عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح بختیار بن سلمان
ای ببالا بلای آزادان
آرزوی دلی و رنج روان
تنم از عشق تو نوان و نزار
دلم از رنج تو نژند و نوان
آرزوی جوان و پیری تو
وز تو دائم بدرد پیر و جوان
زین بتنبل همی ستانی دل
زان بدستان همی ستانی جان
نکند بر تو کس روا تنبل
نکند بر تو کس روا دستان
دل من خسته زان نهفته دهن
تن من زار زان نزار میان
سر آن زلف کینه خواه و سیاه
هر زمان اندر آوری بدهان
آن یکیرا بسان غالیه دان
وین یکیرا بسان غالیه دان
گر نه عاشق تر از منست چرا
بر دهان تو هست بوسه زنان
تن من هست اسیر آن زنجیر
دل من هست گوی آن چوگان
در نوشته بساط صحبت من
چون زمستان بساط تابستان
تا زمستان بساط گستر شد
شد زمین و زمان بدیگر سان
چون رخ من شده است رنگ زمین
چون دم من شده است طبع زمان
باغ برکند پرنیان و پرند
کوه پوشید توزی و کتان
گشت صحرا تهی ز لشگر روم
گشت پر لشگر حبش بستان
دشت پوشیده چادر ترسا
چرخ پوشیده جامه رهبان
تا سردشت و کوه سیمین گشت
باد دیماه گشت چون سوهان
لاجرم در میان سونش سیم
دامن کوهسار گشت نهان
بوستان پر سیاه پوشان گشت
تا بر او گشت ماه دی سلطان
ای بدل همچو قبله تازی
خیز و بفروز قبله دهقان
باده پیش آر و پیش من بنشین
شاخ بیجاده پیش من بنشان
چون جنان خانه زان و آن چو سقر
چون سقر طبع از این و آن چو جنان
ای پدید آرد از ترنج عقیق
وآن برون آرد از شجر مرجان
آن یکی آب رنگ و خواب فزای
این یکی زر خام و سیم فشان
سر دیوانه زان شود هشیار
دل غمناک از این شود شادان
آن بسرخی دهد ز یار خبر
این بزردی دهد ز رنج نشان
آن یکی نار وصف و رنج شکن
این یکی رنج تف و نارنشان
این دماند ز روی سندان گل
آن گدازد ز تف خود سندان
هرکه این خورد پرورید روان
پرورانیده را همه خورد آن
آن یکی یادگار افریدون
وین یکی دستگاه نوشیروان
گشته مشگین ز بوی آن مجلس
گشته رنگین ز رنگ این ایوان
آن چو خوی پناه ملک امیر
این چو دست امیر خلق جهان
صاحب نیکبخت عالی تخت
بوالعلی بختیاربن سلمان
آن وفا را تن و سخا را دل
آن خرد را مکان و تنرا جان
خازنش نیست خالی از بخشش
مجلسش نیست خالی از مهمان
سیم دائم ز کف او بگله
زر دائم ز دست او بفغان
زائر از کف او شود خوشنود
شاعر از کلک او شود خندان
هرکه زو یک حدیث نیک شنید
جاودان گشت رسته از حدثان
گنج شادی از او شده گنجه
شمع شادی از او شده شروان
فضل گرد دلش کند پرواز
جود گرد کفش کند طیران
آن گران سنگ و حلمهاش سبک
وین سبک سنگ و حملهاش گران
قسمت نیکخواه از او نصرت
بهره بدسگال از او خذلان
مرگ بر دشمنش گشاده کمین
چرخ بر حاسدش کشیده کمان
فلک فضل را دلش خورشید
نامه جود را کفش عنوان
کلک او را قضا برد طاعت
تیغ او را اجل کشد فرمان
آن یکی نار فعل و آب صفت
وین یکی آب طبع و نارنشان
گوهر این چو ذره خورشید
صورت آن چو عشق در هجران
اول اینرا ز خاک بد بالین
اول آن را ز سنگ بدبنیان
آن یکی دست جود را انگشت
وین یکی کام حرب را دندان
آن یکی رزق را همیشه مقام
وین یکی مرگ را همیشه مکان
ای ز کلک تو فضل را شادی
وی ز تیغ تو خصم را احزان
دیده فضل را توئی دیدار
خانه جود را توئی بنیان
ناز دشمن کنی بوهم نیاز
سود حاسد کنی بعزم زیان
تو برادی همی دهی روزی
هرکه را جان همی دهد یزدان
جان خلقی که نان خلق ز تست
جان نباشد کرا نباشد نان
دست ادبار از آن شده بسته
که بمدح تو برگشاده زبان
گر کنی با عدو بعزم بدی
گر کنی با ولی بوهم احسان
سنگ در دست این شود یاقوت
مژه در چشم آن شود پیکان
زآتش و آب و باد و خاک کند
چرخ طوفان پدید در کیهان
تا ندیدم ترا ندانستم
که ز زر و درم بود طوفان
تا به اران توئی مدار عجب
که به اران حسد برد ایران
تا نباشد گمان بسان یقین
تا نباشد خبر بسان عیان
تو عیان باش و دشمن تو خبر
تو یقین باش و حاسد تو گمان
دوستان ترا بود شادی
دشمنان ترا بود خذلان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح ابوالمعمر
باد نوروزی همی بر گل بدرد پیرهن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر
بهشت عدن شد گیتی ز فر ماه فروردین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - فی المدیحه
تا باد گذر کرد بگلزار و ببستان
از نافه تبت شده بستان چو شبستان
از بید همه باغ پر از شیشه میناست
وز لاله همه دشت پر از حقه مرجان
آن شیشه پر از غالیه وان حقه پر از مشگ
این مشگ پدید آمده آن غالیه پنهان
باد آمد و آورد همه غارت تاتار
ابر آمد و آورد همه غارت عمان
پر مشگ شده زان نفس سوسن آزاد
پر در شده از این دهن لاله نعمان
مقری شده قمری و مذکر شده بلبل
این قصه همی خواند و آن آیت قرآن
پر در و عقیق است همه کوه و بساتین
پر عنبر و مشگ است همه دشت و بیابان
گلزار چو میخواره قدح دارد در دست
بلبل چو مغنی ز برش ساخته دستان
پیرایه بستان بخزان بود بدینار
پیراهن کهسار همی بود ز کتان
آن ابر همی بارد چون دیده عاشق
وان برق همی تابد چون چهره جانان
آن قبله خلخ بدو زلفین و بدو رخ
یاقوت لب و سیمتن و سیب زنخدان
از غالیه پیوسته بیک ماه دو زنجیر
وز مشگ فرو هشته بخورشید دو چوگان
با رطل و قدح زو بود افروخته مجلس
با تیر و کمان زو بود آراسته میدان
گوئی که ز یاقوت همی تابد پروین
چون باز کند دو لب و بنماید دندان
ای صورت تو خوبتر از صورت یوسف
وی سیرت تو پاکتر از سیرت سلمان
فرخنده چو تأییدی و پاینده چو اسلام
بایسته چو توحیدی و شایسته چو ایمان
رضوان که خلاف تو کند گردد مالک
مالک که هوای تو کند گردد رضوان
گر بود بفرمان سلیمان پیمبر
دام و دد و دیو و پری و آدم و شیطان
پنهان ز تواند آنان از بیم و بیایند
گر امر کنی هشته سر اندر خط فرمان
از گنج تو چندان برود زر بیکی روز
کان را نتوان یافت بصد عمر ز صد کان
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هر چند بگیلان همه شب باران بارد
هر چند نبینند بمصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش قهر تو بتابد سوی گیلان
یک روز بده سال بگیلان نشود نم
وز مصر بخیزد همه روزه خود سیلان
ای کشته محنت را چون عیسی مریم
وی زنده عاصی را چون موسی عمران
داده است ترا هرچه همی خواستی ایزد
فرزند ترا با تو بقا باد فراوان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا باد ماه آبان بگذشت در چمن
شد زرد و پر ز گرد به اندر چمن چو من
چون تخته های زرین بر نیلگون پرند
برگ چنار ریخته از باد در چمن
بر شاخ نار نار کفیده نگاه کن
چون صره دریده پر از گوهر و ثمن
سیب منقط آمد و نارنج مشگبوی
این جای لاله بستد و آن مسکن سمن
آن چون فشانده دانه یاقوت بر بلور
وین چون فشانده شوشه دینار بر سمن
اکنون بآفتاب خورد باده باده خوار
از بسکه باد سرد همی جسته بر چمن
از کوهسار حله ببر بر همی برد
بادی که برد تاختن از کوه تاختن
زاغ آمد و گرفت وطن در میان باغ
با درد و داغ بلبل بیرون شد از وطن
از درد هجر بلبل در باغ شاخ گل
پیرایه کرد پاره و افکند پیرهن
اندر فراق بیش کند ناله و فغان
هر کو روان بمهر کسی کرده مرتهن
بلبل گشاده است دهن در وصال گل
واندر فراق گل نگشاید همی دهن
من نیز همچو بلبل خاموش و خسته دل
آب از مژه گشاده و لب بسته از سخن
از آرزوی دیدن آن فتنه جهان
اندر فتاده سخت بهر گونه فتن
هر شب قرین مشتری و زهره داردم
آن ماه روی زهره رخ و مشتری ذقن
در چشم نم ز حسرت آن چشم پرخمار
جانم شکسته از غم آن زلف پرشکن
چون قد اوست راست مرا در هواش دل
چون عهدوی قویست مرا از هواش ظن
کردم فدای مهرش مهر هزار کس
