عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۰ - در مدح ملک فخرالدین بهرامشاه بن داود
من که درین دایره دهربند
چون گره نقطه شدم شهربند
دسترس پای گشائیم نیست
سایه ولی فر همائیم نیست
پای فرو رفته بدین خاک در
با فلکم دست به فتراک در
فرق به زیر قدم انداختم
وز سر زانو قدمی ساختم
گشته ز بس روشنی روی من
آینه دل سر زانوی من
من که به این آینه پرداختم
آینه دیده درانداختم
تا زکدام آینه تابی رسد
یا ز کدام آتشم آبی رسد
چون نظر عقل به رای درست
گرد جهان دست برآورد چست
دید از آن مایه که در همتست
پایه دهی را که ولی نعمتست
شاه قوی طالع فیروز چنگ
گلبن این روضه فیروزه رنگ
خضر سکندر منش چشمه رای
قطب رصد بند مجسطی گشای
آنکه ز مقصود وجود اولست
و آیت مقصود بدو منزلست
شاه فلک تاج سلیمان نگین
مفخر آفاق ملک فخر دین
نسبت داودی او کرده چست
بر شرفش نام سلیمان درست
رایت اسحاق ازو عالیست
ضدش اگر هست سماعیلیست
یکدله شش جهت و هفتگاه
نقطه نه دایره بهرام شاه
آنکه ز بهرامی او وقت زور
گور بود بهره بهرام گور
مفخر شاهان به تواناتری
نامور دهر به داناتری
خاص کن ملک جهان بر عموم
هم ملک ارمن و هم شاه روم
سلطنت اورنگ خلافت سریر
روم ستاننده ابخاز گیر
عالم و عادل‌تر اهل وجود
محسن و مکرم‌تر ابنای جود
دین فلک و دولت او اخترست
ملک صدف خاک درش گوهرست
چشمه و دریاست به ماهی و در
چشمه آسوده و دریای پر
با کفش این چشمه سیماب ریز
خوانده چو سیماب گریزا گریز
خنده زنان از کمرش لعل ناب
بر کمر لعل کش آفتاب
آفت این پنجره لاجورد
پنجه در او زد که به دو پنجه کرد
کوس فلک را جرسش بشکند
شیشه مه را نفسش بشکند
خوب سرآغازتر از خرمی
نیک سرانجامتر از مردمی
جام سخا را که کفش ساقیست
باقی بادا که همین باقیست
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۳ - گفتار در فضیلت سخن
جنبش اول که قلم برگفت
حرف نخستین ز سخن درگرفت
پرده ی خلوت چو برانداختند
جلوت اول به سخن ساختند
تا سخن آوازه ی دل در نداد
جان تن آزاده به گل در نداد
چون قلم آمد شدن آغاز کرد
چشم جهان را به سخن باز کرد
بی سخن آوازه ی عالم نبود
این همه گفتند و سخن کم نبود
در لغت عشق سخن جان ماست
ما سخنیم این طلل ایوان ماست
خط هر اندیشه که پیوسته‌اند
بر پر مرغان سخن بسته‌اند
نیست درین کهنه نوخیزتر
موی شکافی ز سخن تیزتر
اول اندیشه پسین شمار
هم سخنست این سخن اینجا بدار
تاجوران تاجورش خوانده‌اند
واندگران آندگرش خوانده‌اند
گه بنوای علمش برکشند
گه بنگار قلمش درکشند
او ز علم فتح نماینده‌تر
وز قلم اقلیم گشاینده‌تر
گرچه سخن خود ننماید جمال
پیش پرستنده مشتی خیال
ما که نظر بر سخن افکنده‌ایم
مرده اوئیم و بدو زنده‌ایم
سرد پیان آتش ازو تافتند
گرم روان آب درو یافتند
اوست درین ده زده آبادتر
تازه‌تر از چرخ و کهن زادتر
رنگ ندارد ز نشانی که هست
راست نیاید بزبانی که هست
با سخن آنجا که برآرد علم
حرف زیادست و زبان نیز هم
گرنه سخن رشته جان تافتی
جان سر این رشته کجا یافتی
ملک طبیعت به سخن خورده‌اند
مهر شریعت به سخن کرده‌اند
کان سخن ما و زر خویش داشت
هر دو به صراف سخن پیش داشت
کز سخن تازه و زر کهن
گوی چه به گفت سخن به سخن
پیک سخن ره بسر خویش برد
کس نبرد آنچه سخن پیش برد
سیم سخن زن که درم خاک اوست
زر چه سگست آهوی فتراک اوست
صدرنشین تر ز سخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس
هرچه نه دل بیخبرست از سخن
شرح سخن بیشترست از سخن
تا سخنست از سخن آوازه باد
نام نظامی به سخن تازه باد
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۴ - برتری سخن منظوم از منثور
چونکه نسخته سخن سرسری
هست بر گوهریان گوهری
نکته نگهدار ببین چون بود
نکته که سنجیده و موزون بود
قافیه سنجان که سخن برکشند
گنج دو عالم به سخن درکشند
خاصه کلیدی که در گنج راست
زیر زبان مرد سخن سنج راست
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختورانرا به سخن بخته کرد
بلبل عرشند سخن پروران
باز چه مانند به آن دیگران
زاتش فکرت چو پریشان شوند
با ملک از جمله خویشان شوند
پرده رازی که سخن پروریست
سایه‌ای از پرده پیغمبریست
پیش و پسی بست صفت کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا
این دو نظر محرم یکدوستند
این دو چه مغز آنهمه چون پوستند
هر رطبی کز سر این خوان بود
آن نه سخن پاره‌ای از جان بود
جان تراشیده به منقار گل
فکرت خائیده به دندان دل
چشمه حکمت که سخن دانیست
آب شده زین دو سه یک نانیست
آنکه درین پرده نوائیش هست
خوشتر ازین حجره سرائیش هست
با سر زانوی ولایت ستان
سر ننهد بر سر هر آستان
چون سر زانو قدم دل کند
در دو جهان دست حمایل کند
آید فرقش به سلام قدم
حلقه صفت پای و سر آرد بهم
در خم آن حلقه که چستش کند
جان شکند باز درستش کند
گاهی از آن حلقه زانو قرار
حلقه نهد گوش فلک را هزار
گاه بدین حقه فیروزه رنگ
مهره یکی ده بدر آرد ز چنگ
چون به سخن گرم شود مرکبش
جان به لب آید که ببوسد لبش
از پی لعلی که برآرد ز کان
رخنه کند بیضه هفت آسمان
نسبت فرزندی ابیات چست
بر پدر طبع بدارد درست
خدمتش آرد فلک چنبری
باز رهد ز آفت خدمتگری
هم نفسش راحت جانها شود
هم سخنش مهر زبانها شود
هر که نگارنده این پیکر اوست
بر سخنش زن که سخن‌پرور اوست
مشتری سحر سخن خوانمش
زهره هاروت شکن دانمش
این بنه کاهنگ سواران گرفت
پایه خوار از سر خواران گرفت
رای مرا این سخن از جای برد
کاب سخن را سخن آرای برد
میوه دلرا که به جانی دهند
کی بود آبی چو به نانی دهند
ای فلک از دست تو چون رسته‌اند
این گره‌هائی که کمر بسته‌اند
کار شد از دست به انگشت پای
این گره از کار سخن واگشای
سیم کشانی که به زر مرده‌اند
سکه این سیم به زر برده‌اند
هر که به زر سکه چون روز داد
سنگ ستد در شب افروز داد
لاجرم این قوم که داناترند
زیرترند ارچه به بالاترند
آنکه سرش زرکش سلطان کشید
باز پسین لقمه ز آهن چشید
وانکه چو سیماب غم زر نخورد
نقره شد و آهن سنجر نخورد
چون سخنت شهد شد ارزان مکن
شهد سخن را مگس افشان مکن
تا ندهندت مستان گر وفاست
تا ننیوشند مگو گر دعاست
تا نکند شرع تو را نامدار
نامزد شعر مشو زینهار
شعر تو را سدره نشانی دهد
سلطنت ملک معانی دهد
شعر تو از شرع بدانجا رسد
کز کمرت سایه به جوزا رسد
شعر برآرد بامیریت نام
کالشعراء امراء الکلام
چون فلک از پای نشاید نشست
تا سخنی چون فلک آری به دست
بر صفت شمع سرافکنده باش
روز فرو مرده و شب زنده باش
چون تک اندیشه به گرمی رسید
تند رو چرخ به نرمی رسید
به که سخن دیر پسند آوری
تا سخن از دست بلند آوری
هر چه در این پرده نشانت دهند
گر نپسندی به از آنت دهند
سینه مکن گر گهر آری به دست
بهتر از آن جوی که در سینه هست
هر که علم بر سر این راه برد
گوی ز خورشید و تک از ماه برد
گر نفسش گرم روی هم نکرد
یک نفس از گرم روی کم نکرد
در تک فکرت که روش گرم داشت
برد فلک را ولی آزرم داشت
بارگی از شهپر جبریل ساخت
باد زن از بال سرافیل ساخت
پی سپر کس مکن این کشته را
باز مده سر بکس این رشته را
سفره انجیر شدی صفر وار
گر همه مرغی بدی انجیر خوار
منکه درین شیوه مصیب آمدم
دیدنی ارزم که غریب آمدم
شعر به من صومعه بنیاد شد
شاعری از مصطبه آزاد شد
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار در انداختند
سرخ گلی غنچه مثالم هنوز
منتظر باد شمالم هنوز
