عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۲۳ - جمشید
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۴۴ - شمس
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۵۱ - قطب الدین
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۲ - معین
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۳ - مقصود
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۵ - نامی
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۶ - نوح
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۷ - دایره موتلفه
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۹ - صفت عشق
خوش آن عاشق که سرگرم خیال است
دلش پروانه شمع جمال است
در آتش هر شبی پروانه وار است
چو شمع از سوز دل شب زنده دار است
دلش پروانه وش از غم بود ریش
چو شمع از گریه شوید دامن خویش
چو فانوسش کسی دل برفروزد
که از داغ درونش سینه سوزد
مبادا آن تن که هست از سوز دل دور
چکار آید کسی را شمع بی نور
چو شمع آن کس که سوز دل ندارد
فروغ زندگی حاصل ندارد
خوش آن عاشق که سوز دل پذیرد
که بی آتش چراغی در نگیرد
ز خود پروانه وش چون دور گردد
چو شمع از پای تا سر نور گردد
چو سوز شمع وش پروانه را نور
فروغ او بود نور علی نور
خوش آن کت یار خواند جانب خویش
که گل آتش شود آتش کلت پیش
چو آید جذبه معشوق سرکش
کشد پروانه وش عاشق در آتش
در آتش خود نشد پروانه عمدا
کسی هرگز نزد بر تیغ خود را
بود شمع اژدهای آتشین نیش
دم گرمش کشد پروانه را پیش
چراغ دولت آن عاشق برافروخت
که بهر شمع خود پروانه وش سوخت
بیا ایعاشق شمع دل افروز
طریق عشق از پروانه آموز
دلش پروانه شمع جمال است
در آتش هر شبی پروانه وار است
چو شمع از سوز دل شب زنده دار است
دلش پروانه وش از غم بود ریش
چو شمع از گریه شوید دامن خویش
چو فانوسش کسی دل برفروزد
که از داغ درونش سینه سوزد
مبادا آن تن که هست از سوز دل دور
چکار آید کسی را شمع بی نور
چو شمع آن کس که سوز دل ندارد
فروغ زندگی حاصل ندارد
خوش آن عاشق که سوز دل پذیرد
که بی آتش چراغی در نگیرد
ز خود پروانه وش چون دور گردد
چو شمع از پای تا سر نور گردد
چو سوز شمع وش پروانه را نور
فروغ او بود نور علی نور
خوش آن کت یار خواند جانب خویش
که گل آتش شود آتش کلت پیش
چو آید جذبه معشوق سرکش
کشد پروانه وش عاشق در آتش
در آتش خود نشد پروانه عمدا
کسی هرگز نزد بر تیغ خود را
بود شمع اژدهای آتشین نیش
دم گرمش کشد پروانه را پیش
چراغ دولت آن عاشق برافروخت
که بهر شمع خود پروانه وش سوخت
بیا ایعاشق شمع دل افروز
طریق عشق از پروانه آموز
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۰ - جدایی افکندن باد میان پروانه و شمع
چو کردند آن دو تن دلسوزی آغاز
فلک کرد از حس بنیاد کین باز
فلک را رسم و آیین خود همین است
فلک تا بود و باشد این چنین است
ز فانوس خیال چرخ پا بست
فراغ عاشقان صورت کجا بست
ز مهرش شاد اگر روزی نشینی
چو شب گردد بدان مهرش نه بینی
همه تن از پلنگی شد فلک چشم
که کس را ننگرد هرگز بیک چشم
بصورت جز نمکزاری فلک نیست
بمعنی ذره یی در وی نمک نیست
نشد هرگز دلی از مهر او شاد
چه بد مهرست یارب سرنگون باد
که این باغ دل از گردون ندارد؟
که از گردون دل پر خون ندارد؟
کدامین دل ز گردون نیست پرغم؟
کدامین خاطر از چرخ است خرم؟
نبخشد هیچکس را افسر زر
که چون شمعش ندارد تیغ بر سر
کسی را گر چراغی برفروزد
چو بینی عاقبت او را بسوزد
هنوز آن سینه ریشان جگر سوز
نکرده در وصال هم شبی روز
فلک در کینه ایشان در آویخت
رقیبی بر سر ایشان برانگیخت