کردم فدای جانش جان هزار تن
از جان خویش نبود هرگز عزیرتر
هست او مرا عزیزتر از جان خویشتن
عاشق بکام خویش نخواهد فراق دوست
کودک بکام خویش نبرد لب از لبن
گلنار و نار دارد بر نارون ببار
گلنار و نار طرفه بود بار نارون
نور است روی او همه چون چهره پری
وز ظلمتست مویش چون جان اهرمن
رضوان از آسمانش فرستاده بر زمین
تا شادکام گردد از او خسرو ز من
فرخنده بوالخلیل که کردش خدای عرش
از انجم سعادت بر طالع انجمن
لفظش که در مناظره در ثمین بود
دری که هست جان همه عالمش ثمن
ندهند زر و سیم بمثقال دیگران
چونانکه بهرمان دهد او خلق را بمن
گر شاه خصم گردد بر شهر دشمنان
زیشان خبر بماند و ز شهرشان دمن
نا زنده زو بزرگی چون از خرد روان
پاینده زو ولایت چون از روان بدن
بر دشمنان چو سنگ کند در شاهوار
بر حاسدان چو خار کند حله عدن
با دست او چو قطره بود دجله و فرات
با تیغ او چو پشه بود پیل و کرگدن
تیغش بروز رزم خوردمی ز خون خصم
از کاس سرش کاس کند وز بدنش دن
چون صاحب فدی که کند جان همی فدی
آید بطبع از ملکش خوشتر از بدن؟
از شهر دشمنانش دائم خسک برند
در ملک دوستانش باشد در یمن
خصمان او زنند وز شمشیرش ایمنند
زیرا که هیچ زن نکشد شاه تیغ زن
با خیل او چو دشت بود چرخ تیزرو
با تیغ او چو موم بود آهنین مجن
چنگالشان ز سم و پلنگانشان ز میش
حصارشان ز چادر و مردانشان ز زن
از تیر دوک سازند از جعبه دوکدان
از پرش خوان طرازند از نیزه بابزن
هرگز دل ولیش نپردازد از نشاط
هرگز تن عدوش نیاساید از محن
گاه سخا نداند کفش خلاف وعد
وقت وغا نداند طبعش فریب و فن
در شهر دوستانش کساد آلت سلاح
در ملک دشمنانش رواج است با دخن
با تیغ او چو موم بود کوه آهنین
با دست او چو خاک بود زر بی سخن
آن را که بند جان فکند در چه نیاز
ار جود اوش بدهد مر مشتری رسن
پای عدوش نسپرد از تن ره نشاط
در حرب حاسدانش بود اژدها فکن
آن سر سوی سمک بود آن سر سوی سماک
در هر دو سر بعجز همی پیش ذوالمنن؟
ای روز بزم ناز فزا و نیاز کاه
وی روز رزم فتنه نشان و حصار کن
از تف تیغ گرد برآری ز رود نیل
وز خون خصم تو شده در بادیه لژن
بس ممتحن که گشت ز مهر تو کامران
بس کامران که گشت ز مهر تو ممتحن
تا نسترن نباشد بر رنگ ارغوان
تا ارغوان نباشد بر بوی نسترن
با رنگ ارغوان بر تو باد متصل
با بوی نسترن بر تو باد مقترن
عیدت خجسته باد ز غم جانت رسته باد
دشمنت باد درد و جهان بسته محن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح امیر ابونصر و تهنیت عید فطر
چه دید تشرین گوئی ز نرگس و نسرین
که باغ و بستان بستد زهر دوان تشرین
بنار کفته سپرده است معدن نرگس
بسیب رنگین داده است مسکن نسرین
نبرده رنج یکی هست چون دل فرهاد
ندیده ناز یکی هست چون رخ شیرین
بد از بنفشه لب جوی چون نگین کبود
وز او بمشگ همه جویبار بود عجین
کنار جوی تهی ماند از نگین کبود
میان جوی شد از آب چون کبود نگین
چو کوهسار بتو زی بداد دیبه روم
چمن بششتری زرد داد دیبه چین
ز ناف معشوق آبی گرفته بوی و مثال
ز روی عاشق برده ترنج زردی و چین
درست گوئی کز نار دیده سیب آسیب
درست گوئی با سیب نار دارد کین
ز زخم نار رخ سیب گشته خون آلود
ز کین سیب دل نار گشته خون آگین
بسیب زرد بر آن نقطه های سرخ نگر
چو اشگ خونین بر روی عاشق غمگین
چو زر و نیل شده باغ زرد و آب کبود
چو سیم و سرب شده که سپید و دشت چنین
بسان زرین قندیل بر درخت ترنج
میانش کرده نهان بر فتیله سیمین
فکنده روشنی خویشتن برابر هوا
سپرده تیرگی خویشتن برابر زمین
بکاست روز چو رنج از تن عمیدالملک
فزود شب چو نشاط دل عمادالدین
امین جان ملوک جهان ابونصر آن
که یمن و یسرش جفتند بر یسار و یمین
نه روز بخشش او دارد ایچ گنج قرار
نه روز کوشش او ماند ایچ حصن حصین
هزار شاه بود روز بزم در یک تخت
هزار شیر بود روز رزم در یک زین
موافقان را کلکش بسان آب حیات
مخالفان را تیغش چو آذر برزین
نه با سخاوت او هیچ دوست رنجور است
نه با سعادت او هیچ بنده هست حزین
چو رسم او بستائی شوی ستوده ستای
چو مهر او بگزینی شوی ستوده گزین
از ابر و دریا دست و دلش گذشته بجود
قیاس هر دو بکن تا یقین بدانی این
از آن دو خلق بموج و بهین غریق شوند
وزین دو خلق توانگر شود بمدح و بهین
بمدحتش تن آزادگان همیشه دهان
بخدمتش دل فرزانگان همیشه رهین
هواش در دل دانا چو سکه بر دینار
روان نادان کینش خلیده چون سکین
ستاره را همه رادی دهد کفش تعلیم
زمانه را همه شادی کند دلش تلقین
خردش مونس جانست و فضل مونس دل
وفاش همبر عمر است وجود همبر دین
ز سجده ملکان پیش تخمش اندر هست
همه بساط پر از شکل روی و نقش جبین
پلنگ و شیر چو نام خدنگ او شنوند
پلنگ لنگ بماند بجای شیر عرین
ز فضل کرد خداوند طبع او نه ز گل
ز جود کرد خداوند دست او نه ز طین
از او تهور باشد ز خصم و حاسد جان
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین
بجای طلعت او تیره آفتاب بلند
به پیش همت او پست آسمان برین
تن مخالف او کرده آسمان کمان
بجان دشمن او بر جهان گشاده کمین
بدوستان بر از او مر غوا شود مروا
بدشمنان براز او آفرین شود نفرین
سخای خواجه عیانست وان خلق خبر
عطای خلق گمانست وان خواجه یقین
ایا بمردی با اژدها و شیر عدیل
و یا برادی با آفتاب و ابر قرین
بقا ندارد پیش بنان تو دریا
پدید ناید پیش سنان تو تنین
بگاه نظم زبان تو بحر در یتیم
بگاه نثر بیان تو ابر در ثمین
اگرچه یاسین هست از شرف سورتها
بنام تو شرف آرد مدیح بر یاسین
رهی بطمع شرف کرد قصد مجلس تو
که خلق را شرفی و زمانه را تزیین
شریف مجلس تو دید و خوب طلعت تو
شریف گشت بنزد جهانیان و مکین
به مجلس تو بیاراست جان تن پرور
بطلعت تو بیفروخت چشم گیتی بین
بیامده است که فرمان دهیش تا برود
که هست مهر تواش دین و مدح تو آیین
همیشه تا نفروشد بتلخ شیرین کس
همیشه تا نفروشد بخار کس نسرین
چو خار بادا نسرین بچشم دشمن تو
مدام عیش عدو تلخ و آن تو شیرین
خجسته بادت فرخنده عید روزه گشای
بخرمی بگذاری هزار عید چنین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح امیر ابوالفضل
چه روز است آنکه هست او را شب تاریک پیرامون
سپهر از بوی او مشگین زمین از رنگ او گلگون
مگر ترسید رخسارش ز زلف مار کردارش
که گرد خویشتن عمدا نوشت از غالیه افسون
دو آذرگون شدند از خون مرا دو چشم از هجرش
عجب دارم که چون روید تف آذر ز آذرگون
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد او آذین
ایا روی تو چون ماهی ز عنبر گرد او برهون
چو از غم جان من پیچد چرا شد زلف تو لرزان
تو خون عاشقان ریزی چرا شد چشم من پرخون
مرا ناید ملامت زانکه با عشقت بپیوستم
که گر مفتی ترا بیند بعشق اندر شود مفتون
ز بهر آنکه طبع تو چو بوقلمون همی گردد
رخم هر ساعتی رنگی پدید آرد چو بوقلمون
ز ابر هجر بیرون آی ای ماه زمین کامد
ز ابر کاهش اندر باز ماه آسمان بیرون
بسان طبع دلگیران و یا چون ابروی پیران
چو گردد محفلی ویران فراز آری تو زرین نون
ز گردون حور عین گفتی همی بیند سوی مردم
کنار گوشواران حور پیدا گشته بر گردون
و یا اندر مه نیسان ببستان در بنفشه ستان
بیکفنده است زرین نعل اسب شاه روز افزون
ابوالفضل آنکه شر و خیر هست از مهر و کین او
کزان قارون شود مفلس وز این مفلس شود قارون
گهر بخشی کجا هامون بود با کف او دریا
جهانگیری کجا دریا بود با تیغ او هامون
بود با خشم او دوزخ چو خلد عدن با دوزخ
بود با دست او جیحون چو دشت خشک با جیحون
چو اسکندر همی گیرد جهان بی گنج اسکندر
چو افریدون همی بندد عدو بی خیل افریدون