گر بنمایم سخن تازه را
صور قیامت کنم آوازه را
هر چه وجود است ز نو تا کهن
فتنه شود بر من جادو سخن
صنعت من برده ز جادو شکیب
سحر من افسون ملایک فریب
بابل من گنجه هاروت سوز
زهره من خاطر انجم فروز
زهره این منطقه میزانیست
لاجرمش منطق روحانیست
سحر حلالم سحری قوت شد
نسخ کن نسخه هاروت شد
شکل نظامی که خیال منست
جانور از سحر حلال منست
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۵ - در توصیف شب و شناختن دل
چون سپر انداختن آفتاب
گشت زمین را سپر افکن بر آب
گشت جهان از نفسش تنگ‌تر
وز سپر او سپرک رنگ‌تر
با سپر افکندن او لشگرش
تیغ کشیدند به قصد سرش
گاو که خرمهره بدو در کشند
چونکه بیفتد همه خنجر کشند
طفل شب آهیخت چو در دایه دست
زنگله روز فراپاش بست
از پی سودای شب اندیشه ناک
ساخته معجون مفرح ز خاک
خاک شده باد مسیحای او
آب زده آتش سودای او
شربت و رنجور به هم ساخته
خانه سودا شده پرداخته
ریخته رنجور یکی طاس خون
گشته ز سر تا قدم انقاس گون
رنگ درونی شده بیرون نشین
گفته قضا کان من الکافرین
هر نفسی از سر طنازیئی
بازی شب ساخته شب بازیئی
گه قصب ماه گل آمیز کرد
گاه دف زهره درم ریر کرد
من به چنین شب که چراغی نداشت
بلبل آن روضه که باغی نداشت
خون جگر با سخن آمیختم
آتش از آب جگر انگیختم
با سخنم چون سخنی چند رفت
بی کسم اندیشه درین پند رفت
هاتف خلوت به من آواز داد
وام چنان کن که توان باز داد
آب درین آتش پاکت چراست
باد جنیبت کش خاکت چراست
خاک تب آرنده به تابوت بخش
آتش تابنده به یاقوت بخش
تیر میفکن که هدف رای تست
مقرعه کم زن که فرس پای تست
غافل از این بیش نشاید نشست
بر در دل ریزگر آبیت هست
در خم این خم که کبودی خوشست
قصه دل گو که سرودی خوشست
دور شو از راهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس
عرش روانی که ز تن رسته‌اند
شهپر جبریل به دل بسته‌اند
وانکه عنان از دو جهان تافتست
قوت ز دیواره دل یافتست
دل اگر این مهره آب و گلست
خر هم از اقبال تو صاحبدلست
زنده به جان خود همه حیوان بود
زنده به دل باش که عمر آن بود
دیده و گوش از غرض افزونیند
کارگر پرده بیرونیند
پنبه درآکنده چو گل گوش تو
نرگس چشم آبله هوش تو
نرگس و گل را چه پرستی به باغ
ای ز تو هم نرگس و هم گل به داغ
دیده که آیینه هر ناکسست
آتش او آب جوانی بسست
طبع که باعقل بدلالگیست
منتظر نقد چهل سالگیست
تا به چهل سال که بالغ شود
خرج سفرهاش مبالغ شود
یار کنون بایدت افسون مخوان
درس چهل سالگی اکنون مخوان
دست برآور ز میان چاره جوی
این غم دل را دل غمخواره جوی
غم مخور البته که غمخوار هست
گردن غم بشکن اگر یار هست
بی نفسی را که زبون غمست
یاری یاران مددی محکمست
چون نفسی گرم شود با دو کس
نیست شود صد غم از آن یک نفس
صبح نخستین چو نفس برزند
صبح دوم بانگ بر اختر زند
پیشترین صبح به خواری رسد
گرنه پسین صبح بیاری رسد
از تو نیاید بتوی هیچکار
یار طلب کن که برآید ز یار
گرچه همه مملکتی خوار نیست
یار طلب کن که به از یار نیست
هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه ز یاری که بود دستگیر
این دو سه یاری که تو داری ترند
خشک‌تر از حلقه در بر درند
دست درآویز به فتراک دل
آب تو باشد که شوی خاک دل
چون ملک‌العرش جهان آفرید
مملکت صورت و جان آفرید
داد به ترتیب ادب ریزشی
صورت و جان را به هم آمیزشی
زین دو هم آگوش دل آمد پدید
آن خلفی کو به خلافت رسید
دل که بر او خطبه سلطانیست
اکدش جسمانی و روحانیست
نور ادیمت ز سهیل دلست
صورت و جان هر دو طفیل دلست
چون سخن دل به دماغم رسید
روغن مغزم به چراغم رسید
گوش در این حلقه زبان ساختم
جان هدف هاتف جان ساختم
چرب زبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی
ریختم از چشمه چشم آب سرد
کاتش دل آب مرا گرم کرد
دست برآوردم از آن دست بند
راه زنان عاجز و من زورمند
در تک آنراه دو منزل شدم
تا به یکی تک به در دل شدم
من سوی دل رفته و جان سوی لب
نیمه عمرم شده تا نیمشب
بر در مقصوره روحانیم
گوی شده قامت چوگانیم
گوی به دست آمده چوگان من
دامن من گشته گریبان من
پای ز سر ساخته و سر ز پای
گوی صفت گشته و چوگان نمای
کار من از دست و من از خود شده
صد ز یکی دیده یکی صد شده
همسفران جاهل و من نو سفر
غربتم از بیکسیم تلخ‌تر
ره نه کز آن در بتوانم گذشت
پای درون نی و سر باز گشت
چونکه در آن نقب زبانم گرفت
عشق نقیبانه عنانم گرفت
حلقه زدم گفت بدینوقت کیست
گفتم اگر بار دهی آدمیست
پیشروان پرده برانداختند
پرده ترکیب در انداختند
لاجرم از خاص‌ترین سرای
بانگ در آمد که نظامی درآی
خاص‌ترین محرم آن در شدم
گفت درون آی درون‌تر شدم
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن او دوخته
هفت خلیفه به یکی خانه در
هفت حکایت به یک افسانه در
ملک ازان بیش که افلاک راست
دولتیا خاک که آن خاک راست
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز
سرخ سواری به ادب پیش او
لعل قبائی ظفر اندیش او
تلخ جوانی یزکی در شکار
زیرتر از وی سیهی دردخوار
قصد کمین کرده کمند افکنی
سیم زره ساخته روئین تنی
این همه پروانه و دل شمع بود
جمله پراکنده و دل جمع بود
من به قناعت شده مهمان دل
جان به نوا داده به سلطان دل
چون علم لشگر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم
دل به زبان گفت که ای بی زبان
مرغ طلب بگذر از این آشیان
آتش من محرم این دود نیست
کان نمک این پاره نمک سود نیست
سایم از این سرو تواناترست
پایم از این پایه به بالا ترست
گنجم و در کیسه قارون نیم
با تو نیم وز تو به بیرون نیم
مرغ لبم با نفس گرم او
پر زبان ریخته از شرم او
ساختم از شرم سرافکندگی
گوش ادب حلقه کش بندگی
خواجه دل عهد مرا تازه کرد
نام نظامی فلک آوازه کرد
چونکه ندیدم ز ریاضت گزیر
گشتم از آن خواجه ریاضت پذیر
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۶ - خلوت اول در پرورش دل
رایض من چون ادب آغاز کرد
از گره نه فلکم باز کرد
گرچه گره در گرهش بود جای
برنگرفت از سر این رشته پای
تا سر این رشته به جائی رسید
کان گره از رشته بخواهد برید
خواجه مع‌القصه که در بند ماست
گرچه خدا نیست خداوند ماست
شحنه راه دو جهان منست
گرنه چرا در غم جان منست
گرچه بسی ساز ندارد ز من
شفقت خود باز ندارد ز من
گشت چو من بی ادبی را غلام
آن ادب‌آموز مرا کرد رام
از چو منی سر به هزیمت نبرد
صحبت خاکی به غنیمت شمرد
روزی از این مصر زلیخا پناه
یوسفیی کرد و برون شد ز چاه
چشم شب از خواب چو بردوختند
چشم چراغ سحر افروختند
صبح چراغی سحر افروز شد
کحلی شب قرمزی روز شد
خواجه گریبان چراغی گرفت
دست من و دامن باغی گرفت
دامنم از خار غم آسوده کرد
تا به گریبان به گل آموده کرد
من چو لب لاله شده خنده ناک
جامه به صد جای چو گل کرده چاک
لاله دل خویش به جانم سپرد
گل کمر خود به میانم سپرد
گه چو می آلوده به خون آمدم
گه چو گل از پرده برون آمدم
گل به گل و شاخ به شاخ از شتاب
میشدم ایدون که شود نشو آب
تا علم عشق به جائی رسید
کز طرفی بوی وفائی رسید
نکته بادی بزبان فصیح
زنده دلم کرد چو باد مسیح
زیر زمین ریخت عماریم را
تک به صبا داد سواریم را
گفت فرود آی و ز خود دم مزن
ورنه فرود آرمت از خویشتن
منکه بر آن آب چو کشتی شدم
ساکن از آن باد بهشتی شدم
آب روان بود فرود آمدم
تشنه زبان بر لب رود آمدم
چشمه افروخته‌تر ز آفتاب