رقیبی تند خویی زشت کردار
شد از باد هوا گویی پدیدار
ازین بی لنگری بی اعتباری
کزو بودی بهر خاطر غباری
نبودی پیشه اش جز هرزه گردی
خنک بر خاطر مردم ز سردی
قضا گر آتشی انگیز گردی
دمیدی صد فسون تا تیز کردی
چو دزدان گر سبکدستی نمودی
ز فرق لاله تاج زر ربودی
بیکساعت دویدی گرد عالم
هزاران خانه را رفتی بیکدم
چو مستان آمد آنشب سوی بستان
بسی افتان و خیزان همچو مستان
همی گردید گرد آن چمن باد
بدان صحبت گذارش ناگه افتاد
چو دید استاده شمعی خوب منظر
ز لعل آتشین تا جیش بر سر
نه لعلی شبچراغی بود از دور
که از رویش جهان دم میزد از نور
گشاده از گل رخسار پرده
شب از خورشید عارض روز کرده
قدی چون شاخ گل با صد تجمل
شکفته بر فرازش آتشین گل
درون شعله اش همچون گل تر
بر آتش رشته ها چون خورده زر
یکی پروانه گشتی گرد رویش
گشاده دست گل چیدن بسویش
چو گل خندان شده در روی او شمع
وزو پروانه سر خوش با دل جمع
چنان اندوه عالم برده از یاد
که می گفتند عالم می برد باد
فلک کرد از حس بنیاد کین باز
فلک را رسم و آیین خود همین است
فلک تا بود و باشد این چنین است
ز فانوس خیال چرخ پا بست
فراغ عاشقان صورت کجا بست
ز مهرش شاد اگر روزی نشینی
چو شب گردد بدان مهرش نه بینی
همه تن از پلنگی شد فلک چشم
که کس را ننگرد هرگز بیک چشم
بصورت جز نمکزاری فلک نیست
بمعنی ذره یی در وی نمک نیست
نشد هرگز دلی از مهر او شاد
چه بد مهرست یارب سرنگون باد
که این باغ دل از گردون ندارد؟
که از گردون دل پر خون ندارد؟
کدامین دل ز گردون نیست پرغم؟
کدامین خاطر از چرخ است خرم؟
نبخشد هیچکس را افسر زر
که چون شمعش ندارد تیغ بر سر
کسی را گر چراغی برفروزد
چو بینی عاقبت او را بسوزد
هنوز آن سینه ریشان جگر سوز
نکرده در وصال هم شبی روز
فلک در کینه ایشان در آویخت
رقیبی بر سر ایشان برانگیخت
رقیبی تند خویی زشت کردار
شد از باد هوا گویی پدیدار
ازین بی لنگری بی اعتباری
کزو بودی بهر خاطر غباری
نبودی پیشه اش جز هرزه گردی
خنک بر خاطر مردم ز سردی
قضا گر آتشی انگیز گردی
دمیدی صد فسون تا تیز کردی
چو دزدان گر سبکدستی نمودی
ز فرق لاله تاج زر ربودی
بیکساعت دویدی گرد عالم
هزاران خانه را رفتی بیکدم
چو مستان آمد آنشب سوی بستان
بسی افتان و خیزان همچو مستان
همی گردید گرد آن چمن باد
بدان صحبت گذارش ناگه افتاد
چو دید استاده شمعی خوب منظر
ز لعل آتشین تا جیش بر سر
نه لعلی شبچراغی بود از دور
که از رویش جهان دم میزد از نور
گشاده از گل رخسار پرده
شب از خورشید عارض روز کرده
قدی چون شاخ گل با صد تجمل
شکفته بر فرازش آتشین گل
درون شعله اش همچون گل تر
بر آتش رشته ها چون خورده زر
یکی پروانه گشتی گرد رویش
گشاده دست گل چیدن بسویش
چو گل خندان شده در روی او شمع
وزو پروانه سر خوش با دل جمع
چنان اندوه عالم برده از یاد
که می گفتند عالم می برد باد
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۹ - بیرون آمدن شمع از پرده فانوس و روان شدن نور بجستجوی پروانه
اگر عاشق گهی بهر صبوری
بود در پرده عصمت ضروری
عجب نبود چو گردد شوق افزون
که آید بی سبب از پرده بیرون
گشاد پرده چونشمع آرزو کرد
بهمت گل برون از غنچه آورد
درآمد خادم و دامان فانوس
به خدمت در میان زد از زمین بوس
جمال شمع چون برقع برانداخت
جهان روشن به نور خویشتن ساخت
از آزادی چو گل خندان برآمد
تو گفتی یوسف از زندان برآمد
چو مهر از صبح عارض چهره بگشود
به نور خویش راه شام پیمود
روان شد نور همچون برق تابان
پی پروانه جستن در بیابان
نبود از جستجو یکدم فراغش
همی جستی در آن شب باچراغش
در آن ظلمت همی شد با دل جمع