نه زو هرگز بدی خیزد نه از بدخواه او نیکی
چو زیتون بر نیارد خار و نارد خار بر زیتون
نه چون رویش بصدر اندر سهیل و زهره و پروین
نه چون کفش به بزم اندر فرات و دجله و جیحون
خداوندا چنین آمد نهاد و رسم گیتی را
که با نیکان نباشد نیک و با دونان نباشد دون
بدانش نام کردستند گردون را خردمندان
که گردانست سال و مه بکام دون بگاه ایدون
بدان خواهد کنون گشتن که خصمان را بدست تو
گروهی را کند بی جان گروهی را کند مسجون
الا تا نار در کانون بود چون لاله در نیسان
الا تا لاله در نیسان بود چون نار در کانون
ثناگویانت را چون لاله بادا نار پیرامن
جفاجویانت را چون نار بادا لاله پیرامون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح ابونصر مملان
دمید لاله سیراب در بنفشه ستان
چو طوطئی که بود خفته در بنفشه ستان
بگیر باده گلرنگ بر بنفشه و گل
ز روی و موی بتان هم گل و بنفشه ستان
ز لاله بستان آراسته است پنداری
در بهشت گشاده است چرخ بر بستان
بسان مجلس پرویز گشت باغ و در او
هزار دستان چون باربد زند دستان
زمین شده ز گل سرخ چون رخ حورا
هوا از ابر سیه گشته چون دل شیطان
چو روی دلبر مخمور لاله داده فروغ
چو قد عاشق مهجور سرو گشته نوان
بهر کجا که روی تو بهشت دیگرگون
بهر کجا نگری تو گلی است دیگرسان
بسان غالیه دانی ز مشگ آذرگون
نشان غالیه مانده میان غالیه دان
دهان گشاده اندر میان باغ همی
چنانکه دوست گشاده کند بخنده دهان
ز رنگ گلها در بوستان هزار نگار
ز بانگ مرغان در گلستان هزار فغان
زمین ز لؤلؤ قارون ز ابر لؤلؤ بار
هوا ز مشگ توانگر ز باد مشگ فشان
ز روی خارا بیرون همی دمد مینا
ز روی مینا بیرون همی دمد مرجان
چمن ز مینا چون بزمگاه قیصر روم
سمن ز لؤلؤ چون باغ خسرو اران
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
بگاه حلم زمین و بگاه خشم زمان
نه پای دارد پیش سخای او دریا
نه تاب دارد پیش سنان او سندان
همی زداید طبع ولی بنوک قلم
همی رباید جان عدو بنوک سنان
نظیر او بسخاوت نیافرید خدای
عدیل او بشجاعت نیاورید جهان
هر آن سخا که بود نزد مردمان بخبر
هر آن خبر که بود نزد مردمان بگمان
همه بدانی هنگام رزم او بیقین
همه ببینی هنگام جود او بعیان
اگر بگنج هواش اندرون بوی گنجور
اگر بکان هواش اندرون بوی که کان
بگنج را مشت اندر بود همیشه مسیر
بکان دانشت اندر بود همیشه مکان
کسی ز خدمت او نیکتر نیابد گنج
کسی ز مدحت او نیکتر نیابد کان
سخاوت و هنرشرا پدید نیست کنار
سیاست و غضبشرا پدید نیست کران
ایا بروز سخا خامه تو گوهر بخش
ایا بروز وغا خنجر تو شهرستان
ز یک عطای تو منعم شود دو صد سائل
ز یک حدیث تو دانا شود دو صد نادان
موافقانت نباشند یکزمان غمگین
مخالفانت نباشند یکزمان شادان
گوا بس است کریمیت را عطای مدام
نشان بس است سواریت را نبرد غزان
بدان نبرد که چونان کسی نداده خبر
وزان گروه نبرده کسی نداده نشان
همه بتیر فشاندن بسان آرش و گیو
همه بتیغ کشیدن چو رستم دستان
همی ز دور بتابید تیر چون آتش
همی ز دور بتابید تیغ چون سندان
سر سواران گشته علامت شمشیر
دل دلیران گشته نشانه پیکان
فروغ تیغ پدید از میان گرد سپاه
چنانکه در شب تاری ستاره رخشان
سنان گرفته واندر کمان نهاده خدنگ
مبارزان هم بر تافته ز جنگ عنان
سپاه باز دهد جان بشاه روز نبرد
در آن نبرد سپه را تو باز دادی جان
از آن زمان که جهان بود یکتن تنها
کی ایستاده بجنگ هزار سخت گمان
بدانگهی که هوای تو سوی ترکان بود
ز هیچ خلق بدیشان نبود ذل و هوان
کنونکه رای تو زایشان بگشت یکباره
پدید گشت بدیشان عدو هم از ایشان
ترا بطبع ملکشان همی نهد گردن
ترا بطوع ملکشان همی برد فرمان
چو میر و مهتر ایشان بزیر حکم تواند
چه باک باشد از این عاصیان پر عصیان
خدایگانا بر تو زیان رسید ولیک
چو تو بجائی کس ننگرد بسود و زیان
بسالها که بتلخیت زد فلک بنیاد
بسالها که بنقصانت زد جهان بنیان
دو صد خوشیت پدید آمد از یکی تلخی
دو صد مهیت پدید آمد از یکی نقصان
دلیل آنکه خدای جهان بفضل و کرم
نگاهدار تن و جان تو شد از حدثان
ز خاندانت یکی را بجان نبود گزند
ز چاکرانت یکی را بتن نبود زیان
بدین هوا که دم اندر هوا فسرده شود
ز بخت گشت زمستان بسان تابستان
خدایگانا سال نو و بساط نو است
بشادکامی بنشین و غم ز دل بنشان
ازین سپس نبود کار جز نشاط و شراب
ازین سپس نبود شغل جز کنار بتان
ترا بجای همه عالم ای شه احسانیست
بجای من رهی ات هست بیشتر احسان
مرا ز خاک برآوردی و بپروردی
مرا باحسان کردی تو بهتر از حسان
بجاه تست بنزدیک مهترانم آب
بنام تست بنزدیک خسروانم نان
همیشه تا نکند در شکر شرنگ اثر
همیشه تا نکند در خزان بهار نشان
بدشمنان تو بر چون شرنگ باد شکر
بدوستان تو بر چون بهار باد خزان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح ابوالهیجا منوچهر بن وهسودان
ز ابرو باد آزاری بشد آراسته بستان
کنون داد از می و جانان ببستان اندرون بستان
پدید آمد نهفته گل بخور می برشکفته گل
بمرجان در گرفته گل همه باغ و همه بستان
چو گشتی ابر تندر بر پر از لؤلؤ بچرخ اندر
هوا پر ناله تندر چمن پر غلغل مستان
فراز سوسن و سنبل فکنده سایه شاخ گل
فراز شاخ گل بلبل زنان چون مطربان دستان
بنفشه زیر گل رسته از آب نیل رخ شسته
چو مهجوران دلخسته خمیده پشت چون چوگان
بکوه آهو گرازنده سر از کشی فرازنده
گهی بر لاله تازنده گهی بر نسترن غلطان
سمن لؤلؤ نماینده سرشگ از گل گراینده
بباغ اندر سراینده هزار آوا هزار افسان
که و صحرا پر از لاله ز مرغان باغ پر ناله
میان لاله در ژاله چو دندان و لب جانان
کنون هستی یکی روزه به از سی روز هر روزه؟
ز می همرنگ پیروزه بر او گل رسته چون مرجان
چمن چون دیبه چینی شکوفه گشته پروینی
زمین و آسمان بینی نه بینی باز اینرازان
شکفته شنبلید اندر چو زرین ساغر از گوهر
دمیده گرد او عبهر چو پروین زهره تابان
بتابد برق ز ابر آنجا چو تیغ اندر صف هیجا
ز دست میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
خداوندی شهی میری گهربخشی جهانگیری
اگر خواهد بهر تیری بدوزد سینه کیوان
ز نور آمد تنش نزگل وز او هر مشکلی حاصل
ز رادی هست یکسر دل ز مردی هست یکسر جان
گه جنگ و گه رادی دلش ناری کفش بادی
از این خواهنده را شادی وزان بدخواه را احزان
چنو میری بگیتی در نه صفدار است نه صفدر
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
تنش همچو روان روشن روانشرا خرد گلشن
کند گر روی در گلخن بکانون در کند نیسان
نهاده گردنش گردون فلک با همت او دون
زمین از دیدنش میمون هوا از بوش مشگ افشان
بدان گفتار در آگین کند شادان دل غمگین
سنانش هست کان کین بنانش هست کین کان
جهان از کین او عاجز چنو نارد فلک هرگز
همه گفتار او معجز همه کردار او برهان
کسی کو مهر او جوید گل بخت بقا بوید
کسی کو مدح وی گوید شود ز احسانش چون حسان
ز دستش جود شد قائم ز بختش جور شد نائم
جهان گوید همی دائم ز من طاعت از او فرمان
سخاوت دارد او پیشه شجاعت دارد اندیشه
ز هولش شیر در بیشه بود بر خویشتن پیچان
چو دولت طلعتش فرخ سپرده عالم او را رخ
نهد هزمان بطاعت رخ بزیر پای او خاقان
اگر گیتی ستر گیرا بیارد پیش گر گیرا
بدو بخشد بزرگی را فزایش برکشد از اقران
گر او بودی بملک اندر نبودی کس بسلک اندر
گرفته زیر کلک اندر بدانائی جهان یکسان
شدی میر اجل زنده عدو بودی سرافکنده
ندیدی او پراکنده یکی پرورده ایشان
ولیکن عالم و کانا بدل دارد چنین مانا
کز او غمگین بود دانا وز او نادان بود شادان
نگیرد همچنان روزی شود غم زو نهان روزی