خضر به خضراش ندیده به خواب
خوابگهی بود سمنزار او
خواب کنان نرگس بیدار او
دایره خط سپهرش مقام
غالیه بوی بهشتش غلام
گل ز گریبان سمن کرده جای
خارکشان دامن گل زیر پای
آهو و روباه در آن مرغزار
نافه به گل داده و نیفه به خار
طوطی از آن گل که شکر خنده بود
بر سر سبزیش پر افکنده بود
تازه گیا طوطی شکر بدست
آهوکان از شکرش شیر مست
جلوه‌گر از حجله گلها شمال
گل شکر از شاخ گیاها غزال
خیری منشور مرکب شده
مروحه عنبر اشهب شده
سرمه بیننده چو نرگس نماش
سوسن افعی چو زمرد گیاش
قافله زن یاسمن و گل بهم
قافیه گو قمری و بلبل بهم
سوسن یکروزه عیسی زبان
داده به صبح از کف موسی نشان
فاخته فریادکنان صبحگاه
فاخته‌گون کرده فلک را به آه
باد نویسنده به دست امید
قصه گل بر ورق مشک بید
گه بسلام چمن آمد بهار
گه بسپاس آمد گل پیش خار
ترک سمن خیمه به صحرا زده
ماهچه خیمه به ثریا زده
لاله به آتشگه راز آمده
چون مغ هندو به نماز آمده
هندوک لاله و ترک سمن
سهل عرب بود و سهیل یمن
زورق باغ از علم سرخ و زرد
پنجره‌ها ساخته از لاجورد
آب ز نرمی شده قاقم نمای
طرفه بود قاقم سنجاب سای
شاخ ز نور فلک انگیخته
در قدم سایه درم ریخته
سایه سخن گو بلب آفتاب
زنده شده ریگ ز تسبیح آب
نسترن از بوسه سنبل به زخم
از مژه غنچه لب گل به زخم
ترکش خیری تهی از تیر خار
گاه سپر خواسته گه زینهار
سحر زده بید، به لرزه تنش
مجمر لاله شده دود افکنش
خواست پریدن چمن از چابکی
خواست چکیدن سمن از نارکی
نی به شکر خنده برون آمده
زرده گل نعل به خون آمده
آنگل خودرای که خودروی بود
از نفس باد سخن گوی بود
سبزتر از برگ ترنج آسمان
آمده نارنج به دست آن زمان
چون فلک آنجا علم آراسته
سبزه بکشتیش بدر خواسته
هر گره از رشته آن سبز خوان
جان زمین بود و دل آسمان
اختر سرسبز مگر بامداد
گفت زمین را که سرت سبز باد
یا فلک آنجا گذر آورده‌بود
سبزه به بیجاده گرو کرده‌بود
چشمه درفشنده‌تر از چشم حور
تا برد از چشمه خورشید نور
سبزه بر آن چشمه وضو ساخته
شکر وضو کرده و پرداخته
مرغ ز گل بوی سلیمان شنید
ناله داودی از آن برکشید
چنگل دراج به خون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو
محضر منشور نویسان باغ
فتوی بلبل شده بر خون زاغ
بوم کز آن بوم شده پیکرش
سر دلش گشته قضای سرش
باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم
لاله ز تعجیل که بشتافته
از تپش دل خفقان یافته
سایه شمشاد شمایل پرست
سوی دل لاله فرو برده دست
ناخن سیمین سمن صبح فام
برده ز شب ناخنه شب تمام
صبح که شد یوسف زرین رسن
چاه‌کنان در زنخ یاسمن
زرد قصب خاک برسم جهود
کاب چو موسی ید بیضا نمود
خاک به آن آب دوا ساخته
هر چه فرو برده برانداخته
نور سحر یافته میدان فراخ
سایه روی را به صبا داده شاخ
سایه گزیده لب خورشید را
شانه زده باد سر بید را
سایه و نور از علم شاخسار
رقص‌کنان بر طرف جویبار
عود شد آن خار که مقصود بود
آتش گل مجمر آن عود بود
گردن گل منبر بلبل شده
زلف بنفشه کمر گل شده
مرغ ز داود خوش آوازتر
گل ز نظامی شکر اندازتر
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۰ - مقالت اول در آفرینش آدم
اول کاین عشق پرستی نبود
در عدم آوازه هستی نبود
مقبلی از کتم عدم ساز کرد
سوی وجود آمد و در باز کرد
بازپسین طفل پری زادگان
پیشترین بشری زادگان
آن به خلافت علم آراسته
چون علم افتاده و برخاسته
علم آدم صفت پاک او
خمر طینه شرف خاک او
آن به گهر هم کدر و هم صفی
هم محک و هم زر و هم صیرفی
شاهد نو فتنه افلاکیان
نو خط فرد آینه خاکیان
یاره او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره‌دار
آن ز دو گهواره برانگیخته
مغز دو گوهر بهم آمیخته
پیشکش خلعت زندانیان
محتسب و ساقی روحانیان
سر حد خلقت شده بازار او
بکری قدرت شده در کار او
طفل چهل روزه کژ مژ زبان
پیر چهل ساله بر او درس خوان
خوب خطی عشق نبشت آمده
گلبنی از باغ بهشت آمده
نوری ازان دیده که بیناترست
مرغی ازان شاخ که بالاترست
زو شده مرغان فلک دانه چین
زان همه را آمده سر بر زمین
و او بیکی دانه ز راه کرم
حله در انداخته و حلیه هم
آمده در دام چنین دانه‌ای
کمتر از آوازه شکرانه‌ای
زان به دعاها بوجود آمده
جمله عالم به سجود آمده
بر در آن قبله هر دیده‌ای
سهو شده سجده شوریده‌ای
گشته گل افشان وی از هشت باغ
بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یکنفس آرام نی
طاقت آن کار کیائی نداشت
کز غم کار تو رهائی نداشت
گرمی گندم جگرش تافته
چون دل گندم بدو بشکافته
ز آرزوی ما که شده نو بر او
گندم خوردن به یکی جو بر او
او که چو گندم سر و پائی نداشت
بی زمی و سنگ نوائی نداشت
تا نفکندند نرست آن امید
تا نشکستند نشد رو سپید
گندم‌گون گشته ادیمش چو کاه
یافته جودانه چو کیمخت ماه
چون جو و گندم شده خاک آزمای
در غم تو ای جو گندم نمای
خوردن آن گندم نامردمش
کرده برهنه چو دل گندمش
آنهمه خواری که ز بدخواه برد
یکدلی گندمش از راه برد
گندم سخت از جگر افسردگیست
خردی او مایه بی‌خردگیست
مردم چون خوردن او ساز کرد
از سر تا پای دهن باز کرد
ای بتو سر رشته جان گم شده
دام تو آن دانه گندم شده
قرص جوین میشکن و میشکیب
تا نخوری گندم آدم فریب
پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش
چرک نشاید ز ادیم تو شست
تا نکنی توبه آدم نخست
عذر به آنرا که خطائی رسید
کادم از آن عذر به جائی رسید
چون ز پی دانه هوسناک شد
مقطع این مزرعه خاک شد
دید که در دانه طمع خام کرد
خویشتن افکنده این دام کرد
آب رساند این گل پژمرده را
زد بسر اندیب سراپرده را
روسیه از این گنه آنجا گریخت
بر سر آن خاک سیاهی بریخت
مدتی از نیل خم آسمان
نیلگری کرد به هندوستان
چون کفش از نیل فلک شسته شد
نیل گیا در قدمش رسته شد
ترک ختائی شده یعنی چو ماه
زلف خطا بر زده زیر کلام
چون دلش از توبه لطافت گرفت
ملک زمین را به خلافت گرفت
تخم وفا در زمی عدل گشت
وقفی آن مزرعه بر ما نوشت
هرچه بدو خازن فردوس داد
جمله در این حجره ششدر نهاد
برخور ازین مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست
ناله عود از نفس مجمرست
رنج خر از راحت پالانگرست
کار ترا بیتو چو پرداختند
نامزد لطف ترا ساختند
کشتی گل باش به موج بهار
تا نشوی لنگر بستان چو خار
راه به دل شو چو بدیدی خزان
کاب به دل میشود آتش به جان
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست
شیر توان بست ز نقش سرای
لیک به صد چوب نجنبد ز جای
خلعت افلاک نمی‌زیبدت
خاکی و جز خاک نمی‌زیبدت
طالع کارت به زبونی درست
دل به کمی غم به فزونی درست
ورنه چرا کرد سپهر بلند
شهر گشائی چو ترا شهربند
دایره کردار میان بسته باش
در فلکی با فلک آهسته باش
تیز تکی پیشه آتش بود
باز نمانی ز تک آن خوش بود
آب صفت باش و سبکتر بران
کاب سبک هست به قیمت گران
گوهر تن در تنکی یافتند
قیمت جان در سبکی یافتند
باد سبک روح بود در طواف
خود تو گرانجانتری از کوه قاف
گرنه فریبنده رنگی چو خار
رخ چو بنفشه بسوی خود مدار
خانه مصقل همه جا روی تست
از پی آن دیده تو سوی تست
گرچه پذیرنده هر حد شدی
از همه چون هیچ مجرد شدی
عاشق خویشی تو و صورت پرست
زان چو سپهر آینه‌داری به دست
گر جو سنگی نمک خود چشی
دامن از این بی‌نمکی درکشی
ظلم رها کن به وفا درگریز
خلق چه باشد به خدا درگریز
نیکی او بین و بران کار کن
