عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۳ - در تاریخ ایالت یافتن خانی
دگر شان دولت بلندی گرفت
ز خانی که ایام جویای اوست
فلک احتشامی که انوار عدل
چو خورشید تابان ز سیمای اوست
فروزنده نجمی، ز برج کمال
که چشم خرد روشن از رای اوست
بود همتش کوهساری بلند
که سرچشمه جود در پای اوست
عرق ریزی ابرها در بهار
ز شرم کف سحر آسای اوست
در او نام حاتم نگنجد ز بس
جهان پر ز صیت کرمهای اوست
چنان وعده اش در وفا پرشتاب
که دیروز پس تر ز فردای اوست
گشاده جبین منیرش، گلی
ز گلزار خلق فرحزای اوست
نیارد قلم شد ز مسطر برون
چو مدحتگر طبع والای اوست
نیارد کشد تیغ خود بر کسی
که در سایه عدل وی جای اوست
بزرگی باو چون فروشد عدو؟
که فخر بزرگی ز بالای اوست!
خلاف سیه رو نگردد سفید
بملکی که فرماندهش رای اوست
برو باد یارب مبارک مدام
مقامی که خود زینت افزای اوست
خرد گفت از بهر تاریخ آن:
«ایالت قبایی ببالای اوست »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۰ - تاریخ ساختمان حمامی
از برکات عهد دولت شاه عادل
آنکه ز همت اوست، خانه شرع آباد
گشته ز آب تیغش، گلشن عدل خرم
رفته زباد گرزش، خرمن ظلم برباد
سبزه شود ز لطفش، تیشه بفرق خارا
آب شود ز بیمش، اره بپای شمشاد
بنده حضرت او، آنکه ز دولت او
ساخته همت او، خاطر عالمی شاد
قصر هنروری را، فطرت اوست شیرین
کوه سخنوری را، قدرت اوست فرهاد
علت شبهه ها را، دانش اوفلاطون
صورت معرفت را، خامه اوست بهزاد
لطف چو همتش عام، عقل چو دولتش رام
بخت «سعید» چون نام، فکر چو طبعش آزاد
همت عالیش را، یار چو گشت توفیق
کرد چنین بنائی بهر ثواب بنیاد
وه چه بنا؟! که هردم، جسم کثیف خلقی
همچو غذا فرو برد، همچو عرق برون داد
هرکه در آن درآمد، وقت برون شدن عقل
گفت ز بهر تاریخ:«صحت و عافیت باد»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۲ - تاریخ درگذشت ملابوذر فرزند مولانا خلیل الله قزوینی
«بوذر» آن نو گل بستان کمال
کرد از این عالم فانی چو سفر
نو گلی رفت که چون لاله گذاشت
داغها گلشن خود را بجگر
کرد از این اجر مصیبت فارغ
ذمه خویشتن از حق پدر
چید اگر دست اجل خوش ثمری
باش یارب تو نگهدار شجر
عقل تاریخ وفاتش پرسید
گفتمش:«حیف ز ملابوذر!»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۳ - در نوشدن گلدسته و گنبذ روضه یی
دارای جهان ناصر دین «شاه سلیمان »
آن رتبه ده تخت و، برازنده افسر
آن حامی اسلام، که پیوسته رخ دین
از پشتی او، آینه سانست منور
در کشتی، اگر یاد کند کس ز وقارش
کشتی نشود بارکش منت لنگر
تا بیند از آن صورت احوال جهان را
از رای منیر آینه دارد، چو سکندر
آن خسرو عادل، که برافروخت چراغش
از مشعله نسبت فرزندی حیدر
اخلاص شعاری، که بمعماری حکمش
آباد شد این کاخ فلک مرتبه دیگر
گردید دگر بار بلند این خور تابان
آفاق شد از پرتو آن باز منور
چون نامه خود در دو جهانست سیه رو
آن را که نباشد رخ اخلاص بر این در
گلدسته این قبه دگر گشت فلک سا
چون نخل دعائی که از این روضه کشد سر
این گنبذ پرنور چو نوشد، پی تاریخ
دل گفت که:«معمور شد این قبه انور»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۶ - تاریخ تعمیر گنبذی
از فضل خدا، خدیو ایران
شاهی که جهان ازوست معمور
بلقیس زمانه را «سلیمان »
باشند زهم، همیشه مسرور
بر خوان عطای او نوالش
در کاسه گرفت دست فغفور
رفتند ز بیمش اهل آزار
بر خویش فرو چو نیش زنبور
از یاری حق نمود تعمیر
این گنبذ را بسعی موفور
گنبذ نه، که عالم روان راست
هم چرخ و، هم آفتاب پرنور
از حرمت اوست زائران را
طاعت مقبول و، جرم مغفور
این شکل صنوبری، جهان را
در سینه بود دلی پر از نور
صاحب نظری که، دیده دل
افگند براین مقام پرنور
برداشت چو «دیده »، گفت تاریخ:
«کعبه گردیده بیت معمور»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۴ - تاریخ انجام بنای طاقی
توفیق حق چون شد قرین، با حکم شاهنشاه دین
زینت ده تاج و نگین، یعنی سلیمان زمان
آن خسرو گردون خیم، آن عادل نیکوشیم
آن قلزم جود و کرم، آن حصن دین را پاسبان
در دیده اهل نظر، بر چرخ نبود ماه و خور
گردیده ز آن والاگهر، روشن دو چشم آسمان
از سعی آن شخص هنر، یکرنگ شاه دادگر
«ریواس بیگ » نامور، سرحلقه آزادگان
آمد بانجام این چنین، عالی بنائی بس متین
محکم اساس و دلنشین، چون اعتقاد مؤمنان
هر خشت این عالی بنا، باشد بدرگاه خدا
پیوسته یکدست دعا، از بهر شاه کامران
فیضش چو دین افزون زحد، گفتا بتاریخش خرد:
«این طاق گل نبود،بود طاق دل روشندلان »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۷ - تاریخ تعمیر بنائی
«سلیمان » زمان، شاه سکندر عدل دارا دل
فروغ آفتاب رحمت حق، ظل سبحانی
شه باداد و دین، آن کو دو دست عدل و احسانش
بآب لطف شست از روی عالم، گرد ویرانی
وفور نعمتش، پر کرده ز آنسان چشم دلها را
که نتواند کسی دیدن دگر، روی پریشانی
بمعدن کرده کسب میمنت، از نسبت نامش
عبث در چشم خاتمها، ندارد جا سلیمانی
زجان، معمار حسن سعی آن دارای دین پرور
نمود این روضه را تعمیر، از توفیق ربانی
مبارک روضه یی پرنور، کز قدر و شرف آنجا
بود از درگهش دائم، ملک را چشم دربانی
براین درگاه، از اخلاص هرکس جبهه سا گردد
عجب دارم ز غم در حشرش افتد چین به پیشانی
مشو شاد از شکست این بنا، ای خارجی دیگر
که تجدید لباسی نیست نقض کعبه، گر دانی
اگر کاهید، چندی همچو ماه این قبه زرین
شد از خورشید رحمت زود دیگر بدر نورانی
دگر گلدسته از یکدگر پاشیده اش، از نو
بحمدالله، بلندی یافت چون بانگ مسلمانی
چو شد دیگر بلند این قبه، تاریخش خرد گفتا:
که:«باز این بارگه برپا شد از حکم سلیمانی »
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۵
روشن نشود چون شرر از سنگ چراغت
تا دست بدامن نزنی سوخته یی را!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۶
تندی، حریف خوی ملایم نمی شود
در جنگ آب و آتش بنگر ظفر کراست؟!