که پشتش گرم بود از جانب شمع
به هر منزل که از روزن همیرفت
به چشم دیو و دد روشن همیرفت
چنان جستش که گشت از جستجوست
ولیکن یافت آخر آنچه می جست
مدار ایطالب از جویندگی دست
که در جویندگی یا بندگی هست
بود در پرده عصمت ضروری
عجب نبود چو گردد شوق افزون
که آید بی سبب از پرده بیرون
گشاد پرده چونشمع آرزو کرد
بهمت گل برون از غنچه آورد
درآمد خادم و دامان فانوس
به خدمت در میان زد از زمین بوس
جمال شمع چون برقع برانداخت
جهان روشن به نور خویشتن ساخت
از آزادی چو گل خندان برآمد
تو گفتی یوسف از زندان برآمد
چو مهر از صبح عارض چهره بگشود
به نور خویش راه شام پیمود
روان شد نور همچون برق تابان
پی پروانه جستن در بیابان
نبود از جستجو یکدم فراغش
همی جستی در آن شب باچراغش
در آن ظلمت همی شد با دل جمع
که پشتش گرم بود از جانب شمع
به هر منزل که از روزن همیرفت
به چشم دیو و دد روشن همیرفت
چنان جستش که گشت از جستجوست
ولیکن یافت آخر آنچه می جست
مدار ایطالب از جویندگی دست
که در جویندگی یا بندگی هست
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۳ - در توحید باریتعالی گوید
ای که بر اسرار تو دانا کمند
کی رسد از عقل کس آنجا کمند
کیست درین مرحله تا آخرت
رهبر اول شده یا آخرت
چون همه ز اندیشه خود واپسند
کی بود اندیشه ات از ما پسند
کی کند ادراک تو حاصل خرد
فهم کی این عشوه باطل خرد
در کف داود تو جان جبه چیست
علم تو داند که در آن جبه چیست
لطف تو بخشنده تخت از نواخت
یوسف جان رایت بخت از نوآخت
یافته از لطف تو جنت نعم
قهر تو لا گفته و رحمت نعم
بخشش تو نعمت و گنج روان
رنجش تو علت و رنج روان
تا شدی از بنده دین رنجکاه
یافته صد راحت ازین رنجگاه
گلبن تن را دهی از جان نوا
بلبل دل را رسد از آن نوا
نغمه شوقت دل عشاق راست
آمد از آن نغمه عشاق راست
بنده بی عشق تو مرد ارزنست
بهتر از آن بی غم و درد ارزنست
در مکش از کرده بد روز ما
شب مکن از هیبت خود روز ما
کی رسد از عقل کس آنجا کمند
کیست درین مرحله تا آخرت
رهبر اول شده یا آخرت
چون همه ز اندیشه خود واپسند
کی بود اندیشه ات از ما پسند
کی کند ادراک تو حاصل خرد
فهم کی این عشوه باطل خرد
در کف داود تو جان جبه چیست
علم تو داند که در آن جبه چیست
لطف تو بخشنده تخت از نواخت
یوسف جان رایت بخت از نوآخت
یافته از لطف تو جنت نعم
قهر تو لا گفته و رحمت نعم
بخشش تو نعمت و گنج روان
رنجش تو علت و رنج روان
تا شدی از بنده دین رنجکاه
یافته صد راحت ازین رنجگاه
گلبن تن را دهی از جان نوا
بلبل دل را رسد از آن نوا
نغمه شوقت دل عشاق راست
آمد از آن نغمه عشاق راست
بنده بی عشق تو مرد ارزنست
بهتر از آن بی غم و درد ارزنست
در مکش از کرده بد روز ما
شب مکن از هیبت خود روز ما
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۲ - تعریف مولانا کاتبی و مجمع البحرین او
قافیه سنجان همه عیسی دمند
وز دم خود جان پی احیا دمند
طایر فرخنده معنی پرند
جانب عرش از پر دعوی پرند
پیشرو و از لشگر و پس تاخته
تیغ ببالا و بپست آخته
کاتبی آویخت دو محکم کمان
کامده در قبضه رستم کم آن
مجمع بحرین در آن دادکار
نسخه تجنیس شد آن یادگار
فکرت صاحب خرد از هوش کار
کرده از آن هر دو صد آهوشکار
بازوی من ساخت دو آهن کمان
خم شده هر دو به یک آهنگم آن
مجمع بحرین در افشان دو بحر
جامع تجنیس و در اوزان دو بحر
قافیتین البته گفتن دو زه
با همه کاحسن همه گفتند و زه
ساختم آن قبضه او دست کش
رستم ازین که گو دست کش
هر یک از آن احسن و جوهر یکی
کی شده بیجاده و گوهر یکی
گر گل او یافته بلبل هزار
گلشن من دارد از آن گل هزار