بر بدی خویشتن اقرار کن
چون تو خجل‌وار براری نفس
فضل کند رحمت فریادرس
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۲ - مقالت دوم در عدل و نگهداری انصاف
ای ملک جانوران رای تو
وی گهر تاجوران پای تو
گر ملکی خانه شاهی طلب
ور گهری تاج الهی طلب
زانسوی عالم که دگر راه نیست
جز من و تو هیچکس آگاه نیست
زان ازلی نور که پرورده‌اند
در تو زیادت نظری کرده‌اند
نقد غریبی و جهان شهرتست
نقد جهان یک بیک از بهر تست
ملک بدین کار کیائی تراست
سینه کن این سینه گشائی تراست
دور تو از دایره بیرون ترست
از دو جهان قدر تو افزون ترست
آینه‌دار از پی آن شد سحر
تا تو رخ خویش ببینی مگر
جنبش این مهد که محراب تست
طفل صفت از پی خوشخواب تست
مرغ دل و عیسی جان هم توئی
چون تو کسی گر بود آنهم توئی
سینه خورشید که پر آتشست
روی تو می‌بیند از آن دلخوشست
مه که شود کاسته چون موی تو
خنده زند چون نگرد روی نو
عالم خوش خور که ز کس کم نه‌ای
غصه مخور بنده عالم نه‌ای
با همه چون خاک زمین پست باش
وز همه چون باد تهی دست باش
خاک تهی به نه درآمیخته
گرد بود خاک برانگیخته
دل به خدا برنه و خورسندیئی
اینت جداگانه خداوندیئی
گو خبر دین و دیانت کجاست
ما بکجائیم و امانت کجاست
آندل کز دین اثرش داده‌اند
زانسوی عالم خبرش داده‌اند
چاره دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری بدست
دین چو به دنیا بتوانی خرید
کن مکن دیو نباید شنید
می‌رود از جوهر این کهربا
هر جو سنگی بمنی کیمیا
سنگ بینداز و گهر میستان
خاک زمین میده و زر میستان
آنکه ترا توشه ره می‌دهد
از تو یکی خواهد و ده می‌دهد
بهتر از این مایه ستانیت نیست
سود کن آخر که زیانیت نیست
کار تو پروردن دین کرده‌اند
دادگران کار چنین کرده‌اند
دادگری مصلحت اندیشه‌ایست
رستن از این قوم میهن پیشه‌ایست
شهر و سپه را چو شوی نیک‌خواه
نیک تو خواهد همه شهر و سپاه
خانه بر ملک ستم کاریست
دولت باقی ز کم آزاریست
عاقبتی هست بیا پیش از آن
کرده خود بین و بیندیش از آن
راحت مردم طلب آزار چیست
جز خجلی حاصل اینکار چیست
مست شده عقل به خوشخواب در
کشتی تدبیر به غرقاب در
ملک ضعیفان به کف آورده گیر
مال یتیمان به ستم خورده گیر
روز قیامت که بود داوری
شرم‌نداری که چه عذر آوری
روی به دین کن که قوی پشتیست
پشت به خورشید که زردشتیست
لعبت زرنیخ شد این گوی زرد
چون زن حایض پی لعبت مگرد
هر چه در این پرده نه میخیست
بازی این لعبت زرنیخیست
باد در او دم چو مسیح از دماغ
باز رهان روغن خود زین چراغ
چند چو پروانه پر انداختن
پیش چراغی سپر انداختن
پاره کن این پرده عیسی گرای
تا پر عیسیت بروید ز پای
هر که چو عیسی رگ جانرا گرفت
از سر انصاف جهان را گرفت
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن
هر چه نه عدلست چه دادت دهد
وانچه نه انصاف به بادت دهد
عدل بشیریست خرد شاد کن
کارگری مملکت آباد کن
مملکت از عدل شود پایدار
کار تو از عدل تو گیرد قرار
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۴ - مقالت سوم در حوادث عالم
یک نفس ای خواجه دامن کشان
آستنی بر همه عالم فشان
رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش
حکم چو بر عاقبت اندیشیست
محتشمی بنده درویشیست
ملک سلیمان مطلب کان کجاست
ملک همانست سلیمان کجاست
حجله همانست که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده
وامق افتاده و عذرا شده
سال جهان گر چه بسی درگذشت
از سر مویش سر موئی نگشت
خاک همان خصم قوی گردنست
چرخ همان ظالم گردن زنست
صحبت گیتی که تمنا کند
با که وفا کرد که با ما کند
خاکشد آنکسکه برین خاک زیست
خاک چه داند که درین خاک چیست
هر ورقی چهره آزاده‌ایست
هر قدمی فرق ملکزاده‌ایست
ما که جوانی به جهان داده‌ایم
پیر چرائیم کزو زاده‌ایم
سام که سیمرغ پسر گیر داشت
بود جوان گرچه پسر پیر داشت
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز بخلاف تو گراینده نیست
گه ملک جانورانت کند
گاه گل کوزه گرانت کند
هست بر این فرش دو رنگ آمده
هر کسی از کار به تنگ آمده
گفته گروهی که به صحرا درند
کای خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کشست
نعل در آتش که بیابان خوشست
آدمی از حادثه بی غم نیند
بر تر و بر خشک مسلم نیند
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن
هر که در این حلقه فرو مانده‌است
شهر برون کرده و ده رانده‌است
راه رویرا که امان می‌دهند
در عدم از دور نشان می‌دهند
ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت این سایه چه نورت دهد
عمر به بازیچه به سر میبری
بازی از اندازه به در میبری
گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ
پیشتر از مرتبه عاقلی
غفلت خوش بود خوشا غافلی
چون نظر عقل به غایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید
غافل بودن نه ز فرزانگیست
غافلی از جمله دیوانگیست
غافل منشین ورقی میخراش
گر ننویسی قلمی میتراش
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
روز قیامت که برات آورند
بادیه را در عرصات آورند
کای جگر آلود زبان بستگان
آب جگر خورده دل خستگان
ریگ تو را آب حیات از کجا
بادیه و فیض فرات از کجا
ریگ زند ناله که خون خورده‌ام
ریگ مریزید نه خون کرده‌ام
بر سر خانی نمکی ریختم
با جگری چند برآمیختم
تا چو هم آغوش غیوران شوم
محرم دستینه حوران شوم
حکم چو بر حکم سرشتش کنند
مطرب خلخال بهشتش کنند
هر که کند صحبت نیک اختیار
آید روزیش ضرورت به کار
صحبت نیکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه زنبور گشت
دور نگر کز سر نامردمی
بر حذرست آدمی از آدمی
معرفت از آدمیان برده‌اند
وادمیان را ز میان برده‌اند
چون فلک از عهد سلیمان بریست
آدمی آنست که اکنون پریست
با نفس هر که درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
سایه کس فر همائی نداشت
صحبت کس بوی وفائی نداشت
تخم ادب چیست وفا کاشتن
حق وفا چیست نگه داشتن
برزگر آن دانه که می‌پرورد
آید روزی که ازو برخورد
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۶ - مقالت چهارم در رعایت از رعیت
ای سپهر افکنده ز مردانگی
غول تو بیغوله بیگانگی
غره به ملکی که وفائیش نیست
زنده به عمری که بقائیش نیست
پی سپر جرعه میخوارگان
دستخوش بازی سیارگان
مصحف و شمشیر بینداخته
جام و صراحی عوضش ساخته
آینه و شانه گرفته به دست
چون زن رعنا شده گیسو پرست
رابعه با رابع آن هفت مرد
گیسوی خود را بنگر تا چه کرد
ای هنر از مردی تو شرمسار
از هنر بیوه زنی شرم دار
چند کنی دعوی مرد افکنی
کم زن و کم زن که کم از یکزنی
گردن عقل از هنر آزاد نیست
هیچ هنر خوبتر از داد نیست
تازه شد این آب و نه در جوی تست
نغز شد این خال و نه بر روی تست
چرخ نه‌ای محضر نیکی پسند
نیک دراندیش ز چرخ بلند
جز گهر نیک نباید نمود
سود توان کرد بدین مایه سود
نیست مبارک ستم انگیختن
آب خود و خون کسان ریختن
رفت بسی دعوی از این پیشتر
تا دو سه همت بهم آید مگر
داد کن از همت مردم بترس
نیمشب از تیر تظلم بترس
همت از آنجا که نظرها کند
خوار مدارش که اثرها کند
همت آلوده آن یک دو مرد
با تن محمود ببین تا چه کرد
همت چندین نفس بی‌غبار
با تو ببین تا چه کند روز کار
راهروانی که ملایک پیند
در ره کشف از کشفی کم نیند
تیغ ستم دور کن از راهشان
تا نخوری تیر سحرگاهشان
