد و علی الله بخواست
گل بدو گفت اگرت آرزویی هست بخواه
خدمت خاص گلستان به سحرگاه بخواست
لاله با جام می سرخ چو آمد بر گل
گل ز بلبل غزلی تازه و دلخواه بخواست
کس فرستاد به من بلبل و از طبع مجیر
غزلی مخلص آن مدح شهنشاه بخواست
ارسلان شاه جهانگیر که خورشید فلک
از دل و همت او مرتبه و جاه بخواست
وز گل این بار به فریاد و علی الله بخواست
گل بدو گفت اگرت آرزویی هست بخواه
خدمت خاص گلستان به سحرگاه بخواست
لاله با جام می سرخ چو آمد بر گل
گل ز بلبل غزلی تازه و دلخواه بخواست
کس فرستاد به من بلبل و از طبع مجیر
غزلی مخلص آن مدح شهنشاه بخواست
ارسلان شاه جهانگیر که خورشید فلک
از دل و همت او مرتبه و جاه بخواست
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گیتی سر نوبهار دارد
عالم رخ چون نگار دارد
تا خوشی باغ برقرارست
بلبل دل بی قرار دارد
گر لاله سیه دل است شاید
کاندوه فراق یار دارد
سر بر زانو بنفشه زانست
کو خود دل سوگوار دارد
اکنون که چمن ز تازه رویی
گل بر کف و در کنار دارد
سرگشته روزگار بهتر
هر کو غم روزگار دارد
آباد بر آن که جای عشرت
در حضرت شهریار دارد
شه زاده و شاه پهلوان کو
تیغ ظفر آبدار دارد
عالم رخ چون نگار دارد
تا خوشی باغ برقرارست
بلبل دل بی قرار دارد
گر لاله سیه دل است شاید
کاندوه فراق یار دارد
سر بر زانو بنفشه زانست
کو خود دل سوگوار دارد
اکنون که چمن ز تازه رویی
گل بر کف و در کنار دارد
سرگشته روزگار بهتر
هر کو غم روزگار دارد
آباد بر آن که جای عشرت
در حضرت شهریار دارد
شه زاده و شاه پهلوان کو
تیغ ظفر آبدار دارد
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۴
اتی النیروز محفوفا بهذا الحسن والاحسان
تفضل واشرب الصهبا بهذا الروح والریحان
خداوندا می گلگون ز یار لاله رخ بستان
که رخ بنمود گل در باغ و آمد لاله در بستان
لقد نادی منادی الغیم بالتغرید والالحان
تعالوا واشربوا الراح فهذا اطیب الازمان
چو در زیر نگین تست دور گنبد دوران
به می بنشین و در مجلس مجیر خسته را بنشان
تفضل واشرب الصهبا بهذا الروح والریحان
خداوندا می گلگون ز یار لاله رخ بستان
که رخ بنمود گل در باغ و آمد لاله در بستان
لقد نادی منادی الغیم بالتغرید والالحان
تعالوا واشربوا الراح فهذا اطیب الازمان
چو در زیر نگین تست دور گنبد دوران
به می بنشین و در مجلس مجیر خسته را بنشان
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - قصیده
نار است شعله شعله، رخ دلبرم ز تاب
مار است عقده عقده، دو زلفش بر آفتاب
زین شعله شعله، شعله آتش نهفته روز
ز آن عقده عقده، عقده تنین گرفته ناب
چون نافه نافه، مشک دو زلفش به رنگ و بو
وز توده توده، عنبر تر برده رنگ و آب
زین نافه نافه، نافه مشک اندر اهتمام
زآن توده توده، توده عنبر در اکتساب
از بوسه بوسه که دهد راحتی به روح
وز غمزه غمزه که خرد را کند خراب
زین بوسه بوسه، بوسه او دایه روان
زین غمزه غمزه، غمزه او مایه عذاب
هر روز نامه نامه، نویسد بر غم من
پر طعنه طعنه، تا دل من ز آن شود خراب
زآن نامه نامه، نامه شاهان در اضطرار
زین طعنه طعنه، طعنه شیران در اضطراب
هر لحظه خیره خیره، برآرم ز عشق او
از سینه ناله ناله، چو دعد از غم رباب
زین خیره خیره، قدم چون کمان سخت
ز آن ناله ناله، ناله من زار چون رباب
هر روز حله حله، بپوشد بر غم من
تا جامه پاره پاره، کنم خیره چون مصاب
زآن حله حله، حله احباب شوخگین
زآن پاره پاره، پاره دل عاشق از عذاب
چشمم چو قطعه قطعه، ابر است در بهار
اشکم چو دانه دانه، در و لولوی مذاب
زین قطعه قطعه، قطعه ابر از هوا خجل
زآن دانه دانه، دانه در در صدف بتاب
خطش چو زهره زهره مل پر ز مورچه
خالش چو نقطه نقطه، مه پر ز مشک ناب
زین زهره زهره، زهره عشاق خسته دل
زآن نقطه نقطه، نقطه عالم در انقلاب
عالم چو روضه روضه جنت شد از ضیا
بستان چو لجه لجه دریا شد از سحاب
زین روضه روضه، روضه رضوان شده زمین
زآن لجه لجه، لجه دریا شده سراب
تا پشته پشته شد چمن از گلستان سمن
بگشاده بیضه بیضه کافور بر تراب
زآن پشته پشته، پشته شده دشت و کشتزار
زین بیضه بیضه، بیضه فکن ز آشیان عقاب
زد کله کله باد به باغ از حریر سیم
تا قطره قطره ابر فشاند بر او گلاب
زآن کله کله، کله ببسته فلک ز ابر
زآن قطره قطره، قطره (ماورد) گشته آب
نوروز تحفه تحفه دهد زآن سپس به باغ
چونانکه صله صله به من شاه کامیاب
زین تحفه تحفه، تحفه او بسته حریر
زآن صله صله، صله او خلعت و ثیاب
مار است عقده عقده، دو زلفش بر آفتاب
زین شعله شعله، شعله آتش نهفته روز
ز آن عقده عقده، عقده تنین گرفته ناب
چون نافه نافه، مشک دو زلفش به رنگ و بو
وز توده توده، عنبر تر برده رنگ و آب
زین نافه نافه، نافه مشک اندر اهتمام
زآن توده توده، توده عنبر در اکتساب
از بوسه بوسه که دهد راحتی به روح
وز غمزه غمزه که خرد را کند خراب
زین بوسه بوسه، بوسه او دایه روان
زین غمزه غمزه، غمزه او مایه عذاب
هر روز نامه نامه، نویسد بر غم من
پر طعنه طعنه، تا دل من ز آن شود خراب
زآن نامه نامه، نامه شاهان در اضطرار
زین طعنه طعنه، طعنه شیران در اضطراب
هر لحظه خیره خیره، برآرم ز عشق او
از سینه ناله ناله، چو دعد از غم رباب
زین خیره خیره، قدم چون کمان سخت
ز آن ناله ناله، ناله من زار چون رباب
هر روز حله حله، بپوشد بر غم من
تا جامه پاره پاره، کنم خیره چون مصاب
زآن حله حله، حله احباب شوخگین
زآن پاره پاره، پاره دل عاشق از عذاب
چشمم چو قطعه قطعه، ابر است در بهار
اشکم چو دانه دانه، در و لولوی مذاب
زین قطعه قطعه، قطعه ابر از هوا خجل
زآن دانه دانه، دانه در در صدف بتاب
خطش چو زهره زهره مل پر ز مورچه
خالش چو نقطه نقطه، مه پر ز مشک ناب
زین زهره زهره، زهره عشاق خسته دل
زآن نقطه نقطه، نقطه عالم در انقلاب
عالم چو روضه روضه جنت شد از ضیا
بستان چو لجه لجه دریا شد از سحاب
زین روضه روضه، روضه رضوان شده زمین
زآن لجه لجه، لجه دریا شده سراب
تا پشته پشته شد چمن از گلستان سمن
بگشاده بیضه بیضه کافور بر تراب
زآن پشته پشته، پشته شده دشت و کشتزار
زین بیضه بیضه، بیضه فکن ز آشیان عقاب
زد کله کله باد به باغ از حریر سیم
تا قطره قطره ابر فشاند بر او گلاب
