عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در مدح ابوحلیم زریر شیبانی
ای سپهسالار شرق ای پشت ملک ای صدر دین
ای زریر ای بوحلیم ای کوه حلم ای بحر کین
آفتابی تو ز موکب گرد تو ساکن سپهر
آسمانی تو به مرکب زیر تو جنبان زمین
گر نجستی باد جودت برگ نفشاندی درم
ور نرستی نقش نامت بار ناوردی نگین
طارمی زد عقل تو بر صحن دانشها بلند
آیتی شد بذل تو در شأن روزیها مبین
سهم غیبت صورتی کامل نگارد راستگوی
چشم رایت ناظری بیدار دارد پیش بین
شیره لطفت چشد گوئی همی زنبور غور
سنبل خلقت چرد گوئی همی آهوی چین
آب از آن شیره ستاند مایه اندر کام آن
خون ازین سنبل پذیرد قیمت اندر ناف این
نصرت اندر سایه اعلام تو گیرد قرار
دولت اندر نعمت الوان تو گردد سمین
زنگ بسته تیغ حق را غزو تو شوید به خون
در گشاده حصن دین را حفظ تو دارد حصین
جز به حبس حرز تو دیوی نیابد کس ورع
جز به دشت امن تو گرگی نبیند کس امین
مار گر بر رقبه عدل تو بگذارد سلاح
شیر نر بر آتش سهم تو بسپارد عرین
چون درخش نعلها خندان کند خاک دژم
وز تف شمشیرها عطشان شود ماء معین
مهره ناچخ بکوبد مهره های گرد نان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین
از قضا صیاد خواهد فتنه و از ارواح صید
از بلا طاحونه سازد گیتی از ابدان طحین
فوج فوج آرند حمله نامداران در مصاف
جوق جوق آیند بیرون شرزه شیران از کمین
اژدهای حرب تو گر لشکری را خون خورد
جرم او را امتلا جسمی نگرداند به طین
ویحک آن خو داده گوهر دار نرم اندام چیست
کز درشتی طبع او در چهرش آورد است چین
سوده حد عرض او در جلوه بهرامی فسان
خورده اصل طول او بر قبضه کیوان لحین
آتش کانون او گاه سکونش در نیام
مضطرب روحی است گفتی خیره در جسم جنین
شکل خر زین یابد از پهنای او بالای مرد
چون برآری بر دو پایش از حمایل گاه زین
شاد باش ای پیشوای اهل شیبان شاد باش
بر تو و بر ذوالفقارت آفرین باد آفرین
رایت رایان گرفته لشکر شاهان زده
وز تن رایای و شاهان گنجها کرده دفین
روی سوی حضرت آورده مرفه دوستکام
یسر دولت بر یسار و یمن ملت بر یمین
سنگ بت بگرفته سیصد بار سنگ از سومنات
پیل مست الفغده پنجه جفت پیل پوستین
آستین عهد مشحون از منقش کار و بار
تا چو بینی بخت خسرو برفشانی آستین
دولتت خواهم که باشد هر کجا باشی مطیع
ایزدت خواهم که باشد هر کجا باشی معین
با تو دولت هم عنان و با تو نصرت هم رکاب
با تو نعمت هم قران با تو راحت هم قرین
دایم اندر حشمت و اقبال و عز و جاه و ناز
دایم اندر رفعت و اجلال و فخر و داد و دین
«عمر تو با جاه تو پاینده باد و پایدار
عالمت زیر نگین آمین رب العالمین »
ای زریر ای بوحلیم ای کوه حلم ای بحر کین
آفتابی تو ز موکب گرد تو ساکن سپهر
آسمانی تو به مرکب زیر تو جنبان زمین
گر نجستی باد جودت برگ نفشاندی درم
ور نرستی نقش نامت بار ناوردی نگین
طارمی زد عقل تو بر صحن دانشها بلند
آیتی شد بذل تو در شأن روزیها مبین
سهم غیبت صورتی کامل نگارد راستگوی
چشم رایت ناظری بیدار دارد پیش بین
شیره لطفت چشد گوئی همی زنبور غور
سنبل خلقت چرد گوئی همی آهوی چین
آب از آن شیره ستاند مایه اندر کام آن
خون ازین سنبل پذیرد قیمت اندر ناف این
نصرت اندر سایه اعلام تو گیرد قرار
دولت اندر نعمت الوان تو گردد سمین
زنگ بسته تیغ حق را غزو تو شوید به خون
در گشاده حصن دین را حفظ تو دارد حصین
جز به حبس حرز تو دیوی نیابد کس ورع
جز به دشت امن تو گرگی نبیند کس امین
مار گر بر رقبه عدل تو بگذارد سلاح
شیر نر بر آتش سهم تو بسپارد عرین
چون درخش نعلها خندان کند خاک دژم
وز تف شمشیرها عطشان شود ماء معین
مهره ناچخ بکوبد مهره های گرد نان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین
از قضا صیاد خواهد فتنه و از ارواح صید
از بلا طاحونه سازد گیتی از ابدان طحین
فوج فوج آرند حمله نامداران در مصاف
جوق جوق آیند بیرون شرزه شیران از کمین
اژدهای حرب تو گر لشکری را خون خورد
جرم او را امتلا جسمی نگرداند به طین
ویحک آن خو داده گوهر دار نرم اندام چیست
کز درشتی طبع او در چهرش آورد است چین
سوده حد عرض او در جلوه بهرامی فسان
خورده اصل طول او بر قبضه کیوان لحین
آتش کانون او گاه سکونش در نیام
مضطرب روحی است گفتی خیره در جسم جنین
شکل خر زین یابد از پهنای او بالای مرد
چون برآری بر دو پایش از حمایل گاه زین
شاد باش ای پیشوای اهل شیبان شاد باش
بر تو و بر ذوالفقارت آفرین باد آفرین
رایت رایان گرفته لشکر شاهان زده
وز تن رایای و شاهان گنجها کرده دفین
روی سوی حضرت آورده مرفه دوستکام
یسر دولت بر یسار و یمن ملت بر یمین
سنگ بت بگرفته سیصد بار سنگ از سومنات
پیل مست الفغده پنجه جفت پیل پوستین
آستین عهد مشحون از منقش کار و بار
تا چو بینی بخت خسرو برفشانی آستین
دولتت خواهم که باشد هر کجا باشی مطیع
ایزدت خواهم که باشد هر کجا باشی معین
با تو دولت هم عنان و با تو نصرت هم رکاب
با تو نعمت هم قران با تو راحت هم قرین
دایم اندر حشمت و اقبال و عز و جاه و ناز
دایم اندر رفعت و اجلال و فخر و داد و دین
«عمر تو با جاه تو پاینده باد و پایدار
عالمت زیر نگین آمین رب العالمین »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ایضاً له
ای سرافراز تاج و والاگاه
ملک را تهنیت کنید به شاه
شاه مسعود کز قران سعود
نظرش قدر بیش دارد و جاه
آنکد بی مدح او فلک ننهاد
تیغهای کلام در افواه
وآنکه بی نام او زمانه نکرد
حجت وقف ملک و سعی گواه
بوستانیست عدل او خرم
قهرمانی است پاس او برناه
زود دو عزم او فراز و نشیب
تیز بین حزم او سپید و سیاه
حکم او قاضی زمین و زمان
امر او والی سپهر و سپاه
فتح باب عنایتش بکرم
بد ماند ز شوره مهر گیاه
«آفتاب کفایتش بطلوع
آتش اندر زند به سایه چاه »
گه رایش محرمان زمین
چاره یابند بحر را بشناه
روز بارش مدبران فلک
خاک روبند پیش او بجباه
تازه گشت از جلوس معجز او
شرط پاداش و رسم باد افراه
خیره ماند از قیام غالب او
حمله شیر و حیله روباه
کوه ببسود زخم تیرش گفت
صاعقه است این نه تیر واغوثاه
نه دراز و دراز یازش او
امل خصم را کند کوتاه
یارب این سهمناک روز چه بود
داعی فتنه اندر او پنجاه
همه دعوی پرست و فرصت جوی
همه معنی گذار و بیعت خواه
همه عرق و رحم سپرده بپای
همه عهد و وفا فکنده براه
خسرو اندر مقام پیروزی
سوده اوج هوا به پر کلاه
باره در زیر ران چو هیکل چرخ
چتر از افراز سر چو خرمن ماه
خاصگانش باهل بغی و خروج
اندر افتاده با دوار بکاه
ده ده آورده پیش او طاغی
یک یک اندامشان مقر بگناه
ملک خسروا کیا شاها
دولت افزای و کام حاسد کاه
تا همی تابد آفتاب بفلک
بر سرما تو باش ظل الله
کار تو غزو باد و یار تو حق
عرش تو تاج باد و فرش تو گاه
ملک را تهنیت کنید به شاه
شاه مسعود کز قران سعود
نظرش قدر بیش دارد و جاه
آنکد بی مدح او فلک ننهاد
تیغهای کلام در افواه
وآنکه بی نام او زمانه نکرد
حجت وقف ملک و سعی گواه
بوستانیست عدل او خرم
قهرمانی است پاس او برناه
زود دو عزم او فراز و نشیب
تیز بین حزم او سپید و سیاه
حکم او قاضی زمین و زمان
امر او والی سپهر و سپاه
فتح باب عنایتش بکرم