دادگری شرط جهانداریست
شرط جهان بین که ستمگاریست
هر که در این خانه شبی داد کرد
خانه فردای خود آباد کرد
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۸ - مقالت پنجم در وصف پیری
روز خوش عمر به شبخوش رسید
خاک به باد آب به آتش رسید
صبح برآمد چه شوی مست خواب
کز سر دیوار گذشت آفتاب
بگذر از این پی که جهانگیریست
حکم جوانی مکن این پیریست
خشک شد آندل که زغم ریش بود
کان نمکش نیست کزین پیش بود
شیفته شد عقل و تبه گشت رای
آبله شد دست و ز من گشت پای
با تو زمین را سر بخشایشست
پای فروکش گه آسایشست
نیست درین پاکی و آلودگی
خوشتر از آسودگی آسودگی
چشمه مهتاب تو سردی گرفت
لاله سیراب تو زردی گرفت
موی به مویت ز حبش تا طراز
تازی و ترک آمده در ترکتاز
پیر دو موئی که شب و روز تست
روز جوانی ادب‌آموز تست
کز تو جوانتر به جهان چند بود
خود نشود پیر درین بند بود
پره گل باد خزانیش برد
آمد پیری و جوانیش برد
غیب جوانی نپذیرفته‌اند
پیری و صد عیب، چنین گفته‌اند
دولت اگر دولت جمشیدیست
موی سپید آیت نومیدیست
موی سپید از اجل آرد پیام
پشت خم از مرگ رساند سلام
ملک جوانی و نکوئی کراست
نیست مرا یارب گوئی کراست
رفت جوانی به تغافل به سر
جای دریغست دریغی بخور
گم شده هر که چو یوسف بود
گم شدنش جای تأسف بود
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست
شاهد باغست درخت جوان
پیر شود بشکندش باغبان
گرچه جوانی همه خود آتشست
پیری تلخست و جوانی خوشست
شاخ‌تر از بهر گل نوبرست
هیزم خشک از پی خاکسترست
موی سیه غالیه سر بود
سنگ سیه صیرفی زر بود
عهد جوانی بسر آمد مخسب
شب شد و اینک سحر آمد مخسب
آتش طبع تو چو کافور خورد
مشک ترا طبع چو کافور کرد
چونکه هوا سرد شود یکدو ماه
برف سپید آورد ابر سیاه
گازری از رنگرزی دور نیست
کلبه خورشید و مسیحا یکیست
گازر کاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه مهتاب شد
رنگ خرست این کره لاجورد
عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد
تا پی ازین رنگی و رومی تراست
داغ جهولی و ظلومی تراست
در کمر کوه ز خوی دو رنگ
پشت بریده است میان پلنگ
تا چو عروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوشی و گاهی پلاس
داری از این خوی مخالف بسیچ
گرمی و صد جبه و سردی و هیچ
آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ
کاوری آنرا همه ساله به چنگ
تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست
نان اگر آتش ننشاند ز تو
آب و گیا را که ستاند ز تو
زانکه زنی نان کسان را صلا
به که خوری چون خر عیسی گیا
آتش این خاک خم باد کرد
نان ندهد تا نبرد آب مرد
گر نه درین دخمه زندانیان
بی تبشست آتش روحانیان
گرگ دمی یوسف جانش چراست
شیر دلی گربه خوانش چراست
از پی مشتی جو گندم نمای
دانه دل چون جو و گندم مسای
نانخورش از سینه خود کن چو آب
وز دل خود ساز چو آتش کباب
خاک خور و نان بخیلان مخور
خاک نه‌ای زخم ذلیلان مخور
بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن و دست به کاری بزن
به که به کاری بکنی دستخوش
تا نشوی پیش کسان دستکش
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۹ - داستان پیر خشت‌زن
در طرف شام یکی پیر بود
چون پری از خلق طرف گیر بود
پیرهن خود ز گیا بافتی
خشت زدی روزی از آن یافتی
تیغ زنان چون سپر انداختند
در لحد آن خشت سپر ساختند
هرکه جز آن خشت نقابش نبود
گرچه گنه بود عذابش نبود
پیر یکی روز در این کار و بار
کار فزائیش در افزود کار
آمد از آنجا که قضا ساز کرد
خوب جوانی سخن آغاز کرد
کاین چه زبونی و چه افکندگیست
کاه و گل این پیشه خر بندگیست
خیز و مزن بر سپر خاک تیغ
کز تو ندارند یکی نان دریغ
قالب این خشت در آتش فکن
خشت تو از قالب دیگر بزن
چند کلوخی بتکلف کنی
در گل و آبی چه تصرف کنی
خویشتن از جمله پیران شمار
کار جوانان بجوانان گذار
پیر بدو گفت جوانی مکن
درگذر از کار و گرانی مکن
خشت زدن پیشه پیران بود
بارکشی کار اسیران بود
دست بدین پیشه کشیدم که هست
تا نکشم پیش تو یکروز دست
دستکش کس نیم از بهر گنج
دستکشی میخورم از دست‌رنج
از پی این رزق وبالم مکن
گر نه چنینست حلالم مکن
با سخن پیر ملامتگرش
گریان گریان بگذشت از برش
پیر بدین وصف جهاندیده بود
کز پی این کار پسندیده بود
چند نظامی در دنیی زنی
خیز و در دین زن اگر میزنی
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۳۰ - مقالت ششم در اعتبار موجودات
لعبت بازی پس این پرده هست
گرنه بر او این همه لعبت که بست
دیده دل محرم این پرده ساز
تا چه برون آید از این پرده راز
در پس این پرده زنگار گون
عاریتانند ز غایت برون
گوهر چشم از ادب افروخته
بر کمر خدمت دل دوخته
هیچ در این نقطه پرگار نیست
کز خط این دایره بر کار نیست
این دو سه مرکب که به زین کرده‌اند
از پی ما دست گزین کرده‌اند
پیشتر از جنبش این تازگان
نوسفران و کهن آوازگان
پایگه عشق نه ما کرده‌ایم؟
دستکش عشق نه ما خورده‌ایم؟
در دو جهان عیب و هنر بسته‌اند
هر دو به فتراک تو بربسته‌اند
نیست جهانرا چو تو همخانه‌ای
مرغ زمین را ز تو به دانه‌ای
بگذر از این مرغ طبیعت خراش
بر سر اینمرغ چو سیمرغ باش
مرغ قفس پر که مسیحای تست
زیر تو پر دارد و بالای تست
یا ز قفس چنگل او کن جدا
یا قفس خویش بدو کن رها
تا بنه چون سوی ولایت برد
در پر خویشت بحمایت برد
چون گذری زین دو سه دهلیز خاک
لوح‌تر از تو بشویند پاک
ختم سپیدی و سیاهی شوی
محرم اسرار الهی شوی
سهل شوی بر قدم انبیا
اهل شوی در حرم کبریا
راه دو عالم که دو منزل شدست
نیم ره یکنفس دل شدست
آنکه اساس تو بر این گل نهاد
کعبه جان در حرم دل نهاد
نقش قبول از دل روشن پذیر
گرد گلیم سیه تن مگیر
سرمه کش دیده نرگس صباست
رنگرز جامه مس کیمیاست
تن چه بود ریزش مشتی گلست
هم دل و هم دل که سخن با دلست
بنده دل باش که سلطان شوی
خواجه عقل و ملک جان شوی
نرمی دل میطلبی نیفه‌وار
نافه صفت تن بدرشتی سپار
ایکه ترابه ز خشن جامه نیست
حکم بر ابریشم بادامه نیست
خوبی آهو ز خشن پوستیست
رقش از آن نامزد دوستیست
مشک بود در خشن آرام گیر
گردد پر کنده چو پو شد حریر
گر شکری با نفس تنگ ساز
ور گهری با صدف سنگ ساز
گاه چو شب نعل سحرگاه باش
گه چو سحر زخمه گه آه باش
بار عنا کش به شب قیرگون
هر چه عنا بیش عنایت فزون
ز اهل وفا هرکه بجائی رسید
بیشتر از راه عنائی رسید
نزل بلا عافیت انبیاست
وانچه ترا عافیت آید بلاست
زخم بلا مرهم خودبینیست
تلخی می مایه شیرینست
حارسی اژدرها گنج راست
خازنی راحتها رنج راست
سرو شو از بند خود آزاد باش
شمع شو از خوردن خود شاد باش
رنج ز فریاد بری ساحتست
در عقب رنج رسی راحتست
چرخ نبندد گرهی بر سرت
تا نگشاید گرهی دیگرت
در سفری کان ره آزادیست
شحنه غم پیش رو شادیست
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۳۱ - داستان سگ و صیاد و روباه
صید گری بود عجب تیز بین
بادیه پیمای و مراحل گزین
شیر سگی داشت که چون پو گرفت
سایه خورشید بر آهو گرفت
سهم زده کرگدن از گردنش
گور ز دندان گوزن افکنش
در سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز به کار آمده
بود دل مهر فروزش بدو
پاس شب و روزی روزش بدو
گشت گم آن شیر سگ از شیر مرد
مرد بر آندل که جگر گربه خورد
گفت در اینره که میانجی قضاست
پای سگی را سر شیری بهاست
گرچه در آن غم دلش از جان گرفت