زآن کله کله، کله ببسته فلک ز ابر
زآن قطره قطره، قطره (ماورد) گشته آب
نوروز تحفه تحفه دهد زآن سپس به باغ
چونانکه صله صله به من شاه کامیاب
زین تحفه تحفه، تحفه او بسته حریر
زآن صله صله، صله او خلعت و ثیاب
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح منوچهر شروانشاه و ایراد بعضی از اصطلاحات نجومی
شاه گردون را نگر شکل دگرگون ساخته
بر شمایل پیکران عزم شبیخون ساخته
داده فرمان لشگر سقلاب را بر ملک زنگ
هر یکی را آلت و برگی دگرگون ساخته
حمة العقرب چشیده وز پی کسب شرف
خود ز بطن الحوت خلوت جای ذوالنون ساخته
از پی طفلان آب و گل صبا فراش وار
بالش از بغدادی و بستر ز پرنون ساخته
هم کنون بینی عروسان بهاری را به باغ
قرطه از مقراضی و کسوت ز اکسون ساخته
در جهانگیری صبا و در جهانداری سحاب
روز جنگ قارن و شب گنج قارون ساخته
کاس لعل ارغوان و طاس یاقوتین چرخ
در چمن کو بدخش و کان طیسون ساخته
باد چون گنجور از درگاه خاقان آمده
باغ را از حله چون خرگاه خاتون ساخته
خرم و خندان درخش تندر اندر ابر و ابر
خیره خود را از میان گریان و محزون ساخته
باغ چون فردوس و صلصل همچو رضوان و صبا
شکلها چون آدم از صلصال مسنون ساخته
دشت هر کافور کاندر ماه کانون گرد کرد
در مه نیسان به دست مهر مرهون ساخته
باد نوروزی به تأثیر اثیر اندر هوا
بر مساعد کردن کافور کانون ساخته
کرد مینوچهر گردون چهره باغ و در او
بزم شاهنشه منوچهر فریدون ساخته
تا زند هر صبحدم پیراهن ملکش به آب
آسمان از قرصه خود قرص صابون ساخته
بخت بالای نود درج ارتفاع و آسمان
رفعت او را درج تسعا و تسعون ساخته
حجله سعدان گردون طالع مسعود او
از فضای کرزمان و دست سعدون ساخته
چون ز نوک نیزها گردد پر اوراق اجل
فضل های فتنه را فهرست قانون ساخته
بر جگر خواران جهان بفروخته گردون به جان
عقل از آن بازار خود را سخت مغبون ساخته
آسمان از نیزه گردان و خون گردنان
بیشه هندوستان بر رود جیحون ساخته
سیل سیل از خون روان بر روی خاک و رنگ او
میل میل از خاک همرنگ طبرخون ساخته
کرده خصمان را جگر بریان و از بهر ددان
خوانی از صد هفتخوان برگ وی افزون ساخته
ای ظفر با رایت منصور تو در دین و ملک
همچو با اعجاز موسی رای هارون ساخته
وی بدی با حاسد و بدخواه تو در کفر و شرک
همچو هامان خیره با فرعون ملعون ساخته
کرده شروان را چنان معمور کز بس فر و زیب
خلق را دیدار او بی فتنه مفتون ساخته
تا طرازند ابلق ایام را از بهر تو
مه پلاس و سایه خورشید بر گون ساخته
تاخته بر آسمان بخت تو چون عیسی و خصم
همچو قارون در زمین با بخت واژون ساخته
ماده لفظ بدیعت با عروس بکر غریب
چون دل گشتاسب با مهر کتایون ساخته
ای ز خاک پای تو دولت به اعجاز و به علم
کیمیای جان ادریس و فلاطون ساخته
مهر تو در حلق ملک از نیش نوش انگیخته
کین تو در کام خصم از طعمه طاعون ساخته
خشم تو از چشم دشمن بر گشاده باسلیق
چشم چرخ از خاک پایت باسلیقون ساخته
بر شمایل پیکران عزم شبیخون ساخته
داده فرمان لشگر سقلاب را بر ملک زنگ
هر یکی را آلت و برگی دگرگون ساخته
حمة العقرب چشیده وز پی کسب شرف
خود ز بطن الحوت خلوت جای ذوالنون ساخته
از پی طفلان آب و گل صبا فراش وار
بالش از بغدادی و بستر ز پرنون ساخته
هم کنون بینی عروسان بهاری را به باغ
قرطه از مقراضی و کسوت ز اکسون ساخته
در جهانگیری صبا و در جهانداری سحاب
روز جنگ قارن و شب گنج قارون ساخته
کاس لعل ارغوان و طاس یاقوتین چرخ
در چمن کو بدخش و کان طیسون ساخته
باد چون گنجور از درگاه خاقان آمده
باغ را از حله چون خرگاه خاتون ساخته
خرم و خندان درخش تندر اندر ابر و ابر
خیره خود را از میان گریان و محزون ساخته
باغ چون فردوس و صلصل همچو رضوان و صبا
شکلها چون آدم از صلصال مسنون ساخته
دشت هر کافور کاندر ماه کانون گرد کرد
در مه نیسان به دست مهر مرهون ساخته
باد نوروزی به تأثیر اثیر اندر هوا
بر مساعد کردن کافور کانون ساخته
کرد مینوچهر گردون چهره باغ و در او
بزم شاهنشه منوچهر فریدون ساخته
تا زند هر صبحدم پیراهن ملکش به آب
آسمان از قرصه خود قرص صابون ساخته
بخت بالای نود درج ارتفاع و آسمان
رفعت او را درج تسعا و تسعون ساخته
حجله سعدان گردون طالع مسعود او
از فضای کرزمان و دست سعدون ساخته
چون ز نوک نیزها گردد پر اوراق اجل
فضل های فتنه را فهرست قانون ساخته
بر جگر خواران جهان بفروخته گردون به جان
عقل از آن بازار خود را سخت مغبون ساخته
آسمان از نیزه گردان و خون گردنان
بیشه هندوستان بر رود جیحون ساخته
سیل سیل از خون روان بر روی خاک و رنگ او
میل میل از خاک همرنگ طبرخون ساخته
کرده خصمان را جگر بریان و از بهر ددان
خوانی از صد هفتخوان برگ وی افزون ساخته
ای ظفر با رایت منصور تو در دین و ملک
همچو با اعجاز موسی رای هارون ساخته
وی بدی با حاسد و بدخواه تو در کفر و شرک
همچو هامان خیره با فرعون ملعون ساخته
کرده شروان را چنان معمور کز بس فر و زیب
خلق را دیدار او بی فتنه مفتون ساخته
تا طرازند ابلق ایام را از بهر تو
مه پلاس و سایه خورشید بر گون ساخته
تاخته بر آسمان بخت تو چون عیسی و خصم
همچو قارون در زمین با بخت واژون ساخته
ماده لفظ بدیعت با عروس بکر غریب
چون دل گشتاسب با مهر کتایون ساخته
ای ز خاک پای تو دولت به اعجاز و به علم
کیمیای جان ادریس و فلاطون ساخته
مهر تو در حلق ملک از نیش نوش انگیخته
کین تو در کام خصم از طعمه طاعون ساخته
خشم تو از چشم دشمن بر گشاده باسلیق
چشم چرخ از خاک پایت باسلیقون ساخته
فلکی شروانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - ترکیب بند
باد صبا به باغ دگربار بار یافت
شاخ از سرشگ ابر گهربار بار یافت
نوروز چون دمیدن باد بهار دید
با ماه دی به کینه و پیکار بار یافت
دی باغ جای زاغ نگونسار بد ولی
امروز جای زاغ نگونسار سار یافت
چون رخ نهاد بلبل سرما زده به باغ
بر هر چمن ز لاله و گلزار نار یافت
ابر بهار چشم مرا در فراق یار
با خویشتن به گریه بسیار بار یافت
کرد آب در هوا گهر آمیغ میغ را
برق آزمود بر سر هر تیغ تیغ را
تا باغ را نسیم صبا داد داد باز
آورد ابر گریه و فریاد باد باز
تا چشم ابر کرد روان دجله بر زمین