بد ماند ز شوره مهر گیاه
«آفتاب کفایتش بطلوع
آتش اندر زند به سایه چاه »
گه رایش محرمان زمین
چاره یابند بحر را بشناه
روز بارش مدبران فلک
خاک روبند پیش او بجباه
تازه گشت از جلوس معجز او
شرط پاداش و رسم باد افراه
خیره ماند از قیام غالب او
حمله شیر و حیله روباه
کوه ببسود زخم تیرش گفت
صاعقه است این نه تیر واغوثاه
نه دراز و دراز یازش او
امل خصم را کند کوتاه
یارب این سهمناک روز چه بود
داعی فتنه اندر او پنجاه
همه دعوی پرست و فرصت جوی
همه معنی گذار و بیعت خواه
همه عرق و رحم سپرده بپای
همه عهد و وفا فکنده براه
خسرو اندر مقام پیروزی
سوده اوج هوا به پر کلاه
باره در زیر ران چو هیکل چرخ
چتر از افراز سر چو خرمن ماه
خاصگانش باهل بغی و خروج
اندر افتاده با دوار بکاه
ده ده آورده پیش او طاغی
یک یک اندامشان مقر بگناه
ملک خسروا کیا شاها
دولت افزای و کام حاسد کاه
تا همی تابد آفتاب بفلک
بر سرما تو باش ظل الله
کار تو غزو باد و یار تو حق
عرش تو تاج باد و فرش تو گاه
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح ابوحلیم زریر شیبانی
ای شیر دل ای زریر شیبانی
ای قوت بازوی مسلمانی
ای رای تو چشم عقل بیداران
ای خشم تو تیغ تیز سلطانی
با عدل تو ظلم عدل نوشروان
با علم تو جهل علم یونانی
پیمان تو گاه صلح فاروقی
دستان تو روز جنگ دستانی
از گنج تو امتی در آسایش
از رنج تو عالمی در آسانی
درگاه ترا خلود فردوسی
دربان تو را جلوس رضوانی
آنجا که نه نعمت تو درویشی
وآنجا که نه حشمت تو ویرانی
آن میغ کمان ور است قربانت
کاندر سر اوست فعل طوفانی
وآن برق مجسم است شمشیرت
کاندر حک اوست جان جسمانی
شیطان سنان آبدارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامکارت را
نادوخته روزگار بارانی
زور توبه عربده سخن گفته
از نوک زبان طفل ماکانی
داغ تو به خاصیت وطن کرده
بر تخته ران اسب گیلانی
سر خوانی سرکشان قضا خواهد
چون کوس تو کوفت شعر سرخوانی
پیشانی سرکشان قفا گردد
چون پیش کنی به حمله پیشانی
میل تو به حربگه فزون بینند
از میل طفیلیان به مهمانی
بر سفره رزم رزم جویانت
چیزی نخورند جز پشیمانی
رازی که زمانه داشت اندر دل
در حق نظام شرق و غرب آنی
تصدیق کند سپهر اگر گوید
گوینده ترا سکندر ثانی
چرخی شب و روز تیز از آن گردی
ماهی مه و سال تند از آن رانی
خواهی که شوی مقیم نشکیبی
کوشی که کنی مقام نتوانی
تا طبع درشت و نرم رویاند
خار و گل عقربی و میزانی
در صدر تو سعد باد ناهیدی
با قدر تو باد اوج کیوانی
آثار غزات تو فرامرزی
احکام قضای تو سلیمانی
حفظ تو به سایه زاد و در ظلش
آرام گرفته انسی و جانی
ای قوت بازوی مسلمانی
ای رای تو چشم عقل بیداران
ای خشم تو تیغ تیز سلطانی
با عدل تو ظلم عدل نوشروان
با علم تو جهل علم یونانی
پیمان تو گاه صلح فاروقی
دستان تو روز جنگ دستانی
از گنج تو امتی در آسایش
از رنج تو عالمی در آسانی
درگاه ترا خلود فردوسی
دربان تو را جلوس رضوانی
آنجا که نه نعمت تو درویشی
وآنجا که نه حشمت تو ویرانی
آن میغ کمان ور است قربانت
کاندر سر اوست فعل طوفانی
وآن برق مجسم است شمشیرت
کاندر حک اوست جان جسمانی
شیطان سنان آبدارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامکارت را
نادوخته روزگار بارانی
زور توبه عربده سخن گفته
از نوک زبان طفل ماکانی
داغ تو به خاصیت وطن کرده
بر تخته ران اسب گیلانی
سر خوانی سرکشان قضا خواهد
چون کوس تو کوفت شعر سرخوانی
پیشانی سرکشان قفا گردد
چون پیش کنی به حمله پیشانی
میل تو به حربگه فزون بینند
از میل طفیلیان به مهمانی
بر سفره رزم رزم جویانت
چیزی نخورند جز پشیمانی
رازی که زمانه داشت اندر دل
در حق نظام شرق و غرب آنی
تصدیق کند سپهر اگر گوید
گوینده ترا سکندر ثانی
چرخی شب و روز تیز از آن گردی
ماهی مه و سال تند از آن رانی
خواهی که شوی مقیم نشکیبی
کوشی که کنی مقام نتوانی
تا طبع درشت و نرم رویاند
خار و گل عقربی و میزانی
در صدر تو سعد باد ناهیدی
با قدر تو باد اوج کیوانی
آثار غزات تو فرامرزی
احکام قضای تو سلیمانی
حفظ تو به سایه زاد و در ظلش
آرام گرفته انسی و جانی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - ایضاً له
نکند کار تیر آیازی
شل هندی و نیزه تازی
پیش پیکان او کی آید کوه
گر بداند که چیست جانبازی
بار سوفار او زه چرخش
با زمانه کشد بانبازی
روز پرتاب او ز شرق به غرب
نکند عبره جز به طنازی
پر او را عقاب سجده برد
چون گشادش دهد سرافرازی
اوج او در صعود کیوان را
بیند اندر هبوط صد بازی
«حکم سیرش اجل همی راند
کرده با او به فعل دمسازی
چون تواند ز حد ایشان جست
خصم کاین مرغزی است آن رازی »
ای ز تو بر عمارت عالم
یافته عدل خلعت رازی
سهم شمشیر تو فکنده به کوه
گرگ قصاب را به خرازی
مرزبانی قوی تر از عقلی
قهرمانی قوی تر از آزی
دل دولت شگفت رازی داشت
آشکارا شد و تو آن رازی
چرخ گردنده شهاب انداز
کاندر آورد بیلک اندازی
آفتاب از تو جرم در دزدد
گر بکین سوی جرم او تازی
یارب آن سهمناک ساعت چیست
که تو با خود و درع بگرازی
«وندر آری چو برق پای به رعد
بزنی رعد را و بنوازی »
«تیغ در خواهی و به آتش تیغ
میغ بر تیغ کوه بگدازی
از جهانی به طرفة العینی
کینه توزی و باز پردازی
دور باد از تو چشم حادثه دور
تا بغز و اندرون همی تازی
بی خطر باش هر کجا باشی
با ظفر یاز هر کجا یازی
همه فرجامهات معدوم است
محکم آغاز هر چه آغازی
شل هندی و نیزه تازی
پیش پیکان او کی آید کوه
گر بداند که چیست جانبازی
بار سوفار او زه چرخش
با زمانه کشد بانبازی
روز پرتاب او ز شرق به غرب
نکند عبره جز به طنازی
پر او را عقاب سجده برد
چون گشادش دهد سرافرازی
اوج او در صعود کیوان را
بیند اندر هبوط صد بازی
«حکم سیرش اجل همی راند
کرده با او به فعل دمسازی
چون تواند ز حد ایشان جست
خصم کاین مرغزی است آن رازی »
ای ز تو بر عمارت عالم
یافته عدل خلعت رازی
سهم شمشیر تو فکنده به کوه
گرگ قصاب را به خرازی
مرزبانی قوی تر از عقلی
قهرمانی قوی تر از آزی
دل دولت شگفت رازی داشت
آشکارا شد و تو آن رازی
چرخ گردنده شهاب انداز
کاندر آورد بیلک اندازی
آفتاب از تو جرم در دزدد
گر بکین سوی جرم او تازی
یارب آن سهمناک ساعت چیست
که تو با خود و درع بگرازی
«وندر آری چو برق پای به رعد
بزنی رعد را و بنوازی »
«تیغ در خواهی و به آتش تیغ
میغ بر تیغ کوه بگدازی
از جهانی به طرفة العینی
کینه توزی و باز پردازی
دور باد از تو چشم حادثه دور
تا بغز و اندرون همی تازی
بی خطر باش هر کجا باشی
با ظفر یاز هر کجا یازی
همه فرجامهات معدوم است
محکم آغاز هر چه آغازی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - ایضاً له
ای پیشکار تخت تو کیوان و مشتری
ای نجم شرق و غرب ترا گشته مشتری
در جرم عقل طبعی و در جسم عدل جان
بر شخص فضل دستی و بر عرض حق سری
اقبال را به همت بهتر طلیعه
اسلام را به نصرت مهتر برادری
آن را که کار زار شود روی راحتی
وآنجا که کارزار شود پشت لشکری
اندر تواضع آب روانی نشیب جوی
گر چه به قدر از آتش رخشنده برتری
نشگفت اگر به کار بزرگی به نام و ننگ
چون هم عنان دولت و همنام اختری