هم جگر خویش به دندان گرفت
صابریی کان نه به او بود کرد
هر جو صبرش درمی سود کرد
طنزکنان روبهی آمد ز دور
گفت صبوری مکن ای ناصبور
میشنوم کان به هنر تک نماند
باد بقای تو گر آن سگ نماند
دی که ز پیش تو به نخجیر شد
تیز تکی کرد و عدم گیر شد
اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بود ای شیر مرد
خیز و کبابی به دل خوش ده
مغز تو خور پوست به درویش ده
چرب خورش بود ترا پیش ازین
روبه فربه نخوری بیش ازین
ایمنی از روغن اعضای ما
رست مزاج تو ز صفرای ما
دروی ازو این چه وفاداریست
غم نخوری این چه جگر خواریست
صید گرش گفت شب آبستنست
این غم یکروزه برای منست
شاد بر آنم که درین دیر تنگ
شادی و غم هردو ندارد درنگ
اینهمه میری و همه بندگی
هست درین قالب گردندگی
انجم و افلاک به گشتن درند
راحت و محنت به گذشتن درند
شاد دلم زانکه دل من غمیست
کامدن غم سبب خرمیست
گرگ مرا حالت یوسف رسید
گرگ نیم جامه نخواهم درید
گر ستدندش ز من ای حیله‌ساز
با چو تو صیدی به من آرند باز
او به سخن در که برآمد غبار
گشت سگ از پرده گرد آشکار
آمد و گردش دو سه جولان گرفت
نیفه روباه به دندان گرفت
گفت بدین خرده که دیر آمدم
روبه داند که چو شیر آمدم
طوق من آویزش دین تو شد
کنده روباه یقین تو شد
هرکه یقینش به ارادت کشد
خاتم کارش به سعادت کشد
راه یقین جوی ز هر حاصلی
نیست مبارکتر ازین منزلی
پای به رفتار یقین سر شود
سنگ بپندار یقین زر شود
گر قدمت شد به یقین استوار
گرد ز دریا نم از آتش برار
هر که یقین را به توکل سرشت
بر کرم الزوق علی‌الله نوشت
پشه خوان و مگس کس نشد
هر چه به پیش آمدش از پس نشد
روزی تو باز نگردد ز در
کار خدا کن غم روزی مخور
بر در او رو که از اینان به اوست
روزی ازو خواه که روزی ده اوست
از من و تو هرکه بدان درگذشت
هیچکسی بیغرضی وا نگشت
اهل یقین طایفه دیگرند
ما همه پائیم گر ایشان سرند
چون سر سجاده بر آب افکنند
رنگ عسل بر می‌ناب افکنند
عمر چو یکروزه قرارت نداد
روزی صد ساله چه باید نهاد
صورت ما را که عمل ساختند
قسمت روزی به ازل ساختند
روزی از آنجاست فرستاده‌اند
آن خوری اینجا که ترا داده‌اند
گرچه در این راه بسی جهد کرد
بیشتر از روزی خود کس نخورد
جهد بدین کن که بر اینست عهد
روزی و دولت نفزاید به جهد
تا شوی از جمله عالم عزیز
جهد تو میباید و توفیق نیز
جهد نظامی نفسی بود سرد
گرمی توفیق به چیزیش کرد
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۳۲ - مقالت هفتم در فضیلت آدمی بر حیوانات
ای به زمین بر چو فلک نازنین
نازکشت هم فلک و هم زمین
کار تو زانجا که خبر داشتی
برتر از آن شد که تو پنداشتی
اول از آن دایه که پرورده‌ای
شیر نخوردی که شکر خورده‌ای
نیکوئیت باید کافزون بود
نیکوئی افزون‌تر ازین چون بود
کز سر آن خامه که خاریده‌اند
نغز نگاریت نگاریده‌اند
رشته جان بر جگرت بسته‌اند
گوهر تن بر کمرت بسته‌اند
به که ضعیفی که درین مرغزار
آهوی فربه ندود با نزار
جانورانی که غلام تواند
مرغ علف خواره دام تواند
چون تو همائی شرف کار باش
کم خور و کم گوی و کم آزار باش
هر که تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست در این کارگاه
جغد که شومست به افسانه در
بلبل گنجست به ویرانه در
هر که در این پرده نشانیش هست
در خور تن قیمت جانیش هست
گرچه ز بحر توبه گوهر کمند
چون تو همه گوهری عالمند
بیش و کمی را که کشی در شمار
رنج به قدر دیتش چشم دار
نیک و بد ملک به کار تواند
در بد و نیک آینه‌دار تواند
کفش دهی باز دهندت کلاه
پرده‌دری پرده درندت چو ماه
خیز و مکن پرده‌دری صبح‌وار
تا چو شبت نام بود پرده‌دار
پرده زنبور گل سوریست
وان تو این پرده زنبوریست
چند پری چون مگس از بهر قوت
در دهن این تنه عنکبوت
پردگیانی که جهان داشتند
راز تو در پرده نهان داشتند
از ره این پرده فزون آمدی
لاجرم از پرده برون آمدی
دل که نه در پرده وداعش مکن
هر چه نه در پرده سماعش مکن
شعبده بازی که در این پرده هست
بر سرت این پرده به بازی نبست
دست جز این پرده به جائی مزن
خارج از این پرده نوائی مزن
بشنو از این پرده و بیدار شو
خلوتی پرده اسرار شو
جسمت را پاکتر از جان کنی
چونکه چهل روز به زندان کنی
مرد به زندان شرف آرد به دست
یوسف ازین روی به زندان نشست
قدر دل و پایه جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن
سیم طبایع به ریاضت سپار
زر طبیعت به ریاضت برآر
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد این ناکسی
توسنی طبع چو رامت شود
سکه اخلاص به نامت شود
عقل و طبیعت که ترا یار شد
قصه آهنگر و عطار شد
کاین ز تبش آینه رویت کند
وان ز نفس غالیه بویت کند
در بنه طبع نجات اندکیست
در قفس مرغ حیات اندکیست
هر چه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود
سر ز هوا تافتن از سروریست
ترک هوا قوت پیغمبریست
گر نفسی نفس به فرمان تست
کفش بیاور که بهشت آن تست
از جرس نفس برآور غریو
بنده دین باش نه مزدور دیو
در حرم دین به حمایت گریز
تا رهی ازکش مکش رستخیز
زاتش دوزخ که چنان غالبست
بوی نبی شحنه بوطالبست
هست حقیقت نظر مقبلان
درع پناهنده روشن‌دلان
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۳۴ - مقالت هشتم در بیاین آفرینش
پیشتر از پیشتران وجود
کاب نخوردند ز دریای جود
در کف این ملک یساری نبود
در ره این خاک غباری نبود
وعده تاریخ به سر نامده
لعبتی از پرده به در نامده
روز و شب آویزش پستی نداشت
جان و تن آمیزش هستی نداشت
کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پیدا هنوز
فیض کرم کرد مواسای خویش
قطره‌ای افکند ز دریای خویش
حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون
زاب روان گرد برانگیختند
جوهر تو ز آن عرض آمیختند
چونکه تو برخیزی ازین کارگاه
باشد برخاسته گردی ز راه
ای خنک آنشب که جهان بیتو بود
نقش تو بیصورت و جان بیتو بود
چشم فلک فارغ ازین جستجوی
گوش زمین رسته ازین گفتگوی
تا تو درین ره ننهادی قدم
شکر بسی داشت وجود از عدم
فارغ از آبستنیت روز و شب
نامیه عنین و طبیعت عزب
باغ جهان زحمت خاری نداشت
خاک سراسیمه غباری نداشت
طالع جوزا که کمر بسته بود
از ورم رگ زدنت رسته بود
مه که سیه‌روی شدی در زمین
طشت تو رسواش نکردی چنین
زهره هنوز آب درین گل نریخت
شهپر هاروت به بابل نریخت
از تو مجرد زمی و آسمان
توبه کنار و غم تو در میان
تا به تو طغرای جهان تازه گشت
گنبد پیروزه پر آوازه گشت
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبه مهد کواکب شکست
بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری
روی جهان کاینه پاک شد
زین نفسی چند خلل ناک شد
مشعله صبح تو بردی به شام
صادق و کاذب تو نهادیش نام
خاک زمین در دهن آسمان
تا که چرا پیش تو بندد میان
بر فلکت میوه جان گفته‌اند
میشنوش کان به زبان گفته‌اند
تاج تو افسوس که از سر بهست
جل از سگ و توبره از خر بهست
لاف بسی شد که درین لافگاه
بر تو جهانی بجوی خاک راه
خود تو کفی خاک به جانی دهی
یک جو کهگل به جهانی دهی
ای ز تو بالای زمین زیر رنج
جای تو هم زیر زمین به چو گنج
روغن مغز تو که سیمابیست
سرد بدین فندق سنجابیست
تات چو فندق نکند خانه تنگ
بگذر ازین فندق سنجاب رنگ
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دله پیسه پلنگ اژدهاست
گربه نه‌ای دست درازی مکن