خورندانده شهان روزی بکام و نام جاویدان؟
که هر کو را خرد گوید که باید میری او جوید
کز او میری همی بوید چو مشگ از عنبر آگین بان
ایا پیرایه میری تو داری پایه میری
بدانش مایه میری همی پیوسته با میران
بدست و تیغ در داری وفا و مرگ پنداری
شرف بی مهر تو خواری سخن بی مدح تو بهتان
بر تو زر زندانی نباشد یکزمان خانی
بداندیشت ز نادانی همیشه باد در زندان
بود بی آب چون بیدا به پیش دست تو دریا
بود بی تاب چون دیبا بپیش خشت تو سندان
معادیرا به بیدادی پدید آری غم از شادی
موالیرا گه رادی کنی دشوارها آسان
الا تا خوردن زوبین کند جان و روان غمگین
الا تا دیدن نسرین کند جان و روان شادان
ترا آماده پیوسته ز نسرین و ز گل دسته
مخالف را جگر خسته گه از زوبین گه از پیکان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح میر ابونصر مملان
شد برگ رزان زرد ز آذر مه و آبان
شد آب رزان سرخ چو بیجاده تابان
دیدار رزان زرد شد و آب رزان سرخ
حکمی که خداوند کند هست صواب آن
گر آب ببرد از گل و گلزار مه مهر
پائیز بیاراست بآئین رز آبان
تا زاغ بیابانی در باغ وطن ساخت
شد بلبل خوشبانگ سوی کوه و بیابان
بیدار شده نرگس و نارنگ ولیکن
در خواب گران رفته گل و لاله خندان
آن هر دو بدیدار چو اشگ و رخ عاشق
وین هر دو بدیدار چو روی و لب جانان
تا سیب بکردار زنخدان بتان شد
بفزود مرا مهر بت سیم زنخدان
تا ابر بکافور بپوشید سر کوه
از باد بدینار بیاراست گلستان
آن حور زره پوش و بت سیم بناگوش
آن سرو خرامنده و خورشید درخشان
از مشگ فرو هشته بخورشید دو زنجیر
وز غالیه پیوسته بگلنار دو چوگان
نقش لب و دندانش بچین گر بنگارند
گردد چو دلم خون لب فغفور بدندان
ترسم که همی بکسلد از ایمان ز دل من
تا بر رخ او کفر ظفر یافت بایمان
او را بخریدم بتن و هست به از دل
او را بگزیدم بدل و هست به از جان
جان و دل من هست سزاوار بدان بت
چون ملک جهان هست سزاوار بمملان
خورشید همه میران بونصر که بسپرد
یزدان بوی و دشمن وی نصرت و خذلان
گر نعمت نعمان بیکی زائر بخشد
بر وی ننهد منت یک لاله نعمان
از هیبت او سندان بگدازد چون موم
با دولت او گل شکفد بر سر سندان
فارغ نشود درگهش از سائل و زائر
خالی نبود مجلسش از مطرب و مهمان
از بهر همه پاک گشاده است دل و دوست
وز بهر همه پاک نهاده است می و خوان
آنکس که یکی روز بداندیش تو باشد
از کرده خود باشد تا حشر پشیمان
کز هول تو بی درد دلش باشد بیمار
وز بیم تو بی بند بود تنش بزندان
پیمانه آنکس بیقین پر شده باشد
کو با تو نیارد بسر وعده و پیمان
روی تو بدل بس بود امروز جهان را
شاید که مه و مهر نتابد ز خراسان
روز و شب از آنست نگهبان وی ایزد
کوهست جهانرا بشب و روز نگهبان
تا زرد کند باد خزان برگ رزان را
تا سرخ کند گل را باران ببهاران
چون برگ رزان خصم تو از باد خزان زرد
روی تو چو گل باد ز می سرخ بباران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح شاه ابوالحسن علی لشگری
گشت گیتی چون بهشت از فر ماه فرودین
بوستان را کرد پر پیرایه های حور عین
بر بهشت بوستان مگزین بهشت آسمان
کان بهشت بر گمانست این بهشت بر یقین
ابر گوئی کرده غارت تخت بزازان هند
باد گوئی کرده غارت طبل عطاران چین
کاین بیالاید بعنبر هر زمان روی هوا
کان بیاراید بدیبا هر زمان روی زمین
گر بسوی خلد خواهی رفت سوی باغ رو
ور بسوی چرخ خواهی دید سوی راغ بین
گلستان خلد است و حورا شاخهای ارغوان
بوستان چرخ است و پروین خوشه های یاسمین
زان بصد خوشی نواخوان بلبل شیرین زبان
زین بصد کشی گرازان آهوی مشگین سرین
آن درختان بر چمن چون لعبتان سبزپوش
هر یکی را مجمری از مشگ زیر آستین
رنگ آنان کرده هامون را بدیبا در نهان
بوی اینان کرده صحرا را بعنبر بر عجین
این همی بر دشمنان شاه نفرین خوانده باز
وان همی بر دوستان شاه خواند آفرین
خسرو لشگرشکن دریای احسان بوالحسن
کو بمردی بی عدیلست و برادی بی قرین
تا میان بزم باشد یسر دارد بر یسار
تا میان رزم باشد یمن دارد بر یمین
جان همی نازد بدو چون تن همی نازد بجان
دین همی نازد بدو تا وی همی نازد بدین
باد باشد زیر زین اسبش برفتار و جز او
تا جهان بوده است کس بر باد ننهاده است زین
تیغ او بر جامه مردی بکردار طراز
کف او بر خاتم رادی بکردار نگین
گر بخواب اندر ببیند نیزه او شاه زنگ
ور ببیداری بخواند نامه او شاه چین
گیرد اندر وقت جان شاه زنگ از بیم زنگ
یابد اندر حال روی شاه چین از بیم چین
روز رزم او نماند در زمین خصمی روان
روز بزم او نماند در زمین گنجی دفین
گر خرد خواهی که بستاید ترا او را ستای
ور جهان خواهی که بگزیند ترا او را گزین
سوی او دارند گردان روز کوشیدن قفا
پیش او سایند شاهان وقت بخشیدن جبین
ای تن آزادگان دائم بمهر تو رهان
وی دل فرزانگان دائم بشکر تو رهین
چون تو آری تیر گاه کارزار اندر کمان
مرگ بر جان بداندیشانت بگشاید کمین
بیش دان و پیش بین باشد همیشه پیش تو
بیش از آن دانی که هستی بیش دان و پیش بین
نیکخواهان ترا دائم نماید چرخ مهر
بدسگالان ترا دائم نماید چرخ کین
تا نیابد بر غزل هرگز انین را کس بدل
تا نیابد بر طرب هرگز حزن را کس گزین
نیکخواهت باد دائم در طرب جفت غزل
بدسگالت باد دائم در حزن جفت انین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح امیر ابوالقاسم عبدالله بن وهسودان
گل چو بشکفت زمین گشت پر از آب روان
بگل و آب روان تازه بود جان جهان
هرکجا چشم زنی هست زمین نرگس زار
هرکجا پای نهی هست زمین لاله ستان
سبزه را باد پر از عنبر کرده است کنار
لاله را ابر پر از لؤلؤ کرده است دهان
از هوا در فکند سوی زمین ابر بلند
از زمین مشگ برد سوی هوا باد وزان
تا زره پوش شد از باد وزان آب شمر
گل نشکفته چو گوی آمد و گلبن چوگان
تا زمین گنج گل و کان سمن کرد پدید
فاخته مست شد و راز دلش کرد عیان
همه رازی که نهان بود پدیدار شده است
سزد ار عاشق مسگین نکند راز نهان
گل صد برگ بخنده بگشاده است دهن
بلبل مست بناله بگشاده است زبان
جان میخواران شادی کند از خنده این
جان غمخواران شادی کند از گریه آن
از هوا ابر همی خواند فریاد و نفیر
در زمین کبک همی دارد فریاد و فغان
باغ رنگین شده گوئی که بر او کرده گذر
میر ابوالقاسم عبداله بن و هسودان
آن جوانی که بدو بخت معادی شده پیر
تیز هوشی که بدو بخت ولی گشت جوان
آنکه رادی را بسته است همه ساله کمر
وآنکه مردی را بسته است همه ساله میان
آن همه روز گشاده ز پی زائر دست
آن همه وقت نهاده ز پی مهمان خوان
آنکه بگشاید بر جان معادیش کمین
چون گه جنگ خدنگی بگشاید ز کمان
دل یاران و عدیلان بگشاید بسخا
دل میران و بزرگان بگشاید بزبان
ای ز رادیت شده خیره کریمان زمین
وی ز مردیت شده طیره سواران زمان
چون یکی ساعت در بزم گرفتی تو مقام
چون یکی ساعت در رزم گرفتی تو مکان
درم از دست تو فریاد کند اندر گنج
آهن از تیغ تو فریاد کند اندر کان
دشمنان تو همه پاک نوانند و نژند
حاسدان تو همه پاک نژندند و نوان
شود آسوده ز تیمار بگفتار تو دل
شود آزاد ز اندیشه بدیدار تو جان
بهمه گیتی چون تو نبود نیکو دین
بهمه عالم چون تو نبود نیکودان
تن بدخواه تو همواره بود جفت گزند
دل بدگوی تو پیوسته بود جفت زیان
با کرمهای تو هرگز نبود جای مگر
با عطاهای تو هرگز نبود جای گمان
نوبهار آمد و نوروز نو آورد نشاط
ز مهی چون بت نوشاد می سرخ ستان
تا بجایست زمین با طرب و شادی زی
تا بپایست فلک با خوشی و رامش مان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح شرف الدین و شمس الدین