گردون به باغ زینت بغداد داد با
یک چند بود باغ تهی از جمال و حسن
کردش چو خلد خرم و آباد باد باز
گر حکم زادن از شکم است ای عجب چرا
پشت چمن به سوسن آزاد زاد باد
تا باز شاد شد دل بلبل ز گل دلم
گشت از وصال آن گل نوشاد شاد باز
گل باز نزد آن بت فرخار خار شد
بر دل ز وصل او غم دشخوار خوار شد
ترکی که خوشترست ز مشکوی کوی او
سروی که هست چون گل خود روی روی او
گر جای سرو جوی بود پس چه ساختند
از دیده عاشقا بلا جوی جوی او
آورد گرد ماه خطی کز جلال اوست
شب رنگ او گرفته و شب بوی بوی او
گردد چو مشک آب در آموی اگر زنند
یک ره در آب چشمه آموی موی او
گوئی که گو یکیست عقیقین ورا دهن
وین طرفه ترکه هست سخنگوی گوی او
تا بر دل من آن بت طناز ناز کرد
صد در ز ناز بر دل من باز باز کرد
شب را به نور روی چو مهتاب تاب داد
دل را به بند سنبل پرتاب تاب داد
آواره کرد از دلم آن صبر کو مرا
با تیر چشم او گه پرتاب تاب داد
مسکین دلم در آتش هجران بسوخت ولی
در عشق او تمامت اسباب آب داد
ای من غلام آن رخ رخشان که دیده را
در شب چو آفتاب جهانتاب تاب داد
دارد دو لب بسان دو عناب گاه وصل
جان را می از میان دو عناب ناب داد
از غمزه کشت در مه تیرم ولی ز آب
گمراه تشنه را به مه آب آب داد
ای دوست در جهان چو تو عیار یار نیست
کو دل که از فراق تو بازار زار نیست
جانا گل از رخ تو به نیرنگ رنگ برد
وز چشم آهوانه ز هر رنگ رنگ برد
با ما نساخت گر چه به بازار نیکوئی
صد ره ز شکر آن دهن تنگ تنگ برد
جان برده رضای تو برگفت چونه ز دل
آوازه غمت به یک آهنگ هنگ برد
خوردم به یاد تو می خون رنگ روی دوش
تا از دل من آن می خون رنگ رنگ برد
از بس که لحن شعر من اندر ثنای شاه
بر چرخ رفت زهرسوی چنگ چنگ برد
همواره بخت را به منوچهر چهر باد
بر وی ز چرخ شفقت وز مهر مهر باد
خاری که در وفاش بپرورد ورد شد
روئی که از جفاش بیازرد زرد شد
نامرد چون پرستش درگاه او گزید
زآن خسرو جوان جوانمرد مرد شد
از بس که سود شخص عدو مرکبش به پی
زیر سمش گیا که بیاورد ورد شد
آن اژدهاست خنجر او کش به گاه جنگ
شد خورد جان دشمن و در خورد خورد شد
هنگام سیر ز آفت سم سمند او
این پیک ره نورد جهانگرد گرد شد
شاهیکه گرد ملک خود از سور سور کرد
تا سور و ماتم اجل از دور دور کرد
خور گر چه نور بخشد هر ماه ماه را
روبد بدیده پیشش صد راه راه را
شاهان ز تاج و گاه، شرف یافتند و او
گه تاج را شرف دهد و گاه گاه را
گر گاه در پناه وی آید ظفر دهد
بر کهربا به تیغ عدو کاه کاه را
گه پیشش از تواضع چون نعل مرکبش
قد خم همی پذیرد هر ماه ماه را
شاهان اگر چه بنده ملکشاه را بدند
زیبنده بنده صد چون ملکشاه شاه را
عمر ورا عدد صد و پنجاه سال باد
با هر یکی عدد صد و پنجاه جاه را
هر دل که در هوای وی آسوده سود دید
مرگ خود آنکه کین وی افزود زود دید
بر چرخ گر به نور برد تیر تیر از او
خورشید و مه شوند بتا خیر خیر از او
تدبیر کین او چو کند دشمنی شود
در پیش پایش آن همه تدبیر بیر از او
روز مخالفان ز نهیبش چو شب شود
شام موافقان همه شبگیر گیر از او
بنگر کمان کین به کمین در کفش که نیست
ایمن به شام شاه و به کشمیر میر از او
خورشید ره به سوی مه دی نهد ز بیم
گر شه رها کند به مه تیر تیر از او
چون خشم او شود گه کین و ستیز تیز
گردون کند نفیر که ای رستخیز خیز
ای داده چرخ در همه احکام کام تو
گردون مسخر تو و اجرام رام تو
معصوم همچو نام خدای بزرگوار
در لفظ ها ز فحش و ز دشنام نام تو
بنهاد دوست وار زمانه به دست قهر
بر پای دشمنان تو مادام دام تو
دایم به روز عز و به شب دولت آورند
از چین سحرگه تو و از شام شام تو
اسباب لهو و عشرت و اندوه و رنج را
آغاز باده تو و انجام جام تو
در عالم از سخای تو موجود جود شد
چوب از کفت به طالع مسعود عود شد
شاها تو را ز دولت و اقبال بال باد
ملک تو را ز حاصل اعمال مال باد
هر مفضلی که منکر افضال تو بود
از فضله فضول در افضال ضال باد
رایت همیشه در همه احکام کام یافت
خصمت مدام در همه اشغال غال باد
هنگام بار قد الف وار خسروان
در خدمت تو چون قد ابدال دال باد
با قدر و جاه و دولت و عز و شرف تو را
صد بار به ز پار و ز امسال سال باد
بر دوستان ز جود خود انعام عام کن
بر دشمنان ز کین خود اندام دام کن
شاخ از سرشگ ابر گهربار بار یافت
نوروز چون دمیدن باد بهار دید
با ماه دی به کینه و پیکار بار یافت
دی باغ جای زاغ نگونسار بد ولی
امروز جای زاغ نگونسار سار یافت
چون رخ نهاد بلبل سرما زده به باغ
بر هر چمن ز لاله و گلزار نار یافت
ابر بهار چشم مرا در فراق یار
با خویشتن به گریه بسیار بار یافت
کرد آب در هوا گهر آمیغ میغ را
برق آزمود بر سر هر تیغ تیغ را
تا باغ را نسیم صبا داد داد باز
آورد ابر گریه و فریاد باد باز
تا چشم ابر کرد روان دجله بر زمین
گردون به باغ زینت بغداد داد با
یک چند بود باغ تهی از جمال و حسن
کردش چو خلد خرم و آباد باد باز
گر حکم زادن از شکم است ای عجب چرا
پشت چمن به سوسن آزاد زاد باد
تا باز شاد شد دل بلبل ز گل دلم
گشت از وصال آن گل نوشاد شاد باز
گل باز نزد آن بت فرخار خار شد
بر دل ز وصل او غم دشخوار خوار شد
ترکی که خوشترست ز مشکوی کوی او
سروی که هست چون گل خود روی روی او
گر جای سرو جوی بود پس چه ساختند
از دیده عاشقا بلا جوی جوی او
آورد گرد ماه خطی کز جلال اوست
شب رنگ او گرفته و شب بوی بوی او
گردد چو مشک آب در آموی اگر زنند
یک ره در آب چشمه آموی موی او
گوئی که گو یکیست عقیقین ورا دهن
وین طرفه ترکه هست سخنگوی گوی او
تا بر دل من آن بت طناز ناز کرد
صد در ز ناز بر دل من باز باز کرد
شب را به نور روی چو مهتاب تاب داد
دل را به بند سنبل پرتاب تاب داد
آواره کرد از دلم آن صبر کو مرا
با تیر چشم او گه پرتاب تاب داد
مسکین دلم در آتش هجران بسوخت ولی
در عشق او تمامت اسباب آب داد
ای من غلام آن رخ رخشان که دیده را
در شب چو آفتاب جهانتاب تاب داد
دارد دو لب بسان دو عناب گاه وصل
جان را می از میان دو عناب ناب داد
از غمزه کشت در مه تیرم ولی ز آب
گمراه تشنه را به مه آب آب داد
ای دوست در جهان چو تو عیار یار نیست
کو دل که از فراق تو بازار زار نیست
جانا گل از رخ تو به نیرنگ رنگ برد