دریا که دید هرگز گوهر مکان او
اینک دل تو دریا اینک تو گوهری
بگرفت سیل عهد تو سهل و جبل چنانک
بر زر و سیم خویش ببخشش ستمگری
عشری ست از تو عالم سفلی که تو به فضل
سر جمله فواید هر هفت کشوری
پیراهن تو مشرق دیگر شمرده اند
کز وی گه طلوع تو خورشید دیگری
هر ساحتی که نعل براق تو برنوشت
از ایمنی بساطی به روی بگستری
اضداد را خصومت اصلی بر او فتاد
در اصل و فرع شهری کانجا تو داوری
امروز کیست از همه رایان که روز جنگ
آن را وفا کند که بر او ژرف بنگری
حقا که خاره خون شود ایدون گمان برم
گر در میان معرکه بر خاره بگذری
با تیغ پیش جمع بزرگان هندوان
چون پیش خیل خردان سد سکندری
خالی شد از نبات زمینی که خاک او
در کینه آختن به پی باره بسپری
آسانیا که از تو جهان راست گر تو چند
از وی به اختیار به دشواری اندری
گوئی زمانه فتنه بالین و بستر است
تا تو به طبع دشمن بالین و بستری
ایزد ترا بهشت به عقبی جزا دهاد
کاین رنجها نه از پی دنیا همی بری
چندانکه نام دهر بماند بمان به دهر
تا نام نیک ورزی و تا عدل پروری
این مهرگان به کام شمردی و همچنین
هر مهرگان که آید مادام بشمری
ای نجم شرق و غرب ترا گشته مشتری
در جرم عقل طبعی و در جسم عدل جان
بر شخص فضل دستی و بر عرض حق سری
اقبال را به همت بهتر طلیعه
اسلام را به نصرت مهتر برادری
آن را که کار زار شود روی راحتی
وآنجا که کارزار شود پشت لشکری
اندر تواضع آب روانی نشیب جوی
گر چه به قدر از آتش رخشنده برتری
نشگفت اگر به کار بزرگی به نام و ننگ
چون هم عنان دولت و همنام اختری
دریا که دید هرگز گوهر مکان او
اینک دل تو دریا اینک تو گوهری
بگرفت سیل عهد تو سهل و جبل چنانک
بر زر و سیم خویش ببخشش ستمگری
عشری ست از تو عالم سفلی که تو به فضل
سر جمله فواید هر هفت کشوری
پیراهن تو مشرق دیگر شمرده اند
کز وی گه طلوع تو خورشید دیگری
هر ساحتی که نعل براق تو برنوشت
از ایمنی بساطی به روی بگستری
اضداد را خصومت اصلی بر او فتاد
در اصل و فرع شهری کانجا تو داوری
امروز کیست از همه رایان که روز جنگ
آن را وفا کند که بر او ژرف بنگری
حقا که خاره خون شود ایدون گمان برم
گر در میان معرکه بر خاره بگذری
با تیغ پیش جمع بزرگان هندوان
چون پیش خیل خردان سد سکندری
خالی شد از نبات زمینی که خاک او
در کینه آختن به پی باره بسپری
آسانیا که از تو جهان راست گر تو چند
از وی به اختیار به دشواری اندری
گوئی زمانه فتنه بالین و بستر است
تا تو به طبع دشمن بالین و بستری
ایزد ترا بهشت به عقبی جزا دهاد
کاین رنجها نه از پی دنیا همی بری
چندانکه نام دهر بماند بمان به دهر
تا نام نیک ورزی و تا عدل پروری
این مهرگان به کام شمردی و همچنین
هر مهرگان که آید مادام بشمری
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - ایضاً له
زریر رای رزین ای به حق سپهسالار
توئی که رخش تهمتن نداشت چون تو سوار
توئی که خنگ تو به نوردد آتشین میدان
توئی که گرز تو بنشاند آهنین دیوار
ترا سپهر چه خوانده است عمده حالم
ترا زمانه چه گفته است پیکر پیکار
سپرده باره میمون تو فراز و نشیب
گرفته رایت منصور تو بلاد و قفار
برید قصد تو سیری نیابد از پویه
زبان چرب تو فارغ نگردد از گفتار
مراد قاص تو با کشت شوره آرد بر
امید عاق تو با شاخ بید گیرد بار
وسیلت تو مهین حصه ایست از نعمت
فضیلت تو بهین قصه ایست از گفتار
بیان موجز تو روی کشور گوهر
سوار لشکر تو پشت لشکر جرار
نبوده کرکس و روباه را پس از رستم
به راه کوته و دشوار چون تو مهماندار
به هفت خوان تو بر تیغ و تیر و نیزه و گرز
ز دیو و دام و دد و اژدها نهند آچار
شمار خوار تو مرد افکن است در هرماه
چو روز قمره او در کند به روز شمار
شکارگاه تو باسر است حج کولان
چو رخش برده به ویژه کنندگاه شکار
قضا ز صرصر تو زان به موسم غزوه
کسوف وار نشاند بر آفتاب قرار
که زیر سایه شمشیر تو فرو خواندند
به سمت عزو بر جابری دویست هزار
زهی برید تو مر کف شرع را بازو
خهی خدنگ تو بر دیده شرک را مسمار
به کوه و صحرا کوپال گرز تو دارد
رفیع تر به تناور منیع تر به حصار
درست حزم تو مانا فسان بقامه گذاشت
که نقد ایشان هرگز نداشت بوی عیار
ز دست خشم تو آن را که عفو دارد چشم
به پایمردی خواهد از او اجل زنهار
به جنگ با تو نکوشد ستاره جنگی
به قدر با تو بسوزد زمانه غدار
همیشه تا به نهیب است جستن آهو
هماره تا به فریب است بستن کفتار
ز چنگ نصرت تو خسته باد خصم دژم
به بند هیبت تو بسته باد حاسد زار
فراشته به جهاد تو باره اسلام
گذاشته به صلاح تو قالب کفار
به هر وطن که رسی با تو سعد اکبر جفت
بهر سفر که روی با تو حفظ ایزد یار
توئی که رخش تهمتن نداشت چون تو سوار
توئی که خنگ تو به نوردد آتشین میدان
توئی که گرز تو بنشاند آهنین دیوار
ترا سپهر چه خوانده است عمده حالم
ترا زمانه چه گفته است پیکر پیکار
سپرده باره میمون تو فراز و نشیب
گرفته رایت منصور تو بلاد و قفار
برید قصد تو سیری نیابد از پویه
زبان چرب تو فارغ نگردد از گفتار
مراد قاص تو با کشت شوره آرد بر
امید عاق تو با شاخ بید گیرد بار
وسیلت تو مهین حصه ایست از نعمت
فضیلت تو بهین قصه ایست از گفتار
بیان موجز تو روی کشور گوهر
سوار لشکر تو پشت لشکر جرار
نبوده کرکس و روباه را پس از رستم
به راه کوته و دشوار چون تو مهماندار
به هفت خوان تو بر تیغ و تیر و نیزه و گرز
ز دیو و دام و دد و اژدها نهند آچار
شمار خوار تو مرد افکن است در هرماه
چو روز قمره او در کند به روز شمار
شکارگاه تو باسر است حج کولان
چو رخش برده به ویژه کنندگاه شکار
قضا ز صرصر تو زان به موسم غزوه
کسوف وار نشاند بر آفتاب قرار
که زیر سایه شمشیر تو فرو خواندند
به سمت عزو بر جابری دویست هزار
زهی برید تو مر کف شرع را بازو
خهی خدنگ تو بر دیده شرک را مسمار
به کوه و صحرا کوپال گرز تو دارد
رفیع تر به تناور منیع تر به حصار
درست حزم تو مانا فسان بقامه گذاشت
که نقد ایشان هرگز نداشت بوی عیار
ز دست خشم تو آن را که عفو دارد چشم
به پایمردی خواهد از او اجل زنهار
به جنگ با تو نکوشد ستاره جنگی
به قدر با تو بسوزد زمانه غدار
همیشه تا به نهیب است جستن آهو
هماره تا به فریب است بستن کفتار
ز چنگ نصرت تو خسته باد خصم دژم
به بند هیبت تو بسته باد حاسد زار
فراشته به جهاد تو باره اسلام
گذاشته به صلاح تو قالب کفار
به هر وطن که رسی با تو سعد اکبر جفت
بهر سفر که روی با تو حفظ ایزد یار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - ایضاً له
سپاه دولت و دیدن اندر آمدست بزین
همی به غز نهد روی پشت دولت و دین
جهان سیاست او را بطوع داده ضمان
فلک سعادت او را بفتح گشته ضمین
قضا مطابق رأی و قدر موافق عزم
سپهر زیر رکاب و زمانه زیر نگین
ز بیم غارتش اکنون ملوک هندستان
کشیده رخت ز صحرا بحصن های حصین
یکی چو رنگ سبک سرزده بکوه و کمر
یکی چو روبه وحشی فرو شده بزمین
نه هیچ رأی زند رأی جز برای گریز
نه هیچ راه برد راه جز براه حزین
اجل بخندد بر عرصه گاه لشکر آن
امل بگوید بر شامگاه مجلس این
کراست آن دل و زهره که در همه عالم
به پیش خسرو عالم نهد قدم گه کین
گر آن کران نکند رو بدوزدش در حال