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل سیزدهم
نمودگاری از شرف گوهر آدمی که آن را دل گویند، در راه معرفت بشناختی اکنون بدان که از روی قدرت وی را نیز شرفی است که آن هم از خاصیت ملایکه است و حیوانات دیگر را آن نباشد و آن آن است که همچنان که عالم اجسام مسخر است ملایکه را تا به دستوری ایزد تعالی، چون صواب بینند، و خلق را بدان محتاج بینند، باران آورند و به وقت بهار و باد انگیزند و حیوانات را در رحم و نبات را در زمین صورت کنند و بیارایند و به هر جنسی از این کارها، گروهی از ملایکه موکل اند دل آدمی نیز که از جنس گوهر ملایکه است، وی را نیز قدرتی داده اند تا بعضی از اجسام عالم مسخر وی اند.
و عالم خاص هر کسی تن وی است و تن مسخر دل است که معلوم است که دل در انگشت نیست و علم ارادت نیست و چون دل بفرماید انگشت بجنبد و چون در دل صورت خشم پدید آید، عرق از هفت اندام گشاده شود و این چون باران است و چون صورت شهوت در دل پدید آید، بادی پدید آید و به جانب آلت شهوت شود و چون اندیشه طعام خوردن کند، آن قوتی که در زیر زبان است به خدمت برخیزد و آب ریختن گیرد تا طعام را تر کند، چنان که بتوان خورد.
و این پوشیده نیست که تصرف دل در تن روان است و تن مسخر دل است، و لکن بباید دانست که روا بود که بعضی از دلها شریفتر و قویتر بود و به جواهر ملایکه ماننده تر بود که اجسام دیگر، بیرون تن وی مطیع وی گردند تا هیبت وی مثلا بر شیری افتد، شیر مطیع و زبون گردد و همت در بیماری بندد بهتر شود و هم بر تن درستی افکند بیمار شود، و اندیشه در کسی افکند تا به نزدیک وی آید، حرکتی در باطن آن کس پدیدار آید و همت در آن بندد که باران آید، بیاید این همه ممکن است به برهان عقلی و معلوم است به تجربت و آن که او را چشم زدگی گویند و سحر گویند، هم از این باب است، و از جمله تاثیر نفس آدمی است در اجسام دیگر تا نفسی که حسود خبیث باشد مثلا ستوری نیکو ببیند، به چشم حسد در آن ستور نگرد و هلاک وی توهم کند، آن ستور در وقت هلاک شود، چنان که در خبر است: «العین تدخل الرجل القبر و الجمل القدر».
پس این نیز از عجایب قدرت دل است و این چنین خاصیت چون کسی را پدید آید، اگر داعی خلق باشد معجزه گویند و اگر داعی نباشد کرامات گویند اگر در کار خیر باشد، آن کس را نبی گویند یا ولی و اگر در کار شر باشد آن کس را ساحر گویند و سحر و کرامات و معجزات از خواص قدرت دل آدمی است، اگر چه میان ایشان فرقهای بسیار است، که این کتاب بیان آن احتمال نکند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۸ - فصل (تفاوت لذت دیدار با لذت معرفت)
همانا که گویی که اگر لذت دیدار از جنس لذت معرفت است این پس لذتی نیست و این از آن گویی که از لذات معرفت خود خبر نداری، لکن باشد که سخنی چند به هم بازنهاده باشی و یاد گرفته باشی از کتابی یا از کسی بیاموخته و آن را معرفت نام کرده، به هیچ حال از آن لذت نیابی. و بدان که کسی ترینه را لوزینه نام کند، وی از آن لذت لوزینه نیابد. اما آن که حقیقت معرفت بچشد در آن چندان لذت یابد که اگر در این جهان بهشت به عوض وی را دهند معرفت دوست تر دارد، چنان که عاقل لذت سلطنت از لذت فرج و شکم دوست تر دارد.