وز چشم آهوانه ز هر رنگ رنگ برد
با ما نساخت گر چه به بازار نیکوئی
صد ره ز شکر آن دهن تنگ تنگ برد
جان برده رضای تو برگفت چونه ز دل
آوازه غمت به یک آهنگ هنگ برد
خوردم به یاد تو می خون رنگ روی دوش
تا از دل من آن می خون رنگ رنگ برد
از بس که لحن شعر من اندر ثنای شاه
بر چرخ رفت زهرسوی چنگ چنگ برد
همواره بخت را به منوچهر چهر باد
بر وی ز چرخ شفقت وز مهر مهر باد
خاری که در وفاش بپرورد ورد شد
روئی که از جفاش بیازرد زرد شد
نامرد چون پرستش درگاه او گزید
زآن خسرو جوان جوانمرد مرد شد
از بس که سود شخص عدو مرکبش به پی
زیر سمش گیا که بیاورد ورد شد
آن اژدهاست خنجر او کش به گاه جنگ
شد خورد جان دشمن و در خورد خورد شد
هنگام سیر ز آفت سم سمند او
این پیک ره نورد جهانگرد گرد شد
شاهیکه گرد ملک خود از سور سور کرد
تا سور و ماتم اجل از دور دور کرد
خور گر چه نور بخشد هر ماه ماه را
روبد بدیده پیشش صد راه راه را
شاهان ز تاج و گاه، شرف یافتند و او
گه تاج را شرف دهد و گاه گاه را
گر گاه در پناه وی آید ظفر دهد
بر کهربا به تیغ عدو کاه کاه را
گه پیشش از تواضع چون نعل مرکبش
قد خم همی پذیرد هر ماه ماه را
شاهان اگر چه بنده ملکشاه را بدند
زیبنده بنده صد چون ملکشاه شاه را
عمر ورا عدد صد و پنجاه سال باد
با هر یکی عدد صد و پنجاه جاه را
هر دل که در هوای وی آسوده سود دید
مرگ خود آنکه کین وی افزود زود دید
بر چرخ گر به نور برد تیر تیر از او
خورشید و مه شوند بتا خیر خیر از او
تدبیر کین او چو کند دشمنی شود
در پیش پایش آن همه تدبیر بیر از او
روز مخالفان ز نهیبش چو شب شود
شام موافقان همه شبگیر گیر از او
بنگر کمان کین به کمین در کفش که نیست
ایمن به شام شاه و به کشمیر میر از او
خورشید ره به سوی مه دی نهد ز بیم
گر شه رها کند به مه تیر تیر از او
چون خشم او شود گه کین و ستیز تیز
گردون کند نفیر که ای رستخیز خیز
ای داده چرخ در همه احکام کام تو
گردون مسخر تو و اجرام رام تو
معصوم همچو نام خدای بزرگوار
در لفظ ها ز فحش و ز دشنام نام تو
بنهاد دوست وار زمانه به دست قهر
بر پای دشمنان تو مادام دام تو
دایم به روز عز و به شب دولت آورند
از چین سحرگه تو و از شام شام تو
اسباب لهو و عشرت و اندوه و رنج را
آغاز باده تو و انجام جام تو
در عالم از سخای تو موجود جود شد
چوب از کفت به طالع مسعود عود شد
شاها تو را ز دولت و اقبال بال باد
ملک تو را ز حاصل اعمال مال باد
هر مفضلی که منکر افضال تو بود
از فضله فضول در افضال ضال باد
رایت همیشه در همه احکام کام یافت
خصمت مدام در همه اشغال غال باد
هنگام بار قد الف وار خسروان
در خدمت تو چون قد ابدال دال باد
با قدر و جاه و دولت و عز و شرف تو را
صد بار به ز پار و ز امسال سال باد
بر دوستان ز جود خود انعام عام کن
بر دشمنان ز کین خود اندام دام کن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا داد باغ را سمن و گل بنونوا
بلبل همی سراید بر گل بنونوا
رود و سرود ساخته بر سرو فاخته
چون عاشقی که باشد معشوق او نوا
مشک و عبیر بارد بر گلستان شمال
در و عقیق کارد در بوستان هوا
بر نیلگون بنفشه فشاند شکوفه باد
همچون ستارگان زبر نیلگون سما
پیش از همه گلی گل رعنا نمود روی
یکروش از نشاط و دگر روش از عنا
روئی چو روی عاشق و روئی چو روی دوست
این برده رنگ بد و آن لون کهربا
بر سرخ لاله باد دریده نقاب سبز
ابرش کنار کرده پر از در پر بها
چون طفل هندوان نگران اندر آئینه
ماغان همی کنند بحوض اندر آشنا
خیری چو روی عاشق بیچاره از فراق
لاله چو روی دلبر میخواره از حیا
هامون ز سبزه و گل پر طوطی و تذرو
گردون ز میغ دارد پیرایه قطا
تابان چو ناردانه سرخ از بر پرند
بیجا ده رنگ لاله ز پیروزه گون گیا
اکنون که شد هوا خوش و باغ ایستادء کش
دارد هوای هجر مرا زار در هوا
اکنون مرا که خلق خورد بر شقاق می
باید بجام هجران خوردن می شقا
اکنون که جفت در بهائی شود درخت
خواهیم گشت فرد ز یاقوت پربها
بیگانه گشت خواهم از آن چشم نرگسین
اکنون که باغ گردد با نرگس آشنا
اکنون که نوبهار جهان را نوا دهد
من گشته خواهم از دل و دلبند بینوا
اکنون که هرکسی ز جدائی جدا شود
از کام دل بمانم بی کام دل جدا
زان چون گل و بنفشه رخ و زلف بگسلم
چون از گل و بنفشه نسیم آورد صبا
هنگام سنبل و سمن و گل بری شوم
زان گلرخان سنبل زلف و سمن لقا
اکنون که شد درخت دو تا از وصال گل
گردد تنم ز هجر گل روی تو دو تا
روز وصال عشق بلا باشد ای عجب
اندر فراق عشق بتر باشد آن بلا
دوری ز دوست روی نهادن براه دور
از درد و غم چگونه شود جان من رها
این راه جز بکشتی نتوان گذشت از آنک
طوفان همی نماید چشم من از بکا
ترسم کز آب چشم من اندر فراق یار
بانگ آید از سپهر علی الجودی استوا
طوفان لجه کم نتوان کرد از زمین
الا بتف تیغ جهان سوز پادشا
جعفر که زر جعفری از دست وی کساد
چونان که عدل گستری از تیغ او روا
از مردمی ندارد کالای کس حلال
وز راستی ندارد رنج عدو روا
از دست او شکوه برد نیل و هیرمند
وز تیغ او ستوه شود پیل و اژدها
دریا ستاند از کف بخشان او سلف
خورشید خواهد از رخ رخشان او بها
خالی شود ز خیر کسی کش کند خلاف
راضی شود ز بخت کسی کش دهد رضا
بریان شود به نیل در از تیغ او نهنگ
گردان شود ببادیه از دستش آسیا
زرین شود ز خدمت او خوان خادمان
بهتر ز خدمتش مشناس آنچه کیمیا
بر ز ایران چو عاشق بر دوست شیفته
بر سائلان چو مفلس بر مال مبتلا
بس یاد کف رادش بر راست دل دلیل
بس باد روی خویش بر خوی خوش گوا
روی موافقان شود از مهرش ارغوان
مروای حاسدان شود از کینش مرغوا
گردد هزار شاه رهی زو بیک خلاف
گردد هزار گنج تهی زو بیک عطا
داناست بی معلم و داهی است بی دسیس
راد است بی سپاس و کریمست بی ریا
یابد عطا فزونش کسی کش فزون هنر
بیند عفو فزونش کسی کش فزون خطا
یک نقطه نیست بر دل او خالی از کرم
یک موی نیست بر تن او فارغ از صفا
ز آزار او حذر کن و آزرم او بجوی
کآزار او فنا بود آزرم او بقا
ای فخر آل آدم و شاهنشه عجم
چون جان مصطفی دلت آئینه صفا
از سیرت تو تازه شد آئین کیقباد
وز داد تو نواخته شد رسم مصطفا
هم مشتری بطالع و هم مشتری بفال
هم مشتری سعادت و هم مشتری لقا