گر این حذر نکند تن بدردش در حین
خدایگانا شاهنشها ز تو برسید
خدایگانی و شاهنشهی به علیین
توئی که تخت ز تو گشته باشکوه و بفر
توئی که بخت ز تو هست با یسار و یمین
همیشه تا بدمد مشک و مغز یابد بوی
همیشه تا بوزد باد و آب گیرد چین
به دست دوست بسای و به پای دشمن مال
به گوش نوش نیوش و به چشم حشمت بین
جهان مسخر حکم تو باد و چرخ مطیع
خدای ناصر عزم تو باد و بخت معین
همی به غز نهد روی پشت دولت و دین
جهان سیاست او را بطوع داده ضمان
فلک سعادت او را بفتح گشته ضمین
قضا مطابق رأی و قدر موافق عزم
سپهر زیر رکاب و زمانه زیر نگین
ز بیم غارتش اکنون ملوک هندستان
کشیده رخت ز صحرا بحصن های حصین
یکی چو رنگ سبک سرزده بکوه و کمر
یکی چو روبه وحشی فرو شده بزمین
نه هیچ رأی زند رأی جز برای گریز
نه هیچ راه برد راه جز براه حزین
اجل بخندد بر عرصه گاه لشکر آن
امل بگوید بر شامگاه مجلس این
کراست آن دل و زهره که در همه عالم
به پیش خسرو عالم نهد قدم گه کین
گر آن کران نکند رو بدوزدش در حال
گر این حذر نکند تن بدردش در حین
خدایگانا شاهنشها ز تو برسید
خدایگانی و شاهنشهی به علیین
توئی که تخت ز تو گشته باشکوه و بفر
توئی که بخت ز تو هست با یسار و یمین
همیشه تا بدمد مشک و مغز یابد بوی
همیشه تا بوزد باد و آب گیرد چین
به دست دوست بسای و به پای دشمن مال
به گوش نوش نیوش و به چشم حشمت بین
جهان مسخر حکم تو باد و چرخ مطیع
خدای ناصر عزم تو باد و بخت معین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - ظاهرا در مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم سروده شد در هنگامی که بغزو هندوستان بسیجیده بود
شاد باش ای مطاع فتنه نشان
ای ز امن تو خفته فتنه ستان
ای برون تاخته کفایت تو
در عجب آرمیده شیطان
خورده از جام اهتمام تو آب
جگر خشک عالم عطشان
کرده در خشکزار سعی تو سبز
کشت امید کشور یاران
رمه ملک را پس از رستم
مهربان تر نبوده از تو شبان
بر سریرت نشانده گاه وداع
فلک ایدون چو رستم دستان
زین کرامات شایگان که سزد
به تو اقبال مقتدای جهان
علم و طبل و آلت و موکب
عهد و منشور و عهده دیوان
مهد در زیر مهد پیل سبک
اسب بر پشت اسب بار گران
چون دو کوهان دو کوه مرقدکش
چون دو پیکر دو ترک بسته میان
درجها پر نفائس بحرین
تختها پر بدایع امکان
سگ تازی و یوز و باز سپید
درع رومی و خود و تیغ و سنان
نیست بی لهو شکر هیچ دماغ
نیست بی لفظ شکر هیچ زبان
شرق تا غرب نجم دولت تو
نورگسترده بر زمین و زمان
قاف تا قاف چتر حشمت تو
سایه افکنده بر مکین و مکان
ساقی نوش تست دور فلک
دایه شیر تست حکم قران
امر امر تو هر چه خواهی کن
نهی نهی تو هر چه باید دان
لشکر تو چو موج دریااند
سپهی کش چو برز کوه گران
همه با رعد و برق ابر دژم
همه با حفظ و حزم به بر بیان
شهریارا بدره عمری
رایت جوگیان همی بنشان
نقدها را به مهر سلطانی
با زر قلب لوهیان برسان
سور دهلی که کار مرت کرد
قصد والیش بی سر و سامان
چون رسیدی بر آن حصار برآر
بیخ آن را به زور نوک سنان
بر النگی و بر سپاهش دم
آیت کل من علیها فان
تا که در آفتاب و سایه بود
روز شب عقد این گشایش آن
بر جهان آفتاب وار به تاب
حلیه ملک و سایه یزدان
گر نپایند بحر و بر تو بپای
ور نمانند سال و مه تو بمان
سازهای شگرف عمر تو ساز
رازهای شگفت غیب تو دان
دشمنان را به مال تاوان مال
دوستان را به خوان احسان خوان
ای ز امن تو خفته فتنه ستان
ای برون تاخته کفایت تو
در عجب آرمیده شیطان
خورده از جام اهتمام تو آب
جگر خشک عالم عطشان
کرده در خشکزار سعی تو سبز
کشت امید کشور یاران
رمه ملک را پس از رستم
مهربان تر نبوده از تو شبان
بر سریرت نشانده گاه وداع
فلک ایدون چو رستم دستان
زین کرامات شایگان که سزد
به تو اقبال مقتدای جهان
علم و طبل و آلت و موکب
عهد و منشور و عهده دیوان
مهد در زیر مهد پیل سبک
اسب بر پشت اسب بار گران
چون دو کوهان دو کوه مرقدکش
چون دو پیکر دو ترک بسته میان
درجها پر نفائس بحرین
تختها پر بدایع امکان
سگ تازی و یوز و باز سپید
درع رومی و خود و تیغ و سنان
نیست بی لهو شکر هیچ دماغ
نیست بی لفظ شکر هیچ زبان
شرق تا غرب نجم دولت تو
نورگسترده بر زمین و زمان
قاف تا قاف چتر حشمت تو
سایه افکنده بر مکین و مکان
ساقی نوش تست دور فلک
دایه شیر تست حکم قران
امر امر تو هر چه خواهی کن
نهی نهی تو هر چه باید دان
لشکر تو چو موج دریااند
سپهی کش چو برز کوه گران
همه با رعد و برق ابر دژم
همه با حفظ و حزم به بر بیان
شهریارا بدره عمری
رایت جوگیان همی بنشان
نقدها را به مهر سلطانی
با زر قلب لوهیان برسان
سور دهلی که کار مرت کرد
قصد والیش بی سر و سامان
چون رسیدی بر آن حصار برآر
بیخ آن را به زور نوک سنان
بر النگی و بر سپاهش دم
آیت کل من علیها فان
تا که در آفتاب و سایه بود
روز شب عقد این گشایش آن
بر جهان آفتاب وار به تاب
حلیه ملک و سایه یزدان
گر نپایند بحر و بر تو بپای
ور نمانند سال و مه تو بمان
سازهای شگرف عمر تو ساز
رازهای شگفت غیب تو دان
دشمنان را به مال تاوان مال
دوستان را به خوان احسان خوان
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
به حکم ایزد و اقرار جمله تاجوران
پناه و پشت جهان عز دین تواند بود
ستوده نصرت دین آنکه ذات نصرت و فتح
همیشه رایت او را قرین تواند بود
چو شد حسام و یمینش یمین فتح و ظفر
بدان خجسته حسام و یمین تواند بود
فلک چو بر قد او کسوت بقا دوزد
سعادتش علم آستین تواند بود
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود
زهی ستوده کریمی که عهد دولت تو
جمال و زیب شهور و سنین تواند بود
یکی سخن ز خرد دوش باز پرسیدم
که او جواب گران مهین تواند بود
که هر کسی ز سخای شه است خرم و شاد
برای چیست که طبعم حزین تواند بود
جواب داد خرد کاین گمان مبر بسخاش
که در گمان همه غث و سمین تواند بود
اگر شود به مثل زنده حاتم طائی
ز خرمن کرمش خوشه چین تواند بود
نه نیز گویم شعرت بد است و نازیبا
از آنکه طبع تو سحر آفرین تواند بود
ز بخت تست مگر کز سخاش محرومی
حقیقت است که حال اینچنین تواند بود
چو این سخن بشنیدم از او بدانستم
که هر چه گفت خرد آن یقین تواند بود
دعای روح امین باد حرز بازوی تو
که حصن دعوت او بس حصین تواند بود
معین و یار تو بادا خدای عزوجل
به از خدای که یار و معین تواند بود
پناه و پشت جهان عز دین تواند بود
ستوده نصرت دین آنکه ذات نصرت و فتح
همیشه رایت او را قرین تواند بود
چو شد حسام و یمینش یمین فتح و ظفر
بدان خجسته حسام و یمین تواند بود
فلک چو بر قد او کسوت بقا دوزد
سعادتش علم آستین تواند بود
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود
زهی ستوده کریمی که عهد دولت تو
جمال و زیب شهور و سنین تواند بود
یکی سخن ز خرد دوش باز پرسیدم
که او جواب گران مهین تواند بود
که هر کسی ز سخای شه است خرم و شاد
برای چیست که طبعم حزین تواند بود
جواب داد خرد کاین گمان مبر بسخاش
که در گمان همه غث و سمین تواند بود
اگر شود به مثل زنده حاتم طائی
ز خرمن کرمش خوشه چین تواند بود
نه نیز گویم شعرت بد است و نازیبا