نشاط دل کن و از لعل یار پروردین
که لاله و گل پرورد باد فروردین
صبا بدشت ز عنبر همی نهد خرمن
هوا بباغ ز دیبا همی کشد آذین
چمن نهفته سراسر بنرگس و نسرین
سمن شکفته ز نرگس چو زهره و پروین
فتاده بر گل سوری بنفشه طبری
چو خوبرویان آراسته بزلف جبین
ز نرگس و سمن و سنبل و بنفشه و گل
یکی بدشت نظر کن یکی بباغ ببین
بساط جوهریانست باغ پنداری
ز سرخ و زرد و سیاه و سپید و سبز نگین
ز ابر گشته هوا چون روان اهریمن
ز لاله گشته زمین چون رخان حورالعین
نسیم عنبر یابی چو بنگری بهوا
طراز دیبا بینی چو بنگری بزمین
بنفشه گر چو دل عاشقان کبود بود
بزلف خوبان ماند ببوی نافه چین
فضای صحرا چون لعبتان باده گسار
نوای مرغ چو آواز مطربان حزین
چو بوستان نگری هست پر بدایع روم
چو گلستان نگری هست پر طرائف چین
شد از شکوفه همه شاخ میوه لؤلؤ بار
شد از بنفشه همه جویبار مشگ آگین
بدشت گور ز سنبل همی کند بستر
بباغ فاخته از گل همی کند بالین
فلک بقوه خورشید و فر دولت خویش
ز برف باغ تهی کرد و کرد پر نسرین
چنانکه ملک ز بیداد و فتنه خالی کرد
بدولت شرف الدین حسام شمس الدین
بفر خسرو جستان امیر تاج الملک
رهاند شهر بمردی ز مفسدان زمین
اگر ببست سلیمان بقهر دیوان را
خدای خاتم و ملکش همیشه داشت قرین
اگر چه ملک سلیمان بدست شاه نبود
مخالفانش بودند همچو دیو لعین
بفر شه پسر او ببست دیوان را
نداشت خاتم لیکن خدای داشت معین
نکرد رستم دستان ز بهر کیکاوس
بروز قهر بمازندران نبرد چنین
که بوالمعالی از بهر میر جستان کرد
بدشمنان ملک بهر ملک و دولت و دین
اگر نکردی رحمت ز خون بدخواهان
بشهر بودی طوفان بدشت بودی هین
اگرچه حصن حصین داشتند با مردان
نه خیل سنگین دارد بقانه حصن حصین
ز نیزه همچو عرین بود و نیستان همه شهر
بوقت کین بستاند ز شیر شاه عرین
بقای هر دو خداوند باد جاویدان
که هر دو شیر شکارند و هر دو شیر مکین
یکی نبخشد گوهر مگر بگنج و بکان
یکی نگیرد دژها مگر بجنگ و بکین
یکی بروز سخا دلفروز چون خورشید
یکی بروز و غاجان گداز چون تنین
بتیغ این تن فرزانگان ز رنج رها
بجود آن دل آزادگان بناز رهین
بروز جنگ عدو را دفین کنند بتیغ
پراکنند ولی را بگنجهای دفین
اگر سعادت خواهی بروی آن بنگر
وگر سلامت جوئی بنزد این بنشین
زمانه را بسعادت بدان مباد بدل
ستاره را بسلامت بدین مباد گزین
یکی برادی بگذشته ز آفتاب بلند
یکی بهمت بگذشته ز آسمان برین
بگاه بخشش قارون از آن شود مفلس
بگاه رامش شادان ازین شود غمگین
یکی بخسرو ماند بمجلس از بر گاه
یکی برستم ماند بمرکب از بر زین
در اوفتند بخیل عدو بجنگ چنان
کجا بخیل تذرو اندر اوفتد شاهین
حدیث هر دو بشاهین عقل سخته بود
نوالشان نشناسد که چون بود شاهین
چو جامه ایست سخاوت بنان اینش طراز
چو خاتمی است شجاعت سنان آنش نگین
زمین ز جود کف هر دوان گرفته بزر
هوا ز خوی رخ هر دوان بمشگ عجین
همیشه تا که بود عدل و ظلم و حلم و غضب
همیشه تا که بود جود و بخل و رأفت و کین
بود ز تیغ و کف آن اساس عدل قویم
بود ز دست و دل این بنای جود رزین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح شاه جستان و امیر شمس الدین
هلا شادی کن و می خور که بستان شد بهشت آئین
که جز می خوردن و شادی نباشد در بهشت آئین
زمین همچون بدخشان شد ز رنگ ارغوان و گل
هوا همچون ملستان شد ز بوی نرگس و نسرین
ز گلبن گل همی خندد بسان دلبر نازان
بر او بلبل همی گرید بسان عاشق مسکین
بنفشه ساخت بستان را ز یاقوت کبود افسر
شکوفه بست مرجان را ز در شاهوار آذین
چمن چون پر طاوس است و لاله چون پر طوطی
هوا چون پشت باز است و چمن چون سینه شاهین
بحورالعین و می باشد بهشت آراسته وینک
بهشت راستین باغست و می بر دست حورالعین
شبانگاه آسمان بینی شده بر لاله و نسرین
سحرگه بوستان بینی شده پر زهره و پروین
تو گوئی عاریت خواهد شبانگاه این ستاره زان
تو گوئی عاریت جوید سحرگه آن شکوفه زین
شکفته نرگس اندر باغ چون اشگ و رخ عاشق
چو زهره رفته در پروین بسیمین جام زرآگین
و یا چون خاتم مینا نگینش زرد یاقوتی
ز بهر محکمی بر بسته شش دندانه سیمین
چمن چون دیبه چینی برو صد گونه گل رسته
چو اندر مجلس خاقان نشسته لعبتان چین
از آن کامسال بستانست نیکوتر ز هر سالی
ز بیم چشم بد بلبل بر او خواند همی یاسین
برآید بسد و مینا بدست از باد خردادی
هر آن گردی کجا بودی فرو شست ابر فروردین
بسان جام یاقوتین بر گلبن شکفته گل
هزار آوای بر گل بر کشیده نغمه شیرین
یکی گوئی همی دارد بیاد شاه جستان می
یکی گوئی همی خواند مدیح میر شمس الدین
یکی سازنده خویشان بسان چشمه حیوان
یکی سوزنده خصمان بسان آذر برزین
چو نوش است این موافق را چو زهر است آن مخالف را
چو برقست آن میان که چو ماهست این میان زین
یکی چون معتصم دائم درافشان است در مجلس
یکی دائم بمیدان در سرافشانست چون افشین
از این دانا شود نادان وز آن قارون شود مفلس
ازین غمگین شود شادان وز آن شادان شود غمگین
یکی در جنگ بسپارد بجان بدسگالان غم
یکی در بزم بزداید ز روی نیکخواهان چین
از این شاهی همینازد چو جان از عقل و جسم از جان
زان میری همی بالد چو ملک از داد و علم از دین
یکی چون شیر با شمشیر و چون خورشید با ساغر
یکی چون آب گاه مهر و چون آتش بگاه کین
هم ایشان یار با دولت هم ایشان یار با دانش
جهان زیشان سپهرآسا زمین زیشان سپهرآئین
بروز جنگ خصمان را همی سازند هر جائی
بتیغ از طینشان بستر بخشت از خشتشان بالین
بپیش رایت ایشان نپاید رایت قیصر
چنان چون پیش باد سرد هنگام خزان یقطین
بیکجا ساخته هر دو بتار و پود جان و تن
همانا کردشان یزدان دل از یک گل تن از یکطین
ز فر نام این کردند و قهر دشمنان آن
درفش و منبر و سکه سنان و خنجر و زوبین
همه گفتارشان باشد بشاهین خرد سخته
بگاه جود نشناسد ز زر و سیمشان شاهین
بگاه فر این گویند نام صاحب آصف
بروز جنگ آن گیرند یاد سید صفین
گر از روی معادیشان بسایه برفتد شاید
چو بر آن سایه بگماری براید روین و روئین؟
همیشه کاخ دولت را سخا و عدلشان بنیان
همیشه باغ نعمت را سنان و تیغشان پرچین
همیشه آفرین خوانم بر ایشان از دل صافی
که بر خصمان ایشان باد دائم ز آسمان نفرین
کز ایشان گشت کارم راست بختم نیک عیشم خوش
همم رامش هم آرامش همم تائید و هم تمکین
گهی رامش ببینم زین گهی آرام گیرم زان
گهی خلعت ستانم زان گهی دینار یابم زین
از ایشان یافتم نعمت از ایشان یافتم حشمت
از ایشان یافتم تشریف از ایشان یافتم تزئین
بباید سوی من کردن زمان را یک نظر دیگر
پس آنگاهی چه می باشم چو شاهنشاه قسطنطین
الا تا باد در نیسان کند بیجاده گون لاله
الا تا باد در تشرین کند دینارگون نسرین
ز شادی روی یارانشان چو لاله باد در نیسان
ز خواری روی خصمانشان چو نسرین باد در تشرین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - فی المدیحه
مرا هجران آن آهوی آمو
همی دارد چو بچه مرده آهو
زمانی روی کرده جفت آرنج
زمانی دست کرده جفت زانو
ز درد اندر دوان آنکو بآنکو
برنج انرد روان آنسو بآنسو
مرا گویند زو برگرد هیهات
چگونه بر توانم گشت من زو
که ما را تن دو آمد باز جان یک
که ما را دل یک آمد باز تن دو
اگر بیند لب خندانش خاتون
وگر بیند رخ رخشانش پیغو
نه پیغو دست بردارد ز رخسار
نه خاتون چنگ بر دارد ز گیسو
چو روز من برنگ آن خط و آن زلف
چو پشت من بخم آن جعد و ابرو
بر او گیتی همانا رشک برده است
که چون او خویشتن را ساخت نیکو
نبینی باد کرده بار عنبر
نبینی ابر کرده بار لؤلؤ
یکی زیلو صبا بر دشت گسترد
ز لاله تار و از گل پود زیلو