جوینده ای به در صدف در آفرین
خرنده ای بگوهر کان گوهر ثنا
ایزد کناد ملک ترا ایمن از زوال
یزدان کناد عمر تو را ایمن از فنا
آن را که بر خلاف تو گردن کشی کند
گردون کشد بر آتش تیمار گردنا
بر دشمنان ضیا شود از تیغ تو ظلم
بر دوستان ظلم شود از تیغ تو ضیا
ایزد تو را ز جمع ملوک اختیار کرد
چونانکه مصطفی را از جمع انبیا
دشمن چگونه گردد چون تو بزر عزیز
اعمی چگونه گردد بینا ز توتیا
ناهید پیش همت توپست چون زمین
خورشید پیش طلعت تو خرد چون سها
هر رنج را امیدی و هر ناز را سبب
هر بند را کلیدی و هر درد را دوا
در مدحت تو موی موالی شود زبان
از هیبت تو روی معادی شود قفا
از بسکه داد چرخ ز هر دانشیت بهر
بخری تو نزیبد فرزند برخیا
ترسان اجل ز تو چو امل ترسد از اجل
لرزان قضا ز تو چو قدر لرزد از قضا
تا وصف غرقه گشتن فرعونیان بود
تانعت کربلا بود و آن همه بلا
بادند دشمنانت چو فرعونیان غریق
خصمانت گشته مرده چو کفار کربلا
نوروز بر تو فرخ و گلگون ز باده رخ
امر تو گشته نافذ بر خلخ و ختا
بلبل همی سراید بر گل بنونوا
رود و سرود ساخته بر سرو فاخته
چون عاشقی که باشد معشوق او نوا
مشک و عبیر بارد بر گلستان شمال
در و عقیق کارد در بوستان هوا
بر نیلگون بنفشه فشاند شکوفه باد
همچون ستارگان زبر نیلگون سما
پیش از همه گلی گل رعنا نمود روی
یکروش از نشاط و دگر روش از عنا
روئی چو روی عاشق و روئی چو روی دوست
این برده رنگ بد و آن لون کهربا
بر سرخ لاله باد دریده نقاب سبز
ابرش کنار کرده پر از در پر بها
چون طفل هندوان نگران اندر آئینه
ماغان همی کنند بحوض اندر آشنا
خیری چو روی عاشق بیچاره از فراق
لاله چو روی دلبر میخواره از حیا
هامون ز سبزه و گل پر طوطی و تذرو
گردون ز میغ دارد پیرایه قطا
تابان چو ناردانه سرخ از بر پرند
بیجا ده رنگ لاله ز پیروزه گون گیا
اکنون که شد هوا خوش و باغ ایستادء کش
دارد هوای هجر مرا زار در هوا
اکنون مرا که خلق خورد بر شقاق می
باید بجام هجران خوردن می شقا
اکنون که جفت در بهائی شود درخت
خواهیم گشت فرد ز یاقوت پربها
بیگانه گشت خواهم از آن چشم نرگسین
اکنون که باغ گردد با نرگس آشنا
اکنون که نوبهار جهان را نوا دهد
من گشته خواهم از دل و دلبند بینوا
اکنون که هرکسی ز جدائی جدا شود
از کام دل بمانم بی کام دل جدا
زان چون گل و بنفشه رخ و زلف بگسلم
چون از گل و بنفشه نسیم آورد صبا
هنگام سنبل و سمن و گل بری شوم
زان گلرخان سنبل زلف و سمن لقا
اکنون که شد درخت دو تا از وصال گل
گردد تنم ز هجر گل روی تو دو تا
روز وصال عشق بلا باشد ای عجب
اندر فراق عشق بتر باشد آن بلا
دوری ز دوست روی نهادن براه دور
از درد و غم چگونه شود جان من رها
این راه جز بکشتی نتوان گذشت از آنک
طوفان همی نماید چشم من از بکا
ترسم کز آب چشم من اندر فراق یار
بانگ آید از سپهر علی الجودی استوا
طوفان لجه کم نتوان کرد از زمین
الا بتف تیغ جهان سوز پادشا
جعفر که زر جعفری از دست وی کساد
چونان که عدل گستری از تیغ او روا
از مردمی ندارد کالای کس حلال
وز راستی ندارد رنج عدو روا
از دست او شکوه برد نیل و هیرمند
وز تیغ او ستوه شود پیل و اژدها
دریا ستاند از کف بخشان او سلف
خورشید خواهد از رخ رخشان او بها
خالی شود ز خیر کسی کش کند خلاف
راضی شود ز بخت کسی کش دهد رضا
بریان شود به نیل در از تیغ او نهنگ
گردان شود ببادیه از دستش آسیا
زرین شود ز خدمت او خوان خادمان
بهتر ز خدمتش مشناس آنچه کیمیا
بر ز ایران چو عاشق بر دوست شیفته
بر سائلان چو مفلس بر مال مبتلا
بس یاد کف رادش بر راست دل دلیل
بس باد روی خویش بر خوی خوش گوا
روی موافقان شود از مهرش ارغوان
مروای حاسدان شود از کینش مرغوا
گردد هزار شاه رهی زو بیک خلاف
گردد هزار گنج تهی زو بیک عطا
داناست بی معلم و داهی است بی دسیس
راد است بی سپاس و کریمست بی ریا
یابد عطا فزونش کسی کش فزون هنر
بیند عفو فزونش کسی کش فزون خطا
یک نقطه نیست بر دل او خالی از کرم
یک موی نیست بر تن او فارغ از صفا
ز آزار او حذر کن و آزرم او بجوی
کآزار او فنا بود آزرم او بقا
ای فخر آل آدم و شاهنشه عجم
چون جان مصطفی دلت آئینه صفا
از سیرت تو تازه شد آئین کیقباد
وز داد تو نواخته شد رسم مصطفا
هم مشتری بطالع و هم مشتری بفال
هم مشتری سعادت و هم مشتری لقا
جوینده ای به در صدف در آفرین
خرنده ای بگوهر کان گوهر ثنا
ایزد کناد ملک ترا ایمن از زوال
یزدان کناد عمر تو را ایمن از فنا
آن را که بر خلاف تو گردن کشی کند
گردون کشد بر آتش تیمار گردنا
بر دشمنان ضیا شود از تیغ تو ظلم
بر دوستان ظلم شود از تیغ تو ضیا
ایزد تو را ز جمع ملوک اختیار کرد
چونانکه مصطفی را از جمع انبیا
دشمن چگونه گردد چون تو بزر عزیز
اعمی چگونه گردد بینا ز توتیا
ناهید پیش همت توپست چون زمین
خورشید پیش طلعت تو خرد چون سها
هر رنج را امیدی و هر ناز را سبب
هر بند را کلیدی و هر درد را دوا
در مدحت تو موی موالی شود زبان
از هیبت تو روی معادی شود قفا
از بسکه داد چرخ ز هر دانشیت بهر
بخری تو نزیبد فرزند برخیا
ترسان اجل ز تو چو امل ترسد از اجل
لرزان قضا ز تو چو قدر لرزد از قضا
تا وصف غرقه گشتن فرعونیان بود
تانعت کربلا بود و آن همه بلا
بادند دشمنانت چو فرعونیان غریق
خصمانت گشته مرده چو کفار کربلا
نوروز بر تو فرخ و گلگون ز باده رخ
امر تو گشته نافذ بر خلخ و ختا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در ستایش استاد قوام الدین ابوالمعالی فخرالملک
تا خلد بباغ داد رونق را
خوش گشت نوا مرغ مطوق را
از ناله بلبل و نسیم گل
بفزود هوی دل مشوق را
در باغ هوا به کمترین نقشی
انگشت گزان کند خورنق را
داده است صبا بفرق کوه از گل
طاوس بدل خروس افرق را؟
مانند بباغ بلبلان از گل
خوبان متوج و مفرطق را؟
در پشته بنفشه نیز مانند است
از دور یکی ستور ابلق را
در باغ دور رویه گل چه آمد وه
یکروی بغازه زد مطبق را؟
وز تازه بنفشه مرزها یکسر
مانند بساطهای ارزق را
ماننده زلف زنگیان آمده
در باغ شکوفه شاخ فندق را؟
از میغ هوا کلنگ را ماند
ماند چمن از سمن ستبرق را
از شاخ شکوفه شاخ سیب و به
مانند عروسان مجنق را؟
با بوی شمال کس نخواند خوش
مشگ و می و نافه مفتق را