با دله ده دله بازی مکن
شیر تنید است درین ره لعاب
سر چو گوزنان چه نهی سوی آب
گر فلکت عشوه آبی دهد
تا نفریبی که سرابی دهد
تیز مران کاب فلک دیده‌ای
آب دهن خور که نمک دیده‌ای
تا نشوی تشنه به تدبیر باش
سوخته خرمن چو تباشیر باش
یوسف تو تا ز بر چاه بود
مصر الهیش نظرگاه بود
زرد رخ از چرخ کبود آمدی
چونکه درین چاه فرود آمدی
اینهمه صفرای تو بر روی زرد
سرکه ابروی تو کاری نکرد
پیه تو چون روغن صد ساله بود
سرکه ده ساله بر ابرو چه سود
خون پدر دیده درین هفتخوان
آب مریز از پی این هفت نان
آتش در خرمن خود میزنی
دولت خود را به لگد میزنی
می‌تک و می‌تاز که میدان تراست
کار بفرمای که فرمان تراست
این دو سه روزی که شدی جام گیر
خوشخور و خوشخسب و خوش آرام گیر
هم به تو بر سخت جفا کرده‌اند
زان رسنت سست رها کرده‌اند
لنگ شده پای و میان گشته کوز
سوخته روغن خویشی هنوز
لاجرم اینجا دغل مطبخی
روز قیامت علف دوزخی
پر شده گیر این شکم از آب و نان
ای سبک آنگاه نباشی گران؟
گر بخورش بیش کسی زیستی
هر که بسی خورد بسی زیستی
عمر کمست از پی آن پر بهاست
قیمت عمر از کمی عمر خاست
کم خور و بسیاری راحت نگر
بیش خور و بیش جراحت نگر
عقل تو با خورد چه بازار داشت
حرص ترا بر سر اینکار داشت
حرص تو از فتنه بود ناشکیب
بگذر ازین ابله زیرک فریب
حرص تو را عقل بدان داده‌اند
کان نخوری کت نفرستاده‌اند
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرنده خویشت کند
هر به دو نیکی که درین محضرند
رنگ پذیرنده یکدیگرند
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۳۶ - مقالت نهم در تک مونات دنیوی
ای ز شب وصل گرانمایه‌تر
وز علم صبح سبک سایه‌تر
سایه صفت چند نشینی به غم
خیز که بر پای نکوتر علم
چون ملکان عزم شد آمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند
گر ملکی عزم ره آغاز کن
زین به نوا تر سفری ساز کن
پیشتر از خود بنه بیرون فرست
توشه فردای خود اکنون فرست
خانه زنبور پر از انگبین
از پی آنست که شد پیش بین
مور که مردانه صفی می‌کشد
از پی فردا علفی می‌کشد
هر که جهان خواهد کاسانخورد
تابستان برگ زمستان خورد
جز من و تو هر که در این طاعتند
صیرفی گوهر یکساعتند
همت کس عاقبت اندیش نیست
بینش کس تا نفسی بیش نیست
منزل ما کز فلکش بیشیست
منزلت عاقبت اندیشیست
نیست بهر نوع که بینم بسی
عاقبت اندیشتر از ما کسی
کامه وقت ارچه ز جان خوشترست
عاقبت اندیشی ازان خوشترست
ما که ز صاحب خبران دلیم
گوهرییم ار چه ز کان گلیم
ز آمدنی آمده ما را اثر
وز شدنیها شده صاحب نظر
خوانده به جان ریزه اندیشناک
ابجد نه مکتب ازین لوح خاک
کس نه بدین داغ تو بودی و من
نوبر این باغ تو بودی و من
خاک تو آنروز که می‌بیختند
از پی معجون دل آمیختند
خاک تو آمیخته رنجهاست
در دل این خاک بسی گنجهاست
قیمت این خاک به واجب شناس
خاکسپاسی بکن ای ناسپاس
منزل خود بین که کدامست راه
وامدن و رفتن از این جایگاه
زامدن این سفرت رای چیست
باز شدن حکمت از اینجای چیست
اول کاین ملک بنامت نبود
وین ده ویرانه مقامت نبود
فر همای حملی داشتی
اوج هوای ازلی داشتی
گرچه پر عشق تو غایت نداشت
راه ابد نیز نهایت نداشت
مانده شدی قصد زمین ساختی
سایه بر این آب و گل انداختی
باز چو تنگ آیی ازین تنگنای
دامن خورشید کشی زیر پای
گرچه مجرد شوی از هر کسی
بر سر آن نیز نمانی بسی
جز بتردد سر و کاریت نیست
بر سر یک رشته قراریت نیست
مفلس بخشنده توئی گاه جود
تازه دیرینه توئی در وجود
بگذر از این مادر فرزند کش
آنچه پدر گفت بدان دار هش
در پدر خود نگر ای ساده مرد
سنت او گیر و نگر تا چه کرد
منتظر راحت نتوان نشست
کان به چنین عمر نیاید بدست
گر نفسی طبع نواز آمدی
عمر به بازی شده باز آمدی
غم خور و بنگر ز کدامین گلی
شاد نشسته به کدامین دلی
آنکه بدو گفت فلک شاد باش
آن نه منم وان نه تو آزاد باش
ما ز پی رنج پدید آمدیم
نز جهت گفت و شنید آمدیم
تا ستد و داد جهانی که هست
راست نداریم به جانی که هست
زامدنت رنگ چرا چون میست
کامدنی را شدنی در پیست
تا کی و تا کی بود این روزگار
وامدن و رفتن بی‌اختیار
شک نه در آنشد که عدم هیچ نیست
شک به وجودست که هم هیچ نیست
تیز مپر چون به درنگ آمدی
زود مرو دیر به چنگ آمدی
وقت بیاید که روا رو زنند
سکه ما بر درمی نو زنند
تازه کنند این گل افکنده را
باز هم آرند پراکنده را
ای که از امروز نه‌ای شرمسار
آخر از آنروز یکی شرم دار
اینهمه محنت که فراپیش ماست
اینت صبورا که دل ریش ماست
مرکب این بادیه دینست و بس
چاره این کار همین است و بس
سختی ره بین و مشو سست ران
سست گمانی مکن ای سخت جان
آینه جهد فرا پیش دار
درنگر و پاس رخ خویش دار
عذر ز خود دار و قبول از خدای
جمله ز تسلیم قدر در میای
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۳۸ - مقالت دهم در نمودار آخرالزمان
ای فلک آهسته‌تر این دور چند
وی ز می آسوده‌تر اینجور چند
از پس هر شامگهی چاشتیست
آخر برداشت فرو داشتیست
در طبقات زمی افکنده بیم
زلزله الساعه شئی عظیم
شیفتن خاک سیاست نمود
حلقه زنجیر فلک را بسود
باد تن شیفته درهم شکست
شیفته زنجیر فراهم گسست
با که گرو بست زمین کز میان
باز گشاید کمر آسمان
شام ز رنگ و سحر از بوی رست
چرخ ز چوگان ز می‌از گوی رست
خاک در چرخ برین میزند
چرخ میان بسته کمین میزند
حادثه چرخ کمین برگشاد
یک به یک اندام زمین برگشاد
پیر فلک خرقه بخواهد درید
مهره گل رشته بخواهد برید
چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود
رسته شود هر دو سر از درد ما
پاک شود هر دو ره از گرد ما
هم فلک از شغل تو ساکن شود
هم زمی از مکر تو ایمن شود
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را
مار صفت شد فلک حلقه‌وار
خاک خورد مار سرانجام کار
ای جگر خاک به خون از شما
کیست در این خاک برون از شما
خاک در این خنبره غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست
گر بتوانید کمین ساختن
این گل ازین خم به در انداختن
دامن ازین خنبره دودناک
پاک بشوئید به هفت آب و خاک
خرقه انجم ز فلک برکشید
خط خرابی به جهان درکشید
بر سر خاک از فلک تیز گشت
واقعه تیز بخواهد گذشت
تعبیه‌ای را که درو کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست
سر بجهد چونکه بخواهد شکست
وینجهش امروز درینخاک هست
دشمن تست این صدف مشک رنگ
دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ
این نه صدف گوهر دریائیست
وین نه گهر معدن بینائیست
هر که در او دید دماغش فسرد
دیده چو افعی به زمرد سپرد
لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزارست و بصر هیچ نیست
راه عدم را نپسندیده‌ای
زانکه به چشم دگران دیده‌ای
پایت را درد سری میرسان
ره نتوان رفت به پای کسان
گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره بهرام گور
در نتوان بستن ازین کوی در
بر نتوان کردن ازین بام سر
باش درین خانه زندانیان
روزن و دربسته چو بحرانیان
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پر باد او
از فلک و راه مجره‌اش مرنج
کاهکشی را به یکی جومسنج
بر پر از این گنبد دولاب رنگ
تا رهی از گردش پرگار تنگ
وهم که باریکترین رشته‌ایست
زین ره باریک خجل گشته‌ایست
عاجزی و هم خجل روی بین
موی به موی این ره چون موی بین
بر سر موئی سر موئی مگیر
ورنه برون آی چو موی از خمیر