اما اگر چه لذت معرفت عظیم است، ولکن با لذت دیدار آخرت هیچ نزدیکی ندارد. و این خود به مثالی فهم توان کرد. عاشقی تقدیر کن که در معشوق می نگرد به وقت صبح که هنوز روشن نشده است، به وقتی که عشق بر وی ضعیف بود و شهوت ناقص و در جامه وی کژدم و زنبور بود، وی را می گزد و باز آن نیز به کارهای دیگر مشغول بود و از هرچیزی می هراسد. شک نیست که لذت وی ضعیف بود. پس اگر ناگاه آفتاب برآید و بغایت روشن شود و شهوت و عشق وی بغایت قوی شود و مشغله و هراس از دل وی بشود و از درد زنبور خلاص یابد. لذتی عظیم یابد که باز آن که از پیش بود هیچ نزدیکی ندارد.
حال عارف در دنیا چنین است و تاریکی مثال ضعف معرفت است در این جهان که گویی که از پس پرده بیرون می نگرد. و ضعیفی عشق سبب نقصان آدمی است که تا در این جهان بود ناقص بود و آن عشق به کمال نرسد و کژدم و زنبور مثل شهوات دنیاست. و غم و اندوه و رنج که می باشد این همه مشوش لذت معرفت است و مشغله و هراس مثل اندیشه زندگانی و معیشت و به دست آوردن قوت و امثال این است. و به مرگ این همه خیزد و شهوت دیدار تمام شود و پوشیدگی به کشف بدل شود و غم و اندوه و مشغله دنیا منقطع شود و بدین سبب آن لذت بغایت کمال رسد اگرچه بر قدر معرفت بیش نبود. و چنان که لذتی که گرسنه یابد از بوی طعام با لذت خوردن مناسبت ندارد، لذت معرفت با دیدار هم چنین بود.
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۱
این مثنوی به بحر هزج مسدس مقصور سروده شده و واقعه آن در کاشان اتفاق افتاده است و بطور خلاصه چنین است که چند نفر شبی در کاشان به شاهد بازی ومیخوارگی مشغول شدند، در این میان زنی مکاره بر این راز آگاه شد و با چند نفر که خود را به «نیم سوز» مسلح کرده بودند بر آنها تاخت و مجبور به فرارشان کرد اما سر دسته شاهد بازان و میخواران به دست «نیم سوز بدستان» افتاد و کتک مفصلی خورد، بقیه این حکایت شیرین را باید در کتاب خواند.
منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)
شبی غیرت ده روز بهاران
نشاط افزای صبح با ده خواران
من و فرخ حریفی چند دمساز
همه همدست و هم پیمانه هم راز
ز دریای لطافت گوهری را
ز برج ماه روئی اختری را
ز بس شیرینی او را مهربان مام
ستوده نام شیرینش در ایام
شکر در تنگ از شیرین دهانش
خجل طوطی ز شکرخا زبانش
لبش در بذله شیرین شکر جوش
دهانش گاه گفتن چشمه نوش
بقا در چشمه نوشش ممثل
به شیرین مشربی شیرین اول
اگر فرهادش اندر خواب دیدی
قلم بر دفتر شیرین کشیدی
تبسم لب دهان گفتار شیرین
بدن اندام قد رفتار شیرین
زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
روان پس شیشه ای چند از می ناب
که بردی عکس از آن مهر جهان تاب
بدست آمد ز جهد پیشکاران
که بی می نیست خوش عهد بهاران
دگر کاشانه ای ز اغیار خالی
وسط احوال نی پست و نه عالی
گل و ریحان و نقل و هر چه باید
که مستان را گریز از آن نشاید
دف و مزمار و چنگ و بربط و عود
به سعی پیشکاران گشت موجود
در عشرت گشاده باب بستیم
روان در حلقه ساغر نشستیم
شب و روزی دو با هم کام را ندیم
مقرر پای کوبان جام را ندیم
نگویم دور زد پیمانه ای چند
شد از صهبا تهی میخانه ای چند
ز ملزومات کام و عشرت و نوش
نشد الحق سر موئی فراموش
سیم شب کاین سپهر آئینه فام
به مغرب باز برد این بسدین جام
دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم
زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم
زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش
من و یاری به دستور شب پیش
به ایمای خرد زان عیش خانه
که ایمن باد ز آسیب زمانه
پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل
سوی آرامگه کردیم تحویل
مقرر شد بر آن پیمان و میثاق
که هنگامی که این هندوی زراق
نهد بر طاق خاور جام خورشید
جهان فرخ شود چون کاخ جمشید
فرو شوئیم چشم از سرمه خواب
زنیم از چشمه هش بر جبین آب
خزان زی محفل معهود گردیم
حریف چنگ و جام و عود گردیم
به روی شاهد شیرین شمایل
فرو شوئیم زنگ انده از دل
به دوران شراب ارغوانی
ز سر گیریم دور زندگانی
از این غافل که اختر در کمین است
زمانه خصم و مهر و مه به کین است
فلک در فکر کار انتقام است
به جای باده خون دل به جام است
جهان چون غمزه ساقی است خونریز
زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز
بنابر پاس پیمان شب دوش
طلوع صبح گاهان مست و مدهوش
دل از انده تهی لب پر ترانه
نهادم پا به راه از سطح خانه
حریف مهربان بوالقاسم راد
که کس چون او ندارد مهربان یاد
به بزم اندر حریف جام و باده
نمرده هر که را او جام داده
کسی کز دست او کرده قدح نوش
رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش
در آن محفل که او را می به جام است
نگوید هر که عاقل می حرام است
چو یازد دست سوی آب گلگون
کند زاهد به جامی خرقه مرهون
کند گر در حرم از دیر تحویل
حرم میخانه گردد جام قندیل
روان در عرض راه آمد مرا پیش
دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش
ذلیل و خسته و منکوب و مخذول
شکسته دل تر از حکام معزول
بدو گفتم که ای مقصود یاران