از سرخ ورقهای گل افزون شد
بازار می سرخ مروق را
ابر آمد همچو زورق تازان
ماند کف استاد موفق را
عالی دل و رای بوالمعالی کو
خون شیر کند تن مخلق را؟
رادی که کند یکی عطای او
آرام و دو صد دل معلق را
از فضل بیک حدیث او الکن
بگشاید صد در مغلق را
هرگز نکند قرار بد خواهش
تا ننمایدش چاه مطبق را
بد خواهش زیبق است پنداری
در چاه بود قرار زیبق را
فرش بکران کشد بیکساعت
از بحر زمانه مرد مغرق را
ماننده حاتم است مجلس را
ماننده رستم است فیلق را
ضایع نکند ز جود خدمت را
باطل نکند ز راستی حق را
زو برده سپاه شاه قوت را
زو برده سریر میر رونق را
بر هرکس هست دست او مطلق
کس پای نداشت دست مطلق را
نادان چه شناسد ز گفتار او را؟
چه شناسد خر ز عود خربق را
گردد دل دشمنان مشفق زو
بشکافد تیغش آن مشفق را؟
کنده است بگرد ملک شاه اندر
تدبیرش صد هزار خندق را
دارد سخا و فضل صاحب را؟
چونانکه به تک پلنگ خرنق را
شهمات کند به لعب خصمان را
هر گه که فرو کشند بیدق را
تا هرچه بهی بودش چون بنهی
با حشو شفق شعر مطابق را؟
دین است هواش مرد دانا را
کیش است و غاش مرد احمق را
او را که دهد بمردم عالم
گوهر که دهد بدل مرفق را؟
از صدق خود آفرید یزدانش
طعنه نتوان زدن مصدق را
نتواند گفت صد یک از مدحش
گر زنده کند فلک فرزدق را
با بخت جوان زیاد و با شادی
تا بوی بود می معتق را
خوش گشت نوا مرغ مطوق را
از ناله بلبل و نسیم گل
بفزود هوی دل مشوق را
در باغ هوا به کمترین نقشی
انگشت گزان کند خورنق را
داده است صبا بفرق کوه از گل
طاوس بدل خروس افرق را؟
مانند بباغ بلبلان از گل
خوبان متوج و مفرطق را؟
در پشته بنفشه نیز مانند است
از دور یکی ستور ابلق را
در باغ دور رویه گل چه آمد وه
یکروی بغازه زد مطبق را؟
وز تازه بنفشه مرزها یکسر
مانند بساطهای ارزق را
ماننده زلف زنگیان آمده
در باغ شکوفه شاخ فندق را؟
از میغ هوا کلنگ را ماند
ماند چمن از سمن ستبرق را
از شاخ شکوفه شاخ سیب و به
مانند عروسان مجنق را؟
با بوی شمال کس نخواند خوش
مشگ و می و نافه مفتق را
از سرخ ورقهای گل افزون شد
بازار می سرخ مروق را
ابر آمد همچو زورق تازان
ماند کف استاد موفق را
عالی دل و رای بوالمعالی کو
خون شیر کند تن مخلق را؟
رادی که کند یکی عطای او
آرام و دو صد دل معلق را
از فضل بیک حدیث او الکن
بگشاید صد در مغلق را
هرگز نکند قرار بد خواهش
تا ننمایدش چاه مطبق را
بد خواهش زیبق است پنداری
در چاه بود قرار زیبق را
فرش بکران کشد بیکساعت
از بحر زمانه مرد مغرق را
ماننده حاتم است مجلس را
ماننده رستم است فیلق را
ضایع نکند ز جود خدمت را
باطل نکند ز راستی حق را
زو برده سپاه شاه قوت را
زو برده سریر میر رونق را
بر هرکس هست دست او مطلق
کس پای نداشت دست مطلق را
نادان چه شناسد ز گفتار او را؟
چه شناسد خر ز عود خربق را
گردد دل دشمنان مشفق زو
بشکافد تیغش آن مشفق را؟
کنده است بگرد ملک شاه اندر
تدبیرش صد هزار خندق را
دارد سخا و فضل صاحب را؟
چونانکه به تک پلنگ خرنق را
شهمات کند به لعب خصمان را
هر گه که فرو کشند بیدق را
تا هرچه بهی بودش چون بنهی
با حشو شفق شعر مطابق را؟
دین است هواش مرد دانا را
کیش است و غاش مرد احمق را
او را که دهد بمردم عالم
گوهر که دهد بدل مرفق را؟
از صدق خود آفرید یزدانش
طعنه نتوان زدن مصدق را
نتواند گفت صد یک از مدحش
گر زنده کند فلک فرزدق را
با بخت جوان زیاد و با شادی
تا بوی بود می معتق را
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالهیجا منوچهر بن امیر اجل ابو منصور و هسودان
تا فزون شد مهر و بالا رفت مهر اندر هوا
عاشقان را بر بتان بفزود مهر اندر هوا؟
مشک ساید هر زمانی بر هوا باد از زمین
در ببارد بر زمین هر ساعتی ابر از هوا
چون بهم در عقیقین گشته با مینا رفیق
قطره شد بر گل نشسته گل شکفته بر گیا
سبزه بر صحرا رها گشت از بروز بهمنی
چون حواصل کز کنار او شود طوطی رها؟
از گل بادام پر در بها گشته است باغ
هرکه خواهد زو برد درهای بی مر و بها
آتش سوزان ضیا دارد نهان زیر ظلم
لاله سوزان آتشی کورا ظلم زیر ضیا
شه زمین رنگین چو رومی دیبه از ابر بهار
شد شمر پرچین چو چینی جوشن از باد صبا
رسته لاله چون بمرجان در نهفته غالیه
کفته نرگس چون بلؤلؤ در گرفته کهربا
در فراق دوست شاید گر دو تا گردد کسی
شاخ گل باری چرا شد در وصال گل دو تا
بلبل و قمری بیکجا ساخته آوای خوش
چون دو مطرب ساخته هر دو بهم زیر و دو تا
از سما بارد ستاره هر سحرگه در چمن
وز چمن پرد شکوفه هر شبانگه بر سما
از بنفشه دشت همچون نیلگون کرباس گشت
هر زمان بارد برو از نیلگون کرباس ما
بر بنفشه باد نوروزی شکوفه ریخته
همچو بر دیبای ازریق ریخته در بها
کشت زار از گل ببوی و گونه عود و بقم
می در او خوردن ببانک عود بفزاید بقا
بینوا گلبن چو از بلبل نوا بشنید کرد
زرد می در جام یاقوتین و شاهی بی نوا؟
بی نوا بر کف نگیرد شاخ گلبن جام می
همچو خسرو جام می بر کف نگیرد بی نوا
میر ابوالهیجا منوچهر بن و هسودان که هست
باهش هوشنگ و بافرهنگ و فر مصطفا
داد و دین از وی قوی بی داد و کفر از وی ضعیف
زر و سیم از وی کساد و مدح و شکر از وی روا
بی نیازی دوستان بر خبشش او بس دلیل
چنگ و دست بهمنی بر کوشش او بس گوا
رای او همچون گمان انبیا نبود غلط
تیر او همچون قضای ایزدی نکند خطا
صاعفه بایتر او ریحان بود روز نبرد
آسمان با دست او سائل بود گاه عطا
بر سپهر از طلعت او تیره گردد آفتاب
در مصاف از حمله او خیره ماند اژدها
جمله زهره است از شجاعت جمله حلم است از کرم
جمله دست است از سخاونت جمله چشم است از حپا
بر نتابد هیبت او را قضای آسمان
در نیابد همت او را دعای انبیا
دوست و دشمن را ز مهر کین او دائم بود
رخ ز می جفت شقایق دل ز غم جفت شقا
شاید ار گاه خطب همچون پدر او را لقب
زانکه دارد چون پدر گفتار و کردار و لقا
از بنان و تیغ او خیزد همی رزق و اجل
وز سنان و کلک او زاید همی خوف و رجا
چون هنر جوید چنو لشگر شکن باشد کدام
چون سخن گوید چنو شکر شکن خیزد کجا
روز کوشیدن نداند با عدو کردن فسون
ور هماوردش بود خضر اندرش یابد فنا
نیک خواهش را ببزم اندر سریر اندر سریر
بد سگالش را برزم اندر عنا اندر عنا