سیاهی در میان لاله پیدا
چو در پیراهن مصقول هندو
عیان گشتند خیل لاله و گل
نهان گشتند خیل نار و لیمو
سرایان گشت بر کهسار ساری
نوازان گشت در گلزار نارو
من از عشق بتی خو کرده زاری
که دل بردنش طبع است و جفاخو
نپاید پیش مژگانش مرا دل
نه زوبین کیا را پیش بارو
ستون ملک ابوالفارس کجا هست
پناه دین بشمشیر و ببازو
برزم اندر بسان پور دستان
ببزم اندر بسان باب شیرو
بشهر دوستانش خار غنچه
بشهر دشمنانش خار ناژو
دهد خواهندگان را روز بخشش
در و گوهر به تنگ و زربه به تنکو
چو او دشمن گذاری در جهان نیست
چو او چاکر نوازی در جهان کو
نداند بسته او را گشادن
اگر گردد چهارم چرخ جادو
از آهو دور همچون دشمن از فضل
بفضل آلوده چون دشمن بآهو
ز بدخواهان او ناید سعادت
چو از نی خون و از پولاد چو پو
سخاوت را دل او هست دریا
فصاحت را زبان او ترازو
الا ای پهلوان بندی که داری
شکسته دشمنان را پشت و پهلو
زمانه داده بر جود تو اقرار
ستاره گشته بر فضل تو خستو
خجسته بادت این دارو که خوردی
بد ارادت همیشه پایدار او
اگر لختی ز تن نیروت کم کرد
روانت را ازو بفزود نیرو
اگر باید و گر نی خلق دارد
فریضه خوردن درمان و دارو
الا تا باز نندیشد ز تیهو
الا تا شیر نندیشد ز آهو
سنانت باز باد و خصم تیهو
حسامت شیر باد و خصم آهو
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح ابوالخلیل جعفر
پوشیده مشگ ز ابر سیه چرخ چنبری
کافور بر گرفت ز که باد عنبری
از گل زمین شده چو تذروان هندوی
وز ابر آسمان چو پلنگان بربری
از سنگ خاره گشت گلاب و عرق روان
بر خاره بر شگفت گل و باشد آذری
گویند رستخیز به آدار در بود
بل رستخیز لاله و گل باشد آذری
هر بامداد لؤلؤ بر لاله گسترد
ابری که بود کارش کافور گستری
کز باد او بمسکن خویش آمدند باز
گلهای ریخته شده از باد آذری
بلبل بسان مطرب بی دل فراز گل
گه پارسی نوازد و گاهی زند دری
از بس شکوفه باغ بلؤلؤ توانگر است
وز بوی او بمشگ صبا را توانگری
آراسته درخت بسرخ و سپید و سبز
چون گاه عرض موکب سلطان لشگری
حور و پری بباغ بنزهت شوند و باغ
از حور حله بستد و پیرایه از پری
اکنون چو رو کنی به بیابان براه بر
جز در میان سوسن و شمشاد نگذری
شمشاد همچو زلف نکویان تبتی
سوسن بسان جعد غلامان قیصری
از لاله و بنفشه سحرگه نگاه کن
پالیز لاجوردی و صحرا معصفری
پیروزه پوش گشته همه دشت نیلگون
مرجان فروش گشته همه کوه مرمری
بر سبزه شنبلید شگفته چو ریخته
دینار جعفری زبر سبز ششتری
نرگس میان باغ چو شمعی و شش چراغ
یا چون میان پروین ناهید و مشتری
یا همچو چشم آن صنم مشتری جبین
کش من شدم بجان و دل و دیده مشتری
هر ساعتی صنوبر من چنبری کند
زان چنبریش طره و قد صنوبری
دارد دلم چو نار دو گلنار عارضش
دو نار بربرش ز روان داردم بری
لؤلؤش زیر بسد و سوسنش زیر گل
هر دو بلون و طعم عقیقی و شکری
ای سعتری بتی که چو با مشگ سعترند
با روی تو بتان دلارای سعتری
اندر کمند تست کمر بسته جادوئی
زیر کمان تست کمین کرده ساحری
از نواش خوشتری بوصال اندرون ولیک
هنگام هجر دلرا چون نوک نشتری
هر چند جان و دیده و دلرا همی خلی
از جان ودیده و دل بسیار خوشتری
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری
با عشق تو ندارد پائی دلم چنانک
با دست میر جعفر دینار جعفری
شاهنشه جلیل جهانگیر بوالخلیل
آن چون خلیل فتنه و آشوب کافری
دادش خدای فر فرویدن و جاه جم
دشمن چو بیند او را گوید ز دل فری
کردار او ستوده و گفتار او صواب
پیمان او مبارک و فرمان او جری
چون راستی همیشه شیمهای او سره
خلق جهان چو دیده بدیدار او سری
خالی روان او ز هوسهای بیهده
فارغ زبان او ز سخنهای سرسری
هنگام نثر خیره از او طبع اصمعی
هنگام نظم عاجز از او جان بحتری
ای خسرو مظفر و پیروز و کامگار
ایزد سرشته زاهن تیغت مظفری
میران ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
تو دست را مطیعی و دل را مسخری
با ما نشسته ای بسعادت بتخت بر
وز همت بلند بچرخ برین بری
هولت بروم و بیم بترک و فزع بهند
هرچند تو نشسته بپیروزی ایدری
خواهنده را برادی سازنده جواب
بدخواه را بمردی سوزان چو آذری
با کید و کین و کفران پیوسته دشمنی
با داد و دین و دانش دائم برادری
گر صد خطا کنم بیکی نشمری ولیک
ناکرده خدمتی را صد بار بشمری
خورشید سیرتی و عطارد فراستی
جمشید مخبری و منوچهر منظری
گیتی براستی و برادی شد آن تو
رادی و راستیست همی کیمیاگری
تیمار دوستان را از جود داروئی
خصمان خویشتن را از داد داوری
ایزد ترا همیشه بهر کار یاور است
از بهر آن که دل سوی بیداد ناوری
آن را که کردگار جهان یاوری کند
ناید بهیچ خلق نیازش بیاوری
ملکت صدف شده است و تو برسان لؤلؤی
گیتی تن آمده است و تو ماننده سری
مدحت همی ستانی و گوهر همیدهی
اینت بزرگ پیشه مردان گوهری
از بهر خیل دشمن و از بهر خیل دوست
هنگام جنگ و آشتی افسار و افسری
دامی و کام و ناز و نیاز و نشاط و غم
شهد و شرنگ و نیک و بدو دار و منبری
آثارهای تو همه چون معجز نبی است
ماننده سلیمان شاه و پیمبری
نوروز بر تو فرخ و فیروزه تا مدام
از بخت داد یابی و از ملک برخوری
بیداد روزگار بود از تو دور از آنک
تو شهریار دادگر و دادگستری
مردم باسم و جسم بسان تواند ولیک
ایشان بفضل دیگر و تو باز دیگری
فعل تو هست راست بر فعل دیگران
چون صنع ایزدی ببر صنع آز ری
از بهر نیکخواهان تابنده مشعلی
در جان بدسگالان سوزنده اخگری
در ملک شهریار و خداوند و مالکی
از بخت فر خجسته و فرخنده اختری
بادت مدام چرخ بکام و زمانه رام
وز دولت سعادت و اقبال برخوری
بر خسروان عالم بادات برتری
بر سروران گیتی بادات سروری
تا چنبر و صنوبر باشند کژ و راست
تا رنج و ناز را ندهد کس برابری
بادا صنوبری تن یاران تو بناز
وز رنج باد پشت حسودانت چنبری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح امیر ابونصر جستان
خریدم بدل دلبری رایگانی
که هست او بجان و بدل رایگانی
ز نادیدنش زندگانی بکاهد
بیفزاید از دیدنش زندگانی
جوانیش در کار کردیم ولیکن
ازو هر زمان باز یابم جوانی
می زعفرانی فرازی من آرد
ز عکس رخ او شده ارغوانی
اگر چند می تلخ و بر من کند او
می تلخ شیرین بشیرین زبانی
می و مشگ و سرو و گل ار نیست بستان
ز زلف و لب و خط و قدش نشانی
کزین سرو یابی وزان گل فشانی
وزین مشگ بوئی و زان می ستانی
شدم پیر در وصلش از بیم هجران
چو در وصل بستان ز باد خزانی
کمانی بود تن بهجر اندر از غم
چو تیری به وصل اندر از شادمانی
بوصل اندرون شاخ گل گشت تیری
بهجر اندرون نارون شد کمانی
اگر نار با سیب خویشی ندارد
چرا زد بدان نقطه ها ناردانی
ز بس ناردان بر رخ سیب هر دم
بباغ اندرون سیب را ناردانی
ترنج و بهی گشت در باغ پیدا
گل و لاله از بوستان شد نهانی
یکی چون رخ دلبر از شادکامی
یکی چون رخ بیدل از ناتوانی
ز نارنگ و برگش چمن گشت ناری
ز ابر سیاه آسمان شد دخانی
هوا شد چو آئینه زنگ خورده
چو نادیده زنگ آیینه آب خانی
بصحرا ستد زعفران جای گلها
وزان گشت روی زمین زعفرانی
ایا ابر آبان جحیمی و جیحون
که گه آتش افشان و گه سیل رانی
ازین هر دو مانی بدان هر دو لیکن
بتیغ و کف شاه گیتی بمانی
ستوده کیان میر بو نصر جستان
که دارد نهاد و نژاد کیانی
از او راست شد کارهای زمینی
وزو گشت کژ فتنه های زمانی
گه کین کند سنگ صحرای دشمن
بتیغ یمانی عقیق یمانی
گهی میکند رنگ میدان زائر
بدینار گون کلک دینار کانی
به بزم اندرش کار دینار بخشی
برزم اندرش پیشه کشور ستانی
همه چیز داند بجز حکم ایزد