از آنکه طبع تو سحر آفرین تواند بود
ز بخت تست مگر کز سخاش محرومی
حقیقت است که حال اینچنین تواند بود
چو این سخن بشنیدم از او بدانستم
که هر چه گفت خرد آن یقین تواند بود
دعای روح امین باد حرز بازوی تو
که حصن دعوت او بس حصین تواند بود
معین و یار تو بادا خدای عزوجل
به از خدای که یار و معین تواند بود
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۲
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۹ - در تیر زدن شاه مبرور بر پلنگ
شد زمین سیم گون از تیر خسرو لعل رنگ
در کجا در کوهساران از چه از خون پلنگ
در بهاران نی عجب گر لاله می روید زخاک
در زمستان تیر خسرو لاله رویاند زسنگ
یک تنه شه می کند صید پلنگان جفت جفت
هم چنان کز خیل مرغان شاهباز تیز چنگ
داستان پیل مست و تیر رستم تازه شد
زان چه در کار پلنگان کرد با تیر تفنگ
بازوی صید افکنش شد شُهره در صید افکنی
در همه اقطار ایران تا به اقصای فرنگ
شب به عشرت تاز و در هر روز صیدی تازه کن
گه گوزن و گاه قوچ و گه پلنگ و گاه رنگ
در کجا در کوهساران از چه از خون پلنگ
در بهاران نی عجب گر لاله می روید زخاک
در زمستان تیر خسرو لاله رویاند زسنگ
یک تنه شه می کند صید پلنگان جفت جفت
هم چنان کز خیل مرغان شاهباز تیز چنگ
داستان پیل مست و تیر رستم تازه شد
زان چه در کار پلنگان کرد با تیر تفنگ
بازوی صید افکنش شد شُهره در صید افکنی
در همه اقطار ایران تا به اقصای فرنگ
شب به عشرت تاز و در هر روز صیدی تازه کن
گه گوزن و گاه قوچ و گه پلنگ و گاه رنگ
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
بمی دهیم ز بر جامه و بسر دستار
که باز وقت عرقچین و تای پیرهنست
بیار باده که دیگر هزار جامه ی چاک
فدای دسته ی نسرین و برگ نسترنست
گل شراب در آیینه ی رخ ساقی
چو برگ لاله فروزان میان یاسمنست
دگر فرود نیاید به گوشه ی محراب
سری که در قدم سرو و پای نارونست
درین هوا من مجنون کجا برآرم سر
که گردنم چو سگ شهریار در رسنست
امیر صف شکن شیر گیر اسماعیل
که روز معرکه دندان کن هزار تنست
گرفته روی زمین را به زور بازوی خویش
چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست
هزار شکر که در دست اوست خاتم ملک
نه چون نگین سلیمان به دست اهرمنست
خیال مدعیان با عروس مجلس او
همان حکایت شیرین و مرگ کوهکنست
دهان تیر نیالوده بر عدو آری
همای او نه سزاوار طعمه زغنست
زهی ز روی صفا کرده رنگها چو عقیق
پیاله ی تو که همچون سهیل در یمنست
جهان چو چشم و تو در وی بجای مردم چشم
تن تو روح و وجود زمانه چون بدنست
حسود جاه تو بی سر به خاک رفت و هنوز
ز بیم تیغ تو پیچان چو رشته در کفنست
جراحتی که ز پیکان تست به نشود
که حلقه ی هدفش ناف آهوی ختنست
سر سنان تو در آبگاه گرده ی خصم
مدام کار کند چون زبان که در دهنست
چو آب آینه آیین سربلندی تو
بر اهل دیده عیان شد چه جای مدح منست
بدین شرف که فغانی گدای مجلس تست
بهر کجا که رود سرفراز انجمنست
همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست
سر سنان ز سر دشمنت فروزان باد
چرا که رمح تو شمع و سر عدو لگنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
بمی دهیم ز بر جامه و بسر دستار
که باز وقت عرقچین و تای پیرهنست
بیار باده که دیگر هزار جامه ی چاک
فدای دسته ی نسرین و برگ نسترنست
گل شراب در آیینه ی رخ ساقی
چو برگ لاله فروزان میان یاسمنست
دگر فرود نیاید به گوشه ی محراب
سری که در قدم سرو و پای نارونست
درین هوا من مجنون کجا برآرم سر
که گردنم چو سگ شهریار در رسنست
امیر صف شکن شیر گیر اسماعیل
که روز معرکه دندان کن هزار تنست
گرفته روی زمین را به زور بازوی خویش
چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست
هزار شکر که در دست اوست خاتم ملک
نه چون نگین سلیمان به دست اهرمنست
خیال مدعیان با عروس مجلس او
همان حکایت شیرین و مرگ کوهکنست
دهان تیر نیالوده بر عدو آری
همای او نه سزاوار طعمه زغنست
زهی ز روی صفا کرده رنگها چو عقیق
پیاله ی تو که همچون سهیل در یمنست
جهان چو چشم و تو در وی بجای مردم چشم
تن تو روح و وجود زمانه چون بدنست
حسود جاه تو بی سر به خاک رفت و هنوز
ز بیم تیغ تو پیچان چو رشته در کفنست
جراحتی که ز پیکان تست به نشود
که حلقه ی هدفش ناف آهوی ختنست
سر سنان تو در آبگاه گرده ی خصم
مدام کار کند چون زبان که در دهنست
چو آب آینه آیین سربلندی تو
بر اهل دیده عیان شد چه جای مدح منست
بدین شرف که فغانی گدای مجلس تست
بهر کجا که رود سرفراز انجمنست
همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست
سر سنان ز سر دشمنت فروزان باد
چرا که رمح تو شمع و سر عدو لگنست
بابافغانی : ترکیبات
ترکیب بند در مدح رستم بیگ بن مقصود بیگ آق قوینلو
آراست روزگار به آیین داد تخت
دولت به بارگاه سعادت نهاد تخت
در باغ سلطنت گل مقصود جلوه کرد
می خواست از خدا همه وقت این مراد تخت
اقبال داشت بیم تزلزل بهر زمان
این بار گو بمان بسر اعتماد تخت
بردند از خجالت این دولت جوان
شاهان پیش جمله به سوی معاد تخت
جهدی برای والی این عهد می نمود
آنکس که داشت بر زبر آب و باد تخت
تا زند بندگان به وجود شهی که او
احیا کند بنیت خیر عباد تخت
هر کسی که داشت بیهده در سر خیال ملک
تیغ از سرش نگشت جدا تا نداد تخت
مقصود، ذات بی بدل شهریار بود
اول که بود در نظر اوستاد تخت
شه برفراز تخت سلیمان و هر طرف
بر گردن پری بچه ی خانه زاد تخت
ادراک محض جان خرد شاه نوجوان
رستم بهادر آن گهر تاج خسروان
شاهی که زیبد ار کند از لعل ناب تاج
بر تارکش نهاده ز مه آفتاب تاج
از بسکه خسروان بدرش تحفه برده اند
بر هم نهاده خازنش از چند باب تاج
بخشد به یک اشارت ابرو هزار گنج
بر سر چو کج کند ز غلوی شراب تاج
گردن نهد سپند بر آتش که بهر او
افروخت صانع از گهر خانه تاب تاج
اسباب در خزانه ی او جمع گشته است
چندانکه نیست یکسر مو در حساب تاج
وان کز سبک سری رگ گردن بوی نمود
آویخت بر سرش ز دوال رکاب تاج
یکیک بنوک نیزه ربایند پردلان
خصم ار کند بلند ز در خوشاب تاج
زین می که در پیاله ی خصم زبون اوست
در یک نفس بباد دهد چون حباب تاج
آنکس که در خیال عداوت بود بدو
سر را دهد بباد و نبیند به خواب تاج
هر دم هزار گنج نثار زمین اوست
دریا و کان هدیه ی تاج و نگین اوست
هست آن گهر به دایره ی آسمان نگین
عالم چو دور خاتم و او در میان نگین
نبود ز مهر طلعت او مه درست تر
چندانکه می کنند بنام شهان نگین
مهری که بود نام سلیمان باو بلند
در دست اوست پی حسد غیر، آن نگین
برداشت نام ظلم بنوعی که دادخواه
حاجت نماندش که نهد بر نشان نگین
روشندلان به دیده برون آورند چست
گر افگند ز دست در آب روان نگین
سازند خسروان همه تعویذ چشم زخم
بر موم اگر نهد بگه امتحان نگین
طبعش گهی که دخل کند در امور ملک
اعیان نهند پیش لبش بر دهان نگین
تا او بگنجخانه ی مقصود مهر زد
پیر قضا نهاد بزیر زبان نگین
الحق بدور آدم و خاتم کسی بزور
بیرون نبرده است ازین خاندان نگین
نسلا بنسل شاه نشان و کی آمدست
تیغ و نگین فراخور قدروی آمدست
هر جا که برکشید ز روی دلیل تیغ