چون ملا شد ساغر او گنج از زر شد تهی
چون تهی شد ترکش او دشت از خون شد ملا
نازد از جانش خرد همچون سخندان از خرد
ترسد از خشمش با همچون هنرمند از بلا
از وفا با ناصحان او نیامیزد وفات
بر وفات حاسدان او ندارد کس وفا (کذا)
دست او از دوستان چیزی نجوید جز کنار
چشم او از دشمنان چیزی نبیند جز قفا
در سلام تو سلامت در وغای تو وبال
مهر تو مهر حیات و کین توکان و با
چون فلک گردد بجولان اسب تو از گرد او
دیده ای را آهک است و دیده ای را توتیا
خدمت تو زایران را خانمان زرین کند
من بگیتی در ندانم نیک تر زین کیمیا
آتش تیغ تو جان بیگانه گرداند ز تن
هرکه را یکبار دل با کین تو گشت آشنا
کی توان هرگز سلامت یافتن از کین تو
کی توان دریای عمان را گذشتن باشنا
اندر آمیزد بدیده دیدن تو چون قدر
وندر آویزد بدشمن هیبت تو چون قضا (کذا)
با رضای تو فلک نکند موالی را خلاف
با خلاف تو جهان ندهد معادی را رضا
هرکه از صد جزؤ جیؤی مهر تو در دل گرفت
از جهان پاداش یابد وز جهانداور جزا
شهر خوش میراث تست آنرا تو بایستی ولیک
ناسزا مردم نسازد با مل مرد سزا
هرکجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام
هرکجا گوران بوند آنجا بود آب و گیا
بل جزاشان خوش تر آید از وطن این است رسم
باز بخشادت وطن یزدان بی چون و چرا
تا نجوید هیچکس نفرین بجای آفرین
تا نگیرد جای مروا هیچکس را مرغوا
دشمنانت را همیشه نام با نفرین قرین
دوستانت را همیشه حاجت از مروا روا
عاشقان را بر بتان بفزود مهر اندر هوا؟
مشک ساید هر زمانی بر هوا باد از زمین
در ببارد بر زمین هر ساعتی ابر از هوا
چون بهم در عقیقین گشته با مینا رفیق
قطره شد بر گل نشسته گل شکفته بر گیا
سبزه بر صحرا رها گشت از بروز بهمنی
چون حواصل کز کنار او شود طوطی رها؟
از گل بادام پر در بها گشته است باغ
هرکه خواهد زو برد درهای بی مر و بها
آتش سوزان ضیا دارد نهان زیر ظلم
لاله سوزان آتشی کورا ظلم زیر ضیا
شه زمین رنگین چو رومی دیبه از ابر بهار
شد شمر پرچین چو چینی جوشن از باد صبا
رسته لاله چون بمرجان در نهفته غالیه
کفته نرگس چون بلؤلؤ در گرفته کهربا
در فراق دوست شاید گر دو تا گردد کسی
شاخ گل باری چرا شد در وصال گل دو تا
بلبل و قمری بیکجا ساخته آوای خوش
چون دو مطرب ساخته هر دو بهم زیر و دو تا
از سما بارد ستاره هر سحرگه در چمن
وز چمن پرد شکوفه هر شبانگه بر سما
از بنفشه دشت همچون نیلگون کرباس گشت
هر زمان بارد برو از نیلگون کرباس ما
بر بنفشه باد نوروزی شکوفه ریخته
همچو بر دیبای ازریق ریخته در بها
کشت زار از گل ببوی و گونه عود و بقم
می در او خوردن ببانک عود بفزاید بقا
بینوا گلبن چو از بلبل نوا بشنید کرد
زرد می در جام یاقوتین و شاهی بی نوا؟
بی نوا بر کف نگیرد شاخ گلبن جام می
همچو خسرو جام می بر کف نگیرد بی نوا
میر ابوالهیجا منوچهر بن و هسودان که هست
باهش هوشنگ و بافرهنگ و فر مصطفا
داد و دین از وی قوی بی داد و کفر از وی ضعیف
زر و سیم از وی کساد و مدح و شکر از وی روا
بی نیازی دوستان بر خبشش او بس دلیل
چنگ و دست بهمنی بر کوشش او بس گوا
رای او همچون گمان انبیا نبود غلط
تیر او همچون قضای ایزدی نکند خطا
صاعفه بایتر او ریحان بود روز نبرد
آسمان با دست او سائل بود گاه عطا
بر سپهر از طلعت او تیره گردد آفتاب
در مصاف از حمله او خیره ماند اژدها
جمله زهره است از شجاعت جمله حلم است از کرم
جمله دست است از سخاونت جمله چشم است از حپا
بر نتابد هیبت او را قضای آسمان
در نیابد همت او را دعای انبیا
دوست و دشمن را ز مهر کین او دائم بود
رخ ز می جفت شقایق دل ز غم جفت شقا
شاید ار گاه خطب همچون پدر او را لقب
زانکه دارد چون پدر گفتار و کردار و لقا
از بنان و تیغ او خیزد همی رزق و اجل
وز سنان و کلک او زاید همی خوف و رجا
چون هنر جوید چنو لشگر شکن باشد کدام
چون سخن گوید چنو شکر شکن خیزد کجا
روز کوشیدن نداند با عدو کردن فسون
ور هماوردش بود خضر اندرش یابد فنا
نیک خواهش را ببزم اندر سریر اندر سریر
بد سگالش را برزم اندر عنا اندر عنا
چون ملا شد ساغر او گنج از زر شد تهی
چون تهی شد ترکش او دشت از خون شد ملا
نازد از جانش خرد همچون سخندان از خرد
ترسد از خشمش با همچون هنرمند از بلا
از وفا با ناصحان او نیامیزد وفات
بر وفات حاسدان او ندارد کس وفا (کذا)
دست او از دوستان چیزی نجوید جز کنار
چشم او از دشمنان چیزی نبیند جز قفا
در سلام تو سلامت در وغای تو وبال
مهر تو مهر حیات و کین توکان و با
چون فلک گردد بجولان اسب تو از گرد او
دیده ای را آهک است و دیده ای را توتیا
خدمت تو زایران را خانمان زرین کند
من بگیتی در ندانم نیک تر زین کیمیا
آتش تیغ تو جان بیگانه گرداند ز تن
هرکه را یکبار دل با کین تو گشت آشنا
کی توان هرگز سلامت یافتن از کین تو
کی توان دریای عمان را گذشتن باشنا
اندر آمیزد بدیده دیدن تو چون قدر
وندر آویزد بدشمن هیبت تو چون قضا (کذا)
با رضای تو فلک نکند موالی را خلاف
با خلاف تو جهان ندهد معادی را رضا
هرکه از صد جزؤ جیؤی مهر تو در دل گرفت
از جهان پاداش یابد وز جهانداور جزا
شهر خوش میراث تست آنرا تو بایستی ولیک
ناسزا مردم نسازد با مل مرد سزا
هرکجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام
هرکجا گوران بوند آنجا بود آب و گیا
بل جزاشان خوش تر آید از وطن این است رسم
باز بخشادت وطن یزدان بی چون و چرا
تا نجوید هیچکس نفرین بجای آفرین
تا نگیرد جای مروا هیچکس را مرغوا
دشمنانت را همیشه نام با نفرین قرین
دوستانت را همیشه حاجت از مروا روا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح فضل بن قاورد
کنون که شد حضری بلبل و غراب غریب
بعید شد گل نار و گل بنفشه قریب
هزار دیبا در باغ گسترید صبا
نگارهاش بدیع و طرازهاش غریب
شده چو مذبح عیسی ز بلبل و گل باغ
درخت گل چو بپیروزه و عقیق صلیب
جهان پیر صبی وار پر حلی و حلل
هواش دایه و پستانش ابر و غیث حلیب
رقیب لشگر گلها شده است سرو سهی
فکنده بر سر گلها نقاب سبز رقیب
نقیب وار بیاید میان باغ شمال
فرو کشد ز رخ هر گلی نقاب نقیب
ز بوی گلها در بوستان هزار نسیم
ز بانگ مرغان در گلستان هزار نسیب