همه چیز دارد بجز یار و ثانی
بهنگام نیکی توانی ندارد
بگاه بدی هست یکسر توانی
ایا شهریاری که همتا نداری
ز باقی و ماضی و انسی و جانی
بشایستگی چون گه شرع دینی
ببایستگی چون گه نزع جانی
ستوده سخا و ستوده وفائی
زدوده روان و زدوده سنانی
بدین میهمانی کنی بندگان را
بدان کرکسان را کنی میهمانی
هزار آفرین بر تن و جانت بادا
که خوشخوی و شیرین زبان میهمانی
خداوند از آن مهربانست با تو
که بر بندگانش بدل مهربانی
سنان و بنانت چو مرگست و روزی
که گردون سنانی و جیحون بنانی
رمه بی شبان پایداری ندارد
جهان چون رمه هست و تو چون شبانی
همه خلق رزق از تو جویند مانا
که در رزق مردم ز یزدان ضمانی
ترا وصف نتوان بهر چیز کردن
تو آنی که هر چیز کردن توانی
تو آنی که رانی جهان را ازیرا
بجز در و دینار دادن ندانی
به دینار و دیبا ستایش بخری
دل افروز دی روز بازار گانی
سپهر برین آفرین خواند او را
که مدح تو خواند تواش پیش خوانی
نه هر کاردانی بود کاردانی
تو هم کاردانی و هم کاردانی
اگر مانده بودی شهنشاه ایران
وگر زیستی رستم سیستانی
سپردی به رأی تو این شهریاری
گرفتی ز زور تو آن پهلوانی
چراغ زمین شمس دین تاج ملکت
که فخر ملوکی و تاج کیانی
مکان معالی کزین بوالمعالی
کجا رأی عالیش هست آسمانی
ازو دین فرازان چو رأی از معالی
و زو ملک نازان چو لفظ از معانی
بود میهمان جاودان در سرایش
بود بر کفش خواسته یک زمانی
شرابش بهشت است و مهمان بهشتی
کفش منزل و خواسته کاروانی
ایا مال بخشی که چون ابر نیسان
درم گستر اندر درم گسترانی
گه مال دادن چون بهرام گوری
گه داد دادن چو نوشیروانی
بدن را روانی به جود و بدانش
روان را خرد چون بدن را روانی
نباید ترا مشک و بان زانکه دائم
ز خوی خویش و نیک با مشک و بانی
تو چونان دهی رزمه های نو اندر
که دیگر شهان کرته گردوانی
ترا وصف نتوان بهر چیز کردن
تو آنی که هر چیز کردن توانی
توان شهریاری که در رزم ترکان
سپاهی بهم بر زدی بی کرانی
چو کوه از بزرگی چو باد از سترگی
چو آتش ز تیزی چو آب از روانی
تو آن شیر بندی که خیل معادی
چو شیر آهوان را ز هم بگسلانی
تو آن تاج بخشی که هر تاجداری
در ایوانت هر شب کند تاج بانی
تو مهری که بر هر زمینی بتابی
تو ابری که هر جای گوهر فشانی
الا تا کند کامرانی نشاطی
الا تا دهد مستمندی نوانی
بد اندیشتان باد با مستمندی
هواخواه تان باد با کامرانی
گرفتید تا جاودان نام نیکو
بمانید چون نام خود جاودانی
بقاتان بر افزون و با عید میمون
عدو سرنگون جفت رنج و زیانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح ابونصر مملان
دهد روی آن سرو سیمین نشانی
ز ماهی که بر سرو سیمین نشانی
دخانی پدید آید اندر دو چشمم
از آن روی ناری و زلف دخانی
چو بر سحر آن ترک خانی بگویم
شود چشم من خانه و خانه خانی
دل رایگانی که بد مهر پرور
بدادم بدست کسان رایگانی
مرا جسم چون شاخه خیزران شد
ز هجران آن قامت خیزرانی
ایا عاشق از عشق چون موی گردی
گر آنی که کوه از تو گیرد کرانی
بتن چون هوا از هوان هوائی
بدل با فریب از فریب فغانی
ز هم داستانی که هستم بر آنم
که هرجا که هستی زنم داستانی
اگر زندگانی بهر حال باشد
تو از مردگانی نه از زندگانی
ایا گشته پیر از جوانیت مانده
هوسهات با عارض ارغوانی
ایا قبله دلبران زمانه
گر آنی که خون دلم را برانی
ندام چه کانی بلا را که چندین
تو از دیده عاشقان خون چکانی
چه سائی سر زلف بر چهره گل
دلم را می مهر تا کی چشانی
بزلف دو تا مبتلا را بلائی
بچشم سیه آهوان را هوانی
بسرو چمانت کند وصف هرکس
چه مانی تو سرو چمان را چه مانی
هنوز از نوانی ندانی به از بد
بدان را نوازی بهان را نوانی
تو با کس نمانی که با من نماندی
گهی نزد اینی گهی نزد آنی
همیشه جهانی بگرد جهان در
مگر دشمن شهریار جهانی
شهنشاه گیتی ابونصر مملان
که او را بود فر خسرو نشانی
خدیوی کجا نام شمشیر تیزش
که برنده است آن شرار یمانی
اگر دوزخی بر زبان آرد آنرا
زبانی کند دوزخی را زبانی
ایا کی دل و بر دل خصم چون کی
پدید است بر تو نشان کیانی
همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی
همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی
تو زان خاندانی که گردون بنازد
گرش خادم و خاک آن خاندانی
تو بدخواه مالی و بد خواه مالی
تو آتش نشانی و آتش نشانی
یکی را تو سودی یکی را تو سودی
یکی را زیانی یکی را زیانی
اگر با زمانه بتازی زمانی
نه زو باز گردی نه زو باز مانی
گه حلم گوئی درنگ زمینی
گه خشم گوئی شتاب زمانی
تو آنی که هفت آسمان را بروزی
توانی بهم بر زدن بی توانی
سخا را مکانی بدان کف کافی
بشمشیر خون معادی چکانی
مه و مهر از آن مهربانند با تو
که بر مهر آزادگی مهربانی
بروز و شبان مر جهان را تو مانی
جهان چون رمه گشت و تو چون شبانی
مکان عطائی بدان طبع صافی
یمین و غائی به تیغ یمانی
گمانی برم شهریارا که ناید
تو را در سخن دانی من گمانی
نکو داردم هرکه نیکوم داند
تو نیکو نداری و نیکوم دانی
نخواهم شدن بر کسی بار گردن
توانی مگر بیش از این ناتوانی
الا تا به آذر جهان پیر گردد
الا تا به آزار یابد جوانی
در این ملکت باستانی بزی تو
بشادی دو رخ چون گل بوستانی
طرب کن بآواز چنگ مغنی
طلب کن ز خوبان نبیذ معانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
ز بوی باد آزاری ز نقش ابر نیسانی
نه پندارم که با بستان بهشت عدن یاد آری
شده کافور مینائی براغ از صنع یزدانی
شده دینار مرجانی بباغ از فعل داداری
گل و شمشاد دیداری ترنج و نار پنهانی
به و آبی شده پنهان شقایق گشته دیداری
خوش آمد خواب مردم را ز نوشین باد نیسانی
بر آذر باد آزاری بنفشه یافت آزاری
چکیده ژاله بر لاله بکوه از ابر نیسانی
شکفته لاله بر سبزه بدشت از باد آزاری
یکی لؤلؤی عمانی است بر یاقوت رمانی
یکی یاقوت رمانی است بر دیبای زنگاری
ز سبزه دشت مینائی ز لاله کوه مرجانی
ز سوسن مرز کافوری ز خیری باغ دیناری
شکوفه شاخها را بست عقد از در عمانی
بنفشه مرزها را داد فرش از مشگ تاتاری
دمان از خاکها سنبل روان از سنگها خانی
خرامان در چمن طوطی سرایان بر سمن ساری
ز باد تند لرزان است شاخ بید چون جانی
میان گلستان قمری نوا خوانست چون قاری
دو رویه گل بباغ اندر چو غمگینی و شادانی
و یا چون روی دیناری فراز روی گلناری
دمان گشتند بر صحرا همه گلهای قنوانی
دوان گشتند در بستان همه مرغان متواری
درختان را ببین آنگه ببلخی داده کاشانی
چمنها را ببین آنگه بچینی داده عماری
گل سوری برخشانی و سرخی چون بدخشانی
زمین را پیشه بزازی هوا را پیشه عطاری
ز مرغان دشت پر رنگ مطر ز شعر کرکانی
ز سوسن باغ پر و شی مزعفر شهر آزاری؟
کنون باید بدل خوردن می شمعی و ریحانی
کجا بستان ز بس ریحان پر از شمع است پنداری
برافزونست روشن روز چون شبهای هجرانی
گرفته همچو روز وصل نقصانی شب تاری
درخشانست درافشان درخش از ابر نیسانی
ز تیغ و دست شه بوده است گویا هر دو را یاری
شهنشه بوالخلیل آنکو است آرام مسلمانی
ملک جعفر که یزدانش بمیران داده سالاری
گه کین رنج و دشواری گه مهر اصل آسانی
بدست آرامش و رامش بتیغ آشوب و غمخواری
ز دست و تیغ او خیزند افزونی و نقصانی
ز مهر و کین او زایند آسانی و دشواری
بیکسانست طبع او بشادی و پریشانی
بیکسانست هوش او بمستی و بهشیاری
اگر چه داد ایران را بلای مرگ ویرانی
شود از عدلش آبادان چو یزدانش کند یاری
اگر گیتی نزا گردد سراسر هستی ارزانی
که مر بدخواه را خواری و ما را تو خریداری
همت اقبال نعمانی همت فر سلیمانی
همت دعوی است برهانی همت گفتار کرداری