بر فرق خصم ریخت چو آب سبیل تیغ
در موی در کشید به رأی درست تیر
وز سنگ بگذارند بصبر جمیل تیغ
از یک طرف نشاند بجیحون سر سنان
وز یکطرف رساند به دریای نیل تیغ
از پشت گاو و سینه ی ماهیش بر گذشت
چون کرد امتحان بکمرگاه پیل تیغ
حکمش بغایتیست که از بحر دست او
چون آب میرود بگلوی قتیل تیغ
بر دوستان صادقش آتش گل بهشت
بر دشمنان تیره دلش سلسبیل تیغ
آن را که هست نور هدایت چراغ راه
در راه او گلست چو نار خلیل تیغ
هنگام رزم گر بودش حاجت مدد
بندد خدا بشاهپر جبرئیل تیغ
او گرم جنگ و خصم گریزان و برق وار
آتش روان کند ز پیش میل میل تیغ
بر عزم کین چو پا بدوال رکاب زد
شد گرم و پنجه در کمر آفتاب زد
ای بسته چون رسول به راه خدا کمر
دارد ز پهلوی تو صفا در صفا کمر
با یوسف آنکه دست کند در میان ز قدر
پنهان کند ز شرم تو زیر قبا کمر
حقا که در ازای گل ترکش تو نیست
گر در میان لعل بود کوه تا کمر
طبعت اگر قبول کند تحفه ی کسی
جوزا بیاورد بدو دست دعا کمر
پوشد ز التفات تو خاقان چین قبا
بندد باحترام تو خان ختا کمر
لاغر چنان شد از دم تیغت میان خصم
کافتاد همچو بند گرانش بپا کمر
جلاد ملکت از گهر تاج سرکشان
درهم کشید همچو نی بوریا کمر
دولت وفا کند بتو پیوسته چون بصدق
بستند چاکران درت در وفا کمر
وقت شراب خوردن و مجلس گرفتنست
بسیار ضرب تیغ نمودی، گشا کمر
ای ساقیان بزم ترا توأمان پری
ترک در سرای تو خورشید خاوری
بخت آمد و بساحت پاک تو چید بزم
دولت بر آسمان رفیعت کشید بزم
بگذار تیغ و جام طلب کن که روزگار
بر روی دل گشاد ترا بی کلید بزم
پر فیضتر ز جام تو گشتی نداشت جام
دلخواه تر ز بزم تو گردون ندید بزم
مقدار یک پیاله ی عدلت فلک نداشت
چندانکه دهر چید بنوروز و عید بزم
پر گشت شیشه های فلک روز عیش تو
از بسکه موج زد ز گلاب و نبید بزم
تا بنده باد ذات شریفت که شمع وار
تا بر زمین نشست، بگوهر خرید بزم
می پخت آرزوی تو دوران که سالها
می ساخت هر دو روز بوضع جدید بزم
اکنون چراغ عیش دهد پرتو مراد
کز تندباد حادثه خوش آرمید بزم
حور بهشت شیفته ی بزم عیش تست
نظاره کن که تا بچه غایت رسید بزم
بزمت خبر ز عالم تحقیق می دهد
جام لباب از می توفیق می دهد
ای در کفت بموجب حکمت حلال جام
بستان ز دست ساقی صاحب جمال جام
امروز باده خور که گراینست عدل و داد
فردا همت بدست بود بی سؤال جام
جمشید اگر بدور تو می بود می کشید
هم در میان مردم صف نعال جام
ور خود خبر ز ساقی بزم تو داشتی
از دست می گذاشت در آغاز حال جام
بخشیست از کف تو که هر چند می دهد
مقدار قطره یی نپذیرد زوال جام
ملک از تو شد چنان، که می از جام زر کشد
رند شرابخواره که بودش سفال جام
خاصیت شراب دهد آب لطف تو
دیگر چه حاجتست بدفع ملال جام
بهر دوام عیش تو دل دفتری گشود
هم در گذار قافیه آمد به فال جام
بزم تو جنتیست که حاضر شود در آن
میخواره را اگر گذرد در خیال جام
درکش می شبانه و گلگشت باغ کن
وز گوی چتر روی زمین پر چراغ کن
طالع شد آفتاب سعادت بساز چتر
هنگامه گرم ساخت فلک بر فراز چتر
گر این بود هدایت و آهنگ جزم این
عزم تو از عراق برد تا حجاز چتر
هرجا کهص ف کشند سران سپاه تو
سازد عروس فتح ز زلف دراز چتر
دارند روز گشت تو در پیش آفتاب
شاهان روزگار بصد عز و ناز چتر
آنان که گیرد از دمشان مهر و مه فروغ
خواهند از برای تو در هر نماز چتر
می آرد از پی تو علی رغم مدعی
گردون دوست پرور دشمن گداز چتر
ناز سپهر با تو چه سنجد که بر سرت
افراشت بی نیاز کسی، بی نیاز چتر
آنی که صدره از صف رزم تو یک سوار
از نه فلک نمود به یک ترکتاز چتر
نسبت بگوی چتر تو چون ذره است مهر
گردون که می برد بنشیب و فراز چتر
ای بوده خسروی ز وجود تو ارجمند
چتر و علم ز پایه ی قدر تو سربلند
منت که برزدی به مقام یقین علم
کردی بلند در صف مردان دین علم
سرزد نهال معدلت از باغ ملک تو
عدلت چو نام گشت بروی زمین علم
ظلمت گرفته بود جهان گرنه عدل شاه
می زد چو نور صبح برون از کمین علم
آن را که نور شرع دلیلست دور نیست
گر بگذراند از فلک هفتمین علم
گرد تکاورت بهوای شکار ملک
برد از دیار بکر به صحرای چین علم
شد نرم چون دوال عنان گردن عدو
چون گشت قامت تو به بالای زین علم
آن کرد برق تیغ که مهتاب با کتان
دشمن چو بر کشید به آهنگ کین علم
در ملکت آنکه دست تطاول کند دراز
بیند ز خون خود بسر آستین علم
هر صبح و شام همره خیل دعای تو
سازد فغانی از نفس آتشین علم
تا دهر هست در کنف سایه ی تو باد
اسباب سلطنت همه پیرایه ی تو باد
دولت به بارگاه سعادت نهاد تخت
در باغ سلطنت گل مقصود جلوه کرد
می خواست از خدا همه وقت این مراد تخت
اقبال داشت بیم تزلزل بهر زمان
این بار گو بمان بسر اعتماد تخت
بردند از خجالت این دولت جوان
شاهان پیش جمله به سوی معاد تخت
جهدی برای والی این عهد می نمود
آنکس که داشت بر زبر آب و باد تخت
تا زند بندگان به وجود شهی که او
احیا کند بنیت خیر عباد تخت
هر کسی که داشت بیهده در سر خیال ملک
تیغ از سرش نگشت جدا تا نداد تخت
مقصود، ذات بی بدل شهریار بود
اول که بود در نظر اوستاد تخت
شه برفراز تخت سلیمان و هر طرف
بر گردن پری بچه ی خانه زاد تخت
ادراک محض جان خرد شاه نوجوان
رستم بهادر آن گهر تاج خسروان
شاهی که زیبد ار کند از لعل ناب تاج
بر تارکش نهاده ز مه آفتاب تاج
از بسکه خسروان بدرش تحفه برده اند
بر هم نهاده خازنش از چند باب تاج
بخشد به یک اشارت ابرو هزار گنج
بر سر چو کج کند ز غلوی شراب تاج
گردن نهد سپند بر آتش که بهر او
افروخت صانع از گهر خانه تاب تاج
اسباب در خزانه ی او جمع گشته است
چندانکه نیست یکسر مو در حساب تاج
وان کز سبک سری رگ گردن بوی نمود
آویخت بر سرش ز دوال رکاب تاج
یکیک بنوک نیزه ربایند پردلان
خصم ار کند بلند ز در خوشاب تاج
زین می که در پیاله ی خصم زبون اوست
در یک نفس بباد دهد چون حباب تاج
آنکس که در خیال عداوت بود بدو
سر را دهد بباد و نبیند به خواب تاج
هر دم هزار گنج نثار زمین اوست
دریا و کان هدیه ی تاج و نگین اوست
هست آن گهر به دایره ی آسمان نگین
عالم چو دور خاتم و او در میان نگین
نبود ز مهر طلعت او مه درست تر
چندانکه می کنند بنام شهان نگین
مهری که بود نام سلیمان باو بلند
در دست اوست پی حسد غیر، آن نگین
برداشت نام ظلم بنوعی که دادخواه
حاجت نماندش که نهد بر نشان نگین
روشندلان به دیده برون آورند چست
گر افگند ز دست در آب روان نگین
سازند خسروان همه تعویذ چشم زخم
بر موم اگر نهد بگه امتحان نگین
طبعش گهی که دخل کند در امور ملک
اعیان نهند پیش لبش بر دهان نگین
تا او بگنجخانه ی مقصود مهر زد
پیر قضا نهاد بزیر زبان نگین
الحق بدور آدم و خاتم کسی بزور
بیرون نبرده است ازین خاندان نگین
نسلا بنسل شاه نشان و کی آمدست
تیغ و نگین فراخور قدروی آمدست
هر جا که برکشید ز روی دلیل تیغ
بر فرق خصم ریخت چو آب سبیل تیغ
در موی در کشید به رأی درست تیر
وز سنگ بگذارند بصبر جمیل تیغ
از یک طرف نشاند بجیحون سر سنان
وز یکطرف رساند به دریای نیل تیغ
از پشت گاو و سینه ی ماهیش بر گذشت
چون کرد امتحان بکمرگاه پیل تیغ
حکمش بغایتیست که از بحر دست او
چون آب میرود بگلوی قتیل تیغ