به رویت شاد جان دل فگاران
چنین روزی که اختر کار ساز است
به روی ما در اقبال باز است
می اندر جام و شاهد در کنار است
طرب همدست و عشرت پیشکار است
سرود چنگ و نای و بربط و عود
جهان را داده یاد از عهد داود
نوای مطربان ساری آواز
دل آویز و روان بخش و طرب ساز
چه جای انده و وقت ملال است
به حال عیش باز آی این چه حال است
چو در گوش آمد از من این سرودش
سیه شد چهره گردون ز دودش
که ای یغما خموش این داستان چیست
سیه اختر از ما در جهان کیست
دگرگون کرد رفتاری زمانه
پریشان گشت آن عیش شبانه
عدوئی را بدان خلوت پی افتاد
تو خود گفتی که آتش در نی افتاد
کنیزان سیه چون کینه توزی
به کف هر یک گرفته نیم سوزی
دمی زان پیش کز میدان خاور
کشد آن ترک عالم گیر خنجر
ز ره موزنگیان آهنین چنگ
به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ
ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی
غلو کردند بر بام و در و کوی
چه گویم آه بیلک بر شکستند
به ضرب سنگ اول در شکستند
به دالان پای رسوائی نهادند
به یاران باب فضاحی گشادند
حریفان از خمار باده دوش
همه چون چشم ساقی مست و مدهوش
یکی از پا شده بر سر فتاده
یکی چون چنگ سر در بر فتاده
صبوحی را یکی پیمانه بر کف
به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف
«رجب» آن ناتوان شیرخواره
که بودش زان میان از ما کناره
چو در گوش آمدش بانگ شبیخون
نهاد از محفل ما پای بیرون
که بیند آن هیاهوی و فغان چیست
بساط آرای این شور و فغان کیست
دو اسبه گام زن شد سوی دالان
فغان برداشت کی برگشته حالان
خمش باشید کز تاب می ناب
غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب
همانگر شود آن مست هشیار
شود بس فتنه خوابیده بیدار
«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو
که زیتون باز نشناسد ز مازو
چنان بر فرق او زد نیم سوزی
که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی
کنیزان دگر از پی قوی کوب
به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب
بر او از چار جانب راه بستند
سرا پا عضو عضو او شکستند
سرش صد جا ز زخم سنگ خسته
تنش چون کهنه تابوتی شکسته
ندانم نیم جانی برده باشد
و یا در زیر پاها مرده باشد
اگر زنده است گو فالش نکو باد
و گر مرده«لمر قدتیزه» باد
دو ساعت گوش دادم در پس پی
نمی آمد صدای فس فس وی
چو از پیکار او آسوده گشتند
چو برق لامع از دالان گذشتند
کنار زیره عبدالباقی گوز
به بخت فرخ و اقبال فیروز
به ساغر باده گلرنگ می ریخت
اساس رقص و سازدنگ می ریخت
سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد
سوی آن مست مسکینش ره افتاد
چنانش نیم سوزی آتش اندود
به سرزد کش بر آمد بر فلک دود
به کام وی به جای آب گلگون
دوید از کاسه سر در قدح خون
از آن می کز نوش در ساغر افتاد
بشد کز پای خیزد بر سر افتاد
ز ضرب نیم سوز آن کنیزان
به فرقش برق آتش گشت ریزان
وزآن آتش چنان شد تیره روزش
که نشناسند باز از نیم سوزش
زدندش آنقدر تیپا و سیلی
که چون زنگی سرا پا گشت نیلی
بر او شد بزم ماتم محفل سور
به ناکامی فزرتش گشت قمصور
نکشتش لیک خواهد داد جان را
خدا رحمت کند آن نوجوان را
چو اختر بسپرد دور سعادت
شود مینای می جام شهادت
ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی
مبادت غم از آن غمگین چه پرسی
چو شد از گردش دوران به باقی
قدح آب شهادت مرگ ساقی
هیاهای سیاهان بیشتر شد
ز سر ماجرا قاسم خبر شد
ز بیم نیم سوز آن کنیزان
به توی زیره ای درشد گریزان
میان زیره سنگی پیش ره بود
به پایش خورد چون بختش سیه بود
ز بالا سرنگون افتاد در زیر
قضا گفتش که خیلی کرد توفیر
بر آن مفلوک مسکین درگه سیر
فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر
نخست از فحش قدری پف و پف کرد
زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد
چو مصر و عان روان شد سوی زیره
عدو غالب حریف و بخت تیره
دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم
یکی هفتاد شد تشویش قاسم
به ضرب ناخن و دندان و نشگون
کشیدش تن بسان لاله در خون
به کار کشتی او را بر زمین زد
به قصد کشتن او را بر جبین زد
بنای کوب بر مشت و لگد شد
به قاسم زیره سرداب لحد شد
چو کردش چون گل فخارگان خوب
غبار تن به پای کین لگدکوب
به بالا زد روانی آستین را
کشید آن نیم سوز آتشین را
چه گویم با تو من زان سخت کینی
الهی روز بد هرگز نبینی
برون آورد مسکین تن زدلقش
نهاد از کاردانی پا به حلقش
پس آنگه نیم سوز عافیت سوز
ببالا برد نامرد ستم توز
چنان کوبید بر فرق سر او
که گفت از کوی ضیغن مادر او
عروسیت عزا گردید قاسم
رخت چون کهربا گردید قاسم
به زیره روزت ای مادر سیه شد
به قول بچه ها گوزت گره شد
به زیره کشت گردون بی گناهت
شده سکوی زیره حجله گاهت
تو مادر از کجا و جنده بازی
نباشد جنده بازی بچه بازی
حریف سفله میخواری نداند
کجا بوزینه نجاری تواند
ترا شغل نیاکان شعر بافی است
چه کارت با سرود و جام صافی است
بیا بیرون ببین آقای خود را
حریف کاردان مولای خود را
که تا گردنده مینای سپهر است
به چرخ افتاده جام ماه ومهر است
بهر عهدی نه اکنون چشم سیار