هزار دستان در پیش گل خروش کنان
چو لابه کردن عاشق بپیشگاه حبیب
گشوده سوی چمن نیم خفته نرگس چشم
چنان محب که دزدیده بنگرد بحبیب
خروش قمری چون راست کرده چنک و رباب
نسیم نسرین چون می بمشگ کرده ربیب
دمیده نرگس و بویش دمان چنانکه کسی
میان مجمر سیمین نهد بر آتش طیب
نوای بلبل بر شاخ گل چنانکه کند
فراز منبر خطبه بنام میر خطیب
ابوالمظفر پر فضل فضل بن قاورد
که بر معادی با رد قضای بد بقضیب
نواخته دل خواهنده جود او بنشاط
گداخته تن بدخواه خشم او چو قصیب
منجمان بدو صد سال کرد نتوانند
قیاص جود و حساب سخای میر حسیب
بگوش عاشق گرچه نسیب خوش باشد
سئوال سائل خوش تر بگوش او ز نسیب
بمهر چهرش کرده ملوک فتنه قلوب
مخالفانش مقلوب در فتان بقلیب
کسی که خدمت او کرد نام و نان اندوخت
چو خادمش نبود کس در این زمانه کسیب
بسان محتشمان یافته ولیش مراد
بسان ممتحنان حاسدش نشسته مریب
کسی که صلب ندارد بمهرش اندر دل
شودش موی بر اندامهاش مار صلیب؟
تمام گفت که داند مدیح او بجهان
تهی که داند کردن شعاب راز شعیب کذا
ایا بصورت و سیرت چو آن کجا کردند
برادرانش منسوب ذنب خویش بذیب
کسی که مهر تو جوید گهر برد بجوال
کسی که مدح تو گوید درم برد بجریب
مخالفان تو خوارند چون لباس لبس
منافقان تو خوارند چون سلیم نشیب کذا
نجیب ابن نجیب ار عجیب باشد سخت
چو بنگری بملوک دگر بود نه عجیب
ولیک بر سر تو این مثل دروغ شده است
کنون نجیبی ماند نخست جد بحسیب؟
مخالفان تو رفتند جمله زیر تراب
رمیده جان و شکسته دل و شکسته تریب
ز جود دست تو آموخته است ضرب ضراب
بطعن و ضرب کنی برعد و چو زر ضریب
ز آفرین و ثنای تو میر خالی نیست
زبان مرد زکی و دهان مرد لبیب
کسی که خسته تیغ تو گشت به نشود
اگرش خضر بود خادم و مسیح طبیب
به پیش همت والای تو سپهر برین
چنان نماید چون پیش کوه قاف کتیب
کسی که خورده بود شربتی شراب هوات
بر او شرنگ شود خوشتر از شراب شریب
بهر اشارت کرده ترا زمانه مصاب
بهر مراد ترا کرده روزگار مصیب
سلب چو پوشی روز بلای شیر دلان
بجای مغفر و درع آرزو کنند سلیب
چو تو جهان ایادی نپرویده جهان
چو تو خدای مهیمن نیافریده مهیب
ایا مهیب ملوک کیان و فر کیان
ز هیبت تو همه سال بد سگال کئیب
زبانت سائل پرسنده، را بفضل جواب
بیانت دعوت خواهنده را بجود مجیب
بود بفضل و ادب بر جهانیانت فخر
چو تو بشاهی فاضل نیامده است و ادیب
همیشه مدح توام بر زبان چو ذکر خدای
همیشه مهر توام در بدن چو باده زبیب
بطبع خواهم ز ایزد که پیش تو شب و روز
بپای باشم چون بو نواس پیش خصیب
عزیز داری شعر رهی و نیست عجب
ادب عزیز نباشد مگر بپیش ادیب
همیشه تا بود از ناز پیش خلق غزل
همیشه تا بود از غم نصیب خلق نجیب
مخالفان ترا باد غم ز گیتی بهر
موافقان ترا ناز از زمانه نصیب
همیشه شادان بادی بروی میر اجل
کتاب شادی با طبع هر دو شاه کتیب
بعید شد گل نار و گل بنفشه قریب
هزار دیبا در باغ گسترید صبا
نگارهاش بدیع و طرازهاش غریب
شده چو مذبح عیسی ز بلبل و گل باغ
درخت گل چو بپیروزه و عقیق صلیب
جهان پیر صبی وار پر حلی و حلل
هواش دایه و پستانش ابر و غیث حلیب
رقیب لشگر گلها شده است سرو سهی
فکنده بر سر گلها نقاب سبز رقیب
نقیب وار بیاید میان باغ شمال
فرو کشد ز رخ هر گلی نقاب نقیب
ز بوی گلها در بوستان هزار نسیم
ز بانگ مرغان در گلستان هزار نسیب
هزار دستان در پیش گل خروش کنان
چو لابه کردن عاشق بپیشگاه حبیب
گشوده سوی چمن نیم خفته نرگس چشم
چنان محب که دزدیده بنگرد بحبیب
خروش قمری چون راست کرده چنک و رباب
نسیم نسرین چون می بمشگ کرده ربیب
دمیده نرگس و بویش دمان چنانکه کسی
میان مجمر سیمین نهد بر آتش طیب
نوای بلبل بر شاخ گل چنانکه کند
فراز منبر خطبه بنام میر خطیب
ابوالمظفر پر فضل فضل بن قاورد
که بر معادی با رد قضای بد بقضیب
نواخته دل خواهنده جود او بنشاط
گداخته تن بدخواه خشم او چو قصیب
منجمان بدو صد سال کرد نتوانند
قیاص جود و حساب سخای میر حسیب
بگوش عاشق گرچه نسیب خوش باشد
سئوال سائل خوش تر بگوش او ز نسیب
بمهر چهرش کرده ملوک فتنه قلوب
مخالفانش مقلوب در فتان بقلیب
کسی که خدمت او کرد نام و نان اندوخت
چو خادمش نبود کس در این زمانه کسیب
بسان محتشمان یافته ولیش مراد
بسان ممتحنان حاسدش نشسته مریب
کسی که صلب ندارد بمهرش اندر دل
شودش موی بر اندامهاش مار صلیب؟
تمام گفت که داند مدیح او بجهان
تهی که داند کردن شعاب راز شعیب کذا
ایا بصورت و سیرت چو آن کجا کردند
برادرانش منسوب ذنب خویش بذیب
کسی که مهر تو جوید گهر برد بجوال
کسی که مدح تو گوید درم برد بجریب
مخالفان تو خوارند چون لباس لبس
منافقان تو خوارند چون سلیم نشیب کذا
نجیب ابن نجیب ار عجیب باشد سخت
چو بنگری بملوک دگر بود نه عجیب
ولیک بر سر تو این مثل دروغ شده است
کنون نجیبی ماند نخست جد بحسیب؟
مخالفان تو رفتند جمله زیر تراب
رمیده جان و شکسته دل و شکسته تریب
ز جود دست تو آموخته است ضرب ضراب
بطعن و ضرب کنی برعد و چو زر ضریب
ز آفرین و ثنای تو میر خالی نیست
زبان مرد زکی و دهان مرد لبیب
کسی که خسته تیغ تو گشت به نشود
اگرش خضر بود خادم و مسیح طبیب
به پیش همت والای تو سپهر برین
چنان نماید چون پیش کوه قاف کتیب
کسی که خورده بود شربتی شراب هوات
بر او شرنگ شود خوشتر از شراب شریب
بهر اشارت کرده ترا زمانه مصاب
بهر مراد ترا کرده روزگار مصیب
سلب چو پوشی روز بلای شیر دلان
بجای مغفر و درع آرزو کنند سلیب
چو تو جهان ایادی نپرویده جهان
چو تو خدای مهیمن نیافریده مهیب
ایا مهیب ملوک کیان و فر کیان
ز هیبت تو همه سال بد سگال کئیب
زبانت سائل پرسنده، را بفضل جواب
بیانت دعوت خواهنده را بجود مجیب
بود بفضل و ادب بر جهانیانت فخر
چو تو بشاهی فاضل نیامده است و ادیب
همیشه مدح توام بر زبان چو ذکر خدای
همیشه مهر توام در بدن چو باده زبیب
بطبع خواهم ز ایزد که پیش تو شب و روز
بپای باشم چون بو نواس پیش خصیب
عزیز داری شعر رهی و نیست عجب
ادب عزیز نباشد مگر بپیش ادیب
همیشه تا بود از ناز پیش خلق غزل
همیشه تا بود از غم نصیب خلق نجیب
مخالفان ترا باد غم ز گیتی بهر
موافقان ترا ناز از زمانه نصیب
همیشه شادان بادی بروی میر اجل
کتاب شادی با طبع هر دو شاه کتیب