بر دوستان صادقش آتش گل بهشت
بر دشمنان تیره دلش سلسبیل تیغ
آن را که هست نور هدایت چراغ راه
در راه او گلست چو نار خلیل تیغ
هنگام رزم گر بودش حاجت مدد
بندد خدا بشاهپر جبرئیل تیغ
او گرم جنگ و خصم گریزان و برق وار
آتش روان کند ز پیش میل میل تیغ
بر عزم کین چو پا بدوال رکاب زد
شد گرم و پنجه در کمر آفتاب زد
ای بسته چون رسول به راه خدا کمر
دارد ز پهلوی تو صفا در صفا کمر
با یوسف آنکه دست کند در میان ز قدر
پنهان کند ز شرم تو زیر قبا کمر
حقا که در ازای گل ترکش تو نیست
گر در میان لعل بود کوه تا کمر
طبعت اگر قبول کند تحفه ی کسی
جوزا بیاورد بدو دست دعا کمر
پوشد ز التفات تو خاقان چین قبا
بندد باحترام تو خان ختا کمر
لاغر چنان شد از دم تیغت میان خصم
کافتاد همچو بند گرانش بپا کمر
جلاد ملکت از گهر تاج سرکشان
درهم کشید همچو نی بوریا کمر
دولت وفا کند بتو پیوسته چون بصدق
بستند چاکران درت در وفا کمر
وقت شراب خوردن و مجلس گرفتنست
بسیار ضرب تیغ نمودی، گشا کمر
ای ساقیان بزم ترا توأمان پری
ترک در سرای تو خورشید خاوری
بخت آمد و بساحت پاک تو چید بزم
دولت بر آسمان رفیعت کشید بزم
بگذار تیغ و جام طلب کن که روزگار
بر روی دل گشاد ترا بی کلید بزم
پر فیضتر ز جام تو گشتی نداشت جام
دلخواه تر ز بزم تو گردون ندید بزم
مقدار یک پیاله ی عدلت فلک نداشت
چندانکه دهر چید بنوروز و عید بزم
پر گشت شیشه های فلک روز عیش تو
از بسکه موج زد ز گلاب و نبید بزم
تا بنده باد ذات شریفت که شمع وار
تا بر زمین نشست، بگوهر خرید بزم
می پخت آرزوی تو دوران که سالها
می ساخت هر دو روز بوضع جدید بزم
اکنون چراغ عیش دهد پرتو مراد
کز تندباد حادثه خوش آرمید بزم
حور بهشت شیفته ی بزم عیش تست
نظاره کن که تا بچه غایت رسید بزم
بزمت خبر ز عالم تحقیق می دهد
جام لباب از می توفیق می دهد
ای در کفت بموجب حکمت حلال جام
بستان ز دست ساقی صاحب جمال جام
امروز باده خور که گراینست عدل و داد
فردا همت بدست بود بی سؤال جام
جمشید اگر بدور تو می بود می کشید
هم در میان مردم صف نعال جام
ور خود خبر ز ساقی بزم تو داشتی
از دست می گذاشت در آغاز حال جام
بخشیست از کف تو که هر چند می دهد
مقدار قطره یی نپذیرد زوال جام
ملک از تو شد چنان، که می از جام زر کشد
رند شرابخواره که بودش سفال جام
خاصیت شراب دهد آب لطف تو
دیگر چه حاجتست بدفع ملال جام
بهر دوام عیش تو دل دفتری گشود
هم در گذار قافیه آمد به فال جام
بزم تو جنتیست که حاضر شود در آن
میخواره را اگر گذرد در خیال جام
درکش می شبانه و گلگشت باغ کن
وز گوی چتر روی زمین پر چراغ کن
طالع شد آفتاب سعادت بساز چتر
هنگامه گرم ساخت فلک بر فراز چتر
گر این بود هدایت و آهنگ جزم این
عزم تو از عراق برد تا حجاز چتر
هرجا کهص ف کشند سران سپاه تو
سازد عروس فتح ز زلف دراز چتر
دارند روز گشت تو در پیش آفتاب
شاهان روزگار بصد عز و ناز چتر
آنان که گیرد از دمشان مهر و مه فروغ
خواهند از برای تو در هر نماز چتر
می آرد از پی تو علی رغم مدعی
گردون دوست پرور دشمن گداز چتر
ناز سپهر با تو چه سنجد که بر سرت
افراشت بی نیاز کسی، بی نیاز چتر
آنی که صدره از صف رزم تو یک سوار
از نه فلک نمود به یک ترکتاز چتر
نسبت بگوی چتر تو چون ذره است مهر
گردون که می برد بنشیب و فراز چتر
ای بوده خسروی ز وجود تو ارجمند
چتر و علم ز پایه ی قدر تو سربلند
منت که برزدی به مقام یقین علم
کردی بلند در صف مردان دین علم
سرزد نهال معدلت از باغ ملک تو
عدلت چو نام گشت بروی زمین علم
ظلمت گرفته بود جهان گرنه عدل شاه
می زد چو نور صبح برون از کمین علم
آن را که نور شرع دلیلست دور نیست
گر بگذراند از فلک هفتمین علم
گرد تکاورت بهوای شکار ملک
برد از دیار بکر به صحرای چین علم
شد نرم چون دوال عنان گردن عدو
چون گشت قامت تو به بالای زین علم
آن کرد برق تیغ که مهتاب با کتان
دشمن چو بر کشید به آهنگ کین علم
در ملکت آنکه دست تطاول کند دراز
بیند ز خون خود بسر آستین علم
هر صبح و شام همره خیل دعای تو
سازد فغانی از نفس آتشین علم
تا دهر هست در کنف سایه ی تو باد
اسباب سلطنت همه پیرایه ی تو باد
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۹ - شاه عالم پناه اسماعیل
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح علاء الدوله ابوالفتح
بر اوج گنبد گردون ز موج لجه ی عالم
چو جرم زهره و تیر است و عین کوثر و زمزم
فروغ ساغر پهبا ز بزم داور گیبتی
شعاع جوهر جنجر ز، رزم خسرو اعظم
سپهر آخر شاهان جهان کشور شاهی
مدار مرکز تکوین مراد گوهر آدم
بلوغ ناطقه بوالفتح رکن و ملجاء دنیا
علاء ملت و دولت، شکوه افسر و خاتم
خدیو دوره ی سلجوق شاه عالم و عادل
پناه جنبش گردون قوام عنصر عالم
زهی در آتش مهر تو آفتاب مضمر
زهی در آیت وصف تو، حرز مدح تو مدغم
مریص قوت دین را دوام عدل تو عیسی
مسیح راحت جان را، نسیم لطف تو مریم
سواد دیده ی گردون ز عکس روی تو روشن
اساس خطه ی ارکان بسعی حکم تو محکم
بیمن عدل تو گیتی، همیشه با لب خندان
بفر حلم تو دوران همیشه با دل خرم
از آب تیغ تو آتش، ز تاب خشم تو زهره
فسرده در دم ثعبان، فسرده در بر ضیغم
ز دور و بزم تو فارغ، ز جود و رزم تو خالی
بسیط مسجد و میدان ز صیت حاتم و رستم
خلاف عهد تو موئی گرفته بر تن اعلا
زیاد رمح تو افعی ز بیم تیغ تو ارقم
ز صدر سینه حاسد گزیده رمح تو مشرب
ز مغز کله ی اعدا نموده تیغ تو معطم
نهیب رایت تو دل ربوده از بر دشمن
بآب چهره خنجر بتاب طره پرچم
همیشه تا شود از تاب سیر خسرو انجم
همیشه تا بود از عکس جام باده ی در غم
گسسته بر رخ گردون، خنده برقع کحلی
نشسته بر گل جانان چو لاله قطره ی شبنم
چو رخش و دولت و دین باد بسته بر در عمرت
ز روز و شب همه ساله عنان اشهب و ادهم
ز تاب آتش تیغت فتاده آب در آتش
ز بوی نافه ی خلقت گرفته آهوی چین شم
سپهر صیت تو گردان و مهر رای تو روشن
جهان نام تو باقی و روز خصم تو مظلم
همیشه بر قد دولت قبای حکم تو چابک
همیشه بر سر دشمن قضای تیر تو مبرم
دوام دولت و دین را ثبات عدل تو همبر
ثبات ملت حق را دوام جاه تو همدم
چو جرم زهره و تیر است و عین کوثر و زمزم
فروغ ساغر پهبا ز بزم داور گیبتی
شعاع جوهر جنجر ز، رزم خسرو اعظم
سپهر آخر شاهان جهان کشور شاهی
مدار مرکز تکوین مراد گوهر آدم
بلوغ ناطقه بوالفتح رکن و ملجاء دنیا
علاء ملت و دولت، شکوه افسر و خاتم
خدیو دوره ی سلجوق شاه عالم و عادل
پناه جنبش گردون قوام عنصر عالم
زهی در آتش مهر تو آفتاب مضمر
زهی در آیت وصف تو، حرز مدح تو مدغم
مریص قوت دین را دوام عدل تو عیسی
مسیح راحت جان را، نسیم لطف تو مریم
سواد دیده ی گردون ز عکس روی تو روشن
اساس خطه ی ارکان بسعی حکم تو محکم
بیمن عدل تو گیتی، همیشه با لب خندان
بفر حلم تو دوران همیشه با دل خرم
از آب تیغ تو آتش، ز تاب خشم تو زهره
فسرده در دم ثعبان، فسرده در بر ضیغم
ز دور و بزم تو فارغ، ز جود و رزم تو خالی
بسیط مسجد و میدان ز صیت حاتم و رستم
خلاف عهد تو موئی گرفته بر تن اعلا
زیاد رمح تو افعی ز بیم تیغ تو ارقم
ز صدر سینه حاسد گزیده رمح تو مشرب