چون به ازین مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری
پشته این گل چو وفادار نیست
روی بدو مصلحت کار نیست
هر علمی جای افکندگیست
هر کمر آلوده صد بندگیست
هر هنری طعنه شهری درو
هر شکری زحمت زهری درو
آتش صبحی که در این مطبخست
نیم شراری ز تف دوزخست
مه که چراغ فلکی شد تنش
هست ز دریوزه خور روغنش
ابر که جانداروی پژمردگیست
هم قدری بلغم افسردگیست
آب که آسایش جانها دروست
کشتی داند چه زیانها در اوست
خانه پر عیب شد این کارگاه
خود نکنی هیچ به عیبش نگاه
چشم فرو بسته‌ای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش
عیب نویسی مکن آیینه‌وار
تا نشوی از نفسی عیب‌دار
یا به درافکن از جیب خویش
یا بشکن آینه عیب خویش
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز
در همه چیزی هنر و عیب هست
عیب مبین تا هنر آری بدست
می نتوان یافت به شب در چراغ؟
در قفس روز تواندید زاغ؟
در پر طاوس که زر پیکرست
سرزنش پای کجا درخورست
زاغ که او را همه تن شد سیاه
دیده سپیدست درو کن نگاه
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۴۰ - مقالت یازدهم در بیوفائی دنیا
خیز و بساط فلکی درنورد
زانکه وفا نیست درین تخته نرد
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی
پای درین بحر نهادن که چه
بار دین موج گشادن که چه
باز به بط گفت که صحرا خوشست
گفت شبت خوش که مرا جا خوشست
ای که درین کشتی غم جای تست
خون تو در گردن کالای تست
بار درافکن که عذابت دهد
نان ندهد تا که به آبت دهد
کنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست درین استخوان
نیست یکی ذره جهان نازکش
پای ز انباری او بازکش
آنچه بر این مائده خرگهیست
کاسه آلوده و خوان تهیست
هر که درو دید دهانش بدوخت
هر که بدو گفت زبانش بسوخت
هیچ نه در محمل و چندین جرس
هیچ نه در کاسه و چندین مگس
هر که ازین کاسه یک انگشت خورد
کاسه سر حلقه انگشت کرد
نیست همه ساله درین ده صواب
فتنه اندیشه و غوغای خواب
خلوت خود ساز عدم خانه را
باز گذار این ده ویرانه را
روزن این خانه رها کن به دود
خانه فروشی به زن آخر چه سود
دست به عالم چه درآورده‌ای
نز شکم خود به در آورده‌ای
خط به جهان درکش و بیغم بزی
دور شو از دور و مسلم بزی
راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره و توشه منزل بساز
خاصه درین بادیه دیو سار
دوزخ محرور کش تشنه خوار
کاب جگر چشمه حیوان اوست
چشمه خورشید نمکدان اوست
شوره او بی‌نمکان را شراب
شور نمک دیده درو چون کباب
آب نه و زین نمک آبگون
زهره دل آب و دل زهره خون
ره که دل از دیدن او خون شود
قافله طبع درو چون شود
در رتف این بادیه دیو لاخ
خانه دل تنگ و غم دل فراخ
هر که درین بایده با طبع ساخت
چون جگر افسرد و چو زهره گداخت
تا چکنی این گل دوزخ سرشت
خیز و بده دوزخ و بستان بهشت
تا شود این هیکل خاکی غبار
پای به پایت سپرد روزگار
عاقبت چونکه به مردم کند
دست به دستت ز میان گم کند
چونکه سوی خاک بود بازگشت
بر سر این خاک چه باید گذشت
زیر کف پای کسی را مسای
کو چو تو سودست بسی زیر پای
کس به جهان در ز جهان جان نبرد
هیچکس این رقعه به پایان نبرد
پای منه بر سر این خار خیز
خویشتن ازخار نگه دار خیز
آنچه مقام تو نباشد مقیم
بیمگهی شد چه کنی جای بیم
منزل فانیست قرارش مبین
باد خزانیست بهارش مبین
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۴۱ - داستان مبد صاحب نظر
مؤبدی از کشور هندوستان
رهگذری کرد سوی بوستان
مرحله‌ای دید منقش رباط
مملکتی یافت مزور بساط
غنچه به خون بسته چو گردون کمر
لاله کم عمر ز خود بی‌خبر
از چمن انگیخته گل رنگ رنگ
وز شکر آمیخته می تنگ تنگ
گل چو سپر خسته پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش
زلف بنفشه رسن گردنش
دیده نرگس درم دامنش
لاله گهر سوده و فیروزه گل
یک نفسه لاله و یک روزه گل
مهلت کس تا نفسی بیش نه
کس نفسی عاقبت اندیش نه
پیر چو زان روضه مینو گذشت
بعد مهی چند بدان سو گذشت
زان گل و بلبل که در آن باغ دید
ناله مشتی زغن و زاغ دید
دوزخی افتاد بجای بهشت
قیصر آن قصر شده در کنشت
سبزه به تحلیل به خاری شده
دسته گل پشته خاری شده
پیر در آن تیز روان بنگریست
بر همه خندید و به خود برگریست
گفت بهنگام نمایندگی
هیچ ندارد سر پایندگی
هر چه سر از خاکی و آبی کشد
عاقبتش سر به خرابی کشد
به ز خرابی چو دگر کوی نیست
جز بخرابی شدنم روی نیست
چون نظر از بینش توفیق ساخت
عارف خود گشت و خدا را شناخت
صیرفی گوهر آن راز شد
تا به عدم سوی گهر باز شد
ای که مسلمانی و گبریت نیست
چشمه‌ای و قطره ابریت نیست
کمتر ازان موبد هندو مباش
ترک جهانگوی و جهان‌گو مباش
چند چو گل خیره‌سری ساختن
سر به کلاه و کمر افراختن
خیز و رها کن کمر گل ز دست
کو کمر خویش به خون تو بست
هست کلاه و کمر آفات عشق
هر دو گروه کن به خرابات عشق
گه کلهت خواجگی گل دهد
گه کمرت بندگی دل دهد
کوش کزین خواجه غلامی رهی
یا چو نظامی ز نظامی رهی
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۴۲ - مقالت دوازدهم در وداع منزل خاک
خیز ووداعی بکن ایام را
از پس دامن فکن این دام را
مملکتی بهتر ازین ساز کن
خوشتر ازین حجره دری باز کن
چون دل و چشمت به ره آورد سر
ناله و اشکی به ره آورد بر
تا به یکی نم که برین گل زنی
لاف ولی نعمتی دل زنی
گر شتری رقص کن اندر رحیل
ورنه میفکن دبه در پای پیل
چونکه ترا محرم یک موی نیست
جز به عدم رای زدن روی نیست
طبع نوازان و ظریفان شدند
با که نشینی که حریفان شدند
گرچه بسی طبع لطیفی کند
با تن تنها که حریفی کند
به که بجوید دل پرهیزناک
روشنی آب درین تیره خاک
تا نرسد تفرقه راه پیش
تفرقه کن حاصل معلوم خویش
رخت رها کن که گران رو کسی
کز سبکی زود به منزل رسی
بر فلک آی ار طلب دل کنی
تا تو درین خاک چه حاصل کنی
چون شده‌ای بسته این دامگاه
رخنه کنش تا به در افتی به راه
کاین خط پیوسته بهم در چو میم
ره ندهد تا نکنندش دو نیم
زخمه گه چرخ منقط مباش
از خط این دایره در خط مباش
گر ز خط روز و شب افزون شوی
از خط این دایره بیرون شوی
تا نکنی جای قدم استوار
پای منه در طلب هیچکار
در همه کاری که گرائی نخست
رخنه بیرون شدنش کن درست
شرط بود دیده به ره داشتن
خویشتن از چاه نگهداشتن
رخنه کن این خانه سیلاب ریز
تا بودت فرصت راه گریز
روبه یک فن نفس سگ شنید
خانه دو سوراخ به واجب گزید
واگهیش نه که شود راه گیر
دوده این گنبد روباه گیر
این چه نشاطست کزو خوشدلی
غافلی از خود که ز خود غافلی
عهد چنان شد که درین تنگنای
تنگدل آیی و شوی باز جای
گر شکنی عهد الهی کنون
جان تو از عهده کی آید برون
راه چنان رو که ز جان دیده‌ای
بر دو جهان زن که جهان دیده‌ای
زیر مبین تا نشوی پایه ترس
پس منگر تا نشوی سایه ترس
توشه ز دین بر که عمارت کمست
آب ز چشم آر که ره بی نمست
هم به صدف ده گهر پاک را
با زره و با زرهان خاک را
دور فلک چون تو بسی یار کشت
دست قوی‌تر ز تو بسیار کشت
بوالعجبی ساز درین دشمنی
تاش زمانی به زمین افکنی
او که درین پایه هنر پیشه نیست
از سپر و تیغ وی اندیشه نیست
مار مخوان کاین رسن پیچ پیچ
با کشش عشق تو هیچست هیچ
در غم این شیشه چه باید نشست
کش بیکی باد توانی شکست
سیم کشان کاتش زر کشته‌اند
دشمن خود را به شکر کشته‌اند
تا بتوان از دل دانش فروز
دشمن خود را به گلی کش چو روز