ندیده همچو او رند قدح خوار
چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه
چو دزدان می گریزد پا برهنه
به جائی کو چنین دارد تحاشی
تو گوز دسته نقاشی که باشی
بگو مادر که عبدالباقیم کو
خمار غم قوی شد ساقیم کو
نبستم حجله دامادی وی
نرقصیدم به بزم شادی وی
کجا در خرمن وی گاو بستند
کجا یارب سر او را شکستند
کدامین خصم دارد قصد خونش
که تیپا می زند بر توی کونش
شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست
ندانم قصه آن لاتجم چیست
شنیدم باقی آن سرخیل مستان
حریف حجره خدمتکار بستان
هنوزش نیم جانی در بدن بود
شعورش بود و یارای سخن بود
گهی آهسته و گاهی به فریاد
جواب مام مذبوحانه می داد
که ای مادر مپرس احوال باقی
نصیب سگ نگردد حال باقی
کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف
کشیده گرد من از چارسو صف
یکی مالد لگد بر پوزه من
یکی آجر زند بر غوزه من
طنابم این یکی بندد به بازو
گذارد آن یکم آجر به زانو
سمنبر دسته سرکو گرفته
سمن سیما در پستو گرفته
زند این دسته گاه از پس گه از پیش
کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش
به من دیگر پس و پیشی نمانده
به باقی کاکل و ریشی نمانده
نخوردم جز دو ته پیمانه درد
ندانم تا بکی خون بایدم خورد
دو هفته بیش بر درها دویدم
به بزم اندر شبی جامی کشیدم
کنون از صدمه جانم بر سر آمد
گه ناپخته از حلقم بر آمد
به زیر سنگ و خشت و چوب مردم
خداوندا چه گه بود این که خوردم
زکف مغزی که خود هرگز نبینی
فرو ریزد مخم از راه بینی
برو مادر که روز من چو شام است
برو مادر که کار من تمام است
برو ای مادر فرخنده روزم
نبینی تا به زیر نیم سوزم
مرا دولاب پستو کاخ سور است
سرود حجله گاهم عر و عور است
وصیت می کنم ای مهربان مام
زصهبای شهادت چون کشم جام
نخستم در خم صهبا فرو کن
به آب باده پاکم شست و شو کن
بیار از خاک دیرم سدر و کافور
حنوطم ساز ده از ساس انگور
رسید اینجا چو گفت و گوی باقی
سمنبر شاه ملک قولچماقی
چنان بنواخت بر سر نیم سوزش
که بگذشت از ثریا بانگ گوزش
حکایت در دهانش خرد بشکست
از آن ره روح پاک او برون جست
نگوئی کز چه باقی را به یک گوز
سیه شد ز آسمان نیلگون روز
یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی
بخور تو گر نریدی اهل دردی
به مردی جد رستم بود باقی
که خود جان داد از گوز چماقی
تو گر ضرب سمنبر دیده بودی
چه جای گوز، بر خود ریده بودی
حریف جام باده آقا بابا
حریفان را همه بابا و ماما
زغفلت خورده می در چار محفل
خود از بدمستی ایام غافل
به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب
گهی مانند بخت خویش درخواب
چنان بالا کشیده خرخر وی
که نشنیدی چمانی شرشر وی
به زانو کله می خورده او
بهم بر چشم صاحب مرده او
ز بانگ شیون باقی نالان
به خود باز آمد آن کج گشته پالان
گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است
زمان رامش و گاه سرود است
روان آسیمه سر برخاست از جای
بلی مستان ندانندی سر از پای
چه داند بانگ نی یا صوت گوز است
چراغ این یا شعاع نیم سوز است
به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب
همی لرزاند خود را هم چو سیماب
گهی خواند و گهی بشکست تنگل
خراس آساگهش در چرخ قنبل
که از در«گل بدن» چون سرزده مار
چماقی چون دم عقرب گره دار
به کف داخل شد و بر شمع پف کرد
روان بر گاو سر خصمانه تف کرد
شرقی زد بر وی غوزک وی
یکی دیگر یکی دیگر پیاپی
روان بزغاله قندی وش به دیوار
فرو می جست و بر می جست ناچار
چنین جاها نپاید هر که مرداست
کجا بزم طرب جای نبرد است
عدو چست و قدم سست و خرد دنگ
بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ
ز روی مصلحت رای دگر زد
برهنه پا هزیمت را به در زد
نخستین پی بهم پیچید لنگش
به سر غلطید و بیرون شد تلنگش
تلنگی آن چنان گوئی که توب است
نرید از ضرب صدمه باز خوب است
سیاهان دور او چنبر کشیدند
به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
چنان می کوفتندی بر به فرقش
که می شد بر ثریا شرق شرقش
ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد
ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد
در آن ساعت که کوبش مغز می سفت
به خود در زیر لب بامویه می گفت:
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۶ - حکایت
ستوری را شنیدم ناگهانی
قضا لق کرد نعل زندگانی
دو اسبه بر زمین می سود گرده
به جان کندن ستور گرگ خورده
از آن سو نیز گرگی یوز تمثال
بر او سوهان زده ساطور چنگال
که چون در قالب او بفسرد خون
ز خون او کند سرپنجه گلگون
فرس گفت ای اسد مقهور چنگت
شتاب دل چه باشد زین درنگت
نبینم چون دگر روزان شتابت
بگو با کیست جان من حسابت
چو شیر گرسنه از خشم خندان
به پاسخ گفت گرگ تیز دندان
درنگم زان بود ای نیم زنده
که چون میخ حیاتت گشت کنده
به خونت پنجه سازم ارغوانی
ز سر گیرم به مرگت زندگانی
فرس گفتش رسد صدره به خواری
مرا هم جان به لب زین جان سپاری
اگر خواهی همی کام من و خویش
به پای مرحمت گامی بنه پیش
به ناب آهنین برکن نعالم
تو خرم زی و برهان از ملالم
لجام عمرم ار خواهی گسسته
دوال آن به میخ نعل بسته
چو محکم کوفت میخ رای خود را
فراهم چید دست و پای خود را
روان شد گرگ گرم گرگ تازی
ولی غافل از آن روباه بازی
چو او را چارمیخه آهنین چنگ
فرو شد میخ سان در نعل شبرنگ
ستورک با وجود نیم جانی
به نیروئی که خود ناگفته دانی
چنان زد بر دهانش آهنین سم
که صدگز آن طرف غلطید بردم
نهاد از کله باد سر بزرگی
به چرخ افتاد همچون کله گرگی
چو لختی هم به خون گردید و هم خاک
به خود گفت ای ز آئین خرد پاک
تو سلاخی و کارت کندن پوست
به حکم فطرت اینت شیمه و خوست
چه کارت با اساس ریشخندی
کجا قصاب داند نعلبندی
کسی کو بگذرد از شیوه خویش
خطرهائی چنین می آیدش پیش
به عینه قصه من نقل گرگ است
ولی آن بود کوچک این بزرگ است
اگر نگذشتمی از هوشیاری
نمی خوردم اگر آن زهرماری
نمی افتادمی آخر بدین روز
فغان از دست این نفس گلنگوز
غرض چون بود سد سوراخ چاره
بدان سوراخ رو کردم دوباره
به لب ز احوال خود لاحول گویان
ولی لابد شدم از هول پویان
دو پی نارفته می کردم اعادت
دمی صد بار می گفتم شهادت
گهم قرباغه می سائید بر پای
گهم پی غفلتا می رفت از جای
گهی دولا و گاهی می شدم شق
گهی از هول می خوردم معلق
گهی می دیم اشکال خطرناک
که می گشتی زهیبت زهره ام چاک
دمر کردی گهم سنگینی دلق
چنان کم رفتی آب خره در حلق
گهی خوردی سرم بر سقف کوره
گهی پایم فرو رفتی به شوره
برآوردم پس از صد نامرادی
سر از حوض مصلای عمادی
سبک کردم از آن سنگین روی تک
برون جستم از آن تاریک سیبک
زدم بر دو چو ابر نوبهاران
چکان آب از سرم چون ژاله باران
زخنده کرد غش هر کس که دیدم
چه خفت ها که از مردم کشیدم
به سرعت کوچه کوچه کوی بر کوی
دویدم تا میان قوم قوقوی
چو دیدند این چنینم اهل خانه
بر آوردند سر از هر کرانه
به گردم جمع گردیدند حیران
تو گوئی ذوالجناح آمد ز میدان
یکی برخواریم می زد دم سرد
یکی بر ابتذالم خنده می کرد
ولی چون من شدم فارغ ز تشویش
مظنه چارساعت رفتم از خویش
از آن اغما چو هوشی تازه کردم
خدا را شکر بی اندازه کردم
در اول استوار از پشت بستم
به پستو رفته در کنجی نشستم
نفس را چاق کردم از دویدن
دلم گردید فارغ از طپیدن
عوض کردم سرا پا جامه تر
بپوشیدم سرا پا رخت دیگر
تقاضای طرب زد از دلم جوش
تکلف های رنجم شد فراموش
بیاد آمد مرا عیش شبانه
کشید از سینه ام آتش زبانه
به گردون گرم رو کردم فغان را
کشیدم تا به چه اشک روان را
خیال میزبان را نقش بستم
به او در حلقه صحبت نشستم
که ای در گوشه غم زار و خسته
غبار حسرتت بر رخ نشسته
نمی دانم گرسنه یا که سیری
به دولت رستگاری یا اسیری
مکان و منزلت در خانه کیست
می و صل تو در پیمانه کیست
خوشی یا همچو ما تلخ است کامت
چو ما خون یا بود صهبا به جامت
جدا از لعل آن شیرین شمایل
کشی یاقوت می یا پاره دل
دریغا اختر ناساز برگشت
درآمد دولت اما باز برگشت
خوشا آن نای و نوش عیش دوشین
خوشا آن بزم خوش صهبای نوشین
خوشا شیرین و بزم آرائی وی
خوشا شیرین و می پیمائی وی
خوشا آن دم که چشم نیم مستش
چو دادی جام مردافکن به دستش
ز ایوان سیم رخشنده ناهید
روان بر کف گرفتی جام خورشید
شدی سرتاز زی محفل گرایان
به درگه بر ستادی چون گدایان
چو شیرین جام بردی بر لب خویش
گرفتی زهره جام خویشتن پیش
مگر بعد از گمارش قطره ای می
چکد از جام او در ساغر وی
گرش یک قطره در ساغر چکیدی
سرود عیش بر گردون کشیدی
و زان ته جرعه گر کردی پیاله
تهی چون چنگ بسرودی به ناله
که ای در یوزه گیرت صد چو ناهید
گلو خشک زلالت جام خورشید
نه آخر ما هم از می خوارگانیم
چه شد کامروز از بیچارگانیم
از آن ساغر به ما هم نیم خوردی
به صافی گر نمی ارزیم دردی
چو می بردی برون ز اندازه لابه
روانش اشک خونین چون قرابه
یکی از پیشکاران طربناک
از آن ته جرعه کافشانند بر خاک
گل آلوده به ساغر کردی او را
لب از جام طرب تر کردی او را
گداوش دست بر سر شکرگویان
شدی سوی وثاق خویش پویان
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۴
زنی پارسا پیشه در مرز کاش
به پرهیز آوازه در پرده فاش
شبی دیده بر بست و خوابش ربود
یکی زن به خواب اندرش رخ نمود
بر آورد کیر خری ز آستین
که ای از هوس رسته راستین
تو دانی که این گنج آراسته
که گیتی از او کام دل خواسته
زن و مرد مردانه خرد و درشت
بر او دشمنانند از پیش و پشت
به زوروزر وزاری و هر چه هست
نه آسان که دشوار آید به دست
شکاری فزون از کمند من است
نگین سلیمان و اهریمن است
نه آسوده از دشمنم نی زدوست
که چشم جهانی به دنبال اوست
مرا تاب و توش نگهداشت نیست
اگر شام باشد همی چاشت نیست
تو نیکو نشستی و پاکیزه رو
به پاکی و پرهیزگاری گرو
چو پرهیزگار آن بدید این شنفت
چو باغ گل اندر بهاران شکفت
در او نیک و بد آشکار و نهان
زبر زیرش دریا شد و ناودان
به نرمی سندان دراز و درشت
که از گندگی در نگنجد به مشت
شره دیده آشنایی بدوخت
هوس خرمن پارسایی بسوخت
ستان اندر افتاد و پس داد پیش
روان در سپردش به زهدان خویش
پریشان پشیمان خداوند تیر
در او دوخت بینندگان خیر خیر
که این پیشه کیش نگهداشت نیست
سپارنده را آنچه پنداشت نیست
برآن شد که از دل بر آرد خروش
سپو زنده گفتش چه نالی خموش
یکی را که چشم جهان در پی است
جز این گونه پاس آتش اندر پی است
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۲
زین مصیبت نه همین از خاکیان ماتم بپاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
چهار ارکان شش جهت با نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نعره جن و ملک در ماتم فخر امم
از قدم تا دم شام عدم
از ثری هم تا ثریا از ثریا تا ثری است
کی رواست سرنگون گردی فلک
متصل در گردن خرم عروسان بی نفور
با سرور دست ارباب فجور
دست و زور بازوی شیر خدا از هم جداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
قامت طوبی خرام اکبر آن زیب ارم
گشته خم چون کمان از بار غم
ناوک بیداد بر حلقوم اصغر گشته راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم چو گل بر قامت قاسم قبا شد پیرهن
هم به تن خلعت عیشش کفن
غنچه آسا بر تن عباس پیراهن قباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم حسین شاه حجازی مانده در بحر عراق
از نفاق در کمال احتراق
هم مخالف را نوای شادی از هر گونه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از خزان گلستان وارث باغ فدک
نه فدک پر شد از بانگ ملک
قامت گردون کج و درزیر بار غم دو تاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
دشمن دین متکی برمتکای زرنگار
با وقار شاه گردون افتخار
بستر از خون بالش از گل خفته در خاک از چه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
سرور کفار در تحت لوای صبح و شام
شادکام با هزاران احترام
سرور دین را به زیر سایه شمشیرجاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
مرگدائی چند را در سایه دیهیم و زر
جلوه گر آری ای بیدادگر
خسروان را تن برهنه سر به نوک نیزه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در محافل ناحفاظان در پس زرین حجاب
بی نقاب دختران بو تراب
سربرهنه با تن عریان سوار ناقه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خارزار کفر خرم هم چو خرم گلستان
صد فغان از تقاضای زمان
گلشن اسلام از باد مخالف بی صفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
شام غم بر شامیان شوم رو صبح طرب
روز و شب زین تظلم در عجب
صبح عیش آل احمد تیره چون شام عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کوفه از خون شهیدان شهربندان سرور
ازغرور دست ارباب فجور
کربلا بر بی کسان کربلا کرب و بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
جغد هر ویرانه دارد گلشن شادی وطن
نغمه زن هم چو مرغان چمن
بلبلان باغ دین را جای در ویرانه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در کسوف از خون خنجر همچو مه در مشرقین
بر سنین از جفای مارقین
کوس کیوان حشمتی کو تاج دار هل اتی است
کی رواست سرنگون گردی فلک
خانه اهل جفا رشک نگارستان چین
چین به چین مو پریشان بر جبین
در بدر آل پیغمبر چون اسیران خطاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پس روا مجنون صبح ار خون فشاند چون شفق
جامه شق بر فراز نه طبق
لیلی لیل ار ببارد اشک چون انجم رواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۶
شکوه از چرخ ستمگر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
گله از گردش اختر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
غم عباس بلاکش چکشم گر نکشم
چکشم گر نکشم
ناله بر حسرت اکبر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
شیرمردان ولایت همه چو آهو بچگان
چنگ فرسود سگان
گله ز اهمال غضنفر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
رنج ناکامی قاسم چه برم گر نبرم
چه برم گر نبرم
یاد محرومی اصغر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
موج خون بر طرف افکند چو ناچیز صدف
در دریای نجف
دیدگان لجه گوهر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
آه بر خواری خواهر چه کشم گر نکشم
چه کشم گر نکشم
گریه در سوک برادر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
آنچه بر آل علی کینه و عدوان وعناد
رفت ز اولاد زیاد
داوری پیش پیمبر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
سنگ از این غایله بر دل چه زنم گر نزنم
چه زنم گر نزنم
خاک از این واقعه بر سر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
تن شاهی که فراز فلکش پای گهست
خفته بر خاک رهست
خاک با چرخ برابر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
سر به زنجیر اسیری چه دهم گر ندهم
چه دهم گر ندهم
گردن آماده چنبر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
کودکان بسته زنجیر و زنان خسته بند
دختران در به کمند
التجا جانب مادر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
دل به بیداد اعادی چه نهم گر ننهم
چه نهم گر ننهم
صبر برغارت لشکر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
هر قدم زخمه دیگر چه خورم گر نخورم
چه خورم گر نخورم
هر نفس ناله دیگر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
میل در دیده از این غم چه کشم گر نکشم
چه کشم گر نکشم
نیل از این عارضه در بر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
والی هیچ بها را که در این خیل رهی است
سر صاحب کلهی است
خاکپای تواش افسر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۳
می رسد خشک لب از شط فرات اکبر من
نوجوان اکبر من
سیلانی بکن ای چشمه چشم تر من
نوجوان اکبر من
کسوت عمر تو تا این خم فیروزه نمون
لعلی آورد به خون
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من
نوجوان اکبر من
تا ابد داغ تو ای زاده آزاده نهاد
نتوان برد زیاد
از ازل کاش نمی زاد مرا مادر من
نوجوان اکبر من
تا ز شست ستم خصم خدنگ افکن تو
شد مشبک تن تو
بیخت پرویزن غم خاک عزا بر سر من
نوجوان اکبر من
کرد تا لطمه باد اجل ای نخل جوان
باغ عمر تو خزان
ریخت از شاخ طراوات همه برگ و برمن
نوجوان اکبر من
دولت سوگ توام ای شه اقلیم بها
خسروی کرد عطا
سینه طبل است و علم آه و الم لشکر من
نوجوان اکبر من
چرخ کز داغ غمت سوخت بر آتش چوخسم
تا به دامانت رسم
کاش بر باد دهد توده خاکستر من
نوجوان اکبر من
تا تهی جام باقیات ز مدار مه و مهر
دور مینای سپهر
ساخت لبریز ز خوناب جگر ساغر من
نوجوان اکبر من
تا مه روی تو ای بدر عرب شمس عراق
خورد آسیب محاق
تیره شد روز پدر گشت سیه اختر من
نوجوان اکبر من
بر به شاخ ارم ای باز همایون فر و فال
تا گشودی پر و بال
ریخت در دام حوادث همه بال و پر من
نوجوان اکبر من
گر بر این باطله یغما کرم شبه رسول
نکشد خط قبول
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من
نوجوان اکبر من
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۳
تا زچمن خانه زین بر زمین
نخل برازنده اکبر فتاد
جلوه گری رفت ز بالای سرو
رعشه بر اندام صنوبر فتاد
شبه رسول امین
شست به خون تا جبین
از دم ششمیر کین
خفت به روی زمین
گرد برآمد ز مزار حبیب
رفت برون پای ظفر از رکیب
چهره ناهید به خون شد خضیب
روشنی از دیده اختر فتاد
عرش برین شد نگون
گشت افق غرق خون
ماند ز ره چرخ دون
گشت زمین بی سکون
قائمه عرش معلا شکست
شیشه نه منظر مینا شکست
ماهچه رایت بیضا شکست
از سر مهر فلک افسر فتاد
ریخت زتاثیر غم
نظم کواکب زهم
چهره مه شد دژم
صبح فرو برد دم
گشت چو آن کاکل مشکین رسن
از نم خون نافه مشک ختن
باز شد از طره سنبل شکن
رایحه از طبله عنبر فتاد
زد به فضای چمن
چتر عزا نسترن
خفت به خونین کفن
غنچه نازک بدن
سد شد از این واقعه بر ممکنات
عرصه امکان و طریق جهات
بازی شطرنج فلک گشت مات
مهره خورشید به ششدر فتاد
شام ز غم مو برید
صبح گریبان درید
گشت به عالم پدید
فتنه یوم الوعید
ناله یغما شد اگر پرده در
ناید از این پرده عجب در نظر
کز حرکات فلک پرده در
پرده ز اوضاع جهان برفتاد
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۹
افق از عکس شفق باز به خون شسته جبین
شیعیان ماتم کیست
کرده چون ماتمیان جامه سیه چرخ برین
شیعیان ماتم کیست
چرخ گردیده مقید به سکون خاک مثال
ز انتقالات ملال
وز قلق در حرکت آمده چون چرخ زمین
شیعیان ماتم کیست
ناخن فتنه گشاده است چو ایام نشور
رشته عقد شهور
پنجه حادثه بگسسته ز هم نظم سنین
شیعیان ماتم کیست
می برد بازوی اندوه به شمشیر ظلام
طره هندوی شام
می درد دست عزا جامه صبح دویمین
شیعیان ماتم کیست
گشته خاکستری این اطلس سبز بته دار
ریخت از بسکه غبار
بر سر از توده خاکستر غم روح امین
شیعیان ماتم کیست
نعره از پرده دل می گذراند زافلاک
مریم از توده خاک
می کندخاک به سر عیسی افلاک نشین
شیعیان ماتم کیست
کعبه چون چشم سیه مست عروسان ختا
رفته در نیل عزا
زمزم از دیده فرو می چکد اشک تمکین
شیعیان ماتم کیست
تربت پاک نبی واسطه طینت کل
ز اشک ارواح رسل
راست چون عرصه ماریه به خون گشته عجین
شیعیان ماتم کیست
غرش شیر خدا ضیغم نی زار شرف
بشنو از دشت نجف
کز دمش بیشه گردون شده لبریز طنین
شیعیان ماتم کیست
بسکه بر سینه زند فاطمه با خیل ملک
چار ایوان سمک
پر شد از غلغه تا سطح سپهر نهمین
شیعیان ماتم کیست
شاه و درویش گذشتند چو ماتم زده ها
پی ترتیب عزا
این زکشکول و نمد آن دگر از تاج و نگین
شیعیان ماتم کیست
زاهد صومعه کز خرقه مهر است بری
با همه بی خبری
روز و شب در عوض سجده زند سر به زمین
شیعیان ماتم کیست
عاشقان را که بود عمر ابد بزم وصال
شده از فرط ملال
اول وصل حبیبان نفس بازپسین
شیعیان ماتم کیست
نچکد جام مگر از مژه خوناب جگر
زین عزا شام و سحر
نکند چنگ مگر ناله به آواز حزین
شیعیان ماتم کیست
خسرو ظلم بر آراسته صف ها ز ستم
بیرق کفر و علم
خیل اسلام پراکنده نگون رایت دین
شیعیان ماتم کیست
تشنه لب کیست خدایا که ز فردوس علا
به سوی کرب و بلا
موج هر لحظه به زنجیر کشد ماء معین
شیعیان ماتم کیست
گفت یغما مگر افتاد زپا، ریخت زهم
عرش با لوح و قلم
نی به ذات ملک العرش نه آن است ونه این
شیعیان ماتم کیست
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
چون کاسه می شکسته قانون گردد
کم ظرفان را بدگلی افزون گردد
کوزه شکم انباشتن ار فضلستی
خم بایستی همی فلاطون گردد