ز مغز کله ی اعدا نموده تیغ تو معطم
نهیب رایت تو دل ربوده از بر دشمن
بآب چهره خنجر بتاب طره پرچم
همیشه تا شود از تاب سیر خسرو انجم
همیشه تا بود از عکس جام باده ی در غم
گسسته بر رخ گردون، خنده برقع کحلی
نشسته بر گل جانان چو لاله قطره ی شبنم
چو رخش و دولت و دین باد بسته بر در عمرت
ز روز و شب همه ساله عنان اشهب و ادهم
ز تاب آتش تیغت فتاده آب در آتش
ز بوی نافه ی خلقت گرفته آهوی چین شم
سپهر صیت تو گردان و مهر رای تو روشن
جهان نام تو باقی و روز خصم تو مظلم
همیشه بر قد دولت قبای حکم تو چابک
همیشه بر سر دشمن قضای تیر تو مبرم
دوام دولت و دین را ثبات عدل تو همبر
ثبات ملت حق را دوام جاه تو همدم
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح علاء الدوله رکن الدین ابوالفتح قتلغ شاه
منت ایزد را که بعد از طول و عرض و سال و ماه
اختر داد استقامت یافت بر گردون و جاه
آفتاب نصرت از چرخ ظفر بنمود روی
در پناه سایه ی پشت هدی ظل اله
آفتابی کافتاب افتاد در پایش ز چرخ
آسمانی کاسمان بنهاد در دورش کلاه
آفتابی مملکت در سیر و شاهی در جوار
آسمانی سلطنت در دور و گیتی در پناه
آن ز عکس رأیت منصور و دارای زمین
وین ز فرّ سایه ی چترش پناه و تاج و گاه
تاجبخش داد پرور، داور عادل، که هست:
چهار طبعش خرج جود و نه سپهرش خاک راه
خسرو اعظم، علاء الدوله، جمشید زمان
رکن دین، بوالفتح، قتلغ شاه بن محمود شاه
صفدر لشکر شکن شاهی که باشد در مصاف
گوهر شمشیر او بر گوهر پاکش گواه
سایه بزدان خداوندی که دست لطف او
دارد اندر تاب آتش آب نیلوفر نگاه
زبده دوران عدو بندی که چشم آفتاب
می نیارد کردن اندر سایه ی چترش نگاه
آن فلک رفعت شهنشاهی که بگدازد ز شرم
بر سپهر از عکس ماه چتر او هر ماه، ماه
و آن ملک پرور جهانداری که بر درگاه اوست
پادشاهان را جبین و داد خواهان را جباه
ای باستحقاق با قصر مشید قدر تو
قصر هفت اختر قیصر پشت نه گردون دو تاه
وی جانگیری که چون در نیزه پیچی روز رزم
بگسلند از هم ز روز و شب قطار سال و ماه
ابر احسان تو گر بر کوه خاره بگذرد
از کمر شاخ زمرد سر بر آرد چون گیاه
ور تفی ز اندیشه ی قهر تو بر دریا رسد
هر کجا چاهیست آتش رخ برافروزد ز چاه
تاجبخشی را پناهی پادشاهی را شکوه
اهل دل را پایمردی اهل دین را دستگاه
هر کجا عون تو آمد مهر برچیند قضا
هر کجا عفو تو امد رخت بر بندد گناه
صورت جاه تو چون در بارگاه آید؛ شود
بارگاه از فرّ او فردوس بی هیچ اشتباه
دین پناها مر امامی را ز راه اعتقاد
ورد اوقاتست حرز مدح تو بیگاه و گاه
گر درین حضرت جبونی یابد اندر ملک نظم
هم ز حکمت صور سازد هم ز رفعت بارگاه
تا ز ترکیب طبایع بسته بر ایوان چشم
پرده ی باشد سپید و گله ی دروی سیاه
چشم روشن بادت از دیدار نور چشم ملک
دوست گو بفزا ازین معنی و دشمن گو بکاه
اختر داد استقامت یافت بر گردون و جاه
آفتاب نصرت از چرخ ظفر بنمود روی
در پناه سایه ی پشت هدی ظل اله
آفتابی کافتاب افتاد در پایش ز چرخ
آسمانی کاسمان بنهاد در دورش کلاه
آفتابی مملکت در سیر و شاهی در جوار
آسمانی سلطنت در دور و گیتی در پناه
آن ز عکس رأیت منصور و دارای زمین
وین ز فرّ سایه ی چترش پناه و تاج و گاه
تاجبخش داد پرور، داور عادل، که هست:
چهار طبعش خرج جود و نه سپهرش خاک راه
خسرو اعظم، علاء الدوله، جمشید زمان
رکن دین، بوالفتح، قتلغ شاه بن محمود شاه
صفدر لشکر شکن شاهی که باشد در مصاف
گوهر شمشیر او بر گوهر پاکش گواه
سایه بزدان خداوندی که دست لطف او
دارد اندر تاب آتش آب نیلوفر نگاه
زبده دوران عدو بندی که چشم آفتاب
می نیارد کردن اندر سایه ی چترش نگاه
آن فلک رفعت شهنشاهی که بگدازد ز شرم
بر سپهر از عکس ماه چتر او هر ماه، ماه
و آن ملک پرور جهانداری که بر درگاه اوست
پادشاهان را جبین و داد خواهان را جباه
ای باستحقاق با قصر مشید قدر تو
قصر هفت اختر قیصر پشت نه گردون دو تاه
وی جانگیری که چون در نیزه پیچی روز رزم
بگسلند از هم ز روز و شب قطار سال و ماه
ابر احسان تو گر بر کوه خاره بگذرد
از کمر شاخ زمرد سر بر آرد چون گیاه
ور تفی ز اندیشه ی قهر تو بر دریا رسد
هر کجا چاهیست آتش رخ برافروزد ز چاه
تاجبخشی را پناهی پادشاهی را شکوه
اهل دل را پایمردی اهل دین را دستگاه
هر کجا عون تو آمد مهر برچیند قضا
هر کجا عفو تو امد رخت بر بندد گناه
صورت جاه تو چون در بارگاه آید؛ شود
بارگاه از فرّ او فردوس بی هیچ اشتباه
دین پناها مر امامی را ز راه اعتقاد
ورد اوقاتست حرز مدح تو بیگاه و گاه
گر درین حضرت جبونی یابد اندر ملک نظم
هم ز حکمت صور سازد هم ز رفعت بارگاه
تا ز ترکیب طبایع بسته بر ایوان چشم
پرده ی باشد سپید و گله ی دروی سیاه
چشم روشن بادت از دیدار نور چشم ملک
دوست گو بفزا ازین معنی و دشمن گو بکاه
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
زهی ز پیکر درگاهت اوج خورشیدی
که ذره ای بود اندر هواش پیکر تیر
دقیقه ایست ز قدر تو نه سپهر بلند
بعلقه ای ز ضمیر تو هفت جرم منیر
مسیر ابر بنان تو تا نقاب کشید
ز مشک بر رخ خورشید آسمان ضمیر
همی بدرد بر روی آفتاب سپهر
هوا بدست تحرک نقاب ابر مطیر
شراب خانه ی تو جوهریست حادثه سوز
که قائمند بدو، نه سپهر گاه مسیر
چو روح قدسی بر هفت مسرعش تعظیم
چو عقل اول در نه مؤثرش تأثیر
گهی مصدره خلفت جنین سخن
.......................................
ایا رسیده بجائی بزرگی تو که هست
چو عفو حق کرمت جرم بخش عذر پذیر
شبی بپای تفکر ز ساکنان سپهر
چو بر گذشتن و بیرون شدم ز چرخ چو تیر
بعالمی برسیدم که بی وسیلت لفظ
مرا ضمیر سخن کشف شد قلیل و کثیر
جهان پناهی دیدم در آن که دور جهان
بچشم همت عالیش خوار بود و حقیر
سئوال کردم، کاین دین پناه عادل کیست؟
که در حمایت اقبال اوست تاج و سریر
جواب داد بلفظی صریح هاتف غیب
ز ساق عرش بتائید کردگار صریر
که شمس دولت و دین فخرملک صدر جهان
پناه تیغ و قلم ملجأ صغیر و کبیر
جهان پناها چون اهل دین و دنیا را
ز سایه تو که پاینده باد نیست گزیر
که ذره ای بود اندر هواش پیکر تیر
دقیقه ایست ز قدر تو نه سپهر بلند
بعلقه ای ز ضمیر تو هفت جرم منیر
مسیر ابر بنان تو تا نقاب کشید
ز مشک بر رخ خورشید آسمان ضمیر
همی بدرد بر روی آفتاب سپهر
هوا بدست تحرک نقاب ابر مطیر
شراب خانه ی تو جوهریست حادثه سوز
که قائمند بدو، نه سپهر گاه مسیر
چو روح قدسی بر هفت مسرعش تعظیم
چو عقل اول در نه مؤثرش تأثیر
گهی مصدره خلفت جنین سخن
.......................................
ایا رسیده بجائی بزرگی تو که هست
چو عفو حق کرمت جرم بخش عذر پذیر
شبی بپای تفکر ز ساکنان سپهر
چو بر گذشتن و بیرون شدم ز چرخ چو تیر
بعالمی برسیدم که بی وسیلت لفظ
مرا ضمیر سخن کشف شد قلیل و کثیر
جهان پناهی دیدم در آن که دور جهان
بچشم همت عالیش خوار بود و حقیر
سئوال کردم، کاین دین پناه عادل کیست؟
که در حمایت اقبال اوست تاج و سریر
جواب داد بلفظی صریح هاتف غیب
ز ساق عرش بتائید کردگار صریر
که شمس دولت و دین فخرملک صدر جهان
پناه تیغ و قلم ملجأ صغیر و کبیر
جهان پناها چون اهل دین و دنیا را
ز سایه تو که پاینده باد نیست گزیر