راستی آن کین دژ رویینه بود
فتح من از این دژ رویی نه بود
بازوی من کسوت پشمینه داشت
پنجه من قوت پشمی نداشت
ماندم و هم تن در خوی برگشاد
همت شاه این در خیبر گشاد
وز دم خود جان پی احیا دمند
طایر فرخنده معنی پرند
جانب عرش از پر دعوی پرند
پیشرو و از لشگر و پس تاخته
تیغ ببالا و بپست آخته
کاتبی آویخت دو محکم کمان
کامده در قبضه رستم کم آن
مجمع بحرین در آن دادکار
نسخه تجنیس شد آن یادگار
فکرت صاحب خرد از هوش کار
کرده از آن هر دو صد آهوشکار
بازوی من ساخت دو آهن کمان
خم شده هر دو به یک آهنگم آن
مجمع بحرین در افشان دو بحر
جامع تجنیس و در اوزان دو بحر
قافیتین البته گفتن دو زه
با همه کاحسن همه گفتند و زه
ساختم آن قبضه او دست کش
رستم ازین که گو دست کش
هر یک از آن احسن و جوهر یکی
کی شده بیجاده و گوهر یکی
گر گل او یافته بلبل هزار
گلشن من دارد از آن گل هزار
راستی آن کین دژ رویینه بود
فتح من از این دژ رویی نه بود
بازوی من کسوت پشمینه داشت
پنجه من قوت پشمی نداشت
ماندم و هم تن در خوی برگشاد
همت شاه این در خیبر گشاد
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۰ - رسیدن نامه جم بگل و تندی کردن او
ساقی از آن آب توکاتش برست
دل همه دم سوزد و جان خوشترست
مجمر تن ز اخگر قلب از چه سوخت
و اب رخ از این زر قلب از چه سوخت
گر زر دل را کنم از می سره
لشکر غم بشکنم از میسره
مرغ دل از شوق تو پروا کند
سوی گل از شوق تو پروا کند
نامه جزوی بسوی کل برد
چند جم این آرزوی گل برد
نامه جم را چو گل از ناز خواند
قاصد جم را بر خود باز خواند
گفت از این نامه پر غصه داد
کی دل کس فیصل این قصه داد
این سخن ار بشنود از باد، کی
غصه این را برد از یاد کی
ناوک کین بر تن وی کی زند
از پی مرگش همه کی کی زند
از همه گر گوهر وی برشود
بحر وی از آتش کی برشود
وز کند از حاصل کیوان سخن
ضد هم آید دل کی وان سخن
در نسب ار کم همه جم عم بود
خواتر او از همه جمعم بود
نسبت در گر کند او با رخام
گر همه ناپخته شد این بار خام
همسر من کی شود آن خام سر
در سر من میکند آن خام سر
کی بود از بیهده رو بر جمم
ریخته خون صد از او پرچمم
گو هوس از من مکن همدمی
گر همه جان باشی و جان هم دمی
دل همه دم سوزد و جان خوشترست
مجمر تن ز اخگر قلب از چه سوخت
و اب رخ از این زر قلب از چه سوخت
گر زر دل را کنم از می سره
لشکر غم بشکنم از میسره
مرغ دل از شوق تو پروا کند
سوی گل از شوق تو پروا کند
نامه جزوی بسوی کل برد
چند جم این آرزوی گل برد
نامه جم را چو گل از ناز خواند
قاصد جم را بر خود باز خواند
گفت از این نامه پر غصه داد
کی دل کس فیصل این قصه داد
این سخن ار بشنود از باد، کی
غصه این را برد از یاد کی
ناوک کین بر تن وی کی زند
از پی مرگش همه کی کی زند
از همه گر گوهر وی برشود
بحر وی از آتش کی برشود
وز کند از حاصل کیوان سخن
ضد هم آید دل کی وان سخن
در نسب ار کم همه جم عم بود
خواتر او از همه جمعم بود
نسبت در گر کند او با رخام
گر همه ناپخته شد این بار خام
همسر من کی شود آن خام سر
در سر من میکند آن خام سر
کی بود از بیهده رو بر جمم
ریخته خون صد از او پرچمم
گو هوس از من مکن همدمی
گر همه جان باشی و جان هم دمی
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱۰
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۳۰
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۳۱
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۳۴
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۳
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ چهارم نه قماش