خداوندا ترا بهتر رسد بهر جهانبانی
که چون جمشید بیداری و چون خورشید دیداری
گران گشت آفرین از تو درم داری بارزانی
و گر شاهان روند از پیش بر شاهان تو سرداری
بحزم اندر دل دشمن چو ایزد غیبها دانی
ز فر ایزد اندر جنگ خصم از پیش برداری
نه مرد زر و دیناری که مرد امن ایمانی
دهی دینار مردم را و دلشان سوی دین آری
اگر خواهی بتیغ تیز گیتی باز بستانی
ولیکن از در ساعت بکف راد بگماری؟
جدا کردند جانت را ز جان انسی و جانی
که هم فرخنده دیداری و هم فرخنده گفتاری
فلک جانست و تو عقلی جهان جسمت تو جانی
بطبع اندر چو امیدی بچشم اندر چو دیداری
گر از مور است آزاری و راز ماراست ریحانی
تو ماران را دهی موری و موران را دهی ماری؟
تو سالار دلیرانی تو شاهنشاه ایرانی
هم از دل فضل بی عیبی هم از تن فخر بیعاری
اگر تو بدسگالان را بخصمی دل بگردانی
و گر بر چشم بدخواهان بکینه چشم بگماری
کند مژگانشان بر چشم ز اقبال تو پیکانی
ز بخت تو کندشان موی بر اندام مسماری
کسادی یافته از تو ببخشش گوهر کانی
ثناخوان یافته از تو بدانش گرم بازاری
اگر چه هست کوچک سال با فضل فراوانی
وگر چه داری اندک روز با فرهنگ بسیاری
وفا را معدن کانی و غا را اصل و ارکانی
ببخشش حاتم آسائی بکوشش رسم اطواری
تو گاه جود فریادی تو وقت درد درمانی
تو با داد و دهش جفتی تو با فتح و ظفر یاری
ولی را جان بیفروزی عدو را دل بسوزانی
یکی را نار بی نوری یکی را ورد بی خاری
ز دینار و درم هر روز گنجی را برافشانی
بمدح و آفرین هر روز دیوانی به انباری
الا تا روز شادانی بود اصل تن آسانی
الا تا سختی و زاری بود فعل دلازاری
هواخواهان تو بادند جفت ناز و شادانی
بداندیشان تو بادند یار سختی و زاری
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
هوا شد عاشق آسا باز و صحرا دلبر آیین شد
یکی را گریه رسم آمد یکی را خنده آیین شد
چمن بتخانه چین شد درخت گل بت چین شد
چو موی لعبتان چین بنفشه چین بر چین شد
درخت گل بتابانی چو آذرگاه برزین شد
چو مؤبد زند شد وانگاه بروی زند خوان این شد
زمین چون پر عنقا شد هوا چون پشت شاهین شد
شکوفه نجم پروین گشت و لاله برج شاهین شد
همانا لشگری روزی بنزهت در بساتین شد
که همچون بزمگاه او بساتین گوهرآگین شد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ببستان هر سحرگاهان نسیم مشکناب آید
دهان گل ز چشم ابر هر شب پر گلاب آید
گل اندر بوستان اکنون بدیگر آب و تاب آید
عقیقی روی و مشگین زلف و زنگاری نقاب آید
بنفشه چون دل عاشق کبود و پر ز تاب آید
برنگ لاجورد صرف و بوی مشگناب آید
چو بلبل با درخت گل بشعر اندر عتاب آید
ز قمری شعر بلبل را ز سروستان جواب آید
شبانگاهان چو دست میر درافشان سحاب آید
سحرگاهان چو روی شه درخشان آفتاب آید
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ز نقش گونه گون پالیز نو شاد است پنداری
در جنت فلک در باغ بگشاد است پنداری
همه شیرینی شیرین بگل داد است پنداری
بر او نالان هزار آوا چو فرهاد است پنداری
جواهر بحر زی بستان فرستاد است پنداری
جهان را تبت و خر خیز با باد است پنداری
چمن چون تخت بزازان بغداد است پنداری
کواکب زآسمان بر گلبن افتاد است پنداری
ز گل بر بلبل خوش بانک بیداد است پنداری
که پیش شه ز جور گل بفریاد است پنداری
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
هوا دارد سحرگاهان پر از لؤلؤ کنار گل
صبا دارد شبانگاهان شمیم مشگبار گل
مگر گل یار بلبل گشت و بلبل گشت یار گل
که گه گل در کنار اوست گه او در کنار گل
برآید باد شبگیران و بگشاید حصار گل
شود سوسنبر و سوسن نهان زیر نثار گل
بصف دلبران ماند بباغ اندر قطار گل
چو عاشق باز کرده چشم عبهر ز انتظار گل
زمین را زان همی گیرد زمان اندر کنار گل
که می خوشتر خورد خسرو که باشد روزگار گل
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
بسان تخت بزازان پر از دیباست باغ اکنون
بسان طبل عطاران پر از مشگ است راغ اکنون
ز بوی نرگس و نسرین شود مشگین دماغ اکنون
ز هر شاخی بیفروزد دو صد شمع و چراغ اکنون
شود گویا هزار آوا و گردد گنگ زاغ اکنون
زره پوشد ز آب اندر ز بیم باد باغ اکنون
چو عاشق بلبل اندر باغ بخروشد بداغ اکنون
ز شغل عاشقی کس را نیاید دل فراغ اکنون
چو بزم خسروان گردد برنگ و بوی راغ اکنون
در ا و خسرو بپیروزی کند می در ایاغ اکنون
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ستوده شاه شدادی که دولت زو سر افرازد
گزیده میر بهرامی که ملکت زو همی نازد
نبرده بوالحسن کاحسان ز گیتی باد دلش سازد
علی کز همت عالی بگردون بر همی تازد
هزاران خیل جنگی را بیک کوشش براندازد
هزاران گنج سنگی را بیک بخشش بپردازد
تن آن کوش بگذارد بدرد و داغ بگدازد
بساط رنج ننوردد دل آن کوش ننوازد
نه طبعش با غم آمیزد نه رایش با بدی یازد
همیشه نیکی اندیشد همیشه شادی آغازد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همه شادیست رسم او همه دادیست راه او
زمانه نیکجوی او ستاره نیکخواه او
از آنگاهی که پیدا گشت شادی پایگاه او
نبودم رنج و شادی را بگیتی رأی و راه او
رهین خویشتن دارد زمینها را سپاه او
فرود خویشتن بیند فلکها را کلاه او
اگر باشند بر گردون مه و خورشید گاه او
نباشد جایگاه او سزای پایگاه او
چو بگزیند گنه کاری بدین گیتی پناه او
بدان گیتی نیاید یاد کس را از گناه او
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
همی چون مشتری نامش بگیتی در علم گردد
همه احکام اقلیمش بفرمان قلم گردد
جهان از عدل او بی بیم چون خان حرم گردد
زمین از داد او آباد چون باغ ارم گردد
همه گیتی ز دست او بجودی بی درم گردد
همه عالم ز تیغ او بجنگی بی ستم گردد
چو در مجلس کند شادی و در میدان دژم گردد
ولی را نار بفزاید عدو را کام کم گردد
زمین خشک با جودش بسان رود زم گردد
ز جنگش گر کند زم یاد همچون بحر دم گردد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
نگردد هیچ ماهی نو نگردد هیچ سالی نو
که نفزاید بفر اندر جهان را او جمالی نو
بود با دولت و تأیید هر ماهش وصالی نو
بود با رامش و شادیش هر سال اتصالی نو
بداندیشان از او بینند هر ماه انفصالی نو
هواخواهان از او یابند هر روزی نوالی نو
همیشه خیل او رفته بشهر بدسگالی نو
ز شهر او بقهر او برون آورده مالی نو
از او ما را عطائی نو ز ما او را سئوالی نو
که مال و ملکش افزون باد هر ماهی و سالی نو
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
خدای او را همی دارد خداوند خداوندان
از او یابند کام دل همه خویشان و پیوندان
بنالد جان بدخواهان چو تیغ او شود خندان
چو شیران پیش اندر صف چو اندر وصف صد چندان
همی گیرد جهان یکسر بتیغ او هنرمندان
همی بخشد بفرخ روز بر فرخنده فرزندان
عدو بند است و فرزندانش همچون او عدو بندان
خردمند است و فرزندانش همچون او خردمندان
کند در روز رزم اندر گذر شمشیرش از سندان
خداوندی خدا داده است او را بر خداوندان
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همیشه تا جهان باشد بکام لشگری بادا
همیشه خانه شادی مقام لشگری بادا
همیشه نامه دولت بنام لشگری بادا
همیشه بر سر گردون لگام لشگری بادا
سر شاهان بزیر خاک گام لشگری بادا
بمغز دشمنان اندر حسام لشگری بادا
طرب را دائمی مایه ز جام لشگری بادا
رسیده زی همه شاهان پیام لشگری بادا
جهان و گردش دوران بکام لشگری بادا
همیشه خسرو گردون غلام لشگری بادا
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی