عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۴
آمد بر من زلف مشوش کرده
وز سنبل تر لاله منقش کرده
من بر سر آشتی و او بر سر جنگ
خود را ز شراب حسن سرخوش کرده
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۵
با عشق تو عقل را پریشانی به
بی وصل تو از عمر پشیمانی به
واندر عجبی ز حیرت ابن یمین
حیرت چو ز روی تست حیرانی به
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۷
ای ابروی چون کمان تو پیوسته
جان و دل من بتیر محنت خسته
در چشم من ار نه عکس خالت بودی
گشتی بسرشک از او سیاهی شسته
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۸
دلدار من آنحوروش امروز بگاه
آورد بگرمابه در آنروی چو ماه
نازک تن خود را که حریریست سفید
پوشید ز دیده ها بدانموی سیاه
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۱
هر کو نظر افکند بر آن روی چو ماه
حیران و شد و میگفت که سبحان الله
جز عارض و روی دلفروز تو که دید
خورشید بزیر سایه طرف کلاه
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۰
ای خجلت ماه ختنی جان منی
وی غیرت سرو چمنی جان منی
خود را وتر اقیاس کردم با هم
نه دور ز من نه با منی جان منی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۱
ای دور شب فراق آخر بسر آی
وی نوبت روز وصل یکبار در آی
گر عمر منی ایشب هجران بگذر
ور جان منی ای نفس صبح بر آی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۷
آن بت که بود رخش بهارو باغی
بر چهره نهاد چشم زخمش داغی
آن داغ سیاه بر سپیدی رخش
چون بر گل تر نشسته دیدم زاغی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۵
از درد دلم اکر خبر داشته ئی
زین به سوی حالم نظری داشته ئی
از بوی تو باز زندگی یافتمی
گر بر سر خاکم گذری داشته ئی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۶
آمد ز چمن باد صبا مشکین بوی
و آورد بمن از سمن و نسرین بوی
نی نی غلطم بچین زلف تو گذشت
ورنی ز کجاست در چمن چندین بوی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۸
از آبحیات سبزه انگیخته ئی
تا گرد بنفشه بر سمن بیخته ئی
همچون سرشانه شد دلم شاخ بشاخ
تا سرمه بر آئینه چرا ریخته ئی
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۹ - ایضاً
آن چیست که چون ابروی جانان باشد
قلب وی و مستویش یکسان باشد
در بحر ضمیر خویشتن شست انداز
کانچیز که در شست فتد آن باشد
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٣ - ایضاً
لئن عشت و الایام اعطنی المنی
لقد خطت ذیلا شقه البین و الهجر
و ان مت فاعذرنی فیارب منیه
تراها ترابا لیس یذکرها الدهر
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣۴ - ترجمه
گر بمانیم زنده بر دوزیم
دامنی کز فراق چاک شده است
ور بمردیم عذر ما بپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده است
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶٧ - ملمع
اذا عانقت للتودیع سلمی
غدات البین بین الاصدقاء
تولت کالا جانب ثم قالت
چه بودی گر نبودی آشنائی
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٢ - ایضاً
اذ سیلت السحب سجال المطر
قد زینت الروض بدری الزهری
چون گل بشکفت ای بت گلروی بیا
در ده می گلگون بچه اندیشه دری
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح عزالاسلام معین الدین
عشقبازی دیگرم در تحت فرمان یافتست
جان بشکلی دیگرم درد ست جانان یافتست
هر کجا عشق آمد انجا چاره هم بیچار گیست
زانکه درد عشق هم از درد درمان یافتست
گر سری درباخت سر از عشق تاجی بر نهاد
وردلی کردل از وصل صد جان یافتست
بیدلی سرمایه عشق است و جانباز یش سود
تا نپندارد کسی کاین عشق آسان یافتست
وصل او در راه و عده صبر گر یاز داشتست
عشق او در کوی عشوه مرک خندان یافتست
ای بسا یعقوب کان مشکین رسن دربند کرد
وی بسا یوسف که در چاه ز نخدان یافتست
گژدم مشگین او بی در بنفشه یافتست
هندوی رعنای او ره گلستان یافتست
عشرت آنعشرتکه آنچشم معبربد ساختست
دولت آندولت که آنزلف پریشان یافتست
فرخ آن آه که سنبل زان ز نخدان میچردآهو
خرم آنطوطی که شکر زان نمکدان یافتست
دل ببرد از ما و لب در خاک میمالد کنون
تابدین حد مان حریفی اب دندان یافتست
عشق او در تنگنای این دل ما خیمه زد
پرد گاهی خرم و جائی بسامان یافتست
گردل من جان بدادو بوسه بستد رواست
مایه شادی بطرف غم نه ارزان یافتست؟
ای نگاری کز نکوئی ماه پیش روی تو
با کمال چارده شب داغ نقصان یافتست
هردو چشم تو خجل رنگ و دژم بینم مگر
یوسف جان صاع دل دربار ایشان یافتست
گر تو هم در فراق تو قناعت کرد دل
نیست از ساده دلی خود گنج چندان یافتست
عافیت گرد سر کویت نمیارد گذشت
زانکه در هر گوشه صد فتنه پنهان یافتست
بیش از این جانا حوالت بر در صبرم مکن
دور از روی غم تو صبر فرمان یافتست
من باستظهار صبر افتادم اندر دام عشق
کشتگان صبر را عشقت فراوان یافتست
تلخ چون گوید همی لعل شکر بارت مرا
گرچو لفظ خواجه طبعم آب حیوان یافتست
آنکه او با علم نعمان حلم احنف جمع کرد
وانکه او با جود حاتم نطق سحبان یافتست
آنکه از الفاظ عذبش شرع حجت ساختست
وانکه از اخلاق پاکش عقل برهان یافتست
آفتاب دولتش چون سایه چه ثابتست
کو باستحقاق علمی جای نعمان یافتست
رای او در کارهای خیر وراه مکرمت
قائد وسائق هم از توفیق یزدان یافتست
کمترین چاکران بر آستان او همی
‍ژاژ طیان برده وتشریف حسان یافتست
آنچه من در حضرت او یافتم از تربیت
میر خاقانی کجا از شاه شروان یافتست
ای جوان بختی که اندر عالم کون وفساد
نامد از دوران چو تو تا چرخ دوران یافتست
هست درردیجور شبهت رای روز افروز تو
نور آن ناری که شب موسی عمران یافتست
هر که با جود تو یک لحطه گشتست آشنا
گنج قارون برده وملک سلیمان یافتست
هرکجا ظلمی است از عدل تو سدی ساختست
هر کجا جرمیست از عفو تو غفران یافتست
مسند تو چون شب قدرست وهر کو حاجتی
اندر آن شب خواستست آنرا به ار آن یافتست
هر که او دیدست کلکت بر بنان گشته سوار
معنی گنج روان در شکل تعبان یافتست
آدم ار آمد زصلبش دشمن تو لا جرم
بررخ عصمت نشان خال عصیاان یافتست
آتش خشمت زبانه چون سوی بالا کشید
نسر طایر برفلک چون مرغ بریان یافتست
عالم از روی نفاذ حکم وقت حل و عقد
امر ونهیت رالگام چرخ گردان یافتست
خیمه قدرت نگنجد در وجود از بهر آنک
میخ واطنابش خرد زانسوی امکان یافتست
کیست جز کان کان زجودت یافت داغ نیستی
کیست جز زر کز کف تو نقش حرمان یافتست
شاد باش ای مکرمی کز حضرت تو آرزو
هرچه آن نا یافتست از جود تو آن یافتست
شاخ اقبال از معالی تو سر سبز آمداست
گشت امید از سر انگشت تو باران یافتست
غوطه بحری خورد یا غصه کانی کشد
آنکه از دست ودلت هم بحرو هم کان یافتست
در تماشاگاه باغ دولت تو آسمان
ثابت وسیار را مدهوش وحیران یافتست
چرخ پیش حکم تو در خاک می غلطد مدام
همچو گویی تافته کاسیب چوگان یافتست
هر نفس کز عمر تو بر بود دور آسمان
هم زدور آسمان صد عمر تاوان یافتست
ناصحت جام امل از دست دولت نوش کرد
حاسدت نیش اجل در جان شریان یافتست
از چه نندیشد زحل بالای خورشید از چه روی
منصب فراش تو یا جای دربان یافتست؟
تا بگویند از ره حکمت که اجزای جهان
این همه ترکیب از تالیف دوران یافتست
سال عمرت باد چندان کز محاسب درشمار
نه طریق ضبط نه تقدیر پایان یافتست
چشم روشن باد دولت را که ایام ترا
راست چونان کش تمنا بود چونان یافتست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح نظام الملک وزیر
مراهر ساعتی سودای آن نامهربان خیزد
که مشکینثر همیگوئی دو سنبل زار ارغوانخیزد
رخ رخشان آندلبر فراز قدرعنایش
بماه چارده ماند که از سروروان خیزد
دهان تنک وروی او گمانی در یقین مضمر
درودربسته مرجان یقینی کز گمان خیزد
در انکو چکدهان صد تنک سکر تعبیست اورا
بد ینتنگی نمیدانم سخن چون زاندهان خیزد
اگر عکس رخش افتد بدین آیینه گورحقه
هزاران آه سربسته زمهر آسمان خیزد
نگه کردن نیارم تیزاندر روی آندلبر
براوازنازکی ترسم که ازدیدن نشان خیزد
زعنبر دایره سازد که دارد مرکز اندردل
زسنبل خط کشد برمه که از نقطه اش روان خیزد
اگر در خاصیت خیزد همی از زعفران خنده
مرادر گریه افزاید کم از رخ زعفران خیزد
ز من جانخواهد و بستد و گررو بوسه خواهم
خصومت آنزمان باشد قیامت اینزمان خیزد
بفرعشق او گشتم توانگر اززرو گوهر
ولیکن اینم ازرخسار و آن از دید گان خیزد
نخیزد زابرو کان آنزرو گوهر کررخ و چشمم
اگر خیزد زدست و طبع دستور جهان خیزد
وزیر عالم و عادل نظام مشرق و مغرب
که سوی خاک در گاهش نشاط انس و جان خیزد
جمال الدین نظام الملک کاندر دولت و ملت
نه چون او مقتدا باشد نه چون او قهر ما نخیزد
زمین خواهد که با حلمش در نگی همر کاب افتد
زمان خواهد که با حکمش زمانی همعنان خیزد
بیادش ساغر لاله از اینسان لعلگون روید
زشکرش سوسن خوش دم چنین رطب اللسان خیزد
بهار از رشک طیع او همیشه اشکبار آید
صبا از شرم خلق او همیشه ناتوان خیزد
همای همتش را عرش سقف آشیان زیبد
ضمیر روشنش را صبح بهر ترجمان خیزد
سموم قهرش ار خیزد ز خارا خون برون جوشد
نسیم لطفش اربجهد ز آتش ضیمران خیزد
حقیقت آن زرو گوهر که دست جود او بخشد
نه از ابر بهار آید نه ازباد خزان خیزد
ندانم چون همی بخشد ببدره بدره آنچیزی
که از خورشید ذره ذره در اجزای کان خیزد
زهی در یادلی کز حرص جود و طمع بذل تو
زاطراف جهان هر روز چندین کاروان خیزد
فلک بهر زمین بوست چو اختر سرنگون افتد
ملک از بهر انگشتت چو گردون اوفتان خیزد
جهان از فر عدل تو چنان گشته است کاندروی
نه اسم دادخواه آید نه بانگ پاسبان خیزد
اگر نه عفو جانبخش تو آنرا برزندآبی
نعوذبالله از خشمت عذاب جاودان خیزد
مگر بارای تو پهلو همی زدصبح کوته عمر
از آن تکبیرها در روی او از هر مکان خیزد
مروت را بجائی در رسانیدی که در عالم
نه یاد برمک آرند و نه ذکر طوسیان خیزد
چو حزمت بزم آراید برقص اندر شود زهره
چو عزمت رزم آغازدر مریخ الامان خیزد
چنان پر کنده شد خصمت که تا محشر نگردد جمع
چنین فتحی زرای پیرو از بخت جوان خیزد
کمینه شعله ازرای تو جرم آفتاب آمد
فرو تر بخشش از جود تو گنج شایگان خیزد
خداوندا اگر چه هست جود آنخصلت زیبا
که فال نیک ازان گیرند و نام نیک از آن خیزد
ولیکن هم روا نبود که نام حاتم مسکین
چنان گردد که با جودت زبخلش داستان خیزد
بدر یا کان همیگوید که میگفتند هر وقتی
که ناگه فتنه ی بینی که در آخر زمان خیزد
همیگفتم بخواجه دفع شاید کردن آن فتنه
ندانستیم خود کاین فتنه ماراز ان بنان خیزد
حکایت میکند خورشید چرخ از رزم و بزم تو
از آن در حالتی هم تیغ زن هم درفشان خیزد
چو دستت ابر کی باشد که تا زوقطره بارد
زبرقش صد شرر زاید زر عدش صد فغان خیزد
فلک در پیش حکم تو چو دو پیکر کمربندد
ملک از بهر مدح تو چو سوسن ده زبان خیزد
چو کلک اندر بنان گیری تماشا آنگهی باشد
چو چین در ابرو اندازی قیامت آنزمان خیزد
بتثلیت بنانت چون قران کلک و کف باشد
بعالم در بشارتها زسعد آن قران خیزد
اگر دست کهر بخش تو هر گزبی قلم نبود
نباشد بس عجب آری زدریا خیزران خیزد
امل را چون عدوی تو اجل گوئی که همزادست
ازان معنی که با جود تو دایم توأمان خیزد
ز خوان جود تو خوردست این بسیار خواره حرص
از آن همچون قناعت ممتلی زان چرب خوان خیزد
خداوندا در ایام تو چون من بنده ضایع
توقع از که دارد پس کش از وی نام و نان خیزد
نه جز مدح تو لفظش رادگر کس دستگیر آید
نه جز دست تو طبعش رادگر کس میزبان خیزد
تو هم خورشید و هم ابری بپرور آن نهالی را
که آرد غنچه ها بیرون که ازوی قوت جان خیزد
چه نقص آید درین دولت اگر از فر میمونت
ازین در گاه دهر آرای چون من مدح خوان خیزد
بسیم آزاده پروردن بزرنام نکو جستن
نه بازرگانیی باشد کز او هرگز زیان خیزد
تو انگفتن بدعوی در سخاو در سخن هرگز
نه چو نتو در جهان باشد نه چون من زاصفهان خیزد
ترا گر در منثور از بنان خیزد گه بخشش
مرا در مدحت تو در منظوم از بیان خیزد
برون آیم چو گوهر زاب و چون یاقوت از آتش
اگر صدر جهان را هیچ رای امتحان خیزد
نه از بهر طمع گویم چو دیگر کس مدیح تو
همابرسک چه فخر آرد چو بهر استخوان خیزد
همی تا چهره اطفال باغ از بیم کم عمری
بروی عاشقان ماند چو باد مهرگان خیزد
ترا سرسبزیی باداکه هر چت آرزو آید
که چونین باید از گردون بعینه آنچنان خیزد
عدویت خاکسارو زرد چون آبی زبادسرد
چنان کش از دل و از دیده نارو ناردان خیزد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح امیر عزالدین
ترکم امروز مگر رای تماشا دارد
که برون آمده آهنگ بصحرا دارد
طره چون غالیه گرد سمنش حلقه زده
خه بنام ایزد یارب که چه سودا دارد
لعل شکر شکنش پرده مرجان سازد
مشک عنبر فکنش پروز دیبا دارد
چهره تابان در زلف شبه رنگ دراز
چون مه چارده اندر شب یلدا دارد
گر نه خورشید پرستست سر زلف دوتاش
پس چرا گرد مه از مشک چلیپا دارد
آه کاین حقه آیینه مثال اعنی چرخ
مهره بازی همه زان نرگس رعنا دارد
عشق را ملک دل اقطاع بدان دادستند
کز خم ابروی او چنبر و طغرا دارد
تیر غمزه چو در آرد بکمان ابرو
دل بغارت ببرد کاصل ز یغما دارد
بدلی نیست مرا هیچ بخیلی با دوست
غم جانست نه قصد دل تنها دارد
نی خطا گفتم وین لفظ برون از عقل است
هر چه زین شیوه بود روی بسودادارد
خود غم عشق دلی را نکند سست که جان
از پی خدمت آن حضرت والا دارد
عزدین میر جهان داور غازی صماد
آنکه در دولت و دین قدر معلا دارد
آنکه هنگام شجاعت دل شیران دارد
وانکه در وقت سخاوت کف دریا دارد
دست قدرت کمر غایت مقصود کند
پای همت زبر کنبد دروا دارد
آسمان پشت دوتا دارد در خدمت او
زانکه در خدمت سلطان دل یکتا دارد
زرد گشت آتش از هیبت خشمش چو نانک
آهنین حصن خود اندر دل خارا دارد
مشتری خواست بسی تا بخرد خدمت را
آن مرصع کمر بسته که جوزادارد
اگر از مدحت او جزوی برکان خوانی
برفشاند زرو سیمی که در اجزا دارد
هرچه انواع اما نیست میسر بادش
کانچه اسباب معالیست مهیا دارد
زه زه ایمیر قدرت قدر گردون قوت
که کمانت صفت چرخ توانا دارد
چیست آنمرغ اجل پر که خدنگش خوانند
که عدو ترکش اوازدل واحشا دارد
گر کمند تونه چون عفو تو شد خصم نواز
دست دایم زچه در گردن اعدا دارد
دو زبانست عدوی تو ولی ازرحمت
که زبان دردهن خصم تو عمدادارد
خنجر تیز زبان تو بخواند یک یک
راز خصمت که نهانش زسویدا دارد
عاریت دارد از آن شعله الماس صفت
گوهرین رنگی کاین گنبد خضرا دارد
مجلس بزم تورا چرخ که داند که درو
کمترین را مشگی زهره زهرا دارد
صبح را دم بخلاف تو زدن زهره بود؟
چرخ بیرونشدن از حکم تو یارا دارد؟
وجه یکروزه جودت نبود گردون را
هر چه دردفتر من ذلک و منها دارد
خصمت از هیبت تیغ تو چنان لرزانست
کزجهان آرزوی مرگ مفاجادارد
وهم تیز تو در آیینه دل می بندد
سر غیبش که پس پرده مهیا دارد
آفرین باد برآن کوه روان مرکب تو
که دل زیرک و اندیشه دانا دارد
زهره شیرو تن پیل و تک آهوی دشت
دیده کرکس و بیداری عنقا دارد
چزخ شکلست و مرا ور از مجره است عنان
ماه سیر است و رکابش زثریا دارد
هر کجا عزم کنی پیشتر از عزم رسد
هر کجا قصد کنی نعل برانجا دارد
گر بتابی تو عنانش بجهد از تندی
تا بدانجای که دی صورت فردا دارد
سایه از همرهیش باز پس افتد بیشک
گاه جستن اگر اورا نه محابا دارد
چون قضا تازد اگر سوی نشیب آغازد
چون دعا تازد اگر روی ببالا دارد
وقت جستن بمثل قوت صرصر دارد
گاه جولان بصفت گردش نکبا دارد
ابراز گردهمی سازد و باران از خوی
برق اندر جهش و رعد در آوا دارد
ایخداوند من از چاکرت این گردون نام
بکه نالم که سر عربده با ما دارد
جور او بخرد را عیش منغص کردست
دور او نادانرا عیش مهنا دارد
هر کجا بی هنری هست بوی میبخشد
بیشتر زانکه از ایام تمنا دارد
ماهی گنک از و بستر مرجان سازد
صدف گور ازلؤلؤ لالا دارد
چون منی را ز پی لقمه و خلقانی چند
هر زمان بردر هر دون بتقاضا دارد
هنر و فضل مرا فایده آخر چه بود
چون مرا بردر هر بیهنری وا دارد
مشک را نفس خویش چه راحت باشد
کش همی باجگر سوخته همتا دارد
یا هما را چه شرف باشد بر سگ چو همی
ز استخوان خورد نشان هردو مساوا دارد
جاودان زی تو که ایمن بودا از نکبت چرخ
هرکه چون درگه تو مفزع و ملجا دارد
تاهی باد صبا از پی مشاطه گری
طره شاخ بنورز مطرا دارد
بیخ عمرت را از چشمه حیوان باد آب
تا چو شاخش زپس پیری برنا دارد
می خورو سیم ده و تیغ زن و دوست نواز
که فلک خصم ترا یکسره رسوا دارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح امیر یمین الدین
کسیکه قصد سر زلف آن نگار کند
چو زلف او دل خود زار و بیقرار کند
کسیکه دارد امید کنار بوس ازو
بسا که خون دل از دیده برکنار کند
دلم ربود بدانزلف همچو چنگل باز
تو هیچ باز شنیدی که دل شکار کند؟
هزار جور کند بر دلم بیک ساعت
وگر بنالم ازو هر یکی هزار کند
بتی که مرکز مه لعل آبدار نهد
مهی که پروز گل مشک تا بدار کند
گه از بنفشه خطی برمه دو هفته کشد
گهی ز سنبل پرچین لاله زار کند
نقاب برفکند خارگل نهد ازرنگ
چو زلف بر شکند بوی مشک خوار کند
سلیم قلبم خواند که عشق جای دلم
میان حلقه آنزلف مشگبار کند
سلیم دل بود آری درین چه باشد شک
کسیکه جای دل اندردهان مار کند
اگر زلعل لبش زلف می همی نوشد
چرا دو چشم خوشش هر شبی خمار کند
یکی نگارا رحمت نمای بردل من
که همچو زیر زغم نالهای زار کند
چنان مکن که ز بیطاقتی دل رنجور
شکایتی ز تو با صدر روزگار کند
کریم مطلق و حرز زمانه رکن الدین
که روزگار بمثل وی افتخار کند
نیاز پیش سخایش دهن فرو بندد
امید وقت عطایش دودیده چار کند
زجود دستش سائل همی برد بدره
نه آنکه وعده پذیرد نه انتظار کند
زسهم خشم وی آتش همیشه لرزانست
اگر چه خود را زاهن همی حصار کند
سموم خشمش اگر بگذر بدریابار
بخار شعله شود قطره ها شرار کند
نسیم خلقش اگر بروزد بصحرا بر
درخت عود شود شاخ مشک بار کند
اگر بگوئی پیشت درم بر افشاند
وگرنگوئی پیشت گهر نثار کند
در آنزمان که نشیند بصدر ایوان بر
بدانگهی که قلم بربنان سوار کند
سپهر خواهد تا بهر دفع چشم بدان
زماه نو شده در ساعدش سوار کند
بسیم نام نکو میخرد زاهل هنر
وزین تجارت بهتر کسی چکار کند
زشرم همت اوبحر در عرق غرقست
زبیم جودش خورشید زینهار کند
همیشه باولیش بخت سازگار بود
همیشه باعدویش چرخ کارزارکند
کسیکه دید دل و دست او گه بخشش
بآفتاب و بدریا چه اعتبار کند
بپیش لفظ گهربار او خجل گردد
صدف که قطره همی در شاهوار کند
همی پذیرد منت چو میکند بخشش
نه آن سخی است که بردادن اختصار کند
زهی بزرگ عطائی که جود و بخشش تو
بچشم هر کس زررا چو خاک خوار کند
توئی که بیش زمدحت مرا صلت دادی
چنین کرم چو تو صدری بزرگوار کند
چو تو بزرگی را مادحی چو من باید
که مدح تو بسخنهای آبدار کند
زبهر مرکب خاص تو را یض تقدیر
همیشه ابلق ایام راهوار کند
سپهر خدمت درگاه تو بطوع و بطیع
بروزی اندر بیش از هزاربار کند
خلل نیاید در جاه تو که قاعده را
چو بخت باشد معمار استوار کند
ببوی خلق تو هرگز کجا تواند بود
نسیم صبح چو بر برگ گل گذار کند
نهاده گردون سوی تو صد هزاران چشم
که رای عالی تو خود چه اختیار کند
گمان مبرکه رهی اندرین قصیده همی
اشارتی بتقاضای رسم پار کند
همیشه تا که فلک گرد خاک میگردد
همیشه تا که قمر برفلک مدار کند
سر تو سبز و دلت شاد باد و مدت عمر
فزون از آنکه مهندس براو شمار کند